۲۱ ژوئن ۲۰۱۰ - ۳۱ خرداد ۱۳۸۹
ساجده شریفی
نیلوفر بنیصدر سه سال است که نمایشگاه انفرادی نداشتهاست. خودش میگوید، دلیلش سرگیجهای است که پیدا کرده بین معیارهای زیباشناسی اروپایی و آنچه در ایران به عنوان زیباشناسی آموختهاست.
تازهترین مجموعۀ او که این روزها در گالری "اسپئوس" پاریس روی دیوار است، تصاویری از حولههای چروکخوردهای است با کنتراستهای بالا و رنگهای تند.
نیلوفر بنیصدر هرگز تا این حد به سراغ تصاویر انتزاعی نرفته بود. خودش میگوید که این مجموعه را در پلاژهای تابستانی عکاسی کرده و از آن جا که عکاسی از بدن آدمهایی که نیمهبرهنه و در حال آفتاب گرفتن هستند، در تربیت و فرهنگ او نیست، سعی کرده این فضا را با چروکها و سایهروشن حولههای پلاژنشینان به تصویر بکشد.
نیلوفر معتقد است هر چشم تیزبین میتواند از فرمهایی که چروک این حولهها ایجاد کرده، شکلهای مختلفی ببیند و هر بار هم تصویر تازهای پیدا کند. او با شیفتگی از چروک حولههایش حرف میزند و میگوید: " با اینکه از اقامت من در فرانسه هفت سال میگذرد، اما هنوز خودم را اینجا غریبه میدانم و هزار بار از خودم پرسیدهام، من اینجا چه میکنم؟.. این بار به جای آدمها، این حولههاشان بود که با من حرف میزدند و من هم ازشان پرترۀ قشنگ میگرفتم".
نیلوفر بنیصدر در ایران در رشتۀ عکاسی دانشگاه آزاد تهران تحصیل کرد. سپس برای ادامۀ تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد به فرانسه رفت و در دانشگاه استراسبورگ، هنرهای تجسمی خواند. او سپس دورۀ یکسالۀ مدرسۀ عکاسی اسپئوس در رشتۀ عکاسی دیجیتال را گذرداند و از سه سال پیش همان جا مشغول به تدریس شد.
"صندلی لهستانی"، "جکوزی"، "مداد آبی"، "تنها" از جملۀ مجموعه عکسهای نیلوفر بنیصدر است که تاکنون به نمایش درآمدهاست. نمایش مجموعۀ آخر او با نام "منقوش" که در گالری اسپئوس روی دیوار است، تا پایان ماه اوت ادامه خواهد داشت.
در این گزارش تصویری میتوانید روایت شکلگیری این مجموعه را بیشتر از زبان خود هنرمند بشنوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ ژوئن ۲۰۱۰ - ۲۷ خرداد ۱۳۸۹
*رویین پاکباز
منصوره حسینی در دانشکدۀ هنرهای زیبای تهران و سپس در آکادمی هنرهای زیبای رم آموزش دید. او از سال ۱۳۲۳ تا ۱۳۳۸ تقریباً مقارن با دورۀ شکوفایی تازۀ هنر ایتالیا در رم اقامت داشت و شالودۀ بینش هنری و شیوۀ کارش در آن سالها ریخته شد.
حسینی خود را به عنوان یک نقاش حرفهای معرفی کرد و شماری از استادان و منتقدان هواخواه نقاشی تصویری، کار او را ستودند. فوسانی، نقاش و منتقد، نوشت:
"رنگآمیزی او بسیار غنی و دل نشین است. ترکیب کارهای او بر زمینۀ رنگهای غلیظ و محکم استوار شده و این رنگها، عواطف شاعرانۀ نقاش را توجیه و تفسیر میکند. مضامین کارهای او همه خیالانگیز و موزون است".
ویرجیلیوگوتسی، یکی از استادان آکادمی رم، منظرهها و تصویر طبیعت بیجان او را چنین توصیف کرد:
"تابلوهای او یا حاوی منظرهای پرشکوه و سودایی است از مرگ روز؛ از غروب آفتابی که ما هر روز در شهر خویش میبینیم و یا نمودار طبیعت بیجانی است که طرح و رنگ آن، حتا درد تنهایی هر یک از اشیاء نیز محسوس است... یا نقش گلهایی است که پژمردگی خود را لحظه به لحظه بر دستهایی که آنان را میچینند، نثار میکنند".
منتقد دیگری به نام جوزپه پنسابنه پژواک هنرهای سنتی ایران در رنگهای او تشخیص داد: "عشقی که نسبت به سایهها و نیمسایههای عمیق دارد، بیننده را به یاد قالبها و خاتمهای ایرانی میاندازد، بی آن که از این دو هنر اثری مستقیم در میان باشد. لورنتسا تروکی نیز نوشت: "به نظر میرسد که منصوره نقاش آیندهدار ایرانی و میهمان عاشق رم، هوشمندانه از مکتب رم بهره گرفته و حال و هوای نقاشی ما را با پیچیدگی تزئینی و خیالی هنر ایرانی درآمیختهاست".
منصوره حسینی در زمان اقامتش در رم به دیدار ونتوری رفت و نقاشیهایش را به او نشان داد. ونتوری استاد دانشگاه رم و منتقدی بانفوذ و هواخواه هنر انتزاعی بود. او در اظهار نظری قاطع نقاشی منصوره را پنجاه سال عقبتر از جریان هنر معاصر دانست و استفاده از خط کوفی را به وی توصیه کرد. سخن استاد پیر تکاندهنده بود، چرا که تلویحاً تمامی کوششها و موفقیتهای نقاش جوان را زیر سؤال میبرد. ظاهراً پس از این رویداد بود که منصوره به نقاشی انتزاعی و کاربرد خط روی آورد. خود او بارها از این ملاقات و توصیۀ ونتوری با چنین جملاتی یاد کردهاست:" خط در نقاشی ایران با سخن ونتوری آغاز شد. و من فرمانبردار حقیر آن بزرگمرد بودم".
واقعیت این است که منصوره حسینی پس از بازگشت به ایران شکلهای ساده و خطوط منحنی و زاویهدار را که شباهتی دور با عناصر خط کوفی داشتند، در ترکیببندیهای انتزاعی خود به کار میبرد. سه نمونه از اینها را همراه نقاشیهایاش در تالار رضا عباسی به نمایش گذاشت ( ۱۳۳۸). نقاش در این رویکرد انتزاعی، هوشمندانه از تجربۀ تصویری خود بهره گرفته بود. ابرها، خانهها و درختان در این جا به سطوح رنگی انتزاعی تقلیل یافته و مانند قطعات کاشی درکنار هم نشسته بودند. در واقع، اساس طرح و رنگ آنها همانی بود که در نقاشیهای تصویری دیده میشد. ولی این نقاشیهای انتزاعی نکتۀ دیگری را هم اثبات میکردند: منصوره همچنان در جو هنری رم نفس میکشید.
اوایل دهۀ ۱۳۴۰ دلمشغولی بسیاری از نقاشان ایرانی استفاده از سنت خوشنویسی شد و منصوره حسینی نیز که خود را در این زمینه پیشگام میدانست، بر آن شد که عناصر خط کوفی را با وضوح بیشتری در نقاشیاش به کار گیرد. خود او در همان زمان نوشت:
"آن چه از خطوط کوفی گرفتهام، خود خطوط و یا عکس برگردان کامل آنهاست... خواستهام تا حرکت آنها، تکرار و سکوت و ترکیببندی آنها و رنگهایی که قاب وجود آنهاست، حالتی به خود بگیرند. به تاریکیها روند و محو شوند و یا در نورهای غبارآلود شنا کنند؛ گویای حالتی مانند نماز و دعا باشند یا رقص غمگین را بنمایند. من نقاش آبستره نیستم؛ تنها سعی کردهام تا نوعی موجوداتم را عوض کنم."
از این نوشته چنین استنباط میشود که او به امکانات بیانی و نه کارکرد تزئینی حروف و کلمات دلبسته است. در واقع برای او که به صراحت طبع و با انگیزههایی شاعرانه نقاشی میکند، نشانههای انتزاعی همان ارزش القاءکنندۀ صور واقعی را دارند. فقط "نوع موجودات" نقاشیها عوض میشوند: منحنیهای موزون جای ابرهای شناور در آسمان یا موجهای دریای طوفانی را میگیرند، تا شوق زیستن و یا شور عارفانهای را بیان کنند. اما بیان در نقاشیهای منصوره بیشتر از رنگ نیرو میگیرد تا خط و حتا گاهی ارزشهای خطی در طنین رنگها مجال بروز نمییابند. در واقع، قدرت بیان "نقاشی خط" او در لحظات وحدت خط و رنگ به اوج خود میرسد.
در دوران فعالیت هنری منصوره حسینی بارها شاهد چنین لحظاتی بودهایم.
*رویین پاکباز نویسندۀ کتاب "نقاشی ایران" است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ ژوئن ۲۰۱۰ - ۲۸ خرداد ۱۳۸۹
فرشید سامانی
چه حسی دارد خوابیدن در اتاقی که میدانی هزاران سال پیش از تو، بیشمار مردمانی مثل تو کفَش دراز کشیدهاند و آن قدر به سیاهی سقف دود گرفتهاش چشم دوختهاند تا به خواب رفتهاند. چه لذتی دارد نشستن کنار اجاقی که یقین داری هزاران مثل تو در هزاران زمستان سرد به دورش حلقه زدهاند و از وجودش گرما گرفتهاند و چه شورانگیز است سجده آوردن در "محرابی" که نسب به "مهرآبه" میرساند.
باورش سخت است. اما زیر آسمان ایران جایی با همین نشانیها هست. نه در پشت کوه که در همسایگی صنعت و تکنولوژی؛ دیوار به دیوار مجتمع ذوب مس خاتونآباد؛ دو سه منزل آنسوتر از مجتمع مس سرچشمه و نزدیکیهای معدن مس میدوک که میگویند بزرگترین معدن روباز جهان است.
بامدادان، وقتی نخستین تلألؤ خورشید با دود کارخانۀ ذوب مس درهم میآمیزد و سکوت دشت با زوزۀ اتوبوسهایی که انبوه کارگران کرمانی و رفسنجانی و شهربابکی را به سر کار می برند، در هم میشکند، "عصر جدید" چارلی چاپلین بار دیگر روی پرده میرود.
اما گوشهای از این پرده، آن جا که دشت، سر به دامن کوه میگذارد و یک راه باریک با تابلوی "به سمت میمند" خود را از جادۀ اصلی جدا میکند، مردمان زندگی را جور دیگر میبینند. بین شش تا دوازده هزار سال پیش بود که سر و کلۀ اجداد شکارچی آنها در این حوالی پیدا شد. این را سنگنگارههای پراکنده در اطراف روستا میگویند.
آنها به همان راهی رفتند که سرنوشت محتوم بشر بود: از شکار به چوپانی رسیدند و از چوپانی به کشاورزی روی آوردند. در سرزمینی که روزهایش بلند و آفتابش سوزان و منابع آبش اندک است، انتخاب بیچون و چرای آنان پرستش خورشید و تقدیس آب بود: مهرپرستی.
برخی پژوهشگران میگویند، نخستین سازههای میمند "مهرآبه"هایی بود که در دل صخرهها و مشرف به باریکۀ آبی که از میانه روستا میگذرد، کنده شد. سپس به فکر افتادند که خانههایشان را نیزهمین جا بنا کنند: دور از گزند باد و باران و نزدیک به آب.
این زمان نباید از شش هزار سال پیش فراتر رود، چون همۀ خانههای روستای میمند با ابزار سنگی کنده شدهاست و میدانیم که فلز در هزارۀ پنجم پیش از میلاد کشف شد.
تا این جای کار داستان میمند نه عجیب و غریب است و نه متفاوت از سرنوشت دیگر سکونتگاههای کهن بشر. شگفتی آن جایی رخ داد که میمندیها شیوۀ زندگی خود را – تقریباً بی کم و کاست- ادامه دادند و خود را با همان پوشش و گویش و پویش به قرن بیست و یکم رساندند؛ آن هم نه در وسط جنگلهای آمازون یا میان کوههای صعبالعبور، بلکه در ارتباط کامل با دنیای جدید.
در دنیایی که با فراگیر و مستولی شدن رسانهها، صدها زبان کهن از میان رفته و یا در آستانۀ نابودی است، میمندیها هنوز به زبانی سخن میگویند که مملو از واژههای پارسی باستان است. چنین مینماید که بسیاری آیینها و باورهای ایران باستان هنوز در زندگی آنان ساری و جاری است و تقدیس عناصر چهارگانۀ باد و خاک و آب و آتش را از یاد نبردهاند. مثلاً این که به گفتۀ پیرزنان روستا، تا همین پنجاه سال پیش، نوعروسان هنگام رفتن به خانۀ بخت کنار اجاق خانۀ پدری مینشستند و بر جایگاه آتش بوسه میزدند، نمیتواند اتفاقی باشد.
امروز اما، میمند به آخر خط رسیدهاست. شاید پایگاه میراث فرهنگی میمند که چند سالی است تشکیل شده، بتواند خانههای صخرهای روستا را سرپا نگه دارد و آداب و آیینهای مردمانش را ثبت و ضبط کند، اما روح زندگی در حال پر کشیدن است. تا حدود نیم قرن پیش ۴۰۶ خانۀ صخرهای میمند با ۲۵۶۰ اتاق، جایگاه زندگی شش تا هفت هزار نفر بود، اما اکنون جمعیت روستا از صد نفر فراتر نمیرود. تازه اینها چه کسانی هستند؟ تعدادی پیرمرد و پیرزن ازنفسافتاده.
آن چه میمند را به این روز نشانده، لزوماً جاذبههای زندگی جدید نیست، بلکه تعرض به همان عناصر مقدس است. از چند دهه پیش که مجتمع مس سرچشمه و بعدتر کارخانۀ ذوب خاتونآباد و مجتمع میدوک پا گرفت، حفر چاههای عمیق، سفرۀ آب زیرزمینی میمند را تهی کرد و دود کارخانهها هوای پاکش را آلود. باغها خشکیدند، دامها تلف شدند و مردمان به کوچ بیبازگشت رفتند.
این آخرین پارۀ ایران باستان است (یا بود!) که نه مانند پاسارگاد تهی از زندگی است، نه مثل تخت جمشید بیگانه با زندگی مردمان عادی است و نه همچون بیشاپور و استخر زیر خروارها خاک رفتهاست.
در گزارش مصور این صفحه در روستای میمند و خانههایش به گردش درمیآییم و پای صحبت دو تن از اهالی این روستا مینشینیم. آن چه آنها از وجه تسمیه و سرآغاز شکلگیری میمند میگویند، لزوماً درست نیست، بلکه بیشتر بازتابندۀ پندار میمندیان در بارۀ موطنشان است. صدای خفیف موسیقی زیر کلام یکی از راویان، برخاسته از بلندگوی رستوران تازهپای میمند است که از صبح تا غروب آفتاب - ظاهراً برای جلب گردشگران - سکوت روستا را درهم میشکند. گویی گردشگران از راه دور و نزدیک به میمند میآیند تا ترانههای رایج رادیو و تلویزیون ایران را بشنوند!
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۱ ژوئن ۲۰۱۰ - ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
اسم نبود، صفت بود. "نعمتِ حقیقى" بود. شریف و پاکنهاد، دوستى و دیدارش حقیقتاً نعمت و غنیمت بود.
صادق و مهربان، بذلهگو و شوخ، در عین حال بسیار خجالتى و مأخوذ به حیا. اهل مراعات و قناعت بود. هرگز کسى را ندیدهام که آن اندازه از ریا دور باشد.
موسیقى را، از هر نوع، خوب میشناخت. باخ و درویشخان را به یک نسبت دوست میداشت. بایگانی موسیقیاش رنگین بود.
سینهاش گنج خاطرات سینماى ایران بود. حاضر به نوشتن نمیشد، اسرار مگو اجازه نمیداد. بایگانی سینماییاش کامل بود. اجراى آگهیهاى بازرگانی جزو تفریحاتش بود.
نقاشى را خیلى خوب میشناخت. اطلاعات گستردهاى در مورد نقاشى و نقاشان ایران داشت. برخى از بهترین کارهاى نقاشان را داشت.
کار اصلیاش فیلمبردارى بود که در مورد آن هرچه گفته شود، کم است. در یک کلام محشر بود. حرفهایها در بارهاش گفتهاند و باید که بازهم بگویند.
عمق نگاه و گسترۀ دانستههاى هنریاش در عکسهایش جلوهگر میشد. گوشهگیر محجوبى بود که هرگز نمایشگاهى برگزار نکرد.
خطایش را با چنان معصومیتى میپذیرفت که خلع سلاح میکرد.
احمد شاملو را بسیار دوست میداشت. دیدار شاعر در شلوغیهاى کلبۀ من راضیاش نمیکرد. یک بار به دلش گذشت که شاملو را در خلوت ببیند و از او عکس بگیرد. ترتیبات کار را دادم. با عشق شروع به عکاسى کرد. هنوز دوربینهاى دیجیتالى نیامده بود. از زوایاى گوناگون و با نورهاى مختلف عکس گرفت. وقتى دوربینش از ۳۶ گذشت، کم کم نگران شد. به ۳۸ که رسید با معصومانهترین لحنى گفت: "فیلم نداشت".
زندگینامه
یادداشت کوتاه فوق را مسعود خیام در بارۀ حقیقی نوشتهاست. در اینجا شرح حال مختصری هم بر آن میافزاییم.
نعمت حقیقی متولد ۱۳۱۸ نسبت به درس و مدرسه گریزپا بود، اما سالن سینما را دوست میداشت. با عکاسی شروع کرد و به فیلمبرداری رسید. زمانی که فرخ غفاری "جنوب شهر" را میساخت به عنوان کمک فیلمبردار استخدام شد؛ حرفهای که بعدها از نامداران و مفاخر آن شد.
حقیقی که با سینما آغاز کرده بود، با تأسیس تلویزیون ملی ایران به توصیۀ فرخ غفاری کار خود را در تلویزیون متمرکز کرد. اما اگر او از سینما جدا میشد، سینما از او جدا نمیشد. با مسعود کیمیایی که فیلم "بیگانه بیا" را در دست ساخت داشت، آغاز به همکاری کرد. بعدتر زمانی که کیمیایی داش آکل را میساخت، همکاری گروهی او با کیمیایی، بهروز وثوقی و منفردزاده شکل گرفت.
او با متفکرترین کارگردانان ایرانی، مانند بهمن فرمانآرا کار کرده و از جمله فیلمبرداری شازده احتجاب، اثر ماندگار هوشنگ گلشیری را بر عهده داشتهاست. او معتقد بود، اصل اساسی همکاری در سینما این است که فیلمبردار و کارگردان با هم تفاهم داشته باشند و روحیۀ یکدیگر را بشناسند. میگفت، فقط در چنین حالتی است که از نتیجۀ همکاری رضایت حاصل میشود. در غیر این صورت فیلمبردار به وسیلهای مکانیکی بدل خواهد شد که وظیفهاش فقط گرفتن یک مجموعه عکس است. ظاهراً دادشاه (حبیب کاوش ۱۳۶۲) یکی از فیلمهایی است که کار آن با تفاهم کامل پیش رفتهاست و حتا قبل از این که فیلمنامه نوشته شود، حقیقی طرف مشورت کارگردان بودهاست.
حقیقی در نهم اردیبهشت سال ۱۳۸۹ به علت ناراحتی قلبی درگذشت. از مطالب قابل توجهی که به یاد او منتشر شد، مطلبی بود به قلم پوریا ماهرویان که در بارۀ حقیقی نوشت:
"او نمونۀ کامل یک مدیر فیلمبرداری به سبک سینمای غرب بود. یعنی کسی که هنگام فیلمبرداری صرفاً یک تکنیسین نیست و پس از کارگردان، مؤثرترین عضو گروه فیلمسازی است. اندازۀ قاب را تعیین میکند، حد و مرز حرکت بازیگران را مشخص میکند، در بارۀ طراحی صحنه نظر میدهد و در مجموع کسی است که داستان را به تصویر تبدبل میکند و کمک اصلی کارگردان است که به خیال جان میدهد".
در گزارش مصور اين صفحه که شوکا صحرايی تهيه کردهاست، ليلی گلستان، همسر سابق نعمت حقيقی، نگاهی شخصی دارد به کار و زندگی او.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ ژوئن ۲۰۱۰ - ۲۴ خرداد ۱۳۸۹
سیمین روشن
باورکردنی نیست، اما من هنوز نوارهای کاسِتی را که بیش از سی سال پیش از فروشگاه موزیک بتهوون خریدهام، گوش میدهم؛ در کنار لوح فشرده (سی دی) و هر آن چه که بتوان از اینترنت پیاده کرد.
اما هر بار که یکی از این نوارهای عتیقه را به میدان میآورم، حین گوش دادن به موسیقی، نوارِ تصویرهای ذهنیام خود به خود به عقب کشیده میشود؛ به آن سالهای نوستالژیک و به یک معنا پربار دههً چهل. و در آن انبوهه، روی تصویرهای بتهوونِِ ِ برادران چمنآرا متمرکز میشود و یک به یک مرورشان میکند.
تکرار این مرور آیا از پرباری آن دوره و رونق بازار هنر و موسیقی و ادبیات در آن روزهاست یا از زوال و سکوت و سکون عرصههای جمعی هنر در این روزها؟ هیچ نمیدانم. اما به خوبی میدانم که فروشگاه موزیک بتهوون تنها در طول یکی دو دهه، به جایگاهی همانند یک نهاد دست یافته بود. یعنی همان گونه که یک سینما با فیلمهای برتر، یک تئاتر با نمایشهای آوانگارد، یک مجلهً هنری با نقدهایی ژرفاندیش و یا کافهای که با گرد آمدن شماری از سرشناسان هنری و ادبی و بحث و جدلهایش بسا که به یک نوزایی هنری میانجامد، بتهوون نیز با عرضهً آثار برتر موسیقی و به ویژه موسیقی کلاسیک، این عرصه را چشماندازی نو بخشید و سلیقه و ذوق برتر و ژرفتر موسیقایی را گسترش داد و همهگیرتر کرد.
اگرچه همزمان با اندکی پیش و پس، گشایش تالار رودکی و انجمن فیلارمونیک با دعوت از موسیقیدانهای بنام و ترتیب کنسرتهایی در تالارهای دانشگاه تهران و انجمن ایران و آمریکا به اشاعهً این گونه موسیقی کمک چشمگیری کردند، اما نقش بتهوون در کنار اینها همانند یک گالریِ ِ فروش آثار برتر موسیقی کلاسیک جهان به آن روند شدت بخشید.
در بتهوون دههً چهل که هنوز دور، دورِ صفحه و گرام بود، همواره بهترین اجراها از بزرگترین رهبران و برترین ارکسترهای جهان عرضه میشد. متأسفانه، بسیاری از شیفتگان، دوستداران و حتا مورخان تاریخ موسیقی در ایران، اگر که از تالار رودکی و از هنرمندان و مدیران بنام و سختکوشی که در بنیاد و ادارهً آن تالار و جلب شنوندگان و تماشائیان و ارتقای ذوق و درک آنان یاد میکنند، کمتر دیده شده که از فروشگاه موزیک بتهوون یاد کنند.
فروشگاه بتهوون در سالهای رونقش در خیابان پهلوی – ولی عصر کنونی – بالاتر از خیابان شاهرضا، فروشگاه بزرگ و تر و تمیزی بود که برادران چمنآرا آن را اداره میکردند. در دههً چهل من و شماری از دوستان – دانشجویان جوان و آرمانگرای آن روزها، هر هفته یک یا دو بار، سر شبها در راه بازگشت از کلاس درس، سری به بتهوون میزدیم. اگر که جیبهای اغلب خالیمان، دستمان را از خرید صفحههای مورد علاقهمان کوتاه میکرد، اما با خوشرویی برادران این شانس را داشتیم که به طبقهً فوقانی فروشگاه برویم و صفحۀ مورد درخواستمان را تا به آخر بشنویم و بعد سرخوشانه رو به سوی خانه نهیم.
سالها گذشت؛ روزگار و آدمها چهره دگر کردند. با انقلاب و جنگ و مهاجرت و بحران دیگر مجالی برای موسیقی نبود، دیگر مجالی برای هیچ چیز نبود...
اوایل دههً ۱۳۷۰پس از یک دهه و اندی باز گذارم به بتهوون افتاد. فروشگاه برجا بود، اما دیگر رونقی نداشت. دیگر نورباران نبود، از تمیزی برق نمیزد، سوت و کور بود، بی طنین نوای کوچکی حتا...
دیگر دور صفحه و گرام گذشته بود، اما هنوز لوح فشرده همهگیر نشده بود و موسیقی کلاسیک تنها روی نوار کاسِت با کیفیت نهچندان خوب عرضه میشد. اگرچه موسیقی کلاسیک از سالهای میانی دههً ۱۳۵۰هم روی نوار ضبط میشد، اما کیفیت بسیار بالا بود.
آن روز هر چه که خواستم نبود، نداشتند. آقای چمنآرا گفت، ارشاد اجازه نمیدهد. از او خواستم خودش یک نوار انتخاب کند و او یک نوار از قطعات برگزیدهً شومان، موتزارت و چند تن دیگر را با قطعهً زیبای "ترانه پاییزی" چایکوفسکی انتخاب کرد و همین قطعۀ آخری را برایم پخش کرد. پول نوار را پرداختم و از فروشگاه پا به خیابان گذاشتم؛ به خیابان ولی عصر که آن نیز از رونق افتاده بود. با حسرت آن شبهای روشن بتهوون را در دههً چهل به یاد آوردم و با اندوه به این دریافت رسیدم که بتهوون تنها یک فروشگاه نبود. بتهوون نمادی بود از تحول و دگرگونی، نمادی از دورانی نو. آیا افول و بیرونقیاش میتوانست به معنای بدل شدن به نمادی باژگونه باشد؟
"ترانه پاییزی" چایکوفسکی آخرین خرید من و آخرین سر زدن من به بتهوون بود. و این نام در ذهن من با خاطرهً بتهوون عجین شدهاست. پاییز غمانگیز بتهوون افسوس که در زمستانی سترون مدفون شد و دیگر رنگ بهاری را ندید، اما همچنان در جایی از تاریخ موسیقی و فرهنگ ایران جا خوش کردهاست.
گزارش مصور این صفحه از فروشگاه بتهوون تهران را شیدا واله تهیه کردهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ ژوئن ۲۰۱۰ - ۲۶ خرداد ۱۳۸۹
ساجده شریفی
دوستی گرجی گفته بود، اگر ماه رمضان هم به آداب شما ایرانیان در گرجستان برگزار میشد، شکی نبود که همه روزهشان را با خاچاپوری افطار میکردند. حالا که ماه رمضانی در این سرزمین به آداب ایران برگزار نمیشود، اما باز هم هر کنج و کناری از هر شهر و روستایی که کافه یا رستوران یا اغذیهفروشی باشد، خاچاپوری پیدا میشود. و سخت میشود گفت که آن را گرجیها در چه وعده از روز میخورند و با چه؛ چون همواره میخورند در سه وعده و با هر نوشیدنی که دست داد. چای صبحانه باشد یا قهوۀ بعدازظهر. شراب جشن باشد یا آبمیوۀ زنگ تفریح مدرسهای.
خوب است که هویت یک سرزمین غیر از موسیقی و معماری و لباسهای محلی از آشپزخانه هم بیاید. مثلاً آنطور که میخوانیم در سفرنامۀ نیکولاس بویر که "به تبریز رفتم و آش رشته خوردم" و چند فصل بعد باز "به اصفهان رسیدم و آش رشته…" و "از تهران میگذشتم، مهمان شدم به یک کاسۀ داغ آش رشته…"
حالا حکایت من بود در سفر به گرجستان. از هر جا که میگذشتم خاچاپوری. اول از همه توی نانواییها کشفش کردم و راستی که خوشمزه بود. بعد دم یکی از غروبهای تفلیس، دورهگردی روی گاریاش چند نوع خاچاپوری میفروخت به قیمتی ارزان. کم کم برایم عادی شد که در رستورانها یک صفحه صورتغذا انواع خاچاپوری باشد. کمی بعد هم در خانۀ پدری همان دوستی که گفتم پذیرای من شد، چند شبانهروز با هم خاچاپوری خوردیم. انواع مختلف را. بعد یک بار هم رفتیم عروسی یکی از دوستان مشترک در دهکدهای و پنج صبح میزبان به افتخار ما خاچاپوری پخته بود برای صبحانه. فردای آن روز هم عروسی بود و خاچاپوری را با شراب سرخ روی میز آوردند.
خاچاپوری مهم است. خیلی هم مهم. شوخی ندارد که زادگاهت را از نوع خاچاپوری که میپزی، حدس بزنند. یعنی اینکه اهمیتی کمتر از شناسنامهات ندارد. این طور بگیریم که نان چه قدر برای ما مهم است؟ خاچاپوری تقریباً همان قدر برای گرجیها. مزۀ دلچسبی دارد و میگویند که مقوی هم هست. چهار پنج نوعش رایجتر است، اما هر قدر که بشماریم، انواع مختلفش را تمام نمیشود. گاهی با تغییر نوع پنیر یا افزودن یک گیاه معطر به کلی لباسش تغییر میکند.
اساس همۀ انواع خاچاپوری آرد و پنیر و روغن است. همنشینی جادویی این ترکیب در آتش، گرجیها را از خوردن غذای مفصلی در روز یا خوراکی به همراه آن بینیاز میکند. برخی از خاچاپوریها را میشود مثل ساندویچ سرپایی خورد. اما برای دستهای دیگر نیاز به بشقاب و کارد و چنگال است.
رایجترین خاچاپوری گرد است و "امرولی" نام دارد و معمولاً غیر از خمیر، آرد و پنیر، به آن تخم مرغ و ماست هم اضافه میکنند. "مگرولی" که بیشباهت به امرولی نیست، پنیر بیشتری دارد و به اصطلاح مغزش نرمتر است. "آجارولی" که در برخی نواحی آذری و ارمنی ایران، به آن آجاریان هم میگویند، بسیار متفاوت از دو نوع دیگر است. به این ترتیب که از خمیر کاسهای میسازند و تخم مرغ خام را در آن میشکنند. این نوع، طرفداران زیادی دارد و از منطقه آجاری میآید. "اسوری" اما به جای تخم مرغ، سیب زمینی هم دارد. "پنوانی"، "آچما"، "سوانوری"، "راچولی" و بسیار نامهای دیگر، از خانوادۀ بزرگ خاچاپوری هستند. واژۀ گرجی "خاچاپوری" ترکیبی است از "خاچو" (پنیر) و "پوری" (نان).
اگرچه مانند هر غذای رایج سنتی نمیتوان فرمول مشخصی برای پخت خاچاپوری تعریف کرد، اما دست کم میشود به یک شیوۀ مشترک بسنده کرد. آنچه که در این گزارش تصویری به عنوان شیوۀ پختن خاچاپوری میآید، یکی از رایجترین شیوههاست و نباید انکار کرد که به هر حال سبک و سلیقۀ آشپز هم دخیل بودهاست. این آشپز مهربان "دالی کونچولیا" نام دارد و مادر همان دوستی است که ذکر خیرش ابتدای این متن بود. مرا به قلمرو پادشاهیاش که همان آشپزخانهاش بود، راه داد، تا هنگام پخت خاچاپوری تماشایش کنم. همان شب بود که همسایهها هم به میز شام پیوستند، تا خاچاپوری دالی "در جمع دوستان و به همراه شراب سرخ" صرف شود.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ ژوئن ۲۰۱۰ - ۲۰ خرداد ۱۳۸۹
نبی بهرامی
آب در فرهنگ مردم ایرانزمین همیشه مورد احترام بودهاست. در آیین زرتشت، پاک نگاه داشتن آب از پلیدیها یکی از ارکان دین به شمار میرود و ایرانیان از دیر باز به دلیل خشکی و گرمای بیشتر مناطق کشور مجبور به ذخیره کردن آب بودهاند. این موضوع فقط خاص مناطق گرم و خشک نبودهاست؛ در حاشیۀ خلیج فارس و حتا بعضی شهرهای شمالی، مانند ساری و گرگان نیز راه حلهایی مشابه به کار رفتهاست.
از سالها پیش در یزد که از شهرهای کویری ایران است، برای ذخیرۀ آب از آبانبار که "مصنعه" مینامیدهاند، استفاده میشدهاست. آبانبارها علاوه بر رفع نیاز آب، جنبههای معنوی و اجتماعی هم داشتهاند؛ به گونهای که گاه نکوکاران به جای وقف حسینیه و مسجد به ساخت آبانبار میپرداختهاند و آن را وقف مردم محل میکردهاند و آنجا هم مکانهایی برای تجمع مردم و گاه بازاری برای فروش اجناس میشدهاست. حتا در بخش زیرین آبانبار مسجد جامع اردکان مکانی را برای نیایش اختصاص دادهاند که نشانهای از کاربرد معنوی آبانبار است.
هر کدام از محلههای یزد یکی دو تا آبانبار دارند، که نحوه و محل ساخت آن پیوند عجیبی با مکانهای عمومی، مثل حسینیه، مسجد و بازار داشهاند؛ به گونهای که در کنار مسجد جامع به فاصلۀ خیلی کم چهار آبانبار قرار دارد.
نزدیکهای ظهر است. آفتاب بیرحمانه کوچه پسکوچههای خشتی یزد را گرم کردهاست. از پیرمردی که روی نیمکت کنار یک ترمهفروشی نشستهاند، سراغ آب انبار محل را میگیرم. گرما او را هم کسل کردهاست، با دستش به روبرو اشاره میکند. دو کوچه را که رد میکنم، به آبانبار فهادان میرسم.
خدا را شکر، بر خلاف دیگر آب انبارها درش باز است و زبالۀ کمتری اطرافش ریختهاند. از ده پله به بعد در تاریکی فرو رفتهاست. و انتهایش مشخص نیست. پلهها را آرام آرام پائین میروم تا چشمم به تاریکی عادت کند. همه چیز خاموش و ساکت است و هر چه پائینتر میروم، هوا خنکتر میشود.
وقتی به انتهای پلکان میرسم، دیگر سردم است و به یاد حرف پیرمرد مسجد جامع میافتم که میگفت: "تابستانها که میرفتیم آب بیاوریم، بیشتر از چند دقیقه آن پایین نمیتوانستیم بمانیم. سرد ِ سرد بود و از آبی هم که میخوردیم، دهانمان یخ میزد". اما حالا در آن تنهایی و تاریکی نه اثری از شیر آب برنجی است و نه آدمهایی که از آن آب مینوشیدند. اما چه انسانهایی که برای فرو نشاندن عطششان از این پلهها پائین نیامدهاند.
در یزد، به دلیل حضور اقلیتهای مذهبی، آبانبارها دو ورودی داشتهاند و یا اگر محله کمبضاعت بوده، قسمت پائین آبانبار را با تیغهای آجری از هم جدا میکردهاند.
طرز ساختن آب انبار چنین بودهاست که ابتدا گودی توسط مقنیها که قبلاً توسط معمار نقشهریزی شده بوده، حفاری میشدهاست. این گودبردای به دلیل حجم بالایش، روندی کند و طولانی داشته که گاهی تا یک سال زمان میبردهاست.
بعد از گودبرداری معمولاً کف آن را سرب میریختهاند که بر اثر آن هم آب سرد میمانده و هم هدر نمیرفتهاست. مرحلۀ بعدی دیوار چینی بوده که این دیوار به اندازۀ دو یا سه آجر ضخامت داشتهاست که به دلیل ارتباط مستقیم دیوار با آب و رطوبت، بر خلاف دیگر بناهای یزد که خشتی هستند، از آجر استفاده میشدهاست.
بعد از آن طاقزنی است که بخش عمده و حساس کار بوده و در نهایت بادگیر گذاشتن روی گنبد. برای سالم ماندن آن، مستقیم وارد آب انبار نمی شده اند. چند متر آنطرفتر نقبی پلکانی میکندهاند، به نام پاشیر که پایان این تونل همتراز با کف مخزن بودهاست و به وسیلۀ شیری که به مخزن وصل میشده، از آب برداشت میکردهاند. برای گندزدایی هم از سنگ نمک و گاهی ماهیهای ریز استفاده میشدهاست.
از آبانبار که بیرون میآیم، دوباره هرم گرما حملهور میشود. و من به ذکاوت و هوش معماران این سرزمین فکر میکنم که صرف نظر از محدودیتهای فراوان، ابتکارهای شگفتانگیزی به خرج دادهاند. اما از این ناراحتم که بناهایی که روزی شاهرگ حیاتی هر محلهای بودهاند، اکنون رو نابودی هستند. و با آن که سر پا ایستادهاند، رفته رفته به زبالهدانی تبدیل شدهاند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۹ ژوئن ۲۰۱۰ - ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
پرویز امینف
برای این روستا در ناحیۀ خراسان، در صد و چهل کیلومتری جنوب پایتخت تاجیکستان، هیچ نامی نمیتوانست بامسماتر از "خُمدان" باشد. با آغاز فصل گرما دمای هوا در این دِه محصور در سنگلاخ و کوهسار از چهل درجۀ سانتیگراد هم تجاوز میکند و روستا شبیه یک خمدان یا داش بزرگ سفالپزی و خشتپزی میشود که گرمایش برای افراد تازهوارد قابل تحمل نیست. بهتر است آن را به یک تنور بزرگ آهکپزی تشبیه کنیم، چون خمدان، روستای آهکپزان است.
بسیاری از مردان واجد شرایط کار این روستا، به مانند دیگر بخشهای تاجیکستان، برای امرار معاش، غربت را اختیار کردهاند. و آنانی که باز ماندهاند، غالباً یک شغل بیشتر ندارند: آهکپزی. سنگهای سفید پیرامون این روستا که در زبان علمی آنها را "اکسید کلسیوم جامد" و در زبان عوام "سنگ آهک" مینامند، طی دهسالهها اسباب معیشت ساکنان آن را فراهم کردهاست. بدین گونه، آهکپزی به پیشۀ آبایی، یا به اصطلاح خمدانیان، "کار بابایی" آنها تبدیل شدهاست.
یکی دیگر از دلیلهای روی آوردن مردم محلی به این پیشه، ناسازگاری شرایط طبیعی خمدان با کشت و کار است؛ بر دشت داغ خمدان که آب کافی ندارد، گیاه و سبزی مفیدی نمیروید. اما این زمین بایرِ بیبارِ آفتابسوخته و کوههای آن، تا دلت میخواهد، سنگ آهک دارد.
روستائیان خمدان که از دیرباز در حرفۀ آهکپزی تبحر دارند، سه کورۀ بزرگ ساختهاند که هر کدام از ۱۰ تا ۴۰ تن گنجایش دارد. تنورها را به نوبت داغ میکنند و سه شبانهروز آتش آنها را روشن نگه میدارند و حرارت آن را تنظیم میکنند، تا سنگ سفید به گرد آهک تبدیل شود. عمر تنورها به صد سال میرسد و قدمتشان حاکی از پیشینۀ طولانی آهکپزی در روستای خمدان است.
محصول کار خمدانیان نه تنها در تاجیکستان، بلکه در ازبکستان و افغانستان همسایه هم خریدارانی دارد. اما بازار آهک اکنون رونق کمتری دارد و دیگر خریداران با کامیونهای عظیم خود صف نمیبندند، بلکه تک و توک و گاه و گداری پیدایشان میشود.
میزان استفاده از آهک برای سفید کردن دیوارها و پایههای درختها که قبلاً در تاجیکستان بسیار رایج بود، کمتر شدهاست. بیشتر مردم ترجیح میدهند دیوار ساختمانهایشان گچ برجسته و سنگنما و آجرنما داشته باشد و کشاورزان بیش از پیش از آفتکشهای شیمیایی بهره میگیرند، تا آهک. اما خود خمدانیان کمبود خریدار و سردی بازارشان را از پیامدهای بحران مالی میدانند و امیدوارند به زودی دوباره شاهد سرازیر شدن سیل مشتریان باشند.
گزارش مصور این صفحه در روستای خُمدان ِ ناحیۀ خراسان تاجیکستان تهیه شدهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ ژوئن ۲۰۱۰ - ۱۸ خرداد ۱۳۸۹
جواد منتظری
کلاچای از شهرهای ساحلی گیلان است. طبق آمار سال ۱۳۸۵ این شهر ۵۰ هزار نفر جمعیت را در خود جای دادهاست. محصولات اصلی این شهر برنج، چای، مرکبات، کیوی و ماهی است. بیشتر مردم کلاچای به کار کشاورزی و صیادی مشغولند. نخستین مدرسۀ کلاچای در سال ۱۳۰۲ گشایش یافت و اینک چند سال متوالی است که این شهر رتبۀ اول قبولی در کنکور ورودی دانشگاههای گیلان را به دست میآورد.
کلاچای از دیر باز مرکز داد و ستد محصولات کشاورزی بوده و پنجشنبهبازار آن مهمترین و معروفترین بازار محلی شرق گیلان است.
تا چند سال پیش که جادۀ کمربندی غرب کلاچای را به شرق آن، واجارگاه، نمیپیوست و مسافران همان جادۀ قدیمی کناره را طی میکردند و ناگزیر از درون شهر عبور میکردند، همه این بازار را میدیدند و به گرمی و شلوغی و پرباری آن پی میبردند، اما از زمانی که جادۀ کمربندی ساخته شده و مسافران ترجیح میدهند به سرعت از ناحیه بگذرند، تنها کسانی که از وجود پنجشنبهبازار اطلاع دارند، به هنگام ورود و خروج از درون شهر میگذرند تا سری هم به پنجشنبهبازار زده باشند.
بازار کلاچای دست کم از سال ۱۳۰۰ به این سو همواره نزد مردم منطقه معروف بودهاست. در سالهای دورتر، یعنی زمانی که بار و مسافر و فرهنگ بر پشت اسب و استر حمل میشد، کلاچای بنگاه حمل کالا و مسافر به اطراف بود. این شهر به لحاظ جغرافیایی در محلی قرار دارد که تا پیش از پیدایش وسایل نوین حمل و نقل، مرکز تمام روستاهای واقع در کوهستانهای البرز تا سرحد قزوین بودهاست.
امروزه هم که یک جادۀ کوهستانی پر پیچ و خم اما زیبا و کمنظیر کلاچای را به قزوین متصل و رفت و آمد را آسان کرده، بیشتر محل مراجعۀ روستائیان اطراف واقع میشود. چنین موقعیتی به کلاچای نقشی خاص بخشیده و اقتصاد آن را با توجه به کشتزارهای وسیع برنج اطراف آن درخور اعتنا ساختهاست. در واقع، کلاچای از زمانهای دور به خاطر همین مزارع برنج، از یک سو انبار غذایی روستائیان به حساب میآمده و از سوی دیگر چون تمام روستائیان کالاهای خود را برای عرضه و فروش به آنجا حمل میکردند، مرکز گوشت و تخم مرغ و لبنیات برای شهرنشینان ساحل خزر به شمار میآمدهاست.
علاوه بر این، چون تمام مسافران بخش کوهستانی البرز ناگزیر باید از آنجا میگذشتند، نوعی مرکزیت توریستی هم یافته بودهاست. تمام چارپاداران شبها در آنجا بیتوته میکردند، تا اسب و استر خود را به مسافران کرایه دهند. مسافران نیز در همانجا اقامت میکردند، تا بتوانند برای رسیدن به مقصد اسب و استر تهیه کنند. میتوان تصور کرد که همۀ اینها به کلاچای از لحاظ اقتصادی چه موقعیت درخشانی میبخشیده و بازار داد و ستد آن را تا چه اندازه گرم نگه میداشتهاست.
تمام این موقعیت امروزه نیز کم و بیش پابرجاست. چنین است که کلاچای به لحاظ وفور کالا در بین شهرهای شمال ایران از شهرهای درجۀ اول به شمار میآید. عرضۀ انبوه کالا سبب پائین آمدن قیمتها میشود، چنانکه در آنجا هر چیز، به ویژه گوشت و مرغ، از تمام شهرهای اطراف مرغوبتر و ارزانتر است و این به نوبت خود سبب میشود که هر کس از هر شهری در شمال ایران که به سوی روستاهای ییلاقی شمال کلاچای حرکت میکند، میکوشد خود را به موقع به کلاچای برساند و سورسات خود را آنجا تهیه کند. بنابر این، میتوان دریافت که پنجشنبهبازار کلاچای بین بازارهای شمال ایران چه موقعیت ممتازی دارد و اقتصاد آن چه اندازه زنده و پر جنب و جوش است.
حسن باقری، از اهالی کلاچی، دوران قدیم بازار کلاچای را این گونه به یاد میآورد: "روستائیان کالاهای تولیدی خود را به دوسر چوبی به نام "چامپایه" میآویختند و آن را بر شانه مینهادند و صبح زود راهی بازار میشدند. زنان نیز غالباً زنبیل به سر، تخم مرغ و سبزیهای حاصل دسترنج خود را به بازار میرساندند".
او ادامه میدهد: "از زمان رضاشاه تازه ماشین باب شده بود؛ آن هم تک و توک. سالهای ۱۸ تا ۲۰ بود. سال ۱۳۲۵ دوچرخه خریدم و بعد از آن با دوچرخه راهی بازار میشدم". خندۀ تلخی میکند و حرفهایش راپی میگیرد: "اما زندگی شیرینتر از حالا بود".
در گذشته داروغهها وظیفۀ نظم بازار را بر عهده داشتند. آنها از سوی بزرگتر محل، ریشسفیدان یا کدخداها انتخاب میشدند و مستمری ماهانه دریافت میکردند. کلاچای بیش از ۵۰ سال است صاحب شهرداری شده و تا حال ۲۰ شهردار به خود دیدهاست. اکنون بازار زیر نظر شهرداری اداره میشود و پلیس دولتی نیز حفظ نظم را بر عهده دارد.
سرپرستی ادارات و مقامات دولتی بر بازارهای محلی شمال خالی از تأثیر هم نبودهاست. تعدادی از این گونه بازارها در شهرهای دیگر شمالی از مکانهای قدیمی خود به مکانهای جدید منتقل شده و بعضاً روزهای آن تغییر کردهاست که این دومی با مقاومت شدید مردم همراه بودهاست. چنین تغییراتی، اگرچه حتا امکان دارد در جهت حل معضل ترافیک و مسایل دیگر شهری باشد، اما دستکاری در شیوههای سنتی زندگی مردم نیز محسوب میشود.
پنجشنبهبازار کلاچای، مهمترین بازار شرق گیلان، در گذشته به گونۀ دیگری بودهاست. دورهگرد های کالافروش، بارهاشان را با اسب از راههای دور به محل بازار میآوردند. بازار، حول مغازههای اصلی شهر تشکیل میشد. مسگری، آهنگری، چاقوسازی و کفشدوزی از زمرۀ این مغازهها بودند. اکنون کالاهای سنتی آنقدر کم شدهاند که گاه باید برای پیدا کردنشان حسابی بازار را زیر پا گذاشت و هر چه بیشتر بگردی، کمتر مییابی. در کفشدوزیهایی که همین ۵۰ سال پیش کفشهای سنتی "چموش" دوخته میشد، حلا کفشهای رنگ به رنگ کارخانهها فروخته میشود. همین اتفاق برای مسگر و آهنگر و چاقوساز نیز افتادهاست.
حسن باقری میگوید: "حالا کسی کار تولیدی نمیکند. همه فقط میفروشند".
شانههای چوبی دستساز به پلاستیکی تغییر هویت دادهاند؛ درب و پنجرههای چوبی به آلومینیوم، به جای نمد و حصیر، فرش و موکت آمدهاند؛ و دیگر دختر دم بختی برای جهازش چادر شبهای دستباف زنان روستائی را جمع نمیکند.
حسن باقری بستنیفروش بازار را به یاد میآورد که بستنی را در چلیک میساخته و دورش یخ و نمک میگذاشته، تا آب نشود و برای هر وعده بستنی در ظرفی شبیه به یک قندان بزرگ تنها دو ریال میدادهاست.
ریحان باقری از اهالی دعویسرای کلاچای میگوید: یک خروار برنج (معادل ۱۵۰ کیلو) را به ۷۰ تومان میدادند، امروز کیلویی ۲۵۰۰تومان است.
"دعویسرا" یکی از ۸۵ روستای شهر کلاچای است. به مانند دیگر روستاهای شمال ایران، اطراف این روستا را نیز مزارع برنج، باغات مرکبات و کیوی فراگرفتهاست. اکنون ظرف دقایقی کوتاه از مرکز روستا، میتوان با خودرو، خود را به مرکز شهر کلاچای رساند.
ریحان روزهای کودکی خود را به یاد میآورد که اسبها برای رفتن به بازار تا زانو در گل فرو میرفتند و بارهای برنجی که به منظور فروش به بازار برده میشد، گاه گاهی همراه با اسب در گل و لای میغلتیدند. آن برنجها باید بین در و همسایه پخش میشد، تا زود به پخت درآید، مبادا که خراب شود.
صحنههایی از بازار کلاچای را در گزارش تصویری این صفحه میبینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ ژوئن ۲۰۱۰ - ۱۷ خرداد ۱۳۸۹
هاله حیدری
به دنبال یافتن رد پایی از روزگار مشروطهخواهی وارد تبریز شدم. در فهرست آثار میراث فرهنگی نام خانۀ مشروطه در صدر قرار دارد. این خانه یادگار دوران مبارزات مشروطهخواهی است و سران مشروطه در آنجا جلسات خود را برپا میکردند. دیگر ارگ شاهی است که تنها دیواری از آن بر جا ماندهاست. وقتی به آنجا رسیدم، دور تا دور ارگ را گودبرداری کرده بودند و ماشینآلات عمرانی در آن مشغول به کار بودند. دیدن آثار توپهای قشون روس که هنوز بر تنها دیوار باقیماندۀ ارگ دیده میشود، هر بینندهای را به دوران مشروطه میبرد. اما من بیشتر دوست داشتم بدانم ستارخان در کجای این شهر زندگی میکرد. میدانستم به تازگی خانۀ او تبدیل به موزه شدهاست.
پرسان پرسان به منطقۀ امیرخیز رسیدم. نسلهای جدید ساکن منطقه خبری از خانۀ ستارخان نداشتند. با راهنمایی کاسبان قدیمی به کوچۀ ستارخان رسیدم. ساختمانهای نوساز با لجاجت تلاش خود را برای مخفی کردن آخرین آثار بهجایمانده از آن روزها نشان میدادند. ولی باز ساختمان کوچکی از آن میان خودنمایی میکرد که بر سردر آن نام موزۀ ستارخان حک شده بود.
سالهاست که بر سر این خانه و خانههای اطراف مجادلاتی در گرفتهاست. خانۀ ستارخان توسط اعقابش فروخته شده و آخرین مالک تصمیم به تخریب آن گرفته بود تا در جای آن مطابق مرسوم این سالها ساختمانی چندطبقه بنا کند. اما با پادرمیانی سازمان میراث فرهنگی برای چندمین بار جان سالم به در برد و با استناد به اسناد و تصاویر آن زمان دوباره بازسازی شد. این بار با محکمکاری بیشتر، خانه در فهرست آثار ملی ثبت شد.
ستارخان در سال ۱۲۷۴ در قراچهداغ که امروز به ارسباران معروف است، متولد شد. از دوران کودکی او اطلاع زیادی در دست نیست. ولی از زمانی که به تبریز آمد، در همین محلۀ امیرخیز زندگی میکرد. از جوانی به جرگۀ لوطیان و عیاران درآمد و در دفاع از حقوق بیچیزان با مأموران محمدعلیشاه در افتاد و ناچار از شهر گریخت و چندی به راهزنی مشغول شد، اما از ثروتمندان میگرفت و به فقرا میداد. سپس به میانجیگری برخی از بزرگان به تبریز آمد و چون به درستی و امانتداری شهرت داشت، مالکان او را به نگهداری املاک خود برگزیدند. هیچگاه درس نخوانده بود و سواد نداشت. کارش خرید و فروش اسب بود و در سوارکاری و تیراندازی مهارت داشت. هوش آمیخته با شجاعت و مهارت در فنون جنگ و اعتقادات مذهبی و وطندوستی او را در صف فرهیختگان جای داد. پس از اعلام مشروطیت به گروه مجاهدان پیوست و در استبداد صغیر ماهها در برابر قوای دولتی مقاومت کرد.
محلۀ امیرخیز که خانۀ ستارخان در آنجاست، جایی است که پس از بمباران مجلس شاهد مقاومت ستارخان و قشون تحت فرمانش در مقابل نیروهای دولتی بود و تنها جایی بود که تسلیم نیروهای دولتی نشد. پس از فتح تهران و فرار محمدعلیشاه به تهران فرا خوانده شد. هنگام ورود به تهران استقبالی از او به عمل آمد که در تاریخ ما تا آن روز نظیر نداشت. اما پس از مدتی به او فرمان خلع سلاح دادند. مجاهدان همراهش با خلع سلاح مخالفت کردند و در جنگی که میان قوای یپرم خان، یار دیرین او و مجاهدان رخ داد، تیر خورد و پس از چندی درگذشت. اکنون در تهران تنها یک خیابان به نام اوست که این نام هم بعد از انقلاب به او رسیدهاست.
ستارخان در باغ طوطی در شاه عبدالعظیم دفن شد. شاید همین امر که مقبرهاش در تبریز نیست، بیشتر سبب ناآشنایی مردم روزگار ما با نام محلهای باشد که او در آن زیستهاست. با وجود این، هنوز هم در محلۀ امیرخیز میتوان کسانی را یافت که یاد و خاطرۀ ستارخان و مبارزاتش را بسیار گرامی میدارند. اینها کسانی هستند که برای حفظ خانۀ او و مسجدی که قشونش در دوران مقاومت در آن سکنی داشتند، تلاش زیادی کردهاند.
در جای جای تبریز میتوانیم به جاهایی سر بزنیم که هنوز به جنبش مشروطهخواهی در ایران وفادارند، چنانکه ستارخان خود به مشروطه وفادار بود. او انتخاب حاکمان را حق مردم میدانست و میگفت در عالم وطندوستی بزرگترین کسی که میشناسم، بزرگ مرد طوسی، فردوسی است. به هنگام نبرد در تبریز کنسول روسیه میخواست تطمیعش کند و به او پیشنهاد کرد بیرقی به او بدهد که به در خانهاش نصب کند، تا از حملۀ قوای دولتی در امان بماند. ستارخان همین که سخن او را شنید، در صندلی خود جابهجا شد و گفت: "جناب کنسول! من میخواهم هفت دولت زیر سایۀ دولت ایران باشند. شما می خواهید من زیر بیرق روس بروم؟"
آرمانهای مشروطهخواهی هنوز در ایران زنده است. نه تنها استقلال که بیش از آن نوگری و تجدد. انقلاب مشروطه که با مدرن شدن عجین بود، در ایران جایگاه بزرگی دارد و همچنان بر ارج و مقامش افزوده میشود. به قول یک روزنامهنگار، آنچه به جنبش مشروطهخواهی چنین جایگاه بزرگی دادهاست همانا یکی بودنش با اندیشۀ تجدد است. مشروطهخواهان در پی نوسازی سیاست و فرهنگ و اقتصاد ایران بودند و تا زمانی که مسئلۀ ایران، نوگری است، اندیشهها و آرمانهای مشروطه تازگی خود را نگه خواهد داشت.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب