Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران


کمال‌الدین همای

غار در آثار مکتوب فارسی همراه با مار و تاریکی و اژدهار و دیو و کفتار آمده، ولی امروزه نورهایی بر تاریکی غار تابیدن گرفته و تلاش‌هایی برای تغییر دیدگاه‌ها دربارۀ غار آغاز شده است. بلی، غار می‌تواند یک جاذبۀ گردشگری باشد؛ از جمله غار مغان.

شاید از فرو نشستن خورشید در انتهای افق یک بیابان لذت برده باشید. شاید از دمیدن صبح در کوهستان و برآمدن آفتاب از پشت یک کوه مغرور احساس سرزندگی کرده باشید. و شاید هم از ساحلی آرام به پهنای بی‌انتهای دریا چشم دوخته باشید و غرق در حیرت شده باشید. شاید به زیبایی‌های جنگل و آبشار و دشت و صحرا فکر کرده باشید، ولی کمتر کسی به زیبایی‌های یک غار یا هیجان غارنوردی فکر می‌کند.

به همین دلیل است که  در منطقۀ ما غارنوردی در مقایسه با دریانوردی، بیابان‌نوردی و کوهنوردی امری تازه است. در ایران ایجاد فدراسیون غار‌نوردی که زیرمجموعه‌ای از فدراسیون کوهنوردی است، سابقه‌ای بیشتر از ۱۵ سال ندارد. البته، همین هم تلاشی است برای بررسی موضوع غارنوردی به شکلی علمی و رسمی.

شکی نیست که در سراسر ایران صدها و شاید هزاران غار کوچک و بزرگ دهان گشاده ‌است، ولی کمتر پیش آمده ‌است که غاری نام مستقل داشته باشد. بیشتر غارها به نام محلی یاد می‌شوند که در آن واقع شده‌اند. مثلا، "علیصدر" یکی از مشهورترین غارهای ایران است، ولی نام آن بر گرفته از روستای علیصدر استان همدان است.

گاهی هم که نامی بر روی بعضی از غارها گذاشته شده ‌است، بیشتر از آنکه نشان‌ دهنده توجه مردم به غار باشد، نشان دهندۀ ترس مردم از غار است. مثل غارهای "جن" و "جهنم" و "کفتار" در استان یزد یا غار "خفاش" در شمال شرق دهلران در استان ایلام. نام بعضی از غارها هم احتمالا به رخدادهای تاریخی ربط دارد. در غیر این صورت چه‌ طور می‌شود کسی نام غاری را در حوالی کویر سیاه کوه استان اصفهان، غار "افغان" بگذارد؟ احتمالا نام این غار با تحولاتی که به پایان سلسلۀ صفویه توسط محمود افغان انجامید، ربط دارد.

نام غار مغان که در ۳۵ کلیومتری شهر مشهد واقع است هم برگرفته از روستای مغان است. اگرچه نام "مغان" نامی باستانی است، دقیقا مشخص نیست که این غار چه زمانی دهان به بیرون از زمین گشوده‌ است.

راه یافتن به غار مغان کار ساده‌ای نیست و شاید بدون پیکان‌های خیابانی کمرنگی که هیئت کوهنوردی استان در مسیر غار کاشته‌اند، پیدا کردن آن به تنهایی، امر محال می‌شد. البته، اگر راهنمایی‌ مردم محلی را نادیده بگیریم که می‌توانند شما را به سوی یکی از دو دهانۀ شمالی و شرقی غار هدایت کنند.

این غار با این که در ارتفاع ۲۱۵۷ متر از سطح دریا واقع است، به شدت نمناک است و برکه و چاه‌های پرعمقی دارد. آب آلوده با آهک استالاکتیت و استالاگمیت هم از سقف غار چکه می‌کند و این رویداد فیزیکی قندیل‌های بزرگ و دیدنی‌ای را شکل داده‌ و کف غار را به طور خطرناکی لغزنده کرده ‌است.

کوهنوردان توصیه می‌کنند که برای ورود به این غار حتماً باید کفش و پوشاک مناسب، چراغ قوه یا مشعل و آب آشامیدنی داشته باشید. آب برکه و چاه‌های غار قابل شرب نیست. بد نیست یک چراغ قوۀ ذخیره هم با خود داشته باشید، چون بازدید از این غار بزرگ دست کم دو ساعت و نیم طول می‌کشد؛ مگر این که در راه‌های مارپیچ غار گم بشوید که آن وقت ممکن است کارتان به چراغ قوۀ سوم بکشد.

غار مغان طی سال‌های متمادی در هاله‌ای از رمز و راز نهان بوده و میان مردم محلی دربارۀ آن روایت‌های رعب‌انگیزی رایج است. آنها می‌گویند که بهتر است خیال رسیدن به انتهای غار را از سر دور کنید، چون ممکن است در ظلمت کامل، هنگام عبور از یکی از راه‌های باریک گربه‌رو غار، درون چاهی بیفتید که بیست و پنج متر عمق دارد.

اما این هشدارها جلو کنجکاوی غارنوردانی را نمی‌گیرد که برای دیدن زیبایی‌های غار مغان فرسنگ‌ها راه را پیموده‌اند. ولی آیا واقعاً غار می‌تواند زیبا باشد؟

شاید همۀ غارها زیبا نباشند، اما دربارۀ بسیاری از غارها اطلاعات جالبی وجود دارد که دانستن آن خالی از لطف نیست. از نقش‌هایی که انسان‌های نخستین  بر دیواره غارها زده‌اند، تا افسانه‌هایی که در آن غار به عنوان پناهگاه دیو و عفریت و جن و پری تصویر شده ‌است.

پیدایش غارها، به دلیل تحلیل رفتن بافت‌هایی از اعماق زمین است که در میان بافت‌های سخت تر واقع شده‌اند و جای خالی آنها حفره‌هایی را در اعماق زمین و یا در اعماق کوه‌ها ایجاد کرده ‌است. مثلا نفوذ باران در بخش‌های آهکی لایه‌های زمین به مرور زمان باعث حل شدن رگه‌های آهک می‌شود و شبکه ای از غارها را ایجاد می‌کند.

گاهی هم نوع سنگ‌هایی که بر اثر سرد شدن آتشفشان‌ها ایجاد شده‌اند (سنگ‌های آذرین) و یا سنگ‌هایی که به مرور زمان و بر اثر رسوبات اعماق اقیانوس‌ها شکل گرفته‌اند (سنگ‌های رسوبی) اشکال خاصی از غارها را به وجود آورده اند.

شاید بد نباشد که این‌بار برای رفتن به تعطیلات به دیدن یک غار فکر کنید. البته، نباید از توصیه‌های ایمنی غافل شوید. ما هم این کار را کردیم و به دیدن غار مغان رفتیم که گزارش مصور این صفحه حاصل همان سفر است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

مهتاج رسولی

اگر تصور ما از غار همان باشد که در قصه‌های مادربزرگ می‌آمد، و انسان راه گم کرده ای در آن پنهان شده بود تا دیو، شامگاهان از راه نرسیده بگوید "بوی آدمی زاد می‌آید"، یا غاری که انسان اولیه در آن می‌زیست، آنگاه غار علیصدر را باید به کاخی بزرگ مانند کرد که از آن پادشاهان است.

غار علیصدر بزرگ است با عظمتی باور نکردنی. عظمتی که استالکتیت‌ها بدان رنگ افسانه‌ای زده اند. تمام این عظمت مربوط به سقف غار است که مانند تالارهای بزرگ با سقف بلند، همراه با قندیل‌ها و چلچراغ‌ها به نظر می‌رسد. این غار بر دریاچه‌ای پر آب استوار است که فقط با قایق می‌توان از آن عبور کرد. طبیعت در اینجا فضایی خارج از تصور آدمی ساخته است.

جادۀ همدان را که در می‌نوردیم در دوراهی لالجین به تابلویی بر می‌خوریم که سمت و سوی غار علیصدر را مشخص می‌کند اما اعلام نمی‌کند که چند کیلومتر باید رفت تا به غار رسید. اگر نوشته بودند ۷۰ کیلومتر تا مقصد باقی است شاید نفسی تازه می‌کردیم و بعد راه می‌افتادیم. البته در بازگشت متوجه می‌شویم که اگر از رَزَن سمت کبودرآهنگ رفته بودیم، مسیر نزدیکتر و شاید بهتری را طی می‌کردیم. 

راه طولانی است و مسافر بی خبر وقتی به لالجین می‌رسد تصور می‌کند به غار نزدیک شده است اما این طور نیست. بعد از لالجین هم شاید فقط یک تابلو به مسافران بگوید تا اینجا درست آمده اید. از لالجین تا گل‌تپه کلی راه است. نمی‌دانم چقدر. تابلو نداشت یا ندیدم. پس از گل‌تپه در دوراهی منتهی به غار، دم ایستگاه پلیس، نیش ترمزی می‌زنیم که فاصلۀ باقی مانده را بپرسیم اما مرد جوان امان پرسش نمی‌دهد. فریاد می‌زند "ده کیلومتر!"

معلوم نیست نصب چند تابلو که فاصله تا مقصد را نشان دهد چقدر هزینه دارد که اداره پلیس راه نه، مسئولان غار علیصدر از آن سر باز زده‌اند. در حالی که غار علیصدر بنا به گفته برخی راهنمایان داخل غار، روزانه بین ده تا بیست هزار بازدید کننده دارد.

جمعیت مثل مور و ملخ در محوطۀ نه چندان وسیع غار وول می‌خورند. رستوران‌ها و چایخانه‌ها و فروشگاه‌ها و بستنی فروشی‌ها و پارکینگ و محوطه، همه جا در آن هوای سوزان تابستان از جمعیت پر است. مهمانسرای جهانگردی فعلا اتاقی ندارد و در رستوانش هم، ساعت یک بعد از ظهر بیشتر غذاها ته کشیده است.

صف بلیت، در فاصلۀ بین پارکینگ و سالن ورودی، غلغله است. قبل از سالن انتظار بالاخره کیوسکی پیدا می‌کنیم که بروشور راهنمای غار را ارائه می‌دهد. بروشوری که اطلاع به درد بخوری توی آن نیست. تذکر داده می‌شود که بازدید از غار دو ساعت طول خواهد کشید و چون در داخل غار سرویس بهداشتی وجود ندارد بهتر است مسافران، بخصوص آنها که بچه دارند، آمادگی پیدا کنند. وقتی می‌خواهیم وارد شویم متوجه می‌شویم بلیت‌ها ساعت و سئانس معینی دارند و باید دو ساعتی در سالن انتظار بکشیم تا نوبت به ما برسد. با اینهمه موقع وارد شدن جمعیت هجوم می‌آورد و در انتهای سالن، مسیر ورود به غار را باشتاب و هیاهو طی می‌کند.

ورودی غار از درون ساختمانی است که هیچ به آن نمی‌آید ورودی غار باشد. بیشتر به یک بنای اداری تازه ساز شباهت می‌برد. صف سوار شدن دست کمی از صف خرید بلیت ندارد. مسافران درون سالن نشسته و ایستاده اند. درست است که آنها از نقاط مختلف ایران آمده اند، اما همگی تقریبا از قشرهای پایینی جامعه.

محوطه غار هم حکایت از همین دارد. بسیاری از آنها بساط خود را پهن کرده‌اند و قوت لایموت را همانجا صرف می‌کنند. بسیاری نیز از چادرهای صحرایی محوطه استفاده کرده اند و در گرمای کشنده تابستان یکی دو شب در همانجا زندگی و پخت و پز می‌کنند. نمی‌دانم این یکدستی جمعیت از سر اتفاق است یا علت دیگری دارد ولی می‌دانم در ایران اتفاق عجیبی افتاده است.

مردمان اعماق، با این سطح از درآمد و دانش، عطش سیری ناپذیری برای دیدن و سیاحت پیدا کرده اند. هنگام تعطیلات نوروز برای اولین بار در ابیانه به این تشنگی برخوردم. باغ فین کاشان این تصویر را کامل کرد. تمام باغ از جمعیت پر بود و جایی را نمی‌شد دید. ناگزیر عطای دیدن باغ را به لقای آن بخشیدم و بیرون آمدم.

اما در اینجا در غار علیصدر که هیچ گاه ندیده‌ام، نمی‌شود عطا را به لقا بخشید. چهارصد کیلومتر راه را کوبیده‌ام که همین را ببینم. تا دهانه ورودی غار صدمتر و بیشتر راه است ولی به خاطر ازدحام، طولانی به نظر می‌رسد. ناچار مدتی در کنار دیگران در صف انتظار می‌نشینیم تا نوبت به ما برسد. خوشبختانه صندلی هم گذاشته اند.

مقابل ما، خانوادۀ بزرگی با یکدیگر گرم صحبت اند و فضای بسته را شلوغ تر کرده‌اند. به لهجه‌ای حرف می‌زنند که ناآشناست. زن و مرد، خندان و شاد و بی خیال، آن هم در روزهایی که اوضاع ایران غم انگیز است و لب به خنده باز نمی‌شود، می‌گویند و می‌خندند.

به خودم جرأت می‌دهم و می‌پرسم:

- ببخشید این لهجه‌ای که صحبت می‌کردید مال کجاست؟

- شهر بابک. ما از شهر بابک کرمان آمده ایم. خانم خانه که سر و زبان‌دارتر و کنجکاوتر است وارد صحبت می‌شود. دوست همراه من مرا پس می‌زند و جا به جا می‌شود تا با خانم خانه وارد گفتگو شود. من گوش می‌شوم و شاهد گفتگو می‌مانم.

- عجب از شهر بابک تا اینجا آمده اید که غار را ببینید؟ مگر اینجا چه خبر است؟

ـ نه فقط غار را. تابستان است و تعطیلات. ما دو خانواده ایم. مجموعا یازده نفر. با دو تا ماشین راه افتاده ایم جاهای مختلف را می‌بینیم. قصد داریم به سرعین برویم و از آنجا به شمال.

تصور اینکه شش نفر آدم بزرگ در این هوای گرم در یک اتومبیل بنشینند و راههای دراز را طی کنند مو بر اندام من سیخ می‌کند. اما آنها ظاهرا عین خیالشان نیست.

ـ ماشاءالله خانواده پر جمعیتی هستید. در این سفر طولانی کجا می‌مانید؟ چه می‌خورید؟ کجا می‌خوابید؟ کجا حمام می‌کنید؟ هزینه‌تان خیلی زیاد نمی‌شود؟ پولش را از کجا می‌آورید؟

- توی پارکها چادر می‌زنیم. امروز ناهار نان و کشک خوردیم. کشک را سابیدیم، آب کردیم، نان تلیت کردیم و خوردیم.

با خودم فکر می‌کنم عجب غذای مقوی‌ای. نمی‌دانم کجا خوانده ام که سپاهیان نادر هم که تا دهلی را فتح کردند همین نان و کشک می‌خوردند.

ـ ولی حمام؟ حمام چه؟

خانم خانواده چادرش را مرتب می‌کند و می‌گوید در تهران منزل فامیل‌ها حمام کردیم. هنوز یک هفته نشده است. وقتی احتیاج پیدا کنیم حمام هم پیدا می‌شود.

قایق‌ها از آن سو می‌آیند. مسافران قبلی را پیاده و مسافران تازه را سوار می‌کنند. یک نفر پشت پدالو نشسته است و سه قایق را به دنبال خود یدک می‌کشد. قایق‌ها را پشت سر هم بسته اند همان جور که قاطرها را در راههای مالرو یدک می‌بستند. مسافران سوار قایق‌ها می‌شوند و یک نفر از مسافران کنار قایقران (یعنی همان که پشت پدالو نشسته) می‌نشیند و با او پا می‌زند تا در کشیدن قایق‌ها کمک کرده باشد. برای من که تا اینجا دیدن آدم‌ها، سطح فرهنگ، زبان و لهجه، لباس و محاوره، شلوغی و بی‌خیالی و چیزهایی مانند آن، از دیدن غار جالب تر بوده است، همینکه قایق چند ده متری پیش می‌رود، فضای غار بهت آور می‌شود.

هرگز چنین فضایی را در زیر زمین تصور نکرده‌ام. من که سهل است، هرمان ملویل، نویسنده "وال سفید" هم که یک قصه گوی ژنی بود، نمی‌توانست چنین فضایی را تصور کند. فضایی که بعد از دیدن هم توصیف آن آسان نیست. یک فضای افسانه‌ای که معکوس آن را شاید در اساطیر یونان، در ارتفاعات کوه المپ، در سرزمین خدایان بتوان یافت، اما اینجا در دهکده علیصدر، در شهرستان کبودرآهنگ همدان، آن فضا در زیر زمین، بی وجود خدایان و هر موجود زنده دیگر (نور خورشید نمی‌تابد، بنابراین حتا گلسنگ هم در بدنه غار نمی‌روید و ماهی در آبش نمی‌تواند زیست) به دست طبیعت آفریده شده است.

هنوز از حیرت به درنیامده‌ام که قایق‌ها می‌ایستند تا مسافران را پیاده کنند. نمی‌فهمم چرا باید وسط غار پیاده شد. همراهم که حیرت و گیجی مرا در نمی‌یابد، به طعنه می‌گوید چقدر خنگی ماشاء‌الله! قرار است مقداری پیاده روی کنیم. پیاده روی آغاز می‌شود و از سیصد و اندی پله بالا و پائین می‌رویم تا دوباره سوار قایق شویم. در این فاصله عظیم‌ترین و عجیب‌ترین سالن‌ها و قندیل‌ها را می‌بینم و عظمت غار آشکارتر می‌شود.

بر بالای پله‌ها کسی که بر یک صندلی لم داده، توجه دوست مرا جلب می‌کند. می‌رود که کنجکاوی‌اش را ارضا کند و اطلاعاتی به دست آورد. چون تا اینجا در ازاء شش هزار تومان پول بی‌زبانی که بابت ورود به غار از بزرگ و کوچک به یکسان گرفته‌اند، بروشوری که اطلاعات خوب داشته باشد به دستشان نداده اند. اما آن شخص هم اطلاعاتی که به کار بیاید ندارد. دوست من حیران اما مهربان می‌پرسد پس شما چه کاره‌اید و اینجا به چه کار آمده‌اید؟ می‌گوید آشپز آموزش و پرورش است و تابستان او را به خدمت گرفته‌اند تا مراقب توریست‌های درون غار باشد. به دوستم می‌گویم آقا اصلا حرف شما چیست؟ راهنمایی وجود ندارد. تماشا کنید.

عمق آب کف غار متغیر است. تابلوهایی که بر بدنه غار نصب شده، از چهار متر تا چهارده متر اعلام می‌کنند. لابد عمق کمتر برایشان جالب نبوده که ننوشته‌اند. بعدا در بروشور می‌خوانم عمق آب از نیم متر تا چهارده متر نوسان دارد.

درون غار مقدار قابل توجهی کار شده است. همه جا را برق کشیده‌اند و روشن کرده اند. وگرنه در روز روشن از شب تاریک، تاریک‌تر است. حدود دویست قایق گذاشته‌اند که مدام مسافران را به گشت می‌برد. راه پله درست کرده‌اند که مسافران یک پیاده روی مختصری هم بکنند و اسکله‌های کوچک هرچند خیلی ابتدایی ساخته اند که قایق‌ها پهلو بگیرند و از این قبیل.

هنگام بازگشت عده‌ای که در قایق جلویی سوارند از عده‌ای که قبل از سوار شدن دیده ام حیرت انگیزترند. دختری که شاید بیست سالی از عمرش می‌گذرد هرچه شیطنت در وجود خود دارد درون غار می‌ریزد. به هر جای بدنه غار دست می‌کشد. هر جا را بتواند می‌کند، یک بطری آب به دست دارد که آن را به بدنه غار می‌کوبد، و هر بار مقداری خاک از بدنه آهکی غار جدا می‌شود، وقتی قایق مدتی در انتظار باز شدن راه، در معبر تنگی مجبور به توقف می‌شود، با کمک دوستش قایق را به دیوارۀ کناری می‌کوبد تا موج آب آن را به حرکت در آورد و به دیوارۀ مقابل بکوبد.

این تکانها باعث دل آشوبۀ مسافران دیگر می‌شود ولی دخترک خوشش می‌آید و هیجان زده به تذکرات اطرافیان بی اعتنا می‌ماند و سرانجام بطری آبش را هم راهی آبهای غار می‌کند. جمع‌آوری اشیاء زائدی که گردشگرانی از این دست در غار می‌ریزند خود یک کار پرخرج است. صدمه‌ای که به دیوارهای غار می‌زنند حتما جبران ناپذیر خواهد بود.

وقتی از غار بیرون می‌آئیم، در آن هوای چهل درجه، خنکی درون غار خود را نشان می‌دهد. تازه درمی یابم درون غار مثل یک روز بهاری در ییلاق، معتدل و خنک بوده است (۱۴درجه سانتیگراد) و بهتر بود لباس گرم همراه می‌داشتم.

بیرون در محوطه فروشگاه‌هایی وجود دارد که سوغات می‌فروشند اما این سوغات لالجین و کبودرآهنگ نیست. سوغاتی‌هایی است که برای ما از چین آورده‌اند. طبعا خریدن ندارد. نمی‌خرم. دروازه‌های کشور ما برای ورود کالای چینی هیچ قفل و بستی ندارد و آنها تمام بنجل‌های خود را به راحتی به ایران صادر می‌کنند و دهات و شهرهای کوچک ما را هم فتح کرده‌اند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

امید صالحی

شیراز نخستین و مهمترین شهر ایران بود که عکاسی و فنون مربوط به آن را گسترش داد و  بهره گیری از این فن جدید در دسترس مردم شهر بود. شاید دلیل آن را بتوان جغرافیای شیراز دانست که در راه مواصلاتی بین بوشهر و تهران بود. بوشهر دروازه اصلی واردات از راه دریا به ایران بود. بیشتر شرکت های خارجی دفتری در شیراز داشتند و فناوری نوین را به این شهر وارد می کردند. البته، نباید این نکته را هم فراموش کرد که نسل اول عکاسان شیراز تحصیل کردۀ فن عکاسی بودند و در گسترش این هنر نقش مهمی ایفا می کردند.

منصور صانع، فارغ التحصیل رشتۀ عکاسی که پایان‌نامۀ اش را  درباره پیشگامان عکاسی در شیراز نوشته، می گوید: "میرزا حسن عکاسباشی نخستین عکاس شیراز بود. او به زبان انگلیسی مسلط بود و عکاسی را در هند از انگلیسی‌ها فرا گرفته بود. بنابر این، به سبک علمی عکاسی می کرد."

اولین دکان عکاسی در شیراز توسط همین میرزا حسن عکاسباشی باز شد. او پشت بازار وکیل در یک کوچه که حالا کوچۀ عکاسباشی است، مغازۀ عکاسی باز کرد و این امکان را برای مردم عادی که فراهم کرد تا چهرۀ خود را ثبت کنند.

خانۀ  او پشت بازار وکیل (نزدیک طاق اسکرو) بود که به سبک خانه های آن زمان اندرونی و بیرونی داشت. در قسمت بیرونی، سقف به جای آئینه کاری و نقاشی، پر از عکس بود. نام و مشخصات عکس ها روی سقف نوشته شده بود. شیشۀ نگاتیوها هم روی شیشۀ دیگری نصب شده بود، تا به صورت اسلاید در بیاید. شیشه ها روی درهای خانه نصب شده بود.

برادران عکاسباشی (یعنی میرزا حسن،  میرزا محمد رضا، محمد رحیم و میرزا فتح‌الله) که بعداً نام "چهره نگار" را برگزیدند، از پیشگامان عکاسی بودند و تاریخ عکاسی شیراز را متحول کردند.

میرزا حسن که به یقین نگرشی فراتر از دید خیلی از عکاسان امروزی داشت، بسیاری از مکان ها و نقاط دیدنی شیراز را حدود صد سال پیش ثبت کرده است. به نظرمنصور صانع، این کار نشان دهندۀ نگرش ژرف و جلوتر از زمان این عکاس است؛ این عکس‌ها سندهای معتبر و با ارزشی از زمان زندگی میرزا حسن عکاسباشی است.

میرزا محمد رضا برادر دیگر، دومین عکاسخانه را در شیراز افتتاح کرد. اعلان و قیمت عکاسی و اسناد دکان عکاسی او پس از صد سال هنوز باقی است. در یکی از اعلان های او آمده بود که امکان گرفتن عکسی به اندازه تمام قد یک انسان که یک وجب از بالا و یک وجب از پایین آن باز باشد، برای او مقدور بوده؛ یعنی او می توانسته عکسی به طول دو و عرض یک متر چاپ کند. به گفتۀ صانع، الآن این کار با فنون عکاسی دیجیتال برای عکاسان ایران ممکن شده است. خلاقیت های دور از ذهن آنان برای آن دوران عجیب بوده. در آن زمان عکاسان شیرازی عکس را حتا روی سنگ مرمر یا تخم‌مرغ نیز چاپ می کردند.

میرزا فتح الله هم دکان عکاسی دیگری در شیراز تاًسیس کرد به نام فردوسی که در پشت ارگ کریم‌خانی واقع بود. این دکان به همت فرزند ارشدش تا همین چند سال پیش نیز فعال بود.

منصور صانع،  که کتاب های "به یاد شیراز" و" پیدایش عکاسی در شیراز" را تالیف کرده می گوید: "یکی از منابع تاریخی برای تحقیق درباره وقایع بعد از جنگ جهانی در فارس عکس‌های خانوادۀ چهره نگار است که از در گیری بین عشایر با ماًموران حکومتی و تحصن ها در تلگراف خانه برای اعلام همبستگی با آزادی خواهان تهران و مراسم اعدام گرفته شده است."

بهمن جلالی، مدرس و محقق تاریخ عکاسی ایران نیز در باره برادران عکاسباشی یا چهره نگار می‌گوید: "چهره نگاران شیراز عکاسان بداهه بودند، یعنی آثارشان دارای خلوص و اصالت است. ساختارعکس‌هایشان کاملاً ایرانی و به دور از هرگونه تقلید است. بین عکس و مخاطب حایلی نیست و ترکیب بندی عکس‌ها ایرانی بودن آن را نشان می‌دهد."

عکاسخانه های شیرازی نور نداشت. عکاسخانه‌ها را در حیاط خانه ها برپا می کردند و برای اینکه نور را کنترل کنند، آلاچیق‌هایی می ساختند که رویش درخت انگور بوده و برگ های این درخت‌ها نور را می شکسته و باعث می شده که نور کنتراست نداشته باشد . بیننده در این عکس ها نور نرمی را حس می کند که انگار وجود ندارد. درست برخلاف عکس های امروزی که نور، عنصری مشخص و قابل تشخیص است.

بهمن جلالی می افزاید: "این عکاسان آرایش و دکوری که برای عکس ها استفاده می‌کنند، همان آرایش حیاط خانه شان است. شما در عکس هاشان گلدان های شمعدانی می‌بینید، قالی و قالیچه می‌بینید. در دهۀ ۱۳۳۰با موج تجدد خواهی این نوع عکاسی را هم از بین برد و به جای قالی و قالیچه، ما مبلمان فرنگی می بینیم و سال‌های بعد ما شاهد یک نوع بی‌قیدی در عکاسی هستیم که در بقیۀ چیزهایمان هم با آن درگیریم."

به اعتقاد جلالی، متاسفانه هیچ نشانی از ایران در تاریخ عکاسی دنیا نیست. چرا که ما بهایی به عکاسان قدیم ایران نداده ایم.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

آزاده حسینی

در اولین برخورد به نظر خشک و جدی می‌آمد. ولی وقتی شروع به حرف زدن کرد، فهمیدم با یک آدم آرام، راحت و بی‌شیله پیله طرفم. همیشه برای مصاحبه با اکثر افراد هنرمند مشکلات زیادی داشتم. کلی توضیح به همراه مقداری التماس در ازاء مقداری اطلاعات کاری و شخصی. ولی این بار با هیچ کدام از این مسایل روبه‌رو نشدم. او کسی بود که جایزۀ نفر اول مسابقه ای را برده بود، ولی با خونسردی تمام و بی هیجان صحبت می‌کرد.

محمود بخشی هنرمند جوانی است که اخیراً در شهر لندن، به عنوان بهترین هنرمند تجسمی معاصر ایرانی از سوی بنیاد فرهنگی "افسون ایران" برگزیده شد.

مؤسسه ایرانی - بریتانیائی افسون ایران (Magic Of Persia) برای نخستین بار مسابقه‌ای را در چهار رشتۀ نقاشی، مجسمه‌سازی، عکاسی و رسانه‌ها در میان بهترین هنرمندان معاصر ایرانی برگزار کرد.

هیئت داوران مسابقه متشکل از ۴۷ متخصص هنر و فرهنگ ایران بود و در رأس آن "شینا واگ استاف"، از مسئولان موزۀ هنرهای معاصر تیت مدرن بریتانیا قرار داشت. این هیئت طی دو مرحله از میان ۱۲۰ هنرمند ایرانی از سراسر جهان شش نفر نهائی را تعیین کرد، تا در نهایت از میان برگزیدگان تنها برندۀ نهایی انتخاب شود. محمود بخشی از این سد هم گذشت و برنده شد.

محمود بخشی سی و دو سال پیش در شهر تهران متولد شد. در نوجوانی راهی هنرستان هنر شد و پس از آن، برای تحصیل در رشته مجسمه‌سازی وارد دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد. از همان سال‌های ابتدایی دانشگاه، فعالیت خود را جدی‌تر دنبال کرد و در چندین نمایشگاه گروهی داخلی و خارجی شرکت ورزید. در سومین دوسالانۀ مجسمه‌سازی تهران نفر دوم شد.

هچنین در سال ۲۰۰۷ میلادی در شهر سئول کرۀ جنوبی مورد تقدیر قرار گرفت. محمود بخشی فعالیت‌های هنری خود را با نقاشی و مجسمه‌سازی آغاز کرد که خود زمینه‌ساز ورود او به عرصۀ چیدمان (اینستالیشن) شد. بیشتر آثار وی برگرفته از اوضاع سیاسی - اجتماعی ایران است.

آثار محمود بخشی بسیار خلاقانه و عاری از هرگونه محافظه‌کاری رایج است. کارهای وی در نمایشگاه موسوم به "انفرادی" بیانگر این مدعاست. این هنرمند دقایقی قبل از آغاز نمایشگاه به داخل محل نمایشگاه رفته و درهای کرکره‌ای آهنی آنجا را قفل کرده است و خود به گونه‌ای در داخل نمایشگاه قرار گرفته که هیچ کدام از بازدیدکنندگان متوجه حضور وی نشوند. سرانجام قبل از پایان نمایشگاه از آن جا خارج شده است. در واقع، در تمام این مدت وی بیکار نبوده و از حالات بازدیدکنندگانی که با درهای بسته روبه‌رو می‌شدند، عکس برداشته بود.

یکی دیگر از نمایشگاه‌های جالب توجه محمود بخشی، نمایشگاه "آموزشگاه رانندگی محمود" است که در آن هنرمند با نگاهی نقادانه و موشکافانه به مسئلۀ ترافیک و رانندگی می‌پردازد. او در این نمایشگاه افزون بر پخش فیلم، تابلوهای معمول راهنمایی و رانندگی را به سبک خود به نمایش گذاشته‌ است. محمود بخشی در این نمایشگاه به پدیدۀ رانندگی و ترافیک و قانون‌شکنی‌ها در این زمینه، با دیدی طنزآلود نگريسته ‌است.

آثار هنری محمود بخشی متفاوت است و در آنها موضوعات انسانی و حال و هوای  ایرانی موج می‌زند. در تمامی آثار وی آنچه بیش از هر چیز خودنمایی می‌کند، توجه هنرمند به چیزهایی است که فضای فکری ایرانیان را در هر دوره به خود مشغول داشته ‌است.

محمود بخشی معتقد است که آنچه باعث خلاقیت هنری‌اش شده، مسایل اجتماعی  و سیاسی روز سرزمین مادری است. او در جو بعد از انقلاب و در دوران جنگ هشت ‌سالۀ ایران و عراق رشد کرده است. به بیان دیگر می‌توان گفت، کار وی پاسخی به شرایط موجود در کشورش است.

وی در آثار خود از مفاهیمی چون ملی گرایی، شهادت، آزادی، هرج و مرج و آلودگی هوا بهره برده است. اثر اخیر او متشکل از چهار پرچم ایران است که از نقاط مختلف شهر تهران جمع‌آوری شده ‌است. در واقع، آلودگی‌های موجود بر روی پرچم‌ها از میزان آلودگی هوای نقاط مختلف تهران خبر می‌دهد. بنا به رسم، آنها پرچم هایی بوده‌اند که در آنها شهیدان پیچیده شده بودند.

نماد "الله" از جنس نئون و به شکل گل لاله که با دگمه‌ای شروع به چرخیدن می‌کند، در واقع، از شعر معروف عارف قزوینی با نام "از خون جوانان وطن لاله دمیده" الهام گرفته‌ است. این الله لاله‌گون ِ چرخان، نماد شهیدان است که با تأثیرپذیری از انقلاب صنعتی به شکل مکانیکی درآمده‌ است. برای همین آثار بود که محمود بخشی برنده جایزۀ نخستین مسابقۀ هنر معاصر بنیاد افسون ایران شد.

در گزارش مصور این صفحه محمود بخشی در بارۀ کارهایش صحبت می‌کند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهار نوائی

"وقتی یکی از پرلودهای  شوپن را اجرا می‌کنم، یک درخت قشنگ با گل‌های سفید می‌بینم... هربار که این قطعه را تکرار می‌کنم، این درخت پر از گل برایم یادآوری می‌شود. گاهی به خودم می‌گویم، نکند شوپن هم همین درخت پر از گل را می‌دیده..."

اگر گلریز هاشمی را در حال نواختن پیانو ببینی، بدون این که بدانی کیست، فکر می‌کنی یک نوازندۀ چیره‌دست فرنگی است که انگشتانش از کودکی به کلاویه‌های این پیچیده‌ترین و محبوب‌ترین ساز جهان آشنا بوده و شیوۀ نواختن آن را با پشتوانۀ فرهنگ اروپایی آموخته ‌است. اما وقتی به او بیشتر نزدیک می‌شوی در سخنانش ظرافت‌های روحی و فروتنی‌های یک زن شرقی را در کنار مهارت‌های یک موسیقیدان غربی می‌بینی، بویژه که در سال‌های طولانی از زندگی اش به آموزش پیانو اولویت داده و شاگردان زیادی تربیت کرده‌ است:

"مهمترین عامل موفقیت یک زن هنرمند، برنامه‌ریزی درست و منظم در کار و همچنین  حمایت خانواده، به خصوص همسر است. اگر این مسئله درست باشد و فشاری نباشد، مشکل دیگری پیش نمی‌آید. برای من همسرم مشوقم بوده‌ است و اگر علاقۀ او به کارم و تشویق‌های او نبود، پیشرفت امروز را نداشتم".

گلریز از کودکی با موسیقی آشنا شد. هنوز خیلی کوچک بود که با تشویق خانواده‌اش آموختن باله را زیر نظر "نژاد احمدزاده"، سرپرست وقت گروه رقص و باله  وزارت فرهنگ و هنر شروع کرد. از سن نه‌ سالگی در هنرستان عالی موسیقی پذیرفته شد و در رشتۀ پیانو لیسانس موسیقی گرفت. معلم پیانوی او از آغاز تا دورۀ لیسانس "افلیا کمباجیان" بود. فعالیت در گروه کر و شرکت در اپراهای زیادی همچون کارمن، هنزل و گرتل، توران‌دخت، لا بوهم وهلندی سرگردان از دیگر فعالیت‌های دوران نوجوانی اوست.

در سال‌های قبل از انقلاب اسلامی، گلریز در کارگاه موسیقی رادیو و تلویزیون و مدرسۀ عالی شمیران مدرس موسیقی بود. پس از انقلاب برای مدت کوتاهی به تدریس در دانشگاه هنر تهران پرداخت و امروز درکنار تدریس خصوصی پیانو، عضو هیئت گزینش دانشجو در رشتۀ موسیقی و هیئت داوری جشنوارۀ موسیقی فجر است. در سال‌های گذشته، او کنسرت‌های متعددی در تهران برگزار کرده و امسال سومین رسیتال او در لندن به اجرا در آمد.

گلریز هاشمی یکی از اولین نوازندگان پیانوی کلاسیک است که بعد از انقلاب در ایران کنسرت برگزار کرد و به زودی مخاطبان خود را یافت.

او دربارۀ علاقه‌مندی جامعۀ ایران به موسیقی کلاسیک و کنسرت هایش می گوید:
"موسیقی کلاسیک حتا ممکن است در جوامع غربی هم برای همه قابل درک نباشد. اما به نظر من، شنوندۀ ایرانی طوری است که حتا اگر قطعه‌ای را دوست نداشته باشد، مثل قطعات معاصر و مدرن، خیلی متین گوش می‌دهد.

شاید شنوندۀ ایرانی کمی ترس دارد و فکر می‌کند حتماً باید بفهمد سونات چیست یا فوگ چیست. اما به نظر من، اینها اصلاً لازم نیست. خود این فکر باعث جبهه‌گیری می‌شود. هر کس می‌تواند آن طور که دوست دارد، با موسیقی ارتباط برقرار کند. من در برنامه‌هایم  از آهنگسازان مختلف اجرا می‌کنم و کنسرت‌هایم طوری بوده که همیشه تماشاچیان با علاقه گوش دادند و هیچ وقت احساس نکردم که خسته شوند".

اگرچه گلریز نوازنده موسیقی کلاسیک است، ولی علاقۀ خود به موسیقی ایرانی را پنهان نمی‌کند. تنها این اتفاق که خانوادۀ او بیشتربه موسیقی کلاسیک علاقه‌مند بودند، موجب شد که او پیانوی کلاسیک بنوازد.

به باور او، دانش و توان یک آهنگساز امکان استفاده از هر سازی را در موسیقی یک کشور ممکن می‌سازد و نمی‌توان آلات موسیقی را متعلق به فرهنگ و کشوری خاص دانست؛ همان طور که ملودی‌های ایرانی را می‌توان با روحی جدید با پیانو نواخت.

گلریز هاشمی بعد از دهه‌ها تجربۀ نوازندگی درباره تمرکز در هنگام اجرا می‌گوید: " از کودکی، بدون اینکه کسی به من یاد داده باشد، نت‌ها را در ذهنم می‌خوانم و آنها را سلفژ(هِجّی) می‌کنم. من و قطعه‌ام در یک مسیر قرار می‌گیریم و ملودی همیشه با من است. گاهی در فکرم، خودم را درشرایط اجرا قرار می‌دهم و از ابتدا تا انتهای یک قطعه را در ذهنم اجرا می کنم.  وقتی موسیقی را در فکر زمزمه کنی، پیام آن  مشخص می‌شود و تمرکز باقی می‌ماند. خوشبختانه، می‌توانم تمام این تجربیات را به شاگردانم هم انتقال دهم."

بی گمان اجرای دو ساعت رسیتال پیانو، نواختن از حفظ و بدون نت، آن هم از آهنگسازانی مانند فردریک شوپن، سزار فرانک و امین الله حسین، نشانگر سال‌ها تلاش، پیگیری و فعالیت بدون وقفۀ این نوازنده است.

گفتگو با گلریز هاشمی و گزارش مصور این صفحه به بهانۀ اجرای رسیتال او که در تاریخ ۲۴ مهرماه (۱۶ اکتبر) در کلیسای سنت جیمز لندن برگزار شد، تهیه شده ‌است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

آزاده حسینی

وقتی صحبت از نمایشگاه هنری می‌شود، نخستین تصویری که به ذهن می‌آید، دیوارهای سفید با قاب‌های بزرگ آثار هنری است که به ترتیب در کنار هم قرار گرفته‌اند یا این که مجسمه‌ها یا حجم‌های بی‌جانی در ابعاد و اشکال گوناگون که گوشه‌ای را اشغال کرده‌اند.

اما این بار به هنگام ورود به تالار اصلی دانشگاه سلطنتی هنر لندن، با دیوارهای سیاه‌رنگ ناتمام روبرو می‌شوی که از گوشه‌ای از آن صدایی به گوش می‌رسد. انگار در هر نقطه از آن کسی ایستاده و در حال ابراز احساسات و تفکرات خود است. روی هر دیوار تصاویر متحرکی وجود دارد که پیام‌رسان خالق آن است. البته، پیامهایی با موضوعات ایرانی. 

در گوشه‌ای پاهای زنی را می‌بینی که در وان حمام ایستاده و موهایش را قیچی می‌کند و به زمین می‌ریزد؛ گویا خاطراتش را می‌زداید. این اثر که "چهل‌گیس" نام دارد، متعلق به ماندانا مقدم، از هنرمندان پیشرو این عرصه است.

یا در گوشه‌ای دیگر اثر ندا رضوی‌پور خودنمایی می‌کند که تداعی‌ کننده امور جاری یک زن خانه‌دار است. قالی روی زمین، تلویزیون سیاه‌رنگ، تصویر ماشین رخت‌شوئی در حال گردش، همه و همه یادآور زندگی معمولی  و روزمره است.

نمایشگاه ویدئو آرت موسوم به "حقایق و خيالات" چهارده تن از هنرمندان پبشگام ایرانی این شاخۀ هنری را در کالج سلطنتی هنر لندن معرفی می‌کند. مانيا اکبری، پرستو فروهر، شهاب فتوحی، بهنام کامرانی، ملکه نائينی، حامد صحيحی و رزيتا شرف جهان از جملۀ هنرمندانی اند که آثار خود را به نمايش گذاشته اند.

ویدئو آرت از مجوعه هنرهای تجسمی به شمار می‌آید که در سال‌های اخیر جای خود را در میان هنرمندان ایرانی باز کرده‌است.

ویدئو آرت، گونه‌ای از آثار هنری است که نباید با سینمای تجربی یا مستند اشتباه گرفته شود. این شاخۀ هنر، رسانه‌ای متشکل از تصاویر متحرک است که معمولا موسیقی متن آن را همراهی می‌کند، اما غالباً از کلام در آن خبری نیست. نبود دیالوگ، هنرپیشه و فیلم‌نامه از تفاوت‌های آشکار ویدئو آرت با هنر فیلمسازی است. خالق آن به دنبال ایجاد یک اثر سرگرم‌کننده و بازرگانی نیست، بلکه درصدد بیان افکار و دیدگاه‌های خود به همراه موسیقی و تصاویر است.

این هنر طی دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی پدید آمد و همچنان در حال تشکل و تکامل است. اولین اثر آفریده‌شده در زمینۀ ویدئو آرت متعلق به نام جون پیک (Nam June Paik) هنرمند کره‌ای‌تبار آمریکایی است که در سال ۱۹۶۷ ساخته شد و مورد استقبال هنرمندان تجسمی قرار گرفت. در همان دوره دوربین‌های فیلمبرداری خانگی وارد بازار شد و بدین گونه زمینۀ لازم برای هنرنمایی در عرصۀ رسانه فراهم شد. در نتیجه، هنرمندان انزواطلبی با بکارگیری تکنولوژی نوین  به ابراز عواطف و دیدگاه های خود نسبت به دنیای پیرامون خود پرداختند.

ویدئو آرت در دهۀ گذشته وارد ایران شد. برگزاری نمایشگاهی از آثار ویدئو آرت در موزۀ هنرهای معاصر تهران، علاقه‌مندان بسیاری را به خود جلب کرد. در واقع، نمایشگاه فوق، سبب ایجاد عرصه‌ای جدید برای بیان ایده‌های هنری نوین شد. از آن به بعد، کشش به ویدئو آرت در میان هنرمندان ایرانی رشد فزاینده‌ای داشته‌است. شاید یکی از دلایل عمدۀ آن، فراغ بال در ابراز نظر است. از سوی دیگر، کامگاری سینمای ایران در سطح جهانی موجب استقبال بیشتر از این هنر شد. همچنین گسترش و پیشرفت تکنولوژی زمینه‌های خوبی را برای گسترش این هنر فراهم آورد.

یکی دیگر از دلایل مهمی که موجب محبوبیت ویدئو آرت شده، قدرت روزافزون رسانه‌ها در دنیا کنونی است. کاربرد رسانه‌ای چون ویدئو آرت به هنرمند این امکان را می‌دهد که دیدگاه‌ها و تفکرات  سیاسی و اجتماعی خود را بدون استفاده از کلام در قالب رسانه، بسازد و بپردازد و بیان کند. ویدئو آرت و رسانه‌های دیگری چون چیدمان (اینستالیشن) و هنرهای اجرایی، ابزاری هستند که قادرند نقش اساسی در ایجاد اصلاحات اجتماعی داشته باشند.

بدین گونه، می‌توان گفت که ویدئو آرت رابطی است میان هنرهای سینما، تئاتر، موسیقی و نقاشی که با درون مایۀ سیاسی و اجتماعی همراه است.

نمایشگاه "حقایق و خيالات" که به اهتمام سازمان فرهنگی "Magic Of  Persia" (افسون ایران) برگزار شده است، به مدت سه روز، تا روز ۱۷ اکتبر، در کالج سلطنتی هنر لندن برپاست. گزارش مصور این صفحه  پس از بازدید از این نمایشگاه تهیه شده‌است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

ساجده شریفی

در پیشینۀ تاریخی و فرهنگی ایران، مفهوم "عشق" در آنچنان جایگاه بلندی ایستاده که کاربرد روزمره و زمینی از آن، نوعی گناه به شمار می‌آید. این واژه، همواره با احتیاط، بر وقایع و آدم‌ها اطلاق می‌شود، تا مبادا از بام رفیع خود کمی به خیابان‌ها و بین مردم عادی بیاید.

ایران هم مانند بسیاری از سرزمین‌ها در راه تند مدرنیته با شتاب، در حال تغییر است و ایرانی‌جماعت درصدد هماهنگی با افق جدید است و پیوند آن با تاریخ فرهنگ و ادبیات و آموزه‌های پشت سرش. گاه از این پیوند گیاهی نو و جذاب می‌روید و گاه حاصل، درخت کج و کوله بی‌باری است.

نسل جوان ایرانی، خاطره‌ای از روزهای پیش از انقلاب پنجاه و هفت ندارد. کودکی آنها در تب جنگ و شورش‌های داخلی گذشته و تا پا به بلوغ گذاشته‌اند، خیابان شهرهاشان پر شده از ماشین‌های "کمیته". هر نوع ارتباط با جنس مخالف جرم بوده و دمی قدم زدن با شریک دورشان در خیابان یا کافه‌نشینی کوتاه به عملیات بزرگ چریکی می‌مانده که باید مرحله به مرحله مأمورهای حکومتی و پیرزن‌های همسایه و کاسبان محل را پشت سر می‌گذاشتند.

رابطه‌های سادۀ آنها در سقف کوتاه زمانه، دور و رؤیایی و پرماجرا می‌شد. تمام داستان‌های عاشقانۀ لیلی و مجنون و شیرین و خسرو و غیره پشت مکالمه‌های تلفنی به حکایت این دو در می‌آمد و پس از چندی برای پایان دادن به این فراغ بی‌فرجام، در بهترین حالت داستان عاشقانۀ آسمانی با ازدواجی زمینی پایان می‌یافت.

یکی دو دهه بعد تمام حجم سنگین از جلو چشم‌ها به لایه‌ای زیرتر رفت. اگرچه لباس رنگین شهرهای بزرگ زوج‌های عاشق را در خیابان های گشاد و ازدحام جمعیت خسته پنهان می‌کرد، اما هنوز، پیشینۀ تاریخی عشق باکره در ته راهرو چراغ سرخ نشان می‌داد و به هنجارهای کهنۀ خود به  مدد حاکمیت، توجیه قانونی هم می‌داد.

تغییر ایران مدرن آنچنان سرعت گرفته که جوانان بیست و چندساله روابط  هجده- نوزده ساله‌ها را غریب می‌دانند و نشان مشترکی در راه خود و آنها نمی‌یابند. در خیابان‌ها عده‌ای از جوانان  دزدکی هم را می‌بوسند و عده‌ای دیگر آنها را ملامت می‌کنند. برخی در پیاده‌رو شاد عصرگاهی، از فال‌فروش گوشۀ خیابان تفألی به حافظ می‌زنند و عده‌ای دیگر در گوش هم "بنیامین" می‌خوانند.

جوانان عاشق همچنان بر سر این دوراهی ایستاده‌اند. نیم نگاهی به پشت دارند از سر حسرت و خیرگی به جلو از سر امید. نه معشوقشان را زمینی تاب می‌آورند و نه می‌توانند از بوسه‌های دزدکی‌اش زیر چنارهای بلند یک پارک چشم بپوشند. گاه بر در و دیوار، گرافیتی سکس زودگذر می‌کشند و گاه روح مولانا در آنها حلول کرده و نوای "بی تو به سر نمی‌شود" سر می‌دهند.

گزارش مصور این صفحه پرسه‌ای است با عاشقان دیروز و امروز ایران و نگاهشان به موضوع داغ عشق.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

شهر بابل، واقع در مازندران، تا دورۀ پهلوی اول، "بارفروش" یا "بار فروش ده" نام داشت، اما در سال ۱۳۱۰به دلیل گسترش تجارت و افزایش جمعیت به شهر بدل شد و به بابل تغییر نام یافت.

بابل (بارفروش) در قدیم مرکز خرید و فروش کالاهای شهرها و روستاهای اطراف و مسیر تجارت کالاهای روسی بود. رضاقلی میرزا، نوۀ فتحعلی شاه قاجار در سفرنامه‌اش درباره بارفروش نوشته است: "بارفروش در قدیم دهی بوده است و بارهایی که با کشتی از حاجی ترخان (آستراخان در روسیه) به بندر مشهد سر (بابلسر کنونی) می‌آوردند به آن دیه حمل کرده و می‌فروخته‌اند، لهذا نام این قریه "بارفروش ده" شد. به تدریج جماعتی از تجار در آن ساکن شدند و آباد شد."

رضا شاه در سفرنامۀ مازندران در سال ۱۳۰۵، از زحمت حرکت در جاده‌ها برای رسیدن به مازندران یاد می‌کند و از همان زمان آرزوی داشتن خط راه آهن را در سر می‌پروراند. امروزه بابل یکی از شهرهای مهم شمال ایران در امور تجاری، دانشگاهی، پزشکی و کشاورزی و از نظر جمعيت بزرگترین شهر مازندران است.

تجارت در رده‌های متفاوتی در این شهر جریان دارد. بازار تولید مرکبات و مواد غذایی رونق دارد و سالانه درصد بالایی از نیاز داخل ایران را برآورده می‌کند. بازارها و بازارچه‌های فروش محصولات محلی در اکثر شهرهای شمالی ایران، همه روزه در محله‌های مخصوصی برپا می‌شوند. هر محله‌‌ای روز بخصوصی را برای بازار انتخاب کرده است؛ یکشنبه بازار، دوشنبه بازار، جمعه بازار و... .

رسم بر این است که فروشندگان محلی، اول صبح برای داشتن جای بهتر راهی بازار شوند. سحرخیز باش تا کامروا باشی. هر چند که این روزها هرچه محصولی طبیعی‌تر باشد، قیمتش بیشتر است، اما نبود واسطه‌ها و دلالان باعث ارزان تر شدن قیمت در این بازارها می‌شود.

شور زندگی در رگ‌های سبز این بازارها جاری است. از صبح زود همهمه و بوی سبزی تازۀ محلی از چند متری محل بازار شنیده و حس می‌شود.

شهر بابل هم مانند دیگر شهرهای کمربند سبز شمال ایران، بازار روزهای بخصوصی دارد. یکی از آنها بازار روز رضوان است که دو هزار متر مربع مساحت و ۴۴ مغازه در چهار طرف دارد. مغازه‌هایی که بیشتر محصولات کارخانه‌ای و منسوجات می‌فروشند. کشاورزان، جنگل نشینان و روستاییان هم محصولات خود را می‌فروشند. اگر مقدار محصول از حد معینی بیشتر باشد، مبلغی هم به مسئول بازار می‌پردازند؛ هر گونی از محصول، ۲۰۰تومان.

به دلیل کوچک بودن این گونه بازارها، روابط بین فروشنده و مشتری نزدیکتر است. چانه زنی هم به وفور وجود دارد. داشتن لهجۀ محلی یکی از عوامل موفقیت در پایین آوردن قیمت است و نداشتن لهجه ممکن است مقداری بر قیمت بیفزاید.

با وجود این، گردشگران و مسافران زیادی مشتریان پر و پا قرص بازار رضوان هستند. عمدتاً  کالاهایی که در این بازار عرضه می‌شود، عبارتند از انواع سبزی محلی، حبوبات، انواع میوه، مرغ، تخم مرغ، مرغابی، ماهی، غاز، اردک، برنج، مرکبات، شیرینی خانگی، پوشاک و غیره.

فروشنده‌ها در بازار رضوان بیشتر زنانی هستند که از روستا صبح زود به سمت شهر می‌آیند، تا حاصل دست یا محصول باغ‌شان را بفروشند.

بازار رضوان نمونه‌ای است از فعالیت اقتصادی زنان روستا در شمال ایران. با گزارش تصویری این صفحه، به دیدن این بازار می‌رویم.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

محمد شمس لنگرودی در ۲۶ آبان ۱۳۲۹در محلۀ آسید عبدالله لنگرود به دنیا آمد. دورۀ دبستان و دبیرستان را در لنگرود و دورۀ دانشگاه را در رشت طی کرد. تساهل و فضای فرهنگی رشت از جمله کتاب فروشی‌ها، جوانان روشنفکر و بحث‌های ادبی فراوان، فضای ذهنی بازتر و وسیع‌تری به او بخشید. تأثیر دانشگاه را نیز که آدم‌های گوناگون در آن گرد آمده بودند و به قول خودش یکی اهل سینما، دیگری اهل موسیقی و سومی اهل شعر بود، نیز نمی‌توان نادیده گرفت.

شمس در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شد. پدرش از روحانیان و امام جمعۀ لنگرود بود. در جوانی به چپ مذهبی گرایش یافت. اما هیچ‌گاه مبارز سیاسی فعالی نشد. طبع ملایم او به افکار تند راه نمی‌داد. به لحاظ فکری تحقق‌پذیری عدالت را در همان راهی می‌جست که مارکس و انگلس گشوده بودند، اما همواره گرایش مذهبی‌اش برجا ماند: "همین الان هم، خیلی‌ها هستند که به زبان مذهبی صحبت می‌کنند، اما عملاً حرف مارکس را می‌زنند".

شمس از سال‌های ۵۰ به سرودن شعر آغاز کرد، اما نام او از سال ۱۳۶۵ بر سر زبان‌ها افتاد که شعر بلند "خاکستر و بانو" منتشر شد. این شعری است که از زبان مادری درباره فرزند شهیدش سخن می‌گوید و اشک هر خواننده‌ای را در می‌آورد. "حدیث نفس زنی است که باخاکستر پسرش حرف می‌زند. زنی که نمی‌تواند باور کند پسرش را کشته‌اند."

شمس در سال‌های خطرناک اوایل دهۀ ۱۳۶۰ به زندان افتاد که می‌توانست اتفاقات بدی در پی آورد، اما پدرش توانست او را پس از حدود یک سال از زندان نجات دهد. زندان او را متحول کرد و عقیده دارد که زندان برای او مثل زخمی زیر پایش بوده که زیر و بم زندگی را به او آموخته‌اند. در "قصیدۀ لبخند چاک چاک" شاعر از درون زندان به زندگی نگاه می‌کند.

شمس به روایت زندگی‌نامه‌اش که از سوی نشر ثالث منتشر شده، تحت تأثیر شاعرانی چون بودلر و شاملو قرار دارد. "... تحت تأثیر فضاهای عصیانی، توفان‌زده و مه‌آلود شاملو و بودلر بودم. این دو شاعر تأثیر عجیبی بر من داشتند. انگار که تمام وقت در توفان پربرگ پائیزی سردی به سر می‌بردم".

شمس اکنون یکی از شعرای مطرح زمانۀ ماست. اما بیش از آن‌ که شاعر پخته‌ای باشد، آدم پخته‌ای است و از گذشت روزگار بسیار آموخته و در کورۀ حوادث پخته شده است. زندان هر چند کوتاه مدت بر او تأثیر فراوان گذاشته و سانتی‌مانتالیسم دورۀ جوانی او را در رویدادهای بی‌شمار روزگار ما از رنگ انداخته و دید واقع‌بینانه‌ای به او بخشیده‌ است. در زمینه رابطۀ شاعر با مردم عقیده دارد که این شعاری بیش نیست. شعاری که گنگ و نامشخص است و در آن نوعی عوام‌فریبی نهفته‌ است.

با آن که شمس کم و بیش یک آدم سیاسی بوده، اما به شعر سیاسی اعتقادی ندارد. می‌گوید: "شاعری مثل نیما یوشیج که همیشه با مردم بود، شعرش هیچ ربطی به مردم ندارد و فقط روشنفکرها می‌فهمند. او چه نیازی دارد که شعار مردم‌گرایی بدهد. در عوض ما چه قدر شاعران تشکیلاتی داشتیم که مردم شعرشان را نپذیرفتند. اگر هم شهرتی دارند، به سبب حمایت بعضی از روشنفکران و در حوزۀ خیلی محدود است."

او که سال‌های درازی از عمر خود را بر سر تحقیق دربارۀ شعر نو سپری کرده، در مورد سیاست‌ زدگی شعر، به ویژه دهه‌های ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰، می‌گوید: "نیما یوشیج آدمی بود سیاسی. در نتیجه بنیاد شعر نو ما بر سیاست گذاشته شد. مثل بنیاد روشنفکری ما که از مشروطیت، بر سیاست گذاشته شده‌ است. هر چیزی با یک چیز دیگر، بی مورد قاطی شده، هر دو هم یکدیگر را تضعیف کردند."

شمس که خود در دهۀ ۱۳۵۰ بالیده و تفکرش در آن سال‌ها شکل گرفته است، ادبیات و شعر آن دوره را ادبیات سال‌های رخوت تعبیر می‌کند و عقیده دارد که دهۀ ۱۳۵۰ بر خلاف دهۀ ۱۳۴۰ از حیث شعر و ادبیات سال‌های پرباری نبوده‌ است. "شاملویی که در دهۀ ۱۳۴۰هر سال یک کتاب در می‌آورد، در دهۀ ۱۳۵۰به شدت کم کار شد. از اخوان ثالث خبری نیست، یا از سهراب سپهری. حتا در مورد بیشتر نویسنده‌ها هم همینطور بود. مثلاً بهرام صادقی. و اگر خبری بود، بیشتر در حوزۀ جامعه‌شناسی و تاریخ به‌خصوص فلسفۀ مارکسیستی بود. اگر جنبش و شوری در آن سال‌ها دیده می‌شد، در این حوزه بود که مستقیم به جنبش چریکی منتهی می‌گشت. در دهۀ ۱۳۵۰در حوزۀ هنر و ادبیات خبری نبود. مثل بعد از ظهر چرت‌آلود تابستانی رخوت انگیز."

وی در مقابل این سوال که پس انقلاب سال ۱۳۵۷ چه بود؟ می‌گوید، به نظرم در یک کلام انقلاب، عکس‌العمل علیه مدرنیته یا شبه مدرنیته شتابانی بود که سنت‌گرایان، یعنی عموم ملت ایران را ملتهب و متزلزل و نگران کرده بود. ما، یعنی ملت، نمی دانستیم با وضعیت جدید چه باید کرد.

شمس به غیر از شعر، در زمینۀ تاریخ شعر دست به تحقیقات جانداری زده است. "گردباد شور و جنون" دربارۀ سبک هندی و شعر کلیم کاشانی و "تاریخ تحلیلی شعر نو" در بارۀ شعر نو ایران از کارهای با ارزش اوست. مجموعه شعرهای "نت‌هایی برای بلبل چوبی"، "از جان گذشته به مقصود می‌رسد"، "پنجاه و سه ترانۀ عاشقانه"، "باغبان جهنم"، "توفانی پنهان شده در نسیم" از دیگر آثار اوست. "دو مرثیه در تیرماه" آخرین کار اوست که با سروده‌ای تقدیم به ندا آقا سلطان آغاز می‌شود.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
هاله حیدری

کندوان در ۶۲ کیلومتری شهر تبریز است با خانه‌هایی مخروطی یا کندو مانند که به آنها کـَران می‌گویند. هر کران چند طبقه دارد. کران‌ها از حفاری گدازه‌های آتشفشانی کوه سهند درست شده که به شکل مخروط‌ه ای در کنار هم اند.حفره ها به گونه ای شکل گرفته اند که گويی فرهادان کوهکن گمنامی آنها را با عشق تراشيده و کنده اند.

در مورد تاریخچه کندوان این چنین نقل شده است که نخستین کسانی که به کندوان پا گذاشته اند، ساکنان روستایی به نام حیله ور بودند که در دو کیلومتری غرب کندوان قرار داشت و در قرن هفتم هجری برای در امان ماندن از حمله مغول‌ها به دشتی در مقابل کندوان فعلی مهاجرت کرده‌اند و در طول مدت زمانی به تدریج درون کران‌ها را حفاری کرده و پناهگاهی امن برای خود ساخته‌اند که از آن زمان تاکنون فرزندان آنها نسل به نسل در همان خانه‌های سنگی سکونت دارند.

البته اگر گذرتان به کندوان بیفتد متوجه خواهید شد که این روستای تاریخی نیز از ساخت و سازهای امروزی در امان نمانده است. زیرا ظاهر بی‌نظیر و بکر این کران‌ها که نمونه بسیار زیـبایی از زندگی مسالمت بشر با طبیعت است، با حضور ساختمان‌های نوساز تا حد زیادی دستخوش تغییرات نه چندان خوشایندی شده است. از سویی اهالی از نعمت لوله‌کشی آب، برق و سایر امکانات برخوردارشده‌اند و از سوی دیگر شکل روستا کاملاً تغییر یافته.

وجود گردشگران ایرانی و خارجی باعث ساخته شدن هتلی با سبک و سیاق خانه‌های کله قندی شده است. وجود این گردشگران از سویی کمکی زیادی به اقتصاد کندوان می‌کند. در ابتدای روستا گیشه‌ای قرار دارد که با دریافت ۳۰۰ تومان اجازه ورود گردشگران را به داخل می‌دهد و به گفته دهدار کندوان درآمد حاصل از آن صرف نگهداری روستا می‌شود. بعضی از اهالی روستا هم با دریافت ۲۰۰ تومان اجازه بازدید از داخل خانه‌هایشان را می‌دهند. ولی عده زیادی هم دل خوشی از حضور هر روزه تعداد زیادی غریبه در محل زندگیشان را ندارند.

یکی از اهالی که از وجود گردشگران ناراضی بود می‌گوید: "شما خودتان را به جای ما بگذارید. ما اینجا زندگی می‌کنیم ولی هر روز عده‌ای می‌آیند و به ما مثل اشیای داخل موزه نگاه می‌کنند. با دوربین از ما عکس می‌گیرند و در خانه‌های ما سرک می‌کشند. فکر می‌کنند ما واقعاً غارنشین هستیم. عکس زن و بچه‌های ما در موبایل‌ها و دوربین‌های غریبه‌ها است."

البته بناهای قدیمی و منحصر به فرد کندوان تنها دلیل جذابیت این روستا نیست. چشمه‌های آب‌معدنی هم باعث جذب گروهی دیگر از مردم شده است. اهالی تبریز، اسکو، ارومیه و بیشتر شهرهای اطراف برای بردن آب‌معدنی به کندوان می‌آیند. آب چشمه‌های کندوان به دلیل نوع خاک آن از آهک بسیار کمی نسبت به سایر آبهای آشامیدنی برخوردار است و به همین دلیل برای امراض کلیوی مفید است.

در پایین دست دِه یک رودخانه قرار دارد که در کنار آن اهالی فراورده‌های کندوان را به فروش می‌رسانند مثل عسل، داروهای گیاهی و کوهی، میوه‌های خشک، گردو، و صنایع دستی.

گرچه کندوان تنها نمونه باقی ماندۀ روستا‌های صخره‌ای در دنیاست که هنوز مسکونی می‌باشد ولی مسئولین فکر خاصی جهت حفظ و نگهداری آن نکرده‌اند.

مردم روستا، کم کم ترجیح می‌دهند خانه‌های سنگی خود را ترک کرده و در ساختمان‌های نوساز زندگی کنند. تمام این عوامل و محرومیت برخی از مردم، باعث تخریب تدریجی روستای کندوان می‌شود و ممکن است به زودی شاهد صدمات جبران ناپذیری به تنها روستای صخره‌ای و مسکونی دنیا باشیم.

انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین:۰۹ اکتبر ۲۰۰۹ - ۱۷ مهر ۱۳۸۸


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.