Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى

فرشید سامانی

بیشتر کسانی که برای گردش به اصفهان می‌روند، یک‌راست راهی میدان نقش جهان می‌شوند؛ با چهار رکن مسجد شاه، مسجد شیخ لطف‌الله، عالی قاپو و بازار قیصریه. بعد همان حوالی سراغ چهل‌ستون را می‌گیرند. دیدن پل خواجو و سی و سه پل را هم از دست نمی‌دهند. اگر فرصت بود، جلفا و هشت‌بهشت و منارجنبان گزینه‌های بعدی هستند و آنها که مشتاق‌تر و کنجکاوترند، مسجد جامع و دو سه اثر دیگر را در برنامه می‌گذارند و تمام!

مجموعه عکس

روی جعبه‌های گز هم عکس همین‌ها را چاپ کرده‌اند. کارت پستال‌ها هم همین‌ها را نشان می‌دهند. در تلویزیون و مجلات هم تصویر همین‌ها پی در پی منتشر می‌شود و از خود اصفهانی‌ها هم که سراغ دیدنی‌های شهرشان را بگیری، همین‌ها را نشان می‌دهند.

آیا اصفهان با همین ده دوازده اثر نصف جهان شده‌است؟ آن اصفهانی که شاردن ۱۲دروازه، ۱۶۲مسجد، ۴۸ مدرسه، ۱۸۰۲کاروانسرا، ۲۷۳حمام عمومی و ۱۲گورستان در آن شمرده بود، همین است؟ نه، باور کردنی نیست. چه بسیار آثار کهن که از میان رفته‌اند، اما آنچه مانده، ده تا و بیست تا و سی تا نیست.

اصفهان با کم و زیادش حدود هزار اثر تاریخی دارد. حدود هشتصد تایشان خانه‌های تاریخی هستند و بقیه مجموعۀ گوناگونی از مسجد، مدرسه، کلیسا، کنیسه، آتشگاه، بازار، کاروان‌سرا، پل، برج و بارو، منار، حمام، سقاخانه، کاخ، گورستان، بقعه، باغ، کبوترخانه و غیره.

گرچه اصفهان با صفویه و خصوصاً به همت شاه عباس جامۀ "نصف جهانی" را برازندۀ خویش یافت، اما از قرن‌ها پیش از او هر شاه و امیر و وزیری که برای خود اسم و رسمی داشته، شاهکاری را در اصفهان به یادگار نهاده و هرسلسله‌ای چیزی بر شکوهش افزوده‌است.

مسجد جامع عتیق فقط یک نمونه است: زیر مسجد روستایی از دوره ساسانی (سدۀ سوم تا هفتم میلادی) پنهان شده‌است که بقایایش را باستان‌شناسان ایتالیایی در دهۀ ۱۳۵۰خورشیدی پیدا کردند.همین طور بقایای یک آتشکده را.

روی این لایه، پی‌های مسجدی از دوره عباسیان (سده نهم) به دست آمده. روی این پی‌ها ستون‌ها و بقایای مسجد دوران آل بویه (سدۀ دهم و یازدهم) هویداست. دو گنبد شمالی و جنوبی مسجد و چند شبستان پیرامونی‌اش یادگاری است از پایتختی اصفهان در دورۀ سلجوقیان (سدۀ یازدهم و دوازدهم) شبستان الجایتو و نفیس‌ترین محراب گچبری ایران، یعنی محراب الجایتو را ایلخانان مغول (سدۀ سیزدهم و چهاردهم) ساخته‌اند.

از عهد آل مظفر (سدۀ چهاردهم) چند شبستان و یک صفه برجای مانده‌است. شبستان بیت‌الشتاء(خانه زمستانی) یادگار تیموریان (سدۀ پانزدهم) است. مناره‌های ایوان جنوبی در دورۀ ترکمنان آق قویونلو (سدۀ پانزدهم) ساخته شده. تزئینات چشم‌نواز ایوان‌ها و یک شبستان از یادگارهای صفویه (سدۀ شانزدهم تا هیجدهم) است. تکمیل برخی تزئینات در دورۀ افغانان غلجایی (سدۀ هیجدهم) صورت گرفته‌است و از آن پس می‌توان ردپای مرمت‌های عصر قاجار(سدۀ هیجدهم تا بیستم) و دورۀ معاصر را ملاحظه کرد.

این حکایت اثری است که حدود کمتر از ۵/۲هکتار مساحت دارد و خود پیداست حکایت ۱۳۰۰هکتار بافت تاریخی اصفهان.

مسئله فقط پنهان ماندن این آثار از چشم گردشگران نیست. هرچند که این موضوع می‌تواند بازار نیم بند گردشگری در اصفهان را کوچکتر کند، اما عواقب وخیم‌تری پیش روست: بسیاری از این آثار دور از چشم مردم رو به ویرانی می‌روند و صدا از کسی برنمی‌آید. وقتی صاحبخانه نمی‌داند دقیقاً چه در خانه دارد، به وقت دستبرد نیز نمی‌فهمد که چه را برده‌اند!

صدها اثر تاریخی اصفهان که از چشم گردشگران یا هنرشناسان به دور مانده‌اند، در چند دسته جای می‌گیرند:

نخست، آثاری مانند خانه‌های تاریخی که مالک خصوصی دارند و دیدارشان بسته به رضایت و اجازۀ مالک است.

دوم، آثاری که به عنوان مراکز اداری یا آموزشی مورد استفاده قرار می‌گیرند و باز بی‌ اجازۀ بهره‌بردار نمی‌توان به درونشان راه یافت.

سوم، آثاری که هیچ شرط و منعی برای دیدارشان نیست، اما کمتر کسی سراغشان را می‌گیرد. نبود آگاهی در بارۀ این آثار و فقدان روحیۀ جستجوگری در گردشگران (به وی‍ژه گردشگران ایرانی) موجب به محاق رفتن این آثار شده‌است.

دو گزارش تصویری از اصفهان تدارک دیده‌ایم که نگاهی دارند به برخی آثار غیرمعروف، اما به‌غایت زیبای شهر اصفهان و نیز زوایای کمتر شناخته‌شده یا غیرقابل بازدید برخی آثار معروف.

در بخش اول مجموعه‌ای از مساجد، مدارس، پل‌ها، مناره‌ها، حمام‌ها و غیره را می‌بینیم و در بخش دوم به تماشای خانه‌ها و آرامگاه‌های اصفهان می‌نشینیم. این بخش نشان می‌دهد که اصفهانیان چگونه از تولد تا مرگ را به هنر آمیخته‌اند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
عبدالحی سحر

برای آنهايی که از خرابات کابل و گذشته هایش خاطراتی دارند، دیدن خرابات امروز حادثه‌ای است دردناک. چرا که از جایگاه مردمان افتاده و آزاده ای که  به رندی و دگر اندیشی خو گرفته بودند و از راه هنر و درویشی می زیستند، اثری نمانده و بسیاری از خراباتیان پیشین وقتی که به آنجا بر می گردند، حتا دل گم گشته خود را نمی توانند در آن باز جویند.

گفته می‌شود سده‌ها پیش از این که خرابات کابل، جایگاه رامش‌گران شود، محل اقامت عارف بزرگی با نام خواجه خردک مکی بوده که مزار او در صحن خانقاهش هنوز در میان ویرانه‌های خرابات وجود دارد. این آثار تاریخی طی جنگ‌های دو دهۀ اخیر آسیب فراوان دیده‌است. مسجد و خانقاه خواجه خردک مکی در کوی خرابات یادگارهایی از نام پیشین این محله است.  اما با روی آوردن هنرمندان به سوی آن، خرابات نام گرفت.

جویندگان طرب در روزهای خوش کابل و پیش از جنگ به سراغ خرابات می رفتند. کوی خرابات که محلی است در اتصال بالاحصار، در امتداد کوه شیردروازۀ کابل، که در زمان سطلنت امیر شیرعلیخان (۱۸۶۳-۱۸۷۸ میلادی) بنا یافت و شماری از سرایندگان و نوازندگان را از شبه قاره هند به این محل انتقال داد.

آهنگ "جان خرابات" اجرای استاد محمد حسین سرآهنگ

خرابات چون ریشۀ درخت به هر سوی محل تنید و چون پرده‌های ساز در هر خمی زیر و بمی داشت. از گذر "خواجه خردک" استاد غلام حسین با آواز گیرایش به دربار امیر حبیب‌الله‌خان راه یافت. و آنسوتر قاسم افغان، نوای دستگاه های موسیقی هند یعنی راگ و تهمری و راگنی را طنین‌انداز می‌کرد.

استاد محمدحسین سرآهنگ، نوای "من جان خراباتم، جانان خراباتم" را زمزمه می‌کرد و اصول موسیقی را استاد رحیم‌بخش به شاگردان می‌آموزاند. استادانی چون غلام دستگیر شیدا، نبی‌گل و رحیم‌گل، خلیفه محمد عمر، چاچا محمود و استاد محمد هاشم نیز از زمرۀ هنرمندان برجستۀ خرابات‌نشین بودند. در آن دوران خرابات کابل از مراکز موسیقی هندی و افغانی بود.

"خرابات" از معدود واژه‌هایی است که معانی کاملاً متضاد دارد. فرهنگ‌های لغت "خرابات" را هم میخانه و عشرت‌کده تعبیر کرده‌اند و هم ویرانه و نکبت‌کده. درست به مانند دیروز و امروز ناهمگون کوی خرابات کابل که در گذشته تعبیر نخست در مورد آن صدق می‌کرده و اکنون ویرانه‌ای بیش نیست.

برخی از اهل تحقیق هم "خرابات" را مصحف یا شکل غلط واژه‌های "خورآب" و "خورآباد"، به معنی "معبد مهر" دانسته‌اند. اما دایره‌المعارف مصاحب این گمانه را "اشتباه و توهم" زبان‌شناسان خوانده‌است. این دانشنامه در کنار معناهای متداول "خرابات" می‌نویسد که "استعمال خرابات، مانند الفاظ و کلمات دیگر نظایر آن، در کلام صوفیه مورد تأویل واقع شده، و شیخ شبستری در "گلشن راز" در تأویل آن گفته ‌است: "خراباتی شدن از خود رهائی است".

در غزلیات حافظ شیرازی نیز "خرابات" مورد تأویل واقع شده:

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم / وین عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم

"خرابات" او نشانی از خرابی ندارد و مکان نشاط و طرب است:

خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست / تا درآن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم

در هر حال در خرابات امروزین کابل نه از آن زندگی معنوی و هنری خبری است و نا از خانه های پر رفت و آمد و پراز مو سیقی و آواز. در گوشه و کنار آن به جای هنرمندان، زنان و مردانی معتاد به چشم می‌خورند که به آن جا پناه آورده اند.
گویا بنیاد آقاخان در نظر دارد که کوچۀ خرابات و چند منطقۀ دیگر شهر کابل به عنوان محله‌های قدیمی پایتخت ترمیم و بازسازی کند.

در گزارش تصویری این صفحه به دیدار ویرانه‌های خرابات می رویم.


Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
صفرعلی میرزا

در همۀ کشورهای جهان کودکانی هستند که به دلیل معلولیت یا ناتوانی‌های گوناگون جسمی و ذهنی به آموزش ویژه و راهنمایی برای انتخاب پیشۀ مناسب نیاز دارند. در کشورهای پیشرفته این کودکان احساس نیاز کمتری می‌کنند، چون برایشان مؤسسات آموزشی و حرفه‌ای ویژه‌ای وجود دارد. اما در کشورهای رو به توسعه، بسیاری از کودکان ناتوان و معلول در میان همسالان سالم‌شان آموزش می‌بینند که این امر می‌تواند روی روحیه و شخصیت معلولان نوجوان اثر منفی بگذارد و "ناتوانی"‌شان را برای خود آنها و اطرافیانشان برجسته‌تر کند.

در حالی که محدودیت‌های ذهنی یا جسمی آن کودک می‌تواند برای آموزش یا انجام حرفه‌ای خاص مؤثر نباشد و در واقع، شاید او بتواند در آن زمینه موفق‌تر از همسالان "سالم"‌اش باشد. فیلم هندی "ستاره‌های روی زمین"، ساختۀ آمیر خان، یکی از نمونه‌های این حالت را به خوبی نشان می‌دهد.

این فیلم داستان پسربچۀ بازیگوشی‌ است که پیوسته از سوی پدر و مادر و آموزگارانش به دلیل کم کاری در تحصیل سرزنش می‌شود. بعداً روشن می‌شود که این پسربچه گرفتار عارضۀ خوانش‌پریشی (dyslexia) است، اما در نقاشی و ریاضی از استعداد خارق‌العاده‌ای برخوردار است.

استعداد او تنها زمانی کشف می‌شود که معلم برای او درس‌های ویژۀ کودکان خوانش‌پریش (dyslexic) را آموزش می‌دهد. در نتیجه آشکار می‌شود که این کودک نه تنها ناتوان ذهنی نیست، بلکه از هوش فوق‌العاده‌ای برخوردار است. جالب این جاست که شمار زیادی از شخصیت‌های تاریخی در دوران کودکی و نوجوانی خوانش‌پریش بوده‌اند؛ به مانند آلبرت اینشتین، لئوناردو داوینچی، والت دیزنی، آگاتا کریستی، توماس ادیسون و پابلو پیکاسو.

این تنها یک نمونه از عوارض ذهنی و جسمی است که می‌تواند کودکان را در ردیف "معلولان" قرار دهد. اما آموزش ویژه می‌تواند این عوارض را تبدیل به قوت آنها کند.

در تاجیکستان شوروی هم مدارس دولتی ویژۀ کودکان معلول و ناتوان وجود داشت.

بیشتر آنها افراد نابینا بودند که پس از فراغت از تحصیل در کارخانه‌های تولیدی ویژه‌ای کار می‌کردند. با فروپاشی اتحاد شوروی و ماجراهای پس از استقلال، درهای بیشتر آن مدارس بسته شد. اکنون بسیاری از کودکان معلول مجبورند یا کنار همسالان "سالم"‌شان درس بخوانند یا از خیر تحصیل علم در مدارس همگانی بگذرند. پس از فراغت از تحصیل هم فرصت شغلی مناسبی برای بسیاری از آنها وجود ندارد.

همین نیاز مبرم برای داشتن مدارس ویژۀ کودکان و جوانان معلول باعث شد که در سال گذشتۀ میلادی یک سازمان امدادرسانی وابسته به دولت اتریش در منطقۀ واسع، واقع در جنوب تاجیکستان کانونی را برای کودکان و جوانان دارای توانایی‌های محدود تأسیس کند. ساختمان و امکانات این کانون مدرن است و با نیازهای معلولان، سازگار. برای کودکان خردسال در این مرکز کودکستانی وجود دارد که با اسباب‌بازی‌ها و کتاب و لوازم گوناگون آموزشی مجهز است.

همه‌روزه اتوبوس مرکز به خانه‌های کودکان و جوانان سر می‌زند و آنها را به مرکز می‌رساند و پس از درس و آموزش کار آنها را به خانه‌هاشان برمی‌گرداند.

دانش‌آموزان این مرکز، کارآموز نیز هستند. یعنی در کنار تحصیل علوم، آنها حرفه‌های گوناگون را هم فرا می‌گیرند که با توجه به نوع و میزان معلولیت کودکان انتخاب می‌شود. کفش‌دوزی، گل‌دوزی، دوزندگی و آشپزی از جملۀ حرفه‌های عمده‌ای است که کودکان معلول در این مرکز فرا می‌گیرند. به گفتۀ مسئولان کانون، هدف از تعلیم این پیشه‌ها آماده‌سازی کودکان برای ورود به زندگی مستقل و تأمین معاش خانواده‌هاشان است. مربیان خوشحالند که کودکان به آموزش این حرفه‌ها علاقۀ وافر نشان می‌دهند، چون آگاهند که از این راه می‌توانند آیندۀ بهتری برای خود بسازند.

مریم‌بی عارفوا، رئیس کانون، می‌گوید که در آینده قرار است به دانش‌آموزان مرکز کامپیوتر را هم آموزش دهند، تا اندوخته‌های آنها با نیازهای معاصر هم‌خوانی بیشتر داشته باشد.

در گزارش مصور این صفحه سری می‌زنیم به کانون آموزشی کودکان معلول ناحیۀ واسع تاجیکستان.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرشید سامانی

کلات قلعه یا دهی را گویند که بر سر کوه یا پشتۀ بلندی ساخته باشند؛ خواه آباد باشد، خواه خراب. تاریخ و جغرافیا کلات‌های زیادی را سراغ دارد: در قندهار، مه‌آباد، اسفراین، گناباد و غیره. همین کلمه را مازندرانی‌ها با انداختن حرف "ت" به کار می‌برند و در مازندران دهات با پسوند کلا زیاد است: رستم کلا، داراب کلا، خواجه کلا، پهنه کلا، کیاکلا و غیره.

در این میان، کلات نادری در ۱۴۵ کیلومتری شمال شرق مشهد و در مرز ترکمنستان از همه شهره‌تر است. نه به سبب کلات بودنش، بلکه به خاطر نادری بودنش. هرچه باشد، این دژ طبیعی، هویت خود در دویست و اندی سال اخیر را از فاتح هندوستان گرفته‌است و این چیز کمی نیست.

قبل از آن هم کلات جای مهمی بود. پاره‌ای روایات تاریخی که با کاوش‌های باستان‌شناختی تأیید می‌شود، نشان می‌دهد که این جا از دورۀ سلجوقیان (سدۀ یازدهم و دوازدهم میلادی) آباد و پراهمیت بوده‌است و تیمور گورکانی نیز چند باری بی‌فرجام به فتح آن کوشیده‌است.

اهمیت پیشین کلات از جنبۀ نظامی بود. کلات یک دژ طبیعی است که با کوه‌های بلند احاطه شده و جز از تنگه‌های صعب‌العبور نمی‌توان به درونش راه برد. کافی بود چند قراول برفراز این تنگه‌ها جای گیرند تا لشگری را زمین‌گیر کنند. امروزه نیز اگر تونل طولانی کلات نبود، راه یافتن به درونش سختی بسیار داشت.

کلات جایی پرآب با زمین‌های حاصل‌خیز است. بنا براین محاصرۀ دشمن خللی به زندگی ساکنانش وارد نمی‌ساخت و امکان می‌داد که  مردمش، بی‌اعتنا به مهاجمان، سرگرم کار خویش باشند.

همین ویژگی‌ها کلات را طرف توجه نادرشاه افشار، بزرگترین جنگاور تاریخ اخیر ایران و فاتح هندوستان قرار داد. کلات برای نادر ناشناخته نبود. او اهل درۀ گز بود و اگر به نقشه نگاه کنیم، می‌بینیم که درۀ گز همسایۀ کلات است.  

وقتی نادرشاه دروازه‌های هند را گشود و خزاین دربار گورکانیان را بار شتر کرد، چشمش به دنبال یک پناهگاه امن می‌گشت و طبیعی بود که کلات را خیلی زود به یاد بیاورد. همۀ آن جواهرات سلطنتی و تخت طاووس و نه تخت مرصع و سلاح‌های جواهرنشان و مسکوکات زرین و سیمین و پارچه‌های قیمتی و وسایل خانه و ۶۰۰۰ کتاب نفیس وغیره به کلات منتقل و از چشم همگان جز نادر پنهان شد.

سخن از کلات است، اما این مقایسه خالی از فایده نیست که انگلیسی‌ها با ثروت‌های هند چه کردند و نادر چه کرد. همان ثروت‌هایی که پایه‌های امپرتوری بریتانیای کبیر را محکم ساخت و شکوفاترین اقتصاد جهان را شکل داد، در ایران وسیله‌ای شد برای حظ بصر نادر افشار. آخرالامر هم با قتل ناگهانی او به تاراج رفت و هرقطعه‌اش از جایی سردرآورد. چندان که الماس "کوه نور" زینت‌افزای دربار سلطنتی انگلستان شد و "دریای نور" بر بازوی فتح‌علی‌شاه قاجار نشست.

توجه نادر به کلات رونق بی‌سابقه‌ای را برای این دهات دورافتاده رقم زد. هنرمندانی که از هند آورده شده بودند، دوشادوش معماران و هنرمندان ایرانی دست به کار ساخت باغ و قصر خورشید شدند. ورودی‌های کلات با ساخت برج و بارو نفوذناپذیرتر شد. تأسیساتی برای ذخیره و انتقال آب تدارک دیده شد، آثار بازمانده از گذشته همچون مسجد کبود گنبد مرمت شد، صفات داشته و ناداشتۀ نادر در قاب کتیبه بر دل کوه جای گرفت و خلاصه، کلات رنگ و رویی دیگر یافت.

اما به همان سرعتی که بر ذروه شکوه نشسته بود، رو به افول نهاد. با قتل نادر در ۱۷۴۷ میلادی، همه سرداران سپاه و مدعیان قدرت رو به کلات آوردند  تا خزاینش را تصاحب کنند. کلات نه با زور، بلکه در تبانی با نگاهبانان گشوده شد و به طرفة‌العینی تاراج گشت. آن باغ و قصر و استحکامات و تأسیسات نیز به کار کسی نمی‌آمد و به حال خود رها شد.

در روزگاران بعد، زمانه با کلات چنان کرد که وقتی در سال ۱۳۵۵ خورشیدی سیلی مهیب کلات را فرا گرفت و محمدرضا پهلوی برای سرکشی به دیدنش آمد، همین که از بال‌گرد پیاده شد و چشمش به قصر خورشید افتاد. با شگفتی پرسید: این خانۀ نادر است؟

امروزه اما، مرده‌ریگ نادر سرمایۀ بزرگی برای کلات است، تا به یک مرکز گردشگری بدل شود. اکنون باغ خورشید را که از میان رفته و در بخش‌هایی از آن خانه‌سازی شده بود، بازسازی کرده‌اند؛ قصر خورشید و سایر آثار تاریخی مرمت شده‌اند و چند مهمانسرای آبرومند برای گردشگران ساخته شده‌است.

به این جاذبه‌ها باید طبیعت زیبا و مردمان کلات را هم افزود. اینان مخلوطی از ترک و کرد و فارس و نمایانگر ترکیب جمعیتی سپاه نادر هستند و اغلب با کشاورزی و دامداری و کمی هم قالی‌بافی و ابریشم‌بافی روزگار می‌گذرانند.

گزارش تصویری این صفحه نگاهی دارد به دیدنی‌های کلات.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رضا محمدی

قندهار آدم را به‌یاد انار می‌اندازد و باغ‌های سیاه در سیاه توام انار و به یاد جنگ. به یاد طالبان که مرکزشان بود و به یاد مردانی که مدارس دخترانه را آتش می‌زنند و به روی دختران مدرسه‌ای اسید می‌پاشند. قندهار آدم را به یاد گرگین خان گرجستانی و هوتکی‌ها می‌اندازد.

به یاد خرقه‌پوشی احمدشاه ابدالی و نامی به‌نام افغانستان.

اما اصلا نمی‌توان تصور کرد که قندهار آدم را به یاد شاعری بیندازد که زن است و با تمام وجود زنانه و عاصی دغدغه‌ها و تامیلات زنان برقع‌پوش شهرش و کشورش و یا شاید حتی بخش زیادی از زنان جهان را از قندهار بیان کند.

این تصور با خواندن کتاب ــ بادها خواهران من‌اند‌ ـ از محبوبه ابراهیمی به آدم دست می‌دهد. کتابی که از قندهار ما را به رویاهای مردمش می‌برد. به آرزوها و اندوه‌های زنانی که آنسوی چادری‌هایشان هنوز فکر می‌کنند و آرزو می‌کنند و رویا می‌بینند و می‌توانند عصبانی شوند.

شاید خیلی سال قبل بود که در مجله‌ای برای اولین بار به بیتی از محبوبه بر خوردم:

ما سنگ می‌‌شویم ولی سبز می‌‌شود
از پشت سال‌های حقارت فسیلمان

بیت واقعا تکان دهنده بود. رویا نبود، رویا و عصیان و شکایت و فریاد با هم بود. شکایت از روزگاری که می‌خواست محبوبه و نسلش را سنگ کند و رویای کاهنانه روزی که فسیل شکوهمندش سر برآرد و سبز شود.

غزل با ابن بیت خطاب به آدمی موعود یا نسلی موعود یا روزگاری موعود شروع می‌شد:

ای شب چراغ راه به دستت خلیلمان
مهتاب کن که گمشده در کوه ایلمان
.....

محبوبه اهل جلسات شعر نبود. اهل فستیوال‌ها و انجمن بازی نبود. خیلی کم در جمع‌ها حاضر بود. بعد‌ها محبوبه را در تهران پیدا کردم. دختری که در دانشگاه، صحت عامه می‌خواند و از او شعرهای بیشتری شنیدم که هر کدام از یکی دیگر عمیق‌تر و متفاوت‌تر و تازه‌تر بودند. شعر او مثل باقی همنسلانش نبود. اصلا مثل کسی نبود. نه احساساتی گری دخترانه داشت، نه رنگی از گل و بلبل جهان، نه دغدغه شیوه‌های پی‌در‌پی نو ادبی تهران را. در شعرش لحنی از نفرت و تلخی و اعتراض بود.

صبح می‌شود و باز کودکی بهانه‌گیر
خستگی ملال غم نان و چایی و پنیر
چشم را نمی‌شود روی صبح وا کنی
صبح چادری به سر رفته پشت نان و شیر
...در خودت فشرده‌ای ابرهای تازه را
صبح تازه‌ات بخیر آسمان دور و دیر
نه به دست و پا زدن دل رها نمی‌شود
یا پرنده شو بپر یا به خانه خو بگیر....

این شعر روایی روان با کلمات ساده و معمولی دنیای زنانه در شعر افغانستان خیلی تازه بود. رنگی از فرشته ساری داشت اما معترض. حکایت روزانه همه زنان افغانستان یا شاید همه زنان درمانده در سنت در هر جای جهان بود. تنها وجه تمایزش به سر کردن چادری بود یا خوردن نان و چایی و پنیر. شاید زنان دیگر در سرزمین‌های دیگر نوع غذایشان فرق داشت. یا به جای چادری شال و کلاهی داشتند و به جای ایستادن در صف شیر در صف‌های دیگری روزمره‌گی مصرفی زنانه را طی می‌کردند. اما به هر حال همه آنان با همین عوالم دست و پنجه نرم می‌کردند و زنان سرزمین او بیشتر از بقیه.

نگاه خاص اعتراض‌آمیز و دقیق او فقط به این جزییات زنانه معطوف نیست. مثلا وقتی درباره تغییر فصول حرف می‌زند باز همین اعتراض موشکافانه و جزیی‌نگر را دارد:

باز هم بهار شد پرنده‌ها
با خبر که باز جنگ می‌شود
کوه‌ها و دشت‌های دهکده
باز لانه تفنگ می‌‌شود

در شعر دیگری که برای بهار گفته است باز هم همین نگاه تلخ و معترض را دارد. این دفعه جان غمگین او همنشین کودکان مهاجری می‌شود که در اردوگاه بی‌بهار و زمستان، روز را دوره می‌کنند.

گل و نقل و ترانه آورده
نو بهاری که آمده از راه
مثل هر سال منتظر مانده
پشت دروازه‌های اردوگاه

درین زنانگی او حتی همه تاریخ را شریک می‌کند. تاریخی مذکر، تاریخی که همواره زنان را به رغم شاعر، اشیایی تزیینی و هیزمی برای آتش امیال جهنمی مردان پنداشته است.

باید نبود ماه و نتابید بر زمین
این یادگار غربت بانوی اولین

حوا زمین ما چه بگویم؟ جهنم است
اینجا نمی‌شود دل ما آسمان نشین

نگاه زنانه در شعر محبوبه نگاهی‌ست واقعی برآمده از زیر و بم زندگی او. او قصد ندارد مشکلات فلسفی همه زنان را بیان کند اما قصه هر زن وقتی دارد بی‌تکلف از دنیای خودش حرف می‌زند روایت سرگذشت و سرنوشت مشترک همه زنان است.

می توانم با شما قدم بزنم؟
گفتم هیچ چیز به هنگام نیست...
سال‌ها پیش از من تاکستانی را باد برد
شما راه خودتان را بروید
بادها خواهران من‌اند
که با شما قدم می‌زنند

و این زنانه شعر گفتن یعنی تغییر یک مشی طولانی در زبان فارسی زبانی که در آن زنان به ندرت از خودشان از جهان خودشان و از چیزهایی که با آن سر و کار دارند حرف زده‌اند. جهانی که آشپزخانه و خانه‌داری و بچه‌داری و عشق‌های سرکوب شده در آن غلیان می‌کند.

جا مانده‌ای
چون طعم شیر تازه
در دهان کودکم

* * *

فراموشت کرده ام
چون کودک که خواب‌هایش را

* * *

صبح رخت‌های چرک، صبح کوه ظرف‌ها
در اتاق کوچکی باز می‌شوی اسیر

و به این ترتیب است که با کودکش به عنوان مادر حرف می‌زند با کودکش از دغدغه‌های مادرانه‌اش می‌گوید و کودکش را به آرامش در آغوش خویش فرا می‌خواند:

بمب‌ها را خواب دیده‌ای
آن دشت‌ها که مادرت را ترسانده بودند
از عروسک‌های خندان مطمئن باش
جهان آغوش من است
که در آن به خواب رفته‌ای

طرح نگاه زنانه در ادبیات افغانستان قبل‌تر از این نیز به گونه‌ای مطرح شده بود و تصور بر این بود که نگاه زنانه تنها معطوف به عواطف عاشقانه می‌تواند باشد یعنی نگاه معشوقه به عاشق یا نگاه زنی عاشق به معشوقی که همواره در طول تاریخ در مقام گفتار بوده است. معشوق متکلم وحده‌ای که جایش را در شعر این زنان به مخاطب می‌دهد یا حداقل درگیر گفتگویی دو نفره می‌شود. اما محبوبه از این سطح فراتر می‌رود از سطحی که احساسات زنانه را به همان سطح خودش محدود می‌کرد. در جهان شعری محبوبه زنی است که در همه جای زندگی حضور دارد و وقتی با معشوقش نیز به سخن می‌آید می‌تواند او را و جهان پیرامونش را جدا از عواطف شخصی به چالش بگیرد و گریزهایی از عشق به همه زندگی بزند.

صلح

تفنگ بر دوش به استقبالم می‌آیی
ژولیده و ژنده پوش
این تو نیستی
قرار بود مردی بر اسبی سرخ...
تاجی از شگوفه‌های خشخاش بر موهایم می‌نشانی
لبخند می‌زنی و پروانه‌های نیمه جان به خاک می‌افتند
رهایم کن از تو می‌ترسم
در جیب‌هایت میدان‌های مین را پنهان کرده‌ای
مردانی را کشته‌اند و در چاه دلت انداخته‌اند
بوسه‌هایت می‌گویند
صدایت اما خسته و خراشیده به من می‌رسید:
بیا به خانه برویم
مرا اگر ببوسی
مین‌ها خنثی می‌شوند
تفنگ‌ها خشخاش‌ها...
بوسه‌ات کبوتری سپید است
شگوفه‌ای بر منقارش.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهتاج رسولی

در خبرها آمده بود که سردر دانشگاه تهران با همکاری شهرداری تهران شستشو و مرمت می‌شود. این سردر که در سال‌های ۱۳۴۵ و ۱۳۴۶ بر پایۀ طرحی از کورش فرزامی ساخته شد، اکنون به یکی از نمادهای شهر تهران بدل شده‌است. قدر مسلم این است که هیچ دانشگاهی در ایران چنین سردر انتزاعی، ابهام‌آمیز و پرمعنایی ندارد.

چرا که این سر در، به یک روایت دو بال یک پرندۀ خیالی (علم و دانش) را ترسیم می‌کند که به معنای صعود به مدارج بالاتر است و به روایت دیگر کتاب بازی را تصویر می‌کند که باز به مفهوم اهمیت علم و دانش است. اما مفهوم آن هر چه باشد، سر در دانشگاه تهران بنائی است که به اندازۀ یک افسانۀ زنده بحث‌ برانگیز است و هر کسی را می‌تواند ساعت‌ها و روزها به تماشا و گشودن رازهای خود مشغول کند.

کورش فرزامی، طراح این بنا در سال‌های ساختن آن دانشجوی دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود و گویا این طرح به عنوان پایان‌نامۀ او پذیرفته شد. این خود نشان‌دهندۀ آن است که دانشگاه تهران در دورۀ زندگانی نه‌چندان دراز خود، چه استعدادهای درخشانی را، از استاد گرفته تا دانشجو، به خود جذب کرده و دانشجویانش دست کم در آن سال‌ها چه مایه از خلاقیت در خود نهفته داشته‌اند که در همین دانشگاه شکوفا شده‌ است.

کورش فرزامی بعدها بناهای دیگری در تهران ساخت که بیشتر آنها خانه‌هایی بودند که به سفارش بخش خصوصی ساخته شد، ولی در سطح شهر بنای دیگری از او به یادگار نمانده است. از بین دانشجویان و استادان معماری آن سال‌ها، از مهندس حسین امانت نیز تنها بنای شهیاد را به خاطر داریم که بعد از انقلاب به آزادی موسوم شد. اما از مهندس هوشنگ سیحون و کامران دیبا بناهای متعددی در سطح شهر یا کشور وجود دارد که هر یک از آنها در جای خود قابل بررسی است. فرزامی هم‌اکنون مقیم آمریکاست و متأسفانه نتوانستیم به او دسترسی یابیم، تا شاید گپ‌وگفتی با وی انجام شود.

ساخت بنای سردر دانشگاه تهران که مهندس محاسب آن سیمون سرکیسیان بود، ابتدا به یک پیمان‌کار سوئیسی سفارش داده شد، اما در همان مرحلۀ قالب‌بندی معلوم شد که اصول فنی آن رعایت نشده‌ است. به این جهت یک شرکت ایرانی به نام "آرمه" انجام طرح را به عهده گرفت. جالب است که قیمت تمام‌ شدۀ بنا را از ۲۴ هزار و ۵۰۰ تومان تا ششصد و اندی هزار تومان نوشته‌اند. اما حتا اگر قیمت ششصدهزارتومانی درست باشد، در مقابل عظمت این بنا که بعدها تصویر آن روی پول ملی چاپ شد، مبلغی ناچیز است.

مدیر عامل زیباسازی شهر تهران درباره مرمت بنای سردر دانشگاه تهران گفته است با توجه به نگرانی‌هایی که دربارۀ فرسودگی و هوازدگی و نهایتاً آسیب نماد سردر دانشگاه تهران وجود داشت، سازمان زیباسازی شهر تهران تصمیم به شستشو و مرمت آن گرفته‌است. مصطفی کیانی، رئیس دانشکدۀ معماری و شهرسازی دانشگاه هنر نیز ضمن اشاره به مسائلی از این دست، یادآور شده‌است که زمانی که این سردر ساخته می‌شد، بناهای عظیم اطراف آن وجود نداشت و اکنون سردر دانشگاه تهران در بین فضاهای مرتفع اطراف گم شده ‌است.

اشارۀ رئیس دانشکدۀ معماری به کتابخانۀ مرکزی و بیش از آن به سازه‌های عظیم نماز جمعه است که بعد از انقلاب در زمین چمن دانشگاه تهران برپا شد. واقع هم این است که در زمان ساخت سردر دانشگاه تهران در مقابل آن فضای بازی وجود داشت که تا انتهای دانشگاه تهران را در دیدرس کسانی قرار می‌داد که از جلو دانشگاه عبور می‌کردند، اما در حال حاضر بناهای متعدد آن را کور کرده‌اند.

دانشگاه تهران از زمان انقلاب بیشتر محل تظاهرات یا نماز جمعه شد و مدیران آن در حفظ زیبایی این بنای باعظمت علم و دانش نکوشیدند. اما مدیریت فعلی ظاهراً تصمیم به حفظ زیبایی‌های آن گرفته‌است. سمت شرقی حیاط دبیرخانۀ دانشگاه تهران هم، چنان که در عکس بالای این صفحه می بینید، بعد از انقلاب به نحو کاسبکارانه‌ای تبدیل به مغازه شد که به شکل فروشگاه کتاب به ناشران مختلف (بیشتر دولتی) واگذار شد. اما امسال بیشتر آنها را خراب کرده و بار دیگر فضای باز آن را به حیاط دبیرخانه بازگردانده‌اند. کار البته ادامه دارد و در حال حاضر فقط یکی دو فروشگاه مانده‌است که گویا پایان عمر آنها نیز نزدیک باشد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
هاله حیدری

"از روز دوازدهم حملۀ مستبدین به تبریز همین قدر می‌دانیم که جنگ همچنان در جریان بود. لوتیان دوچی و سواران دولتی هر زمان که فرصت می‌یافتند، رو به یک سویی آورده دست به تاراج می‌زدند. در این روزها بود که بامدادان چند دسته از آنان، از چند سو به بازارچۀ صفی و راسته کوچه، که عمارت انجمن ایالتی و خانۀ حاج مهدی کوزه کنانی در آن جا می‌بود، رو آورندند و جنگ‌کنان پیش آمدند. از خانۀ حاج مهدی آقا چندین تفنگچی به جنگ و جلوگیری می‌پرداختند."*

بعد از خواندن کتاب تاریخ مشروطه به دنبال فرصتی می‌گشتم تا به تبریز بروم و آخرین رد پای مشروطه‌خواهان آن دیار را از نزدیک ببینم. حالا در تبریز بودم و درست مقابل در خانۀ مشروطه، در محلۀ قدیمی راسته کوچه در ضلع غربی بازار بزرگ تبریز.

خانه‌ای که نقش مهمی در انقلاب مشروطه داشت. قبل از هر چیزی معماری زیبای خانه که به سبک معماری دوران قاجار بود، شگفت‌ زده‌ام کرد. نورگیر زیبای رنگارنگ موسوم به کلاه فرنگی با ستون‌ها و سرستون‌های گچبری ‌شده، پنجره‌های ارسی و درهای منبت‌کاری ‌شده به راستی دیدنی بود. گفته می‌شود، "حاج ولی معمار" یکی از معماران بزرگ و هنرمند تبریزی، بعد از بازگشت از روسیه در سال ۱۲۴۷ این بنا را به سفارش حاج مهدی کوزه کنانی در زمینی به مساحت ۱۳۰۰ متر مربع و با دو طبقه اندرونی و بیرونی ساخته بود.

حاج مهدی کوزه کنانی از تجار معروف تبریز و یکی از مهمترین حامیان و پشتیبانان جنبش مشروطه در آذربایجان، همچنین نخستین رئیس انجمن ایالتی آذربایجان و نگه‌دارنده مُهر انجمن نیز بوده است.

جنبش مشروطه یا مشروطۀ دوم که پس از به توپ بستن مجلس در تهران پا گرفت، منجر به وقوع شورش‌های گسترده مردمی در تبریز و به خطر افتادن جان مشروطه‌خواهان شد. از همین روی حاج مهدی این خانه را بعد از امضای فرمان مشروطیت و به توپ بستن مجلس شورای ملی به مجاهدان واگذار کرد. و در دوران جنگ‌های معروف یازده‌ماهۀ تبریز، خانۀ حاج مهدی محل تشکیل جلسات اعضای مشروطه بود. در همین خانه بود که تصمیم مهم و انقلابی پایین آوردن پرچم سفید تسلیم در برابر نیروهای دولتی گرفته شد.

با یادآوری این اتفاقات به داخل ساختمان می‌روم. پلکان‌های مجلل که با قاب عکس‌های دوران مشروطه تزیین شده من را به طبقۀ دوم هدایت می‌کند. اتاق بزرگ با پنجره‌های رنگی که معرف خانه‌های زمان قاجار است، محل نگهداری وسایل شخصی حاج مهدی کوزه کنانی و آقا میرزاعلی ثقه الاسلام مجتهد تبریزی که او نیز نقش مهمی داشت، نگهداری می‌شود. عینک و قلمدان ثقه الاسلام و همین‌طور دستخط حاج مهدی، دفتزچۀ دخل و خرج مشروطه و وصیت‌نامۀ او در مورد خانه از قسمت‌های جالب توجه آن اتاق است.

روایتی در تبریز هست که بنا بر آن انقلاب مشروطه را سه چیز پیروز کرد که یکی از آنان کلاه حاج مهدی کوزه کنانی بود. کلاه در دوران قاجار از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بود. حاج مهدی برای جمع‌آوری پول، کلاهش را در بازار به زمین می‌اندازد و بازاریان به دلیل اعتبار و احترامی که نسبت به او داشتند، کمک‌های مالی خود را در کلاه می‌انداختند و بدین شکل بخشی از هزینه‌های لازم، از جمله کمک به خانوادۀ مجاهدان و شهدای جنبش مشروطه، تأمین می‌شد.

یکی از اتاق‌ها که به آن اتاق گوشواره می‌گویند و در دو سوی اتاق بزرگ خانه قرار دارد، به جنبش زنان اختصاص داده شده. عکس‌ها و سرگذشت زینب پاشا و همین‌طور سرگذشت تلدی ززی، دختر جوانی که لباس رزم به تن کرد و در پوشش مردانه و همدوش تقنگ داران ستارخان به جنگ رفته بود، شایان توجه است. تنها پس از زخمی شدن تلدی ززی، ستار خان به زن بودن او پی می‌برد.

این خانه پس از فتح تهران و فوت حاج مهدی در سال ۱۲۹۷ شمسی رها شد. این منزل بعد از دوران مشروطیت، در زمان خودمختاری آذربایجان مابین سال‌های ۱۳۲۴ تا ۱۳۲۵ نیز محل تجمع سران فرقۀ دموکرات آذربایجان بوده و تصمیمات و جلسات این حزب در همین مکان اتخاذ می‌شده‌‌است.

خانۀ مشروطه به دلیل اهمیت تاریخی در سال ۱۳۵۴ در فهرست آثار ملی به ثبت رسید و در سال ۱۳۶۷ توسط سازمان میراث فرهنگی خریداری و مرمت شد. در سال ۱۳۷۵ پس از مرمت و تجهیز تالار اصلی و اتاق‌ گوشواره به عنوان موزه آغاز به کار کرد.

از مهمترین اموال موجود در موزۀ مشروطه می‌توان به فرش مشروطه، اسلحۀ کمری ستارخان، وسایل شخصی سران مشروطه که از طرف خانواده‌های آنها اهدا شده‌‌است و اسناد و مدارک مرتبط با انقلاب مشروطه اشاره کرد.

از پشت شیشه‌های رنگی به حیاط کوچک خانه نگاه می‌کنم. قسمت دیگری از کتاب تاریخ مشروطه را به یاد می‌آورم که حاج مهدی نگران ایستاده و می‌گوید: "ای مردم، یگانگی کنید و مشروطه را نگه ‌دارید، تا فرزندان شما آسوده زیسته و نام شما را به نیکی یاد کنند. زیر بیرق خودکامه نروید که دشمن دین و زندگانی شما است".
 
* از کتاب تاریخ مشروطه، نوشتۀ احمد کسروی

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مینا شایسته

سر زدن از این مغازه به آن مغازه، همیشه ساعت‌ها وگاهی روزها وقتم را می‌گیرد. تنوع زیادی نمی‌بینم. بیشتر چینی و پاکستانی هستند. در کابل فقط تعداد اندکی فروشگاه‌های بزرگ وجود دارد که از کشورهای دیگر برای مردمی با سطح اقتصاد بالاتر کفش و لباس وارد میکنند.

به همین دلیل همیشه مجبورم هر وقت به ایران سفر می‌کنم، کالاهای مورد نیازم را از آنجا بیاورم. شاید برای همین است که جز خودم هیچ کسی نمی‌داند این مسئلۀ به ظاهر ساده در کجای مشکلات من قرار دارد. خب، آخر برای من که در افغانستان بزرگ نشده‌ام و از کودکی تا همین دو سه سال پیش از مغازه‌های تهران کفش و لباس خود را خریده‌ام، طبیعی است که خرید از این‌جا کار آسانی نباشد. 

با این حال، خیلی از دوستانم را میبینم که راحت و بیدغدغه یا از بازارهایی خرید میکنند که واردکنندۀ لباس‌های ساخت کشورهای چین و پاکستان است. و یا چند قدم آن‌ورتر به دکان‌هایی سر میزنند که کالاهای دست دوم میفروشند، لباس‌هایی که در افغانستان به "لیلامی" معروف است و طرفداران بی‌شماری دارد. چیزی که می‌توان آن را از کف خیابان و گاری و یا از دکان‌ها و فروشگاه‌های بزرگ و ویژۀ خودش یافت.

در محل فروش کالاهای دست دوم همه چیز یافت می‌شود. از اسباب‌بازی گرفته تا پوشاک و وسایل منزل. حتا زیپ شلوار، دگمه، جوراب و غیره. اصلاً از شیر مرغ تا جان آدمیزاد که می‌گویند، یعنی همین بازار لیلامی.

گذشته و قدمت این کالاهای وارداتی دست دوم که بعضی‌ها به آن مستعمل میگویند و عده‌ای دیگر used و یا second hand ، به درازای ده‌ها سال میرسد. از این رو بیشتر مردم حساسیتی در مقابل آن ندارند. شاید به همین دلیل است که خرید اجناس دست دوم در افغانستان، رفته رفته به یک امر معمول و شبه فرهنگ تبدیل شده‌است.

تهیۀ کالاهای دست دوم فقط محدود به پوشاک نیست، بلکه در هر جایی میشود رد پایی از "لیلامی" را دید. در بازار خرید و فروش ماشین، پرزه‌جات (لوازم یدکی) اتومبیل و ماشین‌آلات صنعتی، کامپیوتر، لوازم برقی و غیره.

با این‌ که بازار کالاهای دست دوم فقط منحصر به افغانستان نیست و در بیشتر کشورهای جهان وجود دارد، ولی دلیل اصلی بازار داغ این کالاها یک چیز می‌تواند باشد. فقر. آخر مردمی که با هزار و یک بدبختی شکم خود را نمی‌توانند سیر کنند، چه‌طور میتوانند پوشاک نو و گران بخرند؟ به همین خاطر کفش و لباس‌هایی را میخرند که عمر زیبایی خود را چند سال پیش به صاحب اولش بخشیده‌است و حالا فقط کیفیت و ارزانیش مشتری را به خود جلب میکند.

عده زیادی از مردم بر این عقیده هستند که وضعیت بد کوچه وخیابان‌ها و گرد و خاک باعث میشود که آنها ترجیح بدهند به جای استفاده از کالاهای نو ولی بی کیفیت و نسبتاً گران، که دوام زیادی در برابر این شرایط ندارد، از کالاهای دست دوم  استفاده کنند. چرا که بیشتر این کالاهای لیلامی در برابر شستشوی زیاد مقاوم است. اگر حتا مقاوم هم نباشد، حد اقل دلشان کمتر برای پولی که پرداخته‌اند، میسوزد. به همین دلیل، بیشتر مردم فقیر و بسیاری از طبقه متوسط جامعه و حتا بعضی از مردم طبقۀ مرفه نیز از کالاهای دست دوم استفاده میکنند.

تازه به برکت این اجناس دست دوم بسیاری از افراد بیکار صاحب کار و درآمد شده‌اند. ایجاد چنین شغلها بار مسئولیت بیکاران را از دوش دولت سبک میکند. برای همین تا این اجناس ارزان هست، دولت هم نظارتی روی فروش کالاهای نو نمیکند و برای همین قیمت کالاهای نو با سطح درآمد اکثریت مردم نمیخواند.

فروشندگان این کالاها هم مثل فروشند گان کالاهای نو از هر ترفندی برای فروش بیشتراستفاده میکنند. اکثر این کالاها را ساخت کشورهای آمریکا، آلمان و یا کره که محبوبیت بیشتری نزد مردم دارند، معرفی میکنند. در حالی که روی بیشتر این اجناس نام کشوری دیگر نمایان است.

با این که همه میدانند این دست دومی‌ها استفاده‌ شده‌اند، ولی فروشندگان این اجناس، به خصوص کفش‌فروشان، سعی میکنند با رنگ و لعابی که به آن میدهند، آنها را تقریباً نو جلوه دهند و خریداران نیز همیشه به دنبال نوترین آنها میگردند.

در بازار و محل فروش "لیلامی" جوان‌های شیک‌پوش امروزی هم زیاد به چشم می‌خورند. جوانهایی که موهای ژل‌خورده و چرب و پوشش‌شان با فرهنگ و لباس‌های افغانی هیچ همخوانی‌ای ندارد. به گفتۀ خودشان، آنها دوست دارند به مد روز غربی تیپ بزنند، ولی نه این لباس‌ها را میتوانند در کابل پیدا کنند و نه پول آن را دارند که اجناس اصیل خارجی بخرند. چون کالاهای نو که در بازارها یافت میشود، چند سالی از مد سایر کشورها عقب است. برای همین به سمت این دست دومیها میآیند.

همین یکی دوماه پیش بود که در پای یکی از دوستانم که از جملۀ همین جوان‌هاست، کفش بسیار زیبایی دیدم. مطابق فطرت زنانه‌ام با عجله پرسیدم، چند خریدی؟ از کجا خریدی؟ گفت: "۱۷۰ دلار! یکی از فامیلام از کانادا برام فرستاده". باورم شده بود، چون مارک کانادا را هم داشت. اما بعد که زیاد سؤال‌پیچش کردم، گفت که از بازار لیلامی خریده، آن هم به قیمت ۷۵۰ افغانی (۱۵ دلار).

برای تهیۀ این گزارش چند دفعه به بازار اجناس "لیلامی" رفتم. فریاد "لیلام، لیلام" فروشندگان و شور و هیجان خرید و فروش، هر رهگذری را وسوسه میکرد تا به سمت آنها برود. من هم وسوسه شدم و چیزی خریدم. با این که با قیمت ارزان، یک لباس با جنسیت خوب را صاحب شدم، ولی تمایلی برای پوشیدنش ندارم. راستش همین که میخواهم بپوشمش، حس بدی به من دست میدهد. با خودم میگویم، چرا باید لباس کهنه و استفاده‌شدۀ کسی دیگر را بپوشم؟ کسی که نمیدانم کی بوده، در کجای زمین زندگی کرده و از چه شرایط صحت و سلامت برخوردار بوده و یا از کجا که با چه بیماری پوستی این لباس را به تن کرده.

برای همین است که هر بار میخواهم این اولین لباس لیلامی‌ام را برای یک امتحان ساده هم که شده، به تنم کنم، اما و اگرهایی از این دست جرأتم را میگیرد و این گونه از خیر پوشیدنش میگذرم و با خودم میگویم، خب، بیخود نیست که از قدیم‌ها گفته‌اند: "ارزان بیعلت نیست و قیمت (گران) بیحکمت". یا به قول سعدی:

کهن جامۀ خویش پیراستن / به از جامۀ عاریت خواستن

چیزی که اکثر خریداران کفش و لباس دست دوم هم میدانند. اما با فقر و تنگ‌دستی چه میشود کرد؟ وقتی نه دست ستیزی باشد و نه پای گریز.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرزانه راجی

تاریخ دقیق آغاز شیشه‌گری در تمدن‌های بشری کاملاً روشن نیست. دانشنامه‌ها احتمال داده‌اند که ریشۀ این پیشه به سال‌های ۱۰۰۰۰ تا ۳۰۰۰ پیش از میلاد برمی‌گردد و نخستین شیشه‌گران در سوریه یا مصر بوده‌اند. به نوشتۀ دایره المعارف مصاحب، "آنچه مسلم است این که از ۱۵۰۰ ق م تا اقلاً ۳۰۰ ق م مصر مرکز شیشه‌گری بوده ‌است."

روش‌های تولید شیشه از آن زمان تا کنون تقریباً یکسان مانده‌است. چهار راه عمدۀ شکل دادن به شیشه وجود دارد: دمیدن، فشردن، کشیدن و ریخته‌گری.

هنر شیشه‌گری در ایران سابقه‌ای طولانی دارد و ظروف و اشیاء به ‌دست ‌آمده از روزگاران پیش دلالت بر وجود این صنعت در ادوار باستانی و حتا پیش از میلاد دارد. یک گردن‌بند شیشه‌ای متعلق به ۲۲۵۰ سال پیش از میلاد که دارای دانه‌های آبی‌رنگ است و در ناحیۀ شمال غربی ایران کشف شده و نیز قطعات شیشه‌ای مایل به سبز که طی کاوش‌های باستان‌شناسی در لرستان، شوش و حسنلو به دست آمده‌است، مؤید سابقۀ این صنعت در کشورمان است.

در سال‌های اخیر شیشه‌گران بیشتر از خردۀ شیشه به عنوان مواد اولیۀ مورد مصرفشان استفاده می‌کنند. محصولات تولیدی از خرده‌ شیشه‌ها عمدتا به رنگ‌های تیره است. نحوه‌ کار به این صورت است که ابتدا کوره را به مدت سه تا چهار شبانه روز روشن نگه می‌دارند و هنگامی که حرارت به حد مطلوب ۱۳۰۰ درجه رسید، از یک سو شیشۀ خردشده را در داخل آن ریخته و از سوی دیگر شیشۀ گداخته را برداشته و به مصرف می‌رسانند.

کوره‌های حرارتی موجود در کارگاه‌های ایران توان حرارتی بیش از ۱۳۰۰ را ندارند. بنا بر این شیشه‌گران برای ذوب سیلیس که در درجۀ حرارت ۱۹۸۰ گداخته می‌شود، از تبدیل‌کننده‌هایی مثل کربنات سدیم، آهک، دولومیت و اکسیدهای رنگی دیگر که باعث پایین آمدن نقطۀ ذوب می‌شود، استفاده می‌کنند.

در ایران دو نوع اصلی از شیشه‌گری دستی رایج است: شیشه‌گری دمیدنی که روشی برای تولید احجام است و روش ریخته‌گری که برای تولید کاشی‌ها و محصولات قالبی به کار می‌رود.

مهمترین ابزار کار شیشه‌گری دمیدنی لولۀ دم است. لوله‌ای فولادی به طول ۱۰۰ تا ۱۲۰ سانتی‌متر با آلیاژی مخصوص. این لوله توخالی است و برای برداشتن شیشه از داخل کوره (که به این برداشت اولیه اصطلاحاً "بار" می‌گویند) و دمیدن در مذاب که باعث حجم یافتن گوی می‌شود، مورد استفاده قرار می‌گیرد.

ولی چون در این مرحله غلظت شیشۀ مذاب کم و قابلیت شکل‌پذیری آن ناچیز است و از سویی می‌بایست فرم متناسب و قطر مساوی و یکسان داشته باشد، صنعتگر آن را روی میلۀ دوشاخه و در قاشق چوبی فرم می‌دهد. قاشق چوبی استوانه‌ای به ارتفاع هفت و قطر ۱۵ سانتی‌متر است و در یک سطح دارای فرورفتگی بوده و به میله‌ای فلزی متصل است. صنعتگر ضمن کار و برای جلوگیری از سوختن قاشق و نیر برای آن که شیشۀ مذاب به قاشق نچسبد، هرچند دقیقه یک بار آن را در داخل آب فرو می‌برد. پس از این مرحله استاد کار با دمیدن، غلتاندن و فرم دادن با انبر و تخته گوی را شکل می‌دهد.

در پاره‌ای از کارگاه‌ها نیر استفاده از قالب رواج دارد و استاد کار بعد از "قاشقی کردن" آن را در قالب قرار می‌دهد و عمل دمیدن را انجام می‌دهد.

اشیای ساخته‌شدۀ  شیشه‌ای، چنانچه در مجاورت هوای عادی نگه داشته شوند، پس از دقایقی به علت سرد شدن سطح و گرم ماندن درون آن می‌شکنند و به همین جهت باید آنها به تدریج و در مدتی طولانی خنک شوند. برای این منظور در هر کارگاه گرمخانه‌ای با درجۀ حرارت ۴۵۰ تا ۵۵۰ درجه سانتی‌گراد وجود دارد که اشیای ساخته‌شده را درون آن قرار داده و سپس کوره را خاموش می‌کنند، تا اشیا هم‌زمان با سرد شدن هوای داخل کوره خنک شود و این کار معمولاً بین ۲۴ تا ۴۸ ساعت طول می‌کشد. 

روند شیشه‌گری ریخته‌گری بسیار ساده و از طریق ریختن شیشۀ گداخته در قالب صورت می‌گیرد که به وسیلۀ ماله صاف شده و توسط ابزاری فلزی و شیاردار به نام "موج" روی آن فرم داده می‌شود. بر روی این کاشی‌ها گاه پس از سرد شدن توسط مواد مذاب نقش‌های دوباره ایجاد می‌شود. به این نوع شیشه، شیشه فیوز می‌گویند. کاشی‌های شیشه‌ای عمدتا برای تزئین ساختمان‌ها استفاده می‌شوند.

شهر تهران مهمترین مرکز تولید محصولات شیشه‌ای دست‌ساز است. در تهران با انجام عملیات تکمیلی که حالت تزئینی هم دارد، انواع محصولات شیشه‌ای زیبا و متنوع تولید می‌شود.

منابع: یک کارگاه شیشه‌گری در جاده ساوه، کتاب آشنایی با هنرهای سنتی (حسین یاوری) و دایره المعارف مصاحب

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
گیزلا وارگا سینایی

جدیدآنلاین: گیزلا وارگا سینایی، نقاش مقیم ایران، در سال ۱۹۴۴ میلادی در شهر کوچکی به نام "چک ور" در حومۀ بوداپست، پایتخت مجارستان، متولد شد. تحصیلات هنری اش را در آکادمی‌های وین در اتریش به پایان رساند و در سال ۱۹۶۷ میلادی به ایران آمد. متن زیر شرح مختصر سرگذشت گیزلا سینایی است، به قلم خود او. 

 

اینجا در تهران وقتی صبح‌ها از خواب بیدار می‌شوم و برای آبیاری درختان به حیاط می‌روم تا پیش از شروع یک روز پرمشغله کمی با خود خلوت کنم. تمام خانه‌مان از برگ‌های سبز پیچک پوشیده شده‌است و گنجشکان کوچک هر صبح با موسیقی پرهیاهوی آوازشان مرا از خواب بیدار می‌کنند. در باغچه هر گاه پرهای پرنده‌ای پیدا می‌کنم، دلم شوری می‌گیرد و می‌دانم که سفری در پیش است! احساس کودکانه‌ای است.

به یاد می‌آورم که با پدرم به جنگل می‌رفتیم و پرتو نور خورشید از لای برگ درختان بر ما می‌تابید و شانه‌به‌سرها پرواز می‌کردند و من پر آنها را جمع می‌کردم و به خانه می‌بردم.

مادر و پدرم همیشه از سختی جنگ برایم می گفتند. از زمانی که من به دنیا آمدم.

در آن زمان خانواده‌ام در خانۀ پدربزرگم در نزدیکی جنگل زندگی می‌کردند. روزی که از میان درختان سرسبز و فروتن جنگل شعله‌های جنگ زبانه گرفت؛ روزی که صدای گوش‌خراش توپ و تیر و تفنگ، پرندگان فارغ‌بال را از آسمان فراری داد؛ روزی که مادرم از درد زایمان به خود پیچید؛ صدای گریۀ کودکی که گویی می‌گفت "من به دنیا آمدم!" و پدرم... پدر بیچاره‌ام با اشک شوق در چشمانش از خانه بیرون دوید و با صدای بلند قسم خورد که "در این جهان پر درد و رنج دیگر فرزندی به دنیا نخواهم آورد".

پدرم حق داشت. او به تازگی آکادمی موسیقی را تمام کرده بود و آرزوی رفتن به کشورهای دور را در سر می‌پروراند. او جوان بود و ایمان داشت که می‌تواند با هنر خود جهانی را تحت تأثیر قرار دهد. اما سرنوشت، راهِ رفتن را بر او بسته بود.

مجارستان ویران شده بود. همه فقیر بودند و پردۀ آهنی بر همۀ ملت مجارستان سایه گسترده بود.

پدر و مادرم به سختی زندگی می‌کردند. ولی من از این سختی چیزی دستگیرم نمی‌شد. ما در نزدیکی بوداپست در کنار جنگل زندگی می‌کردیم.

پدرم هر روز مرا به جنگل می‌برد. در آنجا صدای خود را رها می‌کرد و زیباترین آوازها را می‌خواند. بعد به همراه هم هیزم جمع می‌کردیم و در این سو و آن سو به دنبال قارچ‌های خوراکی می‌گشتیم، تا باز هم مادر زیبای موطلایی من مثل همیشه با مواد ناچیزی که در اختیار داشت، غذای لذیذی بر روی میز جادو کند و شکم گرسنۀ ما سیر شود. چه دوران فوق‌العاده‌ای بود!

پدرم در یک چاپخانه کار می‌کرد. او گاه کتاب‌هایی را که اشکال چاپی داشتند، از خمیر شدن نجات می‌داد و به خانه می‌آورد.

چه شب‌های به‌یادماندنی بودند. شب‌هایی که پدر در زیر نور چراغ نفتی با صدای بلند برایم کتاب می‌خواند و مادرم بافتنی می‌بافت. چه قدر ژاکتم را دوست داشتم و چه قدر بی‌صبرانه انتظار کشیدم تا ردیف گوزن‌هایش کامل شود.

قصه‌ها، قصه‌ها، قصه‌ها...

قصه‌ها در جنگل در میان انبوه درختان جان می‌گرفتند، حرکت می‌کردند. در پس هر تپه‌ای، گلی، درختی رازی نهفته بود و قصه‌ای شکل می‌گرفت.

به هنگام سرمای زمستان هم در میان سفیدی برف و در پس پردۀ مه با صدای گرم پدرم، قصه‌ها شکل می‌گرفتند و شکل می‌گرفتند.

و او آواز می‌خواند و قصه می‌گفت و قصه‌ می‌گفت.

آن زمان بود که شور رفتن به دلم افتاد. خواستم که هفت چکمۀ آهنی به پا کنم و به راه بیفتم و ببینم پری‌بانو کجاست و علاءالدین زیرک با چراغ جادویش کجا پنهان شده و شهرزاد قصه‌گو در پس کدام پردۀ مه‌آلود با صدای دل‌نوازش قصه می‌گوید.

یادم می‌آید روزهایی را که هر یک از ما، دانش‌آموزان کلاس اول دبستان، کُندۀ درخت کوچکی به مدرسه می‌آوردیم، تا کلاسمان گرم شود.

فراموش نمی‌کنم که آموزگار سخت‌گیرمان چه‌گونه به هنگام دیکته گفتن، هیزم‌ها را در آتش جابه‌جا می‌کرد. شش سال در این مدرسه درس خواندم. چه دلنشین بود راه بازگشت از مدرسه، از میان درختان بلند و سرسبز جنگل.

وقتی به پایتخت آمدیم، گریه کردم و به هنگام خداحافظی تمام درختان باغ پدربزرگم را یکی یکی بوسیدم. شهر بزرگ خاکستری را دوست نداشتم.

بعدها با این خاکستری آشتی کردم. از میان شهرمان دانوب آبی‌رنگ عبور می‌کرد و جزایر سرسبز کوچکی می‌ساخت که من به آنها دل بسته بودم.

چه روزهایی که ساعت‌ها در کنار ساحل دانوب می‌نشستم و کشتی‌های بزرگ مسافربری را نظاره می‌کردم که بر آب شناور بودند. در دل با خود می‌گفتم، خوش به حال دانوب که از میان این همه کشور عبور می‌کند... چه چیزها که نمی‌بیند!

در آن زمان درس می‌خواندم. کتاب می‌خواندم و هوای رفتن داشتم.

امواج خروشان زندگی مرا به اتریش برد. درآن‌جا کلیدی نیافتم برای دری که به روی جهان باز می‌شد.

بلاخره نقاش شدم و سرنوشت مرا با ایران پیوند داد؛ سرزمین قصه‌ها و افسانه‌ها!

امروز که نقاشی می‌کشم، قصه‌های کودکیم به سراغم می‌آیند. دوست دارم آنها را نقاشی کنم. به همین خاطر قصه‌های کودکی را می‌گویم و می‌گویم، تا زمانی که زنده هستم.

اما قصه‌ها تمامی ندارند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.