مقالات و گزارش هایی درباره ایران
۲۹ ژوئن ۲۰۱۰ - ۸ تیر ۱۳۸۹
نبی بهرامی
از میدان میر چخماق به پایین بازارهای قدیمی یزد شروع میشود. از هر کدامشان صدای خاصی میآید. صدای اره، چکش مسگر (هر چند دیگر صدای مس در بازارهای ایران آن جور نمیپیچد که شاعر از ماه گرفتگی یاد کند) و گاهی هم بوی ادویه و پارچه نو. چهارمین بازار به بازار پنجعلی مشهور است. بازار تقریبا خلوت است و چند پارچه فروشی و لباس فروشی اول بازار مشغول جارو کردن و پهن کردن بساطشان هستند.
مغازههای بعدی اما کرکرههایشان پایین است و گرد و خاک روی درها حاکی از آن است که مدتهاست بسته مانده به حال تعطیل درآمدهاند؛ بازاری که روزی پر بود از صندوقهای بزرگ و کوچک و مردمانی که برای زینت خانههایشان آنها را میخریدند، اکنون خمیازه میکشند.
امروز از نسل صندوق سازها تنها یک نفر مانده است و آن هم تنها چند صندوق در گوشه مغازهاش دارد. همه در بازار، حاج حسین صدایش میزنند. حاج حسین، الان به ساختن کمربند و تسمه و افسار و یراق اسب مشغول است. هر چند گاهی به یاد روزهای قدیم صندوقی میسازد و گوشه مغازهاش میگذارد. به قول خودش اینها را هم برای زیبایی مغازه میسازد چون اگر اینها هم نبود، مغازهاش رونقی نداشت. حاج حسین میگوید: "قیمت این صندوقها ۶۰ تا ۷۰ هزار تومان است که حتی نجاریها چوبش را با این قیمت برایم نمیسازند. آن نجارها هم که آن روز این کار را انجام میدادند مردهاند و تنها باز ماندهاش هم چند ماه پیش دیگر خانه نشین شدهاست. آن فضای صمیمی را دوست دارم."
حاج حسین هر چند دقیقهای که کار میکند بلند میشود درون مغازه چرخی میزند و با مغازهدارهای روبه رو و کناریاش شوخی میکند و همه با هم میخندند. صاحب مغازه رو بهرویی، پیرمردی خندان، از دوستان قدیمی اوست. نگاه پرسشگر مرا که میبیند میگوید: از همان ۶۰ سال پیش که در همین بازار شاگردی میکردم ایشان هم شاگرد پارچه فروش بود. بعدش او شد پارچه فروش، من شدم صندوق ساز."
سری تکان میدهد و میگوید: "صبحها که میآییم اول یه خورده کار میکنیم. بعد میریم از همین نانوایی که عطر نانش همه بازار را گرفته نان میگیریم و صبحانه میخوریم. البته فالوده یزدی سر ظهر هم که همیشه سر جاش هست."
حاج حسین هنوز دارد حرف میزند اما من دیگر نمیدانم چه میگوید. همۀ فکرم به روزهای سپری شدهاش در این بازار و شغل بیآیندهاش است. به فکر صندوقهایی هستم که ساخته میشدند و جهیزیه عروسان را در خود جای میدادند.
از مغازه بیرون میزنم و از کنار مغازههایی که باز است یکی یکی میگذرم. بیشترین چیزی که اینجا به چشم میخورد عشق و علاقه به حرفه است. وگرنه هیچ جاذبه دیگری نمیتوانست شصت سال کسی را پایبند به کاری کند. شغلهایی که امروزه درآمد آنچنانی ندارد و حتی برای گذراندن زندگی کافی نیست و بعضا سخت و طاقت فرساست. اما میراث دارانش حاضر نیستند حرفهای را که سالها به آن دلبستگی داشتهاند، رها کنند تا به ناگاه بمیرد. به قول حاج حسین "مرگ تدریجی این صندوقسازی خیلی آزارم میدهد. اما اگر من این شغل را رها کنم به یک باره میمیرد."
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ ژوئن ۲۰۱۰ - ۷ تیر ۱۳۸۹
داریوش دبیر
شعرهای تازۀ محمدرضا شفیعی کدکنی که برخی از آنها در ماههای اخیر منتشر شده، تاریخ سرایش ندارد. اما روح زمانه دربسیاری از شعرهای این شاعر خراسانی جاری است و بی آن که تاریخی داشته باشد، زبان حال زمانه و ورد زبانهاست:
طفلی به نام شادی، دیریست گم شدهست
با چشمهای روشن براق
با گیسویی بلند، به بالای آرزو.
***
هر کس ازو نشانی دارد،
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر، خزر.
چهل شعر از شفیعی کدکنی در مجله بخارا منتشر شد. در کنار آن ها در یک سال اخیر چند تکشعر نیز نشر یافته که شاید معروفترین آنها تا این لحظه شعری است که می تواند تعبیری از شرایط روز باشد:
"پیش از شما / به سان شما / بیشمارها / با تار عنکبوت / نوشتند روی باد / کین دولت خجستۀ جاوید زنده باد."
شاعر گوشهگیر و چلهنشین در پانوشت یکی از شعرها که "نام این درخت" عنوان دارد، نوشتهاست که وقتی از خیابانی وارد دانشگاه پرینستون میشود که در آن تدریس میکند، نزدیکی کتابخانۀ دانشگاه سه درخت دیده که پس از خزان غرق گل شده و شاعر آن را شبیه مردم سالخوردهای دیده که ناگهان سر به عاشقی میگذارند. شفیعی کدکنی در سال آموزشی جاری برای بار دوم برای پژوهش و تحقیق مهمان دانشگاه پرینستون بود.
میهمانی شاعرانه با شعرهای دلنشینی همراه است. همانطور که دفتر شعر از کوچهباغهای نیشابور را در همان سرزمین و بر زمین و زیر آسمان نیشابور، زادگاه آقای کدکنی، باید خواند تا تک تک کلماتش را با حس شاعر لمس کرد، شعرهای تازه او هم در هنگامۀ دوری از زادگاه برای خوانندگانش معنایی عمیقتر دارد.
وطنی که آقای کدکنی در سراسر چهل اثرش نگران آن است.
عمری پی آرایش خورشید شدیم / آمد ظلمات عصر و نومید شدیم / دشوارترین شکنجه این بود که ما / یک یک به درون خویش تبعید شدیم.
گلایه از زمانه و عصر حاضر در شعرهای اخیر آقای کدکنی بیش از همیشه آشکار است و شاید عامدانه عریانتر و بیپرواتر از همیشه :
در چارراه بردهفروشان
نخاس پیر، فردا
یک خطبه در ستایش آزادی
ایراد میکند
***
ای روزگار شعبدهباز نهان گریز!
یک مشت
آجیل خنده وقت تماشا
در جیب ما بریز
یا در شعر دیگری که آغاز و پایان نام دارد، میگوید:
ای خزان های خزنده در عروق سبز باغ
کین چنین سرسبزی ما پایکوبان شماست
از تبار دیگریم و از بهار دیگریم
می شویم آغاز از آنجایی که پایان شماست
اما شاید شاهکار شفیعی کدکنی در این فصل "جای خالی تو" است.
غمگین از دوری وطن، فسرده از حال و هوای آلودۀ آن و یادآوری چرایی هجرت به دلیل طاق شدن طاقت دیدن عفونت لجن و خستهحالی و شکستهبالی وطن. و آه از فراق و فراق و فراق به یکی از فخیمترین و عالیترین توصیفها:
در میان این همه بهارها و باغهای بارور
چون برم ز یاد
قرنها و قرنها و قرنها
خشکسالی ترا؟
***
ای کویر وحشتی که ریشههای من
زین سوی زمین بدان سوی زمین
از عروق صخرهها و
شعلۀ مذابها و عمق آبها
میکشد مرا به سوی تو
با که در میان نهم
بهت لالی و سکوت بیسوالی ترا؟
***
ای عقاب قرنها، در اوج!
روی آسمان آبی ری و هوای "ابر شهر"
چون توان در آن عفونت لجن
ایستاد و دید
لحظههای خستهحالی و شکستهبالی ترا؟
***
میروم به پیش و میروم ز خویش
هر کجا که بنگرم
در میان ویترین موزهها
نقش قالی ترا و کاسۀ سفالی ترا.
***
این همیشهها و بیشهها
این همه بهار و این همه بهشت
این همه بلوغ باغ و بذر و کشت
در نگاه من
پر نمیکنند جای خالی ترا.
سرودن شعر بخشی از زندگی شفیعی کدکنی است. کار سترگ او تربیت شاگرد و پژوهش و بازنگری در موضوعات و متون اساسی ادب و فرهنگ ایران است.
خبر رفتن او به امریکا سال گذشته مایه تعبیرهایی در مورد رفتن او از ایران شد. اما همان گونه که خود او به همکارانش نوشته بود که عازم سفر علمی و پژوهشی به مرکز مطالعات دانشگاه پرینستون است و "به مدت یک سال تحصیلی از فیض دیدار همکاران و دانشجویان بیبهره خواهم بود."
شاعری که تاب دوری ندارد، به زودی از پرینستون به تهران باز خواهد گشت.
اما زمانی هم که کیلومترها دورتر از آب و خاکش به هر کجا هم که نظر میکند، نشانههای وطن پاره پاره در موزهها و نمایشگاهها میبیند و از آمدن بهار و سبز شدن باغها آنچنان دلشاد نیست که از قدم زدن بر خاک تشنۀ نیشابور: "...یعنی چو نیک مینگرم، من / آن جلوۀ جمال ندارد / آن بوی و حسن و حال ندارد..."
نوروز امسال، که سال دیگری است از خانهام دورم، مدام شعر او در برابرم بود. عصارۀ درد دوری از زادگاهی که با بهار دارد نو میشود و تو آن را نمیبینی، اینچنین ساده و افسوسکنان در این قطعه مویه میشود:
ای کاش...
ای کاش آدمی وطنش را
همچون بنفشهها
(در جعبههای خاک)
یک روز میتوانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
از بخت خوش، بهار امسال گرچه بیبنفشه، اما با شعرهای کمنظیر محمدرضا شفیعی کدکنی رسید.
زندگی نامه شفیعی کدکنی
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ ژوئن ۲۰۱۰ - ۳ تیر ۱۳۸۹
آزاده حسینی
شرایط ناشی از مهاجرت آنقدر تأثیرگذار است که بسیاری بهناچار از هنر خود دست میکشند و به روزمرگی دچار میشوند. سودابه فرخنیا جزء آن دسته از هنرمندانی است که هیچگاه دست از پیگیری و تلاش مستمر بر نداشت.
او در بندر شاهپور(بندرامام خمینی) متولد شد و تا سهسالگی در آنجا زندگی کرد. از همان کودکی با ادبیات مأنوس شد. سپس به تهران آمد و در خیابان هدایت تهران دوران کودکی خود را گذراند. دبستان، دوران شکوفایی استعدادهای نهفتۀ وی بود. از کودکی به فعالیتهای هنری بسیار علاقهمند بود: در مسابقات نقاشی شرکت میکرد، آواز میخواند. از کلاس نهم (اول دبیرستان) تصمیم گرفت وارد مدرسۀ موسیقی شود، اما با مخالفتهای پدر مواجه شد. دبیرستان برای او یکی از بدترین دورههای زندگیاش بود، زیرا بر خلاف میل باطنیاش وارد رشتۀ ریاضیات شده بود. به گفتۀ خودش، چهار سال دبیرستان را با انزجار به پایان رساند.
بعد از پایان دورۀ دبیرستان، برای ادامۀ تحصیل به آلمان رفت، اما بعد از یک سال به ایران بازگشت. شاید بتوان ورود او به دانشگاه را نقطۀ عطف بالندگی استعداد ذاتیاش دانست. وارد دانشگاه هنرهای زیبا تهران شد و رشتۀ تئاتر را برگزید.
اولین کار تئاتر حرفهای خود را با بهمن محصص، هنرمند مشهور، آغاز کرد. در دانشگاه او از دانش و مهارتهای استادانی چون هوشنگ گلشیری، بهرام بیضائی، محمد کوثر، پرویز پرورش و حمید سمندریان بهره برد. با وجود اختلالهای ناشی از انقلاب در ایران، موفق شد مدرک تحصیلی خود را دریافت کند. وی پس از ازدواج، به فرانسه نقل مکان کرد.
زندگی در پاریس و سکوت کاری به این هنرمند تئاتر فرصتی داد تا تحصیلات خود را در زمینۀ تئاتر ادامه دهد. سرانجام او موفق شد مدرک فوق لیسانس خود را در زمینۀ تئاتر از دانشگاه پاریس بگیرد. برعکس باور رایج، پاریس جایی برای ورود یک مهاجر هنرمند به عرصۀ تئاتر نبود. سودابه فرخنیا با مشورت و یاری دوستان به محافل هنری لندن راه یافت.
فضای باز هنری لندن او را بر آن داشت که فرانسه را ترک کند و در لندن سکنا گزیند. او با هنرپیشگان مشهور تئاتر انگلستان بازی کرد. سالها بعد وی با هنرپیشگان انگلیسی نمایشنامۀ "آه، جنگ من، آه" را روی صحنه برد. بازی در این نمایشنامه باعث شد که او بتواند با یکی از بهترین آژانسهای هنرپیشههای تئاتر قرارداد ببندد.
ورود به صحنۀ تئاتر و سینما در لندن کار سادهای نیست، ولی او توانست این کار را بکند و درچند سریال بریتانیایی هم ایفای نقش کرد.
با مادر شدنش، زندگی هنری او تحت تأثیر شدید احساسات مادرانه قرار گرفت. با وجود همۀ سختیها کار خود را همچنان ادامه داد. یکی از کارهایی که وی در این مدت انجام داد، نمایش انگلیسی The women of Troy (زنان تروا) بود که شش ماه طول کشید.
پس از ده سال، زندگی او را در برابر چالشی دیگر قرار داد: سرطان خون. این بیماری مانند طوفانی زندگی او را به هم زد. شش ماه در بیمارستان بستری شد. در این مدت اجازۀ رفت و آمد به هیچ جا را نداشت. دورههای شیمیدرمانی را یکی پس از دیگری گذراند. با این حال این بیماری نتوانست عشق او به تئاتر را مغلوب کند. بعد از سومین دورۀ شیمیدرمانی، او توانست در نمایشنامۀ "آوای قو" به کارگردانی آرا بزمی بازی کند. اما متأسفانه، بیماری برگشت. همچنان او در مبارزه با این بیماری است. آخرین کار او نمایش تئاتر"یک زن تنها" است که برگرفته از نمایشنامۀ نویسندۀ ایتالیایی داریو فو(Dario Fo) است که بارها در اروپا به نمایش گذاشته شده است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ ژوئن ۲۰۱۰ - ۴ تیر ۱۳۸۹
تاها بهبهانی نقاش، مجسمه ساز، طراح صحنه، کارگردان تئاتر و تلویزیون و استاد دانشگاه در سال ۱۳۲۶ در تهران به دنیا آمد. در کودکی یادگیری نقاشی را نزد پدرش آغاز کرد و در ۱۳ سالگی شاگرد ممتاز استاد علیاکبر نجمآبادی (از شاگردان استاد کمالالملک) شد. دوران دبیرستان را با هنرستان کمالالملک همزمان طی کرد و سپس وارد دانشکدۀ هنرهای دراماتیک شد. پس از پایان تحصیل در رشتۀ طراحی صحنه برای تئاتر، سینما و تلویزیون در پاریس و سالزبورگ به تحقیق و پژوهش در زمینۀ کارگردانی تئاتر ماریونت پرداخت.
پس از بازگشت به ایران به تدریس در دانشکدۀ هنرهای دراماتیک پرداخت و سالها مدیر بخش تئاتر ماریونت این دانشکده بود. کارگردانی بیش از ۴۵۰ برنامۀ آموزشی کوتاه و بلندمدت برای تلویزیون و دو نمایشنامه برای جشن هنر شیراز و همچنین طراحی صحنه برای نمایشنامههای بزرگی چون هملت، مکبث و باغ وحش شیشهای محصول این دوره از زندگی هنرمند است.
تاها از کسانی بود که در دهۀ ۱۳۴۰ حال و هوای تازهای به فضای نقاشی آن سالها بخشید و با عرضۀ آثارش مکتب سوررئالیسم متافیزیک را مطرح کرد. آثار نقاشی او تحت عنوانهای "سیری در آثار سوررئالیستی تاها"، "دنیای سوررئالیسی تاها" و "پرندگان تاها" در ۲۵ نمایشگاه فردی و جمعی در داخل و خارج کشور به نمایش درآمدهاست. او چند سال نیز عضو هیئت اجرایی کمیتۀ ملی هنرهای تجسمی ایران وابسته به یونسکو و داور چند نمایشگاه بینالمللی بودهاست.
بعد از نمایشگاههای موفق بهبهانی در سالهای ۱۳۷۲ و ۱۳۷۳ در گالری مایۀ پاریس نمایشگاه بزرگی از آثار او تحت عنوان " سی مرغ به یاد سیمرغ " به مناسبت بزرگداشت شاعر و عارف بزرگ عطار نیشابوری در کاخ موزۀ نیاوران برپا گردید که با استقبال فوقالعاده هنردوستان مواجه شد.
دکتر صفاءالدین جهانبانی، از مقامات پیشین رادیو و تلویزیون ایران که اکنون در آمریکا به سر میبرد در باره کارهای تاها بهبهانی چنین نوشته است:
نخستین تجربههای تاها در پهنۀ سوررئالیسم با دستها و آدمها شروع میشود؛ دستهایی که خود نشانۀ آدمها هستند. برخورد ایدئالیسم طبیعی و شاید همگانی جوانان، با واقعیتهای تلخ اجتماعی جهانی، روی پردههای تاها به شکل انسانهایی ظاهر میشود مسخ شده، مثلهشده، پای در گل، که اغلب با سر تهی و درون تهی، به تنگدستی و فقر معنوی و مادی خویش گواهند و با این که تا میان در گل و خاک فرو رفتهاند، دست ملتمس خویش را به انتظار بیهودۀ یاری، دراز کردهاند. اما دستها نیز بیعمل، بدون انگشت و خالی از حرکت...
آدمهای تاها در این دوره چنان به گل نشستهاند که خود به خشت مبدل شدهاند. چنان بیخبر از اطراف خویشند که فرو رفتن دیگران در منجلاب پیرامون خود را نیز نمیبینند و بیهوده در انتظار رویش گیاه در شورهزار خودساخته مینشینند، تا طعمۀ لاشخورها شوند. اندک اندک چرخ دندههای خردکنندۀ زندگی ماشینی و جوانههای منحوس بمب و موشک نیز به خرد کردن بیشتر استخوانهای این انسانهای زندهبهگور میپردازند.
مردگان نقابزده، آدمهای بهگورنشسته، دستهای مصلوب، انگشتهای بریده... همراه با فرمهای خشن و گاهی هندسی، مکعبها، کرهها، هرمها و خطوط محکم، دژهای تسخیرناپذیر محدودیت با رنگهای تیره (سیاه، قهوهای، قرمز تیره، جگری) و فضاهای غمانگیز و وهمآلود حاصل این دوران فکری هنرمند است که تماشاگر را خواه ناخواه، به ژرفای ذهن او هدایت میکند. ممکن است برخی یا بسیاری، درست نشنوند که هنرمند چه میگوید، اما هیچ کس نیست که صدای فریاد را نشنیده باشد. آوایی از دور میآید، صدای فریادی شنیده میشود. کسی کمک میخواهد؟ کسی درد میکشد؟ کسی زنهار میدهد؟ آنها که درد آشناتر هستند، صداها را بهتر در مییابند.
کم کم آن رستاخیز مورد انتظار، اگر نه در عالم واقعیت، در ذهن نقاش، نزدیک میشود. دستها نشانههای زندگی مییابند، میبینند، قدرت جهش پیدا میکنند، بال در میآورند. آیا همین دستهای بالدار هستند که در نهایت به پرنده تبدیل میشوند؟ و انسان، این انسان شکیبا و بردبار و منتظر که توانایی روییدن از خاکستر خویش را دارد، سر بر میآورد و سبکبالانه، به پرندگان بلندپرواز میپیوندد؟
از آغاز دهۀ ۱۳۵۰، این نه تنها دستها و آدمها هستند که به پرندگان تبدیل میشوند، بلکه کوهها، دریاها، درختان و حتا ماهیها و صدفها نیز به این دگردیسی عاشقانه میپیوندند و به شوق پرواز، بدل به پرنده میشوند. اما این پرندگان تنها در شوق پرواز به لایتناهی با هم شبیه هستند. و جدا از آن، هر یک به نحوی، گویای حال و روز خویش، انسان پایبستۀ روزگار ما هستند. نقاش، در این دوران، فرصت کردهاست تا با دنیای عرفان ایرانی و جهان اندیشۀ روزگار خود بیشتر آشنا شود و هر چه این شیفتگی افزونتر، عمق و گویایی کارها بیشتر...
تاها در ارائۀ اندیشه، چون شاعری که به ریزهکاریهای زبان احاطه دارد، به ابزار و مواد و تکنیک کار، با چیرهدستی تسلط دارد. گرچه بیشتر کارهایش با رنگ روغن و بوم ارائه شدهاست، اما با آبرنگ، گواش، مرکب و اکریلیک نیز به همان چیرگی کار میکند. گوئی توان آفرینش هنری یک مقوله بیش نیست و از همین رو، کارهای تاها در مجسمهسازی، سفالگری، شیشهگری، حکاکی، کار روی مس و فلزات دیگر و حتا آثار او در دیگر زمینههای هنری، صحنهآرایی، کارگردانی تئاتر، نمایش عروسکی و نوشتن برای تئاتر و تلویزیون، هر یک، به جای خود مجالی برای بررسی طلب میکند.
با همۀ گوناگونی ابزار و شیوۀ کار و روش بیان، این آثار را رشتۀ نیرومندی به هم پیوند میدهد و آن، نگرش دردآشنای هنرمند به انسان و مصائب و مسائل اوست. انسان سرگشته و رنجدیدهای که در بند خویش گرفتار، اما در آرزوی رهایی و تعالی است. انسانی که علیرغم بلندپروازیها، هر روز عرصه را بر خویش تنگتر میکند.
سیارۀ ما، زمین، روزبهروز کوچکتر و غمها و سرگشتگیهای ما زمینگیر شدهها، روزبهروز بیشتر میشود. شهرها شلوغتر و آدمها برهم فشردهتر، اما دلها و اندیشهها پراکندهتر و از هم دورتر...
دشواریهای خانگی ما به مشکلات جهانی بدل شده و مصائب و دردهای جهانی به خانۀ ما هم سرایت کردهاست. در گیرودار روزمرگی و زندگی مادی و ماشینی و شهری، انسان لابهلای چرخ دندههای آلودگی و حرص و فساد و دشمنخویی فشرده میشود و از "جان شریف آدمیت" فاصله میگیرد. آفرین بر پرندگان تاها که اندیشۀ پرواز تا اعتلاء را به یاد ما میآورند و آفرین بر تاها که از دریچۀ نقشها و رنگهای شگفتانگیز خود، ما را به سفر به سوی سیمرغ دعوت میکند.
گزارش مصور این صفحه را شوکا صحرایی تهیه کردهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۲ ژوئن ۲۰۱۰ - ۱ تیر ۱۳۸۹
*پرنیان محرمی
انسان را از مرگ هیچ رهایی نیست. اما میل به جاودانگی او را وا میدارد که از هر امکانی برای ثبت خود بهره گیرد. حال این امکان میخواهد ثبت اثری باشد هنری یا تنها نقشی باشد بر سنگ گورش که بعدها - شاید قرنها بعد - رهگذران با دیدن نشانهها یاد آن خیاط یا بزاز یا آهنگر بیفتند. یا حتا بدانند تکۀ سنگ قبر خزهبستۀ کوچک در روستایی دور در شمال ایران، متعلق به زنی بودهاست. زنی که در جوانی برای کودکان خود لالایی خوانده یا نخوانده و سر زایمان فوت شده یا در نوجوانیاش عاشق شده یا نشده ... چه اهمیتی دارد؟ از او تنها نقش شانهای دوسر بر سنگ مزارش به جا ماندهاست.
قبرهایی ۱۰۰۰ساله
گفته می شود که گورستان سفیدچاه در استان مازندران پیشینه ای ۱۲۰۰ ساله دارد. چند تن از امام زاده ها و تنی چند از سادات مرعشی که روزگاری در آمل حکومت میکردند، در سفیدچاه مدفون شدهاند. قبر ملک بادله، حاکم شمال، نیز در همین گورستان است.
سفیدچاه را "سفیدجاه"، "سفیدجا"، "اسپ تن" و "روبار" نیز مینامیدند. خیلی از مردم محلی این قبرستان را نخستین گورستان مسلمانان ایرانی میدانند، اما منابع علمی آن را رد میکنند و میگویند چنین ادعایی صحیح نیست و قبرها نشان میدهد کسانی اینجا دفن شدهاند که هنوز مسلمان نشده بودند.
نقشهای ناآشنا به روی سنگ قبرها
در منطقهای به نام "یانهسر" که محل اتصال استانهای گرگان، مازندران و سمنان است، یکی از قبرستانهای دیدنی و کهن ایران واقع شدهاست. برعکس بسیاری از گورستانها که به خاطر افرادی که در آن مدفون هستند، شهرت یافتهاند، این قبرستان به خاطر سنگ قبرهایش زبانزد شدهاست. سنگ قبرهایی با سنگنبشتههایی ناآشنا.
باستانشناسان و محققان در مورد نقوش این سنگقبرها نظریههای گوناگونی ارائه دادهاند. نقش روی این سنگ قبرها معمولاً آینه، سرو، خورشید، کبوتر، انار و یا چلیپاست. به جز این نقشها، سنگتراشان تلاش میکردند تا با حکاکیهایشان، شغل صاحب قبر را به تصویر بکشند. اگر خیاط بود، نقشی از قیچی بر روی قبرش حک میشد و یا اگر حکیم، تصویری از یک قلم.
البته بعضی از تاریخشناسان نیز معتقدند که نقوش این سنگ قبرها تنها حاصل ذوق حکاک بوده و به حال و روز صاحب قبر مربوط نمیشدهاست. اما هر چه که هست، این نقوش نشانهای از حضور طرحهایی مربوط به دوران زرتشتیگری ایرانیان و نیز حضور مهرپرستی در زندگی مردم آن ناحیه حتا بعد از ظهور اسلام بوده است.
خاک سفیدچاه
از ۴۴ روستای مجاور اینجا، هنوز که هنوز است، مردگان را از مسیرهای طولانی به سفیدچاه میآورند تا به خاک بسپارند. آنها این زحمت را متحمل میشوند، چون معتقدند سفیدچاه به دلیل داشتن انسانهای عارف در دل خود از مردگان آنها نیز حفاظت میکند و میگویند کسانی که در سفیدچاه به خاک سپرده میشوند توسط مردگان پاک و آمرزیدهشده، شفاعت میگردند.
برخی دیگر نیز معتقدند خاک سفیدچاه "دار السلام" است و جسد مردگان تا سالها در این قبرستان سالم میماند. این اعتقاد هنوز در سفیدچاه و روستاهای مجاور آن زنده است و بازماندگان به هر صورتی که شدهاست پیکر درگذشتگانشان را به خاک سفیدچاه تسلیم میکنند.
زنان سیاهپوش گرد گورها میگردند، به دنبال نامی آشنا. عدهای آن طرفتر ضجه میزنند، برای از دست دادن عزیزی که در "دار السلام" به خاک سپرده خواهد شد. مرده را میآورند کفنپوش و من به شانهای دوسره فکر میکنم، بر سنگی بر گوری.
*پرنيان محرمی از کاربران جدیدآنلاین است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفا آن را به نشانی info@jadidonline.com بفرستید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ ژوئن ۲۰۱۰ - ۲۷ خرداد ۱۳۸۹
*رویین پاکباز
منصوره حسینی در دانشکدۀ هنرهای زیبای تهران و سپس در آکادمی هنرهای زیبای رم آموزش دید. او از سال ۱۳۲۳ تا ۱۳۳۸ تقریباً مقارن با دورۀ شکوفایی تازۀ هنر ایتالیا در رم اقامت داشت و شالودۀ بینش هنری و شیوۀ کارش در آن سالها ریخته شد.
حسینی خود را به عنوان یک نقاش حرفهای معرفی کرد و شماری از استادان و منتقدان هواخواه نقاشی تصویری، کار او را ستودند. فوسانی، نقاش و منتقد، نوشت:
"رنگآمیزی او بسیار غنی و دل نشین است. ترکیب کارهای او بر زمینۀ رنگهای غلیظ و محکم استوار شده و این رنگها، عواطف شاعرانۀ نقاش را توجیه و تفسیر میکند. مضامین کارهای او همه خیالانگیز و موزون است".
ویرجیلیوگوتسی، یکی از استادان آکادمی رم، منظرهها و تصویر طبیعت بیجان او را چنین توصیف کرد:
"تابلوهای او یا حاوی منظرهای پرشکوه و سودایی است از مرگ روز؛ از غروب آفتابی که ما هر روز در شهر خویش میبینیم و یا نمودار طبیعت بیجانی است که طرح و رنگ آن، حتا درد تنهایی هر یک از اشیاء نیز محسوس است... یا نقش گلهایی است که پژمردگی خود را لحظه به لحظه بر دستهایی که آنان را میچینند، نثار میکنند".
منتقد دیگری به نام جوزپه پنسابنه پژواک هنرهای سنتی ایران در رنگهای او تشخیص داد: "عشقی که نسبت به سایهها و نیمسایههای عمیق دارد، بیننده را به یاد قالبها و خاتمهای ایرانی میاندازد، بی آن که از این دو هنر اثری مستقیم در میان باشد. لورنتسا تروکی نیز نوشت: "به نظر میرسد که منصوره نقاش آیندهدار ایرانی و میهمان عاشق رم، هوشمندانه از مکتب رم بهره گرفته و حال و هوای نقاشی ما را با پیچیدگی تزئینی و خیالی هنر ایرانی درآمیختهاست".
منصوره حسینی در زمان اقامتش در رم به دیدار ونتوری رفت و نقاشیهایش را به او نشان داد. ونتوری استاد دانشگاه رم و منتقدی بانفوذ و هواخواه هنر انتزاعی بود. او در اظهار نظری قاطع نقاشی منصوره را پنجاه سال عقبتر از جریان هنر معاصر دانست و استفاده از خط کوفی را به وی توصیه کرد. سخن استاد پیر تکاندهنده بود، چرا که تلویحاً تمامی کوششها و موفقیتهای نقاش جوان را زیر سؤال میبرد. ظاهراً پس از این رویداد بود که منصوره به نقاشی انتزاعی و کاربرد خط روی آورد. خود او بارها از این ملاقات و توصیۀ ونتوری با چنین جملاتی یاد کردهاست:" خط در نقاشی ایران با سخن ونتوری آغاز شد. و من فرمانبردار حقیر آن بزرگمرد بودم".
واقعیت این است که منصوره حسینی پس از بازگشت به ایران شکلهای ساده و خطوط منحنی و زاویهدار را که شباهتی دور با عناصر خط کوفی داشتند، در ترکیببندیهای انتزاعی خود به کار میبرد. سه نمونه از اینها را همراه نقاشیهایاش در تالار رضا عباسی به نمایش گذاشت ( ۱۳۳۸). نقاش در این رویکرد انتزاعی، هوشمندانه از تجربۀ تصویری خود بهره گرفته بود. ابرها، خانهها و درختان در این جا به سطوح رنگی انتزاعی تقلیل یافته و مانند قطعات کاشی درکنار هم نشسته بودند. در واقع، اساس طرح و رنگ آنها همانی بود که در نقاشیهای تصویری دیده میشد. ولی این نقاشیهای انتزاعی نکتۀ دیگری را هم اثبات میکردند: منصوره همچنان در جو هنری رم نفس میکشید.
اوایل دهۀ ۱۳۴۰ دلمشغولی بسیاری از نقاشان ایرانی استفاده از سنت خوشنویسی شد و منصوره حسینی نیز که خود را در این زمینه پیشگام میدانست، بر آن شد که عناصر خط کوفی را با وضوح بیشتری در نقاشیاش به کار گیرد. خود او در همان زمان نوشت:
"آن چه از خطوط کوفی گرفتهام، خود خطوط و یا عکس برگردان کامل آنهاست... خواستهام تا حرکت آنها، تکرار و سکوت و ترکیببندی آنها و رنگهایی که قاب وجود آنهاست، حالتی به خود بگیرند. به تاریکیها روند و محو شوند و یا در نورهای غبارآلود شنا کنند؛ گویای حالتی مانند نماز و دعا باشند یا رقص غمگین را بنمایند. من نقاش آبستره نیستم؛ تنها سعی کردهام تا نوعی موجوداتم را عوض کنم."
از این نوشته چنین استنباط میشود که او به امکانات بیانی و نه کارکرد تزئینی حروف و کلمات دلبسته است. در واقع برای او که به صراحت طبع و با انگیزههایی شاعرانه نقاشی میکند، نشانههای انتزاعی همان ارزش القاءکنندۀ صور واقعی را دارند. فقط "نوع موجودات" نقاشیها عوض میشوند: منحنیهای موزون جای ابرهای شناور در آسمان یا موجهای دریای طوفانی را میگیرند، تا شوق زیستن و یا شور عارفانهای را بیان کنند. اما بیان در نقاشیهای منصوره بیشتر از رنگ نیرو میگیرد تا خط و حتا گاهی ارزشهای خطی در طنین رنگها مجال بروز نمییابند. در واقع، قدرت بیان "نقاشی خط" او در لحظات وحدت خط و رنگ به اوج خود میرسد.
در دوران فعالیت هنری منصوره حسینی بارها شاهد چنین لحظاتی بودهایم.
*رویین پاکباز نویسندۀ کتاب "نقاشی ایران" است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ ژوئن ۲۰۱۰ - ۲۸ خرداد ۱۳۸۹
فرشید سامانی
چه حسی دارد خوابیدن در اتاقی که میدانی هزاران سال پیش از تو، بیشمار مردمانی مثل تو کفَش دراز کشیدهاند و آن قدر به سیاهی سقف دود گرفتهاش چشم دوختهاند تا به خواب رفتهاند. چه لذتی دارد نشستن کنار اجاقی که یقین داری هزاران مثل تو در هزاران زمستان سرد به دورش حلقه زدهاند و از وجودش گرما گرفتهاند و چه شورانگیز است سجده آوردن در "محرابی" که نسب به "مهرآبه" میرساند.
باورش سخت است. اما زیر آسمان ایران جایی با همین نشانیها هست. نه در پشت کوه که در همسایگی صنعت و تکنولوژی؛ دیوار به دیوار مجتمع ذوب مس خاتونآباد؛ دو سه منزل آنسوتر از مجتمع مس سرچشمه و نزدیکیهای معدن مس میدوک که میگویند بزرگترین معدن روباز جهان است.
بامدادان، وقتی نخستین تلألؤ خورشید با دود کارخانۀ ذوب مس درهم میآمیزد و سکوت دشت با زوزۀ اتوبوسهایی که انبوه کارگران کرمانی و رفسنجانی و شهربابکی را به سر کار می برند، در هم میشکند، "عصر جدید" چارلی چاپلین بار دیگر روی پرده میرود.
اما گوشهای از این پرده، آن جا که دشت، سر به دامن کوه میگذارد و یک راه باریک با تابلوی "به سمت میمند" خود را از جادۀ اصلی جدا میکند، مردمان زندگی را جور دیگر میبینند. بین شش تا دوازده هزار سال پیش بود که سر و کلۀ اجداد شکارچی آنها در این حوالی پیدا شد. این را سنگنگارههای پراکنده در اطراف روستا میگویند.
آنها به همان راهی رفتند که سرنوشت محتوم بشر بود: از شکار به چوپانی رسیدند و از چوپانی به کشاورزی روی آوردند. در سرزمینی که روزهایش بلند و آفتابش سوزان و منابع آبش اندک است، انتخاب بیچون و چرای آنان پرستش خورشید و تقدیس آب بود: مهرپرستی.
برخی پژوهشگران میگویند، نخستین سازههای میمند "مهرآبه"هایی بود که در دل صخرهها و مشرف به باریکۀ آبی که از میانه روستا میگذرد، کنده شد. سپس به فکر افتادند که خانههایشان را نیزهمین جا بنا کنند: دور از گزند باد و باران و نزدیک به آب.
این زمان نباید از شش هزار سال پیش فراتر رود، چون همۀ خانههای روستای میمند با ابزار سنگی کنده شدهاست و میدانیم که فلز در هزارۀ پنجم پیش از میلاد کشف شد.
تا این جای کار داستان میمند نه عجیب و غریب است و نه متفاوت از سرنوشت دیگر سکونتگاههای کهن بشر. شگفتی آن جایی رخ داد که میمندیها شیوۀ زندگی خود را – تقریباً بی کم و کاست- ادامه دادند و خود را با همان پوشش و گویش و پویش به قرن بیست و یکم رساندند؛ آن هم نه در وسط جنگلهای آمازون یا میان کوههای صعبالعبور، بلکه در ارتباط کامل با دنیای جدید.
در دنیایی که با فراگیر و مستولی شدن رسانهها، صدها زبان کهن از میان رفته و یا در آستانۀ نابودی است، میمندیها هنوز به زبانی سخن میگویند که مملو از واژههای پارسی باستان است. چنین مینماید که بسیاری آیینها و باورهای ایران باستان هنوز در زندگی آنان ساری و جاری است و تقدیس عناصر چهارگانۀ باد و خاک و آب و آتش را از یاد نبردهاند. مثلاً این که به گفتۀ پیرزنان روستا، تا همین پنجاه سال پیش، نوعروسان هنگام رفتن به خانۀ بخت کنار اجاق خانۀ پدری مینشستند و بر جایگاه آتش بوسه میزدند، نمیتواند اتفاقی باشد.
امروز اما، میمند به آخر خط رسیدهاست. شاید پایگاه میراث فرهنگی میمند که چند سالی است تشکیل شده، بتواند خانههای صخرهای روستا را سرپا نگه دارد و آداب و آیینهای مردمانش را ثبت و ضبط کند، اما روح زندگی در حال پر کشیدن است. تا حدود نیم قرن پیش ۴۰۶ خانۀ صخرهای میمند با ۲۵۶۰ اتاق، جایگاه زندگی شش تا هفت هزار نفر بود، اما اکنون جمعیت روستا از صد نفر فراتر نمیرود. تازه اینها چه کسانی هستند؟ تعدادی پیرمرد و پیرزن ازنفسافتاده.
آن چه میمند را به این روز نشانده، لزوماً جاذبههای زندگی جدید نیست، بلکه تعرض به همان عناصر مقدس است. از چند دهه پیش که مجتمع مس سرچشمه و بعدتر کارخانۀ ذوب خاتونآباد و مجتمع میدوک پا گرفت، حفر چاههای عمیق، سفرۀ آب زیرزمینی میمند را تهی کرد و دود کارخانهها هوای پاکش را آلود. باغها خشکیدند، دامها تلف شدند و مردمان به کوچ بیبازگشت رفتند.
این آخرین پارۀ ایران باستان است (یا بود!) که نه مانند پاسارگاد تهی از زندگی است، نه مثل تخت جمشید بیگانه با زندگی مردمان عادی است و نه همچون بیشاپور و استخر زیر خروارها خاک رفتهاست.
در گزارش مصور این صفحه در روستای میمند و خانههایش به گردش درمیآییم و پای صحبت دو تن از اهالی این روستا مینشینیم. آن چه آنها از وجه تسمیه و سرآغاز شکلگیری میمند میگویند، لزوماً درست نیست، بلکه بیشتر بازتابندۀ پندار میمندیان در بارۀ موطنشان است. صدای خفیف موسیقی زیر کلام یکی از راویان، برخاسته از بلندگوی رستوران تازهپای میمند است که از صبح تا غروب آفتاب - ظاهراً برای جلب گردشگران - سکوت روستا را درهم میشکند. گویی گردشگران از راه دور و نزدیک به میمند میآیند تا ترانههای رایج رادیو و تلویزیون ایران را بشنوند!
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۱ ژوئن ۲۰۱۰ - ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
اسم نبود، صفت بود. "نعمتِ حقیقى" بود. شریف و پاکنهاد، دوستى و دیدارش حقیقتاً نعمت و غنیمت بود.
صادق و مهربان، بذلهگو و شوخ، در عین حال بسیار خجالتى و مأخوذ به حیا. اهل مراعات و قناعت بود. هرگز کسى را ندیدهام که آن اندازه از ریا دور باشد.
موسیقى را، از هر نوع، خوب میشناخت. باخ و درویشخان را به یک نسبت دوست میداشت. بایگانی موسیقیاش رنگین بود.
سینهاش گنج خاطرات سینماى ایران بود. حاضر به نوشتن نمیشد، اسرار مگو اجازه نمیداد. بایگانی سینماییاش کامل بود. اجراى آگهیهاى بازرگانی جزو تفریحاتش بود.
نقاشى را خیلى خوب میشناخت. اطلاعات گستردهاى در مورد نقاشى و نقاشان ایران داشت. برخى از بهترین کارهاى نقاشان را داشت.
کار اصلیاش فیلمبردارى بود که در مورد آن هرچه گفته شود، کم است. در یک کلام محشر بود. حرفهایها در بارهاش گفتهاند و باید که بازهم بگویند.
عمق نگاه و گسترۀ دانستههاى هنریاش در عکسهایش جلوهگر میشد. گوشهگیر محجوبى بود که هرگز نمایشگاهى برگزار نکرد.
خطایش را با چنان معصومیتى میپذیرفت که خلع سلاح میکرد.
احمد شاملو را بسیار دوست میداشت. دیدار شاعر در شلوغیهاى کلبۀ من راضیاش نمیکرد. یک بار به دلش گذشت که شاملو را در خلوت ببیند و از او عکس بگیرد. ترتیبات کار را دادم. با عشق شروع به عکاسى کرد. هنوز دوربینهاى دیجیتالى نیامده بود. از زوایاى گوناگون و با نورهاى مختلف عکس گرفت. وقتى دوربینش از ۳۶ گذشت، کم کم نگران شد. به ۳۸ که رسید با معصومانهترین لحنى گفت: "فیلم نداشت".
زندگینامه
یادداشت کوتاه فوق را مسعود خیام در بارۀ حقیقی نوشتهاست. در اینجا شرح حال مختصری هم بر آن میافزاییم.
نعمت حقیقی متولد ۱۳۱۸ نسبت به درس و مدرسه گریزپا بود، اما سالن سینما را دوست میداشت. با عکاسی شروع کرد و به فیلمبرداری رسید. زمانی که فرخ غفاری "جنوب شهر" را میساخت به عنوان کمک فیلمبردار استخدام شد؛ حرفهای که بعدها از نامداران و مفاخر آن شد.
حقیقی که با سینما آغاز کرده بود، با تأسیس تلویزیون ملی ایران به توصیۀ فرخ غفاری کار خود را در تلویزیون متمرکز کرد. اما اگر او از سینما جدا میشد، سینما از او جدا نمیشد. با مسعود کیمیایی که فیلم "بیگانه بیا" را در دست ساخت داشت، آغاز به همکاری کرد. بعدتر زمانی که کیمیایی داش آکل را میساخت، همکاری گروهی او با کیمیایی، بهروز وثوقی و منفردزاده شکل گرفت.
او با متفکرترین کارگردانان ایرانی، مانند بهمن فرمانآرا کار کرده و از جمله فیلمبرداری شازده احتجاب، اثر ماندگار هوشنگ گلشیری را بر عهده داشتهاست. او معتقد بود، اصل اساسی همکاری در سینما این است که فیلمبردار و کارگردان با هم تفاهم داشته باشند و روحیۀ یکدیگر را بشناسند. میگفت، فقط در چنین حالتی است که از نتیجۀ همکاری رضایت حاصل میشود. در غیر این صورت فیلمبردار به وسیلهای مکانیکی بدل خواهد شد که وظیفهاش فقط گرفتن یک مجموعه عکس است. ظاهراً دادشاه (حبیب کاوش ۱۳۶۲) یکی از فیلمهایی است که کار آن با تفاهم کامل پیش رفتهاست و حتا قبل از این که فیلمنامه نوشته شود، حقیقی طرف مشورت کارگردان بودهاست.
حقیقی در نهم اردیبهشت سال ۱۳۸۹ به علت ناراحتی قلبی درگذشت. از مطالب قابل توجهی که به یاد او منتشر شد، مطلبی بود به قلم پوریا ماهرویان که در بارۀ حقیقی نوشت:
"او نمونۀ کامل یک مدیر فیلمبرداری به سبک سینمای غرب بود. یعنی کسی که هنگام فیلمبرداری صرفاً یک تکنیسین نیست و پس از کارگردان، مؤثرترین عضو گروه فیلمسازی است. اندازۀ قاب را تعیین میکند، حد و مرز حرکت بازیگران را مشخص میکند، در بارۀ طراحی صحنه نظر میدهد و در مجموع کسی است که داستان را به تصویر تبدبل میکند و کمک اصلی کارگردان است که به خیال جان میدهد".
در گزارش مصور اين صفحه که شوکا صحرايی تهيه کردهاست، ليلی گلستان، همسر سابق نعمت حقيقی، نگاهی شخصی دارد به کار و زندگی او.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ ژوئن ۲۰۱۰ - ۲۴ خرداد ۱۳۸۹
سیمین روشن
باورکردنی نیست، اما من هنوز نوارهای کاسِتی را که بیش از سی سال پیش از فروشگاه موزیک بتهوون خریدهام، گوش میدهم؛ در کنار لوح فشرده (سی دی) و هر آن چه که بتوان از اینترنت پیاده کرد.
اما هر بار که یکی از این نوارهای عتیقه را به میدان میآورم، حین گوش دادن به موسیقی، نوارِ تصویرهای ذهنیام خود به خود به عقب کشیده میشود؛ به آن سالهای نوستالژیک و به یک معنا پربار دههً چهل. و در آن انبوهه، روی تصویرهای بتهوونِِ ِ برادران چمنآرا متمرکز میشود و یک به یک مرورشان میکند.
تکرار این مرور آیا از پرباری آن دوره و رونق بازار هنر و موسیقی و ادبیات در آن روزهاست یا از زوال و سکوت و سکون عرصههای جمعی هنر در این روزها؟ هیچ نمیدانم. اما به خوبی میدانم که فروشگاه موزیک بتهوون تنها در طول یکی دو دهه، به جایگاهی همانند یک نهاد دست یافته بود. یعنی همان گونه که یک سینما با فیلمهای برتر، یک تئاتر با نمایشهای آوانگارد، یک مجلهً هنری با نقدهایی ژرفاندیش و یا کافهای که با گرد آمدن شماری از سرشناسان هنری و ادبی و بحث و جدلهایش بسا که به یک نوزایی هنری میانجامد، بتهوون نیز با عرضهً آثار برتر موسیقی و به ویژه موسیقی کلاسیک، این عرصه را چشماندازی نو بخشید و سلیقه و ذوق برتر و ژرفتر موسیقایی را گسترش داد و همهگیرتر کرد.
اگرچه همزمان با اندکی پیش و پس، گشایش تالار رودکی و انجمن فیلارمونیک با دعوت از موسیقیدانهای بنام و ترتیب کنسرتهایی در تالارهای دانشگاه تهران و انجمن ایران و آمریکا به اشاعهً این گونه موسیقی کمک چشمگیری کردند، اما نقش بتهوون در کنار اینها همانند یک گالریِ ِ فروش آثار برتر موسیقی کلاسیک جهان به آن روند شدت بخشید.
در بتهوون دههً چهل که هنوز دور، دورِ صفحه و گرام بود، همواره بهترین اجراها از بزرگترین رهبران و برترین ارکسترهای جهان عرضه میشد. متأسفانه، بسیاری از شیفتگان، دوستداران و حتا مورخان تاریخ موسیقی در ایران، اگر که از تالار رودکی و از هنرمندان و مدیران بنام و سختکوشی که در بنیاد و ادارهً آن تالار و جلب شنوندگان و تماشائیان و ارتقای ذوق و درک آنان یاد میکنند، کمتر دیده شده که از فروشگاه موزیک بتهوون یاد کنند.
فروشگاه بتهوون در سالهای رونقش در خیابان پهلوی – ولی عصر کنونی – بالاتر از خیابان شاهرضا، فروشگاه بزرگ و تر و تمیزی بود که برادران چمنآرا آن را اداره میکردند. در دههً چهل من و شماری از دوستان – دانشجویان جوان و آرمانگرای آن روزها، هر هفته یک یا دو بار، سر شبها در راه بازگشت از کلاس درس، سری به بتهوون میزدیم. اگر که جیبهای اغلب خالیمان، دستمان را از خرید صفحههای مورد علاقهمان کوتاه میکرد، اما با خوشرویی برادران این شانس را داشتیم که به طبقهً فوقانی فروشگاه برویم و صفحۀ مورد درخواستمان را تا به آخر بشنویم و بعد سرخوشانه رو به سوی خانه نهیم.
سالها گذشت؛ روزگار و آدمها چهره دگر کردند. با انقلاب و جنگ و مهاجرت و بحران دیگر مجالی برای موسیقی نبود، دیگر مجالی برای هیچ چیز نبود...
اوایل دههً ۱۳۷۰پس از یک دهه و اندی باز گذارم به بتهوون افتاد. فروشگاه برجا بود، اما دیگر رونقی نداشت. دیگر نورباران نبود، از تمیزی برق نمیزد، سوت و کور بود، بی طنین نوای کوچکی حتا...
دیگر دور صفحه و گرام گذشته بود، اما هنوز لوح فشرده همهگیر نشده بود و موسیقی کلاسیک تنها روی نوار کاسِت با کیفیت نهچندان خوب عرضه میشد. اگرچه موسیقی کلاسیک از سالهای میانی دههً ۱۳۵۰هم روی نوار ضبط میشد، اما کیفیت بسیار بالا بود.
آن روز هر چه که خواستم نبود، نداشتند. آقای چمنآرا گفت، ارشاد اجازه نمیدهد. از او خواستم خودش یک نوار انتخاب کند و او یک نوار از قطعات برگزیدهً شومان، موتزارت و چند تن دیگر را با قطعهً زیبای "ترانه پاییزی" چایکوفسکی انتخاب کرد و همین قطعۀ آخری را برایم پخش کرد. پول نوار را پرداختم و از فروشگاه پا به خیابان گذاشتم؛ به خیابان ولی عصر که آن نیز از رونق افتاده بود. با حسرت آن شبهای روشن بتهوون را در دههً چهل به یاد آوردم و با اندوه به این دریافت رسیدم که بتهوون تنها یک فروشگاه نبود. بتهوون نمادی بود از تحول و دگرگونی، نمادی از دورانی نو. آیا افول و بیرونقیاش میتوانست به معنای بدل شدن به نمادی باژگونه باشد؟
"ترانه پاییزی" چایکوفسکی آخرین خرید من و آخرین سر زدن من به بتهوون بود. و این نام در ذهن من با خاطرهً بتهوون عجین شدهاست. پاییز غمانگیز بتهوون افسوس که در زمستانی سترون مدفون شد و دیگر رنگ بهاری را ندید، اما همچنان در جایی از تاریخ موسیقی و فرهنگ ایران جا خوش کردهاست.
گزارش مصور این صفحه از فروشگاه بتهوون تهران را شیدا واله تهیه کردهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ ژوئن ۲۰۱۰ - ۲۰ خرداد ۱۳۸۹
نبی بهرامی
آب در فرهنگ مردم ایرانزمین همیشه مورد احترام بودهاست. در آیین زرتشت، پاک نگاه داشتن آب از پلیدیها یکی از ارکان دین به شمار میرود و ایرانیان از دیر باز به دلیل خشکی و گرمای بیشتر مناطق کشور مجبور به ذخیره کردن آب بودهاند. این موضوع فقط خاص مناطق گرم و خشک نبودهاست؛ در حاشیۀ خلیج فارس و حتا بعضی شهرهای شمالی، مانند ساری و گرگان نیز راه حلهایی مشابه به کار رفتهاست.
از سالها پیش در یزد که از شهرهای کویری ایران است، برای ذخیرۀ آب از آبانبار که "مصنعه" مینامیدهاند، استفاده میشدهاست. آبانبارها علاوه بر رفع نیاز آب، جنبههای معنوی و اجتماعی هم داشتهاند؛ به گونهای که گاه نکوکاران به جای وقف حسینیه و مسجد به ساخت آبانبار میپرداختهاند و آن را وقف مردم محل میکردهاند و آنجا هم مکانهایی برای تجمع مردم و گاه بازاری برای فروش اجناس میشدهاست. حتا در بخش زیرین آبانبار مسجد جامع اردکان مکانی را برای نیایش اختصاص دادهاند که نشانهای از کاربرد معنوی آبانبار است.
هر کدام از محلههای یزد یکی دو تا آبانبار دارند، که نحوه و محل ساخت آن پیوند عجیبی با مکانهای عمومی، مثل حسینیه، مسجد و بازار داشهاند؛ به گونهای که در کنار مسجد جامع به فاصلۀ خیلی کم چهار آبانبار قرار دارد.
نزدیکهای ظهر است. آفتاب بیرحمانه کوچه پسکوچههای خشتی یزد را گرم کردهاست. از پیرمردی که روی نیمکت کنار یک ترمهفروشی نشستهاند، سراغ آب انبار محل را میگیرم. گرما او را هم کسل کردهاست، با دستش به روبرو اشاره میکند. دو کوچه را که رد میکنم، به آبانبار فهادان میرسم.
خدا را شکر، بر خلاف دیگر آب انبارها درش باز است و زبالۀ کمتری اطرافش ریختهاند. از ده پله به بعد در تاریکی فرو رفتهاست. و انتهایش مشخص نیست. پلهها را آرام آرام پائین میروم تا چشمم به تاریکی عادت کند. همه چیز خاموش و ساکت است و هر چه پائینتر میروم، هوا خنکتر میشود.
وقتی به انتهای پلکان میرسم، دیگر سردم است و به یاد حرف پیرمرد مسجد جامع میافتم که میگفت: "تابستانها که میرفتیم آب بیاوریم، بیشتر از چند دقیقه آن پایین نمیتوانستیم بمانیم. سرد ِ سرد بود و از آبی هم که میخوردیم، دهانمان یخ میزد". اما حالا در آن تنهایی و تاریکی نه اثری از شیر آب برنجی است و نه آدمهایی که از آن آب مینوشیدند. اما چه انسانهایی که برای فرو نشاندن عطششان از این پلهها پائین نیامدهاند.
در یزد، به دلیل حضور اقلیتهای مذهبی، آبانبارها دو ورودی داشتهاند و یا اگر محله کمبضاعت بوده، قسمت پائین آبانبار را با تیغهای آجری از هم جدا میکردهاند.
طرز ساختن آب انبار چنین بودهاست که ابتدا گودی توسط مقنیها که قبلاً توسط معمار نقشهریزی شده بوده، حفاری میشدهاست. این گودبردای به دلیل حجم بالایش، روندی کند و طولانی داشته که گاهی تا یک سال زمان میبردهاست.
بعد از گودبرداری معمولاً کف آن را سرب میریختهاند که بر اثر آن هم آب سرد میمانده و هم هدر نمیرفتهاست. مرحلۀ بعدی دیوار چینی بوده که این دیوار به اندازۀ دو یا سه آجر ضخامت داشتهاست که به دلیل ارتباط مستقیم دیوار با آب و رطوبت، بر خلاف دیگر بناهای یزد که خشتی هستند، از آجر استفاده میشدهاست.
بعد از آن طاقزنی است که بخش عمده و حساس کار بوده و در نهایت بادگیر گذاشتن روی گنبد. برای سالم ماندن آن، مستقیم وارد آب انبار نمی شده اند. چند متر آنطرفتر نقبی پلکانی میکندهاند، به نام پاشیر که پایان این تونل همتراز با کف مخزن بودهاست و به وسیلۀ شیری که به مخزن وصل میشده، از آب برداشت میکردهاند. برای گندزدایی هم از سنگ نمک و گاهی ماهیهای ریز استفاده میشدهاست.
از آبانبار که بیرون میآیم، دوباره هرم گرما حملهور میشود. و من به ذکاوت و هوش معماران این سرزمین فکر میکنم که صرف نظر از محدودیتهای فراوان، ابتکارهای شگفتانگیزی به خرج دادهاند. اما از این ناراحتم که بناهایی که روزی شاهرگ حیاتی هر محلهای بودهاند، اکنون رو نابودی هستند. و با آن که سر پا ایستادهاند، رفته رفته به زبالهدانی تبدیل شدهاند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب