۱۳ سپتامبر ۲۰۲۱ - ۲۲ شهریور ۱۴۰۰
امیر فولادی
خانههای قدیمی روستائیان، اتاق اسرارآمیزی داشت که به آن "گنجینهخانه" میگفتند. جز بزرگترها کسی اجازۀ ورود به آنجا را نداشت. گاهی اگر میسر میشد دزدکی نگاهی به درون بیندازی، در نگاه اول متوجه میشدی که چیزهای کهنه و قدیمی رویهم تلنبار شدهاست. چیزهایی که فکر میکردی هیچگاهی به درد زندگی نمیخورند. اما به هرحال، آنجا گنجینهای بود و چیزهای دوستداشتنی و قدیمی زیادی آنجا نگهداری میشد.
نمیدانم این خاصیت از کجای زندگی مردمان ما و کشورهای ما میآید که چیزهای باارزش را دور از چشم دیگران و حتا خودش نگه میدارند. شاید منصفانهتر باشد فعلش را تغییر دهم، نگه میداشتند. به قول شاملو در آن زندگی حتا "عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد". در حالی که در کشورهای غربی معمولاً عادت برعکس است. خانوادهها اگر چیز با ارزشی داشته باشند، آن را در قسمتی از خانه جای میدهند که بیشتر به چشم بخورد، خوبتر دیده شود، قشنگتر به نظر آید.
خلاصه اینکه گذشتۀ افغانستان، حتا همین چند سال پیشِ آن مثل همان گنجینه یا پستوی روستائیان است؛ تلنبار شده در گوشۀ دنج و تاریک، بدون نظم و ترتیبی و بدون آنکه کسی بداند آنجا چیست یا چی کجاست. بنا بر این، گاه باید بروی آنجا، کورمال کورمال بگردی در این گذشتۀ بینشانی و بیترتیب و نظم. یا تصادفاً با آن برخورد کنی و ناگهان ببینی عکسی از اولین روزهای مدرسهات داشتهای. بدون آنکه خود بدانی، ببینی یادگارهایی از همین چند سال پیش تو وجود داشته، اما جایی بوده که دیده نمیشده. آن را گذاشته بودند پشت آئینۀ دیواری که گم نشود. غافل از اینکه چال کردن چیزی نیز نوعی گم کردن آن است؛ چه فرقی میکند؟ از دل برود هر آن که از دیده رود.
خلاصه که گذشتۀ افغانستان، حتا همین گذشتۀ ۵۰ سال پیش آن، شده "فیل مولانا". هر افغانی از آن تصوری دارد و تصویری: گذشتۀ عده ای از ما ناودان است؛ و مال عدهای دیگر، ستون با عظمت؛ برای عدهای هم بام بلند و برای آن دیگری بادبزن.
اتفاقاً همین چند شب پیش در یکی از مهمانیها که هفت افغان با هم بودیم و صحبت سیاست در میان داشتیم، نمیدانم به چه دلیل، افتاده بودیم به جان داوود خان. هرکدام از ما خروارها ادعا داشتیم، صد درصدی. بدون هیچ سندی ادعاهایی از این دست: داوود خان بسیار آدم ملی بود؛ داوود خان اصلاً آدم ملی نبود؛ داوودخان خودخواه بود؛ داوود خان پرکار بود. جملههای بحث ما پر بود از جملههای اثباتی یا سلبی. هر یکی به کمک برجسته کردن رگهای گردن میخواست دیگری را مجاب کند.
دیروز وقتی رفتم دفتر جدیدآنلاین عکسهایی از افغانستان به من نشان دادند که مربوط به دورۀ ظاهرشاه و اغلب آنها مربوط به دوران دوم صدارت محمد داوود خان بود. این عکسها را محمد قیومی، رئیس دانشگاه ایالتی کالیفرنیا در ایست بِی، از کتاب نادری رو کرده که در دهۀ ۱۹۵۰ توسط وزارت برنامهریزی افغانستان منتشر شده بود. با خود گفتم، این عکسها را با دوستان آن شب با هم ببینیم و بحث خود را دوباره مرور کنیم.
این دومین باری است که یک مجموعه عکس شوکهام میکند. یک بار همین چندی پیش عکسهایی که کتابخانۀ بریتانیا در کابل به نمایش گذاشته بود و شماری از آنها را جدیدآنلاین منتشر کرد. این بار هم عکسهایی که در دفتر جدید دیدم، آمادۀ چاپ در این سایت بودند. چرا چنین عکسهایی در دسترس مردم قرار نگرفتهاند؟ چرا من ۳۶ سالۀ علاقهمند به مرور و کنجکاوی در گذشته تا کنون به آنها بر نخوردهام؟
این عکسها افغانستان را در پنجاه سال پیش نشان میدهد. اگرچه این عکسها عمدتاً زندگی قشر شهری را نشان میدهد و معلوم نمیکند در آن زمان زندگی در روستاها چه گونه بوده و سطح زندگی مردم در چه وضعیتی، اما به هرحال خیلی چیزها را نشان می دهد. از جمله این عکسها نشان میدهد که خیلی از برنامهها در افغانستان به صورت همزمان درحال اجرا بوده: کارخانههایی فعال بوده، حمل ونقل در حد نیاز مردم با نظم و ترتیب خاص آن وجود داشته، دانشگاه امکانات آموزشی لازم را داشته، برنامههایی برای بهبود زندگی زنان آغاز شده بوده و رابطۀ افغانستان با کشورهای جهان تابع قوانین حاکم بر روابط بینالمللی بوده.
البته، این عکسها نشان نمیدهد که افغانستان یک کشور بسیار مترقی و توسعهیافته بوده که چنین ادعایی اصلاً مطرح نیست. مهمترین چیزی که من در این عکسها یافتم، یک تناسب منطقی بود.
برای توضیح بیشتر ناگزیرم یک مقایسۀ عینی کنم. مثلاً درکابل امروز میشود ساختمانهای شیک آخرین مدل را دید؛ خانههایی که در ساخت هر کدام از آنها صدها هزار دلار هزینه شده؛ اما برای رسیدن به آن باید از یک جادۀ خاکی پر از کثافات بگذری.
کابل امروز پر از ماشینهای آخرین مدل است، اما جادهای متناسب و کافی برای این همه ماشین نیست. نشانههای رهنمایی و جایی برای پارک نیست. شهر بزرگ شده؛ خیلی بزرگتر از آن روز کابل. اما پارک، سیستم فاضلاب و آب لولهکشی ندارد.
وسایل و امکانات لوکس بسیار است، اما ابتداییترین کالای بازار افغانستان هم وارداتی است. حالا دیگر کتان را هم وارد میکنند.
شمار زنان در مجلس و عرصههای سیاسی افزایش یافته که امری است نکو. اما گزارش هفتۀ گذشته افغانستان نشان میداد که میزان خودکشی در میان زنان به صورت بیسابقهای افزایش یافته و ۲۸ درصد زنان افغان به افسردگی شدید مبتلا هستند. این از نظر من، یعنی عدم تناسب؛ یعنی بالا رفتن خواستها و انتظارات، بدون آنکه توانی برای پاسخگویی و برآورده شدن آن خواستها وجود داشته باشد.
در این عکسها اما احساس کردم توسعه درعرصههای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی، اگرچه آهسته، اما همزمان به پیش میرفته. بالاخره تولیدی وجود داشته، اگرچه محدود به تولید کتان بوده. کمبود برق اگرچه بوده، اما نیروگاههای آبی نیز وجود داشته و برنامههایی برای افزایش آن هم در دست بوده. جاده کم بوده، اما متناسب با اندازۀ نیاز بوده.
زنان در مقامهای بلند سیاسی حضور نداشتهاند، اما در دانشگاهها قویاً حضور داشتهاند و چارهای برای دارو و درمان آنها در برنامۀ دولت بوده.
تناسب میان رادیو و تلویزیون، بانک و کارخانه نیز همینطور بوده. بانک یکی دوتا بوده، تلویزیون یکی بوده، اما کارخانه، یعنی جایی که مردم عادی در آن به درآمد دوامدار قابل اعتماد برسند هم وجود داشتهاست.
حالا تلویزیون ۲۰ کانال است که خوب است، اما کاش کارخانه هم دوتا بود. بانک خیلی است، اما کاش عدۀ زیادی از مردم پول و درآمد ثابت و قابل اتکایی هم میداشتند.
در سالهای اخیر هم خود مردم افغانستان و هم مردم جهان هرچه تصویر از افغانستان دیدهاند، تصویر ویرانی و فقر و آوارگی است که البته درست است؛ واقعی است و جعلی نیست. این عکسها اما میگوید آن تصویر، تصویر کامل گذشتۀ افغانستان نیست. کاش این عکسها بیشتر و بیشتر دیده شوند. تا تصور واقعبینانهای از گذشتهمان بیابیم.
راستی، این عکسها شاید هم بتواند به کسانی که به افغانستان کمک میکنند نیز کمک کند. مثلاً اگر همین کارخانههایی چون جنگلک، نساجی بگرام و گلبهار و پلخمری و دیگران دوباره فعال شوند... نه، نشد. از جملههای اینچنینی باید بگذرم. این جمله "اگر" داشت.
در دو مجموعه عکس این صفحه تصویرهایی از افغانستان دهۀ ۱۹۵۰ میلادی را میتوان دید که برگرفته از کتاب راهنمای "افغانستان: سرزمینی باستانی با راههای پیشرفت نوین" است. محمد قیومی، رئیس دانشگاه ایالتی کالیفرنیا در ایست بِی، که این عکسها را فرستادهاست، در گفتگو با جدیدآنلاین در بارۀ عکسها توضیحاتی دادهاست که میتوانید در همین صفحه بشنوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ اگوست ۲۰۱۰ - ۱۱ مرداد ۱۳۸۹
آزاده حسینی
به ما از لحظههای پرتب و تاب عاشقی گفت. چهقدر احساس غرور میکردیم، هنگامی که نام ایران را با صلابت همیشگی صدایش بر زبان میراند. با او همصدا میشدیم و برای مریم نازش میخواندیم. محمد نوری را به حق استاد موسیقی خواندهاند. در دل مردم بسیاری جای گرفتهاست.
نوری، روز اول دیماه ۱۳۰۸ در تهران زاده شد. پس از پایان دوران ابتدایی، به دبیرستان دارایی تهران و هنرستان تئاتر رفت. آواز ایرانی را در همان هنرستان تئاتر از اسماعیل مهرتاش آموخت. پیانو و سلفژ را زیر نظر استادان مصطفی پورتراب، سیروس شهردار و فریدون فرزانه فرا گرفت. همین امر سبب شد جزء آن دسته از خوانندگان ایرانی باشد که با مبانی موسیقی آشنایی کامل دارند و ضربآهنگ را به خوبی میدانند.
تسلط محمد نوری به موسیقی موجب شد تا آثار ماندگاری از خود به جای بگذارد. او آواز کلاسیک را نزد اِولین باغچهبان آموخت و از حضور فاخره صبا بهره برد. بعد از آن وارد دانشگاه تهران شد و در دانشکدۀ هنرهای دراماتیک تهران مبانی تئاتر را فرا گرفت. دو سه سال بعد، در رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی تحصیل کرد که ماحصل آن ترجمۀ چند داستان به زبان فارسی، از جمله رمان "درخت شیطان" نوشته ایرزی کوزینسکی (Jerzy Kosinski) اشاره کرد.
نوجوانی محمد نوری با ورود موسیقی غربی به ایران همراه بود. در واقع پخش موسیقیهای کلاسیک و فولکلور خارجی به وسیلۀ ایستگاههای رادیویی و صفحههای گرامافون، موج جدیدی از سبک موسیقی را در کشور رواج داد. محمد نوری جوان نیز از این جریان تأثیر گرفت و ترانههای فارسی را با ملودیهای غربی و بعضاً کلاسیک درآمیخت و شیوۀ منحصر به فرد خود را آفرید. شیوۀ خواندن او متأثر از استادانی چون حسین اصلانی و ناصر حسینی بود.
او بهشایستگی توانست ترانههای فولکوریک ایرانی را در قالب موسیقی کلاسیک پیاده کند که همین امر او را از دیگران متفاوت ساخت. بیشتر ترانههای وی برگرفته از جریان روشنفکری در شعر و ادبیات فارسی (شعر نو) در دهههای ۱۳۳۰ تا ۱۳۵۰ بود که عمدتاً دارای مضامین اجتماعی و ظلمستیزی بود. انس او با این جریان در ترانههایی چون در شب سرد زمستانی (سرودۀ نیما یوشیج) و در خموشیهای ساحل (سرودۀ فروغ فرخزاد) هویداست. در واقع میتوان او را شاخصترین خوانندۀ ایرانی دانست که شعر نو، به ویژه اشعار نیما یوشیج را در قالب موسیقی ایرانی وارد کرد. این امر یکی از دلایل محبوبیت وی در میان نسلهای جوان ایران نیز بود.
ترانههای او چون "جان مریم"، "ایران، ایران"، "جمعهبازار"، "شالیزار"، "عروسی"، "لالایی شیرازی"، "جیران" (تصنیف آذری) و "چوپان" بر سر زبانها افتاد که بر محبوبیت او افزود.
بعد از انقلاب، مدتی را به سکوت کاری گذراند، تا این که در سال ۱۳۶۷ با همکاری فریبرز لاچینی و احمدرضا احمدی دوباره وارد دنیای موسیقی شد و آلبوم شب سرد زمستانی را منتشر کرد.
او به خاطر یک عمر خدمت به موسیقی ایران و به خاطر ۵۰ سال صدای متفاوت و ماندگار در سال ۱۳۷۸ در جشنوارۀ مهر، جایزۀ "خورشید طلایی" را دریافت کرد و در سال ۱۳۸۵ به عنوان چهرۀ ماندگار موسیقی ایران معرفی شد.
در دوران فعالیت خود بیش از ۳۰۰ قطعه به زبان فارسی و زبانهای محلی گیلکی، آذری و شیرازی اجرا کردهاست. البته، نباید از یاد برد که آموختههای وی در زمینۀ تئاتر بیثمر ماند. برای مدتی به بازیگری تئاتر مشغول شد. به عنوان مثال می توان به نمایش "بلبل سرگشته" در سال ۱۳۳۹ اشاره کرد که در آن در کنار علی نصیریان به ایفای نقش پرداخت. همچنین مدتی به حرفۀ روزنامهنگاری مشغول بود و در مجلاتی چون "نگین" مقالاتی چاپ کرد.
چرخ زمانه به او نیز وفا نکرد و او مبتلا به بیماری سرطان شد. سرانجام بعد از یکسال تحمل درد و رنج، درسن ۸۱ سالگی درگذشت.
او رفت، اما صدایش ماندگار شد.
پیکر محمد نوری را روز دوشنبه، ۱۱ امرداد، در قطعۀ هنرمندان گورستان بهشت زهرا به خاک سپردند. عکسهای مراسم خاکسپاری در گزارش مصور فواد خاکنژاد متعلق به شفق ابریشمی است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ اگوست ۲۰۱۰ - ۲۶ مرداد ۱۳۸۹
از هنرهای نمایشی که هم کار برد ملی و هم مذهبی دارند میتوان از پرده خوانی یا شبیه خوانی نام برد. مداحی هم از کنار این هنرها بیرون آمده است. یکی دیگراز این هنرها، مرشدی یا آواز خواندن در زورخانه است. مداحان پیشین در کنار پرده خوانیهای مذهبی به خواندن اشعاری عرفانی یا مدح بزرگان و یا نوحه خوانی هم میپرداختند. این نوع مداحی همچنان هواداران بسیار دارد.
یکی از این مداحان، مرشد مداحی است. که به مرشد حاج سید محمد مداحی یا میرافضل علی شاه قلندر ساوجی شهرت دارد. او در سال ۱۳۲۱ در ساوه و در خانواده ای مذهبی متولد شد. در سال ۱۳۲۶ از ساوه به تهران آمد و از شش سالگی نزد پدر خود سید عبدالله مداحی ملقب به میر فتاح ساوجی پرده خوانی و معرکه گیری و مداحی را فراگرفت و به علت علاقه وافری که از همان ابتدا به کارهای سنتی و مذهبی و ملی داشت معرکه گیری و نقالی و مداحی را به عنوان حرفه اصلی خود انتخاب نمود و تا به امروز نیز این حرفه را دنبال نموده است.
او در سن ۱۳ یا ۱۴ سالگی به ورزش باستانی علاقه مند شد و بیش از ۴۰ سال این ورزش را دنبال کرد. از سال ۱۳۴۰ به مدت ۷ سال قهرمان چرخ در زورخانههای کشور بود. و بیش از ۳۰ سال به عنوان مرشد زورخانههای تهران بود مثل زورخانه گودرز در هفت چنار، زورخانه بهرام در میدان غار، زورخانه آذر در میدان راه آهن.
طی این سالها او با بسیاری از پهلوانان بنام در زورخانهها حشرو نشر داشته از قبیل اسماعیل قربانی، عباس حریری و شعبان جعفری.
مرشد مداحی در زمینههای ورزش پهلوانی، عرفان و ادبیات هم کتابهایی تالیف نموده است مانند: علی شکوه آفرینش، فتوت نامه خاکساران و دیوان عشق. آخرین نوشته او آیین پهلوانان است.
مداحی اما امروز چهره دیگر به خود گرفته وبا رونق رسانههایی مثل تلویزیون و کم رنگ شدن بازار روضه خوانی به سبک قبل، بازار مداحان جوان که بیشتر آوازخوانی میکنند گرم شده. برای این بازارگرمی بسیار از این مداحان نو، آهنگها و ترانههای پرفروش و پرطرفدار را بر میدارند و بر روی آنها شعرهای مذهبی پیاده میکنند. از این گذشته مداحی کاربرد سیاسی شدید هم یافته و مداحان بسیاری در کنار مداحی پیامهای سیاسی را در میان عموم به سود جناحی خاص میپراکنند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ اگوست ۲۰۱۰ - ۱۴ مرداد ۱۳۸۹
ساجده شریفی
پاریس در کوتاهترین شب سال با آمیزهای از موسیقی اعتراضی و کلاسیک و اپرا به سرخوشی و پای کوبی میپردازد. و بعد از آن هم کنسرتهای خيابانی برای چندين هفتۀ ديگر محله به محله میچرخند.
نخستین بار در سال ۱۹۷۶ بود که "جوول کوهن" آمریکایی ایدۀ برگزاری یک جشن موسیقی به ذهنش رسید. او که در استخدام رادیو موسیقی فرانسه بود، تصمیم داشت روز ۲۱ ژوئن و ۲۱ دسامبر جشنی با عنوان جشن الهۀ زحل، الهۀ رقص، برگزار کند. در روزهایی که اولی کوتاهترین شب سال است و دومی کوتاهترین روز سال. قرار بود که این رادیو از گروههای مختلف موسیقی دعوت کند، تا طلوع روز بعد بنوازند.
این ایده پس از پنج سال سرگردانی، سرانجام توسط "جک لانگ"، وزیر فرهنگ دولت "فرانسوا میتران" به اجرا درآمد. اما در سال ۱۹۸۳ بود که این جشن لباس دولتی از تن درآورد و رنگی مردمیتر گرفت.
امروزه بیش از یک ربع قرن از عمر این جشن میگذرد و شکل و شمایل متفاوتی دارد. دست کم در پاریس موسیقی اعتراضی و زیرزمینی در کنار موسیقی کلاسیک و پاپ و اپرا ترکیبی غریب میسازد و به خوبی آمیزش پیچیدۀ فرهنگهای متفاوت این شهر را نشان میدهد.
بخشی از این موسیقی توسط هنرمندان غیرحرفهای و یا دانشجویان برگزار می شود. با هماهنگی شهرداری، قسمتهایی از شهر مثل میدانهای اصلی، پارکها و برخی خیابانهای مرکزی در اختیار گروهها قرار میگیرد و معمولاً هر محله سبک و سیاق خاصی از موسیقی را مینوازد. بخش دیگر، از کنسرتهای خیابانی فراتر میرود. این بار حرفهایها و یا هنرمندان مشهور هستند که به سالنهای موسیقی و تئاتر میآیند و ویژۀ این جشن مینوازند و میخوانند. این کنسرتها برای همه رایگان است و هر سالن معمولاً در اختیار چندین هنرمند است و اجازه دارند که تا صبح تنور موسیقیشان را گرم نگه دارند.
غیر از مردم عادی، گاهی کمپانیها و تهیهکنندگان موسیقی هم در این شب به خیابان میآیند، تا هم گردشی کرده باشند و هم از کیفیت کار تازهنفسها سر در بیاورند و به اصطلاح، استعدادهای جوان و هنرمندان گمنام را کشف کنند و به بازار حرفهایها بکشانند.
در بسیاری از شهرهای فرانسه این جشن تا چند سال پیش فقط مختص هنرمندان و مخاطبان موسیقی نبود. کافهها و رستورانها هم از فضا استفاده میکردند و با استخدام یکشبه یک گروه موسیقی مشتریان را به مغازههاشان میکشاندند. عدهای هم بساط نوشابههای الکلی را به صورت سیار در مراکز اصلی کنسرتها پهن میکردند.
با گسترش مصرف نوشابههای الکلی در فضاهای عمومی، در زبان روزمره عدهای نام این جشن را شب الکل نامیدند. با بالا گرفتن خشونتهای خیابانی ناشی از مصرف الکل و مواد مخدر، پلیس فروش هرگونه نوشیدنی دارای الکل را خارج از کافهها و مغازههای ویژه، رسماً ممنوع اعلام کرد. اگرچه امروز هم عدۀ زیادی از مردم با بطریهای نوشابهشان به این کارناوال میآیند، اما تا جایی که از خط قرمز سرخوشی نگذرند، پلیس هم مدارا میکند و چندان سر به سر کسی نمیگذارد.
اختلاف سلیقهها بر سر این جشن بسیار است. اختلاف بر سر ممنوعیت یا آزادی نوشیدن الکل هنگام کنسرتهای خیابانی، میزان مجاز صدای سازها، ساعات پایانی جشن، احتمال ایجاد مزاحمت برای شهروندان مسن، تاریخهای خارج از تعطیلات که دست کارمندان را برای شرکت در این جشن میبندد و غیره.
با تمام اختلافات و دعواها بر سر چند و چون آن، جشن موسیقی کماکان برگزار میشود و اگرچه ارگان رسمی برگزارکننده، وزارت فرهنگ است، اما اغلب کارها به طور خودجوش و بین مردم برنامهریزی و برگزار میشود. پس از ۲۱ ژوئن هم عدهای از گروههای اجتماعی مجازی و واقعی، شنبههای تابستان را برای ادامۀ این جشن تدارک میبینند. این تداوم غیر رسمیست و به هیچ ارگان دولتی مربوط نمیشود. به این ترتیب گروههای موسیقی تور کنسرتهای خیابانی تابستان را از این تاریخ آغاز میکنند و پس از آن هر میدان و محلهای که پلیسهای مهربان داشت و ساکنان موسیقیدوست، بساطشان را پهن میکنند و دوباره جمعیتی را به خیابان میکشانند و رقص و پایکوبی راه میاندازند.
طبق آخرین آمار کمیتۀ برگزارکنندۀ جشن موسیقی تابستان، در فرانسه ۱۸هزار کنسرت اجرا میشود. نزدیک به ده میلیون نفر مخاطب این کنسرتها هستند و ۹۷ درصد فرانسویها این جشن را میشناسند و از تاریخ و اتفاقاتش خبر دارند.
در کنار تمام بهرههایی که این جشن برای موسیقی فرانسه داشته، از مرزهای این سرزمین فراتر رفته، به شهر دیگر هم رسیده و بدل به نمادی از زندگی فرهنگی و همزیستی اجتماعی فرانسویها شدهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ اگوست ۲۰۱۰ - ۱۲ مرداد ۱۳۸۹
محمد غلامی
راستی، هیچ از خود پرسیدهایم که گاهی که وقت خود را برای دیدن تئاتر، فیلم و برنامههای سینمایی اختصاص میدهیم، چه هدفی داریم؟ چه چیزی را میخواهیم دریابیم؟ بدنبال کدام گمشدهای هستیم؟ شاید نتوانیم پاسخ خاصی برای این پرسشها پیدا کنیم. شاید بهراحتی بگوییم، برای تفریح و گذراندن اوقات فراغت خود! اما آیا دلیل واقعی، همین است؟
میگویند "مادر فیلم و سینما، هنر تئاتر است". تئاتر، اکثراً به صورت زنده و در حضور تماشاچیان اجرا میشود؛ از تئاترهای خیابانی گرفته، تا نمایشهایی که در تالارهای شهر برگزار میشود. تماشاچیان، امکان این را دارند که احساسات بازیگران (غم، شادی، ترس و غیره) را با تمام وجود حس کنند. چیزی که شاید این هنر را از دیگر هنرهای تصویری جدا و متمایز میسازد، پیامی است که در آن نهفته است؛ چه یک مسئله روزمره را به تصویر کشد و چه گوشهای از تاریخ را بازگو کند.
شاید هم در کوچه پسکوچههای شهر و یا در محلات و پارکهای پررفت و آمد، گروهی دو یا سه نفره را دیدهاید که بدون توجه به عابران، غرق در نقشهای خود، دیالوگهای چند دقیقهای را در مورد موضوعات روزمره و دردهای اجتماعی، با یکدیگر و یا حتا با مردم اجرا میکنند.
یکی از وجهههای دیگر تئاتر، که برای ابراز دردها، نشان دادن مشکلات اجتماعی، منازعات و کشمکشها در همه سطوح کاربرد دارد، "تئاتر اشتراکی" یا "چندسویه" میباشد. اما این تنها هدف آن نیست. در کنار نشان دادن تمامی این ناملایمتیها، تئاتر اشتراکی، میدانی است برای ابراز نظرات و ایدههای گوناگون برای چگونگی تبدیل شرایط موجود به شرایط و حالتهای ممکنۀ بهتر.
"آگوستو بوآل" یک برزیلی است که باور داشت مردم باید برای به دست آوردن حقوق خود، مبارزه کنند. برای آموزش این موضوع، او تصمیم گرفت تئاتر چندسویه را پایهگذاری کند. او برای پربار کردن این روش بسیار تلاش کرده و آن را توسعه بخشید.
استفاده از این تئاتر، روز به روز بیشتر شد. بوال موارد استفاده از آن را فقط برای مشاجرات سیاسی از جانب مردم فقیر برزیل محدود نکرد و کاربرد آن را کم کم به عرصههای رواندرمانی، آموزش و قانونگذاری بسط داد. این به زیان حاکمان زورگو و قدرتمند بود؛ تا حدی که بدنبال چاپ کتابش به نام "تئاتر ستمدیدگان" دولت وقت، او را برای مدتی به آرژانتین تبعید کرد.
در تئاتر اشتراکی، بازیگران و مردم تماشاچی، رابطۀ متقابل دارند. معمولاً، یک مشکل واقعی به عنوان تم و موضوع نمایش در نظر گرفته میشود. خوبی این نوع تئاتر در این است که تنها بازیگران نمایش نیستند که همه چیز را رقم میزنند.
نویسنده و کارگردان، بیشتر نقش هماهنگکننده و تسهیلکننده را دارند. تماشاچیان میتوانند به آسانی وارد نمایش شده نقشی را برای خود برگزینند. آنها آمادگی خود را اعلام میکنند و به جای یکی از بازیگران نمایش قرار میگیرند؛ با هدف بیان ایده و نظر خود، بدین گونه که اگر او در این موقعیت قرار گیرد چه خواهد کرد، تا روی روابط، شرایط و حوادثِ در حال اتفاق تأثیر گذارد و مسیر حوادث را تغییر دهد. این، خود فضای خوبی را برای آوردن تغییرات اجتماعی پدید میآورد. در حین حال، تماشاچیان، با ایدهها و نظرات مختلف و پیامدهای ناشی از هر کدام آشنا میشوند.
استفادۀ مهمی که از این تئاتر میشود، در نشان دادن مشکلات و راههای احتمالی برای از بین بردن و حتا جلوگبری از آنهاست. استفاده از این تئاتر خاص در افغانستان در حال شکوفا شدن است. تئاتر اشتراکی، روشی است بسیار مفید برای نشان دادن اینکه چگونه خودمان مشکلات را خلق میکنیم و چگونه خودمان میتوانیم آن مشکلات را حل کنیم.
جالب است بدانیم که هیچ سناریویی در کار نیست. کسانی که در این نمایش شرکت دارند، موضوعی را انتخاب کرده آن را به نمایش میگذارند، لازم نیست که موضوع خاصی را از داخل کتابها یافته و آن را به صورت نمایشی دوساعته پیاده کنند.
تئاتر اشتراکی در کشورهای زیادی آموزش داده میشود و از آن به عنوان روشی برای تحقق عدالت، صلح، آرامش و امنیت در اجتماع استفاده میشود. از تئاتر اشتراکی در کابل، برای نخستین بار، دو سال پیش برای آموزش روشهای حل منازعه استفاده شد و از آن به بعد کم کم علاقهمندهای زیادی را جذب خود کرد.
تئاتر اشتراکی متعلق به نهاد خاصی نیست، اما در برگزاری آموزشهای آن در افغانستان عمدتاً مؤسسۀ صلح برای افغانستان و سازمان دموکراسی و حقوق بشر افغانستان دست دارند. تصویرهای گزارش مصور این صفحه از دورههایی است که یکی از نهادهای سازمان ملل در کابل، سازمان دموکراسی و حقوق بشر و مؤسسۀ صلح برای افغانستان برگزار کردهاند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۱ اگوست ۲۰۱۰ - ۲۰ مرداد ۱۳۸۹
فرشید سامانی
سه سال پیش بود که برای نخستین بار به نطنز رفتم. با گروهی از دوستان روزنامه نگار به کاشان رفته بودیم که خیلی اتفاقی به مدیر میراث فرهنگی شهرستان نطنز برخوردیم و به دعوت توأم با اصرار او راهی نطنز شدیم.
پرسید: اولین بار است که به کاشان میآیید؟ جوابمان منفی بود. هر کدام از ما دو یا سه بار دیگر کاشان را دیده بودیم. به طعنه گفت: شما چگونه خبرنگارانی هستید که یک جا را چند بار میبینید و جای دیگر را اصلا نمیبینید؟ آن هم جایی مثل نطنز را! پاسخی نداشتیم که بدهیم.
سفره دلش باز شد و تا فاصله هفتاد هشتاد کیلومتری کاشان به نطنز را طی کنیم، شروع به درد دل کرد. مینالید از این که شهرشان با آن همه دیدنی جورواجور خالی از مسافر است. میگفت که در اوقات مختلف سال، هزاران نفر به دیدار کاشان و ابیانه میآیند اما کمتر کسی سراغ نطنز را میگیرد.
از کاشیها گلایه میکرد که در تبلیغات خودشان روستای معروف ابیانه و زیارتگاه معتبر "آقا علی عباس" را زیرمجموعه کاشان وانمود میکنند و موجب مهجوریت بیشتر نطنز میشوند. حال آن که هم از نظر جغرافیای طبیعی، هم از حیث تقسیمات کشوری و هم از دید فرهنگی و تاریخی، اینها جزیی از نطنز هستند. میگفت این هم یکی از آن زرنگیهایی است که کاشیها به داشتنش شهرهاند.
ما فقط گوش میکردیم و چیزی نمیگفتیم. شاید صحبتهای او را از جنس رقابتها و چشم و هم چشمیهایی میدانستیم که میان اهالی شهرستانهای همجوار معمول است. خصوصا که خودش میگفت در نطنز هیچ هتل آبرومندی برای اقامت گردشگران وجود ندارد.
الغرض، از کنار توپهای ضدهوایی که نزدیک شدن به مرکز اتمی نطنز را گوشزد میکردند، رد شدیم و از بزرگراه کاشان- اصفهان به جاده فرعی نطنز پیچیدیم. این جاده کوهستانی در ارتفاع بالاتری نسبت به نطنز قرار گرفته و این امکان را به تازه واردان میدهد که منظره کاملی از شهر را تماشا کنند.
با این که اواخر پاییز بود و درختان کمابیش بی برگ و بار شده بودند، شهر به باغ بزرگی میمانست که ساختمانهایش زیر درختان چنار گم شده بود. چیزی را که همیشه در عکسهای قدیمی شمیران دیده بودیم، این جا در عالم واقع میدیدیم و البته میشنیدیم صدای آب جویبارها و چشمه ساران را.
در آن یک روز و نیمی که در نطنز بودیم، کارمندان اداره میراث فرهنگی همراهی کردند تا علاوه بر گردش کامل در شهر، زیرمجموعههای شهرستان نطنز چون شهر بادرود، قلعه ابیازن و روستای طَرْق را ببینیم. (داستان طرق و قلعه تاریخیاش را که زمانی پناهگاه مردم در برابر غارتگران محلی بود و بعد مهریه و جهیزیه دختران روستایی شد، در گزارش دیگری بازگفتهام.)
نمی خواهم تعریف کنم که چه دیدیم و چه ندیدیم. اینها را خودتان در گزارش تصویری این صفحه خواهید دید. اما دانستیم که میزبان ما راست میگفت. شهری که این روزها به خاطر وجود یک مرکز اتمی معروفیت زیادی پیدا کرده و تحفهاش از قدیم الایام ورد زبانها بوده، آن قدر که باید و شاید شناخته شده نیست.
در واقع، همیشه یک چیزی وجود داشته تا انبوه زیباییها و شگفتیهای نطنز را تحت الشعاع خود قرار دهد؛ خواه تحفه نطنز که گلابی خوش آب و رنگ آن است، خواه انرژی هستهای.
البته سنبه این دو - خصوصا آن گلابی ریز اما لذیذ- باید خیلی پر زور باشد که بتواند کورههای شش هزارساله اریسمان (در ۱۰ کیلومتری شمال نطنز) را به عنوان یکی از نخستین کورههای ذوب فلز جهان به محاق ببرد؛ یا آن همه چنار چندصد ساله مقدس را به دست فراموشی بسپارد یا بزرگ ترین شاهکارهای معماری ایران مانند بقعه شیخ عبدالصمد اصفهانی را در قیاس با دیگر آثار تاریخی معروف کم اعتبار جلوه دهد یا ابیانه را پشت قباله کاشان بیندازد.
البته اینها را نمیتوان از جا کند و برای کسی به سوغات بُرد اما مسأله این جاست که سوغات نطنز منحصر به گلابی نیست. چینی نفیس و خوش نقش و نگار نطنز که نفسهای آخر را میکشد، هیچ کم از گلابی ندارد و درهای پانصد ساله مسجد جامع و بقعه سید حسن واقف نشان میدهد که صنعت خراطی در این شهر چه پایه و مایهای داشته است. به اینها اضافه کنیم آهنگری و قفل سازی و تفنگ سازی را که همگی از میان رفتهاند. قالی بافی هنوز در روستاها رایج است اما چون قالیها را یکراست به بازار کاشان میفرستند، به اسم قالی کاشان فروش میرود.
از رسته خوراکیها، انار نطنز، اگرنه به اندازه گلابی، اما در حد خودش بسیار معروف است. انارستانهای این شهرستان غالبا در بادرود و پیرامون جای گرفتهاند و در مقایسه با انار ساوه همین بس که انار ساوه را به تهران میفرستند و انار بادرود را به اروپا!
چند سالی است که نطنزیها فهمیده اند خاک و آب و هوایشان علاوه بر انار و گلابی و دیگر محصولات باغی، مستعد کشت طلای سرخ هم هست و از این رو نطنز بعد از خراسان دومین تولید کننده زعفران در ایران به شمار میآید.
این همه تحفههای شهری هستند که خود به تحفه میماند: تحفهای به نام نطنز
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۶ اگوست ۲۰۱۰ - ۱۵ مرداد ۱۳۸۹
*داریوش کیارس
علاقۀ چنگیز شهوق از بچگی به گِل و سفال، در جوانی او را به هنرستان هنرهای تجسمی کشاند. با تشویق خانواده در این هنرستان به آموزش سفال و سرامیک و مجسمههای گلی پرداخت. یک سال پس از ورود به دانشگاه، از مجسمههای سفالی و سرامیک خود نمایشگاهی برگزار کرد؛ یعنی در ۱۳۳۶ گالری استتیک نمایشی از آثار او را گذاشت و دلخوری شهوق را از این که اختلاف سلیقه با استادی، دانشکده و آموزش آکادمیک را رها کردهاست، از بین برد. در همین سال با همکاری چند هنرمند نوگرا پایههای ذهنیت ایجاد اولین بیینال تهران را در محفلی دوستانه پی ریخت.
دهۀ ۱۳۴۰ اوج کار شهوق بود. حضور در دانشکدۀ تربیت معلم مسئولیت ادارۀ چند نگارخانه و معلمی از دورۀ ابتدایی تا دبیرستان، به اضافۀ طراحی روی جلد، مجسمهسازی و نقاشی از فعالیتهای اوست. در ۱۳۳۱ وارد هنرستان نقاشی شد. در این سال یکی از پسرهای نوزدهسالۀ یکی از بهترین خیابانهای تهران، لالهزار بود. گهگاه به خانۀ نادر نادرپور میرفت و با احمد شاملو رفاقت داشت. نخستین نمایش آثار او در دی و بهمن ۱۳۳۶ در گالری استتیک (میدان فردوسی) به همراه نمایش آثار دوست خود، کورس سلحشور، ولولهای در میان هنرمندان نوگرا و علاقهمندان به هنر محض ایجاد کرد. او شروع مجسمهسازی را با کاشی و سفال پیگیری کرد و سپستر به انواع مواد دست یافت و به کار برد.
شروع کار او با کاشی و سفال بود. نقاشی هم میکرد. یک سال پس از نمایش نخستین، به طور جدی رو به مجسمهسازی آورد. مجسمههای او باور رایج را از مجسمه پس میزد. یک نوع ترکیب تصویر (کمپوزیسیون) ایجاد میکرد و معنا را به نفع عنصر خلاقیت، از تصور بیننده میگرفت. دو سال مانده به آغاز دهه ۱۳۴۰، کارمند هنرهای زیبای کشور است. در برپایی دومین نمایشگاه پیکرتراشی (به همت هنرهای زیبا) سهم زیادی دارد. در بیینال پاریس نیز در کنار سپهری، اویسی، ملکونیان و سلحشور افتخار میآفریند. یک سال مانده به آغاز دهۀ ۴۰، برندۀ جایزۀ نقدی بیینال دوم میشود.
بهمن ۱۳۴۰، به همت ادارۀ روابط بینالملل و انتشارات هنرهای زیبای کشور، نمایشگاهی برپا میکند از نمونههایی چند از نقاشیها و پیکرهسازیهای دانشآموزان دبیرستان "ایران فردا". خود او مجسمهای از سیم و فلز را به نمایش میگذارد که بیتأثیر از آثار گونزالز نیست. در همین ایام تعداد زیادی کمپوزیسیونهای رنگ روغن را در تالار رضا عباسی به نمایش میگذارد. بیینال چهارم، اوج آثار او را نمایش میدهد. حضور دو داور ایتالیایی، خانم دکتر پالما بوکارلی (رئیس موزۀ هنر مدرن رم) و آقای پرفسور جولیو کارلو آرگان (استاد تاریخ هنر دانشگاه رم) در بیینال منجر به برنده شدن بورسیه به مدت سه ماه سفر به ایتالیا برای شهوق میشود.
در بازگشت، او شخص دیگری شدهاست. علاقه به پلکسی گلاس و پلیاستر منجر به ساخت مجسمههایی میشود که مثل کار دیگران نیست. پشمشیشه را وارد کار میکند. به حجاری رو میآورد. مجسمۀ سیمانی میسازد و در تمام این آثار به دنبال خلق وضعیتی است تا مسائل ذهن را در حالتهایی تجسمی نشان دهد. آثار او مشتی به چهرۀ مجسمهسازی ایرانی (که در زمان او بیشتر تندیس و سردیسسازی بود) تلقی میشد. او پیوسته در "خلق مدام" بود.
حالا چنگیز شهوق، فرزند حبیبالله، متولد ۱۳۱۲ در باکو، هنرمندی بود که دیگر احتیاجی به شناسنامۀ شمارۀ ۷۱۲۶۴ نداشت. هر اثری که خلق میکرد، امضایی بود که برجستگی آن نام شهوق را به یاد میآورد. از سیم، پشمشیشه، لعاب و رنگ و هر چه او را ارضا میکرد، جهت تبیین تجسمی اندیشههای خود، مدد میگرفت. نیمۀ دوم دهۀ ۴۰، مس، نیکل و روی را با پشمشیشه و رنگ قاطی میکند.
علیرغم استفاده ازنقشمایههای سنتی- فلزی ایران، انتزاع از مهمترین وجوه کار او میشود. رو به کار نقاشی برجسته میآورد. بافت و مواد گوناگون را در کنار رنگ به بوم تزریق میکند. او در حقیقت یک نقاش شیمیست بود. سولفات سدیم را با برادۀ آهن ترکیب میکرد و از کف کردن رنگ چیزی میساخت که خاص خود او میشد. شیفتگی به علم کیمیا، علاقهاش به کتاب "طلسم اسکندر"، اما، او را شیفتۀ نقاشی قهوهخانه و سقاخانه و هر آنچه ایرانی بود و از گذشته مردمان این جامعه میآمد نکرد. بیشتر این نوع مطالعات باعث گردید، دیگر رنگ را آمادۀ خریداری نکند و خود بسازد. صدها طرح برای خلق مجسمه، از او بر جا ماندهاست.
عادت داشت برای مجسمه طرح بکشد. در حقیقت، مجسمههای او از طرحهایی الگو میگرفت که بر کاغذ رسم میشد. به همین علت در آثار او پیوسته یک نوع هندسه و مقیاسهای ریاضی در دل انتزاع هویداست.
در۱۳۴۸ به فرانسه سفر میکند و در "خانۀ هنرهای پاریس" حضور مییابد. از زیر تأثیر برانکوزی در میآید (او شیفتۀ پرنده در فضای برانکوزی بود). صیقل مجسمههای شهوق و دنبالچه و نوکهای در هوای مجسمههایش برانکوزی را به یاد میآورد. استاد اطوارشناسی مواد است. خشونت رنگهای تابلوهای او مثالزدنی است. نگاه او، جهان نقاشی را می پیماید: از کوربوزیه، نهضت سنتزپلاستیک را میگیرد. آرپ و توبر، الفبای جدید را یاد او میدهند و حالا دیگر چنگیز شهوق در آستانهای است که علیرغم آن که دیگر از فرمهای طبیعت الهام نمیگیرد و مبدأ کار در ذهن را ارج مینهد، تلفیقی از انتزاع (آبستره) و ذهنیتی تصویری (فیگوراتیو) را به مجسمههای خود میآورد.
با پایان یافتن دهۀ ۱۳۴۰ خورشیدی، او منظر دیگری میگیرد. جدایی از همسری که به او عشق میورزید و از وی بیمهری میدید، ستونهای ارتفاع و ترقی شهوق را سست وسپستر فرو ریخت.
در میانۀ دهۀ ۱۳۵۰، گالری کرته نمایشی از نقاشی و کارهای سرامیک او برپا میکند. سیروس مالک در مقدمۀ کاتالوگی، که به همین مناسبت منتشر شد، مینویسد:
"با برگزاری این نمایشگاه خوشبختانه چنگیز شهوق را که به نظر میرسید چند سالی از ادامۀ کارهای هنری خود تا حدودی کناره گرفته، میتوان مشاهده نمود که بار دیگر به دنیای واقعی خویش باز گشتهاست."
اما جدایی و فقدان، شریان دنیای واقعی او را مسدود و گویی که چشمۀ خلاقیت وی را مسموم کرده بود. در حین کار با سنگ فرز، دستگاه از دست او در میرود و به صورتش اصابت میکند. بریدگی بینی بر اثر این حادثه مدتی او را پنهان از دیدهها و به دور از اجتماع نگه میدارد. انقلاب ۱۳۵۷ شرایطی عمومی به وجود میآورد که دیگر به نمایش آثاری چون آثار وی نیازی نیست.
رو به تدریس در کلاسهای خصوصی آورد. نمایشی از نقش برجستههای خود را در گالری کارپی (۱۳۶۶) برپاکرد. علیرغم آن که نشان از جهشهایی در کار او بود، مسیری برایش هموار نکرد. جنگ بود و جنگ چیز دیگری غیر از نمایش آثار امثال وی میطلبید. در دهۀ ۱۳۶۰ رو به کارهای متفرقه آورد؛ یک کارگاه کوچک لعاب و چینی و خرمهرهسازی را به همراه یک دوست دایر کرد و به دنبال سفارش کار گشت. اما به هنر او در این شرایط دیگر نیازی نیست! مجبور به ایجاد شرکتی بیجا و مکان میشود به نام "ماهاننقش" تا بتواند با یکی دو نفر از دوستان سفارش مجسمه بگیرد. اما دیگر زمانه، زمانۀ کارهای او نیست. دیگر در تمجید از خلق آثار درخشان او، کسی بورسیۀ "خانه هنرمندان پاریس" نمیدهد!
اما، اتفاقات هنری کماکان در پایتخت کورسویی از امید دارد. به مناسبت"کشتار حج خونین" در نمایشگاه موزۀ هنرهای معاصر شرکت میکند، بلکه باز هم، چون همۀ آن سالها، خود را جلو صف نشان دهد. اما برندۀ جایزه اول آقای ناصر پلنگی میشود و نصیب شهوق سفری زیارتی است به سوریه!
تدریس در دانشگاه آزاد اسلامی، تنها چارۀ نقاشانی است که انقلاب آنها را بیکار کردهاست، اما دانشگاه هم جای هر استادی نیست. جامعۀ هنری ایران دگرگونی یافته و او علیرغم همۀ افتخاراتی که در هنرهای تجسمی ایران داشته، معلم "کارگاه طراحی سطح یک" دانشگاه آزاد اسلامی میشود. و این برای هنرمندی چون او، که سه دهه در مدرنیزاسیون فرهنگ و هنر ایرانی سهم داشت، اندک بود.
اوایل دهۀ ۷۰ در پروژهای شرکت میکند مربوط به شهرداری تهران (همراه با حمید شانس، عباس مشهدیزاده، قراگوزلو و مددی) جهت ساخت سردیسهای پارک ملت. و این ضربۀ سنگینی است به خلاقیت او و پایان رؤیاهای هنرمندی که از کاندینسکی تبدیل دید بیرونی به دید درونی را یاد گرفته و خود سالها به عنصر خلاقیت در نزد برانکوزی برای ایجاد ساحتهای "محض" در مجسمه فکر کرده بود. دیگر نمیتواند برای دل خود آن آبسترههای عجیب و غریب را بسازد. دیگر جرأت ندارد جواب کسی را بدهد، مبنی بر این که، چرا کار تو را نمیفهمم و این هنرمندی بود که در بیست و چند سالگی، در آن میز گرد نقاشان، جلال آل احمد را با ناراحتی به فحش گفتن وادار کرده بود! حالا دیگر مردم آثاری میخواهند که به سادگی و به راحتی چهرهای را به یاد بیاورد؛ آثاری را که ذهن را آزار ندهد، جیغ نکشد و به شعور فشاری ایجاد نکند!
زمانه، هنرمندان درجه یکی چون شهوق را تبدیل به یک قالبگیر و چدنریز کردهاست. دیگر بابت عنصر خلاقیت و جنون نقاشانه به هنرمند مزد نمیدهند. مردم سردیسهایی میخواهند از حافظ و خیام که به محض دیدن آن، شعر شاعر یادآور شود! شهوق دست و دل به ساخت رنگ، آن چنان که یک دهه بیشتر داشت، ندارد. از اکرلیک استفاده میکند. حالا دیگر نمی تواند بر طبق عادت سالهای قدیم، حین کار لخت شود. در منزل اتاق کار ندارد. سالهای آخری به شدت غمگین است. وقتی قلم را کارتکی میگیرد و طرح میزند، دیگر کسانی با شوق نگاهش نمیکنند.
در سال آتشبس جنگ ایران و عراق، نشان درجۀ یک هنری (معدل دکترا) به او اعطا میشود. اما دیگر وی به دنبال نشان و افتخار نیست. دیوارهایی از میان توده برآمده و او را از زمانۀ خود جدا کرده بود. در روزهای پایانی از همسر خود جدا میشود، هر چند انس و الفتش به فرزندان تا دقایق آخرین کاستی نگرفت.
حالا در حال ساختن تندیس دکتر احمد حامی (پدر مهندسی راه و ساختمان ایران) است. سفارش این کار میتواند شرایط را بهتر کند. در کمربندی تهران، در ده فیروز بهرام، گرمای کوره برنزریزی را به جان میخرد تا سفارش را به پایان برساند. در یکی از همین شبها - حالا دیگر خانهای از آن خود ندارد - در تنهایی میخوابد و دیگر بیدارنمیشود.
مرگ او بر آثر سکته قلبی تشخیص داده میشود و این روز ۲۱ شهریور ۱۳۷۵ است. مجسمۀ دکتر حامی، همچون زندگی هنری چنگیز شهوق، نیمهتمام برجا ماند!
شهوق، به معنای ارتفاع و بلندی است. زمانه برای او کاری کرد که از ارتفاع خود به فرودست خود افتاد و مرد. دیگر هیچگاه به خانه، همسر و دو فرزند خود در خیابان ۲۹ گیشا باز نگشت. سخن آن فیلسوف، همۀ داستان زندگی اوست: گاهی انسان به دیوار میخورد!
*داريوش کيارس، پژوهشگر هنر مقيم تهران است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ اگوست ۲۰۱۰ - ۲ شهریور ۱۳۸۹
نبی بهرامی
پنج سال پیش به طور اتفاقی در مراسمی که همراه با یک گروه موسیقی، ویولن کار میکرد، با او آشنا شدم. مدتها از او بیخبر بودم تا چند روز پیش یکی از دوستان خبر داد که سلمانی باز کردهاست. دلم برایش تنگ شده بود. به بهانۀ اصلاح سر وارد مغازه شدم. شلوغ بود و مشتریهایی که آشنا بودند با نوشتن اسمشان نوبت خود را ثبت میکردند و ساعت آمدنشان را میپرسیدند. بعد از یک خوش و بش میرفتند و باز سکوت در صدای قیچی و ماشین اصلاح گم میشد. جواد تنها آرایشگر روستایشان است. این شغل را یازده سال پیش، به خاطر اینکه سرمایۀ چندانی لازم نداشت، انتخاب کرد.
روی صندلی اصلاح که مینشینم جواد شروع به حرف زدن میکند. اما آن قدر غرق در مشکلات این سالهایش هست که نمیداند کدامش را بگوید. "بوشهر کلاس ویولن نداشت. باید هر هفته ۱۰ ساعت راه تا شیراز طی میکردم .اینجا هم وسیله زیاد نبود. همیشه یک مسیر طولانی را پیاده میرفتم. وقتی میرسیدم به جادۀ اصلی شب بود. همان جا وسط بیابان جعبه ویولنم را بالش سرم میکردم و بین هزار جک و جانور میخوابیدم و صبح سوار مینیبوس میشدم و حرکت میکردم. به خاطر عرف اینجا مجبور میشدم ویولنم را درگونی پنهان کنم. روز بعد که میرسیدم مستقیم میرفتم سر کلاس، از در که وارد میشدم بقیۀ شاگردها با قیافههای شیک و پیکشان به قیافه خواب آلود و ژولیدۀ من و آن گونی که پشت کول زده بودم، میخندیدند. البته برای من مهم نبود چون وقتی شروع به نواختن میکردم خودشان شرمنده میشدند".
جواد از خندۀ شیطنتآمیز من اخم میکند و میگوید: هنر که به خاطر پول و پز دادن باشد به درد نمیخورد، وسط راه درجا میزنی و دیگر پیشرفت نمیکنی. باید برای دلت باشد. هیچ آدم عاقلی با عشقش معامله نمیکند. من حتی چند تا شاگرد هم که دارم به صورت مجانی قبولشون کردم.
جواد چند وقت است که تصمیم گرفته کتاب چاپ کند. وقتی حرف از کتابش میشود با عجله طرح جلدش را از کشو میز در میآورد و با شوق توضیح میدهد: کتاب، تنظیم آهنگهای ویولن است که از تار و سنتور برگرداندهام و با شعرهای قدیمی تطبیق دادهام. حالا فکر نکنی بچه پولدار هستم، با هزار زحمت وام گرفتهام. خنده مرموزی میکند و بعد میگوید به گمانم بقیه فکر میکنند من دیوانهام. وام گرفتهام کتاب چاپ کنم. لابد خواهند گفت چه شد که با این دست خالی به فکر چاپ کتاب افتادی؟ اولش میخواستم برای خودم یک دفترچۀ یادداشت درست کنم اما یکی از دوستان گفت کتابش کنم. من هم استقبال کردم.
جواد همین طور که با من حرف میزند با جارو مشغول تمیز کردن موهایی میشود که زیر پایم ریخته است. بعد پیش بند قرمزی را که دور گردنم بسته باز میکند. کار اصلاح موهای من تمام شده است. به پشت سرم که نگاه میکنم میبینم مشتری دیگری نیست. هنوز حرفهایم ناتمام است اما چهرۀ خسته جواد را که میبینم با خودم میگویم بیانصافی است اگر بخواهم بیشتر از این نگهش دارم. از جایم بلند میشوم و به این بیت سعدی فکر میکنم که:
تا رنج تحمل نکنی، گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ جولای ۲۰۱۰ - ۶ مرداد ۱۳۸۹
رزاق مأمون
در کابل و شهرهای عمدۀ افغانستان امروز، به هر گوشهای که نگاه کنید، مظاهر تازه و کهنه، تودرتو، ظریفانه و مهرآمیز به هم بافت خوردهاند. برای مثال، یک گوشه قالی خوش طرح زندگی روزمره را بالا میزنیم: در چند نقطه مزدحم کابل از جمله "جاده نادرپشتون"، "میدانچۀ خاکآلود روبه روی در عمومی ولایت کابل"، و"چهارراهی دهمزنگ"هنوز کمره (دوربین)های مربعی بزرگ جثۀ عهد اولیۀ عکاسی میراث قرن نوزده و بیست، به حیث سمبولهای سرشار از خاطره و جاذبۀ نسلهای پارینه روی پا ایستادهاند. این نمادها نه این که قطبنمایی برای مشتریان دورۀ عکسهای سیاه و سفید است؛ گویا برای پاسداشت آدمهایی گذاشته شدهاند که نسیم رنگین دوربینهای دیجیتال هنوزهم خرمن خاطرههای زندگیشان را باد نمیزند؛ چرا که حقیقتهای حیات برای آنان از لون دیگر بوده است که گاه از سر ذوق، گاه از روی نیاز برای گرفتن شناسنامه، قباله، جدولهای خدمت سربازی و چه بسا برای یادگاری "عکس فوری" میانداختند. تصادفی نیست که اکثر البومهای کهنۀ باز مانده از نسل دیروز، پر از همین گونه تصاویر سیاه و سفیداند.
این طور نتیجه گرفتهام که "صنعت عکاسی" در افغانستان هیچگاه رگ و ریشهای پایدار پیدا نکرد و ارزشهای بومی هم چیزی بر این صنعت نیفزود. شاید یک علتش این بوده که عکاسی سادۀ سیاه و سفید، درین کشور طی اضافه از یک قرن پس از پیدایش، به اسباب انتقال اخبار و پیامها به کار گرفته نشد و صرفاً در سیمای افراد، شخصیتها، درباریان و خانوادههای اشراف خلاصه شده بود. آن چه شاهد بودیم، سرنوشت چنان آورد که سیلاب اخبار و اطلاعات یکجا با ابزارهای عکاسی رنگه و دیجیتالی به این سرزمین راه یافتهاند.
دستگاههای عکسانداز"فوری" نخستین بار در دورۀ پادشاهی شاه شجاع در صد و چهل سال پیش در نقاط مشخصی از بازار کابل ظاهر شده بودند. در آن اوان، سفر به سرزمین هندوستان، تنها راه آشنایی با مظاهر و شگفتیهای تمدن بود وعدهای از ارباب ذوق، چند تا از این دستگاهها را با خود آورده بودند و مردم بیشماری را در کوچه و بازار به سوی خویش کشانیده بودند. همانها بودند که حرفۀ عکاسیفوری را نسل به نسل در افغانستان ادامه دادند و کمرههای امروزی، مال اخلاف همانهاست که هنوز از رده خارج نشدهاند.
پیش از آن در دورۀ سلطنت امیرشیرعلی خان (حدود دوصد سال پیش) شماری از انگلیسهای گردشگر که از هند به این سو دوره میکردند، از اعضای دربار سلطنتی عکسهای یادگاری برداشته بودند که از نخستین نمونههای عکس در تاریخ افغانستان به شمار میآیند.
دستگاههای کمره فوری از همان سالهای انزوای جغرافیایی و تمدنی افغانستان، لبخندها، حجب و شرمندگی و احساس حیرت چندین نسل را آئینهداری کردهاند. چه رازی بوده است که جادوی پر زرق و برق عکاسی نوین، هنوز جعبههای کهنه چوبی ــ استوار بر سه پایه - را از بازار دل بسیاری از مردم کابل و افغانستان خارج نکرده است؟ گویا عشق وعادات دیرینۀ مردم برای عکسهای سیاه و سفید، درین صندوقچههای غریب، دست ناخورده ــ ناموس وار- چونان یک شاخۀ جنگل به سوی نور جاودانگی فریاد میکشد.
عکاسان "فوری" اگرچه سالهاست تسلیم هلهلۀ نگاههای رنگی و دیجیتالی شدهاند؛ اما دریافتهاند که ارضای ذوق نسلهای وابسته به "عکسهای فوری" به این سادگی هم میسر نمیشود. همین مسأله کارشان را پیچیدهتر کردهاست. این عکاسان درعین حالی که کمرههای کهنۀ عهد قدیم را برای جلب مشتریان قدیم جلو چشم مردم گذاشتهاند، خود با کمرههای دیجیتالی مجهزاند!
درین جا، اصحاب دعاوی مثل سالیان قدیم، هنوز هم به یاری منشیهای صاحب قلم، درخواستی مینویسند؛ خرده پولی میدهند وعکسی میاندازند.
محمد عارف یکی از آنهایی است که بار میراث هنرعکاسی قدیم یا به قول خودش "کسب پدری" را بر دوش میکشد. وی باور دارد که کرشمۀ نگاههای رنگی به زندگی، سِحر دیگری دارد. چون بادی بیخیال بر دامن عشق ساده و سیاه و سپید نسلهای فرومانده در سکون میپیچد تا به جولانش درآورد؛ اما مشتریان قدیمی به هوای عکسهای "فوری" به سوی این جعبههای خاموش، حزنانگیز و خالی شده از هنر دیروز میآیند. او راضی است که رؤیاهای به خلوت نشسته در زمینههای سیاه و سپید، به جای آن که از تابلوهای چشم خیره کن رنگی خودشان را کنار بکشند، دست همزیستی وهم آمیزی به سوی حریف زیبا و جوان دراز کردهاند.
او میگوید: "مشتریان ازروی عادت گذشته به جای مراجعه به بنگاههای رنگۀ دیجیتالی، راه خود را به سوی ما کج میکنند". گویا "کمرههای فوری" حتی با اجرای نقش سمبولیک، برای صاحبانشان درآمد زایند.
هر چند زیبایی عکسهای سیاه و سفید به وسیلۀ دستگاههای دیجیتالی چشم هر بیننده را خیره میکند؛ مگر این زیباییها، از نظر صاحبان کمرههای قدیمی نه تنها کافی نیست؛ بلکه به نظر آنها، مزیت هنرعکاسی فوری به شیوۀ قدیم نسبت به عکس فوری دیجیتالی مشخص و غیرقابل اغماض است.
محمدعارف میگوید:"عکس سیاه و سفید دیجیتالی، پنج دقیقه زمان میبرد؛ اما کار کمرۀ قدیم، فقط سه دقیقه وقت میگیرد. هر قطعه عکس کمرۀ قدیم یک یا دو افغانی ارزانتر از عکس دیجیتال است. عکس فوری جعبه چوبی، از حیث کیفیت و دیرپایی به مراتب نسبت به محصول دیجیتال بهتراست و حتی با گذشت صدها سال، در برابر نور، نم وهوای نامناسب مقاومت دارد. متأسفانه مادۀ شوینده و کاغذ مخصوص آن حالا در بازار قابل دسترسی نیست و کسانی که از گذشته مواد و کاغذ کمرههای فوری قدیمی در اختیار دارند، هنوز هم درآمد خوب دارند".
دوربینهای رنگی از سالهای چهل به بعد، تک و توک در خانوادههای سلطنتی، قشر اعیانی، مأموران عالی رتبه دولت و در میان برخی تحصیل یافتههای کابل نمودار شده بودند که گهگاه یا پیوسته به کشورهای خارجی سفر میکردند. اگر دستگاههای تصویربردار رنگی را از سطح عام جدا فرض کنیم، عمر دوربینهای رنگه بیشتراز پنجاه سال و قدامت دوربینهای پیشرفته که نگاهها، لبخندها و سیمای آدمها را نسبت به دوربینهای سیاه و سفید جادویی و زیباتر میپیرایند، کمتر از ده سال است.
به نخستین کمره چوبی ـ استوار بر سه پایه- روبه روی ساختمان کهنه ولایت (استانداری) کابل نزدیک میشوم. قبل از آنکه با "چشم سوم" به این پدیدۀ از کارافتاده نگاهی بکنم، آدمهایی که دورادور جعبۀ متروکه نشستهاند توضیح میدهند که آری این جعبه از سالیان پیش درین جا، از هزاران چهره ریشو و بیریش، صاحب کلاه، برهنه سر، دستارپوش... پیر یا جوان، عکس برداشته است. اما عکسهای رنگی در دو سوی این کمره کهنه ردیف شدهاند. از چهارچوبۀ کوچک جعبۀ عکاسی به درون نگاهی میاندازم. صدای تیک تیک قلب آدمهایی که زمانی در مقابل یگانه چشم این صندوق برای چند لحظهای نفس را در سینههاشان حبس کرده بودند، در گوشم مینشیند. صدای نفسهای آدمهای ذوق زده، در جستجوی مراد دل، خوشبخت یا نگون بخت، چاق یا لاغر... همه در قفسۀ سرم پیچیدن میگیرند. فیالبداهه به چهل سال پیش، به دوران شش هفت سالگی خودم برمی گردم.
پدرم روزی برایم گفت: برایت تذکره میگیرم.
درهمین جا (روبه روی ساختمان ولایت، مقابل یک جعبۀ ایستاده) روی صندلی نشستم. صاحب کمره کمی سرم را بالا نگهداشت؛ سپس دکمۀ یقهام را انداخت. آنگاه در آستین سیاه رنگ آویخته از جعبه دست تا بازو فرو برد. لحظاتی بازوی خود را از آستین سیاه بیرون کشید و گفت: تکان نخوری!
خون در صورتم جمع شده بود. کلاهک سیاه از روی یگانه چشم جعبه برداشت و گفت:
تمام شد!
خیلی هیجان زدهام. نکند همان کمرهای است که زمانی از من عکس انداخته بود؟ دلم وقتی میریزد که صاحب کمره میگوید: پدرم، خدا بیامرز از پنجاه سال پیش با همین کمره در همین جا کار میکرد!
هر کسی هم به جای من باشد، تحت فشار یک حس فوقالعاده، گمشده و سیال، دنبال چیزی میگردد که نامش را فقط میتوان ارزش وجودی گذاشت. برای همه قابل درک است که عکسهای سیاه و سفید دیجیتالی هم راه و رسم ویژهای دارد؛ مثل نورپردازی، تبدیل عکس رنگی به سیاه و سفید و چاپ سیاه و سفید عکس... اما رسم اولیۀ چاپ عکس سیاه و سفید دارای اصالتی بوده است که نمیشود آن را به درستی توضیح داد اما میتوانم از تجربۀ درونی خودم گواهی بدهم که آن عکسها حس باطنی آدم را تمام و کمال ارضا میکردند.
فشردۀ نتیجهام این است که حس دوربین دیجیتال و جعبه چوبی با هم متفاوتاند؛ چیزی مانند از دست دادن طبیعت و درآمیزی با طبیعت. با این حال، هر دو با توقف دادن ذرهای از زمان، لمحات زشت و زیبا یا تلخ و شیرین را برای احساسات مان چاشنی میزنند. شاید دوربینهای قدیمی، براثرجلایش جادویی هنر دیجیتال که با سرعت حریم خانوادهها را فتح میکند، در آیندهای بسیار نزدیک از کنارۀ جادهها ناپدید شوند. از همین حالا ظرفهای کوچک شویند و پالایش دهندۀ درون جعبهها خشک و خالیاند و فقط چند تایی باقی ماندهاند که دغدغههای درونی صاحبان عکسها را در خود شناور میکنند و رؤیت میدهند.
جعبههای عکس فوری، آخرین نقش خویش را در جادههای بینظم کابل بازی میکنند:
کشف و شکار مشتریان قدیمی!
مشتریانی که بعضی مانند صاحب اولیۀ این جعبه، با زندگی وداع گفتهاند و برخی هم سالیان جوانی را گم کردهاند؛ اما با نقد رؤیاهایشان در دست، باز هم سراغ این کمرهها میآیند.
من وقتی آخرین عکس را از جعبه عکاسی فوری بر میداشتم، به خود گفتم: این همان جعبهای نبود که چهل سال پیش رودررویش نشسته بودم؟ ازین که چهرۀ عکاس در خاطرم احیا نمیشود، اندوهی در دلم التهاب میکند.
داستان کوتاه "عکس" از نوشتههای رهنورد زریاب را به یاد آوردم. داستان"عکس" هم حدود چهل سال پیش نوشته شدهاست. مذابی رازناک به رنگ سیاه و سفید در خونم جاری میشود. در آن داستان، هیجان رقیق، کنجکاوی سیری ناپذیر و تپشهای کودکی در برابر چیزی که تصویر آدم را به آدم پس میدهد، در حد یک شاهکار ادبی پردازش یافته است. کودک هفت سالهای مقابل همین جعبه چوبی، روی صندلی مینشیند و به صندوقچه یک چشم زل میزند. صاحب دوربین دستش را در آستین ساخته از پارچهای کهنه فرو میبرد. سپس چند بار گوشزدش میکند که از جایش تکان نخورد، پلک هم نزند. کودک تأسی میجوید. عکاس سرانجام کلاهک سیاه از سوی چشم کمره بر میدارد و کار تمام میشود. سالها بعد وقتی کودک به جوانی و کمال میرسد، روزی در یکی از مجلات، از تماشای عکس سیاه و سفید کودکی بیخیال، که تلاش دارد خندهاش را بخورد، تکان میخورد و دنیایی پیش نظرش تا و سر میشود و ذهن دوران کودکی، سریع، شفاف و دلهرهآمیز در وی بیدار میشود. خودش را دوباره کشف میکند و مجله را به چشمهایش نزدیکترمی کند.
زیرعکس نوشتهاند: "عکس جالب هفته."
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ فوریه ۲۰۱۶ - ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
ثمانه قدرخان
دریا دادور بیشترین تاثیر را از مادرش گرفته است؛ نسرین ارمگان نویسنده و کارگردان تئاترعروسکی و ترانه سرا. تا چهار سالگی دور از مادرش در مشهد زندگی کرده. حضور دریا در تهران در کنار مادر و میان دکورهای صحنه، او را با دنیای هنر آشنا کرد و به گفته خودش "آواز خواندن در وجود من توسط مادرم متبلور شد."
دریا دادور، ساکن فرانسه است. او تلاش میکند با تلفیق ترانهها و سبکهای ایرانی با اپرا و شیوههای غربی سبکی ویژه خود بیافریند.
در سال ۱۹۹۹ از کنسرواتوآر ملی در شهر تولوز فرانسه، موفق به دریافت دیپلم در رشتۀ آواز غنایی شد و سپس در سال ۲۰۰۰ دیپلم حرفهایاش را در رشتۀ آواز "باروک" به دست آورد. بلافاصله پس از پایان تحصیلات در تئاتر سلطنتی کومپین فرانسه، به عنوان سولیست (تک خوان) در دو اجرای متوالی ایفای نقش کرد.
دریا دادور انقلاب سال ۱۳۵۷ در ایران را شوک بزرگی برای کودکیاش میداند. در آن سالها با حذف موسیقی از تلویزیون خوانندگانی که روی صحنه آواز میخواندند، یکباره از صحنه کنار رفتند. خودش میگوید مدام این سوال در ذهنم تکرار میشد که این همه هیجان چه شد؟
در مدرسه فرهاد درس میخواند. کلاسهای موسیقی مدرسه که تعطیل شد دریا دادور نیز با تغییر مدرسه و جمعآوری سازها و تعطیلی کلاسهای موسیقی نزد معلم خصوصی در خانه به آموختن پیانو پرداخت. و در کنار آن دریا هر هفته دو سه تصنیف به زبان فارسی یا انگلیسی حفظ و در حضور مادرش اجرا میکرد.
دریا چهار سال در سبک آهنگهای قرون وسطی کار کرده و از ادبیات فارسی برای کارهایش بسیار بهره برده است. آهنگ ترانههایی را که میخواند خودش میسازد. آهنگهای فلکلوریک ایران را با لهجۀ محلی به خوبی اجرا میکند. او به زبانهای فارسی، فرانسه، انگلیسی، لاتین، ایتالیائی، اسپانیائی، عربی، ارمنی، عبری و لهجههای مختلف ایران آواز خوانده است. آوازهای دریا دادور تلفیقی از جاز و بلوز است.
برخی ازعکسهای این گزارش تصویری از سایت دریا دادور برداشتهایم و عکسهای دوران کودکی را خود ایشان به ما دادهاند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب