مقالات و گزارش هایی درباره ایران
۲۹ نوامبر ۲۰۱۱ - ۸ آذر ۱۳۹۰
مهتاج رسولی
کاوه کاظمی، متولد ۱۳۳۱ تهران، عکاس- خبرنگار مشهوری است که عکسهایش از دوران انقلاب و جنگ برای اهل مطبوعات آشناست. حدود بیست سال پیش مجلۀ دنیای سخن در تهران، فتوژورنالیسم ایران را که در دورۀ انقلاب و جنگ درخششی داشت، به عنوان سوژۀ گزارش اصلی خود برگزیده بود. در آن گزارش که عدهای از سرشناسترین خبرنگاران عکاس حضور داشتند، عکسهای کاوه کاظمی در زمینۀ انقلاب و جنگ حرف اول را میزد. از سالهای ۱۳۷۰ فتوژورنالیسم ایران به محاق رفت و خبرنگاران عکاس هر یک به گوشهای خزیدند و کار خود کردند. اما چنانکه مجموعه عکسهای "زرتشتیان ایران" کاوه کاظمی نشان میدهد، بیکار ننشستند و به جای کارهای روزمره به ثبت و ضبط یادها و یادگارهای فرهنگ ایران روی آوردند.
کاوه کاظمی تحصیلکردۀ رشتۀ عکاسی در انگلستان است. او در آغاز انقلاب به ایران بازگشت و به عکاسی در ایران و کشورهایی چون لبنان، نیکاراگوئه، کوبا، سوریه، افغانستان و عراق پرداخت. آثار او نه تنها در مطبوعات ایران که در مطبوعات معتبر دنیا از قبیل تایم، نیوزویک، نیویورک تایمز، اشترن، اشپیگل منتشر شدهاست.
عکسهای "زرتشتیان ایران" از تازهترین مجموعههای اوست که به نمایش گذاشتهاست، اما صحنههای آن بین سالهای ۱۳۷۳ تا ۱۳۷۵ عکاسی شدهاست. کاوه کاظمی بعد از پایان جنگ هشتسالۀ ایران و عراق فرصتی به دست آورد که به کارهای مورد علاقۀ خود بپردازد. بعد از انقلاب او به یزد سفر کرده و رنگوبوی دهات و خانههای گلی و باغهای انار و مردمان آن دیار را در خاطر نگه داشته بود. در مدت دو سالی هم که در فاصلۀ سالهای ۱۳۷۳ تا ۱۳۷۵ به طور مرتب به گشتوگذار در اطراف یزد پرداخت، مجموعۀ عکسهای زرتشتیان او شکل گرفت. "سعیام بر این بود که اثری از نشانهای امروزی و مدرن در عکسها دیده نشود. احساس میکردم در سفری که چند صدسال پیش اتفاق افتاده، سیر میکنم".
برای او که عکاسی تنها وسیلۀ امرار معاش نیست، بلکه راه و روش زندگی است، مستندی که از زرتشتیان فراهم کرده خرسندکننده است. "ممکن است یک نفر دو روز رفته باشد یزد و عکس گرفته باشد، اما من دو سال تمام این کار را کردهام. من خودم از این کار راضی هستم. بعد از پایان جنگ فرصتی شد که به کارهای دیگری بپردازم که یکی از آنها همین زرتشتیان است. یکی دیگر ایل قشقائی است که بعد از زرتشتیها انجام شد. به کرات به مناطق قشقایی سفر کردم. مرکز کار من شیراز بود و به روستاهای اطراف و نقاطی که قشقاییها اتراق میکنند، سفر میکردم.
"تقریباً دو سالی هم دربارۀ درویشهای قادری، فرقۀ کسنزانی کار کردم. برای این کار به جاهای مختلف کردستان و بیشتر سنندج سفر میکردم. چرا برای من جالب بود؟ نمیدانم. از قدیمالایام این موضوع در ذهن من بود. اوایل انقلاب استاد فرهوشی یک روز در تلویزیون صحبت میکرد. گفت این درویشها یک چیزی دارند به اسم سر بریدن. میگفت دربارۀ این موضوع تحقیق میکردم که روزی درویشی به اتفاق یک نفر دیگر آمد پیش من؛ گفت: "میخواهی من سر ببرم برایتان؟" گفتم: "سر کی را میخواهی ببری؟" گفت: "سر همین شخصی را که اینجاست". گفت: "سرش را میبرم، می گذارم روی تاقچه، بعد دوباره وصل میکنم، میگذارم سر جاش". گفتم: "نه، آقاجان، اینجا دانشگاه است و من آمادگی این کارها را ندارم". این حرفهای دکتر فرهوشی هم کنجکاوی مرا بیشتر برانگیخت. به هر حال، فلسفۀ این درویشها کمکم برای من جالب شد و از آنها عکاسی کردم. کار دیگری که کردهام این است که مدت زیادی دربارۀ اهل علم و ادب و هنر کار میکردم که خیلیهاشان دیگر فوت شدهاند. مثل احمد شاملو، استاد محیط طباطبایی، دکتر ناتل خانلری، هوشنگ گلشیری، و بسیاری دیگر. میرفتم یک جلسه از آنها عکس میگرفتم، نه بیشتر. دوباره مراجعه نمیکردم که عکسها را تجدید کنم. حالا این چند مجموعه، زیر خاکیهای من است و کار زیادی بردهاست".
از کاظمی که با آژانسهای معروف عکس مانند سیپا، گاما، رافو، گتی و دیگران کار کرده، دربارۀ کارهای خبری میپرسم. میگوید: "دیگر کار خبری نمیکنم. قدیم هم خیلی کار خبری نمیکردم. هشت ده سالی است که به مراسم نمیروم. بعد از جنگ هنوز کار میکردم. عکس دیگر دیجیتال شده، از ارزش افتاده، بازار عکس به هم خوردهاست. عکس خبری دیگر قیمتی ندارد. البته هنوز هم با آژانسهای عکس کار میکنم، منتها مشخص و هدفمند. سوژهای کار میکنم. من هیچ وقت تفننی کار نکردهام. همیشه خودم سوژهها را انتخاب کردهام. من هرگاه دیدهام ده نفر عکاس در جایی جمع شدهاند، آنجا عکس نگرفتهام. آنجا معمولاً خبری نیست. با نگاه دیگری به حواشی آن پرداختهام".
تفاوت عکسهای کاوه کاظمی با عکسهای معمول نکتهای است که در کارهای او مشخص است. حاجت به گفتن ندارد.
نمایشگاه عکس "زرتشتیان ایران" کاوه کاظمی در گالری شش (آبان ۱۳۹۰) بهانۀ خوبی برای پرداختن به کارهای او به دست میدهد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ نوامبر ۲۰۱۱ - ۴ آذر ۱۳۹۰
بهار نوایی
حدود پنجاه سال است که نوای سازهای ایرانی آواز محمدرضا شجریان را همراهی میکند. حالا اما چند سالی است که این استاد مسلم و برجستۀ موسیقی ایرانی در صدد تنوع و گسترش دادن به نوای این سازها برآمده و میکوشد به اعضای خانوادۀ آنها بیفزاید. ساغر و کرشمه، تـُندر و دلودل، سبو و صُراحی، شهبانگ و شهنواز و شهرآشوب نام برخی از سازهایی است که با ابتکار محمدرضا شجریان به تازگی به موسیقی ایرانی راه پیدا کردهاند.
آنطور که محمدرضا شجریان در مصاحبههای مختلف مطبوعاتی گفته، انگیزۀ ساخت این سازها آفرینش نغمههای نو و افزایش توانمندی سازهای موسیقی ایرانی بودهاست. وی افزوده که در طول اجراهای متعدد خود متوجه شده که مردم به اجرای موسیقی ایرانی توسط ارکسترهای بزرگ علاقۀ بیشتر نشان میدهند، اما سازهای موسیقی ایرانی ــ به خصوص در تولید صداهای بم ــ برای استفاده در ارکسترهای بزرگ کارآیی کافی ندارند؛ کمبودی که او همیشه حس میکرده و برای برطرف کردن آن میاندیشیدهاست. او معتقد است سازهای موجود تنها قادر به اجرا در محدودۀ صوتی اُکتاوهای میانی هستند، در حالی که در طراحی سازهای جدیدِ او تولید صدا در اکتاوهای پایینتر و بالاتر نیز در نظر گرفته شدهاست.
سازهای ابداعی محمدرضا شجریان پیش از همه و بیش از همه توسط مجید درخشانی، آهنگساز و سرپرست گروه موسیقی شهناز، به کار گرفته شد. اگرچه آهنگسازی و نوازندگی با سازهای نو و آزمایشنشده کار آسانی نیست، مجید درخشانی باور دارد که بهکارگیری این سازها تأثیر زیادی در رنگ صدایی گروه شهناز داشته و بهزودی جایگاه خود را در موسیقی ایرانی مییابد:
"در حال حاضر این سازها تکنواز ندارد و از تکنیک سازهای موجود برای صدادهی آنها استفاده میشود. مثلاً من شخصاً برای نوازندگی ساز کرشمه از تکنیک تار استفاده میکنم. اما نوازندگان گروه شهناز در حال کشف و تجربۀ تکینکهای نوازندگی این سازها هستند که بیشک نیازمند زمان است. به عقیدۀ من، این سازها نقش مؤثری در گروه شهناز دارد و کاملاً صدای ارکستر را متفاوت میکند و شما این تفاوت را در اجراهای اخیر گروه شهناز بهخوبی حس میکنید".
اما در کنار محمدرضا شجریان و مجید درخشانی که از دل سنت برآمدهاند و درعین حال حضور سازهای جدید را ضرورت زمان برای "نوآفرینی" در موسیقی ایرانی میدانند، برخی از کهنهکاران موسیقی ایرانی، بهخصوص نوازندگان و آنانی که خود نیز سوابقی در سازسازی دارند، به مخالفت برخاستهاند و استفاده از این سازهای نو را کاری بیهوده میدانند که به رشد و تکامل موسیقی ایرانی هیچ کمکی نکرده و نخواهد کرد. مجید درخشانی در پاسخ مخالفان، آیندۀ این "نوآمدگان" در موسیقی ایرانی را روشن میداند:
"افراد بسیاری، چه هنرمندان و چه سازندگان ساز، با سازهای ابداعی استاد شجریان مخالفت کردند و برخورد منفی داشتند. من تأسف خوردم، چون این سازها هیچگونه ضرری برای موسیقی ایرانی ندارد. اما باید بگویم که این برخوردها هیچ تأثیری بر استاد نداشتهاست و ایشان همچنان در جهت تکامل و رفع نواقص این سازها میکوشند. در عمل، وقتی از این سازها در گروه شهناز استفاده میشود و یا افراد معتبری مثل محمدرضا درویشی برای ارکستر این سازها قطعه مینویسد، بهتدریج استفاده از آنها تثبیت میشود. من خودم کار جدیدی دارم که بر روی اشعار مهدی اخوان ثالث آهنگسازی کردم. در این اثر گاهی صداهایی شنیده میشود که شاید با سازهای معمول در موسیقی ایرانی نمیتوانستیم این صداها را تولید کنیم. به نظر من، کاربرد سازهایی مثل شهنواز در آهنگسازی این اثر بسیار مؤثر بودهاست".
سازسازی و ابداع سازهای جدید در ایران پدیدۀ نوی نیست. استاد ابراهیم قنبریمهر به عنوان شناختهشدهترین سازندۀ ساز در ایران علاوه بر اصلاح سازهایی همچون تار، سهتار، تنبور، کمانچه و عود، نقش مؤثری در تولید سازهای جدید داشتهاست، تا جایی که بسیاری از او به عنوان "پایهگذار سازسازی نوین در ایران" یاد میکنند. از ابداعات او میتوان به ساخت "شاهرباب" و "شورانگیز" (بر روی کاسۀ سهتار و بربط) اشاره کرد.
حسین علیزاده نیز با تجربیات ارزندۀ خود در نوازندگی و آهنگسازی موفق به ساخت "شورانگیز" بر روی کاسۀ تنبور شدهاست. طرح ساز "سلانه" نیز از ابتکارات اوست که به وسیلۀ سیامک افشاری ساخته شد و امروز در غالب کنسرتهای حسین علیزاده صدای این ساز شنیده میشود.
در همین راستا میتوان به ساز "شاهکمان" ساختۀ کیهان کلهر، "اودوی ضربانگ" ساختۀ بهنام سامانی، شبیهسازی ساز چنگ توسط سیامک مهرداد، عبدالعلی باقرینژاد و عبدالله عباسی، و بازنگری ساز بربط توسط برادران محمدی و موارد بسیار دیگری توسط سازندگان جوان نام برد. اما تنها گذشت زمان نشان خواهد داد که سازهای ابداعی استاد محمدرضا شجریان و دیگر مبتکران چه تحولی در عرصۀ صدادهی موسیقی ایرانی ایجاد خواهد کرد و تا چه حد به رشد و تکامل آن یاری خواهد رساند.
در گزارش تصویری این صفحه مجید درخشانی از چهگونگی ساخت سازهای جدید محمدرضا شجریان و کاربرد آنها در گروه شهناز سخن میگوید. قطعۀ اول در این گزارش تصویری که توسط مجید درخشانی آهنگسازی شده، با مجموعه سازهای جدید محمدرضا شجریان اجرا شدهاست. در قطعۀ بعدی هم صدای اجرای گروهی با این سازها در کنار سازهای متعارف را میشنوید. با تشکر از یاری "فریبرز کیانی" و "جین لویسون" برای تهیۀ این گزارش.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ نوامبر ۲۰۱۱ - ۳ آذر ۱۳۹۰
منوچهر دینپرست
ایران، دیار عجیبی است. گاه چنان به سوی عرفان در شتابیم که راه عقل را فراموش میکنیم و گاه چنان به سوی عقل میدویم که راه معنویت را به کورهراههایی در جنگل میکشانیم. شاید به همین بابت است که هانری کربن، فیلسوف و اسلامشناس برجستۀ فرانسوی، در کتاب "اسلام ایرانی" سخن از اسلامی میگوید که مخصوص ایرانیان است.
جدال عقل و دل نیز در این دیار همیشه و همهجا حضور داشته و هیچگاه بر آن پایانی نبودهاست. گاه یکی بر دیگر غالب شده و گاه دیگری بر یکی دیگر. شاید به همین دلیل بود که این جدالها و کشمکشهای بیفرجام ملاصدرای جوان را به سوی بیابانی کشاند که اینک از آن کاشانه فقط خانهای مانده که برای دنیای متجدد ما در کالبد موزهای درآمدهاست. خانهای که به "خانۀ ملاصدرا" معروف است.
صدرالمتألهین شیرازی، معروف به ملاصدرا، در سال ۹۸۰ قمری در خانواده ای مرفه در شیراز تولد یافت. برای آموزش علوم اسلامی به اصفهان رفت و نزد شیخ بهایی و میرداماد و میرفندرسکی درس خواند و سرآمد فلاسفه روزگار خود شد. او را در کنار ابنسینا و سهروردی یکی از سه فیلسوف اصلی جهان اسلام می دانند. و شاید به دلیل تلفیقی که در افکار و آراء فلسفی پیشینیان خود انجام داد، مهمترین آنها باشد. امروزه نظام فلسفی او را آخرین نظام فلسفی در عالم اسلام به شمار میآورند. ملاصدرا به دلیل پارهای از عقاید و آراء فلسفی و آموزههای عرفانی و مابعدالطبیعی که آشکارا تقریر میکرد، آماج حملات تند فقها و علمای ظاهرگرا قرار گرفت، تا جایی که او را تکفیر کردند. ملاصدرا هم به سان آن دو فیلسوف دیگر روی به بخت نداشت. ابن سینا در اواخر عمر محبوس شد. سهروردی در اوج جوانی طعم مرگ را چشید. ملاصدرا نیز از کاخ صفویۀ اصفهان به تبعیدی خودخواسته تن داد. به تعبیر داریوش شایگان، "ملاصدرا که از کوردلی و نابینایی شریعتمداران نومید شده بود، به دامنههای سرسبز کــَهـَک در حاشیه کویر، در نزدیکی قم پناه برد". روستای کهک به مثابه پناهگاهی برای ملاصدرا شد که توانست مهمترین کتاب خود، یعنی "اسفار اربعه" را در آن جا بنویسد.
ملا صدرا گویا هفت بار پیاده به مکه سفر کرد. و در سال ۱۰۵۰ هجری قمری پس از بازگشت از سفر هفتم حج به علت بیماری در بصره درگذشت و در قبرستانی مدفون شد که اینک نشانی از آن نماندهاست.
و اما روستای کهک، پناهگاه ملاصدرا، اکنون به شهری تبدیل شده که مردمان بسیاری در آن زندگی میکنند. ساختمان محل اقامت پانزدهسالۀ ملاصدرا در کهک به دورۀ صفویه مربوط میشود. پس از طی مسیر حدود ۱۲ کیلومتر از قم به کاشان به دو راهی میرسیم که با فضاهای سبز و درختان زیادتر نسبت به پوشش گیاهی منطقه قابل تشخیص است و دارای بهترین آبوهوای منطقه است. اختلاف سطح بالاترین و پایینترین منطقۀ روستا ۹/۲۹ متر است. دارای زمستانی با بارش برف و باران مناسب و تابستانی معتدل است .این روستا از سه طرف به ارتفاعات مشرف است و درۀ زیدان در شرق آن قرار گرفتهاست.
برای یافتن خانۀ ملاصدرا کافی است به انتهای بافت سنتی کهک برویم. خانۀ ملاصدرا در منتهی الیه غرب کهک در محلۀ چال حمام واقع است و پیرامون آن را خانههای روستایی با بافت معماری مناطق گرمسیری احاطه کردهاند. البته این بافت سنتی به مرور در حال از بین رفتن است. ساختمان مذکور در داخل یک باغ قرار داشته که هماکنون قسمت زیادی از آن توسط خانههای همجوار اشغال شدهاست و از آن خانه اکنون فقط اتاقی نسبتاً وسیع ماندهاست. محوطۀ اصلی این بنا سقف گنبدیشکل دارد و در رأس گنبد آن، شیشههایی نور را به داخل بنا هدایت میکند.
خشت، ملات گل و سقف با تیرهای چوبی مواد و مصالح مورد استفاده در این بناست. ابعاد خشتها معادل ۶×۲۰×۲۰ سانتیمتر است و عرض دیوارها به طور معمول از دو خشت تشکیل شده که معادل ۶۰ سانتیمتر است. این خانه دارای فضایی گیرا و قدیمی با سقفی بلند و پوشش گنبدی با دیوارهای سیاه و گِلاندود و تزئینات گچبری ساده با کاربندیهای زیبا در سقف چهار طرف آن فضاهایی چهارگوش مسقف بین تویزههای جناغیشکل که در مجموع، شبیه امامزادههای دورۀ صفوی است.
"خانه ملاصدرا" که میتوانست خانهای برای حلقۀ فیلسوفان باشد نیز چندان مورد توجه واقع نشد. و فیلسوفی که به تعبیر هانری کربن، شبیه "توماس قدیس" در ایران است، سرنوشتی را به خود دید که گویی سرنوشت محتومی است. با تمام این توصیفها اینک چراغ بنایی که در سال ۱۳۷۲ بازسازی شده بود، روی به خاموشی گذاشتهاست.
گزارش مصور این صفحه با توضیحات از علی روستائیانفرد، از پژوهشگران حوزه باستانشناسی، در بارۀ "خانۀ ملاصدرا" آغاز میشود.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۲ نوامبر ۲۰۱۱ - ۱ آذر ۱۳۹۰
علی فاضلی
نوشتهاند وقتی قابیل هابیل را کشت، نمیدانست با مردۀ برادر چه کند. آن گاه کلاغی آمد و زمین را با چنگالهایش کند و قابیل دانست که چه کند. اما هیچجا نوشته نشده که او بر خاک مزار برادر نشان و علامتی هم گذاشت یا خیر. شاید هم زمین را هموار کرده که بر جنایتش سرپوش بگذارد.
آدمها وقتی عزیزانشان را در خاک پنهان میکنند، دوست دارند روی آن نشانی بگذارند؛ علامتی که مشخصۀ متوفایشان است. کسی نمیداند این کار چهطور آغاز شد. شاید پیشینیان که یکجانشین نبودهاند، میخواستند مقبرهها را دوباره بیابند. شاید این کار جزئی از آئینشان بودهاست. به دور از ذهن هم نیست که برای محفوظ داشتن اجساد از دستبرد حیوانات و دزدان، سنگ روی مقبرهها میگذاشتند.
شکل و شمایل سنگها به اندازۀ تنوع فرهنگها و سنتهای بشری متفاوت است. رابطۀ مستقیمی وجود دارد میان تمول آدمها و سنگ قبرهایشان. شاید بتوان گفت هیچ سنگ مزاری معروفتر از آرامگاه پادشاهان باستانی مصر نباشد که در آنها جسدهای مومیایی شده آنها نگهداری میشده و با زر و زیور به خاک سپرده میشدند. اهرام مصر هم که به چنین شهرتی جهانی رسیده و یکی از عجایب هفتگانه جهان نامیده میشود، گویا آرامگاه فراعنه باشد.
بر کسی پوشیده نیست که سنگهای باکیفیت و زیبا و گرانقیمت صاحبانی دارند که در دوران حیات وضعیت مالی مناسبی داشتهاند.
آدمها با هر بینشی که نسبت به آخرت داشته باشند، دوست دارند جایی در همین زمین باشد که بتوانند گاهی با عزیزشان نجوایی کنند، حرفی بزنند، برای همین است که سعی دارند هر چه بیشتر خانۀ آخرت درگذشتهشان سر و شکلی بهتر داشته باشد. آن را تزیین میکنند با انواع نهالها و گلها و گیاهان، سنگ مزاری مناسب با اشعاری از غم و اندوه و گاهی متنهای شاعرانه، اشکال کندهکاریشده از قلب و شمع و پرنده و کتاب و طومار... همه و همه برای نوعی تقدیر است و شاید آرامشی درونی.
اگر تمامی دیوان حافظ را جستجو کنید، کلمهای از سنگ مزار یا سنگ قبر نمیتوان یافت، بلکه حافظ از آن با کلمه "تربت" یا "خاک" یاد میکند:
برسر تربت من با می و مطرب بنشین / تا به بویت ز لحد رقصکنان برخیزم
و یا:
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه / که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
متنهای سنگ گور امروزه گاهی در توصیف فداکاری و از خودگذشتگی و در وصف نیکی شخص است، از زبان باقیماندگان:
از خاطر دلها نرود یاد تو هرگز / ای آنکه به نیکی همه جا ورد زبانی
و گاهی در بیان عمق اندوه باقیماندگان که با کلماتی چون "پدرم"، "مادرم" و "فرزندم" آغاز میشوند:
پسرم دست اجل زود تو را پرپر کرد / مادرت گریهکنان شال عزا بر سرکرد
حکاکی تصاویر مختلف روی این سنگها آب و رنگی دیگر به آنها میدهد. در گذشته خطوط مستطیل شکل به همراه یک عدد شانه روی سنگ قبر نشان از جوان بودن متوفی داشت. امروز مردم دوست دارند تصویر خود شخص روی سنگها کندهکاری شود.
در پیشۀ سنگتراشی به حکاکهای تصویر "عکاس" میگویند. شاید به این خاطر که با عکس متوفی سروکار دارند. عکاسها امروز دیگر قلم و تیشه به دست نمیگیرند، بلکه با متههای برقی ظریف نقشها را پیاده میکنند.
نوشتهها با خطوط نستعلیق، کوفی، نستعلیق شکسته و غیره و تصاویر و طرحهای گوناگون با کندهکاری و رنگآمیزی خطوط این روزها نمای قبرستانها را عوض کرده. به گونهای که گورستان بیشتر شبیه یک نگارستان بزرگ است با طرحهای نسبتاً یکسان.
در گزارش مصور این صفحه قدم به دنیای سنگتراشها میگذاریم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ نوامبر ۲۰۱۱ - ۲۷ آبان ۱۳۹۰
محبوبه شیرخورشیدی
در بین بیش از ۲۵۰ گروه هنری و هنرمندان سرشناس موسیقی جاز از سراسر جهان که برای شرکت در جشنوارۀ جاز، این روزها در لندن به سر میبرند، چند نام ایرانی هم به چشم میخورد. گروه کیهان کلهر و مهدی خلج که نامهای آشنایی در دنیای موسیقی هستند و یک نام کمتر آشنا برای ایرانیان: گروه نو نیم تریو NoName Trio.
اعضای این گروه، دو ایرانی و یک بریتانیایی هستند: علی نوربخش، صالح زارعی و کری اوانس . آنها به سبک جاز مینوازند. هرچند جازی که به گوش میرسد، سبکی است مرکب از نواها و سازهای ایرانی همراه با ملودیهای غربی و آمریکای جنوبی. بنا بر این، اصولاً نوعی جاز تلفیقی است. به گفتۀ آنها گروهشان جایی است که موسیقی شرق با غرب به هم میرسد، چون با توجه به این که هر کدام از اعضای گروه پیشزمینۀ خاصی از دانش موسیقی دارند، از موسیقی کلاسیک سنتی تا سبکهای تلفیقی و جاز، هر کدام شمهای از کولهبار خود را به موسیقی گروهشان وارد میکنند و این کارشان را شنیدنی میکند.
این جور درآمدن سازها و نواهای سنتی ایران با موسیقی جاز نه چندان عجیب است و نه برای اولین بار. چرا که بداههنوازی همیشه جزئی جداییناپذیر از موسیقی ایرانی بوده و اساس سبک جاز هم بر بداههنوازی استوار است. محصول این ترکیب هم موسیقی است که مشابه آن را کمتر شنیدهایم. شاید همین هم راز جذابیت موسیقی آنها باشد. گروه های دیگری نیز تا کنون تجربه هایی عرضه کرده اند و خوانندگانی ایرانی هستند که هم موسیقی و هم آواز را تلفیق کرده اند و حتی شعر های مولوی را با موسیقی جاز خوانده اند.
موسیقی سنگین سبک جاز طرفداران محدود و خاص خودش را دارد. این سبک، مورد علاقۀ عدۀ کمی است که با انواع موسیقی آشنایی کامل دارند و به دنبال کاری متفاوت میگردند و برای جامعۀ ایرانی کمتر شناخته شدهاست. از این رو این گروه مخاطبان اصلی خود را بیشتر در جایی خارج از ایران جستجو میکند، هرچند امیدوارند با آب و رنگ ایرانی که به موسیقی خود میدهند، نظر طرفداران موسیقی تلفیقی جاز در ایران را هم به خود جلب کنند. اما به طور کلی، مخاطبان کنسرتهای جاز در همه جای دنیا محدودند. بنا بر این باید برای ارائۀ کارشان به جشنوارههای مختلف رو بیاورند. جشنوارهای مانند همین جشنوارۀ جاز لندن که البته شرکت در آن هم کار هر کسی نیست و موفقیت بزرگی محسوب میشود.
با وجود این که کمی بیش از دو سال از تشکیل گروه نو نیم تریو میگذرد، این دومین بار است که آن در جشنوارههای بزرگ شرکت میکند. تابستان گذشته این گروه در بخش کناره ای جشنوارۀ ادینبورگ یا فرینج ادینبورگ حضور یافت. جشنوارهای در پایتخت اسکاتلند که محلی است برای ارائۀ کارهای گروههای جوان و نیمهحرفهای.
پلههای پیشرفت آنها با اولین گام در سال پیش شروع شد. زمانی که بعد از یک سال تمرین دشوار بالاخره اولین آلبومشان را به نام "Nothingness" (هیچ) ضبط کردند. آنها امیدوارند با اعتباری که از شرکت در جشنوارههای معتبر جهانی و کنسرتها و ضبط آلبومشان به دست آوردهاند، بتوانند در آیندهای نزدیک تور جشنوارههای جاز اروپایی خود را برنامهریزی و اجرا کنند.
جشنوارۀ دهروزۀ جاز لندن، یکی از بزرگترین جشنوارههای جاز دنیاست که قدمت آن به دهۀ ۱۹۷۰ میلادی برمیگردد؛ هنگامی که شهردار محلۀ کمدن لندن تصمیم گرفت یک هفته جاز به برنامههای جشنوارۀ کمدن اضافه کند. جشنوارۀ کمدن در سالیان بعدی از رونق افتاد، اما هفتۀ جاز همچنان برقرار ماند تا در سال ۱۹۹۲ به شکل امروزی جشنوارۀ جاز لندن رسمیت پیدا کرد و امروزه محل هنرنمایی بزرگان موسیقی جاز جهان است.
در گزارش مصور این صفحه پای صحبتهای علی نوربخش و صالح زارعی دربارۀ گروه "نونیم تریو" و موسیقیشان مینشینیم. تعدادی از عکسهای این مجموعه کار امیر حشمتی و خدایار شیبانی است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ نوامبر ۲۰۱۱ - ۲۶ آبان ۱۳۹۰
سیروس علینژاد
هر کتابی را بنا بر معمول باید خواند تا از لابهلای نوشتهها به مضمون و محتوای آن پی برد، اما پارهای کتابها را باید تورق و تماشا کرد یا به مثابه سندی در آن نگریست تا نسبت به رویداد یا موضوعی اطلاع کسب کرد. "صد سال اعلان و پوستر فیلم در ایران" که به همت مسعود مهرابی از سوی چاپ و نشر نظر منتشر شده، از این دست است و کتابی است که تصاویر آن خاطرات چهار نسل از ایرانیان را دربارۀ سینما و فیلم بیدار میکند. البته کتاب به غیر از تصاویر خاطرهانگیز، دارای مقدمه پر و پیمانی است که خواننده را نه تنها با تاریخ صد سال اعلان و پوستر فیلم در ایران، بلکه با طراحان و سازندگان پوسترها و در عین حال با دستاندرکاران سینما، از هنرپیشهها گرفته تا کارگردانان، آشنا میکند.
نخستین نکتهای که از خواندن پیشگفتار کتاب بر میآید، این است که سینما مانند دیگر مؤلفههای تجدد در ایران، با نام ارمنیها عجین است. وقتی سخن از یک اعلان متعلق به سال ۱۲۸۹ است، از محلۀ ارمنستان در تبریز یاد میشود و خانۀ وارتان وارتانیانس که "الیزیون" ایران "با قوۀ الکتریک" در آنجا گشایش مییابد؛ نامی که برگرفته از نام یک تئاتر در مسکو است. یک اعلان دیگر که متعلق به سال ۱۲۹۴ است، خبر از تغییر نام سینما تجدد به مدرن سینما میدهد که مؤسس آن آرداشس بادماگریان آن سینما را در سال ۱۲۹۰ تأسیس کردهاست. در همان اعلانات سالهای اول تولد سینما، میبینیم که آگهیهای فیلم به غیر از زبان فارسی، به زبانهای فرانسه، روسی و ارمنی چاپ میشود. روسی برای آنکه گروه کثیری از مهاجران روسیه پس از انقلاب بلشویکی، مال و منال خود را از بیم مصادره برداشته و به ایران گریخته بودند؛ فرانسه برای آنکه زبان تحصیلکردگان ایرانی بعد از تأسیس دارالفنون بود؛ و ارمنی برای آنکه ارمنیها نه تنها نقش تأثیرگذاری در تئاتر و سینمای ایران دارند، بلکه بزرگترین اقلیت دینی ایران به شمار میآیند. در صفحات بعد وقتی سخن از طراحان و سازندگان پوسترهای فیلم است، میبینیم دو نام بزرگ ارمنی، میشا گراگوسیان و هایک اجاقیان، در میان آنان میدرخشد. به غیر از کسانی که نام بردیم، برادران سارویان نیز که صاحب مدرسهای برای دانشآموزان ارمنی بودند و نیز ناشر مجلهای به نام غنچهها برای کودکان، در سینما دست داشتند.
اما گذشته از نقش ارمنیها در سینما، اهمیت کتاب در این است که به ما یادآوری میکند، هیچ کالای دیگری برای معرفی خود بیش از سینما و تئاتر به پوستر نیازمند نیست یا سینما از همان روز نخست تماشاگران را چنین عادت دادهاست که از طریق دیدن پوستر و پلاکارد به تماشای فیلم اقدام کنند.
کتاب نشاندهندۀ آن است که طراحی پوسترها در تمامی صد سال تاریخ سینمای ایران از هر نظر تابعی از سینمای ایران بودهاست. هرگاه سینمای ایران رونق مییابد و تولیداتش قابل ملاحظه میشود، شمار پوسترها و سازندگان آنها نیز افزایش مییابد و هرگاه سینما از رمق میافتد، طراحی و پوسترسازی نیز رونق خود را از دست میدهد. هرگاه سینما به لحاظ مضمون و محتوا کیفیت پیدا میکند، سطح گرافیک و طراحی پوسترها نیز بالا میرود. هرگاه سینمای ایران دچار بحران میشود، کار طراحی و پوسترسازی نیز به بحران میرسد. هرگاه سینما حرفی برای گفتن پیدا میکند، پوستر نیز متحول میشود و حتا در تکنیک و اجرا زبان رساتری به دست میآورد. هرگاه سینما به ابتدال میگراید، سطح پوسترسازی نیز پائین میآید. هرگاه سینما از ابتذال دور میشود، پوستر نیز از ابتذال فاصله میگیرد. نسل تازهای از فیلمها، نسل تازهای از پوسترها را پدید میآورد و جالبتر از هر چیز این که هرگاه سینما حرفی برای گفتن پیدا میکند، زبدگان طراحی و گرافیک نیز به سوی آن میشتابند. مرتضی ممیز، فرشید مثقالی، ابراهیم حقیقی، قباد شیوا، آیدین آغداشلو و دیگرانی که زمانی به طراحی پوستر فیلم پرداختند، پیش از ورود به عالم سینما در عرصههای دیگر طراحی هنرمندان نامآوری بودهاند، اما هرگاه سینما سطح خود را بالا کشیده، سلیقه و دانش خود را در این رشته به کار گرفتهاند. در حالی که در زمانهای بحرانی سینما این ذوق و سلیقۀ طراحان نیست که بر پوسترها حاکم است، بلکه بیسلیقگی و بیذوقی سفارشدهندگان است که حرف اول را میزند.
فراز و فرودهای اجتماعی نیز سهم خود را دارند. "چند سال بعد از پا گرفتن سینما در ایران، در دهههای ۱۳۱۰ و ۱۳۲۰ پلاکاردهای کوچکی وجود داشت که یا دورهگردها در شهر میگرداندند یا در گذرگاههای پررفتوآمد چون تقاطع خیابان سپه و علاءالدوله (فردوسی فعلی)، ابتدا و انتهای خیابان لالهزار و میدان حسنآباد، مقابل دید رهگذران قرار میگرفت. بعد از انقلاب، با پوشانده شدن سطح دیوارهای شهر از نوشتهها و پوسترهای سیاسی، پوسترهای سینمایی نیز از موقعیت فراهمشده بهره بردند و جایی بر در و دیوار شهر به خود اختصاص دادند".
مسعود مهرابی شرح میدهد که از آغاز فیلمسازی در ایران تا پایان دهۀ پنجاه فیلمها بر مدار ستارههای سینما میچرخید و نظام ستارهسالاری و ستارهسازی اصل بود، اما فیلم هایی که بعد از انقلاب در دهۀ شصت تولید شد، رویکردشان یکسره علیه ستارهسالاری سینمای پیش از انقلاب بود.
صد سال اعلان و پوستر فیلم کتاب جالبی است که هر یک از ما را به خاطرههای دورمان از سینما میکشاند و نقش و یاد بازیگران و کارگردانانی را در خاطر زنده میکند که هر یک از نسلهای گذشته و حاضر با آنها زیسته و ای بسا آرزوها و امیدهای خود را در قهرمانانی جستجو کردهاند که زمانی در زندگی آنها نقش یافتهاند. شاید حتا تأسیس سینمایی را در پنجاه سال پیش در یکی از شهرهای دورافتاده به خاطر میآورند و یاد کسانی را در خاطر زنده میکنند که پلاکاردهای سینمایی را بر سر دست گرفته در شهر میگرداندند. حرفها و حرکات بازیگران سینما و تئاتر همواره بخشی از زندگی کسانی را میسازد که در دورۀ آنها زیستهاند. لطف کتاب صد سال اعلان و پوستر سینمای ایران این است که همۀ این چیزها را در یک تورق ساده به یاد میآورد.
شاید در یک تورق ابتدایی اینطور به نظر بیاید که بیشتر پوسترهای کتاب پیش از آنکه در این کتاب منتشر شود، به وسیلۀ طراحان آن در کتابهای دیگری منتشر شدهاست، اما یک تورق جدی نشان میدهد که کتاب، واجد تازههای فراوانی بهویژه در صفحات اول خود است که جستجو کردن و یافتن آنها کار بس دشواری بودهاست. باید به مسعود مهرابی بابت این کار خاطرهانگیز دست مریزاد گفت.
صد سال اعلان و پوستر فیلم در ایران
مسعود مهرابی
۴۹۸ صفحه
مؤسسۀ چاپ و نشر نظر، تهران
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ نوامبر ۲۰۱۱ - ۲۵ آبان ۱۳۹۰
فاطمه جمالپور
در سفر خیالیام چابهار شهری بود که چهار فصلش بهار بود و در ساحل سحرانگیز و جادوئیش آهنگهایی شبیه آهنگهای هندی و پاکستانی بلند بود. دریا هم پر بود از لنجها صیادی و کشتیهای بزرگ باری.
یادم میآید که صدای اذان از گلدستههای مسجد شهر به گوش میرسید و در کوچههایش عطر تند غذای بلوچی و دریایی پیچیده بود. یادم است که برای دیدن ساحل گواتر و دیدن تمساحهای پاکوتاه لحظهشماری میکردم.
وقتی سفر واقعیام شروع شد، در پوستم نمیگنجیدم و غرق رؤیاهایم بودم. حتا وقتی فهمیدم تنها مسافران زن هواپیما هستیم، باز بالای ابرها رؤیاهایم مثل قطعات فیلمی جلوی من رژه میرفتند و و من از ابرهای زیر پایمان عکس میگرفتم.
در طول مسیر با خود زمزمه میکردم: من میروم به چابهار، شهر اسطورههای زمانهای دور و دراز، سرزمین سوزن دوزیهای خیرهکننده و نخلهای سبز در سبز سر به فلک کشیده، سرزمین بادهای یکصد و بیست روزه، دیار موج و مرجان و مردانگی، سرزمین ناز و نارنج و ترمه و ترانه، دیار همیشهبهار.
وقتی درهای هواپیما باز شد، گرما و شرجی هوا به استقبالمان آمد و رانندههایی با لباسهای محلی بلوچی و ماشینهای خارجی با پلاک منطقۀ آزاد.
در مسیر رفتن به هتل تغییرات دو دهۀ گذشته را به چشم دیدم. بیست سال پیش شهر چابهار دو تکه شده: شهر قدیمی که چرخ زندگی ساکنان آن به صیادی میگذرد و منطقۀ آزاد که چشم به دنیای خارج دارد.
منطقۀ آزاد چابهار با دروازهای از شهر جدا شده که اگر این دروازه هم نبود، باز شهر دوتکه بود. بخش قدیمی فقیر و بخش جدید به ظاهر ثروتمند. اکثر ساکنان بخش قدیمی شهر به شغل آبا و اجدایشان، یعنی صیادی مشغولند و وضعیتشان بهمراتب بهتر از آنهایی است که در کپر زندگی میکنند. لازم نیست راه دوری بروی تا فقر را به چشم ببینی. پشت همین ساختمانهای دولتی نظیر شرکت نفت و سازمان بهزیستی پر است از کپرنشینهایی که تنها سعی دارند زنده بمانند. البته همین خانههای حصیری و کپری دیش ماهوارهای هم دارند و گاه صدای خوانندههای پاکستانی از آنجا به گوش میرسد. تسلط فرهنگی کشور همسایه را میشود حتا در غذاهای این بخش شهر به چشم دید.
فقط فقر نیست که جابهجا دیده میشود. اعتیاد نیز مثل خوره به جان شهر افتادهاست. چابهار هم مثل دیگر شهرهای استان سیستان و بلوچستان به دلیل همسایگی با افغانستان که یکی از مراکز تولید مواد مخدر است، به شدت گرفتار مخدرات است.
گوشه و کنار شهر سفرهخانههایی است که برای مشتریان قلیان دارند. گوش تا گوش این سفرهخانهها پر است از کسانی که قلیان دود میکنند. ظاهراً قلیان کشیدن سرگرمی پرطرفداری است در این ساحل گرم و شرجی، این را میشود از شلوغی کسبوکار سفرهخانهها حدس زد. در شهری که نه پارک دارد و نه سینما عجیب نیست که قلیان این همه طرفدار داشته باشد.
کمی آنطرفتر پشت همان دروازهای که شهر را دو قسمت کرده، وضعیت جور دیگری است. ساحل دریای عمان در قسمت منطقۀ آزاد چراغانی شدهاست. در این بخش از ساحل میتوان روی صندلی و زیر آلاچیق نشست و دریا را تماشا کرد. انگار در این بخش شهر حتا موجهای بزرگ و وحشی بخش قدیمی هم کنترل شدهاند.
اما اینجا همه چیز تصنعی به نظر میرسد، حتا هتل، ویلاهای ساحلی و مراکز فروش تر و تمیز هم تصویر تلخ بخش قدیمی شهر را پاک نمیکنند.
بنای منطقۀ آزاد چابهار حدود بیست سال پیش گذاشته شد، وقتی ایران دو منطقۀ آزاد دیگر هم داشت؛ یعنی کیش و قشم. هدف از تشکیل مناطق آزاد چند چیز بود: تسهیل تجارت، حذف قوانین گمرکی، جذب سرمایهگذاری و ایجاد واحدهای تولیدی. اما اصل ماجرا یک چیز بیشتر نبود: بهبود زندگی مردم محروم منطقه.
اما چابهاریها راضی به نظر نمیرسند و میگویند منطقۀ آزاد فقط شهرشان را شلوغ کرده و دیگر هیچ. البته این سرنوشت همۀ مناطق آزادی است که در این سالها در گوشه و کنار ایران راه افتاده. همه یک جوری کنار دریا یا لب مرز قرار دارند. منطقۀ آزاد کیش، قشم، بندر انزلی، ارس.
مهمترین این مناطق آزاد در همسایگی چابهارند، کیش و قشم. هیچ کدامشان حتا ذرهای به هدف نزدیک نشدهاند. بیشترشان به جای آنکه سکوی صادراتی شوند، پایگاه واردات شدهاند یا شبیه کیش ملغمهای از واردات و گردشگری. فعلاً مزیتهای دولتی نظیر حذف قوانین گمرکی و سود بازرگانی در خدمت واردات است.
اینجا در اسکله منطقۀ آزاد چابهار، تریلیها صف کشیدهاند تا محمولههای بزرگ وارداتی را به شهرهای دیگر بهخصوص تهران حمل کنند. برای چابهاریها مهم نیست بخشی از چیزهای که مصرف میکنند در همین محمولههاست. آنها میگویند حتا کالاهایی که وارد چابهار میشود، اول به تهران برده میشود و تجار بعد از اضافه کردن سود آن را برای مصرف به چابهار بازمیگردانند.
قرار بود منطقۀ آزاد جایی باشد که خارجیها بدون روادید بیایند و کسب و کار راه بیندازند، اما دریغ یک خارجی. حتا در مرکز خرید منطقۀ آزاد چابهار داخلیها نیامده بودند، چه برسد به خارجیها. وقتی شبهنگام سری در مرکز خرید آنجا زدیم، متوجه شدم که وارد هر غرفه که میشویم، تنها مشتریان آن غرفه ما هستیم و بومیها و خبری از مسافرانی که برای خرید راهی مناطق آزاد میشوند، نیست. دلیلی هم ندارد وقتی قیمتها فرق چندانی با تهران ندارد.
همه چیزهایی که در سفر میبینم، با تصویر رؤیاییام فرق دارد و انگار خوابی واژگونه دیدهام. دست بر چشمانم میمالم تا باورم شود که بیدارم. وقتی مطمئن میشوم که بیدارم، با خودم عهد میکنم که روزی بازگردم؛ با این امید که اولین رؤیایم تعبیر شود.
آنوقت میروم و چابهار را با تمام طنازیهایش میبینم و حس میکنم؛ از گلدستههای مسجدش و موسیقی ناب بلوچ تا تالاب لیپار و ساحل جادویی گواتر. از چینههای کوههای مینیاتوری و مریخی، تا غذاهای تند و تیز بلوچی و چشمانداز ساحل جادویی گواتر.
در گزارش تصویری این صفحه سراغ یک خانم مهاجر در منطقۀ آزاد و سه نفر از بومیان چابهار رفتهایم و در بارۀ کیفیت زندگی و تغییرات چابهار پس از تبدیل شدن آن به منطقۀ آزاد به گفتگو پرداختهایم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۱ نوامبر ۲۰۱۱ - ۲۰ آبان ۱۳۹۰
منوچهر دینپرست
هایده چنگیزیان اکنون سالهاست که از باله دور شده و دیگر جایی هم برای رقصندگی باله ندارد. میان تهران و لیسبون در رفت و آمد است. اما در آرزوی روزی که بتواند باله را با همان شکوه گذشتهاش به پیش ببرد. روزی که به همراه دوستان قدیمیاش "دریاچه قو" را اجرا میکردند و تماشاگران ایستاده برایشان کف میزدند. اما از همۀ اینها اکنون فقط خاطره باقی ماندهاست.
شاید اگر ناصرالدینشاه از جورابهای زیبای بالرینها خوشش نمیآمد، هنر باله هم در ایران شکل نمیگرفت و اینگونه شاهدِ از میان رفتن هنری که میتوانست بخشی از هنرهای مدرن این سرزمین تلقی شود، نمیبودیم. شاید تقدیر تاریخی این کشور است که با خوش آمدن و نیامدن سلاطینش هنرها و صنایع رونق میگیرند و یا رو به افول میگذارند.
اما باید قبول کرد، ماجرای آشنایی ایرانیان با غرب بعضاً حکایت شگفتانگیز و گاه تبسمآفرین است. ورود صنایع جدیدی مانند راه آهن، هواپیما و حتا دوربین عکاسی از این نوع است. اما رقص باله نیز به نوبۀ خود جالبتر است. باله که در اصل به عنوان یک هنر شناخته میشود، برای ناصرالدین شاه ایران که در سفرهای اروپایی خود، بالرینهای ماهپیکر و سفیدجامه را دیده بود، از نوع دیگری جلب توجه کرد. ناصرالدینشاه که لباسهای سفید و زیبای بالرینها را دیده بود، به زنان حرم خود دستور داد که چنین لباسهایی بپوشند. زنان هم شلیته و یا همان دامنهای کوتاه را با جورابهای سفید بلند میپوشیدند و به همین شیوه شد که تقلیدی مضحک از باله وارد ایران شد.
باله نوعی رقص است. با وجود اصالت این هنر در فرهنگهای ملل مختلف همانند روسیه، ریشۀ باله را شاید بتوان در ایتالیا یافت. اما در فرانسه بود که باله فرم و شکل امروزی را به خود گرفت. باله همیشه رقصی است روایتکنندۀ موضوع یا داستانی. به عبارتی باله رقصی روایی است. وقتی باله را به صورت جزء به جزء نگاه میکنیم، در واقع یکسری حرکات کلاسیک است که توسط طراح رقص این حرکات زنجیروار کنار هم قرار میگیرند و با هم ترکیب میشوند و رقص باله را میسازند. گذشته از این که باله چگونه به ایران وارد شد و شاید اگر آن حکایت ناصری را پذیرا باشیم، هنر رقص و توجه ایرانیان به این هنر ریشه در تاریخ و فرهنگ ایرانزمین دارد.
هنر رقص در ایران، آنچنان در ذهن و زندگی ساکنان این سرزمین ریشه دارد که در بسیاری از افسانهها و قصههای رایج در میان قومها و طایفهها، به نوعی این هنر را در مسیر رویدادهای داستانهای خود گنجاندهاند. اما با تمام این توجهات فرهنگی به رقص، باله در این سرزمین نشکفته پرپر شد.
هایده چنگیزیان جزو همان نسلی است که هنر باله را با استادان مهمی فرا گرفت که از آنها فقط نامی ماندهاست. دوستانش به خوبی میدانند که باله هنری است که در ایران از میان رفته و دیگر نه جایی دارد و نه جایگاهی. با عصبانیت میگوید: "من نمی دانم! مگر میشود باله را در خانه و یا سالن آرایشگاه و یا در سالن ورزشی یاد گرفت! باله زمین خاص خود را دارد، باید روزی پنج تا هشت ساعت تمرین کرد. باید استادان ورزیدهای باشند که بهخوبی بدانند که رقصنده چهقدر استقامت دارد. در غیر این صورت، با کوچکترین اشتباه مچ پایش میشکند. عدهای با تماشای یک فیلم هالیوودی فکر میکنند باله به همین راحتی است و این خانم ناتالی پورتمن شده بالرین. کجای دنیا به همین راحتی طرف میشود بالرین؟ نهخیر، اینطوریها هم نیست".
سعی میکنم با سؤالی دیگر قدری از عصبانیتش بکاهم، اما مثل اینکه سودی ندارد. نه اینکه آدم عصبانی است. بلکه از دورانی صحبت میکند که عمرش را به پایش گذاشته و اینک نوستالژی آن دوران او را رها نمیکند. حق هم دارد. میگوید: "الآن هم که مد شده به باله میگویند حرکات موزون؛ من هم میگویم حرکات ناموزون. اما باید قبول کنیم که این بچههایی که دوست دارند باله یاد بگیرند، کاری از دستشان برنمیآید. نه استاد مجربی هست و نه جای مناسبی. حتا اگر هر دوی اینها باشد که جایی برای اجرا ندارند. بنا بر این، یادگیری آن چه سودی دارد؟"
شاید تقدیر تاریخی هم نتواند آرزوی چنگیزیان و همدورهایهایش را برآورده کند، اما باله هنوز هم در ایران طرفدارانی دارد و عدهای میکوشند با تمام مشقتهای فراوان این هنر را زنده نگه دارند و برای فراگیری آن سختیهای بسیاری را تحمل کنند. اما چنگیزیان معتقد است "ما تاریخ باله را در کوچه گذاشتهایم و رفتگر آنها را بردهاست".
اکنون باله در ایران به شکلی پنهانی و در گوشه و کنار فعالیت دارد. اما هستند ایرانیانی نظیر نیما کیان که سازمان منحلشدهٔ بالهٔ ملی ایران را که تا قبل از انقلاب در تالار رودکی تهران مستقر بود، در سوئد و با حمایت سازمانهای فرهنگی و همپیوندی دولت آن کشور و تحت نام "سازمان باله ایران" بازسازی کرد. نمایشهای این سازمان برگرفته شده از تاریخ و فرهنگ ایران و عموماً بازتابدهندۀ موضوعات ادبی، تاریخی، عرفانی و اجتماعی است. گویی برای باله دو سرنوشت رقم خوردهاست. علاقهمندان به این هنر یا باید تن به مهاجرت دهند تا بتوانند از این هنر بهره ببرند یا به طور کلی فراموشش کنند، گویی که اصلاً چنین هنری نبوده یا نیست.
در گزارش مصور این صفحه که شوکا صحرایی ساختهاست، پای صحبت هایده چنگیزیان مینشینیم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ نوامبر ۲۰۱۱ - ۱۹ آبان ۱۳۹۰
مهتاج رسولی
"بدون آنکه کسی مدرسۀ چهارباغ را ببنید، نمیتواند تصور کند که چه جواهری است. یک ظرف میناکاری است؛ گوهرپاره ای در میان گلهاست. من بهخوبی درک میکنم که چهگونه در چنین جایی با شور و علاقه میتوان به زندگی روحانی پرداخت، ولی در عین حال بدترین جایی است که بتوان خود را متقاعد کرد که مال دنیا ارزشی ندارد".
این اظهار نظر کنت دو گوبینو، دیپلمات فرانسوی است که در حدود سالهای ۱۸۵۵ از ایران دیدن کردهاست. مدرسۀ چهارباغ از آخرین ساختوسازهای دوران صفوی در اصفهان نصف جهان است. درست به همین دلیل که در دورۀ پختگی معماری و کاشیکاری ایرانی ساخته شده از بناهای باشکوه و به لحاظ ظرافت نمونۀ معماری اصفهان است.
بیشتر سفرنامهنویسانی که پس از دورۀ صفویه به ایران آمدهاند، از اصفهان و زیباییهای آن نوشتهاند، اما کمتر کسی مدرسۀ چهارباغ را دیده و از زیباییهای آن حیرت نکردهاست. کنت دو گوبینو یکی از سفرنامهنویسانی است که مدرسۀ چهارباغ را بهخوبی وصف کرده، اما از او زیباتر بانو ژان راشل دیولافوا، نویسنده و ادیب فرانسوی، در بارۀ مدرسۀ چهارباغ نوشتهاست. دیولافوا که در زمان ناصرالدینشاه به همراه همسر باستانشناس خود به ایران آمده و از اصفهان دیدار کرده، در بارۀ زیباییهای مدرسه مینویسد: "چشم از دیدن کاشیهای مینائی که اشعۀ آفتاب را منعکس میکنند، خیره میشود… در صحن حیاط نهر بزرگی در حوض طویلی که از سنگ مرمر ساخته شدهاست، عبور میکند و عکس درختان در سطح بلورین آب دیده میشود. شاخوبرگهای این درختان تابلوی تاریکی را تشکیل میدهد که در میان آن گنبد و منارههای مستور از موزائیکهای مینائی نمایش مخصوص دارند. در زمینۀ آبی فیروزهای گنبد تصاویر سفیدی دیده میشود که به شکل مارپیچ ترسیم شده و لطف مخصوصی دارد و تصاویر زردرنگی هم وجود دارد که به اسلوب عربی جابهجا با رشتههای آبی و سیاه تزئین شدهاست".
خانم دیولافوا که مبهوت بنای مدرسه شده، تأکید میکند که استادان چیرهدست و صنعتگران هنرمندی که این آثار را از خود به یادگار گذاشتهاند، شایستۀ احترام زیادی هستند. "به نظر من، هیچ ممکن نیست بنایی را از این بهتر و قشنگتر زینت و آرایش داد... به عقیدۀ من، در اروپا هیچ بنایی وجود ندارد که عظمت و ابهت آن بتواند مانند مدرسۀ مادرشاه در انسان تأثیر کند".
گوبینو در گزارش خود از مدرسۀ چهارباغ به حجرهها که میرسد مینویسد، در این حجرهها طلبههایی که از همۀ نقاط جهان اسلام برای استفاده از دروس علمای دینی میآمدهاند، بدون هیچ امتیازی سکونت داده میشدند و هفتهای یک بار بانوی بنیانگذار مدرسه (اشاره به مادر شاه سلطان حسین) همراه گروهی از زنان میآمده و لباسهای چرک ساکنان مدرسه را جمعآوری میکرده و به جای آنها لباس تمیز میآوردهاست. او در ارضای کلیه احتیاجات مهمانانش مراقبت خاص مبذول میداشته و آشکارا مایل بوده که هیچ گونه نگرانی و ناراحتی آنان را از هدفی که برای زندگی خود برگزیدهاند، باز ندارد.
ساخت مدرسۀ چهارباغ در سال ۱۱۱۶ هجری به دست شاه سلطان حسین آغاز شد و در سال ۱۱۲۲ طی مراسم باشکوهی با حضور سلطان گشایش یافت. بنا به نوشتۀ حسین سلطانزاده در کتاب "تاریخ مدارس ایران"، به هنگام افتتاح مدرسه از علمای مشهور آن عهد و طلاب و برخی بزرگان و اشراف برای شرکت در مراسم و نخستین جلسۀ درس به مناسبت گشایش مدرسه دعوت به عمل آمده بود. در آن روز میرمحمد باقر خاتونآبادی حدیث و شرح مختصر اصول و شرح لمعه را شروع کرد. وی با آنکه بنا بر گفتۀ مجهول الهویه تذکره الملوک، از آقا جمال(خوانساری) در فضیلت کمتر بود، اما سمت ملاباشیگری را در زمان سلطان حسین صفوی برعهده داشت.
مدرسۀ چهارباغ در دو طبقه ساخته شده و دارای ۱۳۴ حجره است. هر حجره شامل نشیمن، صندوقخانه و بالاخانه و طاقچههای متعدد برای کتابهاست. سلطان حسین یکی از حجرههای ضلع شمالی را به خود اختصاص داده بود و بخشی از ایام و اوقات خود را در آن به بحث و مناظره میگذراند.
نام مدرسه را مدرسۀ سلطانی هم گفتهاند، اما بیشتر به مدرسۀ چهارباغ شهرت دارد، زیرا در خیابان چهارباغ، از ساختههای دورۀ شاه عباس، واقع شدهاست. این مدرسه به مدرسۀ "مادرشاه" نیز موسوم بوده، زیرا همچنان که کنت دوگوبینو اشاره کرده، مادر شاه سلطان حسین به این مدرسه توجه خاص داشته و چندین کاروانسرا و بازار و روستا و مزرعه و سایر مستغلات را وقف آن کردهاست، تا طلاب علوم دینی در کمال آسودگی به کار تحصیل مشغول شوند. از جملۀ این وقفیات کاروانسرای مادرشاه بوده که بعدها در سالهای ۱۳۴۰ خورشیدی تبدیل به هتل شاه عباس (هتل عباسی فعلی) شدهاست. اما مستغلات آن بعد از حملۀ محمود افغان از بین رفته و وضع روشنی ندارد.
خرابیهای مدرسه در حملۀ افغانها خلاصه نمیشود. ویلیامز جکسن، ایرانشناس امریکایی، که اوایل قرن بیستم میلادی (۱۹۰۳) به ایران آمده و سفرنامۀ پرباری از خود به یادگار گذاشته، در سفرنامۀ خود (ایران در گذشته و حال) یادآور میشود که بسیاری از کاشیکاریهای ظریف گنبد فرو ریخته؛ بعضی از صفحات مرمرین دیوار بیرونی ساختمان ناپدید گشته؛ و قسمتهایی از قابها و شبکهبندی پنجرهها شکسته است. "درون مدرسه طلاب علوم دینی در میان حجرهها به فرا گرفتن قرآن مشغولند، یا ساعت فراغتشان را در کنار حوض وسط صحن و در زیر سایۀ درختان به کشیدن قلیان میگذرانند". هم او نوشتهاست که این عمارت مدرسۀ شاه سلطان حسین است که در قرن هجدهم برای تعلیم و تربیت ملاها و درویشان ساخته شدهاست. "سردر زیبا با درهایی که پوشش برنجین و حکاکیهای سیمین دارند، تحسین آدمی را برمیانگیزند".
مدرسۀ چهارباغ، هم مدرسه و هم مسجد بوده و درون باغ پردرختی به مساحت ۸۵۰۰ متر مربع قرار دارد. این مدرسه پس از انقلاب اسلامی مدرسۀ علمیه امام صادق نامگذاری شده و در حال حاضر هم طلاب علوم دینی در آن تحصیل میکنند و در حجرههای آن ساکنند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ نوامبر ۲۰۱۱ - ۱۶ آبان ۱۳۹۰
گرچه چاپارهای تیزپای ایران باستان را برف و باران، گرما و تاریکی شب از رساندن نامه بازنمیداشت، اما چاپارخانه یا پُست جدید در زمان پادشاهی ناصرالدین شاه و صدارت امیر کبیر در سال ۱۲۲۹ خورشیدی برابر با سال ۱۸۵۱ در ایران تأسیس شد و در سال ۱۲۵۴ خورشیدی برابر با ۱۸۷۵ میلادی پس از سفر ناصرالدین شاه به اروپا و بهویژه اتریش آغاز به کار کرد.
بیورن سورنه (Björn Sohrne)، دارندۀ یکی از نادرترین مجموعههای مربوط به تاریخ پُست ایران است. وی طی سالهای ۱۹۷۷ و ۱۹۷۸ کارمند دفتر بازرگانی سوئد در تهران بود. آقای سورنه که برای سخنرانی در بارۀ تاریخ پست در ایران از سوی بنیاد میراث ایران به لندن دعوت شده بود، به جدیدآنلاین آمد و با ما در باره تاریخ پست در ایران صحبت کرد که در گزارش مصور این صفحه می شنوید. متنی را که در این جا میخوانید نیز او نوشتهاست:
تاریخ پرفراز و نشیب پـُست ایران، به استثنای نخستین تمبرهای معروف شیر قاجاری، به طور شایسته مطالعه نشدهاست. دلیل اصلی این غفلت شاید این حقیقت باشد که ایران بر خلاف تقریباً همۀ کشورهای غیر اروپایی صد سال پیش، هرگز مستعمره نبودهاست. از این رو مجموعهداران غربی که معمولاً به تاریخ پُست مستعمرههای کشور خود علاقۀ وافر داشتند، تاریخ پست ایران را نادیده گرفتهاند. افزون بر این، بسیاری از مجموعهداران نسبتاً مسن، مثل خود من، میدانند که اغلب تمبرهای ایرانی در آلبومهای مدرسهای ما اصیل نبودند. مانع زبانی هم باعث نادیده ماندن تاریخ پست و تمبر ایران میشد.
در واقع، رویکرد ما به این موضوع تا کنون غلط بودهاست. هیچ منطقۀ دیگری را نمیشناسم که تاریخ پـُستی بدین اندازه جذاب و شگرف داشته باشد که ایران دارد. این حوزۀ تحقیقات همچنان بکر است و منتظر علاقهمندانی که کندوکاوی مفصل انجام دهند.
مجموعهای که من گرد آوردهام، چهار بخش دارد: تاریخ پُست ایران؛ روابط پُستی ایران و روسیه طی سدههای ۱۹ و ۲۰ میلادی؛ روابط پُستی ایران و هند از سال ۱۸۶۴ تا دهۀ ۱۹۳۰ میلادی. بخش چهارم مجموعه شامل لوازم پستخانههای ایران میشود. این آثار و اشیا مربوط به ایران و وضعیت ژئوپلیتیکی و راهبردی آن در میان دو ابرقدرت، دو بازیگر ِ به اصطلاح "بازی بزرگ" – بریتانیا و روسیه است.
مناسبات پُستی میان ایران و روسیه طی سالهای ۱۸۵۰ و ۱۸۶۰ آغاز شد؛ زمانی که روسیه ادارۀ پُست کنسولگری خود را در ایران تأسیس کرد تا مراسلات شرکتهای روسی و خارجی را به روسیه بفرستد. سامانۀ مدرن پُست در ایران سال ۱۸۷۵ شکل گرفت. دو سال بعد از آن، در پی پیوستن ایران به اتحادیۀ جهانی پُست و امضای قرارداد همکاریهای پستی میان ایران و روسیه، ادارۀ پُست کنسولگری روسیه تعطیل شد .روسیه به دلیل وسعت قلمروش، در ارسال نامهها و مراسلات ایران به کشورهای غربی جایگاه کلیدی داشت. طی سالهای ۱۸۷۸ تا ۱۹۰۳ در امتداد مرز ایران با روسیه چندین ادارۀ پُست ایجاد شد. از سوی دیگر اما حضور نظامی روسیه در شمال ایران مانع از توسعۀ سامانۀ پُست ایران میشد.
در جنوب ایران امپراتوری بریتانیا ادارههای پُست خود را تأسیس کرد که نخستین آنها سالهای ۱۸۶۴ تا ۱۸۹۲ در بوشهر، بندر لنگه، بندر عباس و محمره (خرمشهر) پا گرفتند. این پستخانههای بریتانیایی در چارچوب "دایرۀ ادارههای پُست بمبئی" فعالیت میکردند. سال ۱۸۶۹ آنها تحت ادارۀ ایالت "سند" هندوستان قرار گرفتند و سال ۱۸۷۹ دوباره قلمرو بمبئی شد. رویهمرفته، در ایران قاجاری ۱۳ ادارۀ پُست هند بریتانیایی وجود داشت که بر رشد و توسعۀ سامانۀ پُست ایران تأثیر عمیق مثبت و منفی گذاشتند؛ هم شیوههای جدید پُستی را معرفی میکردند و هم به دلیل رقابت مانع از تشکل سامانۀ پُستی ایران میشدند. پس از امضای قرارداد روابط پُستی میان ایران و بریتانیا در سال ۱۹۲۳ همۀ پستخانۀ های بریتانیایی در خاک ایران تعطیل شدند، به استثنای دو پستخانه در شرق ایران که چند سال دیگر هم فعال بودند.
مطالعۀ تاریخ پُست ایران مستلزم دانش تاریخی است تا در بافتار رویدادهای تاریخی بتوان دلایل حضور پستخانههای خارجی و تعطیل شدن آنها را دریافت. معمولاً حضور نظامی قدرتها نیاز به ارسال نامهها و بستهها را ایجاد میکرد و ایران قاجاری که دستخوش جنبشهای نظامی متعدد ابرقدرتهای دور شده بود، شاهد باز و بسته شدن خدمات پُستی این کشورها در سرزمینش بود.
در گزارش مصور این صفحه پارهای از نامهها و کارتها و لفافهها یا پاکتنامههای مهرومومشده از دورههای مختلف تاریخ پُست ایران را میبینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب