۱۴ اکتبر ۲۰۰۸ - ۲۳ مهر ۱۳۸۷
شوکا صحرایی
گنجینه بی مانند "خزانه جواهرات ملی" مجموعه ای از گرانبهاترین جواهرات جهان است که طی قرن ها فراهم آمده است.
اهمیت این جواهرات به ارزش اقتصادی آن ها محدود نمی شود بلکه هر قطعه آن نشان دهنده ذوق و سلیقه هنرمندان و صنعتگرانى در دوره های مختلف تاریخ است و گویای بخشی از تاریخ پرفراز و نشیب ملت ایران و یادآور خاطرات تلخ و شیرین شکست ها و پیروزی هاست.
اطلاعات دقیقی در مورد گنجینه جواهرات تا قبل از دوران صفویه در دست نیست و می توان گفت تاریخچه جواهرات ایران از زمان صفویه آغاز می شود.
بر اساس نوشته های سیاحان خارجی (ژان باتیست تاورنیه، شوالیه شاردن، برادران شرلی و... ) سلاطین صفوی حدود دو قرن ( ۹۰۷ تا ۱۱۴۸ ه.ق.) به جمع آوری جواهرات مشغول بودند و حتی کارشناسان آن دولت جواهرات را از بازارهای هند، عثمانی و کشورهای اروپایی مانند فرانسه و ایتالیا خریداری کرده و به اصفهان، پایتخت حکومت می آوردند.
در پایان سلطنت شاه سلطان حسین و با ورود محمود افغان به ایران بسیاری از این جواهرات به تاراج برده شد. البته پس از ورود شاه طهماسب دوم به همراهی نادر به اصفهان بسیاری از آن ها به دست نادر افتاد و او از خروج آن ها از ایران جلوگیری کرد.
نادرشاه پس از لشکرکشی به هند (۱۱۵۸ ه.ق.) آن قسمت از جواهرات را که به این کشور برده شده بود پس گرفت و به ایران بازگرداند.
پس از قتل نادر، احمدبیک افغان ابدالی از سرداران نادر، جواهرات خزانه نادر را تصاحب كرد. از جمله این گوهرها که از ایران خارج شد و هرگز بازنگشت الماس معروف "کوه نور" بود.
این الماس بعدها به چنگ کمپانی هند شرقی افتاد و در سال ۱۸۵۰م. به ملکه ویکتوریا اهدا شد. از آن پس تا زمان قاجار، باقیمانده جواهرات تغییر چندانی نکرد و مجموعه جواهرات جمع آوری و ضبط شد و تعدادی از آن ها نیز بر تاج کیانی، تخت نادری، کره جواهرنشان و تخت طاووس (تخت خورشید) نصب گردید.
در سال ۱۳۱۶ ه.ش. قسمت عمده اين جواهرات به بانک ملی ایران منتقل شد و از آن زمان بود که این گنجینه پشتوانه اسکناس قرار گرفت.
خزانه فعلی نیز در سال ۱۳۳۴ ساخته و در سال ۱۳۳۹ با تاسیس بانک مرکزی ایران افتتاح و به این بانک سپرده شد.
اما نکته جالب در مورد این مجموعه این است که تا به حال زبده ترین کارشناسان و ارزیابان جهان هم نتوانسته اند ارزش واقعی یا تقریبی آن را محاسبه کنند زیرا در این مجموعه گوهرهایی هست که در جهان نظیر ندارند و از لحاظ هنری و تاریخی منحصر به فرد اند.
و اما فیلم گواهان تاریخ
چندی قبل مسئولین بانک مرکزی سفارش ساخت فیلمی از این گنجینه ملی را به خسرو سینایی پیشنهاد دادند و او نیز مشغول ساخت فیلمی با نام " گواهان تاریخ " شد. ساخت این فیلم در اواخر شهریور۸۷ به اتمام رسید.
سینایی در مورد این فیلم می گوید: "گوهرها، سنگ های کمیاب اند و هر چه کمیاب تر، گرانبهاتر؛ اما به هر حال جامد اند و بیجان. وقتی که قرار شد درباره ی 'خزانه جواهرات ملی ایران' فیلمی بسازم؛ اولین سئوال برایم آن بود که چگونه به این اجسام بی جان در فیلم زندگی ببخشم؟"
"تنها جواب اين بود که آن ها را در ارتباط با کسانی قرار دهم که باآن ها زندگی کرده اند؛ آن گوهرها را گاه بر پیشانی تاجشان نشانده اند و گاه بر شمشیرهای مرصع به کمر بسته اند. آن گوهرها برایم گواهانی شدند بر بخش کوچکی از تاریخ یک ملت."
در فيلم 'گواهان تاريخ' یک جعبه موسیقی که در فرنگ به ناصرالدین شاه هدیه شده است، ما را به 'خزانه جواهرات ملی' هدایت می کند تا اندکی از قصه های نهفته در دل گوهرهای آن خزانه را ببینیم و بشنویم.
در آغاز فیلم دخترکی قاجاری، شمعی را روشن می کند و از زبان جعبه موسیقی می شنویم که: "شعله یک شمع دیروز؛ صدها شمع امروز راروشن می کند، تا شاید کنجی از تاریکی تاریخ روشن شود."
اتمام ساخت فیلم 'گواهان تاریخ' همزمان با دعوت رئیس جمهور لهستان از خسرو سینایی شد. در این سفر ضمن تقدیر از این کارگردان ایرانی به دلیل ساخت فیلم "مرثیه گمشده" نشان شوالیه لیاقت نیز از سوی لخ کاشینسکی ( رئیس جمهور لهستان) به وی اعطا شد.
در گزارش مصور اين صفحه حرف هاى خسرو سينائى در باره خزانه جواهرات سلطنتى و عكس هائى از اين مجموعه را مى بينيد. از مسئولین خزانه جواهرات بانک مرکزی ایران که ما را در ساخت این گزارش یاری دادند سپاسگزاریم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ می ۲۰۱۶ - ۱ خرداد ۱۳۹۵
شوکا صحرایی
پرویز کلانتری در شرح حال خودش مى نويسد: "در صبح روز شنبه نخستین روز هفته و نخستین روز نوروز سال ۱۳۱۰، هنگام طلوع آفتاب و در لحظه تحویل سال، کودکی به دنیا آمد. همین که چشم گشود و سفره هفت سین را دید، گفت: نوروزتان مبارک. از این رو نام پرویز بر او نهادند."
"در دو سالگی پیراهن سفید بلندی به تن داشت و از مادرش می خواست دکمه های رنگین گوناگون بر آن پیراهن بدوزد. کودکی با پیراهن عجیب و غریب، که سرتاپا پوشیده از دکمه های الوان، در دو سالگی عشق خود را به رنگ ها نشان داد و در سه سالگی با خط خطی کردن در و دیوار همسایه ها به جکسون پولاک نشان داد که چگونه باید نقاشی انتزاعی ساخت. البته جکسون پولاک هیچ گاه از همسایه هایش کتک نخورد!"
"امروز هم، در میان انبوه خاطرات پراکنده، هنوز او را می بینم که در هفت هشت سالگی با قطعه ذغالی که از آشپزخانه ربوده است کف پیاده رو جلوی خانه را نقاشی می کند."
پرويز كلانترى، نقاش و داستان نويس، از چهره هاى صاحب نام مكتبى در نقاشى معاصر ايران است كه به سقاخانه معروف شد. تجربه هاى نقاشى او از كشيدن كاريكاتور در نشريات ايرانى تا مصور كردن كتاب هاى درسى گسترده است.
كلانترى توشه هنرش را از فضاها و داستان هاى بومى ايرانى مى گيرد. مجموعه كارهاى كاهگل او، كه در ميان آثارش از همه شناخته شده تر است، به گفته خودش متأثر از آمد و شد مكرر به زادبوم پدرى اش، طالقان، است.
مى نويسد: "هر خشت و هر دیواره حرفی دارد با تو، رازی دارد از حوادث جهان و گذشت زمان. سائیدگی دیوار، از باد است، از باران است، از گذشت زمان است. و این زمین، زمینی که با اطمینان زیر پایت حس می کنی، اشارتی است در آیینه خشت به ناپایداری. و خشت نمودار خاک است و سرنوشت و سرگذشت تبار ماست بر دیوار، تا بماند به یادگار، به رسم، به نقش، به شکل."
كلانترى معتقد است كه او سبكى را انتخاب نمى كند بلكه سبك ها او را پيدا مى كنند. در باره دوره هاى كارش مى گويد: "زمانی که معلم طراحی دانشجویان معماری بودم، همراه آن ها برای طراحی به اطراف کاشان می رفتیم. ۵ سال تمام تماشای این بناهای خشت و گلی سبب شد که این چشم اندازها را مستقیما روی کاهگل به شیوه های گوناگون نقاشی و تجربه کنم"
"زمانی که مدیر آموزش های هنری در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودم با جنگلی از نقاشی های کودکان سر و کار داشتم و در این دوره نقاشی های کودکانه را تجربه کردم، که این تجربیات به نقش فرش سرایت کرد؛ و زمانی، در همکاری با موزه مردم شناسی، زندگی و دست بافته های عشایر مورد توجهم قرار گرفت. حاصل این دوره مجموعه ی همراه با عشایر ایران بوده است."
پرویز کلانتری علاقه اى وصف ناشدنی به سرزمین مادری اش دارد و دغدغه اصلی سال های اخیرش جنگ است که مى گويد از از آن متنفر است.
او در سال ۱۹۹۳ در پاسخ به نامه يك هنرمند سوئدی به نام بومن که از کلیه هنرمندان جهان برای مشارکت در ایجاد یک اثر هنری که تمثیلی باشد برای صلح دعوت كرده بود، مشتی خاک را با کیسه ای کاه از گندم زارهای سرزمین مادری اش فرستاد و نوشت:
"آقای بومن، پیشنهاد شما که گامی است هنرمندانه به سوی صلح، برای من ایرانی که هشت سال تمام مصائب جنگ را در کشورم داشته ام، بسیار خوشحال کننده است. مشتی خاک از سرزمین پهناور ایران را برایتان می فرستم، خاک سرزمین کهن سالی که در گذشته ها سهم بزرگی در تمدن بشری داشته است، خاک سرزمینی که اگر چه همواره در معرض تاخت و تاز و تجاوز بیگانگان بوده است، ولی شعر و ادبیاتش آکنده از دوستی و مهر بین انسان هاست، و همچنین کیسه کاهی از گندم زارهایی که هشت سال آزگار در آتش جنگی ناخواسته سوختند."
پرویز کلانتری این روزها مشغول خلق مجموعه ای است که قرار است به زودی در کشور چین به نمایش گذاشته شود.
اين مجموعه نيز بازتاب نگرانی هاى او از فاجعه جنگ است كه به صورت نقوشى بر شیشه های شکسته نشان داده مى شوند. این نقاشی های پشت شیشه، تصاویر زندگی ساده مردمانی را نشان می دهد که در اثر جنگ، شکسته و پراکنده شده اند.
این آثار، در جنب چهارمین نشستی که دفتر برنامه اسکان بشر وابسته به سازمان ملل از تاریخ ۳ تا ۷ نوامبر ۲۰۰۸ در چین برگزار می کند، به نمایش در می آیند.
این نمایشگاه در ارتباط با بخشی از مباحث برنامه (طراحی و توسعه شهری) به ویژه در مناطق جنگ زده اى مثل افغانستان و عراق به موضوعاتی از قبیل : جنگ، خشونت، نا امنی و مهاجرت می پردازد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۹ می ۲۰۱۹ - ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
حمیدرضا حسینی
جديدآنلاين: بازار تبریز که از هزار و اندى سال پیش لحظه اى از تکاپو باز نمانده است، روز ۳۱ ژوئیه سال ۲۰۱۰ در سی و چهارمین نشست کمیتۀ میراث جهانی یونسکو در پایتخت برزیل در فهرست میراث فرهنگی بنیاد آموزشی، علمی و فرهنگی سازمان ملل متحد به ثبت رسید. در این نشست بقعۀ شیخ صفی الدین اردبیلی در اردبیل نیز شامل فهرست میراث فرهنگی جهان شد. افزون بر این، یونسکو مجموعۀ آثار باستانی موسوم به "سَرَزم" در منطقۀ پنجکت تاجیکستان را نیز ثبت این فهرست کرد که نخستین مورد ثبت میراث فرهنگی تاجیکستان در این فهرست جهانی است.
گزارش زیر که بار نخست روز ۱۳ مهرماه ۱۳۸۷ خورشیدی در جدید آنلاین منتشر شده بود، به بازار تبریز که از بزرگترین ساختمان های آجری سرپوشیده در جهان است، اختصاص دارد.
بازار تبريز، بازارى است همچون ديگر بازارهاى تاريخى ايران و با همان فضاها و عناصر؛ اگر با ديد معمارانه بنگريم، شايد احساس كنيم كه شبيه اش را در بسيارى شهرها، از يزد و كرمان و نايين گرفته تا تهران و اصفهان و شيراز ديده ايم. اما خوب كه بنگريم آن را بى نظير و يگانه مى يابيم.
بازارهاى كرمان و كاشان و قزوين هم همين تاق هاى ضربى و آجركارى هاى زيبا و رسمى بندى هاى چشم نواز – وشايد بهترش – را دارند، اما كو آن اعتبار اقتصادى و اجتماعى پيشين؟
قيصريه اصفهان چهارصد سال است كه نام بازار را بر تارک دارد. اما آن رونق دوره شاه عباس و تجارت با شرق و غرب دنيا كجا، و بازار توريستى امروز با تعدادى مغازه گز فروشى و عرضه صنايع دستى (البته از نوع هندى و پاكستانى) كجا؟ اگر تجارتى هست، در پاساژهاى جديد و مجتمع هاى تجارى نونوار است. و چنين اند بازارهاى شيراز و يزد و جاهاى ديگر.
مى ماند بازار قديمى تهران كه هنوز بين بازارهاى كشور حرف اول را مى زند و هنوز همان جايى است كه دويست سال پيش بود. اما اگر مى خواهيد از حال و روزش با خبر شويد، كافى است چند عكس قاجارى از سبزه ميدان و تيمچه حاجب الدوله و بازار بين الحرمين دست بگيريد و برويد سمت بازار. به هر چيزى شبيه است، مگر خويشتن تاريخى اش!
در اين وانفسا، شايد فقط يک بازار است كه دامان خويش را از اين معركه تا حدودى به دور نگاه داشته: بازار تبريز.
اين بازار از هزار و اندى سال پيش لحظه اى از تكاپوى اقتصادى و اجتماعى باز نمانده است؛ نه زلزله دوره زنديه تباهش كرد، نه ركود اقتصادى عصر قاجار از رونقش كاست و نه نهضت پاساژسازى دوران سازندگى، توانست رقيبى برايش بتراشد.
خيابان كشى هاى دوره پهلوى هم گرچه جسم تاريخى اش را خراشيده، اما هسته مركزى اش همچنان پرصلابت جلوه مى كند و از اسباب زيبايى آن قد در چنته دارد كه بخواهد جايى براى خود در فهرست ميراث فرهنگى جهانى دست و پا كند.
اگر همه چيز خوب پيش برود، احتمالا سال ۲۰۱۱ ميلادى سال ثبت جهانى اين بزرگترين بازار تاريخى سرپوشيده جهان است.
گزارشى كه از بازار تبريز به قالب تصوير و صدا درآمده، بدان پايه نيست كه بتواند اطلاع درخور توجهى از تاريخچه، كاركرد و معمارى اين مجموعه سترگ به دست دهد، فقط شايد بتواند شوقى در مخاطب برانگيزد كه اگر روزى پايش به تبريز رسيد، ديدار بازار را از كف ندهد.
از آن جا كه در اين گزارش، فراوان از فضاهاى معمارى و ارتباطى بازار ياد شده ، در زير توضيح كوتاهى در تعريف هر يک از اين فضاها ارايه مى شود:
حجره: حجره يا دكان، كوچك ترين عنصر بازار است. در بازارهاى تاريخى ايران، حجره ها يک تا سه طبقه هستند. معمولا طبقه همتراز با كف بازار، محل داد و ستد است؛ طبقه بالا به عنوان دفتر كار مورد استفاده قرار مى گيرد و طبقه زيرين به انبار اختصاص دارد.
در گذشته برخى اصناف مانند نجاران و مسگران، در يک حجره به توليد و فروش كالا مى پرداختند. در اين حالت از يک طبقه حجره به عنوان كارگاه و از طبقه ديگر براى فروش كالا استفاده مى كردند.
راسته: از قرار گرفتن حجره ها در كنار هم و به شكل خطى، راسته پديد مى آيد كه خود دو گونه اصلى و فرعى دارد. راسته اصلى در امتداد يک معبر مهم شهرى قرار گرفته و از نظر ارتباطى حايز اهميت است. بنابراين هر بخش آن در اختيار يكى از اصناف بزرگ است.
راسته هاى فرعى نيز موازى يا عمود بر راسته اصلى شكل گرفته اند و هر كدامشان به يكى از اصناف و پيشه وران اختصاص دارند.
چهارسو: به تقاطع دو راسته اصلى، چهارسو مى گويند و چون از هر طرف به بازار راه مى برد، به آن چهارسوق هم گفته اند. همه تقاطع هاى بازار، چهارسو خوانده نمى شوند و بايد از نظر موقعيت ارتباطى و اقتصادى مهم باشند. در بازارهاى شهرهايى مانند تهران، اصفهان و تبريز، چهارسوها داراى فضاى طراحى شده و چشم نواز هستند.
كاروانسرا (سرا): وقتى بازار گسترش مى يافت و راسته هاى اصلى و فرعى پاسخگوى نيازهاى تجارى نبود، در پشت راسته اصلى و كنار راسته هاى فرعى يک كاروانسرا مى ساختند. بنابراين كاروانسرا، چيزى شبيه پاساژهاى امروزى بود.
كاروانسرا، داراى حياط مركزى و حجره هاى دو طبقه پيرامونى است و در گذشته فضاى محدودى براى توقف چهارپايان داشت. اما از زمانى كه نقش كاروان ها در جابجايى كالا كمرنگ شد، كلمه كاروان را برداشتند و اين گونه فضاها را "سرا" خواندند.
تيمچه: تيم به معناى كاروانسرا است و تيمچه كاروانسراى كوچک و مسقفى است كه دكان هايش به سبب دور بودن از باد و باران و آفتاب، گران تر از دكان هاى كاروانسرا هستند.
دالان: راهرويى كه ارتباط درون سرا و تيمچه با راسته را برقرار مى كند، دالان خوانده مى شود. دالان در دو سوى خود دكان دارد.
انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین: ۱۳ مهر ۱۳۸۷، ۲ اکتبر ۲۰۰۸
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ سپتامبر ۲۰۰۸ - ۹ مهر ۱۳۸۷
فواد نیک زاد
کتاب "کافه پيانو" نوشته فرهاد جعفرى اولين کتاب قصه چاپ شده از اين نويسنده است که داستانش از زبان يک روزنامه نگار و صاحب ورشکسته يک مجله ناموفق بيان مى شود .
راوى مردى ميانسال است که پس از شکست در کار و فروش نرفتن نشريه اش، براى گذراندن زندگى و پرداختن مهريه همسرش "پرى سيما" که با او اختلاف هايى دارد و مى خواهند از يکديگر جدا شوند يک کافى شاپ تأسيس مى کند. بيشتر کتاب نقد ها و برداشت ها و توصيف هاى شخصى راوى است از مشترى هاى کافى شاپ و بستگان و اطرافيان صاحب کافه .
اين کتاب داستان در چند ماهى که از انتشارش مى گذرد، بسيار مورد توجه مخاطبان واقع شده به طورى که اکنون به چاپ هفتم رسيده و با توجه به فضاى معمول فروش کتاب در ايران، که مردمش چندان به کتاب خوانى شهرت ندارند، به رکورد هاى فروش قابل توجهى دست پيدا کرده و به روايتى پر فروش ترين کتاب ماه پيش بوده است.
دليل هاى مختلفى را براى چرايى اين نکته مى توان بر شمرد و مورد بررسى قرار داد اما به نظر مى رسد واقعى و ملموس بودن فضاها و شخصيت ها و احساس آشنايى خواننده با تيپ هاى مختلفى که در داستان نقش دارند ونيز نثر ساده و روان و نيمه محاوره اى کتاب از جمله نکته هايى است كه باعث ايجاد نوعى ارتباط سبک و آسان با آن مى گردد.
فرهاد جعفرى در سال ۱۳۴۴ در مشهد به دنيا آمده است؛ ليسانس حقوق قضايى دارد و تا به حال به عنوان روزنامه نگار سوابق کارى زيادى داشته است .
جعفرى در باره نحوه شروع نگارش اين کتاب مى گويد دوستى از او داستان هاى کوتاهى را که سال ها پيش نوشته بوده درخواست کرده و چون او نمى دانسته که آن قصه ها را کجا گذاشته، به دوستش پيشنهاد مى کند که اگر علاقه دارد مى تواند داستان هاى تازه اى بنويسد و در اختيارش بگذارد.
اينچنين هر شب روايتى کوتاه نوشته مى شود که به شکلى با پيوند خوردن اين قصه هاى کوتاه با يکديگر در طى ۳۱ روز 'کافه پيانو' شکل مى گيرد .
در کتاب مى توان دو گونه نوشتن نيمه رسمى و شکل محاوره اى تر را مشاهده کرد . گفتگو درباره فاصله اى که در زبان گويش و نوشتار فارسى به وجود آمده کارى جالب است که نياز به تحقيق و بررسى بسيار دارد اما نکته اى که به نظر مى رسد در چارچوب قرار دادى نا نوشته مورد توافق بسيارى از نويسندگان امروز واقع شده همين نگارش نيمه محاوره اى است که نه محاوره اى است و نه نوشتارى .
آقاى جعفرى در توضيح دو نوع نثر کتابش مى گويد آن بخش که رسمى تر است زبان راوى است و گويش اصلى کتاب و ديگرى زبان نقل قول هاى شخصيت هاى داستان است .
در گفتگوهاى اين كتاب از لهجه، لحن و اصطلاحات محلى و گويش هاى خراسانى استفاده شده است. آقاى جعفرى مى گويد كه اين کار را با تاکيد و علاقه انجام داده تا به شکلى كار او با نويسنده اى مثلا اصفهانى، شيرازى ويا تهرانى تفاوت داشته باشد. به عنوان نمونه او به استفاده رايج مشهدى از افعال منفى اشاره مى كند، مثل " نمى آييد برويم خانه ما؟ " برابر " مى آييد برويم خانه ما؟"
به گفته نويسنده همه شخصيت هاى داستان به غير از"صفورا"، رقيب "پرى سيما"، همسر راوى، واقعى هستند اما داستان ها همگى و به طور کامل واقعى نيستند.
اما جاهائى در داستان مرز بين واقعيت و تخيل به هم مى ريزد و نوعى گنگى در داستان احساس مى شود که کجا راوى صحبت مى کند و کجا خالق راوى! در قسمتى از کتاب پرى سيما (همسر راوى) از پرى سيما (همسر نويسنده و خالق "راوى") جدا مى شود و نويسنده كتاب ناگهان با همسرش بر سر اين که آيا در واقعيت هم صفورايى وجود دارد يا نه مشکل پيدا مى کند.
به هر شکل به نظر مى آيد در بخشى از قصه در قصه که در آن فضا صفورا واقعى است روايتگر او را به نفع همسرش و با توافق خود او کنار مى گذارد اما با اين وجود بعدا در نامه اى به خواهر زنش ادامه زندگى با پرى سيما را هم غير ممکن مى داند.
آقاى جعفرى مى گويد راوى داستان او زن ستيز يا ضد زن نيست بلکه بر عکس زنان و به خصوص همسرش را بسيار دوست دارد اما مشکلش اين است که اين همسر مدام تحقيرش مى کند و او تاب تحمل چنين رفتارى را ندارد.
اما در شخصيت راوى نوعى دوگانگى به چشم مى خورد. اين مرد كه در طول کتاب آدمى اهل مطالعه و با تفکرات مدرن معرفى مى شود و به راحتى مى پذيرد زنى تنها در "کافه پيانو" هفته اى يک بار اجراى تئاتر داشته باشد و يا مرتب از اين و آن نويسنده يا مشکل اجتماعى صحبت مى کند؛ در جاهايى هم کاملا يک مرد سنتى غيرتى مى شود که زنش بايد از او اجازه بگيرد که گاهى با حضور او شلوار کمى پاچه کوتاه تر بپوشد تا به گفته خودش عقده اى نشود.
آقاى جعفرى در توضيح شخصيت اين راوى مى گويد که او روشنفکر نيست و نمونه يک آدم متوسط شهرى جامعه ايران است. و پيشامد مسائلى از اين دست هم در کشور ما که در حال گذار به جامعه شهرى تر و مدرن تر است، بسيار طبيعى ست و نشانه تناقض شخصيتى نيست.
فرهاد جعفرى اين کتاب را به خواهرش فريبا و هولدن کالفيلد، شخصيت اصلى کتاب ناتور دشت نوشته جى.دى.سلينجر، تقديم كرده است. جعفرى سلينجر را بسيار دوست دارد و معتقد است او و هاينريش بل در کار نويسندگى اش نقش بسيار داشته اند.
نويسنده کتاب کافه پيانو معتقد است که هيچ نقدى چه مثبت و چه منفى بر او اثرگذار نيست چرا که در شيوه نگارش اش و آنچه مى نويسد هيچ نقش خودآگاهانه اى ندارد و تنها مانند ماشين فکسى است که نوشته اى از پيش نوشته را به روى کاغذ چاپ مى کند.
ديدگاه هاى اين نويسنده درباره داستان نويسى و تكه اى از بازخوانى او از كتاب را درهمين صفحه بشنويد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ سپتامبر ۲۰۰۸ - ۶ مهر ۱۳۸۷
بهمن کورونی
شاید نوشتن راجع به غذا در ماه رمضان ، ماهی که پرهیز از غذا خوردن و نوشیدن از طلوع تا غروب آفتاب بر مسلمانان واجب شده، کمی عجیب به نظر برسد، اما با این وجود، غذا و سفره های رمضانی بخشی اصلی از سرگرمی ها و تشریفات این ماه را تشکیل می دهد.
روزه گرفتن به پیروی از دستورات دینی و یا برای زهد و ریاضت در میان بسیاری از ملت ها رواج دارد.
در میان مسلمانان ماه رمضان، نهمین ماه تقویم قمری، ماه روزه و دارای اهمیت ویژه است. رمضان تنها ماهی است که نام آن در قرآن آمده است و نیز به گفته قرآن، این کتاب در همین ماه بر پیامبر اسلام نازل شده است. برای شیعیان ماه رمضان اهمیت دیگری هم دارد چون علی، امام اول شیعیان، دراین ماه کشته شده است.
آداب و مراسم رایج در این ماه در همه جا یکی نیست. لباس پوشیدن به هنگام عبادت، سرگرمی ها و برنامه های فرهنگی در رادیو و تلویزیون ها و در میان خانواده نیز متفاوت است. حتی بیدار کردن افراد برای خوردن سحری رسم دارد. به طور مثال در افغانستان کودکان و جوانان در دسته های کوچکی به نواختن موسیقی و خواندن می پردازند و یا در ترکیه در همین زمان چند طبل زن در محله های مختلف شروع به زدن طبل می کنند.
بردن غذا برای تهیدستان و دعوت از آنها برای افطار نیز برای بسیاری مهم است. در برخی از کشورها مهمانی در شبهای رمضان و نشستن در کنار سفره های دسته جمعی رسم شده است.
در تایلند روزه داران افطار رادر منزل و در کنار خانواده باز نمی کنند بلکه با پهن کردن سفره هایی در نزدیکی منزل و در خیابان یا کوچه با اهالی محل در حلقه هایی دور هم غذا می خورند و در غذای یکدیگر شریک می شوند.
بسیاری از روزه دارن، به تبعیت از آداب غذا خوردن پیامبر اسلام ، ترجیح می دهند روزه خود را با خرما و آب گرم باز کنند.
اما به جای پرهیز ازخوردن بسیار، در عمل ماه رمضان، برای آن ها که می توانند و یا می خواهند ثروت خود را به رخ دیگران بکشند، به جشنواره ای از خورد و خوراک و آداب و رسوم ملی و محلی بدل شده است. سفره های رنگین رمضانی هم چه در مراسم افطار و چه در شب نشینی های ماه رمضان، بخشی از سرگرمی ها و تشریفات این ماه شده است.
با نزدیک شدن این ماه جنب و جوشی در بازار و فروشگاه هاى مواد غذائى به راه مى افتد. از آنجایی که در برخی از کشورهای اسلامی فروش غذا در طول روز ممنوع می شود، معمولا نحوه اداره رستوران ها تغییر می کند و بسیاری از ساندویچ فروشی ها و فروشگاه های کوچک مواد غذایی ، نوع و شیوه کسب و کار خود را برای مدت یک ماه عوض کرده و خوراکی ها و شیرینی هاى رمضانی ارائه می کنند .
غذاهای رایج رمضانی در کشورهای مسلمان همه یکی نیست. در هر کشوری چیزی محبوبیت دارد؛ حمص در لبنان( ترکیبی از پوره نخود و ارده)، بورانی کدو در افغانستان ،چی کوفته در ترکیه (ترکیبی از گندم خرد شده به اضافه فلفل قرمز، رب گوجه و ادویه مخصوص)، سوپ حریره در مراکش و انواع آش ها، کباب ها و سمبوسه ها در جاهاى ديگر.
در ایران نیز با فرا رسیدن ماه رمضان با وجود این که ممنوعیت غذا خوردن در ملاء عام برای بعضی افراد مشکل ساز است، اما کمتر کسی است که از شیرینی ها و غذاهای رمضانی چشم پوشی کند. سفره های رمضانی در هر شهر رایحه خاص خود را دارد. اما آنچه بیشتر سفره های رمضانى ایران را، البته با نام هایی متفاوت، تزیین می کند بامیه است و زولبیا.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۶ سپتامبر ۲۰۰۸ - ۵ مهر ۱۳۸۷
پرویز تناولی
اگرچه نمایشگاه بورگز نتیجه ای جز انتقاد و ضدیت به بار نیاورد و تابلوها و مجسمه های آن به دست فراموشی و یا فرسودگی سپرده شد، اما از میان این گروه کارها یکی باقی مانده و به نتایج پرباری رسید.
این تابلو نقطه پایانی در کارهای ساختاری و سرآغازی برای کارهای تازه من بود. در بالای این تابلو و در میان دایره ای پلاستیکی، کلمه "هیچ" با خط خوش فارسی و از همان جنس پلاستیک نوشته شده و در پایین آن دو دست گچی بر پنجره ای مسی چنگ زده بود و هاله ای از نور بر این مجموعه افتاده بود.
پس از گذشت سال ها نمی توانم آنچه را که برای ساختن این قطعه در سر داشتم بیان کنم. نمی دانم نگران آن بودم که به هیچ رسیده ام و می خواستم از آن بر حذر باشم و یا طالب بودم که در آن بمانم و آن را به ثمر رسانم. باید بر مبنای همین اندیشه ها بوده باشد که آن دست ها را در گیر پنجره ای مسین پر جلا نموده و طلب یاری کرده بودم.
آغاز یک دوران و یا دستیابی به یک فکر تازه در صورتی قابل توصیف است که همه جوانب آن در نظر گرفته شود. این فرضیه اگر در همه جا و بر همه کس صادق نباشد، در مورد رسیدن من به " هیچ " صادق بوده است و چنان که شرح خواهم داد، همه عوامل دست به دست هم داده بودند تا مرا به سوی این کلمه سوق دهند.
بدون شک محیط هنری آن زمان، از جمله دانشکده ای که به روند کار آن و نوع تدریسش معتقد نبودم و روشنفکران و هنرمندانی که هر روز دم از تازه های هنری فرنگ می زدند و اشرافی که متاع دست دوم آنها را با فخر می خریدند، واکنش های اعتراض آمیزی را در من موجب شده بود و " هیچ " مرهمی بر این اعتراض بود.
اما این اعتراض چنان که خواهم آورد شعاع گسترده ای که حتا خود مرا هم در بر می گرفت، شامل می شد و آن اعتراض به نقاشان سقاخانه ای بود.
از اواسط دهه ۱۳۴۰ و سال های بعد از آن کار سقاخانه بالا گرفت و نقاشان بیشتری به این مکتب پیوستند. بیش تر این نقاشان خط را اساس کار خود قرار داده بودند و تابلوهایشان را از خط می پوشاندند. این حوادث که در ظاهر به گسترش مکتب سقاخانه منتهی می شد، به جای آن که مرا خشنود کند، باعث دلزدگی من شد.
احساس می کردم خط وسیله ای برای عده ای نقاشان شده است. این ها همین که خوشنویسی را فرا می گرفتند، کار خود را در گالری های نقاشی به نمایش در می آورند و به زمره نقاشان می پیوستند. حال آن که خوشنویسی بخشی از فرهنگ سنتی ما ایرانیان است و تا چندی قبل فراگیری آن برای هر کودکی اجباری و بخشی از تربیت وی به شمار می رفت.
بر همین اساس تصمیم گرفتم تا جای ممکن از خط کناره بگیرم و هر گاه لازم باشد آن را به کار برم، به یک کلمه قناعت کنم. مدت ها در فکر چنین کلمه ای بودم، تا عاقبت به "هیچ" رسیدم.
اما من اولین کسی نبودم که برای بیان احساساتم به یک تک کلمه متوسل می شدم، بلکه چنان که بعدها دریافتم در بین طبقات صوفیه گروهی که خود را "حروفیه" می نامیدند، به قدرت کلمات آگاهی داشتند و گروه دیگری که "نقطویه" نام داشتند، از آن نیز فراتر رفته و به نقطه رسیده بودند.
در آن طرف مرزها و در پایتخت های بزرگ هنری نیز برخی از نقاشان به هیچ رسیده بودند. اگر چه آن ها به دنبال این کلمه نرفتند، اما آثارشان چیزی جز هیچ نبود. بوم های سفید و عاری از نقش راشنبرگ و یا کارتن های خالی مقوایی او در معنا، چیزی جز هیچ نبود.
حتا آثار هنرمندان دیگری چون (اندی) وارهال که در ظاهر به تصاویر قوطی های سوپ کمپل و یا چهره ستارگانی چون مرلین مونرو آراسته شده بود، در معنا چیزی فراتر از هیچ نبود. چنان که دهه ای بعد از خلق این آثار وی آن را به "جوهر هیچ " خواند.
با این وجود، هیچ من آن هیچی که نقاشان غربی به آن رسیده بودند، نبود. این هیچ، هیچ امید و دوستی بود و نفی کسی و چیزی را دنبال نمی کرد.
مساله دیگری که دلبستگی مرا به این هیچ افزون کرد، اندام زیبا و متناسب آن بود. این اندام مثل اندام آدمی نرم و انعطاف پذیر بود و به آسانی در وضعیت های مختلف قرار می گرفت، به راحتی بر صندلی می نشست و یا بر میز تکیه می داد. اما از همه مهم تر سر آن بود که با "ه" دو چشم آغاز می شد. در نظر من چنان ترکیبی زیاد هم تصادفی نبود. به نظرم می آمد که بشری که این کلمه را ساخته، به قدرت فیزیکی آن آگاهی داشته است.
چنین بود که هیچ های زیادی ساختم. هنوز مدت زمانی از پیدایش هیچ های مجردم نگذشته بود که آن را با یاران قدیمی ام فرهاد و شاعر دمخور کردم و سپس هیچ را به درون قفس آوردم.
برای اثبات وجود هیچ و فرق بین بودن و نبودن آن، دو قفس مشابه ساختم یکی با "هیچ " و دیگری بی "هیچ ". این دو مجسمه هر دو " قفس هیچ " نام داشت اینجا بود که بیننده به راحتی می توانست بود و نبود هیچ را حس کند و آن را زیاد هم به هیچ نیانگارد.
اگر بتوان یکی از کارهای مرا مردمی خواند، باید از همین "هیچ" نام برد. مردم هیچ های مرا دوست داشتند و به راحتی با آن ارتباط برقرار می کردند. شعرای زیادی درباره هیچ شعر گفته بودند و زمانی که من هیچ ها را ساختم، شعرای دیگری هم به آن توجه کردند. حتا شاعر گمنامی از شهر کوچکی برایم قصیده ای درباره هیچ فرستاد و شاعر دیگری جزوه کوچکی را به عنوان "هیچ نامه" منتشر کرد.
با این وجود تملک هیچ های برنزی برای مردم عادی میسر نبود. چنین بود که به فکر ساختن هیچ های ارزان قیمت افتادم و قالب هایی برای هیچ های پلاستیکی در تعداد انبوه آماده کردم.
ایده آلم آن بود که هیچ هایم را در مغازه های عادی یا سوپرمارکت ها بفروشم و در نهایت رویای تاسیس "کارخانه هیچ سازی" و صدور آن را به همه دنیا در سر می پروراندم. آرزوی دیگرم آن بود که "هیچ" بزرگی برای کویر مرکزی بسازم، آن قدر بزرگ که از سی کیلومتری دیده شود.
ساختمان این هیچ، چنان بود که دراویش و رهگذران در هر ساعت از روز می توانستند در سایه آن بیاسایند. طرحی هم برای این مجسمه بزرگ تهیه کردم، اما آن نیز جامعه عمل نپوشید. این آرزوها نه تنها عملی نشد بلکه سرانجام پایان هیچ هم مثل هر چیز دیگر فرا رسید.
همین هیچی که در ظاهر هیچی نیست، نه سال از عمر مرا به خود مشغول کرد. در این نه سال هیچ را در هر شکلی و در هر بعدی ساختم. هیچ های کوچک من برانگشت دست می نشست و بزرگترین شان کسی را به راحتی در دل خود جای می داد.
نه سال هیچ سازی، چنان عادتی در من بنا نهاده بود که ترکش می توانست موجب مرضم شود. از یک طرف می خواستم از آن کناره بگیرم و به امور دیگر بپردازم، از طرف دیگر نمی خواستم یکباره به طور ناگهانی به آن همدم دیرینه پشت کنم و آن را به دست فراموشی سپارم.
راه دیگر این بود که کار دیگری آغاز کنم، اما هیچ را هم از یاد نبرم. یکی از راه های عملی، استفاده از سایه هیچ به جای آن بود. پس بر آن شدم که سایه هیچ را بر دیوار بیاندازم و دیوار را به جای هیچ بسازم. همان روز سایه آخرین هیچی که ساخته بودم را بر دیوار انداختم و آن صحنه را بر وفق مراد یافتم.
سایه هیچ بر دیوار در تازه ای برویم گشود. این در تازه که رهگشایش خود هیچ بود، آن را یکسره از خاطر من نزدود. بدنه و اندامش هرچند از زندگی من رخت بربست، اما یادش در وجودم باقی ماند.
برای جاودانه کردن سایه هیچ برآن بودم که آن را چون لوحه ها، مجسمه های ایلامی و سومری جاودانه نمایم و بسان آن ها، شرح و وصف این یار قدیمی را بر پیکره خودش بنگارم.
البته چنین خطی بایستی جدا از همه خط ها و در مقام و مرتبت "هیچ" می بود، حتا اگر خواندنی نبود. به دنبال چنین خطی همه خط ها را مرور کردم و از میان آن ها حرف (الف) را انتخاب کردم و آن چیزی بیش از تیره ای "ا" مانند نبود. در بین همه حروف این تیره عمودی را جهانی تر از بقیه یافتم. حتا به یاد آوردم که بی سوادان و زندانیان هر گاه میلی به نوشتن و شمارش روزها کنند از وجود همین (ا) بهره می گیرند و این خط یادگاری است از سایه هیچ و از آن پس آن را به دیگر ابزار کارم چون قفل و قفس پیوستم.*
* اين متن پيش تر در كتاب 'آتليه كبود' منتشر شده است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ سپتامبر ۲۰۰۸ - ۳ مهر ۱۳۸۷
داریوش رجبیان
ورزش که به ظاهر جزء غیرسیاسی ترین فعالیت های بشرى و برآمده از نیاز آدم به سرگرمی و تحرک است، در مواردی می تواند به سیاسی ترین آنها تبدیل شود.
گل های استیلی و مهدوی کیا از تیم فوتبال ایران در جام جهانی ۱۹۹۸ در فرانسه که آمریکا را از دور رقابت ها حذف کرد، در افکار عمومی ایران و آمریکا یک رویداد صرفا ورزشی نبود، بلکه برای برخی لعاب سیاسی آن پررنگ تر جلوه می کرد.
همین گونه، حضور کمرنگ ورزشکاران ایران در بازی های المپیک امسال در پکن غرور ملی بسیاری از ایرانیان را جریحه دار کرد و به جنجال در مطبوعات انجامید. چه پیوندی میان سرگرمی های ورزشی و حس ملی ما نهفته است؟ چرا ما صرفا به تماشای این مسابقات دل خوش نمی کنیم و شکست و پیروزی تیم ها برایمان این همه اهمیت یافته است؟
دلیل اصلی آن می تواند پیوند خوردن نام کشورهایمان با دسته های ورزشی باشد. ما معمولا به اختصار می گوییم: "فلان کشور بهمانی را شکست داد"، بدون این که نام رشته ورزشى را بیاوریم. طبعا، آحاد یک ملت دوست دارند در هر زمینه ای برنده باشند و ورزش چیزی است که نیروآزمایی کشورها را به طور دیداری به نمایش می گذارد.
بعضی ها معتقدند که ورزش، زبانی بین المللی است و پیوند میان ملت ها را سهل و ساده تر کرده است. همان گونه که ورزشکاران ایران و آمریکا با سهولت بیشتری نسبت به سیاستمداران این دو کشور به دیدار یکدیگر می روند و حتا هدایا رد و بدل می کنند.
اما باز همین ورزش است که از ظرفیت ایجاد افتراق و جدایی و خصومت میان ملت ها برخوردار است. بستگی دارد به این که نتیجه رقابت های ورزشی را تا چه اندازه جدی بگیریم و در پذیرش واقعیت از چه منطقی کار بگیریم.
از سوی دیگر، ورزش را می توان نموداری از حد کارآیی دولت ها ارزیابی کرد، چون دولت ها از سانسور و کنترل آن عاجزند و برآیند مسابقات معمولا تصویری واقعی از اوضاع مدیریت و میزان مسئولیت شناسی و تولید ایده ها و راهکارهای تازه را به دست می دهد.
از این رو بسیاری ورزش را با شأن و اعتبار کشور عجین می دانند. حتا استالین که ظاهرا قادر بود روی هر حقیقتی سرپوش بگذارد، در برابر شکست تیم فوتبال اتحاد شوروی توسط یوگوسلاوی در سال ۱۹۵۲ بیچاره مانده بود و به "عصبانی کننده" خواندن نتیجه بازی اکتفا کرد.
گاه ورزش از قدرتی برخوردار است که هیچ نوع ماشین تبلیغاتی از پس تأمین آن برنمی آید. کسب نخستین مدال المپیک توسط یک ورزشکار افغانستانی در مسابقات پکن نمایانگر این قدرت بود؛ ملتی که در پی سال ها جنگ و جدال شاخه شاخه شده است، در آن روز با صدایی بلندتر دم از یکپارچگی و بالندگی می زد.
در کلان شهر هایی چون لندن که میزبان فرهنگ ها و قومیت های گوناگون اند، پیوند میان ورزش و هویت ملی افراد بیشتر از هر جای دیگر محسوس است. مثلا، پیروزی تیم فوتبال یونان در مسابقات جام اروپا در سال ۲۰۰۴ بخش های یونانی نشین لندن را تبدیل به گوشه هایی از آتن کرده بود و پرچم آبی و سپید یونان از پنجره خانه ها و شیشه خودروها و در خیابان ها به اهتزاز درآمد.
پیروزی دشوار تیم فوتبال ترکیه بر کرواسی در مسابقات جام اروپای امسال نيز صحنه هایی از شهرهای ترکیه را به لندن منتقل کرد و هلال و ستاره ترکی در ناحیه های مختلف لندن درخشیدن گرفت و های و هوی ترکی از گوشه و کنار بلند شد.
قوم های مختلف مقیم لندن به تماشای بازی ها اکتفا نمی کنند، بلکه خود نیز تیم های ورزشی دارند. چندی پیش در لندن مسابقات جام جهانی کوچک فوتبال انجام گرفت. در این رقابت ها ۳۲ تیم از ۳۲ کشور جهان نمایندگی کردند، اما همه بازیکنان مقیم لندن اند. تیم آرین بهترین تیم ایرانی لندن است که در این مسابقات تا جایی جلو رفت و سرانجام به لهستان، قهرمان نهایی رقابت ها، باخت.
در گزارش مصور اين صفحه به دیدار تیم آرین، که در حال بازی با تیم ایرلند لندن بود، رفته ايم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ سپتامبر ۲۰۰۸ - ۲ مهر ۱۳۸۷
یاسر کورونی
دگرگونی های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی ایران که در ایام انقلاب و سال های پس از آن روی داد، مایه چندین موج مهاجرت، با دلایل متفاوت شد.
در سال های اولیه که شور انقلابی در اوج بود و سال های پرتب و تاب مهاجرت را به دنبال داشت، در میان چند میلیون ایرانی که مهاجر شدند، گروه بی شماری هم هنرمندان بودند. بیشتر این دسته از مهاجرین، از هنرمندانی بودند که اسم و رسمی داشتند و دیگر برای خود در محیط اجتماعی جدید ایران جایی نمی دیدند.
حتی اگر رفتن آسان می نمود، اما انطباق با محیط هاى تازه، که با زبان و هنر آنها غریبه بود، چندان هم آسان نبود. از همین رو سال ها طول کشید که برخی از این مهاجرین ایرانی بتوانند خود را با شرایط جدید وفق دهند و برای خود کاری بیابند.
بيشتر کسانی هم که در محیط هنری خارج توانستند نقشی داشته باشند مثل برخی از بازيگران، نوازندگان و خواننده ها کارشان تکیه برنوعی نوستالژی دوری از وطن بود و در واقع پاسخی بود به نیاز احساسی بسیاری از مهاجرین دیگر که حتی بعد از گذشت سال ها، یاد و خاطره کشورشان را فراموش نکرده بودند.
بسيارى از اين هنرمندان نيز دورى از ايران را موقتى مى ديدند و در انتظار بازگشت از خوگرفتن و پذيرفتن محيط هاى تازه تن مى زدند. بهروز وثوقی یکی از بازيگرانى که در آستانه پیروزی انقلاب به غرب مهاجرت كرد در مصاحبه ای که سال گذشته با جدید آنلاین داشت، بر این موضوع تاکید کرد که "برای یک مدت طولانی فکر می کردم ( به ایران ) باز خواهم گشت."
برای این بازیگر سرشناس سینمای ایران، پیدا نکردن بستر مناسبی که بتواند در آن به فعالیت های هنری اش ادامه دهد، تجربه ای بسیار سخت و ناگوار بود. البته هنرمندانی هم توانستند، هرچند با دشواری، در خارج از ایران به موفقیت های شایانی دست یابند.
دکتر هما محمودی روانشناس ایرانی مقیم کالیفرنیا، در مصاحبه ای غریبه بودن با فرهنگ و زبان جدید را از جمله مهم ترین دلایل سرخوردگی مهاجرین ایرانی در سال های اول مهاجرت شمرده است :"بسیاری از آنها کسانی بودند که در کشورشان آدم های متشخص و مهمی بودند و مهاجرت برایشان بسیار گران تمام شده بود. عده ای از آنان توانستند کاری را که در ایران داشتند به نوعی در اینجا ادامه دهند، مانند پزشکانی که مجوز کار در آمریکا گرفتند یا سرمایه دارانی که سرمایه خود را به اینجا انتقال دادند. اما بقیه عملاً بیکار شدند." و این بیکاری مایه افسردگی بسیاری از آنها شد.
شاید سرنوشت شهناز تهرانی به عنوان یکی از هزاران مهاجرایرانی که در سال های آغازین انقلاب به غرب مهاجرت کردند، نمونه ای از این افسردگی باشد.
شهناز تهرانی پيش از پیروزی انقلاب هنرپیشه شناخته شده ای بود که در سریال های معروفی بازی کرده بود. او هم مانند بسیاری دیگر تصور می کرد باید چند سالی را در خارج از کشور زندگی کند تا به قول معروف "آب ها از آسیاب بیفتد." خيالى كه هنوز بعد از گذشت ۳۰ سال براى او تحقق پيدا نكرده است.
در گزارش مصوری که در این صفحه می بینید، شهناز تهرانی، که اکنون در ترکیه به سر می برد، از سال های زندگی در مهاجرت و آرزوهایش می گوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۰ سپتامبر ۲۰۰۸ - ۳۰ شهریور ۱۳۸۷
غلامعلی لطیفی
بر پائی نمایشگاهی از ۳۸۰ اثر تایپو گرافی (حروف نگاری) پوستر ایران، با آثاری از نردیک به ۷۰ نفر از استادان و نو آمدگان این عرصه، از ۲۶ مرداد تا ۳۱ شهریور امسال، با عنوان "اسماء الحسنی" در موزۀ هنرهای معاصر تهران، فرصت مغتنمی است تا ضمن گردش در تالار های "خوش شیب" این موزه و تماشای آثار به نمایش در آمده با تلاش های تازه ای که در عرصۀ پوستر سازی نوین ما در جریان است آشنا شد.
تایپوگرافی، یا "حروف نگاری" ، به معنای پدید آوردن ترکیبی چشم نواز از حروف و کلمات، با هدف جلب توجه مخاطب به مفهومی معین، در قالب یک آفرینش هنرمندانه، از خطاطی و خوشنویسی (کالیگرافی) مشتق شده و در گذشته از هنر های کتاب آرائی بوده است و بنا بر اخبار و اطلاعات تاریخی مصریان و بابلیان و چینیان پیشروان آن بوده اند.
با آن که نمونه های طغرائی، مانند "بسم اله الرحمن الرحیم"، "مرغ بسم الله"، "محمد"، "لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار" و اسماء پنج تن و غیره در سنت تایپوگرافی ما سابقۀ دیرین دارد و نمونه های بسیار متعالی و فاخر آن در گنجینۀ تاریخ خوشنویسی و حروف نگاری ایرانی و اسلامی به فراوانی موجود است ، اما استفاده از این هنر در پوستر سازی مدرن در کشور ما بسیار جوان است.
پیدایش اين هنر در دوران معاصر به سختی به پنجاه–شصت سال می رسد و بر تارک آن نام هائی همچون هوشنگ کاظمی، محمود جوادی پور، صادق بریرانی، مرتضی ممیز، قباد شیوا، کامران کاتوزیان و فرشید مثقالی به عنوان پایه گذاران اصلی آن در ایران مى درخشد.
"ستار العیوب" از سید احمد مهدوی
تایپوگرافی را به پنجره ای تشبیه کرده اند که به سوی چشم اندازی گشوده شده باشد. منظره ای که از این پنجره دیده می شود مضمون و محتوای پیامی است که مورد نظر صاحب پیام بوده است. این پنجره نوعی واسطه و وسیلۀ ارتباطی است که بین بیننده یا خواننده و پیام قرار می گیرد.
طبعاً وظیفۀ تایپوگراف آن است که پنجرۀ روشن تر و شفاف تری بسازد. پنجره هائی که آن چشم انداز را در مقابل دید بیننده کدر و مه آلود نکنند و بر عکس نور مضمون و محتوای پیام را به خوبی از خود عبور دهند.
بر اين قياس بايد گفت تایپوگرافی خوب و موفق به هیچ وجه به معنای طراحی و صفحه آرائی زیبا و هنرمندانه نیست. چرا که طراحی و صفحه آرائی زیبا و هنرمندانه توجه بیننده را به جای منظره ای که از پنجره دیده می شود به سوی خود پنجره جلب می کند و او را از توجه به بیرون پنجره باز می دارد.
پوستر های به نمایش در آمده در این نمایشکاه نیز با توجه به مضمون "اسماء الحسنی"، که برای آن انتخاب شده طبعاً در پی بر آوردن همین هدف پدید آمده و بسیاری از آن ها الحق از عهدۀ این مهم به خوبی بر آمده اند.
یاقوت، در حال نوشتن حرف کاف، بر بالای مناره.
از یک مینیاتور ایرانی قرن هفتم هجری.
در این نمایشگاه از پوستر های بسیار ساده، که از دو کلمۀ "بنام خدا" ( از سمیه پالیزبان )، تشکیل شده و بر متن تختۀ سبز کلاس یک دبستان نقش شده تا پوستر های بسبار پیچیده و هنرمندانه، که با استفاده از خطوط نسخ، نستعلیق، ثلث، شکسته و بنائی پدید آمده اند، به چشم می خورد.
گاه با تکرار در تکرار تنها یک حرف یا یک واژه (نظیر اثری از محمد رضا اسلام پرست، که با تکرار واژۀ "الله" بر متن پوستر، ترکیبی هنرمندانه و چشم نواز خلق کرده است) تلاش شده است تا دنیائی از نظم و ترتیب و تقارن و توازن در برابر چشمان بازدید کننده فراهم گردد.
در مجموعۀ به نمایش در آمده در این نمایشگاه بازدید کننده با اعجاب و تحسین خود را در برابر دنیائی از نقوش وخطوط ثقیل و خفیف، تند و ملایم، درشت و ریز، آشکارا و در هم، کشیده ومدور، متفرق و جمع، نزدیک و دور، می یابد و از ظرفیت و قابلیت خط فارسی دچار حیرت و شگفتی می گردد و بی اختیار به یاد آن بيت ها مى افتد که:
بنازم شیوۀ تردستی ات را
که خط بر چشمۀ کوثر نوشتی
کسی ننوشت بالاتر ز یاقوت
تو از یاقوت بالاتر نوشتی
منظور از یاقوت، یاقوت مستعصمی، معروف ترین خوشنویس دورۀ عباسی است که او را پایه گذار خطوط ششگانۀ و نخستین تایپوگراف اسلامی می دانند.
با نگاهی دقیق تر به مجموعۀ آثار ارائه شده در این نمایشگاه می توان گفت که هر چند شمار پوستر هائی که دارای ایده های هوشمندانه و ظریف هستند در میان آن ها کم نیست، مانند پوستر های "رب" از رسول پروری مقدم، " الظاهر، الباطن " از محمد رضا علیمرادی، "ستار العیوب" از سید احمد مهدوی، "حق" از امین پرژاد، "قل هو الله" اثر دیگری از محمد رضا اسلام پرست، "اول و آخر" از محسن خضری و بسیاری دیگر ، اما به نظر می رسد در بيشتر آن ها فكرهاى بسیار درخشان کاملاً به بار ننشسته و نارس متولد شده اند.
نکتۀ آخر در مورد این نمایشگاه این که به رغم روانی و راحتی گردش در گالری های تو در توی موزۀ هنر های معاصر و وجود نیمکت های راحت در هر یک از آن ها برای استراحت، انبوهی شمار آثار به نمایش در آمده باعث می شود که بازدید کننده نتواند در یک یا دو دیدار چند ساعته همۀ آثار ارائه شده را با دقت از نظر بگذراند و با صاحب اثر ارتباط لازم را بر قرار کند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ سپتامبر ۲۰۰۸ - ۲۸ شهریور ۱۳۸۷
حُسن آرا میرزا
در تاجیکستان هم، مانند بسیاری دیگر از جامعه های شرقی، تا چندی پیش تمام بخش های زندگی اجتماعی دارای "اندرونی" ویژه زنان بود. به ندرت می شد زنان را بیرون از محدوده آن "اندرونی" دید.
این جدایی قاطع جنسیتی در جای های همگانی همین اکنون هم در برخی از روستاهای تاجیکستان حفظ شده است. اما در اوایل حکومت شوراها این حالت در سراسر کشور حاکم بود. حضور زن کنار مردان بیگانه از عجایب روزگار محسوب می شد و مردم معمولا آن را برنمی تابیدند. به ویژه، حضور زن روی صحنه تئاتر ناممکن بود و نقش زنان را هم مردها اجرا می کردند.
نخستین تئاتر حرفه ای در شهر دوشنبه، پایتخت تاجیکستان، سال ۱۹۲۹ گشایش یافت که اکنون آن را با نام تئاتر ابوالقاسم لاهوتی می شناسند. (شاید بسیاری ندانند که ابوالقاسم لاهوتی، شاعر کرمانشاهی، که به تاجیکستان مهاجرت کرده بود، به خاطر گام های بزرگ فرهنگی اش برای تاجیکستان، درشمار نامداران فرهنگ تاجیک شناخته شده است.)
مسئولان تئاتر لاهوتی در سال های آغازین فعالیت آن با معضل نبود هنرپیشه زن مواجه بودند. حضور زن در هنرهای نمایشی در تاجیکستان، مساوی با کفر تلقی می شد. هیچ زنی یارای آن را نداشت که تعصب جامعه را نادیده بگیرد و روی صحنه برود. اما به تدریج چنین زنان دلیرى پیدا شدند و با تعصب فراگیر به پیکار پرداختند.
گلچهره بقایوا از زمره پیش کسوتان بازیگری زنان تاجیکستان در تئاتر است. اما حضور او به تنهایی کفاف نیاز تئاتر به بازیگران زن را نمی داد. و همچنان، بیشتر نقش های زنانه، توسط هنرپیشه های مرد اجرا می شد.
اما این حالت نمی توانست برای همیشه ادامه داشته باشد. ورود صافیه تویبایوا به تئاتر در سال ۱۹۳۴ دختران دیگر را نیز تشویق کرد که از خط قرمز جامعه سنتی عبور کنند و روی صحنه تئاتر بروند.
در سال ۱۹۴۰ ستاره دیگری در آسمان تئاتر تاجیکستان درخشید: تحفه فاضلوا نیز به جمع اندک هنرپیشه های زن پیوست و اکنون نام او در ردیف کامگارترین بازیگران تئاتر تاجیک در سده ۲۰ می آید.
اما مشکل کمبود هنرپیشه های زن تا سال ۱۹۵۰ از موانع عمده تئاتر تاجیک به شمار می آمد. اندک اندک یخ تعصب آب شد و چشم مردم به دیدن بازیگران زن روی صحنه خو گرفت. دختران بی شماری از دانشگاه های هنرهای زیبای شهرهای تاشکند و مسکو فارغ التحصیل شدند و دیگر نیازی نبود که مردان نقش های زنانه را اجرا کنند.
با وجود این پیشرفت چشمگیر، برای بسیاری از خانواده ها تلاش دخترانشان جهت راه یافتن به تئاتر همچنان جسارتی نابجا تلقی و با آن مقابله می شد. البته، عده ای هم بودند که با آرزو و آمال هنری دخترانشان مشکلی نداشتند و از آنها در این راستا حمایت می کردند. اما باور غالب بر این بود که صحنه تئاتر، با وجود اجر هنری ای که می تواند برای یک زن به بار آورد، زندگی شخصی او را نابسامان می کند.
شهرتی که بازی هنرپیشگان زن در تئاتر و سینما برایشان به ارمغان می آورد، معمولا همانند زنان مشهور دیگر، همراه با شایعات فراوانی در باره زندگی شخصی آنها بود. هر شوهری زندگی با هنرپیشه زن را تحمل نمی کرد و کار برخی به طلاق کشیده می شد.
حوادث تلخ تری هم، از قبیل کشته شدن یک هنرپیشه زن به دست شوهر بد رشک اش، ناسازگاری ایده بازیگری زنان با جهان بینی سنتی برخی را آشکار می کرد. اما در اواخر دوره شوروی این حوادث بسیار نادر شد و هنرپیشگان زن هم جایگاهی همپایه همتایان مرد خود یافته بودند و تقریبا به همان اندازه در میان مردم عادی ارج و احترام می دیدند.
اما امروز، نگاه های سنتی پیشین به تدریج در حال پر کردن خلاء ایدئولوژیکی است که در پی فروپاشی اتحاد شوروی حادث شد. تغییر ارزش ها عرصه تئاتر را نیز درمی نوردد و دوباره گروهی با تکیه بر ارزش های سنتی به نکوهش هنرپیشگان زن می پردازند و حرفه آنها را شایسته نمی دانند.
این تغییر ارزش هنوز فراگیر نشده است و بیشتر به گروه های عقیدتی خاص برمی گردد. اما نفس بروز دوباره برخورد منفی با بازیگران زن و ممانعت برخی از پدر و مادران از تحصیل دخترانشان در رشته بازیگری، یادآور سال های تیره آغاز سده بیستم میلادی در آسیای میانه است. زمانی که دیوارهای "اندرونی" زنان در هر ساحت و زمینه ای از جامعه، سفت و محکم بود.
اما این تنها دلیل از رونق افتادن شغل بازیگری در میان زنان تاجیکستان نیست. شاید دلیل عمده آن اقتصادی باشد. درآمد یک بازیگر به تنهایی کفاف زندگی او را نمی دهد و غالبا هنرپیشه ها در کنار کار تئاتر و سینما یک یا چند شغل فرعی هم دارند.
در زمان شوروی چنین وضعی برای هنرپیشه ها قابل تصور نبود و بازیگری از حرفه های معتبر و نسبتا پردرآمد محسوب می شد. عنوان های افتخاری "هنرپیشه مردمی" یا "هنرپیشه شایسته جمهوری" بر اعتبار و درآمد آنها به طور قابل ملاحظه ای می افزود. اما اکنون از آن شان و مقام تنها خاطره ها مانده است.
در گزارش مصور این صفحه سه هنرپیشه زن تاجیک از کار و زندگی خود می گویند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب