Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران


مهتاج رسولی

 

ارنست همینگوی برای سخنرانی به دانشکده ای رفت که اسماعیل فصیح در آن درس می خواند. اسماعیل جوان بود و شیفته نویسنده شدن. پس از پایان سخنرانی همینگوی، فصیح به سراغ او رفت و به تفصیل در باره ایران و ادبیات و نویسندگان ایران برای همینگوی صحبت کرد. همینگوی گوش داد و پس از پایان حرفهای فصیح تنها به گفتن یک کلمه  بسنده کرد: "رایت". فصیح ندانست که مقصود همینگوی از رایت "Right" به معنی درست است  یا "write" یعنی بنویس. خوشبختانه فصیح معنی دوم را گرفت و شروع به نوشتن کرد و زبان فارسی دارای نویسنده ای صاحب سبک شد.

اسماعیل فصیح در دوم اسفند ۱۳۱۳ هجری شمسی در تهران، زیر بازارچه درخونگاه، طرف های چهار راه گلوبندک به دنیا آمد. در تهران، در مدرسه عنصری و دبیرستان رهنما واقع در خیابان فرهنگ، درس خواند و پس از اخذ دیپلم، در سال ۱۳۳۵ به آمریکا رفت و لیسانس شیمی گرفت. سالی در سانفرانسیسکو زیست، با دختری اروپائی ازدواج کرد، در همانجا به ادبیات روی آورد و در دانشگاه مونتانا ادبیات انگلیسی خواند و لیسانس گرفت. و احتمالا در همین جا به سخنرانی همینگوی گوش داد.

سالی در واشینگتن دی سی اقامت کرد. در این فاصله همسرش درگذشت و او به تهران، به بازارچه درخونگاه بازگشت و به کار ترجمه روی آورد. کارش را با موسسه انتشارات فرانکلین و شرکت نفت شروع کرد و با برجستگان اهل قلم؛ نجف دریابندری، صادق چوبک، مهشید امیرشاهی و دکتر غلامحسین ساعدی آشنایی یافت. با معرفی چوبک به استخدام شرکت نفت در آمد ( ۱۳۴۲ ) و به اهواز رفت و در هنرستان صنعت نفت مشغول تدریس شد. در این شهر بود که به نوشتن داستانهای کوتاه و رمان روی آورد.

 

اولین رمان اسماعیل فصیح، شراب خام، که به ویراستاری بهمن فرسی، زیر نظر نجف دریابندری انتشار یافت ( ۱۳۴۷ ) هنوز زیر چاپ بود که او بار دیگر به آمریکا رفت و به تحصیل ادبیات در دانشگاه میشیگان در سطح فوق لیسانس مشغول شد. در بازگشت به تدریس در دانشکده نفت آبادان پرداخت. اینکه فضای داستانهای فصیح فضای جنوب ایران است درست به همین دلیل است که در سالهای جوانی، فصیح با مردم و فرهنگ جنوب ایران آشنا شد و به آن اخت کرد. از این پس ما با نویسنده ای رو به رو هستیم که هر سال یا دو سال کتابی از او بیرون آمده است و راوی بیشتر داستانهای او نیز همان راوی شراب خام، جلال آریان است.

در سال ۱۳۴۹ مجموعه داستان خاک آشنا را با کمک انتشارات صفی علیشاه انتشار داد. رمان دل کور که حوادث آن در بازارچه درخونگاه می گذرد، دو سال پس از آن توسط انتشارات رز منتشر شد. همچنین مجموعه داستان مرگ مرکب از چهار داستان تولد، عشق، عقد و مرگ در سال ۱۳۵۱ انتشار یافت.

فصیح، دو رمان مربوط به ایران و تاریخ ایران دارد که خود آنها را داستانهای کیانی می نامید؛ داستان جاوید و فرار فروهر. داستان جاوید که در آن به آئین های زرتشتی می پردازد، پس از شش سال کار پژوهشی با ویراستاری موبد رستم شهرزادی، در ۱۳۵۸ انتشار یافت. اما رمان دوم، فرار فروهر، در سال ۱۳۷۲ پس از سالها پژوهش و ویراستاری گروهی اهل خبره اساطیر ایران انتشار یافت.

این یکی از بهترین رمانهای فصیح است که در آن نه به یک برش از تاریخ و مسائل اجتماعی معاصر بلکه به سراسر تاریخ ایران توجه نشان می دهد. با انتشار این رمان عشق فصیح به ایران باستان و نژاد آریایی و اساسا تاریخ ایران آشکار شد. بیهوده نیست که جلال آریان راوی بیشتر رمانها و داستانهای کوتاه فصیح است. جلال آریان در واقع خود اسماعیل فصیح بود که در رمانها و داستانهای مختلف سن و خلقیات متفاوت دارد و با بالا رفتن سن فصیح سن او هم بالا می رفت.

در دو سال اول بعد از انقلاب، فصیح دست اندرکار نوشتن رمان لاله برافروخت بود. لاله نماد شهید است چنانکه در ترانه معروف عارف آمده است "از خون جوانان وطن لاله دمیده". داستان داستان انقلاب است و کسانی که در این راه در سال ۵۰ خورشیدی مبارزه می کنند و برخی از آنان شهید می شوند. این کتاب را نشر فاخته در سال ۱۳۷۷ منتشر کرد.

رمانهای بعدی فصیح نام آورتر شدند و موجب شهرت بیشتر او را فراهم کردند. ثریا در اغما مشهورترین رمان فصیح در سالهای اول بعد از انقلاب انتشار یافت ( ۱۳۶۲ نشر نو) و ایران به اغما رفته را تصویر می کرد. داستان از این قرار است که ایران در جنگی هولناک درگیر شده و در این حال جلال آریان که در آبادان به سر می برد خبر می شود که خواهرزاده اش ثریا بر اثر تصادف با دوچرخه به حال اغما افتاده و در بیمارستانی در پاریس بستری است. آریان راه می افتد تا به خواهر و خواهرزاده اش بپیوندد و به آنها کمک کند. رمان فضای متضادی را تصویر می کند که در آن ایران درگیر جنگ خونین است، دانشجویان اجساد لت و پار کشتگان جنوب را به بیمارستان می رسانند و شبه روشنفکران در پاریس مشغول عرق خوری و عیش و نوش هستند.  رمان جذابی است که از سر درد نوشته شده است.

درد سیاوش نیز که از نوشته فصیح در آبادان بود و سالها در زیر زمین خاک می خورد، دو سال بعد، در سال ۱۳۶۴ انتشار یافت اما آن سال انتشار اثر دیگری از فصیح، همه آثار دیگرش را تحت تأثیر قرار داد؛ زمستان ۶۲ رمانی که موضوع آن جنگ ایران و عراق است، بسیار مورد توجه قرار گرفت و گفته می شود که بهمن فرمان آرا سناریویی از روی آن تهیه کرد تا به تصویر بکشد اما این سناریو اجازه ساخت نگرفت. داستان دوباره داستان جلال آریان است که تحصیل کرده آمریکاست با دکتر منصور فرجام که او نیز در آمریکا تحصیل کرده و در اهواز مأمور راه اندازی یک مرکز کامپیوتر شده است. آن دو در سفرهای متعدد به اهواز و ابادان درگیر جنگ می شوند اما این تنها جنگ نیست که موضوع رمان است.

بلکه جنگ در کنار مسائل دیگری که در آن سالها رواج داشت از جمله اعدام مفسدان فی الارض مطرح می شود. مثلا مریم جزایری که شوهرش اعدام شده و خود ممنوع الخروج شده است به کمک دیگران موفق می شود به لندن پرواز کند، اما دکتر منصور فرجام به جبهه می رود و شهید می شود. حوادث رمان فوق العاده جذاب است و چفت و بست محکم دارد. اگر ترجمه رمانی به زبانهای اروپائی اهمیت داشته باشد باید یادآور شد که این رمان مانند ثریا در اغما به انگلیسی و آلمانی ترجمه و چاپ شده است.

سال ۶۹ سال انتشار دو کتاب دیگر فصیح بود: شهباز و جغدان که در همان سالهای اقامت در آبادان نوشته شده بود و نمادهای دشت مشوش که مجموعه داستانی مربوط به جنگ است.

رمان تاریخی اسیر زمان در سال ۱۳۷۳ منتشر شد اما یک سال پیش از آن، باده کهن منتشر شده بود. باده کهن مانند پناه بر حافظ یک رمان عرفانی است که در سال ۱۳۷۵ انتشار یافته است. دیگر آثار فصیح عبارتند از کشته عشق و طشت خون در سال ۱۳۷۶ و تراژدی – کمدی پارس در سال ۱۳۷۷ و سرانجام بازگشت به درخونگاه در سال ۱۳۷۷.

بیشتر آثار فصیح حتا همین رمان آخر ( بازگشت به درخونگاه ) در جنوب و بویژه در اهواز اتفاق می افتد. جنوب سرزمین رویاهای اوست. جنوبی که در روزگار جوانی او آباد و آبادان بود و بر اثر جنگ ویران شد، ذهن او را به خود مشغول داشته بود. بیهوده فصیح عاشق جنوب نبود و سرسری نیست که محل داستانهای خود را اهواز و آبادان انتخاب می کند. حتا محل داستان های عاشقانه ای مانند "زن ال بوتاوره " در جنوب و در آبادان است.

از فصیح به غیر از آثار داستانی، ترجمه هایی چند نیز انتشار یافته که مشهورترین آنها وضعیت آخر است که شاید نزدیک به بیست چاپ از آن منتشر شده باشد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

محمدهادی محمدی*

روستایی که آذر یزدی در آن به دنیا آمد، خرم شاه نام داشت و اکنون شهر یزد آن را هم بلعیده است. پدری کشاورز داشت که پیش از رو آوردن به اسلام، زرتشتی بود و در کنار کار دهقانی در مراسم ختم اهل دهکده، قرآن می خواند. خویشاوندان نزدیکش همچنان زرتشتی بودند و پدر تلاش می کرد میزان تماس خانواده با خویشاوندانش را به حد اقل برساند، تا فرزندانش از آموزه های غیراسلامی مصون بمانند.

پدر، خوی روستایی و تعصب زیاد داشت و هر چیزی را با نگاه رستاخیزی می دید. و حتا فرستادن فرزندانش به مکتب را جزء کارهای ناشایست دنیایی می دانست. اما همو بود که خواندن قرآن را به آذر یاد داد که در سطح سواد او تأثیر مثبتی داشت. آذر یزدی می گفت: "من سواد را از مشکل به آسان یاد گرفتم"؛ یعنی از سخت ترین شیوه و روش که خواندن و آموزش قرآن بود، به خواندن کتاب های ساده تر که آنها هم همه مذهبی بودند.

آذر یزدی کودکی خیلی غم انگیزی داشت. یکی از اتفاقاتی که در زندگی او بسیار تأثیرگذار بود، چنین است که روزی زرتشتی های هند برای نزدیکان او یک بسته کتاب فرستادند. پسر خاله اش کتاب ها را به آذر نشان داد. چون آذر به خواندن علاقۀ ذاتی داشت، خواست این کتاب ها را بخواند. ولی آن پسر موافقت نکرد. آذر رفت و به پدر شکایت کرد. پدر گفت، آن کتاب ها دنیایی است و به درد ما نمی خورد. آذر آن روز بسیار گریه کرد.

در حقیقت، آذر یزدی برآمده از عقدۀ کتاب و کودکی است. کودکی ای که در آن نه بازی بود و نه مفهوم شادی و خنده. به ویژه این که پدر و مادرش هم همواره با هم در ستیز بودند.

وقتی که آذر یزدی به نوجوانی رسید، مدتی کارهای متفرقه کرد، تا این که در یک کتاب فروشی در یزد استخدام شد. این کتاب فروشی کتابخانه هم داشت. از آن روز به بعد زندگی آذر یزدی متحول شد و خود را غرق کتاب های نو و کهنه کرد.

در حقیقت، آذر یزدی فرهیخته یا روشنفکری است که نه مکتب دیده، نه مدرسه. به قول خودش، تا پنجاه و چهار سالگی کلاس درس را ندیده بود. وقتی که در چارچوب طرح سوادآموزی او را به یک مدرسۀ روستایی می برند، تا با فضای آن آشنا شود، آذر یزدی های های گریه کرد.

نقطه هایی برآمده از عقده، زندگی آذر یزدی را ساخت. طبیعتاً چون خلق و خوی ناسازگاری داشت، از این عقده ها در جهت مثبت استفاده کرد و کوشید آنها را به ماده ای مثبت برای ساختن جامعه تبدیل کند. از نظر روحی و منش هم تا دوران پیری یک شوریدۀ نهان بود. او بر تمام قواعدی که در سنت دست و پای ما را بسته بود، شورید. او هرگز نخواست زندگی عادی داشته باشد و هرگز ازدواج نکرد. برخی این را دست کم می گیرند یا خیال می کنند که آذر یزدی مثل بسیاری دیگر دوست داشت زندگی اش را به تنهایی سر کند. ولی او می دانست که هر کاری که می کند، ممکن است او را از حریمی که برای خودش ساخته است، دور افکند، و اگر این حس را داشت، آن کار را انجام نمی داد.

در تهران هم با کتاب سر و کار داشت. آذر یزدی می گفت، من همواره در خدمت کتاب بودم. یعنی زندگی و عشقش کتاب بود. او هر پولی که به دست می آورد، هزینه کتاب می کرد و عاشقانه کتاب می خواند. دست کم از پانزده سالگی که به مخزن کتاب دست یافت، تا لحظه های آخر عمرش، آذر یزدی کتاب می خواند.

وی علیرغم چهرۀ ساده و خاکسارش، شخصیتی بسیار آگاه بود. ادبیات کهن ایران را بهتر از افراد صاحب رتبه و مقام های دانشگاهی می شناخت، ولی هرگز هیچ ادعایی نداشت. وقتی هم به او می گفتی که منظورت از این همه کتاب خواندن چیست، می گفت، هیچی، فقط می خواهم بدانم و آگاه باشم.

اگر ما پارامترهای روشنفکری را در نظر داشته باشیم، آذر یزدی همۀ آنها را داشت. یکی از مهم ترین معیارهای روشنفکر بودن این است که همواره نسبت به وضع موجود منتقد باشد و همیشه در مورد مسایل مختلف تجدید نظر کند. آذر یزدی هم دیدگاهی نقاد داشت و هم، چیزی را که احساس می کرد درست تر است، می پذیرفت و با مطالعۀ بیشتر به آن چیز عمیق تر نگاه می کرد.

تفسیرهایی که این روزها و و در دهۀ اخیر صاحبان قدرت در بارۀ او کرده اند، به نظر من، اصلاً به واقعیت نزدیک نیست. چون آذر یزدی هرگز سعی نکرد خودش را به قدرت بفروشد و با قدرت فاصلۀ بسیار عمیقی داشت.

نقش آذر یزدی در اجتماع

آذر یزدی از گروه فرهیختگانی است که نهاد کودکی را در ایران پایه گذاشتند. مفاهیمی هست که هنوز برای جامعۀ ما ناشناخته مانده است. نهاد کودکی، میوۀ دنیای مدرن است. همان طوری که برای جوامع پیشرفته روشن شده، با تحولی که نظام جامعه صنعتی یا مدرن پیدا کرد، تفاوت هایی میان دنیای بزرگ سالان و دنیای کودکان برملا شد. آشکار شد که کودکان نیازهای خودشان را دارند، از جمله نیازهای زیستی و فرهنگی. از درون مفهوم کودکی و نهاد کودکی یک زنجیرۀ نهادهای دیگر زاده شد، مثل اموزش و پرورش ویژۀ کودکان ، ادبیات کودکان، کتابخانه های ویژۀ کودکان و نهاد بهداشتی کودکان. این اتفاق در ایران از سال ۱۲۵۰ خورشیدی به بعد رخ داد. سرچشمۀ آن، نگاه امیر کبیر به جلوگیری از مرگ کودکان، یعنی واکسینه کردن کودکان بود. از آن لحظه به بعد موضوع زندگی کودکان برای جامعه مهم شد.

طی سال های ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۰ خورشیدی نهادهای ویژۀ کودکی در ایران تثبیت شد. آذر یزدی محصول همین دوره است. در آن دوره کسانی چون آذر یزدی به بازنویسی ادبیات کهن پرداختند تا کودکان ما بتوانند با فرهنگ خودشان در تماس قرار بگیرند.

آذر یزدی و همراهانش با بازنویسی آثار قدیمی بخشی از دنیای خالی کودکان را پر می کردند. آذر یزدی استعداد این کار را داشت و جامعه خلأ داشت، از این رو از کارهای او در سه دهۀ متوالی استقبال شد. کودکان توانستند از طریق آذر یزدی کلیله و دمنه و بزرگی و ارج آن را بدانند. در حالی که قبل از آن کودکان مجبور بودند در مدرسه یکسره بروند ومتن سخت کلیله و دمنه را بخوانند. همیشه این سختی با بیزاری همراه بود. ولی آذر یزدی و همراهانش سعی کردند این آثار ادبی را با زبان کودکانه به کودکان منتقل کنند.

آذر یزدی میراث معنوی اش را در اختیار من قرار داده است. او این آثار را به دلایلی که خودش می دانست، به من سپرد. شاید به خاطر اعتمادی که به مجموعۀ تاریخ ادبیات کودکان ایران داشت و همیشه یکی از یاوران نزدیک ما بود. او فقط می خواست این مجموعه دست هر کسی نیفتد.

آیا می توان کارهای ناتمام او را ادامه داد یا نه؟ قطعاً خود من این کار را نخواهم کرد، چون اصلاً در حیطۀ تخصص من نیست. باید بررسی بکنم و ببینم که کدام کارهایش کامل است و کدام آنها ناتمام. اما مهمتر از همه، باید معیارهایی که آذر یزدی در ذهنش داشت، رعایت شود.

چون همین حالا هم کسانی هستند که می خواهند این آثار را تکمیل کنند، ولی من تا مطمئن نشوم، با چنین کاری موافقت نخواهم کرد. چون ما سال هاست که طرح موزۀ ملی فرهنگ و تاریخ کودکان ایران را پیش می بریم و در این مؤسسه چیزهای زیادی هست که باید در موزه قرار بگیرد. عرض خود من این است که جعبۀ آثار آذر یزدی هم به عنوان آثار نیمه تمام یک نویسنده در موزه قرار خواهد گرفت. فکر نمی کنم کسی بتواند از پس تکمیل این کارها برآید. من این کارهای نیمه تمام را که حاصل هشتاد و هشت سال زندگی آذر یزدی است، بخشی از وجود نیمه تمام او می دانم.  

 

*این مطلب بر پایۀ گفتگو با محمد هادی محمدی، نویسنده و تاریخ نگار ادبیات کودک ایران، تهیه شده است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

*ایاز رزمجویی

 "باران شدیدی می بارد. سیل هم از دره روان است. صدای خروشش را حتی در اتاق و در  کنار صدای  گُرگُر بخاری هیزمی می توان شنید. مادرم صدایم می زند که باید برای کمک به پدربزرگ و ایجاد مانع برای سیل بشتابم. اما صدای خروش سیل حتی از راه دور هم دلهره آور است. می ترسم اما ..."

از خواب بلند می شوم. خوشحالم که نه طوفانی هست و نه دلهره ای.  صحنه های خوابم مربوط به حدود بیست و پنج سال پیش است. زمانی که کودکی بودم هفت – هشت ساله. چند سال بعد به شیراز نقل مکان کردیم و الان هم دو – سه سالی است در غربت غربم. و این تازه کوچ های مکانی بود و در هر کدام از این تغییر مکان ها، چندین تغییر اساسی در فرهنگ و باور و... نیز ایجاد شده است.

چند سال پس از کوچ ما به شیراز، روستایمان به مرور بر اثر زلزله ویران شد و مردم در همان نزدیکی، ده دیگری بنا کردند. در تمام پانزده سال اخیر، برای سرکشی از معدود اقوام مانده در ده، ناگزیر به مکان جدیدی می روم که متعلق به دوران کودکیم نیست. اما در تمام سال هایی که از خانه کودکی ام کوچ کرده ام و حتی خود ده هم کوچ کرده است، در تمام مکان هایی که بعدها بوده ام و هستم، هنوز هم خواب همان خانه را می بینم.

هنوز هم در خواب هایم، خبری از لامپ و تلویزیون و جاده آسفالت نیست. در خواب دیدن هایم، زمانی که بر سر سفره می نشینم، ماست و پنیر تولید مادربزرگم را می خورم؛ همان ماستی که موقع دوشیدن شیرش، خودم گردن بز را نگه داشته ام تا در نرود و نه ماستی که از بقالی سر کوچه یا فروشگاه ویلیز خریده ام.

 

یکی از درس های زبان، در مورد خانه دوران کودکی است. معلم از ما می خواهد متنی در مورد خانه کودکی خود بنویسیم و در صورت امکان همراه با عکس های مربوطه، به کلاس درس ببریم. همه همکلاسی ها از دیدن عکس ها و شنیدن ماجرای خانه کودکی من و مقایسه اش با خانه کودکی خودشان متعجب می شوند. و احتمالاً اگر زبان فارسی می دانستند می پرسیدند "الان چه احساسی داری؟"

و من هم حتماً پاسخ می دادم که الان احساس خوبی دارم و حسرت آن دوران را هم به هیچ وجه نمی خورم. البته حسرت گذر عمر را چرا.

با این حال نمی دانم در خاطرات دوران کودکی چه رازی نهفته است که همیشه در خواب حاضرند.

 

 

* ایاز رزمجویی از کاربران جديدآنلاين در سوئد است.

شما هم اگر مطلبی برای انتشار داريد، لطفا آن را به نشانی info@jadidonline.com بفرستيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
سلمان مجد

اگر گذارتان به خراسان افتاد، شبی را هم  در نیشابور بگذرانید، تا نفس صبح آن بر شما بدمد. چون شاعران از بامداد نیشابور بسیار گفته اند. و اگر این نشد، برای چند ساعت هم که شده به نیشابور بروید، چرا که خواهید دانست نیشابور یک گذرگاه نیست، بلکه جایی است برای دیدن و ماندن و در کنار خیام و عطار در بارۀ هستی اندیشیدن. نیشابور که زمانی پایتخت ایران بوده، ویرانی های بسیار دیده و شهرت جهانی اش امروز بیشتر با نام خیام و عطار گره خورده است. عطار در میان عارفان آن جهانی، جایگاهی والا دارد و خیام در میان اهل شک و مردمان این جهانی.

از باغ های خیال انگیز نیشابور و بوی شکوفه های بهاری اش هم بسیار گفته اند و این که با ورود به این دیار ترانه های خیام  ناخودآگاه به یاد شما می آید:

هر سبزه که بر کنارجویی رسته است
گوئی زلب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی
کان سبزه زخاک لاله رویی رسته است

نظامی عروضی در کتاب چهار مقاله داستانی دل نشین دارد از خیام: "در سنۀ ۵۰۶ به شهر بلخ در میان مجلس عشرت از حجة الحق عمر شنیدم که او گفت: گور من در موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گل افشان می کند. مرا این سخن مستحیل نمود و دانستم که چنوئی گزاف نگوید. چون در سنۀ ۵۳۰ به نیشابور رسیدم چند سال بود تا آن بزرگ روی در نقاب خاک کشیده بود و عالم سفلا ازو یتیم مانده و او را بر من حق استادی بود. آدینه ای به زیارت او رفتم و یکی را با خود ببردم که خاک او به من نماید.

مرا به گورستان حیره بیرون آورد و بر دست چپ گشتم در پائین دیوار باغی خاک او دیدم نهاده. و درختان امرود و زردآلو سر از آن باغ بیرون کرده و چندان برگ شکوفه بر خاک آویخته بود که خاک او در زیر گل پنهان شده بود و مرا یاد آمد آن حکایت که به شهر بلخ ازو شنیده بودم. گریه بر من افتاد که در بسیط عالم و اقطار ربع مسکون او را هیچ جای نظیری نمی دیدم. ایزد تبارک و تعالی جای او درجنان کناد بمنه و کرمه."

فیلسوف، ریاضی دان، منجم و شاعر

شهرت خیام گرچه بیشتر به شاعری است، اما در واقع خیام فیلسوف و ریاضی دان بود. او منجمی توانا نیز بود و تقویم امروز ایرانی، نتیجۀ محاسباتی است که او و عده ای از دانشمندان دیگر، در زمان جلال الدین ملک شاه سلجوقی انجام دادند که به همین دلیل تقویم جلالی خوانده می شود.

شعر خیام، در قالب رباعی، کوتاه، ساده و بدور از هنرنمایی های تصنعی و در عین حال شامل مفاهیم عمیق فلسفی است. رباعی های بسیار به او نسبت داده می شود، در حالی که تعداد واقعی رباعیات او را بسیار کمتر از دویست  دانسته اند. او از جملۀ شاعرانی بود که آوازه و جایگاهش پس از ترجمه رباعیات او توسط ادوارد فیتزجرالد، شاعر انگلیسی زود جهانی شد.

آنچه رباعیات خیام را یگانه می سازد، نگاه ویژۀ فلسفی اش می باشد. او چنان زیرکانه افکار فلسفی خود را در قالب کوتاه رباعی جای می دهد وآن چنان با کلامی شیوا و ساده آن را بیان می کند که شگفتی برانگیز است.

جام خیام

خیام در رباعیاتش بی پرده وبا شجاعت از دنیای پس از مرگ سخن می گوید وبه طور صریح از می به معنی شراب انگور یاد می کند، نه به معنی شراب صوفیانه. افکاری که اگر در زمان زندگی اش فاش می شد، چه بسا که به از دست دادن جانش می انجامید. در زمان خیام فرقه‌های مختلف سنی و شیعه، اشعری و معتزلی سرگرم بحث‌ ها و مجادلات اصولی و کلامی بودند و فیلسوفان پیوسته توسط قشرهای مختلف به کفر متهم می ‌شدند. دراین دوران تعصب سرتاسر جامعه را فرا گرفته بود و کمتر کسی جرئت ابراز عقایدش را داشت . در دوره حیات وی تنها تنی چند، از رباعیات او آگاه بودند واز هم عصرانش کمتر کسی از اشعارش سخن گفته است.

در طی قرون پس از خیام هر کس بر اساس سلیقه و نوع تفکر خویش از او یاد می کند. نجم الدین رازی در کتاب مرصاد العباد خویش افکار خیام را کفر آمیز خوانده  وبرخی نظیر حافظ، به گفته صادق هدایت، از رباعیاتش الهام گرفته اند و یا انوری بارها از خیام در قصایدش به نیکی یاد کرده است. در دوران اخیر هم برخی ملی گرایان افکار او را در مقابله با دین می دانند. به نظر صادق هدایت، رباعیات خیام "شورش روح آریایی را بر ضد اعتقادات سامی نشان می دهد."

هر چند براساس برخی از رباعیات وی معلوم می شود که وی در زمان حیاتش نیز از اتهامات اطرافیان در امان نبوده است:

دشمن به غلط گفت من فلسفیم
ایزد داند که آنچه او گفت نیم
لیکن چو در این غم آشیان آمده‌ام
آخر کم از آنکه من بدانم که کیم

اما خیام خود را مبرا از همه می داند، چنانچه در یکی از رباعیات منسوب به وی چنین آمده:

مائیم و می و مطرب و این کنج خراب   
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

زیرا که وی تنها دل مشغولی خود را با می و مطرب می بیند و چون این شراب آرامش قلبی برایش به همراه دارد، دیگر خود را نگران از کیفر و پاداش نمی بیند. وی همچنین آزادی تفکرش را نیز از فلاسفۀ یونانی که معتقد بودند عالم هستی از چهار عنصر تشکیل شده، مشخص می کند.

آیین خیام

خیام ازقرارگرفتن در چارچوب فکری خاص خودداری می کند و تنها به رضایت قلبش که همان دل خرم وی است، بسنده می کند:

می خوردن و شاد بودن آیین من است
فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
گفتا دل خرم تو کابین من است

خیام در بسیاری از رباعیاتش در مورد غنیمت شمردن حال تاکید می کند و مردم را با توجه به اعتقادات آنها از نگرانی درباره آینده برحذر می دارد:

این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد

شک و تردید جزء ویژگی های بارز رباعیات خیام است، چنانچه بر اساس رباعیات وی او را جزء فیلسوفان تفکر مادی و شکاکیت مانند رازی و بیرونی  و حافظ می دانند:

تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم ز بت‌ پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت

خیام که بیشتر زندگی خود را به مطالعات علمی در مورد ستارگان و ریاضیات گذراند، دستاوردهای علمی بسیاری داشت. با این حال، از رباعیات او استنباط می شود که همیشه تشنه یادگیری بوده و بدین  لحاظ حیرانی و شگفتی وی از اسرار جهان از رباعیاتش پیداست :

هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد.

عطر عرفان و حکمت

همراه آخرت این بزرگ مرد شکسته نفس علم و فلسفه، فرید الدین ابوحامد محمد عطار نیشابوری است که در طول بیش از هشتاد سال عمر خود تلاش کرد به ناپیدا و نامعلوم دست یابد که حاصل آن آثار منظوم و منثور ماندگاری چون الهى نامه، اسرارنامه، مصیبت نامه، خسرونامه، منطق الطیر، مختارنامه تذکرة الاولیا و اشعار بسیاری است.

اغراق نیست اگر بگوییم آفریده های عطار درون مایۀ آثارعرفانی دیگران شد و شاید هم شروعی در تکامل عرفان بود. از تعداد آثار وی می توان دریافت که او خویش را وقف این کار کرده بود.

غزلیات عطار در عین سادگی و فهم پذیری با اوجی معنوی همراه است و به همین سبب، در شاعران پس از وی  به ویژه مولانا بسیار تأثیر گذاشته است و با این که از درگذشت او حدود هشتصد سال می گذرد، آرامگاه او همچنان ميعادگاه اهل راز و نیاز است. عطار با آگاهی از این موضوع گفته بود:

که بعد از ما عزیزان وفادار
به خا ک ما فرو گویند بسیار
کنند از دل به سوی ما خطابی
ولی از گور ما نآید جوابی
بسی گفتیم و خاموشی گزیدیم
ز گویایی به خاموشی رسیدیم

حکمت و کلام و یافته های این دو فرزند برومند نیشابور که با صد سال فاصله از هم به دار فانی آمدند و رفتند، امروز هم زنده و گویاست و به آنها مجال خاموشی نمی دهد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

علی فاضلی

کسی می گفت: "یک عکس مثل یک عتیقه می ماند. هر چه از تاریخ ساختش بگذرد، گران بهاتر می شود."

من هم وقتی به عکس هایی که مربوط به گذشته است، نگاه می کنم، به همین نتیجه می رسم. آنها خاطرات زیادی را برای من زنده می کنند. مثل خاطرۀ پدربزرگ. من او را بسیار دوست داشتم. آخرهای عمر نمی توانست سر کار برود. در خانه می ماند و برای مادربزرگ که خسته از زمین کشاورزی برمی گشت، غذا درست می کرد. آبگوشتش را روی یک چراغ گردسوز نفتی بار می گذاشت و همیشه درونش لوبیا می ریخت. بوی آن آدم را دیوانه می کرد. 

آن وقت ها همیشه آرزو می کردم دوربینی می داشتم و از آنها عکسی می گرفتم و برای خودم نگاه می داشتم. بعدها که بزرگتر شدم، زیاد به این در و آن در زدم، بلکه دوربینی قرض کنم و کار ناتمام را تمام کنم، اما نمی دانم، هر دفعه چه می شد که نمی شد.

روزی که پدربزرگ مرد، مادرم دوان دوان رفت و تنها عکسی را که از او موجود بود، برداشت و به عکاسی برد. یک عکس سه در چهار سیاه و سفید کوچک. عکاس هم آن را به حساب، رنگی کرد و به اندازه نیم برگ آ- چهار درون قاب به مادرم داد. آن عکس تنها تصویری است از پدربزرگم که روی دیوار خانه پدر است.

از آن روزها سال ها می گذرد. مدتی قبل دوربین دیجیتالم را برداشتم و رفتم به خانۀ، به اصطلاح، پیر قوم که همه او را دایی بزرگ صدا می کنند. خواستم  یک دل سیر از او عکس  بگیرم، تا ماجرای پدر بزرگ تکرار نشود. اما هر کار کردم، اجازه نداد. من هم تلفن همراه پسرعمه را برداشتم و یواشکی چند تا عکس از او گرفتم.

راست است که هر عکسی دنیایی از سخن است. برخی برای ارتباط با دیگران از آن استفاده می کنند. عکس می تواند زبان مشترک همۀ ما آدم ها باشد.

شاید هر کسی از عکاسی و نخستین عکس هایش خاطراتی داشته باشد. در این میان مسلماً محمد جعفری مستثنی نیست.

پیش از این با محمد جعفری و شاگردانش در گزارش خانۀ هنر آشنا شدیم که پیوند آن را در کنار همین صفحه می بینید. این بار او تجربیاتش در مورد عکاسی را به شاگردانش هدیه داده است. حاصل آن نمایشگاهی است شامل ۱۵۲ عکس در موضوع آزاد  با عنوان "نگاه اول" که در محل خانۀ هنر شهر مشهد برگزار شد.

شاگردان جعفری گویی چون کبوتران از بام خانه هنر پرواز کرده اند و به بام خانه های شهر نشسته، هر یک سوغاتی آورده اند. از کوره های آجر پزی، نگاه معصومانه کودکان، آرامگاه و زیارتگاه، جوان و پیر، تا طلوع ها و غروب ها.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

آزاده حسینی

در سال های اخیر گسترش هنر عکاسی به شهرستان های ایران با رشد چشمگیری روبرو شده است. پیش از این هر آنچه که به این شاخه هنری مربوط می شد، متعلق به هنرمندان تهرانی بود. در حالی که طی دهه اخیر، هنرمندان شهرهایی چون شیراز، اصفهان، ارومیه، مشهد، تبریز و قزوین نه تنها مجال حضور در عرصه هنر عکاسی را پیدا کرده اند، بلکه در بعضی اوقات از هنرمندان پایتخت نشین نیز سبقت گرفته اند.

در کنفرانس عکاسی اخیر که تحت عنوان "تأثیرات فرهنگی و اجتماعی سی ساله انقلاب ایران" در موسسه مطالعات شرقی و آفریقایی لندن برگزار شد، افزون بر پرداختن به سیر تحول هنر عکاسی ایران و نمایش آثار عکاسان نامی چون کاوه گلستان، محمد فرنود و امیرعلی جوادیان، نمونه ای از آثار هنرمندان "گروه عکاسان قزوین" به حاضران نیز معرفی شد.

گروه عکاسان قزوین

گروه عکاسان قزوین فعالیت حرفه ای خود را در سال ۱۳۷۱ در شهر قزوین آغاز کرد. نخستین اعضای این گروه، فارغ التحصیلان انجمن سینماگران جوان بودند. این گروه گام های بلندی در جهت ارتقاء سطح علاقمندان عکاسی برداشته است. ایجاد کارگاه های عکاسی با حضور استادان این رشته، پرورش استعدادهای علاقه مندان به عکاسی و فراهم آوردن شرایط مطلوب برای بالا بردن کیفیت آثار هنری افراد از جمله اقدامات شایان ذکر گروه عکاسان قزوین است.

طی سه سال اخیر، گروه عکاسان قزوین فعالیت های مهمی انجام داده اند که اغلب آنها در تارنمای رسمی گروه منتشر شده است. برگزاری سالانه نمایشگاه عکاسی از آثار اعضای گروه، نمایشگاه های اینترنتی، دانشجویان و عکاسان مهمان ایرانی و خارجی، نمایش آثار مهم معاصر عکاسی ایران و جهان، انتشار اخبار مهم عرصه عکاسی ایران و جهان، نمایشگاه آثار هنرمندان استان های دیگر و انتشار و فروش آثار عکاسی از جمله این فعالیت هاست.

فعالیت های گروه عکاسان قزوین تنها محدود به مرزهای ایران نمی شود. آنها همچنین نمایشگاه اینترنتی مشترکی را با گروه عکاسان "رِد آی" (چشم سرخ) از شهر منچستر انگلستان و نمایشگاه آنلاین آثار دو عکاس بریتانیایی به نام های "مری فیتزپاتریک" و "جان اندرسون" برگزار کرده اند.

هنر عکاسی نیز به مانند دیگر شاخه های هنر در ایران طی سی سال گذشته دستخوش تحولاتی شد. در سال های بعد از انقلاب و به تبع آن دوران جنگ هشت ساله ایران و عراق، به علت موانع و نبود امکانات کافی در جهت ارائه آثار عکاسی، هنرمندان این عرصه، به نوعی هنر زیرزمینی با موضوع زندگی مردم ایران بعد از انقلاب روی آوردند. در واقع می توان از آثار به جای مانده ازعکاسانی چون کاوه گلستان، بهنام جلالی، آلفرد یعقوب زاده و عباس عطار، به عنوان تاریخ مصور  نخستین سال های انقلاب در ایران یاد کرد.

در سال ۱۳۶۲ رشته عکاسی در دانشگاه هنر های زیبای تهران به طور تخصصی با حضور هنرمندانی چون یحیی دهقان پور و احمد علائی تاسیس شد که به موجب آن، نگاه جدید هنری به عکاسی پدید آمد. اولین گروه فارغ التحصیلان این رشته، اقدام به برگزاری نمایشگاه های گروهی عکاسی در گالری های خصوصی کردند که به نوبه خود گامی در جهت گسترش هنر عکاسی بعد از انقلاب بود.

در دوران هشت ساله دولت اصلاحات و به خصوص طی دوره تصدی عطاءالله مهاجرانی در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، هنر عکاسی مجال رشد بیشتری یافت. گرایش های مختلفی چون عکاسی خبری در همین دوران شکوفا شد. موزه هنرهای معاصر ایران تبدیل به یکی از مکان های مناسب برای ابراز خلاقیت هنرمندان عکاس ایران گردید. آنچه که امروزه به عنوان هنرعکاسی در ایران مورد بحث قرار می گیرد، نتیجه فراز و نشیب هایی است که این هنردر دوران سی ساله بعد از انقلاب طی کرده است.

در گزارش مصور این صفحه نمونه هایی از آثار اعضای گروه عکاسان قزوین را می توانید ببینید.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جدید آنلاین: آلن دو باتن، نویسنده و اندیشمندی که کتاب های بسیاری در فلسفه و سیاست نوشته است. دو باتن در این مقاله،  کتاب "در جستجوی تمدن: جلای مفهومی کدر" را بررسی می کند که جان آرمسترانگ، فیلسوف انگلیسی ساکن ملبورن در استرالیا آن را نوشته است.

آلن دو باتن*

جان آرمسترانگ، فیلسوف انگلیسی ساکن ملبورن است که در پی باز خواندن فلسفه به وظیفۀ اصیل، سنتی و بایسته آن است، یعنی کمک به ما برای خردمندانه و نیکو زیستن.

کتاب تازۀ وی به صورتی شاعرانه، دلیرانه و روحیه بخشی در پی اصلاح غایت های جوامع غربی و تشویق به رشد مجموعه ای از ارزش هاست که او آنها را در واژۀ غیر معمول و رازآلود "تمدن" جمع کرده است.

آرمسترانگ خاطر نشان می کند که مفهوم تمدن جداً به مشکل بر خورده است، به طوری که معمولا با استعمار و اظهار علاقه فخر فروشانه به هنرها شناسایی می شود.

اما او به شکل ماهرانه ای اصرار می کند که ما باید باز بیاموزیم این واژه را با تداعی های مثبتی که روزگاری این واژه داشته است. و در عین زمان به روشنی را ه های دیگری را نیز اعلام می کند که به "بربر شدن" ما انجامیده است (استفاده از یک واژۀ ممنوعه دیگر).

آرمسترانگ در بهترین حالتش محافظه کار است. قهرمان های او جان راسکین و متیو آرنولد هستند. او با جرأت پیشنهاد می کند که جهانی به راستی متمدن بایستی موقوف حقیقت، زیبایی و نیکی باشد. خواسته ای که نمی توانسته در طی حداقل ۱۲۰سال در کتاب هیچ ناشر صاحب جریانی مطرح شود. و به نظر من، سیر تاریخ نیز به جانب آمسترانگ است. جریان بعدی در گسترۀ نظرات، مطمئناً به نفع مجموعۀ ارزش هایی است که آرمسترانگ از آنها دم می زند. محور ناراحتی آرمسترانگ حول جهانی می چرخد که ما در آن داراتر شده ایم، اما نه داناتر:

"مشکل تمدن غربی این است که بهروزی مادی به سرعت رو به فزونی بوده است، اما درعین حال، به همان اندازه بهروزی معنوی رشدی نداشته است. این به این معنی است که عدم تناسبی عمومی بین دارایی مادی غرب و ظرفیت آن در استفاده برای واقعیت خود بوده است".

جان آرمسترانگ، نویسنده کتاب

آرمسترانگ در ادامۀ توصیف چگونگی جهان آرمانی اش چنین می گوید: معماری بایستی اصلاح شود، تا گسترۀ زندگی اصیل و متعادل را تعالی دهد. به عنوان نمونه، طراحی کلاسیک شهرنو ادینبورگ که دشمنانش معمارانی اند که فقط مایلند شوک وارد کنند و بنابراین نمی توانند برای کاربرانشان فضیلت چگونه زیستن را فراهم آورند.

در حیطۀ روانشناسی، آرمسترانگ به اصطلاح  تزکیۀ نفس، علاقه مند است. اصطلاحی که او بدون ایهام طنزگونه به کار می برد و از چنگ شارلاتان هایی نجاتش داده است که متأسفانه این اصطلاح را تصاحب کرده اند. او پیشنهاد می کند که ما وظیفه تزکیۀ معنوی را جدی بگیریم. از نقطۀ نظری کاملا غیر مذهبی، او از ما می خواهد تا به توسعۀ روحمان بیشتر علاقه بگیریم و بدین گونه مهربان تر، دوست داشتنی تر، معقول تر و حساس تر خواهیم شد.

آرمسترانگ به طور خاص به مسئلۀ پول و دربارۀ پول علاقه مند است. شاید انتظار براین است که او به شدت برعلیه جامعه سرمایه داری موضع بگیرد، اما او برعکس، حس خوبی به آن دارد و شجاعانه از سرمایه داری در برابر منتقدین هر دو جناح چپ و راستش، دفاع می کند. او پول را هیچ چیز، جر فرصتی عالی و امکانی ناب نمی بیند. او بحث می کند که هیچ عیبی در اقتصاد بازار نیست. به این معنی که سیستم اقتصادی به میل مردم و آدم های با کفایت بستگی دارد. مشکل در خود امیال است. او می خواهد اصلاح کند، اما نه بازار را، بلکه روان مصرف کننده را، نه مکانیسم عرضه را، بلکه فحوای تقاضا را.

مسئلۀ توسعه امیال ما، آرمسترانگ را به این پیشنهاد می رساند که فضای علمی را بایستی اصلاح کرد و این در مقایسه با تصوراتی که در جامعه پراکنده شده است، خیلی تأثیربخش تر است.

او سیسرو، مشهورترین فیلسوف مردمی روم باستان را می ستاید که بیرون از آکادمی سعی می کرد بیاموزد؛ بیرون جایی که تاثیر رفتار واقعی را می شد دید، جایی که می شد با مردمی سرو کار داشت که هر گز آکادمیک نبوده اند، اما در عوض ممکن بود افسران نظامی، دولتمردان و سناتور ها باشند.

آرمسترانگ یک چارچوب وسیع اجتماعی را دوست دارد "که می تواند مردم را تشویق کند، صبور، معقول، بالغ، وارسته، شجاع و تحت کنترل باشند."

آرمسترانگ مشتاق به شناسایی نمونه های عجیب و غریب تمدن نیست. او همه مظنه های مرسوم مثل فلورانس و آتن و پاریس را در دوره های طلاییشان می پسندد. او همچنین مراسم چای خوری ژاپنی را می ستاید.

نکته، رسیدن به نمونه های جدیدی از تمدن نیست، بلکه تحلیل زمینه های فلسفی عظمت نمونه های قبلی تمدن است.

آرمسترانگ به راستی این فضیلت خارق العاده را دارد، تا چیز هایی را که دوست می دارد، جذاب نشان دهد. او به عنوان دوستی خوش مشرب کنارت می آید، به گونه ای که می توانی بدون بیم تحقیر شدن، بر نابخردی ات اعتراف کنی، با این امید که با هوشی ظریف و مهربان طرف هستی.

آرمسترانگ در عبارتی فاش، از سوژر راهب بزرگ فرانسوی، اصلاح طلب قرون وسطایی شهر سن دنیس فرانسه حرف می زند، اگر چه ممکن است این سخنناش در بارۀ خود او هم باشد:

"نخستین دغدغۀ سوژر، تعالی مردم از فرهنگ عوام به فرهنگ نخبگان است. و روش او در انجام این کار تکبر یا سخت گیری در لذت جویی روزمره نیست. او بر این دیدگاه است که فرهنگِ عامه توسعه نیافته است و تلاش می کند به همان مقصودی برسد که فرهنگ برتر از راهی مستقیم تر و با بصیرتی عظیم تر به آن رسیده است. ما نومیدانه محتاجیم در تزکیۀ درونی نوعی وضوح و ارج را بیافرینیم که راه ما را در جهان مادی هموار می سازد.".

کتاب جان آرمسترانگ، به خودی خود کاری برای معرفی تمدنی است که او مد نظر دارد، و بالاخره یک فراخوان از خود گذشته، انسانی و خوشبینانه برای تغییر دادن جهان غنی، اما هنوز غالباً وحشی ما در جهت بهتر شدن است.

*برگرفته از گاردین، چاپ لندن، ۲۸ ژوئن ۲۰۰۹

In Search of Civilization
Remaking a Tarnished Idea:

by John Armstrong
197pp,
Allen Lane
London, 2009


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

سام حسینی


هوا بارانی است. باد سردی می وزد. در کافه باز می شود. یکی دو نفر خیس و سرما زده خود را به داخل کافه می اندازند.

انتهای سالن، پشت میز کنار پنجره، مرد جوانی نشسته که موهای شقیقه اش زودتر از موعد سفید شده و مشغول دود کردن سیگار، نوشیدن قهوه و نوشتن است.

کنار کتابچه، زیر پاکت سیگارش، پاکت قرمز رنگی قرار دارد. نامه است؟ نه. دقیق که نگاه کنی متوجه می شوی فال است. فال حافظ.

این فال را مرد جوان پریروز از پسر هفت هشت ساله ای که با لباس مندرس به کافه آمده بود خرید. مرد جوان به فال و پاکتش نگاه می کند، پکی به سیگار می زند، قهوه می خورد، به جایی خیره می شود و چیزی در کتابچه می نویسد. 

حالا زمان مناسبی است. الان که رفته کنار بخاری تا گرم شود می توان کتابچه اش را خواند تا پی برد چرا بعد از اینکه فال را خرید، آن را خواند و کنار لوازمش گذاشت، این قدر تغییر کرد. آرام شد و غمین.

کجاست؟ کدام صفحه نوشته؟ آها، پیداش کردم. گوشتان با من است؟ می خوانم:

درست مثل ده سال پیش که خورشید، کم رمق می تابید و باد، برفی زود رس را آرام آرام می پراکند، وارد شد و با لباسی مندرس، کله تراشیده و آب دماغ آویزان به سویم آمد و توی چشمانم نگاه کرد و گفت:

- یه دونه فال بخر. اگه بخری زود می رم خونه و سرما نمی خورم.

پاکت قرمز رنگی برداشتم و اسکناس را در جیب کاپشن پسر گذاشتم. پاکت را باز کردم و خواندم.

سرم را بلند کردم تا برای آزاده که می گفت:
- بگو چی نوشته، خوب اومده؟

* * *

روزهای خوش زندگی. روزهای سر زندگی و شادی. روزهایی که همه شور و شوق و عشق بودیم. روزهایی که تازه با آزاده آشنا شده بودم، با دوستان، تو کافه کنج، پاتوقمان، جمع شده بودیم. بچه ها می گفتند:

- به هم میاین. چه کیفی داره شما ها رو تو لباس عروس و داماد ببینیم.

از کافه زدیم بیرون. از خانم مسنی فال خریدیم. چشمامو بستم، یکی برداشتم. خوب یادم است، زنگش قرمز بود. تند فال رو باز کردم و نیشم باز شد. عرش رو سیر می کردم. حضرت حافظ چه زیبا جوابم را داده بود.

روز قبل از سفر آزاده، در خیابان ولی عصر، روبه روی پارک ملت، جای همیشگی قدم زدن ها، با هم نیت کردیم و یه فال خریدیم. روش تاریخ زدیم تا سال ها بعد که نگاهش کردیم ذوق کنیم، اما روزگار نذاشت.

روزی از بدترین روزها، اول آذر، خبر تصادف و مرگ آزاده را شنیدم و دنیا تیره و تار شد.

حال و روز درستی نداشتم. کلافه، ویران و دلمرده بودم. هر روز تا ساعت ۴-۳ بعداز ظهر می خوابیدم. بیدار که می شدم، چند لقمه غذا می خوردم و بطری به دست می گرفتم تا اختیار از کف برود. به خیابان می رفتم و اگر فال فروشی می دیدم جر و بحث می کردم و کار به درگیری می کشید. تصویر روز قبل از تصادف آزاده و خریدن فال و جمله عابری که گفت: "فال می خرین؟ خدا به خیر کنه"، جلوی چشمم بود و آزارم می داد. به خاطر همین می خواستم آنها را از بین ببرم.

بالاخره در پایان یکی از درگیری ها به کلانتری رفتم. در کلانتری افسر نگهبان پرسید:
- تو می دونی فال کجا چاپ می شه؟ کی غزل ها رو انتخاب می کنه و می نویسه؟ کی اونا رو می فروشه؟
- نه؟

- تو که نمی دونی چرا قصاص قبل از جنایت می کنی؟ بگرد پیداشون کن. ببین چطورین، بعد تصمیم بگیر.

* * *

خیابان ناصر خسرو از ماشین پیاده شدم. به سمت جنوب رفتم. توی خیابان پانزده خرداد پیچیدم و خانمی دیدم چادر مشکی به سر که روی سکوی جلو مغازه ای نشسته بود و دسته ای فال حافظ به دست داشت و مشغول فروش:

- فال رو از کجا خریدی؟
- از بازار
- کدوم بازار؟
- آهنگرا

در ازدحام خیابان پانزده خرداد پیش رفتم و بعد از پرس و جو بالاخره تابلوی بازار آهنگران مشخص شد.

ده دوازده پله پایین رفتم و به بازار رسیدم. تا به حال این قدر قوطی نوشابه، بستۀ شکلات، چیپس، قوطی آبجو و... ندیده بودم. تا سقف چیده بودند. به سمت راست پیچیدم.

- این اطراف فال حافظ می فروشن؟
- نه آقاجون. اینایی که می بینی خوردنیه. اینجا خوردنی و نوشیدنی می فروشن

چند قدم جلوتر، جوانی آدرس چاپخانه ای را داد. وارد بازار نوروزخان شدم، سمت چپ، ورودی کوچه، تابلوی پاکت سازی بنایی آویزان بود. وارد پاساژ شدم. از چند مغازه گذشتم. بیست پله بالا رفتم. به چپ پیچیدم. 

وارد مغازه شدم. دو میز سمت راست گذاشته بودند که روی یکی پاکت های رنگارنگ آماده فروش بود، روی دیگری همان پاکت ها و برگه های فال. طرف دیگر دو دستگاه سبز رنگ که یکی از آنها پرس گوشه زنی پاکت بود.

* * *

روی نیمکت کنار در ورودی نشستم. پاکت قرمز رنگی برداشتم، بازش کردم و نتوانستم تا آخر بخوانم. گریه کردم. برای صاحب مغازه همه چیز را تعریف کردم.

- ببین، کار اصلی ما پاکت سازیه. این کار رو نزدیک هفتاد هشتاد ساله پدرم انجام می داد تا به ما، من و برادرم، رسید. چاپ وفروش فال رو از سال ۵۳-۵۲ پدرم و یکی دیگه از اقوام، آقای گودرزی، شروع کردن. اون سال ها علاوه بر فال حافظ، ترانه های معروف رو هم چاپ می کردن و می فروختن. خیلی هم پر طرفدار بود. الانم به غیر از فال حافظ، فال سعدی و انبیا هم می فروشیم، اما هیچ کدوم مثل فال حافظ پر طرفدار نیس.

- غزل ها و شرحی که چاپ می شه رو کی انتخاب می کنه؟
- آقای گودرزی از اقوام نزدیک ماست. گفتم از سال های ۵۰ با پدرم کار می کنه. ایشون این غزل ها رو انتخاب می کنه، از کتابای مختلف فال حافظ، شرح را پیدا می کنه، اونو درست می کنه و می ده برای چاپ.
- این آقا صلاحیت این کارو داره؟
- اگه نداشت که این قده از اینا - به فال ها اشاره می کند - استقبال نمی شد.
- این آقا رو می شه دید؟
- نه. حالش خوش نیس. آسم داره نمی تونه بیاد بیرون. اما اگه بخوای می تونی تلفنی باهاش حرف بزنی.

* * *

- آقای گودرزی چن ساله شما با آقای بنایی کار می کنین؟
- از سال ۵۳-۵۲ 
- کی غزل ها رو انتخاب می کنه برای چاپ
- این کار، به اضافه اصلاح متنی که از کتابای مختلف در میارم و خوشنویسی با منه
- شما کار اصلیتون چیه؟ بابت این کارا پول می گیرین؟
- خیر. من دبیر ریاضی ام و استاد انجمن خوشنویسان ایران
- ریاضی به غزل حافظ ربطی داره؟ خنده دار نیس؟

* * *

جناب خطاط و مصحح گوشی را قطع کرد. جواب نداد

* * *

- تیراژ فال ها چقده؟
- دو میلیون نسخه در ماه
- سی چهل تا غزل انتخاب شده مرتبط چاپ می شه؟
- نه. دویست غزل چاپ می کنیم
- پس چرا بعضی موقع ها فال ها تکراری می شه؟
- اون دیگه بسته به شانسته 

* * *

در باز شد. مردی کوتاه قد، پیراهن و شلوار خاکستری راه راه به تن، با محاسن و موی سفید و دو سه دندان در دندان وارد مغازه شد:
- سه بسته فال می خوام
- حافظ؟
- آره

شش هزار تومان می دهد و سه بسته صد تایی فال حافظ می گیرد

- چن وقته کارت اینه؟
- چار ساله. اگه دولت بذاره
- دولت مگه چی کار می کنه؟
- نمی ذاره کار کنیم. تو این مملکت افغانا بیشتر از من ایرانی امنیت دارن. شهرداری نمی ذاره من فال بفروشم تا از گرسنگی نمی رم اما افغانا کرور کرور جلو چشم خودشون می فروشن اب از آب تکون نمی خوره
- قبلا چه می کردی؟
- سرکارگر ۲۰۰ هکتار مزرعه خربزه بودم تو قوچان. یک تن گوگرد تو یک ماه با زنم به مزرعه دادیم. خودم و زنم شیمیایی شدیم. اون مرد و من موندم. دستم به کار نمی رفت. اومدم تهران. کسی کمکم نکرد. مجبور شدم فال بفروشم. فال فروشی آخر خطه.
- چقد درآمد داری؟
- خیلی کم. اندازه ای که از گشنگی نمی رم
- کجا زندگی می کنی؟
- یاغچی آباد. ۱۰۰ تومن اجاره می دم

* * *

من و این مرد شبیه هم هستیم. هر دو داغ به دل داریم. اما او عصیان نکرده و به کار و زندگی ادامه داده. وقتی او را دیدم یاد شعری افتادم:

خاطره ای در درونم است
چون سنگی سپید درون چاهی
سر ستیز با آن ندارم، توانش را نیز: برایم شادی است و اندوه

در چشمانم خیره شود اگر کسی
آن را خواهد دید
غمگین تر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوه زا شنیده است

می دانم خدایان انسان را
بدل به شیئی می کنند، بی آن که روح را از او بگیرند
تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی.*

اما ...

* * *

حالا زمان مناسبی نیست. دیگر نمی توانم بخوانم. الان از کنار بخاری آمد به طرف میزش. باید کتابچه را ببندم.

* از کتاب خاطره ای در درونم است، مجموعه اشعار آنا آخماتووا، ترجمه احمد پوری، چاپ چهارم، سال ۱۳۸۷، نشرچشمه


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شیدا واله

در میان رشته کوه های تالش، در یکی از کوه های مشرف بر قریه "قله روخون"، در ۲۵ کیلومتری جنوب غربی شهرستان فومن، به یکی از عجایب معماری و قلعه سازی ایران بر می خوریم.

این دژ دژی نظامی با طول نیم کیلومتر و عرض ۱۰تا ۵۰ متر در منطقه ای سوق الجیشی در میان جنگل های انبوه واقع است که با استحکامات، باروها، اتاقک های دیدبانی، آب انبار، تونل خروجی، اجاق آتش، محوطه شاه نشین و بخش های دیگری مانند کانال آب، اتاق ها و راهروهای متعدد به این دژ هیات شهرکی کوهستانی داده که هنگام لزوم می توانسته چندین هزار نفر را در خود جای دهد.

وجود این دژ در جنوب مرکز اصلی تمدن کادوسی یعنی غرب رودخانه سپیدرود در رشته کوه های تالش و نوع آجرهای به کار رفته و شکل معماری آن که مربوط به پیش از اسلام است این احتمال را قوت می دهد که این دژ از زمان کادوسیان و در زمان اشکانیان و ساسانیان و پس از آن تا چند صد سال قبل همواره از مراکز نظامی و حکومتی حکمرانان منطقه تالش و یکی از مراکز پایداری شمال ایران در برابر حمله ها و یورش های متعدد بیگانگان از حمله اسکندر مقدونی، هجوم اعراب تا حمله مغول بوده باشد.

از محدود منابع موثقی که در یک دوره حکمرانان این قلعه را نشان می دهد، سنگ نوشته ای مربوط به ۵۰۰ سال قبل است که نشان می دهد قلعه در سال ۹۱۸ هجری قمری به فرمان سلطان حسام الدین امیردباج بن امیرعلاءالدین اسحاقی مرمت شده است.

در چند نقطه کوه های مجاور این قلعه نقاط دیده بانی و اطلاع رسانی وجود دارد که با این قلعه در ارتباط بوده اند. تالشان، ساکنان دیرین و بومی منطقه، به تپه ای که دژ برآن واقع است "قله ژییه" و به راه منتهی به قلعه که در کناره رودخانه است "قله روخون" یعنی راه قلعه می گویند.

پژوهشگران معاصر آن را قلعه رودخان می نامند. اکنون مردم بومی اطراف قلعه تنها از قله استفاده می کنند. در ادبیات رسمی و دولتی از قلعه رودخان استفاده می شود و نشریات و سایت های متعلق به تالشان این دژ را دژ تالشان می خوانند.

در گزارش تصویری این صفحه به دیدن "قله روخون" می رویم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهتاج رسولی

 

 

فقط چنین کتابی می توانست در چنین شرایطی مرا از کنج خانه بیرون بکشد. بردن اتومبیل که هر لحظه ممکن است جایی از آن خرد  شود، هیچ صلاح نبود. ساعت چهار و نیم بعد از ظهر یکشنبه، سی و یکم خرداد، با تاکسی وارد میدان فاطمی شدم که قرق شده بود و هلی کوپتری بر فراز آسمانش در پرواز بود.

ابتدای خیابان فلسطین، وسط افراد پلیس ضد شورش که باتوم به دست در توقفگاه تاکسی ها صف کشیده بودند، ایستادم و به شتاب خود را درون اولین تاکسی ای پرتاب کردم که از راه رسید. تا خیابان انقلاب و پائین تر از آن، همه جا کم و بیش وضع بر همان منوال بود، اما وقتی به نزدیک میدان راه آهن رسیدم و نبش خیابان سرگرد بشیری پیاده شدم، شهر چنان در رخوت عصرگاهی اول تابستان چرت می زد که انگار در شهر خبری نيست.

سی سال پس از درگذشت دکتر غلامحسین مصاحب، گردآورنده نخستین دائرة المعارف امروزی و مدون به زبان فارسی، جلسه ای به یاد او برپا شده بود.

بنای باعظمت انجمن مفاخر و آثار فرهنگی در کمرکش خیابان در آرامش دوران قاجار به سر می برد. سالن خلوت تر از همیشه، انتظار شروع مراسم را می کشید. انتظاری که با رفتن مهدی محقق، رییس انجمن و همکار دکتر مصاحب به پشت تریبون خیلی زود سرآمد:

"ما در دعوتنامه خود نوشته ایم بنیانگذار دائرة المعارف نویسی نوین در ایران، به علت اینکه ما در کشور خود دائرة المعارف داشتیم. مثلا کتاب شفا یک دائرة المعارف فلسفی و کتاب قانون یک دائرة المعارف طبی است. ذخیرۀ خوارزمشاهی خود یک دائرة المعارف است. این نبوده است که ما دائرة المعارف را از فرنگ اخذ کرده باشیم، اما دائرة المعارف فارسی مصاحب، دائرة المعارف تمام عیاری بود که به معنای نوین به زبان فارسی نوشته شد."

دکتر محقق گفت: "بعد از دائرة المعارف مصاحب، حدود بیست دائرة المعارف دیگر مانند دائرة المعارف تشیع و دانشنامه جهان اسلام و دائرة المعارف بزرگ اسلامی به وجود آمد. اما فضیلت با کسی است که بنیان کار را گذاشت و دیگران آن کار را دنبال کردند."

سخنران بعدی، دکتر هوشنگ دولت آبادی با سخنانی شروع کرد که مرا به یاد نوشتۀ نجف دریابندری در سوگ بینانگذار دائرة المعارف نویسی انداخت. "بسیار شنیده ام که می گویند، دکتر مصاحب مرد بسیار فاضلی بود، اما دور از دسترس و سخت گیر. من هیچ یک از این حرف ها را قبول ندارم." 

 

نمونه غلطگيری متن توسط مصاحب

دریابندری در سال ۱۳۵۸ در یادبود دکتر مصاحب در کتاب جمعه نوشته بود:

"دکتر مصاحب آدم بد قلق و کژتابی بود. معمولا همکاران خود را از میان جوانان تازه کار و شکل نگرفته برمی گزید و آنها را موافق میل خود تربیت می کرد. ولی از میان آنها هم با آنکه کم و بیش همه به او ارادت داشتند، فقط عده کمی فشار شخصیت غریب او را تا به آخر تحمل می کردند؛ فرار استعدادها یکی از مشکلات همیشگی او بود".

اما دکتر دولت آبادی که بسیار به دکتر مصاحب نزدیک بود، تصویر دیگری از او به دست داد که با تصویر دریابندری مغایر بود.

سپس کامران فانی که خود عمری با کتاب های مرجع سروکار داشته، به جنبۀ دیگری از شخصیت دکتر مصاحب و اهمیت دائرة المعارف فارسی پرداخت و تمام سخنان خود را به این موضوع اختصاص داد که چرا اولین دایرة المعارفی که بدون هیچ تجربه و سابقه قبلی به سبک جدید در ایران نوشته شد، کار درخشانی شد؟ مبحثی که پرداختن به آن مطلبی جداگانه می طلبد و جایش در این گزارش نیست.

پس از کامران فانی چند تن دیگر از جمله دختر دکتر مصاحب درباره او سخن گفتند، اما چنانکه معمول چنین جلسات است، حرف تازه ای نگفتند.

دکتر غلامحسین مصاحب، چنانکه برادر و همکارش محمود مصاحب نقل کرده است، در سال ۱۲۸۹ به دنیا آمد و در سال ۱۳۵۸ درگذشت. او از خاندانی بود که شخصیت فرهنگی و اجتماعی آنان به سیصد سال قبل باز می گردد و عده ای از آنها در شمار رجال دانش و فضل و ادب بودند. مصاحب تحصیلات خود را در ایران، فرانسه و انگلستان گذراند و موفق به اخذ درجۀ دکتری در ریاضیات به سال ۱۳۲۷ از دانشگاه کمبریج شد. او دارای هوش و استعداد خارق العاده ای بود، چنانکه در تمام دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه تقریبا هر سال دو کلاس را با هم به پایان برد و در ۱۶ سالگی دورۀ دوم متوسطه را با معدلی بیش از نوزده تمام کرد. در روز جشن سالانه که وی نطقی درباره اعتماد به نفس ایراد کرد، وزیر معارف وقت، سید محمد تدین، نه تنها او را شاگرد اول تهران بلکه شاگرد اول ایران معرفی کرد.

دکتر مصاحب زبان های فارسی، عربی، فرانسه و انگلیسی را در حد کمال می دانست و با زبان آلمانی هم به اندازۀ رفع احتیاج و درک کتاب های ریاضی و فیزیک آشنا بود. در علوم معقول و منقول و علوم عربی هم تبحر و تحصیلات عمیق داشت. به طوری که از سوی مرجع وقت شیعیان به دریافت "درجۀ اجتهاد" مفتخر گردید.

دکتر مصاحب به سال ۱۳۰۶ به خدمت وزارت معارف درآمد و در مشاغل رئیس کل تعلمیات عالیه، مدیر کل فنی و معاون فنی وزارتخانه انجام وظیفه کرد، ولی هیچگاه این مشاغل را جدی نگرفت و دنبال منصب نرفت. در اوایل آن دوران، به مسائل اجتماعی و سیاسی هم گوشۀ چشمی داشت و مدتی روزنامه ای منتشر کرد، اما به زودی از این کار منصرف شد و یکسره به کارهای علمی پرداخت.

او نخستین کسی بود که منطق صوری به معنی جدید، یعنی منطق ریاضی را وارد فضای فکری ایران کرد. خدمت او در زمینۀ دائرة المعارف فارسی به راستی عظیم بود و آثاری که در مباحث آنالیز ریاضی و تئوری اعداد و منطق صورت داد، از جهت جامعیت و حسن تألیف شاهکار است.

اما آنچه شخصیت دکتر مصاحب را ممتاز و مشخص می ساخت، یکی دقت و وسواس او در کار تحقیق بود که حدس و گمان و تخمین و تقریب را در آن راه نمی داد و دیگر ابتکار و نوآوری هایی که مصداق کامل آن همانا دائرة المعارف فارسی است.

او در دائرة المعارف فارسی، در زمینۀ رسم الخط و ضبط علائم و حروف، صاحب رأی و نظر و ابتکار بود و روش مخصوص او در وضع لغات جدید علمی و ترجمۀ اصطلاحات خارجی مشخص است. ابداع حروف "ایرانیک" در فارسی به جای حروف ایتالیک در متون لاتین از ابتکارات دیگر اوست.

دربارۀ وضع لغات جدید در برابر تعبیرات و اصطلاحات خارجی که به مناسبت احتیاج و لزوم، ناگزیر از به کار بردن آنها بود، اسلوب خاصی داشت و سال ها به اتفاق جمعی از فضلا و ادب دوستان، هفته ای یک روز به بحث درباره لغات می پرداخت که از جمله نتایج آن کتاب "فرهنگ اصطلاحات جغرافیایی" است. به گفته محمود مصاحب که این زندگینامه با استفاده از گفتار او نوشته شده، نام این مجمع را به شوخی "ضرابخانه" گذاشته بودند و لغاتی را که می ساختند، "مضروبات" می خواندند. دائرة المعارف فارسی کتابی است که هر یک از ما هزاران بار به آن مراجعه کرده ایم و شاید هر روز هم مراجعه می کنیم. مگر می شود کسی اهل تحقیق باشد و این کتاب مرجع را در کنار دست خود نداشته باشد؟


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.