Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى

نبی بهرامی

"اگرچه این نامه دردی را دوا نمی‌کند. چون الآن یک ماه است که از همدگیر دور هستیم. دوری یک ماه با این چند کلمه که ارزشی ندارد، آرامم نمی‌کنند. اگرچه یک ماه چیزی نیست، ولی برای من و تو خیلی زیاد است. هرگز باور نمی‌کردم که بتوانم یک ماه از تو جدا بشوم و تو را در خانه تنها بگذارم..."

نامه‌هایت را یکی یکی با دقت می‌خوانم. به فعل‌هایش که سوم‌شخص نیستند، فکر می‌کنم. به قیدهایش که همه از وصال هستند، نه از فراق. پدر به این فکر می‌کنم که  نمی‌توانم بدقول صدایت کنم. این نبودن دست تو هم نبود.

تو هم عاشق مادرم بودی. عاشق من، عاشق بودن و زندگی کردن. اما نبودنت آزارم می‌دهد. دلتنگم می‌کند. مادر هم دلتنگ نبودنت است. مادر هم به نبودنت عادت نکرده. گاهی سراغ صندوقچه می‌روم. همان صندوقچه‌ای که پر است از نامه‌هایی که از جزیرۀ مجنون نوشتی؛ از فاو و دوکوهه. همان‌هایی که برای "ایمان"ات نوشتی و الآن ایمان تو را "نبی" صدا می‌زنند.

گاهی به دور از چشم مادر چرخی بین نامه‌ها می‌زنم. چشمم به نامه‌ای که با بی‌سلیقگی عکس دوتا قلب بالای آن کشیده‌ای، می‌افتد:

"الآن پسرخاله‌ات هم کنارم نشسته، وقتی بالای کاغذ قلب کشیدم خنده‌اش گرفت. نمی‌دانم چه بنویسم. چون هشت سال... خاطرات هشت سال را که نمی‌توان درون دو صفحه کاغذ نوشت. این چندتا کلمه به خاطر این است که در فکرم نباشی... و بدانی عباست هنوز زنده است و انشالله تا آخر عمر با هم هستیم."

مادر می‌گفت: ما تشنۀ دیدن همدیگر بودیم. خانواده‌هایم رفت‌وآمد داشتند، اما از علاقۀ ما بی‌خبر بودند. وقتی پدربزرگ از عشق ما باخبر شد، دیگر نگذاشت به هر بهانه‌ای بیایی خانۀ ما. می‌گفت: قرار گذاشتیم که هر روز با موتور گازی از کنار خانۀ ما بگذری، تا لااقل صدای موتورت را بشونم. گرد خاک موتورت کوچه را بردارد. آن زمان نه پيامک بود، نه تلفن. نمی‌دانم شاید همین نامه‌هایی که برایمان مانده از سر نبودن این امکانات دیجیتالی باشد.

مادر می‌گفت: "اما سخت بود. بیشتر ملاقات ما کوچه نرسیده به خانه‌مان خلاصه می‌شد. به بهانۀ بستن بند کفش جلوم مکثی می‌کرد و با یک نگاه معنی‌دار از کنار هم می‌گذشتیم. به همین هم دلخوش بودیم و راضی."

مادر می‌گفت: "تابستان اولین سال ازدواج‌مان مسافرت شمال رفتیم. می‌خندیدم. خوش بودیم. گفته بودی که کاش این جنگ تمام شود تا بتوانم بیشتر کنارت باشم. گفتی که از کشتن آدم‌ها متنفرم و تاب دیدن شهادت دوستانم را ندارم. کاش این جنگ تمام شود تا بدانی چرا هشت سال برای رسیدن به تو سماجت و پافشاری کردم. همان‌جا قرار گذاشتیم باز هم بیاییم شمال، هر طور که شده. اما تابستان سال دیگر بر خلاف آنچه می‌خواستیم شد. از آنچه می‌ترسیدم، اتفاق افتاد. دیگر پدرت بر نگشت. و برای همیشه تنها شدم.از طرفی باید جوابگوی حرف پدربزرگ می‌بودم. از همان روز اول با ازدواج ما مخالف بود. می‌گفت: "عباس پاسدار است و همیشه درجنگ. زندگی‌ات را خراب می‌کنی. جنگ شوخی‌بردار نیست". اما هنوز باور نکرده بودم که نیستی. مفقودالاثر بودی. حتا پلاکی هم برای قانع کردنم نبود. من مانده بودم و هزاران آروزی اتفاق نیافتاده. من مانده بودم و طفلی شش‌ماهه که نمی‌دانم چه آینده‌ای در انتظار او نشسته‌است".

نامه‌های نخ‌نما را با احتیاط می‌خوانم، گوشه‌ای جمع می‌کنم. از دست خط کج و کولۀ مادر خنده‌ام می‌گیرد:

"عباس، همیشه به فکر این بودم کی جنگ تمام می شه تا ما هم طعم یه زندگی بدون استرس و نگرانی رو بچشم. تمام می‌شود. مگر نه؟ عباس، از دستت ناراحتم. ناراحتم، چون وقتی بودی در خانه، به من کمک می‌کردی، اما حالا جای خالیت در خانه معلوم است و وقتی تنها در خانه می‌نشینم و جای خالی تو را می‌بینم، گریه می‌کنم. چون ماه رمضان همۀ مردم خانه هستند و پیش هم زندگی می‌کنند. همین‌ها رو که می‌بینم ناراحت می‌شوم".

خودت هم می‌دانی، کمتر سر خاک می‌آیم. می‌دانم که زیر این سنگ از تو خالی است. خیلی وقت است که خالی‌اش کرده‌ای. و من خوب می‌دانم که چرا. درست از وقتی که درختچۀ بالای سرت این‌قدر سبز و پر شد، فهمیدم که دیگر نیستی. حتا دیگر نیستی تا نگذاری کسی پرچم سبز یا ابوالفضلت را ببرد.

پدر! راستش نمی‌دانم این قصۀ چند نفر است؛ قصۀ چند عاشق شیدا. چند نفر چراغ خانه‌هاشان خاموش شد و روزهایشان را با قاب عکس و لباس‌های تاخورده و هزارن خاطره سپری می‌کنند. اما این را می‌دانم که اگر این جنگ خانمان‌سوز نبود، قبرستان‌هامان این‌قدر وسعت نداشت. می‌دانم که این ملت هشت سال سخت و سیاه را به خود نمی‌دیدند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

هانبیال الخاص نقاش نوگرای آشوری تبار ایران روز ۲۳ شهریور در ۸۰ سالگی بر اثر ابتلا به سرطان در آمریکا درگذشت. درگذشت هانیبال الخاص از قضا با برپایی نمایشگاه "هنر معاصر ایران" در گالری ماه مهر تهران مصادف شد که آثار او را نیز دربر دارد.

"هر وقت نگاه می‌کنم که چطور شده که من نقاش شده‌ام، می بینم تصادف‌هایی بوده، امکاناتی در کنار من بوده که چه بسا دست خود من هم نبوده، یعنی اتفاق افتاده و من شده‌ام نقاش."

این حرف‌ها را هانیبال الخاص دو سال پیش به جدید آنلاین گفت. او  در ۲۶ خرداد ۱۳۰۹ (برابر با ۱۵ ژوئن ۱۹۳۰) از پدر و مادری آشوری در کرمانشاه متولد شد.

در چهارده‌سالگی برای اولین بار توسط جوانی به نام آلکسی گیورگیز که نقاشی را در روسیه فرا گرفته بود، با رنگ و روغن آشنا شد. هانیبال با اشتیاق به نزد او می‌رفت و پالت (تخته شستی) او را پاک می کرد. رنگ‌ها را برایش می‌چید و به نقاشی‌هایش نگاه می‌کرد. و به گفتۀ خودش "گاهی هم کاغذ و رنگ به من می‌داد و می‌گفت نقاشی کن."

بعدها او نقاشی را به صورت جدی نزد استاد جعفر پتگر دنبال کرد. سال‌ها بعد زمانی که در آمریکا مشغول تحصیل در رشتۀ طب بود، به دلیل علاقۀ فراوان به نقاشی، طب را رها کرد و به تحصیل در رشتۀ هنرهای تجسمی مشغول شد. در سال ۱۹۵۸ از انستیتوی هنر شیکاگو در رشتۀ هنرهای تجسمی دانشنامۀ خود را گرفت و در سال ۱۳۵۹ گالری گیلگمش را در تهران تأسیس کرد.

از همان آغاز کار، هانیبال احساس کرد که انسان برای او از هر موضوع دیگری جالب‌تر است: "خیلی دوست داشتم به قیافه و نگاه آدم‌ها فکر کنم و عمق عواطف، اندوه، تکبر، خودخواهی، مهربانی آنها را دریابم."

"در دانشگاه، از کلاس کشیدن اندام انسان‌ها لذت می‌بردم. بیشتر دوست داشتم بروم در کلاس‌های مدل زنده، نقاشی کنم. در همان کلاس بود که برای اولین بار کارهای ذهنی کردم. آن کار ذهنی پر از صورت‌های آدم بود. تخیلات بیشتر روی کارهایی بود که در آن اندام انسان و چهرۀ انسان بود، ولی اولین باری که در کارهایم موضوعی را نگه داشتم و تکرارش کردم و بعدها به صورت امضاء کارهای من شد، وفور آدم بود."

به گفتۀ خودش، او در آغاز کار خیلی بی‌برنامه بود: " یک صورت اینجا و یک صورت آنجا می‌گذاشتم؛ یک اندام را اینجا و یک اندام را آنجا. بعد کم کم پرداختم به پیوند آنها، اولین رابطه‌ای که در ایران زیاد به آن برخوردم، صف بود. آدم‌های پشت سر هم ایستاده، صف دراز آدم‌ها. از اینجا تا ابتدا و تا بی‌نهایت، تا قیامت دارند می‌روند و حتا یک زمانی تابلوهایی داشتم که چیزی نبود جز صف‌‌های مختلف آدم. چپ و راست می‌رفتند تا ناپدید می‌ شدند."

الخاص علاوه بر نقاشی به ادبیات نیز توجه داشته، چون پدر و عمویش هم هر دو از شعرای بنام آشوری‌اند.

ترجمۀ چندین کتاب شعر به فارسی، روسی و لاتین و همچنین سرودن سه کتاب شعر برای کودکان از جملۀ فعالیت‌های او در این زمینه‌اند. اما مهم‌تر از همه، به ثمر نشستن حاصل سی سال تلاش پیگیر و عاشقانۀ او برای ترجمۀ حافظ به زبان آشوری همراه با بیش از ۵۰ تصویر (از آثار خودش) است.

در گزارش مصور این صفحه، که دوسال پیش در جديدآنلاين نشر شد، هانیبال الخاص در دیداری با  شوکا صحرایی از زندگی و نقاشی می‌گوید.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امیر جوانشیر

دوران قاجار، در قرن نوزدهم، و به ویژه دوران ناصرالدین شاه، آغاز آشنایی ایرانیان با رسانه‌هایی چون روزنامه و عکاسی و تلگراف بود. خود شاه از سویی به غرب سفر می‌کرد و مظاهر فرهنگ اروپا را با خود به ایران می‌آورد و از سویی از بیداری مردم و تقاضای حکومت قانون و تأسیس عدالت‌خانه بیمناک بود.

به مصداق "پری‌رو تاب مستوری ندارد / در ار بندی ز روزن سر برآرد"،  اندیشه‌های بیدارشده در ایران قرن نوزده هم تاب مستوری نداشت. ناصرالدین شاه، که خود اهل قلم بود، از دیدن و خواندن پاره‌ای نوشته‌ها در روزنامه‌ها بر می‌آشفت و به گفتۀ یکی از وزیرانش: "بر جبین مبارک همایونی آثار کراهت هویدا می‌شد".

صحبت‌های گوئل کهن درباره مطبوعات برون‌مرزی
در نتیجه، وقتی که ناصرالدین شاه کوشید با سانسور در را به روی اندیشه‌های بیدارکننده ببندد، روشنگران ایرانی به خارج رفتند و روزنامه و نشریۀ خود را در خارج از کشور منتشر کردند و و از روزنه وارد شدند و  پنهانی به کمک جهانگردان و مسافران یا در لابلای  بارهای تجارتی به ایران فرستادند. این رسمی است که از همان زمان تا امروز ادامه یافته‌است. گرچه پیشرفت تکنولوژی هم چهرۀ نشریات را دگرگون کرده‌است و هم در دنیای چندرسانه‌ای به رسانه‌های  تصویری و دیجیتال ابزارهایی داده‌است که به آسانی خود را به مخاطب خود می‌رسانند.

شاید اگر میرزا صالح شیرازی، نخستین روزنامه‌نگار و ناشر ایرانی، می‌توانست نشر نخستین روزنامۀ ایران، یعنی کاغذ اخبار را ادامه دهد و آن را به یک نهاد خصوصی موفق بدل کند، سرنوشت مطبوعات ایران و شاید فارسی‌زبان با آن چه که  امروز هست، متفاوت می‌بود. این کار اتفاق نیفتاد و  پس از بسته شدن کاغذ اخبار به جای نشریات خصوصی دیگر "روزنامۀ وقایع اتفاقیه" و بعد "روزنامۀ دولت علیّه ایران" نشر یافت و دیگر سایۀ سنگین دولت‌ها رسانه‌ها را رها نکرد. ( تا جایی که حکومت آن زمان روزنامه‌های رسمی ملال‌آور را به کارمندان خود می‌داد و از دستمزد ماهیانۀ آنها برداشت می‌کرد.)

در نتیجۀ این وضعیت، رسانه‌های برون‌مرزی بخشی از تحول رسانه‌ای داخل کشور شدند که بسته به شدت و ضعف فشار بر روزنامه‌ها در داخل، اهمیت می‌یافتند.

این را هم باید افزود که معمولأ در غیاب احزاب پذیرفته‌شده، بار گران مخالفت و انتقاد از سیاست‌های حکومت‌ها بیشتر به دوش رسانه‌ها می‌افتد و رسانه‌ها خود به خود تبدیل به اپوزیسیون می‌شوند وهزینه‌های آن را هم  در هر دوره‌ای می‌پرداخته‌اند و می‌پردازند.

مطبوعات برون‌مرزی در هر دوره‌ای کانون توجهی داشته‌اند: دورۀ مشروطه، دورۀ آزادی‌طلبی، قانون و عدالت‌خواهی است؛ دورۀ پهلوی، دوره ایدئولوژی چپ و آزادی‌خواهی است و سی سال اخیر، دورۀ حقوق شهروندی و دمکراسی‌خواهی است.

شاید بتوان گفت که مطبوعات تبعیدی دورۀ مشروطه، با وجود آنکه به لحاظ تعداد زیاد نبوده (مجموعأ ۱۶ عنوان)، اما به لحاظ تأثیر و شهرتی که در تاریخ مطبوعات ایران به هم رسانیده، از دیگر دوره‌ها نام‌آورتر است. شنیدن نام حبل‌المتین و ثریا و اختر و قانون هنوز هم غبطه‌برانگیز است و گویای آن که روشنفکری دورۀ مشروطه چه جدیت و قابلیتی برای تغییر وضع زمانه به خرج داده و چه حیثیتی برای خود فراهم آورده‌است.

حجم نوشته‌های دورۀ مشروطه به هیچ وجه با تودۀ عظیم نوشته‌های دورۀ ما، یعنی سی سال اخیر، قابل مقایسه نیست. پیدایش اینترنت هم امکاناتی فراهم کرده‌است که پیش از این فراهم نبوده‌است؛ اینترنت علاوه بر آنکه نوشتن و نشر انبوه را برای همگان آسان کرده، مرزهای سانسور را نیز به نحوی معجزه‌آسا درهم شکسته‌است.

اکنون اینترنت بازاری را فراهم کرده که در آن هر متاعی را می‌توان یافت و لزومأ همۀ آنها هم دل‌پذیر نیست. در گذشته بیشتر نوشته‌های کسانی را می‌خواندند که در دانش و معرفت به شهرت رسیده بودند. در حالی که امروزه تمام این معادلات به هم ریخته و نوشتن و خواندن امری چنان همگانی شده‌است که شناختن  گروه بیشمار وبلاگ‌نویسان و نویسندگان برای انبوه خوانندگان مقدور نیست. حتا سر زدن و دیدن همۀ تارنماهایی که در خارج از کشور فعالند، از حوصلۀ هر خواننده‌ای بیرون است. مطبوعات برون‌مرزی هم  گرچه این روزها از شمار بیرونند، اما کیفیت بسیاری از آنها چندان نازل است که به سختی می‌توان آنها را مطبوعات نامید.

با همۀ اینها، هنوز از درون رسانه‌های فارسی، در داخل و خارج، رسانه‌ای برنخاسته که آینۀ تمام‌نما و جامعی باشد از شرایط زندگی همۀ مخاطبان بالقوه. شاید بتوان گفت که این اتفاق در همسایگی فارسی‌زبانان، در میان برخی رسانه‌های عربی و ترکی، افتاده‌است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امیر قاسمی‌نژاد

به شهری رفتم که کارون را در آغوشش کشیده‌است: اهواز. از عکس‌های چشم‌نواز کارون که در کتاب‌ها دیده بودم، اثری نیافتم. از خیلی چیزهای دیگرهم نشانی ندیدم.

کارون دیگر کارون سابق نیست.  نه از ماهی‌ها خبری هست و نه از پرندگان و نه از خروش آبش. حتا دیگر مردمانش هم بادی در سینه‌شان نمی‌اندازند تا بگویند: ما بچۀ کارون هستیم.

اما کارون همچنان خبرساز مانده‌است. خبرهایی که جنس‌شان از نوعی دیگر است: "انحراف آب کارون یک جنایت تاریخی‌‌ست"، "لایروبی کارون ضروری است"، "فاضلاب شهری همچنان بیشترین آلایندۀ کارون است"...

کارون با طول ۹۵۰ کیلومتر طولانی‌ترین و پرآب‌ترین رود داخل سرزمین ایران است. کارون، تنها رودخانۀ قابل کشتیرانی ایران، از یک طرف از راه مصب خود به اروندرود وصل می‌شود و از طرف دیگر، از طریق رودخانۀ بهمن‌شیر به خلیج فارس می‌ریزد و از آن‌جا به اقیانوس هند.

سرچشمۀ شاخه‌های اصلی کارون زردکوه بختیاری در استان چهارمحال و بختیاری است. پیچ و خم‌های موجود در سر راه این رود، خوزستان را به جلگه‌ای بی‌نظیر تبدیل کرده‌است. سدهای مختلفی بر روی آن ساخته‌‌اند که مهم‌ترین آنها، سدهای کارون ۱، کارون ۳، کارون ۴، مسجد سلیمان و در پایین‌تر، سدهای شوشتر- عقیلی و گتوند هستند.

این‌که چه بر کارون گذشته‌است که او را به اغما فرو برده‌، پرسشی بود که به دنبال پاسخش بودم. حمادی، عضو شورای اسلامی شهر اهواز، از بی‌انصافی‌ها و اجحافی که در حق کارون کرده‌اند، سخن می‌گوید: "آب کارون را با هزینه‌های هنگفت به استان‌های یزد واصفهان انتقال دادند و امروز که تنها قطره‌ای را که از کارون باقی مانده‌است، به عنوان نفس‌های آخر می‌خواهند به قم ببرند و از کارون یک سراب و توهم برای مردمش باقی بگذارند."

مدیر کل حفاظت محیط زیست خوزستان، هرمز محمودی‌راد، می‌گوید: "به دلیل ریخته شدن تمام فاضلاب شرق و همچنین ۳۰ درصد فاضلاب غرب اهواز به رودخانۀ کارون، فاضلاب شهری بیشترین آلوده‌کنندۀ این رودخانه در مقطع اهواز است که باید چاره‌ای برای مهار آن اندیشیده شود.  بخش مهمی از آلودگی‌های رودخانۀ‌ کارون ناشی از فاضلاب‌های صنایع است که بسیاری از آنها سیستم تصفیۀ مناسبی ندارند."

و گلایه هم می‌کند: "سالانه مبالغ زیادی با عنوان جرایم زیست‌محیطی از کارخانه‌ها و صنایع استان به دلیل آلودگی محیط زیست، از جمله رودخانه‌ها اخذ می‌شود؛ در سال ۸۷ یک میلیارد و ۷۰۰ میلیون تومان و در شش‌ماهۀ نخست امسال ۹۲ میلیون تومان بابت جرایم آلایندگی‌های ایجادشده توسط صنایع به حساب خزانۀ دولت واریز شد. تا کنون با وجود سعی و تلاش بسیار، از جمله پیگیری از طریق ادارۀ دارایی و معاونت و برنامه‌ریزی، نتوانستیم این مبالغ را برای انجام کارهای زیست‌محیطی به استان بازگردانیم و در پی آن هستیم که راه حل قانونی برای بازگرداندن این پول‌ها به خوزستان پیدا کنیم."

جعفر حجازی، استاندار خوزستان، می‌گوید: "رقمی معادل ۲۵۰ میلیارد تومان اعتبار برای ساماندهی و لایروبی رودخانۀ کارون در حد فاصل زرگان تا خرمشهر و نیز ۵۰ میلیارد تومان برای خرید و نگهداری تأسیسات جانبی اجرای این پروژه برآورد شده بود و دولت، وزارت نیرو را مکلف به تأمین اعتبار این مصوبه از منابع داخلی کرده بود؛ اما به دلیل محدودیت سقف اعتباری بخش آب، وزارت نیرو هرساله تنها مبلغ ۱۰ میلیارد تومان اعتبار برای لایروبی کارون اختصاص می‌دهد. مقرر شده بود لایروبی کارون ظرف پنج سال به اتمام برسد، با قطره‌چکانی تأمین اعتبارات توسط وزارت نیرو برای ساماندهی و لایروبی کارون، خوزستان راه به جایی نخواهد برد."

پروژۀ لایروبی و ساماندهی کارون از دهه‌های قبل آغاز شده بود؛ اما به طور کامل اجرایی نشد تا سازمان آب و برق خوزستان از سال ۱۳۸۲ این پروژه را مجددأ احیا، بازنگری و تصویب کرد، ولی این سازمان هم نتوانست در اجرای کامل آن موفق باشد.

دکتر زهره مختارزاده، مدرس دانشگاه آزاد اسلامی واحد اهواز می‌گوید: "متأسفانه آلودگی و تعفن رودخانۀ کارون به اندازه‌ای افزایش یافته که پرندگان مهاجر دیگر به حاشیۀ این رودخانه نمی‌آیند. در گذشته در فصل پاییز و زمستان پرندگان مهاجر زیادی به رودخانۀ کارون مهاجرت می‌کردند، ولی در سال‌های اخیر با افزایش حجم آلودگی و از بین رفتن پوشش گیاهی اطراف رودخانه، پرندگان مهاجر نیز کارون را ترک کرده‌اند .همچنین حیات موجودات زنده، مانند ماهی‌ها نیز تهدید می‌شود و بعید است با این حجم فاضلاب ورودی به کارون هیچ موجود زنده‌ای در رودخانه زنده بماند."

در گزارش مصور این صفحه گذاری داریم به کناره های  رود کارون.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
آزاده حسینی

انگشتان یک هنرمند، در هر جایی قادر است آثار زیبایی خلق کند؛ چه بر روی یک تکه چوب، چه بر روی سنگ، چه بر روی کاغذ و چه بر روی یک صفحۀ دیجیتال.

وقتی برای اولین بار آی‌پد را دیدم، فکر نمی‌کردم که بشود آثار زیبای نقاشی بر روی آن کشید. این دستگاه ماه ژانویۀ ۲۰۱۰ توسط شرکت اپل وارد بازار شد که تحول بزرگی در صنعت دیجیتال دنیا به‌پا کرد.

نرم‌افزارهای زیادی برای تصویرگری، چه بر روی کامپیوتر و چه بر آیفون، دیده بودم، ولی این برنامه‌ها همیشه برای من جنبۀ سرگرم‌کننده داشتند. وقتی هم که آی‌پد به بازار آمد، این تصور وجود نداشت که بتوان به عنوان بوم نقاشی از آن استفاده کرد. تا زمانی که تعدادی از هنرمندان نقاش سراسر دنیا آثار زیبایی بر روی این صفحه دیجیتال خلق کردند. این نقاشی‌ها روی یک نرم‌افزار پنج‌پوندی موسوم به "براشز" Brushes شکل می‌گیرند. این اعجاز تنها توسط هنرمندان غربی انجام نشده و هنرمندان ایرانی نیز از وجود چنین دستگاهی بهره برده‌اند. یکی از همین افراد، کوروش صالحی، هنرمند نقاش ساکن بریتانیاست که این فرصت را به من داد، تا طراحی و نقاشی بر آی‌پد را به من نشان دهد.

کار کوروش صالحی با آی‌پد را مشاهده کردم و دریافتم که آی‌پد، افق‌های تازه‌ای را بر روی هنر طراحی و نقاشی باز کرده‌است. البته عده‌ای از اهالی هنر مخالف جایگزینی ادوات نقاشی و طراحی سنتی با محصولات دنیای دیجیتال هستند. آنها بر این باورند که استفاده از فن‌آوری جدید برای خلق آثار هنری، هویت اثر را از بین می‌برد. شاید این افراد فراموش کرده‌اند که بسیاری از آن دسته وسایل و ابزاری هم که ما با نام "ادوات سنتی" از آنها یاد می‌کنیم، در زمانی جزء فن‌آوری محسوب می‌شدند. شاید اگر ونگوگ یا داووینچی هم امروز زنده بودند، بدشان نمی‌آمد با همین آی‌پد آثاری خلق کنند. با این حال، عده‌ای دیگر از هنرمندان مشهور معاصر چون دیوید هاکنی، نقاش ۷۲ ساله بریتانیایی، بدون تعصب، همگام با پیشرفت فن‌آوری روز دنیا، از آی‌پد در جهت هنر خود سود جسته‌اند.

به جای حمل یک تختۀ بزرگ شاسی با مقداری کاغذ یا دفتر بزرگ طراحی، با یک انبان پر از رنگ و مداد، می‌توانی آی‌پد را در کیف خود  بگذاری و هر جا که بخواهی از آن استفاده کنی.

یکی دیگر از امکانات نادری که روی صفحۀ آی‌پد وجود دارد، طراحی با نوک انگشتان است. اگر هنرمند قادر باشد که بی‌واسطه با انگشتانش نقاشی کند، با شتاب بیشتری می‌تواند هر آنچه را در ذهن دارد، طراحی کند، از هر رنگی که بخواهد به‌راحتی استفاده کند یا حتا با حرکتی ساده آن رنگ‌ها را پاک کند، بدون اینکه نیازی به وسیله‌ای دیگر باشد. نمونۀ این کار را می‌توانید در گزارش مصور این صفحه ببینید.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

"یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، دره‌ای بود سبز و قشنگ، با درخت‌های سرو و خدنگ، با مردمانی شوخ و شنگ که با روزانه هشت ساعت کار بار روزگار می‌کشیدند. اقتصادشان اشتراکی بود و خدمات همگانی‌شان، مجانی. ناگهان بادی وزید و هما پرید و مردمان این دره بیکار ماندند و از خدمات مجانی نه نامی ماند و نه نشانی..."

تعریف بسیاری از مردم عادی منطقۀ تفرجی ورزاب تاجیکستان از زندگی ۲۰ سال اخیرشان چیزی شبیه این قصه است. از زمان فروپاشی شوروی هر چه فاصله می‌گیرند، به همان اندازه بر رنگ و لعاب افسانه‌ای حس نوستالژی‌شان می‌افزایند. به همان اندازه که گذشته را روشن می‌بینند، امروزشان را بی‌نور می‌پندارند. سختی‌های زندگی فعلی، تلخی‌های روزگار پیشین را شیرین کرده‌است: آنچه بود، خوب بود و آنچه هست، بد. 

ورزاب، درۀ کوهستانی شمال دوشنبه، همانند دربند در شمال تهران و پغمان و شمالی در نزدیکی کابل، جایی است برای گردش و تفریح؛ نشستن و گپ و گفت، خوردن و نوشیدن و گاه هم رقصیدن و شاید هم کوهنوردی برای آنان که چابک‌ترند و شاید هم جوان‌تر. زمانی این درۀ زیبا بیشتر پر بود از بوستان‌سراهای دستگاه‌های حزبی و حکومتی برای ییلاق تابستانی و تعطیلات. در کنار باغ‌های وزارت‌خانه‌ها، رستوران‌ها و میکده‌ها و چایخانه‌هایی بود که  تخت‌هایی را روی رودخانه و یا کنار آن چیده بودند و به مشتریان  کباب بره، قزل‌آلا یا گل‌ماهی بریان رودخانه ورزاب را عرضه می‌کردند که  زبان‌زد است و مطبوع.

االبته، این روایت زندگی همۀ ورزابی‌ها نیست. تا ممنوعیت بر مالکیت خصوصی برداشته شد، عدۀ معدودی که به گونه‌ای مال و منالی اندوخته بودند، زمین‌های کنارۀ رود را خریدند، گرفتند و دور آن دیوارکشیدند و برای خود خانه‌های بزرگ و بوستان‌سراها ساختند.

اکنون بر تعداد استراحتگاه‌ها و "آشخانه"های تاجیکی در امتداد رود ورزاب افزوده شده که در گرمای توان‌فرسای شهر به آرامشگاه دلنشینی برای شهریان و گردشگران تبدیل می‌شود. از این جاست که تفرجگاه‌های ورزاب غالبأ طی ماه‌های آفتابی سال میهمانان را جذب می‌کنند.

آنان که به ورزاب می‌روند، شاد برمی‌گردند، اما آنان که در روستاها و کناره‌های این درۀ زیبا زندگی می‌کنند، در تابستان‌ها هم به نحو دیگری شادند. با فعال شدن رستوران‌ها کاری برای خود  آنها و یا فرزندان‌شان هست و اگر باغی دارند، میوه‌های باغ‌هاشان به بهای خوبی به فروش می‌رسد.

اما در باقی سال که بازار ورزاب برف‌گرفته کساد است، وضع چنین نیست. ورزابی‌ها ناچارند در جستجوی کار در بازارهای شهر دوشنبه و حتا کشورهای دور و نزدیک باشند.

ماریا قیوموا از روستای هوشیاری ورزاب می‌گوید که هم خود او و هم دو فرزندش مجبورند هر روز صبح به بازارهای شهر دوشنبه سفر کنند و شامگاهان برگردند.

در گذشته این آمد و شد بی‌دردسر بود و هزینه‌ای چندان نداشت. اما اکنون که راه بهتری ساخته شده، مردم محل هم برای رفت‌وآمد باید به ده سامانی (دو یورو) اجرت رفت‌وبرگشت با مینی‌بوس، شش سامانی  عوارض رفت و آمد اضافه کنند. تردد از طریق جادۀ آسفالتۀ جدید هم اضافه شده‌است. او می‌گوید، در کشوری که حد اقل درآمد ماهانۀ مردمش ۸۰ سامانی (حدود ۱۶ یورو) و قیمت یک کیلو گوشت گاوش ۱۵ تا ۲۰ سامانی است، پرداخت روزانه ۱۶ سامانی برای آمدوشد، هزینۀ گزاف است.

مشکل دیگری که محبوبیت ورزاب برای مردم محل و نیز کسانی که از رود ورزاب آب می‌نوشند، به وجود آورده، آلودگی محیط زیست است.  فاضلاب خانه‌های درۀ ورزاب بیشتر به رودخانه می‌ریزد و همین آب به شهر دوشنبه می‌رود. مقامات می‌گویند که آب رود ورزاب قبل از رسیدن به خانه‌های مردم دوشنبه تصفیه می‌شود. اما به گفتۀ کارشناسان، ریختن فضولات و پرتابه‌ها مایۀ بیماری‌هایی همچون دامنه یا حصبه و یرقان و زردی و نیز اسهال و بیماری‌های واگیردار می‌شود.

در دو گزارش مصور این صفحه که عبدالرحیم عمرزاد تهیه کرده‌است، مشکلات محيط زيست و راه ورزاب بررسی شده‌است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شیوا مرادی

لندن، خیابان جرارد، بخشی از منطقه سوهو؛ جایی که از رستوران و غذا فروشی‌هایش اغلب بوی برنج، سیر و ماهی می‌آید. اینجا به "شهرک چینی‌ها" معروف است؛ محله‌ای که بخشی جداناپذیر از تاریخ لندن است.
جمعیت چینی‌ها در لندن به بیش از ۷۸۰۰۰ نفر می‌رسد که اکثر آنها ریشه هنگ‌کنگی دارند.  چینی‌ها نه تنها در شهرهای دیگر بریتانیا مانند منچستر، ادینبورگ و بیرمنگام حضور دارند، بلکه در شهرهای دیگر دنیا از جمله نیویورک، سنگاپور و کوالالامپور نیز روح همبستگی و اتحاد چینی را در محله‌های ویژه خود به نمایش گذاشته‌اند.

ابتدا دروازه‌اش توجهم را جلب می‌کند؛ دروازه‌ای که این محل را از بقیۀ شهر جدا می‌کند. با قرار دادن این دروازه‌ها گویی می‌خواهند به طور کامل این محل را در اختیار داشته باشند و شاید یک جور حس مالکیت هم نسبت به خاکش داشته باشند.

هنگامی که قدم در این محله می‌گذارید، متوجه می‌شوید که کسبه و مردم اینجا چطور به طرز عجیبی به آداب و فرهنگ آبا و اجدادی‌شان وابسته‌اند و با آن عجین شده‌اند؛ از حرکات و رفتار آنها گرفته تا موسیقی و حتا تزئینات داخل مغازه‌ها. در مقابل اکثر رستوران‌ها و مغازه‌ها گلدان‌های بزرگی از درختچه‌های لیموی زرد رنگ می‌بینید که به سی کواکت معروفند. چینی‌ها معتقدند که این درختان به خانه‌ و حتا محل کارشان ثروت و خوشبختی می‌آورند.

تاریخ این شهرک به قرن هجدهم برمی‌گردد؛ به زمانی که شرکت‌های کشتیرانی بریتانیا در جنگ‌هایشان از ملوانان چینی به جای ملوانان بریتانیایی استفاده می‌کردند. آمار و شواهد نشانگر این است که در بین کشته‌شدگان جنگ جهانی اول و دوم تعداد زیادی از ملوانان چینی بودند. آنها به چند دلیل ملوانان چینی را به ملوانان بریتانیایی ترجیح می دادند. از جمله قبول دستمزد کم، مطیع بودن‌شان و همچنین نداشتن مشکلاتی مثل اعتیاد به مشروبات. در شرایطی که ملوانان چینی کاری مشابه هم‌ردیفان بریتانیایی خود انجام می‌دادند، دستمزد کمتری می‌گرفتند و در شرایط سختی زندگی می‌کردند. تبعیض نژادی شدیدی نسبت به چینی‌ها در جامعه محسوس بود، به گونه‌ای که دختران بریتانیایی‌ای که با چینی‌ها ازدواج می‌کردند، از تابعیت بریتانیا محروم می‌شدند. بنگاه‌‌های کاریابی با دیدن نام خانوادگی چینی، اسامی افراد را حذف می‌کردند و این افراد حتا به مرحله مصاحبه هم نمی‌رسیدند. به همین دلیل بسیاری از آنها نام خانوادگی خود را به نامی بریتانیایی تغییر می‌دادند و درست به همین خاطر است که پیدا کردن ریشه‌های خانواده‌های چینی در بریتانیا بسیار سخت است.
اما اکنون جامعۀ چینی‌های لندن بخشی از مرکز شهر را در قلمرو خود دارد و با قرار دادن دروازه‌هایی با نمادهای چینی گویا آن قسمت از خاک انگلیس را در انحصار کامل خود درآورده‌است. این پیشرفت نتیجه سخت‌کوشی و تلاش این ملت آسیایی است.

البته، چینی‌های لندن همیشه ساکن سوهو نبوده‌اند. اجتماع کوچک ملوانان چینی در جایی به نام لایم هاوس واقع در کناره‌های شمالی رودخانۀ "تیمز" زندگی می‌کردند، تا این که زبانۀ آتش جنگ جهانی دوم بر پیکر این خانواده‌ها نیز رسید و به دنبال ویرانی‌های جنگ و رکود صنعت کشتیرانی بریتانیا، دولت بریتانیا قانونی تصویب کرد که طبق آن ملوانان چینی اجازۀ کار در این شرکت‌ها را نداشتند. آنها مجبور بودند در خانه‌های کثیف و پر جمعیت زندگی کنند. تعدادی به چین بازگشتند و تعدادی از آنها به امید بهبود شرایط در بریتانیا ماندند.

در اوایل دهۀ ۱۹۰۰، موجی از ملوانان چینی از کار رانده‌شده در جستجوی راهی برای گذراندن زندگی به خشکشوئی‌ها هجوم آوردند. در تظاهرات سال ۱۹۱۱ در شهر کاردیف (مرکز ولز) که در اعتراض به حضور مهاجران چینی صورت گرفته بود، معترضان به این خشکشویی‌ها حمله کردند و آنها را شکستند.

سرانجام چینی‌ها به این منطقه از سوهو نقل مکان کردند که اجارۀ خانه‌هایشان ارزان بود. منطقۀ سوهو در آن زمان به خاطر مسایل جرمی جنایی و همچنین مواد مخدر محلۀ خوشنامی نبود.


ولی این که چه طور اینجا به یک محلۀ پرآمدوشد و توریستی تبدیل شد، به زمانی برمی‌گردد که سربازان بریتانیایی از جنگ در خاور دور با تغییر ذائقۀ تأثیرگرفته از آشپزی چینی به کشور خود بازگشتند.  در این زمان بود که بخت به جامعۀ چینی یاری کرد. سرمایه‌داران چینی در سوهو رستوران‌های چینی دایر کردند و به این ترتیب ملوانان از کار بیکارشده نیز سهم خود را از این تنها پیامد خوب جنگ جهانی گرفتند و مشغول کار در این رستوران‌ها شدند. محبوبیت غذاهای چینی رونق بسیاری به خیابان "جرارد" در غرب یا وست ِاند لندن داد و اسباب بهزیستی چینی‌های مقیم این منطقه را فراهم کرد.


در گزارش مصور این صفحه از شهرک چینی لندن بازدید می‌کنیم.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش رجبیان

یکی از مهم‌ترین اسباب افتخار اتحاد شوروی سامانۀ آموزش و پرورش آن بود: رایگان، فراگیر و باکیفیت.

در آمار رسمی آمده بود که صد درصد جمعیت امپراتوری سرخ باسوادند. شاید هم لاف گزاف می‌زدند. اما اگر سواد را فن خواندن و نوشتن فرض کنیم، طی سال‌های زندگی‌ام در اتحاد شوروی حتا یک فرد بی‌سواد را ندیده بودم. مادربزرگم که در دهۀ ۱۹۳۰ به مدرسه رفته بود، خط سیریلیک بلد نبود، اما لاتین را می‌خواند. چون در دوران او رسم‌الخط رسمی تاجیکستان برای ده سال لاتین بود. پس مادربزرگ من هم بی‌سواد نبود.

اکنون داده‌های رسمی تاجیکستان حاکی از آن است که میزان سواد در این کشور نیم درصد کاهش یافته‌است. اما این محاسبه در سال ۲۰۰۰ صورت گرفته و الزامأ با واقعیت‌های روزگار ما نمی‌خواند. طی آشفتگی‌های سیاسی و اجتماعی پساشوروی شمار زیادی از آموزگاران و استادان از کار تدریس در تاجیکستان دست و دل شستند و به کارهای پردرآمدتری روی آوردند. عده‌ای هم کشور را ترک کردند و اندوخته‌های خود را در سامانی دیگر به کار بستند. این در حالی است که میزان زاد و ولد در تاجیکستان همچنان بالاست و همه‌ساله نیاز بیشتری به آموزگاران و مدارس احساس می‌شود. در نتیجه در مواردی می‌توان دریافت که میزان سواد پدر و مادران برتر و بالاتر از سواد فرزندان‌شان است.

دلیل عمدۀ کمبود آموزگاران در مدرسه‌های تاجیکستان دستمزد اندکی است که به معلمان پرداخت می‌شود. میانگین این درآمد حدود ۴۵ دلار در ماه است که کفاف زندگی آموزگاران را نمی‌دهد. افرادی هم که مشقت آموزگاری را پذیرفته‌اند، در کنار کار تدریس شغل‌های آزاد فرعی هم دارند که بی‌گمان روی کیفیت تدریس اثر می‌گذارد.

به گفتۀ جمال‌الدین امیرف، مدیر یکی از بخش‌های وزارت معارف (آموزش و پرورش) تاجیکستان، تحصیل در مدرسه‌های متوسط این کشور ۱۱ سال به درازا می‌کشد، اما قرار است از سال ۲۰۱۴ به بعد دورۀ تحصیل ابتدایی و متوسط ۱۲ سال را دربر بگیرد. وی می‌گوید، اخیرأ در تاجیکستان مدرسه‌های مدرنی گشایش یافته‌اند که با رایانه‌ها و تخته‌سیاه‌های الکترونیک مجهزند و شرایط تحصیل و تدریس در مدارس غربی را دارند.

اما ظاهر سمیع‌یف، استاد دانشگاه ملی تاجیکستان در دوشنبه، می‌گوید با این که مدرسه‌های این کشور مجهزتر از مدارس دوران شوروی‌اند و از فن‌آوری‌های نوین تدریس برخوردار، سطح سواد و دانش نسل جوان بسیار پایین‌تر از پیش است. وی یک شاگرد ممتاز مدرسۀ امروزی تاجیکستان را همسنگ دانش‌آموز شوروی‌ای می‌داند که میزان سوادش متوسط بوده‌است.

برخی از جامعه‌شناسان دلیل افت میزان سواد دانش‌آموزان را نبود انگیزۀ کافی برای اندوختن دانش می‌دانند. به باور آنها، عواملی دیگر به مانند ثروت و دارایی و جایگاه اجتماعی استوار برای آیندۀ نوجوانان سرنوشت‌سازتر جلوه می‌کند، از این رو برای آنها فرا گرفتن شیوه و شگردهای ثروت‌اندوزی جذاب‌تر از دانش‌اندوزی به نظر می‌رسد. بسیاری از دانش‌آموزان مراحل پایانی مدرسه‌های متوسط ترجیح می‌دهند بیشتر ساعات خود را در بازار سپری کنند، تا در کلاس درس.

از سوی دیگر، دستمزد پایین آموزگاران، گذشته از این که به خودی خود بر وضعیت آموزش و پرورش تأثیر سوء گذاشته، عوامل دیگر افت میزان سواد دانش‌آموزان را نیز پدید آورده‌است که فساد مالی از مهم‌ترین آنهاست. بسیاری از دانش‌آموزان می‌دانند که با پرداخت مبلغی مشخص احتمالأ می‌توانند نمرۀ دلخواه‌شان را از معلم بستانند.

پدیدۀ دیگری که طی سال‌های اخیر مشاهده می‌شود، دور ماندن دختران نوجوان از آموزش و پرورش است. در زمان شوروی تحصیل اجباری بود و ممانعت پدر و مادر از رفتن فرزندشان به مدرسه می‌توانست حتا مداخلۀ نیروهای امنیتی و انتظامی را در پی داشته باشد. اکنون هم تحصیل گویا اجباری است، اما شمار قابل توجهی از دختران یا اصلأ پای به مدرسه نگذاشته‌اند و یا پس از فرا گرفتن خواندن و نوشتن، مدرسه را ترک کرده‌اند، تا به زناشویی با مرد مورد نظر پدر و مادرشان آماده شوند. با گسترش نفوذ شاخه‌های ویژه‌ای از اسلام که غالبأ از کشورهایی چون عربستان سعودی و پاکستان به تاجیکستان رخنه کرده‌است، این پدیده هر چه پررنگ‌تر می‌شود.

در دروان شوروی درِ دانشگاه های مسکو برای رشته های تخصصی و تربیت کادرها حزبی و مدیریت سیاسی  باز بود. امروزه هم روسیه  بخشی از کادرهای حکومتی تاجیکستان را آموزش می دهد.  

دانستن زبان روسی و آموزش در روسیه دیگر آن جذابیت پیشین را ندارد و خانواده‌هایی که مایل به پیشرفت فرزندانشان در شرایط کنونی هستند و از توانایی مالی هم برخوردارند، فرزندان‌شان را به مدرسه‌ها و دانشگاه‌های خارجی به‌ویژه  در آمریکا و اروپا می‌فرستند.  نفس این موضوع که فرزندان توانمندان و رهبران تاجیکستان برای تحصیل به کشورهای خارج  فرستاده می شوند، حاکی از  بی‌اعتمادی به توانایی و امروزی بودن سامانۀ آموزش و پرورش تاجیکستان است.

روز اول سپتامبر مدرسه‌ها در سراسر تاجیکستان با به صدا آوردن زنگ مدرسه، درهای خود را به روی صدها هزار دانش‌آموز خردسال دیگر باز کردند که با آرزوهای بزرگ برای نخستین بار در کلاس‌های درس خود حاضر شدند. سمیه، قهرمان گزارش مصور این صفحه، یکی از آنهاست. این گزارش را پرویز امینف در دوشنبه تهیه کرده‌است.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
آزاده حسينی

معمولاً یکی از پرطرفدارترین اخبار، بعد از اخبار سیاسی و اقتصادی در دنیای امروز، زندگی خصوصی و دنیای افراد مشهور است. خواننده‌ها، هنرپیشه‌ها، مدل‌ها، ورزشکاران، مجریان تلویزیونی و بسیاری از این قبیل ، افرادی هستند که همواره در صفحۀ اول مجلات و روزنامه‌های زرد دیده می‌شوند که از قضا بسیار هم پرطرفدار هستند.

این پدیده در همۀ نقاط دنیا روی می دهد. با اینکه یک موج جدیدی است که در میان طبقۀ افراد مشهور پديد آمده‌است. رسانه‌های جمعی با پوشش گسترده و بزرگ‌نمایی زندگی افراد، سعی در تأثیر گذاشتن بر افکار عمومی یک جامعه را دارند. زیرا این راه، یکی از بهترین راه‌های به شهرت رساندن افراد است. آنچه که در سال‌های اخیر اتفاق افتاده، این است که عده‌ای بدون داشتن استعداد خاصی و تنها به مثابه داشتن ظاهر زیبا، توسط رسانه‌های جمعی مشهور می‌شوند.

نکته‌ای که توجه من را در این موضوع به خود جلب کرد، نداشتن معادل دقيق فارسی برای کلمۀ انگلیسی celebrity است. این بدان جهت است که خود این پدیده در دنیای غرب به وجود آمده و هنوز در کشورهای شرقی جای خود را، به همان معنا که در غرب هست، باز نکرده‌است.

چندی پیش در شهر لندن، نمایشگاه نقاشی و عکاسی با نگاه انتقادی به این فرهنگ و ماهیت آن برگزار شد. این نمایشگاه که با عنوان "فرهنگ شهرت‌پروری و بازماندۀ هستی"* در تالار شهرداری منطقۀ استردفورد لندن برگزار شد، شماری آثار رنگ‌روغن، سرامیک و عکاسی را به نمایش گذاشت. مرکز هنری روزتا (Rosetta Art Centre) سازمان‌دهندۀ آن بود. در واقع عکس‌های این نمایشگاه از گذشته‌ها با ما سخن می‌گویند و از شهرت‌های گذرا؛ و بناچار بيننده را به تعمق بيشتر سر موضوع شهرت و شهرت‌طلبی وامی‌دارند.

به باور آنانی که در مورد اين موضوع  پژوهش‌هايی هم انجام داده‌اند، دو رویکرد نسبت به این موضوع وجود دارد که يکی جامعه‌شناختی و دیگری نمادشناختی است. رویکرد جامعه‌شناختی، به شهرت و افراد مشهور نگاهی مثبت دارد و از آنها و آنچه که باعث ارتقاء آنها می‌شود، به عنوان یک پدیده نگاه می‌کند. در صورتی که دیدگاه نمادشناختی، ستاره‌ها و افراد مشهور را بر اساس دستاوردها و کارکردشان بررسی می‌کند. در سال‌های اخیر این دو دیدگاه درآميخته‌اند و نوعی نگرش روانشناختی را پدید آورده‌اند.

اگرچه مفهوم شهرت و فرد مشهور، به خودی خود موضوع جدیدی نیست و از هزاران سال پيش وجود داشته، با این حال، آنچه که امروز به عنوان شهرت‌پروری شناخته می‌شود، از قرن بیستم میلادی شکل گرفته‌است. در گذشته اگر سیاستمداران، ادیبان و دانشمندان به عنوان مشاهیر شناخته می‌شدند – افرادی که در حالت عادی دسترسی به آنها کار ساده نبود – در حال حاضر با تغییر مفهموم شهرت، افراد عادی اجتماع هم می‌توانند در دایرۀ افراد مشهور قرار گیرند. به عنوان مثال، می‌توان به فردی اشاره کرد که در یک برنامۀ تلویزیونی پرمخاطب شرکت می‌کند و به خاطر رفتارهایش مورد توجه قرار می‌گیرد. یا مجرمی که به دلیل پوشش رسانه‌ها، به یک چهرۀ مشهور تبدیل می‌شود.

در کل آنچه که سبب شهرت یک فرد یا گروهی می‌شود، تنها به خاطر خود او و یا مشخصه‌هایش نیست. در واقع، این رسانه‌های دنیای امروز هستند که موجب برجسته شدن آنها می‌شوند. برنامه‌های تلویزیونی، گزارش‌ها، گروه‌های طرفداران در اینترنت و تارنماهای اجتماعی همچون فیس بوک نقش بسیار مهمی در این زمینه ایفا می‌کنند.

در اینجا شاید بتوان به تغییر ماهیت سرگرمی در دنیای غرب اشاره کرد. اگر در گذشته یک فیلم کمدی یا یک کنسرت موسیقی به عنوان  برنامه‌های سرگرم‌کننده شناخته می‌شدند، در سال‌های اخیر، برنامه‌هایی در مورد زندگی شخصی افراد خاص و یا برنامه‌های تلویزیونی چون برادر بزرگ - Big Brother در طبقۀ برنامه های سرگرمی قرار گرفته اند.

این نکته را هم نباید از نظر دور داشت که بخش مهم دیگر این روند، مخاطب است. مسئلۀ هواداران، موضوعی است که روز به روز اهمیت بیشتر می‌یابد، تا آنجا که حتا زندگی شخصی بسیاری از افراد مشهور را تحت تاثیر قرار داده‌است. بسیاری معتقدند که این خواست و نیاز مخاطبان است که موجب بزرگ‌نمایی یک فرد یا گروه می‌شود.

در واقع، مجموع رسانه‌ها، هواداران و خود ستاره‌ها و ماهیت برنامه‌های سرگرمی، و البته رابطۀ آنها باهم، اسباب شهرت و فرهنگ مربوط به آن را فراهم می‌کند.

*Celebrity Culture & Residue of existence

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حسن سربخشیان

همواره در جوامع مدرن تسهیل زندگی افراد معلول و مسئولیت‌پذیری این جوامع در ایجاد انگیزۀ مضاعف برای ادامه زندگی این افراد در الویت است. به همین منظور در چنین جوامعی تلاش‌های زیادی برای یافتن راه‌های عملی و بنیادین در طی این مسیر صورت می‌پذیرد.

تأسیس مراکزی برای نگهداری افراد معلول از سال‌ها پیش در ایران برای ارائۀ خدمات بهتر به معلولان توسط بخش‌های خصوصی و دولتی صورت گرفته‌است که نمونه‌های بسیاری را می‌توان در این خصوص برشمرد؛ اما یک نام بیش از همه به گوش ایرانیان آشناست و آن "آسایشگاه کهریزک" واقع در جنوب تهران است.

این مرکز که ۳۸ سال پیش توسط دکتر محمدرضا حکیم‌زاده تأسیس شده، هم‌اکنون شناخته‌شده‌ترین و شاید بزرگ‌ترین مرکز در ایران برای ارائۀ خدمات بهتر به معلولان به شمار می‌آید.

انتخاب شعار "محلی برای زندگی و نه زنده ماندن" برای معرفی آسایشگاه کهریزک به تنهایی کافی‌ست تا به میزان توجه به ایجاد انگیزه در افراد ناتوان پی ببریم.

در آبان‌ماه سال ۱۳۸۷ مراسم ازدواج چهار زوج ساکن این مرکز برای ادامۀ زندگی مشترک‌شان در محل آسایشگاه برپا شد که این گزارش از آن مراسم تهیه شده‌است.

در طی این مراسم ازدواج گروهی، شاهد آویختن حلقۀ عروسی به گردن احمد محمودی‌سرشت، یکی از دامادهای جشن عروسی، هستیم که به دلیل معلولیت از ناحیۀ دو دستش حلقه ازدواج را به گردن می‌آویزد و به آوازخوانی می‌پردازد:

سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز

همچنین در این گزارش از درد دل مادر محمود محمدی، یکی دیگر از دامادها، می‌شنویم که می‌گوید، سه پسر معلول دارد که همگی ساکن آسایشگاه کهریزک هستند. او که گذر زمان فرتوتش ساخته، با خوشحالی به نظارۀ جشن عروسی فرزندش چشم دوخته‌است.

برای دیدن شوق ادامۀ زندگی به تماشای این گزارش نشستن کافی‌ست، تا بدانیم توجه به زندگی معلولان تا چه حد می‌تواند رنگی از امید و آینده به خود بگیرد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.