هاله جمالی را میتوان نگارگر چهرهها نامید، چهرههایی که گاه خودش، دوستان و آشنایانش هستند و گاه تخیلی و بدون هیچ پیش زمینه. "هنرمندان مختلف سوژه پرتره را به دلایل گوناگون انتخاب کردند، یکی برای نشان دادن قدرت و دیگری برای بازگویی یک داستان" اماهاله جمالی در ترسیم این چهرههاهویت افراد را جستجو میکند.
او از کودکی به نقاشی علاقمند بوده و با تشویق خانواده اهل هنرش، در رشته نقاشی در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران تحصیل کرده است. در سال ۲۰۰۵ به بریتانیا مهاجرت کرد و در لندن در رشته هنر و رسانهها موفق به دریافت مدرک کارشناسی ارشد شد.
میگوید تا پیش از مهاجرتش به بریتانیا موضوع نقاشیهایش متفاوت و بیشتر منظره بود. اما بعد از آن تصمیم گرفت به نقاشی چهرهها بپردازد. ابتدا از چهره خودش و زنان اطرافش شروع کرد. اما بعدتر این علاقهمندی به دغدغه ذهنیاش تبدیل شد و به ترسیم چهره مردها نیز پرداخت.
سه مجموعه، مارال (سه چهره)، فکر(شانزده چهره) و فاصلهها (بیست چهره)، نتیجه همین علاقهمندی است که نگاه به آنها، هم به صورت فردی و هم گروهی، معنادار و به قول خودش با بیانی جدید همراهاند.
سه ویدیو "کسی که مثل هیچکس نیست"، "خروج" و "لایهها" ساخته هاله جمالی
هاله جمالی در باره نقاشی "مارال" میگوید :دلش میخواهد تابلوهایش به تماشاگر نگاه کنند و نه تماشاگر به نقاشیهایش. در مجموعه "فکر" تلاش کرده به مخاطبش بگوید حتا یک موضوع مشابه - "دست راست زیر چانه"- میتواند پیام متفاوتی را به بیننده انتقال دهد که این پیام بازگو کننده شخصیت و احوال درونی انسانهاست. در مجموعه "فاصلهها" تلاش کرده عنصر "روایت گری" را در نقاشیهایش وارد کند و به بیننده اطلاعاتی بدهد که به درک پیام نقاشی و ایده اولیه او کمک کند؛ چرا که فضای یک اثر هنری از دید او باید به گونهای باشد که بیننده بتواند تفسیر و تعبیر خودش را هم داشته باشد.
اقامت دراسکاتلند، و زندگی در محیطی تازه، رنگی نو به کار هنریش داد وهمانطور که خودش و زبانش در محیط جدید از نو تعریف شدند، هنرش هم به همان نسبت تغییر کرد. ساخت سه ویدیو، "کسی که مثل هیچ کس نیست"، "خروج" و "لایهها" ثمره تحصیل او در بریتانیا در رشته هنر و رسانهها است. او با ساخت ویدیو "کسی که مثل هیچ کس نیست"، تاثیر پوشش در تغییر هویت انسانها را بازگو میکند. "خروج" که حاصل همکاری او با "مونیکا دِ یوانی Monica De Ioanni" است "تقلای انسان برای خروج و رهایی از محدودیت را نشان میدهد" و "لایهها" از دیدگاه او، استعارهای برای عوض شدن خود بیرونی و خود درونی است.
از نظر او هنرمند کسی است که ایدهای بکر داشته باشد؛ حتی اگر این ایده ساده باشد. و بهترین لحظه برای هنرمند زمانی است که از بیننده اثرش، بازخورد مثبت یا منفی داشته باشد. میگوید "خوبی هنر این است که هر لحظه احتمال دارد مسیری کاملا متفاوت برروی هنرمند باز شود. ده سال پیش فکر میکردم فقط نقاش باشم اما امروز میبینم که ساخت ویدیو برایم اهمیت بیشتری دارد. اگرچه هنوز برای رسیدن به نقطه عطف هنری راه درازی در پیش دارم".
او تا کنون نمایشگاه زیادی در داخل و خارج ایران برگزار کرده است. ویدیوی "کسی که مثل هیچ کس نیست" فروردین امسال در ششمین نمایشگاه و مسابقه هنری Arte Laguna Prize در شهر ونیز ایتالیا راه پیدا کرد.هاله جمالی در این نمایشگاه یکی از صد و ده نفری بود که در بین هشت هزار نفر شرکت کننده در این نمایشگاه پذیرفته شد. اگر چه او موفق نشد جایزه هنری این مسابقه را کسب کند، خوشحال است که ویدیوی او یکی از ده ویدیویی بود که به مرحله نیمهنهایی رسید. نمایشگاه دیگر او هفتمین نمایشگاه FAT: Fashion Art Toronto نیز از بیست و چهارم آوریل ۲۰۱۲، در شهر تورنتو در حال برگزاری است.
در گزارش تصویری این صفحههاله جمالی از ایدههای هنری اش سخن میگوید.
شاید بارها شنیده باشید که: "من که فقط عکسهاش رو نگاه میکنم" یا اینکه: "این کتاب،عکس هم داره؟"
این جملات را خیلیها در مورد کتاب میپرسند؛ کتابهای داستان و یا هر کتاب دیگری.
از دیر باز انسان با تصویر میانه خوبی داشته است. انسانهای نخستین با گذشت هزاران سال، هنوز با زبان تصویر با ما سخن میگویند. تصاویر موجود بر دیوار غارها، شاید از اولین نمونههای روایت تصویری باشند. بسیاری از کودکان پیش از شروع مدرسه کتابهای داستان را ورق میزنند و با تصاویر آنها ارتباط برقرار میکنند. داستان را حدس میزنند و چه بسا در ذهن خود قسمتهایی از داستان میسازند.
"کمیکاستریپ" یا داستان مصور روایتی تصویری از یک داستان است که در آن تصاویر سهم بیشتری را در روایت داستان دارند. در این نمونه روایی، نوشته و ادبیات خلاصه میشود در فضاهای ابر- مانند بین تصاویر و اینها عموما از زبان شخصیتهای داستان نوشته میشوند. میتوان گفت کمیکاستریپ مجموعهای است از نقاشیها و تصاویر دنبالهدار که یک داستان را روایت میکند.
خاستگاه داستان مصور یا کمیکاستریپ از کشور آلمان و انگلستان بود. اگر چه "ویلیام هوگارت" انگلیسی در قرن ۱۸ میلادی برای نخستین بار کاریکاتورهایی با روایات دنبالهدار طراحی کرد اما عملاً "آدولف توپفر"، نویسنده، معلم و کارتونیست سوئیسی را با عنوان پدر کمیکاستریپ مدرن میشناسند. داستانهای مصور او در کشورهای مختلف از جمله آمریکا در سال ۱۸۴۲ منتشر شد. در سال ۱۸۸۵ نقاش، نویسنده و کارتونیست آلمانی، "ویلیام بوش" سری داستانهای مصور "ماکس و مورتز" را منتشر کرد که بر روند شکلگیری کمیکاستریپ یا داستان مصور تاثیر بسیاری گذاشت. در انگلستان اولین کمیکاستریپهایی که در دسترس عموم قرار گرفت مجموعه "اَلی اسلوپر هالف هالیدی" بود که هفته نامهای شامل کمیکهای کوتاه و طنز از شخصیتی ژولیده و ولگرد و مست بود. شخصیتی که باعث تفریح و خنده میشد و در بین مردم بسیار محبوبیت داشت.
هم زمان در آمریکا "یلو کید" و "کریزی کت" که از مشهورترین روزنامههای کمیک استریپ به شمار میروند، منتشر میشد. کشورهای فرانسه و بلژیک از جمله کشورهایی بودند که داستانهای مصور زیادی را برای کودکان و نوجوانان منتشر کردند. در سال ۱۹۲۰ بلژیک از جمله کشورهایی بود که در مقیاس بالایی به انتشار داستان مصور پرداخت. از معروفترین داستانهای مصور جهان که در سال ۱۹۲۹ و ابتدا در روزنامههای بروکسل چاپ شد "ماجراهای تن تن و میلو" بود. نویسنده داستانهای تن تن شخصی بود با نام مستعار "هرژه". ماجراهای تن تن تا به امروز یکی از مشهورترین و محبوبترین داستانهای مصور اروپایی است. این مجموعه روایت تصویری جذابی است از خبرنگاری ماجراجو با نام تن تن.
در سال ۱۹۵۰ کمیک استریپهای آمریکایی به سرعت در دسترس عموم قرار گرفتند و شخصیتهای" سوپر من" و "بت من" و" پاپای" در بین کودکان و نوجوانان اروپایی محبوبیت بسیاری پیدا کردند.
کمی بعد "مانگا" یا همان کمیک ژاپنی توجه کمیک دوستان را به خود جلب کرد. شخصیتهای کارتونی "مانگا" اغلب چشمهایشان به طرز اغراقآمیزی درشت است و دهان و بینی کوچکی دارند. موثرترین شخص در گسترش و تحول مانگا "اوسامو تزوکا" بود که میتوان گفت مانگای مدرن را به وجود آورد.
کمیک با توجه به معنایش در ابتدا با محتوای طنز و خنداندن مخاطب تهیه میشد ولی به مرور موضوعات داستانهای مصور تنوع و گسترش بیشتری پیدا کرد.
کمیک استریپ به تدریج توانست خیلی سریع و راحت با مخاطب ارتباط برقرار کند و به راحتی جای خود را درروزنامهها و نشریات اروپایی و آمریکایی باز کرد طوری که صفحاتی از آنها به داستانهای مصور اختصاص داده شد و بسیار مورد توجه عموم قرار گرفت. هر چند، گاه از طرف دولتهای بعضی از کشورها، مشمول سانسور شدند.
معمولا کمیکاستریپهایی که در روزنامهها منتشر میشوند، اسلاید کمتری دارند و به موضوعات مختلف اجتماعی، سیاسی، فرهنگی با زبان طنز میپردازند.
امروزه پیشرفت تکنولوژی بر صنعت و هنر کمیکاستریپ تاثیرات مثبت و منفی خودش را داشته است. عدهای تکنولوژی روز و پیشرفت آن را عاملی در جهت سرعت بخشیدن به تولیدات داستان مصور میدانند وعده ای این سرعت و پیشرفت تکنولوژی را عاملی میدانند در جهت افت کیفی و محتوایی داستان مصور. بهره گیری از تکنولوژی فعلی کیفیت چاپ و سرعت نشر بالا رفته است و حتی میتوان در فضای اینترنت همزمان با تولید داستان مصور آن را در اختیار طیف وسیعی از مردم سراسر دنیا قرار داد و از نقطه نظرات آنها آگاه شد. با توجه به پتانسیل بالای کمیکاستریپ در برقراری ارتباط، رشد و شکوفایی آن در آینده به هیچ روی دور از ذهن نیست.
"استیو مارچنت"، مدرس کاریکاتور و داستان مصور در مرکز کمیک لندن، به یاد میآورد، زمانی که تنها چهار سال داشت با تماشای کتابهای کمیکاستریپ کنجکاویش برای این که بفهمد شخصیتهای داستان چه میگویند بر انگیخته شده بود و این که بتواند کلمات داخل ابرها و بالنها را از زبان شخصیتها بخواند باعث شده بوده با کمک مادرش شروع کند به یادگیری حروف الفبا و کلمات. استیو که خود معلم کودکان است معتقد است که کتابهای کمیک و داستانهای مصور با تصاویر جذابشان این اشتیاق به خواندن را در خیلی از کودکان به وجود میآورد.
در گزارش تصویری این صفحه استیو مارچنت از تاریخچه کمیکاستریپ میگوید.
گاهی وقتها در میان روزمرگیها و دوندگیهای هزار و یک رنگمانفکر میکنیم خیلی گرفتاریم. شاکی هستیم از روزها و گرفتاریهایمان. اما ناگهان آدمهایی در مسیرت قرار میگیرند که همه این معادلات را به هم میزنند و خط قرمزی میشوند بر روی همه این نارضایتیها.
غلامرضا صباغی یکی از آن اتفاقها است که رنج را به خدمت خود در آورده. قصه تلخ این مرد از همان بدو تولد آغاز میشود. هنگام تولد مادرش را از دست می دهد و این شروعی است برای زندگی پرماجرایش. هنوز چند سالی نگذشته که در سن ۵ سالگی بیماری آبله میگیرد و جفت چشمان خود را از دست میدهد و وارد مرحله دوم زندگی میشود. اما انگار قصه این مرد هنوز ادامه دارد. ده ساله نشده است پدرش را هم از دست میدهد و نانآور خانواده میشود. عزمش را جزم میکند و وارد بازار کار میشود. او به خاطر زندگی در میبد و فراوانی شغل زیلوبافی در آن دیار این حرفه را انتخاب میکند.
میدانم که میبدی است. اما هیچ آدرس و شماره تلفنی از او ندارم. راهی میبد میشوم. از تاکسی که پایین میآیم از اولین مغازه سراغش را میگیرم. فروشنده او را میشناسد و میگوید همه شهر با این آدم آشنایند. آدرس را میگیرم و کوچههای کاهگلی میبد را رد میکنم. کارگاهش بسته است. پرسان پرسان به خانهاش میرسم. حیاطی با درختان انار و انگور و زندگی ساده. به نشانه سلام دستانش را که دیگر همجنس زیلو شدهاند میگیرم. زبر است و کار کرده. چهره خندانی دارد. انگار با دنیای ما بیگانه است. صدایش گرم است و پر از اطمینان. بدون مقدمه و بیآنکه دستگاه ضبط صدا اذیتش کند حرفهایش را شروع میکند: زیلو به خاطر پنبه خیلی خنکه و بهترین و سازگارترین زیرانداز برای ما مردم کویر همین هست. بیشتر مسجدهاهم از زیلو استفاده میکنند. برای سجاده و صندلی اتومبیل هم هست و هر طوری که مشتری سفارش بدهد ما برایش انجام میدهیم. البته اگر مشتری باشد".
به چینهای صورتش که حکایت از روزهای غریب دارد دست میکشد و نگران زیلوبافی است. زیلوبافی که رونق آن در محله بشنیغان میبد بوده است با رشد فرشهای ماشینی روبه فراموشی است و دیگر کارگاههای این شهر انگشتشمار شدهاند. اما اگر به گذشته برگردیم، دلیل رونق این صنعت در این دیار وجود مزارع گسترده پنبه بوده است که حتی به شهرهای دیگر هم صادر میکردهاند. مردم میبد همانطور که برای فرار از گرما در تابستان لباس پنبهای میپوشیدهاند برای زیرانداز خود هم از همین بافت استفاده میکردهاند.
زیلو پر است از شکلهای هندسی منظم. از او میپرسم تصورت از لوزی و مربع و شکلهای هندسی که روی این فرش نقش میبندد چیست؟ اول کمی فکر میکند و میگوید: خیال من در مورد هشتپر، گل ومرغ با شما فرق میکند. من با اسم حفظ کردم و فقط میدانم برای فلان نقش باید مثلا ۴۸ ترکیب عوض کنم. حالا من این ترکیبها را در حافظه دارم و نمیدانم که زلفک یا هر طرحی که بوجود آمده چه شکلی است. گاهی وقتها هست یک نقش را ۲۰ سال کار نکردم. اما در حافظهام آن را به یاد دارم و مشکلی برای بافتنش ندارم. الان کارم کمتر شده. صبحها یکی دو ساعت به کارگاه میروم و عصرها هم کمتری. اما اگر شاگرد داشتم بازهم ادامه میدادم."
حرفهایش را قطع میکند و فکر میکند. انگار گفتنش سخت است. صدایش میلرزد و با بغض میگوید: "همین که شرمنده زن و بچههام نشدم خدا رو شکر. همین که یک زندگی عادی مثل بقیه مردم برای آنها فراهم کردم همه دلخوشی و لذت زندگی یه" دیگر حرفهایش را ادامه نمیدهد و آرام اشکهایش را خشک میکند.
زیلوها از نظر رنگبندی به چند دسته تقسیم میشوند که ترکیب رنگ سفید و آبی آن مخصوص مساجد و اماکن مذهبی است و رنگ آبی و قرمز آن که به جوهری معروف است از نوع نامرغوب آن است و مجلسیترین رنگبندی رنگ سبز و نارنجی است.
چاییمان را که میخوریم راهی کارگاهش میشویم. کارگاهش چند کوچه آنطرفتر است. یک اتاق کوچک که بدون هیچ قفلی کرکره آن تا نیمه پایین است. یک دار زیلو، مقداری نخ و یک صندلی پر از خاک که نشان از بیهم صحبتی دارد تمام اثاث کارگاهش است. بسمالله میگوید و شروع به کار میکند. اما صدایش خسته است. و آرام هر رج را پنجه میزند. به قول خودش سالهای جوانی روزی نیممتر زیلو میبافته است اما الان به سختی به یک وجب میرساند. صلات ظهر است پیرمرد پنجهاش را آویزان میکند و میگوید: "وقت نماز کار تعطیل میکنم. از همان بچگی همین بوده است." از کارگاهش بیرون میزنیم. از او خدافظی میکنم و با صدای یاللهاش به حضور، سر پیچ گم میشود.
نمایشگاه کتاب لندن دیگر فقط کتاب نیست، تجارت است و فرهنگ و فنآوری. فروش حقوق مولف برای ترجمه و چاپ کتاب در کشورهای دیگر بخش اعظم کار چهل و یکمین نمایشگاه کتاب لندن است، که هر ساله در غرب لندن برگزار میشود.
صنعت کتابسازی و ویراستاری و نشر و توزیع کتاب در برخورد با دنیای مجازی در حال دگرگونی است.
اگر سالهای پیش در این نمایشگاه صحبت از فروش کتاب در جهان مجازی و از راه اینترنت مطرح بود، حالا این کار آن قدر پیش رفته که فریاد کتابفروشان را درآورده است. سال پیش، آمازون، فروشنده اینترنتی معروف، از طریق سایتاش در بریتانیا میلیاردها دلار کتاب فروخت. اکنون صحبت اصلی بر سر نشر اینترنتی و آسان و ارزانتر شدن چاپ کتاب است و از آن مهمتر، خرید حقوق مولف برای نشر اینترنتی و نه به صورت کتاب ملموس، بلکه به صورت یک فایل در کامپیوتر دستی شما. در گوشه و کنار این نمایشگاه کارشناسان فنآوری را میشد دید که افزونهها و نرمافزارهایی را برای عرضه آورده بودند که ویراستن و صفحهآرایی و فهرست اعلام و منابع را در کمترین زمان انجام میداد و کتاب شما را با سرعت در اختیار مشتری میگذاشت.
هر ناشری که چیزی برای عرضه دارد در دکه و اتاقی مشغول گفتگو است. کتابهای پرفروش جهانی، کتابهای دانشگاهی و فنآوریهای اینترنتی سرفصل مذاکرات بازرگانیاند. کتابهای آشپزی که در دنیا در شمار پرفروشتریناند نیز بازاری یافته بودند تا غذاهای توصیه شده را همانجا عرضه کنند.
در واقع نمایشگاه کتاب بیشتر در سیطره کشورهایی است که به زبان انگلیسی کتاب منتشر میکنند و زبانهای مهم دیگر دنیا همانند فرانسوی، روسی، اسپانیایی نیز برای خود جایگاهی دارند. از کشورهای عربی و به زبان عربی گرچه ناشران بسیاری آمدهاند، اما حضورشان بیشتر بر عرضه کتابهای درسی و دینی تکیه دارد. ترکیه که قرار است سال آینده بخشی ویژهای از نمایشگاه را در برگیرد، حضور چشمگیری در این نمایشگاه داشت و ناشران ترک با عرضه کتابهای خوش طرح و چاپ برای کالاهای فرهنگی خود جذابیتی ویژه پدیدآورده بودند.
در کنار دادوستدهای ناشران و مولفان فصل ویژهای هم به چین و فرهنگ آن کشور اختصاص داده شده بود که فرصتی است برای اهل کتاب و ناشران و دیدارکنندگان تا با پیشرفتهای چین در زمینه علوم و فنآوری و هنر و ادبیات و کتاب بیشتر آشنا شوند.
در هر زمینه ای که به فکرتان برسد، چینیها چیزی برای عرضه داشتند. کتاب طب سوزنی، کتاب برای نابینایان و دستاورهای آنها در زمینه طرح و عرضه کتابهای اینترنتی.
در گوشهای از نمایشگاه و در کنار کتابهای چینی چند کتاب هم به خط اویغوری به چشم میخورد. خط اویغوری همان خط عربی است با این تفاوت که حروف غلیظ عربی مثل "صاد" و "ضاد" و "ع" و "ح" را ساده کردهاند و مصوتها را هم وارد متن میکنند. مثلا محرر میشود موهرر. کتابهای اویغوری که گویی ویژه نمایشگاه بودند، در باره موسیقی و مقامهای آن بودند که بیشباهت به دستگاههای ایرانی نیست و اسامی هم بیشتر همان است که در زبان فارسی است. کتابی هم در باره سازهای بادی و کوبهای اویغور بود که باز برای فارسیزبانان بیگانه نبودند. کتابی هم بود در باره زندگی یکی از شاعران اویغور به نام "یوسف خاص حاجب" از شاعران قرن یازده میلادی که به خط خودشان تبدیل به "یوسوپ خاس هاجیپ" شده است. در این کتاب دوبیتیهایی از او چاپ شده که همانند دیگر شاعران آن دوره بیشتر درباره خردمندی، عشق و عزت نفس و زندگی است. مجموعهای در ۱۲ لوح فشرده تصویری نیز عرضه شده بود که ترکیبی بود از رقص و داستان و آهنگهایی در دستگاهها موسیقی با نامهای بیات و سه گاه و عراق و دیگر دستگاهها.
یکی از صحنههای جالب که نمک نمایشگاه شد، اعتراض جوانی چینی بود که ناگهان و هنگام سخنرانی یک مقام چینی در باره فرهنگ در چین از جا برخاست و برگهای را در اعتراض به اوضاع سیاسی در چین روی دست گرفت. اما زمانی که او با فریاد شعار داد زود او را از صحنه خارج کردند.
برای برخی از کشورهای کوچک همانند شارجه هم حضور در نمایشگاه بهانهای بود که نام خود را در نمایشگاه بینالمللی مطرح کنند. این نکته هم که از ناشران ایرانی و کتابهای فارسیزبان در این نمایشگاه خبری نبود، حرف تازهای نیست. چند سالی است که چنین است.
سه شعر از مجموعه "جمهوری غمگین من" با صدای رستم عجمی
"جمهوری غمگین" رستم عجمی سرزمینی است بریده از خود اما آشفته از این دوری و مشتاق رسیدن به خود و خودی؛ سرزمینی که رسمالخطش هم عامل این بریدگی و جدایی است. رستم عجمی از معدود شاعران تاجیکستان است که تا کنون مجموعههای شعرش را صرفاً به خط فارسی منتشر کرده و "جمهوری غمگین من" نخستین دفترچۀ شعر اوست که به دو خط فارسی و سیریلیک در لندن منتشر شدهاست. دو مجموعۀ قبلی این شاعر جوان را انتشارات انجمن قلم ایران و نشر تکا در تهران به خط فارسی منتشر کردهاند. "جمهوری غمگین من" نخستین تجربۀ چاپ اشعار چامهسرایان تاجیکستان به دو خط در لندن است که به اهتمام انتشارات "ایچ اند اس میدیا" H&S Media انجام گرفته.
این مجموعه در آن سوی خط مخاطبی دارد که گاه معشوقش است و گاه موطن شاعر و معشوقش، اما موضوع گفتمان سرزمینی است که به جبر روزگار از هویت خود دور افتاده و در غم غنوده و یارای رسیدن به خود را ندارد. شاعر کتاب میشود تا این آلام را بازگوید:
قلبم را به معتبرترین انتشارات جهان خواهم داد
به نام دوشنبههای غمگینم
چاپش خواهم کرد
حالا در دستان تو
با نبضهایم کتابی شدهام
انگشتهایت را
روی واژههایم میگذاری
و من سطرهایی هستم که به چشمان بیقرار تو نگاه میکنم ...
موی درازت
گهگاهی
روی جلدم میریزد
و حالا من کتاب بیقرارم...
و تو هنوز به واژههای من فکر میکنی...
و شاعر، پریشان از پریشانیها، به شعر خود پناه میبرد:
جغرافیای یتیم من
نشرشده
در هر مرز بیسرباز
پیامبرت کجاست؟
به کدام تاریخ
معجزه خواهد کرد؟
زیباترین خاکِ تنها!
زیباترین شعرغربت!
بی تو
آرامشم تنها
زبان مادری است
و این شعر
که تنهاییام را
در آغوش میگیرد
و احساس زخمدیدهام را
پناه میدهد...
احساس یتیم بودن در مجموعه موج میزند و "یتیم" بسامد قابل توجهی دارد:
خاک پاکدامن من!
به زودی
تو را همه خواهند شناخت...
واژههایت را که در خاک یتیم
پنهان شدهاند
همانند احساس دلتنگی برای زبان مادری، همراه با شمهای از امید:
دیر به دنیا آمدم
دلم تنگ میشود برای زبان مادریام
میدانم
واژههای غمیگن من
بهزودی
رستگار خواهند شد...
و دوباره در یأس فرو میرود و رستمانه به شغاد میاندیشد:
...امّا تلف شدیم؛ گناهی نداشتیم
شب پشت شب سحر شد و ماهی نداشتیم
رستم شدیم و آخرِ شهنامه خوش نبود
مُردیم لحظه¬لحظه و چاهی نداشتیم
چون رود آمدیم به هر پستی¬ای فرود
چون آبشار، جز دره راهی نداشتیم
می¬خواستیم مَرد بمانیم همچو کوه
پنداشتیم و پشت و پناهی نداشتیم...
حس غربت خصیصۀ اصلی این دفترچۀ شعر است؛ حس غربت شاعری در وطن ِ خویش غریب. او رفتار روزگار را با پندار و کردار خود یکی نمیبیند و خودش را خورشیدی تبعیدشده در روز میانگارد که محکوم به سوختن و ساختن است و به پیکار شب میرود. و همچنان میترسد از این که مبادا خودش نباشد؛ مبادا در حال اجرای برنامۀ فردی دیگر باشد و جدل میکند که همانا خودش بماند:
میترسم از این که به تو نگاه کنم
میترسم از این که سرم را پایین نگه دارم
میترسم از این که تو نباشی
میترسم از این که من خودم نباشم
هر پاره از شعر رستم عجمی انبانی از پرسش است که بر خوان روزگار تاجیکان پهن شده:
زاده شدم
یک کلمه اضافه شد بر جهان
نه تنها یک کلمه
همان نخستین اشکهایم
دایرهالمعارفی بود، لبریز از معانی و سؤال
و گاه رستم به واقعیتهای بیعاطفۀ روزگار به حدی نزدیک میشود که واژگانش به شعور ما یورش میبرند و با لگد آن را بیدار میکنند:
وقتی تو نیستی
دستهای من دیکتاتور میشوند
به هم میپیچند
مرا تازیانه میزنند
و انگشتان جلادم
پی در پی با آتش سیگار نفسم را میبرند
نفس رستم عجمی اما با این نفسها تازه آغاز میشود تا نفسی تازه بر پیکر نحیف پارسی فرارود بدمد. در این مجموعه به گزینش خود شاعر برخی از تازهترین آفریدههای سنتی و نوین او گردآوری شده است. این دفترچه راهی است به جمهوری غمگین شاعر که در ابیات او گریه میکند.
جمهوری غمگین من
رستم عجمی
ناشر: H&S Media
۱۸۰ صفحه
۱۵ دلار
تاریخ انتشار: ۱۰ آوریل ۲۰۱۲
نمایشگاه عکسی که اینروزها در گالری "Rossi & Rossi" لندن برپاست و توجه زیادی را به خود جلب کرده، نمایشگاهی از عکاسان حرفهای و معروف نیست. در اینجا نگاه یازده دختر جوان از طریق لنز دوربین عکاسی به نمایش گذاشته شده که زمانی در حاشیه جامعه ایران "از اینجا رانده و از آنجا مانده" بودند. به همین دلیل هم برگزارکنندگان این نمایشگاه را "صدای نیمه دیگر" نامیدهاند. این پروژه از برپایی کارگاه آموزش عکاسی در تهران تا برپایی نمایشگاه در لندن در چهارچوب برنامههای نیکوکارانه بنیاد امیدمهر مستقر در بریتانیا به انجام رسیده است.
بنیاد امید مهر بیش از هشت سال است که به همت بنیانگذار و سرپرست آن "مرجانه حالتی" نیروی بسیاری صرف درمان روانی زنان جوان آسیب دیده و بازگرداندن آنها به عرصه فعالیت اجتماعی کردهاست. مرجانه حالتی که دکترای روانشناسی اجتماعی از دانشگاه کمبریج دارد هدف اولیه بنیاد امیدمهر را توانمند سازی این آسیبدیدگان اجتماعی میداند. به عقیده او "منظور از توانمندسازی یعنی طرزفکر و فضای فکری این افراد را باز کردن و اولین گام برای کسب این هدف، تلاش برای خودباوری است". برهمین اساس تشکیل دورههایی مانند عکاسی برای کسب این مهم درنظر گرفته شده است. پروژههایی که "حتا انتخاب نام و عنوان آنها باعث تفکر و بینشی جدید نسبت به محیط اطراف میشود."
نمایشگاه "صدای نیمه دیگر" (Voices of the Other Half) به سرپرستی "شادی قدیریان" یکی از همین پروژههای بنیاد امیدمهر است. پنجاه و پنج تصویراین نمایشگاه، به قول برگزارکنندگانش، نگاه دختران جوان آسیبدیده به موضوع زن است. در بین دختران عکاس چند دختر مهاجر افغان نیز شرکت دارند؛ دخترانی که "از یک سو مانند همتایان ایرانیشان در معرض آسیبهای اجتماعی و خانوادگی قرار دارند و از سوی دیگر به دلیل مهاجر بودن و پذیرفته نشدن از طرف جامعه میزبان، رنجی مضاعف را متحمل میشوند. به همین دلیل هم نگاه این دختران افغان حتی در عکاسی متفاوت است".
مرجانه حالتی در پاسخ به این سوال که چرا بنیاد امیدمهر تنها دختران را بخش آسیبپذیر جامعه میداند میگوید: شاید چون من هم به عنوان بنیانگذار این مرکز زن هستم و به نظرم زندگی در ایران برای یک زن سختتر از دیگران است. از طرفی من دوسال در این مورد تحقیق کردم و حتا بسیاری من را به حمایت از کودکان یتیم تشویق میکردند. اما به نظرم آمد که مردم به بچههای یتیم و ناتوان یا بچههایی که با بیماریهای سخت علاجی مثل سرطان دست به گریباند بیشتر کمک میکنند و ردۀ سنی پانزده تا بیست سال آخرین گروهی هستند که جامعه به فکر نجات آنهاست و آنها همیشه از دسترفته محسوب میشوند.
تجربه هشت ساله من ثابت کرد که این دختران همان ضریب هوشی من و شما را دارند و همانقدر هم عشق به زندگی دارند. ما در امیدمهر دخترانی داریم که در حال حاضر در رشته گردشگری یا علوم هستهای تحصیل میکنند. آنها در زندگی فقط به شانس نیاز داشتهاند و اینکه کسی آنها را باور کند. تسکین روح و روان این گروه آسیبدیده پیشرفت بزرگی برای من بوده است.
گزارش تصویری این صفحه عکسهایی از این نمایشگاه همراه با توضیحات مرجانه حالتی و امید صالحی عکاس مستند اجتماعی است. با تشکر از امید صالحی که تعدادی از عکسهای نمایشگاه را در اختیار ما گذاشت.
"استاد ابراهیم قنبریمهر" با نام اصلی "ابراهیم مشهدی قنبر" مرداد ماه سال ۱۳۰۷در تهران به دنیا آمد. در همان کودکی پدرش را از دست داد و در ۱۱سالگی مدرسه را رها کرد و به کار مشغول شد. ابتدا شاگرد حلبیسازی و سپس آهنگری شد و سرانجام به کار نجاری روی آورد.
قنبریمهر از دوران کودکی به شعر و ادبیات بسیار علاقه داشت. آن طور که میگوید به صورت کاملا تصادفی با شعر خیام آشنا و مجذوب آن میگردد و تا به امروز نیز خود را از مریدان خیام میداند. معتقد است آشنایی با شعر خیام تغییرات بسیار زیادی در زندگی او به وجود آورده است.
آشنایی با استاد ابوالحسن صبا در سال ۱۳۳۰ نقطه عطفی در زندگی قنبریمهر بود و به توصیه او بود که سازسازی را شروع کرد و "عشق به موسیقی برای او تبدیل به عشق صبا شد و عشق به سازسازی."
خاطره ابراهیم قنبریمهر دربارۀ ساخت ساز بربط
او مرتب ساز میساخت و نزد استادش میبرد و استاد هر بار توصیهای میکرد. تا این که سرانجام در سال ۱۳۳۵ یکی از سازهای قنبریمهر مورد تایید ابوالحسن صبا قرار گرفت. قنبریمهر میگوید "هرگز خاطرۀ لبخند و نگاه عمیق استادش را، لحظهای که با ساز ساخته دست او مینواخت، فراموش نمیکند". صبا همان شب با آن ویولن در رادیو برنامه اجرا کرد.
در سال ۱۳۳۶ قنبریمهر از طریق استاد صبا با "خوتسیف"، نوازنده چیرهدست ویولن، که آن زمان رهبر ارکستر سمفونیک تهران بود آشنا شد. و به واسطه این آشنایی بود که در سال ۱۳۳۸ به توصیه خوتسیف و پیشنهاد مهرداد پهلبد، رئیس وقت اداره هنرهای زیبا، برای کسب دانش و تجربه به کارگاه ساز سازی "واتلو" در پاریس رفت. در همانجا با ویولن نواز بزرگ روس، "دیوید اویستراخ" آشنا شد. اویستراخ با ویولن ساخت قنبریمهر نواخت، و در نامهای از او تمجید کرد. او میگوید: "من نامههای زیادی داشتم که موسیقیدانهای بزرگ برایم مینوشتند. ولی دیوید اویستراخ شاخص بود و نامه او برایم ارزش دیگری داشت."
پس از بازگشت از پاریس و کسب دانش و تجربه در کارگاه واتلو، مهرداد پهلبد پیشنهاد ساخت ساز بربط را به او داد. او تحقیقات وسیعی را درباره بربط ایرانی آغاز کرد اما به دلایلی ساخت این ساز تا سال ۱۳۷۸ به تعویق افتاد.
سال ۱۳۴۵ساخت اولینهارپ در ایران به دست ابراهیم قنبریمهر در کارگاه سازسازی اداره فرهنگ و هنر آغاز شد و به این ترتیب ایران هم به جرگۀ سه کشور امریکا، شوروی و فرانسه که توانایی ساختهارپ را داشتند پیوست.
در سال ۱۳۴۹ عدهای از آهنگسازان از جمله احمد پژمان، مرتضی حنانه و ثمین باغچه بان، که اجرای موسیقی جشنهای ۲۵۰۰ ساله را برعهده داشتند، تصمیم گرفتند از سازهای بادی و کوبهای دوران هخامنشی استفاده کنند. آنها ابتدا سفارش ساخت این سازها را به ارتش داده بودند. اما ارتش پس از دو سال کار موفق به ساخت این سازها نشد و به همین علت سفارش ساخت سازها به کارگاه سازسازی وزارت فرهنگ و هنر داده شد. قنبریمهر ۸ ماه برای ساخت این سازها فرصت داشت اما تلاش او و همکارانش باعث ساخت گنجینهای ارزشمند از سازهای بادی و کوبهای ملی از جمله کرمیل (سازی از خانواده بادی فلزی)، کرنای شمال، کرنای فارس، کرنای مشهد، گورگه (نوعی طبل)، سورنای بختیاری، سورنای دزفولی، سورنای کوچک، دهل و نقاره شد که هم اکنون تعدادی از این سازها در کارگاه سازمان میراث فرهنگی کشور نگهداری میشود.
پس از انقلاب، ابراهیم قنبریمهر، خود را بازنشسته کرد اما فعالیتهایش ادامه یافت. در سال ۱۳۷۴ شرکت گسترش فضاهای فرهنگی وابسته به شهرداری تهران تصمیم گرفت در شمال تهران موزهای به نام قنبریمهر راه اندازی کند. ابراهیم قنبریمهر هم متعهد شد هر سال سه ساز به موزه تحویل دهد و ۵ کارآموز تربیت کند.
او از فرصت و امکاناتی که در اختیارش قرار گرفته بود استفاده کرد و کار روی ساز بربط را با نزدیک به سه دهه تاخیر آغاز کرد. فعالیتهای اخیر او یک سال ادامه یافت اما در پی عزل کرباسچی ( شهرداروقت تهران) قرارداد او نیز با شهرداری فسخ و همکاریاش با موزه منتفی شد. و در سال ۱۳۷۸ موزه استاد قنبریمهر تبدیل به موزه موسیقی شد.
پس از آن قنبریمهر در کارگاه شخصی خود مشغول فعالیت شد و ساخت بربط ایرانی را به پایان رساند. وی با مطالعه و تحقیق روی نقش برجستههای طاق بستان، تخت جمشید و تصاویر به جا مانده از نوازندههای ایرانی در دوران قبل از اسلام میگوید: "چیز مهمی که احساسم به من میگفت این است که ذوق ایرانی نمیتواند سازی بسازد که بزرگتر از هیکل انسان باشد. وقتی نوازنده، سازعود را دست میگیرد تمام اعضای بدنش حالتی غیرعادی پیدا میکند. به هر جهت من با مطالعه و تحقیق تغییراتی در ساختمان عود به وجود آوردم و طوری آن را ساختم که صدایش به صدای ایرانی نزدیک باشد. نتیجه چیزی شد که الان هر بربط نوازی این ساز را دست میگیرد هم دستش و هم بدنش و هم سازش حالت طبیعی دارد".
در سال ۱۳۳۶ استاد حسین تهرانی مشکل تغییر صدای تنبک را با تغییر هوا با او در میان گذاشت و به این ترتیب اولین تنبک کوکی توسط قنبریمهر طراحی و بعدها در کارگاه سازسازی اداره هنرهای زیبا ساخته شد. از دیگر ابداعات مهم قنبریمهر طی سالهای اخیر ساخت گوشیهایی برای سازهای ایرانی مانند: کمانچه، سنتور، قیچک، تار و سه تار است که همگی با گام دنده کوک میشوند و هیچ وقت برگشت ندارند و از کوک خارج نمیشوند. کار با این سازها برای نوازندگان بسیار آسان میشود.
وی علاوه بر کیفیت صدای ساز، زیبایی آن را هم در نظر داشته است و با ابداع صنعت "مهرکاری" که تلفیقی از چوبهای رنگی با فلز برنج است به زیبایی ظاهری آن نیز افزود. نام این تکنیک -مهرکاری- درواقع اشاره به پسوند نام این هنرمند است.
وی این روزها نیز با وجود کهولت سن و بیماری کماکان ساعاتی را در کارگاه شخصی سپری و به کار روی سازهای ایرانی میپردازد. باید بگوییم که در تهیه این گزارش از کمکهای مرجان قنبریمهر، دختر استاد قنبریمهر، بهرهمند شدیم. از ایشان سپاسگزاریم.
در گزارش تصویری این صفحه استاد قنبریمهر از تجربیات و خاطرات خود در زمینه سازسازی میگوید.
ما به تصادف وارد خرانق شدیم. هیچ تابلویی وجود نداشت که بگوید خرانق جای بااهمیتی است و ما را تشویق کند که از آن دیدن کنیم. اگر در زیارتگاه پیرسبز یا چَک چَک، بنزینمان ته نکشیده بود، ما به خرانق نمیرفتیم و یکی از دیدنیهای مهم استان یزد را از دست میدادیم. نداشتن بنزین مسافر بیابان را نگران میکند. وقتی در طول جاده از رانندگان کامیونها سراغ پمپ بنزین را گرفتیم از خرانق سر درآوردیم.
پمپ بنزین خرانق پر از کامیونهایی بود که تهران تا چابهار و بالعکس را میپیمایند. از کارگر پمپ بنزین پرسیدم: اینجا جای دیدنی هم دارد؟ گفت وارد خرانق شوید. کنار کاروانسرا که پارک کردیم، به جای آنکه کاروانسرای تازه تعمیر شده ما را به خود بخواند، این بافت کهن خرانق بود که از سوی مقابل چشم را خیره میکرد. وارد آن که شدیم معلوم شد با یک ده معمولی سروکار نداریم. یک محل باستانی با معماری دورۀ ساسانی و حتا پیش از آن، با قلعه و منارجنبان و مسجد و کوچههایی که انگار فروتر از بناهای ده ساخته شدهاند، با ساباط ها و گذرها و دیوارهای کاهگلی که دیگر ویرانهای بیش از آنها باقی نمانده، انگار یک موزه بازمانده از گذشتههای دوردست، مبهوتکننده و عبرتآموز.
در بافت قدیمی خرانق، پرنده پر نمیزد و جز چند کارگر و یکی دو استاد بنا کسی حضور نداشت. حضور نداشت یا وجود نداشت؟ پیش از آنکه وارد مسجد شویم کارگران را دیدیم که روی پلههای ورودیاش کار میکردند و سنگ بنای پلهها را کار میگذاشتند. بعد پلههای تازه تعمیر شده و سرانجام مسجدی کوچک اما نو شده به همت میراث فرهنگی، با سنگ ستونهایی که تازه کار گذاشته بودند و طاق ضربیهایی که نو شده بودند، و فضایی روحانی که خالی مانده بود زیرا جنبندهای نبود تا در آن رفت و آمد کند. بافتهای کهن ما در ناحیۀ ایران مرکزی مانند بیشتر روستاهای ایران، از جمعیت تهی شده و تنها ورود مسافران میتواند سکوت سرد و حسرتبار آن را بشکند.
از حیاط مسجد، منارجنبان پیدا بود. دو جوان که از پلکانها بالا رفته بودند، میکوشیدند آن را به جنبش درآورند. موفق شدند. یکی از پائین داد زد: میجنبد؟ و جوانان ترسیده پاسخ داند که آری نیممتر از جای خود آنسوتر رفت و بازگشت. به بام مسجد برآمدیم. استاد بنا مشغول مرمت بود و همهچیز را به شیوهای کهن نو میکرد.
وارد کوچهها و خانهها شدیم. کوچهها بیشتر از خانهها دوام آوردهاند. خانهها تقریبا همگی سقف خود را از دست دادهاند. دیوارهای بدون سقف خانههای چند طبقۀ متروک که دیگر انتظار سقف را نمیکشند. خانههای ویرانی که هر گوشهاش نشان از زندگی داشت؛ زندگی بر بادرفته. چنان محو تماشای بافت کهنشده بودم که همراهان را گم کردم و سرانجام هر یک از جایی سر درآوردیم. دیوارهای افتاده، تاقچههای فروریخته و تنها، و درها و پنجرههایی که دیگر نه باز میشوند نه بسته. چه چیزها که بر سر این تاقچهها بوده که دیگر نیست. چرا دیگر هیچکس بر سر این تاقچهها چیزی نمیگذارد؟ شگفت زده شدم که چگونه گذشت روزگار این دیوارهای دو سه هزار ساله را نتوانسته درهم بکوبد؟ چه استحکامی داشتهاند که در مقابل باد و باران و زلزله دوام آوردهاند و هنوز سر پا ایستادهاند؟
یاد طبس افتادم که به تازگی از استان خراسان جدا شده، در تقسیمات جغرافیایی به یزد آمده. خرانق بر سر راه یزد - طبس قرار دارد. سال ۵۵ بود که طبس را دیدم. خیابانی داشت با بناهایی چند طبقه و با عظمت و بادگیرهای باشکوه که چون در خیابانش قدم میزدید در تاریخ قدم گذاشته بودید و چون در سردابههای آن مینشستید انگار از گرمای وحشتناک کویر، به کوهستان رفته باشید. اما دو سال بعد، پس از زلزله طبس چون بار دیگر آنجا را دیدم، از آن خیابان و آن ساختمانها که تا آن زمان در دو طرف خیابان ایستاده بودند، هیچ نشانی نمانده بود. چنان با خاک یکسان شده بودند که گویی اینجا هرگز بنایی وجود نداشته بلکه با کامیون در دو طرف خیابان خاک ریخته اند. تنها از روی آسفالت خیابان و درختانی که به نحو بیهوده و غمانگیزی دو طرف خیابان صف کشیده بودند، میتوانستی بدانی که اینجا روزی روزگاری شهر بوده و این خیابانش و این تل خاک، بقایای همان خانههای فروریخته است. اما در خرانق دیوار خانهها چنان محکم و قرص ساخته شده بوده که هنوز برجای خود ایستادهاند و ویرانیها همه حاصل ترک خانهها و مراقبت نکردن از آنهاست.
در جلو کاروانسرا و در پارک کناری آن آبی جاری است به روشنایی اشک چشم. این آب از قنات میآید و به کاروانسرا میرسد. اهالی ده - زمانی که آباد بوده - هم از همین آب استفاده میکرده اند. جلو کاروانسرا عدهای توریست با یک مینیبوس رسیدهاند و راهنمای تور برای آنها از خرانق میگوید. اما من از یاد آن تیسفون ویران شده چنان غمگینم که حوصلۀ شنیدن چیزی را ندارم.
با وجود این دلم میخواهد پیش از ترک روستا کاروانسرایش را ببینم. اما کاروانسرا متعلق به عهد قاجار است. کاروانیان مدتهاست رفته اند و کسی در آن نیست. از کارگری که مشغول کار برای مرمت مسجد است میپرسم اینجا کسی نیست که در را باز کند؟ میگوید در بزنید نگهبانش خواهد آمد. در میزنم. اما در زدنها بیجواب میماند. هنگام ظهر است و سرایدار لابد برای ناهار رفته است. از پشت کاروانسرا راهی پیدا میکنم و خود را به بام کاروانسرا میرسانم و از آن بالا حیاط و حجرههایش را تماشا میکنم. عجب کاروانسرای بزرگی است. مرمتش کردهاند و چنان تازه شده که انگار قرار است افتتاحش کنند. از پشتبام کاروانسرا چشمانداز ده بهتر پیداست و موقعیت جغرافیاییاش را بهتر میتوان دریافت. واپسین نگاهم را به روستا میاندازم و بر روح نیاکان درود میفرستم و با خود میگویم عجب مردمانی بودهاند، عجب وسعت نگاهی داشتهاند. هر چه میساختند برای آینده و آیندگان میساختند. هر چه میساختند ماندگار میساختند. گویا آنها به آینده بیش از ما امیدوار بودهاند.
گزارش تصویری این صفحه گوشه هایی از خرانق باستانی را نشان می دهد.
مهرداد شجاعی پزشک است و در شهر ونکوور در ایالت واشنگتن در غرب امریکا زندگی میکند. میگوید مدتی است که با همراه جدید زندگیاش - که همیشه یار و یاور اوست- همین که کارش تمام میشود و از بیمارستان بیرون میآید به طبیعتگردی میروند.
اینجا دیگر سخن از حرفه پزشکی و طبابت او نیست، سخن از رابطه اوست با دوربین عکاسیاش و ثبت لحظههایی که اگرچه ممکن است در زندگی روزمره شبیه به یکدیگر به نظر آیند، از نظر مهرداد شجاعی هر کدام گویای رمز و راز طبیعت است.
مهرداد شجاعی که متخصص بیماریهای داخلی است میگوید اگرچه حرفه پزشکی را همیشه دوست داشته و با شور و اشتیاق به درمان بیماران میپردازد، همیشه در زندگیاش یک خلأ حس میکرده که حالا با عکس و عکاسی پر شده است. او از طریق لنز دوربین عکاسیاش جهان پیرامون خود را بازنگری میکند و در هر بازنگری به نکتههایی نو پی میبرد. میگوید اگر به دنیای اطراف دقت کنیم چیزهایی میبینیم که قبل از آن اصلا ندیدهایم یا اگر دیدهایم از کنارش گذشتهایم؛ مثل غروب آفتاب که هر ثانیهاش متفاوت با ثانیه بعدی است.
برای مهرداد شجاعی حرفه پزشکی و عکاسی هردو جذاب و پرکششاند و میخواهد هر دو را در کنار هم حفظ کند "و اگر به شروع دوبارهای در زندگی فکر کند باز هم طبابت را بهعنوان حرفه اصلی خودش انتخاب میکند اما (در این صورت) شاید عکاسی را زودتر و جدیتر از قبل".
اما گویی یک پزشک حتا در هنگام پاسخ به علاقمندیهایش بازهم به درمان بیمارانش میاندیشد: "قصد دارم عکاسی را با کارم تلفیق کنم. من همیشه با بیمارانی سروکار دارم که بستری هستند و وضع وخیمی دارند. به فکرم رسید که از عکسهایی که می گیرم در روند بهبود بیمارانم کمک بگیرم. در کشورهای پیشرفته، از روشهای مختلف غیر دارویی هم برای درمان استفاده میکنند، مثل "پت (حیوان خانگی) تراپی" و "موزیک تراپی". من فکر میکنم عکس هم میتواند وارد این میدان شود و حتما در جهت بهبود روان بیماران نقش مثبتی خواهد داشت. موضوع بیشتر عکسهای من طبیعت است و فکر میکنم این عکسها در روحیه بیماران تاثیر مثبت خواهد داشت".
در بسیاری از کشورها واژههایی چون خرید درمانی و موسیقی درمانی و یا چنانکه دکتر شجاعی میگوید پت درمانی (نگهداری جانواران خانگی برای آرام گرفتن که شاید بتوان از آن به جاندار درمانی تعبیر کرد) بر سر زبانها افتادهاند.
تصویردرمانی نیز اکنون واژهای رایج شده و در کشورهای گوناگون درباره آن و چگونگی استفاده از آن برای شفای برخی از بیماران صحبت شده است. چراکه هر عکس میتواند بخشی از زندگی و خاطره و بازگوکننده گوشهای از نگفتههای زندگی را در خود داشته باشد.
برای مهرداد شجاعی هر یک از عکسهایش داستانی برای خود دارد و از دیدن همه آنها لذت میبرد اما "حس میکند اگر عکسهایش را به دیگران نشان ندهد کارش تمام نشده است".
حالا این پزشک ایرانی مقیم آمریکا میگوید آرزو دارد روزی با دوربینش به ایران سفر کند و با عکاسی از طبیعت گونه گون کشور زادگاهش به گنجینهاش بیفزاید.
در گزارش تصویری این صفحه مهرداد شجاعی از علاقمندیاش به عکاسی و طبیعتگردی میگوید.
یوزپلنگ یکی از چهار گربهسان بزرگی است که کمتر از هفتاد سال پیش همگی در ایران میزیسته اند: شیرآسیایی، ببرمازندران، پلنگ و یوزپلنگ. از این چهار گربهسان، شیر آسیایی و ببر مازندران، در ایران به کلی از بین رفتهاند. جمعیت پلنگ در معرض خطر است و یوزپلنگ آسیایی دومین گربهسان در معرض خطر در دنیا بهشمار میرود که گسترۀ پراکنش آن در قرن گذشته بخشهای وسیعی از غرب و جنوب آسیا بود. در بیست سال گذشته یوزپلنگ فقط در مناطق بیابانی ایران حضور داشته و از این رو آن را یوزپلنگ ایرانی نیز می نامند.
یوزپلنگ برخلاف پلنگ، بدنی باریک و ظریف و پاهایی کشیده و بلند دارد و اجزای مختلف بدنش به بهترین شکل برای دویدن ساخته شده و تیزپا ترین پستاندار جهان است. بر خلاف پلنگ که برای شکار کمین میکند، یوزپلنگ به دشتهای باز برای دویدن به دنبال شکار نیاز دارد، تا با برهم زدن تعادل شکار هنگام دویدن بر او غلبه کند. ظرافت و کوچکی جمجمه و آروارهها، آن را در مقابل دیگر گوشتخواران آسیب پذیر میکند، طوری که سگهای قوی به راحتی آن را فراری میدهند. خالهای توپر بدن و خط سیاهرنگِ اشک در صورتش آن را به راحتی از پلنگ با خالهای گل مانند و توخالی متمایز میکند.
تخمین زده میشود که جمعیت یوزپلنگ در ایران بین ٧٠ تا ١٢٠ قلاده باشد. قوچ و میش، کل و بز و جبیر(نوعی آهوی کوهی) و آهو غذاهای اصلی یوز را تشکیل میدهند. بر خلاف تصور بسیاری از مردم، یوز به دامهای اهلی حمله نمیکند. بخش عمدۀ عوامل تهدید جمعیت یوز در ایران، تخریب زیستگاهها و اشغال آن توسط جوامع انسانی، کشتهشدن در جادهها و از پا درآمدن توسط دامداران محلی است که بر اثر سوءتفاهم آن را دشمن دامهای خود میدانند.
یکی از مهمترین زیستگاههای این حیوان زیبا و آسیبپذیر منطقۀ حفاظتشدۀ کوه بافق است. در گذشته موارد زیادی از تلفات یوز در این منطقه به دست روستاییان به سازمان محیط زیست گزارش میشد که همگی از ترس و باورهای نادرست اهالی حکایت میکرد که این جانور را خطرناک یا مسوول کشتهشدن دام خود میدانستند. در حالی که احترام به محیط زیست و حیات وحش ریشههای عمیقی در باورها و تاریخ مردم این منطقه داشته است.
باید این نکته را پذیرفت که حفاظت از محیط زیست در هر جایی قبل از هر چیز باید توسط اهالی آن محل اعمال شود. این نکته را هم باید افزود درک اهمیت حیات وحش و لزوم حفظ آن و احترام به طبیعت امری آموختنی است. از همین رو برنامۀ آموزشی منسجمی برای توانمندسازی جوامع محلی شهرستان بافق و روستاهای اطراف منطقه حفاظت شده کوه بافق، توسط "انجمن یوزپلنگ ایرانی" و با نظارت صندوق برنامه کمکهای کوچک سازمان ملل و پروژه حفاظت از یوزپلنگ آسیایی سازمان محیط زیست تدوین شد.
مقدمات این پروژه از سال ۱۳۸۴ آغاز شد و اجرای آن تا سال ۱۳۸۷به انجام رسید. پس از آن با مشارکت تشکلهای محلّی این پروژه ادامه پیدا کرد. حامیان مالی این پروژه، صندوق برنامه کمکهای کوچک سازمان ملل و پروژهٔ حفاظت از یوزپلنگ آسیایی سازمان محیط زیست و شرکت سنگ آهن بافق بودند.
این برنامهٔ آموزشی در دو مرحله اجرا شد. در مرحله اول هدف توانمندسازی جامعه محلی، انتقال دانش و تجربه و جلب مشارکت آنها بود تا کار آموزشی ماندگار شود و با پایان پروژه، مشارکت محلی و آموزش به پایان نرسد. به همین سبب، با تشکیل کارگروه محلی متشکل از اعضای انجمن و مقامات محلی، برنامهریزیهای لازم انجام شد و تشکلهای مردمی شهرستان و روستاها و ۸۰۰ دانش آموز مقطع راهنمایی شهرستان بافق آموزش دیده و به مشارکت در ادامه پروژه دعوت شدند.
در سال دوم بخش عمدهٔ آموزش و فعالیتهای فرهنگی و زیست محیطی با مشارکت جوامع محلی همچون جمعیت داوطلبان هلال احمر انجام شد، و حتا فعالیتهایی خارج از برنامهٔ پروژه توسط تشکلهای محلی برنامهریزی و اجرا شد. از آنجا که منابع مالی برای طراحی و اجرای پروژه بسیار محدود بود، بخش عمدۀ کار بر پایۀ فعالیتهای داوطلبانه انجام میشد و بدون این مشارکتهای دلسوزانه و داوطلبانه، اجرای پروژه و موفقیت آن امکانپذیر نبود.
روزهای شیرین هر روز میآمدند و امید به آینده هر روز بیشتر میشد. تشکلهای مردمی شهر بافق و روستاها هر روز با اشتیاق بیشتری به طور مستقل وارد عمل میشدند و گوشهای از فعالیتهای آموزشی، ترویجی و اطلاعرسانی را به دست میگرفتند. باورهای مذهبی مردم منطقه کمک بزرگی بود برای درک لزوم احترام به طبیعت و حفظ میراث طبیعی چرا که این موضوع ریشه در اعتقادات اسلامی نیز دارد.
این روزها شهر بافق را میتوان نمادی از تلاش جوامع محلی برای حفظ میراث طبیعی دانست. نمادی از سرزمینی که در آن قدر طبیعت دانسته میشود.
آنچه غرورآفرین است این است که با وجود به پایان رسیدن پروژۀ آموزشی - آگاه سازی در منطقه، نهادهای مدنی منطقه همچنان پیگیر و فعالند و هوشیارانه هرجا که پای تخریبی در میان باشد واکنش نشان میدهند. بافق که روزگاری نه چندان دور نامش با خاطرات کشتار یوزپلنگ همراه بود، این روزها بین اهالی محیط زیست و علاقمندان به حیات وحش به نمونه و الگویی از تلاش مردم برای حفظ حیات وحش تبدیل شده و بیش از پیش اهمیت آموزش در جلب مشارکت مردم محلی برای حفظ منابع طبیعی را نشان میدهد. در واقع آن چه که اتفاق افتاده این باور را استوارتر میسازد که: ما ازچیزی محافظت می کنیم که دوست داشته باشیم. ما چیزی را دوست میداریم که بشناسیم. ما چیزی را میشناسیم که دربارهٔ آن آموخته باشیم.
در گزارش تصویری این صفحه "مرتضی اسلامی" مدیرعامل انجمن یوزپلنگ ایرانی با ما از مردم بافق و تلاش آنها برای محافظت از یوزپلنگ میگوید.