Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - جهان
جهان

مقالات و گزارش هایی درباره جهان

منوچهر دین‌پرست

تفلیس اگرچه شهری تاریخی و ارزشمند شمرده می‌شود اما  قدمت این شهر برای مردم کنونی تفلیس هم جنبه توریستی پیدا کرده و هم جنبه هویتی.  وقتی که از چند نفر از اهالی تفلیس آدرس "نارین قلعه" را پرسیدم آنها سمتی از شهر را نشان دادند که گویی احتیاج به آدرس نداشت. کوهی مرتفع مشرف به شهر که قلعه بر فراز آن ساخته شده است. قلعه‌ای که اکنون به عنوان یک مکان توریستی استفاده می‌شود اما در روزگاران گذشته جنگ‌ها و نبردهایی به خود دیده است و چه خون‌هایی به پای این قلعه ریخته نشده است.

از کوچه پس کوچه‌های محله قدیمی تفلیس گذشتم. در میان گرد و غبار بازسازی‌ها٬ کافه‌ها باز بودند و برخی توریست‌ها هم مشغول خوردن و نوشیدن. بالاخره بعد از پیاده‌روی نسبتا نفس‌گیری به قلعه رسیدم. از قلعه چند دیوار بیشتر نمانده بود. اما همان‌ها را هم مرمت کرده بودند. از همان آغاز راه و دیدن قلعه شروع به عکاسی کردم. قلعه‌ای که با روایت‌های تاریخی ضد و نقیض در میان آسمان آبی، سخت چشم‌نواز بود. به طوری که شما می‌توانستید نه تنها قلعه را ببینید بلکه کل شهر تفلیس را هم در یک چشم‌انداز عالی مشاهده کنید.

 نارین قلعه تفلیس که گرجی‌ها به آن "ناری کالا- Narikala" می‌گویند در زمان ساخت به نام گرجی "شوریس تسیخه - Suris Tsikhe"  مشهور بوده و در سده ۴ میلادی و احتمالا توسط ایرانی‌ها ساخته شده است. هنوز میان برخی از تاریخ‌نویسان در ساخت این قلعه کشمکش است چرا که برخی معتقدند این قلعه شبیه به آتشکده‌های دوره‌ ساسانی است و بی‌گمان مربوط به آن دوره است و برخی دیگر این قلعه را مربوط به دوران امویان می‌دانند. البته شاید ارتباط این قلعه به زمان ساسانی شباهت عنوان این قلعه با نارین قلعه‌ای که در نایین اصفهان است باشد.

این قلعه از دو واژه مغولی "نارین" و عربی "قلعه" درست شده است. در تاریخ غازانی  برای واژه مغولی نارین  چنین آمده است که خزانه جواهر و زر سرخ که مستقیما تحت نظر سلطان بوده "نارین" و زر سفید و جامه‌ها که خرج شدنی بوده "بیدون" نامیده می‌شده است. بنابراین نارین باید کاملا به سلطان نزدیک می‌بوده و این جا ارگ حکومتی و بالاتر از جاهای دیگر شهر بوده است. معنای دیگر نارین به زبان مغولی- ترکی، کوچک و خرد است که احتمالا برگرفته از قلعه کوچک حاکم بوده که در داخل قلعه اصلی قرار داشته است. این واژه احتمالا از دوره حکومت ایلخانان وارد فرهنگ ایرانی شده و به جای واژه ارگ نشسته است.  این قلعه، مهم‌ترین پایگاه حفاظتی از شهر، در بالای تپه‌ای در منطقه تفلیس قدیم قرار دارد و در طول تاریخ، فرمانروایان تفلیس را در خود جای داده است. فرمانروایان گرجی، ایرانی، ترک، عرب یا روس هر یک بخشی را به قلعه افزوده‌اند. گویا شالوده اصلی برج‌ها و دیوار در سده ۸ میلادی به فرمان امیران عرب ساخته شده است.

نارین قلعه که برج و باروها و دیوارهای آن  اغلب در طول زمان فرو ریخته و از بین رفته‌اند اکنون به مکانی توریستی و البته به واسطه حضور"کلیسای سنت نیکلاس" در آن مکانی مذهبی هم هست. گرجی‌ها که بیشتر مسیحی‌اند٬ در روزهایی که مراسم های ویژه خود را دارند در این کلیسا حضور می‌یابند و به عبادت می‌پردازند.

 شاید بتوان جذابیت این قلعه را در این دانست که تمامی شهر تفلیس را از آن می‌توان دید. برخی از توریست‌ها٬ از میان کوچه تنگ و باریک٬ که کارگران مشغول مرمت آنها به سبک قدیمی‌اند٬ خود را به قلعه می‌رسانند٬ و برخی با تله کابینی که به تازگی راه‌اندازی شده به بالای قلعه می‌آیند. در سمت غرب ورودی قلعه مسیری شما را به پای تندیس "مادر گرجستان" می‌رساند. مجسمه‌ای ۲۰ متری از جنس آلومینیوم که تقریبا از هر جای تفلیس دیده می‌شود.

 در سال ۱۸۲۷ ٬ زمانی که روس‌ها بر این قلعه تسلط داشتند آن را  به انبار مهمات تبدیل کرده بودند. بر اثر انفجاری نسبتا وسیع تمامی قلعه و کلیسا از بین رفت و بقایای آن بعدها بازسازی شد.  دیدار من از این قلعه مرا یاد ارگ بم انداخت که  زلزله آن را  ویران کرد. شاید ما هم ارگ خود را بازسازی کنیم. متاسفانه در این مکان تاریخی شما تابلو و یا راهنمایی نمی‌بینید که بتوانند تاریخ قلعه را به شما بازگو کنند که عجیب نه نظر می‌رسید. من در ابتدا قرار بود با خانم "بلاشالواشویلی"  درمورد قلعه صحبت کنم. او شاهنامه فردوسی را به زبان فارسی ترجمه کرده و من تصور می‌کردم که می‌تواند راهنمای خوبی برای من باشد اما فارسی صحبت کردن برای او دشوار بود. از این رو  از خانم "ثمین محبی"٬ دانشجوی ایرانی مقیم تفلیس کمک گرفتم. 

 

در گزارش تصویری این صفحه٬ ضمن تماشای تصاویری از قلعه، توضیحات ثمین محبی را درباره این قلعه می‌شنوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

 
"از همه کسانی که می‌پرسند چگونه می‌توان از او تجلیل کرد٬ ما یک خواهش کوچک داریم: از کسی تجلیل کنید که در خدمت، فضیلت و فروتنی الگو بود. بار دیگر و هنگامی که در یک شب صاف، ماه از فراز آسمان به شما لبخند زد به نیل آرمسترانگ فکر کنید و به او چشمک بزنید."
 

و این بود خواسته خانواده "نیل آلدن آرمسترانگ -Neil Alden Armstrong " فضانورد نامدار آمریکایی و نخستین فاتح کره ماه، که در ۸۲ سالگی درگذشت.

"سفرنامه آپولو ۱۱" نوشته "پیتر راین"

شجاعت، دستاوردهای علمی و خدمات بزرگ نیل آرمسترانگ٬ در زندگی  و پس از مرگ او٬ بارها از سوی رهبران و شخصیت‌های مهم آمریکا و جهان و دوستداران علم و دانش تجلیل شده است. نیل آرمسترانگ٬ در اواخر دهه ۶۰ میلادی در همان لحظه که به سطح ماه قدم گذاشت "گام کوچک خود به خاک کره ماه" را "گامی بزرگ برای بشریت" نامید. اما آنچه در این سال‌ها از این مرد بزرگ ناشناس مانده، شخصیت فردی و فروتنی اوست؛ همان چیزی که خانواده‌اش نیز به آن اشاره می‌کنند. شاید همین فروتنی و بی‌میلی به پول‌سازی بود که نیل آرمسترانگ را برای همیشه  دور از رسانه‌ها و هیاهوی تبلیغات بازرگانی و سیاسی نگه داشت و آنهایی را که چشم طمع به شهرت و محبوبیت او دوخته بودند برای همیشه از این سود محروم کرد. او تنها یک سال بعد از بازگشت از ماموریت "آپولو۱۱" به کره ماه از ناسا جدا شد و به تحقیق و تدریس در مراکز فضایی و دانشگاه‌ها پرداخت و بعنوان "یک فضانورد شجاع و بی‌پروا و یک انسان عاشق دانش" در تاریخ باقی ماند.
 

آرمسترانگ پس از سفر حماسی‌اش به ماه در چند کار تبلیغاتی و چند مصاحبه شرکت کرد اما بعدها حتا از دادن امضا به دوستداران خود هم سر باز می‌زد و می‌گفت نمی خواهد با نامش پول ساخته شود. معروف است که چند سال پیش آرایشگر آرمسترانگ حلقه‌ای از موی کوتاه شده او را به قیمت ۳۰۰۰ دلار فروخت، اما فضانورد نامدار او را تهدید کرد که یا این پول را در کارهای خیریه صرف کند یا علیه او به دادگاه شکایت خواهد کرد. این گوشه‌گیری و فروتنی و کم‌حرفی مایه پخش افسانه‌های بسیار در باره او شد. از جمله داستان مسلمان شدن آرمسترانگ که همواره  با اخبار ضد و نقیض همراه بود و تا پایان عمرش بدون پاسخ ماند.

سفر فضایی آپولو ۱۱ کار آسانی نبود و انسان‌هایی آگاه، دانشمند و جان برکف را می‌طلبید. دشواری‌ها در آن روزها سفر به فضا را چنان ناممکن می‌نمایاند که در زبان فارسی عبارت "آپولو هوا کردن" رایج شد. برخی هم تا آن‌جا پیش رفتند که اصل سفر را انکار می‌کردند. در لحظه‌ای که نیل آرمسترانگ در ۲۱ ژوئیه ۱۹۶۹ پای چپش را از پلکان "عقاب ماه پیما"  یا "ایگل" بر سطح کره ماه گذاشت، چشم بیش از پانصد میلیون انسان به صفحه تلویزیون دوخته شده بود تا یک گام بلند تاریخی بشر به دنیایی ناشناس را بطور زنده تماشا کنند؛ صحنه‌ای پر از احساس، هیجان و شگفتی که نتیجه دهه‌ها کوشش، پژوهش علمی، آموزش، تمرین و آزمون‌های مختلف بود و به آرزوی بشر جامه عمل می‌پوشاند. گویی در آن سال‌های جنگ سرد و دشمنی آشتی‌ناپذیر شوروی و امریکا، یک لحظه همه قلب‌ها در این‌سو و آن‌سوی "پرده آهنین" هم‌زمان می‌تپید. موفقیت در اکتشافات فضایی در آن دوره به نماد رقابت بین شرق و غرب تبدیل شده بود که هر کدام می‌کوشید دستاوردهای علمی و تکنیکی خود را برجسته‌تر و مهم‌تر به جهانیان نشان دهد.
 

بعد از پیشرفت‌های فضایی شوروی در اواخر دهه ۵۰ و فرستادن "یوری گاگارین - Yuri Gagarin" در آوریل ۱۹۶۱ به فضا٬ آمریکا خواهان سبقت از رقیب خود در این عرصه بود. در همان سال "جان اف کندی" رئیس جمهور وقت امریکا گفت: "من معتقدم که ایالات متحده باید این هدف را به طور جدی پیش روی خود بگذارد که تا آخر این دهه، انسانی را روی کره ماه فرود آورد و او را دوباره به زمین باز گرداند." گویی پس از گام نهادن نیل آرمسترانگ و همسفرش "باز آلدرین- Buzz Aldrin" به ماه، آمریکا در این رقابت فضایی پیروز شد و دستاوردی بزرگ برای ملت خود حاصل کرد.

تسخیر ماه نگاه بشر را به این سیاره دگرگون کرد و برای برخی دیگر ماه آن موجود رویایی نبود که چهره معشوق در آن دیده می‌شد. محسوس بودن  و زمینی‌بودن ماه در شعر و در موسیقی و نیز در ادبیات و فرهنگ مردم اثر گذاشت اما از اشتیاق برای بیشتر شناختن کهکشان‌ها نکاست. کنجکاوی برای دانستن در باره این واقعه چندان بالا گرفته بود که برای اولین بار کتاب "سفرنامه آپولو ۱۱" در باره فرود انسان بر ماه نوشته "پیتر راین – Peter Ryan"  به فاصله چند هفته و همزمان با غرب در ایران ترجمه و از سوی کتاب‌های جیبی منتشر و کتابی پرفروش شد. پوستر ویژه نشر این کتاب به فارسی که در قطع بزرگ آماده شده بود در میان دوستداران کتاب و کنجکاوان فتح ماه دست به دست می‌گشت.
 

با وجود پخش مستقیم و بازتاب رسانه‌ای قدم گذاردن نیل آرمسترانگ و باز آلدرین به کره ماه  که با همراهی "مایکل کالینز- Michael Collins" انجام شد، برخی از منتقدین سیستم سیاسی آمریکا چه در خارج و چه در داخل خاک آن کشور این واقعه را دروغ خوانده و نمایشی تلویزیونی نامیدند، سلاحی که به باور آنها برای پیروزی در جنگ سرد به کار گرفته شد. یکی از مشهورترین این افراد "بیل کی سینگ- Bill Kaysing" مولف کتاب "ما هرگز به ماه نرفتیم" بود. او باور داشت که آمریکا در سال ۱۹۶۹ به هیچ‌وجه امکانات تکنیکی سفر به ماه را به دست نیاورده بود. علاوه بر آن او و همفکرانش این سوال را مطرح می‌کردند که چگونه پرچم آمریکا در ماه کوبیده شده و در خلاء به اهتزاز در آمد. نظریه کی سینگ و دیگران که می‌گفتند مدارکی برای اثبات ادعایشان در دست دارند این بود که  صحنه‌های فرود بر ماه در محلی متعلق به ناسا در نزدیکی سان فرانسیسکو بازسازی شده و کارگردان آن "استانلی کوبریک" بوده است. این باور بخصوص وقتی دوباره قوت گرفت که ناسا اعلام کرد اصل نوارهای فیلم‌برداری از فرود در ماه را گم کرده است. فروش وسیع کتاب بیل کی سینگ در دهه هفتاد و پس از آن نشان می‌دهد که افکار عمومی آمریکا تحت تاثیر این باورها قرار می‌گرفت. طبق آمار بعد از پخش یک فیلم مستند در این باره، ۳۰% مردم آمریکا به ماموریت موفقیت‌آمیز آپولو ۱۱ شک کرده بودند. گفته شده که یکی از مدافعین نظریه جعل فرود بر ماه در سال ۲۰۰۳ از باز آلدرین، همراه آرمسترانگ در سفر ماه خواست  به کتاب مقدس سوگند یاد کند که واقعاً به ماه پا گذاشته است. اما آلدرین در مقابل چنان عصبانی شد که در سن ۷۲ سالگی او را با مشتی محکم نقش زمین کرد.

بعد از گسترش اینترنت بار دیگر نظریه‌های شک‌‌ برانگیز در مورد فرود به ماه  قوت گرفت ولی همه اینها هیچگاه از محبوبیت نیل آرمسترانگ که دل در گرو کنکاش‌های فضایی داشت نکاست. او به تازگی گفته بود ماموریت‌ها و پژوهش‌های فضایی آمریکا در کهکشان باید ادامه یابد و تاکید کرده بود اگر از او بخواهند حاضر است بعنوان اولین انسان به کره مریخ اعزام شود، گویی او چون سربازی وفادار همیشه در خط مقدم برای ماموریت در فضا آماده بود.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

 
از روزی که "کارل فن درایس" (Karl von Drais) آلمانی با یک میله چوبی دو چرخ آهنی را به هم وصل کرد و با اتصال تکه چوب دیگری بر چرخ جلویی برای آن فرمانی تعبیه کرد نزدیک به دویست سال می‌گذرد. تا آن زمان انسان برای حمل و نقل از گاری‌های ‪چرخ‌دار‬ و معمولا چهارچرخه استفاده می‌کرد. ولی درایس موفق شد یک وسیله نقلیه با دو چرخ اختراع کند و با سوار شدن بر این "مادر" دوچرخه‌ها که هنوز نه زین داشت، نه رکاب و نه زنجیر، با کشیدن پاهایش روی زمین در سرازیری‌ها- به جای ترمز- با سرعتی قابل توجه حرکت کند. شاید به دلیل همین داشتن دوچرخ -یادآور دوپای انسان-  بود که در بدو پیدایش به این وسیله نقلیه به زبان لاتین نام "ولوسیپد" دادند که ترجمه تحت لفظی آن "تند پا"ست.
 

۱۸۱۷: دوچرخه با بدنه چوبی و فاقد پدال و
زنجیر که با کشیدن پا حرکت می کرد

بعد از اختراع و گسترش اتومبیل که سفرهای دور و دراز را آسان‌تر و سریع‌تر ازعرق ریختن و پازدن با دوچرخه کرد، دوچرخه کم کم مورد بی‌مهری قرار گرفت.
 

با این وجود حتا در اروپا در بسیاری از خانه‌ها  دوچرخه مونس راه‌های کوتاه و اوقات فراغت مردم باقی ماند. در پاره‌ای از کشورها مثل هلند و دانمارک دوچرخه همچنان در مقابل اتومبیل‌های کوچک و بزرگ خودنمایی کرده و می‌کند. در کشورهای آسیایی مثل چین و هند و نیز که دوچرخه نقش مهمی داشت حتا با افزایش خودروها دوچرخه در میان مردم کم‌درآمد همچنان وسیله‌ای برای حمل و نقل شخصی بوده و هست.

از چند دهه پیش، و از زمانی که حفظ محیط‌زیست از آلودگی هوا  مطرح و نیز گسترش چاقی و بی‌حرکتی در میان شهروندان در کشورهای صنعتی مهم  شد، نهادهای مردمی و احزاب و حکومت‌ها بار دیگر شهروندان را به استفاده هر چه بیشتر از دوچرخه تشویق کرده وبرای آن تسهیلات ویژه تدارک می‌بینند.

۱۸۱۹: دوچرخه با زین کوتاه و بدون پدال

اجاره دوچرخه ارزان و خط‌کشی خیابان و دادن جای ویژه به دوچرخه‌سواران نیز از همین تلاشهاست که در سال‌های اخیر در فرانسه و انگلستان واسپانیا رواج یافته. با این حال گروهی هم  به دلیل تصادف‌های فراوان و کشته‌شدن دوچرخه‌سواران از این ورزش سالم و وسیله نقلیه شخصی پرهیز می‌کنند.
 

یکی از آخرین تدابیر برای تشویق دوچرخه‌سواران در اروپا افتتاح "بزرگراه C۹۹" ویژه دوچرخه به طول ۱۵ کیلومتر در شهر کپنهاگ دانمارک است. این بزرگراه که امکان سفر با دوچرخه از مرکز شهر تا محله‌ای در  حومه شهر به نام "آلبرتزلوند- Albertslund" را در ۴۵ دقیقه و بدون ترافیک امکان پذیر کرده، در نزدیکی پارک تفریحی "تیولی- Tivoli" با پهنای سه متر شروع می‌شود و بعد از مسافتی به یک راه دو باندی سرسبز تبدیل و به آلبرتزلوند ختم می‌شود.

در تمام طول این مسافت هیچ ماشین یا وسیله نقلیه موتوری دیده نمی‌شود. در همه مسیر این راه دوچرخه کوشش شده، همچنان که در بزرگراه‌های مخصوص اتومبیل مرسوم است، تا حد امکان با تدابیر فنی از چراغ خطر و چهارراه و سه‌راه پرهیز شده تا حرکت با دوچرخه در عین آرامش دوچرخه‌سوار سریع‌تر شود. همچنین با ایجاد پل‌های هوایی کوچک یا با راههای زیرزمینی، عبور از چهارراه‌ها برای دوچرخه‌سواران بدون ترمز ممکن شود. اگر هم در طول راه چراغ خطری باشد، با تابلوهای راهنمایی کوچکی به دوچرخه سوار نشان داده می‌شود چه مدت دیگر چراغ سبز یا سرخ است تا او بتواند با کم یا زیاد کردن سرعت خود بدون ترمز از آن عبور کند. با این تدابیر شهرداری کپنهاگ می‌کوشد هم بر شوق دوچرخه‌سواری در شهروندان بیفزاید و هم سفر با دوچرخه بتواند از نظر زمان با قطارهای شهری و وسایل نقلیه عمومی دیگر رقابت کند.

۱۸۶۵: دوچرخه با زین و پدال

برای مسئولین شهری کپنهاگ که برای ساختن این مسیر مخصوص دوچرخه تا بحال ۳.۳ میلیون یورو هزینه کرده‌اند یک واقعیت مهم دیگر هم وجود دارد که آن را هم به سود کشور و هم به سود مسافر می‌دانند: استفاده از دوچرخه به سلامتی شهروندان کمک می‌کند و از هزینه‌های درمان و در نتیجه از هزینه‌های بیمه‌های اجتماعی در این شهر می‌کاهد. پزشکان می‌گویند که استفاده از دوچرخه حتا در هوای پر از گازهای سمی شهرهای بزرگ به گردش خون و سلامت قلب انسان کمک می‌کند و از بیماری‌هایی مانند سکته جلوگیری می‌کند. گفته شده که در کشورهای اروپای غربی هر کیلومتر دوچرخه‌سواری در حدود نود سِنت از هزینه‌های درمان می‌کاهد. شاید برای همین است که شهرداری کپنهاگ در نظر دارد ۲۵ بزرگراه مشابه دیگر و مجموعاً به طول سیصد کیلومتر برای دوچرخه‌سوران در اطراف آن شهر بسازد تا شهروندان هر چه بیشتر به استفاده از دوچرخه راغب و تشویق شوند.

کپنهاگ را براستی می‌توان شهر دوچرخه نامید. در این شهر تقریبا تمام مردم دوچرخه‌سواری می‌کنند و روزانه چیزی حدود ۱.۳میلیون کیلومتر مسیر با دو چرخه در این شهر پیموده می‌شود. در حال حاضر ۳۵% مردم کپنهاگ برای رفتن به محل کار یا دانشگاه از دوچرخه استفاده می‌کنند و بسیاری از آنها معتقدند با استفاده از مسیر دوچرخه زودتر از قطار و اتوبوس که معمولا در ترافیک می‌مانند، به محل کار خود می‌رسند. علاوه بر آن هزینه استفاده از دوچرخه بسیار کمتر از وسایل نقلیه دیگر و ضرر آن به محیط‌زیست هم بسیارناچیز است.
 

شاید با این تدابیر و آگاهی هر چه بیشتر شهروندان از فواید دو چرخه‌سواری و با افزوده‌شدن طرفداران محیط زیست ساختن بزرگراه‌های دوچرخه‌سواری در همه شهرهای اروپا و دیگر شهرهای بزرگ جهان به امری معمول در کنار خیابان‌های مخصوص اتومبیل تبدیل شود و انسان روزی دوباره به دوران پیش از ماشین باز گردد، چهار چرخ را کنار بگذارد و به دوچرخ بسنده کند و تا جایی که برای سلامتی خودش مفید می‌داند  انرژی بدن خود را برای سلامتی و نیز رسیدن به مقصد با پازدن با دوچرخه مصرف کند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
سیروس علی‌نژاد

فرشتۀ محافظ او در کودکی – چنانکه خود می‌گفت - یک پیرمرد بود؛ پدر بزرگش. پدر بزرگی مهربان که او را به تماشای کوچه و بازار می‌برد و همه چیز را نشانش می‌داد. قصه‌گوی بزرگ هم مادر بزرگش بود که او را با قصه‌های اشباح و ارواح سرگرم می‌کرد. پدر و مادرش او را بزرگ نکرده بودند، تا هشت سالگی نزد پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می‌کرد و دنیای او به وسیلۀ این دو ساخته شد. از این روست که به قول یک روزنامه‌نگار، داستان‌هایش همواره با پیرمردی در حال انتظار شروع می‌شوند: "توفان برگ" با پیر مردی که نوه‌اش را به تشییع جنازه می‌برد؛ "کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد" با پیرمردی که کنار اجاق سنگی نشسته، با حالتی حاکی از اعتماد و ساده‌دلی انتظار می‌کشد و "صد سال تنهایی" با پیرمردی که نوه‌اش را به کشف یخ می‌برد. داستان‌های مارکز پر از تخیل و خرافات است و این همه از دنیای کودکی او می‌آید. خود نیز پدربزرگ و مادربزرگش را آدم‌هایی پر از تخیل و خرافات توصیف می‌کرد.
 
او نویسنده‌ای جادوگر بود که خواننده را هیپنوتیزم می‌کرد. کمتر نویسنده‌ای چون او جادوی قصه را می‌شناخت. مانند "هرمان ملویل"، جوهر قصه‌گویی را در نهادش داشت اما «آمیزۀ مفتون کنندۀ واقع‌گرایی و خیال‌پردازی» بر قصه‌هایش رنگی می‌زد که در آثار هیچ نویسندۀ دیگری یافت نمی‌شود. آثارش سرشار از خیال‌‌پردازی‌های شگفتی است که تنها در متن داستان‌های او می‌تواند باورپذیر شود.
 

در صد سال تنهایی رمدیوس خوشگله با تکاندن ملافه‌ای که از روی بند رخت برمی‌دارد، به هوا می‌رود؛ در یکی از داستان‌هایش با زنی رو به رو می‌شویم که «از بس لطیف بود با کشیدن یک آه می‌توانست از میان دیوارها عبور کند»؛ در جایی دیگر مرد بالداری به زمین می‌افتد و می‌کوشد ساده لوحان را متقاعد کند که او یک فرشته است، اما توجه مردم به زنی جلب می‌شود که به علت بد رفتاری با پدر و مادرش تبدیل به عنکبوت شده است.  در ماکوندو، شهری خیالی که داستان صد سال تنهایی در آن می‌گذرد، مردی می‌میرد و تمام شب از آسمان گلهای زرد و قرمز می‌ریزد و خون پسر او به هنگام مرگ در خیابان شهر به راه می‌افتد و خود را به مادرش می‌رساند.

 

مارکز در ۱۹۲۸ در کلمبیا به دنیا آمد. نویسندگی را در بیست سالگی با روزنامه‌نویسی آغاز کرد و بیست سال مداوم در هاوانا، نیویورک و پایتخت‌های اروپا برای روزنامه‌های آمریکای لاتین خبر فرستاد. در چشم او روزنامه‌نویسی همان اندازه شرف داشت که نویسندگی. با این تفاوت که روزنامه‌نگاری حتا هیجان‌انگیزتر بود و مخصوص سال‌هایی که او می‌توانست بی‌کله خود را درون هر ماجرایی پرتاب کند. از این رو در تمام عمر روزنامه‌نویسی را وا ننهاد. در سال‌های جوانی به خبرنگاری روی آورد، چندی به دبیری وسردبیری پرداخت و آنگاه که نویسنده‌ای مشهور بود به تدریس روزنامه‌نگاری و تربیت روزنامه‌نگار مشغول شد. میان روزنامه‌نگاری و نویسندگی پیوندی می‌دید که همواره او را در سرزمین روزنامه‌نگاری نگه می‌داشت. روزنامه‌نگاری را حرفه اصلی خود می‌دانست و باور داشت که «روزنامه‌نگاری آدم را در تماس دائم با واقعیت نگاه می‌دارد».

در ۱۹۵۵ زمانی که در روزنامه "ال اسپکتادور" کار می‌کرد، به سراغ ملوانی رفت که از توفان دریا نجات یافته بود. گزارش او از دیدار ملوان چنان جذاب بود و چندان بر تیراژ روزنامه افزود که سردبیر او را خواست و پرسید چند شماره دیگر مصاحبه ادامه خواهد یافت؟ پاسخ داده بود یکی دو شماره، سردبیر گفته بود حرفش را هم نزن، باید صد شماره بنویسی. مارکز آن گفتگو را تا چهارده شماره ادامه داد.

این نقطۀ آغاز گزارش‌نویسی و نویسندگی‌اش شد، و حرفی که در آن گزارش بود، آغاز و فرجام سخنی که در داستان‌هایش با خوانندگانش در میان می‌گذاشت: مبارزۀ انسان ِ تنها با محیط دشمنانۀ خویش.

دربارۀ قصه‌نویسی و روزنامه‌نگاری چنین می‌اندیشید که اینها آموختنی نیستند. آدم‌ها با چنین استعدادهایی به دنیا می‌آیند. «قصه‌گوها با این ویژگی به دنیا می‌آیند، نمی‌توان از کسی قصه‌گو ساخت. قصه‌گویی، مثل خوانندگی، ذاتی است. آموختنی نیست. تکنیک چرا، آن را می‌شود یاد گرفت».

روزنامه‌نگاری نیز در چشم او پیشه‌ای پرماجراست که نمی‌توان آن را به کسی آموخت. روزنامه‌نگاری شغل نیست، "غده"ای است که «باید آن را زندگی کرد». به شاگردانش می‌گفت چنین «حرفه‌ای آموختنی نیست، اما می‌توانم بعضی از تجربه‌هایم را به شما منتقل کنم. نظریه‌ای درکار نیست. واقعیت نظریه ندارد. واقعیت روایت می‌کند. باید از همین روایت یاد بگیریم».

خود وی در هر دو کار استعداد بی‌اندازه داشت. تخیل شگفتی‌آفرین او در  کار نویسندگی به او مدد می‌رساند و قدرت گزارشگری او به هر ماجرای مرده جان می‌داد. گزارشگری را پایه و مایۀ قصه‌نویسی می‌دانست. پس از آنکه جایزۀ ادبی نوبل را به دست آورد، در مادرید خبرنگار جوانی خود را به او رساند و از او تقاضای مصاحبه کرد. مارکز از خانم جوان دعوت کرد که روزی را با او و همسرش بگذراند. تمام روز به این سو و آن سو رفتند، ناهار خوردند، خرید کردند، صحبت کردند، خندیدند و... غروب که به هتل برگشتند آن خبرنگار بازهم از او تقاضای مصاحبه کرد. «به او گفتم باید شغلش را عوض کند. او داستان کامل را در اختیار داشت. گزارش توی دستش بود».

می‌گفت: «گزارش، داستان کامل است، بازسازی کامل ماجراست». مصاحبۀ مکتوب، گفتگو با کسی است که حرفی برای گفتن دارد اما «گزارش بازسازی موشکافانه و صحیح ماجراست». از این رو ضبط صوت «وسیلۀ پلیدی است چون آدم به دامش می‌افتد و باورش می‌شود که ضبط صوت فکر می‌کند، اما ضبط صوت یک طوطی دیجیتال است، گوش دارد اما قلب ندارد».

چنین است که او کلمات را از گوشۀ جگرش بیرون می‌کشید و بر صفحۀ کاغذ می‌نشاند. می‌دانست در کلمه جادویی هست که می‌تواند هیپنوتیزم کند. «نوشتن یک جور هیپنوتیزم است. اگر موفقیت‌آمیز باشد نویسنده خواننده را هیپنوتیزم کرده است. هر جا نویسنده تپق بزند، خواننده از خواب بیدار می‌شود، از هیپنوتیزم بیرون می‌آید و از خواندن دست می‌کشد».

نویسنده‌ای بزرگ بود که از مصاحبه کردن و خودنمایی در مطبوعات بیزار بود.  مانند روشنفکر نمایان جهان سومی، هر روز و هر هفته در مقابل دوربین خبرنگاران و عکاسان مطبوعات ژست نمی‌گرفت و دانش خود را بی‌حد جلوه نمی‌داد. «اگر در موقعیت فعلی زندگی‌ام بخواهم به همۀ سوالات‌شان جواب بدهم از کارم باز می‌مانم و ضمنا دیگر چیزی هم برای گفتن نخواهم داشت».

داستان نویس بزرگی بود که آثارش نمی‌میرند. «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» تجسم آرزوهای عمیق مردی است که بیهوده انتظار حق‌شناسی از جانب قدرتمندان را می‌کشد در حالی تمام رفقایش آنقدر چشم به راه این قدرشناسی مانده اند تا مرده‌اند. در اینجا نیز مانند سرگذشت ولاسکو دریانورد جوان کلمبیایی، با مبارزۀ انسان تنها با محیط دشمنانه‌اش رو به رو هستیم، منتها این بار، از نوع داروینیسم اجتماعی. «وقایع نگاری یک جنایت از پیش اعلام شده» تجسم بی‌مانند نظریه‌ای است که چگونه روایت کردن را از خود روایت مهمتر می‌داند؛ "صد سال تنهایی" شاهکار رئالیسم جادویی اوست. دربارۀ آن سخن گفتن آسان نیست. بگذارید به جای هر سخنی، حرف خودش را نقل کنیم که خیلی ساده با آن برخورد می‌کرد. از او پرسیده‌اند آیا این نوعی تاریخ سوررئالیستی آمریکای لاتین است؟ و آیا گارسیا مارکز آن را چون استعاره‌ای برای بشر مدرن و جوامع بیمار بشری به کار گرفته است؟ می‌گوید:
 

«به هیچوجه چنین نیست. قصد من فقط بازگفتن سرگذشت خانواده‌ای است که صد سال هر کاری از دستشان برمی‌آمد کردند تا از تولد نوزادی که دم خوک داشته باشد جلوگیری کنند و درست به خاطر همین تلاش، تولد این نوزاد سرنوشت محتومشان شد. از نظر ترکیب داستان، این طرح رمان است. اما دیگر آن اراجیفی را که از سمبولیسم دم می‌زند به هیچ وجه قبول ندارم: آشنایی که منتقد هم نیست می‌گفت علت محبوبیتی که این رمان در میان مردم یافته است، آن است که برای اولین بار زندگی خصوصی یک خانوادۀ آمریکای لاتینی را تصویر می‌کند... خوابیدنشان، حمام کردنشان، آشپزخانه‌شان و همۀ گوشه و کنار خانه‌شان را نشان می‌دهد. ... در هر حال علت گیرندگی کتاب این بوده و نه آن خزعبلاتی که می‌گویند از سرنوشت بشر حکایت می‌کند».

صد سال تنهایی سرشار از شگفتی‌هایی است که در نوشتۀ او باورپذیر شده‌اند. معتقد بود تمام شگفتی‌های داستان‌های او از متن واقعیت زندگی روزمرۀ مردم آمریکای لاتین می‌آید. بارها گفته است احساس شگفتی و غرابتی که در بسیاری آثار آمریکای لاتین وجود دارد، نه زاییدۀ تخیل بیمارگونۀ ادبی، بلکه بازتاب واقعیت‌های پیچیدۀ زندگی آمریکای لاتین است.

قصه‌گویی را دوست داشت چون از شنیدن قصه لذت می‌برد. قصه‌گویی برایش نوعی شعبده‌بازی بود. «من وقتی داستانی را برای جمعی تعریف می‌کنم لذت می‌برم. درست مثل شعبده‌بازی که از کلاهش خرگوش در می‌آورد». حقیقتا هم او ساحری بود که در قالب داستان‌نویس ظهور کرده بود.

با همۀ قدرت آفرینندگی، از حیث سیاسی دچار اندیشه‌های نامتوازن بود. با دیکتاتوری مخالف بود اما فقط از نوع سرمایه‌داری آن. با دمکراسی هم میانه‌ای نداشت. زمانی که پینوشه در شیلی کودتا کرد او اعلام کرد دیگر داستانی به چاپ نخواهد سپرد. رفاقت خود را تمام عمر با کاسترو نگهداشت. پس از زندانی شدن یک شاعر کوبایی، و انتشار اقرارنامه ای که به شیوۀ استالینی گرفته شده بود، روشنفکران فرانسوی که همیشه پشتیبان انقلاب کوبا بودند، نامه‌های اعتراض آمیز به کاسترو نوشتند. مارکز امضا کنندگان نامه‌ها را روشنفکران قلابی خواند که «در تالارهای ادبی پاریس ور می‌زنند».

 

از جوانی معتقد بود که سوسیالیسم تنها نظامی است که می‌تواند توزیع نابرابر ثروت را برطرف کند. به شوق دیدار از نظام‌های سوسیالیستی به کشورهای اروپای شرقی رفت اما ملت آلمان شرقی را «غمگین‌ترین ملتی» یافت که در تمام عمرش دیده است. مردم آن سرزمین را در شرایطی یافت که «در هراس از پلیس زندگی می‌کنند» ولی خود متنبه نشد. سفر او به مجارستان، درست چند ماه بعد از قیام اکتبر – نوامبر ۱۹۵۶ و مداخلۀ نظامی شوروی، تحولی در او پدید نیاورد و در گزارش خود به قول یک نویسنده سر و ته قضیه را هم آورد. به جای درک توتالیتاریسم، وضع مجارستان را توجیه می‌کرد. «در پائیز پدرسالار» تصویر استالین را که در مسکو دیده بود (هنوز مومیایی استالین در کنار مومیایی لنین قرار داشت) «غرق در خوابی بدون پشیمانی» توصیف می‌کند که هیچ چیز به اندازۀ ظرافت دست‌ها و ناخن‌های ظریف و شفافش بر او تأثیر نگذاشته است.
 
در عوض وقتی به آمریکا می‌رسد از آن سوی بام می‌افتد. گرچه اعتراف می‌کند ملتی که قادر است شهری چون نیویورک بسازد هر کاری از دستش بر می‌آید، اما بلافاصله اضافه می‌کند که «این به هیچ وجه به نظام حکومتی آمریکا ربطی ندارد». گویی آمریکا و نظام حکومتی آن را، نه آمریکایی‌ها بلکه مردم سرزمین‌های دیگر ساخته‌اند. با وجود این انکار نباید کرد که افکار سیاسی‌اش بر واقع‌گرایی داستان‌نویسی‌اش تاثیر ناگواری نمی‌گذاشت. نمونۀ درخشان این واقع‌گرایی، گزارش جاندار «ماجرای اقامت پنهانی میگل لیتین در شیلی» است که در آن قهرمانی‌های یک چریک سوسیالیست، در برابر پیشرفت‌های شیلی زمان استبداد پینوشه رنگ می‌بازد.

ذهن بیدار و تخیل سرشار بارزترین توانایی‌اش بود که چشم اسفندیارش هم شد. در خبرها آمده است که دچار نسیان و زوال ذهن شده است. افسوس که خداوند هرچه به آدمی می‌دهد سرانجام پس می‌گیرد.

خوشبختانه تقریبا تمام آثار مارکز به زبان فارسی ترجمه شده و نخستین کسی که فارسی زبانان خواندن آثار مارکز را به او مدیونند، مترجم نامدار "بهمن فرزانه" است. تمام گفتاوردهای این مطلب نیز  از سه منبع "رویای نوشتن" ترجمۀ "مژده دقیقی"، "هفت صدا" ترجمۀ "نازی عظیما" و "گابریل گارسیا مارکز" ترجمۀ "فروغ پوریاوری" نقل شده است.

در این نوشته من عمدا تمام فعل‌ها را ماضی گرفته‌ام زیرا مارکز زنده بود که روایت کند. وقتی از روایت کردن افتاده چه بگویم؟


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهمن علی‌آبادی

بعد از گذشت سالیان هنوز سفر مارکوپولو بود که برای من به چین رنگ و بو می‌داد. کودکی بودم نشسته مقابل تلویزیون، مسحور جاه و جلال امپراتور٬ آن‌گاه که به مارکوپولو اجازه می‌داد در دربارش حضور یابد‫.‬

در سفر به چین در جستجوی آن رنگ و بو بودم. در سال‌های اخیر در مورد چین زیاد خوانده بودم اما آن تصویری که در کنج کودکی‌های من لانه کرده بود حاضر نبود جای خود را بسپارد به رنگ خاکستری ناشی از خواندنی‌های روزمره. به همین دلیل سفر به چین یک سفر معمولی نبود. انتظار یک دیدار بود و ترس از اینکه این دیدار، چین مارکوپولویی را برای همیشه از خاطرم زایل کند.

اگر می‌دانستم و اگر از دستم برمی‌آمد از شانگهای این سفر را شروع نمی‌کردم. در شانگهای از آن چین افسانه‌ای  نشان کمی یافت می‌شود. آن چه می‌بینی آسمانخراش است و بزرگراه. شهری سی و چند میلیونی که وقتی از فراز یکی از آسمان‌خراش‌ها دیدمش هراسم گرفت. بشر می‌داند چقدر آسیب‌پذیر است؟ آن پایین‌ها ساختمان‌های کوچک و بزرگ مثل قوطی کبریت کنار هم چیده شده بودند و آدم‌ها مثل مورچه تند و تند این سو و آن سو می‌رفتند، پیاده یا در قوطی‌های کوچک فلزی که اتومبیل نام دارد و اهالی شانگهای مدرن‌ترین‌هایشان را می‌خرند. این شهر چقدر عظیم و چقدر شکننده است.

جایی که با کمک تخیل خود ممکن است بتوانی اندکی از چین دوردست را زنده کنی "باغ یو" در مرکز شانگهای است‫.‬  باغی که یکی از مقامات شهر به نام "یو پن" برای پدر خود ساخت اما بنای آن در قرن شانزده میلادی چندان طول کشید که پدرش در این فاصله درگذشت و هزینۀ آن هم چنان زیاد شد که خاندان پن را خانه خراب کرد. اتاق‌های باغ اثری از آنچه که در آن‌ها گذشته ندارند و به‌سختی می‌توانی تصور کنی طی اعصار گذشته چگونه مردمی در آن می‌زیسته اند.

در شهر از محلات قدیمی مردم عادی و عامی چیزی نمی‌بینی. این محلات همگی تخریب شده‌اند و جای خود را به بلوک‌های آپارتمانی کوچک و بزرگ داده‌اند. راهنمای ما در شانگهای می‌گفت اگر پانزده سال پیش آپارتمانی در شانگهای می‌خرید می‌توانست حالا با فروش آن زندگی راحت و بی‌دغدغه‌ای داشته باشد. مردمی که خانه‌های محقرشان را طی سال‌های اخیر فروخته‌اند و چنگشان به آپارتمان‌های گران‌قیمت گیر نکرده اکثرا بیرون از شانگهای زندگی می‌کنند در شهرهای کوچک اقماریی که در کنار این غول بزرگ احداث شده‌اند. البته هستند مردم کم در آمدی که اینجا و آنجا در داخل شهر گذران می‌کنند و به دلیل فضای تنگ خانه‌ها رخت‌هایشان را در کوچه و خیابان روی طناب می‌اندازند. اینجور جاها روی طناب حتی لباس زیرزنانه هم می‌بینی.

در شانگهای محلات قدیمی می‌توان می‌یافت، منتها نه محلات مردم تهی‌دست را. آن‌چه که در شانگهای قدمت دارد محلاتی‌ست که استعمارگرهای اروپایی ساختند و در آن، به دلیل شکست چین در جنگ تریاک، رژیم کاپیتولاسیون برای خود برقرار کردند. چینی‌ها در این محلات تحت قوانین اروپایی کارگری می‌کردند و انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها در این محلات بر اساس قوانین خود اربابگری می‌کردند. خاطرۀ این وضعیت هنوز در شانگهای زنده است. این را می‌شود از اهتزاز پرچم چین بر روی ساختمان‌های این مناطق دید.

در پکن آرام آرام رنگ و بوی آن چین افسانه‌ای آشکار می‌شود. در شهر ممنوعه که محل زندگی امپراتور و خانواده‌اش بوده نشانه‌های آن را می‌بینی. بی‌دلیل نیست آن را شهر نامیده‌ اند. قصر از پی قصر پشت سر می‌گذاری تا به اندرونی‌ترین گوشه‌های شهر می‌رسی، جایی که زنان و فرزندان امپراتور می‌زیسته اند. و بی‌دلیل نیست آن را ممنوعه نامیده اند. حتی بالاترین مقامات امپراتوری باید شهر را در شب ترک می‌کردند و به پکن، به بیرون شهرممنوعه می‌رفتند. می‌توانم تصور کنم نام شهر چه خوفی در دل مردمی می‌انداخته که بیرون آن دیوارهای بلند کار و زندگی می‌کردند. حالا این شهر مملو است از توریست‌های چینی. از هر ده توریست نه نفر آن ها چینی‌ست و این یعنی ظهور یک طبقۀ متوسط چند صد میلیونی در چین. به گفتۀ راهنمای ما صنعت و تجارت توریسم را همین طبقۀ متوسط چین تغذیه می‌کند و نه خارجی‌ها.

و این یکی از دلایل امیدواری چینی‌هایی‌ ست که من دیدم. به گفته چینی دیگری که هم صحبتم شد معجزۀ چین امروزی این است که در آن غذای یک میلیارد و سیصد میلیون نفر تولید می‌شود بدون آنکه نیازی به واردات مواد غذایی از خارج باشد. پنجاه سال پیش چین به‌شدت محتاج غذا از خارج بود. شاید به همین خاطر است که آنهایی که من دیدم با اعتماد زیاد از دولت حرف می‌زنند. طوری در بارۀ دولت حرف می‌زدند که انگار در بارۀ پدرشان برای ما می‌گویند. جالب اینکه کسی اشاره‌ای به "حزب" نمی‌کند. گویی چیزی به اسم حزب کمونیست وجود ندارد.

در قصرهای داخل شهرممنوعه ظرافت چین قدیم را می‌بینی و در دیوار بزرگ چین عظمت آن را، و هراس آن را از اقوامی که سوار بر اسب‌های کوچک می‌آمدند و آن تمدن عظیم را تهدید می‌کردند. روی دیوار چین که ایستاده‌ای می‌توانی به راحتی چنگیزخان را آن پایین در پای دیوار تصور کنی که با حسرت بالا را نگاه می‌کند و می‌گوید روزی از این دیوار لعنتی عبور خواهد کرد. روی دیوار که ایستاده‌ای بیشتر ممکن است متقاعد شوی به برخورد تمدن‌ها.

در بازگشت از دیوار چین راهنمای ما پیشنهاد می‌کند در کارگاهی که ظروف تزیینی تولید می‌کند توقف کنیم. داخل کارگاه سرد است. نمی‌دانم دست‌های زن‌هایی که نقش‌های روی ظرف‌ها را حک می‌کنند چطور می‌تواند در این سرما حرکت کند. آنچه که ما از جنس چینی شنیده‌ایم با آنچه که اینجا تولید می‌شود متفاوت است. اینجا ظروفی می‌بینیم که گرانند و به حق گرانند. یاد حرف کسی افتادم که می‌گفت در چین هم جنس "چیپ" و ارزان هم تولید می‌کنند و هم جنس مرغوب. تویی که باید تصمیم بگیری مشتری کدامیک هستی.

بیشتر کسانی که در کارگاه کار می‌کنند زن هستند، لابد مردهای این شهر کوچک اقماری، صبح برای کار به پکن می‌روند و شب برمی‌گردند. به گفتۀ راهنمای ما حالا مردم بیشتر کار می‌کنند، تقریبا هر عضو خانواده کار می‌کند چرا که برخلاف دوران کمونیستی با کار یک نفر نمی‌شود خانواده را چرخاند. خود او که حدود پنجاه سال دارد می گوید بیست سال پیش در یک کارخانه تکنیسین بود. خانه‌ای به او داده بودند و حقوقی داشت که فقط کفاف نیازهای اولیه‌اش را می‌داد. آن زمان کسی سر وقت به کارخانه نمی‌رفت و اغلب ظهرها بعد از ناهاری که کارخانه می‌داد همه چرتی می‌زدند و بعد از آن هم وقت‌گذرانی می‌کردند تا زنگ پایان کار به صدا دربیاید.

کسی که این وضع را برهم زد "دنگ شیائو پنگ"  بود. راهنمای ما خودش منتقد وضع موجود است و می‌گوید اختلاف طبقاتی زیاد است اما حاضر نیست به دوران پیش از دنگ شیائو پنگ برگردد. می‌گوید بهتر است "گیرهای" وضع موجود را برطرف کرد نه اینکه به دوران گذشته برگشت. تعریف می‌کند که در زمان کودکی‌اش خانۀ آن‌ها توالت نداشت و مردم محله باید به مستراح عمومی می‌رفتند و پدرش صبح زود از خانه بیرون می‌زد که ناچار نباشد زیاد در صف مستراح عمومی بایستد.

به شهر شیان که از نظر جغرافیایی به مرکز چین نزدیک است می‌رویم تا لشکر سرامیکی را ببینیم، لشکری که به دستور اولین امپراتور بزرگ چین ساخته شد تا با او دفن شود. در کنار این لشکر هر چیزی که یک امپراتور زنده ممکن است لازم داشته باشد هم دفن شده است. هر یک از سربازان لشکر به قد و قوارۀ یک سرباز عادی‌ست و هیچ‌یک از آن‌ها شبیه دیگری نیست. در این لشکر ارابه و اسب و ادوات جنگی هم می‌بینی. امپراتوری که سفارش این لشکر را داده باید با آرامش به خواب رفته باشد. یکی از همراهان ما می‌گوید خدا را شکر که امپراتوری که این بساط عظیم را سفارش داده خرافاتی بوده والا حالا اثری از چنین بقایای بی‌همتایی دیده نمی‌شد. اما به گفتۀ راهنمایمان خرافات با همان شدت، امروزه هم در چین رایج است. مثلا جالب است بدانید که بیشتر چینی‌ها معتقدند ارواح خبیث نمی‌توانند از پله بالا بیایند و به همین دلیل خیلی از آن‌ها کف داخل خانه‌هایشان را حداقل یک پله بالاتر از بیرون می‌سازند. همان یک پله کافی ست تا ارواح خبیث را پشت در نگه دارد.

شیان طی سده‌ها قلب امپراتوری چین بوده و در اینجا می‌توان بیش از پکن از رنگ و بوی چین افسانه‌ای سراغ گرفت،‬ از جمله در دیواری که گرد مرکز شهر را گرفته است.  وقتی روی این دیوار راه می‌روی در شاهراهی قدم می‌زنی که دست‌کمی از بولوار  شانزه لیزۀ پاریس ندارد جز آنکه این سو و آنسوی این شاهراه مغازه‌های شیک نمی‌بینی بلکه برج‌هایی می‌بینی که می‌روند تا بافت قدیمی شهر را ببلعند.

به جنوب چین که می‌رویم تغییر آب و هوا محسوس است و همین‌طور تغییر آهنگ زندگی. شهر "گویلینگ" آنگار آرام در میان صخره‌ها و رودخانه‌ها به خواب رفته است. از بزرگراه و آسمان‌خراش اثر کم‌تری می‌بینی هر چند برج‌های کوچک در میانۀ سنگ و صخره و درخت اینجا و آنجا دیده می‌شوند. در گویلینگ مردم آرام‌تر راه می‌روند. غبار و آلودگی کم‌تری در هوا می‌بینی. تفریحگاه‌ها و پارک‌ها شلوغ ترند. اینجا سوار بر قایقی می‌شویم و سی کیلومتر پایین تر پیاده می‌شویم. ترکیب رودخانۀ پر پیچ و خم و صخره‌های عجیب و غریب مناظری پدید آورده فراموش نشدنی. در اینجا چینی هست که حتی از چین دوران کودکی من، از چین مارکوپولویی، زیباتر است.

از قایق که پیاده می‌شویم در بازاری هستیم که از شیر مرغ دارد تا جان آدمیزاد. فروشنده‌ای که نارنگی در ترازوی بزرگی ریخته و روی شانه انداخته، پیرمردی که مرغ ماهیخواری را به نمایش گذاشته و مغازه‌ای که تی‌شرت‌هایی می‌فروشد با  نقش مائو و بن لادن، این‌ها همه چیزی ایجاد کرده که هم بازارچه است و هم تفریحگاه. می‌پرسم ماجرای این مرغ ماهیخوار چیست؟ راهنمای ما می‌گوید مردم محلی این مرغ‌ها را نگهداری می‌کنند تا ماهی بگیرند اما پیش از آنکه مرغ ماهی را قورت بدهد آن را از گلویش بیرون می‌کشند. چه مرغ‌های بیچاره‌ای و عجب چینی‌های زرنگی.

بیشتر کسانی که در این بازارچه خرید می‌کنند چینی‌هایی هستند که از شهرهای بزرگ شمالی مثل شانگهای و پکن آمده‌اند تا از این آب و هوای بهشتی و طبیعت بی‌همتا لذت ببرند. خارجی کم‌تر می‌بینی. یاد گفتۀ راهنمایان در مورد طبقۀ متوسط چند صد میلیونی چین می‌افتم. اطرافم را نگاه می‌کنم. در خرید به همان اندازۀ غربی‌ها حریص هستند. این چند صد میلیون، یا یک میلیارد، به زودی به همان اندازۀ مصرف کنندۀ غربی از کرۀ زمین و منابع آن استفاده خواهد کرد. و به این کاروان، چند صد میلیون هندی هم در حال اضافه شدن است. بر سر زمین و منابع آن چه خواهد آمد؟

در غوغای بازارچه سعی می‌کنم این فکر نگران‌کننده را فراموش کنم به‌خصوص که از خودم شرمم می‌گیرد. مثل یک مستشرق غربی آمدم که رد چین مارکوپولویی را پیدا کنم و حالا مثل یک جنتلمن غربی نگران آنم که مبادا چینی‌ها منابع زمین را از من بربایند.

در نمایش تصویری این صفحه عکس‌هایی از چین و شگفتی‌های آن می‌بینید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
سیروس علی‌نژاد

کارلوس فوئنتس

فوئنتس هم خاموش شد. از غول‌های ادبیات آمریکای لاتین حالا دیگر، دو تن بیشتر نمانده‌اند؛ مارکز و یوسا. اینان در کنار کسانی چون میگل آنخل آستوریاس، لوئیس بورخس، اوکتاویو پاز، خولیو کورتاسار، و کابررا اینفانته از دهۀ ۵۰ به این سو به ادبیات شکلی نو دادند و ادبیات آمریکای لاتین را که تا پیش از دوران آنها حد اکثر ادبیات محلی بود، جهانی کردند.
 

کارلوس فوئنتس در ایالات متحده بزرگ شده بود و با ادبیات آمریکایی از نوجوانی آشنایی داشت. پدرش دیپلمات برجسته‌ای بود که مدت‌ها سفیر مکزیک در هلند، پاناما و ایتالیا بود. فوئنتس در ۱۹۲۸ در پاناما زاده شد، اما با انتقال پدر به آمریکا دورۀ دبستان را در واشینگتن دی.سی گذراند. پدر، بعدتر ماموریت شیلی یافت و او دورۀ دبیرستان را در سانتیاگو، و همچنین در بوئنس آیرس آرژانتین گذراند. اما دورۀ دانشگاه دوره‌ای بود که او در مکزیکوسیتی تحصیل کرد، هرچند تحصیلات تکمیلی خود را در انستیتوی مطالعات عالی ژنو به پایان برد. نه تنها پدرش دیپلمات بود، بلکه خود او نیز همانند هم میهن بزرگ خود، اوکتاویو پاز مدت‌ها سفیر مکزیک در فرانسه بود.

دیپلمات بودن در میان نویسندگان آمریکای لاتین به سنتی بدل شده است. میگل آنخل آستوریاس دیپلمات و سفیر گواتمالا در فرانسه بود. لوئیس بورخس مدت‌ها در کشورهای مختلف به سفارت رفت. اوکتاویوپاز چندی سفیر مکزیک در فرانسه شد. اینفانته پیش از آنکه تبعیدش از کوبای انقلابی آغاز شود، ابتدا وابستۀ فرهنگی سفارت کوبا در پاریس شد. بعدتر البته او را بکلی از هر سمتی برکنار کردند و چون به کوبا بازگشت وضعی پیش آوردند که از کشور بگریزد. بارگاس یوسا نه تنها دیپلمات بود، بلکه یک بار تا مرز ریاست جمهوری پیش رفت. پابلو نرودا به قول ریتا گیبرت، سفیر نظرکردۀ شیلی در فرانسه بود. مارکز تنها نویسنده‌ای است که با وجود پیشنهادهای فراوان هیچگاه به سفارت نرفت و ظاهرا پای در دیپلماسی نگذاشت. اما تا امروز روابط خود را با کوبای کاسترو وچپ‌های دیگر آمریکای لاتین حفظ کرده و همچنان آرزومند است که تمام آمریکای لاتین روزی سوسیالیست شود.

اما شهرت هیچ‌یک، از جمله کارلوس فوئنتس، به دیپلمات بودن آنان نیست. همۀ آنان از طریق ادبیات شهرت یافتند – داستان‌نویسی و شعر. اگرچه کسانی مانند فوئنتس مقالات سیاسی بسیاری نوشتند اما آن نظم بزرگی که پی‌افکندند تا ادبیات آمریکای لاتین را به درجۀ امروز برساند، همان داستان‌نویسی و شعر بود.

تا پیش از ترجمۀ "مرگ آرتمیو کروز" توسط مهدی سحابی در سال ۱۳۶۴ در زبان فارسی نام فوئنتس چندان شناخته نبود. از این پس بود که بر سر زبان‌ها افتاد. بعدها این عبدالله کوثری مترجم گرانقدر ادبیات آمریکای لاتین بود که با ترجمۀ دیگر آثار فوئنتس او را به شهرت عظیم رساند. شگردهای داستان‌نویسی نو که با ترجمۀ صد سال تنهایی و برخی دیگر از آثار مارکز شناخته شده بود، با ترجمۀ آثار فوئنتس ابعادی تازه یافت. مرگ آرتمیو کروز دربارۀ انقلاب مکزیک جدید است، جایی که فوئنتس تا شانزده سالگی آنجا را ندیده بود و در ایام کودکی در واشینگتن، وقتی پدرش او را وامی‌داشت که دربارۀ مکزیک بخواند، نویسندۀ آینده، آن را سرزمین خیالی می‌انگاشت. آرتمیوکروز که در انقلاب مکزیک جنگیده، حالا در بستر مرگ تنها راه ارضای هوس‌های خود را در روایت‌کردن و مرور گذشته‌ها می‌جوید. این رمانی است که با اول شخص و دوم شخص و سوم شخص مفرد روایت می‌شود و زمانی که "من" و "تو" می‌میرند، "او" در ذهن خواننده ادامه می‌یابد؛ ادامۀ زندگی در ذهن مخاطب و خاطرۀ دیگران.

این ساختار سه وجهی شگرد دلخواه فوئنتس است که در شاهکار او "زمین ما" هم به کار گرفته می‌شود. عبدالله کوثری آثار دیگری از او ترجمه کرد که سبب شناخت بیشتر فوئنتس و شناساندن ابعاد دیگر آثار او شد؛ پوست انداختن، آئورا، گرینگوی پیر، و خودم با دیگران که در چاپ‌های بعدی عنوان "از چشم فوئنتس" یافت، آثاری است که کوثری به فارسی‌زبانان هدیه کرده است. مترجم ادبیات آمریکای لاتین، نه تنها آثار برجسته‌ای از فوئنتس را به فارسی‌زبانان شناساند، بلکه با ترجمۀ "خودم با دیگران" و مقدمه‌ای که بر آن نوشت و موخره‌ای که بر آن افزود، تصویر کامل‌تری از او به دست داد. در این اثر نگاه و دیدگاه فوئنتس را دربارۀ سروانتس، دیدرو، گوگول، بونوئل، بورخس، کوندرا و مارکز می‌خوانیم. در ترجمه‌ها و نوشته‌های کوثری بود که از زندگینامۀ فوئنتس کم و بیش آگاه شدیم و دانستیم که نویسندۀ بزرگ مکزیک تا شانزده سالگی اساسا مکزیک را ندیده است. "در خانه، پدرم مرا وامی‌داشت که تاریخ مکزیک را بخوانم. جغرافیای مکزیک را بخوانم و از نام‌ها و رؤیاها و شکست‌های مکزیک سر در بیاورم. آن روزها فکر می‌کردم مکزیک کشوری نابوده است که پدرم از خود درآورده تا خوراکی دیگر برای تخیل کودکانۀ من فراهم کند: سرزمین عجایب، یا جاده‌ای میان کاکتوس‌های سبز، و چشم‌انداز و روحی چندان متفاوت با ایالات متحد که خواب و خیال می‌نمود".

شاید همین بزرگ شدن در کشورهای دیگر بویژه در ایالات متحده بود که باعث شد بعدها فوئنتس مدام در پی کشف هویت مکزیک برآید. به نوشتۀ کوثری در مقدمۀ "از چشم فوئنتس" مهمترین ویژگی آثار او، تلاش برای کشف هویت مکزیک – و به معنای وسیع‌تر کل آمریکای لاتین – و پی بردن به این موضوع است که این هویت چرا و چگونه چنین شده است.

فوئنتس برای پی بردن به این هویت در هر یک از آثار خود، نگاه داستان واره‌ای به گذشتۀ مکزیک می‌اندازد. گذشته در چشم او چیزی پشت سر ما نیست بلکه همواره در برابر ما و دور و بر ما حضور دارد. زمان در آثار فوئنتس پیچیده‌تر از آن است که به گذشته و آینده تقسیم شود. اگر هویت مکزیک در "مرگ آرتمیو کروز" تا تمدن آزتک باز می‌گشت، و سعی می‌کرد گذشته و اکنون مکزیک را در مقابل هم بگذارد، در آثار دیگر او، ارتباط با جنبه‌های دیگر تاریخ مکزیک بازسازی می‌شود. در "پوست انداختن"، تاریخ مکزیک و تاریخ آمریکای لاتین، با سرزمین مادر آن یعنی اسپانیا پیوند می‌یابد. بعدها در "گرینگوی پیر" رابطۀ آمریکا و مکزیک و تأثیر این همسایۀ بزرگ بر آن کشور دیده می‌شود. در  "خویشاوندان دور" دو خانواده مکزیکی و فرانسوی هم تبار را تصویر می‌کند تا ارتباط  فرهنگ فرانسه و آمریکای لاتین در آن نمود یابد. آنچه مهم است این است که در تمامی این آثار، این هویت مکزیک است که قرار است کشف و شناسانده شود. کوثری می‌نویسد از زمان نوشتن |پوست انداختن"، رئالیسم سادۀ فوئنتس که در آثاری مانند "آسوده خاطر" و "آنجا که هوا پاک است" بروز داشت، دیگرگون می‌شود و عناصری چون اسطوره، استحاله، پوست انداختن، و حتا رمز و راز و جادو به آثار او راه می‌یابند. آئورا نخستین اثری است که همۀ این عناصر یعنی تاریخ، اسطوره، جادو، استحاله و از همه مهمتر عنصر تمنا را در خود دارد. "در این مرحلۀ دوم کندوکاو در درون انسان‌ها از مهمترین ویژگی های آثار فوئنتس می‌شود. او هویت انسانی را هویتی استحاله‌پذیر می‌بیند، انسان‌ها در طول زمان و در آن واحد چهره‌های گوناگون می‌یابند".

شاید یکی از آخرین ترجمه‌های کوثری از کارهای فوئنتس، داستان "کنستانسیا" ست. در این داستان در همان صفحات نخست، شخص اول داستان "هال" در گفت و گوی با خود، از خود می‌پرسد: "آیا ما تاوان گناه‌مان را داده‌ایم؟ چطور می‌توانیم از شّر این ماجرا خلاص بشویم. یا شاید آسایش ما در گروِ این است که یاد بگیریم با این گناه تا ابد زندگی کنیم؟ از خودم می‌پرسم ایام توبه‌ای که آن خشونت تاریخی بر دوش ما می‌گذارد چقدر طول خواهد کشید؟ کِی رخصت استراحت به ما می‌دهد؟... مسئولیت فردی من در قبال بیدادی که خودم مرتکب نشده‌ام تا کجا می‌تواند، یا باید کشیده شود؟" و این به گمان دغدغۀ خود کارلوس فوئنتس تا آخرین روزهای زندگی‌اش بوده است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

 

 

روز اول ماه مه را در گوشه و کنار بسیاری از کشورهای غربی  با مراسمی خاص به عنوان یک آیین باستانی جشن می‌گیرند. در بسیاری از کشورهای جهان نیز روز اول ماه مه، بیشتر به یاد تظاهرات کارگری و کشته‌شدن کارگران معترض به کمبود حقوق در شیکاگو در سال ۱۸۸۶،  به عنوان "روز کارگر" شناخته شده و در بسیاری از کشورهای جهان مراسم و تظاهراتی برگزار می‌شود.
 

در کشورهای شمال اروپا و از جمله بریتانیا هم مراسم کارگری برگزار می‌شود و هم مراسم باستانی. در شهری چون آکسفورد صبح زود دانشجویان با شادی و رقص و نوشیدن در کنار رودخانه و رفتن بالای برجی در مرکز این شهر دانشگاهی مراسم ویژه‌ای برگزار می‌کنند.

در کشوری مثل آلمان گرچه روز کارگر را گرامی می‌دارند اما مراسم باستانی اول ماه مه بسیار دامنه‌دارتر است که احتمال می‌رود از دوران پیش از مسیحیت و در باورهای طبیعت محور ریشه داشته باشد.

"رقص ماه مه" و "افراشتن درخت ماه مه" دو سنت قدیمی است که در دهه‌های گذشته در آلمان به صورت وسیعی دوباره زنده شده و در بین نسل جوان آلمان بطور گسترده مرسوم شده است.

رقص ماه مه در شب سی‌ام آوریل تا سپیده‌دم اول ماه مه در بسیاری از خانه‌ها بصورت خصوصی یا در کافه‌ها، رستوران‌ها و دیسکوها  به صورت عمومی اجرا می‌شود که با استقبال زیاد جوانان روبروست. درهمین روز، در بسیاری از مناطق روستایی‌نشین تنه درختی - معمولا درخت توس، سپیدار یا کاج- تزئین و در مرکز آن محل نصب می‌شود.

در بعضی مناطق این مراسم با شرکت وسیع مردم و همراه با یک گروه موسیقی انجام می‌شود و درخت تزئین شده توسط مردم به میدان اصلی ده یا ناحیه حمل می‌شود. بعد از برافراشتن تنه درخت جشن و رقص و پایکوبی بر گرد آن آغاز می‌شود و تا نیمه‌های شب ادامه می‌یابد. در چنین مراسمی مصرف مشروبات الکلی، بخصوص آبجو بسیار مرسوم است.

در گذشته پسران مجرد درخت‌هایی آذین شده از همین نوع را جلوی خانه دختران مجرد محل زندگیشان می‌افراشتند. این سنت امروز تا حدی تغییر کرده و پسران جوان درخت تزیین شده را به طور ناشناس در جلوی خانه دختری که به او علاقه‌مندند یا میل به دوستی با او دارند نصب می‌کنند. این درخت افراشته شده در روز اول ماه مه نماد عشق است و معمولا دختران می‌توانند حدس بزنند که چه کسی آن را در جلو در خانه یا پنجره اتاقشان قرار داده است. نصب یک "قلب چوبی" بر درخت  که بر آن نام دختر مورد نظر نوشته شده هم از رسوم جدید است. گفته می‌شود که در سال‌های کبیسه دختران جوان هم برای پسر مورد علاقه‌شان این سنت را اجرا می‌کند.

در کنار افراشتن درخت، رسم دیگری هم وجود دارد که بیشتر شکل تفریحی به خود گرفته: "دزدیدن درخت مه" از همدیگر. در حالیکه صاحب هر درخت باید مواظب آن باشد، دیگر جوانان می‌کوشند حواس او را پرت کنند، درخت او را بدزدند و از آن استفاده کنند.

این رسم اگرچه بیشتر جنبه شوخی و شادی دارد اما با گذشت زمان رسوم خاص خود را هم یافته است. مثلا اگر کسی درخت خود را در جنگل تزیین کند دیگری حق برداشتن آن را ندارد و گاهی هم "دزد" آنرا با دریافت یک صندوق آبجو پس می‌دهد. در آیین دزدیدن درخت ماه مه پلیس دخالت نمی‌کند. توسل به پلیس در این گونه مراسم را امری خلاف سنت جامعه می‌دانند.

درخت ماه مه تنها می‌تواند در شب اول مه که به شب "وال پورگا" معروف است دزدیده شود. این شب نه تنها در آلمان که در کشورهای اسکاندیناوی هم جشن گرفته می‌شود.

ریشه واقعی سنت "درخت ماه مه" روشن نیست اما بسیاری از پژوهشگران و مردم‌شناسان معتقدند که این سنت ریشه در باورهای اولیه ژرمن‌ها، آیین های مربوط به کشاورزی و "سپاسگزاری از مام زمین" دارد. از آنجایی‌ که ماه مه، بخصوص در سده‌های گذشته که اقلیم سردتر بود، ماه کشاورزی و ماه باروری زمین بوده است، این تبیین برای پیدایش این سنت می‌تواند به واقعیت نزدیک باشد.

 

در بعضی داستان‌های اساطیری گفته می‌شود که ژرمن‌ها در این روز با برافراشتن درختن سپیدار ازدواج الهه "فریا" را با ایزد آسمان "وتان" جشن می‌گرفتند. با آمدن کلیسا بسیاری از آیین‌های قدیمی ممنوع شد.

سنت رقص ماه مه و بویژه افراشتن درخت که شاید در گذشته به آیین‌های مربوط به باروری زمین تعلق داشته، امروز بار دینی و آیینی خود را کاملا از دست داده و بیشتر جنبه تجاری- مصرفی پیدا کرده است. به طوری که از چند روز قبل از انجام مراسم، درخت ماه مه تزئین شده، مثل درخت کریسمس، در فروشگاه‌ها به فروش می‌رسد. و به تازگی در این ایام در فضای مجازی تاکسی‌های مخصوص برای حمل آن ارائه می‌شود.

گرایش به این آیین کهن و رونق آن در بین جوانان، که بیش از هر چیز نماد مهر انسانی به انسان دیگر است، مانند بسیاری دیگر از مراسم و آیین‌های کهن در کشورهای صنعتی موجب ادامه حیات آنها در آینده خواهد شد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رویا یعقوبیان

شاید بارها شنیده باشید که: "من که فقط عکس‌هاش رو نگاه می‌کنم" یا اینکه: "این کتاب،عکس هم داره؟"

این جملات را خیلی‌ها‌ در مورد کتاب می‌پرسند؛ کتاب‌های داستان و یا هر کتاب دیگری.

از دیر باز انسان با تصویر میانه خوبی داشته است. انسان‌های نخستین با گذشت هزاران سال، هنوز با زبان تصویر با ما سخن می‌گویند. تصاویر موجود بر دیوار غارها، شاید از اولین نمونه‌های روایت تصویری باشند. بسیاری از کودکان پیش از شروع مدرسه کتاب‌های داستان را ورق می‌زنند و با تصاویر آنها ارتباط برقرار می‌کنند. داستان را حدس می‌زنند و چه بسا در ذهن خود قسمت‌هایی از داستان می‌سازند.

"کمیک‌استریپ" یا داستان مصور روایتی تصویری از یک داستان است که در آن تصاویر سهم بیشتری را در روایت داستان دارند. در این نمونه روایی، نوشته و ادبیات خلاصه می‌شود در فضاهای ابر- مانند بین تصاویر و اینها عموما از زبان شخصیت‌های داستان نوشته می‌شوند. می‌توان گفت کمیک‌استریپ مجموعه‌ای است از نقاشی‌ها ‌و تصاویر دنباله‌دار که یک داستان را روایت می‌کند.

خاستگاه داستان مصور یا کمیک‌استریپ از کشور آلمان و انگلستان بود. اگر چه "ویلیام هوگارت" انگلیسی در قرن ۱۸ میلادی برای نخستین بار کاریکاتورهایی با روایات دنباله‌دار طراحی کرد اما عملاً "آدولف توپفر"، نویسنده، معلم و کارتونیست سوئیسی را با عنوان پدر کمیک‌استریپ مدرن می‌شناسند. داستان‌های مصور او در کشورهای مختلف از جمله آمریکا در سال ۱۸۴۲ منتشر شد. در سال ۱۸۸۵ نقاش، نویسنده و کارتونیست آلمانی، "ویلیام بوش" سری داستان‌های مصور "ماکس و مورتز" را منتشر کرد که بر روند شکل‌گیری کمیک‌استریپ یا داستان مصور تاثیر بسیاری گذاشت. در انگلستان اولین کمیک‌استریپ‌هایی که در دسترس عموم قرار گرفت مجموعه "اَلی اسلوپر هالف هالیدی" بود که هفته نامه‌ای شامل کمیک‌های کوتاه و طنز از شخصیتی ژولیده و ولگرد و مست بود. شخصیتی که باعث تفریح و خنده می‌شد و در بین مردم بسیار محبوبیت داشت.

هم زمان در آمریکا "یلو کید" و "کریزی کت" که  از مشهورترین روزنامه‌های کمیک استریپ به شمار می‌روند، منتشر می‌شد. کشورهای فرانسه و بلژیک از جمله کشورهایی بودند که داستان‌های مصور زیادی را برای کودکان و نوجوانان منتشر کردند. در سال ۱۹۲۰ بلژیک از جمله کشورهایی بود که در مقیاس بالایی به انتشار داستان مصور پرداخت. از معروف‌ترین داستان‌های مصور جهان که در سال ۱۹۲۹ و ابتدا در روزنامه‌های بروکسل چاپ شد "ماجراهای تن تن و میلو" بود. نویسنده داستان‌های تن تن شخصی بود با نام مستعار "هرژه". ماجراهای تن تن تا به امروز یکی از مشهورترین و محبوب‌ترین داستان‌های مصور اروپایی است. این مجموعه روایت تصویری جذابی است از خبرنگاری ماجراجو با نام تن تن.

در سال ۱۹۵۰ کمیک استریپ‌های آمریکایی به سرعت در دسترس عموم قرار گرفتند و شخصیت‌های" سوپر من" و "بت من" و" پاپای" در بین کودکان و نوجوانان اروپایی محبوبیت بسیاری پیدا کردند.

کمی بعد "مانگا" یا همان کمیک ژاپنی توجه کمیک دوستان را به خود جلب کرد. شخصیت‌های کارتونی "مانگا" اغلب چشم‌هایشان به طرز اغراق‌آمیزی درشت است و دهان و بینی کوچکی دارند. موثرترین شخص در گسترش و تحول مانگا "اوسامو تزوکا" بود که می‌توان گفت مانگای مدرن را به وجود آورد.

کمیک با توجه به معنایش در ابتدا با محتوای طنز و خنداندن مخاطب تهیه می‌شد ولی به مرور موضوعات داستان‌های مصور تنوع و گسترش بیشتری پیدا کرد.

کمیک استریپ به تدریج توانست خیلی سریع و راحت با مخاطب ارتباط برقرار کند و به راحتی جای خود را درروزنامه‌ها‌ و نشریات اروپایی و آمریکایی باز کرد طوری که صفحاتی از آنها به داستان‌های مصور اختصاص داده شد و بسیار مورد توجه عموم قرار گرفت. هر چند، گاه از طرف  دولت‌های  بعضی از کشورها، مشمول سانسور شدند.

معمولا کمیک‌استریپ‌هایی که در روزنامه‌ها ‌منتشر می‌شوند، اسلاید کمتری دارند و به موضوعات مختلف اجتماعی، سیاسی، فرهنگی با زبان طنز می‌پردازند.  

امروزه  پیشرفت تکنولوژی بر صنعت و هنر کمیک‌‌استریپ تاثیرات مثبت و منفی خودش را داشته است. عده‌ای تکنولوژی روز و پیشرفت آن را عاملی در جهت سرعت بخشیدن به تولیدات داستان مصور می‌دانند وعده ای این سرعت و پیشرفت تکنولوژی  را عاملی می‌دانند در جهت افت کیفی و محتوایی داستان مصور. بهره گیری از تکنولوژی فعلی کیفیت چاپ و سرعت نشر بالا رفته است و حتی می‌توان در فضای اینترنت همزمان با تولید داستان مصور آن را در اختیار طیف وسیعی از مردم سراسر دنیا قرار داد و از نقطه نظرات آنها آگاه شد. با توجه به پتانسیل بالای کمیک‌استریپ در برقراری ارتباط، رشد و شکوفایی آن در آینده به هیچ روی دور از ذهن نیست.

"استیو مارچنت"، مدرس کاریکاتور و داستان مصور در مرکز کمیک لندن، به یاد می‌آورد، زمانی که تنها چهار سال داشت با تماشای کتاب‌های کمیک‌استریپ کنجکاویش برای این که بفهمد شخصیت‌های داستان چه می‌گویند بر انگیخته شده بود و این که بتواند کلمات داخل ابرها و بالن‌ها ‌را از زبان شخصیت‌ها ‌بخواند باعث شده بوده با کمک مادرش شروع کند به یادگیری حروف الفبا و کلمات. استیو  که خود معلم کودکان است معتقد است که کتاب‌های کمیک و داستان‌های مصور با تصاویر جذابشان این اشتیاق به خواندن را در خیلی از کودکان به وجود می‌آورد.

 
در گزارش تصویری این صفحه استیو مارچنت از تاریخچه کمیک‌استریپ می‌گوید.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

نمایشگاه کتاب لندن دیگر فقط کتاب نیست، تجارت است و فرهنگ و فن‌آوری. فروش حقوق مولف برای ترجمه و چاپ کتاب در کشورهای دیگر  بخش اعظم کار چهل و یکمین نمایشگاه کتاب لندن است، که هر ساله در غرب لندن برگزار می‌شود.

صنعت کتاب‌سازی و ویراستاری و نشر و توزیع کتاب در برخورد با دنیای مجازی در حال دگرگونی است.  

اگر سال‌های پیش در این نمایشگاه صحبت از فروش کتاب در جهان مجازی و از راه اینترنت مطرح بود، حالا این کار آن قدر پیش رفته که فریاد کتاب‌فروشان را درآورده است. سال پیش، آمازون، فروشنده اینترنتی معروف، از طریق سایت‌اش در بریتانیا میلیاردها دلار کتاب فروخت. اکنون صحبت اصلی بر سر نشر اینترنتی و آسان و ارزان‌تر شدن چاپ کتاب است و از آن مهمتر، خرید حقوق مولف برای نشر اینترنتی و نه به صورت کتاب ملموس، بلکه به صورت یک فایل در کامپیوتر دستی شما. در گوشه و کنار این نمایشگاه کارشناسان فن‌آوری را می‌شد دید که افزونه‌ها و نرم‌افزارهایی را برای عرضه آورده بودند که ویراستن و صفحه‌آرایی و فهرست اعلام و منابع را در کمترین زمان انجام می‌داد و کتاب شما را با سرعت در اختیار مشتری می‌گذاشت.

هر ناشری که چیزی برای عرضه دارد در دکه و اتاقی مشغول گفتگو است. کتاب‌های پرفروش جهانی، کتاب‌های دانشگاهی و فن‌آوری‌های اینترنتی سرفصل مذاکرات بازرگانی‌اند. کتاب‌های آشپزی که در دنیا در شمار پرفروشترین‌اند نیز بازاری یافته بودند تا غذاهای توصیه شده را همانجا عرضه کنند.

در واقع نمایشگاه کتاب بیشتر در سیطره کشورهایی است که به زبان انگلیسی کتاب منتشر می‌کنند و زبان‌های مهم دیگر دنیا همانند فرانسوی، روسی، اسپانیایی نیز برای خود جایگاهی دارند. از کشورهای عربی و به زبان عربی گرچه ناشران بسیاری آمده‌اند، اما حضورشان بیشتر بر عرضه کتاب‌های درسی و دینی تکیه دارد. ترکیه که قرار است سال آینده بخشی ویژه‌ای از نمایشگاه را در برگیرد، حضور چشمگیری در این نمایشگاه داشت و ناشران ترک با عرضه کتاب‌های خوش طرح و چاپ برای کالاهای فرهنگی خود جذابیتی ویژه پدیدآورده بودند.

در کنار دادوستدهای ناشران و مولفان فصل ویژه‌ای هم  به چین و فرهنگ آن کشور اختصاص داده شده بود که فرصتی است برای اهل کتاب و ناشران و دیدارکنندگان تا با پیشرفت‌های چین در زمینه علوم و فن‌آوری و هنر و ادبیات و کتاب بیشتر آشنا شوند.

در هر زمینه ای که به فکرتان برسد، چینی‌ها چیزی برای عرضه داشتند. کتاب طب سوزنی، کتاب برای نابینایان و دستاورهای آنها در زمینه طرح و عرضه کتاب‌های اینترنتی.

در گوشه‌ای از نمایشگاه و در کنار کتاب‌های چینی چند کتاب هم به خط اویغوری به چشم می‌خورد. خط اویغوری همان خط عربی است با این تفاوت که حروف غلیظ عربی مثل "صاد" و "ضاد" و "ع"  و "ح" را ساده کرده‌اند و مصوت‌ها را هم وارد متن می‌کنند. مثلا محرر می‌شود موهرر. کتاب‌های اویغوری که گویی ویژه نمایشگاه بودند، در باره موسیقی و مقام‌های آن بودند که بی‌شباهت به دستگاه‌های ایرانی نیست و اسامی هم بیشتر همان است که در زبان فارسی است. کتابی هم در باره سازهای بادی و کوبه‌ای‌ اویغور بود که باز برای فارسی‌زبانان بیگانه نبودند. کتابی هم بود در باره زندگی یکی از شاعران اویغور به نام "یوسف خاص حاجب" از شاعران قرن یازده میلادی  که به خط خودشان تبدیل به "یوسوپ خاس هاجیپ" شده است. در این کتاب دوبیتی‌هایی از او چاپ شده که همانند دیگر شاعران آن دوره بیشتر درباره خردمندی، عشق و عزت نفس و زندگی است.  مجموعه‌ای در ۱۲ لوح فشرده تصویری نیز عرضه شده بود که ترکیبی بود از رقص و داستان و آهنگ‌هایی در دستگاه‌ها موسیقی با نام‌های بیات و سه گاه و عراق و دیگر دستگاه‌ها.  

یکی از صحنه‌های جالب که نمک نمایشگاه شد، اعتراض جوانی چینی بود که ناگهان و هنگام سخنرانی یک مقام چینی در باره فرهنگ در چین از جا برخاست و برگه‌ای را در اعتراض به اوضاع سیاسی در چین روی دست گرفت. اما زمانی که او با فریاد شعار داد زود او را از صحنه خارج کردند.

برای  برخی از کشورهای کوچک همانند شارجه هم حضور در نمایشگاه بهانه‌ای بود که نام خود را در نمایشگاه بین‌المللی مطرح کنند. این نکته هم که از ناشران ایرانی و کتاب‌های فارسی‌زبان در این نمایشگاه خبری نبود، حرف تازه‌ای نیست. چند سالی است که چنین است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
*نسرین میرزایی

یکی از گوشه‌های جالب تاریخ، نقش شاهان روم در آوردن آیین میترایی یا مهرپرستی از ایران باستان به انگلستان است. در میان شهرهای نیوکاسل و کارلایل، دیواری باستانی به طول ۱۲۰ کیلومتر وجود دارد به نام دیوار"هَدریَن" که امروزه یکی از جاذبه‌های گردشگری بریتانیا محسوب می‌شود. اکثر گردشگرانی که به دیدن این دیوار می‌روند، از شهرهای دو سر این دیوار و نیز مناطق اطراف آن نیز بازدید می‌کنند.
 

دیوار هدرین مهمترین یادگار لشکرکشی امپراطوری روم به سرزمینی محسوب می‌شود که امروز بریتانیا نام دارد. این دیوار از کنار چند رودخانه و از میان زمین‌های کشاورزی بسیار سرسبز و باشکوه  می‌گذرد و تا مرداب‌های نمکی در خلیج "سالوی" به طول ۸۰ مایل امتداد دارد.

دیوار هدرین در سال ۱۹۸۷ به عنوان بخشی از مرزهای امپراطوری روم باستان در فهرست جهانی یونسکو ثبت شد؛ درحالیکه هشت سال زودتراز این تاریخ، "تخت جمشید" در ایران در این فهرست ثبت شده بود که برخی از کارشناسان تاریخ این دو بنا را در زمان خود یک بیانیه بزرگ سیاسی و نماد قدرت قلمداد کردند.

این بنای خارق‌العاده  به دستور امپراطور "هَدرین " در قرن دوم قبل از میلاد به عنوان سمبلی از نمایش قدرت امپراطوری روم و به منظور ایجاد امنیت و ثبات اقتصادی در منطقه بنا شد. و با  تلاش سربازان سه لژیون ارتش روم در عرض پنج سال تکمیل شد. شیوه کار به این صورت بوده است که یک گروه از هر لژیون مسوول ریختن پی دیوار و ساخت برج‌ها و قلعه‌ها بوده‌اند و بقیه افراد لژیون ساخت خود دیوار را برعهده داشته‌اند. (هر لژیون ارتش روم از سه هزار تا شش هزار پیاده‌نظام و صد تا دویست سواره‌نظام تشکیل می‌شده است وگفته می‌شود این سربازها اغلب اسپانیایی بودند).

در ابتدای ساخت دیوار، پهنای دیوار در حدود دو ونیم متر و یا حتی کمتر بوده است، اما بعداً تصمیم گرفته می‌شود که ضخامت آن به سه ونیم متر افزایش پیدا کند. به همین خاطر اکنون پهنای تمام بخش‌های این دیوار به یک اندازه نیست. ارتفاع این دیوار بین پنج تا شش متراست. تحقیقات نشان می دهد که تحول بزرگی در این منطقه در فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی سربازان رومی و خانواده‌یشان روی داد؛ به طوری که از آثارشگفت‌انگیز به جا مانده می‌توان به اولین دعوت‌نامه جشن تولد در دنیا ویا لوحه‌های مومی اشاره کرد.

تحول دیگر، نمادهای میترایی در برخی از بخش‌های این دیوار است که  نشان از آورده‌شدن و گسترش مهرپرستی از ایران به اروپا توسط رومیان درآن زمان است.

به گفته مورخان، بر اثر جهان‌گشایی‌های اسکندر واستقرار تمدن یونانی در دوران سلوکی‌ها و شاهان اشکانی و در نتیجه انواع جنگ‌ها و مراوده‌ها که بین ایرانیان و مردم آسیای صغیر و دیگر کشورهای امپراطوری روم در آن زمان روی داد، آئین ایرانی مهر به تدریج به کشورهای آسیایی و از راه آسیای صغیر و سوریه به کشورهای اروپایی راه یافت.

نرون، امپراطور روم، به وسیله تیرداد پادشاه ارمنستان درسال ۶۶ میلادی به کیش مهر گرایید. امپراطوران روم در نقاط مختلف بارها معابدی به نام مهر ساختند یا معابد مهر را ترمیم نمودند. این معابد "میترئوم" نام داشت. کیش مهر، شمال افریقا، شبه جزیره بالکان (گویا غیر از یونان)، سواحل دانوب، داسیا (مجارستان کنونی)، زمین‌های اطراف رود رن، سرزمین گل‌ها ، شبه جزیره ایبری و ایتالیا را فرا گرفت و تا جزیره بریتانیا و دیوار هدرین در شمال انگلستان پیش رفت.

در سال ۱۹۵۴که در مرکزمالی لندن موسوم به سیتی مشغول بازسازی بودند به نیایشگاهی با نشانه‌هایی از مهرپرستی برخوردند و نیز در آن مجسمه‌ای یافتند که با آیین مهرپرستی پیوند داشت. به گفته مورخین رومی‌ها در زمانی که در لندن بوده‌اند برای نیایش به این مکان می‌رفته‌اند.

امسال کارشناسان آموزشی در کشورهای اتحاد اروپا و سازمان میراث فرهنگی بریتانیا، چهل سالگی محافظت از دیوار هدرین را جشن خواهند گرفت.

 
*نسرین میرزایی از کاربران جدیدآنلاین است که این مطلب را برای ما فرستاده است.
 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.