Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران

رویا یعقوبیان

در فروردین ماه ۱۲۸۸خورشیدی گروهی مرکب ازهشت نوازنده و خواننده که برخی از آنان از سرآمدان موسیقی ایرانی محسوب می‌شدند، به دعوت شرکت گرامافون انگلستان راهی لندن شدند. این گروه از بیست و سوم فروردین تا سوم اردی‌بهشت‌ماه آن سال بیش از دویست اثر اجرا کردند که صفحات و مدارک بجا مانده از آنها به عنوان یکی از نخستین گنجینه‌های موسیقی ایرانی شناخته می‌شود.

این سفر که نزد پژوهشگران موسیقی به سفر لندن مشهور است، نقش مهمی در بازشناسی سیر تحول موسیقی ایرانی، به‌ ویژه درمواجهه با سازها و موسیقی غربی دارد. پیشتر، در ۱۹۰۷و بعدتر در ۱۹۱۴میلادی ترکیب دیگری از موسیقی‌دان‌های ایرانی برای ضبط موسیقی به پاریس و تفلیس سفر کردند، ولی این سفرها نه به لحاظ تعداد آثار بجای‌مانده از آنها و نه از جهت غنا و تنوع، به اهمیت سفر لندن نبودند.

تصنیف مایۀ ترک با اجرای طاهرزاده و رضاقلی خان، ۱۲۸۸خورشیدی
تهران در سال ۱۲۸۸خورشیدی صحنۀ آخرین تلاش‌های محمدعلی‌شاه قاجار در مقابله با آزادی‌خواهان مشروطه بود. قبل از آن، ناصرالدین‌شاه در سال ۱۲۶۵در بازگشت از لندن فونوگراف را به ایران به ارمغان آورده بود، ولی آن هیچ‌گاه در ایران به عنوان ابزار تکثیر موسیقی و وسیلۀ سرگرمی خانگی همگانی به کار نرفت. موسیقی اواخر دورۀ قاجار در انحصار دربار، افراد صاحب‌نفوذ و رجال سیاسی وقت بود و نوازندگان طراز اول به نهادهای حکومتی وابسته بودند و مردم فقط از موسیقی کوچه و بازار بهره می‌بردند.

تکمیل فونوگراف و اختراع گرامافون توسط "امیل برنیر" مخترع آمریکایی و تأسیس شرکت گرامافون انگلستان در ۱۸۹۷میلادی، ضبط و تکثیر صفحه را در نقاط مختلف دنیا  به تجارتی سودآور تبدیل کرد. نمایندگان این شرکت، در سال ۱۹۰۶ قبل از اوجگیری قیام مشروطه، به تهران آمدند و نخستین صفحات موسیقی ایرانی را ضبط کردند که تولید انبوه نداشت.

به گفتۀ محمدرضا شرايلی، پژوهشگر صفحه‌نگاری، "اولين بار در سال ۱۸۹۹ ميلادی در شهر لندن تعدادی اثر به زبان فارسی توسط دکتر حبيب احمد در محل کمپانی گرامافون انگلستان ضبط شد که تا کنون اين آثار به دست نيامده‌است. بعد از آن اولين بار در سال  ۱۲۸۴شمسی در تهران نخستين آثار موسيقی ايرانی ضبط شد که باز هم توسط نمايندۀ کمپانی گرامافون انگلستان انجام شد."

با روی کار آمدن محمدعلی‌شاه و شروع درگیری آزادی‌خواهان مشروطه و حکومت او، فضای ایران برای سفر مجدد نمایندگان این شرکت ناامن شد. به همین رو از گروهی مرکب از درویش خان استاد پرآوازۀ تار، سید حسین طاهرزاده آوازخوان، اسدالله خان اتابکی نوازندۀ تار و سنتور و باقرخان رامشگر نوازندۀ بزرگ کمانچه و همچنین مشیر همایون شهردار نوازندۀ پیانو، رضاقلی‌خان نوروزی نوازندۀ تنبک و خواننده، اکبرخان فلوتی نوازنده فلوت و حسین‌خان هنگ‌آفرین نوازندۀ ویولن، دعوت می‌کنند که برای ضبط صفحه به لندن سفر کنند. این چهار هنرمند اخیر دو به دو با یکدیگر خویشاوند بوده و در مناسب حکومتی و نظام مشغول به کار بودند.

گروه در ۱۲جلسۀ صدابرادری، ۲۵۱ اثر بر روی صفحات ده‌اینچی و دوازده‌اینچی ضبط می‌کنند که آثار ضبط‌ شده در پنج جلسۀ اول از لحاظ فرم، سازبندی و هنرمندان شرکت‌کننده کاملاً با آثار ضبط شدۀ هفت روز بعدی متفاوت است. سازهای استفاده‌شده در پنج روز اول تار، سنتور، کمانچه و تنبک بودند که آواز طاهرزاده را همراهی می‌کردند و در هفت روز باقی‌مانده از سازهای غیر ایرانی چون پیانو، ویولن، اُرگ دستی، فلوت، قره‌نی، طبل، اکسیلفون، سوتک و قاشقک استفاده شد.

تصنیف‌های خوانده‌شده در این اجراها غالباً از تصانیف ترانه‌سرای زبدۀ آن سال‌ها علی‌اکبر شیدا و تصنیف‌های قدیمی انتخاب شده‌است. از این نظر نیز آثار بجامانده از این سفر یکی از منابع مرجع برای تصنیف‌های قدیمی است.

هنرمندان سفر لندن پس از پایان ضبط به ایران بازگشتند و چند ماه بعد مشروطه‌خواهان به حکومت مستبد محمدعلی‌شاه پایان دادند. صفحات ضبط ‌شده در سفر لندن خیلی زود منتشر شد و در دسترس عموم قرار گرفت و به این طریق به انحصار مجالس درباری و اعیان و اشراف بر موسیقی اصیل پایان داد.

جدیدآنلاین: اگر شما هم در بارۀ این موضوع نظر یا اطلاعی دارید، لطفاً برای ما بفرستید.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرشید سامانی

چند سال پیش در میدان تجریش، شهرداری روی یک بیلبورد بزرگ، عکسی از این میدان در اوایل دورۀ پهلوی را نصب کرده بود که نشان می‌داد پیرامون میدان، سراسر باغ و چنارستان بوده‌است. حالا چرا می‌خواستند فیل رهگذران یاد هندوستان کند و آه حسرت بر لبانشان بنشیند، الله اعلم. اما درست پشت تابلو، برج‌های نیمه‌سازی به چشم می‌آمدند که قرار بود با مجوز شهرداری تهران آخرین بقایای آن باغ‌ها و چنارستان‌ها را زیر کوهی از آهن و بتن دفن کنند.

لابد خاطره‌های تهران از خود تهران عزیزتر است. وگرنه چرا باید باغ‌هایش را از بیخ و بن براندازند و در همان حال، لابلای نوشته‌ها و عکس‌های قدیمی سراغ‌شان را بگیرند؟

سخن از روستای تهران نیست که هفتصد، هشتصد سال پیش پوشیده از انارستان بود. سخن از تهران دوران صفوی نیست که قبل از هر چیز یک چهارباغ زیبا داشت. سخن از تهران اوایل قاجار نیست که خانه‌هایش زیر درخت گم شده بود. سخن از تهران اواخر قاجار هم نیست که با وجود ویرانی و چندپارگی باغ‌ها، روی هم رفته ۲۱۵ باغ و باغچه داشت. اینها را حتا پدربزرگ‌ها هم به یاد ندارند.

تهرانی که آنها دیدند، آنچنان در چرخش ایام زیر و زبر شده بود که مردمانش حال و روز سنگلج، محلۀ اعیان‌نشین و پردار و درخت عصر قاجار را چنین می‌یافتند:

تهران و آب سنگلج و باد شهریار/ منعش مکن که خال لب هفت دوزخ است! 

تهرانی که پدربزرگ‌هایمان دیدند، بیشتر باغچه داشت تا باغ. باغچه‌هایی که از چند پاره شدن باغ‌های دارالخلافۀ ناصری شکل گرفته بودند. شاید، خوشبخت‌ترین این باغ‌ها پارک اتابک بود که سفارت روس به لطایف‌الحیل بر آن چنگ انداخت و تصاحب کرد. وگرنه همانندش که پارک امین‌الدوله بود و به شهادت عکس‌های قدیمی روی استخر بزرگش قایق‌سواری می‌کردند، زیر دست ورثه تکهتکه شد و زیر ساخت و ساز رفت.

حتا باغ‌های سلطنتی در امان نبودند. اگر مابقی باغ‌ها به جبر زمانه و در فوران جمعیت شهر ویران شدند، در عوض، سخت است باور کنیم که کینۀ رضاشاه از قجرها در تکه پاره کردن باغ گلستان بی‌تأثیر بود. وقتی شاهان قجر خود تیشه به ریشۀ باغ‌های شاهبابایشان می‌زدند و درختان را هیزم دیگ‌های مطبخ سلطانی می‌کردند، از او چه انتظار می‌رفت؟

مگر ناصرالدین‌شاه باغ معروف و بزرگ لاله‌زار را شخم نزد تا از میانش خیابان عبور دهد؟ تازه از فرنگ برگشته بود و در آن حال و هوا سیر می‌کرد. دلش می‌خواست دارالخلافۀ طهران، خیابانی مثل شانزهلیزۀ پاریس داشته باشد. هیچ کس هم بر او خرده نگرفت، مگر طبیب فرانسوی‌اش دکتر تولوزان که می‌گفت، شانزهلیزه را نمی‌توان برگور لاله‌ها بنا کرد.

تهرانی که پدربزرگ‌هایمان دیدند، اغلبِ باغ و بوستان‌هایش پیرامون شهر بود. در روستاها و آبادی‌هایی که تهران رفته رفته برایشان دندان تیز می‌کرد: ونک، اوین، قلهک، زرگنده، چالهرز، چیزر، دروس، دزاشیب، قیطریه، جعفرآباد، محمودیه، فرمانیه، کامرانیه، زعفرانیه و غیره.

وقتی رضاشاه جادۀ مخصوص پهلوی را ساخت، تا یکراست از میانۀ شهر به سعدآباد در شمیران برود، خاطرۀ دیگری به خاطرۀ تهرانی‌ها افزوده شد. برای یک نسل بعدتر جادۀ مخصوص پهلوی با ردیف چنارهایش نه فقط راه رسیدن به تفرجگاه، که خود یک تفرجگاه بود. خیابانی با حدود ۶۰ هزار درخت که حالا دو سومشان نابود شده‌اند. برخی برای آن که خیابان‌های فرعی به خیابان اصلی راه پیدا کنند، بریده شدند؛ برخی برای این که جلو درب پارکینگ‌ها پل بزنند، فرو افتادند و مابقی به خاطر آب ندادن و حرس نکردن و زباله افکندن و ساختمان‌سازی خشکیدند.

کم کم جادۀ مخصوص راهی شد تا تهران خود را به پای البرز بکشاند. پیش از همه دولتمردان و اعیان و اشراف رفتند تا خانه‌های ویلایی خود را در کوچه‌باغ‌های شمیران بنا کنند. باز هم درختانی افتادند تا شمیران حال و هوای روستایی خود را از کف بدهد و جزیی از شهر بشود، اما نه یک شهر خشک و خالی که یک باغ- شهر فرح‌انگیز.

این باغ- شهر نه فقط در زمان پدران ما که کمابیش تا بیست سال پیش دوام آورد. در وانفسای اوایل انقلاب که مستضعفان به تهران دعوت شدند تا خانه‌دار شوند و زاغه‌نشین‌ها به نام شهرک سربرآوردند، شمیران تا حدودی مصون ماند، چرا که سکونت در خانه- باغ‌هایش نه باب طبع مستضعفان بود و نه در توانشان.

در عوض، آبادیهای دیگری از غرب و شرق تهران پشت قبالۀ شهر افتادند و درختانشان تن به ارۀ بساز و بفروش‌ها سپردند. کار از  توتستان‌های طرشت آغاز شد و چند سال پیش به باغ‌های کن رسید. به گفتۀ غلامحسین کرباسچی، شهردار سابق تهران، در مصاحب‌های در سال ۱۳۸۶، باغ‌هایی که گاه ۳۰۰ هکتار مساحت داشتند، به ادارات مختلف واگذار می‌شدند، تا برای کارمندانشان خانه سازی کنند.

اما فقط کارمندان و محرومان و مستضعفان نبودند. انقلاب سرمایه‌داران و اشرافیت خود را پدید آورد و شمیران دیگر به اندازۀ آنها باغ و خانه نداشت. از این گذشته، ذیل سیاست گسترش عمودی شهر به جای گسترش افقی آن- که تا به امروز بی‌محابا تعقیب شده‌است ـ باغ‌های شمیران لقمۀ چرب و نرمی برای برج‌سازان و بساز و بفروش‌ها بودند. آنقدر که عده‌ای از خارج‌نشینان به تهران بازگشتند، باغ رهاشده‌ای را که ارثیۀ پدری بود، کوبیدند، برج کردند و رفتند.

مسئلۀ اصلی درخت نبود. مسئلۀ جنگ منافعی بود که تیرش به قلب درختان می‌خورد. شهردار تهران می‌گفت: "هر سیاستی منجر به محدود شدن منافع عده‌ای می‌شود. ممکن است یک نفر بخواهد یک ویلای هفت‌هزار متری با استخر در شمیران داشته باشد و راحت باشد، اما ما می‌گوییم، تهران با شرایط و جمعیتی که دارد، ممکن است این فضا را به شما ندهد."

و چنین بود که باغ- شهر شمیران در کمتر از دو دهه نیست و نابود شد. شرم‌آور است که از آن همه باغ، غیر از باغ‌های سلطنتی سعدآباد و نیاوران که موزه شدند، بکرترین‌شان آنهایی هستند که دست سفارتخانه‌های خارجی هستند: باغ زرگنده (سفارت روسیه)، باغ قلهک (سفارت انگلستان)، باغ فرمانیه (سفارت ایتالیا) و غیره.

تهران هم که از زمان پهلوی بی‌درخت شده بود، بی‌درخت‌تر شد. از قاجار تا پهلوی، باغ‌ها باغچه شده بودند و باغچه‌ها، خانه‌های حیاط‌دار. حالا نوبت بود که حیاط‌ها، آپارتمان شوند و حتا جایی برای کاشتن گل رز و یاس امین‌الدوله باقی نماند.

راستی را که  تاریخ تهران تاریخ درخت‌کشی است!

در گزارش مصور این صفحه، همراه با دکتر ناصر تکمیل همایون، مورخ و استاد دانشگاه و مؤلف کتاب "تاریخ اجتماعی و فرهنگی تهران" سرنوشت باغ‌ها و درختان پایتخت از روزگاران دور تا انقلاب را پی می‌گیریم و عکس‌هایی از باغ- شهر تهران و ییلاق شمیران در عصر قاجار را می‌بینیم. بیشتر عکس‌ها در دورۀ ناصرالدین‌شاه قاجار توسط عکاسان دربار همچون عبدالله قاجار گرفته شده‌اند و اکنون در آلبوم خانۀ سلطنتی کاخ گلستان نگهداری می‌شوند. کیفیت نامطلوب برخی عکس‌ها مربوط به آسیب‌دیدگی اصل چاپی آنها یا نگاتیوهای شیشه‌ای‌شان در مرور زمان است.

 

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
آزاده حسینی

در حالات غمگینی، تنهایی، دلتنگی و عاشقی نیاز به یک مسکن روح داری. چه چیز بهتر از یک موسیقی ناب. یک آوا، یک صدا، یک نوای دلنشین.

در گوش‌هایت صدای دلنشینی زمزمه می‌‌کند و تو را از هر آنچه اطرافت است، جدا می‌‌کند. حس می‌‌کنی کسی در ضمیر تو با تو سخن می‌‌گوید، روحت را نوازش می‌‌کند. مثل یک دوست خوب، یک آشنا. تو را به شعف می‌آورد، دو بال به تو می‌دهد و با تو فراتر از زمین مادی پرواز می‌کند.

من مطمئنم که هر کس صدای مامک خادم و موسیقی او را می‌شنود، این حس به او دست می‌دهد.

ترانه پرواز از گروه "اکسیوم آف چویس"
خانم مامک خادم در تهران به دنیا آمد. فرزند ارشد خانواده بود و از توجه پدر و مادرش بهره‌مند بود. در دوران کودکی به کلاس‌های رقص بالۀ مادام لازاریان فرستاده شد. شاید بتوان گفت که این اولین جرقه‌های آشنایی وی با هنر بود. چون پدرش رئیس معدن زغال‌سنگ گاجره بود،  بسیاری از اوقات فراغتش در کودکی‌ در آن منطقه سپری شد.

در همان ایام نوجوانی وارد کارگاه موسیقی کودکان و نوجوانان رادیو ملی ایران شد که رهبری آن با خانم سیمین قدیری بود. در همان ایام این موقعیت را پیدا کرد که با آموزش‌های دوره‌ای خانم پری زنگنه نوا‌های محلی را یاد بگیرد. در واقع این دوره پایه‌های موسیقی را در وی بنا کرد.

قبل از انقلاب  و در اوج شور نوجوانی برای تحصیل به آمریکا مهاجرت کرد. اگرچه بر بازگشت به ایران پس از پایان تحصیل پا می‌فشرد، ولی زمانه این فرصت را به او  نداد؛ انقلاب ‌و در پی آن جنگ هشت‌سالۀ ایران و عراق مانع بازگشت او شد.

تنهایی از پی‌آمدهای مهاجرت است. در این زمان با موسیقی انس بیشتر یافت. به علت ناآشنایی با زبان و فرهنگ آمریکا یاد گرفت که شنوندۀ خوب موسیقی باشد. به مرور زمان دلبستگی وی به موسیقی سنتی ایران بیشتر شد.

بعد از دریافت مدرک فوق‌لیسانس در رشتۀ ریاضیات و ورود به بازار کار، حرفۀ تدریس را برگزید. این شغل به او مجال داد تا از تعطیلی تابستان بهره جوید و استعداد هنر موسیقی خود را صیقل دهد. سال‌های متمادی، تابستان‌ها به ایران بازمی‌‌گشت، تا موسیقی سنتی ایرانی را نزد استادان مشهور ایران بیاموزد. هر سال با آهنگ و آلبوم‌های تازه ضبط ‌شده به آمریکا باز می‌‌گشت و تا تابستان سال بعد درس‌های خود را تمرین و مرور می کرد. همچنین در کلاس‌ها و کارگاه‌هایی که توسط استادان موسیقی سنتی ایران در آمریکا برگزار می‌‌شد، شرکت می‌کرد.

موسیقی سنتی، پایۀ موسیقی وی شد. زندگی در یک کشور غربی سبب به چالش کشیده شدن آموخته‌های وی در زمینۀ موسیقی سنتی شد و همین امر او را به موسیقی تلفیقی سوق داد. همین امر باعث شد که وارد گروه "اکسیوم آف چویس" Axiom of Choice (اصل انتخاب)* شود که با جرأت می‌توان گفت، نخستین و بهترین نمونۀ موسیقی تلفیقی در عرصۀ موسیقی فارسی است. این گروه در ایالت کالیفرنیا در آغاز دهۀ ۱۹۹۰میلادی تأسیس شد.

مامک خادم و رامین ترکیان اعضای اصلی این گروه بودند. اولین آلبوم این گروه  ورای انکار (Beyond Denial) نام داشت که در سال ۱۹۹۴منتشر شد. این گروه موسیقی سنتی ایرانی را با موسیقی غربی آمیخته‌اند به نحوی که برای شنوندۀ غربی ناآشنا نیست.

در آثار Axiom of Choice صدای سازهای موسیقی سنتی ایران همچون تار، سه‌تار و دف با چاشنی آلات موسیقی غربی چون گیتار و بیس همراه است. در واقع، شروع کار این گروه باعث شد که یک سبک جدیدی از موسیقی در حوزۀ موسیقی فارسی ایجاد شود.

دیگر آلبوم‌های این گروه "نیایش" و "گشایش" نام دارند که هر کدام به نوبۀ خود نمونۀ عالی موسیقی تلفیقی است. البته، فعالیت مامک خادم تنها محدود به این گروه نشد. او در تهیۀ چند فیلم سینمایی، تلویزیونی و نمایشنامۀ تئاتر همکاری داشته‌است. از جملۀ این فیلم‌ها می‌توان به صلح‌آورThe Peacemaker  اشاره کرد که در آن با موسیقیدان برجسته، هانس زیمر همکاری کرده‌است. همچنین او در ساختن موسیقی فیلم‌های دیگری چون "دراکولا ۲۰۰۰" و "ترافیک" نیز همکاری داشت. افزون بر این، وی در قطعه‌ای که توسط  "اوا بگلاریان" در تئاتر یونانی "ساقی‌های خدایان" در جشنوارۀ پتراس یونان هنرنمایی کرده است. علاوه بر همۀ اینها او در تهیۀ قسمت "فصل روح" از رشته‌آلبوم‌های "بودا بار" نیز همکاری کرده‌است.

به گفتۀ خودش، یکی از مهمترین دغدغه‌های فکری او، نحوۀ آموزش آواز در ایران است. مامک خادم بر اساس تجربیات شخصی خودش، معتقد است که شیوۀ آموزش آواز در ایران بسیار سخت است و از همان آغاز شاگردان مجبورند با ردیف‌های موسیقی آشنا شوند، در صورتی که افراد باید بدانند که صدا، از کجای گلو و با چه اندازه نفس‌گیری و به چه شیوه‌ای برون می‌آید. او نظام آموزش موسیقی سنتی در قالب موسیقی غربی را عرضه کرده‌است.

آلبوم جدید مامک خادم  "جستجو" نام دارد که ثمرۀ سفرهای گوناگون وی به گوشه و کنار جهان و ایران است. او با برگرفتن نقاط مشترک موسیقی سنتی ایرانی با دیگر کشورها، این آلبوم را شکل داده‌است. در این آلبوم، کلام فارسی به خوبی بر روی نواهای برگرفته از موسیقی کشورهای دیگر نشسته و در نتیجه، یک نمونۀ برجستۀ دیگر در زمینۀ موسیقی تلفیقی را به بار آورده‌است.


* اصل بنیادین انتخاب، یک اصل ریاضی است.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داوود خراط*

در سال ۱۳۴۶خورشیدی بعد از پایان دورۀ آموزشی نظام همراه با ۳۰ نفر از همقطاران عازم اصفهان شدیم تا در یکی از روستاها به عنوان سپاهی دانش خدمت کنیم. یازده نفر ما همراه با راهنما عازم دهات بخش فلاورجان و هرکدام در دهی مستقر شدیم.

جوچی دهی بود که به نام من افتاد؛ دهی از توابع "پیر بکران" در جنوب غرب اصفهان، با ۱۵۰خانوار و ۵۵۰ نفر جمعیت که از سه خاندان تشکیل شده بودند.

دبستان در کنار قبرستان و در دامنۀ کوه زیبایی قرار داشت که بعد از ظهرها محل آسایش فکری من بود. دانش‌آموزان با ولع خاص از صبح زود در حیاط مدرسه جمع می‌شدند. خط مشی من در این ده تدریس همراه با داستان‌گویی و شعرخوانی بود.

ده جوچی یک کیلومتر با ده پاوا و دو کیلومتر با ده پیربکران فاصله داشت. مقبرۀ قدیمی پیربکران، وزیر پر اقتدار دوران سلجوقی، در روستای پیربکران قرار داشت.

زمستان زیباترین نمایش طبیعت را به این منطقه می‌داد. درختان زیر لایه‌های برف قرچ قرچ صدا می‌کردند و شب‌ها زوزۀ گرگ‌ها به‌خوبی به گوش می‌رسید.

بعد از هجده ماه، خدمتم به پایان رسید و شش ماه بعد برای ادامۀ تحصیل عازم آمریکا شدم. لیکن یاد آن ده همیشه در ذهن و قلبم بود.

همواره آرزو داشتم دوباره گذارم به جوچی برسد و سرانجام بعد از سی و هفت سال بخت به من یاری کرد و در سال ۲۰۰۵ میلادی همراه با همسرم به ایران و برای چند روز به اصفهان رفتیم و به دیدار ده جوچی رسیدیم.

جاد‌ه‌ها اسفالته شده بود، ولی کوه‌های اطراف هنوز حس آشنایی قدیمی را می‌داد. ده پیربکران به شهرکی تبدیل شده بود که چند خیابانش پر از ترافیک ماشین‌های باربری بود. قلعۀ ده پاوا از بین رفته و جایش را مزرعۀ برنج گرفته بود.

مسجدی در دهنۀ جوچی بنا شده بود. مدرسه هنوز هم در جای خود باقی بود، لیکن میله‌های آهنی جای خود را به دیوار گلی داده بود و مختص تعلیم دخترانی بود که نصف روز را در مسجد می‌گذرانیدند.

روبروی مدرسه مردی مشغول تعمیر خانۀ خود بود که به ما خوش‌آمد گفت و بعد از آن که خودم را معرفی کردم، با تأسف به اطلاع من رسانید که بیشتر اهالی مرده‌اند و فرزندانشان برای کار به شهر کوچ کرده‌اند.

موتورسواری برای ادای احترام توقف کوتاهی کرد و بعد از آن که داستان تجدید دیدار من از روستا را شنید، با چشمان شیدا نگاهی به من انداخت و مرا در آغوش گرفت. او تنها بازمانده از شاگردان ده جوچی بود که هنوز هم در ده زندگی می‌کرد.

انتظار نداشتم که ده را در این حالت ببینم، لیکن خیلی خوشحال شدم که دست‌کم یک نفر از اهالی ده مرا شناخت.

 


*داوود خراط از کاربران جدیدآنلاین در آمریکاست.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امیر جوانشیر

گزارش از گفتگو با ماشاالله آجودانی
دکتر ماشاالله آجودانی در ۲۹ اردی‌بهشت ۱۳۲۹ در شهر آمل متولد شد. در شش‌سالگی پدرش را از دست داد و ناگزیر نزد مادر و براداران بزرگ شد. تا کلاس هفتم در آمل ماند و برای کلاس هشتم به ساری رفت، چون مادرش در آنجا می‌زیست. اما او، به دلایلی دوست نداشت نزد مادر بماند، بنابراین برای ادامۀ تحصیل نزد یکی از برادرانش به کرمانشاه رفت.

"در واقع زندگی من بین برادرانم تقسیم شده بود و من از اینجا به آنجا پاس داده می شدم".

هنگامی که در دبیرستان پهلوی کرمانشاه درس می‌خواند، به روماتیسم دچار و راهی بیمارستان شد. بیماری جدی شد. ترک تحصیل کرد و به آمل بازگشت و نزد برادر دیگری کلاس نهم را خواند. اما سه سال بعدی دبیرستان را نزد عمویش رفت و با پسر عموها زندگی کرد. در همانجا دیپلم گرفت و با وجود زندگی سختی که داشت، در کنکور دانشگاه از رتبه‌ای عالی (گویا یکی از پنج نفر اول) برخوردار شد و به رشتۀ ادبیات فارسی رفت...

 

دلیل اینکه در کنکور رتبه خوبی به دست آورد، چه بود؟ "برای اینکه از بچگی با مطبوعات آشنا بودم. مجله می‌خواندم. وضع مالی‌مان خوب نبود؛ مجبور بودم بلیت بخت‌آزمایی بفروشم و زندگی خودم را بگردانم. در دورۀ دبستان وقتی زنگ ظهر را می‌زدند، به خیابان می‌رفتم و تا ساعت یک و ربع بلیت می‌فروختم، بعد می‌رفتم خانه ناهار می‌خوردم و به مدرسه بر می‌گشتم. عصر بعد از ساعت مدرسه هم می‌رفتم در کنار بلیت بخت‌آزمایی، مجله می‌فروختم. مجلات و روزنامه‌هایی مثل امید ایران، روشنفکر، تهران مصور، آتش، کیهان، اطلاعات".

 

اما او تنها این مجلات را نمی فروخت، بلکه آنها را می‌خواند. شعر می‌خواند، قصه می‌خواند، مقاله می‌خواند و این خواندن‌ها زمینه‌ای شد برای آشنایی با ادبیات که بعدها تخصص دانشگاهی او شد.

فروش بلیت و مجله را تا کلاس هشتم ادامه داده بود. اما بعد، از زمانی که برای کلاس هشتم به ساری رفت، دیگر این کار را نمی‌کرد و در نتیجه، دیگر مجله نمی‌خواند، اما خواندن دیگر عادت شده بود؛ کتاب می‌خواند. هنوز دورۀ دبیرستان را به پایان نبرده، کتاب‌هایی مانند گلستان، بوستان، مرزبان‌نامه، کلیله و دمنه و مانند اینها را خوانده بود و قصاید و غزلیات بسیاری در حافظه داشت. درس عربی‌اش هم خوب بود. هم نزد روحانیان عربی خوانده بود و هم در کلاس درس نزد معلمی که عربی را بسیار خوب می‌دانست. "در آمل معلمان خوبی داشتیم. یکی از آنها رمضان اولیایی بود که در دانشگاه هم بسیاری از استادان ادبیات، سواد او را نداشتند."

این زمینه‌ها سبب شد که او نه تنها در کنکور رتبه‌ای عالی به دست آورد، بلکه در دانشگاه نیز شاگرد برجسته‌ای شود. پیش از ورود به رشتۀ ادبیات فارسی نه تنها با ادبیات کلاسیک، بلکه با ادبیات معاصر نیز آشنایی به هم زده بود. نیما خوانده بود، شاملو خوانده بود، شعر می‌گفت و در روزنامه‌های محلی و نیز در مجلات تهران، مانند فردوسی چاپ می‌کرد. امروز البته کسی او را به عنوان شاعر نمی‌شناسد، اما در کتاب هزار و یک شعر سپانلو که از شاعران معاصر فراهم آمده، شعری هم از او انتشار یافته‌است.

علاوه بر زمینۀ کتابخوانی، در مازندران زمینۀ سیاسی پیدا کرده بود. بنابراین در دانشگاه وارد ماجراهای سیاسی شد. "جنگ‌های چریکی شروع شده بود. ما وارد مقولاتی شدیم که نه در صلاحیت سن ما بود، نه در صلاحیت خرد و دانش ما، و نه به مصلحت جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم. "

آجودانی پس از تحصیلات دانشگاهی برای گذراندن دورۀ سربازی به تدریس در پژوهشکدۀ نطنز پرداخت که از شاخه‌های دانشگاه اصفهان بود. سپس چندی به عنوان استاد ادبیات دانشگاه اصفهان خدمت کرد، اما انقلاب و انقلاب فرهنگی سبب شده بود دانشگاه جو پیشین خود را از دست بدهد. سرانجام به انگلستان مهاجرت کرد و در لندن مقیم شد. او در سال‌هایی که در لندن زیسته‌است، در کنار تأسیس و ادارۀ کتابخانه مطالعات ایرانی، سه کتاب تقدیم جامعۀ فارسی‌زبان کرده که هر سۀ آنها کتاب‌های مطرحی بوده و از زمان انتشار همواره مورد بحث و فحص قرار گرفته‌است: "مشروطۀ ایرانی"، "یا مرگ یا تجدد" و "هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم" که تازه‌ترین اثر اوست.

در مطلب شنیداری این صفحه به این سه کتاب از زبان خود دکتر آجودانی نظری می‌افکنیم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرشید سامانی

هرچه بیشتر در ایران به گردش درآییم و هر چه بیشتر به شهرها و روستاهای کهن سفر کنیم، بیشتر به عمق ترسی که بر زندگی نیاکانمان سایه افکنده بود، پی می‌بریم.

همسایگان ایران نمی‌توانستند از خاک این سرزمین پهناور چشم طمع برگیرند. فقط نام‌ها عوض می‌شد: سکاها، مقدونی‌ها، عرب‌ها، ترکمانان، غزها، مغولان، ازبکان، عثمانی‌ها، روس‌ها و غیره. مثل لشکرکشی نادر به هند، نادر است، وگرنه تا بوده، یورش از بیرون بوده و هراسی که در درون پدید می‌آورده.

اما دست‌درازی بیگانگان تنها یک روی سکۀ ناامنی در ایران است. حتا هنگامی که پشت مرزها خبری نبود، در این سوی مرز، تعصبات قومی و مذهبی و کشاکش سلسله‌جنبانان قدرت یا تضاد میان یکجانشینان و شبانکارگان، آتش بر خرمن آرامش مردمان می‌زد و ملوک‌الطوایفی مملکت، بادی بود که بر این آتش می‌وزید.

جنگ حیدری و نعمتی که امروز ضرب‌المثل است، دیروز شرنگ تلخی بود در کام تاریخ ایران. از میان آن همه حکایتی که از جنس حیدری و نعمتی گفته‌اند، شاید بازگویی یک حکایت خالی از لطف نباشد:

از نیمۀ دوم سدۀ ششم هجری و با فتوری که در کار دولت سلجوقیان پیش آمد، اصفهان سخت درگیر کشاکش‌های مذهبی شد. در این میان، درگیری اهالی دو محله در دشت و جوباره، چنان کرده بود که کمال‌الدین اسماعیل، شاعر پرآوازۀ اصفهانی دست به دعا برد و چنین سرود:

تا که دردشت هست و جوباره/ نیست از کوشش و کشش چاره
ای خداوند هفت سیاره/ پادشاهی فرست خونخواره
تا که "دردشت" را چو دشت کند/ جوی خون آورد ز جوباره
عدد خلق را بیفزاید/ هر یکی را کند دو صد پاره

اندکی بعد آرزوی شاعر برآورده شد و او خود نیز در یورش آن پادشاه خونخواره - چنگیز مغول - در شمار کسانی آمد که دوصدپاره شدند! اما از ورای قرون و اعصار و از فحوای کلام او می‌وان دریافت که جنگ و جدال درونی در ایران به چه پایه بوده‌است.

تلخ است، اما واقعیت دارد که ایرانیان در تاریخ خود نه فقط با بیگانگان که با یکدیگر نیز در ستیز بوده‌اند. پس شگفت نیست که به هرکجای این سرزمین قدم گذاریم، آثار قلعه‌ها و حصارها را از ستیغ کوه تا پهنۀ دشت نمایان ببینیم. اینها که امروز برایمان جاذبۀ گردشگری و اسباب تفاخر ملی و مایۀ تفریحند، شاهدی هستند بر زندگی هراس‌آلود پدرانمان تا روزگارانی نه چندان دور.

از میان قلعه‌هایی که چند ده و بلکه چند صدتایشان را می‌توان در سرتاسر ایران سراغ گرفت، قلعۀ روستای طَرْق (بر وزن برق) در ۳۵ کیلومتری جنوب شهر نطنز داستانی شنیدنی دارد. طرق مانند دیگر روستاهای پیرامون نطنز - از جمله ابیانه - هم طبیعتی زیبا دارد و هم پیشینه‌ای دور و دراز.

هنوز بیل و کلنگ باستان‌شناسان زمین طرق را به دقت نکاویده که بدانیم کی و چگونه شکل گرفته‌است یا آثار موجود در آن چه سن و سالی دارند. اما قلعۀ روستا که منسوب به دورۀ ساسانی (سدۀ سوم تا هفتم میلادی) است و آثاری چون مسجد جامع، عمرش را از هزار سال فراتر می‌برند.

معماری یکی از شبستان‌های مسجد جامع طرق، منطبق با معماری دوران پیش از اسلام است. در ایران، تنها دو مسجد شناخته‌شدۀ دیگر وجود دارند که فضای معماری عصر ساسانی بر آنها حاکم است. یکی مسجد جامع فهرج در نزدیکی یزد و دیگری مسجد تاریخانۀ دامغان. هر دو اینها را از نخستین مساجد ایرانی دانسته اند که یا مستقیما از قامت آتشگاه به هیأت مسجد درآمده اند یا در دورانی ساخته شده اند که هنوز معماری مسجد در ایران قوام نیافته بود و مساجد را مثل آتشگاه می ساختند. با احتیاط می توان مسجد جامع طرق را در ردیف این دو قرار داد و از نوادر معماری ایران به شمار آورد.

قلعه روستا حکایتی دیگر دارد. هم از دورانی که پناهگاه روستائیان در برابر غارتگران محلی بود و هم از آن پس که انبار محصولات کشاورزی شد و به عنوان مهریه و جهیزیه پشت قباله دختران روستا افتاد. دخترانی که حالا خود پیرزنانی سالخورده اند!

در گزارش مصور این صفحه، همراه با نمایش تصاویر روستای طرق و قلعه آن، احمدِ اصغرْ گیوه چی، یکی از اهالی روستا، سرگذشت قلعه از روزگاران قدیم تا به امروز را باز می گوید.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داريوش رجبيان

شگفت‌انگیز است که نقاشی چون سُمبات دِر کیورغیان (Sumbat Der Kiureghian) در ایران نام چندان آشنایی نیست. نقاشی‌های آب‌رنگ او در اوایل دهۀ ۱۹۳۰ میلادی تا اواخر دهۀ ۱۹۹۰ شبیه آثاری نیست که بتوان فراموش‌شان کرد. نقاشی‌های او را همین اکنون هم می‌شود در بازارهای مجازی‌ای چون "ای‌بی" (eBay) دید که با قیمت‌های گزافی به فروش می‌روند. اما در ایران که زادبوم سمبات است، این نقاش را بیشتر، هم‌تبارانش می‌شناسند و برخی از دست‌اندرکاران هنر نقاشی. در حالی که به جرأت می‌توان گفت، سمبات از برجسته‌ترین نقاشان آب‌رنگ اصفهان بوده‌است.

سمبات سال ۱۹۱۳ در خانواده‌ای ارمنی در جلفای اصفهان به دنیا آمد. در مدرسۀ ارمنی این شهر از میان همۀ واحدها بیشتر به نقاشی علاقه داشت. زبان انگلیسی را در کالج انگلیسی پسرانۀ اصفهان فرا گرفت. اما فشار روزگار او را واداشت که تحصیل را کنار بگذارد و به کار و کاسبی بپردازد. اما ورود "سرکیس خاچاطوریان"، نقاش ارمنی مقیم پاریس، در سال ۱۹۲۹ بود که سمبات را بازپس به عالم رنگ و تصویر فرستاد.

خاچاطوریان به اصفهان آمده بود تا از روی دیوارنگاره‌های عالی‌قاپو و چهل‌ستون نقاشی کند. برای انجام این طرح سترگ او به یک شاگرد نیاز داشت و از سمبات خواست که به او کمک کند. سمبات هر چه بیشتر راز و رمز نقاشی را می‌آموخت، به همان میزان شیفتۀ این هنر می‌شد. وی از مهارت خاچاطوریان در استفاده از قلم‌مو و انتخاب رنگ در عجب بود، و از دانسته‌هایش از آثار هنرمندان غرب و هند و ژاپن و آفریقا. طی این دورۀ کوتاه همکاری با خاچاطوریان، سمبات نوجوان اهمیت و ارزش مکتب‌های هنری اصفهان را هم دریافت و به مطالعۀ آنها نشست.

خاچاطوریان هم در این نوجوان، استعدادی کم‌نظیر را می‌دید و کوشید زمینۀ تحصیل او در پاریس را فراهم کند. این تلاش به ثمر نرسید. سمبات تا سال ۱۹۴۹ از ایران بیرون نرفت.

تا آن سال سمبات، نقاشی زبردست شده بود و در خیابان چهارباغ اصفهان استودیوی خودش را داشت، با نام "نگارستان سمبات". نقاشی‌های آب‌رنگ سمبات از بارو و پل و کاخ و میدان‌ و کوچه و بازارهای اصفهان بیشتر گردشگران غربی را به سوی خود می‌کشید. نگاه سمبات به محیط و آدمان اطرافش، با این که از درون بود، در عین حال نگاهی بود از دور؛ گویی سمبات از چشم یک غربی به اشیا و افراد نگاه می‌کرد و آن را به گونه‌ای می‌دید که تا کنون نقاشان بومی ایران ندیده بودند. آب‌رنگ‌های سمبات، بیان "غربیانۀ" مضمون‌های ایرانی است. از این رو، این نقاشی‌ها بی‌درنگ به چشم و دل بازدیدکنندگان غربی نگارستانش می‌نشستند و به فرنگستان راه می‌یافتند. البته، تعداد زیادی از آثار سمبات را مشتریان ایرانی هم می‌خریدند.

سُمبات در حال نقاشی در حوالی تهران، ۱۹۷۹ميلادی

نگارستان سمبات پر از صحنه‌های اصفهانی بود: مسجد شاه و سی و سه پل و پل‌های خواجو و مارنان و شهرستان. دلبستگی سمبات به پل‌ها و راه‌ها و جاده‌ها در طول عمر هنری‌اش محسوس بود. گویی می‌خواست پلی بزند میان امروز و فردا، میان شرق و غرب. علاقۀ او به درآمیختن مضمون‌های ایرانی با شگردهای نقاشی غربی نیز همین پیام را می‌دهد.

در زندگی هم عاشق جاده بود. از روستا به روستا و از شهر به شهر سوژه‌جویی می‌کرد و همیشه با کوله‌باری از سوژه‌های تازه برمی‌گشت. معمولاً در جا می‌نشست و چتری را بر فراز سرش می‌گسترد و لحظه‌ یا صحنه‌ای را روی کاغذ منقش می‌کرد. و گاهی هم عکس آن سوژه را می‌گرفت و با خود به خانه می‌برد، تا سر فرصت و با حوصلۀ تمام از آن عکس، تابلویی دربیاورد. به قول لِوون آبراهامیان، تبارشناس و نویسندۀ ارمنی، سمبات در هنر نقاشی گاه روش‌های مردم‌شناختی را به کار می‌گرفت که عکاسی صحنه برای تدقیق بیشتر از جملۀ همان روش‌هاست.

گذشته از این روش‌ها، تابلوهایی هم هستند که سمبات را به عنوان یک نقاش مردم‌شناس معرفی می‌کنند: خانه‌های ارمنی‌ جلفا و اصفهان؛ زنان روستایی که دور تنوری نشسته‌اند و لواش ارمنی می‌پزند، یا کنار جویباری نشسته‌اند و ظرف و رخت می‌شویند ، یا از آبگیری با کوزه آب می‌گیرند؛ گروهی از ارمنی‌های شاد که در مراسم عروسی رقص و پایکوبی می‌کنند... این عکس‌ها و تابلوها را به‌راحتی می‌توان در هر پژوهشی مردم‌شناختی در بارۀ ارمنی‌تباران ایران به کار برد. به قول اسقف بابیان در جلفای اصفهان: "سمبات با نقاشی‌هایش تصویر زندگی روستایی ارمنی‌ها را جاودانه کرد، و اصفهان محبوبش را با جلفای نو ارمنی‌نشین آن".

با این که تصویرهای ارمنی، بخشی بزرگ از آثار سمبات را به خود اختصاص داده‌است، آثار گرانبار او به هیچ روی تنها در این سوژه‌ها خلاصه نمی‌شود. زنان چادری چهارباغ اصفهان، آخوندی تسبیح‌بدست در میدان شاه، نی‌نوازی خیابانی کنار یک استکان چایی، شترهای خسته زیر طاقی در اصفهان، کودکان دم دروازۀ کاروان‌سرایی کهنه، بقعۀ شاهزاده حسین و عشایر و قالی‌بافی‌شان را هم می‌توان در ده‌ها تابلوی سمبات دید.

سمبات صورتگری ماهر بود. پرتره‌هایی که او از اعضای خانواده‌ و یاران و نزدیکانش یا چهره‌های شناخته‌شده کشیده‌است، دال بر تبحر او در چهره‌پردازی است.

مسافرت‌های سمبات طی سال‌های ۱۹۴۹ و ۱۹۵۰دامنۀ سوژه‌های او را گسترده‌تر کرد. دیگر تنها اصفهان یا حتا ایران نبود که با حرکات موزون قلم‌موی سمبات روی کاغذ شکل می‌گرفت. عراق و سوریه و عربستان و لبنان و انگلیس و ایتالیا و سوئیس و فرانسه با مناظر و مکتب‌های نقاشی‌شان روی آثار سمبات به گونه‌ای نقش خود را گذاشته‌اند. اما ایران و به ویژه اصفهان برای همیشه در کانون نقاشی‌های سمبات باقی ماند، حتا پس از آن که سمبات همراه با همسرش آراکس سال ۱۹۸۰ از ایران به آمریکا رفت و به فرزندانش در شهر لس آنجلس پیوست.

سمبات در آمریکا هم نگارستان خود را داشت و سرگرم کشف چشم‌اندازها و شیوه‌های تازۀ نقاشی بود. اما نگارستان آمریکایی او هم رنگ و بوی ایرانی داشت. استودیوی سمبات ایران و ایرانیان و آیین‌هایشان را به طور مصور به هنردوستان آمریکایی معرفی می‌کرد.

سفر سمبات به ارمنستان در سال ۱۹۹۱ بهانۀ آغاز فصلی دیگر از نقاشی‌های او شد. به روستاهای دوردست کشور آبایی‌اش سفر کرد و شیفتۀ رنگ‌های طبیعت ارمنستان شد: آفتاب‌سوخته، خاکی، زرد براق، سبز روشن... رنگ‌هایی که در کالیفرنیا به چشمش نمی‌خورد. کلیساهای قدیمی ارمنستان در ردیف سوژه‌های محبوب او قرار گرفت.

سمبات برای آخرین بار در پاییز سال ۱۹۹۳ به ایران سفر کرد. ارمنی‌تباران ایران با برگزاری برنامه‌هایی ویژه به نقاش چیره‌دست‌ ارج گذاشتند و در جلفا نمایشگاهی از آثارش را برپا کردند. به گفتۀ "آرمن در کیورغیان"، پسر سمبات، خاطرات شیرین واپسین دیدار از زادبوم، تا آخرین روزهای زندگی، تسلای خاطر سمبات بود.

سمبات تابستان ۱۹۹۹در آمریکا درگذشت. وی در طول بیش از ۶۵ سال کار هنری‌اش، بیش از ده هزار طرح و نقاشی از خود به جای گذاشت. آثار او اکنون در گالری‌ها و موزه‌ها و مجموعه‌های شخصی گوناگون در سراسر جهان یافت می‌شوند و از آنچه از آثار او در ایران باقی مانده، به عنوان میراث ملی نگهداری می‌شود.

یکی دیگر از یادگارهای هنری سمبات، شیوۀ نقاشی موسوم به "سمباتیسم" است. چند نمونه از "سمباتیسم" را در گزارش‌ مصور دوم همین صفحه هم می‌بینید که در آنها سمبات رنگ‌های گوناگون را روی پاره‌ای از روزنامۀ ارمنی یا فارسی پخش کرده و با درآمیختن رنگ‌ها سوژه‌هایی شکل داده‌است که گاه با مضمون تیترهای روزنامه گره می‌خورد.

در گزارش مصور نخست این صفحه "آرمن در کیورغیان" فرزند سمبات و استاد دانشگاه کالیفرنیا که نقاشی هم می‌کند، از زندگی پدرش می‌گوید و در گزارش تصویری دوم، ویژگی‌های آثار سمبات را توضیح می‌دهد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ساقی عقیلی

جدید آنلاین: در پی نشر گزارشهایی در باره نقالی در جدید آنلاین، خانم ساقی عقیلی، که خود از نقالان اند متنی برای ما فرستاده اند که در این جا می آوریم. شما هم اگر در این زمینه نظری دارید خوشحال خواهیم شد که دریافت کنیم.

از بهرام بیضایی پرسیدند: "چرا اسطورۀ ضحاک را آن طور که بوده، نشان نمی‌دهید؟" بیضایی گفت: "اسطوره‌ها در هر زمان مطابق با نیازهای زمانه، نو می‌شوند و من در اژی‌دهاک [طومار نقالی] کوشیده‌ام اسطورۀ اژی‌دهاک را مطابق با زمان خود بازنویسی کنم."۱

آری، اسطوره‌ها در طول زمان متحول شده‌اند و به همین دلیل است که روایت‌های گوناگونی از آنها موجود است. مثلاً اودیپ که پدرش را کشته و با مادرش ازدواج کرده، در روایات یونانیان سرانجامی تلخ پیدا کرده، ولی همین افسانه در لرستان به حکایت چاره‌نویس معروف است و در آن برای مردی که شبیه به اودیپ است، راهی به سوی رستگاری گشوده می‌شود.۲

ساقی عقیلی

سنت‌شکنی در گذشته‌های دور نیز بوده؛ مثلاً برای آریاییان، اَسوره‌ها نیروهای منفی و دَئوه‌ها نیروهای مثبت بودند. ولی در ایران، اهورَه (اَسوره) نیروی مثبت شد و دیوها (دَئوه‌ها) نیروهای منفی شدند.

یا کاوۀ آهنگر مدت‌ها شاهنامه‌شناسان را شگفت‌زده کرده بود که چه طور ممکن است در جامعۀ کهن زمان فریدون انقلابی اجتماعی با یاری عضو یکی از اصناف انجام شود. و کریستن‌سن گفت: "چون در خدای‌نامه‌های به‌دست‌آمده و اوستا نامی از کاوۀ آهنگر نیست، شاید بخش مربوط به کاوه در زمان ساسانیان به خدای‌نامه‌ها افزوده شده‌است."۳
در شاهنامه نیز نمونه‌هایی از به‌روز شدن روایت‌های گذشتگان دیده می‌شود. مثلاً در هیچ جای خدای‌نامه‌های به‌دست‌آمده جملاتی شبیه به این ابیات شاهنامه نیست که از زبان رستم فرخزاد گفته می‌شود و شاید برگرفته از زمانۀ فردوسی و جنایت‌های غزنویان است:

پرستارزاده شود شهریار/ نژاد و بزرگی نیاید به کار
بداندیش گردد پدر بر پسر/ پسر همچنین بر پدر چاره‌گر
زیان کسان از پی سود خویش/ بجویند و دین اندر آرند پیش

نقالان نیز در طول تاریخ، نقل‌های گذشته را مطابق با نیازهای زمان و مکان‌شان بازنویسی و بازگویی می‌کردند. برای نمونه، من خود شاهد بودم که نقال پیشکسوتی در میان نقل سام و زال و بدبین شدن سام به همسرش، داستان واقعی مردی را گفت که در محله‌ای زندگی می‌کرد، بی‌پایه به همسرش بدبین شد، همسرش را از خود راند، به پادافرهِ این تهمت ورشکسته شد، به اشتباهش پی برد و در جبران آن کوشید.

به همین ترتیب، امروز نقالی به تحولی در محتوا و فرم نیاز دارد، تا بتواند مخاطبانی را جذب کند که زیبایی‌شناسی دریافت‌شان به سینمای هالیوود، بازی‌های کامپیوتری و زندگی مدرن گره خورده‌است. مخاطبانی که با اخباری مبنی بر پیشرفت‌های علمی، مشکلات اجتماعی، سوانح طبیعی، قتل، دزدی و مانند اینها روبرو هستند. مخاطبان امروز در کنار نقالی‌های اسطوره‌ای و تاریخی شاهنامه به نقالی‌های نوینی هم نیاز دارند که زندگی روزانه‌شان را بتواند بازتاب دهد. چنان‌که در زمان فردوسی هنوز با تیر و کمان و شمشیر می‌جنگیدند و در باورهای مردم، دیوان و پریان، واقعی تلقی می‌شدند.

پس شاید پریان امروز کلاه‌برداران اقتصادی یا کسانی باشند که خانواده‌ها را از هم می‌پاشند و دیوان امروز، قاچاقچیان انسان و اسلحه. ولی پهلوانان امروز کیستند؟
امروزه نقالان اندکی به این پرسش‌ها می‌اندیشند و می‌کوشند میان نقالی سنتی و جوامع مدرن، پلی بزنند و گروه نقالی مدرن (که من عضو کوچکی از آن هستم) می‌کوشد سهمی کوچک را در این زمینه داشته باشد. برای نمونه، گروه مذکور به مناسبت روز فردوسی نقلی را در بارۀ فردوسی تولید کرده و نقل گُردآفرید را در اینترنت نهاده‌است. نقل گُردآفرید تلاشی در فرم و نقل فردوسی تلاشی در فرم و محتوا در راستای پیوند مخاطبان امروز با فردوسی و شاهنامه است. بی‌گمان نقدهای سازندۀ صاحب‌نظران، راه‌گشای این حرکت خواهد بود، تا نقالان بتوانند برای ارتباط با مخاطبان به تکنیک های جدیدی دست یابند.

۱. نقل به مضمون از مجلۀ کارنامه، ویژه‌نامۀ بیضایی.
۲. جزوۀ دانشگاهی تاریخ ادبیات جهان، نوشتۀ جعفر برقی کیوان.
۳. کریستن‌سن، آرتور. حماسه‌سرایی در ایران. مترجم: ذبیح‌الله صفا، تهران، امیرکبیر، ۱۳۷۹، ص. ۵۵۴


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

فرامرز پیل‌آرام گویا آمده بود که بماند و هنرهای اصیلی را که گویا خیال رفتن داشتند، ماندگار کند. هم نقاش بود و هم خوش‌نویس، هم معمار و هم مجسمه‌ساز. و هنری که با تلفیق این مهارت‌ها آفرید، به هنرهای اصیل ایرانی عمری دوباره داد.

سال ۱۳۱۶ خورشیدی در تهران به دنیا آمد و سال ۱۳۶۲ درگذشت. در طول این عمر کوتاه، در کنار هم‌پیشگان هم‌اندیش‌اش، بر طول عمر هنرهای تجسمی ایران افزود. اما از تقلید کورکورانه پرهیز داشت و ترجیح می‌داد راهی را درنوردد که پیش از او رهگذری نداشته باشد.

نقاشی را از کودکی دوست داشت و تجربه کرد و استعدادش را در هنرستان هنرهای زیبای پسرانۀ تهران صیقل داد. ضمن تحصیل در دانشکدۀ هنرهای تزیینی در رشتۀ معماری داخلی و نقاشی تزیینی تبحر یافت. برای آموختن تجربیات هنری نوین غرب به فرانسه رفت و شگردهای نقاشی، لیتوگرافی و انواع چاپ آنجا را فرا گرفت. با هنر غرب درآمیخت، اما در آن قرار نیافت. از آن توشه‌ای گرفت و با خود به ایران برد.

علاقۀ فرامرز پیل‌آرام به نمادهای اصیل ایرانی او را با جمعی از هنرمندانی که بعداً با نام "مکتب سقّاخانه" شناخته شدند، یکی کرد. مکتب سقّاخانه در دهۀ ۱۳۴۰ خورشیدی در برابر "مدرنیته" قد علم کرد و به جای چسبیدن به گذشته، به نوسازی و بهسازی نقاشی اصیل پرداخت. بسیاری از ویژگی‌های نقاشی امروز ایران و به ویژه کاربرد خوش‌نویسی در تابلوها از عناصر همین مکتب هنری است. سقّاخانه‌ها و حسینیه‌ها و تکیه‌ها و پرچم‌های مذهبی و کتیبه‌ها و پرده‌های مشبّک فلزی از جملۀ اشیائی است که از همان آغاز نگاه نقاشان سقّاخانه‌ای را به سوی خود می‌کشید. فرامرز پیل‌آرام، در کنار حسین زنده‌رودی، مسعود عربشاهی، منصور قندریز، صادق تبریزی و پرویز تناولی در زمرۀ سرآمدان این مکتب بود.

سخنان جواد مجابی، نويسنده و هنرشناس، در بارۀ آثار فرامرز پیل‌آرام
پیل‌آرام بیباکانه ترکیب‌ها و تلفیق‌های تازه را می‌آزمود؛ از درآمیختن نمادهای مذهبی با شکل‌های هندسی گرفته، تا تأثیرپذیری از کاشی‌کاری در آفریدن کارهای تازه و تلفیق خط نستعلیق با رنگ و تصویر نقاشی‌هایش. از مهرهای دورۀ قاجار بهره می‌گرفت که در گذشته به جای امضا به کار می‌رفتند. کارهایش هواداران بسیاری پیدا کردند و اندک اندک بازار آفریده‌هایش به خارج کشیده شد. نمایشگاه‌های آثار فرامرز پیل‌آرام در کشورهای گوناگون برگزار می‌شد و در دوسالانه‌های هنری بین‌الملی برنده می‌شد و در همان آغاز شهرتش یکی از آثارش به موزۀ هنرهای جدید شهر نیویورک راه یافت.

به نوشته دایره‌المعارف اسلامی: "آثار پیلارام تابلوهای رنگ و روغن با ساختاری محکم است که خط در آنها با تکیه بر هنرهای سنّتی حرکاتی آهنگین دارد. آهنگ خطوط در کارهای او با تکرار یک حرف به وجود می‌آید و بزرگ‌نمایی و هدایت اشکال، حس حرکتِ بصری را به بیننده القا می‌کند. ادغام خطوط سیاه و ضخیم و سفید و نازک و ترکیب آنها با عنصر خط در آثار او نوعی وحدت به وجود می‌آورد. از دیگر  ویژگی‌های آثار پیلارام اندازۀ بزرگ تابلوهایش، غلبۀ شکل بر محتوا، تضادهای رنگی شدید و بهره‌گیری از رنگ‌ها به صورت حجیم و ضخیم است . از جمله، تابلوهای تیغه ها (۱۳۴۱ش )، ترکیب‌بندی سبز (۱۳۴۶ش )، ریتم با کلمۀ علی (۱۳۵۰ش ) و عاق والدین (۱۳۵۵ش)."

دایره‌المعارف اسلامی همچنین به مجسمه‌های بزرگ برنزی و پیکره‌های چوبی ساختۀ پیل‌آرام اشاره می‌کند، که حجم‌هایی تشکیل‌یافته از خط هستند. برخی از منتقدان هنری همین پیکره‌های خطی را از مهم‌ترین آثار پیل‌آرام می‌دانند.

با این که از درگذشت فرامرز پیل‌آرام حدود ۱۷ سال می‌گذرد، آثار او در حراج‌های بین‌المللی همچنان به صدها هزار دلار به فروش می‌رسد و در واقع، از پرفروش‌ترین‌هاست. استقبال بازدیدکنندگان از تازه‌ترین نمایشگاه آثار فرامرز پیل‌آرام در گالری ۶۶ تهران نیز باعث شده که به گفتۀ مسئولان نمایشگاه، مدت برگزاری آن برای حدود دو هفتۀ دیگر تمدید شود. دوستداران آثار این هنرمند می‌توانند تا روز هشتم اردی‌بهشت‌ماه از ۱۱۰ اثر او در این گالری بازدید کنند.

در گزارش تصویری این صفحه که شوکا صحرایی تهیه کرده‌است، صادق تبریزی، از هم‌مسلکان فرامرز پیل‌آرام، از او یاد می‌کند.

 

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امیر جوانشیر

اردی‌بهشت‌ماه بود. اردی‌بهشت شیراز با اردی‌بهشت همه جا فرق دارد.

دکتر نهاوندی، رئیس دانشگاه پهلوی، به مناسبتی دعوت کرده بود از شیراز دیدن کنیم. روزی چند در شیراز ماندیم و به غیر از دانشگاه از باغ‌های متعدد آن دیدن کردیم. از جمله باغ خلیلی که پر از گل سرخ بود.

یکی از دوستان با آقای پیروز استاندار رفاقت داشت. به همین خاطر شبی استاندار از ما دعوت کرد. سه تن بیشتر نبودیم. ایام جوانی بود. تا دیر وقت در خیابان‌های شیراز پرسه زدیم. دلمان نمی‌آمد خیابان‌های شیراز را که سرشار از بوی بهار نارنج و گل و سبزه بود، رها کنیم؛ خرامیدن و خندیدن سیه چشمان که جای خود داشت.

دیر وقت رفتیم، شاید حدود ده شب. در آن خانۀ مهربان که گل از در و دیوارش فرو می‌ریخت، در فضای باز، کنار یک استخر نشستیم. بر خلاف تصور، بسیار خوش گذشت. می‌ بود و چنگ بود و چغانه بود و صدای خوش یک شیرازی اصیل. همه چیز چندان خوب بود که گفتیم ای کاش زودتر آمده بودیم. همه چیز آن‌قدر خوب بود که وقت زودتر از آن می‌گذشت که تصور می‌کردیم.

ساعت از نیمه‌شب عبور کرده بود که زنگ در خانۀ استاندار به صدا درآمد. گوش‌هامان تیز شد. آن وقت شب چه کسی در ِ خانه استاندار را می‌زد؟ مستخدم رفت که در را باز کند. در که دروازۀ باغ بود تا آنجا که ما نشسته بودیم، فاصله داشت. بعد مستخدم را دیدیم که باز می‌گردد همراه مردی شصت هفتادساله. اما این تنها موهای سپید او نبود که در چشم می‌نشست. ظاهرش کاملاً معمولی بود و نمی‌شد حدس زد که با استاندار خویشاوندی داشته باشد یا رفاقتی. مردی کاملا معمولی بود.

با وجود این استاندار فوق‌العاده به او احترام گذاشت. یک جام می تعارفش کرد و پرسید شام خورده‌است یا نه. آن مرد ساعتی نشست و بعد خداحافظی کرد و رفت.

ما مانده بودیم که آن مرد کیست که استاندار این‌همه به او عزت می‌گذارد. یا کیست که می تواند دیر وقت شب در خانۀ استاندار را بزند.

ساعت حدود یک بعد از نیمه‌شب شده بود. ما با خود زمزمه می‌کردیم و راه به جایی نمی‌بردیم. استاندار پرسید: "چه چیزی پچ پچ دوستان را سبب شده‌است؟" آن دوست که به وی نزدیک بود گفت: "چیزی نیست جز اینکه مانده‌ایم که آن مرد که بود که دیروقت آمد و زودتر از موعد رفت و شما آن همه به او عزت و احترام گذاشتید". استاندار گفت: "پس شما این "عاشق شیرازی" را نمی‌شناسید؟ (و روی "عاشق" و "شیرازی" تأکید گذاشت). شما چه جور خبرنگاری هستید که او را نمی‌شناسید؟ نمی‌دانستم، وگرنه به شما معرفی می‌کردم." آنگاه شروع کرد به معرفی عاشق شیرازی:

"سال‌ها پیش، وقتی این مرد جوان بود، یک روز اردی‌بهشت‌ماه جلالی، از بازار شیراز می‌گذشت. ناگهان یک قامت زیبا، مستور در یک چادر مشکی از رو به رویش گذشت که از آن قامت رعنا فقط یک جفت چشم شهلا پیدا بود. نگاهش به نگاه او گره خورد، اما در چشم به‌هم‌زدنی از کنارش گذشت. رد شد. مرد رد شده بود و نشده بود. دیگرگون شده بود. هنوز صد قدمی نگذشته بود که برگشت. برگشت تا آن چشمان زیبا را پیدا کند، ولی پیدا نکرد. از آن روز شاید پنجاه سالی می‌گذرد و در این پنجاه سال او هر روز صبح در پی گم‌شده‌اش به بازار می‌رود و شب باز می‌گردد. هنوز دنبال آن دو چشم زیباست".

امروز که آن واقعه را مرور می‌کنم، به یاد داستانی از "عزیز نسین" می‌افتم، "تو را دوست دارم تولسو" که شما در همین جدیدآنلاین چاپ کرده‌اید، و نیز بخش عاشقانۀ تراژدی تایتانیک، آنگونه که جیمز کامرون روایت کرده‌است. شاید برای راز و رمزهایی از این دست و نیز رمز و زار شعر حافظ است که شیراز بهت‌انگیزترین شهر عالم است. اینکه از شراب شیراز در طول تاریخ این‌همه گفته اند و حتا یک شراب استرالیایی نام خود را "شیراز" گذاشته‌است هم برای گیرائی آن شراب نیست. تمام گیرائی در خود شیراز است. آن شراب خود شیراز است.

گویا این رازوارگی تنها برای ما ایرانی‌ها نیست که جذاب است. سیاحان معروفی که به ایران آمده‌اند، نتوانسته‌اند از دیدن شیراز چشم بپوشند و یا اصلاً به خاطر دیدن شیراز به ایران آمده‌اند.

اردی‌بهشت شیراز فصل چنین عشق‌هایی است. سعدی در همین ماه اردی‌بهشت بود که به پای درخت گل رفت، تا دامنی پر کند هدیه اصحاب را، اما بوی گلش چنان مست کرد که دامنش از دست برفت. او در همین دیار عاشق شیرازی بالیده بود که می‌توانست گفت: "عاشقان کشتگان معشوقند / برنیاید ز کشتگان آواز."

پیش از زمان سعدی هم اردی‌بهشت شیراز برای مردمان بی‌مانند بوده‌است. نمی‌توانم تصور کنم که در ایران باستانی نقطه‌ای مناسب‌تر از شیراز برای گشت و گذار در بهار وجود داشته‌است، وگرنه تخت جمشید پایتخت بهارۀ هخامنشیان نمی‌شد. پنهان نمی‌توان کرد که شیراز علاوه بر جاذبه‌های طبیعی و اردی‌بهشتی خود، فضای هخامنشی و عظمتی را که با رؤیاهامان پیوند خورده‌است، در ما، ایرانیان زنده می‌کند. فضایی که پس از سپری شدن دیگر هرگز بازنگشت؛ نه شکوه امپراتوری‌اش، و نه رعایت‌های انسانی‌اش، تا حدی که لوح‌های گلی تخت جمشید باز می‌گویند یا استوانۀ بابل اعلام می‌کند. 

آن سلیقۀ هخامنشیان چندان سطح درخوری داشت که در هر زمان تاریخی که ایران در امن و آسایش می‌زیست، شاهان دیگر بدان استمرار بخشیدند. در آخرین سلسله شاهنشاهی، در دورۀ پهلوی نیز شیراز یکی از مراکز بزرگ گردشگری و مورد اقبال بزرگان کشور بود. شیراز به ویژه در ایام بهار همواره یکی از شهرهای دیدنی ایران بود. به همین جهت دارای بهترین هتل‌ها و مهمان‌پذیرها. بزرگترین گردهمایی‌های آن دوران نیز در بهار خرم شیراز برگزار می‌شد و بیشترین گردشگران را این شهر از چهار سوی عالم به خود می‌خواند. ثروتمندان جزایر و کشورهای اطراف خلیج فارس که جای خود داشتند. شیراز ییلاقشان بود.

اردی‌بهشت شیراز هنوز دیدنی است و برای همین است که "روز" های سعدی و حافظ و شیراز از روزهای همین ماه انتخاب شده‌است. هیچ شهری در اردی‌بهشت‌ماه حال و هوای شیراز را ندارد. کافی است از تأثیر جادویی باغ ارم و نارنجستان و سعدیه و حافظیه و رکن‌آباد و هر جای دیگر یاد کنیم که آدمی را افسون می‌کنند. حافظ را چنان افسون کرده بودند که تا پایان عمر پا از خاک آن فراتر نگذاشت. خاکش بوی عشق می‌دهد. اینکه سعدی می‌گوید:

زخاک سعدی شیراز بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگ او گرش بویی

اشاره به همین معنی است. تنها به خاک خود اشاره نمی‌کند.

موقعیت جغرافیایی شیراز برای هر شهری حسدبرانگیز است. هواپیما زمانی که وارد دشت بزرگی می‌شود که کوه‌های بلند گرداگردش را فراگرفته‌اند، وارد دشت شیراز شده‌اید. این کوه‌ها شامگاهان که خورشید سر از دامان افق بیرون می‌کشد، چنان رنگی به خود می‌گیرد که چشم از دیدن آن سیر نمی‌شود. آندره مالرو در همین شیراز بود که گفت: "با این رنگ که کوه‌های شما دارد، آدم دلش می‌خواهد تا افق بدود."

خیابان زند شیراز پیش از انقلاب یکی از باصفاترین خیابان‌های ایران بود. بعد از انقلاب هم یک مهندس شیرازی که در شهرداری خدمت می‌کرد، بهترین مجسمه‌ها و نقش‌ها و تزیین‌ها را در جای جای شهر به کار گرفت و شهر را زیباتر از پیش کرد. این زمانی بود که ایران تازه از جنگ رهایی یافته بود و شهرهای دیگر هنوز به خود نیامده بودند که به زیبایی بیندیشند.

این شهری است که به‌جز گل و ریحان و زیبایی‌های ظاهری، جاذبه‌های معنوی می‌سازد. از جمله آنها کاروان حله و زبان آهنگین. هشتصد سال پیش زبان مسجع گلستان را ساخت که هنوز در ادب فارسی بی‌مانند مانده‌است. صد و پنجاه سال پیش زبان مطنطن قاآنی را شکل داد و در روزگار ما، نثر شعرگونۀ ابراهیم گلستان را، چه در عشق سال‌های سبز و چه در درخت کاج، چه در نثر سنگین از روزگار رفته حکایت و چه در داستان‌های جوی و دیوار و تشنه. این خاک شیراز است که سخن آهنگین بر زبان فرزندانش می‌نهد.

هر گاه که سال می‌گردد و باز به ماه اردی‌بهشت می‌رسیم، در حسرت اردی‌بهشت شیراز جگرم کباب می‌شود. با خود می‌گویم: ما اینجا چه می‌کنیم که هوای بهشتی اردی‌بهشت شیراز را وانهاده‌ایم و در این هوای مسخره سرگردانیم؟ این گناه بخشش‌ناپذیر را چه‌گونه تحمل بایدمان کرد؟ حق با محمد بهمن بیگی بود که درس و بحث و دانشکده و دانشگاه غرب را واگذاشت و به درون شیراز جست زد و به ایلش پیوست که بخارایش بود. باز یاد شعر سعدی می‌افتم، این بار در بوستان. 

دو بیتم جگر کرد روزی کباب
که می‌گفت گوینده‌ای با رباب
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی‌ماه و اردی‌بهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.