۲۹ اگوست ۲۰۱۲ - ۸ شهریور ۱۳۹۱
علیرضا پورامید*
درسالهای آغاز دهه ۱۳۳۰ در راه بازگشت از مدرسه به منزل، از صدای رادیوی قهوه خانهها و مغازههای طول مسیر با نوایی دلکش و سحرآمیز آشنا گردید و این نوای نی "استاد حسن کسایی" بود که آتش برجانش زد و از آن به بعد مدرسه و شیراز بر جان و تن بیقرارش به تتگنایی میمانست که تنها پنجرهاش، همانا صدای روحپرور و جانبخش سازی بود که درآن وقت حتی نمیدانست چیست و نوازندهاش کیست. مدرسه را دوست داشت چون به هنگام بازگشت از مدرسه میتوانست گوش جان را بر نغمه هوشربای نی استاد کسایی بسپارد.
شدت علاقهمندی و اشتیاق او را بر آن داشت به رغم محدودیتها و نبود استاد نی، خودساخته، در سالهای میانی دهه ۳۰ به عنوان نفر برگزیده استان فارس در نوازندگی نی به اردوی دانشآموزی رامسر اعزام شود. سال ۱۳۳۸ بود که گروهی از تهران به شیراز اعزام شدند تا فیلم مستندی از شهر شیراز و به ویژه حافظیه و سعدیه برای فرهنگ و هنر وقت تهیه کنند. این گروه شاهد هنرنمایی جوان ۱۶ سالهای شدند که در حافظیه شیراز ساز نی را به نیکویی مینواخت در حالیکه محضر هیچ استاد و کلاس هیچ معلمی را تجربه نکرده بود. او فقط و فقط هر آنچه که از صدای نی استاد کسایی از رادیو پخش میشد٬ بر لوح ضمیر و ذهن حکاکی کرده و عیناَ مینواخت. در همان دیدار سرپرست گروه فیلمبرداری آقای "مازیار پرتو"٬ که امروزه از اهالی خوشنام و خوشپرونده سینماست٬ به نوجوان شیرازی گفت: "حتما سعی کن به تهران بیایی و از اساتید مرکز استفاده کنی وگرنه در این شهر و به علت محدودیتهایش استعدادت به هدر خواهد رفت."
آتش در دل و جانش فتاده بود در حالی که پدر مخالف رفتن او به تهران بود. چه کند؟ با ترفندی نامهای را از قول مراکز هنری تهران خطاب به خویش نوشت و خود را دعوت به تهران کرد و با تمبر باطلهای، نامه را توجیهپذیر ساخته و به منزل فکند، پدرش نامه را خوانده با مدیر مدرسه او مشورت میکند و پس از راهنماییها و تذکراتی موافقت مینماید که به تهران سفر کند و این از مقوله همان شوریدگیها و جنونمندی هاست که مرزهای دانایی را هم پشت سر مینهد و فراتر از هر معیار و آدابی، نقش میبندد و عاشق را به فعل عاشقی وامیدارد که هرگونه نگاه حسابگرانه و عافیتجویانه را فاقد است. این سدشکنیها و دیوار شکافیها به رغم ظاهر و شکل شاید غیرصادقانه، خبر از اشتیاق و شوری زایدالوصف و غیرقابل تصور و تصویر میدهد که هر چه هدف در این شوریدگیها متعالیتر، ترفندهای بکار رفته شیرینتر و دلنشینتر به چشم و نظر میآید.
به هر حال با مهاجرت به تهران توفیق دیدار استاد "مهدی کمالیان" را یافت و سپس توسط ایشان آشنایی با اساتیدی چون " نورعلی برومند"، "سلیمان امیر قاسمی"، "سعید هرمزی" و بعد برای آموختن الفبا و خط موسیقی به محضر "استاد حسین دهلوی" راه یافت. پس از فراگیری این مقدمات٬ در ۱۷ سالگی به مرحوم "نصرت الله گلپایگانی" معرفی میشود و کار در ارکستر و نوازندگی در گروههای موسیقی را شروع مینماید. آن نوجوان پرشور و شیرین کار امروز به تحقیق از برجستهترین نوازندگان نی هفتبند "استاد حسن ناهید" است.
گرچه هنر و کسوت حسن کسایی پیش و بیش از هر نوازنده دیگر او را در اوج هنر ایران و جهان قرار میدهد، اما حسن دوم ( حسن ناهید) نیز در آسمان هنر ایران که خود به غریبستانی شگفت و نیستانی شگرف میماند و حاوی حسرتها و حاکی از حلمها و حمیتها است، با درخشش بینظیری نوازندگی میکند. ایشان اکنون در دانشگاه هنر و چند آموزشگاه خصوصی به تدریس ساز نی که درونیترین و کهنترین و خویشاوندترین ساز جهان با انسان به شمار میآید، اشتغال دارد. ساز نی با بیشترین نقطه اتصال و تماس با انسان (لب و دندان و انگشت و از همه مهمتر نفس) به هنگام نوازندگی جزئی از پیکره نوازنده محسوب میگردد.
استاد ناهید در کارنامه پربار خود با اجراهای بسیاری تقریبا در تمام کشورهای جهان و با گروههای مختلف هنری و همینطور نوازندگی در بسیاری از تولیدات موسیقی مانند سیدی و برنامههای رادیو تلویزیونی، با مهارت و تسلط ، مشارکت داشته است که تکنوازی در بزرگترین تالارهای انگلستان و همکاری با ارکستر سلطنتی انگلستان از آن جمله است.
در گزارش تصویری این صفحه، که شوکا صحرایی آن را تهیه کرده، استاد حسن ناهید از خاطرات و فعالیتهای موسیقایی خود میگوید.
*علیرضا پورامید شاعر، نویسنده و پژوهشگر موسیقی است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ می ۲۰۲۱ - ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
علیرضا پورامید*
قرن جاری خورشیدی نخستین گامهای حیات خویش را در جغرافیای تاریخ برمیداشت تا اُفتان و خیزان، ایستادن و سپس پیمودن را بیاموزد و پُرامید تا شاید خاطره قرن قبلی را که در آخرین دهه، تلخی جنگ جهانگیر اول و تبعاتش، چهرهای زشت بدو بخشیده بود، به فراموشی بسپارد و...ای بسا آرزو که خاک شده!
درین ایام سرزمین ایران پُرآشوبترین روزهای خویش را میگذراند. کودتای سید ضیاء و رضاخان به انجام رسیده و فرجام این که "سید ضیاءالدین طباطبائی" با کابینه سیاهش رفته و رضاخان به سردار سپهی ایران رسیده، در تدارک تعویض سلسله قاجار به پهلوی در پی تحکیم پایههای خواستهاش بود که در آبانماه ۱۳۰۴ محقق شد و...
از متولدین این ایام یعنی همسالان با کودتا، با یکی دو سال پس و پیش، که در روزگار و روزهای بعد هر کدام پرچمدار و برگزیده در رشتههای خویش گشتند میتوان "عماد خراسانی"، "علی تجویدی"، "حسین علی ملاح"، "مهدی خالدی"، "عبدالحسین زرین کوب"، "لشگریها"، "مهدی حمیدی"، "فریدون توللی" و بسیاری دیگر را نام برد.
و از جمله و در همین روزها، سالهای ابتدایی قرن بیستم خورشیدی و دقیقأ سال ۱۳۰۱، در بخش میمه اصفهان، وجود نوزاد فرخندهای (عبدالوهاب) پیمانه خانواده حسن صدرالاسلام (شهیدی) را لبالب از سرمستی و شور ساخت.
او الفباء آموزش آواز و بویژه مثنویخوانی را از پدر معمم ولی آشنا با ظرایف آوازی خود، فرا گرفت و از سویی دست تقدیر در تهران، توسط "اسماعیل مهرتاش" جامعه باربد را در ۱۳۰۵ تاسیس نموده بود تا او دو دهه بعد، به مدت ۲۵ سال تمام در مکتب مذکور به فراگرفتن آواز و سنتور و تار و عود برآید.
سال ۱۳۱۸ در خدمت آموزش و پرورش و مقارن با جنگ جهانی دوم به خدمت سربازی رفت و پس از طی دوران خدمت اجباری، به اختیار در استخدام ارتش، درآمد.
شروع فعالیت هنریاش در سالهای ابتدایی دهه ۲۰ با اقبالی خوش و فال نیک روبرو شد. دیدار موثر با "صبحی مهتدی" و تاثیر آن مرد مقبول و مشهور آنروزها و سپس برخورد و ملاقات با "استاد حسین طاهرزاده" در محضر اسماعیل مهرتاش در همان نخستین دیدار٬ و حضور در جامعه باربد٬ از جمله مواردی است که در شکلگیری و جهت دهی شخصیت هنری او بسیار موثر واقع گشت.
از سال ۱۳۳۹ که ناخواسته و در اصل به درایت و هوشمندی دوست هنردوست و فاضلش "احمد مهران"، صدایش از رادیو پخش شد تا حدود ۱۸ سال بعد، یکی از وفاداران رادیو و برنامه گلها و نیز پُراجراترین خواننده این رسانه بود و تعداد اجراهایش قریب ۶۰۰ اجرا (آواز و تصنیف) در رادیو میباشد و همچنین بارها در سفر به کشورهای مختلف ظرایف و ویژگیهای موسیقی ایرانی را به جهانیان شناسانده است.
در طی این سالها با بزرگانی چون: "مرتضی محجوبی"، "روح الله خالقی"، "مهدی خالدی"، "علی تجویدی"، "حبیبالله بدیعی"، "حسین یاحقی"، "حسین تهرانی"، "فرامرز پایور"، "جلیل شهناز"، "حسن کسایی"، "هوشنگ ظریف" و دیگران همکاری داشته است.
عبدالوهاب شهیدی از صدایی بم، پخته، گرم و بسیار صمیمی برخوردارست که به دلیل سالها تعلیم و تعلم، حنجرهای تربیت شده٬ زلال، توانا و پر از احساس و عاطفه دارد. همانطور که "ساسان سپنتا" در کتاب "چشماندازی به موسیقی ایرانی" میگوید شهیدی دارای صدایی گرم و آرام است و قطعات ضربی را به آراستگی و دلنشین اجرا کرده است.
او در بین خوانندگان آواز ایرانی که اثری از آنان در فرهنگ صوتی ایران وجود دارد، به لحاظ صداقت صدا و صمیمیت لحن، بیاغراق از همه بالاتر است و در بیان٬ و آن چه به گوش میرساند٬ هیچگونه فن و تمهیدی برای به اصطلاح "ساختن صدا" به کار نمیبرد و هر آنچه میشنویم صدای خود اوست و ترفندها و تعبیههایی تصنعاتی چون: چانهزدن (لرزاندن چانه)، حجمدهی به صدا، تغییر لحن، تقلید در اجرایش هیچ راه ندارند؛ نکتهای که شنونده اهل فن به راحتی و البته با دقت آن را دریافت خواهد کرد.
او به تصنیف "آن نگاه گرم تو" با شعر"هما میرافشار"، در بین کارهای خود علاقه ویژهای دارد اما نگارنده با تصنیف دشتیاش به رغم اشتهار کمتر، لحظات و دقایق سرشاری از وجد و حس و شور داشتهام. این تصنیف با مطلع:
قرعۀ بخت به نامم کردی / بادۀ ناب به جامم کردی
و همینطور تصنیف دیگر با شعر "شهریار": از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران"، به لحاظ فنی و هنری، ریتم و لنگرها در مقام بسیار بالایی قرار دارد و سرشار از ظرایف حسی، عاطفی و معصومیت است.
در سال ۱۳۸۵ به هنگام تولید و تدوین موسیقی مشروطیت- سی دی "نغمه آزادی" به دلیل صدمین سال مشروطیت- مجالی دست داد تا تقریبا تمامی آثار مربوط به آن دوران را با اجراهای متنوع و متعدد بشنوم و به راستی اگر اجرای تصنیف "خموشی چرا" با مطلع "گریه را به مستی بهانه کردم" با صدای عبدالوهاب شهیدی در بین همه آنان، به لحاظ فهم موضوع و انتقال حس و منظور سازنده اثر به شنونده از یکسو و ایجاد فضای موسیقایی و تنظیم و صدادهی شایسته ارکستر از دگرسو، برتر نباشد در بین سه تا پنج اثر برتر این مجموعه عظیم، قطعا قرار میگیرد.
شهیدی در هر دو هیبت و هیئت (جسمیو روحی) بیتردید بلند قامت آواز ایرانی است. به هنگام جشن تاسیس خانه موسیقی و مراسم تجلیل از ایشان، به شایستگی "استاد شجریان" اذعان به مرتبت و والایی مقام هنری ایشان داشت.
نگارنده این سطور به تایید بزرگانی چون زنده یاد "استاد محمد میرنقیبی" که میگفت: "او پاکترین و مهربانترین هنرمند موسیقی است" و نیز به شهادت نظرات بزرگانی همچون "محمد اسماعیلی"، "احمد ابراهیمی"، "محمد موسوی" و... نیز مشاهدات و چکیدۀ همنشینی و هم سخنیهایم با ایشان، میخواهم به صراحت اشاره کنم که روح بلند و وارسته و انسانی او وجودش را سرشار از مهربانی، تواضع، بلندنظری کرده و از صفات ناپسند رایج به دور داشته است.
درگزارش تصویری این صفحه استاد عبدالوهاب شهیدی از زندگی و فعالیتهای هنریش میگوید. همچنین شعری را که در مکه و کنار خانه کعبه سروده با صدای او میشنوید.
*علیرضا پورامید شاعر، نویسنده و پژوهشگر موسیقی است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ اگوست ۲۰۱۲ - ۶ شهریور ۱۳۹۱
"از همه کسانی که میپرسند چگونه میتوان از او تجلیل کرد٬ ما یک خواهش کوچک داریم: از کسی تجلیل کنید که در خدمت، فضیلت و فروتنی الگو بود. بار دیگر و هنگامی که در یک شب صاف، ماه از فراز آسمان به شما لبخند زد به نیل آرمسترانگ فکر کنید و به او چشمک بزنید."
و این بود خواسته خانواده "نیل آلدن آرمسترانگ -Neil Alden Armstrong " فضانورد نامدار آمریکایی و نخستین فاتح کره ماه، که در ۸۲ سالگی درگذشت.
"سفرنامه آپولو ۱۱" نوشته "پیتر راین"
شجاعت، دستاوردهای علمی و خدمات بزرگ نیل آرمسترانگ٬ در زندگی و پس از مرگ او٬ بارها از سوی رهبران و شخصیتهای مهم آمریکا و جهان و دوستداران علم و دانش تجلیل شده است. نیل آرمسترانگ٬ در اواخر دهه ۶۰ میلادی در همان لحظه که به سطح ماه قدم گذاشت "گام کوچک خود به خاک کره ماه" را "گامی بزرگ برای بشریت" نامید. اما آنچه در این سالها از این مرد بزرگ ناشناس مانده، شخصیت فردی و فروتنی اوست؛ همان چیزی که خانوادهاش نیز به آن اشاره میکنند. شاید همین فروتنی و بیمیلی به پولسازی بود که نیل آرمسترانگ را برای همیشه دور از رسانهها و هیاهوی تبلیغات بازرگانی و سیاسی نگه داشت و آنهایی را که چشم طمع به شهرت و محبوبیت او دوخته بودند برای همیشه از این سود محروم کرد. او تنها یک سال بعد از بازگشت از ماموریت "آپولو۱۱" به کره ماه از ناسا جدا شد و به تحقیق و تدریس در مراکز فضایی و دانشگاهها پرداخت و بعنوان "یک فضانورد شجاع و بیپروا و یک انسان عاشق دانش" در تاریخ باقی ماند.
آرمسترانگ پس از سفر حماسیاش به ماه در چند کار تبلیغاتی و چند مصاحبه شرکت کرد اما بعدها حتا از دادن امضا به دوستداران خود هم سر باز میزد و میگفت نمی خواهد با نامش پول ساخته شود. معروف است که چند سال پیش آرایشگر آرمسترانگ حلقهای از موی کوتاه شده او را به قیمت ۳۰۰۰ دلار فروخت، اما فضانورد نامدار او را تهدید کرد که یا این پول را در کارهای خیریه صرف کند یا علیه او به دادگاه شکایت خواهد کرد. این گوشهگیری و فروتنی و کمحرفی مایه پخش افسانههای بسیار در باره او شد. از جمله داستان مسلمان شدن آرمسترانگ که همواره با اخبار ضد و نقیض همراه بود و تا پایان عمرش بدون پاسخ ماند.
سفر فضایی آپولو ۱۱ کار آسانی نبود و انسانهایی آگاه، دانشمند و جان برکف را میطلبید. دشواریها در آن روزها سفر به فضا را چنان ناممکن مینمایاند که در زبان فارسی عبارت "آپولو هوا کردن" رایج شد. برخی هم تا آنجا پیش رفتند که اصل سفر را انکار میکردند. در لحظهای که نیل آرمسترانگ در ۲۱ ژوئیه ۱۹۶۹ پای چپش را از پلکان "عقاب ماه پیما" یا "ایگل" بر سطح کره ماه گذاشت، چشم بیش از پانصد میلیون انسان به صفحه تلویزیون دوخته شده بود تا یک گام بلند تاریخی بشر به دنیایی ناشناس را بطور زنده تماشا کنند؛ صحنهای پر از احساس، هیجان و شگفتی که نتیجه دههها کوشش، پژوهش علمی، آموزش، تمرین و آزمونهای مختلف بود و به آرزوی بشر جامه عمل میپوشاند. گویی در آن سالهای جنگ سرد و دشمنی آشتیناپذیر شوروی و امریکا، یک لحظه همه قلبها در اینسو و آنسوی "پرده آهنین" همزمان میتپید. موفقیت در اکتشافات فضایی در آن دوره به نماد رقابت بین شرق و غرب تبدیل شده بود که هر کدام میکوشید دستاوردهای علمی و تکنیکی خود را برجستهتر و مهمتر به جهانیان نشان دهد.
بعد از پیشرفتهای فضایی شوروی در اواخر دهه ۵۰ و فرستادن "یوری گاگارین - Yuri Gagarin" در آوریل ۱۹۶۱ به فضا٬ آمریکا خواهان سبقت از رقیب خود در این عرصه بود. در همان سال "جان اف کندی" رئیس جمهور وقت امریکا گفت: "من معتقدم که ایالات متحده باید این هدف را به طور جدی پیش روی خود بگذارد که تا آخر این دهه، انسانی را روی کره ماه فرود آورد و او را دوباره به زمین باز گرداند." گویی پس از گام نهادن نیل آرمسترانگ و همسفرش "باز آلدرین- Buzz Aldrin" به ماه، آمریکا در این رقابت فضایی پیروز شد و دستاوردی بزرگ برای ملت خود حاصل کرد.
تسخیر ماه نگاه بشر را به این سیاره دگرگون کرد و برای برخی دیگر ماه آن موجود رویایی نبود که چهره معشوق در آن دیده میشد. محسوس بودن و زمینیبودن ماه در شعر و در موسیقی و نیز در ادبیات و فرهنگ مردم اثر گذاشت اما از اشتیاق برای بیشتر شناختن کهکشانها نکاست. کنجکاوی برای دانستن در باره این واقعه چندان بالا گرفته بود که برای اولین بار کتاب "سفرنامه آپولو ۱۱" در باره فرود انسان بر ماه نوشته "پیتر راین – Peter Ryan" به فاصله چند هفته و همزمان با غرب در ایران ترجمه و از سوی کتابهای جیبی منتشر و کتابی پرفروش شد. پوستر ویژه نشر این کتاب به فارسی که در قطع بزرگ آماده شده بود در میان دوستداران کتاب و کنجکاوان فتح ماه دست به دست میگشت.
با وجود پخش مستقیم و بازتاب رسانهای قدم گذاردن نیل آرمسترانگ و باز آلدرین به کره ماه که با همراهی "مایکل کالینز- Michael Collins" انجام شد، برخی از منتقدین سیستم سیاسی آمریکا چه در خارج و چه در داخل خاک آن کشور این واقعه را دروغ خوانده و نمایشی تلویزیونی نامیدند، سلاحی که به باور آنها برای پیروزی در جنگ سرد به کار گرفته شد. یکی از مشهورترین این افراد "بیل کی سینگ- Bill Kaysing" مولف کتاب "ما هرگز به ماه نرفتیم" بود. او باور داشت که آمریکا در سال ۱۹۶۹ به هیچوجه امکانات تکنیکی سفر به ماه را به دست نیاورده بود. علاوه بر آن او و همفکرانش این سوال را مطرح میکردند که چگونه پرچم آمریکا در ماه کوبیده شده و در خلاء به اهتزاز در آمد. نظریه کی سینگ و دیگران که میگفتند مدارکی برای اثبات ادعایشان در دست دارند این بود که صحنههای فرود بر ماه در محلی متعلق به ناسا در نزدیکی سان فرانسیسکو بازسازی شده و کارگردان آن "استانلی کوبریک" بوده است. این باور بخصوص وقتی دوباره قوت گرفت که ناسا اعلام کرد اصل نوارهای فیلمبرداری از فرود در ماه را گم کرده است. فروش وسیع کتاب بیل کی سینگ در دهه هفتاد و پس از آن نشان میدهد که افکار عمومی آمریکا تحت تاثیر این باورها قرار میگرفت. طبق آمار بعد از پخش یک فیلم مستند در این باره، ۳۰% مردم آمریکا به ماموریت موفقیتآمیز آپولو ۱۱ شک کرده بودند. گفته شده که یکی از مدافعین نظریه جعل فرود بر ماه در سال ۲۰۰۳ از باز آلدرین، همراه آرمسترانگ در سفر ماه خواست به کتاب مقدس سوگند یاد کند که واقعاً به ماه پا گذاشته است. اما آلدرین در مقابل چنان عصبانی شد که در سن ۷۲ سالگی او را با مشتی محکم نقش زمین کرد.
بعد از گسترش اینترنت بار دیگر نظریههای شک برانگیز در مورد فرود به ماه قوت گرفت ولی همه اینها هیچگاه از محبوبیت نیل آرمسترانگ که دل در گرو کنکاشهای فضایی داشت نکاست. او به تازگی گفته بود ماموریتها و پژوهشهای فضایی آمریکا در کهکشان باید ادامه یابد و تاکید کرده بود اگر از او بخواهند حاضر است بعنوان اولین انسان به کره مریخ اعزام شود، گویی او چون سربازی وفادار همیشه در خط مقدم برای ماموریت در فضا آماده بود.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ اگوست ۲۰۱۲ - ۳ شهریور ۱۳۹۱
شوکا صحرایی
ابراهیم حقیقی ۱۳مهر ۱۳۲۸در تهران به دنیا آمد. دوران کودکی خود را بیشتر در آتلیه عکاسی پدر سپری کرد و به عکاسی بسیار علاقهمند شد. او در کتاب "مشقهای خط نخورده" که خاطرات دوران کودکی اوست، مینویسد: "پدر عکاس ماهری بود و در لالهزار آن روزها معروف. عکس چهره خوب میگرفت و خوبتر رتوش میکرد. آن وقتها هنوز عکس رنگی نیامده بود، یا اگر بعدها که آمد گران بود. در لالهزار عکسهای سیاه و سفید را رنگ میکردند. عکسهای بزرگ را با رنگ روغن و عکسهای کوچک را با جوهر، و پدر در این کار هم ماهر بود. در هر دو، و من ساعتها مبهوت به نظاره مینشستم و او علاقهام را فهمیده بود. یک بساط رنگکاری جوهر هم در خانه داشت. بعضی جمعهها که سرکار نمیرفت و اخلاقش خوش بود، هنر رنگکردن عکس با جوهر را به من میآموخت".
پس از سالها انتظار، پدر یک دوربین عکاسی به عنوان هدیه قبولی کلاس هشتم برایش خرید و تعطیلات تابستان نوجوانیاش بهاری شد. "سفر تابستانی کنار دریای انزلی در آن سال پُر شد از پرسهزدن در ساحل و عکس گرفتن از اقوام در ضد نور غروب قرمز آفتاب در حالت نیمرخ، به عشق آنکه پس از چاپ بنشینم و به تقلید از عکسهای ضد نور غروب آلبوم عکس پدر، آنها را رنگ کنم. عشق عکس و نقاشی، جفت کنار هم نشستند، مثل کبوترهایم که شبها سر بر شانۀ هم میخوابیدند. بیداری روز پر بود از شور و کشف و کتاب و نقاشی و درس اجباری. تا این که نوجوانی رفت و چسبید به رنج کنکور و تعطیلی موقت هر چه دوستداشتنی است."
پس از آن ابراهیم حقیقی ادامه تحصیل در رشته معماری را، به دلیل ارتباط و نزدیکی به رشته هنر، انتخاب میکند. در دانشگاه با استادش "مرتضی ممیز" آشنا میشود و در کتابخانه دانشگاه به مطالعه کتابهای هنر و بخصوص کتابهای گرافیک میپردازد. همۀ اینها باعث شد که او راه خود را پیدا کند و به سوی هنر گرافیک گام بردارد و کار حرفهای خود را در عرصه گرافیک با طراحی پوستر و جلد کتاب شروع کند.
در سال ۱۳۵۰ با مرتضی ممیز در فیلم انیمیشن "آن که خیال بافت و آنکه عمل کرد" به سفارش کانون پرورش فکری کودکان همکاری میکند و پس از آن به دعوت "فرشید مثقالی" که سرپرست آن وقت آتلیه گرافیک کانون بود در آنجا مشغول به کار میشود. حقیقی بسیاری از موفقیتهای خود را مرهون این دوره پربار کانون میداند: "در این زمان در کنار هنرمندان بسیاری مانند "کیارستمی"، "آغداشلو"، "صادقی"، "احمدی"، "بیضایی" و... قرار گرفتم و بسیار آموختم و تجربه کردم."
پس از اتمام دانشگاه و انجام خدمت سربازی به پیشنهاد "رضا جعفری"، آتلیه گرافیک انتشارات امیرکبیر را راه اندازی میکند و در مدت کوتاهی موفق میشود روزانه طراحی یک جلد کتاب را به سرانجام رساند و کمی بعد حتا بیشتر. در سال ۱۳۵۶ برای ادامه تحصیل راهی انگلستان میشود اما بعد از گذشت زمان کوتاهی به دلیل اتفاقات سال ۵۷ و شور و حال حاکم بر فضای ایران به وطن باز میگردد. در آن ایام انتشارات امیرکبیر تعطیل بود و کانون هم مانند بسیاری از ارگانهای دولتی سر و سامانی نداشت، اما بازار انتشار کتاب رونق بیشتری گرفته و حقیقی دوباره به طراحی جلد کتاب و تصویرگری و صفحهآرایی مشغول میشود.
حقیقی علاوه بر گرافیک در زمینههای بسیاری تا به امروز فعالیت داشته است. او در عرصه سینما و تئاتر، در سال۱۳۵۱ فیلم "غریب" را ساخت، سال ۱۳۵۲ "خانه ابری" که جوایز بسیاری گرفت و در سال ۱۳۶۴ ده قسمت از سریال انیمیشن "علی کوچولو" و همچنین طراحی صحنه سریالهایی مانند "سربداران" و "سلطان و شبان" و تیتراژ فیلمهای سینمایی مانند "شهرموشها"، "ای ایران"، "روسری آبی"، "گیلانه"، "زندان زنان"، "من ترانه ۱۵ سال دارم" و همچنین تیتراژ مجموعههای تلویزیونی "شب دهم"، "کیف انگلیسی"، "روزهای به یاد ماندنی" را بر عهده داشته است.
"امرالله فرهادی"، از طراحان قدیم گرافیک ایران، درباره او مینویسد: "اولین دیدار و آشنایی نزدیکم با استاد ابراهیم حقیقی برمیگردد به چند صباحی پیش از پیروزی انقلاب در انتشارات امیرکبیر – سازمان کتابهای جیبی. مردی ساکت و آرام، ایستاده پشت میز کارش که به سلامم جوابی آرام و کمنوا میدهد و با نیم نگاهی کوتاه که براندازم میکند. همین. بدون هیچ گپ و گفتی! بعدتر، پس از پایان سربازی، به یمن همکاری همسرم در سازمان کتابهای جیبی شانس بیشتری پیدا کردم تا ایشان را بیشتر ببینم و ارتباط نزدیکتری داشته باشم.
اولین آثار تاریخخورده و ماندگار حقیقی به سال ۱۳۴۸ برمیگردد: پوستر "تئاتر راهبهها" و جلد کتاب "الف". پس از آن تا به امروز، بیشماری پوستر تئاتر و فیلم و جشنواره٬ جلد کتاب، طراحی صحنه فیلم و تئاتر٬ نشانههای نوشتنی و تصویری٬ چندین نمایشگاه عکس٬ نقاشی٬ تدریس و تولیدات هنری، کارنامه پربار او را در ۶۳ سالگی میسازند."
در گزارش تصویری این صفحه ابراهیم حقیقی از کارها و تجربیاتش میگوید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۲ اگوست ۲۰۱۲ - ۱ شهریور ۱۳۹۱
از روزی که "کارل فن درایس" (Karl von Drais) آلمانی با یک میله چوبی دو چرخ آهنی را به هم وصل کرد و با اتصال تکه چوب دیگری بر چرخ جلویی برای آن فرمانی تعبیه کرد نزدیک به دویست سال میگذرد. تا آن زمان انسان برای حمل و نقل از گاریهای چرخدار و معمولا چهارچرخه استفاده میکرد. ولی درایس موفق شد یک وسیله نقلیه با دو چرخ اختراع کند و با سوار شدن بر این "مادر" دوچرخهها که هنوز نه زین داشت، نه رکاب و نه زنجیر، با کشیدن پاهایش روی زمین در سرازیریها- به جای ترمز- با سرعتی قابل توجه حرکت کند. شاید به دلیل همین داشتن دوچرخ -یادآور دوپای انسان- بود که در بدو پیدایش به این وسیله نقلیه به زبان لاتین نام "ولوسیپد" دادند که ترجمه تحت لفظی آن "تند پا"ست.
۱۸۱۷: دوچرخه با بدنه چوبی و فاقد پدال و
زنجیر که با کشیدن پا حرکت می کرد
بعد از اختراع و گسترش اتومبیل که سفرهای دور و دراز را آسانتر و سریعتر ازعرق ریختن و پازدن با دوچرخه کرد، دوچرخه کم کم مورد بیمهری قرار گرفت.
با این وجود حتا در اروپا در بسیاری از خانهها دوچرخه مونس راههای کوتاه و اوقات فراغت مردم باقی ماند. در پارهای از کشورها مثل هلند و دانمارک دوچرخه همچنان در مقابل اتومبیلهای کوچک و بزرگ خودنمایی کرده و میکند. در کشورهای آسیایی مثل چین و هند و نیز که دوچرخه نقش مهمی داشت حتا با افزایش خودروها دوچرخه در میان مردم کمدرآمد همچنان وسیلهای برای حمل و نقل شخصی بوده و هست.
از چند دهه پیش، و از زمانی که حفظ محیطزیست از آلودگی هوا مطرح و نیز گسترش چاقی و بیحرکتی در میان شهروندان در کشورهای صنعتی مهم شد، نهادهای مردمی و احزاب و حکومتها بار دیگر شهروندان را به استفاده هر چه بیشتر از دوچرخه تشویق کرده وبرای آن تسهیلات ویژه تدارک میبینند.
۱۸۱۹: دوچرخه با زین کوتاه و بدون پدال
اجاره دوچرخه ارزان و خطکشی خیابان و دادن جای ویژه به دوچرخهسواران نیز از همین تلاشهاست که در سالهای اخیر در فرانسه و انگلستان واسپانیا رواج یافته. با این حال گروهی هم به دلیل تصادفهای فراوان و کشتهشدن دوچرخهسواران از این ورزش سالم و وسیله نقلیه شخصی پرهیز میکنند.
یکی از آخرین تدابیر برای تشویق دوچرخهسواران در اروپا افتتاح "بزرگراه C۹۹" ویژه دوچرخه به طول ۱۵ کیلومتر در شهر کپنهاگ دانمارک است. این بزرگراه که امکان سفر با دوچرخه از مرکز شهر تا محلهای در حومه شهر به نام "آلبرتزلوند- Albertslund" را در ۴۵ دقیقه و بدون ترافیک امکان پذیر کرده، در نزدیکی پارک تفریحی "تیولی- Tivoli" با پهنای سه متر شروع میشود و بعد از مسافتی به یک راه دو باندی سرسبز تبدیل و به آلبرتزلوند ختم میشود.
در تمام طول این مسافت هیچ ماشین یا وسیله نقلیه موتوری دیده نمیشود. در همه مسیر این راه دوچرخه کوشش شده، همچنان که در بزرگراههای مخصوص اتومبیل مرسوم است، تا حد امکان با تدابیر فنی از چراغ خطر و چهارراه و سهراه پرهیز شده تا حرکت با دوچرخه در عین آرامش دوچرخهسوار سریعتر شود. همچنین با ایجاد پلهای هوایی کوچک یا با راههای زیرزمینی، عبور از چهارراهها برای دوچرخهسواران بدون ترمز ممکن شود. اگر هم در طول راه چراغ خطری باشد، با تابلوهای راهنمایی کوچکی به دوچرخه سوار نشان داده میشود چه مدت دیگر چراغ سبز یا سرخ است تا او بتواند با کم یا زیاد کردن سرعت خود بدون ترمز از آن عبور کند. با این تدابیر شهرداری کپنهاگ میکوشد هم بر شوق دوچرخهسواری در شهروندان بیفزاید و هم سفر با دوچرخه بتواند از نظر زمان با قطارهای شهری و وسایل نقلیه عمومی دیگر رقابت کند.
۱۸۶۵: دوچرخه با زین و پدال
برای مسئولین شهری کپنهاگ که برای ساختن این مسیر مخصوص دوچرخه تا بحال ۳.۳ میلیون یورو هزینه کردهاند یک واقعیت مهم دیگر هم وجود دارد که آن را هم به سود کشور و هم به سود مسافر میدانند: استفاده از دوچرخه به سلامتی شهروندان کمک میکند و از هزینههای درمان و در نتیجه از هزینههای بیمههای اجتماعی در این شهر میکاهد. پزشکان میگویند که استفاده از دوچرخه حتا در هوای پر از گازهای سمی شهرهای بزرگ به گردش خون و سلامت قلب انسان کمک میکند و از بیماریهایی مانند سکته جلوگیری میکند. گفته شده که در کشورهای اروپای غربی هر کیلومتر دوچرخهسواری در حدود نود سِنت از هزینههای درمان میکاهد. شاید برای همین است که شهرداری کپنهاگ در نظر دارد ۲۵ بزرگراه مشابه دیگر و مجموعاً به طول سیصد کیلومتر برای دوچرخهسوران در اطراف آن شهر بسازد تا شهروندان هر چه بیشتر به استفاده از دوچرخه راغب و تشویق شوند.
کپنهاگ را براستی میتوان شهر دوچرخه نامید. در این شهر تقریبا تمام مردم دوچرخهسواری میکنند و روزانه چیزی حدود ۱.۳میلیون کیلومتر مسیر با دو چرخه در این شهر پیموده میشود. در حال حاضر ۳۵% مردم کپنهاگ برای رفتن به محل کار یا دانشگاه از دوچرخه استفاده میکنند و بسیاری از آنها معتقدند با استفاده از مسیر دوچرخه زودتر از قطار و اتوبوس که معمولا در ترافیک میمانند، به محل کار خود میرسند. علاوه بر آن هزینه استفاده از دوچرخه بسیار کمتر از وسایل نقلیه دیگر و ضرر آن به محیطزیست هم بسیارناچیز است.
شاید با این تدابیر و آگاهی هر چه بیشتر شهروندان از فواید دو چرخهسواری و با افزودهشدن طرفداران محیط زیست ساختن بزرگراههای دوچرخهسواری در همه شهرهای اروپا و دیگر شهرهای بزرگ جهان به امری معمول در کنار خیابانهای مخصوص اتومبیل تبدیل شود و انسان روزی دوباره به دوران پیش از ماشین باز گردد، چهار چرخ را کنار بگذارد و به دوچرخ بسنده کند و تا جایی که برای سلامتی خودش مفید میداند انرژی بدن خود را برای سلامتی و نیز رسیدن به مقصد با پازدن با دوچرخه مصرف کند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ اگوست ۲۰۱۲ - ۲۷ مرداد ۱۳۹۱
فاطمه جمالپور
آنها مردمان خوشبختی بودند و در "کند*"هایشان در پای کوه، دل ِ خوش داشتند به دامها، دشتهای حاصلخیز آذربایجان و فرزندانی که قرار بود میراث دارشان باشد٬ اما در یک غروب سرخ مردادی وقتی به آبادی بازگشتند...
وقتی خانه آوار بود، آواز آوار، سمفونی آوارگان شد و فاجعهای دیگر آفرید و به جای زنانی که خستگیشان را تیمار میکردند، کودکانی که صدایشان آوای امیدبخش زندگی بود ویرانی به استقبالشان آمده بود و مرگ در آبادی انتظارشان را میکشید.
نخستین بار نیست که ایرانیان گرفتار چنین شبیخونی میشوند و آخرینبار نیز نخواهد بود. چه تلخ است نظاره کردن کودکانی که در زیر و روی خشتهای ویران به دنبال پدر و مادر و همبازیهای گمشده میگردند.
چه غمگنانه است سوگ مادرانی که تباهی حاصل عمر خویش را شیون میکنند، چه ناگوار است شنیدن مرثیۀ پدرانی که چشمشان به آینده نوگلانشان خشک گردید و بغضهایشان در خاموشی فروخرده شد.
راهی "باجه باج" میشوم؛ یکی از روستاهای "ورزقان". چند روزی از فاجعه گذشته است. در کنار روستا چادرهای هلال احمر حکایت خانهخرابی را روایت میکنند. در نزدیکی چادرها عزیزانشان را به آغوش خاک سپردهاند تا بیش از این میان آنها فاصله نیفتد.
تنها درد بیکسی و بیخانمانی به جانشان نیفتاده است، با وجود این همه مصیبت هنوز امکاناتی برای ادامه حیات ندارند و حمله شبانه گرگها به دام هایشان؛ تنها دارایی که طبیعت برایشان باقی گذاشته است خوابشان را از این که هست هم آشفتهتر میکند.
زنی که دختر و نوهاش را از دست داده است، در میان مخروبهها میچرخد و مویه میکند "گوزلم ها گددون"، " خوشگلم کجا رفتی". و لالایی زنان نصیب زمینی میگردد که دهان باز کرد و فرزندانشان را بلعید.
از کنار چادرهای هلال احمر صدای نالههایی مردانه میآید؛ دیوارهای پارچهای محرم هقهقهای مردانه نیستند. آن سوتر برروی دیوارهایی فروریخته٬ خانهای که دیگر نیست٬ مردی چمباتمه زده است و با حیرت تلاش میکند هیچ را باور کند.
مردی که از زیر آوارها بیرون آمده از برادرزادهای میگوید که بعد از ۴۸ ساعت زیرآوار بودن جنازهاش بیرون آمد و دیگری از نوزاد سه ماه روستا میگوید که از این دنیا لوحی سنگی نصیبش شد.
از آبادی چیزی جز درهای بیاتکا، سقفهای فروریخته، نردبانهای بیمقصد٬ و پنجرههای بیمنظره باقی نمانده است. دشت در سکوت به عزای فرزندانش نشسته است و باد به دلداریاش شتافته. جفای طبیعت؛ طبیعت بیانصاف مجال نادر زندگانی را از مردمی گرفت که هنوز شاید فکر زندگی کردن را فراموش نکرده بودند، اما در این روزگار نفرت و فراموشی٬ مهربانی مردم دوباره حماسهای آفرید و ماتم این تلخ فاجعه را تاب تحمل داد.
مسیر تبریز به مناطق زلزلهزدۀ ورزقان، کم عرض است و صف طویل ماشینها پشت سرهم میرانند. مردم با هر وسیله ممکن در حال کمکرسانی هستند. هر چند ساعتی خودروهای مردمی و دولتی از راه میرسند و موج کمکها از نان و خشکبار و کنسروها سرازیر میشود. مردم، راضی از خورد و خوارک، ترسان از نزدیکی فصل سرما میگویند و نبود امکانات اساسی.
آسمان اینجا رنگ آسمان جاهای دیگر نیست؛ غبارآلود است. از سویی بوی مرگ میآید و از سویی دیگر آوای گریه نوزادی که روز پس از زلزله در های و هوی مرگ و ویرانی به دنیا آمده است. به جهانیان میگوید من آمدم سرچشمه شادی و زندگی و امید را برای بازماندگان آوردهام.
در گزارش تصویری این صفحه مردمان روستای باجه جان از نامهربانی طبیعت میگویند.
*آبادی پای کوه
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۰ اگوست ۲۰۱۲ - ۳۰ مرداد ۱۳۹۱
حمیدرضا حسینی
"داریوش شاه گوید: تو که از این پس، این نبشته را که من نوشتم یا این پیکرها را ببینی، مبادا که آنها را تباه سازی؛ تا هنگامی که توانا هستی آنها را نگاه دار." (کتیبه بیستون)
بیستون، مجموعهای است تاریخی در فاصله حدود ۳۰ کیلومتری شرق کرمانشاه. این مجموعه و منظر طبیعی آن (کوه و دشت) در سال ۲۰۰۶ میلادی توسط سازمان یونسکو در فهرست میراث فرهنگی جهان ثبت شد.
کهنترین آثار موجود در این محوطه، متعلق به دوران پارینه سنگی میانی و جدیدترین آنها مربوط به دوران صفویه است اما شهرتش را بیش از همه مدیون کتیبه و نقش برجسته داریوش اول هخامنشی (۵۲۱-۴۸۶ پیش از میلاد) است که در ارتفاع حدود ۸۰ متری از پای کوه، بر دل صخره نقر شده.
داستان کتیبه داریوش – معروف به کتیبه بیستون - چنین است که وقتی کمبوجیه، فرزند و جانشین کورش، برای فتح مصر به آن سرزمین لشکر کشید، یکی از مُغان به نام گئومات(Gaumata) علم طغیان برافراشت و خود را "بردیا" برادر کمبوجیه معرفی کرد. این در حالی بود که کمبوجیه پیش از رفتن به مصر، برادر خود را از ترس آن که مبادا در غیابش مدعی تاج و تخت شود، کشته بود.
بردیای دروغین با بخشودن مالیات سه ساله ایالات، موفق شد که تقریبا همگی را به اطاعت وادارد و چالش بزرگی را برای کمبوجیه و دودمان هخامنشی رقم زند. کمبوجیه به سرعت راه ایران را در پیش گرفت تا تاج و تخت خویش را بازستاند اما در میانه راه به طرز مشکوکی درگذشت.
چنین مینمود که مانع دیگری پیش پای گئومات باقی نیست اما هفت نفر از نجبای هخامنشی به رهبری داریوش بر ضد او قیام کردند و سرنگونش ساختند. بدین ترتیب، داریوش که متعلق به شاخه دیگری از دودمان هخامنشی بود به تخت نشست و پادشاهی از خانواده کورش به خانواده او منتقل شد.(۱)
داریوش دستور داد که داستان این پیروزی بزرگ را که به منزله نجات یافتن سلسله هخامنشی از سقوط حتمی بود، بر دیواره کوه بیستون نقر کنند. در آن زمان، کوه بیستون نه فقط از اهمیت مذهبی برخوردار بود بلکه از آن مهمتر، بر کناره شاهراه مرکز و غرب ایران به بینالنهرین قرار گرفته و در معرض دید مسافران و کاروانیان بود.
بررسیهای باستان شناسان و پژوهشهای تاریخی نشان میدهد که کتیبه بیستون در یک مرحله ایجاد نشده است. در مرحله نخست، نقش داریوش در حالی که هشت همدست گئومات دست بسته در مقابلش صف کشیده بودند و خودِ گئومات زیر پایش لگدکوب میشد، همراه با کتیبهای به خط میخی و زبان عیلامی بر دل صخره نقر شد. در این قسمت، نقش فروهر بر فراز پیکره داریوش و اسیران دیده میشود و یک کماندار و یک نیزه دار نیز پشت سر داریوش ایستادهاند.
بعدها که داریوش شورش سکاها را فرونشاند، نقش "سکایی تیزخود" به انتهای صف اسیران افزوده شد و پس از آن نوشتههای دیگری به خط میخی و به دو زبان بابِلی و پارسی باستان در کنار نقوش قدیمی قرار گرفت.
مهمترین گفتههای داریوش در کتیبه بیستون چنین است: معرفی داریوش و گستره شاهنشاهی او؛ داستان شورش گئومات و فرونشاندن آن؛ داستان سرکوب شورشهای گوناگون در سرزمینهای عیلام، بابِل، ماد، پارت، پارس، ارمنستان و مرو؛ تأکید بر راست بودن مفاد سنگ نبشته بیستون؛ مبرّا دانستن داریوش از پلیدی و دروغگویی و تبهکاری؛ درخواست از آیندگان برای نگاهداری کتیبه؛ دعا برای حافظان آن و نفرین بر آسیب زنندگان.
در دورههای بعد که زبانها و خطوط باستانی به دست فراموشی سپرده شد، کتیبه بیستون نیز ناخوانا شد؛ نه تنها کسی نمیتوانست متن آن را بخواند، بلکه اصلا معلوم نبود که از آنِ چه کسی و مربوط به چه دورهای است. در همین زمان بود که کتیبه داریوش و سایر حجاریهای موجود در کوه بیستون که از دوران اشکانی و ساسانی بر جای مانده بودند، به فرهاد و عشق آتشین او به شیرین سریانی نسبت داده شدند و طنین بلندی در نظم و نثر پارسی یافتند: بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد!
نخستین کسی که موفق به خواندن کتیبه بیستون شد، هِنری رالینسون انگلیسی(Rawlinson) بود. او که در دهه ۱۸۳۰ میلادی و اوایل دهه ۱۸۴۰ به عنوان افسر ارتش هندِ انگلستان، مأمور خدمت در غرب ایران بود، موفق به رمزگشایی از خطوط کتیبه شد و نخستین ترجمه آن را به دست داد. رالینسون بعدها در اواخر دهه ۱۸۵۰ برای مدت کوتاهی، به سمت وزیرمختار انگلستان در ایران منصوب شد.
پس از رالینسون، افراد دیگری راه او را پی گرفتند و ترجمههای کاملتر و دقیقتری از کتیبه بیستون را بدست دادند؛ با این حال، بخشهایی از این کتیبه باستانی به علت فرسایش در برابر باد و باران از میان رفته و ناخواناست؛ و نیز بدین خاطر که در دورهای از بیخبری ایرانیان، نقوش و خطوط آن به عنوان نشانه تیراندازی مورد استفاده قرار میگرفت.
امروزه، مانند زمان داریوش، جاده مرکز و غرب ایران به بینالنهرین (عراق) همچنان از کنار کوه بیستون میگذرد. معمولا مسافرانی که از کیلومترها آنسوتر مجذوب بلندی و سترگی کوه بیستون و مسحور زیبایی دشت پیرامون آن شدهاند، چارهای جز این نمییابند که لختی پای کوه توقف کنند و به دیدار کتیبه داریوش بشتابند؛ کتیبهای که بزرگترین سنگ نبشته تاریخی ایران و در عین حال، نخستین سند رسمی به زبان پارسی باستان است.
و این همان خواست داریوش و میل او به جاودانگی است: "داریوش شاه گوید: اگر این نبشته یا این پیکرها را ببینی و تباهشان نسازی و تا هنگامی که ترا توانایی است نگاهشان داری، اهورا مزدا ترا دوست باد و دودمان بسیار و زندگیت دراز باد و آنچه کنی آن را به تو اهورامزدا خوب کناد."
در گزارش مصور این صفحه آقای علی همدانی، پژوهشگر تاریخ به معرفی مجموعه تاریخی بیستون میپردازد. همچنین در آلبوم عکس جداگانهای، میتوانید توضیحات دقیقتری درباره مهمترین آثار موجود در بیستون را بخوانید.
پینوشت:
۱- این روایت از وقایع مربوط به مرگ کمبوجیه و انتقال قدرت به داریوش، مبتنی بر گفتههای داریوش در کتیبه بیستون است که با روایت مورخان یونانی، کمابیش، همخوانی دارد. برخی پژوهشگران معاصر، روایتهای دیگری را به دست دادهاند که ماجرا را به مراتب پیچیدهتر میسازد و روایت داریوش را به چالش میکشد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ اگوست ۲۰۱۲ - ۲۶ مرداد ۱۳۹۱
پرنیان محرمی
تابستان است، اما اینجا در جنوب هلند در شهری نزدیک به رتردام هوا ابری و بادی است. از کنار خانههای هلندی با سقفهای شیروانی و کانالهای آب و پلهای چوبی زیبا میگذرم. در خانه آقای "بهروز نقیپور" اما ظاهر آشنای ایرانی نگاهم را میدزدد، روی دیوارها و میزها، مجسمهها، فرشها، عکسها و حتا موسیقی ایرانی که در فضای خانه پیچیده است.
بهروز نقیپوردر سال ۱۳۳۵ شمسی در کرمانشاه به دنیا آمده است و از همان ابتدای جوانی به تشویق و تحت تاثیر برادران خود به طراحی و موسیقی روی میآورد. در ایران رشته راه و ساختمان را نیمه رها میکند و به کار عکاسی زیر نظر "امیرکاشفی" رو میآورد. در سال ۱۹۹۰ میلادی ایران را به مقصد هلند ترک میکند و در آکادمی هنر شهر لاهه در رشته "طراحی نقاشی گرافیک" (تخصص اچینگ)* به تحصیل پرداخته و جایزه تشویقی برای فارغالتحصیلان ممتاز را از آن خود میکند. بعدها در رشته مدرسی هنر از دانشگاه هنر شهر رتردام در مقطع کارشناسی ارشد فارغالتحصیل میشود و در حال حاضر مشغول به کار و تدریس هنر در هلند است.
در خانه بهروز نقیپور با آثار هنری مختلفی روبه رو میشوم. مجسمههایی از فرمهای بدن انسان، تابلوهای آبستره، تابلوهایی با طرحها و نقشهای ایرانی و کارهای گرافیکی چاپ دستی که همه کار دست خودش در سالهای مختلف میباشد. از آنجایی که به قول او "اتفاق و انگیزههای درونی در هر زمان تعیینکننده و تقویتکننده گرایشهای هنری هر هنرمند است" در طول بیست و یک سال زندگی در خارج از ایران در حوزههای مختلف هنری فعالیت کرده است. او راجع به دورانهای مختلف احساسی و تاثیر این نوسانهای روحی بر شکلگیری آثار هنریاش میگوید:
" درگیریهای فردی که در من وجود داشت باعث به وجود آمدن خیلی از این آثار شده است. مجسمههای خمیرروزنامه، نقاشیهایی از فرمهای نیمه بدن انسان، آدمهایی که با سایه خودشان درگیرند، آدمهایی که یقه خودشان را گرفتهاند. کلههاشان را عوض میکنند و خودشان نیستند. تمام اینها مربوط به همان دوران جدلهای درونی بود که من در ارتباط با محیطم داشتم و این سوال که من چقدر خودم هستم. این نقاشیها نقد خودم بودند در سالهای ورود به محیط جدید تا منجر به این شد که من خودم باشم، خود را رها کنم و کنترلی، بخصوص در کار هنری، در بین نباشد و بعدها این منجر به پدید آمدن کارهای آبستره من شد. من به آبستره روی آوردم تا از عنصرهای بصری استفاده کنم و آن ارتباط فلسفی را که میخواستم با کارم بگیرم و درک خاص خودم را بیان کنم".
وارد کارگاه کوچک آقای نقیپور میشوم. با لیوانی از دمکرده چای هفت گیاه ایرانی به تماشا میایستم و راجع به تابلوهای آبستره که ترکیبی از رنگ و فرم و طرح هستند میپرسم:
"تابلوهایی را که از حروف فارسی در آنها استفاده کردهام میتوان به نوعی هم کار آبستره خواند و هم نه. در نوشتار به زبان فارسی، مخاطب فارسیزبان را متوجه یک عنصر آشنای قابل فهم و قابل خواندن میکنی و مخاطب ارتباط عینی با اثر برقرار میکند به خاطر همین، عنصرهای آبستره در این کارها مخدوش میشود. اما اگر بیینده ارتباطی با متن نداشته باشد، مثلا یک بیننده هلندی، این اثر به یک تابلوی پُست مدرن تبدیل میشود. نوشتار این تابلو بیینده را دچار ابهام میکند. برایش موضوعیت ندارد و متن قابل فهم نیست و به آبستره تبدیل میشود. متنها هم برای من فردی است. برداشت فردی کسی است که با دو ملیت مختلف دست و پا میزند و نشانههای هر دو ملیت در این آثار دیده میشود. آدمی که در یک خانواده ایرانی تربیت و بزرگ شده و در محیطی غیرایرانی درس خوانده و کار میکند. این تاثیرها نسبی و ناخودآگاه است. مثلا وقتی اینجا هستم دوستانم به من میگویند خصوصیات ایرانی دارم و وقتی به ایران میروم فامیل و آشناها میگویند که چقدر خارجی شدهام. من هم با این موضوع ضدیتی ندارم. یاد گرفتهام خودم را محدود و کنترل نکنم و به همین خاطر تاثیر هر دو ملیت را در این تابلوها میبینید و حاصل این تاثیر همراه با سالها تجربه در کار آبستره، رسیدن به یک نوع بافت خاصی است روی تابلوها که سبک کار من را مشخص میکند و دست خط من شده است."
باد در بالکن اتاق نشیمن را باز میکند. باران شدیدتر شده است. آقای نقیپور در حالیکه از جایش بلند میشود تا در بالکن را ببندد با ته لهجه شیرین کرمانشاهی از هوای همیشه بادی و بارانی اینجا شکایت میکند و برمیگردیم سرصحبت اجراهای گروهی نقاشی (کارگاهها) و هدف از اجرای آنها. او راجع به سالها تجربه در اجرای کارهای گروهی نقاشی میگوید:
"در کارهای گروهی، نقاشها با هم و روی کار هم نقاشی میکنند. روی بومهای مختلف میچرخند، جایشان را عوض میکنند و روی نقاشیهای هم نقاشی جدید میکشند و وقتی برمیگردند روی اثر خودشان با یک اثر جدید روبرو میشوند و حالا باید دوباره با خلاقیت خود با این نقاشی جدید طرح خودشان را شکل بدهند. در این پروسه یادگیری هم اتفاق میافتد. اینکه چقدر میتوانی کارهای گذشته را فراموش کنی و با کار جدید خلاقیت به خرج دهی و اینکه برای هر پدیدهای بتوانی راه حل هنری پیدا کنی. یا کارت خراب شده، حالا میخواهی چکار کنی؟ هنرمند باید همیشه حضور داشته باشد، راه حل پیدا کند، کشف کند، ابتکار داشته باشد و در لحظه تصمیم بگیرد. به همین دلیل آدمهای مختلف با سبکهای مختلف در کارهای گروهی واکنشهای مختلف نشان میدهند و این شکستن چهارچوبها و مرزهاست، رها شدن است. از طریق کار گروهی شما به خلق یک اثر هنری نمیرسید. هدف در کار گروهی بررسی رفتارهای اجتماعی هنرمندان و فرایندیاست که طی میشود. رسیدن به اینکه هنر یک کنش فردی است و هیچ کنترلی در آن نباید اعمال شود. نقاشها در کار گروهی بین عدم کنترل خودشان و رعایت یکسری رفتارهای اجتماعی دچار تعارض میشوند و غالبا واکنشهای خاصی نشان میدهند. مثل دختر هلندی که وقتی میبیند کسی در حال خراب کردن نقاشی اوست نمیتواند تحمل کند و یک نقاش دیگر را کنار میزند یا نقاش عراقی که پیشنهاد میدهد مستقل کار کنیم. اگر هم در کارگروهی اثری خلق شود حتما اثر یک تاثیر، یک دست و یک غلبه فردی را در آن خواهی دید. تسلط یک نفر را در آن پیدا خواهی کرد."
طی ۱۲ سال گذشته بهروز نقیپور کارگاههای زیادی را در هلند و ایران (کرمانشاه، تهران، اصفهان) اجرا کرده و با هنرمندان و دانشجویان ایرانی و غیرایرانی گرافیک و نقاشی زیادی کار کرده است:
" تفاوتی که بین اجراهای گروهی هنرمندان ایران و غیرایرانی وجود دارد این است که در ایران هنوز درک اصلی از آبستره وجود ندارد. وجود دیدگاه معنوی که یک اثر همواره باید همراه با یک حرف یا پیام اجتماعی باشد در ایران بسیار غالب است. عنصرهای بصری در آبستره هنرمند را راضی نمیکند و باید حتما یک چهره و شکل آشنا در آن پیدا کند که پیامی را انتقال دهد و نکته دیگر این است که "مخاطب" برای هنرمند ایرانی خیلی مهم است و این یک مانع است برای هنرمند."
در گزارش تصویری این صفحه که با سهتار نوازی بهروز نقیپور همراه شده است، او از فردیت گرایی در هنر و در اجراهای گروهی نقاشی صحبت میکند. عکسهای اجراهای گروهی، از آرشیو عکس خودشان است که توسط همکاران و شاگردانشان در هلند و ایران تهیه شده اند.
*اچینگ را به حکاکی اسیدی یا باسمه سیاه قلم یا لوحه سازی ترجمه کرده اند که عبارت است از گراوور یا چاپ دستی با لوحه فلزی کنده کاری شده.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ اگوست ۲۰۱۲ - ۲۴ مرداد ۱۳۹۱
آویشه یزدانفر و فرید یگانه*
وقتی نزدیک به هشتاد سال پیش مادر ما در خانواده پدریاش، "غلامحسینی"، در محله "باغ شاه" تهران به دنیا آمد نامش را به مناسبت فصل تولد او "بهار" گذاشتند. بهار از همان آغاز به "بهار" علاقهمند بود و باران بهاری را بسیار دوست داشت. او همیشه عاشق پیادهروی در باران بود و به همین علت همیشه شمال ایران را به دیگر مناطق آن ترجیح میداد. شاید به همین دلیل بود که بعد از ترک ایران لندن را که همواره هوایی بارانی دارد برای زندگی برگزید.
بهار طبعی لطیف داشت و از همان کودکی احساساتش در صدایش متبلور میشد. اما خانوادهاش در آن زمان چندان به آوازخوانی دختر خانواده علاقهای نداشت. برای همین اگر فرصتی مییافت صدایش را به دور از چشم خانواده در پستوی خانه بلند میکرد. با همین خواندنهای مخفیانه بود که کم کم "بهار خوانندگی" برای بهار کوچک آغاز شد. صدای او را ابتدا "مجید وفادار" که در نزدیکی ما زندگی میکرد کشف کرد و بعد از آن "داود پیرنیا" سرپرست برنامه گلها. او با پشتکار در کلاسهای هنرستان موسیقی و جلسههای درس "غلامحسین بنان" شرکت کرد و به سرعت مهارتهای لازم را آموخت. این پیوند با استاد بنان تا زمانی که در ایران بود ادامه یافت.
هنوز ۱۸ ساله نشده بود یعنی در بهمن ۱۳۳۳ به اصرار خانواده ازدواج کرد. همسرش بر خلاف نظر خانواده از هنرش حمایت کرد و در موفقیتش سهم بسیار داشت. مادر ابتدا نام هنری "پریچهر" و سپس "الهه" را برگزید و به زودی به یکی از چهرههای آواز در موسیقی اصیل ایرانی و از خوانندههای مطرح برنامه رادیو و همچنین موسیقی پاپ تبدیل شد. او در بیش از صدها برنامه گلها شرکت کرد. ترانههایی همچون "شکایت دل"، "مرا ببوس"، "آمد اما"، "خدایا"، "رسوای زمانه"، "کعبه دلها"، "نامهربونی"، "نوبر بهار"، "از خون جوانان وطن لاله دمیده" و در نهایت "ساقی" و "رفته" نام او را بر سر زبانها انداخت و بین طبقات مختلف اجتماعی طرفداران بسیار پیدا کرد.
الهه چنان که مجلات آن زمان نشان میدهد هنرمندی پرآوازه شده بود که شاعران برجسته آنزمان مانند "رهی معیری"، "رحیم معینی کرمانشاهی"، "تورج نگهبان" و "بهادر یگانه" برای او ترانه میسرودند و آهنگسازان صاحبنامی چون "پرویز یاحقی"، "مجید وفادار"، "روحالله خالقی"، "همایون خرم"، "حبیبالله بدیعی" با او همکاری داشتند اما در رأس همه اینها برنامه گلها و تشویقهای داود پیرنیا در فعالیت هنری او بسیار موثر بود.
مجلات آن زمان داستانهای بسیار درباره الهه نوشتهاند که یکی از آنها داستان تابلویی بود که یک زندانی از او ساخته بود:
"چه چیزی میتواند برای من از این عزیزتر باشد؟ به آن تابلو نگاه کنید آنرا یک سرباز زندانی از روی صورت من ابریشم دوزی کرده. میبینید چقدر به من شبیه است. این زندانی بیچاره که نمیدانم بخاطر چه جرمی در زندان محبوس است، هنوز مرا ندیده، اما این صدای ناچیز من که خودم برایش ارزشی قایل نیستم به او الهام بخشیده است. من این تابلو را در اتاق پذیرایی نصب کردهام. این اثر برای من بهترین و گرامیترین پاداش است".
شهرت و محبوبیت هرگز مادر را مغرور نکرد بلکه مایه نزدیک شدنش به مردم شد و میتوان گفت در عین شهرت و محبوبیت خاکی و افتاده بود.
الهه بیش از ۷۰۰ ترانه اجرا کرد که تقریبا همه آنها تا سن ۴۴ سالگی و در زمان اقامتش در ایران اجرا شد. پس از انقلاب ابتدا به امریکا و سپس به انگلستان نزد ما آمد. در لندن ۲۸ سال زندگی کرد اما به ندرت به اجرای کنسرت پرداخت و در همه این مدت تنها یک آلبوم به نام "ساقی" منتشر کرد. دوری از وطن اما او را از فرهنگ ایران دور نکرد و هرشب پیش از خواب صفحهای از شاهنامه را مرور میکرد و به مطالعه کتابهای تاریخ ایران و همچنین تاریخ فرانسه علاقهمند بود.
مادر همیشه میگفت تمامی آهنگهایی که خواندهام مانند فرزندانم هستند که روی آنها زحمت کشیدم و بابت آنها خون جگر خوردم و به نتیجه رساندم. او از اینکه آهنگهایش بدون اجازه بازخوانی میشد، بسیار ناراضی و عصبانی بود. وقتی آهنگ "رسوای زمانه" بدون اجازهاش بازخوانی شد بسیار دلشکسته شد.
در سن ۶۴ سالگی به سرطان مبتلا شد و پس از چندی دریافت که بیماریش علاجپذیر نیست. همیشه آرزو داشت که به ایران برگردد و در همین ایام بود که پس از ۲۸ سال به آرزویش رسید. وقتی از لندن به تهران بازمی گشت گفت "من رفتم که رفتم...". ۶ ماه آخر زندگی بهترین دوران زندگیش بود. او از بازگشتش به ایران بسیار خوشحال بود چون هنرمندان قدیمی و جوانان علاقهمند به ایشان میزبان آخرین روزهای زندگیش بودند. مادر در روز ۲۴ مرداد ۱۳۸۶ درگذشت و در لواسان به خاک سپرده شد. تنها آرزویش این بود که پس از مرگ آثارش آزادانه در اختیار همه قرار بگیرد.
در نمایش تصویری این صفحه عکسهایی از خانم الهه را همراه با چند موسیقی همهپسند او میبینید و میشنوید. گزارشی تصویری که به مناسبت درگذشت خانم الهه منتشر کرده بودیم نیز در این صفحه بازنشر میکنیم.
* آویشه و فرید فرزندان خانم الهه هستند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ اگوست ۲۰۱۲ - ۲۲ مرداد ۱۳۹۱
ثمر سعیدی
مردم با تعجب نگاه میکنند و ماموران پارک، آنها را زیر نظر گرفتهاند. چند جوان در حال انجام حرکات "بریک" هستند. قصدشان جلب توجه نیست و برای خودشان تمرین میکنند اما توقفهای گاه و بیگاهِ مردمی که از کنار محل تمرین رد میشوند و نگاههای حیرتزده بسیاری از آنها، نشان میدهد که توجهشان به این حرکات جلب شده است.
پسرها سرشان روی زمین است و پاها در هوا، بدون ترس از صدمه دیدن، دورخیز میکنند، برای چند ثانیه در هوا پرواز کرده و به نرمی فرود میآیند. گاهی هم با ریتم میرقصند و حرکاتی را که در ایران به "تکنو زدن" معروف است اجرا میکنند. چند دختر هم در حال تماشا هستند و منتظر تاریک شدن هوا و مساعد شدن شرایط که در صورت امکان با حفظ حجاب به تمرین بپردازند.
"رقص بریک" که با اسم "برکینگ" شناخته میشود گونهای از "رقص خیابانی" است که محبوبیت زیادی در سراسر جهان دارد. به پسرانی که این رقص را انجام میدهند "بی بوی" (مخفف بریک بوی) و به دختران رقصنده، "بی گِرل" گفته میشود.
این رقص برای نخستین بار در دهه ۷۰ میلادی و در میان جوانان آمریکاییِ آفریقاییتبار در شهر نیویورک پدیدار شد. سیاهپوستان جوان و معترض در آن سالها موسیقی "هیپهاپ" و رقصهای ویژه خودشان را داشتند که بخشی از فرهنگ اعتراضی آنها به تبعیض نژادی و شهروند درجه دوم بودن بهشمار میرفت.
مُبدعان رقصهای خیابانی در ابتدا برای خودنمایی و حریفطلبی، این رقصها را در محلههای خود انجام میدادند و با برگزاری مسابقات مختلف، تلاش میکردند خود را برتر از جوانان سفیدپوست نشان دهند. اما همزمان با ظهور موسیقی الکترونیک، شاخههای مختلف رقصهای خیابانی از یکدیگر مجزا شده و پیشرفت کردند. رقص بریک نیز زیرشاخهای از رقصهای خیابانی بود که در فضاهای باز و جایی خارج از استودیو انجام میشد. فضاهایی مانند پارکها، خیابانها، حیاط مدرسهها و مهمانیهایی که در فضای باز برگزار میشدند.
رقص بریک از چهار بخش اصلی تشکیل میشود: حرکات قدرتی، فریز، تاپراک و داونراک. این رقص نسبت به سایر رقصها به قدرت بدنی بیشتری احتیاج دارد. حرکاتی شامل حفظ تعادل بدن بر روی یک دست یا روی سر، حرکات آکروباتیک و چرخشها بر روی زمین به بدنی ورزیده و عضلاتی قدرتمند نیاز دارند. حرکات تاپراک بهصورت ایستاده انجام میشوند و بهطور معمول، شروع کننده رقص هستند. یکی از حرکات معروف رقص بریک، "شش قدم" نام دارد که جزو حرکات داونراک است. در این حرکت که بر روی زمین انجام میشود همزمان از دستها و پاها برای اجرای رقص استفاده میشود. در حرکات فریز، رقصنده بدن خود را برای لحظاتی معلق نگه داشته و از قدرت بالاتنه برای اجرای حرکت، استفاده میکند.
"سیاوش" و چند تن از دوستانش در یکی از پارکهای تهران به تمرین رقص بریک میپردازند. او که پیش از این "پارکور" کار میکرده، هماکنون مربی رقص بریک است. سیاوش به این هنر علاقه بسیاری دارد و میگوید: "ما جزو اولین سریهای پارکور و رقص بریک بودیم و سختیهای راه را بهخوبی درک کردهایم. مردم با این رقص و حرکاتش، چندان آشنا نیستند و در مواردی برای ما مشکلاتی پیش میآید. نگهبان پارک به ما میگوید که انجام حرکات آکروباتیک شما باعث خرابی سنگهای پارک میشود. اینها بیتالمال است و شما حق ندارید در این فضا تمرین کنید. گاهی هم بهانههای جدید پیدا میکنند. مثلاً امروز به ما تذکر دادهاند که حق ندارید در نزدیکی زمین اسکیت پارک تمرین کنید."
دوستان سیاوش از شهرک اکباتان میآیند. آنها میگویند: "محل تمرین ما بهطور معمول، اکباتان است. آنجا کمی راحتتر هستیم. حداقل مردم به ما کمتر کار دارند چون چندسالی هست که این چیزها را میبینند. اما از آنجا که رقص خیابانی نیاز به فضای باز و محلهای جدید و متنوع دارد تا انگیزه رقصندهها را افزایش دهد، اغلب برای تمرین به محلهای جدید میرویم."
"فرزاد"، یکی دیگر از رقصندههای حاضر در پارک میگوید: "ما رقصندههای بریک مانند یک جامعه هستیم. شاید ظاهرمان گسسته باشد اما خوشبختانه از طریق اینترنت با یکدیگر اتحاد و انسجام لازم را برقرار میکنیم. دوستان ما در شهرهای مختلف ایران حضور دارند و برای مسابقات آنها را دعوت میکنیم. همین هفته گذشته بیبوی- های اصفهان آمده بودند و با آنها در فستیوال رقص خیابانی که دوستانمان در تهران ترتیب داده بودند شرکت کردیم و در باشگاه نیز به تمرین پرداختیم".
رقص بریک در ایران با نام "ایروبیک حرفهای مردان" شناخته میشود و زیر نظر "انجمن آمادگی جسمانی و ایروبیک جمهوری اسلامی ایران" است. به این ترتیب، بریک زدن از حالت زیرزمینی درمیآید و مسابقات قهرمانی کشور که زیرنظر این انجمن در باشگاههای معتبر برگزار میشود، انگیزه رقصندهها را برای تمرینِ بیشتر، فراهم میآورد چرا که برگزیدگانِ کشوری به مسابقات جهانی فرستاده میشوند.
در سالهای دور در ایران، هر رقصی را که به سبک "مایکل جکسون" یا با آهنگهای الکترونیک رقصیده میشد بریک زدن مینامیدند اما این روزها با وجود دسترسی به اینترنت، علاقه مندان میتوانند به تماشای فیلمهای آموزشی بپردازند و بین حرکات ویژه هر یک از سبکهای رقص خیابانی، هیپ هاپ یا بریک، تمایز قائل شوند.
سیاوش نیز از شکلگیری علاقهاش به این هنر میگوید: "وقتی بچه بودم با تماشای فیلمهایی که در آنها رقص و حرکات آکروباتیک وجود داشت علاقمند شدم که این حرکتها را یاد بگیرم. احساس میکردم در این کار استعداد دارم از این رو به پارکور پرداختم و پس از اینکه بارها مصدوم شدم تصمیم گرفتم رقص بریک را دنبال کنم. اینبار به یک باشگاه رقص در اکباتان رفتم و با کلیپهای آموزشی که در سایت یوتیوب میدیدم و همزمان با تمرین و پیگیری، به یک رقصنده حرفهای مبدل شدم به طوریکه هماکنون شاگردان زیادی دارم و این هنر را به دیگران نیز آموزش میدهم."
در گزارش تصویری این به دیدار چند تن از این رقصندگان رفتهایم و به معرفی رقص خیابانی در تهران پرداختهایم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب