چه حسی دارد خوابیدن در اتاقی که میدانی هزاران سال پیش از تو، بیشمار مردمانی مثل تو کفَش دراز کشیدهاند و آن قدر به سیاهی سقف دود گرفتهاش چشم دوختهاند تا به خواب رفتهاند. چه لذتی دارد نشستن کنار اجاقی که یقین داری هزاران مثل تو در هزاران زمستان سرد به دورش حلقه زدهاند و از وجودش گرما گرفتهاند و چه شورانگیز است سجده آوردن در "محرابی" که نسب به "مهرآبه" میرساند.
باورش سخت است. اما زیر آسمان ایران جایی با همین نشانیها هست. نه در پشت کوه که در همسایگی صنعت و تکنولوژی؛ دیوار به دیوار مجتمع ذوب مس خاتونآباد؛ دو سه منزل آنسوتر از مجتمع مس سرچشمه و نزدیکیهای معدن مس میدوک که میگویند بزرگترین معدن روباز جهان است.
بامدادان، وقتی نخستین تلألؤ خورشید با دود کارخانۀ ذوب مس درهم میآمیزد و سکوت دشت با زوزۀ اتوبوسهایی که انبوه کارگران کرمانی و رفسنجانی و شهربابکی را به سر کار می برند، در هم میشکند، "عصر جدید" چارلی چاپلین بار دیگر روی پرده میرود.
اما گوشهای از این پرده، آن جا که دشت، سر به دامن کوه میگذارد و یک راه باریک با تابلوی "به سمت میمند" خود را از جادۀ اصلی جدا میکند، مردمان زندگی را جور دیگر میبینند. بین شش تا دوازده هزار سال پیش بود که سر و کلۀ اجداد شکارچی آنها در این حوالی پیدا شد. این را سنگنگارههای پراکنده در اطراف روستا میگویند.
آنها به همان راهی رفتند که سرنوشت محتوم بشر بود: از شکار به چوپانی رسیدند و از چوپانی به کشاورزی روی آوردند. در سرزمینی که روزهایش بلند و آفتابش سوزان و منابع آبش اندک است، انتخاب بیچون و چرای آنان پرستش خورشید و تقدیس آب بود: مهرپرستی.
برخی پژوهشگران میگویند، نخستین سازههای میمند "مهرآبه"هایی بود که در دل صخرهها و مشرف به باریکۀ آبی که از میانه روستا میگذرد، کنده شد. سپس به فکر افتادند که خانههایشان را نیزهمین جا بنا کنند: دور از گزند باد و باران و نزدیک به آب.
این زمان نباید از شش هزار سال پیش فراتر رود، چون همۀ خانههای روستای میمند با ابزار سنگی کنده شدهاست و میدانیم که فلز در هزارۀ پنجم پیش از میلاد کشف شد.
تا این جای کار داستان میمند نه عجیب و غریب است و نه متفاوت از سرنوشت دیگر سکونتگاههای کهن بشر. شگفتی آن جایی رخ داد که میمندیها شیوۀ زندگی خود را – تقریباً بی کم و کاست- ادامه دادند و خود را با همان پوشش و گویش و پویش به قرن بیست و یکم رساندند؛ آن هم نه در وسط جنگلهای آمازون یا میان کوههای صعبالعبور، بلکه در ارتباط کامل با دنیای جدید.
در دنیایی که با فراگیر و مستولی شدن رسانهها، صدها زبان کهن از میان رفته و یا در آستانۀ نابودی است، میمندیها هنوز به زبانی سخن میگویند که مملو از واژههای پارسی باستان است. چنین مینماید که بسیاری آیینها و باورهای ایران باستان هنوز در زندگی آنان ساری و جاری است و تقدیس عناصر چهارگانۀ باد و خاک و آب و آتش را از یاد نبردهاند. مثلاً این که به گفتۀ پیرزنان روستا، تا همین پنجاه سال پیش، نوعروسان هنگام رفتن به خانۀ بخت کنار اجاق خانۀ پدری مینشستند و بر جایگاه آتش بوسه میزدند، نمیتواند اتفاقی باشد.
امروز اما، میمند به آخر خط رسیدهاست. شاید پایگاه میراث فرهنگی میمند که چند سالی است تشکیل شده، بتواند خانههای صخرهای روستا را سرپا نگه دارد و آداب و آیینهای مردمانش را ثبت و ضبط کند، اما روح زندگی در حال پر کشیدن است. تا حدود نیم قرن پیش ۴۰۶ خانۀ صخرهای میمند با ۲۵۶۰ اتاق، جایگاه زندگی شش تا هفت هزار نفر بود، اما اکنون جمعیت روستا از صد نفر فراتر نمیرود. تازه اینها چه کسانی هستند؟ تعدادی پیرمرد و پیرزن ازنفسافتاده.
آن چه میمند را به این روز نشانده، لزوماً جاذبههای زندگی جدید نیست، بلکه تعرض به همان عناصر مقدس است. از چند دهه پیش که مجتمع مس سرچشمه و بعدتر کارخانۀ ذوب خاتونآباد و مجتمع میدوک پا گرفت، حفر چاههای عمیق، سفرۀ آب زیرزمینی میمند را تهی کرد و دود کارخانهها هوای پاکش را آلود. باغها خشکیدند، دامها تلف شدند و مردمان به کوچ بیبازگشت رفتند.
این آخرین پارۀ ایران باستان است (یا بود!) که نه مانند پاسارگاد تهی از زندگی است، نه مثل تخت جمشید بیگانه با زندگی مردمان عادی است و نه همچون بیشاپور و استخر زیر خروارها خاک رفته است.
در گزارش مصور این صفحه در روستای میمند و خانههایش به گردش درمیآییم و پای صحبت دو تن از اهالی این روستا مینشینیم. آن چه آنها از وجه تسمیه و سرآغاز شکلگیری میمند میگویند، لزوماً درست نیست، بلکه بیشتر بازتابندۀ پندار میمندیان در بارۀ موطنشان است.
صدای خفیف موسیقی زیر کلام یکی از راویان، برخاسته از بلندگوی رستوران تازهپای میمند است که از صبح تا غروب آفتاب - ظاهراً برای جلب گردشگران - سکوت روستا را درهم میشکند. گویی گردشگران از راه دور و نزدیک به میمند میآیند تا ترانههای رایج رادیو و تلویزیون ایران را بشنوند!
شيخ محمود مديحالمكتبي - يكي از دو راوي گزارش تصويري اين صفحه - در اوايل ارديبهشتماه سال هشتاد و نه درگذشت. شيخ محمود، تكيه گاه بزرگي براي ميمند و ميمنديها بود و منزلت و احترام به سزايي ميان اهالي داشت. بسياري از ميمنديها در مكتبخانه او درس خوانده بودند و دنيا را از پنجرهاي كه او به رويشان گشوده بود، ميديدند.
از میدان میر چخماق به پایین بازارهای قدیمی یزد شروع میشود. از هر کدامشان صدای خاصی میآید. صدای اره، چکش مسگر (هر چند دیگر صدای مس در بازارهای ایران آن جور نمیپیچد که شاعر از ماه گرفتگی یاد کند) و گاهی هم بوی ادویه و پارچه نو. چهارمین بازار به بازار پنجعلی مشهور است. بازار تقریبا خلوت است و چند پارچه فروشی و لباس فروشی اول بازار مشغول جارو کردن و پهن کردن بساطشان هستند.
مغازههای بعدی اما کرکرههایشان پایین است و گرد و خاک روی درها حاکی از آن است که مدتهاست بسته مانده به حال تعطیل درآمدهاند؛ بازاری که روزی پر بود از صندوقهای بزرگ و کوچک و مردمانی که برای زینت خانههایشان آنها را میخریدند، اکنون خمیازه میکشند.
امروز از نسل صندوق سازها تنها یک نفر مانده است و آن هم تنها چند صندوق در گوشه مغازهاش دارد. همه در بازار، حاج حسین صدایش میزنند. حاج حسین، الان به ساختن کمربند و تسمه و افسار و یراق اسب مشغول است. هر چند گاهی به یاد روزهای قدیم صندوقی میسازد و گوشه مغازهاش میگذارد. به قول خودش اینها را هم برای زیبایی مغازه میسازد چون اگر اینها هم نبود، مغازهاش رونقی نداشت. حاج حسین میگوید: "قیمت این صندوقها ۶۰ تا ۷۰ هزار تومان است که حتا نجاریها چوبش را با این قیمت برایم نمیسازند. آن نجارها هم که آن روز این کار را انجام میدادند مردهاند و تنها باز ماندهاش هم چند ماه پیش دیگر خانه نشین شده است."
حاج حسین هر چند دقیقهای که کار میکند بلند میشود درون مغازه چرخی میزند و با مغازهدارهای روبه رو و کناریاش شوخی میکند و همه با هم میخندند. صاحب مغازه رو بهرویی، پیرمردی خندان، از دوستان قدیمی اوست. نگاه پرسشگر مرا که میبیند میگوید: از همان ۶۰ سال پیش که در همین بازار شاگردی میکردم ایشان هم شاگرد پارچه فروش بود. بعدش او شد پارچه فروش، من شدم صندوق ساز."
سری تکان میدهد و میگوید: "صبحها که میآییم اول یه خورده کار میکنیم. بعد میریم از همین نانوایی که عطر نانش همه بازار را گرفته نان میگیریم و صبحانه میخوریم. البته فالوده یزدی سر ظهر هم که همیشه سر جاش هست."
حاج حسین هنوز دارد حرف میزند اما من دیگر نمیدانم چه میگوید. همۀ فکرم به روزهای سپری شدهاش در این بازار و شغل بیآیندهاش است. به فکر صندوقهایی هستم که ساخته میشدند و جهیزیه عروسان را در خود جای میدادند.
از مغازه بیرون میزنم و از کنار مغازههایی که باز است یکی یکی میگذرم. بیشترین چیزی که اینجا به چشم میخورد عشق و علاقه به حرفه است وگرنه هیچ جاذبه دیگری نمیتوانست شصت سال کسی را پایبند به کاری کند. شغلهایی که امروزه درآمد آنچنانی ندارد و حتا برای گذراندن زندگی کافی نیست و بعضا سخت و طاقت فرساست. اما میراث دارانش حاضر نیستند حرفهای را که سالها به آن دلبستگی داشتهاند، رها کنند تا به ناگاه بمیرد. به قول حاج حسین "مرگ تدریجی این صندوقسازی خیلی آزارم میدهد. اما اگر من این شغل را رها کنم به یک باره میمیرد."
در گزارش تصویری این صفحه حاج حسین از صندوقهایی که روزگاری جهیزیه عروسان را در خود جای میدادند، میگوید.
در اتاقی کهنه و کم نور با دیوارهای سیاه و دودگرفته همراه با بوی نان گرم و تازه و چوب سوخته، زنان در کوچه پس کوچههای تنگ کابل اجتماع کوچکی را میسازند. یک زن برای کسب درآمد نانوایی کوچکی را تاسیس میکند و دیگرزنانِ همان محل برای تهیه نان با صرفه و کمک به اقتصاد خانه، با خرید یک بوجی (کیسه) آرد و پرداخت پنج روپیه بابت پختن نانشان این فضای کاری صمیمی را میسازند.
من با این فضای کاملا زنانه ومخصوصا قصههایش درست نه سال پیش وقتی که دوازده سالم بود آشنا شدم. قصههای نانوایی زنانه همیشه برایم شیرین بود. من همیشه قصهگویی را دوست داشتم. یادم میآید تا زمانی که دسترسی به خواندن و نوشتن نداشتم، مادر بزرگ و مادرم برایم قصه میگفتند و وقتی هم که خودم قادر به خواندن و نوشتن شدم داستانخوانی را ادامه دادم. اما بنظرم "قصه شنیدن" مزهای متفاوت از "قصه خواندن" دارد. به همین دلیل زمانی هم که حتا میتوانستم بخوانم و بنویسم به خاطر اینکه داستان را بشنوم و بیشتر لذت ببرم، همراه با مادرم به اصرار به نانوایی زنانه میرفتم و حتا گاهی هم که مادرم سرش شلوغ میشد خودم به تنهایی خمیری که مادرم تهیه کرده بود را به نانوایی میبردم. مادرم از فضای نانوایی خوشش نمیآمد. همیشه میگفت، همین که خمیر را سر نوبت گذاشتم زود برگردم. میگفت آنها قصه نمی گویند، غیبت میکنند و پشت مردم حرف در میآورند و این کار خیلی بدی است. اما همان حرفها برای من جالب بود.
من آن قصهها یا به قول مادرم غیبت ها را دوست داشتم چرا که به نظر من آنها تجربههای زندگیشان را با هم شریک میکردند و سعی میکردند تا حدی برای مشکلاتی که داشتند راه حل پیدا کنند. مشتریها از اتفاقاتی که در محیط کوچک خانهشان میافتاد برای هم میگفتند. گاهی درد دل میکردند و گاهی هم خوشیها و خوشبختیهایشان را به رخ یکدیگر میکشاندند. قصه از بدیها از خوبیها، از شیطنت اطفال، مهمانی، لباس نو، پرده و پوشاک نو و از همه بهتر قصه داغ و مشهور مادر شوهر، خواهر شوهر و عروس نو که از آتش تنور همیشه داغتر بود. یادم میآید به من میگفتند: گوشهای خود را کر بگیرید تا نشنوید چرا که عیب دارد اما من بدون اینکه عکسالعملی نشان بدهم لبخندی میزدم و تظاهر میکردم که گوشهایم را گرفتم و چیزی نمیشنوم.
در آن فضا فقط داستان یا به قول مادرم غیبت و فکاهی نبود. اگر یکی از مشتریها دچار مشکل صحی میشدند به هم آدرس شفاخانهها را میدادند و برای مریضیهایشان برای هم دوا معرفی میکردند. یکبار هم عمهام عادت ماهوارش نامنظم شده بود و پیش از آن هم پیش هر داکتری که رفته بود مشکلاش حل نشده بود تا این که از یکی از زنان نانوایی آدرس قابله خوبی را گرفت و مشکلاش حل شد! فضای جالب ومتنوعی بود. به قول پدرم نانوایی زنانه یعنی قصههای خانه نو٬ زندگی نو در بی بی سی.
بعد از گذشت سالها، دیروز در کوچهای که بوی نان گرم پیچیده بود، صدای خندههای آشنا از پشت در چوبی نیم بازی که دود آرام از آن بیرون میشد را شنیدم. برای یک لحظه یاد گذشته افتادم و خواستم بروم و باز هم قصههای آنها را بشنوم. فرصت را از دست ندادم و به بهانه عکاسی یادی از آن روزها کردم.
*زینب حیدری از کاربران جدیدآنلاین است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفا آن را به نشانی info at jadidonlinedot com بفرستید.
در پیشینۀ تاریخی و فرهنگی ایران، مفهوم "عشق" در آنچنان جایگاه بلندی ایستاده که کاربرد روزمره و زمینی از آن، نوعی گناه به شمار میآید. این واژه، همواره با احتیاط، بر وقایع و آدمها اطلاق میشود، تا مبادا از بام رفیع خود کمی به خیابانها و بین مردم عادی بیاید.
ایران هم مانند بسیاری از سرزمینها در راه تند مدرنیته با شتاب، در حال تغییر است و ایرانیجماعت درصدد هماهنگی با افق جدید است و پیوند آن با تاریخ فرهنگ و ادبیات و آموزههای پشت سرش. گاه از این پیوند گیاهی نو و جذاب میروید و گاه حاصل، درخت کج و کوله بیباری است.
نسل جوان ایرانی، خاطرهای از روزهای پیش از انقلاب پنجاه و هفت ندارد. کودکی آنها در تب جنگ و شورشهای داخلی گذشته و تا پا به بلوغ گذاشتهاند، خیابان شهرهاشان پر شده از ماشینهای "کمیته". هر نوع ارتباط با جنس مخالف جرم بوده و دمی قدم زدن با شریک دورشان در خیابان یا کافهنشینی کوتاه به عملیات بزرگ چریکی میمانده که باید مرحله به مرحله مأمورهای حکومتی و پیرزنهای همسایه و کاسبان محل را پشت سر میگذاشتند.
رابطههای سادۀ آنها در سقف کوتاه زمانه، دور و رؤیایی و پرماجرا میشد. تمام داستانهای عاشقانۀ لیلی و مجنون و شیرین و خسرو و غیره پشت مکالمههای تلفنی به حکایت این دو در میآمد و پس از چندی برای پایان دادن به این فراغ بیفرجام، در بهترین حالت داستان عاشقانۀ آسمانی با ازدواجی زمینی پایان مییافت.
یکی دو دهه بعد تمام حجم سنگین از جلو چشمها به لایهای زیرتر رفت. اگرچه لباس رنگین شهرهای بزرگ زوجهای عاشق را در خیابان های گشاد و ازدحام جمعیت خسته پنهان میکرد، اما هنوز، پیشینۀ تاریخی عشق باکره در ته راهرو چراغ سرخ نشان میداد و به هنجارهای کهنۀ خود به مدد حاکمیت، توجیه قانونی هم میداد.
تغییر ایران مدرن آنچنان سرعت گرفته که جوانان بیست و چندساله روابط هجده- نوزده سالهها را غریب میدانند و نشان مشترکی در راه خود و آنها نمییابند. در خیابانها عدهای از جوانان دزدکی هم را میبوسند و عدهای دیگر آنها را ملامت میکنند. برخی در پیادهرو شاد عصرگاهی، از فالفروش گوشۀ خیابان تفألی به حافظ میزنند و عدهای دیگر در گوش هم "بنیامین" میخوانند.
جوانان عاشق همچنان بر سر این دوراهی ایستادهاند. نیم نگاهی به پشت دارند از سر حسرت و خیرگی به جلو از سر امید. نه معشوقشان را زمینی تاب میآورند و نه میتوانند از بوسههای دزدکیاش زیر چنارهای بلند یک پارک چشم بپوشند. گاه بر در و دیوار، گرافیتی سکس زودگذر میکشند و گاه روح مولانا در آنها حلول کرده و نوای "بی تو به سر نمیشود" سر میدهند.
گزارش مصور این صفحه پرسهای است با عاشقان دیروز و امروز ایران و نگاهشان به موضوع داغ عشق.
"ماجراهای تن تن و میلو" داستان مصور محبوبی است که اول بار در سال ۱۹۲۹ به قلم "جورج پروسپر رمی" Georges Prosper Remi, با نام مستعار "هرژه" در بروکسل چاپ شد. زبان اصلی این کتاب فرانسه است اما به بیش از۱۵۰ زبان ترجمه شده است.
"تنتن"، این خبرنگار کنجکاو و زیرک، با سگ وفادارش "میلو" معماهای پیچیده زیادی را حل میکنند و هرگاه هم مشکلی پیدا شود به کمک دوستانشان، از جمله "ناخدا هادوک"، آن را حل میکنند. کتابهای تن تن در ایران هم طرفداران زیادی دارد و با قیمت زیاد بین مردم خرید و فروش میشود.
چندی پیش تولد هشتاد و پنج سالگی تن تن و میلو در فروشگاه بتهوون در تهران برگزار شد و من توانستم در این مراسم پرشور شرکت کنم. بتهوون آذین فروشگاهش را متفاوت از قبل و مناسب با این برنامه تدارک دیده بود. بر در و دیوار و بر روی میزهای فروشگاه، تابلوها و کتابهای تن تن، کشتی، هواپیما و دیگر مجموعههایی که هیچ جای دیگر نمونۀ آن را ندیده بودم، قرار داده شده بود.
از همان ساعت اولیه دوستداران و عاشقان تن تن، از کودکانی که خط به خط کتابهای تن تن را حفظ بودند تا بزرگسالانی که کودکی خود را با کتابهای تن تن گذرانده بودند، یکی یکی وارد میشدند. حضور چهار نسل از یک خانواده که همگی از عاشقان تن تن بودند برایم بسیار جالب بود.
در بین مراجعهکنندگان "رامبد نکومنش" نیز دیده میشد. او در کودکی از عاشقان تن تن بوده و بعد از تلاش زیاد توانسته نمایندگی شرکت مولینسار را به عنوان پخشکننده انحصاری محصولات تن تن به عهده بگیرد: "برای اینکه بتوانیم محصولات مرتبط با تن تن را تهیه کنیم مشکلات زیادی وجود داشت و حتا در خاورمیانه هم نمایندگی اصلی موجود نبود. شش سال پیش من به پاریس رفتم و با کمپانی مولیسنار برای گرفتن نمایندگی مذاکره کردم و کم کم با پیگیری توانستیم آنها را راضی کنیم و حدود چهار سال پیش از بلژیک محصولات را وارد کردیم. این محصولات شامل کتابهای مرتبط با تن تن و نویسنده آن هرژه، تیشرت و سرکلیدی و هر آنچه به تن تن مربوط بود، میشد.
انتشار رسمی کتابهای تن تن در ایران به خرداد ماه ۱۳۵۰ بر میگردد، زمانی که انتشارات یونیورسال به مدیریت ماردیک بوقوسیان اولین کتابها از مجموعه داستانهای تن تن به نام "جزیره سیاه" و "هدف کره ماه" را منتشر کرد. داستانپردازی منحصر به فرد، افسانههای جالب و همچنین تجربه جدید کتابهای مصور رنگی در قطع بزرگ به همراه ترجمه روان "خسرو معصومی" باعث جذابیت و استقبال زیاد نوجوانان آن دوره از کتابهای تن تن شد.
انتشارات یونیورسال تا سال ۱۳۵۶ سیزده عنوان از کتابهای ماجراهای تن تن و میلو را به چاپ رساند و مدتی قبل از انقلاب انتشار کتابها به پایان رسید. البته مجوز سه عنوان از کتابهای مجموعه تن تن به علت استفاده از نقاشی مشروبات الکلی، و حجاب با مشکل برمی خورد و به همین علت آقای بوقوسیان از انتشار مجدد کتابها صرف نظر میکند.
در سالهای بعد از انقلاب انتشارات ونوس، اورانوس، ارغوان و دیگران عناوینی از کتابهای تن تن را منتشر کردند. پس از آن در سال ۱۳۷۹ انتشارات "تاریخ و فرهنگ" و در ادامه "رایحه اندیشه"، اقدام به چاپ متوالی تمام عناوین ماجراهای تن تن کرد. کیفیت چاپ این مجموعه به نسبت بهتر و ترجمه آن هم با وجود ترجمه از نسخه انگلیسی روانتر بود. البته سانسور متن و تصاویر از این کتابها هم جدا نشدند ولی همچنان شوق طرفداران تن تن برای تهیه آنها ادامه داشت و باعث شد بعضی دیگر از ناشران هم شروع به چاپ کتابهای تن تن و دیگر کمیک استریپهای معروف کنند.
کم کم تعداد افرادی که برای تولد تن تن به فروشگاه بتهوون میآیند بیشتر میشود. در این میان خواهر و برادری که هرکدام بدون اطلاع قبلی با دوستان خودشان آمده بودند و آنجا هم دیگر را دیدند صحنه جالبی را رقم زد. "بابک چمن آرا" مدیر فروشگاه بتهوون که خود سالهاست از طرفداران تن تن بوده میگوید: "ما دو ماه پیش با آقای نکومنش تصمیم گرفتیم که در بتهوون محصولات تن تن و کتابهای آن را عرضه کنیم. در فروشگاه بتهوون معمولا مراسمهایی برای معرفی محصولات فرهنگی جدید برگزار میکنیم که اکثرا روز پنج شنبه هست. وقتی برای انتخاب روز آن جستجو میکردیم به پنج شنبه ۱۹ دی و ۹ ژانویه رسیدیم که اتفاقا ۱۰ ژانویه هم تولد تن تن بود. برای همین ما با کمپانی مولیسنار آن را در میان گذاشتیم و آنها به ما اجازه دادند که این مراسم را به شرطی که محصولات اورجینال عرضه شود، برگزار کنیم. این حضور اورجینال تن تن در فروشگاه در زمانی که ما برای حقوق معنوی و کپی رایت برای فرهنگ تلاش میکنیم میتواند تاثیری مثبت بر ذهن مردم بگذارد. تن تن با توجه به نوستالژی که در ذهن ما دارد پتانسیل بیشتری دارد و به نظر من خیلی بیشتر از انمیشینها و کتابهایی که خشونت را ترویج میدهند برای تربیت و آموزش مفید است."
تن تن در ایران راه پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشته است اما هرگز طرفداران خود را از دست نداده و همچنان خرید و فروش میشود و به صورت میراث از پدران و مادران جوان به فرزندان میرسد.
در این گزارش به جشن تولد تن تن در مرکز موسیقی بتهوون رفته ایم و با علاقهمندان به ماجراهای تن تن و میلو گفتوگو کردهایم.
همه تزیینات و تجملات خانهاش در کشکول و تبرزین و چراغ گردسوزی خلاصه میشود که در گوشهای از اتاق پذیرایی جاخوش کردهاند. در مابقی خانه، هرجا که چشم بچرخد، کتاب است و کتاب و کتاب. از این حیث، فرقی بین اتاق پذیرایی و اتاق خواب و اتاق نشیمن نیست. حتا میز غذاخوری آشپزخانه هم انباشته است از کتاب و دفتر و قلم. وقتی برای درست کردن چای به آشپزخانه میرود؛ تا دَم کشیدن چای، همانجا کنار اجاق گاز مینشیند و غرق در مطالعه میشود.
در اتاق پذیرایی، قبل از این که میهمانانش را دعوت به نشستن کند، باید تعداد زیادی کتاب را از روی مبل بردارد و روی میز پذیرایی بگذارد تا جایی برای نشستن باز شود. روی این میز، دهها کتاب روی هم قرار گرفتهاند؛ بهگونهای که یافتن جایی برای قرار دادن فنجان چای دشوار است!
خانه او کوچک نیست، کتابهایش زیاد است. مردی که شفای بوعلی سینا را در ۲۲ جلد شرح و ترجمه کرده و بر دهها اثر فلسفی دیگر تعلیق نوشته؛ مردی که فهرست تفصیلی بیش از پنج هزار نسخه از نسخ خطی کتابخانه ملی ایران را فراهم آورده؛ مردی که چندین مجلد از لغتنامه دهخدا را به نگارش درآورده؛ مردی که شمار مقالات او در حوزه تهرانشناسی از دهها عنوان فراتر است؛ مردی که به گونهای حیرتآور در فلسفه و تاریخ و ادبیات و ریاضی و موسیقی نظری تبحّر دارد، باید هم این مقدار کتاب خوانده باشد تا بدان مقدار نوشته باشد. اگر کتابی از کتابخانه عظیم او را بگشایید، خواهید دید که تمام حاشیه آن از یادداشتها و تعلیقات و نظراتش سیاه شده است.
سید عبدالله انوار (زاده ۱۳۰۳ خورشیدی) از نسل افشارها و زرینکوبها و زریاب ها و شهیدیها و گنجیها و ستودهها و ریاحیها و تفضلیها و باستانیهاست؛ "نسل زرين شايستگانی ارجمند و پرورده دوران ممكنها؛ نسلی كه محيط مناسب بدانها اجازه داد به دنبال آنچه میخواهند بروند؛ نسلی كه زمانه در آنها عشق به علم و ادب به وجودآورده بود؛ نسلی كه دانستههای شان يك بُعدی نبود و هر كدام به نوعی دایرةالمعارف بودند..."؛ در یک کلام "نسل اعجوبهها" *
او درست مانند درختی است که بار دانش گرفته است: سر به زیر و فروتن. معمولا آدمها را با لفظ "استاد" خطاب قرار میدهد. حتا شاگردانش را! چه آنکه هرکس را به چشم استادی میبیند که میتواند از او چیزی – ولو بسیار اندک- بیاموزد. کافی است نزد او از فلان خانه تاریخی در فلان محله قدیمی تهران یاد کنید. ابتدا با اتکا به حافظه حیرتانگیز خود شرح مبسوطی از خانه و صاحبانشرا بازمیگوید و سپس میپرسد که شما از آن چه میدانید؟ آنگاه سراپا گوش میشود تا مگر چیزی از زبانتان بیرون بیاید که ممکن است او نداند.
در ارایه اطلاعات وسیع خود کوچکترین خستی به خرج نمیدهد. کافی است بداند که در فلان موضوع طالب دانستنید، بیدرنگ داوطلب میشود که جلساتی را برایتان تدارک ببیند. بدینسان، در اغلب روزهای هفته محفل درس و بحث در خانهاش برپاست. گروهی آمدهاند تا شرحی از نظرات فارابی در باب موسیقی را بشنوند؛ گروهی دیگر میخواهند ترجمه یک متن عربی کهن و مغلق را با او پیش ببرند؛ و گروه سوم در خواندن نقشههای قدیم تهران، نیازمند اطلاعات دست اول و نایاب او هستند. همه را بیمزد و منّت از آبشخور معلومات خود سیراب میکند و شاید حتا توقع یک تشکر خشک و خالی را هم ندارد.
این علاقه وافر به بحث و درس خصلتی است که عبدالله انوار از سالیان دور با خود به همراه دارد. سالیانی که هر شب جمعه گروهی از دانشمندان و فرهیختگان زمان را به باغ دلگشای خود در دزاشیب شمیران دعوت میکرد و با آنان در موضوعات مختلف به گفتوگو مینشست. آن محفل که کسانی چون عبدالجواد حکیمی (فلاطوری)، احسان نراقی، سیدجلالالدین آشتیانی، سیدجعفر شهیدی، مهدی محقق، سیداحمد فردید، ناصر فربد، سید محمدحسین انوار، علی اکبر شهبازی، امیرحسین آریانپور، خدایار محبی، سیدعلی موسوی بهبهانی، و غلامرضا شهری در آن شرکت میجستند، به محفل "انواریه" شهرت یافت. اما به تعبیر سید جعفر شهیدی، بیشتر به "سفینه نوح" میمانست که افرادی با انواع گرایشهای فکری و فلسفی و سیاسی را در خود گردآورده بود.
سخن از عبدالله انوار بسیار است. بیش از ۸۰ سال تکاپوی علمی او نه چیزی است که در این گفتار کوتاه بگنجد. ویدیوی این صفحه شرح کوتاهی است از دیداری که اخیرا با او در خانهاش واقع در آجودانیه شمیران دست داد تا مختصری از آثار و احوال او را از زبان خودش بشنویم.
* برگرفته از سخنرانی دکتر ژاله آموزگار، استاد دانشگاه تهران در مراسم یادبود زنده یاد ایرج افشار یزدی.
سعدی در حکایتی میگوید، "فواید سفر بسیار است، اما مسلم پنج طایفه راست: نخستین، بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک و... دوم، عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایۀ بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند. سیّم، خوبرویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند که بزرگان گفتهاند اندکی جمال به از بسیاری مال. چهارم، خوشآوازی که به حنجرۀ داوودی، آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد..."
پوران خواننده، صفت دو گروه از پنج گروهی را که سعدی بر میشمارد، یکجا داشت. هم صاحب جمال بود و هم آواز خوش داشت. عالم هنر از عوالم دیگر جداست؛ مخاطب عام دارد. یکی بر اثر آواز خوش یکشبه ره صدساله میپیماید و البته، به همان سرعت نیز ممکن است جا به دیگران بسپارد.
پوران که زادۀ ۱۵ بهمنماه ۱۳۱۲ بود، در هجده- نوزدهسالگی وارد عالم موسیقی شد. در آن زمان رادیو که در عالم رسانهها رقیب نداشت، تازه داشت در ایران به خانهها راه مییافت و خوانندگان و نوازندگان را به شهرت میرساند. پوران در سال ۱۳۳۱ فعالیت خود را با رادیو آغاز کرد و در همان سال با عباس شاپوری ازدواج کرد و یکشبه ره صدساله رفت. او هفت سال با عباس شاپوری زندگی کرد و حدود ۱۰۰ آهنگ از ساختههای او، از جمله ترانههایی مانند تکدرخت، شانه، عشق و شاعری و نیلوفر را خواند.
سخنان همایون خرم آهنگساز و نوازنده ویولن در مورد پوران
او پس از جدائی از عباس شاپوری (۱۳۳۷) با نام پوران به فعالیت خود ادامه داد و توانست جایگاه خود را در عالم تصنیفخوانی حفظ کند. او خواهرزادۀ بانو روحبخش بود که در دهۀ بیست خوانندۀ شهیری بود. صدای خشدار دلنشینی داشت که مانند آن کمتر دیده شده است.
از ترانههای او "کبوتر بهشتیام سفر مکن / ز درد و غصه کشتیام سفر مکن" هنوز ورد زبانهاست. جالبتر این که پوران خواهر مهین اسکویی بود که در تئاتر ایران نامی بزرگ است. میدانیم که مهین اسکویی نام اصلیاش مهین عباس طالقانی بود، چنانکه نام پوران هم، فرحدخت عباس طالقانی بود. مهین اسکویی زمانی که با مصطفی اسکویی ازدواج کرد، نام اسکویی را برگزید. پوران هم از زمانی که خواننده شد، ابتدا عنوان "بانوی ناشناس" و سپس نام "بانو شاپوری" را اختیار کرد، تا در نهایت "پوران" شد.
بعدها پوران با حبیب روشنزاده ازدواج کرد که یکی از دو مفسر بزرگ ورزشی زمان خود بود و نامش مانند نام عطا بهمنش در تفسیر ورزش میدرخشید. پس از انقلاب پوران مانند دیگر خوانندگان راهی خارج از کشور شد، اما دیری نپایید که به مرض سرطان دچار شد و به ایران بازگشت و روز۱۲ مهرماه ۱۳۶۹ به قول پروین اعتصامی، به آخرین منزل هستی رسید و در امامزاده طاهر کرج که گورستان مشاهیر است، به خاک سپرده شد.
سخنان شاهرخ نادری از مدیران سابق رادیو در مورد پوران
پوران استعدادی درخشان و صدایی خوش و دلکش داشت. اسماعیل نواب صفا که یکی از شاعران و ترانهسرایان معروف بود، سرعت فراگیریاش را از دیگر خوانندگان بیشتر میدانست و میگفت: "از باهوشترین خوانندگان زن" است.
حبیبالله بدیعی نیز از او به عنوان بهترین خوانندۀ تصنیف یاد میکرد: "ادیب خوانساری بهترین خوانندۀ مرد و روحانگیز بهترین خوانندۀ زن و پوران بهترین خوانندۀ تصنیف".
پوران از سال ۱۳۳۴ ترانههای متن برخی فیلمهای سینمایی را اجرا میکرد. در آن زمان هنوز سینما قوت رادیو را نداشت و سینمای فارسی از طریق صدای خوانندگان معروف میکوشید گیشۀ خود را رونق دهد. همین همکاری با سینما و البته، آنچه سعدی در حکایت خود "خوبرویی" مینامید، سبب شد که در سال ۱۳۳۹ با بازی در فیلم "اول هیکل" به هنرپیشگی نیز روی آورد و در فیلمهای بسیاری ایفای نقش کند. رویهمرفته، در سیزده فیلم بازی کرد، اما شهرت او همواره بر اثر خوانندگیاش بود، نه به خاطر هنرپیشگیاش. سینما چیزی بر شهرت او نیفزود، چون هنرپیشه نبود. در عوض تا بخواهید، رادیو و نوار کاست موجب شهرتش شد، چون خواننده بود. هنوز هم که نزدیک بیست سال از مرگش میگذرد، جایگاه خود را در بین خوانندگان ایران حفظ کرده و در کمتر خودروی است که سیدیهای او پیدا نشود.
صدای او وسیع نبود، ولی در لطافت از برگ نیلوفر سبق میبرد. همین لطافت صدا سبب راهیابی او به برنامۀ گلها شد. ترانههای دوصدایی او با ویگن نیز از بهترین ترانههای زبان فارسی است.
میگویند صدها ترانه اجرا کرده که بعضی از آنها به خاطر شعر ساده و خواندن راحت، کمنظیرند. یکی از آنها ترانهای است که با عنوان "کیه کیه در میزنه، من دلم میلرزه" معروف است. نیز "گل اومد، بهار اومد، من از تو دورم"، "ملا ممد جان"، "اشکم دونه دونه" از مشهورترین آهنگهای اوست.
در گزارش تصويری اين صفحه که شوکا صحرايی تهيه کردهاست، گيتی دريابيگی از خواهرش پوران ياد میکند.
جدیدآنلاین: سده همانند نوروز و مهرگان از جشنهایملی ایرانیان است که از زمان باستان انگیزهای برای گردهم آمدن و شادی بوده است. این جشن را در دین زردشت نیز گرامی میداشتهاند و میدارند و پس از اسلام نیز در برخی از دربارها به مناسبت سده جشن میگرفتهاند چنان که امروز هم برخی آن را بزرگ میدارند.
فرارسیدن سده در دهم بهمن بهانهای است تا گزارش مصور جدیدآنلاین را که چهار سال پیش ساختهایم از نو پخش کنیم.
مهتاج رسولی
در میان مطبوعات تهران، یک هفتهنامه که نامش "امرداد" است، به آئینهای کهن میپردازد. این هفتهنامه به فارسی سره گرایش دارد و در شمارۀ سه شنبه ۲۹ دیماه، در چند مطلب به جشن سده پرداخته است. فریده شولیزاده در یادداشتی میگوید، واژۀ "سده" منسوب به ۱۰۰ است، اما به گونهای ویژه و آن صدمین روز از زمستان در ایران باستان است.
در ایران باستان سال به دو بخش تابستان بزرگ هفت ماهه و زمستان بزرگ پنجماهه بخش میشد. زمستان از آبان آغاز میشد و صد روز پس از آن (آبان، آذر، دی و ده روز از بهمن) در روز مهرایزد از بهمن ماه، جشن سده را برگزار میکردند. واژۀ "سده" اشاره به صدمین روز زمستان باستانی دارد.
میدانیم که جشن سده پنجاه روز مانده به نوروز برگزار میشود. و میگفتند، از آنجا که این جشن ۵۰ روز و ۵۰ شب مانده به نوروز برپا میشود، سده نام گرفته است. بنابراین، نکتۀ خانم شولیزاده از آن جهت تازگی دارد که دلیل منطقیتری برای جشن سده بر میشمارد.
البته، دیدگاههای دیگر هم در مورد نام "سده" وجود دارد. مهرداد بهار و رضا مرادی غیاثآبادی گفتهاند که "سده" واژهای است اوستایی به معنای برآمدن و طلوع کردن و با عدد ۱۰۰میانهای ندارد و معرب آن "سذق" است.
فرزین فرخمنش، موبد یار، در هفتهنامۀ امرداد در باره جشن سده در یزد نوشته و وجود جشنهای بزرگ ملی را ازنشانههای بزرگی تمدن دانسته است.
بوذرجمهر پرخیده نیز در گزارشی به"سده پس از شامگاه ساسانیان" پرداخته و مینویسد که تا زمان ساسانیان در ایران هر سال حدود هفتاد جشن برگزار میشد که یکی از آنها سده است. هر جشن تا پنج روز طول میکشید و به این ترتیب ایرانیان دویست روز در سال به جشن و پایکوبی مشغول بودند. پس از حملۀ اعراب، ایرانیان که از برگزاری جشنهای خود بطور آشکارا محروم شده بودند، جشنها را در خانههای خود با ترس و لرز برگزار میکردند. تا این که ایرانیانی همچون خاندان برمکیان به بارگاه خلیفه راه یافتند و گرداننده و همهکاره شدند و جشنها را دوباره زنده کردند که با شکوه بیشتر از پیش برگزار شد.
در این مقاله از قول عزالدین ابن اثیر، مورخ عرب، یادآوری میشود که "مرداویج زیاری بر آن شد که ایوان کسرا را دوباره ساخته و جشن سده و نوروز و مهرگان را زنده کند. مرداویج جشن سده را در سال ۳۲۳ قمری برگزار کرد. او دستور داد تا در کنار زایندهرود، پشتههای خار و هیزم بسیار گرد آوردند و بر روی همۀ بلندیها، تپهها و دامنههای کوهها تا جایی که چشم کار میکرد، هیمه و پشتههای خار انباشتند." بنا به نوشتۀ ابن مسکویه و ابن اثیر، در کوهی رو به اصفهان هنگامی که هیمه ها را به آتش کشیدند، چنان نمایی داشت که گویی همۀ کوه میسوزد. در کتابهای تاریخی آمدهاست که "اطعام عمومی و نوشیدن شراب در خوانهای همگانی برای همه برپا شد. ترنم موسیقی و تغنی همگانی بود... برای عیدانۀ کودکان، بوق و شمشیرهای چوبی و صورتکهایی در بازارها به فراوانی یافت می شد."
اما درهمان شب مرداویج به دست غلامان خود در گرمابه کشته شد.
هفتهنامۀ امرداد آنگاه از قول تاریخ بیهقی مینویسد که در روزگار مسعود غزنوی در سال ۴۲۶ قمری جشن سده چنان باشکوه برپا میشد که آتش افروختهاش از چندفرسنگی دیدنی بود. برای نمونه، بیهقی در بازگویی کارهای مسعود غزنوی در سال ۴۲۶ ق، پس از آنکه کارهای روز چهارشنبه هفدهم صفر را گزارش میکند، مینویسد:
"... امیر فرمود تا سراپرده بر راه مرو بزدند، بر سه فرسنگی لشکرگاه. و سده نزدیک بود، اشتران سلطانی را و همه لشکر به صحرا بردند و گز کشیدن گرفتند تا سده کرده آید، و گز میآوردند و در صحرایی که جوی آب بزرگی بود پر از برف، میافکندند، تا به بالای قلعهای برآمد و چارتاقها بساختند از چوب، سخت بلند و... سده فراز کردند. نخست شب امیر بر لب جوی آب، شراعی (خیمهای) زده بودند، بنشست و ندیمان و مطربان بیامدند و آتش به هیمه زدند و ...."
مورخان یادآور شدهاند که سده به اندازهای مهم بود که حتا در سفر نیز از آن غافل نمیماندند. جشنهای ایرانی تا پایان روزگار خوارزمشاهیان و تا زمان یورش مغولان برپا میشده است. تا این روزگار، دهقانان که همواره پاسدار و نگهبان فرهنگ ایرانی بودند، با همان آئینهای گذشته و همانند روزگار ساسانیان به برگزاری جشنها میپرداختند. مثلاً ملکشاه سلجوقی جشن سده را با بزرگی در شهر بغداد برپا داشت و در شکوه و بزرگیاش سخت کوشید. به گونهای که مردم بغداد تا آن هنگام چنان جشنی ندیده بودند. سرایندگان بسیاری آن شب را ستودهاند ودر سروده های خود به زبان عربی از آن به سذق یاد کردهاند.
"صد سال سده در کرمان" هم عنوان مطلبی است از موبد هومن فروهری. وی در این زمینه مینویسد که از صد سال پیش جشن سده در روستای "قنات غستان" در ۳۳ کیلومتری جنوب شهر کرمان برگزار میشد. پس از آن، با رسمیتر شدن این جشن، سده به مدت ده سال در "پیر بابا کمال"، در هشت کیلومتری کرمان برگزار شد و هماکنون نزدیک ۵۰ سال است که جشن سده در جایگاه کنونی آن، یعنی در "باغچه بوداغ آباد" (شاه مهر ایزد) برگزار میشود.
در آنجا هم، مثل هر جای دیگر که جشن سده را گرامی میدارند، مردم دور هیمۀ بزرگ آتش گرد هم میآیند و به شادی سرور میپردازند. بنا به روایات باستانی که در شاهنامۀ فردوسی هم آمدهاست، جشن سده، جشن پیدایش آتش است.
گزارش مصور این صفحه که مهراوه سروشیان تهیه کرده، در بارۀ اهمیت و جایگاه آتش در آیینهای جشن سده و در کل، در دین مزدیسناست.
انتظار در متروهای مونترال چندان سخت نیست وقتی باد صدای آشنای خوانندهای را میآورد که فرسنگها دورتر از سرزمین مادری از قوزک پایی میخواند که یاری رفتن ندارد، اما باز هم تا وقتی هست خواهد رفت!
این صدای مریم بهنام است. خواننده و نوازندهای ایرانی که اگر در مونترال کانادا باشی و گذرت به مترو گی- کنکوردیا بیافتد، آن وقت از راهرو این مترو صدایی ایرانی میشنوی که دارد گیتار میزند و ترانهای ایرانی یا شعری از مولانا میخواند. شاید برای ایرانیان مهاجر هیچ چیز خاطرهانگیزتر از این نباشد که در سرمای غربت صدای گرم و ترانهای به زبان مادری بشنوند. مریم بهنام، خواننده متروهای مونترال، متولد تهران است در خانوادهای که نسبش به دکتر محمد مصدقالسلطنه میرسد. در ایران همه کار کرده، از تجارت تا تدریس فرانسه. خودش میگوید عاشق سفر است. او کشورهای مختلفی را هم گشته و برای آنکه راحتتر سفر کند به کانادا مهاجرت کرده تا پاسپورت کانادایی راه سفر را بر او هموار کند.
چهارساله بوده که به کلاس باله رفته و بعد فریدون فروغی را ملاقات کرده، برایش نواخته و خوانده. زندهیاد فروغی هم او را با پیانو همراهی کرده و تشویقش کرده تا باز بزند و بخواند. دوازده سال داشته که برادرش آهنگ غربت میکند و گیتارش را به مریم میسپارد. مریم هم مدتی بعد که راهی پاریس میشود گیتار را با خود میبرد و شروع میکند به نواختن سبکهای مختلف، راک و جاز و فلامنکو و... بعد هم که به ایران برمی گردد یکی از اولین ترانههایش را میخواند به نام "بتاب آفتاب".
"آنی بود"، ساخته مریم بهنام، شعر از سهراب سپهری
از آن موقع به بعد همیشه نواخته و خوانده. در کانادا هم مشاغل زیادی را تجربه کرده اما خودش میگوید هیچ چیز برایش به اندازه ارتباط مستقیم با مخاطب زیبا نیست. کسب درآمد از طریق خواندن را دوست دارد و لذت میبرد از اینکه بخواند و بنوازد و مردم برای هنرش به او پول بدهند، هرچند قضاوت برخی هموطنان هم همیشه مثبت نباشد! اینها برای مریم بهنام مهم نیست. او لبخندش را از هیچ کس دریغ نمیکند. آبروی مریم بهنام هنر اوست که دلهای هموطنانش را شاد کند، آواز خواندن برایش تئاتری است که در آن زندگی را اجرا میکند. تابستانها در خیابان و زمستانها در مترو. هرجا مردم بگذرند صدا و آهنگ او هم هست.
او در مونترال با لوران فوژر(Laurent Fugère) آشنا شده، نوازنده و خواننده اهل کبک که فارغالتحصیل رشته موسیقی از دانشگاههای لاوال و کنکوردیاست. از چهار سال پیش با هم همکاری میکنند و لوران با آنکه شعر فارسی را نمیفهمد اما حس موسیقی ایرانی را درک میکند. با مریم سعی در بازسازی کارهای فرهاد داشته و وقتی یکی از کارهای فرهاد را مینوازد حس میکنی کار فرهاد مهاجر شده. لوران فرهاد را همتای ژاک برل بلژیکی میداند و میگوید حسی در کار هر دو هست که مشترک است.
مریم بهنام در سال ۲۰۱۲ در کنکور ستارههای مترو در مونترال شرکت کرده و در شمار برگزیدگان اول بوده. در این کنکور خوانندگان و نوازندگانی که در مترو مینوازند شرکت میکنند تا از بینشان ستارهها انتخاب شوند. ستاره مترو شدن برای مریم خوشایند است.
مخاطبان مریم بهنام تنها ایرانیان نیستند. غیرایرانیها هم میایستند و موزیکهایش را به زبانهای انگلیسی و فرانسه و فارسی میشنوند. موسیقی ایرانی اما علاوه بر جذابیت کنجکاویشان را برمیانگیزد و از او در مورد کارهایش میپرسند و مریم با همان روی خوش جوابشان را میدهد.
اگر بتوان گفت یکی از هدفهای هنرمند رسیدن به رضایت درونی است، مریم بهنام به این رضایت از هنر خود دست یافته چون حالا ایرانیان مونترال، وقتی از راهروهای مترو یا خیابانهای تابستانی شهر میگذرند با صدای او غم غربت را کمتر احساس میکنند.
در گزارش تصویری این صفحه مریم بهنام را در متروهای شهر مونترال کانادا میبینید و نوای ترانههایش را میشنوید.
اگر نامش را بر زبان بیاورید٬ بسیاری زودتر از نبوغ هنریاش به یاد جلوهگریهایش میافتند. مردی با سبیلهای تابیده٬ چشمان خیره٬ سیمای اغلب ناآرام٬ بازیگوش و گاه همراه با دیوانگیها. دالی جلوهفروش بود. زندگی برایش گونهای بود از هنر و نمایش هنری. او در هر کاری که میکرد میکوشید آمیزه نمایش و هنر به بهترین شکلی تجلی داشته باشد. موزهها و دستاوردهای این هنرمند٬ دنیای خیال شما را تکان میدهد. گویی او از رنسانس به جهان امروز پرتاب شده تا هنر امروز را با هنر رنسانس درهم آمیزد و در تابلو چند رسانهای بزرگی به نمایش بگذارد. خانههای او که اکنون موزه شدهاند نشان میدهند که او هنر زندگی را نیک میدانست. از هر زاویه که به زندگی دالی نگاه کنیم جان جستجوگری را میبینیم که هر مرزی را میشکست تا به عصاره زندگی و هنر دست یابد و آن را بازآفرینی کند، و شاید خاصیت هنر هم این است.
اما دالی که بود و در کجا میزیست؟
دالی در ۱۱ ماه مه ۱۹۰۴ در ساحل کوستا براوا (کرانه سرکش) در شهر فیگرس (Figueres ) در ایالت کاتالونیا در شمال شرق اسپانیا به دنیا آمد و در ۲۳ ژانویه ۱۹۸۹ در همان شهر مرد. دالی در ده سالگی به نقاشی روی آورد. در ۱۲ سالگی هنگام تابستان در بندرگاه پورت لیگات در دهکده کاداکس٬ در نزدیکی مرز فرانسه٬ در کرانه مدیترانه با نقاشی مدرن آشنا شد. هنگامی که او هنوز ۱۵ ساله بود٬ پدرش نمایشگاهی از کارهای دالی را در خانهشان در فیگرس برپا کرد. دالی عزیزدُردانۀ خانواده بود. با اعتماد به نفس و خودمحور بار آمد و زود در فوت و فن نمایشگری و جلوهفروشی مهارت یافت. او در مادرید به دانشگاه رفت و ناتمام رها کرد. اما آموختن را رها نکرد و شروع کرد به خواندن و آشناشدن به همه هنرهای زمان خودش. استعدادی که در هر زمینه نشان داد راه او را برای دیدار و آشنایی با بزرگان هنرهای جهان آن روز هموار کرد.
انفجار هیروشیما از نگاه دالی
دالی فرزند زمان خویش بود و میدانست در زمانه خودش چه میگذرد. به علوم طبیعی و ریاضی نیز علاقه نشان داد. با فروید دوست شد و با روانکاوی و کارهای فروید درباره رویا و تعبیر آن آشنا بود و از ترکیب آنها با آن چه از داداییسم و کوبیسم و سوررئالیسم در نقاشی آموخته بود بیان هنری ویژه خود را شکل داد. بر همین باور او نقاشیهای خودش را عکسهایی از رویاها توصیف میکرد که با دست رنگ شده باشند.
دالی در کنار نقاشی و طراحی و پیکرتراشی٬ سینما را هم دوست داشت. هنرنماییهای سینمایی را در همکاریهایش بابونوئل٬ سینماگر پیشگام اسپانیا٬ آلفرد هیچکاک و والت دیسنی میتوان دید و نمایشگریهای او را در فیلمهایی که از او باقی مانده هم اکنون در در موزههایش نمایش میدهند. بسیاری از دوستان او شاعر بودند از جمله پل الوار٬ لویی آراگون و آندره برتون. شاید برتون بیشترین تاثیر را بر دالی گذاشت. چون برتون نظریهپرداز و نماینده جنبش سوررئالیسم بود و رساله معروف او در باره سوررئالیسم و نقاشی مرامنامه این مکتب شد. رابطه دالی با فدریکو گارسیا لورکا ٬شاعر بزرگ اسپانیا٬ رابطهای عمیق بود و در واقع یک دوستی سهگانه بسیار قوی بین دالی، لورکا و بونوئل وجود داشت که اینروزها بسیار مورد توجه منتقدان و تاریخنگاران هنر است. رابطهای که در آن بونوئل آشکارا٬ در این مثلث دوستی عاشقانه٬ به لورکا حسادت میورزید و نهایتا با ترغیب وی و به جهت دورکردن دالی از لورکا٬ بونوئل دالی را متقاعد کرد تا در پاریس زندگی کند. در باب رابطۀ لورکا و دالی حتا فیلمی هم به کارگردانی پل موریسون ساخته شده است. یکی از زیباترین اشعار لورکا "چکامهای برای سالوادور دالی" نام دارد که از دید بسیاری زیباترین شعر در وصف دوستی در زبان اسپانیایی است.*
دالی جستجوگر سرانجام در هنر نقاشی به اوج رسید. او بر مکتبهای هنری پیشین و مدرن چیره شد و با بزرگان هنر مانند پیکاسو و میرو و ماگریت و دیگران از پیوند داشت. روح ناآرام دالی پیوسته او را به پیش میراند تا پیشگام باشد. او از هر مکتب و سبکی چیزی آموخت و در آنها تجربههایی آفرید اما بیش از هر مکتب دیگری با مکتب سوررئالیسم یا فراواقعگرایی شناخته شد.
حادثهای که زندگی دالی را دگرگون کرد و میتوان گفت به آن شکل داد آشناییاش با گالا بود. دالی در ۲۵ سالگی عاشق النا ایوانوا دیاکونوا٬ زنی روسی شد که ده سال از او بزرگتر بود. دالی او را گالا صدا میکرد. گالا با شوهرش پل الوار٬ شاعر فرانسوی در ۱۹۲۹ به همراه شاعران و نقاشان و هنرمندان دیگر به کداکس آمده بودند. گالا و دالی در ساحل این دهکده عشقی را آغاز کردند که فقط با مرگشان پایان یافت. گالا هنرشناس و در واقع سروش و منبع الهام دالی هم بود. و آن دو یک روح شدند در دو بدن. و گالا در هنر دالی جاودانه شد. تاثیر گالا بر دالی حضور او را در زندگی دالی در همهجا میشود دید.
تعبیری از یک رویا
دالی در زمان جنگ داخلی اسپانیا به امریکا رفت ولی تماس خود را با اسپانیا هیچگاه قطع نکرد. گرایش مشهود دالی به سرمایهداری و زندگی اشرافی و نیز جانبداریش از فرانکو٬ نهایتا منجر به اخراج رسمی وی از حلقه سوررئالیستها شد. هر چند جنگ جهانی و بمباران هیروشیما بر او تاثیر فراوان گذاشت و در برخی از آثارش میتوان نگاه او را به جنگ و پیامدها و آشفتگیهای ناشی از آن و به ویژه انفجار اتمی هیروشیما را دید.
خانه موزههای دالی در سه شهر و دهکده و سه جای دور از هم است. دالی خودش گفته بود که من میخواهم که موزه من٬ همانند یک شیی فراواقعی٬ مجموعهای هزارتو باشد و نیز نمایشی برای دیدن تا مردمی که میآیند هیجانزده از آن جا بروند و حس کنند که با نمایشی خیالی و رویایی روبرو بودهاند. و این حسی است که پس از دیدن این موزهها به شما دست خواهد داد و خواهید پذیرفت که دالی درست گفته است.
۱. خانه- موزه پورت لیگات در بندر کداکس: خانه محبوب دالی و گالا که بر سر موج ایستاده. در آغاز خانهای کوچک بود٬ با مساحت ۲۲ متر. مردی ماهیگیر در آن میزیست. دالی در طول ۴۰ سال با خریدن خانه ماهیگیران دیگر آن را گسترش داد تا به گفته خودش مثل یک ساختار زیستشناسانه هر گوشه آن جایی برای سلولی از هستی او و گالا باشد. سرانجام همانند هزارتویی شد که در هر گوشه آن اتفاقی هنری میافتاد. گوشه ای برای نقاشی٬ جایی برای کتابها٬ گوشهای برای مهمانی و جایی برای خلوت با گالا. همه با سبک و سیاقی هنری و با مهارت آراسته. راهروهایی که به جایی راه نمیبرند و گوشههایی تاریک مثل خانه اشباح. ناگهان تندیس خرسی را با دندانهای تیز میبینید که گویی به شما حملهور است. و در گوشهای دیگر فوارههایی که شما را به آرامش فرامی خوانند. دالی حتا قفسی ساخته بود که در آن جیرجیرکها را زندانی میکرد تا با آوازشان، به گفته سپهری٬ دل تنهاییاش تازه شود. بر دیوارهای این خانه دو سر بسیار بزرگ مانند چون دو دلداره نجواکنان به دریا مینگرند و گذر عمر را میبینند. در باغاش مجسمهای خوابیده که یادآور آدمهای غولپیکر جهان باستان است.
۲. کاخ گالا و دالی در پوبل (Pubol): پوبل روستایی است قرون وسطایی در میان کشتزارها. دالی خواست پناهگاهی برای گالا بسازد تا در آن آرام بگیرد. این بنا را که از ۹۰۰ سال پیش مانده نوسازی کرد. در آن باغ و اتاق و استراحتگاههایی آفرید. نمای ساختمان را با حفظ کهنگیها نگاه داشت و درونش را زیر و رو کرد. با افزودن آثار هنری تاریخی و عکسها و لباسهای گالا و نیز مجسمهها و حوض و فواره٬ آن را به مکانی دلنشین و رویایی بدل کرد. کمتر کسی است که آرزو نکند ای کاش میتوانست در این خانه زندگی کند. سرانجام این بنا آرامگاه گالا شد.
۳. موزه فیگرس: معماری و نوآوریهای درون و بیرون بنای این موزه به خودی خود دیدنی است. درختها و تخم مرغهای بزرگی که بر سر دیوارهاست و پیکره آدمها و سربازانی که بر فراز دیوارهای موزه دیده میشوند و نیز گنبد شیشهای عظیم آن شما را مبهوت میکنند. هر یک از مجسمههایی که دالی در گوشه و کنار کاشته ضربهای است به تخیل شما و گویی فریاد میکنند که بیا مرا ببین! شاید هم از خود ناگهان بپرسید که من در کجادی جهان ایستاده ام؟ دالی جهان نو و کهنه در شکل و محتوا در هم بافته است. در بیرون موزه از تایرهای سنگی ستونی ساخته برای تندیسی باستانی تا بر تقابل دو جهان تاکید کند. در آن سوتر مجسمهای پولادین را روی پلهها میبینید که ترکیبی است از آدمهایی با جنسیتهای چندگانه. آرایش سالنهای درون موزه و راهروها و گوشه کنار آن هریک نیاز به ساعتها تامل دارد. هر گوشه این موزه چند طبقه در زیر گنبدی شیشهای پر است از طرح و مجسمه و نقاشی که بیشتر آنها کار خود دالی است. درکنار این موزه ٬ موزهای است از گوهرها و زیورهایی که دالی طرح کرده. یکی از آنها قلبی است تپنده از سنگهای بهادار و طلا که که با رنگهای گوناگون آرایش شده.
در این موزهها دالی و همسرش زندگی خود را چنان که زیستهاند در معرض دید ما گذاشتهاند. در آرایش این موزهها دالی هر آن چه که از هنر معماری و تزیین و عکاسی و مجسمهسازی و دیگر هنرها میدانسته به کار گرفته تا ما را به فکر وادارد٬ به هیجان آورد٬ تکان دهد و تخیل ما را چنان بگستراند که نتوانیم تا مدتها به حالت پیشین برگردیم و از فکر او و کارهایش رهایی یابیم. اگر شما هم آماده چنین تجربهای هستید حتما به دیدن خانه موزههای او بروید.
در گزارش تصویری این صفحه گوشههایی از موزه- خانههای دالی را میبینید.
*سیاوش روشندل٬ نقاش و هنرشناس٬ چند نکته مهم از زندگی دالی را پیش از نشر این نوشته یادآورشدند. از ایشان تشکر میکنم.