Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى

فواد خاک‌نژاد

نامش علی است. یک سال و نیم پیش از مرزهای صعب العبور ایران و افغانستان جان سالم به در برده، به امید زندگی بهتر به ایران آمده است. سی و سه سال دارد و در گلخانه‌ای در یک روستا کار می‌کند. زندگی سخت ناشی از جنگ‌های طولانی مدت افغانستان او را به ایران کشانده تا شاید بتواند زندگی راحت تری برای همسر و فرزندانش فراهم کند.

از سختی‌های راه و زندگی مشقت بارش در ایران می گوید. به قول خودش شرم می‌کند خانه‌اش را به ما نشان دهد. از میان حرف‌هایش می‌فهمم خانه‌اش برق ندارد و همراه بیست نفر دیگر در جایی زندگی می کند که دو اتاق بیشتر ندارد و بیشتر شبیه یک مسافرخانۀ درجه‌چند است. صاحب‌خانه ‌هرشب می‌آید و از هرکدام نفری هزارتومان اجاره می‌گیرد و می رود. همسر و سه فرزندش را در افغانستان گذاشته و به ایران آمده تا بتواند برای آنها خرجی بفرستد. هر روز ۵ صبح سرکار می‌آید و نزدیک غروب به خانه می‌رود. او یکی از هزاران افغانی است که در ایران کارگری می کنند.

از دلتنگی هایش می گوید:" دلم برای بچه‌هایم تنگ شده، جای قبلی که کار می‌کردیم تلفن نداشت، اما خوشبختانه در این نزدیکی دکۀ تلفن هست و می‌توانم با آنها تماس بگیرم. هر دو روز یک بار چند دقیقه‌ای از احوالشان با خبر می‌شوم."

می‌گوید: "شانس‌آوردم این جا را پیدا کردم. صاحب‌کارم را دوست دارم. این جا را دوست دارم. با این کاکتوس‌ها و گل‌ها احساس خوبی دارم". می‌پرسم بیشتر از کدام گل‌ خوشش‌می‌آید. می‌گوید این گل‌ها نباید برای من فرق داشته باشد. من باید به همه شان یکسان رسیدگی کنم. پس از ساعتی که با او گفتگو می کنم می گویم علی آوازی برای من بخوان! می گوید آواز ندارم که بخوانم.

وظایف زیادی بر عهدۀ اوست. از تمیزکاری گلخانه و رسیدگی به کاکتوس‌ها، تا سرو کله زدن با مشتریان. دائم در حال رفت و ٱمد در میان گل‌ها و کاکتوس‌هاست.

صورت عرق کرده‌اش روایت دردی ا‌ست که در طول زندگی‌اش کشیده. علی  مردی ا‌ست مثل بسیاری دیگر که جنگ زندگی شان را دگرگون کرده است. تنها چیزی که می تواند  از رنج هایش بکاهد، یک رادیو کوچک ترانزیستوری است که  او را به سرزمین مادری پیوند می دهد.

علی می‌گوید اگر روزی صد‌وپنجاه افغانی ( سه دلار) درٱمد داشت، به افغانستان بازمی‌گشت تا در کنار خانواده‌اش باشد. در کنار سه فرزندش، احمد، علی‌اکبر، راضیه.

آمار دقیقی از افغان‌هایی که در ایران مشغول به کار هستند در دست نیست. بسیاری از آنها به صورت غیرقانونی وارد ایران شده‌اند. کارفرمایان ایرانی علاقۀ زیادی به کارکردن با آنها دارند. دلیلش هم روشن است. حقوق کم و کار زیاد. افغان‌هایی که غیرقانونی در ایران به کار مشغولند به دلیل ترس از بازگشت اجباری ناچارند با دست‌مزدی کمتر کار کنند.

بسیاری از مهاجران، به صورت غیرقانونی از مرزهای ناامن و خطرناک به ایران می‌آیند. آنها خطراتی چون پیاده‌روی‌های طولانی، اشرار و قاچاق‌چیان و فرار از دست ماموران مرزی را از سر می‌گذرانند تا خود را به ایران برسانند. تازه پس از رسیدن به ایران مشکلات تازه‌ای را تجربه می‌کنند. ناآشنایی با فرهنگ و سبک زندگی مردم، نا آشنایی با طریقه ورود به بازار کار و مشکلات دیگر. یک دوست افغان من می‌گفت: "وقتی مرز را پشت سر گذاشتم فکر می‌کردم همه چیز بر وفق مراد من پیش خواهد رفت. نمی‌دانستم مشکلات اصلی تازه آغاز شده است". با همۀ این اوصاف ایران هنوز برای بسیاری از افغان‌ها، که در افغانستان کار و شغل ثابتی ندارند، بهشتی برین به حساب می‌آید.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شیدا مافی

سینمای ایران پس از تولد دوباره‌اش در سال ۱۳۲۷ باید با رقیبانی سرسخت همچون سینمای هند، ترکیه و مصر رقابت می‌کرد. گرایش به داستان‌های عامه ‌پسندی که همگان را راضی کند، یکی از راه‌های انتخابی برای جا نماندن از رقیبان سرسخت بود.

ناصر ملک مطیعی که بازی در سینمای ایران را با فیلم واریته بهاری ۱۳۲۸ شروع کرده بود و با فیلم ولگرد ۱۳۳۱ به شهرت رسیده بود، در این سینما نقش جوان عاشق پیشه‌ای را بازی می‌کرد که چرخ روزگار، تلاش او برای رسیدن به آرزوهایش را بر باد می‌دهد.

ملک مطیعی، متولد ۱۳۰۹ در خیابان بهارستان تهران، فارغ‌التحصیل رشتۀ ورزش و پیش از بازیگری، مدتی دبیر ورزش دبیرستان‌های تهران بود. اما نقشی که او را در دهۀ سوم عمرش، شهرۀ عام و خاص کرد، در دهۀ چهل خورشیدی به سراغش آمد.

با کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید و کفش چرمی نوک ‌تیز، کلاه مخملی و دستمال ابریشم یزدی و تسبیح شاه مقصود، اگرچه مصداق زنده‌ای از نمونۀ اجتماعی سنخ "جاهل" نبود، مجموعۀ احوالاتش، به ویژه حرکات دست‌ها و بالا انداختن ابرو، با تکیه ‌کلام‌ها و نقل‌هایش عامۀ بینندگان را مجذوب خود می‌کرد. ملک مطیعی برای رهایی مظلومان به جنگ ظالمان می‌رفت و اهالی محل، برای حفظ  ناموس و آبروی خود به او متوسل می‌شدند. نقشی که پیش از او بازیگرانی همچون عباس مصدقی و مجید محسنی هم پذیرفته بودند، اما گویی این پوشش و رفتار تنها برازندۀ او بود.

ناصر ملک مطیعی در کنار بازیگرانی همچون محمدعلی فردین و رضا بیگ ‌ایمان‌وردی، یکی از دیرپاترین تیپ‌های تاریخ سینمای ایران است که اگر انقلاب ایران سینما را به سمت و سویی دیگر نمی‌برد، شاید دیرپاترین بازیگر آن هم لقب می‌گرفت. تیپی که در خاطرۀ جمعی ایرانیان به یادگار مانده‌است، زیرا تصویر او را بیش از نیم قرن است که می‌بینند. سه دهۀ مدام بر روی پرده‌های سینماها و سه دهه بر روی نوارهای ویدئویی، سی‌دی‌ها و دی‌وی‌دی‌هایی با کیفیتی مخدوش. یکی از طرفدارانش در پیامی در پی یک مصاحبۀ اینترنتی با ملک مطیعی که به تازگی منتشرشده، چنین از او یاد کرده‌است:

"خواستیم با آقای ملک مطیعی درد دلی از گذشته داشته باشیم و از حسرتی که بعد از اون دیگه بر دل نسل ما و فرزندان‌مان موند، تا با شنیدن یک جملۀ پندآموز مثل "مردی و مردونگی کار هر نامردی نیست!" که بارها از میون لب‌های نشسته بر قیافۀ جدی مردی که داش... صداش می‌کردن ، با اون ابروهای بالا و پائین و نگاه متنبه‌کن و فرمان‌ده که بیرون میومد و درسی می‌گرفتیم؛ قیافه‌ای که ما نوجوون‌ها را از در سینما که میومدیم بیرون، همراهی می‌کرد و خودمونو تو قالب اون نقش می‌دیدیم و همه‌اش آرزومون این بود که زودتر بزرگ بشیم و مثل اون مردونه عمل کنیم، دست ضعفا رو بگیریم ، خادم پدر و مادر و بزرگ‌ترای فامیل و حافظ ناموس خونواده و اجتماع‌مون باشیم".

ملک مطیعی در طول سی و سه سال بازیگری، نزدیک به صد نقش سینمایی را پذیرفت و در روزگاری به دستمزدهای طلایی صد و پنجاه هزار تومان و دویست هزار تومان برای هر فیلم رسید. او در دهۀ چهل، چند فیلم را هم کارگردانی کرد.

در اوج فروغ ستارگان جدید سینمای ایران، همچون فردین و بهروز وثوقی، ستارۀ ملک مطیعی رو به خاموشی بود که با پذیرفتن نقش فرمان در قیصر مسعود کیمیایی (۱۳۴۸)، بار دیگر مطرح شد و نشان داد از استعداد بازیگری بی‌بهره نیست.

پرویز دوایی، منتقد سینمایی، در بارۀ بازی او در قیصر می‌نویسد: "بازی کوبنده و منقلب‌کننده و گرم و گدازان او لحظاتی را که وی در فیلم ظاهر می‌شود، از شور و حال سرشار می‌کند. بازی او فوق‌العاده است؛ دقیقأ متناسب با لحظه و ریتم لحظه‌ها عکس‌العملی را نشان می‌دهد که لازم است. بی هیچ فشار و تأکید و اغراقی لحظۀ ورود حماسی او به درام، موی را بر بدن راست می‌کند".

ناصر ملک مطیعی در معدود دفعاتی، مانند سریال سلطان صاحب‌قران علی حاتمی، پذیرای نقشی متفاوت شد و در معدود فیلم‌هایی، چون سه قاپ ذکریا هاشمی (۱۳۴۹)، طوقی علی حاتمی (۱۳۴۹) و کاکوی شاپور قریب (۱۳۵۰)، وقتی با کارگردانانی خبره سروکار داشت، بازی‌اش فراتر از تیپش رفت. آخرین بازی او در فیلم برزخی‌ها (۱۳۶۰) به کارگردانی ایرج قادری بود.

انگلیسی‌ها ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید: "مرد نمی‌تواند از روی سایۀ خودش بپرد". ناصر ملک مطیعی باید همان نقشی را ایفا می‌کرد که سینمای ایران و طرفدارانش از او انتظار داشتند و هنوز هم در ذهن خود دارند؛ ناصرخان یا آقا مهدی پاشنه‌طلا.

در گزارش تصویری این صفحه شوکا صحرایی، به دیدار ناصر ملک مطیعی رفته‌است.

انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین: ۳۰ جولای ۲۰۱۰ - ۸ مرداد ۱۳۸۹


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
پرویز امینف

در روستای صیاد ناحیۀ "شهرتوس" در جنوب تاجیکستان، ساختمانی هست که می‌گویند، شاید نخستین بنای اسلامی در منطقه باشد؛ با نام "خواجه مشهد" با حدود ۱۲۰۰ سال قدمت. در شمال افغانستان هم اماکنی با نام خواجه مشهد وجود دارد. در هر حال این ساختمان که اکنون با نام "مقبرۀ خواجه مشهد" شناخته می‌شود، در سده‌های نهم تا سیزدهم میلادی نقش یک مدرسۀ اسلامی را داشته، و پس از حملۀ مغول به آرامگاه مبدل شده‌است.

بنا به روایات محلی، "خواجه مشهد" نام یک مبلغ مذهبی و معمار بوده‌ که از خاورمیانه پیام اسلام را به این منطقه آورده، این مدرسه را بنا نهاده و زیر گنبد آن خاک شده‌است. پنجاه و چهار تن از مریدان او نیز در کنار گور او آرمیده‌اند. متفکران بسیاری شاگرد این مدرسه بوده‌اند و می‌گویند که ناصر خسرو قبادیانی هم از جملۀ آنان بوده‌است.

ساختمان خواجه مشهد عبارت از دو بخش گنبددار است که توسط یک پیش‌ایوان بلند به هم پیوند خورده‌اند. این ساختمان اخیراً مرمت شده، اما حتا پیش از آغاز تعمیرات در سال ۲۰۰۵ هم دیوار استوار آن با ۱۲ تا ۱۴ متر بلندی و سه متر قطر، آسیب اندکی دیده بود. آجری که برای بنای این ساختمان به کار رفته، ترکیب خاصی دارد که راز ماندگاری خواجه مشهد تعبیر می‌شود. یکی دیگر از دلایل ماندگاری این ساختمان حرمت و تقدس آن پیش مردم محلی بوده‌است. طی سالیان، حتا پس از ویرانی بخش‌هایی از بنا، مردم دور و نزدیک به زیارت خواجه مشهد می‌آمده‌اند و بقایای آن را نگهداری می‌کرده‌اند.

ساختمان دارای حجره‌ها و تالارهای جداگانه‌ای است که در گذشته‌های دور برای آموزش‌های هم دینی و دنیایی به کار می‌رفته‌اند. امروز هم می‌توان نشانه‌هایی از نیایشگاه را در گوشه‌ای دید و سوراخ وسط هر دو گنبد، روزنه‌ای بوده‌ برای ورود روشنایی و گرما و مقاومت با رطوبت و هم تعیین زمان و رصد ستاره‌ها از درون ساختمان. بقایای چله‌خانه و درس‌خانه‌های ساختمان هم مرمت شده‌اند.

دور تا دور هر دو گنبد در گذشته آیه‌هایی از قرآن حک شده بودند که در پی تحقیقات باستان‌شناسی در زمان شوروی کنده و در موزه‌های عمدۀ اتحاد شوروی پراکنده شدند. محمدیوسف عظیمف، متولی خواجه مشهد، می‌گوید که به همین شیوه یادگارهای فراوانی از مقبره به موزه‌ها منتقل شده‌اند.

در محوطۀ جلو ساختمان آثاری از ساختمان‌های دیگر باقی است که در گذشته محل اقامت مدرسان بوده‌است.

سال ۲۰۰۵ سفارت ایالات متحدۀ آمریکا در دوشنبه مصمم شد که هزینۀ ترمیم ساختمان خواجه مشهد را که جزء نادرترین یادگارهای تاریخی تاجیکستان به شمار می‌آید، بپردازد. برای این کار ۱۲۰ هزار دلار اختصاص داده شد و رحمت‌جان سلامف، معمار چیره‌دست تاجیک، به رهبری کارهای تعمیری گماشته شد. اکنون که گرد تاریخ از چهرۀ بخش عظیمی از این ساختمان کهن زدوده شده، شکوه پیشین آن در حال نمایان شدن است.

گزارش مصور این صفحه با توضیحات محمدیوسف عظیمف، متولی مقبرۀ خواجه مشهد، همراه است.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امیر جوانشیر

کالیفرنیا را قبلا پاره پاره دیده بودم و دربارۀ برخی نقاط آن نوشته بودم. این سفر را از آریزونا آغاز می‌کنم که سرزمینی خشک و بی آب است. تنها در نزدیکی‌های گرند کانیون چهره آبی رود کلرادو به چشم می‌آید که با پیکر آرام خود از بیابان می‌گذرد. پس از آن تا پارک ملی گرند کانیون که همانا جنگلی از درختان بلند کاج است و صدها هکتار را در بر می‌گیرد، چیز مهمی دیده نمی‌شود. اما خود گراند کانیون از پدیده‌های استثنایی طبیعت است که بخش دیدنی آن نصیب ایالت خشک آریزونا شده.

آریزونا

از گرند کانیون که در آمدیم به جای رفتن به شهر فلگ استف  Flag staff که شهر مهمی در آریزوناست، به سمت ایالت یوتا حرکت کردیم. تمام راه خشک و بی آب و علف بود و فقر از زندگی باشندگان گهگاهی اش می‌ریخت. باور نمی‌توان کرد که در آمریکا هم این اندازه کپر نشین وجود داشته باشد اما دارد. جغرافیای یوتا در واقع ادامه همان جغرافیای آریزوناست. با این تفاوت که به جای گرند کانیون، در آنجا سنگها و صخره‌ها گویا بر اثر باد، در طول میلیونها سال هیبت مجسمه‌هایی را یافته اند بسیار شکیل و زیبا، چنانکه پنداری دست بشر آنها را تراشیده است. این نوع مجسمه‌های طبیعی را در پنج هزار کیلومتری که طی کردیم فقط در یوتا دیدیم که جغرافیای متنوعش به اصطلاح جان می‌دهد برای فیلم‌های وسترن.

ارتفاعات راکی

در این ایالت گهگاه آبادی‌های کوچکی دیده می‌شد با ساکنانی که تا آنجا که می‌شد در یک عبور از جاده اصلی دید، بیشتر در کانتینر می‌زیستند و نمی‌دانم سرخ پوست بودند یا مکزیکی. مکزیکی برای آن می‌گویم که شمار مکزیکی‌ها بخصوص در ایالت‌های غربی زیاد است و گاهی چهرۀ مکزیکی‌ها در کنار جاده پیدا می‌شد. مثلا در کنار جاده، مکزیکی‌ها یک بازار روز محقری راه انداخته بودند و در کنار اتومبیل‌های خود که وسیله ای جدانشدنی از زندگی شان به نظر می‌رسید، چیزهایی در معرض فروش گذاشته بودند.

جنگل های راکی

از زمانی که از پارک ملی گرندکانیون در آمدیم درخت نایاب شد. بخصوص در ایالت یوتا چشم هر چه می‌گشت سایه ای نمی‌یافت که بتوان دمی در آن آسود. درخت در آنجا گوهری کمباب است و اگر ناگهان در جایی پیدا شود، تازه زیبایی آن نمودار می‌شود. در جغرافیای یوتا به آدم این احساس دست می‌دهد که درخت وقتی تک است و در بیابان برهوت سایه افکن می‌شود، بسی زیباتر است از درختی که در جنگل در میان انبوه درختان پنهان است. اما همۀ جغرافیای یوتا چنین نیست. مکان‌های سرسبز و خرمش را که دامداری‌های بزرگ دارد ما ندیدیم. یا شهری را که مثلا دانشگاه یوتا در آن واقع است و از معاریف ایران اردشیر زاهدی در آن درس خوانده است. 

کوه های راکی

در سرزمینی که آفتاب بی رحم است و گرما بیداد می‌کند در حیرتم که چگونه مردمان می‌توانستد در کانتینر زندگی کنند. ظاهرا توانایی بشر در تحمل دشواری‌ها اندازه ندارد. لطف طبیعت یوتا در این است که با وجود خشک بودن، هر دم طرح تازه ای در می‌افکند و رنگ خاک و جنس گیاهان و ارتفاع کوهها و شکل صخره‌ها همواره دیگر می‌شود.

از یوتا جاده ۱۹۱ را گرفتیم و به اتوبان ۷۰ رسیدیم که نمی‌دانم از کجا می‌آمد ولی بعد از اینکه وارد آن شدیم تا مریلند یکسره در آن راندیم. در واقع از غرب تا شرق، بیش از چهار هزار کیلومتر این اتوبان با ما همراه بود و سراسر غرب تا شرق آمریکا را به هم می‌پیوست. از یوتا که وارد اتوبان ۷۰ می‌شوید چیزی به ایالت کلرادو نمانده است. ایالتی که برخلاف دو ایالت پیشین سبز و خرم و پر آب است و نعمت از زمین و آسمانش می‌بارد.

رود کلرادو

هنوز چندی در کلرادو پیش نرفته بودیم که به شهرک‌هایی رسیدیم یکی از دیگری زیباتر و دلنواز تر. پر از باغ‌های میوه و مزارع حاصلخیز. رود کلرادو که از کوههای راکی در ارتفاعات همین ایالت سرچشمه می‌گیرد، سراسر شیب تند کلرادو، و سپس صحرای یوتا و آریزونا را در می‌نوردد و از بخشی از کالیفرینا عبور می‌کند تا به اقیانوس آرام بپیوندد. این رود به علت برفی که بیشتر ایام سال در ارتفاعات کلرادو می‌بارد و نیز باران بسیار ارتفاعات راکی، در تمام سال پر آب است. به همین علت است که توانسته است در طول میلیونها سال ارتفاعات گرند کانیون را بشوید و دره عمیقی بسازد و زیبایی‌ها و جاذبه‌های کم مانندی به وجود آورد.

دشت های کانزاس

رود کلرادو، رود شگفتی است. نخست در ابتدای آریزونا آن را دیدم که خود را در میان دره‌ها پهن کرده بود و چهره آبی داشت. بار دوم که در شهر "موآب" با آن دیدار کردم، گل آلود بود. موآب طبیعت فوق العاده ای دارد و کوههایش که در دسترس شهرنشینان قرار دارد، در ماه اردی بهشت پر برف است و لابد آب شدن همین برف‌هاست که رود را گل آلود می‌کند. آخرین بار رود را در تنگه‌های شهر "کلیفتون" دیدم که باغ‌ها و مزارع شهر را آبیاری می‌کرد. آخرین بار می‌گویم برای اینکه پس از آن دیگر این رود تا ارتفاعات کوههای راکی ما را تنها نگذاشت. نه ما را، که دره پر حاصل کلرادو را هم، که همه نیرو و ثروت خود را از آن می‌گیرد.

شهر دنور

دره کلرادو به برکت این رود چنان آباد است که هیچ نقطه ای نیست که از ویلاها و خانه‌های ثروتمندان آمریکایی خالی باشد. تمامی بخش غربی کلرادو به یمن این رود پر رونق است. چنان است که گویی ایالت کلرادو دور این رود می‌پیچد و از ارتفاعات راکی پایین می‌رود تا به شهر زیبای "گرند جانکشن" برسد. در تمام ناحیه، آبادی‌ها به علت وجود این رود، به هم پیوسته اند و همه جا مانند شمال ایران از ویلاها و خانه‌های زیبا آباد است. خانه‌هایی که چه بسا از آن کسانی باشند که در شهرهای مختلف آمریکا زندگی می‌کنند و اینها صرفا خانه‌های ییلاقی شان است. یک اتوبان که به لحاظ زیبایی مانند ندارد، کناره رود را طی می‌کند و از آن بالا می‌رود تا به دنور برسد. این همان اتوبان ۷۰ است که ما را تا مریلند همراهی کرد.

شهر دنور

دره کلرادو چون به ارتفاعات می‌رسد هرچند به علت کوهستانی شدن، از آبادی‌ها و شهرهای زیبا تهی می‌شود، اما در عوض جنگلی در آن می‌روید که در همۀ عالم نظیر ندارد. یک جنگل سرو و کاج که درختانش چون خدنگ بالا رفته و چشم نوازترین جنگل عالم را پدید آورده است. در میانه این جنگل، هر چند صد متر یک بار، میدان‌های اسکی باز می‌شود تا ورزشکاران از هوای پاک کوهستانی اش بهره مند شوند. در این نواحی ارتفاع زمین از سطح دریا به ۹۰۰۰ پا و بیشتر می‌رسد. البته شاید این نقاط مرتفع ترین نقاط کوه‌های راکی نباشد چون این رشته کوه تا سرزمین کانادا ادامه می‌یابد. به هر حال سرچشمه رود کلرادو همین ارتفاعات است. ارتفاعات پر برفی که در بیشتر مواقع سال برای عبور از آن به زنجیر چرخ نیاز می‌افتد. از این روی جا به جا در اتوبان به مکان‌هایی بر می‌خورید که تابلوی "برای بستن زنجیر چرخ" در آن دیده می‌شود. در حالی که ایستادن در اتوبانهای آمریکا اساسا غیر مجاز است و هر جا بخواهید توقف کنید باید از یکی از خروجی‌های اتوبان بیرون بروید، در اینجا حاشیه‌هایی ساخته‌اند که بتوان ایستاد و زنجیر بست.

نمای دور کانزاس سیتی

کلرادو به قدری زیباست و آب و هوایش به اندازه ای دلپذیر که این ایالت را به یکی از مقصدهای مهم مهاجرت از کالیفرینا بدل کرده است. این نکته از آن جهت اهمیت دارد که کالیفرنیا خود رشک سرزمین‌های دیگر است و همه از نقاط دیگر به کالیفرنیا می‌کوچند. البته نباید فراموش گذاشت که زندگی در کلرادو، تا حدی ارزان تر از کالیفرنیاست و این بر جاذبه آن افزوده است.

در اوایل اردی بهشت ماه در حالی که در آریزونا و یوتا گرمای تابستانی جریان داشت، کلرادو مانند اواخر اسفند ماه تهران، تازه بهار کرده بود. این بهار پر طراوت که در برگ‌های تازه رسته نمود می‌یافت و دیدن آنها زندگی را تا سر حد پریشان حالی‌های خیامی غم انگیز می‌کرد، تا کانزاس ادامه می‌یافت.

 
موزه آیزنهاور

کانزاس سرزمین دشتهاست و کشتزارهایش تا آنجا که چشم کار می‌کند و زمین به آسمان دوخته می‌شود، ادامه دارد. اگر یکنواخت بودن و یکدستی زمین را بتوان ملال‌آور شمرد، کانزاس بیش از هر سرزمینی در مسیر پنج روزه ما خستگی آور بود. در عوض دشتهای حاصلخیزش در تمام ایالت‌های بر سر راه مانند نداشت. هر چند ما در زمانی از آن عبور کردیم که فصل برداشت گذشته بود، و زمین، لخت و عریان بود. اما طبیعت آن سرسبز و خرم بود و هرچه پیشتر رفتیم، سرسبزتر شد و این سر سبزی و طراوت تا نزدیکی‌های کانزاس سیتی، مرکز ایالت کانزاس، ادامه یافت. این نشان می‌داد که اگر در فصل سرسبزی کشتزارها از آن عبور می‌کردیم بکلی چهره دیگری از ایالت کانزاس دیده می‌شد.

سرزمین یوتا

کانزاس، هر چه به میسوری نزدیک تر می‌شود، زمینش از یکدستی بی انتها، بیشتر بیرون می‌آید و در حوالی میسوری پستی بلندی‌های دلپذیری پیدا می‌کند که چشم را می‌نوازد. در میسوری هم پست و بلند زمین افزایش می‌یابد، اما سرسبزی بخش‌های آخر کانزاس چیز دیگری است. کانزاس هر چند در اوایل - وقتی از کلرادو وارد آن می‌شویم - خالی از سکنه است اما هرچه به کانزاس سیتی نزدیک تر می‌شود، بر شمار شهرها و آبادی‌های آن افزوده می‌شود، به گونه ای که با توجه به آب و هوا و سر سبزی بی اندازه این احساس به آدم دست می‌دهد که جایی سزاوارتر از کانزاس برای زندگی نیست.

کانزاس سیتی

کانزاس سیتی شهر دلنشینی است. مرکز شهر آن شاید با مرکز هر شهر بزرگ دیگری در آمریکا فرق دارد. انبوهی درهم و تاریک مرکز شهرهایی مانند سان فرانسیسکو، لس‌آنجلس و حتا دنور را ندارد که حاصل تجمع بناهای بلند است. در آن شهرها بناهای بلند متعدد در کنار هم، مرکز شهر را دچار خفقان کرده است. کانزاس سیتی با وجود آنکه قدیمی به نظر می‌آید اما مرکز شهرش دلباز و آرام است و آرامش آن تنها از خلوت بودن آن نمی‌آید بلکه فرم ساختمان‌ها و قدمت آنها بافتی به آن می‌دهد که در شهرهای دیگر آمریکا نمی‌توان یافت. چنین است که ایالت کانزاس از دیگر ایالت‌ها متفاوت است و بیشتر از هر جا جای زندگی است.

این نکته را نیز نباید فراموش بگذارم که شهر کوچک آلبی در کانزاس، آرامگاه آیزنهاور رییس جمهوری مشهور آمریکاست. پدر و مادر آیزنهاور در این شهر می‌زیستند و خانه شان هنوز بر جای است و در همان محوطه ای قرار دارد که آرامگاه آیزنهاور. خانه محقری است و نسبت به دیگر خانه‌های شهر شکوهی ندارد و این نشان می‌دهد که آمریکا از دیر زمان سرزمین استعدادها بوده است نه طبقات اشرافی. برای آرامگاه آیزنهاور بنایی با اهمیت ساخته اند و کتابخانه قابل توجهی نیز بر آن افزوده اند. با وجود این، بنای آرامگاه آیزنهاور به نسبت بنای آرامگاه جان اف کندی در آرلینگتون (ویرجینیا) یا بنای آرامگاه نیکسون در یوربا لیندای اورنج کانتی در کالیفرنیا شکوه چندانی ندارد. بنای آرامگاه کندی یکی از جاذبه‌های توریستی آمریکاست و بنای آرامگاه نیکسون با تاریخ آمریکا درهم آمیخته است. آرامگاه آیزنهاور از این دست نیست. مقبره‌ای ابرومند است که خوب از آن نگهداری می‌شود و مسافران سری به آن می‌زنند و کتابخانه‌ای نیز در کنار آن ساخته‌اند.

رود میسوری

ایالت بعدی بر سر راه، میسوری بود که سر سبزی آن مانند کانزاس و چین و شکن زمینش بیشتر از آن است. در این ایالت آنچه اهمیت یاد کردن دارد همانا رود میسوری است که در تاریخ آمریکا سرگذشتی خواندنی دارد. رودی که در مرز ایلینوی به می‌سی‌سی‌پی می‌پیوندد و آن را به یکی از بزرگترین و با شکوه‌ترین رودهای جهان بدل می‌کند. چون درباره می‌سی‌سی‌پی جداگانه نوشته‌ام در اینجا بیشتر به آن نمی‌پردازم. همین اندازه بگویم که می‌سی‌سی‌پی یک رود نیست، یک دریاست.

از زمانی که از کالیفرنیا راه افتادیم در طول حدود سه هزار کیلومتر تا ایندیانا بی اغراق حتا یک دست انداز یا چاله در طول اتوبانها و جاده‌ها ندیدیم، همچنانکه هیچ تصادفی در این راه دراز به چشم نمی‌خورد. اما در ایندیانا تا حدی آسفالت اتوبان وصله پینه بود و به دست انداز می‌خورد. آیا ایندیانا به لحاظ اقتصادی از دیگر ایالات ضعیف تر است؟ نمی‌دانم اما اینطور به نظر می‌رسد. پس از آن وقتی وارد اوهایو و سپس پنسیلوانیا و ویرجینیا شدیم دوباره راه بهتر می‌شد و چون به ایالت مریلند رسیدیم، اتوبان ۷۰ چنان بزرگ (چند بانده) و صاف می‌شد که اتومبیل انگار بر آب می‌رفت. من خیال می‌کنم هر کس وارد این ایالت‌ها شود و صرفا جاده‌هایش را ببیند، تفاوت سطح زندگی در آنها را احساس خواهد کرد و در خواهد یافت که ایالت ثروتمند به چه معنی است. در ویرجینیا و مریلند لازم نیست شهرک‌های پاکیزه و ویلاهای خوش نقش و نگار را که بر دامن طبیعت جای گرفته اند ببینید تا به سطح بالای رفاه در آنها پی ببرید، همان دیدن اتوبان کافی است.

 
واشینگتن دی سی

با دیدن ویرجینیا و مریلند یاد حرف آرنولد توین بی افتادم که می‌گفت "اهالی امریکا از آغاز تاریخ خود انزواطلب بودند، می‌کوشیدند بهشتی زمینی در دنیای نو بنا کنند و از چنگ بدیهای کهن برهند." ظاهرا آنها دنیای نو را ساخته‌اند و حتا از شر دنیای کهن رهیده‌اند اگر ورود آنها به جنگ‌های عراق و افغانستان و امثال آن نباشد.

 

 

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
*پویه بینش

گیوه، نوعی کفش نرم، سبک، خنک و ارزان‌قیمت است که رویۀ آن از نخ پنبه‌ای تابیده و زیر آن از چرم و لته و پوشال و اخیرا لاستیک است و با دست ساخته می‌شود. گیوه تا اوایل این قرن، کفش عموم مردم ایران بود.

گیوه‌دوزی یکی از صنایع دستی ایران است که بیش از آنکه جنبۀ تزئینی داشته باشد، کاربرد آن مورد توجه بوده‌است. تصور تولید کفش و پای‌افزار در گذشته بدون صنایع چرم‌سازی و پلیمر و ترکیبات گوناگون شیمیایی و کارخانه‌های عریض و طویل تولید کفش در مقیاس انبوه، همان قدر دشوار است که توقع استفادۀ انبوه از کفش‌ها و گیوه‌های دست‌دوز در زندگی متفاوت امروز.

مردمان روزگاران کهن ایران درست مثل مردم دیگر نقاط و تمدن‌های دنیای کهن، با ابزار ساده و با دست به تولید پاپوش می‌پرداخته‌اند. امروزه تقریباً تمام شهرهای ایران داعیۀ "اولین" یا "بهترین" بودن در تولید کفش و گیوه را دارند. در حال حاضر می‌توان بازمانده استادان گیوه‌دوز را دربسیاری از  استان‌های ایران مشاهده کرد که به صورت محدود به تولید کفش و گیوه می‌پردازند. هر یک این صنعت را به نامی می‌شناسند: گیوه‌دوزی،‌ گیوه‌‌کشی، ملکی‌دوزی، و غیره. اما به هر حال، هر یک از این نام‌ها روز به روز فاصله‌شان با زندگی روزمرۀ مردم بیشتر شده، به فهرست پیشه‌های فراموش‌شده نزدیک‌تر می‌شوند.

برای تولید گیوه از ابزار و مصالحی چون پوست گاو، پنبه، نخ تابیده، پارچۀ نازک نخی، کتیرا، پوست دباغی‌شده، موی بز و چسب (سریشم)، سندان چوبی، مشته، درفش، دواگیر، چاقو و غیره استفاده می‌شود.

فرایند تولید گیوه شامل سه بخش مهم و اساسی است: بخش اول گیوه‌چینی یا رویه‌بافی است که اغلب توسط زنان از نخ‌هایی همچون ابریشم و نخ‌های تک‌لایه یا چندلایۀ پنبه‌ای بافته می‌شود. مرحلۀ دوم، تخت‌کشی یا ساخت کف گیوه است که با توجه به مواد به‌کاررفته در کف، نوع و قیمت آن تغییر می‌کند. و بالاخره مرحلۀ سوم تولید گیوه، سوار کردن و دوختن رویه و تخت بر روی هم است که توسط استادان گیوه‌دوز انجام می‌شود.

تمام این مراحل دشوار و طولانی موجب بالا رفتن هزینۀ تولید و در نتیجه گران بودن این نوع کفش‌ها می‌شود. گران‌ترین آنها گاه تا ۸۰ هزار تومان نیز به فروش می‌رسد؛ در حالی که با پرداخت چنین مبالغی کفش‌های مناسب تری می‌توان خرید. عدم توجه به سلیقۀ مشتری می‌تواند یکی دیگر از دلایل بی‌رغبتی مردم برای خرید این نوع کفش‌ها باشد. طرح‌های محدود، رنگ‌های یکسان، عدم تجانس انواع مدل‌های این کفش‌ها با دیگر البسۀ مردم چیزی است که نمی‌توان آن را نادیده انگاشت.

هر چند من و شما شاید دیگر از خریداران کفش‌های دست‌دوز و گیوه‌های تابستانی و صندل‌های چرمی نباشیم، اما هنوز هم کسانی هستند که دنبال چنین کفش‌هایی می‌گردند؛ برای داشتن یک جفت از آنها پیش‌پرداخت می‌دهند و از تأخیر در آماده شدنش ناراحت می‌شوند. هرچند که این روز‌ها همه از پولو، دکتر مارتین، آدیداس، نایک و آل استار صحبت می‌کنند و پیرمرد کفش‌دوزی که در بازار سرپوشیدۀ شهر هنوز هم با سماجت و اصرار کفش چرمی و گیوه می‌دوزد، باب طبع ستایش‌کنندگان آثار کهنه و قدیمی است. و دقیقاً همین جاست که پرسش بزرگی را پیش روی خود می‌بینیم: "آیا محصولاتی مثل یک گیوۀ دست‌دوز چیزی است که فقط برای تزئین پشت ویترین مغازه جای می گیرد و تنها به درد تماشا می‌خورد؟"



*پویه بینش از کاربران جدیدآنلاین است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفا آن را به نشانی info@jadidonline.com بفرستید.

 

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

صحافی سنتی و جلدسازی، با تاریخی هزارساله، از عالی‌ترین جلوه‌های هنر ایرانی است که با روشی دقیق و پیچیده، نمونه‌های بی‌مانندی خلق کرده و به گنجینۀ فرهنگ بشری افزوده است.

در این هنر، روش‌های مختلفی به کار می‌رفته که هر یک در نوع خود مهارت خاصی می‌طلبیده است. جلدهای اولیه اغلب از چوب نازک، با پوششی از روکش چرم شکل می‌گرفته که نقوش روی آنها ساده و هندسی بوده است. این چرم از تیماج، پوست میش و ساغری و چرم‌های دیگر فراهم می‌آمده و بعدها، به جای چوب از مقوای ضخیم که از کاغذهای باطله ساخته می‌شد، استفاده می‌کردند.

با گسترش تمدن اسلامی، هنرمندان ایرانی روش‌های تازه‌ای ابداع کردند. به کمک قالب‌های حکاکی شدۀ  فلزی، نقش‌های متنوع و دلپذیری بر روی جلدهای چرمی به وجود می‌آوردند و بعدها با استفاده از ورقه‌های نازک طلایی، ترکیب درخشانی از دو رنگ قهوه‌ای و طلایی به کار گرفتند که به صورت نشانه و شکل کلی جلدهای کتاب‌های نفیس درآمد.

از قرن نهم هجری، جلدسازی با ظرافتی بی‌نظیر همراه شد. درون جلدها را با نقش‌های مشبک چرمی می‌پوشاندند و این روش که به معرق سوخت مشهور است، از عالی‌ترین نمونه‌های صحافی به شمار می‌آید.

در قرن دهم هجری، جلدهای لاکی نقاشی شده ابداع شد که تا قرن چهاردهم ادامه یافت. در این روش، هنرمندان بر روی صفحات مقوایی، نقاشی‌هایی عالی و هوش‌ربا می‌کشیدند. جلد از نوشته‌ها و نقش و نگارها پوشیده می‌شد و در پایان، با لایه‌هایی از روغن کمان، پوششی به آن داده می شد که سبب محافظت از جلد می شد. روغن کمان، روغنی بود که از سرو کوهی و بَزرَک می گرفنتد و کمان ها را با آن چرب می کردند.

هنر صحافی و تجلید، نسل‌های پیاپی توسط هنرمندان به شاگردان آموخته و منتقل می‌شد. یکی از آخرین بازماندۀ این نسل در عصر ما، مرحوم حاج حسین عتیقی بود که هنرش را به فرزندان خود و از میان آنها به محمد هادی عتیقی سپرد.

کارگاه صحافی خاندان عتیقی درتهران  که سابقۀ تأسیس آن به ۱۲۷۰ هجری قمری می‌رسد – کانونی شد برای دیگر رشته‌ها و شعبه‌های هنر صحافی، از وصالی و افشانگری گرفته تا دو پوسته کردن کاغذها، رنگ آمیزی، متن و حاشیه، مرقع سازی و قطعه‌بندی. در این کارگاه، بی اغراق، هزاران جلد کتاب قدیمی خطی در حال از میان رفتن، احیا و مرمت شده و به حالت نخستین خود بازگشته است.

و اما نسل آخر این هنرمندان، یعنی محمد هادی عتیقی و برادرانش، به غیر از رموز صحافی سنتی که از پدر فرا گرفته‌اند، اغلب هنرهای دیگر کتابسازی را نیز، چون تذهیب، مینیاتور، تشعیر، جدول کشی و حل کاری، آموختند و در میان اقران خود، یگانه شدند.

محمد هادی عتیقی در طول مدتی قریب به چهل سال، صدها نسخه خطی را مرمت کرده و به روزگار اصلی‌اش بازگردانده است که در میان آنها می توان به نسخه های نفیسی از ده‌ها جلد قرآن منحصر به فرد و دیوان‌ اشعار و رساله‌های مذهبی و نسخه‌های علمی و طبی اشاره کرد که امروزه در مراکزی چون موزۀ لوور، کتابخانۀ ملی فرانسه- پاریس، موزۀ سلطنتی لندن، موزۀ ویکتوریا و آلبرت لندن، موزۀ متروپولیتن نیویورک، موزه توپکاپی استانبول، موزۀ رضا عباسی تهران، کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی، موزۀ آستان قدس رضوی، موزۀ کتابخانۀ حرم حضرت عبدالعظیم، موزۀ قرآن کریم و بسیاری از مجموعه‌های مجموعه‌داران خصوصی داخل و خارج نگهداری می شود.

محمد هادی عتیقی علاوه بر صحافی و مرمت نسخه‌های خطی در طول این چند دهه، به گردآوری نمونه‌های عالی و کم‌نظیر نسخه‌های خطی و قطعات خوشنویسی، جلدهای دوره‌های مختلف و مینیاتورهای قدیمی نیز پرداخته و مجموعه‌ای نفیس فراهم آورده است که برای بسیاری از علاقه‌مندان و محققین سودمند است.

 

شوکا صحرایی در گزارش تصویری این صفحه به کارگاه محمدهادی عتیقی رفته است و شما را با هنر صحافی و جلدسازی سنتی او آشنا می کند.

 

  برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
جواد منتظری

"مارتین شمعون‌پور"، نوازندۀ ۲۶ ساله فلوت ریکوردر، نوازندگی را خودآموزی کرده‌است. از این رو توانایی‌های نواختنش متفاوت با شیوه‌های نوازندگی رایج است. او از تمامی صداهایی که ممکن است از یک فلوت بتوان گرفت بهره می‌گیرد تا به خلق نوعی موسیقی برسد که نه تنها ویژۀ خود اوست، بلکه از عرف رایج نوازندگی به دور است. شمعون‌پور برای حصول به این نتیجه از هیچ چیز ابا ندارد و تا آنجا پیش می‌رود که از صداهای فالش (صدای خارج) یا نابهنجار در نواختن فلوت ریکودر استفاده می‌کند و آن را به خدمت موسیقی‌اش در می‌آورد.

فلوت ریکورد با تلفظ آلمانی (Blockflote)، فرانسهFlute A BEC ، و ایتالیایی Dolceflut از خانواده سازهای بادی چوبی است که در اندازه‌های مختلف و وسعت صدا- از باس (بم) تا سوپرانو (زیر)- ساخته شده است. این ساز در طی چندین قرن مورد توجه اروپاییان بوده و آهنگسازان صاحب نامی همچون یوهان سباستیان باخ و آنتونیو ویوالدی قطعاتی برای آن ساخته‌اند.

مارتین شمعون‌پور از امکان وسعت صوتی فلوت ریکوردر بهره گرفته و شیوه نوازندگی منحصر به خود با نوایی متفاوت را ابداع کرده است  و بر همین اساس نام‌هایی متفاوت برای ساخته‌های خویش در لوح فشرده‌اش به نام "موعظه سرکوه" انتخاب کرده‌است. موعظه سر کوه، اشاره به سخنان حضرت مسیح در روی کوه برای پیروانش است. نام‌هایی که شمعون‌پور برای ساخته‌هایش برگزیده عبارت اند از "ورود"، "امرود آغاج"، "یادآوری خاطرات بر خلاف میل"، "ماخولیای اختران" (چیزی شبیه توهم برخی فروشندگان آلات موسیقی)، "سارا" (ماه)، "قطعه‌ای برای رقص گوسفندان" و "سایر اعضای گله"، "فراموش کردن به عمد و تعطیل رسمی". 

این نوازندۀ خودآموخته و زادۀ تهران که نقاش و تصویرگر هم هست، می‌گوید که بداهه‌نوازی مهم‌ترین ویژگی اجرای موسیقی در ایران است. خود شمعون‌پور در بداهه‌نوازی  از هنرمندانی چون حسین عمومی، شامیرزا مرادی و شیرمحمد اسپندار تأثیر پذیرفته‌است: "در قیاس با موسیقی ازپیش‌ساخته، بداهه‌پردازی محصولی است از هزار و یک علت، که شاید تنها یکی خواستۀ صاحب آن باشد."

بداهه نوازی (Improvisation) از اختصاصات موسیقی است. بداهه نواز، باید تعداد کافی نغمه، جمله و ضرباهنگ در ذهن داشته باشد تا بتواند با استفاده از این جملات و به کمک خلاقیت و ذوق شخصی خویش به تصنیف قطعه‌ای متفاوت دست یابد.

ابونصر فارابی، فیلسوف ایرانی،  بداهه نوازی را از جهت اهمیت کم از آهنگسازی ندانسته و آن را به عنوان نوعی از آهنگسازی پذیرفته است. بسیاری بر این عقیده‌اند تا نوازنده‌ای در بداهه‌نوازی تجربه کافی نداشته باشد،  به مراحل عالی نوازندگی دست نمی‌یابد. 

نمونه‌هایی از نوآوری مارتین شمعون‌پور در اجرای فلوت ریکورد را در گزارش مصور این صفحه می‌شنوید.

 

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
آزاده حسینی

بد نیست گهگاهی، از زندگی ماشینی و پر هیاهوی امروز تهران جدا بشوی و از کوچه‌های سربالایی و سرسبز دربند خود را به آرامگاه ظهیرالدوله برسانی، تا دمی بیاسایی و روح خود را صیقل دهی. در اینجاست که از مرگ نمی‌ترسی.

آرامگاه ظهیرالدوله، قبرستان کوچک و باصفایی است که میان تجریش و امامزاده قاسم قرار گرفته‌است. این گورستان در واقع خانقاهی بود که توسط علی‌خان ملقب به صفاعلی و مشهور به ظهیرالدوله تأسیس شد. این سیاستمدار عارف‌مسلک، که داماد ناصرالدین شاه هم بود، در سال ۱۳۰۳ هجری قمری به سـِلک مریدان شیخ صفی علی شاه پیوست
 به دنبال آن انجمن اخوت را در گوشۀ خانه خود در نزدیکی بهارستان تهران تأسیس کرد که تعدادی از روشنفکران عصر در این انجمن عضویت داشتند. هدف اصلی این انجمن مبارزه با ترویج خرافات و استبداد بود.  پس از درگذشت صفی علی شاه، جانشین او شد.

پس از به توپ بستن مجلس و مقابله با مشروطه‌خواهی، خانۀ ظهیرالدوله، به دلیل حمایت وی از مشروطه‌خواهان ویران شد. به دنبال آن، ظهیرالدوله ملک خود را که در شمیران قرار داشت، وقف انجمن اخوت کرد. در سال ۱۳۴۲هجری قمری ظهیرالدوله درگذشت و پیکر او را در همین محل به خاک سپردند.

از آنجا که ظهیرالدوله مورد قبول اکثر طبقات اجتماعی بود، بسیاری از هنرمندان، سیاستمداران و دانشمندان وصیت کردند که در مجاورت گور او دفن شوند.

در سال ۱۳۴۴، ایرج میرزا نخستین هنرمندی بود که بنا به درخواست خانواده‌اش در این خانقاه به خاک سپرده شد. از آن پس بسیاری دیگر از مشاهیر ایران در این آرامگاه به خواب ابدی رفتند. از دهۀ ۱۳۴۰ خورشیدی به بعد، اجازۀ دفن اموات داده نشد و از آن پس تنها آنهایی که پروانۀ خاص داشتند، در این آرامگاه به خاک سپرده می شدند که یکی از آنها فروغ فرخزاد بود.

در حال حاضر ۱۸ تن از مشاهیر علوم پزشکی، داروسازی،‌ معماری و دندان‌پزشکی، ۲۱ تن از هنرمندان موسیقی، ۱۷ تن از شاعران و نویسندگان نامدار ایرانی و چندین قاضی، هنرمند و خوشنویس در این آرامگاه تاریخی آرمیده‌اند. به عنوان مثال می‌توان از افرادی چون ملک‌الشعرای بهار، ایرج میرزا، رهی معیری، دکتر محمدحسین لقمان ادهم، محمد مسعود، ابوالحسن صبا، روح‌الله خالقی، فروغ فرخ‌زاد، قمرالملوک وزیری، برادران محجوبی، داریوش رفیعی، حبیب‌الله سماعی، حسن تقی‌زاده، درویش‌خان و صبحی مهتدی یاد کرد.

آنچه بیش از همه به اهمیت این آرامگاه می‌افزاید این است که امروزه این مکان به میعادگاهی برای اهالی هنر و دوستاران شاعران ایران مبدل شده‌است. یکی از پر رفت‌وآمدترین گورهای این آرامگاه، مزار فروغ فرخ‌زاد است. اغلب اوقات گل‌های جامانده از دوستارانش بر روی سنگ قبرش به چشم می‌خورد:

"من از نهایت شب حرف می‌زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می‌زنم
اگر به خانۀ من آمدی، برای من، ای مهربان، چراغ بیاور و یک دریچه
که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم".

گل‌های به جای مانده بر روی اکثر سنگ قبرها حاکی از حضور مداوم مردم فرهنگ‌دوست در این محل است؛ افرادی که برای تجدید پیمان با فرهیختگان به اینجا می‌آیند. در این جمع غریبه‌ای نیست. خود تو شاید بی‌نام و نشان‌ترین ِ آنجا باشی.

گورستان ظهیرالدوله از گورستان‌های اختصاصی است که توسط مالکان و کمک‌های بازدیدکنندگان اداره می‌شود و مالکان این میراث ارزشمند مصمم‌اند که آن را برای آیندگان نگه دارند.

با تشکر از خانم سحر خبازپیشه که تعدادی از عکس‌های این گزارش تصویری را در اخیتار ما قرار داده‌اند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
طاهره شریفی

هر کس دیگری هم جز من وقتی تازه وارد افغانستان شود و مدتی اینجا زندگی کند، می‌فهمد که چه‌قدر اینجا زنها محدود و تحت فشارند و از کم‌ترین حقوق اجتماعی به سختی برخوردارند.

در آغاز وضعیت ناراحت‌کننده است. شاید هم دلت بسوزد وقتی می‌بینی در گرمای تابستان سر و روی خود را با چادر و روبند مشکی بسته‌اند، اما بعد از مدتی زندگی می‌بینی که زندگی با این شرایط چندان هم سخت نیست؛ قصۀ عادت است.

سخت‌گیری‌های دورۀ طالبان زن‌ها را منزوی‌تر و مردهایشان  را هم به این امر متوقع‌تر از آن کرده که به راحتی بتوانند وارد بازار کار و فعالیت اجتماعی شوند. کم کم تو هم عادت می‌کنی و حتا بعضی وقت‌ها از این که کارت در بیرون از خانه است و باید همه‌اش بیرون بروی، از همسایه‌ها خجالت می‌کشی و شاید هم روزی فکر کنی که آدم بدی هستی. به خانم‌هایی که فعالیت بیرون از خانه دارند، کمتر اعتماد می‌کنی و عینک بدبینی  نسبت به این دسته افراد را به چشم  می‌زنی.

در یک جامعۀ سنتی زن خوب بودن، یعنی زن خانه‌دار؛ همان برداشت سنتی‌اش! آن عده از خانم‌های افغانستانی هم که  بعد از یک نسل مهاجرت، و اندوختن تجربه  به جمع مردان و مشارکت با آنها در فعالیت‌های بیرون از خانه پیوسته‌اند، اکثراً به آرایشگری و خیاطی و بافندگی و دیگر شغل‌های، به اصطلاح، زنانه می‌پردازند و یا برخی مشاغل اداری در دانشگاه یا بیمارستان و مدارس. و برای حفظ کارشان هم باید شرایط بسیار و خط و نشان‌های اطرافیان را بپذیرند.

وقتی در هرات نام اتحادیۀ زنان تجارت‌پیشه و اتحادیۀ تهمینه را شنیدم، آن هم  در جامعه‌ای که دخترها به شوهران‌شان فروخته می‌شوند، با زن‌ها مثل وسایل خانه رفتار می‌شود، خانم‌ها فقط سالی یک بار - آن هم چهارشنبۀ اول سال – می‌روند پارک، جایی که بیشترین آمار خودسوزی زنان را در افغانستان دارد، شنیدن کلمۀ زن تاجر  واقعاً برای من  جالب و تعجب‌آور بود. شاید هم باورنکردنی! به همین خاطر در اولین فرصت برای تهیۀ گزارش سراغ اتحادیۀ تهمینه رفتم.

بیشتر این اتحادیه‌ها مربوط به اتاق‌های تجارت است. آقای خلیل احمد یارمل، مدیر عامل اتاق‌های تجارت، می‌گوید اطاق‌های تجارت از سال ۱۳۸۷ تا کنون یازده انجمن و اتحادیۀ مربوط به زنان تجارت‌پیشه را که به صورت پراکنده فعالیت می‌کردند، منسجم کرده و اساسنامه، معاون و منشی تعیین کرده‌است. اتحادیه چند بخش داشت که بیش از ۱۳۰۰ تن زن را که قبلاً پراکنده کار می‌کردند، دور هم آورده‌است.

این آمار را که شنیدم، به خودم گفتم این تعداد خانم اینجا دارند تجارت می‌کنند؛ آن هم در سطح بین‌المللی! چه‌قدر هم پرشور و فعال، اما زیرکانه و بی‌سروصدا.

آقای یارمَل توضیح می‌دهد که محصولات بخش‌های مهم اتحادیه – مثل انجمن توانمندسازی زنان، انجمن تولیدی و آموزشگاه گل‌سازی، اتحادیۀ آرایشگران، انجمن خیاطی، شرکت تولیدی بانو، اتحادیۀ پیله و ابریشم که بهترین تولیدات ابریشمی مثل بلوز، کراوات، لباس، کیف و کفش ابریشمی تولید می‌کنند – در  نمایشگاه‌های داخلی و خارجی به معرض دید قرارداده می‌شود و به کشورهای خارجی صادر می‌شود. خوب اینها همه دست‌آورد همان روحیۀ فعال زنان افغانستان است که آرامش نسبی کشور را غنیمت شمرده و برای گذران زندگی و تحقق آرزوهای فرزندانشان که خود در بهترین سال‌های جوانی‌شان از آن محروم بودند، می‌کوشند.

در گزارش مصور این صفحه به اتحادیۀ تهمینه در هرات سر می‌زنیم.

 

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
الین نجمی

از دور که نگاه کنی، کمتر به نظرت می‌رسد که پل هنرها (Le Pont des Arts)، این پل فلزی که انستیتوی فرانسه یا مجلس دانشمندان را در منطقه‌ ششم پاریس از فراز رود سن به حیاط مربع شکل کاخ لوور در منطقه‌ یکم پیوند می‌زند، یکی از عاشقانه‌ترین مکان‌های این شهر به شمار آید: جایی که توالی بناهای هماهنگ، از پل نف گرفته تا کلسیای نتردام، جزیره سیته و مدرسه هنرهای زیبا، چشم‌اندازی بی‌مانند را در مقابل آدمی قرار می‌دهد.

این بنای فلزی که در سال ۱۸۰۴ ساخته شده و در سال ۱۹۸۹ آن را بازسازی کرده‌اند، نامش را وامدار کاخ لوور است که در اصل کاخ هنرها (Palais des Arts) نامیده می‌شد.

اینجا محلی است که در آن می‌توان - درست در دو قدمی مرکز شهر-، گوش را با نوای موسیقی نوازندۀ سولو نوازش داد، و یا با ریتم خوش گیتار هم نوا شد؛ در روزهای گرم، حمام آفتاب گرفت؛ خود را به هیاهوی گردشگران خارجی که سفرشان را با گرفتن عکس‌های یادگاری جاودان می‌کنند، و یا به پیک‌نیک‌های پر قیل‌وقال دانشجویان مدرسه هنرها و قهقهه‌های گم شده در سوت کرجی‌های گذران بر رود سن، سپرد؛ خود را با تماشای نقاشی‌هایی که با رنگ‌های تندشان چشم رهگذران کم توجه را هدف می‌گیرند، سرگرم کرد، و یا اصلا خیره به هنر نقاش جوان زبر دست، حساب زمان را از کف داد!

اما، این‌ها همۀ جذابیت پل هنرها نیستند. سنت قفل‌های عشق Cadenas d’Amour که دوباره در دو سه دهۀ اخیر در بسیاری از شهرهای جهان از جمله پاریس رایج شده، امروزه شیفتگان بسیاری را از چهارگوشۀ این کرۀ خاکی، به ویژه در مناسبت‌هایی چون روز عشاق یا روز والنتین، به سوی این پل می‌کشاند.

قفل‌های عشق، در حقیقت قفل‌هایی هستند که زوج‌های عاشق چون نمادی از وفاداری ابدی به نردۀ پل‌ها می‌آویزند. قفل‌ها گاهی به نام‌ زوج‌هایی که آنها را می‌آویزند، آرسته‌اند و گاه کنده‌کاری شده یا به توصیفی منقش‌اند، وصفی که شرح رابطۀ آن‌هاست. مرسوم است که پس از آن زوج عاشق با هم کلید قفل را مثلا در رودخانه‌ای که زیر پل جریان دارد بیندازند. بدین‌سان، قلب‌های به هم زنجیر شده‌شان از هم جدا نخواهد شد؛ و هیچ رقیبی، به کلید قلبشان دست نخواهد یافت.

در آیینی افسانه‌ای، جاودانگی فلز در مقابل تلاطم‌‌های قلب و ناپایداری عشاق قرار می‌گیرد: تا فولاد فناناپذیر زمان را به چالش گیرد و عشق را با ابدیت هم تراز کند.

خاستگاه این رسم کاملا مشخص نیست؛ برخی آن را به گذشته‌ای دور نسبت می‌دهند و حتی از روم باستان سخن می‌گویند. بنا به گفتۀ گردشگران ایتالیایی، این سنت از رمان عاشقانه ایتالیایی: "من تو را می‌خواهم" نوشتۀ Federico Moccia  منشا می‌گیرد. در صحنه‌ای از این رمان، زوج قهرمان داستان قفلی را با نام‌هایشان به تیر چراغ برق پل میل ویو (Milvio) در نزدیکی رم می‌آویزند، و پس از بوسیدن هم، کلید را در آب‌های تیبر (Tibre) می‌اندازند. 

آنچه قطعی شمرده می‌شود این است که امروزه چنین رسمی، کما بیش، در نقاط مختلفی در چهارگوشۀ جهان ـ از مسکو گرفته تا ویلنیوس، بروکسل، کیف، فلورانس، ونیز، ورون ـ شهر رومیو و ژولیت ـ، مراکش و حتی در پاره‌ای شهرهای چین و ژاپن برقرار است.

هم‌چون دیگر آئین‌ها، می‌توان رد پای وقایع اجتماعی را در تحول این سنت مشاهده کرد: در میانۀ قفل‌های فلزی، به رشته‌های رنگین نخی یا پلاستیکی گره زده شده به نرده‌ها برمی‌خوری، که بی‌تردید به ترانۀ "دختری با روبان زرد"  و سنت روبان‌های زرد در آمریکا اشاره دارند. اگر در طول جنگ اول خلیج فارس، همسران سربازان، با آویختن روبانی زرد رنگ به پنجره یا در ایوان، نشان می‌دادند که بازگشتشان را انتظار می‌کشند، اینجا بندهای رنگارنگ، تنها از اندوه بستگان سربازان مشغول جنگ در عراق و افغانستان خبر نمی‌دهند، بلکه با معنایی تعمیم یافته، از آرزوی بازگشت هر عزیز سفر کرده‌ای نشان دارند.

طارمی چوبی پل هنرها نیز آکنده از نقش‌های گرافیتی است: از قلب‌های تیرخورده تا نام‌ها و تاریخ‌ها، همگی حک شده با نوک تیز چاقو یا نقش شده با رنگ‌های تند. آنها نیز از غیرقابل چشم پوشی بودن مراسمی آشنا در چهار گوشۀ جهان برای عده‌ای حکایت می‌کنند که می‌خواهند بگویند "من آن‌جا بودم".

و همین ماندگاری به هر قیمت باعث به زیر سوال رفتن سرنوشت این قفل‌ها و نقش‌ها شده است. شهرداری پاریس معتقد است که این رویه برای حفظ این میراث فرهنگی خطرساز است، و تصریح می‌کند که در نهایت این قفل‌ها برداشته خواهند شد. گویا آنها در جستجوی گزینۀ دیگری هستند: چیزی شبیه به درختی فلزی، که بتوان برای آویختن قفل‌ها از آن‌ بهره گرفت. 

چه باک اگر شهرداری نغمۀ ناساز سر می‌دهد! به هر تقدیر قفل‌های کنده‌کاری شده، در موارد بسیار، بیش از قول‌های عشق ابدی دوام دارند! زوج‌های بسیاری پیش از آنکه قفل‌ها زنگ بزنند و به رود سن بیفتند، از هم جدا شده‌اند. عشاق دل شکسته، خود قفل‌های عشقی را که افسون‌شان شکسته شده، خواهند شکست. زوج‌های جدید شکل خواهند گرفت و سوگندهای تازه‌ای از عشق خواهند آویخت.

در این فاصله اما، هیچ از جذابیت پل هنرها کاسته نخواهد شد، و میعادگاه به آوازۀ خود وفادار خواهد ماند:

"اگر اتفاقی
روی پل هنرها
به باد برخوردی، باد سرکش
احتیاط! مراقب دامنت باش!
اگر اتفاقی
روی پل هنرها
به باد برخوردی، باد فریبنده
احتیاط! مراقب کلاهت باش !"

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.