Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران

آویشه یزدان‌فر و فرید یگانه*

وقتی نزدیک به هشتاد سال پیش مادر ما در خانواده پدری‌اش، "غلامحسینی"، در محله "باغ شاه" تهران به دنیا آمد نامش را به مناسبت فصل تولد او "بهار" گذاشتند. بهار از همان آغاز به "بهار" علاقه‌مند بود و باران بهاری را بسیار دوست داشت. او همیشه عاشق پیاده‌روی در باران بود و به همین علت همیشه شمال ایران را به دیگر مناطق آن ترجیح می‌داد. شاید به همین دلیل بود که بعد از ترک ایران لندن را که همواره هوایی بارانی دارد برای زندگی برگزید.

بهار طبعی لطیف داشت و از همان کودکی احساساتش در صدایش متبلور می‌شد. اما خانواده‌اش در آن زمان چندان به آوازخوانی دختر خانواده علاقه‌ای نداشت. برای همین اگر فرصتی می‌یافت صدایش را به دور از چشم خانواده در پستوی خانه بلند می‌کرد. با همین خواندن‌های مخفیانه بود که کم کم "بهار خوانندگی" برای بهار کوچک آغاز شد. صدای او را ابتدا "مجید وفادار" که در نزدیکی ما زندگی می‌کرد کشف کرد و بعد از آن "داود پیرنیا" سرپرست برنامه گلها. او با پشتکار در کلاس‌های هنرستان موسیقی و جلسه‌های درس "غلامحسین بنان" شرکت کرد و به سرعت مهارت‌های لازم را آموخت. این پیوند  با استاد بنان تا زمانی که در ایران بود ادامه یافت.

هنوز ۱۸ ساله نشده بود یعنی در بهمن ۱۳۳۳ به اصرار خانواده ازدواج کرد. همسرش بر خلاف نظر خانواده از هنرش حمایت کرد و در موفقیتش سهم بسیار داشت. مادر ابتدا نام هنری "پریچهر" و سپس "الهه" را برگزید و به زودی به یکی از چهره‌های آواز در موسیقی اصیل ایرانی و از خواننده‌های مطرح برنامه رادیو و همچنین موسیقی پاپ تبدیل شد.  او در بیش از صدها برنامه گلها شرکت کرد.  ترانه‌هایی همچون "شکایت دل"، "مرا ببوس"، "آمد اما"، "خدایا"، "رسوای زمانه"، "کعبه دل‌ها"، "نامهربونی"، "نوبر بهار"،  "از خون جوانان وطن لاله دمیده" و در نهایت "ساقی" و "رفته" نام او را بر سر زبان‌ها انداخت و بین طبقات مختلف اجتماعی طرفداران بسیار پیدا کرد.

الهه چنان که مجلات آن زمان نشان می‌دهد هنرمندی پرآوازه شده بود که شاعران برجسته آن‌زمان مانند "رهی معیری"، "رحیم معینی کرمانشاهی"، "تورج نگهبان" و "بهادر یگانه" برای او ترانه می‌سرودند و آهنگسازان صاحب‌نامی چون "پرویز یاحقی"، "مجید وفادار"، "روح‌الله خالقی"، "همایون خرم"، "حبیب‌الله بدیعی" با او همکاری داشتند اما در رأس همه اینها برنامه‌ گلها و تشویق‌های داود پیرنیا در فعالیت هنری او بسیار موثر بود.

مجلات آن زمان داستان‌های بسیار درباره الهه نوشته‌اند که یکی از آنها داستان تابلویی بود که یک زندانی از او ساخته بود:

"چه چیزی می‌تواند برای من از این عزیزتر باشد؟ به آن تابلو نگاه کنید آنرا یک سرباز زندانی از روی صورت من ابریشم دوزی کرده. می‌بینید چقدر به من شبیه است. این زندانی بیچاره که نمی‌دانم بخاطر چه جرمی در زندان محبوس است، هنوز مرا ندیده، اما این صدای ناچیز من که خودم برایش ارزشی قایل نیستم به او الهام بخشیده است. من این تابلو را در اتاق پذیرایی نصب کرده‌ام. این اثر برای من بهترین و گرامی‌ترین پاداش است".

شهرت و محبوبیت هرگز مادر را مغرور نکرد بلکه مایه نزدیک شدنش به مردم شد و می‌توان گفت در عین شهرت و محبوبیت خاکی و افتاده بود.

الهه بیش از ۷۰۰ ترانه اجرا کرد که تقریبا همه آنها تا سن ۴۴ سالگی  و در زمان اقامتش در ایران اجرا شد. پس از انقلاب ابتدا به امریکا و سپس به انگلستان نزد ما آمد. در لندن ۲۸ سال زندگی کرد اما به ندرت به اجرای کنسرت پرداخت و در همه این مدت تنها یک آلبوم به نام "ساقی" منتشر کرد.  دوری از وطن اما او را از فرهنگ ایران دور نکرد و هرشب پیش از خواب صفحه‌ای از شاهنامه را مرور می‌کرد و به مطالعه کتاب‌های تاریخ ایران و همچنین تاریخ فرانسه علاقه‌مند بود.

مادر همیشه می‌گفت تمامی آهنگ‌هایی که خوانده‌ام مانند فرزندانم هستند که روی آنها زحمت کشیدم و بابت آنها خون جگر خوردم و به نتیجه رساندم. او از اینکه آهنگ‌هایش بدون اجازه بازخوانی می‌شد، بسیار ناراضی و عصبانی بود. وقتی آهنگ "رسوای زمانه" بدون اجازه‌اش بازخوانی شد بسیار دلشکسته شد.

در سن ۶۴ سالگی به سرطان مبتلا شد و پس از چندی دریافت که بیماریش علاج‌پذیر نیست. همیشه آرزو داشت که به ایران برگردد و در همین ایام بود که پس از ۲۸ سال به آرزویش رسید. وقتی از لندن به تهران بازمی گشت گفت "من رفتم که رفتم...". ۶ ماه آخر زندگی بهترین دوران زندگیش بود. او از بازگشتش به ایران بسیار خوشحال بود چون هنرمندان قدیمی و جوانان علاقه‌مند به ایشان میزبان آخرین روزهای زندگیش بودند. مادر در روز ۲۴ مرداد ۱۳۸۶ درگذشت و در لواسان به خاک سپرده شد. تنها آرزویش این بود که پس از مرگ  آثارش آزادانه در اختیار همه قرار بگیرد.

در نمایش تصویری این صفحه عکس‌هایی از خانم الهه را همراه با چند موسیقی همه‌پسند او می‌بینید و می‌شنوید. گزارشی تصویری که به مناسبت درگذشت خانم الهه منتشر کرده بودیم نیز در این صفحه بازنشر می‌کنیم. 

 
* آویشه و فرید فرزندان خانم الهه هستند.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ثمر سعیدی

مردم با تعجب نگاه می‌کنند و ماموران پارک، آنها را زیر نظر گرفته‌اند. چند جوان در حال انجام حرکات "بریک" هستند. قصدشان جلب توجه نیست و برای خودشان تمرین می‌کنند اما توقف‌های گاه و بی‌گاهِ مردمی که از کنار محل تمرین رد می‌شوند و نگاه‌های حیرت‌زده بسیاری از آنها، نشان می‌دهد که توجه‌شان به این حرکات جلب شده است.

پسرها سرشان روی زمین است و پاها در هوا، بدون ترس از صدمه دیدن، دورخیز می‌کنند، برای چند ثانیه در هوا پرواز کرده و به نرمی فرود می‌آیند. گاهی هم با ریتم می‌رقصند و حرکاتی را که در ایران به "تکنو زدن" معروف است اجرا می‌کنند. چند دختر هم در حال تماشا هستند و منتظر تاریک شدن هوا و مساعد شدن شرایط  که در صورت امکان با حفظ حجاب به تمرین بپردازند.

"رقص بریک" که با اسم "برکینگ" شناخته می‌شود گونه‌ای از "رقص خیابانی" است که محبوبیت زیادی در سراسر جهان دارد. به پسرانی که این رقص را انجام می‌دهند "بی بوی" (مخفف بریک بوی) و به دختران رقصنده، "بی گِرل" گفته می‌شود.

این رقص برای نخستین بار در دهه ۷۰ میلادی و در میان جوانان آمریکاییِ آفریقایی‌تبار در شهر نیویورک پدیدار شد. سیاهپوستان جوان و معترض در آن سال‌ها موسیقی "هیپ‌هاپ" و رقص‌های ویژه خودشان را داشتند که بخشی از فرهنگ اعتراضی آنها به تبعیض نژادی و شهروند درجه دوم بودن به‌شمار می‌رفت.

مُبدعان رقص‌های خیابانی در ابتدا برای خودنمایی و حریف‌طلبی، این رقص‌ها را در محله‌های خود انجام می‌دادند و با برگزاری مسابقات مختلف، تلاش می‌کردند خود را برتر از جوانان سفیدپوست نشان دهند. اما همزمان با ظهور موسیقی الکترونیک، شاخه‌های مختلف رقص‌های خیابانی از یکدیگر مجزا شده و پیشرفت کردند. رقص بریک نیز زیرشاخه‌ای از رقص‌های خیابانی بود که در فضاهای باز و جایی خارج از استودیو انجام می‌شد. فضاهایی مانند پارک‌ها، خیابان‌ها، حیاط مدرسه‌ها و مهمانی‌هایی که در فضای باز برگزار می‌شدند.

رقص بریک از چهار بخش اصلی تشکیل می‌شود: حرکات قدرتی، فریز، تاپ‌راک و داون‌راک. این رقص نسبت به سایر رقص‌ها به قدرت بدنی بیشتری احتیاج دارد. حرکاتی شامل حفظ تعادل بدن بر روی یک دست یا روی سر، حرکات آکروباتیک و چرخش‌ها بر روی زمین به بدنی ورزیده و عضلاتی قدرتمند نیاز دارند. حرکات تاپ‌راک به‌‌صورت ایستاده انجام می‌شوند و به‌طور معمول، شروع کننده رقص هستند. یکی از حرکات معروف رقص بریک، "شش قدم" نام دارد که جزو حرکات داون‌راک است. در این حرکت که بر روی زمین انجام می‌شود همزمان از دست‌ها و پاها برای اجرای رقص استفاده می‌شود. در حرکات فریز، رقصنده بدن خود را برای لحظاتی معلق نگه داشته و از قدرت بالاتنه برای اجرای حرکت، استفاده می‌کند.

"سیاوش" و چند تن از دوستانش در یکی از پارک‌های تهران به تمرین رقص بریک می‌پردازند. او که پیش از این "پارکور" کار می‌کرده، هم‌اکنون مربی رقص بریک است. سیاوش به این هنر علاقه بسیاری دارد و می‌گوید: "ما جزو اولین سری‌های پارکور و رقص بریک بودیم و سختی‌های راه را به‌خوبی درک کرده‌ایم. مردم با این رقص و حرکاتش، چندان آشنا نیستند و در مواردی برای ما مشکلاتی پیش می‌آید. نگهبان پارک به ما می‌گوید که انجام حرکات آکروباتیک شما باعث خرابی سنگ‌های پارک می‌شود. اینها بیت‌المال است و شما حق ندارید در این فضا تمرین کنید. گاهی هم بهانه‌های جدید پیدا می‌کنند. مثلاً امروز به ما تذکر داده‌اند که حق ندارید در نزدیکی زمین اسکیت پارک تمرین کنید."

دوستان سیاوش از شهرک اکباتان می‌آیند. آنها می‌گویند: "محل تمرین ما به‌طور معمول، اکباتان است. آنجا کمی راحت‌تر هستیم. حداقل مردم به ما کمتر کار دارند چون چندسالی هست که این چیزها را می‌بینند. اما از آنجا که رقص خیابانی نیاز به فضای باز و محل‌های جدید و متنوع دارد تا انگیزه رقصنده‌ها را افزایش دهد، اغلب برای تمرین به محل‌های جدید می‌رویم."

"فرزاد"، یکی دیگر از رقصنده‌های حاضر در پارک می‌گوید: "ما رقصنده‌های بریک مانند یک جامعه هستیم. شاید ظاهرمان گسسته باشد اما خوشبختانه از طریق اینترنت با یکدیگر اتحاد و انسجام لازم را برقرار می‌کنیم. دوستان ما در شهرهای مختلف ایران حضور دارند و برای مسابقات آنها را دعوت می‌کنیم. همین هفته گذشته بی‌بوی‌- های اصفهان آمده بودند و با آنها در فستیوال رقص خیابانی که دوستان‌مان در تهران ترتیب داده بودند شرکت کردیم و در باشگاه نیز به تمرین پرداختیم".

رقص بریک در ایران با نام "ایروبیک حرفه‌ای مردان" شناخته می‌شود و زیر نظر "انجمن آمادگی جسمانی و ایروبیک جمهوری اسلامی ایران" است. به این ترتیب، بریک زدن از حالت زیرزمینی درمی‌آید و مسابقات قهرمانی کشور که زیرنظر این انجمن در باشگاه‌های معتبر برگزار می‌شود، انگیزه رقصنده‌ها را برای تمرینِ بیشتر، فراهم می‌آورد چرا که برگزیدگانِ کشوری به مسابقات جهانی فرستاده می‌شوند.

در سال‌های دور در ایران، هر رقصی را که به سبک "مایکل جکسون" یا با آهنگ‌های الکترونیک رقصیده می‌شد بریک زدن می‌نامیدند اما این روزها با وجود دسترسی به اینترنت، علاقه مندان می‌توانند به تماشای فیلم‌های آموزشی بپردازند و بین حرکات ویژه هر یک از سبک‌های رقص خیابانی، هیپ هاپ یا بریک، تمایز قائل شوند.

سیاوش نیز از شکل‌گیری علاقه‌اش به این هنر می‌گوید: "وقتی بچه بودم با تماشای فیلم‌هایی که در آنها رقص و حرکات آکروباتیک وجود داشت علاقمند شدم که این حرکت‌ها را یاد بگیرم. احساس می‌کردم در این کار استعداد دارم از این رو به پارکور پرداختم و پس از اینکه بارها مصدوم شدم تصمیم گرفتم رقص بریک را دنبال کنم. این‌بار به یک باشگاه رقص در اکباتان رفتم و با کلیپ‌های آموزشی که در سایت یوتیوب می‌دیدم و همزمان با تمرین و پیگیری، به یک رقصنده حرفه‌ای مبدل شدم به طوری‌که هم‌اکنون شاگردان زیادی دارم و این هنر را به دیگران نیز آموزش می‌دهم."

در گزارش تصویری این به دیدار چند تن از این رقصندگان رفته‌ایم و به معرفی رقص خیابانی در تهران پرداخته‌ایم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

در خیابان شریعتی تبریز یا همان شهناز قدیم، گورستانی وجود دارد به نام گورستان ارامنه. این‌جا بخشی از محله ارمنی نشین "بارون آواک" یا به قول تبریزی‌ها "بارناوا" است که از اواسط سده نوزدهم میلادی، مردگان ارمنی را در آن به خاک می‌سپردند.(۱)

در جایی از گورستان، جوانی به خاک سپرده شده که گرچه نشان مزارش زیر چرخ دنده‌های زمان و در سکوت دنیای مردگان از میان رفته (۲) اما خاطره جان فشانی‌اش در راه آزادی ایرانیان نه چیزی است که از صحیفه تاریخ  این سرزمین محو شود.

داستان این جوان به صد و سه سال پیش بازمی‌گردد، به روزهای دهشتناک و دلهره آور تبریز که احمد کسروی، نویسنده تاریخ مشروطه ایران، آن را چنین وصف می‌کند:

" از دهه نخست فروردین [۱۲۸۸ خورشیدی] نشان گرسنگی میان مردم پدیدار شد. کسانی با رخساره‌های کبود پژمرده و چشم‌های فرورفته دیده می‌شدند.... هوا امسال بخوشی می گذشت و در این هنگام سبزه‌ها سرافراشته بود. کم کم گرسنگان به سبزه‌خواری پرداختند. به باغها ریخته، گیاه‌های خوردنی بویژه یونجه را چیده، می خوردند. از این زمان تا سی و چند روز دیگر که راه‌ها باز شد، یونجه خوراک بینوایان بود... تا سالها داستان یونجه خوردن در تبریز بر سر زبان‌ها بود."(۳)

این حال و روز مردمی بود که در محاصره قوای دولتی گرفتار آمده بودند اما گرسنگی را در راه آزادی به هیچ می‌گرفتند. همان روزها یک مجاهد ارمنی خطاب به تبریزیان گفته بود: "ملت! آج سگز آزاد سگز." مردم! گرسنه‌اید ولی آزادید.(۴)

یک سال پیش‌تر در خرداد سوزنده تهران و در صحن بهارستان، نهال نوپای آزادی‌خواهی زیر سم اسبان قزاقان روس لگدمال شده بود. در آن روزهای دهشتناک – آن گونه که یک شاهد انگلیسی نقل کرده- "اروپا رفتگان با یقه سفید آهاردار، آخوندها با عمامه سفید، سیدان با عمامه سبز و سیاه، کلاه نمدیان، دهقانان، کارگران و عبا پوشان بازاری" (۵) دست در دست،  پای دیوارهای "کعبه آمال"  خویش ایستادند و پوست و گوشت خود را سپر بلای مجلس شورای ملی  کردند. اما پوست و گوشت در برابر گلوله توپ چه می‌تواند کرد؟

سنگر آزادی فروریخت؛ طباطبایی و بهبهانی دو پیشوای بزرگی را که مشروطه خواهان "سیدین سندین و آیتین حجتین" می‌خواندند، ریش کشان و دشنام گویان به باغ شاه بردند تا از آن جا به تبعید بفرستند؛ صوراسرافیل روزنامه نگار و ملک المتکلمین خطیب را در برابر چشمان محمد علی شاه  خفه کردند؛ سلطان العلمای خراسانی، سردبیر روزنامه روح‌القدس را در چاه انداختند و جمال الدین واعظ اصفهانی را به همدان فرستادند تا همان جا خلاصش کنند! سرنوشت آنانی که موفق به فرار نشدند یا مرگ بود یا محبس یا تبعید.

ملک‌المتکلمین، آن گاه که به مسلخ می‌رفت، با آوازی رسا سرنوشت شاه مستبد را پیش بینی کرده بود:
ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
تا خود چه رسد خذلان بر قصر ستمکاران (۶)

چرخ روزگار را که انتقام همه آن یقه سفیدان و عمامه داران و کلاه نمدیان و عباپوشان را به دست تبریزیان سپرد. حالا که دست تطاول استبداد بر مجاهدت آن همه روشنفکران و روحانیان و بازاریان و کارگران و دهقانان سایه افکنده بود، نوبت تبریزیان بود که در راه آزادی، گرسنگی را به جان بخرند و بر گرد دو  پیشوای بزرگ خویش فراز آیند: ستارخان، لوطی و دلال اسب و کدخدای محله امیرخیز و باقرخان، لوطی خشت‌مال و کدخدای محله خیابان.

داستان مجاهدات اینان داستانی است درازدامن. راستی را که از لحظه لحظه آن روزها چه قصه‌ها می‌توان گفت و چه کتاب‌ها می‌توان نوشت؛ همه سرشار از حماسه، همه آکنده از غرور! از آن میان اما، یک داستان شنیدینی‌تر است. داستانی که قهرمانش از راهی بس دور و از سرزمینی ناشناخته آمده بود: آمریکا.

تقدیر روزگار بود  که مسیر زندگی‌اش از فرسنگ‌ها دورتر از میهنش بگذرد تا به قول احمد کسروی به آذربایجان بیاید "یک تیری بیندازد با یک تیری هم از پا بیفتد" و تبریزیان را به خروش آوَرَد.(۷)

گزارش مصور این صفحه داستان این جوان آمریکایی و حماسه‌ای است که به دوران استبداد صغیر در تبریز رقم زد. این داستان برگرفته از کتاب تاریخ مشروطه ایران، نوشته احمد کسروی است و او نیز بخشی از داستان را از قول دکتر رضازاده شفق، ادیب برجسته معاصر نقل کرده است. رضا زاده از یاران و همراهان مستر هاوارد باسکرویل(۸) و شاهد بی واسطه جانفشانی او بود.

عکس‌های این گزارش، تصاویر کمتر دیده شده‌ای هستند از حال و هوای تبریز در خلال خیزش علیه استبداد محمد علی شاه قاجار که برخی‌شان به آرشیو عکسخانه شهر (تهران) تعلق دارند.

پی نوشت:  

۱- برای آگاهی بیش‌تر درباره گورستان ارامنه تبریز نک: شجاع دل، نادره: گورستان ارامنه تبریز و کلیسای شوغاگات مقدس، فصل نامه فرهنگی پیمان، سال ۱۰، ش ۳۷، ۱۳۸۵

۲- نگارنده به رغم مراجعه به گورستان ارامنه تبریز در شهریورماه ۱۳۸۷ موفق به دیدار آن نشد. در آن زمان مسؤولان اداره میراث فرهنگی آذربایجان و نیز متولیان گورستان از محل مزار باسکرویل اظهار بی اطلاعی می‌کردند. همچنین چند تن از دوستان تاریخ پژوه نگارنده که موفق به دیدار گورستان شده‌اند، به رغم کاوش بسیار موفق به یافتن مزار باسکرویل نشده‌اند. تقریبا مسلم است سنگ مزاری با مشخصات سنگ مزار باسکرویل که در عکس‌های دوران مشروطه ثبت شده، در این گورستان وجود ندارد.

۳- کسروی، احمد: تاریخ مشروطه ایران، تهران، ۱۳۷۳، ص۸۸۴-۸۸۳

۴- همان، ص ۸۹۹

۵- براوون، ادوارد: انقلاب ایران، ترجمه احمد پژوه، تهران، ۱۳۸۸، ص۱۹۹

۶- ملک زاده، مهدی، تاریخ انقلاب مشروطیت ایران، تهران، ج۲، ص ۸۷۲

۷- کسروی، همان، ص۸۹۶

۸- Howard Baskerville

 

*اين گزارش قبلا در۱۵ آوریل ۲۰۱۱  در جديد آنلاين منتشر شده است. 

 

*اين گزارش قبلا در۱۵ آوریل ۲۰۱۱  در جديد آنلاين منتشر شده است.

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مجید چیت‌ساز

مجموعه عکس
المپیک ۲۰۰۴ آتن بود. وقتی در قرعه‌کشی مشخص شد که "علیرضا حیدری" برای رسیدن به مرحله یک‌چهارم‌نهایی وزن ۹۶ کیلوگرم کشتی آزاد باید با "کورتانیتزه" گرجستانی روبرو شود، خیلی از ایرانی‌ها قید مدال نقره‌ای که برای حیدری کنار گذاشته بودند را زدند. کورتانیتزه‌ کوتاه قامت و فربه، تنها مردی بود که حیدری یارای مقابله با او را نداشت. برنده طلای مسابقات جهانی تهران در سال ۹۸ که استاد زیرگیری از حریفان بود، وقتی به پاهای قطور کورتانیتزه می‌رسید یک همیشه بازنده بود. اما برخلاف تصور، این تنها باری بود که حیدری توانست کورتانیتزه را بارانداز کند و این یعنی پیروزی ۳ بر۲ کشتی‌گیر ایرانی و حذف غول گرجستانی. هرچند که حیدری در آن سال به مدال طلا نرسید و با شکست از "ابراهیموف" ازبک به مدال برنز بسنده کرد، ولی پیروزی او بر کورتانیتزه اشک شادمانی از چشمان بسیاری از ایرانی‌هایی که از تلویزیون بازی را تماشا می‌کردند، جاری ساخت.

این یکی از تصاویر ماندگاری است که وقتی نام المپیک را می‌شنویم در ذهن‌مان تداعی می‌شود. درست مثل صحنه‌ای که "رسول خادم" در المپیک ۱۹۹۶ آتلانتا پس از شکست دادن "ماخاربک خادارتسف" روس روی سکو رفت و مدال طلا را برگردن آویخت. تصویر خوشحالی "هادی ساعی" در ۲۰۰۸ پکن پس از پیروزی بر تکواندوکار ایتالیایی در فینال و یا حتا تصاویر تلخی چون شکست "علیرضا رضایی" در فینال کشتی آزاد ۲۰۰۴ آتن از "آیتور تایمازوف" ازبک و همچنین وداع تلخ "عباس جدیدی" با مدال طلای ۱۰۰ کیلوگرم کشتی آزاد در مسابقات ۱۹۹۶ آتلانتا برابر "کرت آنجل" آمریکایی.

گفتنش تکراری شده ولی المپیک بزرگترین فستیوال ورزشی دنیاست. رقابتی که هر ورزشکاری آرزوی کسب مدال در آن را دارد. برای خیلی از ورزشکاران حتا شرکت در المپیک هم افتخاری بزرگ است. جشنواره‌ای رنگارنگ که هر چهار سال یکبار توجه مردم سراسر دنیا را به سوی خود جلب می‌کند.

داستان حضور ایران در رقابت‌های المپیک از دوران قاجار آغاز شد و زمانی که "فریدون ملکم"، فرزند میرزا ملکم خان، تنها نماینده "پرشیا" در مسابقات ۱۹۰۰ فرانسه بود و در رشته شمشیربازی اسلحه اپه با شکست در همان بازی اول از دور رقابت‌ها کنار رفت.

دوره بعدی المپیک برای ایران، ۱۹۴۸ لندن بود که ایران به طور رسمی با کاروانی شامل ۳۸ ورزشکار در المپیک شرکت کرد. اولین مدال ایران نیز در این رقابت‌ها توسط "جعفر سلماسی" در رشته وزنه‌برداری به دست آمد. سلماسی که یکی از ۵ وزنه‌بردار ایران در این مسابقات بود در دسته ۶۰ کیلوگرم مدال برنز را به گردن آویخت.

از آن سال به بعد ایران در تمامی المپیک‌ها به جز ۱۹۸۰ مسکو در شوروی سابق و ۱۹۸۴ لوس‌آنجلس حاضر بوده است و مردانی نظیر "غلامرضا تختی"، "محمود نامجو"، "امام‌علی حبیبی"، "محمد‌علی صنعتکاران"، "عبدالله موحد" و بعدتر "علیرضا حیدری"، "امیررضا و رسول خادم"، "حسین توکلی"، "هادی ساعی" و ... با گردن‌آویز از المپیک بازگشته‌اند. با احتساب المپیک ۱۹۰۰ و تا قبل از مسابقات لندن، ایران در ۱۵ دوره المپیک حضور داشته و در مجموع ۴۸ مدال کسب کرده است که این مدال‌ها تنها در سه رشته کُشتی، وزنه‌برداری و تکواندو بدست آمده است. بهترین رتبه ایران در رقابت‌های المپیک نیز مقام چهاردهم جهان در ۱۹۵۶ ملبورن بوده است.

کُشتی ایران شامل آزاد و فرنگی با ۱۵ دوره حضور در المپیک (با احتساب المپیک ۲۰۱۲ لندن) و اعزام حداقل ۷ کشتی‌گیر در هر دوره المپیک، حضور پررنگی در این جشنواره بین‌المللی داشته است و رشته‌هایی نظیر دوومیدانی، وزنه‌برداری و مشت‌زنی به ترتیب با ۱۴، ۱۳ و ۱۲  حضور در رده‌های بعدی قرار دارند. ۳۲ مدال از کل مدال‌های بدست آمده برای ایران در المپیک در رشته کشتی بوده و تاکنون پرافتخارترین ورزش کشورمان در المپیک بوده است. ۱۲ مدال ما هم در رشته وزنه‌برداری بدست آمده و ۴ مدال دیگر نیز بر گردن تکواندوکاران ایرانی آویخته شده است.

رکورد بیشترین ورزشکار ایرانی در المپیک مربوط به مسابقات ۱۹۷۶ مونترال کانادا می‌باشد که ایران با ۸۸ ورزشکار در این رقابت‌ها حاضر شد و تنها موفق شد یک مدال نقره توسط "منصور برزگر" در کشتی و یک مدال برنز بوسیله "محمد نصیری" در وزنه‌برداری کسب کند. این در حالی است که موفق‌ترین المپیک ایران از لحاظ تعداد مدال، رقابت‌های ۱۹۵۲ هلسینکی فنلاند است که ورزشکاران ایران، هفت مدال شامل سه نقره و چهار برنز بدست آوردند.

نکته قابل توجه، حضور کمرنگ ایران در رقابت‌های فوتبال المپیک است. تیم "امید ایران" تنها سه بار مجوز حضور در این بازی‌ها را به دست آورده و در این سه دوره هم موفقیت چندانی به دست نیاورده است. در  ۱۹۶۴ توکیو در ژاپن، ایران با قبول شکست از آلمان و رومانی و تساوی برابر مکزیک حذف شد. در ۱۹۷۲ مونیخ، تیم امید برابر مجارستان و دانمارک به ترتیب ۵ و ۴ گل دریافت کرد ولی با تک گل "مجید حلوایی"، برزیل را شکست داد و باز هم از رقابت‌ها کنار رفت. وضعیت فوتبال ما در ۱۹۷۶ مونترال کانادا بهتر بود و ایران با در اختیار داشتن بازیکنانی نظیر "غلامحسین مظلومی"، "علی پروین" و "حسن روشن"، در گروهی سه تیمی با پیروزی بر کوبا و شکست از لهستان راهی دور بعد شد ولی در یک‌چهارم مقابل اتحاد جماهیر شوروی ۲ بر یک مغلوب شد. تک گل "پرویز قلیچ‌خانی" در دقیقه ۸۲ و از روی نقطه پنالتی  نیز مانع از حذف ایران نشد و از آن زمان به بعد نیز تیم المپیک ایران در حسرت حضور در المپیک می‌سوزد. حسرتی که همین چندی پیش و پس از عدم راهیابی تیم امید به المپیک لندن، چهل ساله شد.

بله، وقتی نام المپیک را می‌شنویم، خاطرات بسیاری را به یاد می‌آوریم. خاطراتی که گاهی با نگه داشتن عکسی سعی می‌کنیم جاودانه‌شان کنیم. در این میان نقش عکاسی که با ثبت این تصاویر، به فراموش‌نشدن خاطراتمان کمک می‌کند قابل توجه است. یکی از این عکاسان  که "ثبت لحظه‪‌‬های ماندگارش"‪‌‌‬ برای ایرانیان یادآور خاطرات فراوانی است، "علی کاوه" است. استاد علی کاوه با عکاسی از چهار دوره المپیک یکی از باسابقه‌ترین عکاسان ورزشی ایران در این رقابت‪‎‌‬ها است. وی در المپیک ۱۹۷۶ مونترال، ۱۹۹۶ آتلانتا، ۲۰۰۴ آتن و ۲۰۰۸ پکن به عنوان عکاس ورزشی حاضر بوده و عکس‌های وی یادآور خاطرات تلخ و شیرین بسیاری برای ایرانیان است.

در مجموعۀ عکس این صفحه خاطرات این چهار دوره المپیک را از دریچه دوربین علی کاوه مرور می‌کنیم. با تشکر از او که این عکس‌ها را در اختیار ما گذاشت.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

چندی است که خروج بناهای تاریخی از فهرست آثار ملی ایران که به منزله برداشتن موانع قانونی برای تخریب آن‌هاست، اسباب نگرانی دوستداران میراث فرهنگی شده است. نهادی که چنین دستوری را صادر کرده، دیوان عدالت اداری است که وظیفه "رسیدگی به شکایات، تظلمات و اعتراضات مردم نسبت به مأمورین یا واحدها یا آئین نامه‌های دولتی و احقاق حقوق آنها" را برعهده دارد.

روند خروج بناهای تاریخی از فهرست آثار ملی با چند اثرِ نه چندان معروف آغاز شد اما وقتی به خانه- باغ امین‌السلطان (معروف به خانه داییجان ناپلئون) رسید، نگرانی بزرگی را به همراه آورد و حالا آن قدر شتاب گرفته که کمابیش یک خبر عادی تلقی می‌شود و حساسیت زیادی را بر نمی‌انگیزد.

ثبت بناها و محوطه‎های تاریخی در فهرست آثار ملی با استناد به یک قانون قدیمی صورت می‌گیرد که در سال ۱۳۰۹ خورشیدی تحت عنوان "قانون حفظ آثار ملی" از تصویب مجلس شورای ملی گذشت و تا به امروز اعتبار خود را حفظ کرده است.

این قانون در ۸۰ سال گذشته هرگز مورد بازنگری قرار نگرفته و با شرایط جدید هماهنگ نشده است. نخستین اشکال، در ماده اول آن است که می‌گوید: "کلیه آثار صنعتی و ابنیه و اماکنی که تا اختتام دوره سلسله زندیه در مملکت ایران احداث شده، اعم از منقول و غیرمنقول، با رعایت ماده سه این قانون می‌توان جزء آثار ملی ایران محسوب داشت و در تحت حفاظت و نظارت دولت می‌باشد."

بدین ترتیب، انبوه آثار دوره قاجار و حتا پهلوی که بخش بزرگی از میراث فرهنگی ایران را تشکیل می‌دهند، از شمول این قانون خارج هستند. هرچند که مضحک به نظر می‌رسد، اما اگر یکی از قضات دیوان عدالت اداری به استناد همین ماده به خروج کاخ گلستان تهران یا نارنجستان قوام شیراز یا بازار سرپوشیده تبریز از فهرست آثار ملی حکم دهد، خلاف قانون عمل نکرده است!

البته قضات چنین نکرده و نمی‌کنند و احکامشان برای خروج بناهای تاریخی از فهرست آثار ملی مبانی دیگری دارد. آنها معمولا  به ماده سوم قانون حفظ آثار ملی استناد می‌کنند که مقرر می‌دارد: "ثبت مالی که مالک خصوصی داشته باشد، باید قبلا به مالک اخطار شود و قطعی نمی‌شود مگر پس از آن که به مالک اخطار [شود] و اعتراضی او اگر داشته باشد، رسیدگی شده باشد و وظایف مقرره در این قانون راجع به آثار ملی فقط پس از قطعی شدن ثبت برعهده مالک تعلق خواهد گرفت."

در دو دهه اخیر که ثبت بناهای تاریخی در فهرست آثار ملی شتاب حیرت انگیزی به خود گرفته، این ماده به طور کامل رعایت نشده؛ بسیاری از آثار بدون اطلاع مالکانشان ثبت شده‌اند و طبیعتا فرصتی برای استماع و رسیدگی به اعتراض آن‌ها فراهم نیامده است. این دسته از مالکان، در شکایت به دیوان عدالت اداری همین نکته را مورد استناد قرار می‌دهند و ثبت ملکشان را غیرقانونی می‌دانند.

متقابلا وقتی قضات به پرونده‌های ثبت آثار مراجعه می‌کنند، درمی‌یابند که بسیاری از این پرونده‌ها چیزی جز چند عکس و چند پاراگراف توضیح درباره مشخصات بنای ثبتی نیستند. پس به این نتیجه می‌رسند که ثبت اثر بدون توجه به ترتیبات قانونی انجام گرفته و باطل است.

از این گذشته، قانون حفظ آثار ملی، همچنان که محدودیت‌هایی را برای مالکان آثار تاریخی تعیین می‌کند (از قبیل ممنوعیت مرمت یا فروش ملک بدون اطلاع و اجازه دولت) تصریح دارد که مخارج حفاظت از بناهای ثبت شده برعهده دولت است.

در واقع، یا دولت باید همه آثار تاریخی را رأسا بخرد و حفاظت کند که با توجه به تعداد و گستره این آثار ممکن نیست؛ یا باید در مقابل محدودیت‌هایی که برای مالکان آثار تاریخی وضع شده است، از آنان حمایت کند و امتیازاتی را برایشان در نظر بگیرد.

هیچ کدام از این کارها صورت نمی‌گیرد. مالکان آثار تاریخی (خصوصا خانه‌های تاریخی) نه فقط بابت نگهداری از یک اثر ملی، کمکی از دولت نمی‌گیرند بلکه هیچ امتیازی نسبت به سایر شهروندان ندارند. برای نمونه، شهرداری‌ها حاضر نیستند در اخذ عوارض مختلف حتا یک ریال به مالکان خانه‌های تاریخی تخفیف بدهند و در سیستم بانکی و مالیاتی نیز هیچ امتیازی به این دسته از شهروندان تعلق نمی‌گیرد.

با این وصف، ثبت یک اثر در فهرست آثار ملی برای مالکان خصوصی، به منزله از میان رفتن حقوق مالکانه است و از همین رو، از اواسط دهه هفتاد که روند ثبت آثار ملی شدت گرفت، روند تخریب آثار تاریخی هم سرعت پیدا کرد. در واقع، مالکان که می‌دانستند اگر ملکشان در فهرست آثار ملی ثبت شود، امکان تخریب یا حتا فروش آن را از کف می‌دهند و نمی‌توانند مانند سایر مردم از ملک خود منتفع شوند، زودتر از کارشناسان سازمان میراث فرهنگی دست به کار شدند و با انواع شیوه‌های پیدا و پنهان به تخریب بنا اقدام کردند.

آنها نیز که خانه‌شان پیشتر ثبت شده بود، مدتی گیج و مبهوت بودند تا این که به راهنمایی وکلا، راهکار قانونی لازم را یافتند و به طرح شکایت در دیوان عدالت اداری دست یازیدند.

البته مدیران و وکلای سازمان میراث فرهنگی معتقدند که در قانون مصوب سال ۱۳۰۹، خروج اثر از فهرست آثار ملی پیش بینی نشده و روند ثبت آثار کاملا یکسویه است. بنابراین احکام دیوان عدالت اداری در این مورد را قانونی نمی‌دانند. این استدلال تا کنون در قوه قضائیه محل اعتنا قرار نگرفته است.

جدا از این اختلافات، روشن است که هزاران اثر تاریخی کشور را که مالک خصوصی دارند، نمی‌توان صرفا به اتکای قانون حفظ کرد؛ آن هم قانونی که با شرایط هشتاد سال پیش نوشته شده و به طور یک‌جانبه اجرا می‌شود. به بیان دیگر، ساختار حقوقی باید مبتنی بر ساختار حقیقی باشد و اگر ساختار حقیقی اصلاح نشود، دعواهای حقوقی گره‌ای از کار نمی‌گشاید.

نگارنده طی سال‌ها فعالیت رسانه‌ای در حوزه میراث فرهنگی، هرگز با موردی مواجه نشد که یکی از مدیران سازمان میراث فرهنگی در یک خانه تاریخی یا حتا در بافت تاریخی زندگی کند. با این حال، برخی از همینان، مالکان آثار تاریخی را به خاطر شکایت به دیوان عدالت اداری به بی‌فرهنگی و منفعت طلبی متهم می‌کنند.

اگر مالکان آثار تاریخی بدانند که در حفظ این آثار تنها نیستند، اگر بدانند که این کار منزلت اجتماعی‌شان را بالا می‌برد و برایشان منافع اقتصادی به همراه دارد، چرا باید خواهان خروج ملک خود از فهرست آثار ملی باشند؟ آنها می‌پرسند اگر یک اثر ملی متعلق به همه ملت ایران است، چرا مخارج و تبعات نگهداری‌اش باید برعهده یک نفر ازمیان این ملت چند ده میلیونی باشد؟

 
در گزارش تصویری این صفحه برخی از این خانه‌های قدیمی را می‌بینیم و راهکارهایی برای حفظ و نگهداری آنها می‌شنویم.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شوکا صحرایی

ایرن زازیانس ستاره زیبا و درخشان ِ سینمای پیش از انقلاب ایران روز هفتم مرداد به علت بیماری سرطان در تهران درگذشت.

ایرن در سال ۱۳۰۶ در بابلسر متولد شد، در دوران دبیرستان اغلب در نمایش‌های مدرسه بازی می‌کرد و بسیار علاقمند به فعالیت‌های هنری بود اما به صورت حرفه‌ای از ۱۹ سالگی پا به عرصه بازیگری گذاشت. او فعالیت‌هایش را از تئاتر شروع کرد و برای نخستین بار در تئاتر فردوسی در نمایش کارمند شریف بازی کرد و سپس در اسفند سال ۱۳۲۹ به گروه نوشین در تئاتر سعدی پیوست.

آن روزها عبدالحسین نوشین، که از هنرمندان چپ بود، در زندان به سر می‌برد. همسر نوشین خانم لرتا، ایرن را برای بازی در نمایش بادبزن خانم ویندرمر نوشته اسکار وایلد پیشنهاد کرد. لرتا، ایرن را به همراه خود به ملاقات نوشین برد و پس از تایید او، نقش را به ایرن داد.

پس از فرار نوشین به شوروی، گروه تئاتری او متفرق شد و ایرن به گروه محمدعلی جعفری در تئاتر فرهنگ  پیوست و در کنار توران مهرزاد و شهلا ریاحی در چند نمایش بازی کرد.

ایرن زازیانس و تهمینه میلانی

در اواخر سال ۱۳۳۶ همزمان از طرف جعفری و عطاالله زاهد به سینما دعوت شد و با بازی در فیلم‌های مردی که رنج می‌برد ساخته جعفری و چشم به راه ساخته زاهد فعالیت سینمایی خود را آغاز کرد.

بسیاری معتقدند تا سال ۱۳۳۶ سینمای ایران بازیگر داشت اما ستاره نداشت. با روی پرده آمدن فیلم چشمه آب حیات با بازیگری ایرن، سینمای ایران صاحب ستاره شد.

در همان سال در فیلم قاصد بهشت ساخته ساموئل خاچیکیان نقش ایفا کرد. ایرن در باره این فیلم گفته بود: "آن زمان سینما‌ها در تسخیر فیلم‌های ایتالیایی بود و مردم برای دیدن فیلم‌های سیلوانا منگانو و سوفیالورن سر و دست می‌شکستند، با نمایش فیلم قاصد بهشت، برای مدتی فیلم‌های ایتالیایی از رونق افتاد. استقبال از فیلم به حدی بود که اکثر سینماها به اجبار دو نوبت بیشتر فیلم را نمایش می‌دادند".

ایرن نقش‌های مختلفی بازی کرده بود: "بازیم  متفاوت بود و هر نقشی برایم ویژگی خودش را داشت و سعی می‌کردم زن‌هایی را که نقششان را بازی می‌کردم، درک کنم. مطالعه درباره آنها برایم خیلی جالب بود و در هر زمان با نقشی که داشتم زندگی می‌کردم. همه نقش‌هایم را دوست دارم و نمی توانم هیچ کدام را بر دیگری ترجیح دهم و یا حتی نمی‌توانم بگویم کار با کدام کارگردان و یا بازی در کنار کدام بازیگر برایم مهمتر بوده‌است اما آن چه مسلم است فیلم خروس به دلیل نقش متفاوتی که نسبت به سایر نقش‌هایم داشته‌ام را بیشتر می‌پسندم."

بازی ایرن در فیلم‌های مطرحی چون "خداحافظ رفیق" ساخته امیر نادری، "بلوچ" ساخته مسعود کیمیایی، "خروس" ساخته شاپور غریب و "برهنه تا ظهر با سرعت" ساخته خسرو هریتاش و همچنین نقش آفرینی او در نقش مهدعلیا، مادر ناصرالدین شاه در سریال "سلطان صاحبقران" ساخته علی حاتمی به یاد ماندنی است.

فیلم "محلل" ساخته نصرت کریمی نیز پس از سه روز اکران توقیف شد و در زمان خودش فیلم پرسر و صدایی بود.

ایرن پس از انقلاب در دو فیلم "جایزه" ساخته علیرضا داوودنژاد و "خط قرمز" ساخته مسعود کیمیایی بازی کرد که هر دو فیلم توقیف شد و هرگز نمایش داده نشد و پس از آن نیز نام او در لیست افرادی که اجازه کار ندارند قرار گرفت. او سرنوشت خود را پذیرفت، تا پایان عمر در ایران ماند و بیکار ننشست و به عنوان متخصص زیبایی به کار پرداخت.  

در گزارش مصور این صفحه که سال ۱۳۸۹ تهیه شده است خانم ایرن از هنر و زندگی‌اش می‌گوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

زندگی "گلریز هاشمی" سرشار از آواهای موسیقی است. از کودکی همیشه دست بر پیانو و گوش به آنچه انگشتانش می‌آفریده داشته است. این آموزگار موسیقی و پیانیست نام‌آشنا که بازنوازی آثار آهنگسازان بزرگ مثل "امین‌الله حسین" را در دست انتشار دارد چندی است می‌کوشد رویاهای موسیقایی‌اش را در کارگاه تخیل رنگ و نور بازسازی کند.

دوربین عکاسی او حالا آبستن آثاری است که از همزیستی رویاهای صوتی و نوری این هنرمند خلق می‌شوند. آثاری که شمارشان، پس از آنکه در لندن به نمایش گذاشته شدند، روز به روز رو به افزونی است و به‌خصوص در فضای مجازی مداوم شناورند. نطفه رقص نور و رنگ در کارهای گلریز هاشمی به تعبیر خودش در دنیای موسیقی است:

"وقتی پیانو می زنم چشمانم را می‌بندم و دنیایی از رنگ و حرکت و تصویرهای قشنگ می‌بینم. همیشه دلم می خواست این چیزهایی را که در خیال خودم می‌بینم به تصویر درآورم. پیش از این با نقاشی روی اشیاء سعی کردم این تخیلات ذهنی‌ام را روی اشیا پیاده و نقاشی کنم اما به خاطر محدودیت‌های نقاشی به هدفم نرسیدم. و حالا مدتی است که از دوربین عکاسی کمک گرفته‌ام."

الهام‌بخش عکس‌های گلریز "نور در تاریکی" بود. او چراغانی‌های خیابان‌های تهران و سوسوی لامپ‌های کوچکی که از پنجره اتاقش در دامن کوه‌های شمال تهران می‌دید را در ذهنش می‌پرورید تا آنرا از دریچه دوربین عکاسی بازسازی کند. بازنگاری این تصاویر آغشته به رویا از دیدگاه او از عکاسی معمولی متفاوت بود:

"من خودم را عکاس نمی‌دانم. برای من دوربین عکاسی مثل قلم‌موی نقاشی است. با عکاسی اتفاقات خیلی عجیبی برایم افتاد که من را مشتاق‌تر کرد. مثلا عکسی دارم که تمام صفحه "علی علی"-های رنگی هستند. یکی دیگر از عکس‌هایم نت‌های موسیقی را در فضای رنگ و نور نشان می‌دهد. حس می‌کنم تمام این عکس‌ها حرکت  و ریتم دارند. حتا وقتی در لندن نمایشگاه داشتم بعضی افرادی که عکس‌هایم را می‌دیدند و نمی‌دانستند که من موزیسین هستم می‌گفتند ما در این عکس‌ها موسیقی و ریتم را حس می‌کنیم."

گلریز هاشمی بعد از اینکه به قول خودش فضای پر رمز و راز نور را تجربه کرد کارش را با عکاسی از موضوعات دیگر ادامه داد و "همانطور که در اجرای پیانو آثار نوازندگان مختلف مثل موتسارت، بتهوون، شوبرت و دیگران را تجربه کرده بود حالا می‌خواست در عکاسی هم اتفاق‌های مختلف را پیدا و ثبت کند". به همین علت در کارهای تازه‌اش، که بازهم از نظر او نقاشی است  و نه عکاسی، ترکیبی از رنگ‌ها دیده می‌شود.  می‌گوید بازسازی عریان واقعیتی که در مقابل لنز دوربین قرار دارد برای او کافی نیست و عکس‌هایش با قوانین و قواعد عکاسی مرسوم تعریف شده نیست. او می‌خواهد پیش از ثبت و بازنگاری واقعیت به‌وسیله دوربین عکاسی احساس خود را که به دنیای رویاهایش آغشته است نشان دهد. عکس‌هایی که از نظر او هریک اتفاقی تکرارناپذیر است.

برای کشف دنیای نور و تاریکی و رنگ تا رسیدن به نتیجه دلخواه با یک عکس و دو عکس راضی نمی‌شود. هر روز چند ساعت و گاه از یک موضوع بارها و بارها تصویربرداری می‌کند. اما با وجودی‌که عکاسی در این روزها بخش قابل‌توجهی از زندگی گلریز هاشمی را پر کرده، او همچنان کفه موسیقی را در زندگی هنریش سنگین‌تر می بیند و بر این باور است که موسیقی او را به سوی دو هنر عکاسی و نقاشی سوق داده است.  او به زودی عکس‌هایش را در گالری "مس‌نگار" تهران به نمایش خواهد گذاشت.

در نمایش تصویری این صفحه عکس‌های گلریز هاشمی را با اجرای آثاری از امین‌الله حسین که خود نوازندگی آنها را به عهده داشته است می‌بینید و می‌شنوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
گلریز فرمانی

شاید بپرسیم چرا "بهروز غریب‌پور" بعد از "رستم و سهراب" و "مکبث" و "مولانا"، این‌بار "حافظ" را موضوع اپرای عروسکی خود انتخاب کرده است؟

پاسخ ساده است. آیا تا به حال فکر کرده‌ایم که چرا با وجود این همه بدخواهان در زمان حیات حافظ  و حتا قرن‌های بعد، ارزش این شاعر فارسی زبان در میان مردم و شکوه سخنانش در اذهان کمرنگ نشده که بیشتر شده است؟  تا بحال فکر کرده‌ایم که چرا شعر و غزل حافظ همچنان زنده است و زبان زمان حال ما و حتا نسل‌های بعد؟  گویی حافظ  تا قرن‌ها از درد مردم باخبر بوده و در طول قرن‌ها‌ می‌زیسته است. اما با همۀ تاثیر و اهمیت شعر حافظ، از زندگی او اندکی بیش نمی‌دانیم و آنقدر که غزلیاتش را هر روز و به هر بهانه‌ای به خاطر می‌سپاریم، وصف تاریخ روزگارش را کمتر شنیده‌ایم.

بهروز غریب‌پور و گروه تئاتر عروسکی  "آران" این‌بار با اجرای اپرای عروسکی حافظ می‌کوشند تا گوشه‌ای از زندگی شاعری آشنا را بازگو کنند، برهه‌ای از تاریخ و ظلم و جور حکمرانان آن دوران شیراز و تلاش برای ماندن و باده را به جام عدل دادن و تشویق به این‌که طرحی نو دراندازیم.

رویارویی حافظ با امیرمبارزالدین محمد، در بارگاه او
این اپرا از صحنه کشته شدن "شاه ابواسحاق" و بر تخت نشستن "امیرمبارزالدین محمد" و حکومت ظالمانه او شروع می‌شود و با شوریدن مردم به رهبری فرزند او "شاه شجاع" ادامه می‌یابد و در پایان پس از رویارویی او با شعرای نام آشنایی چون "فردوسی" و "خیام" در صحن تخت‌جمشید، لحظات وداع حافظ را از ایران و قطع امید کردن او از دیارش که سراسر پر از ریا و دروغ شده را تصویر می‌کند؛ لحظاتی تاثیرگذار که به مویه‌های "محمد گلندام"، یار و همراه او، "عاشق نغمه مرغان سحر" را از سفر باز می‌دارد و به شیراز، به میان مردمانش بازمی‌گرداند.

بهروز غریب‌پور برای ساخت اپرای حافظ تمام غزلیات او را بر اساس داستان تاریخی که در ذهن داشته است نظم بخشیده و سپس با سنجش ظرفیت تبدیل آنها به دیالوگ، متن داستان اپرا را نوشته است. زیبایی این انتخاب‌ها‌ در اجرا وقتی آشکار می‌شود که در برخی صحنه‌ها‌ قافیه اشعار حفظ شده و مصرعی از یک غزل در پی مصرعی از یک غزل هم‌ قافیه دیگر به یک دیالوگ پراحساس و عاطفه تبدیل شده است.

در اپرای حافظ از اشعار "سعدی"، "مولوی"، "خیام" و "خواجوی کرمانی" هم از زبان خود آنها استفاده شده است اما اشعار حافظ در اجرا غالب بر دیگر اشعار است.  

بهروز غریب‌پور در این اپرا، به چگونگی نگهداری اشعار حافظ از گزند کتاب سوزان‌های بسیار آن دوران، صحنه‌هایی از به خاطر سپردن غزل‌های حافظ توسط مریدانش را به زیبایی تصویر کرده است. گویی حافظ می‌دانسته که تنها مآمن اشعار او از گزند زمان و حکومت‌های دوران، حافظه مردم خواهد بود:

پس از ملازمت عیش و عشق مهرویان / ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن

به گفته بهروز غریب‌پور، از دشواری‌های کار بر روی زندگی حافظ در مقایسه با مولانا این بود که بسیاری از داستان‌های مثنوی و ابیات آن قابل تبدیل به دیالوگ‌های اثری دراماتیک بودند در حالیکه نه تنها داستان زندگی حافظ مشخص نیست بلکه غزلیاتش به سادگی امکان تبدیل شدن به دیالوگ را ندارند.

صحنه‌های باشکوه عروسک‌گردانی سماع مریدان،  صحنه کتاب سوزان زندان امیرمبارزالدین با انتخاب ابیات زیبا، عیش و مستی خوش‌باشان و "عبید زاکانی" در خرابات و بازگویی داستان گربه و موشان که در حقیقت سخن از جور و ظلم امیر است، ملاقات حافظ و محمد گلندام با دیگر شاعران (سعدی، خواجوی کرمانی، مولوی و خیام) در خرابه‌های تخت‌جمشید و سماع مردگان (در قالب نقش برجسته‌های تخت‌جمشید) و دیدارهای گاه به گاه حافظ با "شاخه نبات" که گویی فرشته ایست از غیب، و در پایان، سماع مریدان در آرامگاه حافظ از صحنه‌های به یاد ماندنی این اپرا هستند.

برای ساخت و اجرای اپرا، از حدود ۹۵ نفر آزمون خوانندگی گرفته شده و از میان آنها ۱۷ خواننده اصلی و ۳۰ نفر برای همخوانی و همسرایی انتخاب شدند. از میان ۱۱۰ عروسک ساخته شده برای اجرا، ۱۷ عروسک نقش‌های اصلی و ۴۴ عروسک ثابت در نقش جمعیت و باقی، مردم شهر و مریدان حافظ هستند. موسیقی این اثر توسط "امیر پورخلجی" آهنگسازی و رهبری و بخش‌هایی از آن توسط ارکستر فیلارمونیک بلغارستان اجرا شده است. تنوع در فرم موسیقی، استفاده از سازهای مختلف و همچنین سبک‌های آوازی متفاوت از تعزیه تا کلاسیک از مشخصه‌های موسیقی این اپرا است. به همراه "علیرضا قربانی" در نقش حافظ، تعداد زیادی از خوانندگان جوان هم به زیبایی نقش شخصیت‌های مختلف را ماندگار کرده‌اند.

اپرای حافظ از یازده تیرماه در سالن فردوسی تهران در حال اجراست و تا ۱۵ مرداد ماه ادامه خواهد داشت.

در گزارش تصویری این صفحه عروسک‌های حافظ خوان صحنه‌هایی از این اپرا را به ما نشان خواهند داد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مجید چیت‌ساز

علی کاوه، عکاس ورزشی، عکاس انقلاب و عکاس جنگ است. اما عکس‌های او گاه  "تاریخی" بوده‌اند و شاید بدون آن که بدانیم، بعضی از آنها را دیده‌ایم یا حتا تصویری از آن را همیشه داشته‌ایم ‫-‬مثل عکس آیت‌الله خمینی روی اسکناس‌ها.

وقتی که برای مصاحبه با او تماس می‌گیرم بی‌حوصله می‌گوید مصاحبه نمی‌کنم.  دل پُردردی دارد از مسئولینی که به نظر او قدرش را ندانسته‌اند و  ورزشکارهایی که همه چیزشان پول شده است و سلام‌هایشان را با نوشیدن ماءالشعیر قورت داده‌اند. سرانجام او را راضی می‌کنم و ۷ صبح در پارک نیاوران قرار می‌گذاریم.

هنوز هم عکس می‌گیرد اما نه از داربی، المپیک، سربازان خوابیده و خسته ایستگاه راه‌آهن جنوب یا تکبیرگوی تک تیرانداز فاو. حالا سوژه‌اش، پیرمردها ‌و پیرزن‌هایی است که برای ورزش صبحگاهی  به پارک آمده‌اند.

برای شنیدن روایت‌های ساده  و شیرینش به سال‌ها‌ قبل برمی‌گردیم، روزهایی که در ۷ سالگی دست تقدیر او را برای کار به مغازه عکاسی "اسماعیل زرافشان" کشاند؛ همان زرافشانی که یکی از پیش‌کسوتان عکاس ورزشی ایران بود و بسیاری از عکاس‌ها‌ افتخار شاگردی‌اش را دارند. از این به بعد داستان زندگی علی کاوه با تاریک‌خانه و گرفتن عکس‌هایی ماندگار و ساده، به سادگی خودش، شروع می‌شود.

می‌گوید: "دوازده سیزده ساله بودم که دیگر آقای زرافشان اجازه داده بود از مراسم‌های عروسی و مجالس عکس بگیرم. تازه موهای پشت لبم داشت سبز می‌شد و من با مداد مشکی، مشکی ترش می‌کردم تا سن‌ام بالاتر به نظر بیاد  و نگویند عکاس بچه است."

در پانزده سالگی همکاری‌اش را با مجلات آغاز می‌کند. نخستین خانه، مجله فردوسی است؛ به قول خودش مجله‌ای جلد قهوه‌ای که جوان‌هایی که کله‌شان بوی قرمه‌سبزی می‌داد آن را می‌خواندند.  بعدتر به گروه مجلات اطلاعات و دنیای ورزش می‌رود. اولین باری که برای گرفتن عکس ورزشی به امجدیه می‌رود از جمعیت می‌ترسد: "کمرم از عرق حسابی خیش شده بود، از دیدن پانزده هزار نفری که یک صدا تشویق می‌کردند حسابی دست و پایم را گم کرده بودم."

او در این دوره، عکس‌های ماندگاری از قهرمانی‌های پرسپولیس و تاج و پاس در امجدیه؛ علی پروین- مرد سال فوتبال سال چهل و نه، که جایزه‌اش یک پیکان بود که شنل بر دوش و سوار بر آن دور افتخار می‌زد- و بازی‌های آسیایی تهران تهیه می‌کند و عکس‌هایش از مسابقات شمشیربازی مسابقات آسیایی تهران برجلد مجلات روز و آژانس‌های خبری دنیا می‌رود.

در سال ۱۳۵۴ در رقابت با صد و چهار نفر با مدارک تحصیلی لیسانس و فوق لیسانس با مدرک سیکل به استخدام  رادیو و تلویزیون درمی‌آید. اما کار جدید باعث قطع ارتباط او با مجلات ورزشی نمی‌شود و با کمک یکی از دوستانش فعالیت خود را در مجله کیهان ورزشی و رستاخیز آغاز می‌کند و در همین سال‌‌ها‌ به المپیک مونترال کانادا اعزام می‌شود و در ادامه در چهار دوره المپیک به عنوان خبرنگار ورزشی شرکت می‌کند.در بحبوحه پیروزی انقلاب اسلامی‌ایران، عکاس امام می‌شود و عکس ماندگارش بعدتر بر اسکناس‌ها‌ نقش می‌بندد.

او طی ۸ سال جنگ ایران و عراق حضوری مستمر در جبهه‌ها‌ داشته و تنها عکاسی است که دو دیپلم  جنگ از وزارت فرهنگ وقت دریافت کرده است: "اوایل  خیلی می‌ترسیدم اما وقتی پیر و جوان از دوازده ساله تا هفتاد ساله را در جبهه‌های جنگ دیدم دلم آرام شد و حالا خوشحالم که در طی این هشت سال به وظیفه‌ام عمل کرده‌ام. در جنگ تمام تلاشم گرفتن عکس‌های روحیه‌بخش از رزمندگان بود، درست مثل عکس‌هایی که از قهرمانان ورزشی هنگام شادی و پیروزیشان در مسابقات می‌گرفتم."

حالا پس از این همه سال دل پُردردی از بی‌توجهی‌ها‌ دارد. کار را کنار گذاشته و زندگی را با حقوق بازنشستگی گذران می‌کند. می‌گوید "حتما بنویسید علی کاوه بعد از ۵۰ سال کار در مطبوعات و تلویزیون، حالا برای دل خودش کار می‌کند و از آدم‌های توی پارک، مسابقات چوگان و اسب‌ها‌عکس می‌گیرد. چرا برخوردها باید به گونه‌ای  باشد که من تصمیم بگیرم دیگر کار نکنم؟"

در گزارش تصویری این صفحه پای صحبت علی کاوه و قصه عکس‌های ماندگارش می‌نشنیم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمید رضا حسینی

آخرین گفت و گوی دکتر گنجی با موضوع پیشینه و اهمیت تاریخی مدرسه شوکتیه بیرجند
پشت خط  با همان ادب و فروتنی همیشگی گفت: "من امشب عازم پاریس هستم. می‌خواستم از شما خواهش کنم اگر امکان دارد عصر به منزل ما بیایید و ریکوردرم را درست کنید. چون در سفر لازمش دارم. فکر می‌کنم تنظیماتش به هم ریخته باشد."

این ریکوردر که دو سال پیش جایگزین ضبط صوت قدیمی استاد شد، همیشه همراهش بود. هرجا که می‌رفت، سخنرانی‌ها را ضبط می‌کرد و شب‌ها اگر بی‌خوابی به سراغش می‌آمد، روشنش می‌کرد و خاطرات گذشته را باز می‌گفت: "اینها فقط داستان زندگی من نیست، صد سال تاریخ مملکت است که باید برای نسل آینده باقی بماند." راست هم می‌گفت. در این زمانه، چه کسی جز محمد حسن گنجی می‌توانست داستان یک قرن تکاپوی علمی ایرانیان، از واپسین سال‌های حکومت قاجاریان تا به امروز را بازگوید؟ آن هم نه از روی شنیده‌ها و خوانده‌ها که بر پایه دیده‌ها!

 به عکس و عکاسی هم بسیار علاقه‌مند بود. تعداد آلبوم‌هایش به قطع و یقین از دهها جلد فراتر می‌رود. گرچه موضوع اغلب عکس‌ها خود اوست اما در آن میان، هزاران قطعه عکس از اماکن و مراسم و چهره‌های سیاسی و علمی و ادبی از دهه ۱۲۹۰ خورشیدی تا ماههای اخیر به چشم می‌خورد. آلبوم‌هایی به راستی شگفت آور که در یک صفحه‌شان عکس یادگاری شاگردان و معلمان مدرسه شوکتیه بیرجند در سال ۱۳۰۲ دیده می‌شود و در صفحه دیگر تصویری از اردوی دانشجویان دانشگاه منچستر در سال‌های پیش از جنگ جهانی اول. یا مثلا در یک آلبوم می‌توان عکس‌های بازدید محمدرضا پهلوی از سازمان هواشناسی و مراسم عروسی فلان ادیب و شاعر را توأمان تماشا کرد.

وصیت کرده که همه اینها را پس از مرگش در اختیار تاریخ پژوهان بگذارند. در بنیادی که از محل دارایی‌های او به نام خود او برپا خواهد شد.

بگذریم.... وقتی رسیدم، دو ساعت به غروب مانده بود. مثل اغلب اوقات تنها بود. همسرش چند سال پیش از دنیا رفت. فرزندی هم که نداشت. به یکباره تنها شد. خانه بزرگ خیابان حقوقی را به شهرداری داد تا تبدیل به خانه جغرافیای ایران شود و خود، به یک آپارتمان نُقلی در غرب تهران نقل مکان کرد. کتاب‌هایی را که ته مانده کتابخانه بزرگ و نفیس سالیان پیش بود، به مرکز دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی هدیه کرد و چند تایی از دم دستی‌ها را برای مطالعات شخصی نگه داشت. البته همین‌ها را هم وصیت کرد که بعدِ مرگ به کتابخانه دایرة‌المعارف بدهند.

پس از سلام و احوال‌پرسی، یکراست به آشپزخانه رفت که چای بیاورد. رسمش بود که هر میهمان و مصاحبی را عزیز بدارد، فرقی هم نمی‌کرد که برادرش باشد یا همشهری‌اش یا دوستش یا مثل من، شاگرد شاگردش!

تا بیاید، نگاهی به در و دیوار انداختم. میان آن همه عکس و تقدیرنامه آویخته بر دیوار، تابلو فرش نفیسی از پرتره استاد خودنمایی می‌کرد.

- استاد! این تابلو فرش‌تان خیلی زیباست. تازه است؟
- بله، به مناسبت صدمین سال تولدم هدیه گرفته‌ام. آخر می‌دانی، خرداد امسال صد سالم تمام شد. امروز چندم ماه است؟
- پنجم تیر
- یعنی می‌شود پانزده روز پیش. ۲۱ خرداد تولدم بود.
- انشاالله سایه تان همیشه بر سر ما مستدام باشد.
- همیشه یعنی تا کی؟ بالأخره مرگ برای ما هم هست.

از آشپزخانه بیرون آمد. صدای به هم خوردن فنجان‌ها لرزش شدید دستانش را خبر می‌داد. برخاستم و سینی را از دستش گرفتم. کمی شرمگینانه گفت:

- این چند وقت اخیر خیلی ضعف پیدا کرده‌ام. دست و پایم جان ندارد. دکتر می‌گوید از خستگی است.
- راست گفته، شما خیلی کار می‌کنید. از نوروز تا الان این چهارمین سفری است که می‌روید. این‌جا هم که هستید، هر روز جلسه دارید.
- اگر کار نکنم، چه کنم؟

اگر کار نکند، چه کند؟ جواب  را دو سال پیش در همین اتاق گفته بود: "سال ۱۳۱۷ وارد خدمت دولت شدم. در این هفتاد و دو سال پستها و کارهای اجرایی زیاد داشته ام. زیردستان من به آلاف و الوف رسیدند اما یک شاهی زیر دست من جا به جا نشده. کتابخانه ای داشتم که مهمترین ثروت من بود. اول انقلاب کتابخانه ام را فروختم، برای این که با پول آن زندگی بکنم. الان هم حقوق دولتی ندارم که شایسته مقام من باشد؛ و در این سن باز هم کار می‌کنم. فکر می‌کنم اگر این کارها را نکنم، از خودم بدم میآید که تنها در خانه بنشینم. البته در خانه هم که مینشینم، باز هم می‌خوانم."

نگاهش به اوراق وکتاب‌های روی میز خیره مانده بود. حرف را برگرداندم:

- راستی استاد، به چه مناسبت تشریف می‌برید پاریس؟
- چه فرمودید؟ ... آهان! یونسکو یک برنامه نکوداشتی برای ملاعبدالعلی بیرجندی، منجم دوره صفویه ترتیب داده و از من هم به عنوان سخنران دعوت شده. خیلی برنامه خوبی است. باعث می‌شود یک بار دیگر نام بیرجند در مجامع علمی جهان مطرح شود. 

اگرچه از هشتاد سال پیش ساکن تهران شده بود اما بیرجند لحظه‌ای از یادش نمی‌رفت. افزون بر این که سالی چند بار به زادگاهش می‌رفت، در تهران هم حضور در حلقه بیرجندی‌های مقیم مرکز را از دست نمی‌داد. گویی همه بیرجندی‌ها را - هرجای دنیا که بودند -  فرزند خود می‌شمرد و پدرانه دلواپسشان بود. دو سال پیش که نخستین مجلد از کتاب خاطراتش منتشر شد، نام "مردی از بیرجند" را بر آن نهاد تا همه بدانند که این سرو تنومند بوستان فرهنگ، ریشه در کدام آب و خاک دارد.

بیرجندی‌ها هم قدر گنجی را خوب می‌شناختند. نوروز امسال که برای نخستین بار به آن‌جا سفر کردم، دیدم که چگونه میدان‌ها و پارک‌ها و مدرسه‌ها به نامش کرده‌اند و در موزه‌های شهر نام و یادش را بزرگ داشته‌اند.

- استاد! امسال که به بیرجند رفتم، به صرافت افتادم که یک گزارش از شهرتان تدارک ببینم. می‌خواستم از حضورتان خواهش کنم که در این گزارش، راوی تاریخ بیرجند شما باشید.

می‌دانستم که وقتی نام شهرش بیاید، جواب ردّ نخواهد داد. با این حال گفت که باشد برای بعد از سفر. شرط ادب، قبول خواست استاد بود. اما سماجت کردم. نه این که حسّم گفته باشد این آخرین دیدار ماست؛ نه! فکر کردم کجا دیگر می‌توان گنجی را تنها و فارغ البال پیدا کرد تا بنشیند و سر فرصت از زادگاهش سخن بگوید؟ 

در واقع اصرار زیادی لازم نبود. همین که گفتم ممکن است مشغلات شما مجال دیگری برایمان فراهم نکند، سری به علامت تأیید تکان داد و گفت: ضبطت را روشن کن. مختصری از تاریخ بیرجند بعد از دوران نادرشاه گفت و بعد به تأسیس مدرسه شوکتیه در اواخر دوره قاجار رسید. مدرسه‌ای که نقطه عزیمت او به بالاترین مدارج علمی جهان بود. و شاید چیزی فراتر از یک مدرسه. چیزی که آن را از زبان مدیر مدرسه‌ در زمان رضا شاه بر زبان آورد:

"رضا شاه در بیرجند پرسیده بود: این‌جا که زراعتی ندارد، بارانی ندارد، پس محصولش چیست؟ رییس مدرسه گفته بود: قربان! محصول ما آدم است."

گنجی یکی از همان محصولات بود که روز ۲۹ تیرماه در صد سالگی درگذشت. شرنگ افسوسی که  فقدان او در جان بستگان و دوستان و آشنایان و شاگردانش می‌ریزد، بسی فراتر از علقه‌های انسانی و دلبستگی‌های عاطفی است؛ افسوسی برآمده از این پندار که نسل گنجی‌ها تکرار ناپذیر بود و گمان نمی‌رود که از پسِ این مردن‌ها، زایشی در راه باشد.

آیا در ایران امروز، باز هم مدارسی مانند شوکتیه یافت می‌شوند که کودک روستایی زاده‌ای از توابع بیرجند را تا راهیابی به معتبرترین دانشگاه های آمریکا و اروپا همراهی کنند؟ آیا استعداد و پشتکار شگرف گنجی و هم نسلانش را می‌توان در نسل حاضر سراغ گرفت؟ آیا حس میهن پرستی در نسل امروز بدان پایه هست که آنان را از پسِ همه سختی‌ها و ناملایمات، همچون نسل گنجی، شیفته و پابند این آب و خاک سازد؟ و بسیار پرسش‌های دیگر از این دست....

آن چه در این صفحه آمده، یکی گزارش مصوری است از شهر بیرجند با صدای زنده یاد محمد حسن گنجی که پنجم تیرماه سال جاری ضبط شده و به گمانم آخرین گفت‌وگوی رسانه‌ای اوست؛ و دیگر شرحی از تأسیس و اهمیت مدرسه شوکتیه بیرجند که در همان تاریخ ضبط شده و بخش‌های کوتاهی از آن در گزارش "گنج‌های بیرجند" آمده است و اکنون نسخه کامل آن منتشر می‌شود. همچنین زندگی نامه دکتر محمدحسن گنجی از زبان خودش را نیز می‌توانید در همین صفحه ببینید و بشنوید.

 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.