۱۰ اکتبر ۲۰۱۱ - ۱۸ مهر ۱۳۹۰
مصطفی مددی
حامی عدل شریعت حضرت عبدالحمید / حبّذا خاقان ذیشأن حاکم حکم مجید
این بیت فارسی بر دو طرف سردر"باب السعادة "، زیر کتیبۀ بسم الله الرحمن الرحیم، مقابل ساختمان کوچکی که به آن "عرض اوداسی" (دیوان عرایض) میگویند، روی کاشی کار هنرمندان شهر اُزنیک، نخستین نشانۀ فرهنگ ایران است که بازدید کننده در همان بدو ورود با آن برخورد میکند. این بیت با آن که حتی یک کلمۀ فارسی در آن به کار نرفته اما در فارسی بودن آن کسی نمیتواند شک کند. هنگامی که بازدید کننده سر بر میگرداند و به اطراف نگاه میکند اشعار آشنای فارسی به خط زیبای نستعلیق یا به شیوههای دیگر خوشنویسی در همۀ کتیبهها و سردرها و طاقها و رواقها به وفور به چشم میخورد.
شهریار پر کرم ظل جناب کبریا
حضرت عبدالمجید خان المظفر دائما
یا
گشاده باد به دولت همیشه این درگاه
به حق اشهد ان لا اله الا الله
این ابیات و صدها بیت و مصرع فارسی دیگر، نشانههای فرهنگ ایرانی است که قدم به قدم زینت بخش سردرها، محرابها، و تالارهای تودرتوی موزۀ توپ کاپی در استانبول است که به مدت چهار صد سال اقامتگاه سلاطین مقتدر عثمانی و مرکز حکمرانی و ستاد فرماندهی یکی از بزرگترین امپراتوری جهان بوده است و امروزه همه ساله میلیونها توریست خارجی برای دیدار و ستایش شگفتیهای آن به موزه میآیند و برای تماشای نفائس آن در صفهای طولانی به انتظار میایستند.
مظاهر فرهنگ و زبان فارسی در کشور همسایه ترکیه البته امر تازهای نیست و زبان ترکی حتی پس از تشکیل انجمن زبان (دیل کورومی) در زمان کمال آتا ترک، که وظیفۀ آن پالایش زبان ترکی از کلمات خارجی است، امروز نیز مشحون از کلمات فارسی است: هاستانه (خسته خانه، بیمارستان)، پنجره ، همشیره (پرستار)، پستانه (پست خانه)، بازار، چشمه، سبزه و هزاران واژۀ دیگر.
سالن معروف به چینی خانه، که در آن ظروف نفیس در دیوارها به شکل ظرفی که در آن قراردارد جاسازی شده عیناً شبیه چینی خانۀ عمارت عالی قاپوی اصفهان است.
افزون بر سطح کاشیکاریها؛ شعر و خط فارسی در متن مینیاتورهای ظریف کارهنرمندان ترک نیز دیده میشود، که هر چند شهرت آنها تحتالشعاع آوازۀ جهانگیرمینیاتور بیهمتای ایران است، مجموعۀ نفیسی از آن، که با کتیبههای فارسی آراسته است خود از بدایع این موزه به شمار میروند.
از آثار گرانقدر موزۀ توپ کاپی که با ایران ارتباط دارد، سوای مدالها و نشانهای طلا و جواهرات اهدائی از سوی شاهان قاجار و پهلوی، یک تخت سلطنتی جواهر نشان است که از قرار نادرشاه افشار به سلطان محمود اول هدیه کرده بوده است. بدواً تصور میشد این تخت متعلق به شاه اسماعیل صفوی بوده و سلطان سلیم اول (یاووز) آن را ضمن غنائم جنگی در جنگ چالدران از دربار ایران به غنیمت گرفته و به استانبول برده است. اما بعداً محققین و کارشناسان هنر با دقت در مواد و مصالح به کار رفته در ساخت تخت، به ویژه در شیوۀ زرگری و جواهرات و تزئینات آن، در یافتند که این تخت ساخت هنرمندان هند دورۀ پادشاهان مغول و از غنائم جنگی نادر شاه افشار بوده است که توسط خود او به سلطان محمود اول پیشکش شده است.
سلطان محمود هم درعوض این هدیۀ شاهانه دستور میدهد هنرمندان و صنعتگران ترک مجموعۀ نفیسی از طلا و جواهر، که شایستۀ تقدیم به پیشگاه پادشاه ایران باشد، تهیه کنند و آن را با کاروانی رسمی به سوی ایران گسیل میدارد. اما کاروانیان در بغداد مطلع میشوند که نادر شاه به دست سران سپاه خود کشته شده و ناچار هدایا به استانبول باز گردانده میشود. در میان این مجموعه بینظیر خنجر زیبائی وجود دارد که به این ترتیب با ایران ارتباط دارد و امروزه مشهورترین قطعۀ موزۀ توپ کاپی و حتی نماد و سمبل آن محسوب میگردد و با فیلمی که در سال ۱۹۶۴ دربارۀ این خنجر ساخته شد شهرت جهانی یافته است.
این خنجر، که یک طرف دستۀ آن مرصع به سه قطعه زمرد درشت به ابعاد ۳۰ در ۴۰ میلیمتر است و طرف دیگرش با انواع سنگهای گرانبها تزئین شده و درتزئین زنجیر و جلد آن از کاربرد فراوان طلا و الماس کوتاهی نشده، در نوع خود در جهان بینظیر است و بیشترین بازدید کننده را دارد.
اما از همه شگفتتر یکی از نمادهای کهن ایرانی است که در ویترینهای تاریک و نور پردازیهای هنرمندانه موزه در معرض تماشای بازدید کنندگان قرار ندارد بلکه بر روی پرچم سرخ رنگ کشور ترکیه و بر سر در ورودی موزۀ توپ کاپی در اهتزاز است. این نماد البته نقش ماه و ستاره است که کمتر ایرانی است که آن را بر پیشانی طاق بستان که از بناهای دورۀ ساسانی است ندیده باشد که جزء لایتجزای آئین مهر است.
مورخین ترک معتقدند این نقش بر روی پرچم سلطان محمد فاتح به هنگام فتح استانبول منقوش بوده است اما مورخان عرب نوشتهاند که پرچم سلطان محمد به هنگام فتح استانبول نشان لا اله الا لله داشته است.
البته بر روی سکههایی که در سال ۲۰۰۴ در حوالی بیشکک پیدا شده نقش ماه و ستاره دیده میشود. این سکهها ۱۵۰۰ سال قدمت دارند ومربوط به زمان" گوگ ترک"ها، نیاکان ترکان کنونی است.
در حالی که پس از دورۀ اشکانی ماه و ستاره را بر روی سکههای پادشاهان ساسانی هم ملاحظه میکنیم که بر روی تاج آنان نقش بسته است.
در حاشیه اضافه کنیم که به حکایت دائرةالمعارف لاروس اشکال ماه و ستاره و خورشید از نقوشی هستند که دست کم از۲۳۰۰ سال قبل از میلاد برای بیان مقاصد مختلف به کار میرفته و اولین بار روی سکههای امپراتوری اکد در بینالنهرین دیده شده است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۶ اکتبر ۲۰۱۱ - ۱۴ مهر ۱۳۹۰
جایزۀ ادبی نوبل امسال (۲۰۱۱) به یک شاعر و نویسندۀ سوئدی به نام توماس ترانسترومر اهدا شد. توماس ترانسترومر در ۱۵ آوریل ۱۹۳۱ در استکهلم به دنیا آمد. مادرش آموزگار و پدرش روزنامهنگار بود. او در دانشگاه استکهلم تاریخ ادبیات و شعرشناسی خواند و در کنار آن به تاریخ مذهب و روانشناسی توجه کرد. پس از فراغت از تحصیل در موسسۀ روانشناسی دانشگاه استکهلم به کار پرداخت. در سال ۱۹۵۸ با خانم مونیکا بلاد ازدواج کرد. از سال ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۶ به عنوان روانشناس در زمینۀ رفتار جوانان بزهکار کار کرد.
ترانسترومر در سال ۱۹۵۴ "هفده شعر" خود را در مجموعهای با همین نام منتشر کرد که مورد توجه قرار گرفت. توجه به طبیعت و موسیقی خلاقیت او را شکوفا کرد. در سال ۱۹۵۸ مجموعهای به نام "رازهای مسیر راه" و در سال ۱۹۶۲ "بهشت نیمه تمام" را انتشار داد. در ۱۹۷۲ "پنجرهها و سنگها" را منتشر کرد.
ترانسترومر با نشر این آثار در میان خوانندگان و نیز در میان منتقدان به عنوان یکی از شاعران برجستۀ نسل خود شهرت یافت. در کارهای بعدی او آثاری از زندگی در جزیره رُن مارو در نزدیکی استکهلم دیده میشود. این جزیرهای بود که پدربزرگ مادریاش در آن زندگی میکرد و او تابستانهای نوجوانیاش را به آنجا رفت و آمد داشت. این نویسنده خاطراتی نیز با نام "خاطرات مرا میبینند" نوشته است. از مشخصات شعری او میتوان فشردگی، صلابت و تعابیر دقیق را ذکر کرد. آخرین آثار او "قایق اندوه" و "لغز بزرگ" نام دارند. در این مجموعهها او حتا تمرکز و اختصار بیشتری به کار برده است.
شعرهای ترانسترومر در سالهای ۱۹۶۰ در آمریکا منتشر شد و توجه جهانی را به خود جلب کرد. پس از آن بود که شعرهای او به ۶۰ زبان دنیا ترجمه شد. خود او نیز مجموعههایی از اشعار شعرای دیگر را به زبان سوئدی ترجمه کرده است. در بیانیۀ کمتیۀ جایزۀ نوبل دلیل اهدای جایزه را "فشردگی، شفافیت تصاویر و بازکردن دریچهای تازه بر واقعیت" ذکر کردهاند.
او در سال ۱۹۹۰ بر اثر سکته نیروی تکلم خود را از دست داد اما همچنان به نوشتن ادامه داده است. اخیرا در سفری به لندن ناگزیر سخنرانی او را دیگران خواندند و او که موسیقی میداند تنها توانست به نواختن آهنگهایی با پیانو بپردازد. اما از آنجا که دست راستش از کار افتاده است، فقط با دست چپ خود آهنگها را نواخت. او اشعار خود را "جایگاه دیدار" توصیف میکند؛ جایی که روشنایی و تاریکی، اندرونی و بیرونی به هم برخورد میکنند و نقطۀ وصلی ناگهانی با جهان، تاریخ و انسان به وجود میآورند.
ترانسترومر عقیده دارد که زبان همگام با جلادان در حرکت است. از این رو باید زبان تازه ای پیدا کنیم.
پس از مرگ ...
ضربه ای شدید آمد
تلالویی کم رنگ، مانده از ستارهای دنباهدار
بر آسمان شب ماند.
ما را فرا میگیرد
به تصویر تلویزیون برفک میاندازد.
چونان قطرههایی سرد، بر آنتنها مینشیند.
هنوز میشود آرام
درون خورشید زمستان
اسکی کنان رفت،
در میان باغها با برگهایی آویخته از سال پیش.
چونان ورقهای پاره شده
از دفترهای کهنۀ تلفن
که نام مشترکانش را سرما بلعیده است.
حس تپش قلب تو همچنان زیباست.
هرچند حس سایه از اندام واقعیتر است غالبا.
و سامورایی
کنار زره همچون فلس اژدها سیاهش
از سکه میافتد.
تجمع پراکنده
۱
تلاشمان را کردیم، خانههامان را نشان دادیم.
مهمان گفت: خوب زندگی میکنید. زاغه در درون شماست
۲
در درون کلیسا: طاقها و ستونها سپیدند مثل گچ، مثل زخم بند برگرد بازوهای شکستۀ ایمان.
۳
در درون کلیسا: کاسه گدایی سر بر میدارد
از زمین و در میان نیمکتها به راه میافتد.
۴
ناقوس کلیسا اما باید به زیر زمین برود.
آنها در تونل فاضلابها آویزاناند.
و زیر پای ما به صدا در میآیند.
۵
نکودموس خوابگرد به سوی جایگاه وعظ میرود
چه کس میداند به کجا؟ نمیدانم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ سپتامبر ۲۰۱۱ - ۶ مهر ۱۳۹۰
رضا محمدی
مجیب مهرداد، بچۀ درواز است. درواز منطقهای دستنیافتنی در بلندیهای زیبای بدخشان؛ منطقهای در شروع آمودریا، رودخانهای که منطقه را بین دو کشور افغانستان و تاجیکستان تقسیم کردهاست. سالها پیش دکتر شفیعی کدکنی به تصدیق خیلی از عاشقان زبان فارسی از درستی و سلاست زبان فارسی در این منطقه حیرت کرده بود. منطقهای که بهسختی در آن میتوان آدمی را یافت که شعری در زندگیاش نگفته باشد.
مجیب از اجتماع این انجمن بزرگ شاعران غیر رسمی شاعری رسمی شد. و به عکس تصور از روانی فارسی بدخشانی، یکی از پیچیدهگوترین شاعران روزگار خویش است.
اولین بار مجیب را در محفل شاعران در کابل دیدم، با کتابی از احمدرضا احمدی در دستش. آن روزها احمدرضا احمدی حتا در ایران هم مثل امروز شاعر نسل جوان نبود. بهندرت میشد کتاب چندین سال پیش چاپشدهاش را یافت؛ چه برسد در افغانستان که کلاً کسی نمیشناختش.
دفعۀ دوم مجیب را دو سال بعدش دیدم. یک فعال سیاسی جدی شده بود که برای آرزوهای انقلابی عدالتخواهانه مبارزه میکرد.
دفعۀ سوم باز دو سال بعد بود. این دفعه کتابی از او را دیدم در کتابخانهای مطرود در مزار شریف. کتاب عالی بود. به شهباز ایرج کتاب را نشان دادم. او نیز مثل من ذوقزده بود. جز ما دو نفر و عفیف باختری، دیگر تقریباً هیچ کس از آن کتاب خوشش نیامده بود. کتاب متهم بود که لحنی ترجمهوار دارد. بعدتر فهمیدم این لحن ترجمهوار از شدت دلبستگی مجیب به ادبیات غرب است و قدری بیشتر به خاطر ذهن و زندگی متفاوت خودش.
مجیب، جوانی به آخرین شمایل پوشش جهانی آراسته، در دل غبارهای سرزمینی جنگزده بود. همه ریخت زیستن و گفتن و دیدن و پوشیدنش در کابل غریب بود. اما او بهراستی همین طوری بود. آدم تازۀ افغانستان بود. نمادی از نسلی تازه که همه چیزشان با روزگار و نسلهای قبل فرق داشت.
از جملۀ این همه چیز شعرش بود. کتاب تازهاش را که مجیب برایم فرستاد، دیگر شاعری جاافتاده شده بود. خود را و کارش را با دوستانی مثل خودش در کابل تثبیت کرده بود.
مخاتب، نام این مجموعه شعر تازهاش است. "طا"یی که در "مخاطب" هم به عادت عربیگریزی "ت" شدهاست و هم به نشانۀ تفاوت درطلب مخاطب. نوعی مانیفست با این نام است که خواننده متفاوت را به خواندن دعوت میکند و این تفاوت را میتوان در هر سطری از کتاب دریافت.
در تنم رگی را مییابی که به رنگهای خودش مانده باشد با من؟
به بلندیها آمدهام
و آسمان صامت را میستایم
با خاکهای مزۀ دهانم
و این شعر، راوی روز است. خود روز که به سخن میآید:
روزنامه را باد میخواند در کابل...
روزی هستم از چنگ تروریستها به گزارش...
شعر با روزنامه شروع میشود که نامۀ روز است و بعد انگاری روز خود در هیئت شخصی این نامه را نوشته باشد. وقتی روز، روزی از روزهای کابل بخواهد حرف بزند، این فرمی فوقالعاده است. یا در این شعر که فرم بر اساس روایت گوری شکل میگیرد:
پارهای آفتاب یافتهام و باد خودش به جستجو آمده بود و آواز
که بافه را شکافتهاند و از روسریها رنگی نیست در گور
گوری زنده که از آدم یا آدمهایی مرده، به شکلی دیگر از جامعهای مرده، جامعهای در گور قصه میکند که حافظهاش را بهناگهان میتکاند. در شعری دیگر این نقش را دریا بازی میکند:
دریا هستم و هیچ زبانی را نمیدانم اما
به آوازی که از من میخیزد تمام نژادها گوش میدهند
در شعری دیگر مجموعهای نمایشی از راویانی عجیبتر به صحنه میآیند:
استخوان:
گوشتها پیشتر بودند که زخم برداشتند
زخم:
ما در قطارهای اول میشکفیم
استخوان: کی به صفهای اول میرود؟
زخم: اینجا غنودهام در بازویی که همه دوستمان میدارند
....حالا دردهایمان را فراموش کردهایم من و مرد
ازدیگر خصوصیات شعر مجیب و البته این نسل تازۀ نویسندگان افغانستان بعد از جنگ بسامد بالای پرداختن به مرگ است. مرگاندیشی در هیئتهای مختلفی مثل حکایت یک مرده، آرزوی مرگ و شرح مرگ وارد شعر شدهاند.
هیچ زمستانی دنبالم نکرده بود و هیچ فصل گرمی در پیش رو نبود
تنها چرخیدن جای امن بود که پاهایم نیامدند با من
...و بسیار دیر گور را یافتم
* * *
نخستین لالۀ بهار
اینجا میروید
از روی دهانی که در گور است
* * *
من برای تو مانده بودم جسدم را ای روز آفتابی
نگذاشتم که خاک به خلاف دلم قورت دهد تنی را
* * *
روزهاست که میفرستم گورستان تا نوبت بیاید و مرا هم ببرد
یکی دیگر از خصوصیات شعر مجیب و البته دوستانش، پرهیز از امکانات کلاسیک شگردهای ادبی است. یا شاید بهتر باشد آن را خلاصهنویسی بنامیم. مثلاً استعاره جای تشبیه را میگیرد. دیگر شاعر لازم نیست ذکر کند که "من همچون" یا "مثل ِ" یا یکی از این ادوات تشبیه را به کار ببرد.
من خانهای هستم
که هراسیده است از پشت دیوارهایش
خانهای که دیوارهایم یک شب باران از دور و برم رفتند
* * *
ما در پیاله عکس مار دیدیم...
ما در پیاله خودمان را هم دیدیم
و آوازی را که کوتاهی عمر شیشه باب را جار می زد
به این میتوان بازی با زبان، قطع خیلی فعلها و ادوات، پرهیز از تشریحات و تتابعات غیرلازم و سفید گذاشتن شعر برای مخاطب را نیز افزود که البته جدا ازین کارکردهای زبانی که خود بحثی دیگر است و در بد و خوب آن بایستی جایی دیگر صحبتهایی عالمانهتر شود، در شمار ویژگیهای شعر مجیب یکی هم میتوان به رویۀ اعتراضی او اشاره کرد:
دستها از گلوهای زیادی برگشته بودند به خیابان که صدا فوارۀ خون بود.
از ورید گاوی اعتراض کردم روی زمین که از نیمههای بدن دررفته بود
که بگیرید آدم را
و دستش را پس زنید
از عیدی که چاقو دارد و عطش زمین
و روی خاک مرا می یافت
و بعد این اعتراض در شعر های بعدی از افغانستان خارج میشود. گاهی حالتی جهانی میگیرد از تقسیم ناعادلانۀ جهان و زیباییهایش از داشتن و نداشتن و ظلم و کتمان ظلم و به همسایگی افغانستان میرسد. شاعر در دعواهای سیاسی ایران وارد میشود و با جریان سبز همنوا میشود. با کشتهشدگان و کشتهدادگانش. چنانکه گویی حکایتی است یگانه در منشوری بزرگتر و به این جهت شاعر بدخشانی ما چون رنجدیدهای در ایران در آن سهم میگیرد:
جسدم را به کرکسها بگذار
اصلاً مرا به خاک نسپار
تنها
پرچمم را سبز نگه دار
و بالاخره باز به افغانستان بر میگردد. و از آنچه این روزها و چه بسا سالهاست که در افغانستان میگذرد:
در هیروشیما بمب رها کردهاند میدانی؟
و در افغانستان پیادهنظام
* * *
شاید بمب اتمی بتواند کوههای هندوکش را بردارد از میانه
و شمالیها و جنوبیها بتوانند صورتهای همدیگر را ببینند...
مجیب اولین شاعر با دغدغه پسامدرن در سرزمین شدیداً پیشامدرن و در عین حال پر از واقعیتهای پسامدرن افغانستان نیست. پیش از او نقیب آروین، مسعود حسنزاده، سامی عظیمی و شمس جعفری عین داعیه را داشتند. بدون شک او آخرین شاعر نیز نخواهد بود. همچنان که امروزه با او نویسندگان زیادی همراهند. و البته اولی و آخری در این ماجرا اهمیتی ندارد. آنچه مهم است ظهور نسلی تازه است در افغانستان که به شکلی دیگر زندگی میکنند و مجیب یکی از ممتازترین سخنگویان این نسل است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ سپتامبر ۲۰۱۱ - ۵ مهر ۱۳۹۰
امیر جوانشیر
هویتهای پایدار نام کتابی است مصور با چاپی نفیس که به همت اسماعیل دمیرچی گردآوری و چاپ شده است. در این کتاب حدود ۲۲۰ تن از مدیران مسئول یا دستاندرکاران قدیمی صنعت چاپ اعم از چاپخانهداران و لیتوگرافها و صحافها و گراورسازان را به کمک عکس معرفی شدهاند. آقای دمیرچی مولف کتابهای چاپ سنگی و آشنایی با صنعت چاپ است که در سال ۱۳۸۲ ، برندۀ جایزۀ کتاب سال شد. این کتاب به شیوۀ کتابهای مریم زندی که چهرههای معروف عرصۀ نویسندگی و نقاشی و هنر را معرفی میکند، تدوین شده است.
در کنار عکسها، نام و تاریخ تولد و تاریخ ورود به صنعت چاپ و نام چاپخانه یا لیتوگرافی و صحافی که شخص مدیر مسئول آن است ذکر شدهاست. بهغیر از کیفیت عکسها، تنها تفاوت در این است که در "چهرهها" یک عکاس حرفهای راه افتاده بود و تمام نویسندگان یا نقاشان را دیده بود و کاراکتر آنها را مطالعه کرده بود و عکس گرفته بود (در واقع شناخت خود را از نویسندگان و نقاشان عکس کرده بود)، اما در اینجا عکاس معروفی کار نکرده، بلکه از هر شخص تعدادی عکس گرفته شده و یک پز آن انتخاب شده و در کتاب آمده است.
اطلاعات کتاب بسیار مختصر و در حد شناسنامه است. هر عکس در یک صفحه قرار گرفته و اطلاعات در صفحۀ مقابل آن. کتاب با کاغذ گلاسۀ عالی چاپ و با صحافی و شیرازه دوزی و جلد زرکوب و آراستگی تمام انتشار یافتهاست.
واژۀ "انتشار" را در اینجا با مقداری مسامحه به کار بردهایم. زیرا کتاب توزیع نشده و در بازار کتاب یافت نمیشود. بلکه تنها برخی کتابخانهها و نیز صاحبان و مدیران مسئول چاپخانهها آن را دریافت کردهاند.
انگیزۀ تدوین کتاب عشق به صنعت چاپ و علاقه به دستاندرکاران قدیمی آن است. علاقۀ گردآورنده به دستاندرکاران صنعت چاپ از آنروست که خود از اهالی چاپ است و از ۱۳۳۰ به کار حروف چینی مشغول شده و بعدها در چاپخانۀ خواندنیها و اطلاعات کار کرده و سالهای دراز خاک چاپخانهها را خورده و تمام عمر با حروف سربی و اشپون و گارسه و ماشین چاپ سر و کار داشته و بزرگان و زحمتکشان صنعت چاپ را به خوبی میشناسد.
اما اهمیت کتاب: علاوه بر آن که آلبوم زیبایی از صنعتگران چاپ کشور فراهم آمده، مأخذ و مرجع خوبی برای اهل تحقیق به حساب میآید. بیشتر کسانی که در صنعت چاپ اسم و رسمی دارند در کتاب معرفی شدهاند. البته هنوز جا دارد کتاب تکمیل شود، چون تعداد زیادی از اهالی چاپ، تصویری در کتاب ندارند . شماری از آنان حاضر نشدهاند نامشان در کتاب بیاید. به کسانی نیز دسترسی نبوده تا بتوان اطلاعات مربوطه به آنان را در کتاب گنجاند. آقای دمیرچی دربارۀ غیبت این نامها توضیح میدهد که به همۀ صاحبنامان صنعت چاپ مراجعه شده اما رضایت ندادهاند که عکسی از آنان در کتاب باشد. گاهی نیز البته نامهایی در کتاب آمده که به نظر نمی رسد به صنعت چاپ ربطی داشته باشد. نام سید محمود دعایی مدیر روزنامۀ اطلاعات یا ابراهیم حقیقی که گرافیست معروفی است از این دست است. اما همانگونه که غلامرضا سحاب میگوید برای نخستین بار کسی احوال اهالی چاپ را پرسیده است و با کمک تصاویر نام آنها را ماندگار کرده یا لااقل تصاویر و نامها یکجا گرد آمدهاند. او میگوید کتاب پایۀ محکمی است برای اینکه دیگران بیایند و شرح حالها را بنویسند و پیشکسوتان را بشناسانند و حقشان را ادا کنند.
از آنجا که کتاب مرکب از تصاویر اهالی صنعت چاپ است، به نوعی ترکیب کارگری دارد و کم و بیش میتوان از تصویرها به خاستگاه طبقاتی صاحبان آنها پی برد. این تصاویر نشان دهندۀ آن است که صنعت چاپ ایران هنوز به صورت یک صنعت سنتی در دست گروههایی که از کارگری در چاپخانه آغاز کردهاند، باقی مانده است. در واقع جزو حرفههایی است که از پدر به فرزند به ارث رسیده و شکل سنتی خود را حفظ کرده و به نوعی در اختیار بازار مانده است. به عبارت دیگر دانش آموختگان دانشگاهها و فرهیختگان جامعه هنوز به این صنعت روی نیاورده و در این صنعت جای پایی نیافتهاند. تردیدی نیست که این حکم کلی نیست. میدانیم عرصۀ مدیریت چاپ به کلی از تحصیلکردگان دانشگاهی خالی نیست. چنانکه جمشید لاچینی که در کتاب هست از تحصیلکردگان این رشته است و سالها مدیر فنی چاپخانۀ کیهان بوده است.
کتاب میتوانست حاوی سرگذشتهای شیرین و حیرتانگیزی در عرصۀ چاپ باشد. پشت سر هر یک از این نامها و عکسها که در کتاب میبینیم بسیاری خاطرهها از نویسندگان و مطبوعاتیهای ایران نهفته است چرا که با آنان سالهای دراز کار کردهاند. افسوس که در کتاب به این موضوع توجه نشده و آقای دمیرچی که خود با تکتک آنها به گفتگو نشسته چاپ زندگینامهها و مصاحبهها و خاطرات را به کتاب دیگری حواله داده که با نام "گفتگو با اهالی قبیلۀ چاپ" منتشر خواهد شد.
با وجود کمبودهایی که در هر کاری میتوان یافت، هویتهای پایدار گامی است نخست در ارایه تصاویر بسیاری از دستاندرکاران صنعت چاپ در ایران و منبع ارزشمندی برای اهل تحقیق و کارهای کاملتر در آینده و باید به گردآورندۀ آن دست مریزاد گفت.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ اکتبر ۲۰۱۱ - ۱۱ مهر ۱۳۹۰
منوچهر دینپرست
آیا همه به فلسفه نیاز دارند؟ فلاسفۀ ایران از شیخ الرئیس ابوعلی سینا تا سهرودی و میرداماد چندان راضی به سپردن فلسفه به غیر اهل نبوده اند. هیچ فیلسوفی را ما در ایرانزمین سراغ نداریم که به همگانی کردن فلسفه یا در اختیار گذاشتن آن به عموم روی خوش نشان داده باشد. اغلب فیلسوفان این سرزمین در حجرههای نمور و سنتی خود به آموزش فلسفه میپرداختند و شاگردانی انتخاب میکردند که ادامهدهندۀ این راه باشند.
اما با آشنایی ایران با مظاهر تمدن غرب وضعیت فلسفه به گونهای دیگر رقم خورد. فلسفه به دانشگاه راه یافت و کتابهای بسیاری در آموزش فلسفه نوشته شد؛ هم در حوزۀ فلسفه غربی و هم در حوزۀ فلسفۀ اسلامی. همچنین نشریات مختلفی به موضوعات فلسفی روی آوردند و در دو دهۀ اخیر صفحاتی در روزنامهها با عنوان "اندیشه" که به موضوعات فلسفی میپردازند، منتشر شد.
سبک کردن بار سنگین فلسفه
اما این گستردگی گویی بر یک خط حرکت میکند. محافل دانشگاهی سعی دارند همان شیوۀ کلاسیک آموزش فلسفه را ادامه دهند و کمتر به موضوعات خارج از دانشگاه بپردازند. به طوری که اگر دانشجویی پایاننامهای در بارۀ فلسفۀ فوتبال بخواهد بنویسد، این پایاننامه رد میشود. آنان بر این عقیدهاند که این موضوعات برای خارج از دانشگاه است و محتوای فلسفی ندارد و اغلب نیز با این اتهام که این کارها ژورنالیستی است، سعی دارند بار فلسفه را سنگین نگه دارند. در خارج از دانشگاهها نیز فعالیتها به صورت پراکنده و جسته و گریخته است، به طوری که روزی فلان فیلسوف باب میشود و روز دیگر بهمان نظریه. این دو عده در تعارض و چالشی قرار دارند و از این رودررویی تا کنون برای هیچ گروهی فایدهای حاصل نشدهاست.
از برخی از استادان فلسفه در مورد وضعیت فلسفه در ایران امروز پرسیدم. "ما در ایران فلسفه به معنای دقیق کلمه نداریم". این جمله را دکتر شاپور اعتماد می گوید که او را جزو مدرسان فلسفۀ تحلیلی در ایران میدانند. به زعم او آنچه در حال حاضر تحت عنوان کار فلسفی در ایران انجام می شود تحقیقات سطحی و ناکارآمدی است که یا به فلسفۀ سنتی ما در حوزهها مربوط میشود یا به آنچه تحت عنوان فلسفۀ جدید در دانشگاهها میخوانیم. در این چارچوب میان کارهایی که انجام میدهیم و کارهایی که باید یک روز انجام دهیم تا نام فلسفه و فیلسوف برازندۀ ما شود، فاصلۀ نومیدکنندهای وجود دارد. حال این فاصلۀ زیاد چهگونه میتواند فلسفه را در جامعه همگانی کند و با مسائل روز در ارتباط باشد؟
در مقابل چنین دیدگاهی، دکتر بیژن عبدالکریمی که از استادان فلسفه و پیرو هایدگر محسوب میشود، معتقد است: "جامعۀ ما در حال گذار جدی تاریخی است. چه بخواهیم و چه نخواهیم، پارادایم فرهنگی و تاریخی سنت تفکر ما در حال تغییر است. مفروضات پیشین به چالش کشیده شدهاند، نظامهای وجودشناختی ما درهم شکسته شدهاند. در یک کلمه عالمیت عالم ما و سنت نظری و فکری ما به پایان رسیدهاست".
دکتر کریم مجتهدی که بیش از چهل سال فلسفه تدریس کرده، بر این باور است که "الآن مثلِ دوره سوفیستها است؛ هر که بهتر حرافی کند، قلم زیباتری داشته باشد و بهتر فحش بدهد، برنده است؛ نه کسی که بهتر تحلیل یا تفکر کند". او در مورد مسئولیت استاد فلسفه نسبت به مسائلی که در جامعه رخ میدهد، میگوید: "مسئولیت درجات دارد. من مسئول آسفالت خیابان نیستم، مسئول گرد و غبار و آلودگی هوا هم نیستم. من مسئول بدفهمی ارسطو و افلاطونم". او وضعیت فلسفه در جامعۀ امروز را نسبت به چهل سال پیش به لحاظ کمیت و کیفیت خوب میداند، اما معتقد است که ما در جامعۀ خودمان به دنبال مسئله نیستیم و دغدغۀ حل مسائل را نداریم.
دکتر غلامرضا اعوانی که بهتازگی از ریاست انجمن حکمت و فلسفه ایران برکنار شد و چندان نظر خوشبینانهای نسبت به وضعیت فعلی فلسفه ندارد، همچنان بر همان سنت حکمای پیشین ایران حرکت میکند و معتقد است که "ما باید سنت فلسفی ایرانی- اسلامی خودمان را احیا کنیم" و این که "فلسفه را باید با دید حکمت الهی نگریست و مورد نظر قرار داد؛ در غیر این صورت آن فلسفه راه خطا رفتهاست. من به حکمت اسلامی بسیار علاقهمندم. حکمت با فلسفه به معنایی که امروزه به کار میبریم، متفاوت است. فیلسوفانی که در پی حکمتند و علم مطلق را انکار نمیکنند، برای دنیای امروز ما مهمند".
وقتی که از او در بارۀ وضعیت فلسفه در جامعۀ امروزمان پرسیدم، با اشاره به کارهایی که در انجمن فلسفه طی این سالها انجام داده، گفت که "ما دانشجویان بسیاری در حد دورۀ دکتری تربیت کردیم و کتابهای متعددی نیز منتشر کردیم".
گفتم: "از استادان فلسفه بیشتر انتظار میرود که نسبت به کنش و واکنشهای جامعه حساس باشند". گفت: "ایران موقعیت ممتازی دارد که از دیرباز جایگاه فیلسوفان عالیرتبه بودهاست. بنا بر این، امروزه انتظاری که از این فرهنگ داریم، این است که متفکران بزرگی در آن رشد کنند. اما کارهای اساسی هنوز صورت نگرفتهاست. فلسفه خیلی جذابیت دارد، منتهی اشکالی که دارد این است که درآمد خوبی ندارد. اگر کسی دکتر و مهندس شود، میتواند درآمد قابل توجهی به دست آورد، ولی فلسفه درآمد ندارد. فیلسوف شدن علم فراوان میخواهد و کسی نمیتواند همینطوری فیلسوف شود. در این میان کسانی که از پدرشان پول مناسبی دریافت میکنند یا سرمایه خوبی دارند، مانند ملاصدرا، میتوانند امرار معاش کنند. ملاصدرا که از طریق فلسفه پولدار نشد. پدرش تاجر معروف شیرازی بود و از اموال پدرش به مطالعۀ فلسفه روی آورد و کتاب میخرید".
دکتر اعوانی افزود: "بحث و جنجال و جدال فلسفی در ایران امروز از هر زمانی بیشتر شده و این بدین معناست که فلسفه در ایران مطرح است و چه بسا میتوان گفت که جامعه ما فلسفهزده است. اما در اینکه فلسفه و مسائل جدی و واقعی آن تا چه اندازه در کشور ما مطرح هستند، تنها میتوانم بگویم که این حقیقت در آن جنجال گم شده و جایگاه واقعی فلسفی ناپدید شدهاست".
در مطالب شنیداری این صفحه دکتر غلامرضا اعوانی از ضرورت همامیزی فلسفۀ نوین و حکمت الهی میگوید. دکتر منوچهر صانعی به این پرسش پاسخ میدهد که فلسفه به چه کار زندگی میآید. و دکتر حسین ضیائی، استاد مطالعات ایرانی و اسلامی و مدیر بخش مطالعات ایرانی در دانشگاه کالیفرنیای آمریکا که روز دوم شهریور ۱۳۹۰درگذشت، در بارۀ "فلسفۀ اندیشیدن" صحبت میکند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۳ سپتامبر ۲۰۱۱ - ۲۲ شهریور ۱۳۹۰
منوچهر دینپرست

هر دورهای از تاریخ هر سرزمین و فرهنگ زندهای اندیشهمندان خاص خود را دارد. این اندیشمندان کسانیاند که آگاهانه یا حتا گاه ناخودآگاه مسئلههای آن سرزمین و فرهنگ را مطرح میکنند و مطالبی میگویند و مینویسند که در فرایند تاریخ آن سرزمین و فرهنگ از دغدغههای شخصی فراتر میرود و بخشی از دغدغههای فکری دورهای را مینمایاند. ایشان مفاهیم و مصطلحاتی میسازند و میپردازند که بازتاب آن مسئلههاست و تلاش برای صورتبندی آنها و فراهم آوردن پاسخهای مورد نیاز.
بر اساس این نگرش، داریوش شایگان از اندیشهمندان روزگار ماست. او هرچند اکنون شهرت و اعتباری فراتر از مرزهای ایران دارد و به عرصۀ اندیشه در جهان راه بردهاست، ریشههای فکری عمیقی در فرهنگ شرق به طور عام و فرهنگ ایران به طور خاص دارد و در واقع با همین ریشهها و اصالتهاست که توانسته است اندیشمندی ایرانی در سطح جهان باشد.
شایگان در طول قریب به نیم قرن حضور فعال در عرصۀ فرهنگ این سرزمین پابهپای تحولات آن حرکت کردهاست و در آثار گوناگون خود مسائلی را مطرح کرده که اینک با گذر زمان و از منظر نسل بعدی میتوان گفت مسئلههای زمانه بودهاست. شایگان با طرح مسئلههایی نطیر "شرق و غرب"، "تجدد و خاطرۀ ازلی"، "گفتگوی فرهنگها"، "مواجهۀ سنتها با شرایط مدرن"، "هویتهای فرهنگی پیرامونی و جهانی شدن"، "افسونزدایی و افسون زدگی" و با خلق مفاهیمی مانند "موتاسیون تاریخی- فرهنگی"، "توهم مضاعف"، تعطیلات در تاریخ"، "اسکیزوفرنی فرهنگی"، "هویت چهلتکه" و "تفکر سیار" بخشی از تاریخ اندیشۀ ما را رقم زدهاست.
به همین دلیل است که شایگان بیش از آنکه فیلسوف به معنای دقیق کلمه باشد، شخصیتی حقیقی است؛ شخصیتی که در واقع بسیاری نتوانستهاند بهدرستی جایش را تعیین کنند. به همین سبب شایگان از جملۀ روشنفکرانی ایرانی است که توانسته با رویکرد آگاهانه به گذشته و سنت ایران و شرق و مدرنیته، آسیبشناسی فرهنگی ایرانزمین را وارد مرحلۀ جدیدی کردهاست. تأمل و توجه به ایدههای شایگان میتواند ما را در راهبرد حیات فرهنگی ایران معاصر به مسیری سوق دهد که تا کنون نسبت به آن غفلت شدهاست.
مختصات زندگی و جهان اندیشۀ شایگان را میتوان به روایت تمامی تفاسیر و حتا اذعان خودش به دو دورۀ متفاوت و از مناظری حتا متضاد مورد توجه قرار داد. چرا که او نیز مانند بسیاری از فیلسوفان، تأملاتش سیر رو به تکاملی داشته و از درون، خود را بازاندیشی کردهاست. در دور اول شایگان کوشید تا با نگاه "کـُربَـنی- هایدِگِری" به تحلیل تمایزات و گسستهای جوامع شرقی و غربِ جدید بپردازد و نشان دهد که این دو جامعه نه تنها نظام معرفتی که هستی متفاوتی دارند. به نظر وی، این دو نوع هستی نسبتهای متفاوتی را میان انسان و عالم برقرار میکنند. در مدرنیته نسبت انسان با هستی پرسشگرانه و طلبکارانه است، حال آن که در سنتِ شرقی انسان سعی در هماهنگی با هستی را دارد تا بدین طریق معرفت به او افاضه شود. بر همین مبناست که علم در مدرنیته ماهیتاً سکولار و تکنیکی است، حال آنکه در سنتِ شرقی اندیشه و اندیشیدن امری مقدس است. بنا بر این وی نیز که به شدت متأثر از گفتمان غربزدگی است، در این دوره سعی دارد تا وجوه فرهنگی و فلسفی غربزدگی را به تصویر بکشد و با تکیه بر واژگان اندیشگی خویش به آسیبشناسی فرهنگ ایرانی پرداخته و با آگاهیای که از مدرنیته دارد، نخبگان ایرانی را به بازنگری در میراث معنوی خود فرا خوانـَد.
شایگان چهار حرکت نزولی را در سیر تفکر غربی بازشناسی میکند و آنها را فصل ممیزۀ اساسی تفکر تکنیکی مدرنیته با سنت برمیشمارد: تکنیکی کردن تفکر، دنیوی کردن عالم، طبیعی کردن انسان و اسطورهزدایی. در واقع در این دوره از حیات فکری شایگان، او سعی دارد به فهم سنت و مدرنیته نائل شود. وی جوهر مدرنیته را از حیث معرفتی در تفکر عقلباور میداند که در صدد تسخیر عالم است، حال آنکه در سنت شرقی ایمان، شهود و مکاشفه است که معرفت را کشف میکند. نقدهایی که شایگان به مدرنیته دارد بیشتر به خاطر دغدغههای معنوی او بودهاست.
شایگان از جملۀ اندیشهمندانی است که دغدغۀ معنویت نیز داشتهاست. لذا شایگان با شدّت و حدّت این بحث را در وجودش حس کرده و در راستای توصیف و شرح آن قلمفرسایی کردهاست. کوشش درخور توجه شایگان در فهم سنت در جهت رسیدن به برداشتی نزدیک به واقع از تجددِ تمدن ِ غرب او را در میان غربت سرزمینی غایب و آرزوی دستیابی به قلل رفیع تفکّر کنونی قرار دادهاست. از نظر شایگان، احتضار خدایان و مرگ قریبالوقوع آنها برای جهانبینی سنتی سرنوشتی تاریخی است و این امر خود را به شکل گفتمانی سیاسی و همراه با خشونت نشان میدهد و در واقع سنت در این حالت تبدیل به ایدئولوژی میشود. بر این مبنا وی در کتاب انقلاب مذهبی چیست؟ که درواقع یکی از کتابهای دور دوم حیات فکری اوست، با ایدئولوژیزه کردن سنت که در ایران توسط شریعتی صورت گرفت و خود او نیز در آن "مغناطیس" گرفتار شده بود، به مخالفت برمیخیزد و خواهان جدایی مذهب و سیاست میشود.
به نظر وی، "با ایدئولوژیزه کردن مذهب از آن هتک تقدس میشود. سرمایۀ اساطیر را بر سر زمان به سودا مینهد، از آنها اساطیر سیاسی میسازد، از آنها اسطورهزدایی میکند، آنها را در امور اینجهانی خرج میکند".
شایگان در آثار مختلف خود درصدد است تا سنت را با پرسشی جدّی با بنمایههای فلسفی روبهرو سازد. شایگان بر این باور است که تفکر سنتی ما که در دامن دین اسلام پرورش یافته، نمیتواند این پرسش را مطرح کند. چه اگر چنین پرسشی را پیش میکشید، به مبدأ الهامش که ملتزم وحی است و پاسخ را پیش از پرسش در دسترس میگذارد، وفادار نمیماند و از مسیرش منحرف میشد. نگاه شایگان نیز به نوبۀ خود تلنگری به سنتگرایان داخلی محسوب میشد که قصد آن را داشتند که از درون آن به طرح پرسشهای رادیکال از آن بپردازند. بنا بر این، زمانی که وی در دور دوم حیات فکری خود سخن از سنت و معنویت میراند، نباید تصور کرد که وی نیز نظیر سید حسین نصر آرزوی حکمت خالده را دارد، بلکه وی معنویت را چونان پسزمینۀ زندگی تجددی میبیند که در طرحی متجددانه و بازاندیشانه و در نهایت آزادی و به دلخواه انسانی متجدد انتخاب میگردد.
به علاوه، این معنویت در ترکیبی کاملاً بدیع میتواند توسط هر انسانی از ترکیب عناصری کاملاً متفاوت و متناسب با مزاجهای گوناگون ساخته شود: مقداری یوگا، مقداری خلسۀ آمریکای لاتینی، قدری نماز اسلامی... این است "هویت چهلتکهای" که شایگان پیش مینهد.
بنا بر این، شایگان اگرچه عزم رجوع به سنت و معنویت را دارد، اما آن را نه به معنای سنتی که از ناحیۀ خداوند افاضه میشود که بر مبنایی غیر ذاتگرایانه و پساتجددی برساختۀ انسان میداند. در این نگاه آنچه که اصالت دارد، انسان است و اوست که چاشنی معنویت خود را آزادانه و به دلخواه تهیه میکند.
در واقع، شایگان در دور دوم تفکر خود به نظرگاه پساتجددی گرایش پیدا میکند و بر همان مبنا سعی دارد تا مرزهای سفت و سخت و شفافی را که میان سنت و تجدد برقرار میدانست، کدر سازد. بر این مبنا وی در طرحی بازاندیشانه پیشنهاد میکند تا به جای آنکه سنت و تجدد را دو منطقۀ جغرافیایی جدا از هم بدانیم، آنها را دو کهکشان بدانیم که ستارگانش همواره در هم فرو میروند، یکی وارد دیگری میشود و به این ترتیب مفهومهایی ترکیبی و نامعین پدید میآورند.
جهان فکری شایگان، جهان قابل تأمل است. او هماینک در جایی ایستاده و به نقطهای مینگرد که این بیت حافظ را در پیش چشمان ما میآورد:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
داریوش شایگان دیگر آن روشنفکری با تجربههایی عجیبوغریب نیست که به هزارتوی تمدنهای کهنه و نو سرک کشیده و از هر گوشهای خوشهای چیدهاست. از کشور هزاررنگ هند تا دنیای پررمز و راز عرفان اسلامی و درک محضر فرزانگانی چون علامه طباطبایی، سید جلالالدین آشتیانی و هانری کربن تا جهان اندیشههای رنگارنگ امروز را بیوقفه پیمودهاست و درهر کتابش آینهای گرفتهاست روبهروی دنیایی که در آن به سر میبرَد. او سالهاست که بیشتر وقتشرا در فرانسه میگذراند و بهزبان فرانسوی مینویسد. آخرین کتاب او "آمیزش افقها" دغدغههای او را دیگر بار برای ما مطرح ساختهاست.
به سراغ شایگان رفتیم و از وضعیت امروز اندیشه در جهان و ایران امروز پرسیدیم. در گزارش صوتی میتوانید سخنان شایگان را که به برخی از وجوه فکریاش تأکیدی داشتهاست، توجه کنید.
منابع:
۱.شایگان، داریوش (۱۳۵۵). بتهای ذهنی و خاطرۀ ازلی. تهران: امیر کبیر.
۲.شایگان، داریوش (۱۳۵۶). آسیا در برابر غرب. تهران: امیر کبیر.
۳.شایگان، داریوش (۱۳۸۱). افسونزدگی جدید: هویت چهلتکه و تفکر سیار. تهران: نشر و پژوهش فرزان.
۴.شایگان، داریوش (گفتگو) (۱۳۷۶). زیر آسمانهای جهان. ترجمۀ نازی عظیما. تهران: نشر و پژوهش فرزان روز.
۵.شایگان، داریوش (۱۳۶۵). ایدهئولوژیک شدن سنت. ترجمۀ مهرداد مهربان. زمان نو. شمارۀ ۱۲.
۶.شایگان، داریوش (۱۳۸۹). آمیزش افقها، گزینش و تدوین: محمد منصور هاشمی، تهران: نشر و پژوهش فرزان.
۷.بروجردی، مهرداد (۱۳۸۴). روشنفکران ایرانی و غرب. ترجمۀ مهرزاد بروجردی. تهران: نشروپژوهش فرزان روز.
۸.حقدار، علیاصغر (۱۳۸۵). داریوش شایگان و بحران معنویت سنتی. تهران: کویر.
۹.میرسپاسی، علی (۱۳۸۵). تاملی در مدرنیتۀ ایرانی. ترجمۀ جلال توکلیان. تهران: طرح نو.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ سپتامبر ۲۰۱۱ - ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
امیر جوانشیر
در منطقۀ قدیمی "الد پورت" در شهر مونرآل یا مونترآل گردشگر موج میزند. از روی اسکله سنلوران که به شهر مینگرید، بناهای کهنه با صلابت تمام، گردشگران را به دیدار از شهر فرا میخوانند. خیابانهای اطراف سراسر از رستوران و کافه و بار پر است. کمتر شهری در جهان چنین تمرکز بیمانندی از مکانهای پذیرایی دارد. با این همه معماری ساختمانها در چشم من اندکی خشن و به دور از ظرافت فرانسوی میآید که مونترال، این مهمترین شهر کبک، خود را از آن نوع معرفی میکند.
خلیج سنلوران بیتردید زیبایی شهر را دو برابر کردهاست. قایقها انتظار گردشگران را میکشند و آب آرام و آبی، چشم دیدار کنندگان را مینوازد. یک باجۀ راهنمای گردشگران به پرسشهای تازهواردان پاسخ میدهد، اما با انگلیسی زبانها چندان گرم و مهربان نیست. شاید نسبت به غریبهها و جهانگردان، بیتفاوت شده باشد. اما نه، در جاهای دیگر هم شهر فرانسویزبان، با مکالمۀ انگلیسی سرد و کماعتنا برخورد میکند. این خصلت مونترال است.
در یکی از خیابانهای اطراف که ماشینمان را پارک کردهایم، یک دسته نوازندۀ دورهگرد فضای توریستی شهر را کامل میکنند و جمعیت کپه کپه بر باغچۀ وسط خیابان نشسته و پیکنیک کردهاند. این تابستان مونترال است. زمستانش با هوای دلمرده و سقف کوتاه آسمان حال و هوای دیگری دارد.
ما سوار بر خودروِ خود به سمت پارک بزرگ شهر میرویم که بر بلندترین نقطۀ شهر بر فراز تپهای، مشتاقان را در خود راه دادهاست. از فراز تپه تمام شهر زیر پای بینندگان است. پارک چندان بزرگ است که میتواند با بزرگترین پارکهای شهری جهان مقایسه شود. ساعت گرماست. پارک خلوت است. بیشتر گردشگران در آن گرد آمدهاند، اما تکوتوک اهالی شهر نیز دیده میشوند. کاناداییهای سالخورده درست مانند آمریکاییها به همه دیدارکنندگان لبخند میزنند و پرندگان و جوندگان و حشرات را طوری به تماشا میایستند که گویی اول بار است آنها را میبینند یا این موجودات شگفت از کرۀ مریخ آمدهاند. دخترکی دو سهساله که در کنار دریاچهای پاهای خود را به آب انداخته، به نحو شیطنتآمیزی دمپاییهای خود را به آب میاندازد تا مثل قایق بر آب برود یا با مرغابی شناور به رقابت بپردازد؛ کاری که فریاد پدر و مادرش را همراه با قاهقاه دیگران بلند میکند.
از پارک که به سمت پائین حرکت میکنیم، شهر چهرۀ دیگری از خود نشان میدهد. یک منطقۀ اعیاننشین با خانهها و حیاطها و گلها و درختها و فضاهای عالی، درست در شیب تند و پیچ و خم خیابانهایی که مانند مار خفته در گرمای امردادماه بر سینۀ کوه آرمیدهاند. هر خانه زیباتر از خانۀ دیگر و هر فضا چشم نوازتر از دیگری. ثروتی که در این ناحیه از شهر انبار شده، مرا به یاد خیابانی میاندازد که چند سال پیش در کنار رود بزرگی در هامبورگ دیدهام؛ و زیبایی آن محله بـِـوِرلی هیلز لس انجلس را به خاطر میآورد، با شمایلی نجیبتر و کوچکتر و در اندازههای انسانیتر.
مرکز شهر مونترال مانند دیگر شهرهای جهان است. تمام شهرهای آمریکای شمالی مراکز شهرشان همانند و یکنواخت است. آسمانبوسهای شگفتآور چپیده در کنار هم به نحوی که زمین را برای هر چیز دیگر حتا برای آدمیت تنگ کردهاند. ترافیک، چراغ قرمز، جمعیت، قیلوقال کافهها و رستورانهای خیابانی و پاساژهایی که ثروتهای بیحساب را در خود انبار کردهاند و در مجموع جایی عالی برای طرفداران کسبوکار و مالومنال و بدترین جا بهر هر کسی که میخواهد دنیا را از چشم دیگر هم ببیند. با وجود این انکار نباید کرد که قلب شهر در همینجا میزند، حتا در مونترال که یک شهر فرهنگی کممانند است، با انجمنها و جشنوارهها و گردشگاهها و کلیساهایی که معنویت از آن میتراود.
در مونتهپارک مونترال که دخترکم را برای تابسواری برده بودم، پسربچهای همسنوسال او چندی دور و بر ما میپلکید. پدرش آن دورترها برای خود دراز کشیده بود و از گرمای تابستان لذت میبرد. من در شگفت بودم که پسرک، در ما چه دیده، از ما چه میخواهد؟ بور بود و کاملاً آمریکایی. هنوز در حیرت بودم که طاقتش طاق شد و زبان گشود و گفت: "من هم ایرونیام". همسرم او را در آغوش کشید و بوسید. پرسید: "فارسی بلدی؟" گفت: "بله".
ایرانیان نه فقط در این سالها که از سالهای دور در مونترال زندگی میکنند. این شهر یکی از مراکز اولیۀ جلب مهاجران ایرانی بوده و ایرانیان آنجا از نسل اول مهاجران و تقریباً بیشترشان چپ بودهاند. بعدها اما نه فقط چپها که دیگران نیز به آنها پیوستهاند. گرچه این سالها تورنتو مرکز ایرانیان شده، اما سابقۀ مونترال در این زمینه محفوظ است. دانشگاه مکگیل که تا پیش از انقلاب اسلامی به رشتۀ ایرانشناسی میپرداخت، در این سالها دیگر کرسی ویژه ای برای ایرانشناسی ندارد. اما هنوز زبان فارسی و فلسفه اسلامی/ایرانی تدریس می شود. از بین استادان ایرانی دکتر مهدی محقق نقش مهی در این زمینه ها ایفا کرد و زیر نظر او آثاری منتشر میشد. با وجود این دانشجویان ایرانی در دانشگاههای چهارگانه مونترال بهویژه دو دانشگاه انگلیسیزبان آن که یکی همین دانشگاه مکگیل است، افزایش یافتهاند.
تا قبل از انقلاب اگر دانشجویی ایرانی به این سوی جهان میآمد، بیشتر به آمریکا میرفت، اما در سالهای اخیر که به قصد مهاجرت و شروع یک زندگی دوباره به این سوی جهان میآیند، بیشتر وارد کانادا میشوند و دانشگاههای این کشور را برای تحصیل برمیگزینند. علاوه بر دانشجویان، رستورانهای متعدد و فروشگاههای پررونق و چند شرکت فعال و فعالیتهای مربوط به هنر و فیلم و حتا یک شرکت تاکسیرانی بسیار بزرگ، نشانۀ حضور ایرانیان زیادی در مونترال است. بنا به سرشماری رسمی کانادا، پنج سال پیش شمار ایرانیان مقیم مونترال بزرگ حدود دههزار نفر بودهاست که اکنون باید بیشتر از این رقم باشد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ اگوست ۲۰۱۱ - ۱ شهریور ۱۳۹۰
قاسم نقیبی
نمایش پنج شیء سادۀ باوقار در قلب واشنگتن مرا تا تپههای مارلیک در درۀ پربرکت گوهررود رحمتآباد رودبار میبَرَد و یاد سفری را در خاطر زنده میکند که بیست سال پیش با یزدان و جهانگیر به آن سمت و سوها کردیم و تا کلیشم و دیلمان و سیاهکل رفتیم؛ جاهایی را دیدیم که هرگز ندیده بودیم و مناظری را به تماشا نشستیم که خیالش هنوز جانم را تازه میکند.
اما حالا با افسوس باید بگویم، وقت پرداختن به آن سفر نیست. اشیاء بهنمایشدرآمده در گالری فرییر (Freer Gallery) از مجموعۀ موزههای اسمیتسونین (Smithsonian) در واشنگتن، پیش از آنکه یاد سفرهای جوانی را در ما زنده کند، ما را به سفری در تاریخ میبَرَد و از سلیقه و هنر و مهارت نیاکانمان در منطقۀ جنوبی دریای خزر در کوههای البرز حکایت میکند. جنوب دریای خزر، به خاطر حاصلخیز بودن خاکش و نیز وجود دریای پربرکت، از پیش از تاریخ اقامتگاه مردمان بودهاست. همواره اقوامی در این سرزمینها زیستهاند و هنوز میزیند که بین کنارۀ خزر تا کوهستانهای خوشآبوهوای البرز در رفتوآمد بودهاند و زمستانگاه و تابستانگاه داشتهاند. اما اقوامی هم بودهاند که حالا دیگر نام و نشانی از آنها نیست و ما تنها از روی آثار باقیمانده از آنها در کنار پیکرهایشان در زیر خاک به وجودشان پی میبریم؛ آثار باقیمانده در تپههای مختلف، از جمله در همین تپۀ مارلیک و تپههای اطرافش؛ تپۀ زینب، پیلا قلعه، جازمکول، و دوبیجار. تپۀ مارلیک در رحمتآباد شهرستان رودبار زیتون واقع است، در فاصلۀ پنجاه کیلومتری شهر رشت. مارلیک هم به معنای تپۀ مار است. لوک با تلفظ O فرانسوی به معنای سوراخ و در ترکیب مارلیک به معنی محل، مأمن و معدن مار است؛ نامی محلی که بیتردید بعدها گذاشته شده، نه در زمانی که تپه آبادان و از زندگی سرشار بودهاست.
این تپه پیش از آنکه توسط گروه باستانشناسی دانشگاه تهران کشف شود، به وسیلۀ قاچاقچیان کشف شده بود. پس از آنکه غارتگران گنجهای نهفته در دل خاک، حدود دو دهه اشیاء تپهها را به غارت بردند، دکتر عزتالله نگهبان از دانشگاه تهران به آنجا رسید (پائیز ۱۳۴۰) و حدود ۱۴ ماه به کاوش پرداخت و اشیاء بیمانندی کشف کرد؛ مجموعهای از اشیاء سفالی و مفرغی و برنزی و طلایی که مانند آنها دیده نشده بود. جام طلایی مارلیک که شهرت جهانی دارد، تا سال انقلاب زینتبخش اسکناسها بود.
این اشیا در مقبرههایی پیدا شد که به شکل اتاق ساخته شده بود و به احتمال قوی آرامگاه فرمانروایان ناحیه بود. در ساختمان آرامگاهها از تخته سنگهایی استفاده میشد که در محل وجود دارد و در پارهای قسمتها سنگهای زردرنگی به کار رفته که از فاصلۀ پانزدهکیلومتری حمل شدهاست. مردم ظاهراً مردگانشان را با لباس رسمی و تزئینات کامل بر روی تختهسنگی قرار میدادند و به پهلو میخوابانیدند. همراه مردگان، پارهای ظروف و ابزار و ادوات دفن میشد. دکتر نگهبان در تپۀ مارلیک ۵۳ آرامگاه یافت که به همراه جسد مردگان، اشیاء و ادوات گوناگون، از جمله جنگافزار (خنجر، پیکان، سرنیزه)، تزئینات (گوشواره، دستبند، گردنبند، پیشانیبند، موبند، سنجاق سر، ناخنپاککن، گوشپاککن و غیره) و وسائل دیگر مانند ظروف سفالین، دوک نخریسی، پیکرهها و مانند آنها دفن شده بود.
پیداست مردمانی که چند هزار سال پیش در این نواحی میزیستهاند، نه تنها از خاک حاصلخیزش غله بر میداشتند، از گِل نرم و قابل انعطاف آن هم استفادۀ هنری میکردند و ظروف سفالین میساختند. ظرفهایی که لولههایش به منقار پرندگانی میماند که در دریا شیرجه میروند و ماهی صید میکنند. این ظرفها طیفی از رنگهای دلپذیر با خود دارند که بعد از سه هزار سال همچنان زنده و براق مانده و روی آنها گاهی نقشونگار هم رسم شدهاست. این ظروف ای بسا در زندگی روزانه به کار میرفتند یا بنا بر باورهای مذهبی، برای پیشکش دادن در جهان آخرت به کار میآمدند. ولی همۀ آنها زبان مشترکی دارند؛ یک زبان مشترک هنری که احتمالاً پیش از پیدایش یک زبان واقعی مشترک در منطقه به وجود آمده و از تمدن پایدار و ماندگار منطقه حکایت میکنند. این سفالسازیها هنوز در نواحی گیلان مرسوم است، هرچند دیگر فاقد زبان هنری است و از ظرافت و مهارت کهن نشانی در آنها نیست.
گالری فرییر از مجموعۀ موزههای اسمیتسونین در میدان بزرگ "نـَشنال مال" – که بنای یادبود جورج واشنگتن، کاخ سفید کنگره، دیگر تأسیسات بنیادی حکومت آمریکا در آن واقع است – نام خود را از چارلز لنگ فرییر، صنعتکار دیترویتی، دارد که دارای مجموعۀ بینظیری از هنرهای آسیایی بود و آنها را به موزه اهدا کرد؛ مجموعهای که اکنون بسیاری از آثارش را به نمایش گذاشته و غرفۀ کوچک ایران در بین غرفههای بزرگتر چین و ژاپن و تایلند و ویتنام و کشورهای جنوب آسیا قرار گرفته، اما اشیاء این غرفۀ کوچک به لحاظ قدمت و ظرافت شاخص است.
وقتی به راهروهای غرفههای بزرگ کشورهای آسیایی وارد میشویم، یک اثر هنری سرامیک خوشرنگ دورۀ صفویه دیدارکنندگان را به غرفۀ ایران راهنمایی میکند. این اثر متعلق به زینالملک در دورۀ صفویه بودهاست و شاید دارای همان ظرافت و زبان مشترکیست که اشیاء سههزارساله داشتهاند؛ نمادی دیگر از یک تمدن پیوسته و پایدار.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۲ اگوست ۲۰۱۱ - ۳۱ مرداد ۱۳۹۰
امیر جوانشیر
در کشورهایی که گردش نخبگان سیاسی با نبض جامعه همراه نیست، همه چیز سیاستزده میشود. اگر رسانهها هم آینۀ راستین جامعه نباشند، مردم در آینه هنر و ادبیات در جستجوی سیاستند و حتا در نگفتن و ننوشتن، و در بوم سیاه یا سپید نقاشی، سیاست میبینند.
در جهان عرب در دو قرن گذشته بیشتر سه چهار کشور در ادبیات و هنر پیشگام بودهاند، یعنی مصر و عراق و شام (سوریه و فلسطین و لبنان). هنوزهم همین کشورها پیشگامند.
تنشهای کنونی در جهان عرب، بر توجه جهانیان و بهویژه غربیها به ادبیات و هنر امروز آنها افزودهاست. در بهار امسال نشریهای در لندن به نام "بانیپال" شمارهای ویژه در بارۀ داستان کوتاه در لیبی منتشر کرد که حتا برای بسیاری از کشورهای عرب تازگی داشت. نشر این گزیده، برای بسیاری که کنجکاو بودند بدانند در زیر پوستۀ سیاست در لیبی چه میگذرد، فرصتی پیش آورد تا با نویسندگان لیبیایی آشنا شوند.
شاید دانستن چند نکته از پیشینۀ لیبی در این جا به کمک آید. لیبی، این کشور پهناور ساحل مدیترانه و شمال آفریقا نزدیک به هفت میلیون جمعیت دارد. شهرت این کشور نفتخیز بیشتر برای آثار تاریخی و زیباییهای باستانی و طبیعی آن است و نه ادبیات و فرهنگش. مردمان لیبی بیشتر از بربرها بودهاند. بعدها با مهاجران گوناگون و بهویژه اعراب درآمیختهاند. این کشور هم روی به سوی اروپا دارد و هم ریشه در صحرا. زمانی یونانیها و رومیها بر آن سلطه داشتهاند و پیش از آنها فنیقیها یا لبنانیهای باستان که مردمانی بازرگان بودند. از همین رو طرابلس غرب، پایتخت کنونی لیبی، نامش را از طرابلس شرق در لبنان گرفتهاست.
در قرن هفتم میلادی با آمدن عربها لیبی مسلمان شد و در حکومتهای گوناگون، این کشور دستبهدست شد تا این که در نیمۀ قرن شانزدهم امپراتوری عثمانی بر لیبی سلطه یافت. سرانجام، با فرسودگی دولت عثمانی، لیبی در جنگ جهانی اول مستعمرۀ ایتالیا شد. پس از جنگ، لیبی برای مدتی جمهوری و سپس، به پادشاهی ملک ادریس سنوسی، سلطنتی شد. سنوسیها خاندان معروفیاند که در آفریقا طریقت تصوف سنوسیه را بنیاد کردند. ایتالیا لیبی را رها نکرد و بار دیگر لیبی را به اشغال درآورد واین بار آن را بخشی ازخاک ایتالیا خواند.
با شکست ایتالیا در جنگ دوم جهانی، فرانسه و بریتانیا بر لیبی سلطه یافنتد. سرانجام در سال ۱۹۵۱ ملک ادریس استقلال لیبی را اعلام کرد. در سال ۱۹۶۹ سرهنگ قذافی با کودتایی ملک ادریس پیر را برکنار کرد.
کشمکشی که ما میان شرق و غرب لیبی میبینیم، به گذشتههای دور هم برمیگردد که گویی در شکل امروزیاش میان بنغازی و طرابلس است. شاید این کشمکش، میان نگاه به فرهنگ و تمدن اروپایی وزندگی صحرانشینی باشد. شاید هم این نگاه به قبیله و شهر برگردد. خود سرهنگ قذافی در "کتاب سبز" هم از قبیلهگرایی و نیروی سیاسی قبیله و هم از شهر و شهرنشینی بیزاری میجوید و زندگی در روستا را میستاید. شاید به همین سبب، خودش، در خیمه زندگی میکرد و به سفر هم که میرفت، خیمهاش را با خود میبرد.
در چهار دهۀ گذشته که سرهنگ قذافی بر کشور لیبی حکم رانده، نام شهروند دیگری از لیبی که کتابی نوشته باشد، از مرزهای لیبی فراتر نرفتهاست. یکی از نویسندگان لیبیایی، ابراهیم الفقیه، میگوید که سرهنگ قذافی حتا از رسیدن یک لیبیایی به دبیر کلی یونسکو هم پیشگیری کرد، چرا که نمیخواست هیچ شهروندی از لیبی شهرتی جهانی داشته باشد.
اگر چند نویسندۀ لیبیایی در دهههای اخیر داستانهایی خواندنی ننوشته بودند، تصور ما هم مثل بسیاری دیگر میتوانست این باشد که در لیبی تا کنون کتابی خواندنی منتشر نشدهاست. فرهنگ لیبی، به طبیعت جامعه قبیلهای، بیشتر فرهنگی شفاهی بوده که سینه به سینه میگشتهاست. شعر، داستان و مثل و حکایت بخشی از آن فرهنگ بودهاست، بی آن که نمود خارجی چندانی داشته باشد. اگر به کتاب تاریخ ادبیات عربی نوشته دکتر حنا فاخوری، که استاد عبدالمحمد آیتی آن را به فارسی ترجمه کرده، نگاه کنید، نامی از لیبی به چشم نمیخورد.
در هرحال، گفته میشود که نخستین داستان کوتاه در لیبی احتمالاً سال ۱۹۳۶، یعنی زمانی که لیبی هنوز در اشغال ایتالیا بود، نوشته شده که "شب عروسی" نام دارد و نویسندۀ آن دکتر وهبی البوری است.
کسانی که بیشتر تحقیق کردهاند، میگویند داستان کوتاه در لیبی در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ میلادی به صورت جدی خود را نشان داد و در نخستین نمونههایش رنگی اجتماعی یافت. نیز گفته شده که با توجه به انقلاب در مصر و گسترش ادبیات اجتماعی در جهان، داستاننویسی لیبی به زندگی تهیدستان و رنجی که آنها در زندگی میبرند، پرداخت. در این دوره از سنتها و عادتهای دستوپاگیر که به نظر روشنفکران ریشۀ عقبافتادگی است، انتقاد شد و بر زیباییها و ساختار هنری داستان تأکید شد. در همین دوره بود که چند تن از نویسندگان در لیبی سر برآوردند. کسانی مانند علی مصطفی المصراتی، کمال حسن المقهور، عبدالله الجویری، خلیفه التکبالی، بشیر الهاشمی، یوسف الشریف و احمد الفقیه.
اما نویسندگانی که در اواخر دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ بالیدند، بیشتر به درگیریهای ذهنی طبقۀ متوسط شهری پرداختند و به مسائلی چون آزادی و سرکوبهای اجتماعی و سیاسی توجه داشتند. در کنار این مسائل مدرنیسم و نوگرایی ادبی نیز برای آنها مهم بود. در میان این گروه چند تن نامآور شدند: ابراهیم الکَـَونی، خلیفه فخری، عمر ابوالقاسم الککی و فاطمه محمود.
دهۀ ۱۹۸۰ میلادی به دهۀ تیرهروزی نویسندگان بدل شد. سرهنگ قذافی قدرت خود را تحکیم میکرد و "کتاب سبز" خود را نوشته بود و میخواست به مدیرت جهانی بپردازد و به جای نظامهای رایج روز، یعنی سرمایهداری و کمونیسم، راه سومی ارائه کند. در نتیجه کمتر جایی برای نویسندگان و شعرا و روشنفکرانی میدید که نظر او را تأیید نمیکردند. از همین رو، سانسور شدت یافت و دستگیری نویسندگانی که از خط قرمز او عبور میکردند، آغاز شد. در میان دستگیرشدگان چند داستاننویس هم بودند. کسانی چون عبدالسلام شهاب، جمعه بوقلیب و عمر ابوالقاسم الککی که هم زندانی شدند و هم برای مدتی دست از نوشتن کشیدند. نویسندگان دیگری هم که زندانی نشده بودند، از نوشتن دست کشیدند و در نتیجه، در این دوره که برای سرهنگ قذافی دورۀ انقلاب فرهنگی بود دیگر داستاننویسی صاحبنام سر برنیاورد. به گفتۀ یکی از پژوهشگران اهل لیبی، شاید دستگیری چند نویسنده اندک به نظر آید، اما برای کشوری که در آن زمان سه میلیون جمعیت داشت، دستگیری و سکوت این نویستندگان بسیار مهم بود.
در سالهای ۱۹۹۰ که سرهنگ قذافی زیر فشار غرب بود، کوشید فضا را باز کند. با آزادی نویسندگان از زندان بار دیگر داستاننویسی در لیبی جان گرفت و به رغم آزادیهای محدود، نویسندگان توانستند آثاری خواندنی پدید آورند. نویسندگانی هم که پیشتر، بیتوجه به ارزشهای ادبی، چیزی نوشته بودند به نوشتن آثار بهتری پرداختند. در ادامۀ این خلاقیتهای هرچند محدود، در نخستین دهۀ قرن بیستویکم، چند نویسنده در لیبی برخاستند که در میان آنها میتوان از نجوی بن شطوان و غازی قبلاوی و محمد المصراتی نام برد. این نویسندگان در داستانهای خود هم به زندگی شهری و هم روستایی پرداختند.
آیا تا کنون در خود لیبی رمانی هم نوشته شدهاست؟ یکی از نویسندگان اهل لیبی میگوید صحبت از رمان در لیبی سخنی مبالغهآمیز است، زیرا جامعۀ لیبی در دوران گذار به سر میبرد. مردم لیبی با شعر و حکایت و قصه آشناترند و وضع فرهنگی آن را بهتر نشان میدهد و با فرهنگ شفاهی جامعۀ لیبی سازگارتر بودهاست. از سوی دیگر، نظر بسیاری بر آن است که رمان، زائیدۀ جامعۀ شهری و نظام جاافتاده است، و نه جامعۀ روستایی و قبیلهای و صحرانشین.
برخی از روشنفکران لیبی استعمار عثمانی و بهویژه استعمار و سلطۀ ایتالیا را از ۱۹۱۱ تا ۱۹۴۵ دلیل بیثباتی اجتماعی و در نتیجه نبود ادبیاتی بالنده برشمردهاند.
گرچه جامعۀ لیبی صنعتی نیست، اما تا حد زیادی شهرنشین است. از همین رو ما میتوانیم گذار به شهرنشینی را در داستانهای بلند ابراهیم الکـَونی ببینیم. الکـَونی نه تنها داستان بلند نوشت، بلکه محتوای داستان لیبی را هم دگرگون کرد. زیرا تا آمدن الکـَونی داستان لیبی بیشتر صبغهای محلی داشت. الکـَونی فضای داستان را باز کرد و آن را به جهان عرب پیوند داد و از این راه داستاننویسان لیبی را در جاهای دیگر نیز شناختند.
نویسندۀ دیگری که در لیبی به داستان بلند پرداخت و اکنون نام و نشانی دارد، دکتر احمد الفقیه است که زمانی دیپلمات بود و بعد به قاهره رفت و به جرگۀ مخالفان حکومت پیوست. او در نوسازی داستاننویسی لیبی نقش بزرگی ایفا کردهاست. این نقش را در مجموعۀ سه داستان (سهگانه/ثلاثیه) او به نام "باغ شب" و نیز داستان "نقشۀ روح" او میتوان دید.
رعایت خط قرمزها برای نویسندگان داخل آن ها را به سوی طنزنویسی هم برده است. رضوان ابوشویشه، یکی از این داستاننویسان، حکایات کوتاه مینویسد که دو نمونه اش را در اینجا میخوانید:
حکایت خر مرده
در ربع آخر قرن گذشته همسایهام ، نویسندۀ فقید صادق النُوَیهم، در شهری ییلاقی در غرب طرابلس، داستانی را برایم تعریف کرد: " رضوانجان، یک داستان خوب برایت دارم که میتوانی آن را تبدیل به یک نمایش عالی کنی در بارۀ وضع بوروکراسی در لیبی. در منطقه "قوتالشعال" خری مرد. مردم به شورای محل گفتند. شورا گفت با ادارۀ بهداشت تماس بگیرید. ادارۀ بهداشت گفت کار ادارۀ محیط زیست است. محیط زیست گفت کار آتشنشانی است. آتشنشانی هم به ادارۀ دیگری حواله داد... و بعد ادارۀ دیگر به ادارهای دیگر... سرانجام خر پوسید و مایۀ شیوع بیماری وبا شد".
حکایت گروهبان لهستانی
نصف شب بود که من راهم را در مرز آلمان و فرانسه گم کردم. سرما و باران و مه و تاریکی دست به هم داده بودند و من از ناچاری و تنهایی به یک پمپ بنزین پناه آوردم. ناگهان سر و کله مرد میانسالی پیدا شد که پالتوی کهنه ارتشی به تن داشت. چانهاش پهن و جمجمهاش مثل ناپلئون بود. خودش را گروهبانی لهستانی معرفی کرد که در ارتش خارجی فرانسه خدمت کرده. از من دعوت کرد به خانهاش که در همان نزدیکی بود، بروم. در اتاق پذیراییاش نگاهم به جمجمهای آویزان از سقف افتاد که با گلوله سوراخ شده بود. میزبان داشت در آشپزخانه قهوه درست میکرد. از او پرسیدم: "چرا در اتاق پذیراییات این جمجمه را از سقف آویزان کردهای؟" با راحتی و با لحن محکمی گفت: "این جمجمه یادگاری است از وقتی که در مناطق قبیلهای بربرها در الجزایر گردان ما در سیدی بوالعباس بود".
کیف کوچم را برداشتم و پا به فرار گذاشتم به طرف پمپ بنزین. در راه با خودم هی گفتم و تکرار کردم: "رحمت خدا بر آن شهید و لعنت خدا بر این".
در دیار مردان
از سوی دیگر، آن چه که نویسندگان مقیم لیبی نتوانستهاند بنویسند و یا به ایما و اشاره به آن پرداختهاند، اکنون در نوشتههای لیبیاییهایی دیده میشود که درخارج کارشان را منتشر میکنند. از همه مشهورتر هشام مطر است که تا کنون دو داستان او ("در دیار مردان" و " کالبدشناسی ناپدید شدن") نامزد چندین جایزۀ ادبی بودهاست. هشام مطر درسال ۱۹۷۰ در نیویورک به دنیا آمده و در قاهره و طرابلس زندگی کرده و اکنون مقیم لندن است. از آن جا که پدر هشام مطر در قاهره ناپدید شد و گویا دستگاه امنیتی مصر او را به حکومت لیبی تحویل داد، هر دو داستان مطر به گونهای با آن چه در لیبی میگذرد، پیوند دارد. داستانهای او روایت رواج دروغ و دورویی، رشوه و فساد، کیش شخصیت، بیعدالتی و شکنجۀ کمیتههای انقلابی، روایت تحقیر زنان و سنتهای دستوپاگیر و شنود تلفنی در یک رژیم انقلابی است که به نوشته او در هر گفتگوی تلفنی در لیبی سه نفر حضور دارند. راوی داستان "در دیار مردان" بیشتر میکوشد تا تصویر روشنی به دست دهد از زندگی خانوادگی و روابط در جامعهای سنتی و نیز گرفتار انقلاب و تغییر. پدر راوی از مخالفان سیاسی است که گرفتار زندان کمیتههای انقلابی میشود. مادرش که ناخواسته با پدرش ازدواج کرده، چندان از زندگی راضی نیست. هنوز عاشق پسری است که فقط به خاطر نوشیدن چای با او، در یک کافه، یک ماه در خانه زندانی شدهاست. در بخشی از داستان "در دیار مردان" هاشم مطر تصویری از مادری ارائه میدهد که هم از جامعۀ مردسالار در رنج است و هم از تنهایی:
وقتی که مادرم بیمار بود، همین طور حرف میزد و حرف میزد. اما بعد چیزی یادش نبود که چه گفته. انگار که با بیماریاش روح کسی دیگری در بدنش دمیده شده بود. صبح، بعد از آن که من خوابم میبرد، هم ازخستگی وهم از گوش دادن به دیوانگیهای مادرو مواظبت از او، ونیز از این که نکند چراغ گاز را روشن بگذارد و خودش را بسوزاند، و یا خدای نکرده، از خانه بیرون برود و مایۀ آبروریزی و حرف مردم شود، مادر میآمد و کنار من مینشست. موهای مرا با انگشتهایش شانه میزد و از من عذر میخواست. حتا گاهی کمی هم گریه میکرد. با این که نیش نَفَسآلوده به دوا و الکلش مرا آزار میداد، رویم را بر نمیگرداندم، چون میخواستم فکر کند که در خوابی عمیق فرو رفتهام.
وقتی هم که حرفهایی را که شب گذشته به من زده بود بازگو کردم، وحشت کرد. "کی به تو این حرفها را گفته؟" "خودت گفتی"، من فریاد زدم. فریاد زدم، چون نمیشد فریاد نزنم. بعد او رویش را برمیگرداند و میگفت: "تو نباید این حرفها را میشنیدی".
بعضی وقتها او در بارۀ شهرزاد حرف میزد. مادرش شیفتۀ هزار و یک شب بوده. هرچند مادربزرگ من سواد خواندن نداشت، اما همه داستان هزار و یک شب را، کلمه به کلمه، از بر کرده بوده و مرتب برای بچههایش تعریف میکردهاست. وقتی که برای اولین بار آن را شیندم، با این که او را چندان ندیده بود، مادربزرگم به خوابم آمد و دیدم که دارد کتاب هزار و یک شب را میبلعد. اما هیچ چیز بیشتر از داستان شهرزاد مادرم را عصبانی نمیکرد. من همیشه فکر میکردم که شهرزاد زن شجاعی بود که با خلق داستانهایی خودش را نجات داده بود. و من در لحظات بسیار ترسناک از شهرزاد به عنوان قهرمان شجاع خودم نام میبردم.
مادرم یک بار به من گفت: "برو قهرمان دیگری پیدا کن! شهرزاد زن ترسویی بود که اسارت و بردگی را بر مرگ ترجیح داد. آخر داستان را که میدانی؟ داستان همسری شهریار با شهرزاد؟ وقتی شهرزاد سالها، خدا میداند چند سال، با شهریار بود و با او همبستر میشد – معلوم است که در این باره چیزی گفته نمیشود – و برایش نه یک، نه دو، بلکه سه پسر آورد... بله، همان شهرزاد شجاع تو. بعد از همه اینها توانست شجاعت این را پیدا کند، تا بالاخره این سوال را بر زبان بیاورد: " آیا میتوانم جسارتاً ازخاک پای همایونی تمنایی داشته باشم؟" و تمنا و خواهش قهرمان تو که جسارتاً پرسیده، میدانی چه خواهشی بود؟"
مادر در حالی که به چشمان من خیره شده بود، با فریاد این را گفت. "آیا تمنای او برای این بود که تکه ای کوچک و کثیف، یا حتا یک غار، از مملکت بزرگ خودش را به او بدهد؟ آیا برای این بود که وزارتی را به او بدهد؟ یا شاید دبستانی را؟ یا میزی را به او بدهد برای نوشتن؟ یا یکی از اتاقهای بیشمار کاخش را که بتواند بگوید این اتاق من است؟ تا بتواند در آن اتاق مخفیانه احساس خودش را نسبت به این دیو، که نامش شهریار بود، بنویسد؟ نه. آن طور که در کتاب آمده، او فرزندانش را دور خودش گرد آورد – یکی راه میرفت، یکی میخزید و یکی هم شیر میخورد. همه هم باید پسر میبودند. من نمیدانم چه پیش میآمد که اگر همۀ آنها پتیارههایی میبودند مثل خودش".
آن چه که مرا وحشتزده میکرد در این جور شبها، این بود که مادرم چهقدر عوض میشد. او جلو من حرفهایی را میزد که از خجالت گونهام سرخ میشد و دلم به تپش میافتاد. دهانش کف کرده بود. دیگر او زیبا به چشم نمیآمد.
"جسارت قهرمان تو این بود که خواهش کند به او اجازه بدهند تا...؟" اما این کلمه را در هوا رها کرد. بعد به من خیره شد. و دستش را کمی در هوا تکان داد، مثل کسی که دارد به جشنی دعوت میکند: "تا زنده بماند..."
مادر به من خیره شد. گویا میخواست من چیزی بگویم، عصبانی باشم، فریاد بکشم، دستم را به جایی بزنم و کاری بکنم.
سرم را پایین انداختم و به این تظاهر کردم که با چیزی میان انگشتانم بازی میکنم، به این امید که زمان بگذرد. وقتی که مادرم دوباره شروع به حرف زدن کرد، من از این خوشحال میشدم که لحظات خلأ و سکوت به پایان میرسد.
و باز تکرار می کرد: "...تا زنده بماند. نه به این خاطر که او مثل شهریار حق حیات داشت، بلکه اگر شهریار او را میکشت، پسرانش "بیمادر" میشدند. مادرم پشت دستش را روی دهانش گذاشت و مثل بچهای شروع میکرد به پوزخند زدن. "دست از سرم بردار." شهرزاد تو زاری کرد، تضرع کرد: "مرا از اسارت و مرگ نجات بده، به خاطرزندگی این بچهها. چون در میان اطرافیان تو کسی نیست که آنها را چنان که باید، بار آورد و از آن ها مواظبت کند". پیتارۀ احمق. حدس میزنم که پنج یا ده سال بعد شهریار با شمشیر به سراغش رفت".
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ اگوست ۲۰۱۱ - ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
محسن عمادی، شاعر ایرانی مقیم اروپا، جایزۀ بینالمللی شعر آنتونیو ماچادوی اسپانیا را امسال به خود اختصاص داد. شاعری که علیرغم آشنایی با چند زبان فرنگی جز به فارسی شعری نسرودهاست و میگوید تصور هم نمیکند که کسی بتواند به زبان دومش شعر درخور توجهی بنویسد. اما تا کنون دهها شعر محسن عمادی توسط کلارا خانِس Clara Janés به زبان اسپانیایی ترجمه و منتشر شده و او را در زمرۀ شاعران مطرح در آن دیار قرار دادهاست. خود کلارا خانس از بزرگترین شاعران چکامههای عاشقانۀ اسپانیاییست؛ ارزیابیای که بارها از سوی منتقدان شعر اسپانیایی اظهار شدهاست. محسن عمادی به نوبۀ خود عاشقانههای کلارا خانس را با نام "شب پلنگ" به فارسی منتشر کرد.
زندگی محسن عمادی در سرزمین شعر و شاعری به نحو عجیبی با شعر و شخصیت احمد شاملو گره خوردهاست؛ آشناییاش با کلارا خانس هم. در منزل شاملو بود که با بانوی شعر اسپانیا آشنا شد و همانجا قرار شد که با کلارا خانس اشعار ابوسعید ابوالخیر را ترجمه کنند که پس از مدتی در اسپانیا منتشر شد. جوانتر که بود، تحت افسون حضور و صحبتهای احمد شاملو به خانهاش برمیگشت و زار زار گریه میکرد که چرا با این که بیست یا بیستویک سال دارد، نتوانستهاست کاری ارزشمند در حیطۀ زبان و ادب انجام دهد، در حالی که شاملوی سالمند و خسته بلد است از زمانش بهرۀ بیشتر ببرد. موضوع پایاننامۀ دورۀ فوقلیسانسش هم کتاب کوچۀ احمد شاملو بود؛ کتابی که صاحب امتیاز نشر دیجیتال آن اکنون محسن عمادی است.
محسن عمادی سیوپنج سال پیش در روستایی در ۲۳ کیلومتری جنوب شهر ساری به دنیا آمد. میگوید از ششسالگی به شعرگویی علاقه داشت و در مسابقات سراسری شعر دانشآموزان مدارس بارها جزء برندگان بودهاست. به علوم دقیق هم علاقه داشت و در دانشگاه صنعتی شریف فن رایانه را فرا گرفت. بعد از خروجش از ایران در سال ۱۳۸۸ به آموزش "فرهنگ دیجیتال" پرداخت. موضوع رسالۀ دکترای عمادی مبانی ریاضی خلاقیت در شعر عصر دیجیتال است. فیزیک را دوست دارد و گاه با درآمیختن شعر و فیزیک آزمایشهای موفقی انجام میدهد:
میخواستم فیزیکدان شوم
بوسههای تو مرا شاعر کرد.
پیش از آن
دو دستگاه بیسیم ساخته بودم
میدانستم که امواج صدایت
با چه سرعتی حرکت میکنند
چهطور در گوشی من تکثیر میشوند
و نسخههای صدایت را در چه فاصلهای میتوان شنید.
قرار بود قاعدهای کشف کنم
که انرژیهای پراکندۀ تو را از فضا گرد بیاورم
از آنها جسم تو را بیافرینم
با لبخند، با اشک.
درآغوشت
ضریب اصطکاک پوست بر پوست، سیال در سیال را
اندازه میگرفتم،
ضریب جاذبۀ زمین را
و مکان دقیق سقوط را در حرکت دورانی.
نمیدانستم فرکانس بوسههای تو را چهگونه حساب کنم
کدام سرعت را بر فاصلۀ میانمان تقسیم کنم.
در آغوش تو
هر بار با سرعت نور به میان ستارگان پرتاب میشدم
و هر بار جوانتر میشدی.
حالا
با همۀ دانش فیزیکم
تنها میتوانم جرم سیاهچالهای را اندازه بگیرم
که هر جسم زندهای را
به انرژیهای سکوت
تبدیل میکند.
عمادی از نوجوانی عاشق اسپانیا و شعر آن سرزمین بوده که سرچشمۀ آن هم یکی دیگر از کارهای بزرگ احمد شاملوست: ترجمۀ فارسی اشعار لورکا که عمادی آن را از بر بلد بود. از همان آغاز از سلطهای که میپنداشت شعر آمریکا بر شعر جهان دارد، بیزار بود و ترجیح میداد ناشناختهها را کشف کند. شاملو خود را فرزند شعری اسپانیا میدانست و عمادی هم زادبوم معنوی خود را در اسپانیا یافته بود. حضور او در گردهماییهای ادبی اسپانیا و بهویژه آشناییاش با خانم خانس سرانجام او را در سرزمین محبوبش، محبوب کرد. به گونهای که سال گذشته جایزۀ بینالمللی "شعر وحشت" اسپانیا را به خودش اختصاص داد و امسال جایزۀ آنتونیو ماچادو را برد. "قوانین جاذبه"، "گلی به گوشۀ لبان"، "زائر شهر مردگان" و "از چشمهایش نمیگفتیم"، عناوین برخی از مجموعههای اشعار اوست.
محسن عمادی حوزۀ شعر را بس دشوار میداند. "اول اینکه باید دیوانهوار خواند و شناخت. یعنی هر فاصلهای را که ساختهاند، حتا یکتنه باید برداشت. یعنی عملاً باید به نحوی عمل کرد که شاعر غربی به فقر تاریخی خودش پی ببرد و کنجکاو شود تا صدای ما را بشنود. یعنی، ما باید دو کلمه حرف برای گفتن داشته باشیم با مثلاً یک شاعر پرویی، یا یک شاعر رومانیایی و الخ. این به معنی آن نیست که دایرهالمعارف باشیم ولی لااقل باید از ترمینولوژی و پرسشهایی که شاعران کلیدی جهان وضع کردهاند یا با آنها روبرو بودهاند اطلاع داشته باشیم".
عمادی وضع شعر را با سینما تطبیق میکند و میافزاید: "منتقد یا سینماگر ایرانی میداند که آنتونیونی یا بونوئل جنس سینمایش چیست، دوربین را چهطور به کار میبرد و اصلاً حتا از زندگی خصوصی لارنس فون تریر هم باخبر میشویم. علت هم این بوده که سینما، حتا ابزارش هم ما را مجبور میکند به کسب این آگاهی. زبان، اما، این توهم را در ما ایجاد میکند که چون بلدیم حرف بزنیم یا بنویسیم، یعنی لازم نیست بدانیم نحوۀ برخورد ولادیمیر هولان با کلمه و زبان چهطور است یا شعر چه شاعری با پرسشهای عمیقتری روبروست. دقیقاً از همین نقطه میتوان به سراغ وضعیت شعر ایران در اندازههای جهانی رفت".
از این روزنه وضع شعر نسل شاملو را بهتر میداند که کمابیش فرصت ارتباط دست اول یا دست دوم با شاعران بزرگ زندۀ دنیا را داشت. نسل بعدی، اما، درگیر تنشهایی بود که بر تاریخ و جامعۀ ایران میرفت و فاصلۀ ژرفی میان ایران و جهان افتاد که مانع از لمس وقایع میشد و صداهایی که گاه گداری از ایران بیرون میرفت، غالباً "از جنس هیاهو و غریوهای صرفاً سیاسی بود. نسل جوانتر، یعنی از دهۀ هفتاد به اینطرف، تازه دارد سر بالا میکند و نگاهی میاندازد به دور و بر. فقر عظیم و موحشی را میبیند: شعر دنیا کجاست؟ چهکسانی شعر خوب مینویسند؟ اصلاً شعر چیست؟ چه کسی شعر ما را میخواند؟ جهان خارج از قلمرو جغرافیایی ایران هم دچار فقر عظیمی بود؛ شاعران این کشور از چه میگویند؟ چهطور شعر میگویند؟ اصلاً چه خبر؟"
این پرسشها شاعرانی از نسل عمادی را چون خود او به آغوش شعر جهان و سرانجام بیرون از قلمرو جغرافیایی ایران میکشانند. نمیخواست ایران را ترک کند. اما حدود یک سال پیش از ترک ایران گویی این مقدر را دریافته بود که گفت:
در ایستگاههای مرزی
زبانهای ما را توقیف میکنند
کلماتمان از مرز که رد میشوند
میپوسند
من دستهایت را بیرون ایستگاه رها کردهام
سوت قطار کلماتم را دستپاچه میکند
کلمات همۀ کوپهها را پر کردهاند
کابوسهای هزارساله میبینم...
با آشنایی هر چه بیشتر با شعر جهان به ضعف شعر و زبان فارسی امروز پی میبرد و میگوید: "ما وقتی با شاعرانی در حد و اندازۀ لهتو یا گاموندا روبرو میشویم، واقعاً چیز چندانی در چنته نداریم. اغراق نمیکنم اگر بگویم باید زانو بزنیم و شاگردی کنیم. صادقانه، ما در تاریخ شعر مدرن فارسی، شاعری در آن اندازهها نداریم، یعنی از جنس الیوت، لورکا، سیرلوت، هالاس، هولان، استانسکو... نمیتوانیم به خاطر اینکه احمد شاملو کاندیدای نوبل ادبیات بودهاست، پرسشهای شعر ایشان را با شعر پل سلان مقایسه کنیم. حتا زبان فارسی هنوز توان کافی برای روبرویی با آن پرسشها را در خود ندارد. گرچه، نحوۀ روبرویی و خواندن ما هم باید تغییر بکند. یعنی از نظر من، ما هنوز در محدودۀ بلاغت زبانی با شعر روبرو میشویم. وقتی کابرال د ملو نتو João Cabral de Melo Neto (شاعر برزیلی) میگوید : "من هرگز تلاش نمیکنم تا یک گل را معطر کنم"، دقیقاً بر همین نکته انگشت میگذارد. شعر در جایی که از ادبیات فاصله میگیرد، شاید بتواند فلسفه را به چالش بکشد. خوب، با این اوصاف، از نظر من، ما یک دنیا کار نکرده داریم و باید بکنیم".
و خود را موظف میداند که دست کم بخشی از آن کارهای نکرده را به سامان برساند و فریفتۀ شهرت ناشی از دریافت جایزهها نشود: "تصور میکنم، اگر نتوانم به عهدهای خود وفا کنم، در نوشتن آن متنهای مربوط به پدیدارشناسی شعر یا تداوم ترجمۀ شعر یا تجربههای جسورانهتر در حوزۀ شعر، حتا برای رضایت بلاهت خودم هیچ غلطی نکردهام چه برسد برای یک زبان که معلوم نیست کی میره اینهمه راه رو. این قصهها همه کشک است. باور دارم که هنوز یک بچۀ کنجکاو بیشتر نیستم و بس".
محسن عمادی برخورد خود با شعر را بیشتر فلسفی میداند، اما "وقتی که حتا نفس کشیدن هم در جامعهای وجه سیاسی به خود میگیرد"، به ناچار نوشتههای او هم گاه پژواک سیاسی دارد. ولی از شعرهای شعاری سیاسی متنفر است و آنها را شعر نمیداند.
در این روزها محسن عمادی در دانشگاه یوواسکیلا Jyväskylä در فنلاند تحصیلاتش را ادامه میدهد و به اسپانیا هم پیوسته سفر میکند. محسن عمادی در گفتگو با جدیدآنلاین از شعر و جایزهاش میگوید و پارهای از چکامۀ بلند "شعر" را میخواند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب