مقالات و گزارش هایی درباره جهان
۱۲ اکتبر ۲۰۱۱ - ۲۰ مهر ۱۳۹۰
داریوش رجبیان
بسیاری از مردمان جهان برای ملت خود بنیانگذار یا به اصطلاح "پدر" قائلند و در توصیف پدر ملت خود داستانهایی سرودهاند. نام برخی از ملل هم از نام آن پدر اسطورهای مشتق شده، به مانند "هایاستان" که نام بومی کشور ارمنستان است، برآمده از "هایک" که بنا به افسانهها و باور مردمی، ملت ارمنی را گرد هم آورده و سرزمین ارمنستان را یکپارچه کردهاست. نام پارسی کشور لهستان هم به یک چنین اسطورهای هویتساز برمیگردد؛ به داستانهای مردم اسلاو در بارۀ دو برادر که یکی "لِخ" و دیگری "چـِخ" نام داشتند و به ترتیب، ملتهای لهستانی و چک را پایهریزی کردند. چرا از قارۀ آمریکا نگوییم که نمونۀ متأخرتر از اطلاق نام یک فرد (آمِریگو وسپوچی Amerigo Vespucci) بر یک سرزمین و سرانجام ملت است.
یک چنین پدر یا بنیانگذار ملت برای مردم قرقیز "مناس" است. با این که قرقیزها اکنون موسوم به "مـَـناس" نیستند، یعنی نام پدر ملت را بر سرزمینشان نگذاشتهاند، اما به باور بسیاری از تاریخدانها نام این ملت هم به اسطورۀ "مناس" برمیگردد. بنا بر آن حماسۀ مردمی، مناس بود که چهل قبیلۀ پریشان را گرد هم آورد؛ نام قرقیز برآمده از "قِرق" ترکی به معنای "چهل" است و "-ایز" پسوند جمع در ترکی کهن است؛ یعنی چهل تکه که مناس به هم دوختهاست.
"مناس داستانی" (داستان مناس) عنوان حماسهای فولکلوریک است عبارت از حدود پانصد هزار مصراع که به باور گردآورندگان کتاب "مناسسرایی قرقیزی" چاپ لندن، بزرگترین حماسۀ منظوم موجود در جهان است. اما کارشناسان ثابت کردهاند که "ماهابهاراتا"ی سانسکریت و حماسۀ "گـِـسار شاه" تبتی هر دو به دلیل تعداد واژهها و طول مصراع، بزرگتر از "مناس" هستند. به هر روی، قرقیزها این حماسه را شناسنامۀ ملت خود میدانند و قرقیزهای آشنا با شاهنامه آن را "شاهنامۀ قرقیزی" میخوانند.
جلد کتاب "مناسسرایی قرقیزی" که
سال ۲۰۱۱ توسط انتشارات "گلوبال
اورینتال" در لندن منتشر شد
"مناس" داستان سه نسل از منجیان قوم قرقیز است که هر کدام به شیوهای برای یکپارچگی و امنیت این مردم فداکاریهایی کردهاند. از این رو داستان مناس عبارت از سه بخش است که هر یک از بخشهای آن به یکی از این سه نسل اختصاص دارد و نام سرآمدانشان معروف است: مناس، سِمیتی Semitei (پسر مناس) و سـِیتِک Seitek (نوۀ مناس). خواستۀ مناس که یکپارچگی تمام و کمال مردم قرقیز و امنیت مرزهایشان بود، تنها در پایان داستان، در اواخر خانیگری "سیتک" حاصل میشود.
در کانون این داستان نبرد مردم قرقیز علیه مردم "ختن" (در چین) و "اویرات"های مغول قرار دارد که میتواند نقطۀ عطف جدایی قرقیزها – دستکم در آفریدههای مردمی – از سایر اقوام ترک و مغول به شمار آید. میگوئیم "آفریدههای مردمی" یا "فولکلور"، چون به باور تاریخنگاران برجستهای چون "واسیلی بارتولد"، حماسۀ "مناس" چیزی بیش از "فضولی ناپسند و پوچ ِ تاریخساز" نبودهاست. جالب اینجاست که اکنون یکی از نواحی منطقۀ خودمختار اویغور سینکیانگ چین موسوم به "مناس" است.
بر سر قدمت حماسۀ مردمی مناس بحثها همچنان ادامه دارد. بسیاری از تاریخدانان و زبانشناسان قرقیز قدمت آن را به بیش از هزار سال پیش میبرند. اما کارشناسان غیر قرقیز با پیوند عاطفی کمتر به ماجراهای "مناس"، عمر این حماسه را بسی کمتر میدانند، با این ادعا که رویدادهای آمده در داستان به سدههای ۱۶ و ۱۷ میلادی برمیگردد.
داستان مناس را هنرمندانی موسوم به "مناسچی" اجرا میکنند. اجرای آن به گونهای است که مناسچی در میانۀ ازدحامی از مردم نشستهاست و بدون ساز موسیقی، اما با ادای موسیقایی، داستان را تعریف میکند. متن این بازگویی داستان در دهۀ ۱۹۲۰ تغییر کرد، تا "مناس" را به عنوان داستان تشکل ملت قرقیز جلوهگر کند. دلیل این ادعا نسخههایی از مناس سدۀ ۱۹ است که توسط خاورشناسان ثبت شده و تابعیت قومی مناس را "نوغای" ذکر میکند. نوغایها یکی از اقوام مغول زیر فرمان چنگیزخان بودهاند. اما در دهۀ ۱۹۲۰ تابعیت قومی مناس به "قرقیز" تغییر میکند و مناس به عنوان پیشوای ملت قرقیز شناخته میشود.
صفربیک قـَسمـَمبِـِتف، مناسسرای قرقیز
"مناس" امروزه از مفهومترین و رایجترین واژهها در قرقیزستان است و این نام به هر بهانهای به گوش مهمانان این کشور میخورد. در هر جشن و جشنوارهای که در این کشور برگزار میشود، یک یا چند مناسچی به تکریم او مینشینند و حماسه را بازخوانی میکنند. اما این خوانشها با هم متفاوتند، به گونهای که یکی از آنها میتواند دویست هزار مصراع داشته باشد و دیگری از مرز پانصد هزار مصراع هم عبور کند. چون حماسۀ مناس یک منظومۀ مردمی است و تنها در سدۀ ۲۰ میلادی به رسمالخط سیریلیک به شکل ِ نوشته درآمدهاست. و هنرمندانی که ماجراهای هر سه بخش این حماسه را از بر بلدند، با افزودن جزئیات و دادن شاخ و برگ به آنها، بر طول داستان میافزایند و آن را گیراتر میکنند. حماسۀ "مناس" به شکل کامل هنوز به فارسی برگردان نشدهاست، اما بخشهایی از آن در ترجمۀ منظوم "اسلم ادهم"، شاعر تاجیک، سال ۱۳۷۴ توسط انتشارات الهدی منتشر شد.
قرقیزها فهرست بلندبالایی از بزرگترین مناسچیهای کشورشان دارند که در صدر آن هنرمندان پرحافظهای چون سَگیمبای اُروزبـَـکف، سایاکبای قرالایف، شابای عزیزف، قبا آتابیکف، سِیدِنه مولدوکووا و یوسف مامای قرار دارند. "صفربیک قـَسمـَمبِـِتف" هم از جملۀ مناسچیهای ممتاز است که طی سالهای ۲۰۰۵ و ۲۰۰۶ برداشت خودش از حماسۀ مناس را در لندن ضبط کرد که اکنون به شکل دو لوح فشرده و یک کتاب منثور با نام "مناسسرایی قرقیزی" Singing The Kyrgyz Manas منتشر شدهاست. در مطلب شنیداری این صفحه "گلناره قـَسمـَمبِـِتوا"، دختر صفربیک قـَسمـَمبِـِتف، داستان "مناس" را مختصراً تعریف میکند. در تصویرهای این صفحه، نقاشیهای "گلجان ارسلان"، نوۀ صفربیک قـَسمـَمبِـِتف را می بینید که بر مبنای داستان مناس طراحی شده است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ اکتبر ۲۰۱۱ - ۱۸ مهر ۱۳۹۰
مصطفی مددی
حامی عدل شریعت حضرت عبدالحمید / حبّذا خاقان ذیشأن حاکم حکم مجید
این بیت فارسی بر دو طرف سردر"باب السعادة "، زیر کتیبۀ بسم الله الرحمن الرحیم، مقابل ساختمان کوچکی که به آن "عرض اوداسی" (دیوان عرایض) میگویند، روی کاشی کار هنرمندان شهر اُزنیک، نخستین نشانۀ فرهنگ ایران است که بازدید کننده در همان بدو ورود با آن برخورد میکند. این بیت با آن که حتی یک کلمۀ فارسی در آن به کار نرفته اما در فارسی بودن آن کسی نمیتواند شک کند. هنگامی که بازدید کننده سر بر میگرداند و به اطراف نگاه میکند اشعار آشنای فارسی به خط زیبای نستعلیق یا به شیوههای دیگر خوشنویسی در همۀ کتیبهها و سردرها و طاقها و رواقها به وفور به چشم میخورد.
شهریار پر کرم ظل جناب کبریا
حضرت عبدالمجید خان المظفر دائما
یا
گشاده باد به دولت همیشه این درگاه
به حق اشهد ان لا اله الا الله
این ابیات و صدها بیت و مصرع فارسی دیگر، نشانههای فرهنگ ایرانی است که قدم به قدم زینت بخش سردرها، محرابها، و تالارهای تودرتوی موزۀ توپ کاپی در استانبول است که به مدت چهار صد سال اقامتگاه سلاطین مقتدر عثمانی و مرکز حکمرانی و ستاد فرماندهی یکی از بزرگترین امپراتوری جهان بوده است و امروزه همه ساله میلیونها توریست خارجی برای دیدار و ستایش شگفتیهای آن به موزه میآیند و برای تماشای نفائس آن در صفهای طولانی به انتظار میایستند.
مظاهر فرهنگ و زبان فارسی در کشور همسایه ترکیه البته امر تازهای نیست و زبان ترکی حتی پس از تشکیل انجمن زبان (دیل کورومی) در زمان کمال آتا ترک، که وظیفۀ آن پالایش زبان ترکی از کلمات خارجی است، امروز نیز مشحون از کلمات فارسی است: هاستانه (خسته خانه، بیمارستان)، پنجره ، همشیره (پرستار)، پستانه (پست خانه)، بازار، چشمه، سبزه و هزاران واژۀ دیگر.
سالن معروف به چینی خانه، که در آن ظروف نفیس در دیوارها به شکل ظرفی که در آن قراردارد جاسازی شده عیناً شبیه چینی خانۀ عمارت عالی قاپوی اصفهان است.
افزون بر سطح کاشیکاریها؛ شعر و خط فارسی در متن مینیاتورهای ظریف کارهنرمندان ترک نیز دیده میشود، که هر چند شهرت آنها تحتالشعاع آوازۀ جهانگیرمینیاتور بیهمتای ایران است، مجموعۀ نفیسی از آن، که با کتیبههای فارسی آراسته است خود از بدایع این موزه به شمار میروند.
از آثار گرانقدر موزۀ توپ کاپی که با ایران ارتباط دارد، سوای مدالها و نشانهای طلا و جواهرات اهدائی از سوی شاهان قاجار و پهلوی، یک تخت سلطنتی جواهر نشان است که از قرار نادرشاه افشار به سلطان محمود اول هدیه کرده بوده است. بدواً تصور میشد این تخت متعلق به شاه اسماعیل صفوی بوده و سلطان سلیم اول (یاووز) آن را ضمن غنائم جنگی در جنگ چالدران از دربار ایران به غنیمت گرفته و به استانبول برده است. اما بعداً محققین و کارشناسان هنر با دقت در مواد و مصالح به کار رفته در ساخت تخت، به ویژه در شیوۀ زرگری و جواهرات و تزئینات آن، در یافتند که این تخت ساخت هنرمندان هند دورۀ پادشاهان مغول و از غنائم جنگی نادر شاه افشار بوده است که توسط خود او به سلطان محمود اول پیشکش شده است.
سلطان محمود هم درعوض این هدیۀ شاهانه دستور میدهد هنرمندان و صنعتگران ترک مجموعۀ نفیسی از طلا و جواهر، که شایستۀ تقدیم به پیشگاه پادشاه ایران باشد، تهیه کنند و آن را با کاروانی رسمی به سوی ایران گسیل میدارد. اما کاروانیان در بغداد مطلع میشوند که نادر شاه به دست سران سپاه خود کشته شده و ناچار هدایا به استانبول باز گردانده میشود. در میان این مجموعه بینظیر خنجر زیبائی وجود دارد که به این ترتیب با ایران ارتباط دارد و امروزه مشهورترین قطعۀ موزۀ توپ کاپی و حتی نماد و سمبل آن محسوب میگردد و با فیلمی که در سال ۱۹۶۴ دربارۀ این خنجر ساخته شد شهرت جهانی یافته است.
این خنجر، که یک طرف دستۀ آن مرصع به سه قطعه زمرد درشت به ابعاد ۳۰ در ۴۰ میلیمتر است و طرف دیگرش با انواع سنگهای گرانبها تزئین شده و درتزئین زنجیر و جلد آن از کاربرد فراوان طلا و الماس کوتاهی نشده، در نوع خود در جهان بینظیر است و بیشترین بازدید کننده را دارد.
اما از همه شگفتتر یکی از نمادهای کهن ایرانی است که در ویترینهای تاریک و نور پردازیهای هنرمندانه موزه در معرض تماشای بازدید کنندگان قرار ندارد بلکه بر روی پرچم سرخ رنگ کشور ترکیه و بر سر در ورودی موزۀ توپ کاپی در اهتزاز است. این نماد البته نقش ماه و ستاره است که کمتر ایرانی است که آن را بر پیشانی طاق بستان که از بناهای دورۀ ساسانی است ندیده باشد که جزء لایتجزای آئین مهر است.
مورخین ترک معتقدند این نقش بر روی پرچم سلطان محمد فاتح به هنگام فتح استانبول منقوش بوده است اما مورخان عرب نوشتهاند که پرچم سلطان محمد به هنگام فتح استانبول نشان لا اله الا لله داشته است.
البته بر روی سکههایی که در سال ۲۰۰۴ در حوالی بیشکک پیدا شده نقش ماه و ستاره دیده میشود. این سکهها ۱۵۰۰ سال قدمت دارند ومربوط به زمان" گوگ ترک"ها، نیاکان ترکان کنونی است.
در حالی که پس از دورۀ اشکانی ماه و ستاره را بر روی سکههای پادشاهان ساسانی هم ملاحظه میکنیم که بر روی تاج آنان نقش بسته است.
در حاشیه اضافه کنیم که به حکایت دائرةالمعارف لاروس اشکال ماه و ستاره و خورشید از نقوشی هستند که دست کم از۲۳۰۰ سال قبل از میلاد برای بیان مقاصد مختلف به کار میرفته و اولین بار روی سکههای امپراتوری اکد در بینالنهرین دیده شده است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۶ اکتبر ۲۰۱۱ - ۱۴ مهر ۱۳۹۰
جایزۀ ادبی نوبل امسال (۲۰۱۱) به یک شاعر و نویسندۀ سوئدی به نام توماس ترانسترومر اهدا شد. توماس ترانسترومر در ۱۵ آوریل ۱۹۳۱ در استکهلم به دنیا آمد. مادرش آموزگار و پدرش روزنامهنگار بود. او در دانشگاه استکهلم تاریخ ادبیات و شعرشناسی خواند و در کنار آن به تاریخ مذهب و روانشناسی توجه کرد. پس از فراغت از تحصیل در موسسۀ روانشناسی دانشگاه استکهلم به کار پرداخت. در سال ۱۹۵۸ با خانم مونیکا بلاد ازدواج کرد. از سال ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۶ به عنوان روانشناس در زمینۀ رفتار جوانان بزهکار کار کرد.
ترانسترومر در سال ۱۹۵۴ "هفده شعر" خود را در مجموعهای با همین نام منتشر کرد که مورد توجه قرار گرفت. توجه به طبیعت و موسیقی خلاقیت او را شکوفا کرد. در سال ۱۹۵۸ مجموعهای به نام "رازهای مسیر راه" و در سال ۱۹۶۲ "بهشت نیمه تمام" را انتشار داد. در ۱۹۷۲ "پنجرهها و سنگها" را منتشر کرد.
ترانسترومر با نشر این آثار در میان خوانندگان و نیز در میان منتقدان به عنوان یکی از شاعران برجستۀ نسل خود شهرت یافت. در کارهای بعدی او آثاری از زندگی در جزیره رُن مارو در نزدیکی استکهلم دیده میشود. این جزیرهای بود که پدربزرگ مادریاش در آن زندگی میکرد و او تابستانهای نوجوانیاش را به آنجا رفت و آمد داشت. این نویسنده خاطراتی نیز با نام "خاطرات مرا میبینند" نوشته است. از مشخصات شعری او میتوان فشردگی، صلابت و تعابیر دقیق را ذکر کرد. آخرین آثار او "قایق اندوه" و "لغز بزرگ" نام دارند. در این مجموعهها او حتا تمرکز و اختصار بیشتری به کار برده است.
شعرهای ترانسترومر در سالهای ۱۹۶۰ در آمریکا منتشر شد و توجه جهانی را به خود جلب کرد. پس از آن بود که شعرهای او به ۶۰ زبان دنیا ترجمه شد. خود او نیز مجموعههایی از اشعار شعرای دیگر را به زبان سوئدی ترجمه کرده است. در بیانیۀ کمتیۀ جایزۀ نوبل دلیل اهدای جایزه را "فشردگی، شفافیت تصاویر و بازکردن دریچهای تازه بر واقعیت" ذکر کردهاند.
او در سال ۱۹۹۰ بر اثر سکته نیروی تکلم خود را از دست داد اما همچنان به نوشتن ادامه داده است. اخیرا در سفری به لندن ناگزیر سخنرانی او را دیگران خواندند و او که موسیقی میداند تنها توانست به نواختن آهنگهایی با پیانو بپردازد. اما از آنجا که دست راستش از کار افتاده است، فقط با دست چپ خود آهنگها را نواخت. او اشعار خود را "جایگاه دیدار" توصیف میکند؛ جایی که روشنایی و تاریکی، اندرونی و بیرونی به هم برخورد میکنند و نقطۀ وصلی ناگهانی با جهان، تاریخ و انسان به وجود میآورند.
ترانسترومر عقیده دارد که زبان همگام با جلادان در حرکت است. از این رو باید زبان تازه ای پیدا کنیم.
پس از مرگ ...
ضربه ای شدید آمد
تلالویی کم رنگ، مانده از ستارهای دنباهدار
بر آسمان شب ماند.
ما را فرا میگیرد
به تصویر تلویزیون برفک میاندازد.
چونان قطرههایی سرد، بر آنتنها مینشیند.
هنوز میشود آرام
درون خورشید زمستان
اسکی کنان رفت،
در میان باغها با برگهایی آویخته از سال پیش.
چونان ورقهای پاره شده
از دفترهای کهنۀ تلفن
که نام مشترکانش را سرما بلعیده است.
حس تپش قلب تو همچنان زیباست.
هرچند حس سایه از اندام واقعیتر است غالبا.
و سامورایی
کنار زره همچون فلس اژدها سیاهش
از سکه میافتد.
تجمع پراکنده
۱
تلاشمان را کردیم، خانههامان را نشان دادیم.
مهمان گفت: خوب زندگی میکنید. زاغه در درون شماست
۲
در درون کلیسا: طاقها و ستونها سپیدند مثل گچ، مثل زخم بند برگرد بازوهای شکستۀ ایمان.
۳
در درون کلیسا: کاسه گدایی سر بر میدارد
از زمین و در میان نیمکتها به راه میافتد.
۴
ناقوس کلیسا اما باید به زیر زمین برود.
آنها در تونل فاضلابها آویزاناند.
و زیر پای ما به صدا در میآیند.
۵
نکودموس خوابگرد به سوی جایگاه وعظ میرود
چه کس میداند به کجا؟ نمیدانم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۹ سپتامبر ۲۰۱۱ - ۲۸ شهریور ۱۳۹۰
*راضیه سلطانوا
سال ۱۹۸۹، زمانی که ساکن مسکو بودم و در اتحادیۀ آهنگسازان شوروی کار میکردم، یک ناشر روس از من خواسته بود که در مقولۀ موسیقی و مذهب در ازبکستان چیزی بنویسیم. من به وادی فرغانه سفر کردم که فقیرترین و در عین حال مذهبیترین منطقۀ ازبکستان در آن دوره بود. گیج شده بودم که چهگونه میشود در دیار کهن ما یک چنین موضوعی را پیگیری کرد، در حالی که پژوهش در بارۀ مذهب ممنوع بود و ترکیب "دین و موسیقی" گویی وجود نداشت. بنا به شرح رسمی آن دوره، جمعیت همۀ جمهوریهای شوروی، از جمله ازبکستان، "بیخدا" بودند. نه تنها پیوند میان دین و موسیقی، بلکه نفس حضور پدیدهای چون اسلام را زیر سوال برده بودند. به یاد آوردم که در اوایل دهۀ ۱۹۸۰ چند تن از خویشاوندان من از شهر "اندیجان" فقط به جرم ادای مراسم خاکسپاری یکی از اعضای خاندانشان به رسم سنتی مسلمانان از صفوف حزب کمونیست اخراج شده بودند.
پس از چند هفته تحقیق میدانی در اندیجان و پیرامون آن دریافتم که در واقع این منطقه مملو از تجربههای موسیقایی مذهبی است که زنان روستایی انجام میدهند. آشکار شد که تمام وادی فرغانه به آیینهای مذهبی جالب و گستردۀ گوناگونی پناه دادهاست که هیچ یک از آنها مجال بروز در اسناد رسمی، پژوهشهای علمی، کتابها و مقالات نداشتهاند. احساس کریستف کلمب به هنگام کشف آمریکا به من دست داده بود.
پس از صحبت با این زنان و ایجاد اطمینان که رازهای آنها را آشکار نخواهم کرد، اجازۀ حضور در مراسمشان را یافتم تا جریان آن را ضبط کنم و مصاحبههایی انجام دهم. ولی باز هم راه درازی باید طی میشد. هنوز نمیدانستم با چندین ساعت مطلب شنیداری ضبط شده چه کار بکنم تا ته و توی این میراث را دریابم. برای چندین پرسش باید پاسخ مییافتم. چهگونه است که این پدیده برای یک قرن تمام، خواسته یا ناخواسته، ناشناخته مانده بود و پژوهشگران و کارشناسان فرهنگ مردمی و رسانهها به آن نپرداخته بودند؟ با توجه به این که مراسم شبیه اجرای موسیقی نبود، بلکه بخشی از زندگی روزمرۀ آن زنان را تشکیل میداد، آیا میشود این آیینها را یک پدیدۀ موسیقایی نامید؟ چه گونه میشود برای چنین اجراهای هنری در ترکیب سنت دیرینۀ "موسیقی عبادی" تمایز قایل شد، وقتی که آنها به عنوان مراسم مذهبی با زندگی روزمره درهم بافته شدهاند؟ و اصلاً آیا میشود این مراسم را که غالباً بدون سازهای موسیقی انجام میشود، یک "پدیدۀ موسیقایی" به شمار آورد؟ یا بهتر است آن را بهسادگی "قرائت اشعار" بنامیم؟
برای خود من هم شماری پرسشهای کاربردی مطرح بود: چهگونه میشد در اواخر دهۀ ۱۹۸۰ در مورد این پدیدۀ غنی غریب پژوهشی انجام داد و در بارۀ آیینهای مذهبی صرفاً زنانه سخن گفت؟ بر چه عنصر این آیینها باید تمرکز داشت؟ چه زاویۀ دیدی برای بررسی این آیینها مناسبتر است؟ آیا باید به این پدیده از درون، به عنوان یک فرد زادۀ وادی فرغانه نگاه کنم یا از بیرون، به عنوان یک شاهد خارجی؟
سرانجام، پس از مرور تحقیقات دیگر و پیدا کردن منابع جالب برای کار با صداهایی که گرد آورده بودم، به این نتیجه رسیدم که یافتههایم در ازبکستان یک گونۀ منحصر به فرد مراسم مذهبی بر مبنای شعر و موسیقی بودهاست. یا به بیانی درستتر، اشعار و نواهای صوفیانه که به طور زیرزمینی تکامل یافتهاند. دانشوران و تاریخنگاران طی صدها سال این موضوعات را آموختهاند، اما تنها بر حضور مردان متمرکز بودهاند و چهرۀ زنانۀ تجربیات صوفیانه را نادیده گرفتهاند. آبشخور این تجربیات در کنار تصوف اسلامی، مراسم مذاهب پیشااسلامی و بهویژه شـَمـَـنباوری یا شـَمـَـنیسم است.
*دکتر راضیه سلطانوا مدیر مرکز موسیقی آسیای میانۀ دانشگاه کمبریج است. متن بالا ترجمۀ دیباچۀ کتاب تازۀ او به زبان انگلیسی "از شمنباوری تا تصوف: زنان، اسلام و فرهنگ در آسیای میانه" است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۶ سپتامبر ۲۰۱۱ - ۱۵ شهریور ۱۳۹۰
علی امینی
دیواری که پنجاه سال پیش دور برلن غربی کشیده شد، دیواری ساده نبود. حصاری بود که یک شهر، یک کشور و یک قاره را دوپاره کرد. اهالی برلن که در محاصرۀ دیوار قرار گرفته بودند، برای همیشه روشنایی افق را از دست دادند و نگاه آنها از هر طرف با مانعی بتونی بسته شد.
رژیم "آلمان دموکراتیک" چنین تبلیغ میکرد که بنای دیوار را "جهان سرمایهداری" بر کشور تحمیل کردهاست. سخن از "دیوار" مسئلهای "امنیتی" به شمار میرفت که دستگاه سانسور بهشدت از آن جلوگیری میکرد. در طول سالها شاید تنها یک فیلم سینمایی موفق شد تصویری واقعی از دیوار ارائه دهد: "آسمان دوپاره"۱ به کارگردانی کنراد ولف، که بسیاری او را بهترین سینماگر آلمان شرقی میدانند.
این فیلم بر پایه داستانی از کریستا ولف، نویسندۀ نامی، ساخته شده و روایتگر سرگذشت زنی افسرده و تنهاست که "دیوار" مرد زندگی او را از او میگیرد. در فیلم "دیوار" دیده نمیشود، اما سایۀ پرهیبت آن محسوس است که از میان شهر میگذرد و حتا هوا را تقسیم میکند.
در آلمان غربی دولت و جامعه در انتقاد از "دیوار" همزبان بودند. به نظر روشنفکران، دیوار موضوعی سیاسی نبود که تنها یگانگی ملت را برباد داده باشد. دیوار بر وجدان شهروند آلمانی ضربۀ احساسی درمانناپذیری وارد آورد. زیر سایۀ شوم این دیوار زندگیها برباد رفت و انسانهای بیشماری نابود شدند.
فیلم "آسمان بیستاره"۲ به کارگردانی هلموت کویتنر رد پای این تراژدی را در زندگی انسانهای ساده و عادی نشان میدهد. فیلم داستان رابطهای زیباست که زیر سنگینی دیوار له میشود. زن از شرق آمدهاست و معشوق او از غرب. اکنون دیدار آنها تنها در محوطۀ خطرناک مرزی، در منطقۀ ممنوعه، امکانپذیر است.
فیلم درخشان "زیر آسمان برلن"۳ به کارگردانی ویم وندرس نگاهی شاعرانه به پایتختی دوپاره است، که دست کم در بالای آسمان، در قلمرو پاک ابرها و فرشتگان، بیمرز و یکپارچه است. فیلم مستقیم به دیوار نمیپردازد، اما با نگاهی طنزآلود، پوچی و بیهودگی آن را به رخ میکشد. فیلم پیامی امیدبخش دارد: مردم برلن در جبهۀ مقدم جنگ سرد و مسابقۀ تسلیحاتی قرار گرفتند، اما این تهدیدها نتوانست طراوت و سرزندگی آنها را نابود کند.
پس از "سقوط"
مردم آلمان شرقی از آغاز سال ۱۹۸۹ به اعتراضات سراسری دست زدند و با مبارزات مسالمتآمیز به دیکتاتوری پایان دادند. آلمان پس از ۴۴ سال یکپارچه شد. از آن پس فیلمسازان آلمانی، که برخی از آنها از "شرق" آمدهاند، وجوه زشت و گاه متناقض "سوسیالیسم واقعاً موجود" را به تصویر کشیدهاند.
دولت آلمان شرقی از روز ۱۳ اوت ۱۹۶۱ بنای دیوار را شروع کرد. تقسیم شهر برای بسیاری از مردم فاجعهای کامل بود. خویشاوندان بیشمار و حتا اعضای یک خانواده از هم جدا افتادند. عدۀ زیادی تلاش کردند پیش از تکمیل دیوار خود را به بخش دیگر شهر برسانند.
عبور از دیوار غیرممکن بود و خطر جانی دربر داشت. با وجود این، مردم برای فرار به هر ترفندی دست میزدند. از شنا در رودخانه تا پرواز با بالون. مردم چند بار زیر دیوار به حفر تونل دست زدند، که یکی از آنها موفقیتآمیز بود.
گروهی از شهروندان به راهنمایی یک زوج ایتالیایی که در برلن تحصیل میکردند، با رنج و مشقت فراوان به حفر تونل پرداختند: در جایی زمین سخت و غیر قابل عبور بود و آنها ابزار کافی نداشتند و در جای دیگر از کانالها و لولههای زیرزمینی، آب فوران میکرد... سرانجام موفق شدند تونلی به طول ۱۷۰ متر حفر کنند. روز ۱۴ سپتامبر ۱۹۶۲ از این تونل ۲۹ نفر به خاک غرب فرار کردند.
فیلم سینمایی "تونل"۴ محصول ۲۰۰۱ به کارگردانی رولاند ریشتر این ماجرای واقعی را با قدری حاشیه و حوادث پرهیجان بازسازی کردهاست. از فیلم "تونل" خرده گرفتهاند که برای بالا بردن هیجان، در نشان دادن نظارت حکومتی اغراق کردهاست. فیلم تمام برلن شرقی را به سان زندانی مجسم کرده که همه قصد فرار از آن را داشتند. واقعیت این است که دست کم در دوران نخست، بسیاری از روشنفکران که به آرمان بنای جامعهای تازه امید بسته بودند، از "نظام سوسیالیستی" پشتیبانی میکردند. حزب حاکم نزدیک سه میلیون عضو داشت و مردم در قیاس با دیگر بخشهای "اردوگاه شرق" از زندگی بهتری برخوردار بودند.
همین ایراد به فیلم سینمایی "زندگی دیگران"۵ به کارگردانی فلوریان هنکل گرفته شدهاست. فیلم نظام نظارت و دستگاه سرکوب را با قدرت میکاود، اما در بارۀ زندگی روزمره در "آلمان دموکراتیک" چیز زیادی نمیگوید.
بیشتر فیلمهایی که پس از وحدت آلمان به روی پرده آمدند، مانند "برو، ترابی، برو!"۶، "زونناله"۷ و فیلم هجوآمیز "خدا حافظ، لنین!"۸ ساختۀ ولفگانگ بکر، با "جامعۀ سوسیالیستی" برخوردی طنزآمیز دارند و نوعی عقدهگشایی و انتقام از نظامی به شمار میآیند که بیش از چهار دهه شهروندان را تحقیر کرده بود.
1Der geteilte Himmel, 1964
2Himmel ohne Sterne, 1955
3Der Himmel ueber Berlin, 1987
4Der Tunnel, 2001
5Das Leben der Anderen, 2006
6Go, Trabi, go! 1991
7Sonnenallee, 1991
8Good bye, Lenin!, 2003
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ سپتامبر ۲۰۱۱ - ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
امیر جوانشیر
در منطقۀ قدیمی "الد پورت" در شهر مونرآل یا مونترآل گردشگر موج میزند. از روی اسکله سنلوران که به شهر مینگرید، بناهای کهنه با صلابت تمام، گردشگران را به دیدار از شهر فرا میخوانند. خیابانهای اطراف سراسر از رستوران و کافه و بار پر است. کمتر شهری در جهان چنین تمرکز بیمانندی از مکانهای پذیرایی دارد. با این همه معماری ساختمانها در چشم من اندکی خشن و به دور از ظرافت فرانسوی میآید که مونترال، این مهمترین شهر کبک، خود را از آن نوع معرفی میکند.
خلیج سنلوران بیتردید زیبایی شهر را دو برابر کردهاست. قایقها انتظار گردشگران را میکشند و آب آرام و آبی، چشم دیدار کنندگان را مینوازد. یک باجۀ راهنمای گردشگران به پرسشهای تازهواردان پاسخ میدهد، اما با انگلیسی زبانها چندان گرم و مهربان نیست. شاید نسبت به غریبهها و جهانگردان، بیتفاوت شده باشد. اما نه، در جاهای دیگر هم شهر فرانسویزبان، با مکالمۀ انگلیسی سرد و کماعتنا برخورد میکند. این خصلت مونترال است.
در یکی از خیابانهای اطراف که ماشینمان را پارک کردهایم، یک دسته نوازندۀ دورهگرد فضای توریستی شهر را کامل میکنند و جمعیت کپه کپه بر باغچۀ وسط خیابان نشسته و پیکنیک کردهاند. این تابستان مونترال است. زمستانش با هوای دلمرده و سقف کوتاه آسمان حال و هوای دیگری دارد.
ما سوار بر خودروِ خود به سمت پارک بزرگ شهر میرویم که بر بلندترین نقطۀ شهر بر فراز تپهای، مشتاقان را در خود راه دادهاست. از فراز تپه تمام شهر زیر پای بینندگان است. پارک چندان بزرگ است که میتواند با بزرگترین پارکهای شهری جهان مقایسه شود. ساعت گرماست. پارک خلوت است. بیشتر گردشگران در آن گرد آمدهاند، اما تکوتوک اهالی شهر نیز دیده میشوند. کاناداییهای سالخورده درست مانند آمریکاییها به همه دیدارکنندگان لبخند میزنند و پرندگان و جوندگان و حشرات را طوری به تماشا میایستند که گویی اول بار است آنها را میبینند یا این موجودات شگفت از کرۀ مریخ آمدهاند. دخترکی دو سهساله که در کنار دریاچهای پاهای خود را به آب انداخته، به نحو شیطنتآمیزی دمپاییهای خود را به آب میاندازد تا مثل قایق بر آب برود یا با مرغابی شناور به رقابت بپردازد؛ کاری که فریاد پدر و مادرش را همراه با قاهقاه دیگران بلند میکند.
از پارک که به سمت پائین حرکت میکنیم، شهر چهرۀ دیگری از خود نشان میدهد. یک منطقۀ اعیاننشین با خانهها و حیاطها و گلها و درختها و فضاهای عالی، درست در شیب تند و پیچ و خم خیابانهایی که مانند مار خفته در گرمای امردادماه بر سینۀ کوه آرمیدهاند. هر خانه زیباتر از خانۀ دیگر و هر فضا چشم نوازتر از دیگری. ثروتی که در این ناحیه از شهر انبار شده، مرا به یاد خیابانی میاندازد که چند سال پیش در کنار رود بزرگی در هامبورگ دیدهام؛ و زیبایی آن محله بـِـوِرلی هیلز لس انجلس را به خاطر میآورد، با شمایلی نجیبتر و کوچکتر و در اندازههای انسانیتر.
مرکز شهر مونترال مانند دیگر شهرهای جهان است. تمام شهرهای آمریکای شمالی مراکز شهرشان همانند و یکنواخت است. آسمانبوسهای شگفتآور چپیده در کنار هم به نحوی که زمین را برای هر چیز دیگر حتا برای آدمیت تنگ کردهاند. ترافیک، چراغ قرمز، جمعیت، قیلوقال کافهها و رستورانهای خیابانی و پاساژهایی که ثروتهای بیحساب را در خود انبار کردهاند و در مجموع جایی عالی برای طرفداران کسبوکار و مالومنال و بدترین جا بهر هر کسی که میخواهد دنیا را از چشم دیگر هم ببیند. با وجود این انکار نباید کرد که قلب شهر در همینجا میزند، حتا در مونترال که یک شهر فرهنگی کممانند است، با انجمنها و جشنوارهها و گردشگاهها و کلیساهایی که معنویت از آن میتراود.
در مونتهپارک مونترال که دخترکم را برای تابسواری برده بودم، پسربچهای همسنوسال او چندی دور و بر ما میپلکید. پدرش آن دورترها برای خود دراز کشیده بود و از گرمای تابستان لذت میبرد. من در شگفت بودم که پسرک، در ما چه دیده، از ما چه میخواهد؟ بور بود و کاملاً آمریکایی. هنوز در حیرت بودم که طاقتش طاق شد و زبان گشود و گفت: "من هم ایرونیام". همسرم او را در آغوش کشید و بوسید. پرسید: "فارسی بلدی؟" گفت: "بله".
ایرانیان نه فقط در این سالها که از سالهای دور در مونترال زندگی میکنند. این شهر یکی از مراکز اولیۀ جلب مهاجران ایرانی بوده و ایرانیان آنجا از نسل اول مهاجران و تقریباً بیشترشان چپ بودهاند. بعدها اما نه فقط چپها که دیگران نیز به آنها پیوستهاند. گرچه این سالها تورنتو مرکز ایرانیان شده، اما سابقۀ مونترال در این زمینه محفوظ است. دانشگاه مکگیل که تا پیش از انقلاب اسلامی به رشتۀ ایرانشناسی میپرداخت، در این سالها دیگر کرسی ویژه ای برای ایرانشناسی ندارد. اما هنوز زبان فارسی و فلسفه اسلامی/ایرانی تدریس می شود. از بین استادان ایرانی دکتر مهدی محقق نقش مهی در این زمینه ها ایفا کرد و زیر نظر او آثاری منتشر میشد. با وجود این دانشجویان ایرانی در دانشگاههای چهارگانه مونترال بهویژه دو دانشگاه انگلیسیزبان آن که یکی همین دانشگاه مکگیل است، افزایش یافتهاند.
تا قبل از انقلاب اگر دانشجویی ایرانی به این سوی جهان میآمد، بیشتر به آمریکا میرفت، اما در سالهای اخیر که به قصد مهاجرت و شروع یک زندگی دوباره به این سوی جهان میآیند، بیشتر وارد کانادا میشوند و دانشگاههای این کشور را برای تحصیل برمیگزینند. علاوه بر دانشجویان، رستورانهای متعدد و فروشگاههای پررونق و چند شرکت فعال و فعالیتهای مربوط به هنر و فیلم و حتا یک شرکت تاکسیرانی بسیار بزرگ، نشانۀ حضور ایرانیان زیادی در مونترال است. بنا به سرشماری رسمی کانادا، پنج سال پیش شمار ایرانیان مقیم مونترال بزرگ حدود دههزار نفر بودهاست که اکنون باید بیشتر از این رقم باشد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ اگوست ۲۰۱۱ - ۲ شهریور ۱۳۹۰
کشوری که اکنون در آتش بیامان جنگ میسوزد، خانۀ شماری از میراث فرهنگی نسل بشر است که قدمت برخی از آنها به سدۀ سیزدهم پیش از میلاد برمیگردد و به ثبت بنیاد آموزشی، علمی و فرهنگی سازمان ملل (یونسکو) رسیدهاست. شهر باستانی غدامِس لیبی، مشهور به "گوهر صحرا"، واقع در ۵۵۰ کیلومتری جنوب غرب طرابلس، یکی از نمونههای برجستۀ شهرنشینی سنتی در منطقه است. غدامس به مانند بسیاری دیگر از اماکن تاریخی لیبی، بازمانده از دوران روم باستان است. در سدۀ یکم پیش از میلاد بود که پادگان دائمی ارتش روم در این محل چادر زد و شهر "سیداموس" را بنا نهاد.
محل باستانشناختی شحات (Cyrene) هم که جزء میراث فرهنگی یونسکوست، در سال ۷۴ پیش از میلاد به عنوان یک ایالت امپراتوری روم باستان پایهریزی شد و همواره در روابط بازرگانی و اداری حوزۀ مدیترانه نقش ممتازی داشتهاست. در همان سدۀ یکم پیش از میلاد، "مارک آنتونی"، از سرلشکران ارتش روم، شحات را به "کلئوپاترا"، واپسین فرعون یونانیتبار مصر، به ارمغان داد. شحات، زادگاه اِراتـُستن، فیلسوف و ریاضیدان یونانی و آریستیـپوس، از شاگردان سقراط و بنیانگذار "مکتب شحات" است.
غارهای کوهستان آکاکوس، معروف به "تــَدرارت آکاکوس" در غرب لیبی، حاوی هزاران دیوارنگاره به اشکال و شیوههای گوناگون است که دو هزار تا چهرده هزار سال قدمت دارند و تحول انواع جانوارن و گیاهان و زندگی مردم منطقه در دورههای مختلف را ثبت تاریخ کردهاند.
اما در میان این آثار شاید منطقۀ ساحلی "لـَبده" (Leptis Magna) شناختهشدهتر از همه باشد که از معروفترین شهرهای امپراتوری روم بود. ویرانههای تقریباً دستنخوردۀ لبده اکنون در شهر خـُمس، در ۱۳۰ کیلومتری شرق طرابلس، از مهمترین دیدنیهای لیبی به شمار میآید. شهر را در حوالی سال ۱۱۰۰ پیش از میلاد ظاهراً فنیقیها پایهریزی کرده بودند. اما لبده زمانی به شهرت رسید که به جمهوری روم ملحق شد (۱۴۶ پیش از میلاد). در دورۀ حکومت امپراتور "تیـبـِـریوس"، لبده یکی از شهرهای عمدۀ ایالت آفریقای روم بود و از مهمترین بندرهای بازرگانی امپراتوری.
شهر "صَبراته" در شمال غرب لیبی، در کرانۀ دریای مدیترانه، یکی دیگر از شهرهای باستانی این کشور است که محل باستانشناختی آن سال ۱۹۸۲ شامل فهرست میراث جهانی یونسکو شد. صبراته هم از بندرهای مهم فنیقیها بود و بخشی از شاهیگری نومیدیا که تا دیر نپائید. این شهر در سدههای دوم و سوم میلادی به دست رومیها بازسازی شد. در همین دوره بود که برخی از یادگارهای تاریخی خیرهکنندۀ این شهر، از جمله آمفیتئاتر باشکوه آن با سه ردیف ستون بلند، ساخته شد.
ویرانههای رومی لیبی تا دهۀ ۱۹۲۰ که باستانشناسان ایتالیایی به کندوکاو اقصی نقاط آن کشور پرداختند، زیر خاک مانده بود و به همین جهت، این آثار از سالمترین یادگارهای دوران امپراتوری روم در جهان به شمار میآید.
در کنار این پنج اثر که در دهۀ ۱۹۸۰ وارد فهرست میراث جهانی شد، صدها اثر دیگر هم پشت پردۀ دود جنگ پنهان ماندهاست. با آغاز درگیریها در لیبی و حملۀ هوایی نیروهای ائتلاف بینالمللی در ماه مارس گذشته بنیاد آموزشی، علمی و فرهنگی سازمان ملل از هر دو طرف درگیر خواست که با رعایت پیمان سال ۱۹۵۴ لاهه، مواظب گنجینههای فرهنگی لیبی باشند؛ با این که لیبی این پیمان ویژۀ حفاظت از اماکن فرهنگی در دورۀ جنگ را امضا نکردهاست. اما سرپیچی از اجرای مقررات آن پیمان بینالمللی میتواند آثاری از تاریخ نسل بشر را ویران کند که برای هزاران سال بیانگر برههای مهم از سرنوشتشان بودهاست.
در پی جنگ عراق و ناآرامیهای مصر موزههای بغداد و قاهره دستخوش غارت و چپاول شدند و آثار به یغما رفته احتمالاً مجموعۀ عتیقهجات یک سرمایهدار را آرایش خواهند داد یا در بهترین حالت در موزههای دیگر جهان ظاهر خواهند شد. اکنون این نگرانی متوجه لیبی شدهاست که افزون بر اماکن تاریخی، موزۀ باستانشناسیاش در طرابلس حاوی آثار بیهمتای بسیاری از دورههای مختلف تاریخ این کشور است که نمونههایی از آنها را در نمایش تصویری این صفحه میبینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۲ اگوست ۲۰۱۱ - ۳۱ مرداد ۱۳۹۰
امیر جوانشیر
در کشورهایی که گردش نخبگان سیاسی با نبض جامعه همراه نیست، همه چیز سیاستزده میشود. اگر رسانهها هم آینۀ راستین جامعه نباشند، مردم در آینه هنر و ادبیات در جستجوی سیاستند و حتا در نگفتن و ننوشتن، و در بوم سیاه یا سپید نقاشی، سیاست میبینند.
در جهان عرب در دو قرن گذشته بیشتر سه چهار کشور در ادبیات و هنر پیشگام بودهاند، یعنی مصر و عراق و شام (سوریه و فلسطین و لبنان). هنوزهم همین کشورها پیشگامند.
تنشهای کنونی در جهان عرب، بر توجه جهانیان و بهویژه غربیها به ادبیات و هنر امروز آنها افزودهاست. در بهار امسال نشریهای در لندن به نام "بانیپال" شمارهای ویژه در بارۀ داستان کوتاه در لیبی منتشر کرد که حتا برای بسیاری از کشورهای عرب تازگی داشت. نشر این گزیده، برای بسیاری که کنجکاو بودند بدانند در زیر پوستۀ سیاست در لیبی چه میگذرد، فرصتی پیش آورد تا با نویسندگان لیبیایی آشنا شوند.
شاید دانستن چند نکته از پیشینۀ لیبی در این جا به کمک آید. لیبی، این کشور پهناور ساحل مدیترانه و شمال آفریقا نزدیک به هفت میلیون جمعیت دارد. شهرت این کشور نفتخیز بیشتر برای آثار تاریخی و زیباییهای باستانی و طبیعی آن است و نه ادبیات و فرهنگش. مردمان لیبی بیشتر از بربرها بودهاند. بعدها با مهاجران گوناگون و بهویژه اعراب درآمیختهاند. این کشور هم روی به سوی اروپا دارد و هم ریشه در صحرا. زمانی یونانیها و رومیها بر آن سلطه داشتهاند و پیش از آنها فنیقیها یا لبنانیهای باستان که مردمانی بازرگان بودند. از همین رو طرابلس غرب، پایتخت کنونی لیبی، نامش را از طرابلس شرق در لبنان گرفتهاست.
در قرن هفتم میلادی با آمدن عربها لیبی مسلمان شد و در حکومتهای گوناگون، این کشور دستبهدست شد تا این که در نیمۀ قرن شانزدهم امپراتوری عثمانی بر لیبی سلطه یافت. سرانجام، با فرسودگی دولت عثمانی، لیبی در جنگ جهانی اول مستعمرۀ ایتالیا شد. پس از جنگ، لیبی برای مدتی جمهوری و سپس، به پادشاهی ملک ادریس سنوسی، سلطنتی شد. سنوسیها خاندان معروفیاند که در آفریقا طریقت تصوف سنوسیه را بنیاد کردند. ایتالیا لیبی را رها نکرد و بار دیگر لیبی را به اشغال درآورد واین بار آن را بخشی ازخاک ایتالیا خواند.
با شکست ایتالیا در جنگ دوم جهانی، فرانسه و بریتانیا بر لیبی سلطه یافنتد. سرانجام در سال ۱۹۵۱ ملک ادریس استقلال لیبی را اعلام کرد. در سال ۱۹۶۹ سرهنگ قذافی با کودتایی ملک ادریس پیر را برکنار کرد.
کشمکشی که ما میان شرق و غرب لیبی میبینیم، به گذشتههای دور هم برمیگردد که گویی در شکل امروزیاش میان بنغازی و طرابلس است. شاید این کشمکش، میان نگاه به فرهنگ و تمدن اروپایی وزندگی صحرانشینی باشد. شاید هم این نگاه به قبیله و شهر برگردد. خود سرهنگ قذافی در "کتاب سبز" هم از قبیلهگرایی و نیروی سیاسی قبیله و هم از شهر و شهرنشینی بیزاری میجوید و زندگی در روستا را میستاید. شاید به همین سبب، خودش، در خیمه زندگی میکرد و به سفر هم که میرفت، خیمهاش را با خود میبرد.
در چهار دهۀ گذشته که سرهنگ قذافی بر کشور لیبی حکم رانده، نام شهروند دیگری از لیبی که کتابی نوشته باشد، از مرزهای لیبی فراتر نرفتهاست. یکی از نویسندگان لیبیایی، ابراهیم الفقیه، میگوید که سرهنگ قذافی حتا از رسیدن یک لیبیایی به دبیر کلی یونسکو هم پیشگیری کرد، چرا که نمیخواست هیچ شهروندی از لیبی شهرتی جهانی داشته باشد.
اگر چند نویسندۀ لیبیایی در دهههای اخیر داستانهایی خواندنی ننوشته بودند، تصور ما هم مثل بسیاری دیگر میتوانست این باشد که در لیبی تا کنون کتابی خواندنی منتشر نشدهاست. فرهنگ لیبی، به طبیعت جامعه قبیلهای، بیشتر فرهنگی شفاهی بوده که سینه به سینه میگشتهاست. شعر، داستان و مثل و حکایت بخشی از آن فرهنگ بودهاست، بی آن که نمود خارجی چندانی داشته باشد. اگر به کتاب تاریخ ادبیات عربی نوشته دکتر حنا فاخوری، که استاد عبدالمحمد آیتی آن را به فارسی ترجمه کرده، نگاه کنید، نامی از لیبی به چشم نمیخورد.
در هرحال، گفته میشود که نخستین داستان کوتاه در لیبی احتمالاً سال ۱۹۳۶، یعنی زمانی که لیبی هنوز در اشغال ایتالیا بود، نوشته شده که "شب عروسی" نام دارد و نویسندۀ آن دکتر وهبی البوری است.
کسانی که بیشتر تحقیق کردهاند، میگویند داستان کوتاه در لیبی در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ میلادی به صورت جدی خود را نشان داد و در نخستین نمونههایش رنگی اجتماعی یافت. نیز گفته شده که با توجه به انقلاب در مصر و گسترش ادبیات اجتماعی در جهان، داستاننویسی لیبی به زندگی تهیدستان و رنجی که آنها در زندگی میبرند، پرداخت. در این دوره از سنتها و عادتهای دستوپاگیر که به نظر روشنفکران ریشۀ عقبافتادگی است، انتقاد شد و بر زیباییها و ساختار هنری داستان تأکید شد. در همین دوره بود که چند تن از نویسندگان در لیبی سر برآوردند. کسانی مانند علی مصطفی المصراتی، کمال حسن المقهور، عبدالله الجویری، خلیفه التکبالی، بشیر الهاشمی، یوسف الشریف و احمد الفقیه.
اما نویسندگانی که در اواخر دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ بالیدند، بیشتر به درگیریهای ذهنی طبقۀ متوسط شهری پرداختند و به مسائلی چون آزادی و سرکوبهای اجتماعی و سیاسی توجه داشتند. در کنار این مسائل مدرنیسم و نوگرایی ادبی نیز برای آنها مهم بود. در میان این گروه چند تن نامآور شدند: ابراهیم الکَـَونی، خلیفه فخری، عمر ابوالقاسم الککی و فاطمه محمود.
دهۀ ۱۹۸۰ میلادی به دهۀ تیرهروزی نویسندگان بدل شد. سرهنگ قذافی قدرت خود را تحکیم میکرد و "کتاب سبز" خود را نوشته بود و میخواست به مدیرت جهانی بپردازد و به جای نظامهای رایج روز، یعنی سرمایهداری و کمونیسم، راه سومی ارائه کند. در نتیجه کمتر جایی برای نویسندگان و شعرا و روشنفکرانی میدید که نظر او را تأیید نمیکردند. از همین رو، سانسور شدت یافت و دستگیری نویسندگانی که از خط قرمز او عبور میکردند، آغاز شد. در میان دستگیرشدگان چند داستاننویس هم بودند. کسانی چون عبدالسلام شهاب، جمعه بوقلیب و عمر ابوالقاسم الککی که هم زندانی شدند و هم برای مدتی دست از نوشتن کشیدند. نویسندگان دیگری هم که زندانی نشده بودند، از نوشتن دست کشیدند و در نتیجه، در این دوره که برای سرهنگ قذافی دورۀ انقلاب فرهنگی بود دیگر داستاننویسی صاحبنام سر برنیاورد. به گفتۀ یکی از پژوهشگران اهل لیبی، شاید دستگیری چند نویسنده اندک به نظر آید، اما برای کشوری که در آن زمان سه میلیون جمعیت داشت، دستگیری و سکوت این نویستندگان بسیار مهم بود.
در سالهای ۱۹۹۰ که سرهنگ قذافی زیر فشار غرب بود، کوشید فضا را باز کند. با آزادی نویسندگان از زندان بار دیگر داستاننویسی در لیبی جان گرفت و به رغم آزادیهای محدود، نویسندگان توانستند آثاری خواندنی پدید آورند. نویسندگانی هم که پیشتر، بیتوجه به ارزشهای ادبی، چیزی نوشته بودند به نوشتن آثار بهتری پرداختند. در ادامۀ این خلاقیتهای هرچند محدود، در نخستین دهۀ قرن بیستویکم، چند نویسنده در لیبی برخاستند که در میان آنها میتوان از نجوی بن شطوان و غازی قبلاوی و محمد المصراتی نام برد. این نویسندگان در داستانهای خود هم به زندگی شهری و هم روستایی پرداختند.
آیا تا کنون در خود لیبی رمانی هم نوشته شدهاست؟ یکی از نویسندگان اهل لیبی میگوید صحبت از رمان در لیبی سخنی مبالغهآمیز است، زیرا جامعۀ لیبی در دوران گذار به سر میبرد. مردم لیبی با شعر و حکایت و قصه آشناترند و وضع فرهنگی آن را بهتر نشان میدهد و با فرهنگ شفاهی جامعۀ لیبی سازگارتر بودهاست. از سوی دیگر، نظر بسیاری بر آن است که رمان، زائیدۀ جامعۀ شهری و نظام جاافتاده است، و نه جامعۀ روستایی و قبیلهای و صحرانشین.
برخی از روشنفکران لیبی استعمار عثمانی و بهویژه استعمار و سلطۀ ایتالیا را از ۱۹۱۱ تا ۱۹۴۵ دلیل بیثباتی اجتماعی و در نتیجه نبود ادبیاتی بالنده برشمردهاند.
گرچه جامعۀ لیبی صنعتی نیست، اما تا حد زیادی شهرنشین است. از همین رو ما میتوانیم گذار به شهرنشینی را در داستانهای بلند ابراهیم الکـَونی ببینیم. الکـَونی نه تنها داستان بلند نوشت، بلکه محتوای داستان لیبی را هم دگرگون کرد. زیرا تا آمدن الکـَونی داستان لیبی بیشتر صبغهای محلی داشت. الکـَونی فضای داستان را باز کرد و آن را به جهان عرب پیوند داد و از این راه داستاننویسان لیبی را در جاهای دیگر نیز شناختند.
نویسندۀ دیگری که در لیبی به داستان بلند پرداخت و اکنون نام و نشانی دارد، دکتر احمد الفقیه است که زمانی دیپلمات بود و بعد به قاهره رفت و به جرگۀ مخالفان حکومت پیوست. او در نوسازی داستاننویسی لیبی نقش بزرگی ایفا کردهاست. این نقش را در مجموعۀ سه داستان (سهگانه/ثلاثیه) او به نام "باغ شب" و نیز داستان "نقشۀ روح" او میتوان دید.
رعایت خط قرمزها برای نویسندگان داخل آن ها را به سوی طنزنویسی هم برده است. رضوان ابوشویشه، یکی از این داستاننویسان، حکایات کوتاه مینویسد که دو نمونه اش را در اینجا میخوانید:
حکایت خر مرده
در ربع آخر قرن گذشته همسایهام ، نویسندۀ فقید صادق النُوَیهم، در شهری ییلاقی در غرب طرابلس، داستانی را برایم تعریف کرد: " رضوانجان، یک داستان خوب برایت دارم که میتوانی آن را تبدیل به یک نمایش عالی کنی در بارۀ وضع بوروکراسی در لیبی. در منطقه "قوتالشعال" خری مرد. مردم به شورای محل گفتند. شورا گفت با ادارۀ بهداشت تماس بگیرید. ادارۀ بهداشت گفت کار ادارۀ محیط زیست است. محیط زیست گفت کار آتشنشانی است. آتشنشانی هم به ادارۀ دیگری حواله داد... و بعد ادارۀ دیگر به ادارهای دیگر... سرانجام خر پوسید و مایۀ شیوع بیماری وبا شد".
حکایت گروهبان لهستانی
نصف شب بود که من راهم را در مرز آلمان و فرانسه گم کردم. سرما و باران و مه و تاریکی دست به هم داده بودند و من از ناچاری و تنهایی به یک پمپ بنزین پناه آوردم. ناگهان سر و کله مرد میانسالی پیدا شد که پالتوی کهنه ارتشی به تن داشت. چانهاش پهن و جمجمهاش مثل ناپلئون بود. خودش را گروهبانی لهستانی معرفی کرد که در ارتش خارجی فرانسه خدمت کرده. از من دعوت کرد به خانهاش که در همان نزدیکی بود، بروم. در اتاق پذیراییاش نگاهم به جمجمهای آویزان از سقف افتاد که با گلوله سوراخ شده بود. میزبان داشت در آشپزخانه قهوه درست میکرد. از او پرسیدم: "چرا در اتاق پذیراییات این جمجمه را از سقف آویزان کردهای؟" با راحتی و با لحن محکمی گفت: "این جمجمه یادگاری است از وقتی که در مناطق قبیلهای بربرها در الجزایر گردان ما در سیدی بوالعباس بود".
کیف کوچم را برداشتم و پا به فرار گذاشتم به طرف پمپ بنزین. در راه با خودم هی گفتم و تکرار کردم: "رحمت خدا بر آن شهید و لعنت خدا بر این".
در دیار مردان
از سوی دیگر، آن چه که نویسندگان مقیم لیبی نتوانستهاند بنویسند و یا به ایما و اشاره به آن پرداختهاند، اکنون در نوشتههای لیبیاییهایی دیده میشود که درخارج کارشان را منتشر میکنند. از همه مشهورتر هشام مطر است که تا کنون دو داستان او ("در دیار مردان" و " کالبدشناسی ناپدید شدن") نامزد چندین جایزۀ ادبی بودهاست. هشام مطر درسال ۱۹۷۰ در نیویورک به دنیا آمده و در قاهره و طرابلس زندگی کرده و اکنون مقیم لندن است. از آن جا که پدر هشام مطر در قاهره ناپدید شد و گویا دستگاه امنیتی مصر او را به حکومت لیبی تحویل داد، هر دو داستان مطر به گونهای با آن چه در لیبی میگذرد، پیوند دارد. داستانهای او روایت رواج دروغ و دورویی، رشوه و فساد، کیش شخصیت، بیعدالتی و شکنجۀ کمیتههای انقلابی، روایت تحقیر زنان و سنتهای دستوپاگیر و شنود تلفنی در یک رژیم انقلابی است که به نوشته او در هر گفتگوی تلفنی در لیبی سه نفر حضور دارند. راوی داستان "در دیار مردان" بیشتر میکوشد تا تصویر روشنی به دست دهد از زندگی خانوادگی و روابط در جامعهای سنتی و نیز گرفتار انقلاب و تغییر. پدر راوی از مخالفان سیاسی است که گرفتار زندان کمیتههای انقلابی میشود. مادرش که ناخواسته با پدرش ازدواج کرده، چندان از زندگی راضی نیست. هنوز عاشق پسری است که فقط به خاطر نوشیدن چای با او، در یک کافه، یک ماه در خانه زندانی شدهاست. در بخشی از داستان "در دیار مردان" هاشم مطر تصویری از مادری ارائه میدهد که هم از جامعۀ مردسالار در رنج است و هم از تنهایی:
وقتی که مادرم بیمار بود، همین طور حرف میزد و حرف میزد. اما بعد چیزی یادش نبود که چه گفته. انگار که با بیماریاش روح کسی دیگری در بدنش دمیده شده بود. صبح، بعد از آن که من خوابم میبرد، هم ازخستگی وهم از گوش دادن به دیوانگیهای مادرو مواظبت از او، ونیز از این که نکند چراغ گاز را روشن بگذارد و خودش را بسوزاند، و یا خدای نکرده، از خانه بیرون برود و مایۀ آبروریزی و حرف مردم شود، مادر میآمد و کنار من مینشست. موهای مرا با انگشتهایش شانه میزد و از من عذر میخواست. حتا گاهی کمی هم گریه میکرد. با این که نیش نَفَسآلوده به دوا و الکلش مرا آزار میداد، رویم را بر نمیگرداندم، چون میخواستم فکر کند که در خوابی عمیق فرو رفتهام.
وقتی هم که حرفهایی را که شب گذشته به من زده بود بازگو کردم، وحشت کرد. "کی به تو این حرفها را گفته؟" "خودت گفتی"، من فریاد زدم. فریاد زدم، چون نمیشد فریاد نزنم. بعد او رویش را برمیگرداند و میگفت: "تو نباید این حرفها را میشنیدی".
بعضی وقتها او در بارۀ شهرزاد حرف میزد. مادرش شیفتۀ هزار و یک شب بوده. هرچند مادربزرگ من سواد خواندن نداشت، اما همه داستان هزار و یک شب را، کلمه به کلمه، از بر کرده بوده و مرتب برای بچههایش تعریف میکردهاست. وقتی که برای اولین بار آن را شیندم، با این که او را چندان ندیده بود، مادربزرگم به خوابم آمد و دیدم که دارد کتاب هزار و یک شب را میبلعد. اما هیچ چیز بیشتر از داستان شهرزاد مادرم را عصبانی نمیکرد. من همیشه فکر میکردم که شهرزاد زن شجاعی بود که با خلق داستانهایی خودش را نجات داده بود. و من در لحظات بسیار ترسناک از شهرزاد به عنوان قهرمان شجاع خودم نام میبردم.
مادرم یک بار به من گفت: "برو قهرمان دیگری پیدا کن! شهرزاد زن ترسویی بود که اسارت و بردگی را بر مرگ ترجیح داد. آخر داستان را که میدانی؟ داستان همسری شهریار با شهرزاد؟ وقتی شهرزاد سالها، خدا میداند چند سال، با شهریار بود و با او همبستر میشد – معلوم است که در این باره چیزی گفته نمیشود – و برایش نه یک، نه دو، بلکه سه پسر آورد... بله، همان شهرزاد شجاع تو. بعد از همه اینها توانست شجاعت این را پیدا کند، تا بالاخره این سوال را بر زبان بیاورد: " آیا میتوانم جسارتاً ازخاک پای همایونی تمنایی داشته باشم؟" و تمنا و خواهش قهرمان تو که جسارتاً پرسیده، میدانی چه خواهشی بود؟"
مادر در حالی که به چشمان من خیره شده بود، با فریاد این را گفت. "آیا تمنای او برای این بود که تکه ای کوچک و کثیف، یا حتا یک غار، از مملکت بزرگ خودش را به او بدهد؟ آیا برای این بود که وزارتی را به او بدهد؟ یا شاید دبستانی را؟ یا میزی را به او بدهد برای نوشتن؟ یا یکی از اتاقهای بیشمار کاخش را که بتواند بگوید این اتاق من است؟ تا بتواند در آن اتاق مخفیانه احساس خودش را نسبت به این دیو، که نامش شهریار بود، بنویسد؟ نه. آن طور که در کتاب آمده، او فرزندانش را دور خودش گرد آورد – یکی راه میرفت، یکی میخزید و یکی هم شیر میخورد. همه هم باید پسر میبودند. من نمیدانم چه پیش میآمد که اگر همۀ آنها پتیارههایی میبودند مثل خودش".
آن چه که مرا وحشتزده میکرد در این جور شبها، این بود که مادرم چهقدر عوض میشد. او جلو من حرفهایی را میزد که از خجالت گونهام سرخ میشد و دلم به تپش میافتاد. دهانش کف کرده بود. دیگر او زیبا به چشم نمیآمد.
"جسارت قهرمان تو این بود که خواهش کند به او اجازه بدهند تا...؟" اما این کلمه را در هوا رها کرد. بعد به من خیره شد. و دستش را کمی در هوا تکان داد، مثل کسی که دارد به جشنی دعوت میکند: "تا زنده بماند..."
مادر به من خیره شد. گویا میخواست من چیزی بگویم، عصبانی باشم، فریاد بکشم، دستم را به جایی بزنم و کاری بکنم.
سرم را پایین انداختم و به این تظاهر کردم که با چیزی میان انگشتانم بازی میکنم، به این امید که زمان بگذرد. وقتی که مادرم دوباره شروع به حرف زدن کرد، من از این خوشحال میشدم که لحظات خلأ و سکوت به پایان میرسد.
و باز تکرار می کرد: "...تا زنده بماند. نه به این خاطر که او مثل شهریار حق حیات داشت، بلکه اگر شهریار او را میکشت، پسرانش "بیمادر" میشدند. مادرم پشت دستش را روی دهانش گذاشت و مثل بچهای شروع میکرد به پوزخند زدن. "دست از سرم بردار." شهرزاد تو زاری کرد، تضرع کرد: "مرا از اسارت و مرگ نجات بده، به خاطرزندگی این بچهها. چون در میان اطرافیان تو کسی نیست که آنها را چنان که باید، بار آورد و از آن ها مواظبت کند". پیتارۀ احمق. حدس میزنم که پنج یا ده سال بعد شهریار با شمشیر به سراغش رفت".
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۵ اگوست ۲۰۱۱ - ۲۴ مرداد ۱۳۹۰
داریوش رجبیان
آشوبهای خیابانی لندن و چند شهر دیگر انگلستان از ذهنهای بیشماری کار میکشد تا انگیزههای وقوع آن را روشن کنند. در این میان عاملهای بسیاری را برشمردهاند که شاید در بروز این حوادث کارساز بوده و شاید هم نه؛ از تلاش برای رسیدن به زندگی بهتر گرفته تا محرومیت اجتماعی، کاهش هزینههای اجتماعی دولت، ضعف نیروی پلیس، نژادپرستی، فرهنگ جامعۀ مصرفی، فرصتطلبی، بیپدری، فرهنگ رپ بزهکارانه و فنآوریهای نو و شبکههای اجتماعی، همه زیر ذرهبین رفتهاند تا سهمشان در رویدادهای اخیر تدقیق شود. برای نمونه، کامیلا باتمانقلیج، روانشناس ایرانی و بنیانگذار سازمان خیریۀ کودکان موسوم به "کیدز کامپانی" در بریتانیا، در مطلبی در روزنامۀ "ایندپندنت" لندن، جامعۀ سرشار از ثروت، اما مملو از نابرابریهای اجتماعی را عامل اصلی این رویدادها ارزیابی کرده که گویا در آن شأن و غرور نوجوانان ِ ندار همواره تحقیر میشود. اما در آشوبهای اخیر تنها اقشار محروم جامعه نبودند که به آتشسوزی دست یازیدند و داراییهای شهر را به یغما بردند، بلکه برعکس، به باور "ماریَن فیتزجرالد"، کیفرشناس دانشگاه کِنت، "اقشار محروم معمولاً در برابر آشوبها آسیبپذیرترند" و "محرومیت اجتماعی" صرفاً یک بهانه است، تا یک عامل.
"بیپدری" را هم در فهرست عواملی آوردیم که این روزها مورد بحث و گفتگوهاست. به گفتۀ برخی از کارشناسان، بیشتر بزهکاران جوان بریتانیا پدرشان را در کودکی یا نوجوانی به گونهای از دست دادهاند و در دورۀ حساس زندگیشان فاقد یک الگوی مرد بودهاند. حضور در غارت و چپاول و آشوبهای شهری در پندار این پسربچهها راهیست برای تبارز شهامت مردانه.
"آتی دستگیر"، روانشناس ایرانی مقیم لندن، عوامل بسیاری را در این رویدادها دخیل میداند، ولی مهمترین آنها را "توجهخواهی" یا "تلاش برای دیده و شنیده شدن" عنوان میکند. وی، با این تأکید که هیچ عاملی نمیتواند رفتار ضد اجتماعی نوجوانان را توجیه کند، چند عامل احتمالی دیگر در رویدادهای اخیر را برمیشمرد: کمبود احساس مسئولیت و حرمت اموال جمعی یا خصوصی دیگران، اختلال در نهاد خانواده، کمبود حس وابستگی به یک همبودگاه یا محله و واحد اجتماعی و کمبود انضباط و قانونپذیری. به باور او، افرادی که انتظام جمعی را به هم میزنند، حتماً دارای عقدههایی هستند که به پیشینۀ آنها برمیگردد.
اما چهگونه است که جوانان ِ بهظاهر مؤدب دیروز، امروز از شکستن پنجرۀ فروشگاهها و دزدیدن دار و ندار آنها ابائی ندارند؟ مرز روا و ناروا برای این دسته از افراد از کجا میگذرد؟
خانم "دستگیر" میگوید، اگر همین نوجوانان را بهتنهایی روبروی این فروشگاهها قرار بدهید، بیشترشان دست به عملی تبهکارانه نخواهند زد. این حس ِ اتحاد و همبستگی با گروهی کثیر از بزهکاران است که زمینۀ انجام جرائم را فراهم میکند. چون خطرِ عملی مخاطرهآمیز، اگر توسط جمع انجام بگیرد، در ازدحام تحلیل میرود، چون فرد پشتگرم حمایت انبوهی از جمعیت است.
پارهای از صحبتهای دو آشوبگر هفدهسالۀ رویدادهای اخیر لندن که در رسانههای بریتانیا پخش شد، بُعدی دیگر از قضیه را روشن میکند: دو دختر نوجوان میخواهند که بیسروسامانی، فردا هم ادامه داشته باشد، تا بتوانند به جهانیان نشان دهند که آنها از کسی و چیزی ترس ندارند. یکی از این دو دختر میگفت: "ما میخواهیم همه بدانند که پلیس هم نمی تواند مانع از چیزی بشود که ما میخواهیم". ولی این خواستهها چه هستند؟ غارت و چپاول یا خواستهای درخور بررسی؟
در آشوبهای انگلستان خواستهای مطرح نشد. بهظاهر خودجوش بود و از درون اعتراضی مسالمتآمیر به قتل "مارک داگان"، یک بزهکار ۲۹ سالۀ شمال لندن توسط پلیس، بیرون جست؛ به گونهای که جمعیت معترض در برابر ایستگاه پلیس "توتنهام هیل" ایستاده بودند و از پلیس می خواستند علت کشتن او را مشخص کند. پلیس جواب درستی نداد. شماری هم در همین اثنا چند خودرو را به آتش کشیدند و فروشگاهها را به جرمی نامعلوم مجازات کردند. آشوب، جرقه خورد و به اقصی نقاط انگلستان دامن گسترد و پلیس خوشخیم انگلیس را غافلگیر کرد و مورد انتقاد و استهزا قرار داد. به گونهای که روزنامۀ "پراودا" چاپ مسکو نوشت: "گمان نمیرود که بریتانیاییها بتوانند با شگردهای دموکراتیک معمولی این مشکل را حل کنند. در بسیاری از موارد آنها گروگان کیش تحمل و تسامح خودشان هستند که به حد نامعقول و مضحکی باد کردهاند".
تسامح و تحمل در برابر چه قشر یا گروهی؟ چه چیزی نقطۀ اشتراک این آشوبگران بود؟ شاید "ورزخود"شان باشد.
"وَرزخُود" را احتمالاً در هیچ فرهنگی پیدا نکنید، اما مرکب است از دو واژۀ "ورزش" و "خُود" (کلاه). "کلاه لباس ورزشی کلاهدار" شرح مفصل این واژه است. در زبان انگلیسی به این کلاه که به بدنۀ ژاکتِ عمدتاً ورزشی وصل است، "هود" hood گویند، همتبار با "خود" پارسی که در زبانهای هندواروپایی دیگر هم به شکلی مشابه باقیست. و آن ژاکت ورزشی کلاهدار را به انگلیسی "هودی" hoodie گویند که تاریخ کوتاهی دارد و از دهۀ ۱۹۹۰ میلادی بدین سو متداول شده. اما در دهۀ ۱۹۳۰ بود که طراحان پوشش آمریکایی با الهام از بالاپوش راهبان "خودی" را وارد بازار کردند. ولی تنها در دهۀ ۱۹۷۰ بود که "خودی"، همراه با موسیقی "هیپ هاپ" نیو یورک، بازارگیر شد. "خودی" یا ژاکت ورزشی کلاهدار از همان آغاز در میان افرادی که دوست داشتند نادیده یا ناشناخته بمانند، محبوب شد. و این دسته از افراد هم معمولاً کسانی بودند که کار خلاف میکردند و میگریختند و سایه و شمایلشان در تصاویر دوربینهای مداربسته میماند. دست کم در بریتانیا چنین بوده که باعث بدگمانی جامعه به افراد "خُودپوش" شدهاست. به همین دلیل هم بوده که در سال ۲۰۰۵ فروشگاه "بلو واتِر" در مرکز "کِنت" ورود مشتریهای "خـُودپوش" را ممنوع کرد، با این که خود این مرکز تجاری انواع و اقسام پوشاک با "ورزخود" را به فروش گذاشته بود. مخالفت با سرپوش شبیه کلاه راهبان به صفوف دولت هم رخنه کرد و شماری از دولتمردان "ورزخود" را نمایی از خطر و تهدید عنوان کردند و خواسار ممنوعیت آن شدند. حتا "تونی بلیر"، نخستوزیر وقت بریتانیا، در میان فعالان کارزار مبارزه با پوشش "خُودی" بود.
هر کنشی واکنشی را در پی دارد. در پاسخ به یورش دولت به پوششهای "خـُوددار" پویشی متقابل راه افتاد که خواستار حفظ "ورزخود" و حمایت از "خـُودپوشان" بود. "لیدی ساوِرین"، رپخوان لندنی، در رأس آنها بود که ترانۀ "هودی"اش را در نمایش تصویری این صفحه میشنوید.
"آتی دستگیر" میگوید، لباس "خودی" (به معنی "هودی") به جوانانی که احساس کمبود تعلق به جامعهای را دارند، حس "خودی بودن" (به معنای وابسته به جامعهای بودن) میدهد. یعنی این ورزخودهای به ظاهر ساده برای عدهای تبدیل به نماد هویتی خاص شدهاند. نوجوانان "خُودیپوش" به ناخودآگاه همدیگر را خودی میدانند تا از "دیگران" جدا دیده شوند. و مسلماً در آشوبهایی چون رویدادهای اخیر لندن و بیرمینگام و منچستر، لباس خُوددار میتواند برای تبهکاران و بزهکاران نقاب مناسبی باشد تا هویتشان را حتیالامکان پنهان دارند.
"آنجـِلا مَکرابی"، استاد ارتباطات کالج گـُـلد اسمیت دانشگاه لندن، لباس ورزشی خوددار را وسیلهای برای ایجاد فاصله میان پوشندۀ آن و جهان مربوط به دیوان و دفتر و مکتب و مدرسه میداند، چون این نوع پوشش در آن اماکن رایج نیست. همان گونه که موسیقی رَپ، نافرمانی و اعتراض را تجلیل میکند، این نوع پوشش هم بیانگر جدایی پوشندۀ آن از بخشهای قابل قبول و معتبر جامعه است. یعنی هم موسیقی مورد علاقۀ این جوانان و هم پوشش محبوبشان خطر و تهدید و همچنین غلیان خشم و غضب آنها از شرایط و سلسلهمراتب اجتماعی را بازتاب میدهد. "اِمینِم"، از معروفترین آوازخوانان رپ آمریکا هم از "خُودبرسران" دوران نوین است که ترانههای پر از خشم و آشوبش را از زیر کلاه ورزشی گشادش به جهانیان فریاد میزند. در واقع، آوازخوانان رپ در ترغیب و جا انداختن خـُود ورزشی در غرب نقش عمدهای دارند. یعنی پوششی که در گذشته بر تن ورزشکاران نماد توانایی و قدرت بود، روی صحنۀ رپ به نماد خشم و خطر تبدیل شد و همین شناخت از لباس ورزشی کلاهدار بود که در جوامع غربی اشاعه یافت. و این جوانکهای خشمگین که در چشم نسل جوانتر به قهرمانکهای خیابانی تبدیل میشوند، الگویی برای کودکان و نوجوانان دیگر در انتخاب پوشش هستند. از سال ۲۰۰۵ بدین سو لباسهای ورزشی "خودی" برای نوزادان هم وارد بازار شدهاست.
دانشوران و اندیشهمندان بریتانیا از عرصهها و نحلههای فکری گوناگون این روزها سرگرم تجزیه و تحلیل ریشهها و انگیزههای آشوبهای اخیرند که همه را غافلگیر کرد؛ نه تنها همسایههای دور و نزدیک بریتانیا را که این کشور را مهد نظم و انضباط میدانستند، بلکه خود مردم این کشور را هم که طی سی سال اخیر با رویدادی به این اندازه تکاندهنده مواجه نشده بودند. به نوشتۀ مجلۀ اکونومیست این هفته، واکنش نخست بسیاری از مردم بریتانیا به این رویدادها چیزی جز شرمساری و سرافکندگی نبود. گذشته از صدها میلیون پوند خسارت ناشی از این آشوبها، هرجومرج ماه اوت ۲۰۱۱ "اعتبار بریتانیا را در سراسر جهان لکهدار کرده و مهمتر از همه، حس خودشناسی مردم کشور را تا حد زیادی مختل کردهاست".
رسانههای اجتماعی هم در این ماجرا بیدردسر نماندهاند. اگر اجتهاد در نهاد پلیس بریتانیا هم روا بود، به احتمال زیاد شبکههای اجتماعی تویتر و فیسبوک و تلفنهای همراه را از "آلات مشترکه" یا ابزارهای دو منظوره اعلام میکردند که میتواند هم منبع خیر باشد و هم سرچشمۀ شر. درست به مانند سازهای موسیقی در ایران پس از انقلاب که خرید و فروششان با فتوایی مجاز دانسته شد.
این مصلحت را میتوان در رسانههای اجتماعی فرنگ هم دید. به دنبال آشوبهای اخیر در انگلستان که تصاویرش جهان را درنوردید، مقامات پلیس با قاطعیت اعلام کردند که شبکههای اجتماعی مجازی از مهمترین عاملهای بروز آشوب بودهاند. چون به گفتۀ آنها، افراد بزهکار از طریق این رسانهها مثلاً آماج حمله را با هم هماهنگ کردهاند. و در عین حال، در خبرهای تازهتر میخوانیم که پلیس لندن در حال بهرهبرداری از "تویتر" و دیگر رسانههای اجتماعیست تا بتواند هویت بزهکاران خیابانی رویدادهای اخیر را مشخص کند. پس رسانههای اجتماعی را نمیتوان امالفساد داستان انگاشت. برآیند منطقی "استفتاء و اجتهاد"ِ فرضی ِ فوق این است که اِشکال در نفس شبکههای اجتماعی مجازی نیست، بلکه نحوۀ کاربرد و بهرهگیری از آنها میتواند جنبۀ منفی یا مثبت داشته باشد؛ مصیبت بیافریند یا مصیبتزدایی کند. آیا به نظر شما ابزار را باید ملامت کرد یا شیوۀ کاربرد آن را؟
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ اگوست ۲۰۱۱ - ۱۱ مرداد ۱۳۹۰
پرنیان محرمی
نمادهای ملی عموما بیانگر نکات مثبت و وجه زیبای زندگی هستند. اما وقتی نماد کشوری یادآور فقر گذشتۀ آن باشد چه؟ فقر، به خودی خود دردآور است. اما هلندیها از نمادهای باقیمانده از آن به عنوان یادآوری به خودشان که چه بودهاند و حالا به کجا رسیدهاند، استفاده میکنند. نمادی که نشان از تلاش انسان دارد، برای کنارآمدن با طبیعت و زنده ماندن و زندگی کردن در شرایط سخت. یکی از این نمادها کفشهای چوبی است که در زبان هلندی به آنها کلومپِن (klompen) گفته میشود و بعد از گـُل و پنیر یکی از سوغاتیهای معروف هلند است.
"کلمپن" کفشهای چوبیایست که در اواسط قرون وسطی و دوران باستان در بخشهایی از اروپا توسط دهقانان برای کار در مزرعه و باغ و یا راه رفتن روی برف و گِل درست شد. از دیگر نامهای قدیمی این نوع کفشها ــ اگر بخواهیم ترجمۀ لفظ به لفظ کنیم ــ کنده توخالی(holleblok) است و اشکال قدیمی این کفشها هم بیشباهت به کندههای چوبی بزرگ توخالی نبودهاست.
صحبت در مورد قدمت این کفشها کمی مشکل است. با اینکه خود هلندیها هم اطلاعات دقیقی از تاریخ و نحوه به وجود آمدن این کفشها ندارند، اما گفته میشود تاریخ این کفشهای چوبی به ۸۰۰ سال قبل، به زمان قبایل ژرمن باستان که هلند مدرن امروزی را پدید آوردهاند، میرسد. دقیقاً نمیتوان گفت از چه سالی مردم برای استفادۀ روزمره شروع به ساختن این کفشها کردهاند، اما حفاریهای سال ۱۹۷۹ در "نیووِندَیک" Nieuwendijk در آمستردام و پیدا کردن کفشهایی متعلق به بیش از ۸۰۰ سال پیش نشان از قدمت طولانی آنها دارد. قدیمیترین این کفشها از جنس چوب توسکانی در ایتالیا است که قدمت آن به سال ۱۲۳۰ میلادی میرسد و نیز کفش دیگری که در حفاریهای شهر رتردام در هلند پیدا شدهاست و قدمت آن به سال ۱۲۸۰ میلادی میرسد.
اما به گفتۀ برخی از کارشناسان، ممکن است کفشها قدمتی خیلی بیشتر از این داشته باشند. چرا که در آن زمان کشاورزان این کفشها را با چوبهای کهنه درست میکردند و وقتی کفشها کهنه وسائیده میشدند، آنها را به جای هیزم در آتش میسوزاندند. به همین دلیل کفشهای باقیمانده از آن دوران بسیار کم است. اما در جنگ جهانی دوم وقتی مقدار چوب در کشور به شدت کاهش پیدا کرد، مردم دست به تعمیر کفشهای مستعمل زدند و گاهی هم برای ماندگاری بیشتر از پوششهای چرمی و یا گیاهی در کف چوب و یا داخل کفش نیز بهره میگرفتند. این امر باعث پیشرفت صنعت ساخت و تعمیر کفشهای چوبی به صورت امروزی شد و کفش چوبی را از یک شیء مصرفی هر روزه که به شکل یک تکه چوب بود، به یک وسیله هنری تبدیل کرد. در دورههای مختلف تاریخی میل به خلاقیت روی این شیء بیشتر شد وسازندگان کفشهای چوبی به نوعی به هنرمندانی تبدیل شدند که علیرغم سختیهای زیاد، با عشق و علاقه، به ساخت این کفشها برای مراسم و اعیاد مختلف اهتمام میورزیدند و بسیار به ریزهکاریهای ساخت اهمیت میدادند.
فرِد(Fred)، فروشندۀ سالمند کفشهای چوبی است. مغازهاش درست در مرکز شهر آمستردام واقع است و خودش هم در مغازه یکی از همین کلومپنها را به پا دارد. فرد میگوید: " البته این کفشها را فقط کشاورزان نمیپوشیدند. وقتی من خیلی جوان بودم، در روستایی نزدیک جنوب هلند زندگی میکردیم و تقریباً تمامی اهالی ده فقیر بودند و مجبور بودند از این کفشهای چوبی به پا کنند. خوبی این کفشها این بود که در زمستان گرم و در تابستان خنک بود و با آنها میشد بهراحتی روی یخ هم راه رفت".
مارکن (Marken) جزیرهای در شمال هلند است که قبل از سال ۱۹۵۷ میلادی که به وسیلۀ سد آن را به خشکی وصل کردند، کاملاً در محاصره دریا بود. مردم این جزیرۀ کوچک در زمستان که آب دریا یخ میبست، برای آمدن به خشکی چارهای جز عبور از روی یخ نداشتند. همین امر باعث تولید کفشهای چوبی برای راه رفتن و گاه سُر خوردن روی یخ شد. کفشهایی با ضخامت بیشتر و میخهایی که در کف کفش برای جلوگیری از لیز خوردن تعبیه شده بود.
ثروتمندان برای راحت راه رفتن با کلومپنها و نگهداری بیشتر از آنها، داخل و خارج کفشها را با چرم میپوشاندند. کشاورزان و فقرا این کار را با علفهای مزرعهشان انجام میدادند که این کار کفشها را در تابستان خنک و در زمستان گرم نگه میداشت. تقریباً میتوان گفت طبقۀ اجتماعی مردم را با نوع کفشهای چوبی که به پا داشتند، میشناختند.
در جزیرۀ مارکن رسم بر این بود که وقتی پسری میخواست با دختری ازدواج کند، باید برای روز عروسی کلومپن زیبایی به عروس هدیه میکرد. عروس نیز آن کفش را فقط در روز عروسی به پا میکرد و بعد به عنوان یادگاری نگه میداشت. این کفشها کاملاً با دست ساخته میشد و روی آنها طرحهایی با نمادهای مذهبی، امید و عشق، مثل ستاره، پرنده – نماد زایش – و خورشید و گل سرخ حکّاکی میشد. روی بعضی از آنها هم نام عروس و داماد را مینوشتند و تاریخ ازدواجشان را روی آن حک میکردند. درست کردن این کفش گاهی دو ماه به درازا میکشید و نشان از عشق فراوان داماد به عروس داشت.
کفشهای روز یکشنبه مردم نیز کاملاً متفاوت بود، با رنگآمیزی دیگر و به قولی شیکتر از بقیۀ کفشهای چوبی. یان مونیس (۱۹۵۳-۱۸۷۵) که به "یان نقاش" معروف بود، یکی از زبدهترین تولیدکنندگان کفشهای روز یکشنبۀ مردم در شمال هلند بود. کفشهایی با نمادهای مذهبی و طرحهایی از گـُلهای صورتی. یان نقاش از مردم نفری ۲۵ سنت اضافهتر میگرفت تا نام صاحب کفش را هم روی آنها حک کند تا از گم شدن احتمالی آنها جلوگیری شود. مردم هلند برای روزهای عادی کفشهای چوبی سادهای داشتند که داخل خانه هم آنها را میپوشیدند، اما کفشهای روز یکشنبه در جعبههایی نگهداری میشد که فقط روزهای یکشنبه از آنها استفاده میکردند.
گرچه در حال حاضر پوشیدن این کفشها در شهرهای دنیای مدرن عجیب به نظر میرسد، اما هنوز هم هستند کشاورزانی که در مزارع و باغهای خود و حتا در داخل خانه، از این کفشها استفاده میکنند و برخی استفاده از این کفشها را برای سلامت پا مفید میدانند. کلومپنهایی که در حال حاضر برای استفاده روزمره این کشاورزان به کار میرود، در کارگاههای مجهز ساخته میشوند و عموماً تحت آزمایشهای زیادی از جمله انتقال حرارت، سرما، استحکام، رطوبت، ضربه و آتش قرار میگیرد و از کیفیت بالایی برخوردار است. بعضی از کشاورزان از روی عادت، با هیچ کفش دیگری نمیتوانند در مزرعه و باغ خود روی خاک نرم و یا یخ راه بروند.
در حال حاضر کلومپنها به عنوان قسمتی از لباس سنتی هلندیها نیز شناخته میشود و از آنها در رقص سنتی یا فولکلور هلند که "بورِندانسِن" Boerendansen یا رقص کشاورزان نیز نامیده میشود، استفاده میگردد.
مرکز شهر آمستردام همیشه شلوغ است. از گردشگران گرفته تا مغازههایی که اجناس رنگیشان را بیرون مغازه برای جلب توجه مشتریها چیدهاند، زیادند. در این بین مغازههای سوغاتیفروشی بسیار به چشم میخورد. اجناس کوچک و بزرگ تزئینی برای یادگاری و یا ارمغان از شهر آسبادها (آسیابهای بادی). داخل مغازهها که سرک بکشید، انواع و اقسام این کفشها را در رنگها و اندازهها و جنسهای مختلف خواهید دید؛ از جاکلیدی و آویز و قلک سرامیکی و روفرشی گرفته تا کفشهای بزرگ چوبی به شکل گلدان و یا برای گذاشتن چیزی در آن، و حتا برای پوشیدن!
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب