۱۴ اکتبر ۲۰۰۹ - ۲۲ مهر ۱۳۸۸
دانش رودینی
میدان ترافالگار در قلب لندن، یکی از پر جنب و جوشترین نقاط این شهر است. نبرد تاریخی ترافالگار که حدود چهار دهه پیش از ساخت این میدان (۱۸۴۵ میلادی)، بین نیروی دریایی بریتانیا به رهبری آدمیرال نلسون، و فرانسه و اسپانیا در گرفته بود، به پیروزی بریتانیا انجامید. ترافالگار نام محل وقوع آن نبرد در جنوب غرب اسپانیاست که از عبارت عربی "طرف الغرب" گرفته شدهاست.
در مرکز میدان ترافالگار بر ستونی از سنگ خارا به ارتفاع ۴۶ متر، مجسمۀ نلسون قرار دارد. در اطراف این میدان، چهار سکو ساخته شده که روی سهتای آنها مجسمههای برنزی از شخصیت های سیاسی و تاریخی بریتانیا از جمله جرج چهارم، پادشاه سابق این کشور نصب شدهاست. سکوی چهارم در قسمت شمالغربی میدان در سال ۱۸۴۱ ساخته شد، اما با توجه به نبود بودجۀ کافی برای ساخت مجسمۀ مربوطه هیچ وقت بر روی آن چیزی قرار نگرفت.
در سالهای اخیرخالی بودن این سکو توجه بسیاری از هنرمندان را به خود جلب کرد، تا از آن برای نمایش کارهای هنری معاصر استفاده شود. پس از نمایش موقتی چند اثر هنری بر روی این سکو بوریس جانسون، شهردار لندن، نام آنتونی گورملی (Antony Gormley) و یینکا شونیبار(Yinka Shonibare) را از یک فهرست شش نفری که برای ارائۀ هنرشان نامزد شده بودند، اعلام کرد.
از ششم ژوئیه تا ۱۴اکتبر ۲۰۰۹ نوبت آنتونی گورملی، مجسمهساز معروف انگلیسی بود که هنرنمایی کند. اثر کشتی در بطری توسط یینکا شونیبار، هنرمند آفریقائی تبار بریتانیا در آوریل سال آینده به نمایش گذاشته خواهد شد.
آنتونی گورملی اهل لندن است و در رشتۀ مردمشناسی و باستانشناسی و تاریخ هنر کالج ترینیتی کمبریج تحصیل کردهاست. بیشترین شهرت او حاصل ساخت مجسمۀ "فرشتۀ شمال" به ارتفاع ۲۰متر در نزدیکی شهر نیوکاسل و ۱۰۰مجسمه در امتداد سه کیلومتری ساحل کرازبی در شمال انگلستان است.
اما همۀ طرحهای پیشنهادی آنتونی گورملی موفق نبودهاست. برخی از طرحهای او را مقامات شهرها بیش از حد بیپرده و زننده ارزیابی کردهاند. یک نمونۀ آن، طرح مجسمۀ "مردی در حال انزال" است که قرار بود در دریاکنار شهر سیاتل آمریکا نصب شود و هر پنج دقیقه یک بار آب دریا را به مدت ۱۱ ثانیه از راه آلتش بیرون بریزد. گورملی در توضیح فلسفۀ این طرح غیرمتعارف گفته بود: "قصد من این بود که به مفهوم "فواره" دیدی طنزآلود داشته باشم. چون همه میدانند که فواره حاصل تخیل مردان دربارۀ انزال دایمی است." این طرح، بیجا و بیمورد تلقی شد و به ثمر نرسید.
گرایش گورملی به تصویر اندامهای برهنه در دیگر کارهای او نیز مشهود است، مانند طرح نصب ۳۱ تندیس مردان برهنه برفراز ساختمانهای معروف و گذرگاههای مرکز لندن که در سال ۲۰۰۷ اجرا شد و توجه بسیاری را جلب کرد.
اما این روزها شهرت وی بهخاطر اجرای برنامۀ "یکی و دیگری" بر روی سکوی چهارم در میدان ترافالگار به اوج رسیده است که در نوع خود یک سنتشکنی دیگر است.
هدف این برنامه که براساس ایده و تحت مدیریت آنتونی گورملی انجام گرفت، این بود که هر ساعت یک نفر روی سکوی چهارم میدان ترافالگار میرفت. این برنامه به مدت صد روز تا ۱۴ اکتبر ادامه داشت و در این مدت مجموعاً ۲۴۰۰ تن از سراسر بریتانیا هر کدام برای یک ساعت، تا پایان برنامه بر روی این سکو رفتهاند.
هر فردی میتوانست برای حضور در این برنامه ثبت نام کند. اما از آنجا که تعداد داوطلبان بسیار بود، این انتخاب به صورت قرعهکشی رایانهای انجام گرفت. فرد منتخب باید به مدت یک ساعت بر روی سکو قرار میگرفت و در این مدت هر کاری را که دوست داشت، انجام میداد. این برنامه به صورت زنده از طریق اینترنت پخش میشد. برخی از شرکتکنندگان، برهنگی را که مورد علاقۀ آنتونی گورملی در بسیاری از آثارش است، به طور زنده به نمایش گذاشتند.
طی این مدت تارنمای طرح "یکی و دیگری" هفت میلیون بازدید داشت و رسانهها و تارنگارها به پوشش گستردۀ این رویداد فرهنگی- اجتماعی پرداختند و دربارۀ هدف گورملی از این طرح گمانهزنیها کردند. قرار است در بارۀ "یکی و دیگری" شبکۀ تلویزیونی Sky Arts فیلم مستندی بسازد، انتشارات Random House کتابی منتشر کند و کتابخانۀ پژوهشی "ولکام" عکس و ویدئو و مصاحبهها با یکایک شرکتکنندگان طرح را برای پژوهشگران و تاریخنگاران حفظ کند.
در پایان این طرح بیسابقه، آنتونی گورملی بیانیهای منتشر کرد و برنامۀ "یکی و دیگری" را "پرترۀ امروز" نامید. به گفتۀ وی، اکنون ما میدانیم که چه کسانی هستیم و چه دغدغههایی داریم و شاید حتا پی بردهایم که به کجا روانهایم. گورملی بر این باور است که هنر باید برای همه باشد و "یکی و دیگری" آزمایشی بود برای سنجیدن این موضوع که آیا میتوان هر کسی را به ایجاد هنر جلب کرد یا نه. در پایان "آزمایش" پاسخ گورملی به این پرسش مثبت است.
اما برخی میپرسند، صحبت از کدام هنر است؟ آیا روی سکویی در مرکز شهر رفتن و پا روی پا گذاشتن و کتاب خواندن یا برهنه شدن و فریاد زدن هم هنر است؟ از دید برخی، آن چه طی صد روز اخیر روی سکوی خالی میدان ترافالگار اتفاق میافتاد، بیشتر شبیه انواع اعتراضات بود، تا هنر.
در گزارش مصور این صفحه ضمن دیدن صحنههایی از برنامۀ "یکی و دیگری" میتوانید هدف از برگزاری آن را از خود آنتونی گورملی بشنوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۵ اکتبر ۲۰۰۹ - ۲۳ مهر ۱۳۸۸
زرینۀ خوشوقت
حنیفه مولانوا هنرمند اپرای تاجیک است که سال ۱۹۲۴ میلادی در استان سُغد تاجیکستان در خانوادۀ محیالدین مولانو، نوازندۀ موسیقی تاجیک به دنیا آمد و علاقۀ او به موسیقی در اوان نوجوانیاش هویدا بود. وی پس از تحصیل در دانشکدۀ موسیقی شهر خجند در کنسرواتوار دولتی شهر مسکو ادامۀ تحصیل داد و بعد از آن در تئاتر جوانان شهر خجند (لنینآباد پیشین) مشغول به کار شد.
کار در تئاتر اپرا و بالۀ صدرالدین عینی در شهر دوشنبه بر شهرت و محبوبیت مولانوا افزود و او تا دورۀ بازنشستگیاش در همین تئاتر کار میکرد. نقشهای"تاتیانا" در نماشنامۀ "یوگنی اونگین" چایکوفسکی، "دزدمونا" در اپرای "اتللو"ی جوزپه وردی و "آیدا" در اپرای "آیدا"ی همین آهنگساز ایتالیایی از جملۀ بهترین نقشهایی است که حنیفه مولانوا در این تئاتر آفریده است. اجرای نقش اصلی اپرای "توسکا"ی پوچینی هم از اجراهای بیادماندنی حنیفه مولانوا در تئاتر عینی بود.
هنر اپرا و باله پس از تأسیس جمهوری شوروی سوسیالیستی تاجیکستان وارد این کشور شد و در اوایل دهۀ ۱۹۴۰ به طور کامل تشکل یافت. از آن به بعد آهنگسازان تاجیک نیز برای نمایشنامههای اپرا آهنگ میساختند. در فرآیند تشکل اپرای تاجیک حنیفه مولانوا نقش عمدهای دارد. وی در اپرای "گلرو"ی شرافالدین سیفالدینف، "بختیار و نسا"ی سرگی بالاسانیان و "بازگشت" یعقوب سبزنف نیز نقشهای اصلی را بازی کردهاست. به گفتۀ هنرشناسان، این نمایشنامهها به راستی از بهترین آفریدههای اپرای تاجیکی بودهاند.
اما بسیاری حنیفه مولانوا را بیشتر به عنوان خوانندۀ ترانههای مردمی و کلاسیک میشناسند. وی در ترکیب هیئتهای هنری تاجیکستان در لهستان و افغانستان و مغولستان و کاناداهم برنامههای کنسرتی اجرا کرده است.
حنیفه مولانوا در کنار فعالیت هنری در دانشگاه هنرهای زیبای شهر دوشنبه هم تدریس میکرد و هنر اپرا را به آوازخوانان جوان یاد میداد. اما با آغاز جنگ خانگی در تاجیکستان حنیفه مولانوا هم به مانند بسیاری دیگر از هنرمندان در سال ۱۹۹۳ مجبور به ترک کشور شد و تا کنون در مسکو به سر میبرد.
گلنار، تنها فرزند حنیفه مولانوا که به عیادت مادرش به مسکو آمده است، میگوید: "روزی مادرم در خیابان افتاد و پایش ضرب خورد و اکنون بستری است. من در خارج زندگی میکنم، ولی دایماً به دیدن مادرم میآیم. من تنها میراثدار بایگانی غنی مادرم هستم و همۀ ضبط سرود و ترانههای او در اختیار من است. اگر شرکتهای رادیو و تلویزیون تاجیکستان مایل به پخش این سرود و ترانهها هستند، من میتوانم آنها را در اختیارشان بگذارم."
در گزارش مصور این صفحه به دیدن حنیفه مولانوا در مسکو رفتهایم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ اکتبر ۲۰۰۹ - ۲۴ مهر ۱۳۸۸
ساجده شریفی
در پیشینۀ تاریخی و فرهنگی ایران، مفهوم "عشق" در آنچنان جایگاه بلندی ایستاده که کاربرد روزمره و زمینی از آن، نوعی گناه به شمار میآید. این واژه، همواره با احتیاط، بر وقایع و آدمها اطلاق میشود، تا مبادا از بام رفیع خود کمی به خیابانها و بین مردم عادی بیاید.
ایران هم مانند بسیاری از سرزمینها در راه تند مدرنیته با شتاب، در حال تغییر است و ایرانیجماعت درصدد هماهنگی با افق جدید است و پیوند آن با تاریخ فرهنگ و ادبیات و آموزههای پشت سرش. گاه از این پیوند گیاهی نو و جذاب میروید و گاه حاصل، درخت کج و کوله بیباری است.
نسل جوان ایرانی، خاطرهای از روزهای پیش از انقلاب پنجاه و هفت ندارد. کودکی آنها در تب جنگ و شورشهای داخلی گذشته و تا پا به بلوغ گذاشتهاند، خیابان شهرهاشان پر شده از ماشینهای "کمیته". هر نوع ارتباط با جنس مخالف جرم بوده و دمی قدم زدن با شریک دورشان در خیابان یا کافهنشینی کوتاه به عملیات بزرگ چریکی میمانده که باید مرحله به مرحله مأمورهای حکومتی و پیرزنهای همسایه و کاسبان محل را پشت سر میگذاشتند.
رابطههای سادۀ آنها در سقف کوتاه زمانه، دور و رؤیایی و پرماجرا میشد. تمام داستانهای عاشقانۀ لیلی و مجنون و شیرین و خسرو و غیره پشت مکالمههای تلفنی به حکایت این دو در میآمد و پس از چندی برای پایان دادن به این فراغ بیفرجام، در بهترین حالت داستان عاشقانۀ آسمانی با ازدواجی زمینی پایان مییافت.
یکی دو دهه بعد تمام حجم سنگین از جلو چشمها به لایهای زیرتر رفت. اگرچه لباس رنگین شهرهای بزرگ زوجهای عاشق را در خیابان های گشاد و ازدحام جمعیت خسته پنهان میکرد، اما هنوز، پیشینۀ تاریخی عشق باکره در ته راهرو چراغ سرخ نشان میداد و به هنجارهای کهنۀ خود به مدد حاکمیت، توجیه قانونی هم میداد.
تغییر ایران مدرن آنچنان سرعت گرفته که جوانان بیست و چندساله روابط هجده- نوزده سالهها را غریب میدانند و نشان مشترکی در راه خود و آنها نمییابند. در خیابانها عدهای از جوانان دزدکی هم را میبوسند و عدهای دیگر آنها را ملامت میکنند. برخی در پیادهرو شاد عصرگاهی، از فالفروش گوشۀ خیابان تفألی به حافظ میزنند و عدهای دیگر در گوش هم "بنیامین" میخوانند.
جوانان عاشق همچنان بر سر این دوراهی ایستادهاند. نیم نگاهی به پشت دارند از سر حسرت و خیرگی به جلو از سر امید. نه معشوقشان را زمینی تاب میآورند و نه میتوانند از بوسههای دزدکیاش زیر چنارهای بلند یک پارک چشم بپوشند. گاه بر در و دیوار، گرافیتی سکس زودگذر میکشند و گاه روح مولانا در آنها حلول کرده و نوای "بی تو به سر نمیشود" سر میدهند.
گزارش مصور این صفحه پرسهای است با عاشقان دیروز و امروز ایران و نگاهشان به موضوع داغ عشق.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۶ اکتبر ۲۰۰۹ - ۴ آبان ۱۳۸۸
شهر بابل، واقع در مازندران، تا دورۀ پهلوی اول، "بارفروش" یا "بار فروش ده" نام داشت، اما در سال ۱۳۱۰به دلیل گسترش تجارت و افزایش جمعیت به شهر بدل شد و به بابل تغییر نام یافت.
بابل (بارفروش) در قدیم مرکز خرید و فروش کالاهای شهرها و روستاهای اطراف و مسیر تجارت کالاهای روسی بود. رضاقلی میرزا، نوۀ فتحعلی شاه قاجار در سفرنامهاش درباره بارفروش نوشته است: "بارفروش در قدیم دهی بوده است و بارهایی که با کشتی از حاجی ترخان (آستراخان در روسیه) به بندر مشهد سر (بابلسر کنونی) میآوردند به آن دیه حمل کرده و میفروختهاند، لهذا نام این قریه "بارفروش ده" شد. به تدریج جماعتی از تجار در آن ساکن شدند و آباد شد."
رضا شاه در سفرنامۀ مازندران در سال ۱۳۰۵، از زحمت حرکت در جادهها برای رسیدن به مازندران یاد میکند و از همان زمان آرزوی داشتن خط راه آهن را در سر میپروراند. امروزه بابل یکی از شهرهای مهم شمال ایران در امور تجاری، دانشگاهی، پزشکی و کشاورزی و از نظر جمعيت بزرگترین شهر مازندران است.
تجارت در ردههای متفاوتی در این شهر جریان دارد. بازار تولید مرکبات و مواد غذایی رونق دارد و سالانه درصد بالایی از نیاز داخل ایران را برآورده میکند. بازارها و بازارچههای فروش محصولات محلی در اکثر شهرهای شمالی ایران، همه روزه در محلههای مخصوصی برپا میشوند. هر محلهای روز بخصوصی را برای بازار انتخاب کرده است؛ یکشنبه بازار، دوشنبه بازار، جمعه بازار و... .
رسم بر این است که فروشندگان محلی، اول صبح برای داشتن جای بهتر راهی بازار شوند. سحرخیز باش تا کامروا باشی. هر چند که این روزها هرچه محصولی طبیعیتر باشد، قیمتش بیشتر است، اما نبود واسطهها و دلالان باعث ارزان تر شدن قیمت در این بازارها میشود.
شور زندگی در رگهای سبز این بازارها جاری است. از صبح زود همهمه و بوی سبزی تازۀ محلی از چند متری محل بازار شنیده و حس میشود.
شهر بابل هم مانند دیگر شهرهای کمربند سبز شمال ایران، بازار روزهای بخصوصی دارد. یکی از آنها بازار روز رضوان است که دو هزار متر مربع مساحت و ۴۴ مغازه در چهار طرف دارد. مغازههایی که بیشتر محصولات کارخانهای و منسوجات میفروشند. کشاورزان، جنگل نشینان و روستاییان هم محصولات خود را میفروشند. اگر مقدار محصول از حد معینی بیشتر باشد، مبلغی هم به مسئول بازار میپردازند؛ هر گونی از محصول، ۲۰۰تومان.
به دلیل کوچک بودن این گونه بازارها، روابط بین فروشنده و مشتری نزدیکتر است. چانه زنی هم به وفور وجود دارد. داشتن لهجۀ محلی یکی از عوامل موفقیت در پایین آوردن قیمت است و نداشتن لهجه ممکن است مقداری بر قیمت بیفزاید.
با وجود این، گردشگران و مسافران زیادی مشتریان پر و پا قرص بازار رضوان هستند. عمدتاً کالاهایی که در این بازار عرضه میشود، عبارتند از انواع سبزی محلی، حبوبات، انواع میوه، مرغ، تخم مرغ، مرغابی، ماهی، غاز، اردک، برنج، مرکبات، شیرینی خانگی، پوشاک و غیره.
فروشندهها در بازار رضوان بیشتر زنانی هستند که از روستا صبح زود به سمت شهر میآیند، تا حاصل دست یا محصول باغشان را بفروشند.
بازار رضوان نمونهای است از فعالیت اقتصادی زنان روستا در شمال ایران. با گزارش تصویری این صفحه، به دیدن این بازار میرویم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ اکتبر ۲۰۰۹ - ۲۰ مهر ۱۳۸۸
بهار نوائی
کانالهای آبی بریتانیا در گذشتۀ دور برای حمل و نقل کالا از مراکز صنعتی به شهرها و بخصوص لندن احداث شده بودند. در آن زمان قایقهای باربری سریعترین وسیلۀ حمل و نقل محسوب میشد. این قایقها توسط اسبهایی که در دو طرف ساحل در حرکت بودند، به پیش رانده میشدند. با پیدایش وسایل سریعتر حمل و نقل و احداث راهآهن، از اهمیت کانال لندن برای حمل کالا کاسته و این راه آبی و طبیعت اطرافش کم کم به جاذبهای توریستی برای گردشگران تبدیل شد. با گذشت زمان، عدهای از دوستداران آب و طبیعت، به زندگی بر روی آب و در قایق تمایل پیدا کردند. امروزه کانالهای آبی لندن، به ویژه کانال ریجنت به محلۀ مسکونی کوچک و دیدنی در قلب شهر تبدیل گشته است.
این عادت پدیدۀ جدیدی نیست. در گذشتۀ دور قومهایی بودهاند که همیشه در قایق زندگی میکردند و هیچگاه پا به خشکی نمیگذاشتند. امروزه نیز برخی اقوام ساکن و کوچندۀ دریایی در نزدیکی سواحل اندونزی، برمه و تایلند شناخته شدهاند که از بین آنها میتوان به قوم "باجو" اشاره نمود. این قوم، زندگی خود را بر روی آب میگذرانند و از نعمتهای دریایی زندگی میکنند. بر سفرۀ آنها معمولاً ماهی تازه قرار دارد که در همان لحظه و در همان قایق صید میشود. کوچندگان آبی اقیانوس آرام چنان با آب و دریا انس دارند که کودکانشان قبل از آنکه سخن گفتن بیاموزند، شنا کردن میآموزند.
وقتی طوفان آنها را تهدید میکند، هیچگاه به خود اجازه نمیدهند به خشکی قدم گذارند، بلکه جزایر کوچک را در مقابل طوفان سپر میکنند و به پشت آنها پناه میبرند.
بیمارستان و زایشگاه و پرورشگاه آنها نیز در همین چند متر مربع است که در آن بیشتر عمر خود را به صورت نشسته میگذرانند. وقتی اولین اروپائیان به این اقوام برخورد کردند، گمان کردند آنها آبشش دارند، چرا که زمان زیر آب ماندن آنها به صورت غیرمعمول طولانی بود. در دهههای اخیر دولت اندونزی میکوشد کوچنشینان دریایی را به زندگی در ساحل ترغیب کند.
درست در همین زمان که ساکنان دریا به آمدن به خشکی دعوت میشوند، برخی از شهروندان لندنی تصمیم گرفتهاند زندگی در خشکی را رها کرده و روی آب زندگی کنند. شرایط و امکانات زندگی آنها در کشوری که یکی ازقدیمترین کشورهای صنعتی جهان است، با قایقهای سادۀ باجوها در اقیانوس آرام تفاوت زیاد دارد. بسیاری از قایقهای موجود در کانالهای لندن علاوه بر امکانات اولیۀ زندگی، وسایلی که زندگی در قایق را مجلل و مرفه میسازد، نیز در خود جای دادهاند.
برخی به اشتباه بر این باورند که زندگی در کانالهای لندن به مراتب ارزانتر از زندگی در یک خانۀ معمولی است. از جملۀ هزینههای ثابت برای داشتن یک قایق میتوان به هزینۀ سوخت، مالیات و بیمه، هزینۀ نگهداری سالیانه، هزینۀ مربوط به بازرسی فنی و سلامت قایق اشاره کرد.
متوسط قیمت خرید یک قایق در لندن بین ۲۰ تا ۱۵۰ هزار پوند است که عمدتا با وب سایت های مخصوص به این امر و یا واسطه گران حرفه ای معرفی و خرید و فروش می شوند. اما گرفتن اجازه اقامت در کانال و استفاده از حق پارکینگ دائمی قایق، بخصوص در مرکز شهر لندن، محدود و با هزینه بسیار بالا است. فروش یک قایق همیشه به معنی از دست دادن محل پارک دائمی آن نیست و فروشندگان قادرند این حق سکونت را جداگانه به فروش برسانند. همچنین در بعضی موارد اجازه اقامت در کانال از طریق مزایده به علاقمندان آن واگذار می شود.
این قرارگاهها و پارکینگهای دائمی در نقاط مختلف کانالهای لندن پراکندهاند که از مهمترین آنها میتوان به "لیسن گرو" و "لیتل ونیز" در کانال ریجنت اشاره کرد.
در مقابل کسانی که در قرارگاههای مسکونی بطور دائمی و ثابت زندگی میکنند، ساکنان دیگری در کانالهای لندن دائماً در حال حرکت و جابجا شدن هستند که لندنیها به آنها "کولیهای آبی" یا "مسافران دائمی" میگویند.
از سوی دیگر، برخی از ساکنان بصورت دائمی و برخی دیگر بصورت برههای و گاه و بیگاه در خانۀ دوم خود بر آبهای کانال زندگی میکنند. دو بازیگر معروف بریتانیائی دیوید سوشت، تیموتی وست و همچنین ریچارد برانسون، میلیارد سرشناس، از جملۀ ساکنان کانال لندن هستند.
امروزه در بریتانیا ۲۲۰۰مایل راه آبی وجود دارد که ۱۰۰ مایل آن در لندن جاری است. در لندن هفت کانال و رودخانه قابل کشتیرانی قرار دارد که در سه نقطۀ "برنت فورد"، "لیمیهاوس" و "باو لاک" به رود تیمز میپیوندند.
گزارش مصور حاضر نمایشگر لحظههایی از زندگی بر روی کانال لندن است؛ نمایشگر زندگی انسانهایی که به قول راوی اصلی این گزارش "ایین فیشر" یک وجه مشترک دارند: آنها نسبت به دیگران عجیب و متفاوت هستند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ نوامبر ۲۰۰۹ - ۱۴ آبان ۱۳۸۸
محمد شمس لنگرودی در ۲۶ آبان ۱۳۲۹در محلۀ آسید عبدالله لنگرود به دنیا آمد. دورۀ دبستان و دبیرستان را در لنگرود و دورۀ دانشگاه را در رشت طی کرد. تساهل و فضای فرهنگی رشت از جمله کتاب فروشیها، جوانان روشنفکر و بحثهای ادبی فراوان، فضای ذهنی بازتر و وسیعتری به او بخشید. تأثیر دانشگاه را نیز که آدمهای گوناگون در آن گرد آمده بودند و به قول خودش یکی اهل سینما، دیگری اهل موسیقی و سومی اهل شعر بود، نیز نمیتوان نادیده گرفت.
شمس در خانوادهای مذهبی بزرگ شد. پدرش از روحانیان و امام جمعۀ لنگرود بود. در جوانی به چپ مذهبی گرایش یافت. اما هیچگاه مبارز سیاسی فعالی نشد. طبع ملایم او به افکار تند راه نمیداد. به لحاظ فکری تحققپذیری عدالت را در همان راهی میجست که مارکس و انگلس گشوده بودند، اما همواره گرایش مذهبیاش برجا ماند: "همین الان هم، خیلیها هستند که به زبان مذهبی صحبت میکنند، اما عملاً حرف مارکس را میزنند".
شمس از سالهای ۵۰ به سرودن شعر آغاز کرد، اما نام او از سال ۱۳۶۵ بر سر زبانها افتاد که شعر بلند "خاکستر و بانو" منتشر شد. این شعری است که از زبان مادری درباره فرزند شهیدش سخن میگوید و اشک هر خوانندهای را در میآورد. "حدیث نفس زنی است که باخاکستر پسرش حرف میزند. زنی که نمیتواند باور کند پسرش را کشتهاند."
شمس در سالهای خطرناک اوایل دهۀ ۱۳۶۰ به زندان افتاد که میتوانست اتفاقات بدی در پی آورد، اما پدرش توانست او را پس از حدود یک سال از زندان نجات دهد. زندان او را متحول کرد و عقیده دارد که زندان برای او مثل زخمی زیر پایش بوده که زیر و بم زندگی را به او آموختهاند. در "قصیدۀ لبخند چاک چاک" شاعر از درون زندان به زندگی نگاه میکند.
شمس به روایت زندگینامهاش که از سوی نشر ثالث منتشر شده، تحت تأثیر شاعرانی چون بودلر و شاملو قرار دارد. "... تحت تأثیر فضاهای عصیانی، توفانزده و مهآلود شاملو و بودلر بودم. این دو شاعر تأثیر عجیبی بر من داشتند. انگار که تمام وقت در توفان پربرگ پائیزی سردی به سر میبردم".
شمس اکنون یکی از شعرای مطرح زمانۀ ماست. اما بیش از آن که شاعر پختهای باشد، آدم پختهای است و از گذشت روزگار بسیار آموخته و در کورۀ حوادث پخته شده است. زندان هر چند کوتاه مدت بر او تأثیر فراوان گذاشته و سانتیمانتالیسم دورۀ جوانی او را در رویدادهای بیشمار روزگار ما از رنگ انداخته و دید واقعبینانهای به او بخشیده است. در زمینه رابطۀ شاعر با مردم عقیده دارد که این شعاری بیش نیست. شعاری که گنگ و نامشخص است و در آن نوعی عوامفریبی نهفته است.
با آن که شمس کم و بیش یک آدم سیاسی بوده، اما به شعر سیاسی اعتقادی ندارد. میگوید: "شاعری مثل نیما یوشیج که همیشه با مردم بود، شعرش هیچ ربطی به مردم ندارد و فقط روشنفکرها میفهمند. او چه نیازی دارد که شعار مردمگرایی بدهد. در عوض ما چه قدر شاعران تشکیلاتی داشتیم که مردم شعرشان را نپذیرفتند. اگر هم شهرتی دارند، به سبب حمایت بعضی از روشنفکران و در حوزۀ خیلی محدود است."
او که سالهای درازی از عمر خود را بر سر تحقیق دربارۀ شعر نو سپری کرده، در مورد سیاست زدگی شعر، به ویژه دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰، میگوید: "نیما یوشیج آدمی بود سیاسی. در نتیجه بنیاد شعر نو ما بر سیاست گذاشته شد. مثل بنیاد روشنفکری ما که از مشروطیت، بر سیاست گذاشته شده است. هر چیزی با یک چیز دیگر، بی مورد قاطی شده، هر دو هم یکدیگر را تضعیف کردند."
شمس که خود در دهۀ ۱۳۵۰ بالیده و تفکرش در آن سالها شکل گرفته است، ادبیات و شعر آن دوره را ادبیات سالهای رخوت تعبیر میکند و عقیده دارد که دهۀ ۱۳۵۰ بر خلاف دهۀ ۱۳۴۰ از حیث شعر و ادبیات سالهای پرباری نبوده است. "شاملویی که در دهۀ ۱۳۴۰هر سال یک کتاب در میآورد، در دهۀ ۱۳۵۰به شدت کم کار شد. از اخوان ثالث خبری نیست، یا از سهراب سپهری. حتا در مورد بیشتر نویسندهها هم همینطور بود. مثلاً بهرام صادقی. و اگر خبری بود، بیشتر در حوزۀ جامعهشناسی و تاریخ بهخصوص فلسفۀ مارکسیستی بود. اگر جنبش و شوری در آن سالها دیده میشد، در این حوزه بود که مستقیم به جنبش چریکی منتهی میگشت. در دهۀ ۱۳۵۰در حوزۀ هنر و ادبیات خبری نبود. مثل بعد از ظهر چرتآلود تابستانی رخوت انگیز."
وی در مقابل این سوال که پس انقلاب سال ۱۳۵۷ چه بود؟ میگوید، به نظرم در یک کلام انقلاب، عکسالعمل علیه مدرنیته یا شبه مدرنیته شتابانی بود که سنتگرایان، یعنی عموم ملت ایران را ملتهب و متزلزل و نگران کرده بود. ما، یعنی ملت، نمی دانستیم با وضعیت جدید چه باید کرد.
شمس به غیر از شعر، در زمینۀ تاریخ شعر دست به تحقیقات جانداری زده است. "گردباد شور و جنون" دربارۀ سبک هندی و شعر کلیم کاشانی و "تاریخ تحلیلی شعر نو" در بارۀ شعر نو ایران از کارهای با ارزش اوست. مجموعه شعرهای "نتهایی برای بلبل چوبی"، "از جان گذشته به مقصود میرسد"، "پنجاه و سه ترانۀ عاشقانه"، "باغبان جهنم"، "توفانی پنهان شده در نسیم" از دیگر آثار اوست. "دو مرثیه در تیرماه" آخرین کار اوست که با سرودهای تقدیم به ندا آقا سلطان آغاز میشود.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۳ اکتبر ۲۰۰۹ - ۲۱ مهر ۱۳۸۸
آرش دوستار
دختران و پسران جوانی که در میانشان چند تن کهنسال نیز دیده میشوند، در یک عصر گرم تابستانی در سالن کتابخانۀ "مولانا خسته" در شهر مزار شریف، مرکز استان بلخ در شمال افغانستان گرد هم آمدهاند، تا سرودهها و آفریدههای ادبیشان را در حضورهمدیگر و استادان شعر و ادب به خوانش گیرند و نقد و نظر دیگر شرکت کنندهها را نیز در مورد آفریدههای ادبیشان بشنوند.
این جوانان که تعدادشان به بیش از چهل تن میرسد و چند صف صندلیهای حلقهای سالن کتابخانه را اشغال کردهاند، عضو انجمنهای متفاوت ادبیاند که هر هفته یک بار گرد هم میآیند، تا به قول خودشان، حرکتهای فرهنگی در این ولایت را زنده نگه دارند.
در این مجالس اشعار و داستانهایی به سطوح متفاوت خوانده میشود و در این میان میتوان با مضامین ناب و تازهای نیز برخورد و استعدادهای شگوفایی را نیز در میان این جوانان سراغ کرد. این جوانان که غالباً در سنین دانشآموزی و داشنجوییاند، نسل جدید شاعران و نویسندگان در ولایت بلخاند که با تحرک و جدیت تمام در ساحۀ فرهنگ و ادب گام بر میدارند و یک حرکت جدید فرهنگی را در شمال افغانستان راه انداختهاند.
قلمرو بلخ، زادگاه مولوی، ناصر خسرو، رابعه، دقیقی و دهها شاعر و دانشمند بزرگ شعر و ادب پارسی بوده و در طول تاریخ یکی از بزرگترین مراکز علم و ادب در منطقه به شمار میرفته است. اما این مکان فرهنگی در طی سالهای متمادی کم کم موقعیت گذشتۀ خود را از دست داده است.
بلخ در حال حاضر بسی کوچکتر از قلمرو پیشنش است و نام یکی از استانها در شمال افغانستان است که شهر مزار شریف مرکز آن است. و بلخ باستان، امروزه روستای کوچکی در قسمت غربی شهر مزار شریف است که حتا بنا بر جبر تاریخ باشندههای اصلی آن هم عوض شدهاند. و اگر اکنون مسافری وارد روستای بلخ شود، کمتر با پارسیگویان در آن شهر بر خواهد خورد. بلخ در طول تاریخ چندین بار شاهد ویرانیهای فراوانی بوده و هر بار خسارات جبرانناپذیر فرهنگی را متحمل شده. ولی هر بار این سرزمین کهن که بار امانت گذشتگان بر دوشش سنگینی میکند، قد خمیده خود را استوار ساخته و توانسته جایگاه فرهنگی خود را باز یابد.
در طی سالهای جنگ در افغانستان همانطور که کشور شاهد ویرانیهای فروانی بوده و از هر جهت آسیب دیده، بلخ نیز از لحاظ فرهنگی زیانهای گرانی را متقبل شده است. اما نسل جدید شاعران و نوسیندگان بلخی که میراثدار این سرزمین کهناند، با جهش جدیدی در صدد انداختن طرح نوی درعرصۀ فرهنگ این ولایت هستند، تا باشد که بار دیگر فرزندان بلخ آتش به دل سوختگان عالم بزنند.
در یکی دو سال گذشته در شهر کوچک مزار شریف چندین انجمن ادبی به کار آغاز کرده است که هر کدام دهها عضو و پیرو دارند. انجمن فرهگی پرتو، حلقۀ فرهنگی زلف یار، انجمن ادبی پرواز، انجمن ادبی بلخ، انجمن شاعران و نویسیندگان ولایت بلخ و غیره از همین دسته میباشند. بیشتر گردانندگان این انجمنهای ادبی را شاعران و نویسندگان بلخی تشکیل میدهند.
فعالیت این انجمنهای ادبی تنها با برگزاری شبهای شعر و محفل نقد و بررسی شعر و داستان خلاصه نمیشود، بلکه چندین نشریۀ ادبی-هنری نیز در این شهر از سوی اعضای همین انجمنهای ادبی به نشر میرسد که هر یک از آنها حکایتگر یک جنبش جدید فکری در میان جوانان این ولایت است و توناییهای این جوانان در عرصۀ فرهنگی را به نمایش میگذارد.
از شاعران و داستاننویسان جوانی که طی چند سال اخیر در این شهر سر بلند کردهاند، تا به حال چندین مجموعه شعر و داستان نیز به چاپ رسیده است، که هر یک حاوی مضامین ناب، شگردهای فکری تازه و گرایشهای سبکی ویژۀ این جوانان است که آنها را از نسلهای قبلی شاعران و نویسندگان این شهر متمایز میسازد. به گونۀ نمونه میشود از شاعرانی مانند ابرهیم امینی، سهراب سیرت، عنایت الله شهیر، فرنگیس سوگند، تورپیکی صدا، بنفشه ارنواز و داستاننویسان جوانی چون فرخنده آرزو آبی، مسعوده مهسا، سهراب سامانیان و دیگران به عنوان استعدادهای شگوفای نسل جدید قلم به دستان بلخی نام برد.
این شاعران و نویسدگان که بیشتر در بلخ بعد از جنگهای داخلی و دوران پراختناق طالبان سر بلند کردهاند، خود را با محیطی که دوران نسبی ثبات و بازسازی را میگذراند و البته، کشوری که به طور عموم از نظر پدیدههای نوین با وضیعت خاصی روبهروست، سازگار ساختهاند. به همین لحاظ در آفریدههای ادبی این نسل کمتر میتوان نشانههای مضامین دهههای گذشته، یعنی جنگهای داخلی و یا جهاد و مقاومت را دید. و مباحث موجود سیاسی- اجتماعی در این آفریدهها بیشتر به وضیعت کنونی کشور و بیسر و سامانیهای موجود میپردازد:
چار سو "الله اکبر" هشت سو شر و فساد
گاه با این ، گاه با آن کار عادت می کنی
می روی در امتداد سایههای کوچهها
خار می گردی و با دیوار عادت می کنی
انتحاری...چند کشته، چند زخمی ...اختطاف...
روزهایی با چنین اخبار عادت میکنی
(سهراب سیرت)
بگذار که ابرها ببارند
تا زمین مرده ی دلم
خشخاش بکارد
شاید این بار چشمانت
معتاد شوند
(نرگس صابری)
هر چند گرایش به قالبهای نوین شعر نیز به وضوح در میان این نسل از شاعران و نویسندگان دیده میشود، ولی موضوعی که دستمایۀ اکثریت شاعران این گروه میشود شمرد، تغزل است. در حالی که بیشتر تازه شاعران دچار سپیدگویی و یا سبکهای جدید دیگری هستند و غزل کمابیش دوران قحطی را از سر میگذراند، پرداختن این شاعران به غزل را میتوان یک نوع رستاخیز شعری به شمار آورد. ویژگی مهم این تغزلها آمیختگی آنها با دیگر جنبههای زندگی امروزی مردم افغانستان است. به همین سبب، از عاشقانهسرایی محض گذشتگان نیز متمایز است:
حالا به پشت پنجره پروانه ام هنوز
دیریست بی صدای تو دیوانه ام هنوز
دنیا کشیده عینک احساس را زچشم
پاییز هم رسیده و بی خانه ام هنوز
(فرنگیس سوگند)
ویژگی دیگری که میشود در این آثار سراغ کرد، درون گرایی و پرداختن به دغدغدههای فردی و دورنی این جوانان است که میشود ترجمان خوبی از دغدغههای نسل جدید باشد. این شاعران از کلیگویی و نمادینهسراییهای نسل قبلی شاعران پرهیز میکنند و بیشتر در سرودههای خود با جزئیات بیشتر به خود و احساسات درونی خود میپردازند. هر چند در بعضی جاها با کمبود تصاویر در اشعار و انتزاعی گوییها میتوان برخورد:
آری، من دختر بلخم، هم شهری رابعه
اما...نمیخواهم آخرین ابیاتم را
با خون خود در گرمابه بنویسم
میخواهم با پنجره فریاد بزنم، تا همه بدانند
که من عاشقم
آری من عاشقم
(تورپیکی صدا)
تمام روز با خود، با در و دیوار در گیری
تمام شب تو میمیری و با سیگار درگیری
تمام شب تو شاعر میشوی و دردهایت را
برای خویش میخوانی و با افکار درگیری
(فردوس برین)
آشنایی با زبانهای خارجی یکی دیگر از ویژگیهای این نسل جوان میتواند باشد. در اشعاری که به قالبهای نوین سروده شدهاست، با شگردهای جدید و روشهای متداول در ادبیات جدید دنیا میتوان رو بهرو شد که خود بیانگر آشنایی این نسل با ادبیات جهان است که در بعضی موارد این آشنایی از طریق متون ترجمه نه، بلکه با متون اصلی میباشد، که نسل قبلی از این امتیاز بی بهره بوده اند.
اما تحرک فرهنگی این جوانان تنها باعث کثرت انجمنهای ادبی و ازدیاد فعالیتهای فرهنگی در این شهر نشده است، بلکه این جنبشها تغییرات ژرف فرهنگی را نیز به همراه داشته است. شرکت دختران در این انجمنهای فرهنگی خیلی چشمگیر است. انجمن پرتو که حلقهای ادبی ویژۀ بانوان است، تعداد زیادی از دختران جوان قلم بهدست را گرد هم آورده و این دختران توانستهاند یک جریان پویا و زنده را در میان نسل جوان بانوان پایهگذاری کنند. تشویق و حمایت خانوادهها، به ویژه مردان خانواده از این دختران نیز قابل تأمل است. همراهی پدران با دخترانشان در بعضی از محافل ادبی بیانگر دگرگونی فرهنگی در این ولایت است.
نسل جدید شاعران و قلم به دستان بلخی، همانطور که جرقۀ جدید فکری را در شهر خود به و جود آوردهاند، میتوانند نسل قبلی خود را نیز به تحرک وا دارند. چون جوانان ادیب که در این شهر تازه قلم به دست گرفتهاند، طلسم تعدادی از کهنهکاران شعر وادب در این شهر را شکستهاند و شاعران نسل قبلی ناگزیرند پابهپای این جنبش جدید راه بروند، وگرنه از قافله خواهند ماند.
به هر حال فعالیتهای فرهنگی این نسل جوان شاعر و نویسنده در ولایت بلخ نویدبخش یک حرکت تازه است؛ جنبشی که در عین تکیه بر فعالیتهای ادبی نسل پیش ویژگیهای خاص خود را نیز دارد. و با در نظر داشت سعی و تلاش روزافزون این جوانان و پدید آمدن حلقههای متفاوت فرهنگی در این ولایت میتوان امید داشت که بلخ باستان بار دیگر به همت جوانانش آسیبهای گذشتۀ خود را جبران کند و دوران رکود فرهنگی سالهای جنگ و دوران طالبان را تلافی کرده، بار دیگر جایگاه فرهنگی خود را باز یابد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ - ۲۲ شهریور ۱۳۹۷
هاله حیدری
کندوان در ۶۲ کیلومتری شهر تبریز است با خانههایی مخروطی یا کندو مانند که به آنها کـَران میگویند. هر کران چند طبقه دارد. کرانها از حفاری گدازههای آتشفشانی کوه سهند درست شده که به شکل مخروطه ای در کنار هم اند.حفره ها به گونه ای شکل گرفته اند که گويی فرهادان کوهکن گمنامی آنها را با عشق تراشيده و کنده اند.
در مورد تاریخچه کندوان این چنین نقل شده است که نخستین کسانی که به کندوان پا گذاشته اند، ساکنان روستایی به نام حیله ور بودند که در دو کیلومتری غرب کندوان قرار داشت و در قرن هفتم هجری برای در امان ماندن از حمله مغولها به دشتی در مقابل کندوان فعلی مهاجرت کردهاند و در طول مدت زمانی به تدریج درون کرانها را حفاری کرده و پناهگاهی امن برای خود ساختهاند که از آن زمان تاکنون فرزندان آنها نسل به نسل در همان خانههای سنگی سکونت دارند.
البته اگر گذرتان به کندوان بیفتد متوجه خواهید شد که این روستای تاریخی نیز از ساخت و سازهای امروزی در امان نمانده است. زیرا ظاهر بینظیر و بکر این کرانها که نمونه بسیار زیـبایی از زندگی مسالمت بشر با طبیعت است، با حضور ساختمانهای نوساز تا حد زیادی دستخوش تغییرات نه چندان خوشایندی شده است. از سویی اهالی از نعمت لولهکشی آب، برق و سایر امکانات برخوردارشدهاند و از سوی دیگر شکل روستا کاملاً تغییر یافته.
وجود گردشگران ایرانی و خارجی باعث ساخته شدن هتلی با سبک و سیاق خانههای کله قندی شده است. وجود این گردشگران از سویی کمکی زیادی به اقتصاد کندوان میکند. در ابتدای روستا گیشهای قرار دارد که با دریافت ۳۰۰ تومان اجازه ورود گردشگران را به داخل میدهد و به گفته دهدار کندوان درآمد حاصل از آن صرف نگهداری روستا میشود. بعضی از اهالی روستا هم با دریافت ۲۰۰ تومان اجازه بازدید از داخل خانههایشان را میدهند. ولی عده زیادی هم دل خوشی از حضور هر روزه تعداد زیادی غریبه در محل زندگیشان را ندارند.
یکی از اهالی که از وجود گردشگران ناراضی بود میگوید: "شما خودتان را به جای ما بگذارید. ما اینجا زندگی میکنیم ولی هر روز عدهای میآیند و به ما مثل اشیای داخل موزه نگاه میکنند. با دوربین از ما عکس میگیرند و در خانههای ما سرک میکشند. فکر میکنند ما واقعاً غارنشین هستیم. عکس زن و بچههای ما در موبایلها و دوربینهای غریبهها است."
البته بناهای قدیمی و منحصر به فرد کندوان تنها دلیل جذابیت این روستا نیست. چشمههای آبمعدنی هم باعث جذب گروهی دیگر از مردم شده است. اهالی تبریز، اسکو، ارومیه و بیشتر شهرهای اطراف برای بردن آبمعدنی به کندوان میآیند. آب چشمههای کندوان به دلیل نوع خاک آن از آهک بسیار کمی نسبت به سایر آبهای آشامیدنی برخوردار است و به همین دلیل برای امراض کلیوی مفید است.
در پایین دست دِه یک رودخانه قرار دارد که در کنار آن اهالی فراوردههای کندوان را به فروش میرسانند مثل عسل، داروهای گیاهی و کوهی، میوههای خشک، گردو، و صنایع دستی.
گرچه کندوان تنها نمونه باقی ماندۀ روستاهای صخرهای در دنیاست که هنوز مسکونی میباشد ولی مسئولین فکر خاصی جهت حفظ و نگهداری آن نکردهاند.
مردم روستا، کم کم ترجیح میدهند خانههای سنگی خود را ترک کرده و در ساختمانهای نوساز زندگی کنند. تمام این عوامل و محرومیت برخی از مردم، باعث تخریب تدریجی روستای کندوان میشود و ممکن است به زودی شاهد صدمات جبران ناپذیری به تنها روستای صخرهای و مسکونی دنیا باشیم.
انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین:۰۹ اکتبر ۲۰۰۹ - ۱۷ مهر ۱۳۸۸
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ اکتبر ۲۰۰۹ - ۱۵ مهر ۱۳۸۸
موبد کامران جمشیدی
روز مهـر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهـر بِفْـزا ای نگار مِهـرچِهـرِ مهربـان
مهربانی کن به جشن مهرگان و روز مهر
مهربانی کن به روز مهر و جشن مهرگان
دو جشن بسیار بزرگ ایرانیان که بیش از آنهای دیگر شکوهمندند، نوروز و مهرگانند. ایرانیان به سوگ نشستن و اشک ریختن را کار اهریمنی و جشن و شادابی را آفریدۀ اهورامزدا میدانند. نوروز ازآنِ جمشید و آغازکنندۀ بهار و مهرگان از آنِ فریدون، آغازکنندۀ پاییز است.
مهرگان یادآور روزگار کهنی است که مهرپرستی در سرزمین آریاها پدید آمد و به سرزمینهای دیگر راه یافت. پیشینۀ این جشن به روزگار همزیستی قوم هند و ایرانی و یا هند و اروپایی برمیگردد.
جشن مهرگان یادآور پیروزی داد بر جور و بیدادگری و نماد آزادیخواهی است، زیرا ایرانیان در این روز به سرکردگی کاوۀ آهنگر بر آژیدهاک (ضحاک) بیدادگر پیروز گردیدند و فریدون بر تخت شاهی نشست. و پس از این پیروزی بود که در فرهنگ ایرانی کاوۀ آهنگر نماد آزادیخواهی، ضحاک نماد جور و ستم و فریدون نمایندۀ مردم شناخته شد.
مهرگان جشن کشت و کشاورزی و برداشت فرآورده نیز هست و بسیاری از ملتهای دنیا همزمان با مهرگان، همچون نوروز، جشنهایی داردند.
مفهوم واژۀ میترا و مهر
میترا در زبان اوستایی میثْرَ Mithra، به چم (معنای) نگاهبانِ عهد و پیمان. زمانی که اقوام گوناگون آریایی یا هند و ایرانی در کنار یکدیگر میزیستند، به خدایان گوناگون باور داشتند. بزرگترینِ این خدایان "وارونا" نام داشت که خدای آسمان و بزرگ بود و پس از او میترا بود که مقام دوم و دستیار را داشت و همانگونه که از نامش پیداست، خدای عهد و پیمان بود.
زرتشت و تأثیر او بر مهرپرستی
زرتشت که در حدود چهار هزار سال پیش برای نخستین بار پیام یکتاپرستی را به گوش مردم جهان رسانید، و کوشید تا پرستش اهورامزدا را جایگزین چندگانهپرستی نماید، مهر یا خدای آفتاب را چون دیگر خدایان آریایی از پایگاه خدایی فرود آورد.
دین نوبنیاد زرتشت آرام آرام در پهنۀ ایرانزمین گسترش یافت. مهرپرستان هم به آن گرویدند. اما بخشی از باورهای بنیادین خود، و این بار به گونهای دیگر، در آیین نو بود. این بار دیگر خدایان در مقام خدایی نبودند، بلکه به "ایزدان" دگرگون گشته بودند. ایزد، به معنی "سزاوارِ ستایش". آنان نماد گشتند. مهر، شد نماد همان چیزهایی که بود: نور و روشنایی، عهد و پیمان و دلیری.
در بخشی از مهر یشت آمده است که : "ای زرتشت اسپنتمان! به مردم بیاموز که مهر و پیمان نشکنند؛ نه آن پیمانی که با همکیشان خود بستهاند، نه آنکه با کسان دیگر بستهاند. زیرا پیمان با هر کس بسته شود، درست است و شکستن آن گناهی است بزرگ. چرا که پیمانشکنان شهر و کشور را به ویرانی و تباهی میکشانند."
گسترش آیین مهر در باختر
در دوران هخامنشی، آیین مهر در سرزمینهای گستردۀ هخامنشیان پخش شد و از آنجا به آسیای کوچک و روم گسترش یافت.
رومیها در سدۀ نخست پیش از میلاد آیین مهرپرستی را به سراسر قارۀ اروپا و شمال آفریقا و کنارههای دریای سیاه بردند و برای چندین سده آن را پایدار کردند. در سدۀ چهارم میلادی بود که در روم، امپراتور کنستانتین، دین مسیح را پذیرفت. از این تاریخ به بعد کوشش زیادی انجام شد، تا دین مسیح را جایگزین آیین مهر یا میترائیسم کنند. اما چون نتوانستند، بیش از هشتاد درصد از پایهها و آداب و رسوم مِهری را مُهر مسیحی زدند، که جشن میلاد مسیح در روز ۲۵دسامبر از جملۀ آن است.(۱)
مهرگان در گذر زمان
بر پایۀ گزارشها، هخامنشیان جشنی داشتند به نام "میترَکانَ" به یادبود روزی که داریوش بزرگ در این زمان بر "گئومتۀ" مغ که ادعای تاج و تخت داشته، پیروز میشود. این رویداد در ماه مهر سال ۵۲۲ پیش از میلاد رخ داده و در همان زمانی بوده که جشن مهرگان برگزار میشدهاست.
اشکانیان و ساسانیان این جشن را با شکوه تمام برگزار میکردند. به همین رو آن قدر ریشههای آن ژرف بوده که از هجوم تازیان نیز پیروز بدر آمدهاست.
پس از آمدن اسلام به ایران نیز، حتا در زمان امویان و عباسیان، خلیفهها بر تخت مینشستند و هدیه میگرفتند. اما مهرگان با به قدرت رسیدن دگربارۀ شاهان ایرانی از نو شکوفا شد. چکامههای بسیاری به زبانهای پارسی و عربی هست که این جشنها را گزارش کرده اند. واژۀ "مهرگان" به زبان عربی رفت و اکنون "مهرجان" به معنی جشنواره است.
مهر نماد داد و دادگستری
در اوستا مهر به نام مهرِ داور هم خوانده شده که کردار درگذشتگان را داوری میکند. از این رو در روزگار هخامنشیان و اشکانیان پیکری از مهر با ترازویی در دست در جایگاه دادگستری ایران برپا میداشتند، تا مردم بهتر به بیطرف بودن داوران پی برند. چون رومیان به شیوۀ مهرپرستان پیکرۀ مهرِ ترازو دار را نماد دادگستری میدانستند، اروپائیان هم از آنها یاد گرفتند و در نتیجه، چنین نمادی که بنیادش در آیین مهر ایران بود، نماد بین المللی داد و دادگستری به شمار آورده شد و پس از گذشت هزاران سال بار دیگر به صورت دست دوم، این نماد به کشور ما برگشت، چنانکه در نمای بیرونی دادگستری و دادگاهها در ایران این نماد دیده میشود.
مهرگان نماد جنبش آزادی خواهی
داستان کاوۀ آهنگر و خیزش او بر آژیدهاک نمایانگر برخاستن تودۀ مردم است در برابر چیرگی فرهنگ بیگانه و خواست آن برای برپایی و استواری ارزشهای فرهنگی خودی. به راستی، قیام مهرگان، که با بند کشیدن ضحاک در کوه دماوند نمادین شد، برای جایگزین کردن ضحاک نبود، بلکه هدف مردم از این قیام، بازگشت به ریشه و پایان دادن به جنگ ارزشها و رهایی یافتن از ارزشهای فرهنگی ناآشنا و زیانبار بود که ایرانی را گرفتار کرده بود.
مهرگان نزد دیگر ملتها
اگرچه این جشن نیز مانند سایر جشنها دستخوش پیشامدهای ناگوار گردید، ولی هرگز فراموش نشد و حتا ایرانیان پس از دستیابی به سرزمینهای دیگر نیز آن را با خود بردهاند. چنانکه مردم بابل در هنگام برگزاری جشن مهرگان جشن باشکوهی به نام خدای آفتاب برپا میکرده اند.
ارمنیان نیز در ماه مهر، جشنی به نام مَهگان داشتند که بیگمان گرفته از مهرگان است. در آسیای کوچک مهرگان برپا میشد و از آنجا با مهرپرستی و به اروپا راه یافت.
از مراسم برجستۀ جشن مهرگان آتشافروزی و چراغانی در شب پیش و برگزاری مسابقات ورزشی و قهرمانی، مانند اسب دوانی، ارابهرانی و غیره بوده است که آن هم پس از گسترش آیین مهر در اروپا، بنا بر باور شرق شناس نامی دکتر مودی Modi، این مسابقات پستر در یونان به شکل مسابقات المپیک درآمده و تودۀ هیزم جشن با آتش مقدس معبد المپیاد یونان روشن میشدهاست و آثار آن اکنون نیز دیده میشود که یادآور آیین آتشافروزی جشنها در ایران باستان است.
مهرگان چگونه برگزار میگردید
رسم چنین بودهاست که در دربار شاهان، نخست موبد موبدان نیایش میکرده و گفتاری داشتهاست. سپس پیک خجسته به پیش میآمده و با خواندن ترانههای نمادین برای شاه و مملکت روزهای خوشی را پیشبینی میکردهاست. خوان یا سفرۀ ویژۀ مهرگان گسترده بوده و بار عام، یعنی به پیشِ شاه آمدنِ مردم، آغاز میگشتهاست که از سویی پیشکشیها داده میشده وارمغانها گرفته میشده و از سوی دیگر، دادخواهان به داد خود میرسیدهاند.
اردشیر بابکان و خسرو انوشیروان دادگر در این روز تن پوشهای نو به مردم میبخشیدند و پادشاهان هخامنشی با بالاپوشهای ارغوانی، در بادهپیمایی و شادمانی و دستکوبی با مردم همراهی میکردند. تاریخنویسان نوشتهاند که بزرگان کشور به میان مردم میرفتند و با آنان به پایکوبی و دستافشانی میپرداختند.
خوانچههای پر از میوههای خشک، برگهای سبز، شکوفههای گلهای رنگارنگ، شکر، سکه، انار، بِـه، کاج یا سرو، گسترده بودند که نشانۀ شگون و نیکبختی و فروانی به شمار میآمدند.
منوچهری در این باره میسراید :
برخیزهان ای جاریه / میدرفکـن در بادیــه / آراسته کـن مجلسی / از بلــخ تــا ارمینیــه / آمد خجسته مهرگان / جشن بزرگان خسروان / نارنج و نار و ارغـوان / آورد از هـــر ناحیـــه
هنگامی که خورشید به میانههای آسمان میرسید، فریادهای شادی و خنده در فراخنای کوچه و خیابان طنین میانداخت و روبوسیها و شادباشها و آرزوی خوشبختی و سرشادی نمودن برای یکدیگر آغاز میشد. پس از آن مردم به رفت و آمد و دید و بازدید ریشسپیدان و بزرگان خانواده و دوستان میپرداختند و شادیانهها میدادند و پیشیارهها دریافت میکردند.
هر نوزادی در این ماه زاده میشد، نام او با واژۀ "مهر" همراه بود، مانند مهرانگیز، مهربان، زادمهر، مهرداد، مهرزاد، مهرشاد، شادمهر، مهرناز، نازمهر، نوش مهر، مهرنوش، مهری، گلمهر و غیره.
زمان مهرگان
جشن مهرگان از روز شانزدهم مهرماه، روز مهر و ماه مهر آغاز میشد(۲) و به روز بیست و یکم (رام روز) پایان مییافت. آغاز جشن را "مهرگان خرد" (یا مهرگان همگانی) و پایانش را "مهرگان بزرگ یا ویژه" (یا مهرگان ویژگان) مینامیدند.
ابوریحان بیرونی هنگامی که از "مهرگان بزرگ" یا "رام روز" یاد میکند، مینویسد: "روز بیست و یکم، رامروز است که مهرگان بزرگ نام دارد. این روز را از آن رو جشن میگرفتند که فریدون بر ضحاک چیره شد و او را در کوه دماوند زندانی کرد و مردم را از شکنجه و آزار رهایی داد."
مهرگان ، دستگاهی در موسیقی ایرانی
از واژۀ مهرگان، نواهای گوناگون و دستگاههای خنیاگری و سرود و آواز ساختهاند. مهرگان نام دستگاه بیست و یکم باربد مروزی، ترانهسرا و نوازندۀ بزرگ ایران در دربار خسروپرویز بود. نظامی گنجوی میسراید:
چـو نــو کـردی نوای مهـرگـانی / ببــردی هـوش خـلق از مهـربـانـی
مهرگان خردک نیز نام پردهای است در موسیقی. این مهرگان خردک با نام مهرگان کوچک نیز نقل شده است. منوچهری دامغانی میسراید:
چو مطربان زنند نوا تخت اردشیر / گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان
مهرگان بزرگ نیز نام پردهای است در موسیقی.
مهرگان در این زمان
امروزه هم مهرگان به وسیلۀ ایرانیان زرتشتی و مسلمان جشن گرفته میشود. تفاوتی که چگونگی برگزاری این جشن در بین مردم با گذشته نمودهاست، این است که رسوم آن مانند گذشته نیست. برای نمونه، شاید دیگر سفرۀ مهرگانی به گونۀ گذشته چیده نشود و چیزهایی که روی سفره گذاشته میشود، کمتر شده باشد. اما ارزش و اهمیت این جشن، مانند دیگر جشنها و آیینهایی که از گذشتۀ تاریخی ـ اجتماعی ـ فرهنگی ـ دینی همۀ ما نشان و گفتگو دارد، دوباره برای ایرانیان و این بار به گونۀ تازهای زنده شدهاست و در واقع، نقش راستین خود را در زنده کردن و بزرگداشت ارزشهای راستین و بنیادین فرهنگی ایرانیان در امید دادن به امروز و آیندۀ آنها به درستی بازی میکند.
در هنگام برگزاری جشن میتوان خوانی گسترد که در آن چیزهایی مانند آتشدان (یا نور بگونۀ شمع یا لاله)، کتاب مقدس (در مورد زرتشتیان گاتهای ورجاوند)، آیینه، آب و آویشن، میوه (به ویژه انار و سیب) گل و سبزی (سرو یا مورد)، شیرینی، شراب، سکه و همچنین "لرک"(۳) فراهم باشد.
فراموش نباید کرد که فلسفۀ راستین جشن و جشن گرفتن از سویی ایجاد پیوند میان مردم در شادی و امید است، برای گرفتن نیرو و ادامۀ کار و کوشش در زندگانی و از سوی دیگر بازگویی و پافشاری بر روی آن بنیادها و ارزشهایی که در فلسفۀ هر جشنی نهفته است.
(۱)ـ پاپ (پدر)، درخت کریسمس ، بابانوئل و بسیاری باورها و رسوم دیگر از این دست هستند.
(۲)ـ امروزه روز مهر به روز دهم ماه جابجا شده است که دلیل آن دگرگونی در گاهنما یا تقویم است. در سال ۱۳۰۴ خورشیدی که شش ماه نخست سال را ۳۱ روز گرفتند و بدین ترتیب شش روز به شش ماه نخست افزون شد و روز شانزدهم ماه هفتم، یعنی مهرماه شش روز به پس رفت و بر روز دهم قرار گرفت.
(۳)ـ "لرک" به درهمی از میوهجات خشک مانند : پسته، گردو، بادام، قیسی، برگه زردآلو، نارگیل، سنجد گویند که میتوان روی آن را با نقل و شیرینی نیز تزیین کرد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ آوریل ۲۰۱۹ - ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
خورشید بخشایش
تلاش برای دادن نقش اجتماعی به زنان در حکومت شوراها در آسیای میانه از دو راه آغاز شد. دادن آموزش به زنان و برداشتن پوششهای سنتی از چهره آنها. این پوششها ریشه در گذشتههای تاریخی داشتهاند و آنچه به نام حجاب شناخته میشود در مناطق مختلف کشورهای مسلمان، شکلها و نامهای گوناگونی داشته است.
در زبان فارسی برای حجاب واژههایی هست همچون چادر، چادری، برقع و فرنجی. (این که واژه فرنجی از تورهای وال فرنگی میآید یا فُرُنج فارسی درست شناخته نیست.) در هر حال فرنجی به عنوان پوشش کامل زنان در آسیای میانه پیش از شوروی رواج داشت و برداشتن آن از چهره زنان در آسیای میانه گامی برای رهایی زنان از بند سنتها توصیف شده است.
در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ در اتحاد شوروی، وقتی میگفتند "فرنجی"، خود به خود سیمای "گـُلچتای"، قهرمان فیلم روسی "خورشید سفید بیابان" (Beloe solntse pustyni) در ذهنها تداعی میشد. "گلچتای" برجستهترین سیمای یک زن محجبه بود که نسل جوان شوروی در طول عمر خود دیده بودند.
ولادیمیر موتیل (Vladimir Motyl)، کارگردان فیلم، تلاش کرده بود در سیمای گلچتای، زنان مظلوم و بیحقوق آسیای میانۀ پیشاشوروی را مجسم کند و در این راستا موفق هم شده بود. پسران دلباخته خطاب به دلداران شرمگینشان به شوخی یکی از جملههای معروف این کمدی را تکرار میکردند: “Gulchitay, otkroy lichiko!” (گلچتای، رویت بنمای!). و حتا امروز هم اگر این جملۀ روسی را در جستجوگرهای اینترنتی بچینید، موارد بسیاری از کاربرد آن را خواهید دید. ولی در آن زمان این جملۀ شوخیآمیز به چیزی اشاره میکرد که گمان میرفت به طور بیبازگشت به تاریخ پیوسته است. اکنون که حجاب به آهستگی به حریم واقعیتهای منطقه برمیگردد، "گلچتای، رویت بنمای!" لحن جدی دارد، نه شوخیآمیز.
اما حجاب گلچتای از حجاب زنان معاصر متفاوت بود، و در واقع، شاید "فرنجی" برای همیشه به تاریخ پیوسته باشد. "فرنجی" که تا آغاز سدۀ بیستم میلادی در شهرهای منطقه رایج بود، شکل یک جامۀ بلند مردانه را داشت که زنها به سر میانداختند و روی آن "چشمبند" میافکندند که توری بود بافته شده از یال اسب شبیه آنچه در ایران پیچه خوانده میشد. جامۀ مردانه بدیل لباس بیرون زنها بود، چون زنان لباس ویژۀ بیرون نداشتند؛ فضای بیرون به کلی به مردها اختصاص داشت. بعداً طرح فرنجی دگرگون شد: پارچهای ظریفتر که همچنان به جامۀ بلندی میمانست، با دو آستین نازک تزیینی.
جلب زنان منطقه به تولیدات و مزارع اشتراکی، هم وسیله و هم هدف برنامۀ نابودی فرنجی و "بیرون کشیدن زنان از اندرونیها" بود. اجرای برنامههای اقتصادی دولت شوروی در این منطقۀ عمدتاً کشاورزی، به ویژه با آغاز جنگ آلمان و شوروی، بدون حضور فعال زنان ناممکن بود.
اما وضعیت در مناطق کوهستانی فرق میکرد. زنان کوهستانی هرگز فرنجی را بر سر خود ندیدهاند و پیش از برپایی شوروی هم با روی باز، اما با روسری، گشت و گذار میکردند. در روستایی با جمعیتی اندک که تقریباً همه با هم پیوند خویشاوندی داشتند، نیازی برای "پنهان ماندن از چشم نامحرمان" احساس نمیشد.
این مورد از وجوه تشابه دیروز و امروز است. امروز هم زنان باحجاب عمدتاً در شهرها به سر میبرند. پوشش اسلامی برای زنان روستایی که در نبود مردان خانواده در مزارع کار میکنند، مناسب نیست. ولی مهمتر از آن، روستاهای تاجیکستان فاقد سنت "فرنجی" هستند، تا احتمال بازگشت شان به آن مطرح باشد.
اما دور افکندن فرنجی در شهرها یک شبه اتفاق نیفتاد، بلکه فرآیند درازی بود که پا به پای برنامۀ "محو بیسوادی" جریان داشت. نتیجۀ این برنامه، محو تمام و کمال هر دو بود: هم فرنجی و هم بیسوادی. این کارزار قربانیان زیادی هم داشت؛ دهها زن منطقه که حجابشان را دور انداخته بودند یا به مدرسه میرفتند، از سوی سنتگرایان وقت، سنگسار و کشته شدند.
این واقعیتهای تاریخی، از یک سو و باور به درستی ایدئولوژی شوروی در قبال زنان در آسیایمیانه از سوی دیگر، برخی از کهنهکاران شوروی را در مورد بازگشت حجاب به تاجیکستان نگران کرده است.
حکومت شوروی در راستای رسیدن به اهداف اقتصادی و سیاسی خود بیگمان در مناسبتهای جنسیتی در آسیایمیانه، در سطح اجتماعی و معیشتی اثر گذاشته بود. اما بازگشت باشتاب پدرسالاری و تضعیف آراء زنان در دورۀ جستجوی هویت فرهنگی تاجیکستان معاصر، گواه آن است که تأثیر سیاست شوراها روی ذهنیت و فرهنگ جنسیتی بخش اعظم جامعه، سطحی بودهاست.
در گزارش مصور این صفحه مشرفه قاسموا، از هنرپیشگان پیشگام تئاتر و سینمای تاجیک، در بارۀ دیروز و امروز پوشش زنان تاجیک صحبت میکند.
انتخاب آز آرشیو جدیدآنلاین: ۰۸ اکتبر ۲۰۰۹ - ۱۶ مهر ۱۳۸۸
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب