Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
حمیدرضا حسینی

لابی برج میلاد حسابی شلوغ است. عده زیادی از مردم و شاگردان مدارس لحظه شماری می‌کنند تا سوار آسانسور شوند و از فراز برج، منظره بی‌نظیری از شهر را تماشا کنند. تا دقایقی دیگر اما، می‌فهمند که آن بالا چیز زیادی برای تماشا وجود ندارد. لااقل امروز!

کمی آن‌سوتر، رضا کیانیان، بازیگر سرشناس سینمای ایران با تعدادی عکاس و خبرنگار گپ می‌زند. هر از گاهی یکی دو نفر می‌آیند  تا با او خوش و بش کنند و عکسی به یادگار بگیرند. کیانیان روز خوبی را برای رفتن به بالای برج انتخاب کرده است. کاملا با برنامه‌اش جور درمی‌آید.

دقایقی بعد، چند نفر از مدیران و کارشناسان سازمان محیط زیست، شهرداری تهران، و سازمان هواشناسی هم از راه می‌رسند و همگی به سمت آسانسور راه می‌افتند. تراس بزرگ و مدور برج میلاد در ارتفاع حدودا ۳۰۰ متری از پای برج قرار دارد. از این تراس می‌توان تا دهها کیلومتر آن‌‌سوتر را دید.امروز اما، میدان دید از چند خیابان فراتر نمی‌رود. بقیه شهر زیر لایه غلیظی ازدود خفته است.

در شمال غرب تهران، دید کمی بهتر است. می‌توان دید که ساختمان‌ها تا جایی که ممکن بوده از کوه بالا کشیده‌اند. آقای اصغری، کارشناس سازمان هواشناسی می‌گوید: شمال غرب تهران مدخل ورود جریان هواست و این ساختمان‌‌ها جلوی وزش باد را گرفته‌اند. رستگاری، معاون سازمان محیط زیست استان تهران نیز با او هم‌عقیده است. می‌گوید: هر شهری به لحاظ اکولوژیک، ظرفیت جمعیتی مشخصی دارد. ظرفیت تهران ۳ تا ۴ میلیون نفر است، نه ۱۴ میلیون نفر.

مدیران شرکت کنترل کیفیت هوای تهران وابسته به شهرداری، ترجیح می‌دهند که در این‌باره چیزی نگویند. آن‌ها وابسته به نهادی هستند که ممنوعیت ساخت و ساز در ارتفاع ۱۸۰۰ متری از سطح دریا را از میان برداشت و کوهپایه‌های البرز را زیر ساخت و ساز بُرد و در مسیر وزش باد دیواری از برج‌ها کشید. از این‌رو انگشت اتهام‌شان، کیفیت بد بنزین و غیراستاندارد بودن خودروها را نشانه می‌گیرد.

در جایی از تراس، دوربینی بزرگ روی پایه نهاده‌اند که از پشت آن می‌توان تا دوردست را به وضوح دید. خبرنگاران، کیانیان را دعوت می‌کنند که پشت دوربین قرار گیرد و در حالی که تظاهر به تماشا می‌کند، عکس بیندازد. کیانیان می‌پرسد: مگر جز دود و دم چیزی دیگری هم معلوم است؟ عکس مضحکی خواهد شد! بعد دو دستش را به طرف شهر دود گرفته دراز می‌کند و می‌گوید: سوژه‌تان من نیستم. کوههای زیبای البرز هم نیست. این شهر دود  گرفته است.

چند ماهی می‌شود که این چهره برجسته سینمای ایران در مبارزه با آلودگی هوا فعال شده است. خودش هشت سال پیش – که آلودگی به این حد نرسیده بود – دچار عارضه تنفسی شد. قبلا می‌توانست با دونده‌های حرفه‌ای مسابقه نَفَس بگذارد اما حالا چند پله را که بالا و پایین می‌کند از نَفَس می‌افتد. پزشک معالجش گفته: این بیماری همیشه با تو خواهد بود.

توجه‌اش به آلودگی هوا اما، به خاطر بیماری خودش نیست. مسأله را بسیار فراتر از این‌ها می‌بیند. در حد یک قتل دست‌جمعی اما خاموش که هیچ‌کس پی‌گیرش نمی‌شود و به خاطرش هیچ‌کس را پای میز محاکمه نمی‌کشند. امروز هم به ابتکار ضمیمه "۶ و۷" روزنامه همشهری به این‌جا آمده تا اعتبار سالیان خود را در مقام هنرمندی مشهور و محبوب، خرج مبارزه با آلودگی هوا کند، شاید که صدای او بیش از صدای بقیه مردمان این شهر که سکته می‌کنند و سرطان می‌گیرند و کودکان ناقص به دنیا می‌آورند، شنیده شود.

ویدئو این صفحه برش کوتاهی است از نشست رضا کیانیان با خبرنگاران و برخی مسؤولان محیط زیست شهری در برج میلاد و روایت قتل خاموش و قاتل پنهان شهروندان. برخی از عکس‌های این گزارش که آلودگی هوا و تجمع اعتراض‌آمیز مردم را نشان می‌دهند، متعلق به خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) و وب‌سایت "جام‌جم آنلاین" هستند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهار نوایی

گرچه ما آگاهی چندان گسترده‌ای از هنر موسیقی در ایران باستان نداریم، آن چه که برای ما از گذشته به یادگار مانده، نشان می‌دهد که در ایران باستان به هنر موسیقی  بسیار توجه می‌شده و خنیاگران و موسیقی‌دانان در دربار شاهان ارج بسیار داشته‌اند.

قدیمی‌ترین اثری که بر اهمیت موسیقی در سرزمین‌های ایرانی گواهی دارد، مُهری است استوانه‌ای‌ شکل که در "چُغامیش" نزدیک دزفول کشف شده و کهن‌ترین همنوازی جهان را در ۵۵۰۰ سال پیش در ایلام باستان نشان می‌دهد.

تکه‌ای از داستان سیاوش با صدای بهمن فرسی و آهنگسازی فرنوش بهزاد
به  نوشتۀ حسن مشحون در کتاب "تاریخ موسیقی ایران"، در عصر هخامنشیان سازهایی همچون طبل، دهل، گاودم (نوعی نی)، سنج و کرنای در مراسم مذهبی و جنگ نواخته می‌شد. اما اوج شکوفایی هنر موسیقی در دورۀ پیش از اسلام  گویا در دورۀ ساسانیان بوده‌ است. صحنه‌های گوناگون نواختن موسیقی و رقص بر دیوار کاخ‌ها، بر سنگ‌نوشته‌ها و بر جدار ظروف نشان از راه یافتن موسیقی به دربار شاهان آن سلسله و ارج نهادن به این هنر دارد. در همین زمان است که اردشیر بابکان موسیقی‌دانان را در طبقۀ ویژه‌ای قرار داد و از همین زمان است که نام موسیقی‌دانانی همچون باربد، سرکش، نکیسا و رامتین به یادگار مانده‌ است.

شعر و موسیقی درفرهنگ ایران در طول تاریخ  پیوندی نزدیک داشته‌اند و این دو همواره به توسعه و تکامل یکدیگر یاری رسانده‌اند. به نظر می‌رسد هر زمان که در ایران به موسیقی بی‌مهری شده، شعر فارسی همواره به یاری موسیقی شتافته، آن را در دل خود نگهداری کرده‌است.

شاهنامۀ فردوسی از جملۀ منابع ارزشمندی است که علاوه بر اهمیت شعر و ادبیات ایران، گواه بر رونق هنر موسیقی در دوران باستان است. فردوسی با داستان‌پردازی‌های حماسی و بیان شاعرانه، تاریخ بخش بزرگی از فرهنگ و هنر ایران را هم به تصویر کشیده‌است.

داستان‌های شاهنامه پر است از اصطلاحات و نام  ابزار موسیقی که در زبان روزمره ما کمتر به کار می‌بریم و شاید بتوان گفت که شاهنامه با به کار بردن این واژه‌ها از آن‌ها نگهداری کرده‌است.

حماسه را بدون موسیقی به دشواری می توان تصور کرد. از همین رو در شاهنامه کمتر مبحثی وجود دارد که در آن نام ساز موسیقی و یا واژگان موسیقایی به کار نرفته باشد. گاه آوای رود، چنگ، رباب و آواز رامشگران رونق‌بخش بزم‌های پرشور است:

نیامد سر مرغ و ماهی به خواب/ از آن بزم و آواز و چنگ و رباب

و در جشن پیوند زال و رودابه می‌خوانیم:

بفرمود تا زنگ و هندی درای / زدند و گشادند پرده‌سرای

در هنگام تولد رستم و دیدار سام از رستم:

همی‌خورد هر کس به آوای رود/ همی‌گفت هر کس به شادی سرود

گاه خروش کوس و تبیره همراه‌کنندۀ‌ رزم‌هاست:

برآمد خروش از در پهلوان /ز کوس و تبیره زمین شد توان

و آنگاه که نوای ساز همراه‌کنندۀ سوگ‌هاست، مانند سوگ سیاوش:

خروش تبیره ز میدان بخاست / همی خاک با آسمان گشت راست
از آوای سنج و دم کرّنای/  تو گفتی بجنبید میدان ز جای
سیاوش برانگیخت اسب نبرد/ چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد

تقی بینش در کتاب "تاریخ مختصر موسیقی ایران" می‌گوید که  فردوسی ساخت بعضی از سازهای ایرانی را به شهریاران باستانی نسبت می‌دهد؛ از آن جمله انتساب طبل بزرگ به هوشنگ و نای سفید به افراسیاب و منوچهر. 

انگاره مُهر چُغامیش که قدیمی‌ترین همنوازی جهان را نشان می‌دهد

با دقت در شاهنامه می‌توان دید که سازها یا در بزم نواخته می‌شوند و یا به هنگام  رزم.  سازهایی مانند رباب، چنگ، بربط، رود و تنبور در بیشتر موارد همراه‌کنندۀ بزم‌هایند و سازهایی چون تبیره، رویینه خم، جلب، جرس، زنگ، سنج و طبل بیشتر در رزم‌ها حضور داشته‌اند؛  اگرچه، بخشی از سازها همچون نای هم در بزم و هم در رزم به‌کار گرفته می‌شدند. به نظر می‌رسد سازهایی چون درای (زنگ شتر) و چلب یا جلب (نوعی سنج) و کوس، روزگاری برای ایجاد ترس در دشمن هم به کار می‌رفته‌ است.

فرنوش بهزاد، آهنگسازو رهبر ارکستر مقیم لندن، سال‌هاست که در ‌بارۀ ساز و موسیقی در شاهنامه پژوهش می‌کند. حاصل تلاش او آهنگسازی بر  پنج داستان شاهنامه – رستم و سهراب، سیاوش، کی‌خسرو، فرود و شغاد است که با صدای "بهمن فرسی" همراهی شده‌است و در یک مجموعه شامل پنج لوح فشرده با نام "برخوانی شاهنامه" انتشار یافته‌است. 
 
در گزارش تصویری این صفحه فرنوش بهزاد گوشه‌ای از تجربیات و یافته‌های خود در زمینۀ ساز و موسیقی در شاهنامه را بیان می‌کند.

از مریم هاشمی هم سپاس‌گزاریم که با خیال‌آفرینی خویش برخی از صحنه‌ها و سا‌زها را برای این گزارش به تصویر کشیده‌‌ است.

 

در نوشتن این متن از کتابهای زیر بهره گرفته‌ایم:
تقی بینش، تاریخ مختصر موسیقی ایران.- تهران: انتشارات آروین، ۱۳۷۴
حسن مشحون، تاریخ موسیقی ایران.- تهران: انتشارات سیمرغ و فاخته، ۱۳۷۳
عبدالرفیع حقیقت، تاریخ هنرهای ملی و هنرمندان ایرانی.- تهران: انتشارات مولفان و مترجمان ایران، ۱۳۶۹
کتایون صارمی و فریدون امانی، ساز و موسیقی در شاهنامۀ فردوسی.- تهران: انتشارات پیشرو،
۱۳۷۳

Musical Instruments of the World: An Illustrated Encyclopedia with more than 4000 original drawings, NewYork: Sterling Publishing Co., 1997


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
الهام احساس*

افغانستان را در کودکی ترک کردم. آشفتگی‌های اجتماعی و اقتصادی افغانستان در دهه شصت دلیل کافی برای ترک افغانستان و جستجوی آینده‌ای بهتر برای خانواده ما بود.

جستجوها ما را به بریتانیا آورد، سرزمینی که در آن در رشته حقوق تحصیل کردم و در آن جویای کار هستم؛ دو پیامدی که اگر پدر و مادرم مجبور به ترک وطن نمی‌شدند برای من پیش نمی‌آمد. 

اما زاده‌شدن در افغانستان و گذران دهه اول زندگی در آنجا؛ جایی که دنبال مرغ‌ها ‌می‌دویدم و لاستیک کهنه دوچرخه را تُر می‌دادم، برایم خاطراتی به جا گذاشت که همیشه با من است. این خاطرات نقش‌بسته در ذهن مرا وادار کرد تا در جولای ۲۰۱۲ (تیرماه ۱۳۹۱) عزم، جزم كرده و از وطن دیدن کنم. در همین سفر بود که به امید شکار زیبایی‌های وطنم که تا آن روز فقط از طریق تلویزیون آن‌ها را دیده بودم،  اولین دوربین عکاسی‌ام را خریدم و مجموعه‌ای عکس تهیه کردم: "افغانستان از نگاه دوربین من".

پرواز من از فرودگاه هیترو لندن شروع شد و از دبی ادامه يافت. بخش اول پرواز معمولی و خالی از هیجان بود تا اینکه بر صندلی هواپیمای دبی- کابل نشستم. اینجا بود که حس غریبی به من دست داد؛ هیجانی که به من می‌گفت یک ساعت دیگر در کابل هستی. "افغانستان حالا چه جور جایی است؟ آیا من به خانه و وطن خود برمی گردم یا ديگر فقط توریستی هستم که از کابل دیدن می‌کند؟ حالا بعد از تقریبا ده سال به پسر عموها، دخترعموها، عمه و عمویم چه خواهم گفت؟"

هواپیما حركت کرد و بعد از یک ساعت پرواز منظره زیر پای هواپیما تغییر کرد. زمین شروع به بالاآمدن کرد، به کوه‌های شکوهمند و استوار تبدیل شد، دامن گسترد  و پستی و بلندی‌اش نمایان شد. بعضی كوه‌ها با درخت پوشیده شده بود و بعضی مثل صخره‌های بلند عریان مي‌نمود. همه چيز زیبا بود. در حالیکه چشمان من مناظر را می‌بلعیدند، متوجه شدم که در افغانستان هستم.

بعد از خارج شدن از هواپیما اولین چیزی که توجهم را جلب کرد یک بو و رايحه خوش بود. این همان بویی بود که من با آن، زمانی که در خیابان‌های جلال آباد بازی می‌کردم، بزرگ شده بودم. یک بوی مشک‌گون از نسیم خاک‌های تابستانی.

حالا در وطن بودم. اما به اطرافم که نگاه می‌کردم به حد وفور چیزهای عجیب و غریب می‌دیدم. فوج فوج چرخ بال‌های جنگی آمریکایی، بریتانیایی و ناتو در امتداد باند فرودگاه صف کشیده بودند. سربازان یونیفرم پوش در خیابان‌ها ‌در رفت‌وآمد بودند. وقتی با اتوموبیل به طرف خانه عمویم می‌رفتم صحنه‌های مشابه دیگری دیدم.

رمز زیبایی کابل در زیبایی مردم آن شهر نهفته است. وقتی که ماشین ما در جاده تازه اسفالت‌شده راه افتاد، ولوله مردمی را دیدم که زندگی روزمره‌شان را رتق و فتق می‌کردند. بعضی کارت تلفن می‌فروختند، بعضی غلات. آنچه مرا بسیار غافلگیر کرد، شمار بچه‌های جوانی بود که روی سینی‌های خودساخته‌ای که از گردنشان آویزان بود همه چیز از سیگار گرفته تا آب می‌فروختند.  بعضی دیگر در گرمای بعدازظهر کباب می‌پختند. در ازای هر بچه شاغل، سه کودک هم در کنار خیابان نشسته بودند، پاهایشان را روی هم انداخته بودند و جهان گذرا را تماشا می‌کردند.

در نمایش تصویری این صفحه آنچه از افغانستان امروز در خاطرم نقش‌بسته را می‌بینید.

*الهام احساس از کاربران جدیدآنلاین است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفا آن را به نشانی info at jadidonline dot com بفرستید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شوکا صحرایی

بهمن مفید در سال۱۳۲۱ در تهران به دنیا آمد. پدرش "غلامحسین مفید" از اولین بازیگران تحصیل‌کردۀ تئاتر بود و با موسیقی سنتی ایران آشنایی کامل داشت و ویولن را به خوبی می‌نواخت. برادر بزرگترش، بیژن مفید، علاوه بر نویسندگی و کارگردانی تئاتر بازیگر، شاعر و آهنگساز بنامی بود.

بهمن موسیقی را در کودکی از پدر آموخت و در همان سال‌ها به همراه او به روی صحنه رفت. پدرش شیفتۀ شاهنامه بود. اغلب نمایشنامه‌هایی را که به روی صحنه می‌برد، برگرفته از وقایع شاهنامه بود که خود برای صحنه تنظیم کرده بود و بهمن نیز در اغلب آنها بازی می‌کرد.

هنوز دانش‌آموز دبیرستان بود که گروه تئاتر مفید را تشکیل داد و اولین اجرای نمایشنامۀ رستم و سهراب، بیژن و هومان را به کارگردانی خودش در دبیرستان قوام روی صحنه برد.

بهمن پس از گرفتن دیپلم و رفتن به سربازی در چند نمایشنامه به کارگردانی "شاهین سرکیسیان" بازی کرد. او در نمایشنامه‌هایی که برادرش بیژن برای رادیو تهران ساخت، شرکت کرد و هنر و صدایش در بین شنوندگان رادیو شناخته شد. همزمان با این کارها، بهمن با گروه هنر ملی نیز همکاری داشت.

هنگام افتتاح تالار رودکی که با حضور شاه و شهبانوی وقت صورت گرفت، بهمن در بالۀ زال به کارگردانی "منیژه وکیلی" و با صدای او و "حسین سرشار"، نقش زال را مقابل "افسانه دیهیم" (در نقش رودابه) ایفا کرد. بهمن برای ایفای این نقش مدتی هم آموزش رقص دیده بود.

در همین ایام، تمرینات نمایشنامۀ شهر قصۀ "بیژن مفید" آغاز شد. تمرینات شهر قصه، که شامل کلاس‌های مختلف، از فن بیان گرفته تا تمرینات بدنی و آموزش تئاتر و زبان انگلیسی بود، ماه‌ها به طول انجامید. در تمام طول این مدت بهمن در کنار برادر بود. در تهیۀ نوار صدا بیژن و بهمن کلیه پرسناژها را با صدای خود اجرا کرده بودند. در ضبط نهایی، صدای بز، قاطر، خرس، آواز حمومی، فیل و البته صدای به‌یادماندنی رمال صدای بهمن است. همچنین در دورۀ دوم اجرای نمایشنامۀ شهر قصه که در سالن اطلاعات بانوان جنب استادیوم امجدیه که به مدت پنج ماه به روی صحنه بود، نقش فیل را هم بازی کرد.

همزمان با بازی در نمایشنامۀ شهر قصه، کیمیایی پیشنهاد بازی در فیلم قیصر را به او داد و صحنه‌های فراموش‌نشدنی قهوه‌خانه که توسط خود او ساخته شده بود، گرفته شد.

او از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷ در فیلم‌های بسیاری، از جمله قیصر، داش آکل، سوغات طوطی و جوجه فکلی بازی کرد. در سال‌های اول انقلاب در فیلم فریاد مجاهد نقش آفرید و با ممنوع شدن فعالیت بسیاری از بازیگران، بهمن به آمریکا رفت و در آن‌جا به بازی در نمایشنامۀ ماه و پلنگ، عقاب و روباه بیژن مفید پرداخت و با اردوان، برادر دیگر خود، نمایشنامۀ هفت دروازه را دور آمریکا به روی صحنه برد.

بهمن مفید پس از ۱۷سال به ایران بازگشت و فقط در چند فیلم و سریال عروسکی گویندگی کرد.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
سپهر مهدوی‌فر

در جستجوی "خانه کودک صباشهر" که به همت "انجمن یاری کودکان درمعرض خطر" بنیان‌گذاری شده٬ به "صباشهر" (در نزدیکی شهریار و در چهل کیلومتری تهران) رفتم. وقتی به آنجا پا می‌گذارید مهاجران افغان زیادی را در سطح شهر می‌بینید. من از کنار بچه‌هایی که با لباس‌های سنتی افغانستان مشغول بازی بودند رد شدم و به کوچه‌ای که مدرسه در آن قرار داشت رسیدم. بچه‌هایی که با کیف‌های خود منتظر شروع کلاس بودند، تنها نشانه‌ای بود که به من می‌گفت "اینجا یک مدرسه است".

خانه حیاط کوچکی داشت که تنها یک آبخوری در آن قرار گرفته بود. دو اتاق و یک هال، که نقاشی‌های دانش‌آموزان روی دیوارهای آن خودنمایی می‌کرد، سه کلاس درس این مدرسه را تشکیل می‌داد. برای استفاده هر چه بیشتر از فضای مدرسه، ۷۸ دانش آموز آن در دو نوبت و دو گروه جداگانه در کلاس‌های درس شرکت می‌کردند.

محیط کوچک مدرسه از شوق یادگیری کم نمی‌کرد و باید تا زنگ تفریح منتظر می‌ماندم تا فرصتی مناسب برای گفتگو با بچه‌ها پیش بیاید. دخترها در گوشه‌ای مشغول صحبت و خوردن خوراکی‌هایشان شدند و پسرها هم سرگرم بازی و شلوغی‌های خاص خودشان. وقتی با آن‌ها صحبت کردم متوجه شدم به دلیل نداشتن کارت اقامت، یا سن بالا برای تحصیل و آموزش در مقاطع پایین نتوانسته بودند به مدرسه عادی بروند.

خانم "شری نجفی" مدیر انجمن یاری کودکان در معرض خطر از سال ۱۳۷۳، و از زمانی که فعالیت‌های داوطلبانه در عرصه‌های اجتماعی شکل گرفت، عضو انجمن حمایت از حقوق کودکان بوده است. او در سال ۷۸ طرح "حمایت از کودکان کار و خیابان" را ارائه کرد. این فعالیت از محله ناصرخسرو شروع شد و از دل آن سازمان‌های مردم نهاد (سمن یا NGO) زیادی به وجود آمد که تا به امروز به فعالیت خود ادامه می‌دهند. خانم نجفی از سال ۸۲ با جدیت بر موضوع کودکان در معرض خطر متمرکز شد و پس از مشکلات فراوان در سال ۸۶ انجمن یاری کودکان در معرض خطر را ثبت کرد.

انجمن علاوه بر برنامه‌های سوادآموزی و راه‌اندازی کتابخانه و اینترنت در مدارس محروم، فعالیت‌هایی همچون آموزش مادران، مشاوره و مددکاری، بهداشت و درمان، حمایت از برخی از روستاهای آسیب‌دیده از زلزله آذربایجان، شناسایی و پی‌گیری موارد کودک‌آزاری، برگزاری سمینارهای مربوط به آسیب‌های کودکان داشته است.

خانم نجفی می‌گوید: "در ابتدا اولین خانه کودک در فرهنگ‌سرای خواجوی کرمانی را افتتاح کردیم که تقریبا ۶۰ درصد مراجعه‌کنندگان افغان بودند. کم کم در بیشتر مناطق تهران سازمان‌هایی درگیر موضوع کودکان شدند و بعد از آن به سراغ حاشیه شهرهای بزرگ رفتیم که آنجا با تعداد زیادی از کودکان افغان بازمانده از تحصیل مواجه شدیم. بسیاری از این کودکان در مقایسه با کودکان ایرانی، به دلیل نداشتن کارت اقامت حتا از حداقل امکانات برخوردار نبودند".

در این راستا خانم نجفی به تاسیس خانه کودک صباشهر همت گمارد.خانه اول‌بار اردیبهشت۱۳۹۰ در محیطی کوچک‌تر فعالیت خود را آغاز کرد و در دی ماه همان سال به علت نامناسب بودن فضای آموزشی مکان دیگری برای آموزش کودکان انتخاب شد. اکنون علاوه بر کودکان، بیست تن از مادران نیز در بخش‌های سوادآموزی و کارآفرینی آموزش می‌بینند.

خانم نجفی در رابطه با مشکلات پیش‌ رو می‌گوید: "مشکلات زیاد و متفاوت است. خیلی وقت‌ها به بن بست می‌رسیم. NGOها ظاهرا مجوز دارند ولی در عمل هیچ سازمانی که بتوانیم با آن حل مشکل بکنیم و پاسخگو باشد وجود ندارد. کار یک NGO کار خیریه نیست بلکه فعالیت کاملا تاثیرگذار اجتماعی، فرهنگی است. اگر دولت‌ها نگاه جدی به این نوع انجمن‌ها و یافته‌های آن‌ها داشته باشند، می‌توانند برای بهبود وضعیت جامعه کارهایی انجام دهند که البته تا به حال این اتفاق نیفتاده است و مشکلات اجتماعی روز به روز بیشتر می‌شود".

وقتی از دانش آموزان درباره وطنشان می‌پرسیدم، آن‌هایی که چند سالی افغانستان بودند طوری برایم توصیف می‌کردند که انگار از نظر طبیعت زیباترین کشور جهان است. همه آرزو می‌کردند زودتر جنگ تمام شود و امنیت کشورشان برقرار شود تا بتوانند به وطنشان باز گردند. حتا بچه هایی که در ایران به دنیا آمده بودند و آنجا را ندیده بودند شوق بازگشت به وطن داشتند. اکثر پسرها دوست داشتند سرباز شوند و دخترها هم معلم و یا دکتر تا به کشور خود خدمت کنند. فقط شاه مسعود که تاجیک بود و خیلی پسر شیرین و خوش خنده‌ای بود گفت: "می‌خواهم خواننده شوم" و برایم یک شعر را به صورت رپ خواند. تقریبا هیچ‌کدام از بچه‌های مدرسه کار نمی‌کردند و شاید تنها برنامه متفاوت آن‌ها با بچه‌های ایرانی رفتن به پیش ملا و آموزش قرآن باشد.

کم کم نزدیک ظهر و وقت تعطیل شدن بچه‌ها فرا می‌رسد. بچه‌هایی که با توجه به همه مشکلات هنوز شاد و امیدوار هستند. از همه آن‌ها خداحافظی می‌کنم و هنوز چند کوچه دور نشدم که دلم برایشان تنگ می‌شود. به خودم می‌گویم کاش هیچ کودکی دور از وطن و در آرزوی بازگشت به وطن نباشد.

گزارش تصویری این صفحه حاصل دیدار من از مدرسه مهاجران افغان و گفتگو با دانش‌آموزان و دوتن از مسئولان آن است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

مسیح به روزگار اشکانیان (۲۵۰ پیش از میلاد تا ۲۲۶ میلادى) ظهور کرد و آموزه‌هایش خیلى زود به ایران رسید. اشکانیان که آگاهى از باورهاى دینى‌شان اندک و پراکنده است، با هیچ دین و آیینى در ستیز نبودند و از این رو مسیحیت در قلمروشان پایه و مایه گرفت.

اما وقتى نوبت به ساسانیان (۲۲۴ تا ۶۵۲ میلادى) رسید، اوضاع دگرگون شد. این عصر از یک سو، با گسترش مسیحیت در ایران همراه بود و از دیگر سو با آزار مسیحیان.

به روزگار ساسانیان، مسیحیت علاوه بر ارمنستان، در بخشی‌هاى غربى ایران گسترش یافت؛ به گونه‌اى که  شهرهاى بسیارى در کرانه خاورى دجله، کردستان و خوزستان اسقف‌نشین شدند.

هنگامى که شاهان ساسانى در نبرد با رومیان چیره می‌شدند، مسیحیان روم را به دوردست ترین نواحى ایران کوچ می‌دادند و بذر اندیشه‌هاى مسیحى را بى‌آنکه بخواهند، همه جا می‌پراکندند.

مخالفت ایشان با مسیحیان، رنگ و بوى سیاسى داشت. تا زمانى که امپراتورى روم – دشمن دیرینه اشکانیان و ساسانیان- مسیحیت را به عنوان دین رسمى نپذیرفته بود، مشکلى در کار نبود، اما وقتى چنین شد، مسیحیان ایران مجذوب دولت روم شدند و ساسانیان احساس خطر کردند.

حتا وقتى مسیحیان ایران حساب خود را از کلیساى روم جدا کردند و کلیساى نسطورى را به عنوان یک کلیساى ایرانى بنیان نهادند، سختى‌ها پایان نیافت. 

پى گرد و آزار مسیحیان از ابتداى سده چهارم میلادى به روزگار فرمانروایى شاپور دوم آغاز شد و کمابیش تا پایان دوره ساسانى ادامه داشت. اگر شاهانى مانند یزدگرد اول با روم پیمان صلح می‌بستند، کشتار و شکنجه مسیحیان پایان مى‌گرفت یا کمتر می‌شد و اگر با رومیان وارد نبرد می‌شدند، بر مسیحیان تنگ می‌گرفتند.

وقتى هم که پى ‌گردى در کار نبود، فرقه‌هاى گوناگون مسیحى خود به جان هم مى‌افتادند و روزگار یکدیگر را تباه می‌کردند. سرانجام نه امپراتورى روم مسیحى، که عرب‌هاى مسلمان، به کار ساسانیان پایان دادند.

فراگیر شدن اسلام در ایران و چیرگى آن بر امپراتورى روم شرقى، از پیشرفت مسیحیت در ایران تا حد زیادى جلوگیرى کرد. اما از آن‌جا که اسلام، مسیحیان را در زمره اهل کتاب جاى مى‌داد و آزار ایشان را روا نمی‌دانست، رخدادهاى محنت‌بار عصر ساسانى تکرار نشد. البته براى خلفاى اموى و عباسى که هم‌کیشان مسلمان خود را به اتهام خارجى و رافضى و علوى و .... آزار می‌دادند، پى‌ گرد مسیحیان ناممکن نبود. 

شواهد تاریخى از وجود مراکز کوچک و بزرگ مسیحى در بین النهرین، آذربایجان، همدان، فارس، سیستان،  خراسان، آسیاى مرکزى، سواحل خزر و حتا قم و رى در نخستین سده‌هاى اسلامى حکایت می‌کند. این مراکز تا سده سیزده میلادى و یورش مغولان کمابیش باقى بودند.

عصر مغول دومین دوره گسترش مسیحیت در ایران را همراه آورد. مغولان به آیین شمنى باور داشتند؛ این آیین ادعاى جهانى بودن یا جهانى شدن نداشت و لاجرم دربرخورد با ادیان دیگر از در تساهل و تسامح وارد می‌شد.

این تساهل براى مسلمانان ایران که اکثریت داشتند، نفع چندانى نداشت، اما به پیشرفت کار اقلیت مسیحى یارى رساند. رقابتى سخت میان اسلام و مسیحیت براى تسخیر مغز و قلب مغولان درگرفت و هنگامى که مادر و همسر هولاکو خان ( سرسلسله ایلخانان مغول در ایران) مسیحى شدند، مسیحیت در دستگاه حکومت جایى براى خود باز کرد و همدلى هولاکوخان را برانگیخت.

با زوال مغولان، پیشرفت مسیحیت در ایران –چه در حیطه قدرت، چه در عرصه اجتماع- کاستى گرفت و تا برآمدن صفویه چنین ماند. عصر صفویه (۱۵۰۱ تا ۱۷۲۲ میلادى) بیش از آن که دوران گسترش مسیحیت باشد، دوران دگرگونى حال و روز مسیحیان، خصوصا ارمنیان بود.

ارمنى یک قوم است، نه یک مذهب. مذهب ارمنیان گریگورى از شاخه‌هاى مسیحیت ارتدوکس است و چون بیشتر ارمنیان پیرو این مذهب هستند، در باور عام، قومیت آنها با مذهبشان یکى گرفته می‌شود و ارمنى بودن، مسیحى بودن معنى می‌دهد.

شاه عباس اول، ارمنیان جلفا بر کرانه جنوبى ارس را به اصفهان کوچ داد و محله‌اى به همین نام برایشان پى افکند که در قلب پایتخت صفویه یک جامعه خودگردان با امتیازهاى ویژه بود.

شاید ترجیع بند‌هاتف اصفهانی نمونه‌ای از  تساهلی باشد که در بخشى از دوران صفویه نسبت به مذاهب دیگر روا می‌شد. آنجا که او  در باره کلیسا و تثلیث در مسیحیت از زبان دختری مسیحی می‌گويد:

سه نگردد بریشم ار او را/ پرنیان خوانی و حریر و پرند/ ...

ما در این گفتگو که از یک سو/ شد زناقوس این ترانه بلند

که یکی هست و هیچ نیست جز او/ وحده لا اله الا هو

با این حال کوچ ارمنیان جلفا از آذربایجان، موجب ضعف مراکز مسیحى در این ناحیه نشد و آذربایجان تا دویست و اندى سال بعد، یک پایگاه بزرگ مسیحى باقى ماند.

آن‌چه این ناحیه را تقریبا از وجود ارمنیان تهى کرد، جنگ‌هاى ایران و روس بر سر قفقاز در دوره قاجاربود. در این جنگ‌ها ایران به سختى شکست خورد و قفقاز و ارمنستان که بیشتر شهرهایشان مسیحى‌نشین بود، از خاک ایران جدا شدند.

ارامنه آذربایجان نیز ترجیح دادند که به قلمرو دولت هم کیش خود – دولت روسیه تزارى- بکوچند و کوشش دولت قاجار براى ماندنشان در آذربایجان ناکام ماند.

آنان به تدریج تا پس از جنگ جهانى اول خاک آذربایجان را ترک کردند و آنچه از قرن‌ها حضورشان در آذربایجان باقى ماند، میراثى از کلیساها، نمازخانه‌ها و صومعه‌هاى پراکنده در این سو و آن سو بود.

این کلیساها در تابستان سال ۲۰۰۸ میلادى تحت عنوان "کلیساهاى ارامنه ایران" برابر کنوانسیون ۱۹۷۲ سازمان علمى، فرهنگى و تربیتى ملل متحد (یونسکو) در فهرست میراث فرهنگى جهانى ثبت شدند و در پوشش حمایت و حفاظت بین المللى قرار گرفتند.

اکنون، اگرچه ارامنه آذربایجان کم شماراند و حوالى کلیساهاى بزرگى چون تادئوس مقدس (تاتوس، طاطاوس) و سنت استپانوس خالى از حضور ارمنیان است، اما از میراث پربهاى خود قطع علقه نکرده‌اند و هر ساله در روزهاى مشخصى از سال از سراسر ایران به زیارتشان می‌آیند.

آن چه در این صفحه آمده، یکی گزارش مصوری است از سرگذشت کلیساى تادئوس معروف به قره کلیسا ( کلیساى سیاه) که داستان درازش از نخستین سال‌هاى حضور مسیحیت در ایران آغاز می‌شود و با ثبت جهانى، دورانی دیگر را تجربه می‌کند و دیگری روایت مصوری است که به معرفى "وانک سنت استپانوس" مى‌پردازد. 

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
گلریز فرمانی

تجربه جشنی به بزرگی سال نوی میلادی هر چند برای ما که از فرهنگی دیگر می‌آییم تازه است، اما حال و هوا و شوق و ذوق و جنب و جوش مردمی که به استقبال نو شدن می‌روند، همان است که می‌شناسیم، بی هیچ کم و کاستی. 

اینجا هم در کلان شهر لندن، مردم به شوق نو شدن سال و شادی شروعی دوباره، به همان زیبایی آشنای نوروز و روزهای آخر اسفند ماه، در تکاپو هستند که خودشان را شاد و نو و پُر هدیه به اول سال برسانند. اینجا هم هفته آخر سال خیابان‌ها همانقدر شلوغ است که خیابان‌های آشنای شهرمان. تنها انگار طراوت بهاری را کم دارد، طراوتی که جایش را برف پر کرده است و سرمای بی‌حد و حساب و نمی‌دانم بی شوق و ذوق بوی باران و هوای مجنون بهار، چه حسی دارد تحویل سال. 

خرید هم چه به نیت نو شدن و چه به نیت هدیه دادن، در هر فرهنگی بخش جدایی‌ناپذیر جشن سال نوست و در این میان، خلاقیت برخی فروشگاه‌های بزرگ در چینش خاص ویترین‌هایشان، رنگ و بوی دیگری به شلوغ‌ترین خیابان‌های شهر داده و پنجره‌های ویترین هر فروشگاه، نمایشگاهی شده برای رهگذران که در ابتدا با تعجب و بعد با تحسین و پس از آن با لبخند به تماشای این طرح‌های زیبا و خلاقانه می‌ایستند.

از جمله دیدنی‌ترین این ویترین‌ها به فروشگاه بزرگ لوازم خانه "جان لوییس John Lewis" می‌توان اشاره کرد که از آن با عنوان نبوغ مهندسی یاد کرده‌اند. آثاری که در آن‌ها گویی همه آنچه را در یک خانه یافت می‌شود، جمع کرده‌اند، اجزای هر کدام را از هم جدا کرده‌اند و دوباره با دقت و وسواس زیاد به آن‌ها جان تازه داده اند: بوقلمون‌های حوله‌ای، سنجاب‌هایی از کاسه‌ها و فنجان‌های سفالی، طوطی‌هایی از قاشق و چنگال و خرگوش‌ها و راکون‌هایی از برس‌های شستشو، طرح‌هایی هستند که نگاه مخاطب را به جستجوی دقیق و یافتن هر یک از اجزا تشکیل دهنده دعوت می‌کنند و بعدتر او را با شگفتی چگونگی کنارهم قرار گرفتن این همه تنها می‌گذارند. 

ویترین فروشگاه بزرگ "سلفریجز Selfridges"هم  شاید یادآور سفرهای گالیور به سرزمین‌های شمالی "لی لی پوت" است، سرزمینی پر از بابانوئل‌هایی در حال تدارک هدیه‌های کریسمس به همراه هدیه‌های غول‌پیکر زیبایی در میان مناظر برفی و در بین لی لی پوتی‌ها. 

در این میان و در کنار زیبایی این آثار، چهره رهگذرانی که گرم خرید شب عید، بی‌خبر از کنار این فروشگاه‌ها می‌گذرند و به خیال خود در ویترین‌ها در پی همان اجناس همیشگی هستند و ناگهان با طرحی کاملا تازه مواجه می‌شوند، دیدنی است. چهره‌های خندان و چشم‌هایی که از شوق برق می‌زنند و با هیجان سراغ ویترین بعدی می‌روند تا ببینند آنجا با چه مواجه می‌شوند. 

این ویترین ها سن و سال نمی‌شناسند. از بچه‌ها تا مسن‌ترها، برای همه شهر بازی‌ای تصویری است که با لبخند و شوق از یکی به سراغ دیگری می‌روند. آن‌ها محو دیدن هزاران بابانوئل که در برف‌ها سرگرم بسته‌بندی هدیه‌ها و بار کردنشان بر قطار و سوار بر اسکی در حال رساندن آن‌ها هستند، دقایقی را در خیال سپری می‌کنند. 

نمایش تصویری این صفحه ثبت شادمانه‌های کریسمس و نوآوری‌های مربوط به آن است. 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داريوش رجبيان

شگفت‌انگیز است که نقاشی چون سُمبات دِر کیورغیان (Sumbat Der Kiureghian) در ایران نام چندان آشنایی نیست. نقاشی‌های آب‌رنگ او در اوایل دهۀ ۱۹۳۰ میلادی تا اواخر دهۀ ۱۹۹۰ شبیه آثاری نیست که بتوان فراموش‌شان کرد. نقاشی‌های او را همین اکنون هم می‌شود در بازارهای مجازی‌ای چون "ای‌بی" (eBay) دید که با قیمت‌های گزافی به فروش می‌روند. اما در ایران که زادبوم سمبات است، این نقاش را بیشتر، هم‌تبارانش می‌شناسند و برخی از دست‌اندرکاران هنر نقاشی. در حالی که به جرأت می‌توان گفت، سمبات از برجسته‌ترین نقاشان آب‌رنگ اصفهان بوده‌ است.

سمبات صد سال پیش در خانواده‌ای ارمنی در جلفای اصفهان به دنیا آمد. در مدرسۀ ارمنی این شهر از میان همۀ واحدها بیشتر به نقاشی علاقه داشت. زبان انگلیسی را در کالج انگلیسی پسرانۀ اصفهان فرا گرفت. اما فشار روزگار او را واداشت که تحصیل را کنار بگذارد و به کار و کاسبی بپردازد. اما ورود "سرکیس خاچاطوریان"، نقاش ارمنی مقیم پاریس، در سال ۱۹۲۹ بود که سمبات را بازپس به عالم رنگ و تصویر فرستاد.

خاچاطوریان به اصفهان آمده بود تا از روی دیوارنگاره‌های عالی‌قاپو و چهل‌ستون نقاشی کند. برای انجام این طرح سترگ او به یک شاگرد نیاز داشت و از سمبات خواست که به او کمک کند. سمبات هر چه بیشتر راز و رمز نقاشی را می‌آموخت، به همان میزان شیفتۀ این هنر می‌شد. وی از مهارت خاچاطوریان در استفاده از قلم‌مو و انتخاب رنگ در عجب بود، و از دانسته‌هایش از آثار هنرمندان غرب و هند و ژاپن و آفریقا. طی این دورۀ کوتاه همکاری با خاچاطوریان، سمبات نوجوان اهمیت و ارزش مکتب‌های هنری اصفهان را هم دریافت و به مطالعۀ آنها نشست.

خاچاطوریان هم در این نوجوان، استعدادی کم‌نظیر را می‌دید و کوشید زمینۀ تحصیل او در پاریس را فراهم کند. این تلاش به ثمر نرسید و سمبات تا سال ۱۹۴۹ از ایران بیرون نرفت.

تا آن سال سمبات، نقاشی زبردست شده بود و در خیابان چهارباغ اصفهان استودیوی خودش را داشت، با نام "نگارستان سمبات". نقاشی‌های آب‌رنگ سمبات از بارو و پل و کاخ و میدان‌ و کوچه و بازارهای اصفهان بیشتر گردشگران غربی را به سوی خود می‌کشید. نگاه سمبات به محیط و آدمان اطرافش، با این که از درون بود، در عین حال نگاهی بود از دور. گویی سمبات از چشم یک غربی به اشیا و افراد نگاه می‌کرد و آن را به گونه‌ای می‌دید که تا کنون نقاشان بومی ایران ندیده بودند. آب‌رنگ‌های سمبات، بیان "غربیانۀ" مضمون‌های ایرانی است. از این رو، این نقاشی‌ها بی‌درنگ به چشم و دل بازدیدکنندگان غربی نگارستانش می‌نشستند و به فرنگستان راه می‌یافتند. البته، تعداد زیادی از آثار سمبات را مشتریان ایرانی هم می‌خریدند.

سُمبات در حال نقاشی در حوالی تهران، ۱۹۷۹ميلادی

نگارستان سمبات پر از صحنه‌های اصفهانی بود: مسجد شاه و سی و سه پل و پل‌های خواجو و مارنان و شهرستان. دلبستگی سمبات به پل‌ها و راه‌ها و جاده‌ها در طول عمر هنری‌اش محسوس بود. گویی می‌خواست پلی بزند میان امروز و فردا، میان شرق و غرب. علاقۀ او به درآمیختن مضمون‌های ایرانی با شگردهای نقاشی غربی نیز همین پیام را می‌دهد.

در زندگی هم عاشق جاده بود. از روستا به روستا و از شهر به شهر سوژه‌جویی می‌کرد و همیشه با کوله‌باری از سوژه‌های تازه برمی‌گشت. معمولاً در جا می‌نشست و چتری را بر فراز سرش می‌گسترد و لحظه‌ یا صحنه‌ای را روی کاغذ منقش می‌کرد. و گاهی هم عکس آن سوژه را می‌گرفت و با خود به خانه می‌برد، تا سر فرصت و با حوصلۀ تمام از آن عکس، تابلویی دربیاورد. به قول لِوون آبراهامیان، تبارشناس و نویسندۀ ارمنی، سمبات در هنر نقاشی گاه روش‌های مردم‌شناختی را به کار می‌گرفت که عکاسی صحنه برای تدقیق بیشتر از جملۀ همان روش‌هاست.

گذشته از این روش‌ها، تابلوهایی هم هستند که سمبات را به عنوان یک نقاش مردم‌شناس معرفی می‌کنند: خانه‌های ارمنی‌ جلفا و اصفهان؛ زنان روستایی که دور تنوری نشسته‌اند و لواش ارمنی می‌پزند، یا کنار جویباری نشسته‌اند و ظرف و رخت می‌شویند، یا از آبگیری با کوزه آب می‌گیرند؛ گروهی از ارمنی‌های شاد که در مراسم عروسی رقص و پایکوبی می‌کنند... این عکس‌ها و تابلوها را به‌راحتی می‌توان در هر پژوهشی مردم‌شناختی در بارۀ ارمنی‌تباران ایران به کار برد. به قول اسقف بابیان در جلفای اصفهان: "سمبات با نقاشی‌هایش تصویر زندگی روستایی ارمنی‌ها را جاودانه کرد، و اصفهان محبوبش را با جلفای نو ارمنی‌نشین آن".

با این که تصویرهای ارمنی، بخشی بزرگ از آثار سمبات را به خود اختصاص داده ‌است، آثار گرانبار او به هیچ روی تنها در این سوژه‌ها خلاصه نمی‌شود. زنان چادری چهارباغ اصفهان، آخوندی تسبیح‌بدست در میدان شاه، نی‌نوازی خیابانی کنار یک استکان چایی، شترهای خسته زیر طاقی در اصفهان، کودکان دم دروازۀ کاروان‌سرایی کهنه، بقعۀ شاهزاده حسین و عشایر و قالی‌بافی‌شان را هم می‌توان در ده‌ها تابلوی سمبات دید.

سمبات صورتگری ماهر بود. پرتره‌هایی که او از اعضای خانواده‌ و یاران و نزدیکانش یا چهره‌های شناخته‌شده کشیده ‌است، دال بر تبحر او در چهره‌پردازی است.

مسافرت‌های سمبات طی سال‌های ۱۹۴۹ و ۱۹۵۰دامنۀ سوژه‌های او را گسترده‌تر کرد. دیگر تنها اصفهان یا حتا ایران نبود که با حرکات موزون قلم‌موی سمبات روی کاغذ شکل می‌گرفت. عراق و سوریه و عربستان و لبنان و انگلیس و ایتالیا و سوئیس و فرانسه با مناظر و مکتب‌های نقاشی‌شان روی آثار سمبات به گونه‌ای نقش خود را گذاشته‌اند. اما ایران و به ویژه اصفهان برای همیشه در کانون نقاشی‌های سمبات باقی ماند، حتا پس از آن که سمبات همراه با همسرش آراکس سال ۱۹۸۰ از ایران به آمریکا رفت و به فرزندانش در شهر لس آنجلس پیوست.

سمبات در آمریکا هم نگارستان خود را داشت و سرگرم کشف چشم‌اندازها و شیوه‌های تازۀ نقاشی بود. اما نگارستان آمریکایی او هم رنگ و بوی ایرانی داشت. استودیوی سمبات ایران و ایرانیان و آیین‌هایشان را به طور مصور به هنردوستان آمریکایی معرفی می‌کرد.

سفر سمبات به ارمنستان در سال ۱۹۹۱ بهانۀ آغاز فصلی دیگر از نقاشی‌های او شد. به روستاهای دوردست کشور آبایی‌اش سفر کرد و شیفتۀ رنگ‌های طبیعت ارمنستان شد: آفتاب‌سوخته، خاکی، زرد براق، سبز روشن... رنگ‌هایی که در کالیفرنیا به چشمش نمی‌خورد. کلیساهای قدیمی ارمنستان در ردیف سوژه‌های محبوب او قرار گرفت.

سمبات برای آخرین بار در پاییز سال ۱۹۹۳ به ایران سفر کرد. ارمنی‌تباران ایران با برگزاری برنامه‌هایی ویژه به نقاش چیره‌دست‌ ارج گذاشتند و در جلفا نمایشگاهی از آثارش را برپا کردند. به گفتۀ "آرمن در کیورغیان"، پسر سمبات، خاطرات شیرین واپسین دیدار از زادبوم، تا آخرین روزهای زندگی، تسلای خاطر سمبات بود.

سمبات تابستان ۱۹۹۹در آمریکا درگذشت. وی در طول بیش از ۶۵ سال کار هنری‌اش، بیش از ده هزار طرح و نقاشی از خود به جای گذاشت. آثار او اکنون در گالری‌ها و موزه‌ها و مجموعه‌های شخصی گوناگون در سراسر جهان یافت می‌شوند و از آنچه از آثار او در ایران باقی مانده، به عنوان میراث ملی نگهداری می‌شود.

یکی دیگر از یادگارهای هنری سمبات، شیوۀ نقاشی موسوم به "سمباتیسم" است. چند نمونه از "سمباتیسم" را در گزارش‌ مصور دوم همین صفحه می‌بینید که در آنها سمبات رنگ‌های گوناگون را روی پاره‌ای از روزنامۀ ارمنی یا فارسی پخش کرده و با درآمیختن رنگ‌ها سوژه‌هایی شکل داده‌است که گاه با مضمون تیترهای روزنامه گره می‌خورد.

در گزارش مصور نخست این صفحه "آرمن در کیورغیان" فرزند سمبات و استاد دانشگاه کالیفرنیا که نقاشی هم می‌کند، از زندگی پدرش می‌گوید و در گزارش تصویری دوم، ویژگی‌های آثار سمبات را توضیح می‌دهد.

 

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرانک کیاسرایی

چند سالی است که در ضلع شرقی هاید پارک، یکی از بزرگ‌ترین پارک‌های لندن، بازار زمستانی بزرگی به نام Winter Wonderland از نیمه ماه نوامبر تا اوایل ماه ژانویه برپا می‌شود. این بازار هم مجموعه‌ای است تفریحی- تجارتی برای فروش هدایای جشن کریسمس، خوراکی و نوشیدنی‌های مختلف وهم میدانی برای بازی‌ها و سرگرمی‌های گوناگون و آفریدن لحظه‌های خوش برای خانواده‌ها و گردشگران. 

من که می‌خواستم با دوربین عکاسی به شکار این شگفتی‌ها بروم یک روز وسط هفته را انتخاب کردم، با این منظور که شاید آنجا خلوت‌تر و برای عکس‌برداری مناسب‌تر باشد. 

وقتی پا به بیرون گذاشتم، هوا زمستانی بودنش را با باد شدیدی اعلام کرد. نزدیک ظهر بود و برگ‌های خشک و رنگارنگ درختان با وزش باد روی زمین به یک طرف در پرواز بودند. باد مردمی را هم که برای دیدن شگفتی‌های زمستانی به ‌هاید پارک آمده بودند به سوی دروازه "شگفتی‌های زمستانی" هدایت می‌کرد. 

وقتی وارد محوطه شدم چرخ فلک بزرگی در مقابلم خودنمایی کرد و آهنگ‌های کریسمسی از هر طرف در گوش‌هایم نواخته شد. به هرسو سر می‌چرخاندم کالاهای مختلف با نمادهای کریسمسی به چشم می‌خوردند که در این فصل در خانه و خیابان، در میدان و در فروشگاه، دنیایی از رنگ و طرح می‌آفرینند. نمادهایی مثل بابانوئل، درخت کریسمس، "رادولف" گوزن بینی قرمز بابانوئل، سورتمه، ستاره‌های بزرگ و فرشته‌های کوچک. تا چشم می‌انداختی رنگ بود و طرح بود و هیجان، و نواهایی که قلب انسان‌ها را در این روزها به هم پیوند می‌دهد.

کمی جلوتر در هر دو سمت راه، غرفه‌های کوچک چوبی با ستاره‌های آویزان بر سر در آن‌ها دیده می‌شدند. بازار اصلی از همین‌جا شروع می‌شد. کالاهایی که در این غرفه‌ها فروخته می‌شدند بیشترشان صنایع دستی بود که در مغازه‌های معمولی نمی‌توانید آن‌هارا پیدا کنید. از کارهای چوبی گرفته تا کارهای فلزی، کاغذی، شیشه‌ای و خلاصه هر چیزی که مضمون آن‌ها به درخت کریسمس و یا تزئینات میز شام کریسمس مربوط می‌شد و البته برای گردشگران نیز اجناسی با نماد لندن در نظر گرفته شده بود. 

در لابلای این غرفه‌ها مکان‌هایی هم برای آدم‌های تشنه و گرسنه پیش‌بینی شده بود، نوشیدنی و خوردنی‌هایی که باز هم خاص این فصل و این نوع بازارهاست و آن‌ها را در هرجا و در هر فصل نمی‌توان یافت. چندین غرفه بزرگ به سوسیس‌ها و آبجوهای آلمانی که طرفداران زیادی دارد، اختصاص داده شده بود. نوشیدنی‌های گرم الکلی و غیرالکلی هم که تحمل سرما را برای بازدید کنندگان آسان‌تر می‌کرد، همه جا در دست بازدیدکنندگان دیده می‌شد.  برگر و سیب زمینی سرخ شده، ماهی دودی، شکلات آب (ذوب) شده و شیرینی‌های مخصوص، فضای این بازار را رنگین‌تر و متنوع‌تر می‌کردند. 

هر چه پیش می‌رفتم جمعیت بیشتر و بیشتر می‌شد و به من می‌فهماند که امید به خلوت بودن وسط هفته خیالی واهی است. اما وقتی به شهربازی‌اش رسیدم دیگر جای سوزن انداختن نبود. گویی شگفتی‌های این چنین مکان‌هایی را خردسالان بهتر از همه می‌شناسند. همه‌جا در لابلای مردم زنان و مردانی با جلیقه زرد و نارنجی رنگ دیده می‌شدند که یا راهنما و یا محافظین امنیت مردم بودند. 

قسمتی که من خیلی دوست داشتم آتش بزرگی بود که هم در محل‌های سرپوشیده و هم در فضای باز در لابلای غرفه‌ها روشن شده بود و پناهگاهی بود برای آن‌هایی که سرما امانشان را بریده بود. در نزدیکی این کنده‌های آتش، غرفه‌ای "مارشمالو" (نوعی شیرینی پف کرده ساخته از شکر همراه با یک سیخ چوبی بلند) می‌فروخت. خریداران، مارشمالو را اول روی آتش نگه می‌داشتند و گرم می‌کردند و بعد می‌خوردند. 

در قلب این مجموعه قسمتی از زمین را با یخ پوشانده بودند.  آدم‌ها از کوچک و بزرگ روی سطح یخ سر می‌خوردند و با شادی و خنده لحظات را می‌گذراندند. در جایگاهی که در وسط این میدان یخ تعبیه شده بود دختری آهنگ‌های مخصوص کریسمس را همراه با نواختن گیتار می‌خواند. در اینجا بود که فضای یخ‌زده زمستانی بر فضای رنگارنگ و متنوع جشن کریسمس غلبه می‌کرد و شگفتی‌های زمستانی با نواهای کریسمس آمیخته می‌شد. سرزمین شگفتی‌های ‌هاید پارک لندن واقعا پُر از شگفتی بود. شگفتی‌هایی گوناگون که گویی برای سلیقه هر گونه بازدیدکننده‌ای چیزی در نظر گرفته شده بود.  

در نمایش تصویری این صفحه شما را به سرزمین شگفتی‌های زمستانی لندن می‌بریم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
باقر معین

برای او  در گرجستان دو موزه ساخته‌اند؛ دو موزه بر پایه دو نگاه.  یکی در شهر گوری (Gori) در زادگاه او  و در کنار خانه پدری‌اش؛ موزه‌ای پر از عکس‌ها و اشیاء و یادگاری‌ها برای روایتی از قهرمانی او. داستان پسری که در ۱۸دسامبر ۱۸۷۸ یا ۱۸۷۹ در خانه‌ای کوچک به دنیا آمد و در کوچه‌هایش بازی کرد و به دبستان رفت و نسبتا با تهیدستی بزرگ شد.

پدرش کفاش بود و مادرش تمیزکار در خانه‌ها. او  به اصرار مادر به مدرسه مذهبی رفت تا کشیش شود. اما در نیمه راه با خواندن کتاب‌هایی در باره تکامل و فلسفه دگرگون شد و تا جایی پیش رفت که هم خود منکر خدا شد و هم بسیاری را به  بی‌خدایی فراخواند.  سرکشی و شیفتگی به افکار مارکس مایه آن شد که از مدرسه بیرونش کنند.  قهرمانی او در این روایت از زمانی آغاز می‌شود که به شورشیان پیوست و همانند بسیاری از مخالفان تزار ها نه تنها از هر ابزاری برای سرنگونی تزار ها بهره گرفت بلکه از سازمان‌دهندگان چنین کارهایی شد. او برای رسیدن به هدف از هیچ کاری ابا نداشت و در این راه به تبهکاری، دزدی و آدم‌کشی هم دست می‌زد. شاید همین حس مایه آن شد که او خود را استالین (مرد پولادین) بنامد. داستان سرکردگی او در سرقت بزرگ از بانک تزاری در تفلیس  برای رساندن پول به لنین زبان زد همه است.

در برابر موزه گوری، مجسمه او با کتابی در دست به شما خوشامد می‌گوید. آن سوی‌تر از مجسمه خانه‌ای را می‌بینید که استالین در آن تولد یافت و بزرگ شد. خانه‌ای کوچک با چند اتاق و زیر زمینی که از آجر و چوب ساخته شده. گفته می‌شود که پدرش در زیر زمین کفاشی می‌کرده و یک اتاق خانه هم در اجاره بوده است.

اما خود موزه گوری، موزه‌ای است با سنگ مرمر و رواق‌های بلند و تالارهای دراز و خاطرات نیک و تصاویری بسیار از لب‌های خندان و سخنرانی‌های پر هیجان. نقش و نگارهای او با سبیل پُرپشتش بر هر چه که می‌شده حک شده  و بر همه چیز دیده می‌شود. از پیپ تا قمقمه آب و جام شراب تا  مینیاتور اهدایی از سوی سازمان مرکزی جوانان حزب توده ایران با زیرنویس فارسی به این شرح: یاد رفیق استالین کبیر قرین افتخار باد!

همچنین نقش او بر قالیچه‌های ترکمنی و ازبکی و آذربایجانی در انداره‌ها و رنگ‌های گوناگون و هدیه‌هایی از چین و ویتنام و قاره‌های دیگر. یکی از تصویرهای استالین بر قالیچه‌ای از ایران دیده می‌شود که در کنارش نوشته شده: کار استاد ابراهیم‌زاده.

پیکره‌های جورواجور و نقاشی‌های گاه بسیار ارزنده در تالارها بسیار است. عکس‌های سیاه و سفید او در جوانی و میان‌سالی و روزنامه‌های آن زمان بويژه  در دوران قدرت او سرتاسر دیوارها را پوشانده است. مانند عکس‌هایی از حضور او  در کنفرانس تهران در سال ۱۹۴۳در کنار چرچیل و روزولت. یا هم نشینی‌اش با نویسندگان که نشان می‌دهد استالین که زمانی روزنامه‌نگار بود٬ اهل بحث بوده و کتاب می‌خوانده و می‌نوشته.  راهنمایان موزه از استالینی که دنیا به عنوان دیکتاتوری خونخوار می‌شناسد چیزی نمی‌گویند. اما در میان بازدیدکنندگان گه‌گاه ممکن است بشنوید که کسی با شگفتی و یا دشنام از او یاد می‌کند اما بیشتر زیرلب.

استالین از سفر با طیاره می‌ترسید و با قطار سفر می‌کرد. واگن پولادین ویژه او را هم به کنار این موزه آورده‌اند. گویا  نزدیک به ۸۰ تن وزن آن است.  ورود به واگن پولادین استالین با حمام و دستشویی و اتاق مخابرات٬ اتاق کار و پذیرایی با قالی خوش نقش و نگار ایرانی تنها جایی است که حسی به شما می‌دهد که استالین در این‌جا می‌زیسته و با آن به تهران و دیگر جاها رفته است. با خودم گفتم که ای کاش این قالی را از زیر پاها بر می‌داشتند و در موزه نگهداری می‌کردند. کسی در باره این قالی که از کجا آمده چیزی نمی‌دانست.

اما این یک روی سکه بود.

موزه هفتاد سال اشغال گرجستان از سوی شوروی
(۱۹۲۱-۱۹۹۱)

در موزه و نمایشگاه دیگر که در شهر تفلیس در کنار موزه ملی گرجستان بر پا شده روایتی دیگری داریم از رویدادهایی  که در موزه اول نیامده. نام موزه هم خود گویای محتوای آن است: موزه هفتاد سال اشغال گرجستان از سوی شوروی (۱۹۲۱-۱۹۹۱).

در این موزه تا دلتان بخواهد سیاهی هست و تاریکی و سخن از وحشت سازمان یافته. از اردوگاه‌های کار اجباری تصویرها و فیلم‌هایی می‌بینید که شما را دگرگون می‌کند. از سرکوب و شکنجه و قتل و تبعید داستان‌هایی می‌شنوید که به انسانیت بشر بدبین می‌شوید. داستان‌هایی از آرمان‌گرایانی که خشونت را تقدیس می‌کردند و «داس مقدس تاریخ» برای آن‌‌ها  ابزاری بود برای ایجاد جامعه‌ای فاضله که هرگز نیامد٬ و فقط خشونت را به عادت و سنت بدل کرد و مکتبی شد برای نشان دادن انقلابی‌بودن و برای کشتار و سر به نیست کردن دگراندیشان و مخالفان.

گوری در ۸۰ کیلومتری شمال غرب تفلیس٬ شهری است در کنار راه ابریشم. و در نزدیکی‌اش در میان تپه‌ها غارهایی تاریخی است  که گویا زمانی کاروانسرای بازرگانان راه ابریشم هم بوده است.

استالین جوانی‌اش را در گوری و تفلیس گذراند و کارهای سیاسی‌اش را در همین‌جا با پیوستن به حزب سوسیال دمکرات آغاز کرد و بعد به بلشویک‌ها یا جناح اکثریت حزب پیوست و در جرگه یاران لنین در آمد. از سال ۱۹۰۲ تا ۱۹۱۳ پنج بار توقیف شد و هر بار فرار کرد. برای "روزنامه پراودا" مقاله نوشت. به سیبری تبعید شد و  با پیروزی انقلاب اکتبر در ۱۹۱۷برگشت و در دولت لنین کمیسر خلق ملت‌های شوروی شد. در سال ۱۹۲۲ دبیرکل حزب کمونیست شد. لنین در ۱۹۲۴ مرد٬ و استالین عضو هیات رهبری شد. تدریجا این  فرصت‌شناس ۴۵ساله گرجی یاران خود را به کرسی‌های قدرت نشاند و رقیبانش (از جمله تروتسکی) را یکی پس از دیگری از سر راه خود برداشت. او از سال ۱۹۲۷به بعد رهبر بلامنازع شوروی شد. و با آمدن او دستگاه حکومت ترس و وحشت همه‌جا را فرا گرفت.

استالین راه خود را از مسیر لنین جداکرد و در راه صنعتی و اشتراکی‌کردن شوروی جان مردم بسیاری را گرفت. جنگ دوم جهانی که ویرانی و هزینه‌های بسیار داشت و سرانجام به پیروزی غرب و شوروی در برابر آلمان نازی انجامید٬ سرنوشت ملت‌ها و کشورهای بسیاری را به دست استالین سپرد.  و او خدایگان اردوگاه شرق یا نیمی از جهان آن روز شد. 

استالین حکومت خود را دمکراسی واقعی می‌دانست. البته خود او در اوج اختناق در سال ۱۹۳۷ در یک سخنرانی در ستایش از حکومت شوراها سخن گفت و در بخشی از آن مدعی شد که: «در تاریخ جهان هر گز انتخاباتی چنین آزاد و  دمکراتیک نبوده است...»

(صدای استالین)

 استالین می‌خواست از ولایات مرزی شمال ایران هم حکومت‌های جداگانه بسازد. در آذربایجان و کردستان این کار را کرد. اما با آمیزه‌ای از بیداری سیاستمدارانی چون قوام‌السلطنه و فشار غرب کامیاب نشد. 

استالین سرانجام در ۵ مارس ۱۹۵۳ در خواب درگذشت. اما سال‌ها از مرگش گذشت تا جانشینانی چون "خروشچف" بتوانند او را به ستمگری و ترور و دروغ و جعل تاریخ متهم کنند و بگویند دوران اودوران حکوت دروغ و چاپلوسی و وحشت بوده است.  دوره استالین‌ زدایی در شوروی آغاز شد. از جمله نام شهر دوشنبه پایتخت تاجیکستان که "استالین آباد" شده بود دوباره به دوشنبه برگشت. اما در بسیاری از مناطق شوروی٬ از جمله گرجستان و بويژه در زادگاه خود او دهه‌ها طول کشید تا از محبوبیت او کاسته شود.

موزه گوری که در زمان استالین به نام موزه تاریخ پایه‌گذاری شده بود٬ پس از مرگش تکمیل شد و بسیاری از هدایایی را که به او داده شده بود به این موزه آوردند مانند ابزار دفتر کار و اتاق پذیرایی‌اش از کرملین. و نیز واگن قطارش را که در سال ۱۹۸۵ در انبارهای راه‌آهن شوروی پیدا کردند.

استالین در زادگاهش همچنان محبوب است. پس از استقلال گرجستان دولت‌ها می‌خواستند موزه را ببندند. مدتی هم بستند و نام آن را موزه فجایع گذاشتند. اما طرفداران او در شورای شهر بر مخالفان چیره شدند. مخالفان چندین بار مجسمه‌های او را برداشتند و هر بار مجبور شدند مجسمه را به جای اولش برگردانند. دولت گرجستان در واکنش به همین اصرار طرفداران او٬ موزه فجایع شوروی را در تفلیس برپا کرد.

طرفداران استالین در کنار وفاداری‌های مرسوم محلی می‌گویند این برای گرجستان که پیوسته جای تاخت و تاز همسایگانش بوده٬ مایه افتخار است که یکی از  فرزندانش به عنوان سیاستمداری زیرک و توانا بتواند بر نیمی از جهان حکم براند.

در هر حال از نگاه هواداران او٬ موزه شهر گوری٬ موزه‌ای است در خور چنین فرزندی. از نظر آن‌ها حتا اگر بسیاری او را دوست نداشته باشند باز هم به دیدن زادگاه او خواهند آمد. و این کار برای اعتبار و مهم‌تر از آن اقتصاد شهر گوری سودمند است.

گرجستان امروز٬ از آن گذشته بسیار فاصله گرفته و انتخاباتش آزاد و دمکراتیک است. مردم گرجستان و بويژه نسل جوان همانند برخی از کشورهای شوروی پیشین که به آزادی و دمکراسی رسیده‌اند٬ می‌خواهند آن گذشته سیاسی تاریک را فراموش کنند و پیشرفت و آینده را در اروپایی‌شدن بجویند. 

در نمایش تصویری این صفحه موزه استالین را در زادگاهش می‌بینید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.