Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
شهریار عدل به روایت خودش
حمیدرضا حسینی

شماره چهل و شش به باجه سه، شماره چهل و شش به باجه سه...

با این که صبح اول وقت است و ماه رمضان، بانک حسابی شلوغ است. هنوز یازده نفر مانده تا نوبتم شود. موبایلم را از جیب درمی‌آورم تا شاید این دقایق انتظار را با گشت و گذار در دنیای مجازی سر کنم. به یکباره صدای زنگش بلند می‌شود و نام یکی از رفقای خبرنگار روی صفحه می‌افتد. سلام و علیکی کوتاه با صدایی مضطرب و بعد اعلام این که خبری بد دارد!

- متأسفانه دیشب شهریار عدل در پاریس فوت کرده

- ای وااای، برای چه؟!

- مثل این که یک مرتبه دچار ایست قلبی شده

بعد، آه و افسوس من و تعجب او ‌که هیچ طورش نبود و تأیید من که در آخرین دیدارچقدر سالم و سر حال به نظر می‌رسید.

- می‌خواستم یادداشتی درباره آثار و خدماتش بنویسی که همراه خبر فوتش چاپ کنیم.

- فعلا که ذهنم کار نمی‌کند. بگذار دو سه ساعتی بگذرد، ببینم چه می‌شود کرد.

- راستی! آن روزی که رفتی خانه‌اش، توانستی عکس بگیری؟

- چهار پنج تا

- پس یکی دو تایش را برایم بفرست.

شاید وقتی دیگر

دستم را که روی زنگ می‌فشارم، چشمم به رنگ پاشیده بر در می‌افتد و ردش را می‌گیرم تا انتهای دیوار. کار شهرداری است. یک جور اشتغال زایی برای کارگران مهاجر، شاید هم بازاریابی برای کارخانه‌جات رنگ‌سازی. کف دستشان را بو نکرده‌اند که اینجا خانه شهریار عدل است و زیبایی‌اش به همان کهنگی دیوار است. حتما موقع رنگ پاشی در خانه نبوده یا شاید... با صدای قژقژ در آهنی به خود می‌آیم. همیشه خودش در را باز می‌کند. در این خانه غیر از او کس دیگری نیست. مسیر چشمم را دیده و ذهنم را خوانده:

- خودت را ناراحت نکن، والله اگر به همین رنگ پاشیدن قناعت کنند، من راضی‌ام.

- این ساختمان قدیمی روبرو را چرا کوبیدند؟

با دستش اشاره می‌کند که داخل شوم:

- چرا نکوبند؟ کل این شهر را طوری مدیریت می‌کنند که اگر هم نخواهی مجبور شوی، خرابش کنی. الان خود من گیر افتاده‌ام بین شهرداری و شرکت آب. این درخت‌ها قدیمی‌اند، آب زیاد می‌خورند. آب می‌دهم، اخطاریه قطع انشعاب می‌آید. آب نمی‌دهم، شهرداری مأمور می‌فرستد که لابد می‌خواهی درخت‌ها را خشک کنی، ولی کور خوانده‌ای، ما جریمه‌ات می‌کنیم!

قدم‌ زنان از حیاط جلویی می‌گذریم، ساختمان را دور می‌زنیم و می‌رسیم به حیاط پشتی؛ و او همچنان زبان به گلایه دارد:

- حالا فکر نکن این خانه ما خیلی چیز از سر در رفته‌ای است. خیلی هم قدیمی نیست، نهایتا هفتاد سال. این زمان خودش در حد بساز و بفروشی بوده. منتها از آنجا که در شهر کورها، آدم یک چشمی پادشاه است، از بس خانه‌های زیبا را خراب کرده‌اند، این‌ها به چشم می‌آید.... خب، حالا چه کنیم؟

-عکس بگیریم

- تلفنی گفتی که می‌خواهی درباره مقاله من در دانشنامه تهران صحبت کنی؟

- بله، ولی نه امروز، آمدم درباره مقدماتش صحبت کنیم و قرار چند جلسه مصاحبه را بگذاریم. امروز دوربین‌ همراهم بود، گفتم اگر اشکالی نداشته باشد، چند تا عکس هم بگیرم.

- نه، چه اشکالی، کجا بایستم بهتر است؟

در حین عکس گرفتن به یادش می‌آورم که دو سال پیش در همین خانه قرار و مدار گذاشتیم که مفصلا عکس بگیریم اما هر بار که تماس گرفتم، یا نبود یا گرفتار بود و نشد.

- اووووه، دو سال پیش! تو بگو دیشب شام چه خورده‌ای؟! الان هم گرفتارم. نصف شب پرواز دارم و تا دو سه ماه نیستم. تلفنم را که داری، زنگ بزن قرارش را می‌گذاریم.

تنها صداست که می‌ماند

این خانه چه حس خوبی دارد. این عکس‌های سر تاقچه، این آتش بخاری، این مبل‌های رنگ و رو رفته، این بوی نم که از راهرو می‌آید، این حیاط پر دار و درخت از پشت این پنجره بخار زده، این دانه‌های برف که این روزها حکم کیمیا را دارند....، و این سکوت! باورت می‌شود اینجا فقط چند متر با تقاطع سمیه و شریعتی فاصله دارد، پشت آن چراغ قرمز، با آن هوای کثیف و بوق ماشین‌ها  و ویراژ موتوری‌ها و...

- خوشا به حالتان، در چه سکوت و آرامشی زندگی می‌کنید.

- نتیجه تنهایی است. البته بیشتر در سفر هستم. ایران هم که باشم، باز می‌روم این ور و آن ور. منم و این خانه بزرگ و همین اتاق که از سرم زیاد است.

دستش را بالا می‌آورد و نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد.

- ساعت ۱۲ باید سعدآباد باشم. الان هم که لابد آن بالا حسابی برف می‌آید و تا برسم، بدان که یک ساعت طول می‌کشد. ضبط صوتت را روشن کن که شروع کنیم.

- آن وقت کی از شما عکس بیندازم؟

- امروز که قطعا نمی‌شود، تلفن‌ام را که داری، زنگ بزن یک روز دیگر قرار بگذاریم.

***

۳۱ خردادماه سال ۱۳۹۴، شهریار عدل، مردی که همیشه در سفر بود، به سفر ابدی رفت. دو زمستان آمد و رفت و گرفتاری‌هایش نگذاشت تا دو سه ساعت وقت بگذارد برای عکاسی. گاه هم می‌آمد و می‌رفت، بی‌آن که خبر دار شوم و سراغش را بگیرم. حالا مانده است یک فایل صوتی منتشر نشده از داستان زندگی‌اش و عکس‌هایی که هیچ وقت گرفته نشد. دو سال صبر کردم تا این صدا با تصاویری از چهره‌اش، اتاق کارش، خانه‌اش  و آلبوم خاطراتش آمیخته شود اما نشد و دیگر نخواهد شد. حالا گزیده‌ای از همان را منتشر می‌کنم. فروغ راست گفته: تنها صداست که می‌ماند...

 

جدیدآنلاین: شهریار عدل، باستان‌شناس، استاد، مورخ و هنرشناس برجسته‎‌ای بود که بیشتر عمر خود را صرف شناساندن و نگهداری از آثار تاریخی و فرهنگی ایران و منطقه کرد. اوکتاب‌های بسیاری تالیف کرد و در تدوین تاریخ پنج جلدی تمدن‌های آسیای میانه و نیز در ثبت بسیاری از آثار فرهنگی ایران، مانند تخت جمشید و میدان نقش جهان، در فهرست میراث فرهنگی جهان، نقش بسیار ارزنده‌ای ایفا کرد. شهریار عدل در آخرین روز ماه خرداد ۹۴ در پاریس درگذشت. از آن جا که عدل پیوسته در تحقیق و سفر بود پیدا کردن او در ایران چندان آسان نبود. حمیدرضا حسینی، چندی پیش، پس از تلاش بسیار توانست با او گفتگو کند و در واقع آخرین روایت زندگی‌اش را از زبان خودش بشنود. 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
- علی موسوی، 2015/07/07
با سلام
من از شاگردان مرحوم عدل هستم و 25 سال بود که او را می شناختم. تز مطلب شما لذت بردم و آن را روی فیس بوک گذاشتم. خواهش می کنم به فیس بو ک و صفحه ایشان بروید و اگر باز تصاویر دیگری دارید روی آنجا با اشتراک بگذارید. لطفا تاریخ این مصاحبه را نیز برایم بنویسید. من در کار ثبت آثار برای میراث جهانی همواره با او کار کردم و آموختم.
- یک کاربر، 2015/07/04
شهریار آنچنان شریف و آزاده و فروتن بود که عناوین دکتر و پرفسور که در چند روز اخیر به اسم او اضافه کرده اند نه غیرلازم و زیادی، که حتی - اگر نگویم مسخره - که آزار دهنده است، آزار دهنده تر از تکرار بی معنای «تنها صداست که می ماند».
- یک کاربر، 2015/06/29
یاد پرفسور شهریار عدل و دانش و خردمندی او همیشه جاوید است.
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.