Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى

رزاق مأمون

" بالاحصار" دژی است در حاشیۀ جنوبی کابل امروزی که آتش‌گیرۀ اصلی بسیاری از جنگها در تاریخ کهن پایتخت افغانستان بوده است. از تاریخ بالاحصار پیش از اسلام پژوهشهای چندانی در دست نیست اما گویا نیایشگاههای بودایی بسیاری در جایگاه دژ بالاحصار وجود داشته است.

پس از اسلام، سپاهیان عرب بارها کوشیدند  کابل را تصرف کنند و در آن بمانند اما نتوانستند. شاهان کابل یکی پی دیگر درطی دوصد سال جنگ وگریز، درمیان دیوارها و پشت کنگره‌ها وسدبندی‌های مارگونه بر گردونه‌های مجاور، زندگی کردند. گاه از روی اکراه، پذیرۀ آئین اسلام شدند و زمانی هم به آئین پیشین خویش بازگشتند.

 سرانجام  سپاه خلیفۀ بغداد به فرماندهی یعقوب لیث صفاری درسال ۲۵۸ هجری، برکابل تاخت.  حاکم وقت کابل، رتبیل شاه،  فرمان داد که هزاران داوطلب بودایی و برهمنی، دژ دفاعی بزرگی برپا کنند.  در این زمان  دیواربند‌های دفاعی درازی  از قلعۀ بالاحصار بر ستیغ کوه‌های "شیردروازه" و"آسمایی"  کشیده شد که خود عزم ساکنان کابل برای مقابله با سپاه عرب را نشان می‌داد.

یعقوب لیث از سر حیله در آمد و  دریک نمایش مصالحه، با شمشیر بر حاکم وقت کابل، رتبیل شاه، تاخت و پیش چشم لشکریان دو طرف، سرش را از تن جدا کرد و معابد بسیاری به یغما رفت.  گویند وقتی یعقوب به کرمان بازگشت، "پنجاه بت زرین و سیمین ازکابل آورده بود." کابل به تصرف در آمد.

شماری ازمبلغان و جهادگران عرب نیز شامل لشکریان یعقوب بودند که یک شب از سوی ساکنان بالاحصار به طور ناگهانی هدف تیروکمان قرارگرفته جان باختند. ازجمله، مردی که اکنون درپای دیواره‌های دفاعی بالاحصارمدفون است و آرامگاه زیبای او به نام "زیارت حضرت تمیم انصار" محل حرمت و ارادت خاص و عام است.

اگرچه دژ بالاحصار در طی بیش ازهزار سال، بارها به خرابی رفته و متروک شده‌است، اما  در طرح اولیۀ آن ظاهراً هیچ‌گاه تغییری رونما نگشت. نویسندۀ کتاب "حدودالعالم" می‌نویسد: "کابل شهرکی‌ست و او را حصاری‌ست محکم ومعروف به استواری. و اندر وی، مسلمانان وهندوانند و اندر وی بتخانه‌هاست."

ایامی که سیطره عرب‌ها بر سرزمین‌های عجم به سستی گرائید، کابل با حصار استوارش دراختیار امرای محلی قرارگرفت، تا آن که غایلۀ چنگیز شهرهای معمور ایران و خراسان و ماوراء النهر را یکی پی دیگر در کام آتش فرو برد. گویند چنگیز میان سال‌های ۶۲۵ و۶۲۸ هجری در کابل با جنگی بازدارنده روبه‌رو نشد، اما اخلاف دودمان چنگیزی تحت فرماندهی چغتای از پسران او پایشان به حصار کابل کشیده شد.

درسال ۷۶۸ برخی حکام مغولی به جان هم افتادند و دژ کابل را مرکز قرار دادند. دژ به دست سپاهیان امیر تیمور گورگان افتاد و پس از آن قلعه را برای پسرانش شاهرخ، پیرمحمد جهانگیر و نوادگانش رها کرد.
می‌توان فهمید که دژ بالاحصار از شش‌صد سال پیش به حیث مرکز نظامی و مستحکم مورد استفاده قرار می‌گرفت.

درسال ۹۰۸ قمری بابرشاه گورکانی که نسب پدری‌اش به تیمورلنگ و سلسلۀ مادری‌‌اش به چنگیز می‌رسید، بالاحصار کابل را تصرف کرد.

بابر کمتر از دو سال را در دژ اقامت کرد. سلالۀ مغولی از آب و هوای خوش کابل به وجد می‌آمدند. بابر بیت زیر را منسوب به ملا محمد طالب معمایی می‌داند:

بخور در ارگ کابل، می بگردان کاسه پی درپی
که هم کوه است وهم دریا و هم شهر است و هم صحرا

اما روزگار خوش شاهزاده‌ها  شکار زمین‌لرزۀ غافلگیرانه و مهیبی گشت که سی وسه تکانه داشت و حتا بزم اعیانی بابر را برهم زد و تنبور از دست مطرب برافتاد و همۀ بخش‌های مهم ارگ و باره و برج بالاحصار فرو ریخت. بابر نفرات ارتش و امرای نظام را مأمور بازسازی بالاحصار کرد و این مأمول یک ماه به درازا کشید.

بابر هرگاه از حصار کابل به سرزمین‌های دیگر می‌رفت، در اولین فرصت دو باره برمی‌گشت. فرزندانش درهمین حصار دیده به دنیا گشودند و نقشۀ فتح هندوستان به وسیلۀ بابر در زیرسقف شاهی بالاحصارآماده شد. اولاد بابر میان حصار کابل و بارگاه‌های سرزمین هندوستان در آمدورفت بودند؛ در بالاحصار، سالیان دراز با خود ودیگران جنگیدند و درعین حال با ایجاد شهرها، آبادی‌ها، تفرجگاه‌ها، کاخ‌ها و گردشگاه‌ها سیمای کابل را عوض کردند.

سرانجام ایام زوال فراز آمد. اورنگزیب، آخرین حکمروای کورگانی‌ها درهند وفات کرد و همزمان با آن، دولت صفوی ایران، قندهار را از چنگ آنان بیرون کردند. تا زمان ظهور نادرشاه افشار، شاهنشاه ایرانی، جنگ‌های پراکنده بر سر قندهار و توابع نزدیک آن، میان هوتکی‌ها و دودمان صفوی، سال‌های سال ادامه یافت و سلطنت کابل تا زمان حرکت نادرشاه افشاربه هدف فتح هندوستان اهمیت خودش را از دست داده بود و نادرشاه حکمرانان آغشته به نفاق مغولی را از سر راه برداشت و در ماه جولای ۱۷۳۶ سپاه نادرشاه دژ بالاحصاررا فتح کرد.

نادر افشار بعد ازآن که واحد کوچکی از نظامیان را در دژ بالاحصار گماشت، به زودی آهنگ هندوستان کرد و در آن جا به کار رزم و سودای غنمیت مشغول گشت.

احمدخان درانی، از سرداران ارتش نادرشاه، پس از کشته شدن نادرشاه در سال ۱۷۴۷ بر بخشی از امپراتوری نادرشاه تسلط یافت. وی ۲۶ سال بر اریکۀ پادشاهی قندهار و گاه بر بخش‌هایی از قلمرو هند تکیه زد و بارها به هنگام عبور به سوی هندوستان، در دژ کابل رحل اقامت افگند. اما پسرش تیمور، شهزادۀ پارسی‌سرای افغان، اقدام تاریخی وعجیبی انجام داد و پایتخت را ازقندهار به بالاحصار کابل منتقل کرد. بالاحصار برای نخستین بار، به دارالسلطنۀ سرداران افغان قندهاری و قزلباشان بازمانده از لشکر نادرشاه افشار مبدل گشت. بدین ترتیب، دورۀ رونق تاریخی صدوپنجاه سالۀ دژ کابل باردیگراحیا شد.

تیمور بیست ویک سال در دارالسلطنۀ کابل (دژ بالاحصار) حکمروایی کرد. در درون قلعه، بناهای جدیدی به نام حرم‌سرا، زندان، ورزشگاه، کشتارگاه، بارگاه‌های بزم و شعر و طرب، سربازخانه‌ها، سراچۀ خاص، دیوان خانۀ خاص و غیره فعال بودند.

بعد ازآن که تیمور از دنیا رفت، رویدادهای خونین میان شهزاده‌ها و سرداران آغاز گرفت و بالاحصار دست به دست شد. هر شهزاده‌ای که در آن وارد می‌شد، می‌دانست که به زودی ازآن جا رانده خواهد شد. بالاحصار در طی سال‌های شهزاده‌های مدعی قدرت، به حیث مرکز قدرت، توطئه، تهدید و زندان و شکنجه شناخته می‌شد.

از سال ۱۲۱۹ هجری به بعد که دم ودستگاه سلطنت (که اخیراً افغان‌ها نامیده شده بودند) کارآیی خود را از دست داده بود. همزمان با شروع جنگ قدرت به رهبری شاه شجاع درانی گماشته‌های "سیاسی" انگلیس وگاه، هیئت‌های روسی به بالاحصار رفت‌وآمد می‌کردند.

این زمانی بود که "بازی بزرگ" میان بریتانیا و روسیۀ تزاری بر سر هندوستان و قلمروهای متصل به آن، گام به گام به نقطۀ حساس نزدیک می‌شد. موقعیت "افغانستان" به گونه‌ای بود که گسترۀ نفوذ بریتانیا، با سیاست پیشروی روس‌ها در آسیای میانه در تصادم واقع می‌شد. شاهان وسرداران دودمانی دیگری به خونخواهی نزدیکان‌شان یکی پی دیگر در یک بازی پیچیدۀ منطقه‌ای که "کپمنی هند شرقی" سرنخ آن را در دست داشت، به نام‌های امیر دوست‌محمدخان، امیر شیرعلی‌خان و امیر یعقوب‌خان در دارالسلطنۀ بالاحصارروی صحنه آمدند و رفتند.

 در دوره‌ای که شاه شجاع بار دوم به یاری کمپنی هند شرقی بالاحصار را اشغال کرد، "الکساندر برنس"، فرستادۀ ویژۀ انگلیس، در ساختمانی متصل به بالاحصار جا خوش کرد؛ اما به زودی با سی تن از نفراتش به وسیلۀ ساکنان اطراف قلعۀ بالاحصاربه قتل رسیدند. در این میان تنها امیر شیرعلی‌خان برای مقابله با انگلیسی‌ها، دست دوستی به سوی روس‌ها دراز کرد که به ناکامی و مرگ اسفبارخودش انجامید.

آخرین فرمانروای دژ بالاحصار، امیرمحمد یعقوب‌خان پسر ضعیف‌النفس شیرعلی بود که درسال ۸۷۹ به وسیلۀ انگلیسی‌ها به بالاحصارآورده شد. این بار نیز پس از ۳۹ سال از کشته شدن برنس، مأمور بانفوذ دیگرانگلیس (کیوناری) در بالاحصار اقامت گزید تا امور حکومت جدید را شخصاً اداره کند. اما این بار نیز فرستاۀ انگلیس، در یک حملۀ غافلگیرانۀ ساکنان کابل با هفتاد تن ازنفراتش دربالاحصار به قتل رسید.

ارتش هندی - انگلیسی به فرماندهی ژنرال رابرت این بار، بی آن که شهزادۀ دیگری را با خود بیاورد، طی یورش از سه جهت، قلعۀ بالاحصاررا اشغال کرد. رابرت دستور داشت که فقط مرکزقدرت درکابل را به طورکامل منهدم کرده دوباره روانۀ هند شود. شاید رابرت خود نمی‌دانست که یک مأموریت تاریخی را برعهده‌اش گذاشته‌اند. وی طی مراسمی خاص، تمامی اسلحه، مهمات و لوازم انفجاری را از ذخایر محفظ بالاحصار بیرون نکرد، بلکه همه را به آتش کشید و به حیات سیاسی و تاریخی دژ بالاحصار برای همیشه خاتمه داد. ازآن تاریخ به بعد، دژ بالاحصار با همۀ ماجراهایش از وجود شهزاده‌ها و درباریان خالی شد.

از آن زمان تا کنون، بالاحصار به سوی آسمان و کابل امروز نگاه می‌کند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شهباز شکوه

آفتاب در پایان یکی دیگر از روزهای غیر ابری لندن افق را اندک اندک ترک می‌گوید و جای خود را به رنگینی هزاران چراغی می‌دهد که بر هیاهوی تقریبأ همیشگی مرکز شهر پرتو می‌افکنند.

خیابان اشراف‌نشین "اجور رود" در قلب لندن، و در شمال هاید پارک،  با رستوران‌های عربی و ایرانی زیادی که دارد، گذرگاه جهانگردان کشورهای اسلامی و آنهایی است که می‌خواهند با چهره‌ها، سلیقه‌ها و غذاهای خاورمیانه آشنا شوند.

اکثر رستوران‌های این خیابان در قسمت بیرونی خود صندلی‌ها و میزهایی برای قلیان‌کشان دارند و تقریبأ همۀ آنها مشتریانی در طول روزهای رمضان دارند و در هنگام عبور از کنار مشتریان می‌توان فهمید که به زبان سرزمین‌های اسلامی هم حرف می‌زنند.

دقایقی مانده به اذان شام به یکی از رستوران‌های این خیابان می‌روم تا ببینم شام یک روز از ماه رمضان در آنجا چه حالی و هوایی دارد.

دو مرد که از اهالی هندند با مرد دیگری در مورد معامله‌ای که داشته‌اند سرگرم صحبتند. یکی می‌گوید چهارصد پوند کافی است، اما دیگری با ناسازگاری پاسخ می‌دهد: "نه بابا، من دو برابر این پول را در یک روز توانسته‌ام از همین راه پیدا کنم."

پیشخدمت آتش قلیان آن سه نفر را تازه می‌کند و به زبان عربی به مشتری تازه‌وارد، که جوانی بیست و اند ساله است، چیزهایی می‌گوید و کمی بعد قلیانی برای او نیز می‌آورد و مشتری جوان به او می‌گوید:  شکرأ.

لیموزین سفیدرنگی پشت چراغ قرمز می‌ایستد. دختران جوان که پیاله‌های شراب در دست در پشت شیشۀ نیمه‌باز لیموزین می‌رقصند، به سوی رهگذران و مشتریان رستوران‌ها دست تکان می‌دهند و انگار می‌خواهند از شادمانی خود همه را باخبر کنند.

پیرمردی با موهای سفید بور که معلوم می‌شود از اهالی آفریقاست، به ما نزدیک می‌شود و می‌گوید: صدقه! یکی از مردان هندی از پیرمرد می‌پرسد: چه می‌گویی؟ پیرمرد تکرار می‌کند: صدقه! مرد هندی می‌گوید: نمی فهمم چه می‌گویی، و چیزی به پیرمرد نمی‌دهد.
دختر و پسری دست در گردن هم از مقابل ما می‌گذرند. با چشم آنها را می‌پایم آن‌طرف‌تر در میانۀ پیاده‌رو می‌ایستند و مشغول بوسیدن همدیگر می‌شوند.

مرد دیگری چلتار(چفیه)  به سر از کنار آنها با بی‌خیالی می‌گذرد. از خود می‌پرسم: آیا این مرد چلتاربه‌سر که حتمأ روزه‌دار است، از رفتار آن دو جوان احساس نفرت خواهد کرد؟ در این لحظه او یک قلیان سفارش می‌دهد و اندکی بعد پیش از آنکه زمان افطار فرا رسیده باشد، مشغول کشیدن قلیان می‌شود.

دو دقیقه مانده به اذان شام از پیشخدمت پرسیدم: آیا روزه تأثیری بر کار شما داشته؟ آیا روزها مشتریان کمتری دارید؟ می‌گوید: ما همیشه سرمان شلوغ است.

نمی‌توانم حرف او را باور کنم. برای آنکه در چنین ساعتی از شام در ماه‌های دیگر اینجا را خیلی مزدحم‌تر دیده بودم. شاید هم حق با اوست و باید منتظر بمانم تا شام شود.

اندکی قدم می‌زنم و از پشت هر کدام از رستوران‌ها نگاهی به درون آنها می‌اندازم. همه مشتریانی دارند، بعضی از مشتریان در حال خوردن غذا هستند، بعضی هم نشسته‌اند و میزشان خالی است.

دقایقی از هشت شب گذشته‌است و حالا روزه‌د‌اران لندن افطار می‌کنند. باید اکنون نگاهی دوباره به همۀ رستوران‌هایی بیندازم که پیشتر دیده بودم‌شان.

تفاوتی به چشم نمی‌آید. هوا تاریک شده‌است و در شمار جمعیت هم تفاوتی نمی‌بینم. از یک مرد لبنانی که در حال کشیدن سیگار در بیرون یکی از رستوران‌هاست، می‌پرسم: شما امروز روزه‌دار بودید؟ می‌گوید: بله. با اشاره به رستورانی که در پشت اوست، می‌پرسم: اینجا افطار کردید؟ می‌گوید: نه، من منتظر گرفتن غذاهایی هستم که سفارش کرده‌ام تا با خود به خانه ببرم و ادامه می‌دهد: در ماه رمضان حوصله آوردن همۀ اعضای خانه به رستوران را ندارم.

چراغ‌های رنگین حالا روشنایی کامل‌شان را در غیاب آفتاب به رهگذران خیابان "اجور رود" ارزانی می‌کنند. دود آبی‌رنگ قلیان‌ها در هوا می‌پیچد و من در ادامۀ پیاده‌رو به ایستگاه مترو می‌رسم تا به خانه برگردم.

در گزارش مصور این صفحه که فواد خاک‌نژاد ساخته‌است، به سفره‌های شام روزه‌داران ایران و مالزی هم سر می‌زنیم. برخی از عکس‌های این گزارش متعلق به روشن نوروزی، عابد میرمعصومی و دامون روزبه است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش رجبیان

نود سال پیش در همین روزها صدها نماینده از سرزمین‌های خاورزمین در شهر باکو زیر یک سقف گرد هم آمدند و "نخستین کنگرۀ مردمان شرق" را برپا کردند، تا زمینۀ رهایی از استبداد "امپریالیسم" را بچینند. در رأس این همایش بلشویک‌های روس قرار داشتند که سه سال پیش از آن با وعدۀ درهم شکستن امپریالیسم در پتروگراد روی کار آمده بودند.

در روزهای برگزاری این همایش، ارتش سرخ پشت دروازه‌های امارت بخارا قرار داشت. تعرض بلشویک‌ها به امارت بخارا در سال ۱۹۱۸ به ناکامی انجامیده بود. اما این بار میخائیل فرونزه، سرلشکر رومانیایی‌تبار روس، جنگنده‌های عظیمی به همراه داشت و مطمئن بود که نیروهای پراکنده و نامجهز امیر عالم‌خان منغیت ضربه‌های مهلک بلشویک‌ها را تاب نخواهند آورد. بمب‌افکن‌های ارتش سرخ پایتخت امارت را طی چهار شنابه‌روز به ویرانی کشاندند. جلال اکرامی، نویسندۀ تاجیک که در آن روزها در حومۀ شهر زندگی می‌کرد، سال‌ها بعد دود غلیظی را به یاد آورد که فضای شهر و پیرامون آن را فرا گرفته بود.

صحبت های عبدالکبیر عالمی، فرزند واپسین امیر بخارا
سید عالم‌خان، واپسین امیر بخارا، یک کف خاک شهرش را در صندوقچه‌ای به یادگار گرفت و با شماری از ندیمان و نیروهایش به روستای دوشنبه در شرق امارت فرار کرد و چون بلشویک‌ها به دوشنبه هم نزدیک شدند، قلمرو امارت ازدست‌رفته‌اش را ترک کرد و به افغانستان پناه برد. عالم‌خان تا پایان عمر امید بازگشت به تخت و تاجش را از دست نداد و از میزبانش امان‌الله‌خان، فرمانروای افغانستان، خاطری آزرده داشت که دین اخوت اسلامی به جای نیاورد و زمینۀ بازگشت را برای او فراهم نکرد. وی در سال ۱۹۴۴ در حالی که از سلامت روان و دو چشم بینا محروم مانده و از سقوط اتحاد شوروی به دست آلمان نازی نومید شده بود، در حوالی کابل درگذشت و در مزار شهدای صالحین خاک شد. هواداران مسلح امیر تا دهۀ ۱۹۳۰ پیوسته تلاش می‌کردند با حمله‌های پراکنده از خاک افغانستان به امارت پیشین رخنه کنند و امیر را بازپس بر تختش بنشانند که میسر نشد.

سید میر محمد عالم‌خان هشتمین و آخرین امیر دودمان مغولی منغیت بود که با فروپاشی امپراتوری نادرشاه افشار در سدۀ ۱۸ زمام امور را در ورارود به دست گرفته بودند و شاهد زوال تدریجی بخارا، به عنوان کانون فرهنگ و تمدن منطقه بودند. البته، تا پایان عمر امارت روی سکه‌ها و نشان‌های دولتی، "بخارای شریف" به عنوان "باغچۀ عالم" و "مرکز اسلام" معرفی می‌شد. به گفتۀ کمال‌الدین عبدالله‌یف، تاریخدان تاجیک، شهر بخارا قبل از سقوط امارت، حدود ۴۰۰ مدرسه و مسجد و ۸۰۰ مدرس و ۳۴ هزار محصل داشت. اما بیشتر آثار آن، قبل از سدۀ ۱۸ میلادی ساخته شده بود و در سدۀ ۲۰ بخارا به یک پارۀ واپس‌مانده در حواشی امپراتوری روسیه تبدیل شده بود. شکست در برابر روسیه در سال ۱۸۶۸ امیر بخارا را در مقام تیولدار "آق‌پادشاه" یا تزار قرار داده بود.

صبحت های آکادمیسین محمدجان شکوری در باره پیامدهای فرهنگی انقلاب بخارا
با سقوط بخارا نقشۀ قومی و سیاسی منطقه به‌کلی دگرگون شد. "جمهوری شوروی خلق بخارا" که در پی حملۀ ارتش روسیه تأسیس شد، در سال ۱۹۲۴ میان جمهوری‌های نوپا و نونام ازبکستان، تاجیکستان و ترکمنستان بخش شد و از بخارا دیگر چیزی نماند، جز یک شهر ویرانه که دیگر هرگز ندرخشید، گو این که به فراموش‌خانۀ تاریخ افتاده‌است. زبان فارسی که زبان رسمی امارت بود، از کرسی افتاد و ازبکی به جای آن نشست. مدارس فارسی تعطیل شدند و فارسی‌زبانان در شناس‌نامه‌هایشان "ازبک" شدند یا به بخارای شرقی کوچ بستند که اکنون "تاجیکستان" نام داشت یا از بهر مقام و منزلت "صاحب‌خانه" بودن گذشتند و رنج و عذاب "تاجیک بودن" را به جان خریدند.

حکومت کمونیستی بسیاری از روشنفکران بخارایی را به تاجیکستان فرستاد تا مرکز فرهنگی تاجیک‌ها را از بخارا و سمرقند به روستای دوشنبه منتقل کند که قرار بود از آن شهری بسازند. یکی از آنان "محمدجان شکوری"، فرزند "صدر ضیا" قاضی‌القضات امارت بخارا بود که اکنون ۸۵ سال دارد و ساکن دوشنبه است. آکادمیسین شکوری در کتاب "فتنۀ انقلاب در بخارا" که امسال منتشر شد، با استناد به داده‌های تاریخی و دانسته‌های خود می‌گوید که آنچه روز ۲ سپتامبر ۱۹۲۰ در بخارا اتفاق افتاد، انقلاب نبود، بلکه تعرض روسیه همراه با بلوای بلشویک‌های پان‌ترکیست یا پان‌ازبکیست بود که کمر فرهنگ ایرانی منطقه را شکست.

به گفتۀ آقای شکوری، وقتی که سردمداران حکومت شوروی در پتروگراد و مسکو روی نقشه امارت بخارا را تکه پاره می‌کردند، معتقد بودند که تنها ملت‌های بزرگ ساکن این سرزمین ازبک‌‌ها و ترکمن‌ها هستند. و تنها با پافشاری کمونیست‌های تاجیکی چون عبدالقادر محی‌الدینف، شیرین‌شاه شاه‌تیمور، عبدالرحیم حاجی‌بایف و عباس علی‌یف بود که استالین کوهستان بخارای شرقی را به تاجیک‌ها اختصاص داد؛ نخست (۱۹۲۴) در ترکیب جمهوری ازبکستان و سپس (۱۹۲۹) به عنوان یک جمهوری تمام‌عیار شوروی.

اکنون بخارا با ۲۶۵ هزار جمعیت، پنجمین شهر بزرگ ازبکستان و مرکز ولایت بخاراست و بیشتر باشندگان این شهر همچنان تاجیکند. زبان فارسی محصور به خانه‌هاست و آموزش و پرورش عمدتاً به زبان ازبکی است. در زمان "پرسترویکا"ی گرباچف بسیاری از مدارس بخارا به زبان مادری مردم بومی این شهر (فارسی تاجیکی) برگشته بودند، اما با فروپاشی اتحاد شوروی روند ازبک‌سازی از سر گرفته شد و تماس‌های فرهنگی و اقتصادی میان این شهر با تاجیکستان به حد اقل تقلیل یافت.

اکنون که مردمان این دیار تاریخ را باز می‌نویسند، امیدواری نمایندگان همایش مردمان شرق در باکو را نوعی ساده‌لوحی تعبیر می‌کنند و انقلاب‌هایی را که نود سال پیش آسیای میانه را درنوردید، کودتا، بلوا و آشوب توصیف می‌کنند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

این روزها اگر گذارتان به ادینبورگ بیفتد، حتی در میهمانی‌های رسمی مردانی را خواهید دید که دامن های پیچازی بر تن دارند. دامن‌هایی  که هر رنگ و راه راه آن سرگذشتی دارد از گذشته‌های دور و هر طرح آن نشان از ایل و تباری که در کدامین جنگ بر رقیب پیروز شده است. شاید هم در گذرگاه‌ها این مردان را ببینید که با نی انبان و قره نی و سازهای دیگر شما را به دیدن آثار تاریخی این شهر شمالی دعوت می‌کنند.

اما در ماه اوت کسی فقط به فکر دیدن تاریخ نیست. اهل هنر به این شهر می‌روند تا نبض هنر امروز جهان را حس کنند. از تئاتر تجربی گرفته تا موسیقی مدرن. از آخرین فیلم‌ها تا گروه‌های رقص از هر گوشه و کنار جهان.

شما باید در این شهر باشید تا ببینید آنچه در این ماه بر این شهر می‌گذرد. دیوارهای پر از پوستر، کافه‌های پر از دعوتنامه، بنرهای رنگارنگ، جزوه‌های آماده خواندن که نظر شما را می‌طلبند. بارها و رستوران‌هایی که شب نمی‌خوابند و دلقکانی که لباس خرس و خوک و تمساح به تن کرده‌اند تا شما را به لبخند وادارند و از آن راه شما را به نمایشی هدایت کنند و یا هنرمندانی که در گوشه و کنار ایستاده و می‌خواهند شما را با هنر نمایی خود آشنا کنند و این تازه گوشه‌ای است از ماجرا.

یکی از جذابترین بخش‌های جشنواره ادینورگ مراسم کناری و پیرامونی آن است که به فرینج موسوم است. جوانان جویای نام و دیوانگانی که پر از فکر و اندیشه و نظراند و می‌آیند تا با عرضه آنچه که در چنته دارند شما را به سوی روندهایی جلب کنند که رو به آینده دارد و یا برشی است از گذشته با نگاهی نو.

بیش از شصت سال است که این بزرگترین فستیوال دنیا برگذار می‌شود و هر سال نیز بر دامنه نوآوری‌های آن افزوده می‌شود. این سال‌ها حتی مهمترین و اساسی‌ترین مباحث درباره رسانه‌های نو در این جشنواره صورت می‌گیرد و مدیران رسانه‌های عظیم دنیا می‌خواهند حرف آخر بازار رسانه‌ها را در این جا بزنند.

در گذشته‌ها نه چندان دور، ایرانیان  بسیاری در این جشنواره جهانی شرکت می‌کردند. اما امروزه از ایران کسی در اینجا دیده نمی‌شود. برخی از فیلم‌هایی که ایرانیان ساکن غرب ساخته‌اند یا در آن نقش داشته‌اند به نمایش در میاید. 

یکی از نمایش‌های کناری آن هم  نمایشی است با نام لهستان ۳ ایران ۲ که نوعی بازنگری است به بازی فوتبال ایران و لهستان در سال ۱۹۷۶ که گروه تئاتر سیمرغ به کارگردانی  مهرداد سیف آن را اجرا می کند.


در این نمایش که چیدمانی تلفیقی است مهرداد سیف و کریس دوبرولسکی نقش‌های اصلی را ایفا می کنند. شرکت تآتر سیمرغ تاکنون چندین نمایش در باره موضوعات مربوط به ایران را در بریتاینا عرضه کرده است.

مهرداد سیف در گزارش تصویری این صفحه از انگیزه‌های تولید این نمایش  می‌گوید.

 

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
آزاده حسینی

ما عادت کرده‌ایم به فراموشی. چرا باید فراموش کنیم که نوروزمان با "بوی عیدی" فرهاد آغاز می‌شود؟ جمعه‌های خاکستری‌مان را فرهاد فریاد می‌زند. "کوچه‌های تاریک" شهرمان را فرهاد به یادمان می‌آورد و یا در آخرین ترانه‌اش به ما یادآوری می‌کند که چه قدر فراموشکاریم و اندوه از دست رفتن فرهاد یک سال بیشتر عذاب‌مان نداد.

فرهاد مهراد در بیست و نهم دی‌ماه سال ۱۳۲۲ در شهر تهران متولد شد. او آخرین فرزند رضا مهراد، دیپلمات و نماینده ایران درچند کشور عربی بود.

علاقه به موسیقی در فرهاد قبل از شروع مدرسه آغاز شد. او هنگامی که کودکی خردسال بود، ساعت‌ها از شنیدن صدای تمرین‌های موسیقی برادر بزرگ‌ترش لذت می‌برد. برادر بزرگ فرهاد دانشجو بود و با سه تن از دوستانش موسیقی کلاسیک می‌نواختند.

فرهاد مدت‌ها در پشت در می‌ایستاد و به صدای موسیقی آنها گوش می‌داد. یکی از دوستان برادر فرهاد به علاقۀ وافر او نسبت به موسیقی آگاه شد و از خانوادۀ فرهاد خواست که برای او یک ساز تهیه کنند. بدین گونه بود که برای او ویولن‌سل خریدند و از همان زمان تمرین موسیقی آغاز شد.

اما از بد روزگار عمر تمرینات موسیقی فرهاد کوتاه بود. روزی مادرش به دلیل عصبانیت ساز فرهاد را از بالای پله‌ای پرت کرد. ساز چند تکه شد و روح فرهاد هزار تکه. بعد از آن هیچ گاه دسترسی به موسیقی نداشت. ساز داشتن برای فرهاد مانند یک رؤیا بود، چون خانواده‌اش داشتن ساز را برای او درست نمی‌دانستند. برادر بزرگ فرهاد، به دلیل اینکه شاید فرزند بزرگ بوده و یا در دانشگاه تحصیل می‌کرده، این اجازه را داشت تا ویولن بنوازد.

در سن نوجوانی با دوستان ارمنی خود آشنا شد که همگی دارای ادوات موسیقی بوده‌اند.

ترانۀ "بانوی گیسو حنايی"، از آخرين اجراهای فرهاد
این دوستی سبب نزدیکی دوبارۀ فرهاد به موسیقی شد. او شروع به رفت‌وآمد به خانۀ دوستان ارمنی خود کرد و در آن جا بود که فرهاد این فرصت را یافت تا با سازهای آنها تمرین کند.

او به شدت علاقه‌مند به رشتۀ ادبیات فارسی و انگلیسی بود، اما خانواده به او اجازۀ ورود به این رشته را نداد و مجبور به ورود به رشتۀ طبیعی (تجربی) شد. و فرهاد به دلیل بی‌علاقگی به رشتۀ طبیعی، در کلاس یازدهم مدرسه را ترک کرد.

ترک مدرسه باعث شد که تمام وقت او با موسیقی بگذرد. در دوران جوانی بود که برای اجرای برنامه‌ای در باشگاه صنعت نفت راهی اهواز شد. خوانندۀ گروه حضور نداشت. در نتیجه فرهاد مجبور شد به جای خواننده، برنامه اجرا کند و این شروع کار او به عنوان خواننده شد. بعدها توسط خانم ویدا قهرمانی با شهبال شب پره آشنا شد و وارد گروه بلک کتز شد.

در سال ۱۳۴۸ بود که برای اولین بار اسفندیار منفردزاده و شهریار قنبری در کافه کوچینی در حال اجرای برنامه،  او را ديدند و صدای باصلابت او آنها را بر این داشت تا از فرهاد درخواست کنند که برای ترانۀ "مرد تنها"ی فیلم "رضا موتوری" ساختۀ مسعود کیمیایی با آنها همکاری کند. در همان زمان بود که ترانۀ "مرد تنها" به صورت صفحه به بازار آمد و فرهاد تبدیل به یک ستاره شد.

سال‌های پس از انقلاب، می‌توان گفت سخت‌ترین سال‌های زندگی هنری فرهاد بود. زمانی بود که موسیقی اجرا کردن و خواندن جرم بود. با این حال هیچ گاه ایران را ترک نکرد. حتا زمانی که شهبال شب پره و اسفندیار منفردزاده از او خواستند که ایران را به مقصد آمریکا ترک کند، قبول نکرد. درست زمانی بود که شعر احمد شاملو به نام "شبانه يک" با صدای فرهاد گویای شرایط آن دوره بود.

این دوره به ده سال سکوت گذشت، تا اینکه بالاخره در سال ۱۳۷۱ توانست اولین مجوز بعد از انقلاب خود را برای آلبوم "خواب در بیداری" بگیرد.

فرهاد خودش بود و ماند و از کسی تقلید نکرد. آگاهی بسیار زیاد او موجب فروتنی بسیارش شده بود. هیچ‌گاه خودش را استاد، پیانیست، صاحب سبک ندانست، درحالی که واقعاً بود. هنر فرهاد در این است که آثارش فاقد تاریخ مصرف هستند. از عمق دل می‌آیند و برعمق دل می‌نشینند.

هنر فرهاد تنها در موسیقی خلاصه نمی‌شد. او علاوه بر این بیشتر شعر‌هایی را که می‌دانست به صورت بسیار زیبا خطاطی می‌کرد.

نزديکانش می‌گويند که فرهاد با ادبیات فارسی مأنوس بود. ابن سینا را به خوبی می‌شناخت. ساعت‌ها بدون آنکه کتابی در دست بگیرد، می‌توانست از ابوسعید ابوالخیر صحبت کند. او همچنین ادبیات انگلیسی را به خوبی می‌دانست. در اواخر عمر خود تصمیم داشت یک مجموعه موسیقی کلاسیک از آهنگسازان غربی، چون "هنری پرسل" انگلیسی قرن هفدهم، بسازد که زمانه این فرصت را به او نداد.

بر زبان عربی مسلط بود و نسخه‌های متعددی از قرآن داشت. فرهاد رنج زیادی کشید، ولی هیچ‌گاه این باعث نشد که هویت کار خود را فدای بازار عامه‌پسند کند. شاید اگر اين کار را می‌کرد، زندگی مادی بهتری داشت، ولی تمامی سختی‌ها را به جان خرید، تا فرهاد بماند.

فرهاد مهراد روز نهم شهريور ۱۳۸۱ در بيمارستانی در پاريس جان داد و پيکرش در گورستان تيۀ پاريس خاک شد.

در گزارش مصور اين صفحه پوران گلفام، همسر فرهاد مهراد و فريده رهنما، از دوستان او از مرد تنهای موسيقی ايران می‌گويند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
جواد مجابی

شیبانی مردی چند ساحتی بود که در زمینه‌های گوناگون طبع‌آزمایی می‌کرد: نقاشی، شعر، اپرانویسی و غیره. در هر زمینه آغازکننده‌ای درخشان بود که چندان به تداوم کارش دل نمی‌بست و به تعالی آن دل نمی‌داد. رسانه‌های گوناگون هنری را می‌آزمود و در آخر سینما، به عنوان رسانه‌ای فراگیر و چندبعدی، او را فریفتۀ خود کرده بود:
"...چرا با نور، شعر ننویسم؟.. چیزی که همیشه دوست داشتم، فکر کردن به فضاست؛ و از مدت‌ها قبل متوجه شده‌ام که فضا بیانی کامل‌تر در هیچ هنری به اندازۀ سینما ندارد، پس، با کمال صداقت، قبول کردم خودم را در سینما محدود کنم. در گذشته همیشه از من می‌پرسیدند: چرا از این شاخه به آن شاخه می‌پرم؟ شاید ناخودآگاه دلتنگی سینما را داشتم. حالا آن را شناخته‌ام و می‌خواهم همه چیز‌هایم را در آن بریزم. در آینده شعرهایم را در سینما می‌گویم و نقاشی‌هایم در آن قالب متصور خواهد شد. نور و حرکت و صدا تجربه‌های من هستند. حالا در سینما با استفاده از این تجربه‌ها شخصیت دیگر خودم را معرفی خواهم کرد..."

منوچهر شیبانی از نسل هنرمندانی است که به رغم شرایط دشوار و نامساعد محیط، به نیروی فراروی خلاق و تجربه‌‌اندوزی بی‌گسست، راه خود را اندک اندک هموار کرده‌است، در جاده‌ای که نو‌ آوران در آن بسیار کم و مدعیان تمامی فضا را پوشانده‌اند. هم از این روست اگر در راه‌های فرعی بسیار درنگ کرده، رفته و بازگشته، تلاش و توان خود را در هر عرصه‌ای آزموده، عاقبت با عبور از عرصه‌های به‌ظاهر ناهمگون شعر، نقاشی، موسیقی، تئاتر به سینما رسیده‌است، تا بتواند تمامی این هنرها را در ترکیب یک رسانۀ مدرن به کار گیرد.

این‌جا ما با نقاشی او کار داریم، اگرچه تجربه‌های هنری دیگر او بی‌ارتباط با نقاشی‌اش نیست. او هم‌چون منشوری، هنر مدرن را چون نوری یگانه در اضلاع گوناگون خود بازتابانده‌است.

به سال ۱۳۰۳ در کاشان زاده شده‌است. پدرش از تبار فتح‌الله‌خان شیبانی، شاعر معروف "دورۀ بازگشت" عصر قاجار‌، است و با میرزادۀ عشقی، شاعر انقلابی آن دوره، آشناست. مادرش در "دبیرستان ژاندارک" تحصیل کرده‌است. منوچهر، در "هنرستان نساجی" شاهی و دورۀ کارآموزی‌اش در کارخانۀ چیت‌بافی مازندران، تجارب درخشانی می‌آموزد که او را به شناخت نسج، طراحی، ترکیب‌بندی و رنگ‌آمیزی توانا می‌سازد؛ ضمن کار در آزمایشگاه رنگ‌سازی کارخانه در جهان رنگ‌ها غوطه‌ور می‌شود. در اندرون کارگر طراح و رنگ‌کاری، نقاشی متولد می‌شود، هم‌چنین شاعری که بی‌واسطه از خود، از مردم اعماق سخن می‌گوید.

کار در کارخانه او را از آغاز به زندگی فرودستان نزدیک و هنرمند را وادار به انعکاس زندگی دردآلود آنان می‌کند. در همین اوان با حزبی آشنایی یافته‌است، که شاعر از آن پایگاه همگان را به رهایی از گرداب قرون می‌خواند.

شیبانی روحی ناآرام دارد. پس از آشنایی با طراحی و شعر به جستجوی دریافت فضای دراماتیک است. به هنرستان هنرپیشگی می‌رود؛ زیر نظر عبدالحسین نوشین و رفیع حالتی کار می‌کند. با نیما آشنا می‌شود. سال ۱۳۲۴ مجموعۀ شعر "جرقه" را، که اولین کتاب شعر نیمایی است، منتشر می‌کند. نیما با خواندن شعر‌های شیبانی او را "ولیعهد من" می‌نامد، که تحسینی درخور برای شاعر جوان است. حالتی که شاگرد کمال‌الملک است، او را به هم‌شاگردی قدیمش، استاد حیدریان، معرفی می‌کند. شاید همین آشنایی شیبانی را وا می‌دارد، پس از پایان دورۀ هنرستان هنرپیشگی، به دانشکدۀ هنر‌های زیبا برود و تا ۱۳۳۰ در آن جا درنگ کند.

با جمعی از هنرمندان پیشرو موسیقی و نقاشی و تئاتر ایران، اولین دورۀ مجلۀ "خروس جنگی" را دایر می‌کنند، که پس از مدتی از آن کناره می‌گیرد. در همین اوان به مطالعۀ موسیقی علمی، زیر نظر مادام خسروی، می‌پردازد و همین آشنایی با موسیقی در شعر و نقاشی و فعالیت‌های هنری او تأثیر شگرفی دارد.

در هنرستان با اصول بازیگری، برخورد با متون، طراحی پوشاک، آرایش صحنه، آشنایی یافته‌است. این دانش اندوختگی، به علاوۀ شناخت او از موسیقی کلاسیک، بعدها، هنگامی که در نوشتن "جشن دهقان" و "دلاور سهند" با پژمان همکاری می‌کند، سخت به کار او می‌آید.

در دانشکدۀ هنر‌های زیبا، او نقاشی پیشتاز و در جذب شیوه‌های نو تا حد افراط حریص است. شعر و نقاشی را توأمان به پیش می‌برد. در دانشکده، ضمن آموزش، به کار دفتری مشغول می‌شود و همین باعث آشنایی‌اش با صادق هدایت، که در این دانشکده مترجم بود، می‌شود.

در حول و حوش دهۀ ۳۰ شیبانی بیشتر بر نقاشی تأکید می‌ورزد و در جمع هنرمندان نوگرای نسل دوم نقاشان مدرن، چهره‌ای جستجوگر است.

سال ۱۳۳۲ برای ادامۀ تحصیل به ایتالیا می‌رود. سه سال در آنجا می‌ماند. راجع به این دوره می‌گوید: "سال‌ها قبل، وقتی در جوانی به رم رفتم، خیلی باز‌تر و بی‌احتیاط‌تر از حالا بودم. به شدت گسترده و آماده گرفتن، گرفتن هر تأثیری...آن وقت‌ها ارتباط با تمدن رمی برای من خطری نداشت؛ چون بسیار نزدیک و آمیخته با تمدن ایرانی است...".

سال ۱۳۳۵، در سفری تحقیقاتی با ضیاءپور به جنوب می‌روند برای سیر و تحقیق در نقوش تزئینی و فرهنگ عامه. ضیاءپور خاطرات آن دوران را بازگو می‌کند: "روز‌های گرم جنوب را در زیر سایه‌بان‌ها و شب‌های نسبتأ ملایم را برای طراحی در نظر گرفتیم، و با اجازۀ مسئولان امنیتی، توانستیم شب‌ها با استفاده از نورافکنی که بر پیشانی خود بسته داشتیم، با دو دست آزاد، نقوش زینتی مساجد و امامزاده‌ها و سر‌در خانه‌ها را طرح کنیم. نقاشی‌هایی که شیبانی از جنوب تهیه کرده، از لحاظ ترکیب و انسجام، از استحکام فنی چشمگیری بر‌خور‌دارند. به علاوه، چون شیبانی شاعر هم بوده، نقاشی‌هایش دید او را از جهان شعر و نقش، و به صورت نمادین می‌نمایانند، که قاعدتأ طراز زندگی او بوده‌است... رنگ‌آمیزی‌های زرد و قرمز و آبی در آثارش، روشنگر این خصیصۀ او(خونگرمی و جوشش و خیال‌پردازی‌هایش) است.

استحکام طرح و ترکیب قطعات موضوع این دوره‌اش با پیوند‌های فنی گسل‌ناپذیر، بازگوی وابستگی همه چیز به هم و وحدت دادن به آنها در این دنیای وانفسا بود... منوچهر، خورشید جنوب را تنفرگونه مانند سنگ گداخته‌ای در نقاشی جاوید کرد. جریان باد و توان دریا را به بهترین گویایی مجسم کرد. آدم‌های جنوب را سرکش و استوار و مقاوم ساخت... در آثار شیبانی توجه خاصی به خانه‌های مردم جنوب ما شده‌است که دارای ترکیب‌بندی و تزئینات واجد ارزش‌اند..."

در بی‌ینال اول تهران او تابلویی عرضه می‌کند که "گورستان" نام دارد. مجلۀ "نقش و نگار" در مورد آن می‌نویسد: "اداره‌ کنندگان مجله، سیمین دانشور و جلال آل‌احمد، به‌خصوص در مورد "گورستان" شیبانی گمان می‌کنند که تراش سنگین غم‌آور دور‌نمای زنان و شباهتی عمدی که بین آنها و سنگ‌های گورستان است، نکته‌ای است که فقط با آشنایی دقیق با محیط ایران می‌توان دریافت، و اگر ژوری بی‌ینال شاید به علت زمختی و خشونت قطع و طرح آن را ندیده گرفته‌است، موجب آن نمی‌شود که ما نیز آن را ندیده بگیریم..."

جدا از کار‌های"جنبشی"، که در آن هنرمند آوا و تصویر را هماهنگ عرضه می‌کند، کار‌های آبسترۀ شیبانی قابل توجه است، مخصوصأ "کمپوزیسیون" کاری با تجسمی کهکشانی که در دومین بی‌ینال تهران عرضه شده‌است. او در بی‌ینال اول جایزه‌ای را نصیب خود کرده بود.

یکی از موفق‌ترین پرده‌های شیبانی، تابلویی است که حرکت کاردک با چرخشی مثلث‌وار مرکز اثر را گردابی می‌سازد که دو چشمۀ جوشنده قرینه‌وار، نگاه ما را می‌رباید. اما نگاه در آنجا میخکوب نمی‌شود، بلکه به حفره‌های دیگری در سمت چپ و قرینۀ راست و منفی آن، خارج از کادر مثلث، متوجه می‌شود و از بخشی به بخش دیگر چشم سیاحتی در غار‌های هزارتو دارد. شیبانی رنگ‌های تند صنعتی را با خشونت و بی‌پروایی بر بوم به حرکت در می‌آورد. هر تابلوی او موسیقی پرضربانی است که به روایت رنگ توصیف شده‌است.

القای"فضا" در کار شیبانی نقش عمدۀ سازنده کمپوزیسیون را دارد. او، بر خلاف کار‌های دوران سفر جنوبش، که خط و رنگ تزئینی حالت گرافیک‌گونه‌ای بدان‌ها می‌دهد و شباهت با کار‌های اولیۀ کاظمی و پزشکزاد دارد، در موفق‌ترین دورۀ کار‌هایش، که در دهه‌های ۴۰-۵۰ ساخته‌است، بیشتر با حرکت طوفانی رنگ و جنبش بی‌قرار دست و ذهن، به ابداع فضای موسیقی‌وار دراماتیکی می‌پردازد که سرشار از حسی مهار نشده است. "حس می‌کنم در فضایی نا‌شناس پرتاب شده‌ام. هنوز به آنجا که می‌خواهم، نرسیده‌ام و از آنجایی که بوده‌ام، کنده شده‌ام... من همۀ گذشته‌ام را با خود به امروز حمل کرده‌ام، اما دیگر باید از همۀ گذشته‌ام یک فشرده‌ اندوخته‌ای کم‌حجم و پر‌ظرفیت حفظ کنم و از بقیه به سود آینده‌ای که به سویش در پرواز هستم، صرف نظر کنم... محتوای من، دانش شرقی و تربیت ایرانی، همیشه با من است، اما در اینجا برای آن عصاره‌ها ، لباس فراخور آنها را خواهم یافت..."

در شیبانی انرژی بی‌امانی برای کشف و ابداع هست که او را به رغم میلش، چند دهه، در فاصلۀ رسانه‌های هنری مختلف سرگردان کرده‌است. او نقاشی و شعر و تئاتر و موسیقی، اپرا،  و سینما را می‌آزماید، اما، این هنرمند کویری تا به پایان، سیراب نمی‌شود و در"سیراب‌های کویری" همیشه"عطش" دارد،  که اسم کتاب شعر و فیلمش است.

تا مرگ نابهنگامش در ۱۳۷۰ بیش از چهار دفتر شعر، چهارده فیلم، پنجاه و دو نمایشگاه از نقاشی‌هایش، چندین نمایشنامۀ منظوم و متن اپرا از خود به یادگار نهاده بود.
در گفتگویی اشاره می کند: "انواع زندگی انسان را موقعیت‌های جغرافیایی و محلی آن انسان‌ها معین می‌کنند... مثلا در تقاط کویری ایران، آب هزاران سال مسئله بوده و خواهد بود. از گذشته‌های دور، در ایران ما شاهد یک دلتنگی شاعرانه و هنری و نیز یک کمبود برای آب و گل و گیاه هستیم... آب در این مناطق برای انسان ایجاد عمل و تفکر می‌کند... مسئلۀ آب، یک مسئلۀ اساسی کویر است و چون نیاز اساسی است، پس در آن مناطق تاریخ آب به وجود می‌آید: تجارت آب و زندگی آب مطرح می‌شود؛ چرا که برای آن یک نگرانی همیشگی وجود دارد، پس آب، مذهب می‌شود و آبی کاشی‌ها دلتنگی‌های آب است."

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
*آیسان مقصودی

مرکز شونک (Schunck) در شهر هرلن هلند، مجموعه‌ای فرهنگی شامل موزۀ هنرهای معاصر و مدرن ، نمایشگاه آثار معماری و هنرهای بصری، کتابخانۀ عمومی و مدرسه موسیقی است.

ساختمان این مرکز "قصر شیشه‌ای" نام دارد. بنایی از شیشه و  فلز در  قلب شهر هرلن که در  سال ۱۹۳۵ توسط "فریتز پوتز"، معمار هلندی، ساخته شد. این بنا در سال ۲۰۰۲ از سوی انجمن بین‌المللی معماری در زمرۀ برجسته‌ترین آثار معماری قرن بیستم قرار گرفت و از آن پس نیز عناوین مختلفی را به خود اختصاص داده‌است.

امتیاز این مرکز نه تنها در آمیختگی رشته‌های هنری و تنوع فعالیت‌های فرهنگی آن، بلکه در تلاش برای ایجاد زمینۀ فعالیت‌های خلاقانه در جهت تلفیق هنرهای مختلف و نیز فرهنگ‌های گوناگون است. شهر هرلن به دلیل قرار گرفتن میان سه کشور هلند، آلمان و بلژیک از موقعیت جغرافیائی ویژه‌ای بهره می‌برد که این ویژگی  قصر شیشه ای را به  مکانی شناخته‌شده برای بسیاری از رویدادهای هنری و فستیوال‌ها تبدیل کرده‌است.

موسیقی نقش پررنگی در قصر شیشه‌ای و در شهر هرلن داشته و دارد. مدرسۀ موسیقی هرلن در سال جاری صدسالگی خود را با برگزاری سلسله کنسرت‌هایی با محورهای گوناگون در سرتاسر سال جشن می‌گیرد. در کنار آموزش و تولید موسیقی، مدرسۀ موسیقی هرلن مهد تعداد زیادی از رخدادهای مهم در زمینۀ موسیقی دراین شهر و دیگر نقاط اروپاست.

مدرسۀ موسیقی هرلن از معدود مراکز غیر ایرانی خارج از کشور است که موسیقی ایرانی به‌طور رسمی در آن تدریس می‌شود. کلاس‌های تار و سه‌تار در قصر شیشه‌ای توسط حمید متبسم، آهنگساز و نوازندۀ چیره‌دست تار و سه‌تار، با سرزندگی تمام برپاست. کلاس‌هایی که انضباط را با مهر توأم دارند و صمیمیت و فضای پرشور حاکم بر آنها موجب شگفتی و جلب توجه مسئولان و مدرسان بوده‌است. در واقع، حضور موسیقی ایرانی در قصر شیشه‌ای و به تبع آن حضور ایرانیان در آن، موجب آشنایی هرچه بیشتر با فرهنگ ایرانی را در این مدرسه شده ‌است. جذابیت این کلاس‌ها هنرجویان ایرانی و غیر ایرانی را هر هفته از نقاط دور و نزدیک به قصر شیشه‌ای می‌کشاند.

"پردیس" نام گروهی است متشکل از نوازندگان و خوانندگان کشورهای مختلف که حمید متبسم در گروه بین‌الملل مرکز فرهنگی شونک بنیان نهاده و خود نیز در کنار آهنگسازی، رهبری آن را عهده‌دار است. وی ارکستر بین‌المللی پردیس را، به گفتۀ خود، با هدف نزدیک کردن فرهنگ‌های مختلف برای رسیدن به حلقه‌های مشترک موسیقایی‌، استفاده از تجربیات فرهنگی و هنری یکدیگر در یک همکاری بین‌المللی و بر پایۀ احترام متقابل در بستر موسیقی به عنوان زبان مشترک همۀ انسان‌ها و نیز ایجاد انگیزه در میان معلمان و هنرجویان موسیقی تأسیس کرده‌است. این گروه که تا کنون قطعات ساختۀ وی را در کنسرت‌های مربوط به مدرسۀ موسیقی و مرکز فرهنگی شونک به اجرا درآورده‌است. پروژۀ پردیس در حال حاضر در کنار برگزاری کنکور سالانۀ چارلز هنن، یکی از مهم‌ترین پروژه‌های مدرسۀ موسیقی هرلن به شمار می‌آید.

علاوه بر "پردیس" که ارکستری با حضور سازهای غیر ایرانی است، در سال ۲۰۰۵ گروهی نیز تحت عنوان "مضراب"، متشکل از سازهای ایرانی در این مدرسه به سرپرستی حمید متبسم تأسیس شد. اعضای این گروه اغلب هنرجویان وی هستند که از شهرهای مختلف اروپا به این جمع پیوسته‌اند و موسیقی ایرانی را در کنار تخصص اصلی خود و در اروپا آموخته‌اند.

همچنین با حمایت مرکز فرهنگی شونک، قصر شیشه‌ای در آینده میزبان تمرینات هنرمندان ارکستر "سیمرغ" - روایت موسیقایی داستان زال و سیمرغ شاهنامۀ فردوسی - با آهنگسازی حمید متبسم، همراهی همایون شجریان و رهبری محمدرضا درویشی خواهد بود، تا شهر هرلن در زیباترین سالن خود شاهد به صحنه رفتن اولین اجرای سیمرغ در اروپا باشد.

بدین ترتیب، چراغ فرهنگ ایرانی در قصر شیشه‌ای هرلن روشن است و شهر هرلن بلاد حبیبی است برای عاشقان موسیقی ایرانی در این دیار غریب.

شماری از عکس های گزارش تصویری حاضر برگرفته از تارنمای "ارنست فن لون" Ernest Van Loon است.


*آیسان مقصودی از کاربران جدیدآنلاین در هلند است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفاً آن را به نشانی info@jadidonline.com بفرستید.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش دبیر

کاریکاتور ایرانی با موضوع جهانی. شاید این بهترین توصیفی باشد که بتوان از چهره‌های کاریکاتوری افشین سبوکی به دست داد.

کاریکاتورهایش هم استعاره و طنز دارد و هم، آنچنان که فضای ایران می‌طلبد، صریح و رک و راست نیست. موضوع آن هم آن‌قدر همه‌گیر و آشنا هست که چه برای هموطنش و چه برای شهروندی از ترکیه و افغانستان و روسیه یا حتا دورهای دور در کوبا و کانادا و آمریکا، معنادار و دلنشین باشد.

بی‌جهت نیست که ولادیمیر پوتین‌اش با آن چهرۀ یخی شش‌لول به دست، جایزۀ جهانی می‌گیرد و کارل مارکس‌اش کوکاکولا به دست حتا سینه‌چاکان فیلسوف چپ‌گرای آلمانی را به لبخند وا می‌دارد و صورت اصلاح‌شدۀ صدام حسین که از زیر انبوهی مو، اسکلت‌هایی را نشان می‌دهد که یادآور گورهای دسته‌جمعی است، ناگاه غمی در دل می‌نشاند. این چهره‌نگاری برای مردمان شرق و غرب عالم نه یک کاریکاتور ساده که داستانی از زجر و دردی است که در وجود ملتی مانده‌است.

طنز فکورانه‌ای که پشت تصویرسازی‌های افشین جا گرفته، بیش از آنکه صورت چهره‌ها را دست بیندازد، به سیرت آنها رجوع می‌کند. به همین دلیل است که در هنگامۀ جنگ نیروهای ائتلاف به رهبری آمریکا در عراق، سبوکی با الهام از داستن رابین هود، جورج بوش به شکل پرنس جان در می‌آید و کولین پاول، وزیر خارجۀ وقت آمریکا به قامت داروغه ناتینگهام و تونی بلر به شکل ماری در آستین آنها.

صحبت های افشین سبوکی در بارۀ خود و آثارش
طرح‌ها نیازی به توضیح و کلام ندارد و همین موضوع آن را هم از محدودۀ زبانی هم بیرون می‌آورد و می‌برد به جایی در روزنامه‌های آمریکایی می‌نشاند.

نویسندگان و هنرمندان در ایران برای انتقال معنا، و همزمان گرفتن مجوز انتشار، یا مصون ماندن از عقوبت‌های ناخواسته، به ناچار از زبان استعاری و پیچیده‌ای استفاده می‌کنند که برای مخاطبان غیر ایرانی درک آن آسان نیست.

این پیچیدگی در انتقال مفاهیم تولیدات روزمرۀ هنرمندان ایرانی را تا آستانۀ طرح‌هایی فیلسوفانه ارتقا داده و ظرفیت‌هایی تازه‌ای هم به زبان طراحی و کاریکاتور بخشیده‌است.

قدری از این خلاقیت مدیون فضای رسانه‌ای بعد از جنگ هشت‌سالۀ ایران و عراق است. اقتصاد ایران پس از جنگ گام‌هایی به سوی توسعه برداشت و فضای اجتماعی این کشور هم پس از جنگ و خون‌ریزی و ویرانی به سوی زندگی و رنگ تمایل پیدا کرد.
"همشهری" نخستین روزنامۀ رنگی در ایران بود که در این فضا منتشر شد و به جای خبرهای رسمی خبرهایی در بارۀ شهر و به جای عکس مقامات، تصویر بوستان‌های تازه‌تأسیس تهران را منتشر می‌کرد.

همشهری بخشی از صفحات خود را به کاریکاتور بخشید. افشین و خیلی از کاریکاتوریست‌های نامی امروز ایران نگاه روزانه به مسائل اجتماعی و شهری ایران را از همین جا شروع کردند.

اگر برای درک اشارات روزنامه‌نگاران باید سطرهای نانوشته را حدس زد، کاریکاتور کار را برای مخاطبان کمی راحت‌تر کرد، اما صراحت آن به اندازه‌ای نمی‌توانست باشد که هنرمندان را از زبان استعاری و رمزآلود بی‌نیاز کند.

نگاه انتقادی همراه با زبانی که بتواند از زیر تیغ سانسور و عسس بگذرد و در عین حال زیبایی هنری را هم حفظ کند، کاری است که هنرمندان ایرانی قرن‌هاست با آن خو دارند. نمونۀ عالی و کم‌نظیر و آشنای آن غزل‌های حافظ است.

همین ویژگی‌هاست که آثار طراحان و کاریکاتوریست‌هایی همچون افشین را که از قضا همشهری حافظ است، ایرانی یا در نگاهی منطقه‌ای، شرقی می‌کند.

باز شدن نسبی فضای سیاسی در دهۀ ۱۳۷۰ در ایران و افزایش مراودات بین‌المللی، فرصت تازه‌ای هم به کاریکاتوریست‌های ایرانی برای نگاه به مسائل جهانی داد که آثار آن تا به امروز پا برجا وحتی جاندارتر شده‌است.

در این دوره افشین به جای خلق کاریکاتور در بارۀ گرانی و آلودگی زیست‌محیطی در تهران، رغبت بیشتری به کاریکاتور چهره نشان داد و طرحی از عبدالله اوجالان، رهبر حزب کارگران کردستان ترکیه که به اعدام محکوم شده بود ساخت که نشان می‌داد خاویر سولانا، مسئول وقت سیاست خارجی اروپا، با نشان گرافیکی این اتحادیه مانع از پایین آمدن تیغۀ گیوتین شده بود.

یا جورج بوش را بدون آنکه زمختی صورتش را برجسته کند، نقش زد که پاهایش برج‌های دوقلو در نیویورک بود که با اصابت هواپیماها فروریخت.

او پنج سال پیش نقشی هم ساخت از اولین رئیس‌جمهور ایران که پس از سال‌ها کسی بود کسوت روحانی نداشت و می‌شد با طنز تصویری کمی با او شوخی کرد.

افشین ۴۴ ساله حالا چند سالی است از ایران مهاجرت کرده‌است. او به تازگی به کاریکاتورهایش جان هم بخشیده و چندتایی از آنها را به شکل انیمیشن یا پویانمایی درآورده‌است.

او در همکاری با رسانه‌های کانادایی هم رهبران و مقامات ملی و محلی این کشور را در قاب کاریکاتور نشانده تا شهروندان این کشور رهبرانشان را به خط و نشان کشیده‌شده توسط یک ایرانی از زاویۀ یک هنرمند شرقی نگاه کنند.

زبانش با برداشته شدن تیغ سانسور کمی صریح شده، اما هنوز نسبت به همتایان غربی‌اش به مراتب پرده‌پوش‌تر و استعاری‌تر است. با این همه می‌گوید، زبان رمزآمیزی را که در ایران به کار می‌گرفت، بیشتر از زبان صریح می‌پسندد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش رجبیان

گو این که دوباره بهار شده‌است و ما خبر نداریم: همه لباس نو و آراسته به تن، دسته‌گل‌ها به دست روبوسی می‌کنند و نوروز جمشیدی را به همدیگر شادباش می‌گویند و به دست و صورت میهمانان گلاب می‌پاشند؛ موبدی با پوشاک سپید  یشت‌های اوستا را زمزمه می‌کند و ضربه‌ای می‌زند به مجمر آتش و ضربه‌ای دیگر به ظروف میوه و میان ازدحام شاد "لُرک" متبرک را پخش می‌کند که مخلوطی است از خرما و بادام و گردو و کشمش.

نوروز، باز آمده و دوباره، روز خردادِ ماه فروردین است.

بخش عظیم این جمعیت شاد، نوادگان گروهی از زرتشتیان ایرانند که شاید هزار سال پیش، آتش مقدس بر کف و باور نیاکان در سینه، به سرزمین هند پناه برده بودند. چرخ سرنوشت امروز آنها را به انگلستان انداخته و این‌جا انجمن زرتشتیان لندن است. و امروز که این سطرها را می‌نویسم، ۲۴ اوت است، برابر با ششم فروردین گاه‌شماری شاهنشاهی که میان پارسیان هند هنوز با همین نام مرسوم و معتبر است.

گاه‌شماری" شاهنشاهی" که زائیدۀ دوری پارسیان از سرزمین نیاکان‌شان بوده، بین سده‌های ۱۲ و ۱۳ میلادی با تکیه به دستوری از کتاب مذهبی دین‌کرد ابداع شد. دانشنامۀ دین‌کرد که حاصل تلاش‌های دو تن از موبدان ایرانی سدۀ نهم میلادی است، افزودن یک ماه کامل به ۳۶۰ روز سال پس از هر ۱۲۰ سال را بایسته می‌دانست. این اتفاق تنها یک بار افتاد و دیگر فراموش شد. در نتیجۀ نادیده گرفتن سال‌ کبیسه که در گاه‌شماری جلالی مشاهده می‌شود، ماه‌های این گاه‌شماری چندان پایبند فصل‌های سال نیستند.

در آغاز سدۀ ۱۸ میلادی یک موبد زرتشتی که برای دیدن همکیشانش از ایران به هند رفته بود، متوجه یک ماه تفاوت میان گاه‌شماری‌های مرسوم بین زرتشتیان ایران و هند شد و از موبدان هند خواست که این تفاوت را برطرف کنند. با این باور که گاه‌شماری سرزمین آبایی حتماً صحت بیشتر دارد، پارسیان مقیم شهر سورَت در اواسط سدۀ ۱۸ تقویم زرتشتیان ایران را به رسمیت شناختند و آن را "قدیمی" نام نهادند. بیشتر پارسیان هند اما به گاه‌شماری شاهنشاهی وفادار ماندند.

سال ۱۹۰۶ میلادی "خورشیدجی کاما" یکی از  پارسیان مقیم بمبئی با تکیه به تقویم جلالی گاه‌شماری تازه‌ای را به زرتشتیان هند معرفی کرد و آن را "فصلی" نامید. وجه تمایز گاه‌شماری فصلی این بود که سال نو در آن با اعتدال بهاری مصادف می‌شد و همسان گاه‌شماری باستانی زرتشتی، هر چهار سال، یک روز کبیسه داشت. اما دگرباره اعتقاد راسخ پارسیان هند به دین‌کرد، مانع از پذیرش گاه‌شماری نوین شد و تقویم "شاهنشاهی" پابرجای ماند. از این جاست که امروز هم بیشتر پارسیان هند نوروز را در دل تابستان، از اواخر امرداد تا آغاز شهریور، جشن می‌گیرند.

ششم فروردین که در آثار دینی مزدیسنی به "خرداد روزِ فروردین‌ماه" معروف است، برای زرتشتیان چه هند و چه ایران زادروز اَشو زرتشت به شمار می‌آید. با این تفاوت که امسال در ایران این روز با ۲۶ مارس مسیحی مصادف بود، اما بخش اعظم پارسیان هند ششم فروردین را همین دیروز، ۲۴ اوت، جشن گرفتند. زرتشتیان هند به این روز "خردادسال" هم می‌گویند که شاید منظور مهم‌ترین روز خرداد در ميان دوازده روز خرداد در طول سال باشد. در گاه‌شماری دینی زرتشتی هر روز ماه نامی خاص دارد.

تنها تفاوت بارز میان جشن‌های نوروز زرتشتیان ایران و هند زمان برگزاری آن است و باقی مراسم شبیه هم است.

پارسیان هند روز آخر سال را "پتتی" (Pateti) می‌نامند که برگرفته از واژۀ اوستایی "پتت" به معنای توبه و پشیمانی است. اما در هند این روز به اندازه‌ای مهم است که بسیاری از هندی‌های غیرپارسی جشن نوروز را با نام "پتتی" می‌شناسند. در آن روز بهدینان در نیایشگاه از پیشگاه اهورا مزدا آمرزش گناهان‌شان را می‌خواهند و قول می‌دهند که در سال نو سه اصل "هومت – هوخت – هورشت" (اندیشۀ نیک، گفتار نیک، کردار نیک) را به نحو بهتر از سال پیش مراعات کنند و با وجدانی آسوده به پیشواز سال نو می‌روند. این آیین در میان بسیاری از زرتشتیان ایران هم رایج است.

پارسیان هند هم در پایان و آغاز سال به مدت ده روز به پاس خاطر فروهرهای گذشتگان‌شان اوستا می‌خوانند و به یاد آنها روی میز یک پارچ آب و یک دسته گل می‌گذارند. آنها هم روی میز نوروزی‌شان نماد امشاسپندان را می‌گذارند. امشاسپندان، فرشتگان نگهبانی هستند که هر کدام روی زمین نمایندگانی دارند. مجمر آتش را به پاس اردی‌بهشت (بهترین راستی)، یک کاسه شیر را به پاس وهومن (اندیشۀ نیک)، سینی‌های فلزی را به پاس شهریور (شهریاری و قدرت)، گیاهان همیشه‌سبز را به پاس امرداد (بی‌مرگی و جاودانگی) و یک لیوان آب را به پاس خرداد (رسایی و کمال) روی سفره می‌چینند و در جشن‌های سنتی، این سفره را روی خاک پاک پهن می‌کنند که نماد سپندارمزد یا سپنتا آرمئیتی (مهر و فروتنی) است.

نوروز امسال برای پارسیان هند با ۱۹ اوت مصادف شد. در مومبای، بزرگ‌ترین شهر زرتشتی‌نشین جهان که حدود ۴۵ هزار جمعیت زرتشتی دارد، نشریه‌ها نوشتند که آلودگی آب‌های ساحلی این شهر با نفت، سفرۀ بسیاری از خانواده‌های پارسی را از ماهی محروم کرده‌است. شماری هم مجبور شده‌اند ماهی را از ایالت گوجرات به روی سفره‌هایشان بیاورند.

ماهی از مهم‌ترین اجزاء سفرۀ زرتشتی است که به باور پارسیان متدین، آنها را از بد روزگار حفظ خواهد کرد و باعث شکوفایی‌شان خواهد شد.

البته، خوردن ماهی در روز سال نو منحصر به کیش مزدیسنی یا حتا فرهنگ ایرانی نیست. بنا به محاسبۀ اخترشناسان جهان باستان، در آغاز سدۀ یکم میلادی بود که بر صورت فلکی، اعتدال ربیعی از برج حمل (بره) به برج حوت (ماهی) منتقل شد. از این‌جاست که در جشن‌های سال نو چه مسیحی و چینی و چه ایرانی، حضور ماهی روی سفره (چه پخته و چه زنده) حتمی است.

از خوردنی‌های ویژۀ پارسیان هند در روز نوروز یکی "راوو" (Ravo) است که از آرد سبوس‌دار گندم، شیر و شکر تهیه می‌شود؛ چیزی شبیه فرنی ایرانی. در کنار آن "فالوده" را هم می‌توان دید که شبیه پالوده‌های شیرازی است، با مقداری کشمش و تراشۀ بادام که بر آن پاشیده‌اند. "پلو" هم از غذاهای اصلی نوروز پارسیان هند است، با مقدار زیادی مغز گردو و زعفران و خورشت مرغ.

کوتاه‌سخن، برای عده‌ای نوروز دوباره فرا رسیده، اما این بار نه در بهار. 

در گزارش مصور این صفحه که آزاده حسینی تهیه کرده‌است، در جشن "خردادسال" پارسیان مقیم لندن مهمان می‌شویم که روز ۲۴ اوت برگزار شد.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

فکر نوسازی در ایران (مدرنیزاسیون)، چه از جهت سیاسی و فرهنگی و چه از جهت صنعت و اقتصاد، به پیشگامی روشنفکران  و دولت‌مردانی آغاز شد که پیش از انقلاب مشروطه، در اندیشۀ بنا کردن کشوری نو بر ویرانۀ ایران کهن بودند.

محمد میرزا قاجار قوانلو (کاشف‌السلطنه مشهور به چایکار) از معدود افراد خانوادۀ قاجار بود که به نوسازی ایران توجه داشتند و این شاید هم به گام‌هایی بر می‌گشت که عباس میرزا، جد او، برداشته بود و هم به تلاش‌هایی که کسانی چون امیر کبیر برای نوسازی ایران آغاز کرده بودند و در دوره‌های بعد اوج گرفت. او هم در مدرسۀ دارالفنون درس خواند و هم  در فرانسه و با تحولات و پیشرفت‌های مغرب‌زمین نیز آشنا بود.

از این رو باید نوسازان ایران را نه تنها در میان اهل فرهنگ و دولت‌مردان، بلکه با دیدی وسیع‌تر در میان کسانی از اهل صنعت وتجارت هم جستجو کرد که نقشی پیشگام ایفا کرده‌اند. با این نگاه، شاید بتوان کاشف‌السلطنه را یکی  از پیشگامان عرصۀ نوسازی ایران دانست.

کاشف‌السلطنه و کسانی چون او، حتا در دوران ناصرالدین شاه، هم خواهان ایجاد حکومتی بر اساس قانون بودند و هم می‌خواستند ایران وارد شاهراه ترقی و پیشرفت اقتصادی شود. تلاش‌هایی که به پراکندن تخم انقلاب مشروطه منجر شد.

زمانی  که کاشف‌السلطنه به فکر ایجاد باغ‌های چای در شمال ایران افتاد، کمتر کسی در زمینۀ نوسازی کشاورزی ایران گامی برداشته بود. اقدام جسورانه او در آوردن مخفیانه بوته‌های چای از هند کشاورزی شمال ایران را دگرگون کرد.

با این اقدام او یک رشتۀ بزرگ کشاورزی و درآمدزا به اقتصاد ایران افزوده شد. طبعاً این کار از خروج ارز از کشور هم کاست. باغ‌های چای یک کار همیشگی به کشاورزان گیلانی هدیه داد که شش ماه از سال زندگانی آنان را پر می‌کرد. از اینها گذشته، مزارع چای به خاطر نظم و ردیف منظم بوته‌ها بر زیبایی طبیعی منطقه نیز افزود و اکنون از جاذبه‌های گردشگری خطۀ گیلان به شمار می‌آید.

در دوران رضاشاه که نوسازی ایران به صورت برنامه‌ریزی‌شده و مدون آغازشد، کسانی چون کاشف‌السلطنه فرصت یافتند تا در این تلاش همه‌جاگیر شرکت کنند. او که نخستین ماشین‌آلات خشک کردن و پروردن چای را به ایران آورده بود، سرپرست این صنعت نوپای چایکاری شد.

گرچه خود خود کاشف‌السلطنه در ۱۳۰۷ خورشیدی در راه بازگشت در جنوب ایران بر اثر تصادف درگذشت، اما راهی را که او گشوده بود، دیگران ادامه دادند و  کارخانه‌های متعدد چای در سواحل دریای خزر حاصل تلاشی است که او آغاز کرد.

گزارش مصور این صفحه را که نگاهی است به زندگی و کارنامۀ کاشف‌السلطنه، جواد منتظری تهیه کرده‌است. برخی از عکس‌های اين گزارش از کتاب "حاجی ميرزا کاشف‌السلطنه" به قلم نوۀ او ثريا کاظمی برگرفته شده‌است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.