Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - گزارش هاى چندرسانه اى
گزارش هاى چندرسانه اى

گزارش هاى چندرسانه اى

آزاده حسینی

"من سی کی وان هستم، ۲۴ سالم است. تقریبا ۷ سال است که روی دیوارهای تهران امضا می‌زنم. برای من خیلی جالب است که کارهایم را افراد بی‌شماری می‌توانند ببینند. این مثل یک بازی است".

کیوان حیدری، نقاش و گرافیتی‌کار ساکن تهران خودش را این گونه معرفی می‌کند.

گرافیتی یا دیوارنویسی یکی از هنرهای مدرن دنیای امروز است که هنرمند، در آن هنر و سخن خود را در معرض تماشای همۀ مردم می‌گذارد. دیوارنویسی، همان‌طور که از نامش بر می‌آید، شامل طراحی بر روی دیوارها و هر جایی است که بتوان بر آن نقشی ایجاد کرد. در اصل دیوارنویسی یک نوع هنرِ "اعتراض به شرایط موجود جامعه" است که تاریخ پیدایش آن را می‌توان به جنبش‌های اعتراضی مکزیک نسبت داد.

خیابان‌های تهران هم  چندی است جولانگاه گرافیتی‌کارهای جوان ایرانی شده‌است. البته، این هنر هنوز مانند بعضی از کشورهای دیگر جایگاه خود را پیدا نکرده‌است. هنوز این هنر برای بسیاری از مردم ناشناخته مانده‌است.

در ادامۀ گفتگو، کیوان می‌گوید: "من در خیابان‌های تهران در نیمه‌شب‌ها کار می‌کنم. تو خوابیدی یا داری تلویزیون نگاه می‌کنی. من می‌روم می خوابم، تو می‌روی سر کار. من در دانشگاه آزاد تبریز هنر خوانده‌ام. دانشگاه رفتن باعث شد که من یک سری تغییرات در زمینۀ کارهایم بدهم. به عنوان مثال، کارهای من از روی دیوارها به روی بوم نقاشی آمد. علاوه بر آن،  آشنایی من با هنر اسلیمی، گل‌های ایرانی و همچنین خطاطی باعث شد کارهای من صورت جدیدی به خود گرفتند. به نظر من، خط نستعلیق بهترین شکستگی‌ها را برای گرافیتی دارد." در تعدادی از آثار او هنر سنتی با هنر نوین درآمیخته است که در واقع، وجه اصلی تمایز کارهای او با دیگر هنرمندان این سبک هنری است."

گرافیتی و دیوارنویسی در ایران با مشکلات خود همراه است. با این حال، سال گذشته شهرداری تهران در اقدامی جالب مسابقه‌ای در میان دیوارنویسان تهرانی برگزار کرد که کیوان حیدری برندۀ آن شد.

"همیشه فضای بین دانشگاه و خیابان من را دچار دوگانگی می‌کرد. دانشگاه تمام شد. دوباره برگشتم به خیابان، اما این بار با یک سری از تجربیات آکادمیک. البته، در دانشگاه‌ها در مورد هنر گرافیتی هیچ اطلاعی ندارند، چی برسد به مردم عادی. هنوز هم گرافیتی برای خیلی‌ها ناشناخته است و خیلی‌ها آن را با شعارنویسی اشتباه می‌گیرند. همیشه با مشکلاتی روبرویی که شهرداری ایجاد می کند و همچنین انگ‌های سیاسی که به کارها بسته می‌شود.

همیشه وقتی نصف شب کار می‌کنی، وحشت و دلهره از پلیس وجود دارد. همیشه چشم‌هایی هستند که تو را می‌پایند. با همۀ این مشکلات من کارم را خیلی دوست دارم. از این که در خیابان‌های تهران راه بیفتم و برچسب بزنم یا در کل ردی از خودم بگذارم، لذت می‌برم. می‌دانم همیشه چشم‌هایی هستند که آنها را می‌بینند و فکر می‌کنند."

گرافیتی در ایران یک هنر نوپاست. چهار سال پیش گروه استریت رَتز (موش‌های خیابانی) اولین افرادی بودند که اقدام به دیوارنویسی کردند که از چشم رسانه‌های هنری خارجی دور نماند. بعد از آنها گروه  رتز (موشها) راه آنها را ادامه دادند. یکی از کارهای مهم این گروه تبدیل یک استخر متروک واقع در شهرک مسکونی آپادانای تهران به زمین اسکیت بود که تا مدت‌ها مورد توجه عکاس‌ها و فیلم‌بردارها بود. به عنوان مثال، می‌توان به فیلم "این‌جا تهران است"، اثر سعید حداد اشاره کرد.

آنچه که برای کیوان حیدری مهم است، واکنش مردم به آثار اوست: "مردم در برابر کارهای من عکس‌العمل‌های متفاوتی دارند. بعضی‌ها افرادی هستند که به اطراف خود دقت می‌کنند و فکر می‌کنند. بعضی‌های دیگر اصلاً اهمیت نمی‌دهند که اطرافشان چه می‌گذرد و فقط زندگی می‌کنند. حتا بعضی‌ها سعی در خراب کردن نقاشی‌ها دارند.

جالب‌ترین عکس‌العمل‌ها را وقتی می‌بینم که دارم کار می‌کنم. مثلاً یک‌دفعه پیرمردی آمده نزدیک من و با من دعوا کرده که "پسر، چرا دیوار خراب می‌کنی؟ اینا بیت‌الماله!".

بعضی وقت‌ها هم برعکس آن اتفاق افتاده. به عنوان مثال، فردی ایستاده و به کار من بادقت نگاه کرده و حتا بعد از تمام شدن آن، عکس گرفته‌است. در خیابان آدم باید انتظار همه چیز را داشته باشد. برای این که خیابان مانند کار من هیچ قانونی ندارد."

کیوان حیدری تا کنون نمایشگاه‌های گوناگون عکاسی، نقاشی و گرافیتی گذاشته که تازه‌ترین آنها با عنوان "از خیابان‌های ایران" در شهر لس آنجلس برگزار شد.

او در مورد مهم‌ترین نمایشگاهش چنین می‌گوید: "نمایشگاه اصلی من در خیابان‌هاست. من دوست دارم همۀ مردم کارهای من را بیبنند و شاد بشوند. آنها خیلی غمگین هستند. این را در نگاه آنها می‌توان دید. دوست دارم مردم با دیدن کارهای من به یاد افراد فقیر بیفتند. عشق، زندگی، صلح و خوشحالی همۀ دغدغۀ من برای زندگی است."

در نمایش تصویری این صفحه عکس‌هایی را از آثار این هنرمند می‌بینید که خود او در اختیار جدید آنلاین قرار داده‌است. موسیقی آن آهنگی است از گروه متال ایرانی "آستیگمات" با نام "ارغوانی ژرف".

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
زهرا سادات

سحر، دختری است که زندگی‌اش را با تار و شانه رنگ می‌زند. از وقتی یادش می‌آید، با این فضا پیوند عمیقی دارد. زیرا زندگی‌اش را در همین حال و هوا و در صدای شانه زدن‌هایی ممتد، نفس کشیده‌ است.

برای این دختر، زندگی کودکانه، سرگرمی و تفریح معنی خود را از دست داده ‌است. او هم مثل خیلی از کودکان افغانستان زود بزرگ شده و  بیشتر از دلهره‌های کودکی، اضطراب زندگی را در او حس می‌کنم. کار، درس و باز هم کار. کسی او را وادار به این برنامۀ روزانه نکرده، اما او فهمیده که  بافت تابلوفرش‌ها راه خوبی است برای امرار معاش و زنده ماندن در افغانستانی که فقر در تار و پودش خانه کرده ‌است.

او تابلو‌فرش‌های زیادی را همراه با پدرش کار کرده و چهرۀ رهبران سیاسی مشهوری را  بر تابلوها نقش زده‌ است.

سحر می‌گوید: "طرح‌های زیادی در ذهنم است که حتا پدر نقشۀ بعضی از آنها را برایم آماده کرده و دوست دارم، اگر کارهای فرمایشی تمام شوند، به سراغشان بروم."

گرچه قالی‌بافی در این خطه پیشینه‌ای طولانی دارد و بسیاری از مردمان این دیار با آن آشنا هستند، اما از بافت تابلوفرش سال‌های زیادی نمی‌گذرد. اما در همین مدت نیز هنرمندان این کشور با تلاش‌های بی‌وقفۀ خود توانسته‌اند مرزها را پشت سر بگذارند.

کاردستی‌های سحر نیز تنها در افغانستان نه که در منطقه، اروپا و امریکا مجلل‌ترین خانه‌ها را آزین بسته‌اند. اما همۀ زندگی آنها خلاصه می‌شود به دو اتاق کوچک، سه دار قالی و کامپیوتری که گاه‌ اندیشه‌ای را در آن حبس می‌کنند.

دستان هنرور سحر روز تا روز در تار و پود قالی، سبز و شاداب‌تر می‌شوند و هر روز زندگی‌اش بیشتر در تار و رنگ ریشه می‌کشد.

سحر دوست ندارد تابلوهایی که با عشق و شب‌بیداری‌ها به دنیای خود دعوت کرده، با گمنامی راهی سرزمین‌هایی شوند که حتا او خودش نمی‌داند کجاست. راست می‌گوید. این دختر می‌داند تابلو، تصویر هر کسی که باشد، مال اوست و او دختر افغان است. او بارها در دل، خدا خدا کرده که نمایشگاهی در سطح کشوری و جهانی برای آثار او و هنرمندان هم‌وطنش برگزار شود و او با افتخار و غرور به دیگران بگوید: این است هنر افغانی، نه آن کشتارهایی که شهره است در جهان. و این تبلور همان آرزویی است که بر جداره‌های احساسات پدرش خشکیده شد و کسی نفهمید.

سحر مسئول کارگاه بافندگی است، اما می گوید، هنوز به پای پدر نرسیده و خیلی چیزها را باید یاد بگیرد و تجربه کند. او به هنرش می‌بالد و حتا به هم‌کلاسی‌هایش گفته که اگر دوست دارند، به گارگاه آنها بیایند و یاد بگیرند. اما تنها پاسخی که هر بار شنیده، "قالین‌بافی بسیار سخت است، کی میتانه؟" بوده ‌است.

سحر تارهای رنگی را با ظرافت در کنار هم می‌چیند و می‌گوید: "تعداد رنگ‌هایی که در تابلوها، استفاده می‌کنیم، خیلی زیاد است. هنوز رنگ‌ها را به درستی نشناخته‌ام. گاهی وقت‌ها رنگ چشم  یا جای دیگری را اشتباه می‌کنم. اما پدر زود به دادم می‌رسد."

پدر سحر رنگ‌شناس زبده‌ای‌ است. او رنگ‌ها را دسته‌بندی کرده و به دخترش فهمانده که با ترکیب رنگ‌ها می‌توان هویت افغانستانی تابلوها را برجسته کرد. همان رنگ‌هایی که در لباس، آرایش و دکور افغانی حرف اول را می‌زند.

سحر دویست و بیست و پنج رنگ را در بایگانی رنگ‌ها قرار داده و انتظار می‌کشد تا بایگانی دو هزاررنگی پدر را به زودی مال خود کند. شاید او می‌داند با این رنگ‌ها می‌تواند زندگی خود و جامعه‌اش را، همان طوری که دلش می‌خواهد، رنگ بزند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ثمانه قدرخان

جایگاه ساده‌ای که در گذرگاه‌ها بنا شده‌اند و پیوندی میان آب و نور هستند. مردم آنها را به نام "سقاخانه" می‌شناسند. یعنی مکان حضور کسی که به مردم تشنه آب می‌دهد. در این ساختمان‌های کوچک تشنگی معنای خود را از دست می‌دهد و نور جای تاریکی را می‌گیرد.

بناهای دکانی‌شکلی که در معابر پررفت و آمد در تهران قدیم و شهرهای دیگر ایران احداث شده‌اند، برای در دسترس قرار دادن آب آشامیدنی سالم به عابرانی بوده‌اند که در گذرها عبور و مرور داشته‌اند. اغلب شمعی یا چراغ نفتی کوچک ارزان‌قیمتی در آن روشن بوده‌است، تا در شب‌ها امنیت معابر را تأمین کند و دزدان و بدکاران، محل امنی در کوچه‌ها نداشته باشند. 

در یک دسته‌بندی کلی تهران دارای چند نوع سقاخانه بوده‌است: گروهی به صورت شخصی ساخته شده و بخشی از بنای یک منزل مسکونی را تشکیل می داده‌اند؛ گروهی وقف عام بوده‌اند و گروهی هم دولتی ساخته و اداره شده‌اند.
این ابنیه، خدماتی- مذهبی یا باشکوه ساخته می‌شدند و ارزش معماری خاصی پیدا می‌کردند و یا فقط یک آبخوری ساده بوده‌اند.

سقاخانه‌های تهران پراکندگی خاصی ندارند و بیشتر آنها در بافت قدیمی این شهر دیده می‌شوند. چه بسیار مردمی که معتقدند این سقاخانه‌ها شفا می‌دهند یا حاجت برآورده می‌کنند و به همین دلیل با بستن قفل و پارچه به پنجره‌های فلزی آن شکل خاصی به این بناها بخشیده‌اند. آنچه از سقاخانه‌های تهران باقی مانده‌است، قدمتی بین ۸۰ تا ۹۰ سال را نشان می‌دهد و البته، تخمین تاریخ هر یک از سقاخانه‌ها بر اساس کتیبه‌های نوشته‌شده بر سردر آنها صورت گرفته‌است.

معجزۀ آقا شیخ هادی

شاید هرکدام از سقاخانه‌ها داستانی برای خود نداشته باشند، ولی سقاخانۀ "آقا شیخ هادی" داستانی دارد. شیخ هادی نجم‌آبادی از علمای بزرگ و نواندیش زمان خود و از هم‌فکران سید جمال‌الدین اسدآبادی بود که در زمان ناصرالدین‌شاه  زندگی می‌کرد. او بسیار وارسته و از همین رو مورد اعتقاد و احترام مردم بود و از همین رو به یاد او سقاخانه‌ای بنا شد.

داستان سقاخانه شیخ هادی که بر نگاه غربیان به ایران تاثیر منفی داشته، به کشته شدن "ماژور ایمبری" مأمور کشور آمریکا برمی‌گردد. او به هنگام عکاسی از چگونگی استفاده مردم از این سقاخانه و مراسم توسل و نذر و نیاز کشته شد.

قتل ایمبری که در بعد ازظهر روز جمعه ۲۷ سرطان (تیرماه) ۱۳۰۳ هجری شمسی برابر با ۲۵ ذیحجۀ ۱۳۴۲ هجری شمسی اتفاق افتاد، در پی پیچیدن این خبر بود که سقاخانه شیخ هادی معجزه کرده‌است. داستان معجزه این بود که مردم گفته‌اند فردی قصد مسموم کردن آب سقاخانه را داشته که دستش شَل و چشمش کور شده‌است. این اتفاق سبب شد سقاخانه شهرت بیشتری پیدا کند و مردم دسته دسته برای نذر، توسل و شفا گرفتن به این مکان سرازیر شوند. ایمبری که قصد عکاسی از این صحنه‌ها را داشت، با ممانعت مردم از عکاسی که عملی غیرشرعی تلقی می‌شد، روبرو شد و بعد از ضرب و جرح بر اثر زخم‌های وارده بر وی به بیمارستان منتقل شد، ولی درگذشت.

سقا

سقا در معنی آب‌رسان یا آب‌فروش کسی بود که به وسیله مشک آب به خانه‌ها و دکان‌داران پزنده، مانند دیزی‌پز و چلویی و قهوه‌خانه و آب‌بندها (مانند شربت‌فروشان و بستنی‌فروشان) آب می‌رساند.

مردم در آن زمان دو نوع آب داشتند؛ آب ریخت و ریز و شستشو و آب خوردن که با آنها چای و غذا درست کرده و می‌نوشیدند که آب اولشان از نهرها و جوها تأمین می‌شد و آب خوراکیشان را سقا می‌رساند.

کار سقا در محلاتی بود که آب مشروب در اختیار ساکنینش قرار نداشته یا موقع آب‌محل که باید با آب تمیز آخر شب آب‌انبارهای خود را پر کنند، از آن محروم مانده، به آنها نرسیده، آب‌انبارهایشان خالی مانده، یا در اصل آبی که آشامیدنی باشد، در دسترسشان قرار نمی‌گرفت و دکاندارهایی که باید آب لازم را از آب‌انبارها و مجاری کاریزها تحصیل کنند و آن مستلزم وقت زیاد بود که این کار را سقا به عهده می‌گرفت.

بهترین آب، آب قنات‌ها بود که به صورت شخصی حفر می‌شد یا آبی بود که سقاها می‌آوردند. این آب از بهترین نقاط آورده می‌شد، یعنی جایی که هنوز کسی رخت و فرش در آب نشسته و خاک و خاکروبه در آب نریخته است.

سقاخانه و سقاخانه‌داری

سقاخانه‌داری گونۀ دیگر آب‌فروشی در معابر بود که با سرمایه‌ای زیادتر تشکیل شده بود. به جای این‌که سقاها در مشک‌های چرمی یا کوزه‌های سفالین به مردم آب بفروشند، مکانی به نسبت کشش و ظرفیت محل در نظر گرفته شده، به جای کوزه، آبگیری برای آن ساخته شده، در آن به فروش آب می‌پرداختند. برخی از مردم برای جلوگیری از انباشت زباله در پشت خانه‌های خود سقاخانه‌هایی بنا می‌کردند، در آن کتیبه قرار داده، دو طرفش پارچۀ سیاه زده، تقدسی به آن می‌بخشیدند، تا دیگران زباله و نجاست در کنار آن نریزند. گروهی هم برای شیادی، عده‌ای را اجیر کرده، معجزه‌ای برای سقاخانۀ خود ترتیب می‌دادند، تا با نذر و نیازهای مردم کسب درآمد کنند. سقاخانه‌هایی که هنوز معجزۀ یکی‌شان تمام نشده، دیگری معجزه می‌کرد.

حالا دیگر رسم سقائی رفته و سقا در شهرها آب‌فروشی نمی‌کند، ولی هنوز چراغ بعضی از سقاخانه‌ها به برآوردن حاجات مردم روشن مانده‌است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهار نوایی

به جرأت می‌توان گفت از بین اندیشمندان و هنرمندان ایرانی هیچ کدام شهرت جهانی حکیم عمر خیام نیشابوری را نیافته‌است. اگر معروفیت او بیش از فیلسوف‌ها، ادیبان و حکیمانی چون سقراط  و ارشمیدس و نیوتون و شکسپیر و هوگو نباشد، کمتر از آنها هم نیست. او شاعری فیلسوف بود که درعلوم ستاره‌شناسی و ریاضی جایگاهی بس بلند داشت.

اما آنچه که خیام را بیش از هر چیز شهرۀ عالم ساخت، جهان‌بینی و اعتقاد او به ناپایداری هستی بود. او گذرا بودن لذت‌های زندگی که به اعتقاد او باید از آن به بهتری شیوه بهره گرفت و پوچی حیات را به یاری اندیشۀ  فلسفی و قدرت بی‌نظیر بیان خود در زیباترین شکل ممکن و در غالب "رباعیات" متبلورکرد.

هنگامی که از شهرت جهانی خیام و آغاز آشنایی اروپاییان با او سخن گفته می‌شود،  نام "ادوارد فیتزجرالد" (Edward FitzGerald) در صدر قرار می‌گیرد. فیتزجرالد، شاعر انگلیسی، در سال ۱۸۵۹ با ترجمۀ رباعیات خیام اندیشه و فلسفۀ او را به مردم مغرب‌زمین معرفی کرد و به سرعت دل فرنگیان روشنفکر و اندیشمند را ربود.

فیتزجرالد با برگرداندن رباعیات خیام نه تنها او را به دنیا معرفی کرد، بلکه تا امروز شهرت خود او هم به واسطۀ ترجمۀ اشعار خیام است. اینک ۱۵۰ سال ازاولین ترجمۀ رباعیات خیام به زبان انگلیسی می‌گذرد و اشعار این شاعر قرن یازدهم میلادی به ۸۵ زبان منتشر شده‌است. ترجمۀ رباعیات خیام فیتزجرالد که بازآفرینی اشعار این شاعر شرقی محسوب می‌شود، تا کنون نزدیک به ۲۰۰۰ بار تجدید چاپ شده‌است وبیش از ۱۳۵ طراح و نقاش مشهور در تدوین نسخه‌های این کتاب سهم داشته‌اند.

همین امر باعث شده تا این روزها کتابخانۀ ملی بریتانیا مجموعه‌ای از نسخه‌های خطی و چاپی در مورد عمر خیام و ادوارد فیتزجرالد را در معرض تماشای عموم قرار دهد.

نمایشگاه "رباعیات عمرخیام" که عکاسی از جزئیات آن ممنوع است، با نمایش عکس‌هایی از جدیدترین چاپ ترجمۀ رباعیات خیام که در اکتبر ۲۰۰۹ منتشر شده و "نیروت پوتاپی پات" (Niroot Puttapipat)، یکی ازمستعدترین طراحان جوان معاصر، تصویرگری آن را به عهده داشته، آغاز می‌شود.

در گرداگرد نمایشگاه ۷۵ رباعی ترجمه‌شده توسط  فیتزجرالد، امکان آشنایی بازدیدکنندگان با رباعیات خیام را میسر می‌سازد. بی‌گمان نخستین رباعی، که ترجمه انگلیسی آن بیشتر به برداشتی از رباعی خیام می ماند، توجه هر بازدیدکننده‌ای را به خود جلب می‌کند:

Awake! for Morning in the Bowl of Night
Has flung the Stone that puts the Stars to Flight:
And Lo! the Hunter of the East has caught
The Sultan’s Turret in a Noose of Light.

مجموعه عکس
خورشید کمند صبح بر بام افکند
کیخسرو روز باده در جام افکند
می خور که منادی سحرگه خیزان
آوازه "اِشرِبوا" در ایام افکند

 

بخشی از این نمایشگاه به چگونگی آشنایی فیتزجرالد با زبان فارسی اختصاص یافته‌است. "اورسولا سیمز- ویلیامز" (Ursula Sims-Williams) متصدی مجموعۀ ایران در کتابخانۀ ملی بریتانیا در این باره می‌گوید: "فیتزجرالد توسط "ادوارد بایلز کاول" (Edward Byles Cowell) با زبان فارسی آشنا شد. وی در ابتدا مثنوی "سلامان و ابسال" عبدالرحمان جامی را ترجمه کرد، اما هیچ مجله‌ای چاپ آن را نپذیرفت.  درسال ۱۸۵۶ ادوارد کاول یک نسخه خطی از رباعیات خیام را کشف کرد و آن را به فیتزجرالد داد. سه سال بعد فیتزجرالد ترجمۀ رباعیات خیام را به هزینۀ خودش منتشر کرد". 

ادوارد بایلز کاول یکی از استادان زبان‌های شرقی در انگلستان قرن نوزدهم بود که در کلکته کرسی زبان‌های هندی، بنگالی و سانسکریت داشت. او بعد از آن که روزی در کتابخانه یک کتاب گرامر زبان فارسی یافت، به آن علاقه‌مند شد و به صورت خودآموز زبان را فراگرفت. فیتزجرالد دوست نزدیک ادوارد کاول بود و از او فارسی آموخته بود.

داستان معروف شدن خیام و کتاب رباعیات او در غرب مانند افسانه است: ترجمۀ جادویی فیتزجرالد از رباعیات خیام،  کتاب کوچکی است که حتا نام مترجم بر روی آن نیست. کتابی ناموفق که در ابتدا هیچ خریداری نداشت، تا این که یک کتاب‌فروش لندنی آن را جزو کتاب‌های حراجی با قیمت یک پنی در جعبه‌ای در بیرون کتاب‌فروشی‌اش گذاشت. "ویتلی استوکز" (Whitley Stokes) که خود ویراستار بود، به طور اتفاقی خریدار این کتاب ارزان شد و پس از مطالعه به اهمیت اشعار خیام پی برد. او سپس چند نسخه از کتاب را خریداری کرد و یکی از نسخه‌ها را برای دوستش "روزتی" که شاعر و نقاش بود، فرستاد.

از همین زمان بود که رباعیات خیام بین روشنفکران اروپایی شناخته و او هر روز معروف‌تر و معروف‌تر شد، تا زمانی که اندیشه‌های این شاعر که چندین قرن پیش در نیشابور شکل گرفته بود، در همۀ جهان معرفی شد. کتاب فیتزجرالد در هزاران نسخه به چاپ‌های مجدد رسید  و طراحان و صحافان مشهور برای نقاشی و تزئین این اثر از یکدیگر پیشی جستند.

بنا بر گفته‌های خانم ویلیامز، تنوع در طراحی و صحافی کتاب فیتزجرالد، به شهرت بیشتر آن کمک کرده‌است. یکی از مشهورترین این صحافی‌ها کتاب "خیام بزرگ" است. شرکت صحافی "سانگورسکی و ساتکلیف" (Sangorski & Sutcliffe) که در انجام صحافی‌های مرصع شهرت بسیار داشت، زیباترین جلد از ترجمۀ فیتزجرالد را در پی چند سال تلاش آماده کرد و جلد رباعیات خیام با هزار قطعه جواهر چون یاقوت زرد، یاقوت ارغوانی، فیروزه و زمرد سبز تزیین شد.

جورج ساتکلیف با این باور که این کتاب نفیس در آمریکا بهتربه فروش می‌رسد، آن را به آن‌جا فرستاد، اما گمرگ آمریکا برای ترخیص آن مبلغ هنگفتی درخواست کرد که پرداخت آن مقدور نبود و به همین علت "خیام بزرگ" به لندن بازگردانده شد.

سپس او کوشید این اثر را در لندن به فروش رساند. سرانجام "گابریل ولز"(Gabriel Wells) آن را به قیمت ۴۰۰ و چند پوند که از ارزش واقعی آن بسیار کمتربود، خریداری کرد و تصمیم گرفت "خیام بزرگ" را با کشتی تایتانیک با خود به نیویورک ببرد. اما غرق شدن این کشتی باعث از بین رفتن آن شد.

سپس "استنلی بری" (Stanley Bray)، برادرزادۀ ساتکلیف، نسخۀ مشابهی از "خیام بزرگ" تهیه کرد، ولی آن هم  در جنگ جهانی دوم نابود شد. پس از جنگ، استنلی بری که هنوز انگیزۀ ساخت نفیس‌ترین جلد از کتاب فیتزجرالد را در سر داشت، نسخۀ سوم آن را تهیه کرد؛ نسخه‌ای که امروز در کتابخانۀ بریتانیا به نمایش گذاشته شده‌است.

خانم ویلیامز می‌گوید: "نسخۀ اصلی "خیام بزرگ" همچنان در اعماق اقیانوس است. اما این خوشبختی بزرگی است که ما امروز نسخۀ مشابهی از آن را دراختیار داریم و توانسته‌ایم آن را در این نمایشگاه در معرض دید عموم قرار دهیم".

نمایشگاه رباعیات عمر خیام و جلسات و کنفرانس‌هایی که امسال به مناسبت صد و پنجاهمین سال انتشار ترجمۀ فیتزجرالد از رباعیات خیام انجام گرفته‌است، حکایت ازاهمیت کار فیتزجرالد و پیش از آن، از بی‌همتایی اثر حکیم عمر خیام بر مردم چهار گوشۀ جهان دارد. فیتزجرالد هیچ‌گاه نکوشید ترجمۀ دقیقی از رباعیات ارائه کند و تنها دست به ترجمه‌ای آزاد با الهام از آن زد.

بی‌شک، فیتزجرالد تنها کسی نیست که خیام را ترجمه کرد، ولی نخستین کسی است که او را به کمک دوست خود ادوارد کاول کشف و به جهانیان معرفی کرد. با این کار، فیتز‌جرالد نه تنها توانست باعث شهرت جهانی خیام شود، بلکه نام خود را در کنار این شاعر و اندیشمند جاودانه ساخت.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهار نوایی

سیما بینا را بانوی ترانه‌های محلی ایران نامیده‌اند. صدای دلنشین و پر از احساس او در گوش و در دل چندین نسل از ایرانیان نشسته‌است.

از نه‌ سالگی با برنامۀ کودک رادیو، خوانندگی را آغاز کرد. از پانزده‌سالگی با برنامۀ گل‌های رادیو ایران و پس از آن برنامۀ گل‌های صحرایی همکاری داشت.

از آغاز خوانندگی‌اش پژوهش و بازخوانی ترانه‌های مردمی و فولکلوریک را، در گوشه و کنار کشور، در صدر کار موسیقایی خود قرار داد، فعالیتی که تا امروز ادامه دارد. او سال‌هاست آواها و کلمات زبان‌ها و لهجه‌های مختلف رایج در ایران را، از آذری و ترکمنی و بلوچ  می‌آموزد، تا بتواند ترانه‌های محلی آن خطه‌ها را با تنظیمی نو بازخوانی کند.

در دهه‌های اخیر که کنسرت‌هایش به خارج از ایران منتقل شده، نوازندگانش را طوری انتخاب می‌کند که از جنس موسیقی همان منطقه باشند؛ نوازندگانی که گاه از شهر و روستاهای دور و نزدیک می‌یابد. سیما بینا نامی شناخته‌شده در موسیقی محلی ایران است، اما موسیقی تنها هنر ماندگار او نیست.

او در رشتۀ نقاشی و طراحی تحصیل کرده و از دانشکدۀ هنرهای زیبا فارغ التحصیل شده‌است. نقاشی‌های او چندین بار در نمایشگاه‌های مختلف در معرض دید عموم قرار گرفته و به صورت مجموعه‌های کارت پستالی در ایران منتشر و آذین‌بخش لوح‌های فشرده و کتاب‌ها شده‌است. اما نفیس‌ترین کار سیما بینا مجموعه‌ای از لالایی‌های مادران ایرانی است که از گوشه و کنار کشور به تنهایی جمع‌آوری و بازخوانی کرده و به‌تازگی منتشر شده‌است.

کتاب "لالایی‌های ایران" حاصل رنج سفرهای سی‌سالۀ سیما بینا به شهرها وروستاهای مختلف و ملاقات با مادران پیر و جوان ایرانی است. او درحین سفرهایش برای جمع‌آوری ترانه‌های محلی ایران، متوجه اهمیت موسیقایی لالایی‌ها می‌شود، به‌ طوری که همۀ هم و غم خود را معطوف به گردآوری آنها می‌کند:

"در طول بیش از سی سال، که روستا به روستا و شهر به شهر در جستجو و جمع‌آوری نواهای موسیقی محلی ایرانی بوده‌ام، پی در پی با آوازهای لالایی - این آواز بی‌پیرایۀ مادران - آشنا شده‌ام. شماری از آنها را که ملودی پیچیده‌تری داشتند، در میان آهنگ‌های محلی اجرا و ضبط کردم. پس از چندی متوجه شدم این آوازها خود گنجینۀ فرهنگی بی‌نظیری هستند که اگر حفظ نشوند، کودکان آیندۀ ایران نشانی از آنها نخواهند یافت".

او در ادامه می‌گوید: "چیزی که به تدریج موجب شگفتی‌ام شده بود، تنوع و کثرت لالایی‌های ایرانی بود. در نخستین قدم‌ها دریافتم که این گنجینه‌ها را باید از درون زمان‌های گذشته بیرون آورم و بیشتر پای آوای مادربزرگ‌ها بنشینم".

بر همین مبنا او اشعار لالایی‌ها از تهران تا تنکابن، از شیراز تا شیروان، از گیلان تا گیلان غرب، کردستان، لرستان، بلوچستان و غیره را جمع‌آوری و اجرا می‌کند.

کتاب لالایی‌های ایرانی همراه با چهار لوح فشرده که معرفی‌کننده چهل لالایی برگزیده از مناطق مختلف ایران است و همچنین جزوه‌ای جداگانه از نت‌های لالایی‌ها، به دو زبان فارسی و انگلیسی جهت استفادۀ پژوهش‌گران بین‌المللی موسیقی و زبان و ادبیات در نظر گرفته شده‌است. نقاشی‌هایی که مؤلف طی دهه‌ها با الهام ازموضوع مادر و کودک آفریده نیز آذین‌بخش این مجموعه است.

اگرچه لالایی‌ها کثرت داشتند، اما سیما بینا به تنهایی دست به جمع‌آوری و انتشار آنها زد که آن هم در خارج از ایران انجام شد؛ اگر کسی به او یاری رسانده باشد، بر اساس مقدمۀ کتاب، بیشتر بستگان درجۀ اول مؤلف هستند.

در گزارش مصور این صفحه، بانوی ترانه‌های محلی ایران از انگیزه و  یافته‌های خود در راه این پژوهش سخن می‌گوید. در اين گزارش عکس‌های عکاسان مسعود مستوفی، محمد کوچکپور کپورچالی و محمد حسین شبیری به کار رفته‌اند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امید صالحی

بسیاری ازمسیحیان جهان روز ۲۵ دسامبر را به عنوان زادروز مسیح جشن می‌گیرند، اما در ایران مسیحیان ارمنی از ششم ژانویه به عنوان روز تولد مسیح تجلیل می‌کنند.

مسیحیان ایران روز ششم ژانویه برای مراسم دعا و نیایش به کلیسا می‌روند و پس از خواندن دعا و خوردن نان فطیر که به شراب آغشته شده، بقیه مراسم را در خانه‌هایشان برگزار می‌کنند.

به اعتقاد مسیحیان، این تفاوت زمان برای برگزاری کریسمس اختلاف مذهبی یا چندگانگی روایت دینی نیست. در سال‌های ابتدایی رسمی شدن آیین مسیحیت روز ششم ژانویه در تقویم تمامی کلیساها زادروز مسیح و غسل تعمید او محسوب می‌شد، اما به تدریج بنا به تدبیر کلیسای کاتولیک زادروز مسیح به ۲۵ دسامبر، روز تولد میترا یا مهر ایرانی، انتقال یافت و این دو واقعه به هم پیوند داده شد. پس از آن که کیش مهرپرستی از فراز تمدن‌های غربی و شرقی به حاشیه رفت، روز میلاد مسیح در همان تاریخ ۲۵ دسامبر ابقا شد. ولی کلیساهای شرقی که قائل به انتقال این روز و برگزاری کریسمس نشدند، همچنان رویه خود مبنی بر برگزاری جشن میلاد در ششم ژانویه را ادامه دادند.

بیشتر ارمنی‌های ایران نیز به تبعیت از کلیساهای شرقی کریسمس را در روز ششم ژانویه جشن می‌گیرند. هرچند آشوریان و کلدانیان و مسیحیان کاتولیک ایران نیز که تعدادشان کمتر از ارتدوکس‌ها و گریگوری‌هاست، ۲۵ دسامبر را به عنوان کریسمس جشن می‌گیرند. ولی به اعتقاد خود مسیحیان ایران، تفاوت در زمان برگزاری جشن میلاد به معنای تفاوت در رعایت آداب و سنن آن نیست و نمادهای زادروز مسیح و سال نو همچون درخت کاج، بابانوئل و شام عید در بین همۀ مسیحیان مشترک است.

ایرانیان سنت بابا نوئل را هم همچنان زنده نگه داشته‌اند. به باور آنها، سانتا کلاوس (بابانوئل) اسقف کلیسای میرا (در ترکیه) بود؛ روحانی‌ای که ظرف سه شب با گوزن‌های خود به شهر باری ایتالیا سفر کرد، تا هزینۀ عروسی سه دختر یک نجیب‌زادۀ ایتالیایی را تأمین کند. کشیشان هلندی و بلژیکی به تقلید از او پس از مرگش سنت هدیه دادن به کودکان را پاس داشتند، تا این که اسقف 'میرا' در فرهنگ‌های مختلف نامیرا شد و تبدیل به نماد کریسمس شد.

ارمنی‌های ایران در اجرای سنت‌هایی چون برپایی درخت کریسمس و تزیین آن و شام عید از فرهنگ ایرانی هم وام گرفته‌اند. پختن مرغ وماهی در شب عید یکی از رسوم عمدۀ مسیحیان ایران است. آنها در روز عید دید و بازدید از دوستان و بزرگان خانواده را فراموش نمی‌کنند و از میهمانی و جشن غافل نمی‌شوند. شب‌زنده‌داری و شادی بیشتر برای جوانان جذاب است، اما بزرگان خانواده به مراسمی چون دیدار از بزرگان و خانواده‌هایی که در سال گذشته عزیزی را از دست داده‌اند هم توجه می‌کنند.

در سال‌های اخیر خانواده‌ها کمتر از درخت کاج طبیعی برای مراسم کریسمس استفاده می‌کنند. بیشتر درخت‌ها پلاستیکی شده‌اند، چون اجازۀ قطع درخت‌های شاداب و سالم داده نمی‌شود. اما این چیزی از شور کریسمس کم نکرده و همچنان خانواده‌ها درخت کاج را جزء اصلی مراسم زادروز مسیح می‌دانند.

ششم ژانویه در ایران همزمان با ۱۶ دی‌ماه است. معمولا مدارس ارمنی‌ها به مناسبت کریسمس تنها دو روز تعطیل است؛ آن هم به خاطر همزمانی امتحانات با جشن کریسمس.

یکی دیگر از سنت‌های رایج در ایام کریسمس که شباهت زیادی به جشن سال نو ایرانیان دارد، خریدن و پوشیدن لباس نو است. و البته، خانه‌تکانی. زنان در این ایام مشغول آماده کردن خانه برای عید می‌شوند و مثل روزهای نزدیک به سال نو ایرانی، همه جا را برای شادی و نیایش تمیز و آماده می‌کنند.

در روزهای نزدیک به کریسمس محله‌های ارمنی‌نشین شهرهای ایران، به ویژه تهران، شاد و سرزنده است. مردم از مغازه‌های شاد و رنگارنگ کارت پستال و هدیه می‌خرند و برخی نقاط شهر مثل روزهای نزدیک به نوروز شلوغ می‌شود.

در نمایش تصویری این صفحه صحنه‌هایی را از جشن کریسمس ارمنی‌ها در تهران می‌بینید.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ساجده شریفی

ارنست همینگوی، نویسنده و روزنامه‌نگار آمریکایی سدۀ بیستم میلادی، پس از دیدن بسیاری از شهرهای جهان، در یادداشت‌های روزانه‌اش می‌نویسد که انسان با ساختن هر شهر، افسانه‌ای هم برایش می‌سازد. در خاطر ما، افسانۀ پاریس، عشق‌ورزی و هنر است و در خاطر همینگوی یک جشن بیکران. اما برای حفظ هر افسانه‌ای گویی باید همواره از واقعیت کناره گرفت. به رؤیاها پناه برد و از هر تلاشی برای پرده‌دری از رازها، دوری کرد.

وقتی که نخستین بار٬ به شهری پا می‌گذاریم، همه چیز تازه است. مثل آلیس در سرزمین عجایب سرمان به هر سو می‌چرخد، تا تمام تازه‌ها را ببینیم. پیش می‌آید که ده‌ها بار در یک خیابان گم شویم. و در پاسخ به پرسش عابری آن قدر خیره‌اش شویم و جوابی نداشته باشیم که بفهمد ما هنوز غریبه‌ایم و بی هیچ انتظاری خودش راهش را بکشد و برود.

پیش می‌آید که در پاریس باشیم. در خیابان‌های رنگی و طولانی قدم بزنیم. مثل گنگ خواب‌دیده به همه چیز و همه کس خیره شویم. پیش می‌آید که از مترو پیاده شویم، اما بیرون نرویم. به تماشای عابرانی بنشینیم که هنوز بینشان غریبه‌ایم. تلاش می‌کنیم افسانۀ شهری را که به آن رسیده ایم، به یاد بیاوریم، اما انگار چیزی بر این شهر گذشته که پازل افسانه‌اش تکه‌هایی کم دارد.

اگر از شهری با آفتاب و آسمان آبی آمده باشی، شاید باران در روزهای اول، شگفت‌زده‌ات کند. آن قدر که چترت را می‌بندی و راه می‌افتی پی ابرها و از خیابان‌های زیادی می‌گذری و آدم‌های زیادی می‌بینی که چترهایشان را باز کرده‌اند. شب که می‌شود، رد چراغ‌های رنگی را می‌گیری، تا به رود برسی که درست از وسط شهر می‌گذرد و می‌روی زیر پل تا زوج‌هایی را ببینی که عاشقانه هم را در آغوش کشیده‌اند.

زمان می‌گذرد و تو هنوز در پاریس هستی. دیگر کم پیش می‌آید خیابانی را گم کنی. عادت کرده‌ای بدون نگاه به تابلوها سر کدام چهارراه بپیچی و وارد کدام خیابان شوی و از کدام کوچه میانبر بزنی. زمان می‌گذرد و عادت می‌کنیم و از کشف افسانه‌ها دست می‌کشیم و یاد می‌گیریم که مثل بقیه باید به زندگی‌مان بچسبیم و روزمرگی شهر آن قدر وقت می‌گیرد که دیگر جایی برای رازورزی و افسانه‌سازی نمی‌ماند. با اینکه می‌دانی روزمرگی خسته‌ات می‌کند و واقعیت لخت این شهر، نمی‌گذارد که دیگر دوستش داشته باشی.

این طور می‌شود که هر غروب تنها چیزی که می‌بینی هجوم پاریسی‌ها به درهای متروست. انگار نیرویی نامرئی می‌ترساندشان از لختی درنگ در پیاده‌رو. هلشان می‌دهد به دالان‌های دراز مترو و چند ایستگاه بعد همان نیرو می‌چپاندشان در خانه‌های کوچک چندمتری که بزرگترین سهم‌شان از جهان بیرون، تنها یک پنجره است که آن هم احتمالاً به پنجرۀ ساختمان روبرویی چسبیده و پرده‌اش هم کشیده‌ است. می‌بینی که وقتی باران می‌بارد، کسی هوس خیس شدن ندارد. کم کم چترهای باز را دوست نداری. این سقف‌های کاذب که آسمان را تا ارتفاع تو پایین می‌کشند و نفست را بند می‌آورند. کم کم دوستانی را که پیدا کرده‌ای، نمی‌توانی در آغوش بکشی و باهاشان دست بدهی چون بیماری شایع شده که تمام شهر واکسنش را زده‌اند و تمام شهر مراقبند مریض نشوند، اما نمی‌فهمی چرا تمام شهر سرفه می‌کنند.

زمان که می‌گذرد چیزهایی را در شهر می‌بینی که دلت نمی‌خواهد باورشان کنی؛ که پاریسی ها وقت ناهار طولانی ندارند تا وقتی که "فست فودی‌"ها ساندویچ دارند؛ که دم غروب آن قدر از کار خسته‌اند که حوصلۀ لبخند زدن ندارند؛ آن قدر عجله دارند که وقت دیدن انسان و آسمان را ندارند؛ آن قدر کار دارند که وقت مریض شدن ندارند و آن قدر از این واگیر نفرین‌شده ترس دارند که جرأت بوسیدن که هیچ، حتا دست دادن هم ندارند. و این قدر، ویترین‌ها خرج دارند که فقط جنس‌های خیلی گران دارند و این شهر آن قدر حریم خصوصی دارد که مست و مریض‌های رهاشده در گوشۀ خیابان‌ها را نبیند. چرا این شهر این طور می‌کند؟ می‌پرسی هزار بار از خودت و جوابی نداری. می‌پرسی از دیگران و جواب می‌دهند که عادت می‌کنی.

یکی از روزهایی که سال پیر شده‌است و آخرین نفس‌هایش را می‌کشد - که می‌رود تا آخرین روزهایش را بگذراند و تقویم را به سال نوتری تحویل بدهد - تصمیم می‌گیری که عادت کنی. اما از خانه که بیرون می‌آیی شهر تفاوت کرده‌است. آن قدر که شاید دوباره در خیابان‌ها گم بشوی. به ویترین‌ها نگاه می‌کنی که چراغانی‌تر از قبلند. به قیمت‌ها که ده‌ها بار ارزان‌تر شده‌است. به آدم‌ها که شتاب‌شان را گذاشته‌اند ته کوله‌شان و با تأمل در پیاده‌روها راه می‌روند و یک طوری راه می‌روند که انگار "آلیس"اند در سرزمین عجایب که می‌خواهند همه چیز و همه کس را تماشا کنند. وقت دارند که گل بخرند. درخت‌های کاج کوچک، تمام شهر را فتح می‌کنند. مثل روزنامه هر کس یکی‌شان را در دست دارد.

روزهای بعد همین طور همه چیز رازآلوده‌تر می‌شود؛ آن قدر که دیگر عادتی در کار نیست. غریبه‌ها به هم لبخند می‌زنند. دوست‌ها از مریضی نمی‌ترسند . با هر سلام هم را در آغوش می‌کشند؛ یک طوری که انگار عمری است هم را ندیده‌اند.

کره‌های رنگی از در و دیوار شهر آویزان می‌شوند. ریسه‌های گل و ستاره از ورودی مغازه‌ها، برچسب‌های حراج از تن مانکن ها. هر روز بابا نوئل‌ها تکثیر می‌شود، که چتر ندارند، اخم ندارند، عجله ندارند و هیچ عادتی به هیچ روزمرگی ندارند.

یک روز بلاخره برف می‌بارد. انگار این شهر به برف هم عادت ندارد. روزی که برف می‌بارد، می‌بینی که همه در تحرکند برای ضیافتی که در راه است، برای رؤیایی که در سال یک بار می‌آید.

برف می‌آید. پاریسی‌ها شهر را آذین می‌بندند، درختچه‌های سبزشان را می‌آرایند، خانه‌هاشان را پر می کنند از کادو و جیب‌هایشان را از شکلات. هر جا که بشود، آدم برفی می‌سازند و بر سطح برف‌های دست‌نخورده پیام تبریک سال نو می‌نویسند.

این روزهای آخر پاریس بی‌شتاب است. برف آرام آرام از آسمان پایین می‌آید و بابا نوئل سوار بر برف‌ها، قرار است به زمین بیاید.

روزها آرام آرام به سال نو پیش می‌روند و پاریس به افسانه‌اش.

در کریسمس هر رویایی ممکن است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

ارگ بم را گویا هفتواد بنا کرد. او با اشکانیان جنگید و فرمانده آنان هم شد. اما سرانجام اردشیر بابکان بر او چیره شد. این داستان را فردوسی پرداخته و از آن داستانی دلنشین ساخته.

به گفتۀ فردوسی، روزی دختر "هفتواد" در راه بازگشت به خانه سیبی یافت و در آن سیب کرمی بود. دخترک کرم را به خانه ‌برد و از آن مراقبت کرد. حضور کرم برای او و خانوداده اش خوش‌یمن بود و او در کار خود که پنبه ریسی بود توانایی بیشتر یافت.  پدرش هم به دنبال آن با جنگاوری شهرهای همسایه را تصاحب کرد. او ثروتمند شد و دژی را بالای کوه در بم ساخت. پس از آن مردم اطراف به خاطر در امان ماندن از حملۀ قبایل چادرنشین به دامنۀ کوه پناه ‌بردند و خانه‌های خشتی با دیواری قطور به دور خود  ساختند که ارگ بم شد.

ارگ بم بارها در تاریخ خود به تصرف فاتحان در آمده است؛ از ساسانیان تا نادرشاه. آخرین بار در نبردهای میان آغامحمد خان قاجار و لطفعلی خان زند در اوائل قرن سیزدهم قمری مردم ساکن ارگ قتل عام شدند و نوشته شده که آغامحمد خان از کله ها مناره ساخت.  این اتفاق باعث تیرگی چهرۀ ارگ در نظر ساکنان آن شد. آنها کم کم زندگی بیرون را ترجیح دادند. این روند مهاجرت تا ۱۵۰ سال پیش ادامه داشت و در آخر ارگ در زمان پهلوی اول به یک پایگاه نظامی تبدیل شد.

زندگی پرماجرای ارگ به همین جا ختم نمی‌شود. درست شش سال پيش، ارگ بر اثر زلزلۀ ۶/۶ ریشتری به تلی از خاک تبدیل شد.  بلافاصله بازسازی ارگ از سر گرفته شد. اما به گفته کارشناسان، زودترین زمان باسازی ارگ ۱۵ تا ۲۰ سال است.

اگر در بم قدم بزنی، می‌بینی که بم آرام آرام دارد جان می‌گیرد. اما هنوز مانده تا بم بشود. این حرف من نیست. حرف آجرهای لخت و اسکلت‌های نیمه‌تمام ساختمان‌های شهر است. این ادعا در نگاه‌های بهت‌زده و حیران بازماندگان زلزلۀ ۵ دی‌ماه ۱۳۸۲ نمایان است؛ بازماندگان آن شب تاریک و سرد. به قول آنها، عدۀ زیادی آن شب از سوز سرما مردند.

وارد ارگ که می‌شوی، می‌بینی که حاشیۀ مسیر کوتاهی از دروازۀ اول تا دروازۀ دوم را که خطر ریزش آوار آن‌جا کمتر است، با میله‌های آهنی حصار کشیده‌اند و بازدید‌ها به همان جا خلاصه می‌شود. فضای ارگ بوی کاهگل می‌دهد. در قسمت شرقی هم گرد و غبار به هوا رفته‌است و  نوار نقاله‌ای آوارها را بی‌رحمانه به خارج از ارگ می‌ریزد.

در قسمت‌های دیگر ارگ هم کارگرها مشغول بازسازی هستند. کارگرهایی که با شوق و سرسختانه خشت روی هم می‌چینند.

حسین بناست. هر کارگر برای شش ماه زیر دست او کار می‌کند و بعد از آن در جای دیگر ارگ مشغول به کار می‌شود. او می‌گوید: "باید ارگ هرچه زودتر بازسازی شود. این ارگ اعتبار شهر ماست. با دل و جان این‌جا کار می‌کنیم".

شاید حرفش درست باشد. ارگ اعتبار بم است و هم مایۀ رونق شهرشان.

حمید که ۱۵ سال دارد، مأمور حراست ارگ است. وی می‌گوید: "تعداد بازدیدها خیلی کم شده‌است. قبل از زلزله دست کم روزی دوتا اتوبوس جهانگردی که پر از گردشگر بود، کنار ارگ می‌ایستاد. ولی الآن کسی اشتیاقی برای دیدن این ارگ فروریخته ندارد. خود مردم هم کمتر رغبتی به این‌جا نشان می‌دهند. گذشته از اینها، بعد از زلزله شهر ناامن شده. مهاجرهایی که معلوم نیست از کجا آمده‌اند، در این شهر ساکن شده‌اند. دیگر شهر ما آن شهر قدیم نیست."

از ارگ خارج می‌شوم و از میان نخلستان‌ها به بهشت زهرای بم می‌رسم. عصر پنجشنبه است. بر خلاف هر جای دیگر دنیا که یک قبر هست و چند نفر بر سر آن نشسته‌اند، این‌جا یک نفر عزادار چند عزیزش است. این‌جاست که تمام ویرانی ارگ عظیم در برابر این همه سنگ قبر رنگ می‌بازد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرنوش تهرانی

اگرچه سلطانیه تاریخ دور و درازی دارد و از هزاره‌های پیش از میلاد، جایگاه جوامع پیشرفتۀ انسانی بوده‌است، اما اوج شکوفایی آن در عصر مغول (سده ۱۳ و۱۴ میلادی) رقم خورد. مغولان که خوی بیابان‌گردی داشتند و علاوه بر اسبان و استران بسیار، رمه‌های بزرگی را با خود جابه‌جا می‌کردند، پس از فتح ایران، در جستجوی مناطقی بودند که برای چرای احشام مناسب باشد.

سلطانیه یا همان "شهرویا‍ژ" کهن چنین بود. این منطقه دارای چمنی وسیع به وسعت ۳۵ کیلومتر مربع است که در آن یکی از بهترین گونه‌های علف به بلندی ۳۰ تا ۹۰ سانتی‌متر می‌روید. مغولان، سلطانیه را "قنقوراولانگ" به معنای چمن و مرتع می‌خواندند و به سبب وجود آب و مرتع و امکان تهیه آذوقه، اتراق‌گاه خود قرار دادند.

پایتخت ایلخانان مغول ابتدا در مراغه بود و سپس به تبریز منتقل شد. سلطانیه بر سر راه خراسان به این هر دو شهر قرار داشت و به تدریج اهمیت بیشتری پیدا کرد، تا آن جا که وقتی نوبت به "اولجایتو" یا سلطان محمد خدابنده رسید، این شهر را به پایتختی برگزید و از همین زمان سلطانیه خوانده شد.

قبل از آن در دورۀ سلطنت "ارغون"، برادر بزرگ‌تر الجایتو، طرحی برای ساخت یک شهر و بنای قلعه‌ای بزرگ در سلطانیه ریخته شده بود و ظاهراً همان طرح در دورۀ الجایتو پی گرفته شد. شهر جدید در مدت ده سال از ۱۳۰۴ تا ۱۳۱۴ میلادی ساخته شد و علاوه بر ارگ سلطنتی، دارای مسجد، بازار، کاروان‌سرا و محله‌های مسکونی بود.

همچنین درون ارگ سلطنتی بناهایی وجود داشت که از نفوذ اسلام در آیین‌ها و تشریفات سلطنتی ایلخانان تازه‌مسلمان حکایت می‌کرد. این بناها با نام‌هایی چون ابواب البر، دارالشفاء، دارالضیافه، دارالحفاظ، دارالحدیث، دارالقرآن و مسجد و مدرسه در حافظۀ تاریخ ثبت شده‌اند و مورخان عصر مغول را برآن داشته‌اند که در وصف سلطانیه بنویسند: "هرگز مثل آن در جهان کس ندیده و نشنیده" یا " به مرتبه‌ای رسانید که از بلاد ربع مسکون معمورتر شد."

شاید این اوصاف کمی اغراق‌آمیز به نظر آید، اما این که یکی از بناهای آن شهر پس از گذشت هفتصد و اندی سال هنوز لقب بزرگ‌ترین گنبد آجری جهان را یدک می‌کشد، نشان از شکوه پایتخت اولجایتو دارد. نام این بنا "گنبد سلطانیه" است و با وجود صدمات بسیار عوامل طبیعی و انسانی، تنها بنای سرپا در محوطۀ ارگ سلطنتی سلطانیه است.

مابقی بناها که باستان‌شناسان در سال‌های اخیر پایه‌هایشان را از زیر خاک بیرون کشیده‌اند، همگی از میان رفته‌اند. در واقع، سلطانیه به همان سرعتی که به خود بالید، رو به انحطاط رفت. پس از مرگ اولجایتو، از رونق افتاد و در دوره‌های بعد در کشاکش مدعیان قدرت و دست به دست شدن‌های مکرر ویرانی‌های بسیار را تجربه کرد؛ تا به امروز رسید که شهر کوچک و محرومی است در استان زنجان.

دربارۀ علت ساخت گنبد سلطانیه و کاربری اصلی آن سخن‌های گوناگون گفته‌اند. منابع مکتوب،اطلاعات جزئی و دقیق در این باره نمی‌دهند و نظرهای گوناگون و گاه متضادی ارائه می‌کنند. وضع فعلی بنا هم گاه بیش از آن که تاریخچۀ بنا را روشن سازد، بر معماهای موجود می‌افزاید.

نظر مشهور و غالب این است که این بنا برای آرامگاه اولجایتو ساخته شده‌است، هرچند که هیچ اثری از گور او در این مکان به دست نیامده‌است و اساساً معلوم نیست که اولجایتو به آیین مسلمانی درگذشت و به خاک سپرده شد یا به آیین مغولی؟

با این حال، چرایی و چگونگی ساخت گنبد سلطانیه یک چیز است و ارزش‌های معماری و هنری آن چیز دیگر. این بنا هر گونه و برای هر چه که ساخته شده، بی‌شک نقطۀ عطفی در تاریخ معماری ایرانی است و تأثیراتش بر معماری عصر مغول و پس آن به روشنی قابل ردیابی است.

در سال ۲۰۰۶ میلادی، سازمان یونسکو، گنبد سلطانیه واقع در ۳۸ کیلومتری جنوب شرقی زنجان را در فهرست میراث فرهنگی جهانی ثبت کرد. این هفتمین اثر تاریخی ایران بود که تا آن زمان در فهرست آثار جهانی جای می‌گرفت.

گزارش مصور این صفحه گشت کوتاهی است درگنبد سلطانیه.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش رجبیان

"هنگامی که درد زایمان، حضرت مریم را فرا گرفت، زمستان بود. وی به کنار درخت خرمای کهنسال و خشکی رفت و به آن تکیه داد. در مدت کوتاهی درخت خشک، سبز شد و برگ درآورد و خوشه‌های خرما از آن آویزان شد و این دو معجزه بود..."

این روایتی است که در ادبیات مسیحی معاصر برای توجیه حضور درخت کاج در مراسم تجلیل از زایش عیسی مسیح آمده‌است که گویا برای بزرگداشت آن رویداد شگرف اکنون هم مسیحیان در ایام جشن مولود پیامبرشان کاجی را آرایش می‌دهند. و می‌گویند، چون در کشورهای سردسیر درخت خرما نمی‌روید، کاج همیشه‌سبز جایگزین خرما شده‌است.

برخی هم ریشه‌های درخت کریسمس را به پردیس آدم و حوا می‌کشانند و آن را نماد همان درختی می‌دانند که آدم و حوا نبایست میوه‌اش را می‌خوردند، تا در بهشت، جاودانه بمانند. حتا در آلمان که خاستگاه آیین آرایش درخت کریسمس به شیوۀ کنونی محسوب می‌شود، به این درخت Paradeisbaum (درخت پردیسی) می‌گفتند.

اما آنانی که این موضوع را بر پایۀ داده‌های تاریخی تحقیق کرده‌اند، معتقدند که سنت آراستن درخت کاج در ایام کریسمس به شیوه‌ای که اکنون هم مرسوم است، به آلمان سدۀ شانزدهم میلادی برمی‌گردد. از همان جا بود که این آیین به دیگر کشورهای فرنگی و آمریکا راه یافت و در سدۀ بیستم تقریباً جهانگیر شد.

داستان ورود درخت کریسمس به انگلستان هم شنیدنی است که می‌گویند در دوران سلطنت ملکه ویکتوریا رخ داده ‌است. شهبانوی بریتانیا برای دید و بازدید با خویشاوندانش به آلمان سفر می‌کند و با شهزاده آلبرت آشنا می‌شود. این آشنایی به ازدواج می‌انجامد و شهزاده آلبرت سنت آراستن درخت کاج در ایام کریسمس را با خودش به دربار ویندزور بریتانیا می‌آورد. بدین گونه نخستین درخت کریسمس در بریتانیا سال ۱۸۴۱ در دربار سلطنتی آراسته شد. به دلیل محبوبیت فراوان شهبانو در میان توده‌ها این سنت در مدتی کوتاه به خانه‌های مردم عادی هم راه یافت.

یعنی پیشینۀ این آیین چندان تیره و تار نیست و مربوط به تاریخ معاصر است، اما ریشه‌های آن به ژرفای تاریخ باستان می‌رسد. و نه در اروپا که اکنون پرچم‌دار این آیین به شمار می‌آید، بلکه در خاور میانه که اکنون سنت درخت‌آرایی برایش غریب است.

در عهد باستان که مردم به درستی پرتو خورشید را مایۀ حیات می‌دانستند، از کم‌تابی خورشید به‌شدت می‌ترسیدند. در بابل و مصر باستان برای مقابله با این نگرانی که آفتاب در حال ناپدید شدن است، در درازترین شب‌های سال، به ویژه شب یلدا، برگ‌های سبز نخل خرما را روی در و دیوار خانه‌هاشان می‌آویختند. گیاهان همیشه‌سبز نمایانگر امیدواری مردمان تمدن‌های باستانی به بازگشت سبزی و شکوفایی و گرما بود.

برخی از پژوهشگران از موجودیت رسم مشابهی در ایران باستان هم گزارش می‌دهند و تصویر درخت سرو در میان نقش‌های برجستۀ تخت جمشید را گواه می‌آورند. به گفتۀ آنها، ایرانیان باستان در شب یلدا درخت‌های همیشه‌سبز سرو را که نماد راستی و مقاومت در برابر سختی‌ها و سرما بوده، می‌آراسته‌اند.

از آن دوران هم گفته‌ها و نوشته‌هایی تا به ما رسیده ‌است. از اِرِمیای یهودی، دومین نبی اعظم عهد عتیق که در سده‌های ۷ و ۶ پیش از میلاد می‌زیسته ‌است، چنین نقل شده:

"خداوند چنین می‌فرماید: راه و روش مشرکان را فرا نگیرید و از نشانه‌های ملکوتی نترسید؛ مشرکان هستند که از آنها بیم دارند. آیین‌های این مردم بیهوده است: یکی درخت را در بیشه قطع می‌کند؛ کارگری با تبر. آنها درخت را با سیم و زر می‌آرایند و با میخ و چکش استوارش می‌کنند تا نجنبد." (ارمیا؛ ۱۰ : ۲-۴).

پس رسم آراستن درخت در خانه‌ها پدیدۀ نوینی نیست و در گذشته از سوی دست کم یکی از سرآمدان دین‌های سامی نکوهش شده‌ است. با تکیه به همین کلام منسوب به ارمیاست که برخی از فرقه‌های اصول‌گرای مسیحی درخت کریسمس را ویژۀ مشرکان می‌دانند و خود از آراستن درخت کاج در ایام کریسمس پرهیز می‌کنند. در آغاز، این نوع مخالفت‌ها با درخت کریسمس بیشتر بود، اما جنبۀ شور و شادی انجام این آیین، شمار هواداران آن را بیشتر کرده‌ است.

حتا در برخی از کشورهایی که اغلب جمعیتشان مسیحی نیستند، آراستن درخت کریسمس مرسوم شده‌است. تاجیکستان و دیگر کشورهای آسیای میانه که زمانی تحت سلطۀ روس‌ها بوده‌اند، این آیین را پذیرفته‌اند. همه‌ساله در میدان مرکزی دوشنبه، پایتخت تاجیکستان، کاج بلند و باشکوهی آراسته می‌شود. درخت کریسمس از لوازم برگزاری جشن سال نو در خانه‌های بیشتر تاجیکان است.

در گذشته مردم دقیقاً همان کاری را می‌کردند که ارمیا می‌گوید: کاجی را از بیشه می‌بریدند و به خانه می‌آوردند و آن را تزیین می‌کردند. رفته رفته بینش زیست‌محیطی به قضیه چیره شد و در سدۀ ۱۹ میلادی باز هم در آلمان برای نخستین بار درخت مصنوعی کریسمس آفریده شد. شاخه‌های این درخت مرکب از پرهای غاز بود؛ آغشته به رنگ سبز.

نخستین کاج‌ مصنوعی مدرن، سال ۱۹۳۰ در ایالات متحدۀ آمریکا تولید شد. از آن به بعد بیشتر مردم درخت‌های مصنوعی را بر کاج‌های طبیعی ترجیح دادند؛ چون بدین گونه هم وجدان زیست‌محیطی‌شان آسوده بود و هم خرج کمتری داشتند.

اما استفاده از کاج‌های طبیعی همچنان از واقعیت‌های روزگار ماست. بسیاری از خانواده‌ها ترجیح می‌دهند که در ایام کریسمس، بوی طراوت کاج‌ جنگلی فضای کریسمسی خانه‌شان را مکمل کند و حاضرند که برای این کار پول بیشتری بپردازند. چون کاج‌های مصنوعی ارزان‌تر از درخت‌های طبیعی‌اند و افزون بر این، کاج‌های مصنوعی را می‌توان برای سال‌های متمادی به کار برد.

در گزارش مصور این صفحه که فرانک کیاسرایی تهیه کرده ‌است، به یک خانوادۀ ایرانی در لندن سر می‌زنیم که ایام کریسمس‌شان با کاج آراسته، مزین است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.