Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
زادگان شاد برهوت
نبی بهرامی

ظهر تابستان است و گرما بیداد می‌کند. جاده آسفالت همچون ماری سیاه در بیابان، چنبره زده‌ است و فقط سراب است که نصیب چشم مسافران این جاده می‌شود؛ جاده‌ای که در بوشهر به جادۀ ساحلی مشهور است. فقط هر چند کیلومتر یک بار از کنار یک آبادی می‌گذرم. چند خانه که با بی‌سلیقگی در کنار هم بنا نهاده شده‌اند و حیاط‌هایی بزرگ با نخل‌هایی لاغر که حکایت از سال‌های بی‌آبی دارند.

از کنار روستایی می‌گذرم که روی تابلوی کنار جاده‌اش نوشته‌ است: "روستای مـِل‌سوخته". کمی‌آن‌طرف‌تر از روستا پیرمردی کنار چند بز نحیف که پوزه بر زمین خشک می‌کشند، ایستاده است و چوپانی می‌کند. چهره‌اش آفتاب‌سوخته است، اما مهربان. از ماشین که پیاده می‌شوم به استقبالم می‌آید. به بهانۀ آب سر صحبت را باز می‌کنم. بطری آبش داغ شده ‌است و مرا ساده و صمیمی به خانه‌اش مهمان می‌کند.

سه اتاق جدا از هم و هر کدام در گوشه‌ای از حیاط، آغل وسط آن، یک چاه که چند سالی است خشکیده، تمام دارایی‌شان است. استقبالشان گرم است. انگار از تنهایی به تنگ آمده‌اند و دنبال یک هم‌صحبت می‌گردند. برایم چای می‌آورند. مرد خانه اسمش غلام است و همسرش را شهربانو صدا می‌زند. شهربانو چهره‌اش هنوز کمی‌ جوان مانده ‌است، اما چین‌های صورتش نمی‌تواند روزهای سخت و گرم طاقت‌فرسای این آبادی را پنهان دارد. خنده از لبانشان محو نمی‌شود. خانه کاه‌گلی است و سقفش از چوب درخت نخل است. لباس‌های بدون روپوش آویزان‌شده. ظرف‌های بدون طاقچه. در آن خانه هیچ چیز پرای پنهان کردن نیست. درست مثل دل‌شان.

قبلاً این‌جا روستایی با چندین خانوار بوده ‌است. اما به مرور زمان یا با مرگ صاحبان‌شان یا با مهاجرت، خالی از سکنه شده ‌است و الاًن تنها ساکنان این روستا غلام و برادرش هستند. آب آشامیدنی هر هفته را با تانکر برایشان می‌آورند و برای حیوانات‌شان هم از آب انبار استفاده می‌کنند. غلام هر چند روز یک بار به شهر می‌رود، مایحتاج‌شان را خرید می‌کند؛ در روستایشان مغازه‌ای وجود ندارد. اما شهربانو از این وضع گلایه دارد و می‌گوید: "اگر ما هم توی دیر(نزدیک‌ترین شهر به روستایشان) بودیم، الاًن وضع بهتری داشتیم. الان تنها خودمون هستیم، اما اون سال‌های اول جوانی‌مان با چندتا بچۀ کوچیک. نه آب بود نه برق. گریه می‌کردن. پشه بود. گرما تا صبح نمی‌گذاشت بخوابیم. بدبختی و خارکوری زندگی می‌گذراندیم." غلام حرف شهربانو را ناتمام می‌گذارد و می‌گوید: "پول نداشتم. کار هم جز باغبانی چیزی بلد نبودم. ما نسل‌های قبل‌مون هم اینجا بودن. جایی نداشتیم که بریم." انگار این بحث برایشان تازگی ندارد. اما غلام هنوز می‌خندد و نگاهش حیران است.

غلام با شهربانو دخترعمو و پسرعمو هستند. اما شهربانو در روستای بغلی که اسمش "گز سوخته" است زندگی می‌کرده ‌است. نمی‌دانم چرا کلمۀ "سوخته" نمی‌خواهد از زندگی اینها رخت بربندد.

شهربانو پیش از ازدواج غلام را ندیده بوده. جریان ازدواجشان را می‌پرسم. تا کلمه "عشق" بر زبان می‌آورم، جفت‌شان قاه‌قاه می‌خندند. کاش از سر بیگانگی‌شان با این کلمه نباشد. غلام خنده‌اش تمام نشده ‌است که می‌گوید: "خبر داشتم عَموم دختری داره اسمش شهربانو است. رفتیم خواستگاری با مرحوم پدرم..." شهربانو حرفش را قطع می‌کند و با خنده می‌گوید: "اون روز که اومدن خونۀ ما، من از در پشتی فرار کردم. اون زمان عیب بود کسی قبل از ازدواج مرد رو ببینه". غلام ادامه می‌دهد که "بعد یک سالی عقد بودیم. بعدش هم عروسی کردیم. تا الاًنم ازش راضی هستم". حرف‌های غلام در خنده‌های پی در پی شهربانو محو می‌شود. شادند.

حرف آرزوها می‌شود؛ حرف خواسته‌های انجام‌نشده‌شان. نمی‌دانم چرا، چرا سقف آرزو‌هایشان این‌قدر کوتاه است که از محدودۀ روستایشان بیرون نمی‌رود. شهربانو و غلام نمی‌توانند تصور کنند که می‌توان در شمال زندگی کرد. فکر گله‌شان بودند. آرزوهایشان آن‌قدر سیال نبود که تصور کنند هم خودشان هم گله‌شان در یک سرزمین سرسبز زندگی کنند.

شهربانو مریض است، اما غلام بی‌اعتنا به آن همه شرجی روزهایش را بدون آب و غذا در آن بیابان دنبال گله سر می‌کند. چند وقت پیش هم غلام حالش بد شده بود و فاصله‌شان تا اولین درمانگاه ۳۰ کیلومتر بوده و چندین ساعت معطل ماشین بوده‌اند تا از آن جاده عبور کند، تا او را به درمانگاه برساند.

هوا گرم است و پنکۀ سقفی هرچه جان می‌کند، حریف آن شرجی نمی‌شود. نگاه‌شان معذب است که وسایل پذیرایی ندارند. عزم رفتن می‌کنم. همین‌طور که از روستا فاصله می‌گیرم، یاد نوشته‌ای از "مصطفی مستور" می‌افتم که شاید روزی فرزندان غلام و شهربانو هم بنویسند:

"پدرم مُرد، اما لب به پیتزا نزد و هرگز نفهمید "لابستر" و "رُست‌بیف" چیست. لب به سیگار نزد. پدرم هفتاد سال عمر کرد و رستوران را ندید که گارسون‌ها چه‌طور باقی غذا را در سطل زباله خالی می‌کنند. پدرم مُرد، اما هیچ وقت دسر غذایش کافه گلاسه و کرم‌کارامل نبود. دو دانه خرما بود. پدرم در "مِل‌سوخته" به دنیا آمد؛ در "مِل‌سوخته" از دنیا رفت. اما هرگز چرا خواب قرمز ندید. مُرد، اما چشمش به پرده سینما نیفتاد. ویدئوش را ندید. تا باران ببارد، پدرم چشمش به آسمان بود. بعد که می‌بارید، دائم خیره به زمین بود تا سبزه‌ها سر برآورند. پدرم صبح‌ها همیشه با صدای خروس بیدار می‌شد و ظهرها با صدای رادیوی کوچکش وسط بیابان نماز می‌خواند. مادرم مُرد، بدون این که بداند رُژ لب چیست یا چرا به مژه‌ها ریمل می‌کشند. سال‌ها عمر کرد، اما نمی‌دانست اَسِتون به چه دردی می‌خورد؛ مانیکور و میزامپلی چیست؛ کورتاژ یعنی چه."

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
- zeynab، 2014/08/14
طعنۀ خلق وجفای فلک و جور رقیب همه هیچند اگر یار موافق باشد...
قلمت از مهر سرشاره...
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.