Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
سپهر مهدوی‌فر

در روزهای پایانی فروردین ماه تمامی گالری‌های خانه هنرمندان تهران میزبان نمایشگاه بزرگی از آثار ۶۲ هنرمند با ویژگی مشترک "خودآموختگی" بود. آثار این نمایشگاه، که  "پرواز خیال" نام داشت، فارغ از بحث‌های آکادمیک هنری، تنها از ذهن خلاق هنرمندان ناشناخته‌ای از شهرهای مختلف ایران نشات گرفته بود، از مجسمه‌هایی با طرح‌های مدرن و تابلوهایی از مواد دور ریختنی گرفته تا حکاکی برروی استخوان، نقاشی‌ها وعروسک‌های مختلف که تنها با صبر و حوصله و خلاقیت و دغدغه می‌شود آنها را آفرید. هنرمندان گمنام و بی‌ادعای این نمایشگاه  حرف دلشان را به زبان رنگ زده بودند وگویی هدفشان به چالش کشیدن هنرآکادمیک بود. 

"علی عزتی" مدیرعامل انجمن خودآموختگان ایران و مسئول برگزاری نمایشگاه می‌گوید از سال ۱۳۸۶، پس از درگذشت "مکرمه قنبری" به فکر ایجاد بستری برای بالا بردن ژانر و گونه هنر خودآموخته ایران بوده است. سپس او در سال ۱۳۸۷ پس از مشورت با چندین نفر از جامعه هنری ایران و حمایت آن‌ها توانسته انجمن هنرمندان خودآموخته ایران را تشکیل دهد. او تلاش زیادی برای معرفی و شناساندن هرچه گسترده‌تر هنرمندان خودآموخته داشته که نقطه عطف آن نمایشگاه "پرواز خیال" بوده است. 

از برنامه‌های آینده علی عزتی تاسیس موزه ثابت برای هنرمندان خودآموخته است، به طوری که  این افراد بتوانند در تمامی سال آثار خود را به نمایش و فروش بگذارند. در این راستا وی اولویت‌هایی برای استان‌های محروم کشور در نظر گرفته است. همچنین با توجه به این که بخشی از تمرکز انجمن بر روی خودآموختگان رشته موسیقی است، بر معرفی هنرمندان این رشته در قالب برنامه‌ای جداگانه در آینده تاکید می‌کند. 

در گوشه‌ای از نمایشگاه آثاری از زنان جزیره هرمز  به نمایش گذاشته شده بود که مخاطبان زیادی را به خود جذب می‌کرد. کارگاه‌های نقش حنا و شن و ماسه نیز  از دیگر بخش‌های نمایشگاه بود. 

از جمله آثار این نمایشگاه، نقاشی‌های با خودکار اثر "رضا بلوط" بود. وی سالیان زیادی است که نقاشی‌های خود را در خیابان ابوریحان به فروش می‌رساند و آن‌طور که می‌گفت آثار خود را  به خاطر اصرار مسئولان به نمایش درآورده بود: "من بی‌قراری‌های خودم را روی کاغذ می‌آورم. کار با خودکار باعث می‌شود که خود واقعی‌ام را بدون اینکه امکان پاک کردن یا تصحیح آن را داشته باشم روی کاغذ بیاورم". 

در گوشه و کنار گالری‌های نمایشگاه، هنرمندانی نیز مشغول به کار بودند که مجسمه‌هایی از چوب و گل و استخوان می‌ساختند. یکی از این هنرمندان می‌گفت: حدود ۲۰ سال پیش در گل و لای خیابان استخوانی را دیدم که توجهم را جلب کرد. آن را با خودم به خانه بردم و بر روی آن طرح زدم. کم کم توانستم آثاری را درست کنم ولی جایی برای عرضه وجود نداشت و تنها یکی دو بار چند خارجی کارهای من را خریدند. این اولین بار است که آثارم را به نمایش می‌گذارم". 

در نمایشگاه پرواز خیال حدود هشت صد اثر از هنرمندانی ۲۰ تا ۸۵ ساله از شهرهای تهران، اهواز، اصفهان، شیراز، زنجان، قائم شهر و کرج در قالب نقاشی، مجسمه، هنرهای تجسمی، و صنایع دستی عرضه شده بود. در این میان نقاشی‌های خودآموخته لوریس چکناواریان، رهبرارکستر و آهنگساز صاحب‌نام، نیز به چشم می‌خورد.

در این گزارش به بازدید از این نمایشگاه می‌رویم و با چند تن از هنرمندان خودآموخته به صحبت می‌نشینیم. 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
جهانشاه جاوید

"پس آن گاه بر نردبان زمین فراز شدم
در میان انبوهی شریر جنگل‌های گم شده
تا بلندای تو‌ای ماچوپیچو
شهر گردن‌فراز صخره‌های پلکانی
منزل‌گاه واپسین آنانی که زمین به جامه‌ها خاک پنهان‌شان نکرد".

این بخشی است از قصیده بلند "پابلو نرودا"٬ شاعر شیلیایی درباره ماچوپیچو یا قله باستانی. شعری که بارها به زبان فارسی ترجمه شده.

برای بسیاری از ایرانی‌ها که با اشعار پابلو نرودا و ماجراهای تن تن (زندانی‌های معبد خورشید) بزرگ شده‌اند "ماچوپیچو" همواره یک محل اسرارآمیز بوده و دوردست بودن این مهم‌ترین عبادتگاه امپراتوری اینکاها در کوه‌های بلند جنوب پرو، ابعاد افسانه‌ای آن را چند برابر کرده است.

اما در دو سه دهه اخیر با گسترش جهانگردی، افزایش توجه به آمریکای جنوبی و پخش‌شدن ایرانی‌ها در اطراف دنیا، تعداد ملیت‌های دور و نزدیک بازدیدکننده از "ماچوپیچو" چند برابر شده و به یکی از مهم‌ترین نقاط توریستی جهان تبدیل شده است.

سفر به ماچوپیچو از شهر "کوسکو"، پایتخت باستانی اینکاها، شروع می‌شود. با وجود داشتن حدود نیم میلیون جمعیت، "کوسکو" حال و هوای سنتی و روستایی دارد. بناهای منطقه مرکزی و باستانی شهر با دقت مطابق معیارهای تاریخی محافظت می‌شوند. روح قدیمی شهر، مردمان مهربان و خنده‌رو، طبیعت اطراف در میان کوه‌های سبزپوش بلند، و هوای نسبتا غیرآلوده در ارتفاع ۳۴۰۰ متری، جذابیت و انرژی خاصی منتقل می‌کنند.

هر سال حدود ۳۰۰ هزار توریست بعد از چند روز اقامت در کوسکو مسیر ۷۱ کیلومتری تا ماچوپیچو را پیاده و یا با قطار طی می‌کنند.

در دو سال گذشته این سومین سفرم به ماچوپیچو بود ولی باز هم زیبایی بی‌نطیرش برایم تازگی داشت. تمدن‌های دیگری بوده‌اند که بناها و آثار هنری خارق‌العاده‌تری از خود بر جای گذاشته‌اند اما تلفیق طبیعت و محاسبات ستاره‌شناسی در معماری، موقعیت کوهستانی، و سکوت ماچوپیچو در میان ابرها جذابیتی استثنایی به آن می‌بخشد.

در گزارش تصویری این صفحه شما را به دیدار شهر کوسکو و ماچوپیچو می‌‌بریم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

یازده سال پس از ادغام سازمان ایرانگردی و جهانگردی ایران در سازمان میراث فرهنگی، و تشکیل سازمان جدید "میراث فرهنگی و گردشگری"، هنوز نسبت میان این دو مقوله - بدان صورت که در کشورهایی مانند ایتالیا و فرانسه شاهد آن هستیم - روشن نشده است. هیچ کس تردیدی ندارد که آثار و بناهای تاریخی اصلی‌ترین سرمایه ایران برای جذب گردشگر هستند. در مقابل اما، همگان بر این باور نیستند که در شرایط کنونی، گردشگری می‌تواند به صیانت بهتر از میراث فرهنگی منجر شود. بسیاری از دوستداران میراث فرهنگی، نگاه متولیان بخش گردشگری به آثار تاریخی را نگاهی کاسبکارانه ارزیابی می‌کنند و مدعی‌اند که پس از الحاق گردشگری به سازمان میراث فرهنگی، ضوابط حفاظتیو شؤونات فرهنگی آثار تاریخی قربانی درآمدزایی شده است.

این معضل از زمانی که بهره‌برداری از برخی آثار تاریخی- فرهنگی به بخش خصوصی سپرده شده، شکل حادتری به خود گرفت؛ زیرا بخش خصوصی غالبا به کسب سود بیشتر می‌اندیشد و دغدغه‌ای برای حفظ کالبدی، منظرین و اعتباری آثار تاریخی ندارد. از این‌رو ممکن است روند بهره‌برداری از میراث فرهنگی به "بهره‌کشی" از آن‌ منجر شود.

در نیمه دوم دهه ۸۰ این روند به اوج خود رسید. برای نمونه، در سال ۸۸ کانون جهانگردی و اتومبیلرانی ایران که مجموعه کاخ‌های گلستان، نیاوران و سعدآباد تهران را اجاره کرده بود، به اطلاع عموم رساند که به نوبه خود، بخش‌های مختلف کاخ‌های مزبور را از طریق مزایده عمومی به متقاضیان اجاره می‌دهد. قیمت پایه شرکت در مزایده به قدری هنگفت بود که برای اجاره کنندگان، راهی جز بهره‌کشی غیراصولی از این آثار باقی نمی‌گذارد. 

در سال‌های بعد این رویه با مخالفت فراگیر رسانه‌ها و کارشناسان و دوستداران میراث فرهنگی تا حدودی متوقف، و بساط اجاره دادن آثار تاریخی به اشخاص حقیقی و حقوقی فاقد صلاحیت برچیده شد اما خطر بهره‌کشی از آثار تاریخی به بهانه توسعه گردشگری همچنان ادامه دارد.

در تازه‌ترین نمونه، باغ دولت‌آبادیزد که به عنوان یک موقوفه تحت نظارت سازمان اوقاف و امور خیریه است، برای درآمدزایی بیشتربه یک شرکت هتل‌داری اجاره داده شده است. شرکت مزبور نیز جای جای باغ را به افراد و شرکت‌های مختلف اجاره داده و آن را عملا به  بازار دستفروشان بَدَل کرده است.

وجه تأسف‌بار ماجرا وقتی پررنگ‌تر می‌شود که بدانیم باغ دولت‌آبادیزد در سال ۲۰۱۱ میلادی همراه با هشت باغ دیگر ایرانی در فهرست آثار جهانی به ثبت رسیده و دولت ایران طبق کنوانسیون ۱۹۷۲ یونسکو مبنی بر "حمایت از میراث فرهنگى و طبیعى جهان" در قبال حفاظت از آن دارای تعهدات الزام‌آور بین‌المللی است.

نگارنده در نوروز سال ۱۳۸۳ موفق به دیدار باغ دولت‌آباد شد. در آن زمان این باغ در اوج شکوه و زیبایی بود؛ زیرا به تازگی از زیر دست مرمتگران بیرون آمده و چهار ماه پیش از آن نیز پذیرای "نهمین کنفرانس بین‌المللی مطالعه و حفاظت معماری خشتی" شده بود. ۱۰ سال گذشت و دست برقضا، گذر نگارنده باردیگر در نوروز امسال به این باغ افتاد، در حالی که این بار عنوان "باغ جهانی" برتارکش می‌درخشید. با این وجود، بیشتر به خرابه‌ای می‌مانست که حیثیت و اعتبار فرهنگی‌اش در معرض تاراج قرار گرفته است.

ویدئوی این صفحه گزارشی است از وضع باغ دولت‌آباد در نوروز ۱۳۹۳ که با توضیحات دو تن از کارشناسان و صاحب‌نظران میراث فرهنگی همراهی می‌شود. نخستین آن‌ها آقای سید احمد محیط طباطبایی، جانشین رییس کمیته ملی ایکوم(شورای بین‌المللی موزه‌ها) است که پیش‌تر معاون معرفی و آموزش سازمان میراث فرهنگی بوده است. راوی دوم، آقای علیرضا قلی‌نژاد، عضو کمیته اجرایی ایکوم است. او در سال‌های دورتر در مقام مدیرکل میراث فرهنگی استان‌های خوزستان و فارس، و مدیر کل بافت‌های تاریخی کشور خدمت کرده است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جدیدآنلاین: گابریل گارسیا مارکز٬ از بزرگترین نویسندگان جهان اسپانیایی زبان، که جایزه  نوبل ادبیات را در سال ۱۹۸۲برد  پس از دوره ای بیماری در ۸۷ سالگی جان سپرد. او دوسال بود که دیگرنمی توانست بنویسد و در این اواخر مدتی در بیمارستان بود. 
 
داستان "صد سال تنهایی" که شهرت او را جهانی کرد میلیون ها نسخه  به فروش رفت و به بیشتر زبان های دنیا ترجمه شد.  به همین مناسبت گزارشی را  که در جدیدآنلاین منتشر کرده بودیم بازنشر می‌کنیم.
 
سیروس علی‌نژاد  
فرشتۀ محافظ او در کودکی – چنانکه خود می‌گفت - یک پیرمرد بود؛ پدر بزرگش. پدر بزرگی مهربان که او را به تماشای کوچه و بازار می‌برد و همه چیز را نشانش می‌داد. قصه‌گوی بزرگ هم مادر بزرگش بود که او را با قصه‌های اشباح و ارواح سرگرم می‌کرد. پدر و مادرش او را بزرگ نکرده بودند، تا هشت سالگی نزد پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می‌کرد و دنیای او به وسیلۀ این دو ساخته شد. از این روست که به قول یک روزنامه‌نگار، داستان‌هایش همواره با پیرمردی در حال انتظار شروع می‌شوند: "توفان برگ" با پیر مردی که نوه‌اش را به تشییع جنازه می‌برد؛ "کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد" با پیرمردی که کنار اجاق سنگی نشسته، با حالتی حاکی از اعتماد و ساده‌دلی انتظار می‌کشد و "صد سال تنهایی" با پیرمردی که نوه‌اش را به کشف یخ می‌برد. داستان‌های مارکز پر از تخیل و خرافات است و این همه از دنیای کودکی او می‌آید. خود نیز پدربزرگ و مادربزرگش را آدم‌هایی پر از تخیل و خرافات توصیف می‌کرد.
 
او نویسنده‌ای جادوگر بود که خواننده را هیپنوتیزم می‌کرد. کمتر نویسنده‌ای چون او جادوی قصه را می‌شناخت. مانند "هرمان ملویل"، جوهر قصه‌گویی را در نهادش داشت اما «آمیزۀ مفتون کنندۀ واقع‌گرایی و خیال‌پردازی» بر قصه‌هایش رنگی می‌زد که در آثار هیچ نویسندۀ دیگری یافت نمی‌شود. آثارش سرشار از خیال‌‌پردازی‌های شگفتی است که تنها در متن داستان‌های او می‌تواند باورپذیر شود.

در صد سال تنهایی رمدیوس خوشگله با تکاندن ملافه‌ای که از روی بند رخت برمی‌دارد، به هوا می‌رود؛ در یکی از داستان‌هایش با زنی رو به رو می‌شویم که «از بس لطیف بود با کشیدن یک آه می‌توانست از میان دیوارها عبور کند»؛ در جایی دیگر مرد بالداری به زمین می‌افتد و می‌کوشد ساده لوحان را متقاعد کند که او یک فرشته است، اما توجه مردم به زنی جلب می‌شود که به علت بد رفتاری با پدر و مادرش تبدیل به عنکبوت شده است.  در ماکوندو، شهری خیالی که داستان صد سال تنهایی در آن می‌گذرد، مردی می‌میرد و تمام شب از آسمان گلهای زرد و قرمز می‌ریزد و خون پسر او به هنگام مرگ در خیابان شهر به راه می‌افتد و خود را به مادرش می‌رساند.

 

مارکز در ۱۹۲۸ در کلمبیا به دنیا آمد. نویسندگی را در بیست سالگی با روزنامه‌نویسی آغاز کرد و بیست سال مداوم در هاوانا، نیویورک و پایتخت‌های اروپا برای روزنامه‌های آمریکای لاتین خبر فرستاد. در چشم او روزنامه‌نویسی همان اندازه شرف داشت که نویسندگی. با این تفاوت که روزنامه‌نگاری حتا هیجان‌انگیزتر بود و مخصوص سال‌هایی که او می‌توانست بی‌کله خود را درون هر ماجرایی پرتاب کند. از این رو در تمام عمر روزنامه‌نویسی را وا ننهاد. در سال‌های جوانی به خبرنگاری روی آورد، چندی به دبیری وسردبیری پرداخت و آنگاه که نویسنده‌ای مشهور بود به تدریس روزنامه‌نگاری و تربیت روزنامه‌نگار مشغول شد. میان روزنامه‌نگاری و نویسندگی پیوندی می‌دید که همواره او را در سرزمین روزنامه‌نگاری نگه می‌داشت. روزنامه‌نگاری را حرفه اصلی خود می‌دانست و باور داشت که «روزنامه‌نگاری آدم را در تماس دائم با واقعیت نگاه می‌دارد».

در ۱۹۵۵ زمانی که در روزنامه "ال اسپکتادور" کار می‌کرد، به سراغ ملوانی رفت که از توفان دریا نجات یافته بود. گزارش او از دیدار ملوان چنان جذاب بود و چندان بر تیراژ روزنامه افزود که سردبیر او را خواست و پرسید چند شماره دیگر مصاحبه ادامه خواهد یافت؟ پاسخ داده بود یکی دو شماره، سردبیر گفته بود حرفش را هم نزن، باید صد شماره بنویسی. مارکز آن گفتگو را تا چهارده شماره ادامه داد.

این نقطۀ آغاز گزارش‌نویسی و نویسندگی‌اش شد، و حرفی که در آن گزارش بود، آغاز و فرجام سخنی که در داستان‌هایش با خوانندگانش در میان می‌گذاشت: مبارزۀ انسان ِ تنها با محیط دشمنانۀ خویش.

دربارۀ قصه‌نویسی و روزنامه‌نگاری چنین می‌اندیشید که اینها آموختنی نیستند. آدم‌ها با چنین استعدادهایی به دنیا می‌آیند. «قصه‌گوها با این ویژگی به دنیا می‌آیند، نمی‌توان از کسی قصه‌گو ساخت. قصه‌گویی، مثل خوانندگی، ذاتی است. آموختنی نیست. تکنیک چرا، آن را می‌شود یاد گرفت».

روزنامه‌نگاری نیز در چشم او پیشه‌ای پرماجراست که نمی‌توان آن را به کسی آموخت. روزنامه‌نگاری شغل نیست، "غده"ای است که «باید آن را زندگی کرد». به شاگردانش می‌گفت چنین «حرفه‌ای آموختنی نیست، اما می‌توانم بعضی از تجربه‌هایم را به شما منتقل کنم. نظریه‌ای درکار نیست. واقعیت نظریه ندارد. واقعیت روایت می‌کند. باید از همین روایت یاد بگیریم».

خود وی در هر دو کار استعداد بی‌اندازه داشت. تخیل شگفتی‌آفرین او در  کار نویسندگی به او مدد می‌رساند و قدرت گزارشگری او به هر ماجرای مرده جان می‌داد. گزارشگری را پایه و مایۀ قصه‌نویسی می‌دانست. پس از آنکه جایزۀ ادبی نوبل را به دست آورد، در مادرید خبرنگار جوانی خود را به او رساند و از او تقاضای مصاحبه کرد. مارکز از خانم جوان دعوت کرد که روزی را با او و همسرش بگذراند. تمام روز به این سو و آن سو رفتند، ناهار خوردند، خرید کردند، صحبت کردند، خندیدند و... غروب که به هتل برگشتند آن خبرنگار بازهم از او تقاضای مصاحبه کرد. «به او گفتم باید شغلش را عوض کند. او داستان کامل را در اختیار داشت. گزارش توی دستش بود».

می‌گفت: «گزارش، داستان کامل است، بازسازی کامل ماجراست». مصاحبۀ مکتوب، گفتگو با کسی است که حرفی برای گفتن دارد اما «گزارش بازسازی موشکافانه و صحیح ماجراست». از این رو ضبط صوت «وسیلۀ پلیدی است چون آدم به دامش می‌افتد و باورش می‌شود که ضبط صوت فکر می‌کند، اما ضبط صوت یک طوطی دیجیتال است، گوش دارد اما قلب ندارد».

چنین است که او کلمات را از گوشۀ جگرش بیرون می‌کشید و بر صفحۀ کاغذ می‌نشاند. می‌دانست در کلمه جادویی هست که می‌تواند هیپنوتیزم کند. «نوشتن یک جور هیپنوتیزم است. اگر موفقیت‌آمیز باشد نویسنده خواننده را هیپنوتیزم کرده است. هر جا نویسنده تپق بزند، خواننده از خواب بیدار می‌شود، از هیپنوتیزم بیرون می‌آید و از خواندن دست می‌کشد».

نویسنده‌ای بزرگ بود که از مصاحبه کردن و خودنمایی در مطبوعات بیزار بود.  مانند روشنفکر نمایان جهان سومی، هر روز و هر هفته در مقابل دوربین خبرنگاران و عکاسان مطبوعات ژست نمی‌گرفت و دانش خود را بی‌حد جلوه نمی‌داد. «اگر در موقعیت فعلی زندگی‌ام بخواهم به همۀ سوالات‌شان جواب بدهم از کارم باز می‌مانم و ضمنا دیگر چیزی هم برای گفتن نخواهم داشت».

داستان نویس بزرگی بود که آثارش نمی‌میرند. «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» تجسم آرزوهای عمیق مردی است که بیهوده انتظار حق‌شناسی از جانب قدرتمندان را می‌کشد در حالی تمام رفقایش آنقدر چشم به راه این قدرشناسی مانده اند تا مرده‌اند. در اینجا نیز مانند سرگذشت ولاسکو دریانورد جوان کلمبیایی، با مبارزۀ انسان تنها با محیط دشمنانه‌اش رو به رو هستیم، منتها این بار، از نوع داروینیسم اجتماعی. «وقایع نگاری یک جنایت از پیش اعلام شده» تجسم بی‌مانند نظریه‌ای است که چگونه روایت کردن را از خود روایت مهمتر می‌داند؛ "صد سال تنهایی" شاهکار رئالیسم جادویی اوست. دربارۀ آن سخن گفتن آسان نیست. بگذارید به جای هر سخنی، حرف خودش را نقل کنیم که خیلی ساده با آن برخورد می‌کرد. از او پرسیده‌اند آیا این نوعی تاریخ سوررئالیستی آمریکای لاتین است؟ و آیا گارسیا مارکز آن را چون استعاره‌ای برای بشر مدرن و جوامع بیمار بشری به کار گرفته است؟ می‌گوید:
 

«به هیچوجه چنین نیست. قصد من فقط بازگفتن سرگذشت خانواده‌ای است که صد سال هر کاری از دستشان برمی‌آمد کردند تا از تولد نوزادی که دم خوک داشته باشد جلوگیری کنند و درست به خاطر همین تلاش، تولد این نوزاد سرنوشت محتومشان شد. از نظر ترکیب داستان، این طرح رمان است. اما دیگر آن اراجیفی را که از سمبولیسم دم می‌زند به هیچ وجه قبول ندارم: آشنایی که منتقد هم نیست می‌گفت علت محبوبیتی که این رمان در میان مردم یافته است، آن است که برای اولین بار زندگی خصوصی یک خانوادۀ آمریکای لاتینی را تصویر می‌کند... خوابیدنشان، حمام کردنشان، آشپزخانه‌شان و همۀ گوشه و کنار خانه‌شان را نشان می‌دهد. ... در هر حال علت گیرندگی کتاب این بوده و نه آن خزعبلاتی که می‌گویند از سرنوشت بشر حکایت می‌کند».

صد سال تنهایی سرشار از شگفتی‌هایی است که در نوشتۀ او باورپذیر شده‌اند. معتقد بود تمام شگفتی‌های داستان‌های او از متن واقعیت زندگی روزمرۀ مردم آمریکای لاتین می‌آید. بارها گفته است احساس شگفتی و غرابتی که در بسیاری آثار آمریکای لاتین وجود دارد، نه زاییدۀ تخیل بیمارگونۀ ادبی، بلکه بازتاب واقعیت‌های پیچیدۀ زندگی آمریکای لاتین است.

قصه‌گویی را دوست داشت چون از شنیدن قصه لذت می‌برد. قصه‌گویی برایش نوعی شعبده‌بازی بود. «من وقتی داستانی را برای جمعی تعریف می‌کنم لذت می‌برم. درست مثل شعبده‌بازی که از کلاهش خرگوش در می‌آورد». حقیقتا هم او ساحری بود که در قالب داستان‌نویس ظهور کرده بود.

با همۀ قدرت آفرینندگی، از حیث سیاسی دچار اندیشه‌های نامتوازن بود. با دیکتاتوری مخالف بود اما فقط از نوع سرمایه‌داری آن. با دمکراسی هم میانه‌ای نداشت. زمانی که پینوشه در شیلی کودتا کرد او اعلام کرد دیگر داستانی به چاپ نخواهد سپرد. رفاقت خود را تمام عمر با کاسترو نگهداشت. پس از زندانی شدن یک شاعر کوبایی، و انتشار اقرارنامه ای که به شیوۀ استالینی گرفته شده بود، روشنفکران فرانسوی که همیشه پشتیبان انقلاب کوبا بودند، نامه‌های اعتراض آمیز به کاسترو نوشتند. مارکز امضا کنندگان نامه‌ها را روشنفکران قلابی خواند که «در تالارهای ادبی پاریس ور می‌زنند».

 

از جوانی معتقد بود که سوسیالیسم تنها نظامی است که می‌تواند توزیع نابرابر ثروت را برطرف کند. به شوق دیدار از نظام‌های سوسیالیستی به کشورهای اروپای شرقی رفت اما ملت آلمان شرقی را «غمگین‌ترین ملتی» یافت که در تمام عمرش دیده است. مردم آن سرزمین را در شرایطی یافت که «در هراس از پلیس زندگی می‌کنند» ولی خود متنبه نشد. سفر او به مجارستان، درست چند ماه بعد از قیام اکتبر – نوامبر ۱۹۵۶ و مداخلۀ نظامی شوروی، تحولی در او پدید نیاورد و در گزارش خود به قول یک نویسنده سر و ته قضیه را هم آورد. به جای درک توتالیتاریسم، وضع مجارستان را توجیه می‌کرد. «در پائیز پدرسالار» تصویر استالین را که در مسکو دیده بود (هنوز مومیایی استالین در کنار مومیایی لنین قرار داشت) «غرق در خوابی بدون پشیمانی» توصیف می‌کند که هیچ چیز به اندازۀ ظرافت دست‌ها و ناخن‌های ظریف و شفافش بر او تأثیر نگذاشته است.
 
در عوض وقتی به آمریکا می‌رسد از آن سوی بام می‌افتد. گرچه اعتراف می‌کند ملتی که قادر است شهری چون نیویورک بسازد هر کاری از دستش بر می‌آید، اما بلافاصله اضافه می‌کند که «این به هیچ وجه به نظام حکومتی آمریکا ربطی ندارد». گویی آمریکا و نظام حکومتی آن را، نه آمریکایی‌ها بلکه مردم سرزمین‌های دیگر ساخته‌اند. با وجود این انکار نباید کرد که افکار سیاسی‌اش بر واقع‌گرایی داستان‌نویسی‌اش تاثیر ناگواری نمی‌گذاشت. نمونۀ درخشان این واقع‌گرایی، گزارش جاندار «ماجرای اقامت پنهانی میگل لیتین در شیلی» است که در آن قهرمانی‌های یک چریک سوسیالیست، در برابر پیشرفت‌های شیلی زمان استبداد پینوشه رنگ می‌بازد.

ذهن بیدار و تخیل سرشار بارزترین توانایی‌اش بود که چشم اسفندیارش هم شد. دوسال پیش  در خبرها آمده بود که دچار نسیان و زوال ذهن شده است. افسوس که خداوند هرچه به آدمی می‌دهد سرانجام پس می‌گیرد.

خوشبختانه تقریبا تمام آثار مارکز به زبان فارسی ترجمه شده و نخستین کسی که فارسی زبانان خواندن آثار مارکز را به او مدیونند، مترجم نامدار "بهمن فرزانه" است. تمام گفتاوردهای این مطلب نیز  از سه منبع "رویای نوشتن" ترجمۀ "مژده دقیقی"، "هفت صدا" ترجمۀ "نازی عظیما" و "گابریل گارسیا مارکز" ترجمۀ "فروغ پوریاوری" نقل شده است.

سرانجام این نویسنده بزرگ جهان اسپانیایی زبان  در روز پنجشنبه ۱۷ ماه آوریل ۲۰۱۴  در مکزیک درگذشت.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهمن علی‌آبادی*

نمی‌دانستم خاطرۀ «باز کردن» مسیری جدید روی دیوارۀ علم کوه بعد از سالیان سال این طور تازه مانده است. نمی‌دانستم هنوز تا این حد آزاردهنده است. خواندن در باره مسیری که آیدین بزرگی و همراهانش در برودپیک باز کردند تمام آن خاطره را با جزییاتش زنده کرد.

سال شصت و هشت من عضو جوان و کم تجربۀ گروهی بودم که عزم کرده بود مسیری جدید روی دیوارۀ علم کوه باز کند. کار روی این مسیر در سال‌های جنگ و کوپن و بمباران شهرها شروع شده بود، سال‌هایی که یافتن اتوبوسی که گروه را به کلاردشت برساند سخت بود چون اتوبوس‌ها را یا برای اعزام سربازها به جبهه می‌بردند یا برای حمل جنازه از جبهه به شهرها. سال‌هایی که بسیاری از کوه‌نوردها با فکه و شلمچه آشناتر بودند تا مسیر فرانسوی‌ها و آلمانی‌ها روی دیوارۀ علم کوه.‌

مسیری که ما روی آن کار می‌کردیم قرار بود آن سال تمام شود. اگر لازم بود گروه می‌باید در پناهگاه پای دیواره دو هفته اتراق می‌کرد. هر روز یک گروه کوچک دو یا سه نفره از میان اعضای زبدۀ ما به نوبت راهی دیواره می‌شدند تا کاری که روز قبل انجام شده بود را پی بگیرند. پناهگاه سرد و سنگی پای دیواره در ارتفاع چهار هزار متری هر شب پُر بود از کوه‌نوردهایی که می‌آمدند و می‌رفتند. اما گروه ما رفتنی نبود. وقتی کسی از کوه‌نوردهای در حال عبور، خسته و کوفته به پناهگاه می‌رسید و می‌پرسید از کدام مسیر قرار است بالا برویم با غروری که حالا کودکانه به نظر می‌رسد می‌گفتیم روی مسیری جدید در دیواره کار می‌کنیم.

مسیر جدید باز کردن بر رخ علم کوه، اعتبار می‌آورد. هر چند به آن اعتراف نمی‌شد اما مسابقه‌ای شده بود که باشگاه‌ها و هیات‌های کوه‌نوردی در تهران و شهرهای دیگر در آن از هم سبقت می‌گرفتند. چیزی که در این میان اهمیت نداشت حال و روز خود علم کوه بود. آیا لازم بود روی چهرۀ علم کوه علاوه بر مسیر فرانسوی‌ها و لهستانی‌ها و دیگر مسیرها، راهی جدید گشوده شود؟

از همان ابتدا گویی علم کوه بر ما غضب کرد، غضب از اینکه این سوال را از خود نمی‌پرسیدیم. روز از پی روز هوای بد مانع مي‌شد کار تیم راهی دیواره خوب پیش برود. دو سه نفری که ما جوان‌ترها غبطه‌شان را می‌خوردیم راهی می‌شدند و از یخچال پای دیواره عبور می‌کردند و بعد از آن در مه یا ابر گم می‌شدند و ما نمی‌توانستیم ببینيم در طول روز کجای دیواره هستند و کارشان چطور پیش می‌رود. بادی بی‌رحم از شانۀ راست علم کوه که ما گرده ی آلمان‌ها می‌نامیدیم بالا می‌آمد و مستقیم به دیواره می‌خورد و کار را بر دوستان ما سخت می‌کرد، آنچه به خصوص دشوار بود بازگشت به سمت پایین از مسیری بود که در طول صبح از آن بالا رفته بودند.

یکی از همین روزها بود که دوستان ما نتوانستند مسیر رفته را پایین بیایند و ناچار شدند شب را روی دیواره سپری کنند. خاطرم نیست چرا نمی‌شد با آن‌ها به شیوۀ «بی سیم» تماس گرفت، شاید آن سال‌ها تماس بی‌سیمی معمول نبود. شاید هم بدی هوا تماس را ناممکن می‌کرد. نمی‌دانستیم چه ایرادی در کار بوده ولی حدس می‌زدیم شدت بادی که از سمت درۀ سه هزار می‌وزید و مثل ابلیس از گرده ی آلمان‌ها می‌پیچید و خودش را به دیواره می‌کوفت مانع کارشان شده باشد.

آن شب را آن‌ها در دیواره ماندند. روز بعد هم باد چنان شدید بود که نتوانستند از جای خود بجنبند. در آن دما شب‌ها حتا درداخل کیسه خواب در پناهگاه سردمان می‌شد. فکر اینکه ممکن است ناچار شوند در طاقچه‌ای یا شکافی در دیواره یک شب دیگر را بی‌حرکت سپری کنند شکنجه‌مان می‌داد. چاره‌ای هم نداشتیم. هوای بد اجازه نمی‌داد «بزرگترهای ما» فکر اعزام گروهی دیگر را برای کمک به آن‌ها در سر بپرورانند. شب دوم باد شدیدتر هم شد. در تاریکی و در زوزه ی باد گاه در پناهگاه را باز می‌کردیم و روی سکو پشت به دیوار پناهگاه می‌نشستیم و به سمت دیواره خیره می‌شدیم. در آنجا چه خبر بود؟ در چه حالی بودند؟

صبح روز سوم ابرها رفته بودند و باد خوابیده بود. دیواره و قله را می‌شد دید. یک گروه به سرعت عازم شد که از مسیر عادی در سمت چپ دیواره بالا برود و پس از رسیدن به قله از روی دیواره سرازیر شود و آن‌ها را بيابد. بعدازظهر این گروه توانست خودش را به آن‌ها برساند. پیش از تاریکی، از مسیری آشنا، گویا مسیر فرانسوی‌ها، آن‌ها را بالا کشیدند.

روز بعد بود که آن‌ها را دیدیم. در حال برگشت به سمت پناهگاه. نزدیك و نزدیک‌تر که شدند خوب دیدیم در چه حالی هستند. پیدا بود آن دو شب بر آن‌ها چه گذشته. می‌دانم رسم است که بگوییم با غرور برگشتند. کیست که بگوید نه؟ کیست که یادش بیاید؟ رسم است که بگوییم دلاورانه جنگیدند. کیست که بگوید نه؟ بگوید با چه جنگیدند؟ با علم کوه؟ برای باز کردن مسیری جدید که به نام این یا آن شهر و این یا آن باشگاه کوهنوردی ثبت شود؟ برای انداختن خراشی دیگر روی رخ علم کوه؟ خراشی که نامی ماندگار شود؟

نمی‌دانم این روزها در این گروه‌ها کسی به این فکر می‌کند که در کُنهِ ایدۀ جنگ با کوه چه نهفته است؟ فلسفۀ  نهفته در تلاش برای غلبه بر کوه چیست؟ نه بالا رفتن از کوه و دیوارۀ کوه بلکه «باز کردن» کوه. شکافتن آن و جراحت وارد کردن بر آن و نام گذاشتن بر جراحت‌هایی که با میخ و چکش ایجاد شده.

فکر نمی‌کردم ماجرایی دیگر، روایتی دیگر از تلاش برای بازکردن مسیری دیگر در جایی دیگر، در کوهی دیگر، این خاطره را زنده کند. به عکس‌های آیدین بزرگی که نگاه می‌کنم به یاد آن سال‌ها می‌افتم. ما آن سال‌ها حتا طرفدار محیط زیست نبودیم. فکر محیط زیست و حرمت آن زاده نشده بود، هنوز از سال‌های «اَنجَزَ اَنجَزَ» عبور نکرده بودیم. آیدین و دوستانش از مای آن زمان جلوتر رفته بودند و برای پاکیزگی این کرۀ خاکی تلاش می‌کردند. دوست دارم فکر کنم که آخرین دقایق آیدین و دوستانش با این فکر به آخر رسیده که دارند در دل بزرگ و پاکیزۀ کوه بزرگی به اسم برودپیک در صلح به خواب می‌روند. 

* این مطلب خاطرۀ بهمن علی‌آبادی از «باز کردن» مسیری جدید روی دیوارۀ علم کوه است.   شما هم اگر مطلب  برای انتشار دارید، لطفا برای ما بفرستید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهتاج رسولی

اسباب‌بازی، هم‌ذات کودک و چون خود او زنده است. رؤیای او را رنگ می‌زند، ذهن و خیال و خلاقیتش را باروَر می‌سازد و عامل انتقال فرهنگ می‌شود. راست است که دختران یونانی در عهد باستان چون به سن قانونی می‌رسیدند، اسباب‌بازی‌هایشان را به معابد می‌سپردند یا چون موجودی زنده برای خدایان قربانی می‌کردند.

بیهوده نیست که تاریخ اسباب‌بازی با تاریخ بشر هم‌عنان است و ریشه‌هایش به ماقبل تاریخ می‌رسد. هزاران سال پیش کودکان مصری از عروسک‌هایی استفاده می‌ کردند که بال داشتند و اعضای پیکر آنها درست مانند مفاصل بدن آدمی به هم وصل می‌شد. کودکان یونانی و رومی اسباب‌بازی‌هایی داشتند که از موم ساخته شده بود. قدمت اسباب‌بازی‌های یافته‌شده در ایران به ۱۷۰۰ سال پیش از میلاد می‌رسد. تیروکمان ساده‌ترین اسباب‌بازی‌های دوران کهن است. اما این یک اسباب‌بازی پسرانه بوده‌است. اسباب‌بازی‌های دختران و پسران در تمام طول تاریخ جدا بوده و هنوز هم فروشگاه‌های بزرگ اسباب‌بازی دنیا، بخش اسباب بازی‌های پسرانه و دخترانه را از هم جدا می‌‌کنند. ظاهراً دنیای زن و مرد از هم جداست یا دست کم در دوران کود کی چنین است.

در دائره‌‌المعارف فارسی (مصاحب) می‌خوانیم که انواع اسباب‌بازی از صدهزار بیشتر و بعضی از آنها مربوط به زمان‌های ماقبل تاریخ است. صنعت اسباب‌بازی‌سازی در قرون میانه آغاز شد و در این امر مخصوصاً توزیع‌کنندگان آلمانی نقش عمده‌ای داشتند. کارخانه‌های اسباب‌بازی از حدود ۱۸۵۰ تأسیس شد.

اما این صدهزار نوع که دائره‌المعارف می‌گوید، مربوط به زمانی است که بازی‌های رایانه‌ای نیامده بود. بازی‌های رایانه‌ای خود شامل هزاران نوع است که امروزه بیشتر از بازی‌های دیگر رایج است. پیش از ورود به دنیای تکنولوژی و تصویر، بازی‌های کودکان عمدتاً با طبیعت سروکار داشت و از طبیعت الهام و مایه می‌گرفت. بازی‌های آمیخته با طبیعت مانند یک‌قل و دوقل که با سنگ بازی می‌شد، تن و جان را با هم پرورش می‌داد. یعنی علاوه بر پرورش خیال بر مهارت دست و چشم کودکان می‌افزود. بازی‌های دیگری پاهای کودکان را ورز می‌داد. حالا که وارد فروشگاه‌های بزرگ اسباب‌بازی می‌شویم، به‌خصوص در آمریکا، اسباب بازی‌هایی می‌بینیم که کمتر با طبیعت سروکار دارد و کودکان را بیشتر به جهان ماقبل تاریخ می‌برد و با دنیای دایناسورها مأنوس می‌سازد.

دنیای اسباب‌بازی در آمریکا از هر جای دیگر دنیا شگفت‌تر است. فروشگاه‌های عظیمی به کار اسباب‌بازی مشغولند که در آنها نه تنها کودکان، بزرگ‌سالان هم ممکن است گم شوند. میلیاردها دلار سرمایه به صورت اسباب‌بازی در قفسه‌ها انبار شده‌است. کودکان می‌توانند هر قدر دل‌شان خواست، با این اسباب بازی‌ها بازی کنند و هیچ کس مانع آنها نمی‌شود. فقیر و غنی هم ندارد. همۀ بچه‌ها می‌توانند از این اسباب‌بازی‌ها استفاده و عقدۀ دل خود را خالی کنند. اسباب‌بازی‌ها چندان پیچیده شده‌است که سر درآوردن از آنها زمان ِ زیاد می‌خواهد. علاوه بر فروشگاه‌های اسباب‌بازی، کتاب‌فروشی‌های بزرگ نیز با بخش اسباب‌بازی خود کودکان را جذب می‌کنند. اقتصاد اسباب‌بازی در آمریکا اقتصاد بزرگی است که شاید با هیچ جای دنیا قابل قیاس نباشد. سالانه به میلیاردها دلار سر می‌زند. فقط در سال ۲۰۰۵ آمریکایی‌ها ۲۲.۹ میلیارد دلار صرف خرید اسباب‌بازی کرده‌اند. اما این اسباب‌بازی‌ها در آمریکا تولید نمی‌شود. ۷۵ درصد آنها از چین می‌آید.

در حالی که اسباب‌بازی‌های قدیمی به وسیلۀ پدر و مادرها یا خود بچه‌ها طراحی می‌شد، بازی‌های رایانه‌ای توسط شرکت‌های بزرگ طراحی می‌شود. با آمدن بازی‌های رایانه‌ای بسیاری از بازی‌های قدیمی از میان رفته‌اند. عروسک‌های سخنگو از قرن نوزدهم به بازار آمد، اما ا کنون دنیای اسباب‌بازی چنان پیچیده و رنگین شده که سخن گفتن از ساده‌ترین کارها شده‌است. با وجود این، آن دسته از اسباب‌بازی‌ها که از سنگ و سفال و گل یا از پارچه‌ها و نخ‌های کهنه و ظروف شکسته ساخته می‌شد، خیال‌انگیزتر از همۀ اسباب‌بازی‌هایی بود که امروزه به مدد تکنولوژی در کارخانه‌ها ساخته می‌شود.

هنوز تصور پخت‌وپز غذا در همان ظروف خیالی که از سفال و گل ساخته شده و سرو کردن آن برای مهمانان در گوشۀ حیاط یا بر روی چمن، از پخت‌وپز آنها در یک آشپزخانه واقعی و سرو کردن آنها در ظروف چینی برای کودکان دلپذیرتر است. چرا که خیال واقعی‌تر از صحنۀ واقعی زندگی است. دختر برادر من که حالا دکترایش را هم گرفته، ملافه کهنه و پاره پوره‌ای دارد که از زمان کود کی برایش به یادگار مانده‌است. او این ملافه را که به نوعی اسباب‌بازی دوران شیرخوارگی‌اش بوده و با آن رؤیا می‌بافته و می‌خوابیده و بیدار می‌شده، هنوز با خود دارد و حاضر نیست آن را با بهترین جواهرات عوض کند.

بسیارند بزرگ‌سالانی که با دیدن بازیچه‌های دوران کودکی‌شان دوباره کودک می‌شوند؛ اسباب‌بازی‌هایی که برای کسی دیگر می‌تواند اشیاء بیهوده و بدردنخور باشد، آنها را به شور و شعف می‌آورد و به گذشته‌های دور می‌برد. نمونه‌های بسیاری از این اشیا را می‌شود در موزۀ مجازی اسباب‌بازی‌های مؤسسۀ پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان ایران دید. در این موزه از بازیچه‌های سنتی ایران گرفته تا اسباب‌بازی‌های کارخانه‌ای گردآوری شده که هر کدام برای کودکی شادی آفریده‌است. بخشی از این موزۀ مجازی به بازیچه‌هایی اختصاص دارد که خود کودکان در تهران و شهر و روستاهای دیگر ساخته‌اند. دکتر زرتشت هوشوَر که سال‌هاست در زمینۀ تاریخ اسباب‌بازی‌ها پژوهش می‌کند، بسیاری از بازیچه‌های دوران گذشته را بازسازی و به این موزه اهدا کرده‌است: ماشین‌های چوبی به شکل ماشین‌های عهد محمدعلی‌شاه قاجار، سوت‌های گِلی، لیوان‌های فلزی که حکم تلفن را برای کودکان داشته، فرفره‌های دگمه‌ای و غیره.

مؤسسۀ پژوهشی تاریخ ادبیات کودک یک نهاد مردم‌نهاد است که سال ۱۳۷۹ توسط پژوهشگران ادبیات کودک تأسیس شد. این مؤسسه که قادر به خریداری محلی برای نمایش اسباب‌بازی‌هایش نبود، در تارنمای خود یک موزۀ مجازی ساخت و داده‌ها و بازیچه‌‌ها را همان‌جا قرار داد. توضیحات بیشتر در بارۀ این موزه را می‌توانید در گزارش مصور این صفحه که شوکا صحرایی ساخته‌است، از قول زهره قایینی، پایه‌گذار مؤسسه، و دکتر زرتشت هوشوَر بشنوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
محمود بهادری*

"مسیر ایران" روی یکی از بلندترین کوههای جهان

قله‌ برودپیک به ارتفاع ۸۰۴۷ متر، دوازدهمین قله‌ بلند جهان است و در منطقه‌ قراقوروم پاکستان قرار دارد. یک گروه از باشگاه کوه‌نوردان آرش در تابستان سال ۱۳۸۸ به قصد گشودن یک مسیر نو بر روی این کوه، وارد آن منطقه شد، و در آن سال توانست بر روی رخ جنوب غربی برودپیک، از مسیری که تا آن موقع صعود نشده بود، تا ارتفاع ۷۱۰۰ متری صعود کند. این مسیر، "مسیر ایران" نامیده شد. در تابستان ۱۳۹۰ کوه‌نوردان باشگاه آرش توانستند  "مسیر ایران" را تا ارتفاع ۷۴۵۰ متر ادامه دهند.

در خرداد ۱۳۹۲، سومین پویش (اکسپدیشن) غیردولتی ایرانی‌ها برای گشایش مسیر نو روی برودپیک آغاز شد. آیدین بزرگی، پویا کیوان، و مجتبی جراهی پس از صعود از مسیر عادی تا چادرگاه سوم، خود را به مسیر باز شده در سال‌های ۸۸ و ۹۰ رساندند و از آن‌جا به شیوه‌ "سبکبار" یعنی بدون کار گذاشتن طناب ثابت یا برخورداری از امکاناتی مانند نیروی باربران ارتفاع، از مسیری نو تا قله رفتند و موفق به تکمیل گشایش "مسیر ایران" شدند.

سه کوه‌نورد جوان ایرانی در راه عبور از مسیر جدید گـُرده‌ سنگی و یخی مسیر را کاملا از روی آن پشت سر گذاشتند، یک پلهٔ سنگی سست و ناپایدار به ارتفاع ۳۰ متر و شیب یخی ۷۵ درجه را صعود کردند و در این صعود ۱۶۰۰ متر طناب ثابت نصب کردند. آن‌ها برای رسیدن به قله مجبور به چند شب مانی در ارتفاع بالای ۷۰۰۰ شدند که به جرات می‌توان ادعا کرد شگفتی کار این جوانان در صعود به برودپیک بود. کوهنوردان ایرانی در سه ارتفاع ۷۳۵۰، ۷۴۵۰ و نزدیک ۸۰۰۰ متر شب را به روز رساندند.

این، برای نخستین بار بود که گروهی از کوه‌نوردان ایرانی بر روی یک قله‌ بلند جهان، مسیر نو باز می‌کردند. این کار بزرگ، گذشته از آن که فنی‌ترین فعالیت کوه‌نوردی ایرانیان در خارج از کشور به شمار می‌رود، همچنین کاری در خور توجه در مقیاس‌های جهانی بوده و نام ایران را در جهان کوه‌نوردی و به طور کلی در جهان ورزش برجسته ساخت.

اما، سه کوه‌نورد پرتوان و پرتلاش ایرانی که در روز ۲۵ تیر ۹۲ از مسیر ایران به قله‌ برودپیک رسیده بودند، در بازگشت از مسیر عادی قله، راه را گم کردند و در بامداد ۲۷ تیر در تماسی تلفنی اعلام کردند که نیاز به کمک دارند. تا شب شنبه ۲۹ تیر که آیدین آخرین تماس را گرفت، تلاش‌هایی انجام شد که بی‌ثمر بود و هیچ نشانی از سه دلاور ایرانی یافت نشد و آنان به کوهستان بلند برودپیک پیوستند.

بر فراز برودپیک

دوستانم برای همیشه بر فراز برودپیک نشسته‌اند و من هنوز به منظره‌های زیبایی که آن‌ها از بالا می‌دیدند فکر می‌کنم، به منظره‌هایی که باید ببینی و عاشق شوی، به فریادی که روی قله زده‌اند فکر می‌کنم، به اشک شوقشان روی قله فکر می‌کنم ... به رسیدن آن‌ها به یکی از آرزوهایشان فکر می کنم و بعد زمان فرود فرا می‌رسد ... یک اشتباه ساده که همه کوه‌نوردان در مسیریابی کرده‌اند موضوع را پیچیده می‌کند ...به روزها و شب‌های انتظار می‌رسیم ... به شبی که برای صعود شبانه‌ قله‌ توچال رفتیم و تمام طول شب را راه رفتیم می‌اندیشم ... ماه در آسمان کامل بود، و کسی سخنی نمی‌گفت ... به ماه نگاه می‌کردم و می‌دانستم آن‌ها هم در آن شب سخت بیواک آن بالا می‌توانند همین ماه کامل ببینند و آرزو می‌کردم برگردند و به کوه برویم و جشن بگیریم و ماه را با هم ببینیم، اما آن‌ها آن قدر آن جا ماندند که ماه دیگر کامل نیست ...

بهار بی آیدین

وقتی تعداد بهارهای زندگی بیشتر می‌شود، دوست و آشناهای دور و نزدیکی که می‌شناختی و درگذشته اند هم بیشتر می‌شود. در این فراز و نشیب زمان، کوهی از افسوس و رنج و بهت را همه تجربه‌ می‌کنند. در میان این دوستان و آشنایان درگذشته، افرادی یادشان متمایز است، کسانی که خاطره‌های بی‌همتایی را به یاد تو می‌آورند و چیزهای خوبی برای آموختن داشتند، و آیدین بزرگی از این‌دسته است.

آیدین را زمانی که هفده و هیجده ساله بود و همراه بچه‌های باشگاه آرش برای تمرین سنگ‌نوردی به بندیخچال دربند می‌آمد دیده بودم. بعدها او را چند بار در باشگاه سنگ‌نوردی شیرودی و مسیر قله‌ توچال دیدم. ماه‌ها و سال‌ها تمرین و تجربه کرد و کوه‌نورد خوبی شد و در تابستان ۱۳۸۸ پویش اول خود را برای مسیر نو روی کوه بلند برودپیک تجربه کرد.

ما فقط سلام و احوالپرسی مختصری داشتیم، تا جلسه‌ای در اردیبهشت ۱۳۸۹ که آیدین به نمایندگی از انجمن کوه‌نوردی دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی آمده بود و در حاشیه جلسه پیشنهاد داد که یک نفر را به آروزیش برسانیم. از آرزوی مصطفی لاریجانی می‌گفت، راهنما و میزبان محلی کوه‌نوردان در روستای رینه‌ی دماوند که معلولیت و ناتوانی حرکتی دارد. ما جلسه‌هایی برای هماهنگی گذاشتیم و پیش برنامه را با مصطفی رفتیم. البته ما به قله نرسیدیم، اما کوشش آیدین برای رساندن یک معلول حرکتی به آرزویش برای صعود کوه دماوند را فراموش نمی‌کنم! مهم‌ترین ویژگی و شناخت من از آیدین برنامه فروتنی و خوش قولی مثال‌زدنی او بود.

آیدین یک شخصیت اجتماعی بود. فعالیت‌های داوطلبانه و تشکیلاتی انجام می‌داد و با کوه‌نوردان گروه‌های مختلف تعامل داشت، دوست بود و کوه‌نوردی می‌کرد و به محیط زیست علاقه‌مند بود و به صعود و زیبایی‌های کوهستان عشق می‌ورزید.

از جمله فعالیت‌های او عضویت و فعالیت در هیات مدیره باشگاه کوه‌نوردان آرش بود. مدتی مسئول گروه کوه‌نوردی دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی و همچنین عضو و همکار گروه دیده بان کوهستان در فعالیت‌های محیط‌زیستی بود.

او داوطلبانه دوستان و دیگران را برای ورزش و کوه‌نوردی راهنمایی می‌کرد یا آموزش می‌داد. آیدین کسی را از برنامه رفتن نمی‌هراساند و خوب راهنمایی می‌کرد. همیشه می‌گفت هر کسی بخواهد و تمرین بکند می‌تواند با ما همراه بشود، هرگز از واژه نتوانستن درباره خود و دیگران استفاده نمی‌کرد. از نیمه کاره ماندن کارها و شکست بیزار بود. می‌شد رویش به عنوان یک دوست، یک همنورد، یک انسان حساب کرد.

آیدین به پیشکوستان کوه‌نوردی احترام می‌گذاشت و با من در ستایش از صعودها و تلاش‌های پیشکسوتان گفتگو می‌کرد. با ادب بود و هوشمندانه و متناسب با شخصیت و سن هر کسی رفتار می‌کرد و کسی را آزرده نمی‌کرد.

آیدین در درس خواندن نیز سخت کوش و با استعداد بود. او دانشجوی مقطع کارشناسی دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی در رشته مهندسی برق بود و در هجدهمین المپیاد علمی دانشجویی در سال ۹۲ حائز رتبه ۶ کشوری شد. او  همچنین رتبه یازده کنکور سراسری کارشناسی ارشد را به دست آورد و تمایل  داشت رشته اقتصاد را در کارشناسی ارشد دنبال کند.

آیدین و محیطزیست

آیدین عضو گروه دید‌ه‌بان کوهستان انجمن کوه‌نوردان ایران بود و نسبت به محیط‌زیست بی‌توجه نبود. آسیب نرساندن به طبیعت را رعایت می‌کرد و در برنامه‌ پاکسازی کوهستان مشارکت داشت. آیدین با ما در برنامه‌ پژوهش تغییراقلیم در یخچال‌های کوهستانی مشارکت داشت.

در سال ۱۳۹۱ آیدین بزرگی با گروه دیده‌بان کوهستان همکاری‌های خوبی داشت. از جمله در برنامه پاکسازی و دیده‌بانی کوه دماوند در خرداد ماه ۱۳۹۱ مشارکت داشت. در تیرماه ۱۳۹۱ در برنامه پیمایش بخش میانی خط الراس زردکوه برای گرامیداشت زاینده‌رود و با هدف پایش و مستندسازی یخچال‌های طبیعی حضور داشت. همچنین در برنامه‌ بازدید و مستندسازی یخچال‌های کوهستانی علم‌کوه در مرداد ۱۳۹۱ و یخچال‌های سبلان و دماوند در شهریور ۱۳۹۱ همراهی کرد.

آیدین و مستندسازی کوهنوردی

آیدین احساساتی بود، خوب و صمیمی می‌نوشت و به مستندسازی علاقه‌مند بود. او گزارش برنامه‌های خوبی را نوشته است، گزارش‌هایی که حتا برای کسی که کوه‌نورد نیست جذاب و خواندنی است.

پس از برنامه‌ صعود یخچال یخار و صعود زمستانی یال داغ دماوند، در جمع دوستان گزارش برنامه داد. برخلاف یکنواخت و غیرآموزنده بودن بیشتر گزارش‌ برنامه‌ها، آیدین در گزارش‌ مکتوب و گزارش زنده‌ خود صمیمی بود و توانست حس و شرایط برنامه را به خوبی منتقل بکند و از عنصر طنز بهره می‌برد. هنوز صدا و خنده‌ها یادم است؛ "این همان گردنه‌ای است که برای رسیدن به یخار بالا و پایین می‌روند".

کوه‌نوردی توانا

آیدین ذاتا یک کوه‌نورد بود. او منظم و با جدیت تمرین می‌کرد، می‌دوید و در سالن، سنگ‌نوردی می‌کرد و همه را به تمرین تشویق می‌کرد. 

هر سه قهرمان برودپیک، با تجربه صعودهایی شاخص در کوه‌های ایران وارد کارزار برودپیک شدند. در اینجا فقط به چند مورد از صعودهای آیدین اشاره می کنم:

زمستان ۱۳۹۱؛ پیمایش خط‌الرأس پسنده‌کوه تا خرسان شمالی( برای اولین بار در ایران همراه با پویا کیوان).

تابستان ۱۳۹۱؛ صعود انفرادی دیواره شمالی علم کوه از مسیر آرش و صعود دو نفره مسیر کرجی‌ها.

زمستان ۱۳۹۰؛ صعود کوه دماوند از یال داغ و شب مانی روی قله همراه با پویا کیوان.

پاییز ۱۳۸۹؛ پیمایش کامل غار پراو.

صعود یخچال‌های حرم داغی، کسری، شمالی در کوهستان سبلان و یخچال‌های سیوله و یخار در کوهستان دماوند.

صعود خط الراس‌های دنا، هرزه کوه و زردکوه.

آيدين بزرگی، از ۲۰ تير در ارتفاع بالای هفت هزار متر بوده است. ۲۵ تیر به قله می‌رسند و آخرين تماس آیدین، شنبه شب، ۲۹ تير گرفته و حتا اگر پس از آن هم زنده نمانده باشد، ۹ روز در شرایطی با فشار کم اکسیژن و سرما و باد آزاردهنده دوام آورده است. ۹ روزی که حداقل پنج روزش بدون هیچگونه آب و غذایی بوده است. استقامتی حيرت‌انگيز که بر توانایی فیزیکی و ذهنی شگرف او دلالت دارد.

یادی باشکوه

برای من سخت‌کوشی و شجاعت آن‌ها در صعود آن بخش دشوار بالای هفت هزار متری باشکوه است. برای من احساس آن‌ها از با هم بودن و در کنار هم ماندن و آرزوی بازگشت سالم سه نفره به کمپ پایین‌تر باشکوه است. برای من خاطره‌های خوب و عشق آن‌ها به زندگی و کوهستان باشکوه است. برای من یاد آن‌ها باشکوه است.

در پایان، بخشی دیگر از نامه‌ آخر آیدین را می‌آورم، نامه‌ای که با عنوان "به نام برودپیک، به امید تغییر" نوشته بود:

"نه این ما نیستیم. تنها هم نیستیم. این شمایید. شما که این راه را ادامه خواهید داد، شما که این تفکر را زنده نگه خواهید داشت، شما که فریب تکرار را نخواهید خورد، در باتلاق عاشقان میز و صندلی فرو نخواهید رفت. این شمایید که غرور مایید، که پیشران مایید، که انگیزه مایید. این دستان شماست که دعا گوی ماست، که خیرخواه ماست. این شمایید که همیشه زنده خواهید ماند، که آینده متعلق به شماست، که آینده متکی به شماست. آری این شمایید، فقط کافیست بخواهید، بهترین‌ها را، رشدکردن‌ها را، بالاترین‌‌ها را، اولین‌ها را".

به قول علاقه‌مندان به طالع‌بینی، آیدین یک فروردینی اصیل بود، با همه ویژگی‌هایی که برای یک مرد فروردینی می‌گویند. و ۲۲ فروردین روز تولد آیدین و خواهر دو قلویش آیدا است، روزی که هرگز فراموش نخواهم کرد.

آیدین یک جوان نخبه، پیشرو و کمیاب بود و شایسته است در هر مناسبتی در طبیعت یاد او را گرامی بداریم. در هر برنامه‌ صعود، در برنامه‌ درختکاری و با هر ابتکار دیگری یاد آیدین، پویا و مجتبی را طرح می‌زنیم.

در گزارش تصویری این صفحه از  دو قطعه موسیقی "سلام آخر" با صدای احسان خواجه امیری و "ببار‌ای بارون" با صدای محمدرضا شجریان، که مورد علاقه آیدین بزرگی بوده است استفاده کرده‌ایم. صداهایی که از آیدین بزرگی در این گزارش تصویری استفاده شده است، مربوط به برنامه صعود دیواره شمالی علم کوه در البرز غربی در مرداد ۱۳۹۱ است. 

* محمود بهادری، کوه‌نورد و از دوستان آیدین بزرگی است که در گزارش تصویری این صفحه خاطرات و تأثرات خود را از واقعه برودپیک بیان می‌کند.
 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
آزاده نوری

اکبر گلپایگانی، اولین آوازش در برنامه گلهای جاویدان را برای نوروز سال ۱۳۳۸ اجرا کرد. او هر سال ترانه‌ای به مناسبت سال نو اجرا می‌کرد که یکی از معروف‌ترین آن‌ها آوازی است که شعر آن با "مست مستم ساقیا دستم بگیر" شروع می‌شد.

از  دیگر از آوازهای معروف گلپایگانی، که بعدها به "گلپا" هم شناخته شد، آوازی است که با "محمد ظاهر" خواننده افغانی  اجرا کرده است. گلپا این آواز را در سفری اجرا کرد که با برخی از هنرمندان برای روز جهانی زن به افغانستان و پاکستان رفته بود.

گلپا درباره این آواز می‌گوید:"برای برنامه‌ای با موضوع گرامی داشت مقام زن به افغانستان دعوت شده بودیم که با محمد ظاهر خواننده افغانی آشنا شدم. به "اسد الله ملک" نوازنده تنبک که همراه ما بود گفتم دلم می‌خواهد با محمد ظاهر آواز مشترکی برای بهار بخوانم. ملک گفت حالا که وقتی تا عید نمانده. در ثانی محمد ظاهر که دستگاه‌های موسیقی ایرانی را نمی‌شناسد. گفتم به هر حال یک دستگاه پیدا می‌شود که او هم آن را بشناسد".

سرانجام گلپا و محمد ظاهر این آواز را در دستگاه ماهور با شعری با مطلع "بگذار به سودای تو مردانه برقصم" خواندند که آهنگ آن را  اسد الله ملک ساخت.

آخرین آواز بهاری گلپا ماجرایی شنیدنی دارد. این آواز در کشاکش روزهای انقلابی سال ۱۳۵۷ برای نوروز سال ۱۳۵۸ ساخته شده بود اما هیچ‌وقت مجال پخش‌ شدن از رادیو و یا آمدن به بازار به صورت یک آلبوم را پیدا نکرد. این آهنگ با شعری از سعدی برای برنامه گلهای تازه برنامه شماره ۱۱۹ در نظر گرفته شده بود.

اکبر گلپایگانی در گفتگویی داستان اولین و آخرین آوازی را که به مناسبت بهار خوانده باز می‌گوید.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
قمر احرار

 زیبا امین‌زاده٬ هنرمند برجسته و بنیادگزار گروه رقص زیبا٬ درسال ۱۹۴۸ در خانواده‌ای ادبی و هنری در خجند به دنیا آمد. مادر و مادر بزرگ او هردو از هنرمندان شناخته تاجیکستان بودند. او ۱۹ سال بیشتر نداشت که در صحنه رقص تاجیک خود را چون هنرمندی شناساند که آینده‌ای درخشان دارد. زیبا در سال ۱۹۶۷ در آزمون بين‌المللي‌  رقصندگان جوان و دانشجویانی که در شهر صوفیه پایتخت بلغارستان برگزار گردید، اشتراک کرد و با هنرنمایی‌اش در صحنه رقص، داوران را‌ به حیرت واداشت. او مدال طلا‌ را گرفت و این بر شهرت این دختر جوان افزود. پس از یک دهه کار هنری٬ خانم امین‌زاده در سال ۱۹۷۸ به دعوت تلویزیون و رادیوی تاجیکستان از خجند به دوشنبه رفت و گروه رقص خود را در پایتخت تاجیکستان تاسیس کرد.  با تلاش‌های بسیار و کار بر رقص‌هایی نوآورانه٬ گروه زیبا در ۱۹ مه ۱۹۷۹ توانست برای نخستین بار رقص‌های خود را  در صحنه ملی عرضه کند. در واقع این رویداد هنری بزرگی بود که نمایش آن همه وجود تماشابینان را‌ به لرزش آورده و دلشان را‌ تسخیر کرد.  

یکی از رقص‌هایی که مهارت هنری گروه زیبا را بر سر زبان‌ها انداخت رقص «ای صنم» بود که در آن حرکت‌های رقص اروپایی ‌و ملی تاجیکی به هم در آمیختند و با نوآوری‌هایی که در آن بود تحولات نوینی را در عالم رقص تاجیکی پدید آورد.

با آمدن زیبا امين‌زاده٬ به صحنه هنر تاجیکستان٬ و پذیرفته‌شدنش به عنوان بانوي رقص تاجیکستان٬ ترانه‌ای بر سر زبان‌ها افتاد که «رقص زیبا‌را ببین!» نام داشت. این ترانه سروده "لایق شیرعلی"٬ شاعر نامدار تاجیک بود که  با تماشای نوآوری زیبا امين زاده و گروه او در رقص موزون و هنرمندانه به وجد آمده بود. او شعر خود را  به گروه هنری زیبا تقدیم کرد. بیشتر آوازخوانان تاجیک این ترانه را خواندند وآن را ورد زبان‌ها ساختند:

دامن ‌فشان‌، کاکل‌ فشان‌،
گل به کاکل از گل افشان.
مست ناز ‌و مست صهبا،
چشم‌های شوخ ‌و شهلا. 
رقص«زیبا»، رقص زیبا ‌را ببین، 
موج دریا، موج دریا را ببین.
شوق دل‌ها شوق دل‌ها را ببین. 
 
لرزه زلفان پیچان،
لرزه دل، لرزه جان…
پیچ وتاب سرو ‌و قامت‌، 
می‌کند صدها قیامت.
از دل ما غم ربايد‌،
زندگی شیرین نماید. 
رقص «زیبا»، رقص زیبا‌را ببین، 
موج دریا، موج دریارا ببین…
 

هنر زیبا امین‌زاده و توانایی‌اش در بالابردن ارزش هنر رقص به او وزنه‌ای اجتماعی داد و در اوایل سال‌های دهه نود برای مدتی معاون نخست وزیر تاجیکستان شد. پس از آن خانم امین‌زاده به مسکو رفت و درتاسیس شبکه تلویزیون "میر" نقش مهمی داشت. خانم امین‌زاده  به عنوان رئیس شورای مشورتي‌ این شبکه به کار پرداخت و دو سال در این مقام ایفای وظیفه کرد. او تا سال 2012 همراه با فرزندانش‌ در مسکو ماند.  

خانم امین‌زاده  در سال ۲۰۱۲ به خجند بازگشت تا از مادر هنرمندش که بیمار بود پرستاری کند. با تشویق  دوستداران فرهنگ ‌و هنر او موافقت کرد که بار دیگر گروه رقص «زیبا» را به صحنه هنر بازگرداند. او باید رقصندگان جوانی را به صحنه بیاورد. هنگامی که آزمونی برای پذیرش رقصندگان جدید برگزار کرد بیش از صدتن  درخواست دادند تا از او هنر رقص را فراگیرند و در گروه او شرکت کنند.  با گزینش و آموزش این رقصندگان نو، گروه رقص زیبا توانست بار دیگر رقص «ای صنم» را در خجند٬ مرکز استان سغد تاجیکستان٬ به نمایش درآورد. 

در گزارش تصویری این صفحه شما را برای تماشای رقص «ای صنم»  و گفتگو با‌ زیبا امین‌زاده در باره کارنامه هنری‌اش دعوت می‌کنیم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهار نوایی

هنگامی که تاریخ موسیقی  جهان را از دورترین زمان تا به امروز بررسی می‌کنیم، به قطعات بسیاری زیادی با نام بهار از آهنگسازان آشنا و ناآشنا برخورد می‌کنیم. کنسرتو ویلن بهار از مجموعه چهار فصل اثر آنتونیو ویوالدی، بهار از مجموعه چهار فصل اثر ژوزف هایدن، سونات بهار اثر لودویک ون بتهوون، سمفونی بهار اثر روبرت شومن، قطعه بهار ساخته کلود دبوسی، ده‌ها لید و قطعات آوازی با نام بهار ساخته روبرت شومن و فرانتس شوبرت، و بسیاری دیگر، نشان می‌دهد که آرامش، شادى و زیبایى طبیعت در فصل بهار انگیزه آفرینش آثار آهنگسازان دنیا در مکتب‌های باروک، کلاسیک، رمانتیک، امپرسیونیست، نئوکلاسیک، اکسپرسیونیست و دوره معاصر بوده است.

 

با وجود این، به نظر می‌رسد فرا رسیدن فصل بهار در بسیاری از کشورهای اروپایی، تا جایی که در حافظه تاریخ ضبط شده، هیچ‌گاه عمق و شکوه برگزاری آیین‌های بهاری در منطقه آسیای غربی را نداشته است.  کشورهای واقع در مرز آسیا و اروپا و در مرکز آن ایران قدیم، ازگذشته دور میلادگاه سلسله جشن‌ها و آیین‌های بوده که  با آغاز بهار همراه بوده است. بعدها جشن رستاخیز طبیعت با برگزاری جشن نوروز همراه شد و گذر زمستان به بهار به لحظه‌ای مقدس تبدیل شد. 

بدین ترتیب، مردم این منطقه تغییر زمانی از زمستان به بهار را بر زندگی خود عمیق‌تر احساس کردند. این اهمیت که شاید با شرایط اقلیمی منطقه ارتباط دارد، در طول تاریخ بر فرهنگ و هنر این کشورها به طور عام و بر موسیقی به طور خاص تاثیر گذاشته است.

تعداد قطعاتی که به فرم‌های مختلف موسیقایی و همچنین در زبان‌های مختلف نام نوروز و بهار دارند و یا به توصیف  زیبایی‌های طبیعت در این فصل می‌پردازند، از حد تصور فراتر است. در دستگاه‌ موسیقی ایرانی گوشه‌هایی با نام‌های نوروز عرب، نوروز صبا و نوروز خارا اجرا می‌شوند که دنباله نمونه‌هایی در موسیقی قدیم مقامی ایران است. ترانه‌های بسیاری نیز با نام بهار یا نوروز در دهه‌های گذشته به این مجموعه افزوده شده است. علاوه بر ایران، در موسیقی کشورهای مجاور فارسی ‌زبان و ترکی‌ زبان و همچنین در موسیقی کردی نیز ترانه‌ها و سروده‌های زیادی با موضوع مشابه وجود دارد.

بی‌گمان، در دو گزارش مصور این صفحه مجال معرفی تعداد کمی از این ترانه‌ها امکان‌پذیر است و تنها ذکر نمونه‌هایی را شامل شده است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.