Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران


پروفسور محمدحسن گنجی که همواره در کنار آموزگاری، دانش‌آموزی کوشا بود در سن صد سالگی در حالی این جهان را ترک کرد که برای نسل‌های بعد از خود گنجینه‌ای بزرگ از دانش به یادگار گذاشته است. او سال گذشته در گفتگو با جدیدآنلاین از زندگی و فعالیت‌های علمی و پژوهشی‌اش گفت که در اینجا بازنشر می‌کنیم.

 

 حمیدرضا حسینی

- آقای دکتر، از دانشنامۀ جهان اسلام زنگ زدند، گفتند فردا ساعت ۱۰ جلسه دارید. ساعت ۹ ماشین می‌فرستند دنبالتان.
- فردا که باید بروم دانشگاه تهران.
- قرارتان برای ظهر است، بعد از جلسه دانشنامه بروید.
- راستی، از دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی زنگ نزدند؟
- چرا، مثل این که جلسۀ روز سه‌شنبه موکول شده به هفتۀ بعد.
- امروز عصر هم اعضای انجمن بیرجندی‌های مرکز می‌آیند اینجا.
- پس من بمانم برای پذیرایی؟
- نه، شما بروید، خودم پذیرایی می‌کنم. چون ممکن است تا دیروقت طول بکشد.

تقریبأ همۀ روزهای زندگی پروفسور محمد حسن گنجی این گونه می‌گذرد. نزدیک به یک قرن است که این گونه زندگی‌ می‌کند؛ یعنی از همان پنج‌سالگی که به مدرسه رفت تا به امروز که به سال قمری ۱۰۱ ساله و به سال شمسی ۹۸ ساله است.

۵۶ سال پیش از دانشگاه کلارک آمریکا دکترا گرفت و ۳۳ سال پیش، سی ‌وهفت سال تدریس در دانشگاه تهران را به پایان برد، اما هرگز نه فارغ‌التحصیل شد و نه بازنشسته. تکاپوی علمی او همچنان ادامه دارد: "در این سن هنوز هم کار می‌کنم. فکر می‌کنم اگر این کارها را نکنم و در خانه بنشینم، از خودم بدم می‌آید! البته در خانه هم که می‌نشینم، باز هم می‌خوانم."

و ثمرۀ این خواندن و باز هم خواندن، نگارش بیش از صد مقاله در علم جغرافیا و انبوه کتاب‌های درسی و غیر درسی است که شاید خودش هم حساب تعدادشان را از دست داده باشد. نه فقط حساب مقاله‌ها و کتاب‌ها، بلکه حساب شاگردانی را که در سراسر جهان پراکنده‌اند و هرکدام در جماعت اهل علم، سری میان سرها دارند. فقط در یک قلم، نام محمد ابراهیم باستانی پاریزی در فهرست بلند بالای شاگردان گنجی نشان می‌دهد که چه کسانی از آبشخور دانش او سیراب شده‌اند.

به اینها بیفزاییم کلکسیون افتخاراتی را که گنجی برای ملت و کشورش به ارمغان آورده‌است: عضو مادام‌العمر انجمن جغرافیایی انگلستان، عضو هیئت تحریریۀ دایرة‌المعارف بریتانیکا، رئیس منطقۀ آسیا و اقیانوسیۀ سازمان جهانی هواشناسی، یکی از پانزده جغرافی‌دان برجستۀ جهان به انتخاب بیست و نهمین کنگرۀ بین‌المللی جغرافیایی در سال ۲۰۰۰، مرد سال هواشناسی جهان در سال ۲۰۰۱ و غیره. شمارش اینها هم آسان نیست.

و بگذریم از خدماتی که او به عنوان بنیان‌گذار سازمان هواشناسی ایران، معاون دانشگاه تهران، بنیان‌گذار و رئیس دانشگاه بیرجند، مشاور وزیر دفاع در زمان جنگ با عراق، مشاور عالی دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی و عضویت و مشاورت در انبوه نهادهای علمی و دانشگاهی به منصۀ ظهور رسانده‌است.

چیزهایی هم هست که هرگز به زبان نمی‌آورد، گویی اصلأ اتفاق نیفتاده‌اند. مثلأ این که چون صاحب فرزند نبود، پیوسته کودکانی را تحت سرپرستی خویش می‌گرفت و تا مدارج بالای دانشگاهی یا رسیدن به خانۀ بخت، پشتیبان‌شان بود. حالا اگر عکس یکی از آنها را لابلای آلبومش ببینی و بپرسی: "دکتر، این دخترخانم یا این پسر جوان کیست؟"، پاسخ می‌شنوی که از اقوام است یا از نزدیکان همسرم بود!

آن کودک کشاورز زاده که صد سال پیش در یکی از روستاهای منطقۀ قائنات به دنیا آمد، گرچه استعدادی شگرف و پشتکاری شگفت داشت، اما برای آن که  بذر مستعد وجودش به چنین درخت تناوری بدل شود، زمینه و زمانه‌ را مساعد یافت.

فکرش را بکنید، اگر محمد ابراهیم شوکت‌الملک، امیر بیرجند و قائنات، مدرسۀ شوکتیه را با آن سبک و سیاق پیشرو بنا نمی‌نهاد؛ اگر وقتی تودۀ سنت‌‌زدۀ بی‌خبر از دنیا آن را مخلّ دیانت خویش تلقی کردند، دو مجتهد بزرگ از در تأیید مدرسه  درنمی‌آمدند، اگر پول موقوفات خاندان علم نبود که گنجی به تهران بیاید و در دارالمعلمین عالی درس بخواند و هزار اگر و مگر دیگر، گنجی می‌شد یکی از همان بچه‌هایی که آن‌جا ماندند و چیزی نشدند و اگر شدند گنجی نشدند!

آمد به تهران تا حقوق بخواند که در بیرجند صحبت از تأسیس ثبت احوال و اسناد و شعبۀ عدلیه بود و لاجرم لازم می‌آمد کسانی از میان اهالی، رشتۀ کار را به دست گیرند. و چه کسی بهتر از محمد حسن که طی شش سال تحصیل در مدرسۀ شوکتیه، به رسم آن زمان، چهار مدال طلا و دو مدال نقره گرفته بود، یعنی چهار بار شاگرد اول و دو بار شاگرد دوم شده بود.

اما در دارالمعلمین عالی تهران، تقریبأ همۀ معلمان حقوق اهل فرانسه بودند و محمد حسن در مدرسۀ شوکتیه انگلیسی خوانده بود. پس به شعبۀ ادبی مدرسه رفت تا تاریخ و جغرافیا بخواند. آن‌جا درخشنده‌ترین ستارگان سپهر فرهنگ ایران‌زمین در دوران پس از مشروطیت، پای تخته به انتظار ایستاده بودند تا از گنجی و ده‌ها مثل گنجی، گنجینه‌های دانش بسازند: علامه عباس اقبال آشتیانی، کلنل علینقی وزیری، بدیع‌الزمان فروزان‌فر، سید کاظم عصار، ماژور مسعودخان کیهان، دکتر صادق رضازاده شفق، عیسی‌خان صدیق، وحیدالملک شیبانی، اسدالله بیژن...

وقتی به تهران آمد، شهر را در جوش‌وخروش یافت. دبستان‌ها و دبیرستان‌ها و مدارس عالی یکی پس از دیگری سر برمی‌آوردند و شاگردان ممتاز گروه گروه به اروپا اعزام می‌شدند.

او هم در سال ۱۳۱۲ با یکی از همین گروه‌ها به انگلستان رفت و البته شانس آورد، زیرا از سال بعد اعزام محصل به خارج ممنوع شد. رضاشاه که تا چند سال پیش‌ شخصأ محصلان را بدرقه می‌کرد، نظرش برگشت و به وزیر فرهنگ گفت: "نیم نفر هم به خارج نفرستید! باید وسایل تحصیلات جوانان ایرانی در خود ایران فراهم شود."

بدین ترتیب، اسباب تأسیس دانشگاه تهران فراهم آمد؛ دانشگاهی که گنجی پنج سال بعد بر کرسی استادی‌اش نشست و در آن‌جا تا مقام ریاست دانشکدۀ ادبیات و معاونت دانشگاه پیش رفت.

این که او تاریخ و جغرافیا را (که آن روزها توأمان تدریس می‌شدند) انتخاب کرد و بعدها در انگلستان و آمریکا اختصاصأ جغرافیا خواند، فقط به ناآشنایی با زبان فرانسه مربوط نمی‌شد. محیط و سوانح زندگی‌اش نیز در این راه بی‌تأثیر نبود.

دست کم دو رویداد مهم، علاقۀ وافر او به جغرافیا و هواشناسی را برانگیخت. یکی خشکسالی خانمان‌برانداز قائنات به روزگار کودکی که قنات‌ها را خشکاند و کشاورزان و دامداران را به خاک سیاه نشاند و دیگری بارندگی شدید و سیلاب مهیبی که چند سال بعد رخ داد و قائنات را زیر و رو کرد.

زادگاه او آن قدر خشک بود که به وقت تحصیل در انگلستان، عادتأ شیرها و فواره‌ها را می‌بست و در آن جزیره پرآب، نگران هدر رفتن آب بود. آیا ملاحظۀ این تفاوت شگرف بین قائنات و منچستر نمی‌توانست بی‌شمار پرسش‌هایی را در ذهنش خطور دهد و او را بیش از پیش به وادی جغرافیا سوق دهد؟

گاه این تفاوت‌ها ماجراهای طنزگونه‌ای را رقم می‌زد که هنوز وقتی آنها را به یاد می‌آورد، غرق در خنده می‌شود: "وقتی استاد دانشگاه تهران بودم، خانه‌ای را برای خودم در مازندران خریدم. یک بار که مادرم به تهران آمد، گفتم بیا برویم شمال. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. وقتی از تونل کندوان رد شدیم، سر و کلۀ جنگل‌های مازندران پپدا شد. مادرم که تا آن روز نه این همه درخت را دیده و نه شنیده بود، با تعجب پرسید: این درخت‌ها را بالای کوه چه کسی آب می‌دهد؟!"

زندگی استاد محمدحسن گنجی از این داستان‌های ریز و درشت و تلخ و شیرین بسیار دارد و اخیرأ نخستین جلد از کتاب خاطرات او که به دوران کودکی و تحصیلاتش اختصاص دارد، با نام "مرد جهانی از بیرجند" منتشر شده‌است.

این را هم ناگفته نگذاریم که گنجی، اگرچه گنج  دانش است، اما بنا بر پژوهش دکتر باستانی پاریزی، نام خانوادگی‌اش از انتساب به گنجعلی‌خان، حاکم آبادگر کرمان در دوران شاه عباس اول صفوی گرفته شده‌است.

در گزارش مصور این صفحه دکتر گنجی از مهم‌ترین فرازهای زندگی‌اش یاد می‌کند، او را در حین مطالعه و کار می‌بینیم و چند آلبوم از میان ده‌ها آلبوم عکسش را به تماشا می‌نشینیم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

خانه استاد ابوالحسن صبا در خیابان ظهیرالاسلام تهران که از زمان پدر او ابوالقاسم کمال‌السلطنه مکان رفت و آمد هنرمندان بوده، نزدیک به چهل سال است که به موزه تبدیل شده و آثار هنری، ابزار کار و وسایل شخصی ابوالحسن صبا را در معرض دید عموم قرار داده است. این موزه در آبان ماه ۱۳۵۳ به همت همسر صبا، خانم منتخب اسفندیاری، و با حضور هنرمند صاحب نام علی اکبرخان شهنازی افتتاح شده است.

ابوالحسن صبا در خاندان کمال‌السلطنه که خانواده‌ای آشنا به موسیقی و دوستدار آن بود به دنیا آمد و پس از عمر کوتاه ۵۵ ساله‌اش در گورستان ظهیرالدوله بین هنرمندان دیگر رخ در خاک کشید. اما در فاصله بین خانه پدری تا آرامگاه ابدی چنان تاثیر ژرفی بر موسیقی ایرانی گذارد که تا به امروز همچنان به دست شاگردان و شاگردان شاگردانش در حال تکامل و پویایی است. تنها از نام گروهی از شاگردان او مانند حسین تهرانی، حسن کسایی، داریوش صفوت، فرامرز پایور، غلامحسین بنان، علی تجویدی، همایون خرم، اسدالله ملک، رحمت‌الله بدیعی، ابراهیم قنبری‌مهر، مهدی خالدی، فرهاد فخرالدینی و... تاثیر او بر موسیقی معاصر ایرانی آشکار است.

شخصیت موسیقایی این نوازنده برجسته و آهنگساز نوآور که بی‌شک یکی از نوابغ موسیقی ایران است، درست زمانی شکل گرفت که ایران بین سنت و تجدد دست و پا می‌زد و درد زایش نو از کهنه را تحمل می‌کرد. صبا که در نواختن ابزار گوناگون موسیقی ایرانی و اروپایی تبحر داشت نه هیچگاه چهارچوب موسیقی سنتی را ترک کرد و نه از موسیقی و سازهای اروپایی حذر کرد. نواختن سازهای گوناگون برای او به آسانی نوشتن با قلم‌های مختلف بود. می‌گویند اگر ناآشناترین و پیچیده‌ترین سازهای دنیا را به او می‌دادند، او بزودی در نواختن آن مهارت می‌یافت. صبا سال‌ها هم در مدارس موسیقی آن زمان و هم به صورت خصوصی موسیقی تدریس می‌کرد و یکی از اولین آموزگاران موسیقی است که جزوه‌های آموزشی برای سازهایی مانند ویولن، سه تار، سنتور تدوین کرد و ویلون را به خدمت موسیقی ایران درآورد. او تا پایان عمر در خانه پدریش که هم اکنون محل موزه صبا است زندگی کرد و آموزش داد.

موزه علاوه بر وسایل شخصی، نت‌ها و دست نوشته‌ها، محل نگهداری سازهای ابوالحسن صبا است. این سازها دو دسته‌اند. یک دسته سازهایی که از طرف خاندان و همچنین پدرش کمال‌السلطنه به او رسیده و دسته دیگر سازهایی است که صبا شخصا تهیه کرده است.

مجموعه اول چهار ساز منحصر به فرد از نظر ساخت است: یک کمانچه که متعلق به دوره قاجار است و با خم کردن استخوان و عاج ساخته شده و با صدف و تزئینات دیگر جلوه هنری یافته است و هنوز قابلیت نوازندگی دارد.  

ساز دیگر این مجموعه یک سه‌تار پوستی با کاسه‌ای به شکل کدو است. در گذشته سه‌تار را با کدوی تلخ یا کدوی قلیانی که استفاده خوراکی ندارد می‌ساختند. این هنر تا دوره قاجار رواج داشت ولی امروز فراموش شده است. شکل این ساز مثل کدو قلیانی است که روی کاسه بزرگ آن پوست کشیده شده و روی کاسه کوچک آن صفحه چوب است.  

یک دف و یک تنبک نیز به این مجموعه نفیس تعلق دارد که تاریخ ساخت آن ۱۳۱۹ قمری است و بر اساس نوشته روی آن به سفارش کمال‌السطنه و توسط محمد کاظم شیرازی ساخته شده است.

دسته دوم سازها، مجموعه‌ای است که در زمان حیات صبا  و توسط خود او تهیه شده است: یک ویلون که در کلاس‌های درس از آن استفاده می‌شده و همچنین ویلون دیگری که با مینیاتور استاد حسین بهزاد تزیین شده و گفته شده ساز مورد علاقه ابوالحسن صبا بوده و در اغلب ضبط‌ها از آن استفاده می‌کرده است. یک ساز سنتور که ساخته استاد معروف آن زمان مارکار است که از این جهت دارای ارزشی ویژه می‌باشد، یک ویلون ساخت ابراهیم قنبری‌مهر و دو نی با تزئینات سوخته‌کاری و یک تار نیز این مجموعه را شامل می‌شود.

ابوالحسن صبا که نام خانوادگی خود را از نام جد پدری خود محمودخان صبا هنرمند عصر ناصری گرفته  در همان سال‌های جوانی در مدرسه کمال‌الملک نقاشی آموخت. امروز بعضی از نقاشی‌های او نیز در کنار آثار موسیقایی‌اش در موزه به نمایش گذاشته شده است. علاوه بر نقاشی و موسیقی، ابوالحسن صبا با رشته‌های دیگری مثل نجاری، ریخته‌گری، خاتم و معرق‌کاری هم آشنایی داشت و از آنها برای ساختن آلات موسیقی بهره می‌گرفت.

در کنار آثار موسیقایی مربوط به ابوالحسن صبا، بخشی از طراحی‌های هنری همسر او منتخب اسفندیاری نیز به جذابیت این آثارخانه افزوده است. خانم اسفندیاری، دختر عموی نیما یوشیج، از اولین طراحان خیاطی و مد زنانه و اولین نویسنده کتاب‌های راهنمای خیاطی در ایران است. او با استفاده از عروسک‌هایی با پوشش لباس مناطق مختلف ایران، یک مجموعه مردم‌شناسی که گفته شده اولین و کامل‌ترین مجموعه مردم شناسی ایران است به موزه صبا هدیه کرده است. خانم اسفندیاری در سال ۱۳۸۰ در یک سانحه رانندگی درگذشت.

بنای موزه که بیش از صد سال قدمت دارد از خشت‌های مربع شکل با ملات کاهگل ساخته شده است. از ۲۳۰ مترمربع زمین آن، شصت مترمربع حیاط است. این موزه بعد از یک دوره تعطیلی در سال ۱۳۸۵ مرمت و بازگشایی شد. موزه صبا را می‌توان اولین موزه در ارتباط با یک شخصیت موسیقی در ایران دانست.

در گزارش تصویری این صفحه که با همکاری شوکا صحرایی تهیه شده است "حمیدرضا شبابی" سرپرست موزه صبا قسمت‌های مختلف موزه را به ما معرفی می‌کند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مجید چیت‌ساز

تا به حال خیابان ارباب جمشید نرفته بودم. شنیده بودم که این خیابان روزگاری هالیوود تهران بوده و در راه صحنه‌‌هایی از ضبط فیلم‌های قدیمی در این خیابان را در ذهن خودم می‌ساختم.

وقتی از خیابان منوچهری وارد کوچه ارباب جمشید شدم هیچ چیزمتفاوتی با خیابان‌های دیگر در آن ندیدم. خیابانی معمولی که تمام تصاویر ذهنی‌ام را فرو ریخت. از چند مغازه سراغ "غلام ژاپنی" و "حسن چیچو" را گرفتم ولی کسی آنها را نمی‌شناخت. دیگر از آن خیابانی که پُر بود از استودیوهای سینمایی و فیلم‌سازی و هر کسی که به دنبال نقشی ـ هرچند، چند ثانیه‌ای- روی پرده سینما می‌گشت به اینجا می‌آمد، چیزی جز نامش باقی نمانده بود. در گشت و گذارها به قهوه‌خانه‌ای رسیدم. از پیرمردی که پشت دخل نشسته بود سراغ غلام ژاپنی را گرفتم. مگر می‌شد که او غلام را نشناسد! آدرس بساطش را گرفتم و بالاخره پیدایش کردم. مردی تقریبا مسن و چشم بادامی که به نظر می‌رسید تنها سرمایه‌اش همین بساط کوچک جلوی پاساژ باشد؛ در خیابان منوچهری، درست روبروی کوچه ارباب جمشید.

مردی که از نوجوانی به عشق عکس گرفتن با ستاره‌های آن روز سینمای ایران و بعدتر همبازی شدن با آنان پا به این خیابان گذاشته بود، حالا پس از گذشت حدود ۵۰ سال دلش به عکس‌ها و تکه فیلم‌هایی خوش است که در این سال‌ها جمع کرده و البته همچنان چشمش به در قهوه‌خانه است تا کارگردانی بیاید و از او و بقیه سیاهی لشکرها (یا به قول خودشان هنروران) برای بازی در فیلمش – یا بهتر بگوییم پرکردن دوربین فیلم‌برداریش - دعوت کند.

غلامحسین میرزایی ۶۳ساله که او را با نام غلام ژاپنی می‌شناسند و شمس‌الله دولتشاهی ۸۰ ساله معروف به چیچو از معروف‌ترین سیاهی لشکرهایی هستند که هنوز هم در این خیابان هستند وآنطور که غلام می‌گوید "هیچ رقمه" حاضر نیستند از منوچهری و ارباب جمشید بروند. از دیگر کسانی که نامشان با این خیابان گره خورده می‌توان به اصغر خانی، محمد تاجیک و اکبر ساده اشاره کرد که همه زندگی را در راه عشق به سینما باخته‌اند.

به قهوه خانه می‌رویم. همان جایی که به گفته غلام روزهایی سعید راد و عبدالله بوتیمار و بعدتر گلشیفته فراهانی هم به اینجا می‌آمده‌اند. چای می‌خوریم و او از قدیم می‌گوید. از روزی که در فیلم "پهلوان مفرد" به کارگردانی امان منطقی، برای اولین بار در بین صد نفر عشق دوربین، به عنوان سیاهی لشکر انتخاب می‌شود: "حدود صد نفر سیاهی لشکر بودیم ولی هیچ کدام نمی‌توانستند آن دیالوگ دو سه کلمه ای را بگویند و تپق می‌زدند چون سواد درست و حسابی نداشتند. تا اینکه نوبت به من رسید و من که از همه جوونتر بودم بالاخره گفتم "خدا کنه نقره تو کالسکه نباشه" و این اولین دیالوگ من در سینما بود."

از روزهایی حرف می‌زند که این خیابان، "معدن" استودیوهای فیلم‌برداری بود و بسیاری از فیلم‌های آن دوره ـ از جمله فیلم "سرخ‌پوست‌ها" ساخته غلامحسین لطفی، که درباره همین سیاهی لشکرها بود، در همین میدان کوچک ارباب جمشید و سکوی کنار میدان فیلم‌برداری می‌شد. روزهایی که اینجا محل رفت و آمد کارگردان‌ها و بازیگران مشهور آن زمان مثل بیک ایمانوردی، ناصر ملک مطیعی، فردین و بهروز وثوقی بوده و سیاهی لشکرهایی که برای خوردن مشت از این ستارگان در صحنه‌های زد و خورد فیلم فارسی، سر و دست می‌شکستند.

غلام دلش پر است از کارگردان‌هایی که هنگام فیلم ساختن، به یاد "سینه سوخته‌های ارباب جمشید" نیستند. می‌گوید: "خیلی از این کارگردان‌ها کارشان را از همین خیابان شروع کردند ولی حالا که معروف شده‌اند به فکر ما نیستند و وقتی که به سیاهی لشکر برای فیلم‌هایشان نیاز دارند دنبال ما نمی‌آیند". از شاهد احمدلو می‌گوید؛ کارگردان جوانی که در همین قهوه‌خانه داستان سیاهی لشکرها را ساخت: "آقای شاهد احمدلو درد دل بچه‌های قدیمی را می‌فهمد. هر وقت که فیلمی می‌سازد از ما قدیمی‌های ارباب جمشید استفاده می‌کند. من الان سالی یک فیلم بازی می‌کنم و آن هم فیلم‌های آقای احمدلو است. ولی متاسفانه امثال او خیلی کم هستند."

از حرف‌هایش می‌شود فهمید که از راهی که آمده پشیمان است، آنجا که می‌گوید: "این دختر و پسرایی که دنبال بازیگری می‌روند از ما درس بگیرن. اینا به خدا هیچی نمی‌شن. سینما هیچی نداره."

آرزوهای غلام ژاپنی هم شنیدنی است. "اسمی بودن" تنها عشق و هدفش در زندگی بوده و شاید اصلا به خاطر همین به سمت بازیگری کشیده شده است. علاقه‌ای هم به بازی کردن فیلم‌های تاریخی ندارد، چون دوست دارد که در فیلم‌ها شناخته شود: "بعضی‌ها به خاطر پول و گذراندن معاش، سراغ فیلم‌های تاریخی می‌روند ولی من دوست دارم که صورتم توی فیلم معلوم باشد. با گریم چهره من مشخص نمی‌شود. دوست دارم با لباس و چهره خودم فیلم بازی کنم تا مردم مرا بشناسند. به خاطر همین فیلم تاریخی بازی نمی کنم".

خاطره‌ای تعریف می‌کند از سریال "سه دنگ، سه دنگ" که شاهد احمدلو برای ماه رمضان ساخته بود و در قسمتی از فیلم، غلام از چندین پله بالا می‌آید و چندین دقیقه دوربین فقط و فقط او را به تصویر می‌کشد: "بعد از سال‌ها که همه سکانس‌های من چند ثانیه‌ای بود حالا خودم را چند دقیقه تک و تنها توی تلویزیون می‌دیدم. واقعا برای من افتخاری بود. از آقای احمدلو تشکر می‌کنم که این تکه از فیلم را نبُرید."

شاید این روزها، ارباب جمشید با دیگر خیابان‌های تهران در ظاهر تفاوتی نداشته باشد ولی وقتی با امثال غلام ژاپنی صحبت می‌کنی، می‌توانی فیلم‌های دهه پنجاه را در ذهنت زنده کنی؛ روزهایی که هالیوود تهران محل بروبیای ستاره‌های سینما و عاشقان‌شان بود.

در گزارش تصویری این صفحه غلام ژاپنی از خاطرات گذشته و کوچه‌ای که "هالیوود تهران" بود می‌گوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

آدم ‌وقتی جایی را ندیده‌، در ذهن خود تصویر خیالی آن را می‌سازد؛ تصویری که ممکن است مبتنی بر پاره‌ای شنیده‌ها و خوانده‌ها باشد و گاه بسیار دور از واقعیت. تصویر من از بیرجند چنین بود.

در کتاب جغرافیای مدرسه خوانده بودم که بیرجند شهری است با اقلیم خشک و نیمه بیابانی؛ پس انتظار نداشتم که این همه باغ ‌بزرگ و سرسبز در آن چشم‌نوازی کنند و در هر بُلوار و خیابان و کوچه‌ای ردیف درختان کاج و سرو از دو سو بالا رفته باشد.

در اخبار، مکررا شنیده بودم که بیرجند از شهرهای محروم است و حتا حالا که مرکز استان خراسان جنوبی شده، در زمره استان‌های محروم قلمداد می‌شود، از این رو، تصویر شهری با خیابان‌های عریض و میدان‌های بزرگ و تأسیسات شهری درخور توجه برایم دور از نظر بود.

اگرچه هرگز نشنیده و نخوانده بودم که بیرجند، شهری بلبشو و آلوده باشد اما این حدّ از نظم و ترتیب و پاکیزگی هرگز به خاطرم نمی‌رسید. شاید این زیبای شرقی را بتوان پاکیزه‌ترین شهر ایران دانست.

البته تصویری که از مردمان بیرجند داشتم، آن قدرها دور از واقعیت نبود. می‌دانستم که یک قرن پیش، وقتی جمعیتش از هشت، نُه هزار نفر فراتر نمی‌رفت و بیشتر، یک روستای بزرگ بود تا یک شهر کوچک، مدرسه‌ای به نام شوکتیه داشت که از پیشروترین نهادهای فرهنگی و آموزشی ایران به‌شمار می‌آمد و کسانی چون پروفسور محمد حسن گنجی را در خود پرورش داد.

یا نود سال پیش که مردم حتی در شهرهای بزرگ از فرستادن دخترانشان به مدرسه اِبا داشتند و به سیاست‌های دولت برای آموزش دختران به دیده تردید و تقابل می‌نگریستند، بیرجند صاحب یک مدرسه دخترانه بود و مجتهد بزرگ شهر دخترانش را به این مدرسه ‌فرستاد تا به مردم بفهماند که علم‌آموزی زنان هیچ تعارضی با آموزه‌های دینی ندارد.

و از این شهر بود که دانشمندان بسیار برخواستند؛ از ملا عبدالعلی بیرجندی، ریاضی‌دان و منجم بزرگ سده دهم هجری قمری که یونسکو در هفته‌های اخیر آیین نکوداشتش را برگزار کرد تا خاندان آیتی که بزرگانی از علم و ادب را به فرهنگ معاصر ایران عرضه داشت.

داشته‌های مادّی بیرجند مانند تهران و مشهد و تبریز و اصفهان و شیراز زیاد نیست اما در عوض، مردمانش خوب می‌دانند که همین اندک را چگونه نگه دارند و توسعه بدهند.

بیرجندی‌ها طی چند دهه، آشکارا خود را بالا کشیده‌اند و بی سروصدا شهرشان را آباد و آبادتر کرده‌اند؛ و این درست خلاف راهی است که شهرها و نواحی دیگر ایران پیمودند. پنجاه سال پیش که شاید خیلی‌ها بیرجند را "ده کوره" می‌دانستند، اصفهان "نصف جهان" بود اما حالا زاینده رودش خشکیده، ده‌ها و بلکه صدها اثر تاریخی‌اش به کام نابودی رفته و از فرط آلودگی "پایتخت سرطان ایران" لقب گرفته است.

آن زمان که مازندران دریا و کوه و جنگل و رود و آبشار و تالاب را یک‌جا داشت، بیرجند آن قدر خشک بود که وقتی مادر دکتر گنجی برای نخستین بار با فرزندش به مازندران رفت، ناباورانه پرسید: پسرم! این همه درخت را بالای کوه چه کسی آب می‌دهد؟!

اما حالا که آن دریا و تالاب و رود، بوی تعفن فاضلاب گرفته ‌و آن جنگل، غرق در زباله شده و آن شالیزار جای خود را به ویلاهای بدقواره داده، بیرجند باغ اکبریه خود را با همان چند درخت کاج و آن عمارت اعیانی (که تهرانی‌ها و اصفهانی‌ها چندین برابر بیشتر و بهترش را داشتند و ویران کردند) به جهانیان عرضه می‌دارد و به عنوان میراث فرهنگی بشریت در فهرست میراث جهانی یونسکو ثبت می‌کند.

و این همه به همت مردمانی است که آن‌چه را طبیعت از آنان دریغ داشته به خلاقیت و پشتکار خود جبران کرده ‌و صبر و قناعت را جایگرین غرور و بلند پروازی ساخته‌اند.

نمونه و سرآمد چنین مردمانی، پروفسور محمد حسن گنجی است. مردی که صد سال پیش در بیرجند متولد شد و نه تنها برای شهر و دیارش بلکه برای فرهنگ ایران افتخارات بسیاری را به ارمغان آورد. گنجی برجسته‌ترین جغرافی‌دان معاصر ایران، بنیانگذار سازمان هواشناسی کشور، از مؤسسان و نخستین رییس دانشگاه بیرجند، صاحب ده‌ها مقاله علمی در نشریات و مجامع بین‌المللی و چهره علمی جهان در سال ۲۰۰۱ میلادی در رشته هواشناسی است.

آن چه در گزارش مصور این صفحه آمده، عکس‌هایی از اماکن تاریخی بیرجند است که با توضیحات پروفسور گنجی درباره پیشینه این شهر همراه شده است. او در شبی که برای شرکت در آیین نکوداشت ملاعبدالعلی بیرجندی عازم پاریس بود، مشتاقانه از شهر خود سخن گفت و بارها از اینکه برگزاری چنین برنامه‌ای، بار دیگر نام بیرجند را در مجامع جهانی مطرح می‌کند، ابراز شادمانی کرد.

 

در گزارش تصویری این صفحه دو قطعه عکس مربوط به طبیعت بیرجند از تارنمای  "khorashad" گرفته شده است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

میدان خان یکی از نقاط تاریخی یزد است. میدانی که نه ماشینی به گرد آن می‌چرخد و نه خیابانی به آن منتهی می‌شود. گرداگرد آن وردوی‌هایی از بازارهای مختلف است. بازارهایی که روزگاری قلب اقتصادی این شهر کویری بوده‌اند. یک طرف میدان بازار مسگرها است که هر بار که از آنجا گذر کنی صدای چکش و هیاهوشان می‌آید. طرف دیگر میدان، بازاری ساکت و خاموش است که روزگاری روستاییان محصولات خود را برای فروش به اینجا می‌آورده‌اند، اما حالا قالی‌فروشان در این حجره‌ها کاسبی می‌کنند.

بازارهای تو در توی یزد اکثرا شکل معماری دوران قاجار را به خود دارند. در این هیاهو و خرید فروش‌ها، سر یک پیچ وارد بازاری می‌شوم که تا اتنهایش به جز یکی دوتا مغازه همگی بسته است. گرد و خاک روی درهای چفت شده حکایت از سال‌ها سکون دارد. کارگاه آهنگری میرزاعلی انتهای این بازار ساکت و آرام است. اتاقکی که همه وسایلش خلاصه می‌شود در پاره‌های آهن پیچیده درهم و یک سندان رنگ و رو رفته و کوره‌ای کاه‌گلی که در دود پس دادن دست و دل بازی کرده و همه اتاق را سیاه کرده است.

میرزاعلی کوتاه قد است اما هیکلی ورزیده دارد. ناگفته معلوم است که روزهایی پر از کار و تلاش داشته است. کارگاه آهنگری‌اش پر است از دود و شلوغی آهن‌هایی که منتظر پتک پیرمرد هستند. اما سختی کار دیگر نایی برایش نگذاشته است. انگار از بی هم‌ صحبتی به تنگ آمده است. چند عکس که می‌گیرم بی مقدمه می‌گوید: "کوره روشن کنم تا عکس بگیری؟" منتظر جوابم نمی‌ماند. مشتی پوست بادام داخل کوره می‌ریزد و پنکه برقی‌اش را روشن می‌کند. آن‌طور که خودش می‌گوید سوختش از زغال سنگ است اما چون دیر روشن می‌شود، برای شروع مقداری پوست بادام می‌ریزد تا آرام آرام زغال سنگ‌ها گُر بگیرند. چندی نمی‌گذرد که کوره داغ  و سوزان می‌شود. به آتش سرخ زغال سنگ‌ها خیره می‌شود و می‌گوید: "کنار کوره بودن باعث میشه همیشه یاد آتش جهنم باشی و موقع حساب کتاب حواست رو جمع کنی. اما خُب تابستون بهتره. درسته گرمه اما وقتی آهن توی دستت می‌گیری و پتک می‌زنی کمتر اذیت می‌شی. زمستون‌ها بدنم خشکه. خیلی زود مچ دستم درد می‌گیره".  

دستش را به آرامی‌ کمی‌ بالا می‌برد و می‌گوید:" کتفم – کتفم- ساییدگی داره. دیگه نمی‌تونم ببرم بالا. این کرکره مغازه را هم نمی‌تونم با دست بیارم پایین. شغل سختیه. به خاطر همین این روزها همه راحت طلب شدن. دیگه کسی توی این کار نمی‌مونه."

از پشت سندان  بیرون می‌آید و جلوی در کارگاه‌اش می‌ایستد و به بازار ساکت اشاره می‌کند و می‌گوید: "یه روزی اینجا پر از سرو صدا بود. صدا به صدا نمی‌رسید. فقط صدای چکش بود و پتک. رونقی داشت. اما الان خودت می‌بینی. تمام شد همه سرو صداها. این مغازه روبه ‌رو را زمانی صد میلیون می‌خریدند اما نمی‌فروخت. صاحبش سکته کرد و مرد و چند روز پیش پسرش مغازه را با یه وانت پیکان عوض کرد. بله، دیگه آهنگری داره از یادها فراموش می‌شه. من هم فردا سرم را زمین بگذارم دیگه کسی نیست در مغازه را باز کنه".

میرزاعلی با ناله از درد زانو روی صندلی می‌نشیند و به انتهایی باز خیره می‌شود. نمی‌دانم کدامین خاطره‌اش را مرور می‌کند اما به هرچه که فکر می‌کند حواسش اینجا نیست: "یه آقایی بود به اسم اوستاعباس. خدا بیامرزدش. زنجیرهای ظریف و ریز می‌ساخت به اندازه یک متر اما تو قوطی کبریتی جا می‌شد. یا زنجیرهایی می‌ساخت که توی هم چفت می‌شدند. الان دیگه کسی نیست این چیزها را  بسازه. البته الان هم ما همه چیز می‌سازیم. تیشه، تبر، داس و بیل."

آهنگر هنوز حرف می‌زند اما من به فکر کاربرد این وسایل در زندگی روزمره آدم‌های این دوران هستم. اینکه نمونه‌های شرکتی این وسایل در ابزار فروشی‌ها صف کشیده است و این مرد هنوز چشم به راه کشاورزی از روستا است که بیایید و تبرش را تیز کند.

میرزاعلی با صدای بلند حرف می‌زند و گوشش کم‌ شنواست: "از بچگی که توی این کار بودم صدای پتک و چکش گوشم را خراب کرد. هنوز خیلی کم سن و سال بودم که حس کردم کم می‌شنوم تا الان که دیگه گوش‌هام خیلی کم می‌شنوه."

چهره‌اش خسته است، خستگی چندین ساله. اما حرف که می‌زند لبخند از روی صورتش محو نمی‌شود. چه صبور است‫.‬ با این همه درد هنوز می‌خندد. شاید همین اختلاف بین نسل من و او است که دیگر فرزندان هیچ‌کدام از این آهنگری‌ها سراغ شغل پدری‌شان نرفته‌اند و کرکره‌های این حجره‌ها برای همیشه پایین مانده است.  از کارگاهش بیرون می‌آیم. مغازه‌های بسته شده  را یکی یکی رد می‌کنم. پیچ بازار را که رد می‌کنم  دوباره هیاهو شروع می‌شود و دوباره زندگی روی دیگری نشان می‌دهد.

در گزارش تصویری این صفحه میرزاعلی از سختی‌های کار آهنگری و دکان‌های بسته بازار می‌گوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امیر جوانشیر

مجموعه عکس
کمتر هفته‌ای است که بحث نوینی در باب گوشه‌ای از تاریخ ایران در پیوند با رویدادهای کنونی طرح نشود‫.‬ بازنگری تاریخ ایران از آغاز تا  امروز در دهه‌های پیشین آغاز شد اما در چند سال اخیر به نشر تحقیقات و کتاب‌های مهمی ‌انجامیده که نقد آنها بازاری داغ دارد‫.‬ نشریات و رسانه‌های ایرانی داخل و خارج نیز پیوسته برای شناخت امروز به دو سه قرن گذشته و آغاز برخورد ایران با غرب نگاه می‌کنند‫.‬ از ویژگی‌های تاریخ‌نویسی کنونی‫٬‬ ورود بیشتر ایرانیان به مباحث جدی تحقیق تاریخی است‫.‬ از جمله در دانشگاه‌های داخل و خارج رساله‌های بسیار توسط خود ایرانیان در باره زوایای تاریخ معاصر و بویژه تاریخ قاجار و پهلوی در حال عرضه‌شدن است‫.‬

نگاه به شخصیت‌های مهم دوران قاجار مانند عباس ‌میرزا و امیرکبیر و ناصرالدین شاه سابقه‌ای دراز دارد ولی این نگاه‌ها در حال دگرگونی است‫.‬ با آمدن هرکتاب درباره این شخصیت‌ها بسیاری از پیش‌فرض‌های همگانی درباره نیت و اقدامات و تاثیر این شخصیت‌ها بر اوضاع ایران در زمان خود آنها درحال عوض شدن است‫.‬

نشر کتاب‌هایی درباره دیگر رجال دوران قاجار مانند تحقیق "حمید شوکت" درباره "قوام السلطنه" مایه بحث در باره نقش او در دربار قاجار و پهلوی  و از جمله  مشروطیت و رابطه با شوروی در ماجرای آذربایجان شد‫.‬ بخش دیگر تغییر سلطنت و نیز ماجرای آذربایجان در زندگی‌نامه "حسین علاء" نوشته "منصوره اتحادیه" با جزییات بررسی شده است‫.‬  کتاب دیگری که به زاویه‌های دیگری از تاریخ قاجار می‌پردازد "زندگینامه سیاسی و اجتماعی علاءالسلطنه"  نوشته "عباس هدایتی خمینی" است‫.‬

گرچه اوضاع دوران قاجار بیشتر در پرتو شکست ایران از روسیه و دخالت انگلیس و روس و جنگ‌های جهانی  و نقش استعمار بررسی شده اما مهمترین موضوع مورد بررسی در میان خود ایرانیان انگیزه‌های انقلاب مشروطه و پیامدهای آن از جمله وضع ایران در جنگ جهانی اول تا پایان قاجاریه بوده است‫.‬ نکته جالبی که در تحقیقات اخیر ایرانی دیده می‌شود تاکید بیشتر بر نقش خود ایرانیان و استفاده از منابع موجود ایرانی و بایگانی‌های خانوادگی است که کم کم در دسترس قرار می‌گیرند‫.‬

نوشته‌های خانم اتحادیه در باره حسین علاء و آقای هدایتی در باره علاءالسلطنه از همین منظر جالب به نظر می‌آید که نقش آنها  را از نگاهی درونی  و در تعامل با تحولات ایران به تصویر می‌کشند‫.‬

در چنین شرایطی که هنوز مدارک داخلی کاملا در دسترس نیست داوری کردن در باب کارنامۀ هیچ سیاستمداری آسان نیست. شاید تا پیش از انقلاب ایران، نوشتن کتابی دربارۀ علاء السلطنه یا فرزند وی حسین علاء در چشم بیشتر اهل کتاب خوشایند نبود، اما امروز، نوعی بازنگری به تاریخ ایران آغاز شده که هرچه باشد از پیشداوری‌های قبل از انقلاب منصفانه تر و محققانه تر است.

حال باید دید که محمدعلی خان علاءالسلطنه چکاره بود و چه نقشی ایفا کرد؟

علاءالسلطنه٬ پدر حسین علاء، فرزند میرزا ابراهیم‌خان مهندس از تربیت یافتگان دورۀ عباس میرزا نائب‌السلطنه بود. میرزا ابراهیم خان از شاگردان مدرسه‌ای بود که ژنرال گاردان فرانسوی در ایران بنیاد گذاشته بود. او به واسطۀ اعتبار خانوادگی برای تحصیل در آن مدرسه انتخاب شد. به دلیل تسلط بر زبان فرانسه به استخدام وزارت خارجه درآمد و در سال ۱۲۵۳ کارگزار سرحدات گیلان شد.

فرزندش، محمدعلی خان نیز در اوان جوانی نیابت حکومت گیلان را یافت. پس از آن مدتی کار در بمبئی بود و سرانجام سرکنسول ایران در تفلیس شد که شخصیت سیاسی او را شکل داد. تفلیس در آن روزگار مرکز قفقاز بود و شمار بزرگی از ایرانیان در آنجا کار و تجارت می‌کردند. مهمترین سمت سیاسی در خارج از کشور وزارت مختار لندن و پترزبورگ بود. روسیه و انگلیس در آن زمان دو همسایه متنفذ ایران بودند.  پس از آنها سفارت در باب عالی، یعنی دربار عثمانی، سفارت برلین و سرکنسولگری تفلیس قرار داشتند.

محمدعلی خان در تفلیس اقدامات موثری در جهت رفع مشکل ایرانیان و توسعۀ بازرگانی انجام داد. اما ستارۀ اقبال وی زمانی طلوع کرد که الکساندر دوم تزار روسیه درگذشت و الکساندر سوم به جای وی نشست. دولت ایران هیاتی را به ریاست شاهزاده عزالدوله، برادر ناصرالدین شاه، برای تبریک جلوس تزار جدید به مسکو فرستاد که محمدعلی خان عضو آن بود. او در این سفر انظباط و کارآمدی بسیار از خود نشان داد و خدماتش مورد توجه وزارت امورخارجه و در نهایت اتابک امین‌السلطان قرار گرفت.

اما واقعه‌ای که بر زندگی سیاسی او تأثیر غیرقابل تردید گذاشت، سفر سوم ناصرالدین شاه به اروپا بود. او  در بازگشت در تفلیس توقف و از نقاط دیدنی شهر دیدن کرد. محمدعلی خان، که در دیدار از شهر تفلیس همراه پادشاه بود از خود کیاست و لیاقتی نشان داد که در دل شاه نشست و شاه ظرف چند ماه او را به عنوان وزیر مختار ایران به لندن فرستاد و به مهمترین مقام سیاسی ایران در خارج از کشور منصوب کرد. علاءالسلطنه به مدت هجده سال وزیر مختار ایران در لندن ماند. سپس به عنوان وزیر خارجه به تهران احضار شد. از این پس دور تازه‌ای در زندگی او آغاز شد که به طور مرتب به وزارت و صدارت منصوب می‌شد.

"علاءالسلطنه در آخرین روزهای زندگی مظفرالدین شاه در سال ۱۲۸۵ از لندن به تهران آمد. او تا بازنشستگی‌اش در دی ۱۲۹۶، جمعا هشت بار وزیر امور خارجه، سه بار وزیر علوم و اوقاف، سه بار وزیر فواید عامه و تجارت، دو بار وزیر عدلیه و دو بار نخست وزیر کشور گردید و جز ایام محدودی عموما مسئولیت‌های خطیر و عمده‌ای را بر عهده داشت." وی که در سال ۱۲۱۵ چشم به جهان گشوده بود، بیش از نیم قرن بر مهمترین مسندهای سیاسی ایران تکیه زد و در تیرماه ۱۲۹۷ خورشیدی درگذشت.

آقای هدایتی بر نقش علاءالسلطنه در در دیپلماسی ایران در تمام طول سال‌های پس از مشروطیت تاکید می‌کند و می‌نویسد که  او فرد مناسبی برای ادارۀ سیاست خارجی کشور در آن سال‌ها بود زیرا علاوه‌ بر اطلاع از مسائل جهانی، وزارت خارجه را خوب می‌شناخت و با کارمندانش الفتی دیرین داشت. هم او از قول عبدالله مستوفی نقل می‌کند خدماتی که مشیرالدوله و دو پسر او برای وزارت خارجه انجام داده اند، فقط به‌وسیلۀ علاءالسلطنه و فرزند او حسین علاء تکمیل شده است.

پی‌گیری کارهای علاءالسلطنه از ورای رویدادهایی که در طول کتاب مکرر بدانها اشاره شده از وی یک شخصیت درستکار و دارای عزت‌نفس ترسیم می‌کند.

دورۀ دیپلماسی علاءالسلطنه، کم و بیش، با درایت او به آسایش و آرامش گذشت. اما دورۀ سیاستمداری‌اش در داخل کشور، پرآشوب و هولناک بود. از زمانی که گلوله میرزا رضا بر قلب ناصرالدین شاه نشست و او کشته شد همه چیز حتا دولت‌ها را ناپایدار و بی ثبات کرد.

دورۀ سیاستمداری علاءالسلطنه دوران چهار پادشاه، یعنی ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه، محمدعلی شاه و احمد شاه، را در بر می‌گیرد. در تمام این دوره‌ها، دخالت بیگانگان به حدی است که پادشاه و دولت‌ها از خود اختیاری ندارند. فقر و پریشانی بر کشور حاکم است و دولت‌ها برای هر کاری از جمله سفر شاهان به اروپا ناگزیر به استقراض از دولت‌های بیگانه‌اند. دخالت خارجیان به حدی است که شاه نمی‌داند بدون اجازه آنها می‌تواند به سفر و شکار برود یا نه. دست‌خط ناصرالدین شاه به صدراعظم خود، میرزا حسین خان سپهسالار، به آشکارترین وجهی عمق فاجعه را نمایان می‌کند. او به صدر اعظم می‌نویسد از وزرای مختار روسیه و انگلیس سوال کند "آیا بالاخره ما استقلال داریم یا در داخل کشور خود برای سفر و شکار هم باید با آنها هماهنگ کنیم؟"

تازه این در دوره ناصرالدین شاه است. در دوره‌های بعدی وضع از این هم بدتر می‌شود. به نوشتۀ مورخ الدوله سپهر "در اوایل جنگ در سال ۱۹۱۴ / ۱۲۹۳ ش کار مداخله بیگانگان در امور داخلی ایران به جایی رسیده بود که روس‌ها در قزوین و تبریز از مردم مالیات می‌گرفتند و مانع اعزام نمایندگان آذربایجان به مجلس شورای ملی می‌شدند. انگلیسی‌ها در مقابل وام مختصری، گمرک بوشهر را تصرف نموده و عواید آن را تصاحب می‌کردند. گویی غبار مذلت بر سرتاسر ایران نشسته و قلوب وطن‌دوستان را از اندوه مالامال نموده بود". وام‌های پی در پی از دولت‌های روسیه و انگلیس کشور را هر روز بدهکارتر می‌کرد. از انگلیس وام می‌گرفتند که قرض‌های روسیه را بپردازند و از روسیه وام می‌کردند که وام‌های انگلیس را سبک کنند. تنها قرارداد رژی که در سفر ناصرالدین شاه به انگلیس منعقد شده بود و بر اثر مخالفت‌ها و اعتراض‌های داخلی لغو شد، ۵۰۰ هزار لیره خسارت به عهده ایران گذاشت. استقراض صورت می‌گرفت اما کمترین توجهی به برنامه‌ریزی و محاسبات مالی وجود نداشت. "کار در دست کاردان نبود و تملق و چاپلوسی و لبخند شاه مریض (مظفرالدین شاه) که فاقد اداراک کافی بود، حرف اول و آخر را می‌زد و جایی برای ابتکار و استفاده از عقل خدادادی وجود نداشت". ارکان اساسی حکومت مشروطه تعطیل بود.

بروز جنگ جهانی اول وضع را آشفته‌تر کرده پای آلمان و عثمانی را هم در کشور باز کرد. روس‌ها در داخل ایران علیه عثمانی‌ها می‌جنگند و با انگلیس‌ها پوشیده از چشم ایرانیان قرارداد ۱۹۰۷ را امضا کردند که عملا کشور را به دوپاره تحت نفوذ آنان تقسیم می‌کرد. یک وضع ویران توصیف ناپذیر بر همه عرصه‌های کشور حاکم بود. نویسنده کتاب علاءالسلطنه به عنوان نتیجه‌گیری می‌نویسد: "ظهور و سقوط پی در پی دولت‌های کوتاه مدت هیچ گرهی از مشکلات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و امنیتی کشور نمی‌گشود. بحران سیاسی ناشی از تشکیل پلیس جنوب به وسیله انگلیسی‌ها و حضور نیروهای بیگانه در کشور، بحران اقتصادی ناشی از جنگ جهانی، کمبود آذوقه و بروز بیماری‌های مسری همه و همه وضعی آشفته و درهم وبرهم فراهم آورده بودند که عملا هیچ دولتی قادر به ادامه کار مثبت و سازنده و در جهت حل مشکلات نبود. اختلاف‌نظرها و مواضع سیاسی گوناگون در ایران چون دمکرات‌ها، اعتدالیون، انگلوفیل، روسوفیل، ژرمانوفیل کار را از حد تصور دشوارتر نموده بود."

علاءالسلطنه اگرچه به شخصیتی محافظه‌کار معروف است اما فی‌الواقع وقتی به مقام صدارت رسید برای قرارداد ۱۹۰۷ در مقابل انگلیسی‌ها ایستادگی کرد. آن‌طور که مولف کتاب تصویر می‌کند در واقع علاءالسلطنه نه شخصیتی محافظه‌کار که اهل مدارا بود. نمونۀ برجسته این مداراگری زمانی رخ می‌کند که او به جای ملکم خان بر کرسی سفارت ایران در لندن می‌نشیند. ملکم خان که به علت گرفتن امتیاز لاتاری مغضوب و از سمت‌های خود برکنار شده بود، در لندن دست به انتشار نشریه قانون زد و علیه شاه و دولت برخاست. علاءالسلطنه که نمایندۀ ایران در بریتانیا بود و قاعدتا می‌بایست روابط و مناسبات خود را با او قطع می‌کرد اما یار دیرین خود را فراموش نکرد و در بدترین موقعیت‌ها کوشید از راه گفتگو، او و سید جمال را با دربار قاجار آشتی دهد و روابط‌‌ شان را دوباره برقرار کند.

او به معنی دیپلماتیک کلمه مردی با انضباط  بود. هجده سال در سفارت ایران در لندن خدمت کرده و نظم و ترتیب را از غرب آموخته بود. با جدیت می‌کوشید چهرۀ بهتری از وزارت خارجه پدید آورد و از دانشجویان مدرسه سیاسی در این راه استفاده می‌کرد. او حتا زمانی که سالخورده بود، از اوضاع و احوال مملکت غافل نماند و تا پایان صحنه را ترک نکرد. شاید هنوز هم حسن انجام وظیفه را باید از او آموخت.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

"موضوع، خود عکاسی است همان گونه که چیزها، خود عکس هستند. "من" هم تکه‌ای از این چیزهاست؛ جنسیت من هم بخشی از"من". اگر چه اغلب آن را از یاد می‌‌برم چرا که در من تنیده است و من نمی توانم بیرون از خود به آن بنگرم".

اینها حرف‌های غزاله هدایت است. تعریفی است از عکاسی و رابطه آن با دنیای پیرامون و با نگاه انسان دوربین به دست. متولد ۱۳۵۸تهران است. مدرک کارشناسی عکاسی را از دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد تهران و  کارشناسی ارشد هنرهای جدید را از دانشکده هنر سانفرانسیسکو امریکا اخذ کرده است و حالا در دانشگاه الزهرای تهران عکاسی تدریس می‌کند.

غزاله هدایت نمایشگاه‌های فردی و گروهی زیادی را در تهران و همچنین در کشورهای کویت، امریکا، استرالیا، سویس و فرانسه برگزار کرده است.

اولین پروژه عکاسی او "اصفهان من" نام داشت، پروژه‌ای دانشگاهی که از نگاه امروز او، محدود به زن ایرانی و فضای ایرانی بود. تحصیل در امریکا و آشنایی بیشتر با امکانات رسانه عکاسی باعث شد او این نگاه را فراموش  و آثاری نو خلق کند:

"وقتی امریکا بودم در روزهای غمگین و بلاتکلیفی، زمانی که در انتظار دریافت نامه‌ای از خانواده و دوستانم بودم، نامه‌ای دیگر دریافت کردم که در آن از من خواسته شده بود انگشت ‌نگاری کنم. همین جا بود که پروژه "چشمی‌ها" با عکسی از "چشمی در" از برگ انگشت نگاری‌ام شکل گرفت. سیر ِ مجموعه‌ چشمی‌ها حرکت یک در است. دری که باز و بسته می‌شود و به تو و بیرون می‌رود. این مجموعه شاید تصویر صداهایی است که از آن سوی در شنیده‌ام، صداهایی که به زحمت شنیده می‌شوند".

او پروژه چشمی‌ها را با عکاسی از آلبوم‌های قدیمی خانوادگی و به همان سبک  ادامه می‌دهد "تا رفت و آمدی بین گذشته و حال داشته باشد و آدم‌ها  را از گذشته به اکنون بیاورد".

می گوید "سکوت و صدایی که از درون این سکوت شنیده می‌شود" همیشه برایش مهم بوده است و آشنایی با آثار "جان کیج" و همچنین آثار هنرمندانی که به "بادی آرت" یا هنر بدن می‌پردازند را در شکل گیری فعالیت‌های هنریش موثر می‌داند: "دلم می‌خواست بدانم موی من، پوست من چه صدایی دارد. می‌خواستم سکوت را در تصاویر نشان دهم یا با تصویر صدا را به گوش برسانم".  

همین کنجکاوی به عنصر صدا در آثار هنری بود که باعث شد غزاله هدایت آگاهانه‌تر به کاربرد دوربین عکاسی و ترکیب آن با رسانه ویدیو فکر کند.  در ویدیویی بدون عنوان تصویربسته‌ای از چهره زنی (که خود اوست) را در برابرمان می‌بینیم که بی‌صدا و خیره به ما نگاه می‌کند و درپی این خیرگی ازچشمانش اشک می‌ریزد. او در این ویدیو قصد داشته  حرکت را از تصویر بگیرد و رسانه عکاسی را به رسانه ویدیو نزدیک کند.

ویدیوی دیگر او "سیب حوا" نام دارد. می‌گوید: "فکر کردم همیشه می‌گوییم "سیب آدم". سیب آدم برای این است که صدایی در بیاورید و حرفی بزنید. اما این حوا بود که اول بار سیب را گاز زد و آدم را به زمین فرستاد. در این ویدیو گلوی من در نظر اول بی‌حرکت است اما بعد از چند ثانیه متوجه می‌شوید مثل کسی است که آب دهنش را قورت می‌دهد که چیزی بگوید اما نمی‌تواند. زمین جای صدا بود. صدا ازآن آدم  شد و سکوت در تن حوا نشست. و آن چه باقی ماند سیب آدم بود."

با همه کارهای گوناگون و متفاوت و با همه نگاه ویژه‌ای که غزاله هدایت از لنز دوربین دارد، به نظر او دو کمبود جدی در هنر عکاسی وجود دارد: یکی حس لامسه و مواجهه با یک صفحه تخت و صاف که هیچ‌وقت نمی‌توانید آن را لمس کنید و دیگری کوتاه بودن پروسه عکاسی . او خلق یک اثر هنری در چند ثانیه را خوشایند نمی‌داند و عکاسی دیجیتال را نمی‌پسندد. به همین علت روند ظاهر کردن یک عکس و انتظار برای مشاهده اثر هنریش برایش خوشایندتر از"کلیک کردن و سریع به نتیجه رسیدن است".  

می‌گوید گاه و بی‌‌گاه صدای دوربین، او را به خود می‌آورد. هر بار که دوربین را در دست می‌گیرد، به واسطه این نزدیکی‌، به خودش نزدیک می‌‌شود. شاید به همین علت پرتره‌نگاری همواره برایش تازگی داشته است.

غزاله هدایت هنرمندی است که رابطه عکاسی با واقعیت را از نو تعریف کرده. گویی واقعیت برای او آن چیزی است که از درون لنز دوربینش آشکار می‌شود که اگر هم برایش دیدنی نباشد حتما "شنیدنی" است:  

"همه ما بارها از رابطه تنگاتنگ عکاسی و جهان واقعیت شنیده‌ایم. آن‌قدر که گوشمان دیگر لبریز از این تعاریف است؛ همانند جهان انباشته از "واقعیت".  من هم راه فراری از این واقعیت ندارم، پس گوش می‌سپارم به تصاویری که با چشمانم واقعیت می‌‌یابند.

 

در گزارش تصویری این صفحه غزاله هدایت از خلق آثار هنریش و انگیزه ساخت آنها می‌گوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جدیدآنلاین: حسن کسایی، نی‌نواز برجسته ایران ‪که در‬ سوم مهرماه ۱۳۰۷ به دنیا آمد و روز پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۱ یعنی در ۸۴ سالگی در اصفهان درگذشت از نوآوران و استادان بزرگ هنر نی‌نوازی ایران بود. به گفته  محمد موسوی که خود از استادان نی‌نواز است٬ کسایی تحولی بزرگ در شیوه نی‌نوازی ایرانی به وجود آورد و اولین کسی بود که در کنار شور و ابوعطا در دستگاه چهارگاه و ماهور نی نواخت و لطافت صدای ساز استاد کسایی را تاکنون هیچ نوازنده نی نداشته است.

در این جا چند نظر از دوستان و شاگردان و فرزند استاد حسن کسایی را در ستایش استاد می‌خوانید و نیز در گزارش تصویری این صفحه خاطراتی از استاد حسن کسایی و نظرات استاد حسن ناهید را درباره نوازندگی ایشان می‌بینید و می‌شنوید. از  خلیل ملکی، مژگان زرین نقش، منوچهر غیوری و رضا میرجلالی که در تهیه این گزارش ما را یاری کردند سپاسگزاریم.

 
"گفتگوی نی و عود"، نی: حسن کسایی، عود: شهرام میرجلالی، تنبک: جهانگیر بهشتی
محمد موسوی (نوازنده نی)
 
درباره کسایی، این استاد برجسته موسیقی ایرانی، چه چیز می‌توانم بگویم. ایشان تحول بسیار زیادی در شیوه نی‌نوازی ایرانی بوجود آوردند. در قدیم نوازندگان نی فقط شور و ابوعطا و بیات اصفهان می‌نواختند. ایشان اولین کسی بود که در دستگاه چهارگاه و ماهور نواخت. لطافت صدای ساز استاد کسایی را تاکنون هیچ نوازنده نی نداشته است
 
من پنجاه و چهار سال با استاد کسایی دوستی و رفت و آمد هنری و خانوادگی  داشتم و از مکتب ایشان و اخلاقشان بسیار بهره بردم. یادم می‌آید یکبار مادر استاد به من گفت "آقا حسن" از صبح تا شب در زیرزمین مشغول تمرین نی است. من ناهار را جلو زیرزمین می‌گذارم و می‌شنوم که درحال تمرین نی است. شب دوباره به سراغش می‌روم اما می‌بینم به غذایش دست نزده و هنوز صدای نی‌اش می‌آید. این خاطره را می‌گویم که مردم بداند استاد کسایی هرروز هجده تا بیست ساعت تمرین نی می‌کرده است و این درجه نبوغ ایشان به علت عشق به ساز نی و تمرین زیاد است. ایشان حضور ذهن بسیار قوی داشتند و هر موسیقی که می‌شنیدند آنرا عوض می‌کردند و به گونۀ دیگری می‌نواختند بطوریکه گاه خود صاحب اثر متوجه این تغییر نمی شد. علاوه براین شعر هم زیاد حفظ بودند درست مثلا استاد تاج اصفهانی. یاد و خاطره این استاد عزیز گرامی باد.
 
 
"گفتگوی نی و تار"، نی: حسن کسایی، تار: شهرام میرجلالی، تنبک: جهانگیر بهشتی
مهدی ستایشگر (موسیقی پژوه و سردبیر ماهنامه هنر موسیقی) 
 
در تاریخ موسیقی ایران‌زمین کمتر هنرمندی به بلندآوازگی استاد حسن کسایی جایگاهی یافته است، نه آنکه بلندایی به حقیقت همۀ شایستگی‌اش، بلکه اوجی افزون بر آن.
 
آقاحسن یا به قول اهالی اصفهان "آقای کسایْ" با یک نای هفت‌بندِ تهی از درون، لنگرنایِ خطّۀ اصفهان و ایران بود. کسایی را در ابعاد بیشتری از "کسایی و نای"، "کسایی و اصفهان"، "کسایی و ایران" و "کسایی و ..." و ... می‌توان نوشت و گفت، همان‌گونه که در شمارۀ ۱۲۳ ماهنامۀ هنر موسیقی به مبحث "کسایی و نی مانند حافظ و غزل" پرداخته‌ام، به بُعدی دیگر می‌پردازم اما کوتاه:
 
در طی هشتاد و چند سال عمر استاد، این نای را در کفِ لیاقت "آقاحسن" گذاشتند و در تداوم طولانی نواخت‌ها و دم‌دهی‌های او، شنوندگانش از رازهای او سخن گفتند، اما یکی از خُبرگان موسیقی او را "استاد کامل" نامید. افکار ناآگاه به هر طرفی حرکت کردند تا اصل مطلب را دریابند، اما نمی‌دانم به جایی رسیدند یا خیر، اما راز این عبارت در اینجا بود که در کتاب "رباب رومی" متذکر شده‌ام که: "بعضی از شارحین ِ رساله‌نامۀ مثنوی برآنند که مراد مولانا از نای، وجود خود او و وجود انسان کامل است و مولانا نی را مثال آورده برای تفهیم این حقیقت که نی در خودی خود وجودی نیست و صاحب آن همه نغمات و الحان دلپذیر، نوازنده و یا به گفتۀ مولانا، نایی(دم‌دهنده) است".
 
باری حسن کسایی از معدود شایستگانی بود که نای را برداشت کرد و در آن دمید و تا زمانی که فروداشت کرد، سخنانی شگفت‌آور در قالب شعر و نغمه تقدیم صاحبدلان نمود.
 
 
شهرام میرجلالی (نوازنده تار)
 
در ساله ۱۳۶۶ پس از اجرای کنسرتی که در اصفهان داشتیم به ‌دیدار استاد حسن کسایی رفتیم، ایشان پس از شنیدن ساز این جانب، من را برای ایام عید به منزلشان دعوت کردند و پس از آن دیدار بود که ارتباط ما برقرار شد. این ارتباط بیشتراز این که معنی‌ استاد و شاگردی داشته باشد به صورت دوستانه و همکاری بود و طی ۲۵سال ارتباط خانوادگی و اجرای کنسرت‌هایی‌ در شهر به مناسبت بزرگداشت استاد جلال تاجِ اصفهانی‌ و تولد خود ایشان که هر ساله برگزار می‌شد ادامه یافت. پس از آن در سال ۱۳۸۰ به پیشنهاد این استاد بزرگوار و فرزند ایشان سید جواد کسایی قرار‌هایی‌ برای ضبط سی‌دی به صورت همنوازی و بداهه‌نوازی گذاشته شد، که محصول این همکاری ۱۴سی‌دی به صورت مشترک به نام‌های گفتگوی نی‌‌ ۲سی‌دی، گفتگوی نی‌‌ و تار ۲سی‌دی، دختر گل‌فروش، نسیمِ خوش‌خبر، افسانۀ نی، عشق مجنون، و تعدادی دیگر که هنوز به بازار ارائه نشده است شد. از استاد کسایی آثار دیگری همچون از کرانه زنده رود ، پس از سکوت و  یاران زنده‌رود نیز باقی است  که کلیهٔ آثار در سال‌های ۱۳۸۱ تا ۱۳۸۹ و در زمانی که ایشان به علت کهولت سن با بیمارهای متعددی دست به گریبان بودند منتشر شده است. برای این استاد بزرگوار و گرانمایه و بی‌‌بدیل آرزوی آرامش ابدی دارم.  
 
 
محمد افتخاری (ویراستار مجله ماهور)
 
بی شما این نای‌ ِ نالان بی‌نواست / این نواها از نفس‌های شماست
هـ. الف. سایه
 
استاد حسن کسایی، نایی ِ نامدار و نغمه‌پرداز موسیقی کلاسیک ایران جانش را در نای ِ نی نهاد و جاودانه شد. او با نی بزرگی کرد و نی با او بالید و به کمال رسید. این ساز اگر با مولانا و در مثنوی او تجلّی یافت و ورد ِ زبان‌ها شد در موسیقی این سرزمین اما اشتهار و افتخارش را از کسایی دارد. با تلاش و تجربۀ هنری و خلاقانۀ او بود که نی توانست بسیاری از نغمه‌های موسیقی کلاسیک ایرانی را اجرا کند، در جایگاه سازِ تک‌نواز قرار گیرد و به ارکستر راه یابد. آموخته‌های بیش از نیم قرن هنرِ نی‌نوازی ِ کسایی بود که توانایی‌های اجرایی این ساز را اعتلا بخشید و نوآوری‌های او ــ‌ از جمله چهارمضراب‌هایش ــ  بودند که فضاهای نو و متنوعی را دردسترس نی‌نوازان گذاشتند. به جرأت می‌توان گفت تمام نی‌نوازان ِ این سرزمین ــ بی‌واسطه یا باواسطه ــ هر یک به نوعی متأثر از شیوه و شگردهای او هستند.
 
زنده‌یاد کسایی در سوم مهر ۱۳۰۷ در اصفهان و در خانه‌ای چشم به جهان گشود که محفل ِ اُنس ِ هنرمندانی چون طاهرزاده، ادیب خوانساری، تاج‌اصفهانی و ابوالحسن صبا بود. او از همان دوران کودکی گوش ِ جانش لبریز از آواز و نغمه و ترانه بود. خودش در مصاحبه‌ای گفته بود: "من موسیقی را، حرمت ِ ساز را در گریۀ پدر شناختم، در اندوه و دل‌شکستگی ِ او. "کسایی این رقت ِ احساس و لطافت ِ طبع را تمام و کمال از پدر به ارث برد و با صلابتی که ویژگی ِ نوازندگی‌اش بود در هم آمیخت و ترکیبی بدیع از هنر‌ِ میناکاری و قلم‌زنی و معرق‌کاری ِ هنرمندان و صنعت‌گران زادگاهش اصفهان.
 
روانش شاد و یادش پاینده
 
 
منوچهر غیوری (نوازنده نی)
 
در ایام کودکی و نوجوانی صدای رادیو به طور شبانه‌روزی در محیط خانه ما طنین انداز بود. ده یازده ساله بودم که یک روز از رادیو صدایی آسمانی (نوای نی) میخ‌کوبم کرد؛ ساز سلو، نی استاد حسن کسایی. از همان روز به قول استاد دکتر مظاهر مصفّا "زد آتشم بر جان و دل نامی کسایی" و چنان سوزاند که پس از پنجاه سال هنوز آن نوا در گوشم طنین انداز است. ماه‌ها و سال‌ها گذشت و در انتظار دیدن خداوندگار نی لحظه شماری کردم. تا اینکه خبردار شدم از طرف مرکز فرهنگی رادیو تلویزیون اصفهان کلاس آموزش موسیقی تشکیل شده و استاد کسایی و استاد تاج اصفهانی به تعلیم هنرجویان مشغولند. سر از پا نشناخته با دوچرخه از نجف آباد عازم اصفهان شدم. 
 
محل مرکز فرهنگی کنار زاینده رود انتهای بیشه حبیب بود. همانجا بود که مردی با صلابت تمام، متین و خوش لباس و خوش سیما با چشمانی نافذ و جذاب مشغول نواختن و تعلیم بود و گوشه زنگ شتر در دستگاه سه‌گاه را مشق می‌کرد. در حالی که می‌لرزیدم با اجازه داخل کلاس شدم، استاد از پشت عینک با نگاهی امر به نشستن کرد. از همان لحظه پیوند مراد و مرید گره‌ای محکم خورد به طوری که بعد از مدتی کوتاه در اکثر محافل همراه ایشان بودم و چنان پیوند دوستی گره خورد که در سفرهای  داخل و خارج از کشور در تمام لحظات چه در زمان سلامت و چه در دوران کسالت همره استاد بودم و تا آخرین لحظه پرستار ایشان بودم. 
 
ای کاشکی آخر غم هجران نبودی / یا خود نبودی روز اول آشنایی
 
روحش شاد و یادش گرامی باد 
 
 
خلیل ملکی، نوازنده نی
 
استاد کسایی شخصیت چند بعدی بودند که ابعاد گوناگون شخصیت ایشان قابل درک نبود. در تاریخ موسیقی معمولا خوانندگان شهره می‌شدند اما اینکه نام نوازنده ای در بین مردم عمومیت پیدا کنند نادر است. استاد کسایی این مقبولیت را داشت که تمام اقشار از ساز او لذت می‌بردند بطوریکه می‌شود گفت تمام ایرانیان از ساز او خاطره دارند یا برنامه گل‌ها را نمی‌توان بدون نی کسایی تصور کرد.
 
من از کودکی صدای ساز استاد را از طریق رادیو شنیده بودم. بعدها در نوجوانی آموزش نی را شروع کردم. در آن زمان فکر می‌کردم این صدای آسمانی ساز استاد به دلیل وسایل ضبط خوب است تا اینکه یکبار صدای ساز ایشان را از نزدیک شنیدم. ایشان برای سرکشی به کلاس های هنرستان هنرهای زیبا آمدند. استاد توضیحاتی راجع به صدای نی دادند و سپس قطعه‌ای اجرا کردند و با ضبط دستی هنرستان ضبط شد.  بعد از آن بود که به خصوصیت صدای آسمانی ساز ایشان پی بردم و امروز می‌دانم هر چه نوازنده نی پخته تر می‌شود بیشتر متوجه فاصله کسایی با خود می‌شود.
 
 
 
محمد جواد کسایی (فرزند استاد کسایی)
 
رفت از بر من آن که مرا مونس جان بود / دیگر به چه امید در این شهر توان بود
 
نمی‌دانم، ولی می‌دانم که همه باید به همدیگر تسلیت بگوئیم. حسن کسایی برای من یک پدر نبود، یک استاد نبود، که "او نه استاد بود و ما شاگرد/ او خداوند بود و ما بنده"
 
کسایی در عمر پر برکت خود توانست دایرۀ معنویات را در فرهنگ ایرانی ما گسترش دهد. او زائیدۀ عشقی آتشین بود، تمام عمر عاشق زیست و عاشق از دنیا رفت.
 
... و امروز که او رفته است، بار دیگر موسیقی ایران را تنهاتر از گذشته، گذاشته است. ما که نه، که اگر آسمان در غم نبودنش خون بگرید عجب نیست. من از این فرصت استفاده می‌کنم و برای تمامی دوستداران ایشان سلامتی و حیات معنوی آرزو می‌نمایم.
 
رفتی از چشمم و دل محو تماشاست هنوز 
یـاد روی تـو در ایـن آینه پیـداست هنـوز
عشق آمد به دل و شـور قیامت بـرخاست
زندگی طی شد و این معرکه برپاست هنوز

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
پرستو قاسمی

در سفری که به خوزستان داشتم، در مسیر اهواز- سوسنگرد مهمان خانواده حیدری در روستای بردیه شدم. روستای بردیه در۶ کیلومتری شهر سوسنگرد و در مسیر اصلی سوسنگرد- بستان قرار دارد و خانواده حیدری سه سالی می‌شود که رسم قدیمی عرب‌ها را زنده و مُضیف یا همان مهمانخانه را از نو برپا کرده‌اند.

مضیف در حقیقت بنایی است که عرب‌ها آن را تنها با استفاده از نی برای میزبانی از مهمانانشان در خارج از محیط خانه می‌ساختند. در قدیم بیشتر خانه‌های عرب‌های خوزستان مضیف داشت و ساخت خانه با نی از ویژگی معماری خانه‌های خوزستان در گذشته بوده است. اصل سازه مضیف روی حفاری چاله‌ای است که قرار است در آن قرار گیرد و ساخته شود. تنها افراد خاصی هستند که می‌توانند مختصات هندسی این چاله‌ها را تعیین کنند و آن را به صورت دستی و نه با بیل مکانیکی حفر کنند. هرچه چاله مورب‌تر باشد هلالی ستون‌ها و سقف بهتر شکل می‌گیرد. پس از کندن چاله و آماده‌سازی نی‌ها، به صورتی که پوسته آنها باید جدا شود، نوبت به تثبیت ستون‌ها در گودال‌ها می‌رسد که آن را با ملات کاهگل محکم می‌کنند و برای هلالی کردنش روی هر ستون دو نفر بالا رفته و آن را شکل می‌دهند. تعداد ستون‌ها نیز فرد است و از سه تا نوزده ستون می‌رسد. پس از گذشت دو روز ملات ستون‌ها خشک می‌شود و نوبت به دیواره‌ها و سقف می‌رسد و سپس چیدمان وسایل داخلی آن با وسایلی چون فرش، متکاهایی برای تکیه زدن، منقل، صندوقچه، دله و فنجان‌های قهوه و سایر وسایل قهوه‌خوری و همین طور صنایع دستی محلی.

مضیف در ندارد ولی ورودی‌اش باید رو به قبله باشد و با ارتفاعی کم تا هرکس وارد آن می‌شود به احترام کسانی که در آن نشسته‌اند خم شود. مهمان سلام و احوالپرسی را از اولین کسی که کنار ورودی نشسته شروع می‌کند. معمولا افراد میان‌سال بالای مضیف می‌نشینند و صاحب مضیف از آنها با قهوه پذیرایی می‌کند.

آخرین مضیفی که خانواده حیدری داشتند در سال‌های جنگ که تانک‌های عراقی تمام منطقه را اشغال کرده بودند، از بین رفت. حالا پس از سال‌ها پسران خانواده برای آنکه دل پدر پیرشان را به دست آورند، مضیفی نو با کمک و راهنمایی پیرمردان روستا ساختند و برای ساختش حدود هشت میلیون تومان هزینه کردند. مضیف ساخته پسران یازده متر طول، سه و نیم متر عرض و چهار متر ارتفاع دارد.

من و دوستانم نیز ساعاتی را در مضیف گذراندیم  و ناهار مهمان خانواده مهربان و مهمان‌نواز حیدری بودیم. خانواده حیدری با ماهی کباب و نان محلی که غذای مرسوم عرب‌هاست از ما پذیرایی کردند. زمانی که تالاب هویزه یا هورالعظیم هنوز خشک نشده بود، ماهی‌های این تالاب مهمان سفره‌های اهالی بود. حالا هم ماهی‌های تالاب شادگان بودند که کبابی شدند. زحمت پخت نان تازه را نیز مادر خانواده کشید.

بعد از ناهار نوبت به مراسم ویژه قهوه‌خوری رسید. در این مراسم، رسم بر این است که اگر پس از نوشیدن فنجان نخست دیگر میلی به نوشیدن قهوه نداریم  باید فنجان را تکان دهیم و اگر تکان ندهیم یعنی اینکه باز هم قهوه می‌خواهیم.  ندانستن این رسم سبب دوباره نوشیدن قهوه شد. قهوه عرب‌ها قهوه خیلی تلخ ولی خوش طعم است. عرب‌ها خودشان دانه‌های قهوه را تفت می‌دهند و می‌کوبند و دقت زیادی برای دم‌کردن قهوه دارند. البته قهوه‌خوری مراسمی تجملاتی و پر آداب و رسومی است که ما از آن بی‌خبر بودیم.  

"فنیان" فنجان مخصوص قهوه عرب‌هاست که همه مهمانان با آن قهوه می‌نوشند. پذیرایی قهوه از سمت راست مضیف شروع می‌شود و کسی که قهوه تعارف می‌کند فنیان را با دست راست می‌گیرد و مهمان هم باید آن را با دست راست بگیرد و بدون آنکه زمین بگذارد آن را بنوشد. اگر کسی سه بار فنیان  را بدون حرکت به میزبان دهد و سه بار قهوه بنوشد یعنی اینکه برای حل مشکلش به نزد شیخ و یا مالک مضیف آمده و می‌خواهد که او مشکلش را حل کند.

این روزها مضیف بردیه بازدیدکنندگان زیادی دارد. در حقیقت تلاش علی حیدری، پسر کوچک خانواده که به عنوان راهنمای گردشگری فعالیت می‌کند و همچنین مجتبی گهستونی فعال میراث فرهنگی، در معرفی مضیف بردیه سبب شد تا در دی ماه سال گذشته مضیف و مراسم قهوه‌خوری عرب‌ها در فهرست آثار ملی کشور به ثبت برسد. غیر از مضیف بردیه، یک مضیف دیگر نیز در شادگان وجود دارد که توسط شهرداری ساخته شده و چون مالک خصوصی ندارد رونقی هم ندارد.

 
در گزارش تصویری این صفحه توضیحاتی درباره مضیف از زبان رضا حیدری، پسر بزرگ خانواده می‌شنویم.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رویین پاکباز*

منصوره حسینی در دانشکدۀ هنرهای زیبای تهران و سپس در آکادمی هنرهای زیبای رم آموزش دید. او از سال ۱۳۲۳ تا ۱۳۳۸ تقریباً مقارن با دورۀ شکوفایی تازۀ هنر ایتالیا در رم اقامت داشت و شالودۀ بینش هنری و شیوۀ کارش در آن سال‌ها ریخته شد.

حسینی خود را به عنوان یک نقاش حرفه‌ای معرفی کرد و شماری از استادان و منتقدان هواخواه نقاشی تصویری، کار او را ستودند. فوسانی، نقاش و منتقد، نوشت:

"رنگ‌آمیزی او بسیار غنی و دل نشین است. ترکیب کارهای او بر زمینۀ رنگ‌های غلیظ و محکم استوار شده و این رنگ‌ها، عواطف شاعرانۀ نقاش را توجیه و تفسیر می‌کند. مضامین کارهای او همه خیال‌انگیز و موزون است".

ویرجیلیوگوتسی، یکی از استادان آکادمی رم، منظره‌ها و تصویر طبیعت بیجان او را چنین توصیف کرد:

"تابلوهای او یا حاوی منظره‌ای پرشکوه و سودایی است از مرگ روز؛ از غروب آفتابی که ما هر روز در شهر خویش می‌بینیم و یا نمودار طبیعت بیجانی است که طرح و رنگ آن، حتا درد تنهایی هر یک از اشیاء نیز محسوس است... یا نقش گل‌هایی است که پژمردگی خود را لحظه به لحظه بر دست‌هایی که آنان را می‌چینند، نثار می‌کنند".

منتقد دیگری به نام جوزپه پنسابنه پژواک هنرهای سنتی ایران در رنگ‌های او تشخیص داد: "عشقی که نسبت به سایه‌ها و نیم‌سایه‌های عمیق دارد، بیننده را به یاد قالب‌ها و خاتم‌های ایرانی می‌اندازد، بی آن که از این دو هنر اثری مستقیم در میان باشد. لورنتسا تروکی نیز نوشت: "به نظر می‌رسد که منصوره نقاش آینده‌دار ایرانی و میهمان عاشق رم، هوشمندانه از مکتب رم بهره گرفته و حال و هوای نقاشی ما را با پیچیدگی تزئینی و خیالی هنر ایرانی درآمیخته‌است".

منصوره حسینی در زمان اقامتش در رم به دیدار ونتوری رفت و نقاشی‌هایش را به او نشان داد. ونتوری استاد دانشگاه رم و منتقدی بانفوذ و هواخواه هنر انتزاعی بود. او در اظهار نظری قاطع نقاشی منصوره را پنجاه سال عقب‌تر از جریان  هنر معاصر دانست و استفاده از خط کوفی را به وی توصیه کرد. سخن استاد پیر تکان‌دهنده بود، چرا که تلویحاً تمامی کوشش‌ها و موفقیت‌های نقاش جوان را زیر سؤال می‌برد. ظاهراً پس از این رویداد بود که منصوره به نقاشی انتزاعی و کاربرد خط روی آورد. خود او بارها از این ملاقات و توصیۀ ونتوری با چنین جملاتی یاد کرده‌است:" خط در نقاشی ایران با سخن ونتوری آغاز شد. و من فرمانبردار حقیر آن بزرگ‌مرد بودم".

واقعیت این است که منصوره حسینی پس از بازگشت به ایران شکل‌های ساده و خطوط منحنی و زاویه‌دار را که شباهتی دور با عناصر خط کوفی داشتند، در ترکیب‌بندی‌های انتزاعی خود به کار می‌برد. سه نمونه از اینها را همراه نقاشی‌های‌اش در تالار رضا عباسی به نمایش گذاشت ( ۱۳۳۸). نقاش در این رویکرد انتزاعی، هوشمندانه از تجربۀ تصویری خود بهره گرفته بود. ابرها، خانه‌ها و درختان در این جا به سطوح رنگی انتزاعی تقلیل یافته و مانند قطعات کاشی درکنار هم نشسته بودند. در واقع، اساس طرح و رنگ آنها همانی بود که در نقاشی‌های تصویری دیده می‌شد. ولی این نقاشی‌های انتزاعی نکتۀ دیگری را هم اثبات می‌کردند: منصوره هم‌چنان در جو هنری رم نفس می‌کشید.

اوایل دهۀ ۱۳۴۰ دل‌مشغولی بسیاری از نقاشان ایرانی استفاده از سنت خوشنویسی شد و منصوره حسینی نیز که خود را در این زمینه پیشگام می‌دانست، بر آن شد که عناصر خط کوفی را با وضوح بیشتری در نقاشی‌اش به کار گیرد. خود او در همان زمان نوشت:

"آن چه از خطوط کوفی گرفته‌ام، خود خطوط و یا عکس برگردان کامل آنهاست... خواسته‌ام تا حرکت آنها، تکرار و سکوت و ترکیب‌بندی آنها و رنگ‌هایی که قاب وجود آنهاست، حالتی به خود بگیرند. به تاریکی‌ها روند و محو شوند و یا در نورهای غبارآلود شنا کنند؛ گویای حالتی مانند نماز و دعا باشند یا رقص غمگین را بنمایند. من نقاش آبستره نیستم؛ تنها سعی کرده‌ام تا نوعی موجوداتم را عوض کنم."

از این نوشته چنین استنباط می‌شود که او به امکانات بیانی و نه کارکرد تزئینی حروف و کلمات دلبسته است. در واقع برای او که به صراحت طبع و با انگیزه‌هایی شاعرانه نقاشی می‌کند، نشانه‌های انتزاعی همان ارزش القاء‌کنندۀ صور واقعی را دارند. فقط "نوع موجودات" نقاشی‌ها عوض می‌شوند: منحنی‌های موزون جای ابرهای شناور در آسمان یا موج‌های دریای طوفانی را می‌گیرند، تا شوق زیستن و یا شور عارفانه‌ای را بیان کنند. اما بیان در نقاشی‌های منصوره بیشتر از رنگ نیرو می‌گیرد تا خط و حتا گاهی ارزش‌های خطی در طنین رنگ‌ها مجال بروز نمی‌یابند. در واقع، قدرت بیان "نقاشی‌‌ خط" او در لحظات وحدت خط و رنگ  به اوج خود می‌رسد.

در دوران فعالیت هنری منصوره حسینی بارها شاهد چنین لحظاتی بوده‌ایم.

 

*رویین پاکباز نویسندۀ کتاب "نقاشی ایران" است.
*این گزارش قبلا در تاریخ ۱۷ ژوئن ۲۰۱۰ در جدید آنلاین منتشر شده بود و به مناسبت درگذشت منصوره حسینی  (۱۳۹۱- ۱۳۰۵) بازنشر شد. 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.