۲۳ اگوست ۲۰۱۰ - ۱ شهریور ۱۳۸۹
امیر جوانشیر
میگویند یک روز بزچرانی به نام کلدی در یمن از نشاط فوقالعادۀ گلۀ خود دچار حیرت شد و چون دانست که بزها از برگهای بوتۀ به هم پیوستۀ سبزی چریدهاند، خود نیز از آنها خورد و نشاط خاصی به وی دست داد. و قهوه از آن لحظه به دنیا آمد.
مورخین اما نوشتهاند که گیاه قهوه در قرن چهارده، پانزده میلادی از کافا یا کفای حبشه به یمن برده شد. ظاهراً اولین کسی که آن را به یمن برد، یکی از مشایخ فرقۀ دراویش طریقت شاذلیه بود. از آن زمان مصرف قهوه در مجالس ذکر صوفیان رواج یافت. به همین جهت، در الجزایر به قهوه، شاذلیه میگویند.
در آغاز قرن شانزدهم میلادی به مصریان خبر رسید که نوشابهای به نام قهوه در یمن رواج یافته و مشایخ صوفیه و دیگران از آن میآشامند تا در حین مراسم عبادی بیدار بمانند. یکی از مورخین میگوید در همان زمان مسافری که مصرف قهوه را در حبشه دیده بود و آن را با خود به یمن آورده بود، در عدن مریض شد و یاد قهوهای افتاد که با خود آورده بود. آن را دم کرد، نوشید و خوب شد. دید یکی از خاصیتهایش رفع رخوت و خستگی است و بدن را نیرو و نشاط میبخشد. در نتیجه وقتی صوفی شد، وی و سایر صوفیان در عدن شروع به خوردن قهوه کردند. آنگاه تمام مردم، به او پیوستند و قهوه خوردند و به هنگام مطالعه و در دیگر فنون و حرفهها از آن یاری جستند و بدین روال مصرف آن همچنان رواج یافت.
پیش از عصر صفوی قهوه در مکه رواج یافته بود و زائران و تاجران عادت قهوه خوردن را به ایران آوردند، همچنان که به مصر و سوریه و عثمانی بردند و رواج دادند؛ چنان رواجی که قهوه تا اوایل قرن نوزدهم میلادی در این کشورها نوشابۀ درجه اول بود. در ایران هم قهوهخانه از اوایل دورۀ صفویه رواج گرفت.
برعکس چای که جهان غرب به منابع مهمتر و ارزانتر و فراوانتر آن در چین و هندوستان دسترسی مستقیم داشت، قهوه تا مدتها در انحصار خاور میانه ماند.
سفرنامهنویسان فرنگی که از ترکیه و ایران دیدن کردهاند، از مادۀ سیاهی به نام کفا یاد کردهاند که مردمان در قهوهخانهها آن را داغ داغ مینوشند. به هر حال، مصرف قهوه در غرب از طریق همین مسافرانی که به شرق میرفتند، باب شد. نخستین قهوهخانۀ غرب در شهر وین اندکی پس از محاصرۀ ترکان عثمانی باز شد. صاحب آن مردی ارمنی بود که حق انحصاری و امتیاز آن را به خاطر خدماتش به ترکها، از طریق جاسوسی برای آنان در جنگ، به دست آورده بود.
چای بعدها جای آن را گرفت. ابوریحان بیرونی در قرن چهارم پنجم هجری از زراعت چای و مصرف آن در چین و تبت گفتهاست. چای را ظاهراً فاتحان مغول در قرن هفتم با خود به ایران آوردند. اما در آن دوران مصرف چای رواج چندانی نیافت، بلکه در مقیاس عمومی در قرن نوزدهم در ایران معمول شد و گویا از روسیه به ایران آمد. با وجود این، این سبب کشت و کار چای در ایران نشد. کشت و کار چای در اوایل قرن حاضر خورشیدی به همت کاشفالسلطنه در ایران رواج یافت. دولتهای ایران و عثمانی چایکاری و مصرف چای را تشویق کردند تا مصرف قهوه را که خود نمیتوانستند تولید کنند، پائین بیاورند.
به آسانی میتوان فهمید که چرا چای و قهوه در ایران و کشورهای دیگر منطقه رواج یافت و چرا قهوهخانهها مراکز مهم اجتماعی شد. اسلام بر خلاف یهودیت و مسیحیت، مسکرات را حرام کردهاست و نوشابههای الکلی در مناطق اسلامی به طور مخفیانه و پنهانی مصرف میشود. در دورههایی که حکام سختگیر بودند، چیزی به اسم میخانه و میکده برای عموم وجود نداشت، چایخانه و قهوهخانه آن خلاء را پر می کرد.
جالبتر اینکه در ایام قدیم کلمۀ قهوه از اسامی شراب بود. شاید به علت اینکه مجلس شرب قهوه به مجلس میگساری شباهت داشت. در آغاز فقها، در مباح بودن شرب قهوه تردید داشتند و از باز شدن قهوهخانهها جلوگیری میکردند.
تا پایان قرن هفدهم میلادی قهوه به صورت انحصاری از یمن به دست میآمد. با رواج روزافزون آن، کشت درخت قهوه رفته رفته به نقاط دیگر و به آفریقا و آمریکای جنوبی رفت. امروز برزیل بزرگترین تولیدکننده و صادرکنندۀ قهوه است. کشورهای دیگر مثل کوستاریکا و کنیا نیز کشتزارهای بزرگ برای تولید قهوه دارند. حدود ده میلیون نفر در تولید قهوه کار میکنند.
اگر آن پسرک چوپان قهوه را کشف نمیکرد، فکر میکنید چه چیزی جانشین این نوشابۀ جهانی میبود؟
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۶ اگوست ۲۰۱۰ - ۴ شهریور ۱۳۸۹
جمال سپهر
"نترس! به دورترها نگاه کن و بعد با قدرت رکاب بزن...."
اولین دستورالعملهای یادگیری دوچرخهسواری برای کودکانی که فکر میکردند بزرگ شدهاند و میخواستند هیجان سرعت را تجربه کنند. بیست و چند سال پیش در ایران داشتن دوچرخه، رؤیای خیلی از همسالهای من بود؛ رؤیای حس مالکیت و طی کردن مسیرهایی فراتر از محدودۀ معمول. استقبال از مسابقه با دیگران و ثابت کردن برتری خود در این میدان و در نهایت، اجرای حرکتهای نمایشی و گاهی خطرناک برای به رخ کشیدن تواناییهای فردی. فقط کافی بود که خیلی از خانوادهها اراده کنند و به این رؤیای فرزندانشان تحقق ببخشند، ولی خانوادههایی که از عهدۀ آن بر نمیآمدند هم کم نبودند.
شاید "بوریس جانسون" شهردار دوچرخهسوار لندن هم تجربۀ مشابهی در کودکی داشتهاست. او هم میگوید که لندنیها نباید بترسند و به نفع آنهاست که برای آیندۀ بهتر این شهر، با قدرت رکاب بزنند.
گسترش فرهنگ دوچرخهسواری از نظر او چیزی غیر از "انقلاب دوچرخهها" نیست. انقلابی برای در پیش گرفتن روشی سالمتر و پاکتر، در زمینۀ حمل و نقل ِ شهری، که برای محیط زیست هم مفیدتر است. به همین دلیل هم او در دو سال گذشته تأکید میکرد که رؤیای لندن برای داشتن یکی از بزرگترین شبکههای دوچرخۀ کرایهای را تحقق خواهد بخشید.
حالا لندن با حمایت مالی ۲۵ میلیون پوندی "بانک بارکلیز"، یکی از غولهای بانکی بریتانیا، اولین قدم را برداشتهاست.
ششهزار دوچرخۀ نو، در چهارصد جایگاه در سطح شهر لندن گذاشته شده که مسافران میتوانند آنها را از جایگاه مبدأ بردارند و پس از رسیدن در جایگاه مقصد بگذارند. برای استفاده از این دوچرخهها نخست باید ثبت نام کنید و مبلغی بپردازند: پنج پوند برای یک هفته و ۴۵ پوند برای یک سال. برای استفاده روزانه تا نیم ساعت آزاد است و برای یک ساعت یک پوند میپردازید.
اگر لندن بتواند تا پایان امسال به هدف روزانه چهل هزار جابجایی مسافران به وسیلۀ دوچرخه برسد، توانسته به بخش مهمی از مشکل ترافیک غلبه کند. ترافیکی که گاهی با قفل کردن ماشینها در یکدیگر ساعتها زندگی رانندهها و مسافرهای آنها را فلج میکند.
شاید دلیل اصلی اینکه شهرداری لندن به موفقیت طرح دوچرخۀ کرایهای امید زیادی بستهاست، نتیجهبخش بودن نمونۀ مشابه آن در پاریس و شهرهای دیگر اروپاست. حالا در پاریس برای آنهایی که قصد رکاب زدن دارند، بیشتر از ۲۰ هزار دوچرخۀ کرایهای و حدود ۱۶۰۰ جایگاه دوچرخه وجود دارد.
طرحی که در پاریس اجرا شد، "ولیب" (VeLib) نام گرفت که کوتاهشدۀ ترکیب دو کلمۀ "دوچرخه" و "آزادی" است.
سابقۀ این جنبش "آزاد دوچرخهسواری" و تجربۀ استفاده از دوچرخه به عنوان وسیلۀ نقلیۀ عمومی برای اولین بار به آمستردام هلند نسبت داده شدهاست. در دهۀ ۱۹۶۰ در شهر آمستردام هر دوچرخه به همه تعلق داشت. شما دوچرخه را از جایی برمیداشتید و در هر جا که مقصدتان بود، میگذاشتید. با دزدیده شدن تمام دوچرخههای کرایهای در مدتی کوتاه، علاقهمندی مقامهای شهرداری آمستردام به حمایت از این طرح کم شد. البته، علاقۀ مردم به استفاده از دوچرخههای شخصی روزبهروز در تمام شهرهای هلند و شهرهای بزرگ کشورهای دیگر اروپایی بیشتر و بیشتر شد.
این علاقه از اروپا فراتر رفت و حتا در آمریکای شمالی که استفاده از ماشین و حرکت در مسیرهای طولانی جزء عادتهای مردم است، رواج یافت. علاوه بر مونترآل کانادا که حالا دوچرخههای کرایهای جزء حمل و نقل شهری است، این طرح در سه شهر بزرگ آمریکا، یعنی واشنگتن، بوستون و دِنور هم در مسیر اجرا شدن است.
مخالفتهایی هم با طرح ایجاد شبکههای دوچرخۀ کرایهای بوده، خصوصاً از طرف گروهی از شهروندان که نگران بالا رفتن حوادث ترافیکی بودهاند. ولی احزاب سبز در اروپا و طرفداران محیط زیست میگویند که شاید رؤیای "هر شروند، یک دوچرخه" به زودی تحقق پیدا کند، چرا که فرهنگ دوچرخهسواری از خاور دور تا آمریکای جنوبی درحال گسترش است. آنها میگویند: نترسید و با دوراندیشی برای آیندۀ بهتر کرۀ زمین رکاب بزنید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ اگوست ۲۰۱۰ - ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
اسفندیار آدینه
مجتمع باستانی سـَرَزم در شمال تاجیکستان، نخستین میراث فرهنگی این کشور است که به فهرست میراث جهانی بنیاد علمی، آموزشی و فرهنگی سازمان ملل، یونسکو، شامل شدهاست. در گذشته جشن نوروز و موسیقی ملی "ششمقام" وارد فهرست میراث فرهنگی غیرملموس یونسکو شده بودند.
در کنار مجتمع باستانی سرزم، تاجیکستان پارک ملی خود در کوهستان پامیر در بدخشان را به عنوان یک مکان دستنخوردۀ طبیعی به فهرست میراث جهانی یونسکو پیشنهاد کرده بود، ولی این پیشنهاد پذیرفته نشد.
مجتمع باستانی سرزم که در ۱۵ کیلومتری غرب شهر پنجکنت (پنجکت) و در ۴۵ کیلومتری شرق شهر سمرقند واقع است، در پائیز سال ۱۹۷۶ کشف شد. نخست، مردی محلی با نام "عاشورعلی تَیلانف" در این جا تبرچهای پیدا کرد و سپس باستانشناسان به حفریات پرداختند.
از سال ۱۹۷۶ تا سال ۱۹۹۷ باستانشناس عبداللهجان اسحاقف ریاست هیئت باستانشناسان در سرزم را به عهده داشت و از آن زمان تا کنون عبدالرئوف رزاقف این کار را انجام میدهد.
پژوهشها در سرزم توسط باستانشناسان از تاجیکستان، روسیه، فرانسه و آمریکا انجام شده و در این جا در چند مکان یادگاریهای گوناگون از دورههای مختلف کشف شدهاند.
میدان این مجتمع باستانی تقریباً ۱۳۰ هکتار را تشکیل میدهد. باستانشناسان میگویند که این مجتمع باستانی ۵.۵ هزار سال قدمت دارد و به دوران عصر نو سنگی متعلق است.
آنها چهار دوره سکونت مردم در این مکان باستانی را مشخص کردهاند: از ۳۵۰۰ تا ۳۲۰۰ پیش از میلاد، ۳۲۰۰ تا ۲۹۰۰، ۲۹۰۰ تا ۲۷۰۰ و ۲۷۰۰ تا ۲۰۰۰ پیش از میلاد.
در این جا باستانشناسان در کنار اشیای مختلف باستانی، مانند سفالپارهها، استخوانهای جانوران و غیره، بناهای مسکونی و اداری و معابدی را نیز پیدا کردهاند که نشان از تمدنی قدیمی دارند.
به گفتۀ باستانشناس عبدالرئوف رزاقف، اشیایی در سرزم یافت شده که "وارداتی" است و نشان میدهد که مردم این جا در پنج و نیم هزار سال پیش با قبایل و مردمان ساکن سرزمینهای امروزۀ ایران و افغانستان و قفقاز و شمال هندوستان روابط بازرگانی داشتهاند.
وی میگوید، دین و آیین مردم سرزم در گذشتههای دور مهرپرستی بوده و به تدریج آنها به آیین زرتشت که دین ایرانیان باستان به شمار میآید، گرویدهاند. دلیل این ادعا نشانههایی از یک آتشکدۀ باستانی است که که در این محل کشف شدهاست.
افزون بر اینها، سرزم یکی از قدیمیترین یادگارها در آسیای میانه به شمار میرود و به گفتۀ باستانشناسان، در این جا کهنترین آثار مربوط به کشاورزی در منطقه یافت شدهاست.
همچنین، به گفتۀ آقای رزاقف، سرزم در هزارۀ چهارم پیش از میلاد از مهمترین مرکزهای استخراج معادن در آسیای میانه بوده، یعنی مردم در آن زمان از معادن موجود در کوهستان زرافشان، در شمال تاجیکستان، استفاده میکردهاند.
آثار یافتشده در سرزم حالا در آثارخانهای در نزدیکی این محل و در آثارخانهای در شهر پنجکت و همچنین در آثارخانۀ ملی تاجیکستان در شهر دوشنبه نگهداری میشوند. دولت تاجیکستان در سالهای گذشته برای ساختن سقفهایی بر بالای اماکن کاوششده در سرزم مبلغ یک میلیون و ۸۰۰ هزار سامانی معادل بیش از ۴۰۰ هزار دلار اختصاص دادهاست.
حالا باستانشناسان امیدوارند که با ثبت جهانی سرزم مبالغ بیشتری برای انجام کاوشهای باستانشناختی و حفظ و نگهداری میراث یافتشده در این مکان دارای اهمیت زیاد تاریخی و فرهنگی اختصاص یابد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۹ اگوست ۲۰۱۰ - ۲۸ مرداد ۱۳۸۹
رویا یعقوبیان
از دیرباز آرزوی بسیاری از هنرمندان ایرانی، بومی کردن هنر غربی، نمایش ظرفیتهای غنی و ناشناختۀ فرهنگی ایران و ارتباط با طیف وسیع مخاطبان بودهاست؛ آرزویی که بهروز غریبپورمیگوید به آن دست یافتهاست. با اتکا به سوابق حرفهای غریبپور، میتوان گفت که به عنوان یک مدیر پیشتاز هنری، او در عرصههای مختلف هنر نیز دست به تجربیات تازه و جسورانهای زدهاست. راهاندازی تماشاخانۀ اختصاصی اپرای عروسکی در تهران، تشکیل گروه نمایش "آران" و اجرای چهار اپرای عروسکی "رستم و سهراب"، "مکبث"، "عاشورا" و "مولوی" در این تماشاخانه، از جملۀ این کارهاست.
به گفتۀ غریبپور اپرا مانند موسیقی و تئاتر کلاسیک برای ایرانیها یک هنر وارداتی است. این هنر درقرن شانزدهم در ایتالیا به وجود آمد و خیلی زود در اروپا همهگیر شد. از آن روزگار به بعد، بسیاری تلاش کردند که از طریق عروسکهای دوبعدی و سه بعدی به تکرار اپراهای متداول و معروف بپردازند. این اپراهای عروسکی غالباً در خانۀ اعیان و اشراف و یا در کوچه و بازار اجرا میشدند. غريبپور میگويد، در سال ۱۹۲۳ میلادی "پروفسور آیچر" (Anton Eicher) در"سالزبورگ" اتریش با راهاندازی یک تماشاخانه و تشکیل یک گروه نمایشی ثابت و طراحی شیوهای در ساخت عروسکها به تولید اپرای عروسکی پرداخت. این شیوه که بعد از آن در بسیاری نقاط دیگر دنیا نیز رواج یافت، به روش اصلی در اجرا و ساخت عروسکهای اپرای عروسکی بدل گشت و امروزه به " شیوۀ سالزبورگی" مشهور است.
باید گفت که نقطۀ شروع تولید یک اپرای عروسکی یافتن یا نگارش "لیبرتو" یا متن اپرا و ساخت موسیقی بر اساس آن است. سپس خوانندههایی متن را میخوانند که یا ضبط میشود و در هنگام اجرا پخش خواهد شد و یا به صورت زنده سر صحنه اجرا میشود.
کلامی که در اپرای کلاسیک خوانده میشود، حالت آواز و سرود دارد. خوانندگان اپرا را، گروهی از همنوایان همراهی میکنند. همنوایان میتوانند یک گروه کوچکِ سازی باشند یا یک دستۀ بزرگ از سازهای سمفونیک. البته، امروزه این هنر به مانند گذشته نیست و گاه با سبکهای دیگر موسیقی آمیخته شده و یا به تنهایی و بدون نمایش اجرا میشود. آوازهای اپرای کلاسیک دو نوعاند: "آریا" که قسمت اصلی اپراست و خواننده در آن با آرایشهای آوازی، قدرت و مهارتش را ابراز میدارد. "رسیتاتیف" که نوعی از فن بیان و مکالمهٔ آوازی است و غالباً پیش از آریا و گاه بین دو آریا میآید.
بهروز غریبپور با استفاده از تکنیک و دستگاههای موسیقی مورد کاربرد در تعزیه، متن اپرای "عاشورا" را نوشت و در اپرای "مولوی" این راه را ادامه داد و به گفتۀ خودش، به کمال رساند که با استقبال روبرو شد.
غریبپور معتقد است که با این کار آرزوی دیرینۀ بسیاری از بزرگان فرهنگ نمایشی ایران همچون میرزادۀ عشقی، حسین دهلوی، احمد پژمان، لوریس چکناواریان و دیگران را در بومی کردن اپرای غربی برآوردهاست و میافزاید: "برتری این سبک از موسیقی در قیاس با نمونۀ غربیاش این است که کاراکترهای خوب و بد اپرا با دستگاههای موسیقی که در قالب آن میخوانند، شناسایی میشوند. در "مولوی" برای تاراجگران مغول از"اشتلمخوانی" تعزیه و برای شخصیتهای مثبت از دستگاههای ایرانی استفاده کردهام."
در گزارش مصور حاضر بهروز غريبپور از اپرای عروسکی و نمايشنامههايش میگويد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۰ اگوست ۲۰۱۰ - ۲۹ مرداد ۱۳۸۹
داریوش دبیر
میشود کار تازه کرد، بی آنکه مدعی نوآوری بود. میتوان درخشید، بی آن که ادعاهای گزاف کرد. میتوان به گوشها رسید و هوش برد، بی آنکه صدا را به زور بلندی امواج و فریاد به خوردِ شنونده داد.
حاصل کار گروه دنگ شو از چند سال پیش تا این روزها که قرار است اولین آلبومشان به نام "شيراز چلساله" را منتشر کنند، چنین بودهاست.
دنگ شد
اولین باری که نام گروه دنگ شو را شنیدم، دو سه سال پیش در تهران بود. به کنسرت گروه در فرهنگسرای ارسباران دعوت شده بودم، اما بخت یار نبود و نشد که بروم. بیش از آنکه کارشان حواسم را مشغول کند، نامشان چنین کرد. چرا دنگ شو؟ میشود به حدود هشت قرن پیش برگشت و پاسخش را از مولانا گرفت: در عشق جانان جان بده / بیعشق نگشاید گره / ای روح، اینجا مست شو/ ای عقل، اینجا دنگ شو.
صمد طالقانی، از اعضای گروه، میگوید نام گروهشان همان معنای دنگ شدن و منگ شدن دارد. به همان معنایی که مولانا میگفت. "شو" فعل امر از مصدر شدن و "دنگ" به معنای دیوانه. از بخت خوش، این نام برای مخاطبان انگلیسیزبان هم آشناست.
خودشان میگویند: "زندگیمان هم به شکل صادقانهای دنگ شده است." راست هم میگویند. پس از مدتها کار در ایران و برگزاری کنسرتهایی که برخی از آنها جنبۀ خیریه هم داشت، حالا دستهجمعی رفتهاند تایلند و آنجا مشغول همان کارها هستند.
تلفیق آشنای شعر و آهنگ ایرانی با سازهای ایرانی و غربی که گرچه از دستگاههای موسیقی ایرانی پیروی نمیکند، اما سخت گوشنواز و روحبخش است. نوای لالایی است.
سبک بیسبکی
بچهها میگویند، نامی برای سبک موسیقیشان ندارند. طاها شجاع نوری، از اعضای گروه، در جایی گفته بود که دوست ندارد به سبکهای موجود تن در دهند. آنها هنوز دارند مشورت میکنند تا هم نام سبکی که در آینده انتخاب میکنند، علمی باشد و هم حس و حال کارشان با تعریف جور دربیاید.
دنگ شویها تا به حال از چند چهره آشنا برای دکلمۀ شعرهایشان دعوت کردهاند: آیدین آغداشلو و رویا نونهالی. چهرههای سینمایی که نامشان در اوایل کار دنگ شو در جا افتادن نام گروه مؤثر بود، اما تعیینکننده نبود. مهمترین ویژگی "دنگ شو" شنیدن نواها و صدای کودکی از آن است.
خودشان تصویر جالبی از کارشان میدهند. دنگ شو گاهی شبیه علی حاتمی است و در جاهای دیگر شبیه داریوش مهرجویی.
طاها شجاع نوری میگوید، اگر بخواهیم کارهایمان را به دو دسته تقسیم کنیم، یک سری کارهایی داریم که زمینۀ تاریخی دارند و از نظر حسی خیلی آنها را نزدیک کارهایی میبینم که علی حاتمی ساختهاست که پسزمینۀ تاریخی دارد. قطعات دیگرمان را که اشعار و تنظیم مدرن دارد به روحیۀ ایرانی نزدیک میبینمشان؛ به کارهای داریوش مهرجویی.
دنگ شو با سینما ارتباطی تنگاتنگ دارد. هم به فضای سینمای کلاسیکشدۀ علی حاتمی و داریوش مهرجویی نزدیک است، هم برای فیلم سینمایی کمال تبریزی موسیقی میسازد، هم بازیگران نامدار سینمای ایران با گروه همکاری میکنند.
ساز غربی با نفس شرقی
دنگ شو برای لحظاتی است که باید نفس عمیقی بکشید و آرام آرام با شعر آن همنوا شوید. حاصل کار شبیه زمان خلق اثر است. اعضای دنگ شو میگویند که آنچه که حضور موسیقی شرقی را در دنگ شو نشان میدهد، بداهه بودن آن است. چارچوب موسیقی از پیش تعیینشده نیست. "ما اثری را خلق میکنیم و با آن جلو میرویم و بعد یواش یواش اثر مار را جلو میبرد و ما خودمان را میسپاریم به دست اثر."
ایدههای موسیقیایی دنگ شو طرحهایی دراماتیک است. در یکی از کنسرتهایشان در تهران تالار خاموش بود و دقايقی از کنسرت زیر نور یک شمع اجرا شد.
دنگ شو دارد مراحل تولد تا کودکی را میپیماید، اما بلوغش نزدیک است؛ چنانکه اولین آلبوم گروه به زودی منتشر می شود و کارشان در معرض قضاوت عمومیتری قرار میگیرد.
حالا بچهها نه زیر نور یک شمع در تالاری در تهران، که با خلاقیتهای تازه زیر تیغههای آفتاب بانکوک دارند "دنگتر" میشوند و ما را با آواز و موسیقیشان میبرند به دنیای دنگِ دنگِ دنگشده.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ اگوست ۲۰۱۰ - ۲۱ مرداد ۱۳۸۹
جدیدآنلاین: حسن کامشاد در سال ۱۳۰۴ اصفهان به دنیا آمد. دوره ابتدایی و متوسطه را در اصفهان طی کرد و در تهران به دانشکده حقوق رفت. پس از پایان تحصیلات وارد شرکت نفت شد و در همان زمان مانند بسیاری دیگر از روشنفکران عضو حزب توده شد. پیش از سرکوب حزب توده و دستگیری اعضای آن، بویژه بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، برای تدریس فارسی در دانشگاه کیمبریج به انگلستان رفت. پس از پنج سال و گرفتن دکترا به ایران بازگشت و تا زمان انقلاب که بازنشسته شد، در شرکت نفت کار کرد. پس از آن بود که به کار ترجمه پرداخت و آثار بسیار مهمی را به فارسی برگرداند. کامشاد در کنار ترجمه آثاری نیز به فارسی و انگلیسی تالیف کرده است. کامشاد اکنون در لندن زندگی میکند.
تازهترین کار او "حدیث نفس" شرح سرگذشت و خاطرات اوست که در تهران منتشر شده و با استقبال خوانندگان مواجه و مایه آن شده است که به نوشتن جلد دوم آن بپردازد. کامشاد به زبانی روشن و موجز مینویسد و تصویری زنده از دیدههای خود به خواننده میدهد. برای آشنایی با نثر او تکههایی از نوشتههایش را از کتاب "حدیث نفس" در اینجا میآوریم:
کیمبریج
سرانجام به کیمبریج رفتم. کیمبریج! من بعد از اصفهان به هیچ کجا به اندازه این شهر کوچک دلبسته نشده ام. برخی از بهترین سالهای زندگیام را در آنجا گذراندهام. دانشگاه کمبریج یکی از کهن ترین دانشگاههای اروپاست، نخستین کالج آن، پیترهاوس، در ۱۲۸۴میلادی بنا شد. زمانی که من آنجا بودم دانشگاه هجده کالج پسرانه و دو کالج دخترانه داشت. اکنون شمار کالجها تقریبا دو برابر شده است و همه آنها مختلط، دانشجوی زن و مرد میپذیرند. برای ورود به دانشگاه ابتدا باید به عضویت یکی از کالجها درآمد. بناهای دانشگاه و کالجها میراث هفت سده معماری اروپاست. کالجها هنگام تاسیس اغلب وابسته به نهادهای دینی بودند و از این رو بیشتر به اسم قدیسی یا کلیسایی نام گذاری شده اند. بزرگترین آنها کالج ترینیتی (تثلیث) است که آیزاک نیوتن بیش از سی سال عضو آن بود و استاد این دانشگاه. داستان فروافتادن سیب از درخت و کشف قوه جاذبه اگر درست باشد در محوطه همین کالج روی داد. شماری از کالجها در کرانه رود "کم" قرار گرفته اند، محوطه و صحنهای فراخ و دلگشا و باغهای خرم به هم پیوسته شان تفرجگاه دانشجویان و جلوه گر معماری با عظمت سدههای گذشته است.
مدرسه علوم شرقی
در مدرسه علوم شرقی با استقبال گرم و دوستانه آقای ویکنز، دانشیار زبان فارسی و مدیر امور اداری موسسه، رو به رو شدم. مقررات مختلف دانشکده، مواد درسی، ساعات تدریس و فوت و فن زندگی کیمبریج را با حوصله برایم شرح داد. از حرفهای او فهمیدم که شورای دانشگاه چندی پیش تصمیم گرفت برای زبانهای زنده خارجی که در کیمبریج تدریس میشود آموزگارانی از خود آن کشورها به خدمت گیرد که دستیار استادان باشند. و چرخ بخت، قرعه کار نخستین استادیار زبان و ادبیات فارسی کیمبریج را به نام من زده است.
با ویکنز دوست نزدیک شدم. وی سالها در سفارت انگلیس در تهران کار کرده بود. فارسی را نسبتا خوب میدانست. ادبیات جدید را میشناخت و با بعضی از نویسندگان و دانشمندان ایرانی آن زمان، از جمله با صادق هدایت، بزرگ علوی، مجتبی مینوی و مسعود فرزاد آشنایی داشت. حدود سه سال بعد، از کیمبریج استعفا داد و استاد زبان فارسی دانشگاه تورنتو درکانادا شد. دو اثر معروف او ترجمه بوستان سعدی و اخلاق ناصری نوشتۀ خواجه نصیرالدین طوسی به زبان انگلیسی است. من و او سالها، حتا وقتی به ایران بازگشتیم با هم مکاتبه داشتیم.
روز ملاقات من با ویکنز، از قضا کتابخانۀ دانشکده به استادیار تازه وارد زبان عربی برخوردیم و ویکنز ما را به هم معرفی کرد.
توفیق صائغ
توفیق صائغ، شاعر و نویسنده ای فلسطینی بود. با اشغال فلسطین به دست اسرائیل، خانوادۀ او به بیروت گریخته بود، یک برادر او در قاهره استاد دانشگاه و برادر دیگر نمایندۀ لبنان در سازمان ملل بود. توفیق، لاغر و باریک، با چشمان نافذ سیاه، ریشی گرد چانه، چهرهای تیره و قامتی نسبتا کوتاه شمایل حضرت مسیح بود. اخلاق و رفتارش هم مسیحایی بود. ما از همان لحظۀ نخست شیفتۀ یکدیگر شدیم، در پنج سال اقامت کیمبریج، دوست و مونس هم بودیم، و تقریبا هر روز با هم ناهار میخوردیم. توفیق، ادبیات عرب را خوب میشناخت، انگلیسی را مانند زبان مادری میدانست، بسیار کتاب خوانده و بسیار با فرهنگ بود.
او نزدیک دانشکده در خانۀ پیرزنی انگلییسی اتاقی گرفته بود. پیرزن اتاق دیگری هم داشت و من در آنجا اقامت گزیدم. صاحب خانه یک پسر، یک گربه و یک سگ داشت. هر قدر سگ و گربه را نوازش میکرد پسر را میآزرد. البته پسر هم تحفهای نبود، بیکار و بیعار بود، درسی نخوانده بود و شبها تا دیر وقت، مست و خراب، به خانه میآمد. سرانجام هم حوصلۀ مادر سر رفت، پسر را از خانه بیرون انداخت و تمام ثروت خود را در وصیتنامه اش به آن سگ و گربه واگذاشت!
توفیق آدمی نازک دل، احساساتی و استثنایی، شاعر به تمام معنا بود. طبعی ظریف و عادتهایی ویژه خود داشت. در عمرش کبریت روشن نکرده بود. بخاریهای خانۀ پیرزن گازی بود، باید با کبریت روشن میشد. این کار در اتاق توفیق به عهدۀ من بود. بارها اتفاق افتاد که من شب دیر به خانه رفتم و او پتو به خود پیچیده در گوشه ای چمباتمه زده بود، در سرمای زمستان میلرزید، ولی دست به کبریت نمیبرد. توفیق، عاشق بود، از دلدادهاش دور افتاده بود. این دو هر روز به هم نامه مینوشتند. منتها توفیق آخرین نامۀ دختر را پیوسته ناخوانده در جیب نگه میداشت و به محتوایش میاندیشید، اما بازش نمیکرد تا نامۀ بعدی میرسید. بدین ترتیب همواره در فکر دلداده بود.
دانشیار زبان ترکی تورخان گنجه ای بود، تورخان که طی سالیان دوست خوب من شد، ایرانی و اهل آذربایجان بود. تحصیلاتش را در استانبول به اتمام رسانده بود، مدتی در آلمان و سپس در ایتالیا تدریس کرده بود. چندین زبان به خوبی میدانست و پس از کیمبریج، استاد زبان فارسی دانشگاه لندن ــ جانشین خانم لمتن ــ شد. همتایان من، چنان که ملاحظه میکنید، آدمهای حسابی و مبرزی بودند. هنر من چه بود؟ نمایندگی خلق خوزستان؟
برنامۀ درسها را که دیدم، برق از چشمم پرید. تاریخ وصاف، تاریخ غازان خان، قابوسنامه، سیاست نامه ... اینها را به دانشجوی مبتدی سال اول چگونه میتوان درس داد؟ مدرس خود در فهم آنها میلنگید! موضوع را با توفیق در میان گذاشتم. معلوم شد در بخش عربی هم تکیه بر متون مهجور کلاسیک است. از ویکنز جویای چگونگی امر شدم، گفت "سنت! چون براون و نیکلسون این کتابها را تدریس کرده اند، ما هم ناگزیر باید پیروی کنیم. در آکسفورد و کیمبریج سنت شکنی کار ساده ای نیست". پس چارهای نبود، باید پیروی کرد، به خود گفتم هر که خربزه میخورد باید پای لرزش هم بنشیند.
نشستم و این متون را کلمه به کلمه، گاه به دشواری روان کردم. ولی پس از چندی دیدم در عمل میتوان سنت را انعطاف داد. رفتهرفته آثار نویسندگان معاصر ایرانی را با دانشجویان سال اول و دوم میخواندم. متنهای کهنه را بیشتر برای سال آخر گذاشتم. مشکل اصلی این بود که استادان انگلیسی پروردۀ سنت قدیم، متون کلاسیک را میفهمیدند، ولی با فارسی روزمرۀ کوچه و بازار بیگانه بودند. به هر رو مطالعۀ آثار نویسندگان معاصر، میان دانشجویان بسیار هواخواه پیدا کرد، تا آن حد که پس از خاتمۀ کارم، از من خواستند یک کتاب درسی قرائت فارسی، حاوی نمونههایی از نوشتههای نویسندگان جدید تهیه کنم و کردم: Modern Persian Prose Reader که انتشارات دانشگاه کیمبریج در ۱۹۶۸ آن را چاپ کرد و کتاب درسی بسیاری از دانشگاههای انگلیس و آمریکا شد.
در گزارش تصویری این صفحه حسن کامشاد از زندگی و دلبستگیاش به کیمبریج میگوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ سپتامبر ۲۰۱۰ - ۱۹ شهریور ۱۳۸۹
فرشید سامانی
اسلام آری، عربیّت نه! این موضع ایرانیان در برابر آیینی بود که سوار بر اسبان و شتران اعراب مسلمان، سراسر ایرانشهر از خوزستان تا خراسان را درنوردید. ایرانیان خیلی زود حساب "اسلام" و "حاملان اسلام" را از هم جدا کردند و بر خلاف مصریان و شامیان، حاضر نشدند گذشته درخشان خویش را فراموش کنند.
حساب تکالیف دینی خود مثل روزه و حج را به سال و ماه قمری نگه میداشتند، اما تقویمشان به روال گاهشماری دوران ساسانی، تقویم خورشیدی بود.
مانند دیگر مسلمانان، عید فطر و قربان و میلاد و بعثت رسول را گرامی میداشتند، اما نوروز را بر هر عید دیگری مقدم میشمردند.
در همان حال که داستانهای قرآنی چون قصه یوسف و سلیمان و هود و نوح و یونس را میخواندند، از گردآوری حماسه ملی خویش فرو نمیگذاردند.
ایرانیان نخستین قومی بودند که قرآن را به زبان خویش برگرداندند و حتی یک قرن پس از ورود اسلام به ایران، در خراسان و بخارا، ارکان نماز چون رکوع و سجود و قیام و قعود و تشهد را به زبان فارسی اعلام می کردند.(۱) حتی امروزه بیشتر فقیهان ایرانی راز و نیاز در قنوت نماز به زبان فارسی را جایز میشمارند و معروف است که پارهای متألهین بزرگ ایرانی، در قنوت خویش به جای ادعیه عربی، غزلیات حافظ را میخواندند.(۲)
پس شگفت نیست که چنین مردمانی مساجد خویش را به سبک خاص خود بنا کنند؛ به گونهای که تلفیقی از مسجد پیامبر در مدینه و آتشکدههای زرتشتی باشد. مسجد آنان اسلامی بود، اما مانند مساجد حجاز و مصر و شام و قرطبه، عربی نبود.
احتمالا نخستین مساجد ایران، همان آتشکدههای دوران ساسانی بودند. این گونه آتشکدهها به شیوه چهارتاقی ساخته میشدند. چهارتاقی شامل چهار ستون در چهار گوشه یک قاعده مربع است که به وسیله چهار قوس به یکدیگر متصل میشوند و بر فرازشان یک گنبد جای می گیرد. از آن جا که چنین بنایی از چهار طرف باز است، چهارتاقی خوانده میشود.
تبدیل آتشکدههای زرتشتی به مسجد به زمان طولانی و هزینه زیاد نیاز نداشت و نمادی از غلبه و نفوذ اسلام در سرزمینهای فتح شده به شمار میرفت. اما این الگو نمی توانست برای همیشه مورد استفاده قرار گیرد و معلوم بود که اسلام نیز همچون سایر ادیان، معابد خاص خود را پدید میآورد.
در سدههای نخستین اسلامی، کمابیش همه مساجد را به شکل مسجد پیامبر در مدینه میساختند. این مسجد عبارت بود از یک شبستان مسقفِ مستطیل شکل با ستونهایی از تنه درختان خرما که از سه طرف محصور بود و از یک طرف به صحن وسیع مسجد چهره می گشود.
تا مدتها مساجد ایرانی یا طبق همین الگوی شبستانی ساخته میشدند یا همان چهارتاقیهای زرتشتی بودند که با تغییرات جزیی تبدیل به مسجد میشدند.
اما تلفیق این دو سبک با یکدیگر، سبک جدیدی را در معماری ایرانی پدید آورد که نه مسجد پیامبر در مدینه بود و نه چهارتاقی ساسانی. در عین حال عناصری از هر دو را در خود گرد آورده بود. بدین ترتیب، شبستان مستطیل شکل بر جای خود باقی ماند اما بر فراز شبستان و در مهم ترین بخش آن که جایگاه محراب و منبر بود، گنبد قرار گرفت. مسجد جامع عتیق اصفهان که ساختار کنونیاش متعلق به دوران سلجوقی (سده پنجم و ششم هجری قمری) است، چنین الگویی را به روشنی بازمیتاباند.
این الگو به تدریج کامل و به پیدایی مساجد چهار ایوانی منجر شد. در مساجد چهار ایوانی، مسجد به دور یک صحن چهارگوش شکل می گیرد. هر کدام از شبستانها یا رواقهایی که در چهارسوی این صحن قرار گرفتهاند، دارای یک ایوان هستند. ایوان شبستان جنوبی که رو به قبله است، اهمیت بیشتری دارد و معمولأ بر فراز آن دو مناره به چشم میخورد.
کاملترین نمونه از مساجد چهار ایوانی ایران، مسجد جامع عباسی یا مسجد شاه اصفهان است که در دوران سلطنت شاه عباس صفوی در میدان نقش جهان ساخته شد و در زمانهای بعد در مساجد دیگر مورد اقتباس قرار گرفت.
مساجد ایرانی اجزا و عناصر دیگری هم دارند و البته به رغم شباهتهای فراوان، بسته به این که کجا، کی و در چه شرایطی ساخته شده باشند، تنوع زیادی را به نمایش می گذارند. با وجود اين، چنین می نماید که گنبد، مناره، محراب، ایوان، صحن و شبستان ستون دار، عناصر مشترک در بیشتر مساجد ایرانی هستند.(۳)
این را هم نباید از یاد برد که مساجد ایران تا دوران مغول، ظاهری ساده داشتند و به رنگ مصالح خود چون خشت، گچ و آجر بودند، اما از دوره تیموری به شکل فزایندهای رو به تجمل رفتند و به شدت رنگین شدند. مساجد دوران صفویه، خصوصا دو مسجد شاه و شیخ لطف الله نقطه اوج این روند هستند.
وجود عناصری چون گنبد، ایوان، مناره و غیره اگرچه دلایل کارکردی، ساختاری و زیبایی شناختی دارد، اما خالی از وجوه نمادین و برخی تعابیر وتآویل نیست. مثلا همواره این پرسش وجود دارد که چرا وقتی یک مناره برای گفتن اذان کفایت می کند، مساجد ایرانی از یک زمان به بعد دارای دو مناره متقارن در اطراف ایوان هستند؟
در گزارش مصور این صفحه، سید محمد بهشتی، عضو هیأت علمی دانشکده معماری و شهرسازی دانشگاه شهید بهشتی و رییس دانشنامه الکترونیک معماری و شهرسازی ایران درباره مسجد ایرانی و وجوه نمادین آن توضیح میدهد.
مساجدی که تصویر آنها در گزارش استفاده شده، عبارت است از
اردکان: مسجد نخستین، مسجد حاج محمد حسین - اصفهان: مسجد جامع عتیق، مسجد جامع عباسی (شاه)، مسجد شیخ لطف الله، مسجد و مدرسه مادر شاه (چهارباغ)، مسجد علی - تبریز: مسجد قزللی (خزینه) - زواره: مسجد پامنار - سبزوار: مسجد جامع - شیراز: مسجد وکیل، مسجد نصیرالملک - شوشتر: مسجد جامع - کاشان: مسجد و مدرسه آقابزرگ - کرمان: مسجد جامع، مسجد گنجعلیخان - کلات نادری: مسجد کبود گنبد - میبد: مسجد فیروزآباد - نطنز: مسجد جامع - ورامین: مسجد جامع - یزد: مسجد جامع کبیر
پی نوشت:
۱- اشپولر، برتولد: تاریخ ایران در قرون نخستین اسلامی، ترجمه جواد فلاطوری، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، ۱۳۷۳، ج۱، ص۴۴۲
۲- به تواتر نقل است که فقیه معاصر، آقامیرزا جواد ملکی تبریزی در قنوت نماز این بیت از حافظ را زمزمه میکرده است: زان پیشتر که عالم فانی شود خراب/ ما را ز جام باده گلگون خراب کن
۳- برای آگاهی بیشتر درباره الگوی مسجد ایرانی نگاه کنید به هیلنبرند، روبرت: معماری اسلامی، ترجمه باقر آیت الله زاده شیرازی، انتشارات روزنه، تهران، ۱۳۸۳و نیز معماریان، غلامحسین: معماری ایرانی، تقریر استاد محمد کریم پیرنیا، انتشارات سروش دانش، تهران، ۱۳۷۸
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ اگوست ۲۰۱۰ - ۱۹ مرداد ۱۳۸۹
چه بگویم صفت خربزۀ خوارزمی
که نظیرش نبود در همه چین و بلغار
بُسحاق اطعمه، شاعر شیرازی قرن نهم هجری این بیت را در وصف خربزه خوارزمی سروده که شاید همان خربزه ای است که با نامهای بلخی و شخده و خاقانی و مشهدی هم خوانده شده است.
در زبان فارسی تعابیر، ضربالمثلها و کنایهها و ترکیبها و اصطلاحات خاصی در باره خربزه جود دارد، مانند: "خربزه زیر پای کسی گذاشتن"، "خربزه خوردن و پای لرز آن نشستن"، "فکر نان کن که خربزه آب است"، "درخت گردکان با این بزرگی/ درخت خربزه الله اکبر" و ترکیب "خربزه و عسل"، که همه حکایت از طرف توجه بودن این میوۀ پرآب ِ شیرین دارد. شعرهایی مانند "شاه انگور است و سلطان خربزه" که گویا ساختۀ مردم عوام باشد و بیت بسحاق اطعمه نشان از تاثیر خربزه در فرهنگ دارد.
این که این میوۀ خوشبو و بزرگ را "خربزه" نامیدهاند به این دلیل است که ترکیبی است از "خر" به معنای "بزرگ" و "بز" به معنای "میوۀ خوشبو".
خربزه، محصول سرزمینهای آفتابی است. از همین رو مردم ایران و افغانستان و تاجیکستان همواره به خربزههای خود میبالیدهاند و تصورشان این بودهاست که در ربع عالم مسکون، هیچ سرزمینی، خربزههای آبدار آنان را بر نمیآورد. اما خربزه در کشورهای دیگر از چین گرفته تا جنوب اروپا کاشته می شود. از یک میلیون و سیصدهزار هکتار اراضی زیر کشت خربزه در جهان، حدود ۵۴ درصد آن متعلق به کشور چین است. طبعاً بیشترین تولید را هم همان کشور دارد. سهم ایران حدود ۸۰هزار هکتار است که بیشتر در خراسان واقع است (۵۷ درصد). سهم افغانستان حدود سی و پنج هزار هکتار است و از آمار تاجیکستان خبر نداریم. با وجود این، به طور کلی میتوان گفت که خراسان بزرگ، از هر ناحیۀ دیگری در شرق بیشتر خربزه تولید میکند.
در ایران، دو ناحیه به داشتن خربزههای خوب معروفند و سطح زیر کشت در آنها بیشتر از جای دیگر است: خراسان و گرمسار. خربزۀ "ایوان کی" که بسیار مشهور است، از روستایی به همین نام در گرمسار میآید. البته پس از انقلاب، ایوان کی به شهر بزرگی بدل شده و تنها خربزۀ مشهد با آن برابری میکند.
این گیاه روندۀ بر خاک تنیده، صد جور میوه بیشتر بار میآورد. انواعی که ما در شهرها مصرف میکنیم، نوع جانسخت آن است که پوست نسبتاً ضخیم دارند و میتوانند در فاصلههای دراز با کامیونها انباشته از خراسان تا نقاط دیگر حمل شوند و کمتر آسیب ببینند. در خراسان انواعی از خربزههای شیرین و لطیف وجود دارد که فقط در مشهد و اطراف آن مصرف میشود و به نقاط دیگر نمیرسد.
در شمال افغانستان نیز یک نوع خربزۀ پوستنازک هست که "گل نی" مینامند. این خربزه پوست چندان لطیفی دارد که نمیتوان آن را به جاهای دیگر حمل کرد. چون نمیتوان این نوع خربزه را در کامیون و وانت روی هم قرار داد. حتا باید با فاصله از هم قرار بگیرند تا در مسیر راه، تکان خوردنهای کامیون سبب ساییدگی پوست آن نشود. بدین جهت تنها مصرف محلی دارد.
شمال افغانستان کشتزار خربزه است و مردم سرزمینهای شمالی عقیده دارند که خربزه از آنجا به نقاط دیگر رفتهاست. با وجود این، خاستگاه خربزه روشن نیست. به ویژه آنکه نوع وحشی آن هم یافت نشدهاست. در افغانستان با اینکه خربزه در قندهار و جلالآباد و هرات میروید، اما مقدار خربزهای که از قسمتهای شمالی وارد بازارهای میوه میشود، بسیار بیشتر است؛ از این رو شمال افغانستان را سرزمین خربزه میگویند.
اما در میان خربزههای افغانستان، نوع خالدار قندهاری، شیرینتر و معروفتر است و زرمتی، لرخوی، چتری و ارکنی از مشهورترین انواع آن در افغانستان به شمار میآید؛ تفاوت در انواع، ناشی از طرح روی پوست، رنگ درونی و بیرونی، میزان شیرینی و زمان برداشت آن است. زودتر از همه خربزۀ گرمه، سبزه و زرده و قندوز و خالدار قندهاری به بازارهای میوه میرسد. در تاجیکستان نوع قندک و هندلک و امیری معروف است.
در گذشته که امکان حمل و نقل ناچیز بود، محصولاتی مانند خربزه تنها می توانست به بازارهای نزدیک برده شود. به همین جهت میزان کشت اینگونه محصولات محدود و خشک کردن آنها مرسوم بود. هنوز هم بر سیاق گذشته، مقداری از میوههای خشک را در بازارهای ایران و افغانستان میتوان یافت. در شمال افغانستان که مقدار محصول زیاد بود، مقداری از خربزه را خشک میکردند و در فصل زمستان، خربزۀ خشک را گاه با برنج طبخ میکردند و میکنند.
در تاجیکستان نیز از خربزه همچون طعام استفاده میکنند و چون خربزه به نسبت هندوانه (یا به اصطلاح مرسوم در آسیایمیانه "تربـُز") کمآبتر و نگهداری آن آسانتر است، تا زمان نوروز نیز در خانههای منطقه یافت میشد. در روزگار ما البته با پیشرفت کشاورزی تمام معادلات به هم ریخته و همۀ میوه را در تمام فصول میتوان یافت. علاوه بر این، کشت خربزه زیر پلاستیک هم باب شده، چنانکه امسال ۱۵۰۰هکتار در گرمسار زیر کشت پلاستیک رفتهاست. با وجود این یادآوری باید کرد که در زمان ما، برعکس گذشته که از خربزه به جای طعام – بخصوص هنگام پیکنیک در طبیعت - استفاده میشد، حالا بیشتر و به ویژه در هتلها به صورت دسر از آن استفاده میشود.
همچنین در روزگار ما که ناوگان حمل و نقل گسترش یافته و صادرات محصولاتی مانند خربزه امکانپذیر شدهاست، خربزههای خراسان به بازار جهانی راه یافتهاند. خربزههای ایران به آسانی وارد بازارهای منطقه میشوند و خربزههای افغانستان به غیر از بازارهای منطقه به آلمان نیز راه یافتهاند.
در گزارش مصور این صفحه همراه با پرویز امینف در دوشنبه، علی فاضلی در مشهد و زهرا سادات در کابل به رستههای خربزۀ بازارهای هر سه شهر سر میزنیم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ اگوست ۲۰۱۰ - ۲۵ مرداد ۱۳۸۹
داریوش رجبیان
نیکولاس جابر یک نویسندۀ جوان و ماجراجوی انگلیسی است که سال ۲۰۰۱ میلادی از ونیز به آفریقا سفر کرده بود تا یک نامۀ بازمانده از قرون وسطا را به آرامگاه یک پادشاه اتیوپی برساند، با این باور که مخاطب آن نامه همانی بوده که اکنون صدها سال است که زیر خاک خفتهاست.
اکنون این جوان ماجراجو به کشورهای ایران و افغانستان و تاجیکستان سفر کرده و با داستانی پرماجرا و حذاب برگشتهاست. او در نوشتهها و مصاحبههایی که پس از این سفر هيجانانگيز منتشر کرده، گویی وظیفۀ یک پیک را به دوش گرفته تا پیامی هزارساله را به مخاطبش برساند. پیامی را با این مطلع معروف که:
ایا شاه محمود کشورگشای / ز کس گر نترسی بترس از خدای
صرف نظر از اختلاف دیدگاههایی که در مورد این گلایۀ منظوم میان صاحبنظران جریان دارد، نیکولاس جابر با اعتقاد کامل به رنجیدگی فردوسی از قدرناشناسی سلطان محمود غزنوی، مأموریتی را انجام دادهاست که تا کنون احتمالاً کسی جرأت انجامش را نداشت. هرچند برخی به نسبت این شکوائیه به قلم ابوالقاسم فردوسی شک دارند، جابر به باور شایع در میان مردم سه سرزمین پارسیگو تکیه کردهاست که با چندین روایت، داستان این رنجیدگی را تعریف میکنند.
نیکولاس جابر سالها پیش، زمانی که دانشجوی رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه اکسفورد بود، پارههایی از داستان رستم و سهراب فردوسی را خوانده بود. آن زمان از زندگی و شخصیت و کار سترگ فردوسی اطلاع اندکی داشت. طول هشت ماه اقامت در تهران جابر دریافت که هزار سال پس از پایان سرایش شاهنامه هم آثاری از این اثر بیزوال را میتوان در لابلای هویت ایرانی ردیابی کرد. وی که برای آموختن زبان فارسی به ایران رفته بود، هدف سفرش را تغییر داد و تصمیم گرفت شکوائیۀ فردوسی را روی نواری ضبط کند و در غزنی، کنار پیکر خاکشدۀ سلطان قدرتمند دوران فردوسی، آن را پخش کند و انتقام فردوسی را از قدرناشناسی محمود غزنوی پس از هزار سال بستاند.
میزبان نیکولاس جابر در تهران، یک استاد فرهیختۀ دانشگاه و شیدای شاهنامه و فردوسی، نقشۀ این جوان انگیسی را نجیب، اما جنونآمیز میدانست. و همین طور دیگر دوستان و آشنایانش در ایران او را از سفر به غزنی برحذر میداشتند، با این توضیح که محمود غزنوی در پایتختش همچنان عزیز و ارجمند است و بعید نیست که دوستداران متعصب محمود یک شیدای فردوسی را "لت و پار کنند".
گوش نیکولاس بدهکار این هشدارها نبود. او راهبلدی افغان کرایه کرد، پکول (کلاه افغانی) به سر گذاشت و حتا نحوۀ راه رفتن یک مرد افغان را از "حسنگل" (راهبلد) آموخت و از مشهد به هرات و از آن جا به غزنی راه افتاد. هویت تازۀ او برای ناآشنایان، "عباس، یک تاجیک جنگزدۀ عاجز کر و گنگ" بود که به نیت شفا به پیشگاه محمود غزنوی میرفت. حسنگلِ زرنگ برای چشمان آبی "عباس" هم که نژاد فرنگیاش را لو میداد، توجیهی بافته بود: پدر عباس نورستانی بود و چشم آبی میان مردم نورستان نادر نیست.
کوتاهسخن، "عباس" هر چه ترفند بلد بود، به کار برد، تا گلایۀ هزارسالۀ فردوسی درست بر سر خاک محمود غزنوی از قول یک شاهنامهخوان از ایل بختیاری پخش شود.
اگر سفرگفتههای نیکولاس جابر تنها شرح همین ماجرا بود، باز هم جلب توجه میکرد. اما گریزهایی که نویسنده به پیشینۀ سرزمینهای پارسیگو زده، از یک داستان بامزه و طنزآلود، یک روایت آموزنده و جذاب تاریخی ساختهاست. با این که در کانون سفرنامه، فردوسی و شاهنامهاش قرار دارند، نویسنده کوشیدهاست خوانندۀ انگلیسی را با چهرههای برجستۀ دیگری – از رودکی و مولوی و خیام گرفته تا فروغ فرخزاد و سیمین دانشور و ایرج پزشکزاد و ولی صمد (تاجیکستان) – هم تا حدی آشنا کند. به هر دورهای از سرنوشت ایران که پرداخته، از شاهان دوران و سامانۀ فرمانرواییشان هم یاد کردهاست.
"ایران"ِ نیکولاس جابر، ایرانِ فردوسی است. به منظور ردیابی حضور فردوسی در جامعههای فارسیزبان، جابر به جز تهران و اصفهان و مشهد و هرات و غزنی، به مرو و سمرقند و بخارا و خجند و پنجکنت و دوشنبه هم سفر کردهاست و در همه جا شاهد زنده بودن فردوسی بودهاست: در تابلوهای نقاشان جوان تهران، در آثار نویسندگان هراتی، روی در و دیوار و در خیابانهای دوشنبه، در سرودهای آوازخوانهای دورهگرد بازارهای خجند. در جایی فردوسی نماد مقاومت خودجوش مردمی است و جایی دیگر، ابزار سیاسی ملتسازی، اما همه جا، از دید نویسنده، فردوسی جزء لاینفک هویت ملی کشورهایی است که زمانی یکپارچه بودهاند.
نویسنده در هر سه کشور دنبال شباهتهایی میان زندگی فردوسی و زندگی همزبانان کنونیاش میگردد و بارزترین مانندی را ادامۀ پیگرد نویسندگان دیگراندیش میداند که به باور وی، طی هزار سال گذشته تغییر نکردهاست.
در گزارش تصویری این صفحه نیکولاس جابر در بارۀ حضور فردوسی در فرهنگهای سه کشور پارسیگو صحبت میکند. بیشتر عکسهای این گزارش متعلق به نیکولاس جابر است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۳ اگوست ۲۰۱۰ - ۲۲ مرداد ۱۳۸۹
نبی بهرامی
شهرستان بوشهر. هوا گرگ و میش است. تابلوهای کنار جاده را با دقت میخوانم که روستایشان را رد نکنم. روز قبل گفته بود تابلو کوچک است و روستای "دُمیگـز" از کنار جاده پیدا نیست. بالاخره میپیچم در جادۀ خاکی که انتهایش به چند خانه وصل است. همۀ روستا خواب است و تنها چند جاشو (ملاح) و ماهیگیر گرم گفتگو هستند.
قرار است من با مهدی و برادرش به دریا بروم. ترک موتورش سوار میشوم و با هم راهی دریا میشویم. دریا آرام و بیموج است. شرجی نمیگذارد آبی و زیبایاش نمایان شود. آب دریا هنوز بالاست. مهدی میگوید: هرچه به طرف ظهر برویم، آب پایینتر میرود و تا حد ثابتی میرسد و تا شب دوباره آب دریا بالا میآید.
سوار قایق میشویم و از ساحل آرام آرام دور میشویم. خورشید کم کم دارد طلوع میکند. مهدی سکان قایق را به دست دارد و برادرش کمی آنطرفتر ساکت و آرام بدون هیچ حرفی نشسته است.
مهدی ۳۴ سال دارد. تا کلاس اول دبیرستان درس میخواند و دیگر درس را رها کرد و مشغول کار بر روی قایق پدرش شد. اما الآن اعتراض دارد و پشیمان از کردۀ خود، میگوید: "از وقتی بچه بودم همراه پدرم به دریا میآمدم. دریا چندان جذاب و شیرین بود که کلاسهایم را جدی نمیگرفتم. تا اینکه کامل ولش کردم و آمدم روی دریا. اما اگر الآن دیپلمی هم حداقل داشتم، نمیخواستم هر روز چشم به آسمان باشم و نگاهم به باد، تا ببینم زن و بچهام گرسنه میمانند یا نه. حالا سختیهایش هم جای خود."
نگاهش میکنم و میگویم: "در عوض درآمد خوبی داری. شنیدهای ضربالمثلی هست که: فلانی چاهش رو پهلوی دریا زده؟" به دریا خیره میشود و میگوید: "خدا را شکر، ناراضی نیستم از درآمدش. اما درآمد ثابت ندارد. بستگی به هوا دارد. گاهی ده، بیست روز هوا طوفانی و باد شمال میآید. دیگر نمیشود رفت دریا. خانهنشین میشویم. تازه از اینها گذشته زمستان و تابستان فرق میکند. تابستان هوا خیلی گرم است و خیلی کم میرویم دریا و به ناچار باید پساندازههای زمستان و بهار را خرج کنیم. ولی خب معمولاً در ماه از ۵۰۰ تا ۹۰۰ هزار تومان متغیر است".
حرفش که تمام میشود، دستۀ گاز را میچرخاند و قایق با سرعت بر روی موجها سوار میشود. خورشید دیگر از دریا فاصله گرفتهاست و هوا کاملاً روشن است. حدوداً بیست دقیقهای است که از ساحل فاصله گرفتهایم و مهدی مرتب صفحه "جی پی اس" را چک میکند، تا بالاخره به محل مورد نظر میرسیم. سه روز پیش گرگورهایشان را - که قفسهای توری ماهیگیری است - اینجا ریختهاند و الآن زمان بالا کشیدن گرگورهاست. ماهیها را جمع میکنند و دوباره گرگورها را پرتاب میکنند و دوباره به طرف ساحل حرکت میکنیم. به ساحل که میرسیم، آب دریا حسابی پائین رفتهاست و حد فاصلی که صبح آب تا زانوهایمان بود ماسههایش پیداست.
ماهیهایشان را تقسیم میکنند و به خانه باز میگردیم. حالا دیگر روستا بیدار شدهاست و چند پیرمرد و پیرزن زیر سایۀ دیواری نشستهاند و گرم گفتگو هستند و چند کودک هم آنطرفتر در خاکها زیر سایۀ درختی مشغول بازی هستند. خانۀ مهدی در آن روستای وسیع و بیابانی خانۀ کوچک و سیمانی است. وارد حیاط که میشویم، همسرش و دو بچۀ کوچکش به استقبالش میآیند و او هر دویشان را بغل میگیرد.
در خانۀ مهدی هم، مثل اکثر خانههای جنوبیها، ورودی مهمان مجزاست و به حیاط راه دارد. مستقیم وارد پذیرایی میشویم. پسر بزرگتر مهدی که حدوداً هشت سال دارد، کمی سرسنگین است. مهدی میگوید: "چند روزی هست گیر داده که با خودم ببرمش دریا. اما دلم نمیخواهد او هم مثل من بیاید دریا و عشق دریا هوایش کند و فردا درس و مشقش را ول کند. این دیگر درس بخواند و زندگی راحتی داشته باشد. در شهر برای خودش زندگی کند. کار روی دریا دیگر فایدهای ندارد. آن مریضیهایش به کنار، سال به سال دارد صید کمتر میشود و ماهیها کمتر شدهاند. مگر اینکه ۱۵۰ تا ۲۰۰ میلیون تومان پول داشته باشی، لنج بخری و بروی جاهای عمیقتر، که آن هم باز بروی از دبی جنس بیاری، بیشتر صرف دارد".
ضبط صوت را روشن میکنم و قرار است همسر مهدی حرف بزند. اما هر بار که میخواهد حرف بزند، نگاهش را به زمین میدوزد و دوباره سکوت میکند. مهدی میخندد و میگوید: "این همیشه این طور است. شرم میکند. مخصوصاً الان که وقت صدا ضبط کردن است، دیگر بدتر". ضبط صوت را به خودش میدهم. با خودش به آشپزخانه میبرد، تا تنهایی حرف بزند. بعد از چند دقیقه که میآید نگاهش نشان میدهد که دوست ندارد صدایش را همانجا بشنوم.
وسایلم را جمع میکنم و موقع رفتن تمام ماهیهای صید آن روزشان را به من میدهند. و اصرارهای من برای رد این خواستهشان فایدهای ندارد. انگار همزیستی با دریا سخاوتمندشان کرده. و بهتر است حرفشان را بپذیرم، وگرنه ناراحت میشوند. تا دم در همراهیام میکنند و آرام در شرجی گم میشوند...
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب