Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
امیر جوانشیر

کالیفرنیا را قبلا پاره پاره دیده بودم و دربارۀ برخی نقاط آن نوشته بودم. این سفر را از آریزونا آغاز می‌کنم که سرزمینی خشک و بی آب است. تنها در نزدیکی‌های گرند کانیون چهره آبی رود کلرادو به چشم می‌آید که با پیکر آرام خود از بیابان می‌گذرد. پس از آن تا پارک ملی گرند کانیون که همانا جنگلی از درختان بلند کاج است و صدها هکتار را در بر می‌گیرد، چیز مهمی دیده نمی‌شود. اما خود گراند کانیون از پدیده‌های استثنایی طبیعت است که بخش دیدنی آن نصیب ایالت خشک آریزونا شده.

آریزونا

از گرند کانیون که در آمدیم به جای رفتن به شهر فلگ استف  Flag staff که شهر مهمی در آریزوناست، به سمت ایالت یوتا حرکت کردیم. تمام راه خشک و بی آب و علف بود و فقر از زندگی باشندگان گهگاهی اش می‌ریخت. باور نمی‌توان کرد که در آمریکا هم این اندازه کپر نشین وجود داشته باشد اما دارد. جغرافیای یوتا در واقع ادامه همان جغرافیای آریزوناست. با این تفاوت که به جای گرند کانیون، در آنجا سنگها و صخره‌ها گویا بر اثر باد، در طول میلیونها سال هیبت مجسمه‌هایی را یافته اند بسیار شکیل و زیبا، چنانکه پنداری دست بشر آنها را تراشیده است. این نوع مجسمه‌های طبیعی را در پنج هزار کیلومتری که طی کردیم فقط در یوتا دیدیم که جغرافیای متنوعش به اصطلاح جان می‌دهد برای فیلم‌های وسترن.

ارتفاعات راکی

در این ایالت گهگاه آبادی‌های کوچکی دیده می‌شد با ساکنانی که تا آنجا که می‌شد در یک عبور از جاده اصلی دید، بیشتر در کانتینر می‌زیستند و نمی‌دانم سرخ پوست بودند یا مکزیکی. مکزیکی برای آن می‌گویم که شمار مکزیکی‌ها بخصوص در ایالت‌های غربی زیاد است و گاهی چهرۀ مکزیکی‌ها در کنار جاده پیدا می‌شد. مثلا در کنار جاده، مکزیکی‌ها یک بازار روز محقری راه انداخته بودند و در کنار اتومبیل‌های خود که وسیله ای جدانشدنی از زندگی شان به نظر می‌رسید، چیزهایی در معرض فروش گذاشته بودند.

جنگل های راکی

از زمانی که از پارک ملی گرندکانیون در آمدیم درخت نایاب شد. بخصوص در ایالت یوتا چشم هر چه می‌گشت سایه ای نمی‌یافت که بتوان دمی در آن آسود. درخت در آنجا گوهری کمباب است و اگر ناگهان در جایی پیدا شود، تازه زیبایی آن نمودار می‌شود. در جغرافیای یوتا به آدم این احساس دست می‌دهد که درخت وقتی تک است و در بیابان برهوت سایه افکن می‌شود، بسی زیباتر است از درختی که در جنگل در میان انبوه درختان پنهان است. اما همۀ جغرافیای یوتا چنین نیست. مکان‌های سرسبز و خرمش را که دامداری‌های بزرگ دارد ما ندیدیم. یا شهری را که مثلا دانشگاه یوتا در آن واقع است و از معاریف ایران اردشیر زاهدی در آن درس خوانده است. 

کوه های راکی

در سرزمینی که آفتاب بی رحم است و گرما بیداد می‌کند در حیرتم که چگونه مردمان می‌توانستد در کانتینر زندگی کنند. ظاهرا توانایی بشر در تحمل دشواری‌ها اندازه ندارد. لطف طبیعت یوتا در این است که با وجود خشک بودن، هر دم طرح تازه ای در می‌افکند و رنگ خاک و جنس گیاهان و ارتفاع کوهها و شکل صخره‌ها همواره دیگر می‌شود.

از یوتا جاده ۱۹۱ را گرفتیم و به اتوبان ۷۰ رسیدیم که نمی‌دانم از کجا می‌آمد ولی بعد از اینکه وارد آن شدیم تا مریلند یکسره در آن راندیم. در واقع از غرب تا شرق، بیش از چهار هزار کیلومتر این اتوبان با ما همراه بود و سراسر غرب تا شرق آمریکا را به هم می‌پیوست. از یوتا که وارد اتوبان ۷۰ می‌شوید چیزی به ایالت کلرادو نمانده است. ایالتی که برخلاف دو ایالت پیشین سبز و خرم و پر آب است و نعمت از زمین و آسمانش می‌بارد.

رود کلرادو

هنوز چندی در کلرادو پیش نرفته بودیم که به شهرک‌هایی رسیدیم یکی از دیگری زیباتر و دلنواز تر. پر از باغ‌های میوه و مزارع حاصلخیز. رود کلرادو که از کوههای راکی در ارتفاعات همین ایالت سرچشمه می‌گیرد، سراسر شیب تند کلرادو، و سپس صحرای یوتا و آریزونا را در می‌نوردد و از بخشی از کالیفرینا عبور می‌کند تا به اقیانوس آرام بپیوندد. این رود به علت برفی که بیشتر ایام سال در ارتفاعات کلرادو می‌بارد و نیز باران بسیار ارتفاعات راکی، در تمام سال پر آب است. به همین علت است که توانسته است در طول میلیونها سال ارتفاعات گرند کانیون را بشوید و دره عمیقی بسازد و زیبایی‌ها و جاذبه‌های کم مانندی به وجود آورد.

دشت های کانزاس

رود کلرادو، رود شگفتی است. نخست در ابتدای آریزونا آن را دیدم که خود را در میان دره‌ها پهن کرده بود و چهره آبی داشت. بار دوم که در شهر "موآب" با آن دیدار کردم، گل آلود بود. موآب طبیعت فوق العاده ای دارد و کوههایش که در دسترس شهرنشینان قرار دارد، در ماه اردی بهشت پر برف است و لابد آب شدن همین برف‌هاست که رود را گل آلود می‌کند. آخرین بار رود را در تنگه‌های شهر "کلیفتون" دیدم که باغ‌ها و مزارع شهر را آبیاری می‌کرد. آخرین بار می‌گویم برای اینکه پس از آن دیگر این رود تا ارتفاعات کوههای راکی ما را تنها نگذاشت. نه ما را، که دره پر حاصل کلرادو را هم، که همه نیرو و ثروت خود را از آن می‌گیرد.

شهر دنور

دره کلرادو به برکت این رود چنان آباد است که هیچ نقطه ای نیست که از ویلاها و خانه‌های ثروتمندان آمریکایی خالی باشد. تمامی بخش غربی کلرادو به یمن این رود پر رونق است. چنان است که گویی ایالت کلرادو دور این رود می‌پیچد و از ارتفاعات راکی پایین می‌رود تا به شهر زیبای "گرند جانکشن" برسد. در تمام ناحیه، آبادی‌ها به علت وجود این رود، به هم پیوسته اند و همه جا مانند شمال ایران از ویلاها و خانه‌های زیبا آباد است. خانه‌هایی که چه بسا از آن کسانی باشند که در شهرهای مختلف آمریکا زندگی می‌کنند و اینها صرفا خانه‌های ییلاقی شان است. یک اتوبان که به لحاظ زیبایی مانند ندارد، کناره رود را طی می‌کند و از آن بالا می‌رود تا به دنور برسد. این همان اتوبان ۷۰ است که ما را تا مریلند همراهی کرد.

شهر دنور

دره کلرادو چون به ارتفاعات می‌رسد هرچند به علت کوهستانی شدن، از آبادی‌ها و شهرهای زیبا تهی می‌شود، اما در عوض جنگلی در آن می‌روید که در همۀ عالم نظیر ندارد. یک جنگل سرو و کاج که درختانش چون خدنگ بالا رفته و چشم نوازترین جنگل عالم را پدید آورده است. در میانه این جنگل، هر چند صد متر یک بار، میدان‌های اسکی باز می‌شود تا ورزشکاران از هوای پاک کوهستانی اش بهره مند شوند. در این نواحی ارتفاع زمین از سطح دریا به ۹۰۰۰ پا و بیشتر می‌رسد. البته شاید این نقاط مرتفع ترین نقاط کوه‌های راکی نباشد چون این رشته کوه تا سرزمین کانادا ادامه می‌یابد. به هر حال سرچشمه رود کلرادو همین ارتفاعات است. ارتفاعات پر برفی که در بیشتر مواقع سال برای عبور از آن به زنجیر چرخ نیاز می‌افتد. از این روی جا به جا در اتوبان به مکان‌هایی بر می‌خورید که تابلوی "برای بستن زنجیر چرخ" در آن دیده می‌شود. در حالی که ایستادن در اتوبانهای آمریکا اساسا غیر مجاز است و هر جا بخواهید توقف کنید باید از یکی از خروجی‌های اتوبان بیرون بروید، در اینجا حاشیه‌هایی ساخته‌اند که بتوان ایستاد و زنجیر بست.

نمای دور کانزاس سیتی

کلرادو به قدری زیباست و آب و هوایش به اندازه ای دلپذیر که این ایالت را به یکی از مقصدهای مهم مهاجرت از کالیفرینا بدل کرده است. این نکته از آن جهت اهمیت دارد که کالیفرنیا خود رشک سرزمین‌های دیگر است و همه از نقاط دیگر به کالیفرنیا می‌کوچند. البته نباید فراموش گذاشت که زندگی در کلرادو، تا حدی ارزان تر از کالیفرنیاست و این بر جاذبه آن افزوده است.

در اوایل اردی بهشت ماه در حالی که در آریزونا و یوتا گرمای تابستانی جریان داشت، کلرادو مانند اواخر اسفند ماه تهران، تازه بهار کرده بود. این بهار پر طراوت که در برگ‌های تازه رسته نمود می‌یافت و دیدن آنها زندگی را تا سر حد پریشان حالی‌های خیامی غم انگیز می‌کرد، تا کانزاس ادامه می‌یافت.

 
موزه آیزنهاور

کانزاس سرزمین دشتهاست و کشتزارهایش تا آنجا که چشم کار می‌کند و زمین به آسمان دوخته می‌شود، ادامه دارد. اگر یکنواخت بودن و یکدستی زمین را بتوان ملال‌آور شمرد، کانزاس بیش از هر سرزمینی در مسیر پنج روزه ما خستگی آور بود. در عوض دشتهای حاصلخیزش در تمام ایالت‌های بر سر راه مانند نداشت. هر چند ما در زمانی از آن عبور کردیم که فصل برداشت گذشته بود، و زمین، لخت و عریان بود. اما طبیعت آن سرسبز و خرم بود و هرچه پیشتر رفتیم، سرسبزتر شد و این سر سبزی و طراوت تا نزدیکی‌های کانزاس سیتی، مرکز ایالت کانزاس، ادامه یافت. این نشان می‌داد که اگر در فصل سرسبزی کشتزارها از آن عبور می‌کردیم بکلی چهره دیگری از ایالت کانزاس دیده می‌شد.

سرزمین یوتا

کانزاس، هر چه به میسوری نزدیک تر می‌شود، زمینش از یکدستی بی انتها، بیشتر بیرون می‌آید و در حوالی میسوری پستی بلندی‌های دلپذیری پیدا می‌کند که چشم را می‌نوازد. در میسوری هم پست و بلند زمین افزایش می‌یابد، اما سرسبزی بخش‌های آخر کانزاس چیز دیگری است. کانزاس هر چند در اوایل - وقتی از کلرادو وارد آن می‌شویم - خالی از سکنه است اما هرچه به کانزاس سیتی نزدیک تر می‌شود، بر شمار شهرها و آبادی‌های آن افزوده می‌شود، به گونه ای که با توجه به آب و هوا و سر سبزی بی اندازه این احساس به آدم دست می‌دهد که جایی سزاوارتر از کانزاس برای زندگی نیست.

کانزاس سیتی

کانزاس سیتی شهر دلنشینی است. مرکز شهر آن شاید با مرکز هر شهر بزرگ دیگری در آمریکا فرق دارد. انبوهی درهم و تاریک مرکز شهرهایی مانند سان فرانسیسکو، لس‌آنجلس و حتا دنور را ندارد که حاصل تجمع بناهای بلند است. در آن شهرها بناهای بلند متعدد در کنار هم، مرکز شهر را دچار خفقان کرده است. کانزاس سیتی با وجود آنکه قدیمی به نظر می‌آید اما مرکز شهرش دلباز و آرام است و آرامش آن تنها از خلوت بودن آن نمی‌آید بلکه فرم ساختمان‌ها و قدمت آنها بافتی به آن می‌دهد که در شهرهای دیگر آمریکا نمی‌توان یافت. چنین است که ایالت کانزاس از دیگر ایالت‌ها متفاوت است و بیشتر از هر جا جای زندگی است.

این نکته را نیز نباید فراموش بگذارم که شهر کوچک آلبی در کانزاس، آرامگاه آیزنهاور رییس جمهوری مشهور آمریکاست. پدر و مادر آیزنهاور در این شهر می‌زیستند و خانه شان هنوز بر جای است و در همان محوطه ای قرار دارد که آرامگاه آیزنهاور. خانه محقری است و نسبت به دیگر خانه‌های شهر شکوهی ندارد و این نشان می‌دهد که آمریکا از دیر زمان سرزمین استعدادها بوده است نه طبقات اشرافی. برای آرامگاه آیزنهاور بنایی با اهمیت ساخته اند و کتابخانه قابل توجهی نیز بر آن افزوده اند. با وجود این، بنای آرامگاه آیزنهاور به نسبت بنای آرامگاه جان اف کندی در آرلینگتون (ویرجینیا) یا بنای آرامگاه نیکسون در یوربا لیندای اورنج کانتی در کالیفرنیا شکوه چندانی ندارد. بنای آرامگاه کندی یکی از جاذبه‌های توریستی آمریکاست و بنای آرامگاه نیکسون با تاریخ آمریکا درهم آمیخته است. آرامگاه آیزنهاور از این دست نیست. مقبره‌ای ابرومند است که خوب از آن نگهداری می‌شود و مسافران سری به آن می‌زنند و کتابخانه‌ای نیز در کنار آن ساخته‌اند.

رود میسوری

ایالت بعدی بر سر راه، میسوری بود که سر سبزی آن مانند کانزاس و چین و شکن زمینش بیشتر از آن است. در این ایالت آنچه اهمیت یاد کردن دارد همانا رود میسوری است که در تاریخ آمریکا سرگذشتی خواندنی دارد. رودی که در مرز ایلینوی به می‌سی‌سی‌پی می‌پیوندد و آن را به یکی از بزرگترین و با شکوه‌ترین رودهای جهان بدل می‌کند. چون درباره می‌سی‌سی‌پی جداگانه نوشته‌ام در اینجا بیشتر به آن نمی‌پردازم. همین اندازه بگویم که می‌سی‌سی‌پی یک رود نیست، یک دریاست.

از زمانی که از کالیفرنیا راه افتادیم در طول حدود سه هزار کیلومتر تا ایندیانا بی اغراق حتا یک دست انداز یا چاله در طول اتوبانها و جاده‌ها ندیدیم، همچنانکه هیچ تصادفی در این راه دراز به چشم نمی‌خورد. اما در ایندیانا تا حدی آسفالت اتوبان وصله پینه بود و به دست انداز می‌خورد. آیا ایندیانا به لحاظ اقتصادی از دیگر ایالات ضعیف تر است؟ نمی‌دانم اما اینطور به نظر می‌رسد. پس از آن وقتی وارد اوهایو و سپس پنسیلوانیا و ویرجینیا شدیم دوباره راه بهتر می‌شد و چون به ایالت مریلند رسیدیم، اتوبان ۷۰ چنان بزرگ (چند بانده) و صاف می‌شد که اتومبیل انگار بر آب می‌رفت. من خیال می‌کنم هر کس وارد این ایالت‌ها شود و صرفا جاده‌هایش را ببیند، تفاوت سطح زندگی در آنها را احساس خواهد کرد و در خواهد یافت که ایالت ثروتمند به چه معنی است. در ویرجینیا و مریلند لازم نیست شهرک‌های پاکیزه و ویلاهای خوش نقش و نگار را که بر دامن طبیعت جای گرفته اند ببینید تا به سطح بالای رفاه در آنها پی ببرید، همان دیدن اتوبان کافی است.

 
واشینگتن دی سی

با دیدن ویرجینیا و مریلند یاد حرف آرنولد توین بی افتادم که می‌گفت "اهالی امریکا از آغاز تاریخ خود انزواطلب بودند، می‌کوشیدند بهشتی زمینی در دنیای نو بنا کنند و از چنگ بدیهای کهن برهند." ظاهرا آنها دنیای نو را ساخته‌اند و حتا از شر دنیای کهن رهیده‌اند اگر ورود آنها به جنگ‌های عراق و افغانستان و امثال آن نباشد.

 

 

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
جواد منتظری

"مارتین شمعون‌پور"، نوازندۀ ۲۶ ساله فلوت ریکوردر، نوازندگی را خودآموزی کرده‌است. از این رو توانایی‌های نواختنش متفاوت با شیوه‌های نوازندگی رایج است. او از تمامی صداهایی که ممکن است از یک فلوت بتوان گرفت بهره می‌گیرد تا به خلق نوعی موسیقی برسد که نه تنها ویژۀ خود اوست، بلکه از عرف رایج نوازندگی به دور است. شمعون‌پور برای حصول به این نتیجه از هیچ چیز ابا ندارد و تا آنجا پیش می‌رود که از صداهای فالش (صدای خارج) یا نابهنجار در نواختن فلوت ریکودر استفاده می‌کند و آن را به خدمت موسیقی‌اش در می‌آورد.

فلوت ریکورد با تلفظ آلمانی (Blockflote)، فرانسهFlute A BEC ، و ایتالیایی Dolceflut از خانواده سازهای بادی چوبی است که در اندازه‌های مختلف و وسعت صدا- از باس (بم) تا سوپرانو (زیر)- ساخته شده است. این ساز در طی چندین قرن مورد توجه اروپاییان بوده و آهنگسازان صاحب نامی همچون یوهان سباستیان باخ و آنتونیو ویوالدی قطعاتی برای آن ساخته‌اند.

مارتین شمعون‌پور از امکان وسعت صوتی فلوت ریکوردر بهره گرفته و شیوه نوازندگی منحصر به خود با نوایی متفاوت را ابداع کرده است  و بر همین اساس نام‌هایی متفاوت برای ساخته‌های خویش در لوح فشرده‌اش به نام "موعظه سرکوه" انتخاب کرده‌است. موعظه سر کوه، اشاره به سخنان حضرت مسیح در روی کوه برای پیروانش است. نام‌هایی که شمعون‌پور برای ساخته‌هایش برگزیده عبارت اند از "ورود"، "امرود آغاج"، "یادآوری خاطرات بر خلاف میل"، "ماخولیای اختران" (چیزی شبیه توهم برخی فروشندگان آلات موسیقی)، "سارا" (ماه)، "قطعه‌ای برای رقص گوسفندان" و "سایر اعضای گله"، "فراموش کردن به عمد و تعطیل رسمی". 

این نوازندۀ خودآموخته و زادۀ تهران که نقاش و تصویرگر هم هست، می‌گوید که بداهه‌نوازی مهم‌ترین ویژگی اجرای موسیقی در ایران است. خود شمعون‌پور در بداهه‌نوازی  از هنرمندانی چون حسین عمومی، شامیرزا مرادی و شیرمحمد اسپندار تأثیر پذیرفته‌است: "در قیاس با موسیقی ازپیش‌ساخته، بداهه‌پردازی محصولی است از هزار و یک علت، که شاید تنها یکی خواستۀ صاحب آن باشد."

بداهه نوازی (Improvisation) از اختصاصات موسیقی است. بداهه نواز، باید تعداد کافی نغمه، جمله و ضرباهنگ در ذهن داشته باشد تا بتواند با استفاده از این جملات و به کمک خلاقیت و ذوق شخصی خویش به تصنیف قطعه‌ای متفاوت دست یابد.

ابونصر فارابی، فیلسوف ایرانی،  بداهه نوازی را از جهت اهمیت کم از آهنگسازی ندانسته و آن را به عنوان نوعی از آهنگسازی پذیرفته است. بسیاری بر این عقیده‌اند تا نوازنده‌ای در بداهه‌نوازی تجربه کافی نداشته باشد،  به مراحل عالی نوازندگی دست نمی‌یابد. 

نمونه‌هایی از نوآوری مارتین شمعون‌پور در اجرای فلوت ریکورد را در گزارش مصور این صفحه می‌شنوید.

 

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
آزاده حسینی

بد نیست گهگاهی، از زندگی ماشینی و پر هیاهوی امروز تهران جدا بشوی و از کوچه‌های سربالایی و سرسبز دربند خود را به آرامگاه ظهیرالدوله برسانی، تا دمی بیاسایی و روح خود را صیقل دهی. در اینجاست که از مرگ نمی‌ترسی.

آرامگاه ظهیرالدوله، قبرستان کوچک و باصفایی است که میان تجریش و امامزاده قاسم قرار گرفته‌است. این گورستان در واقع خانقاهی بود که توسط علی‌خان ملقب به صفاعلی و مشهور به ظهیرالدوله تأسیس شد. این سیاستمدار عارف‌مسلک، که داماد ناصرالدین شاه هم بود، در سال ۱۳۰۳ هجری قمری به سـِلک مریدان شیخ صفی علی شاه پیوست
 به دنبال آن انجمن اخوت را در گوشۀ خانه خود در نزدیکی بهارستان تهران تأسیس کرد که تعدادی از روشنفکران عصر در این انجمن عضویت داشتند. هدف اصلی این انجمن مبارزه با ترویج خرافات و استبداد بود.  پس از درگذشت صفی علی شاه، جانشین او شد.

پس از به توپ بستن مجلس و مقابله با مشروطه‌خواهی، خانۀ ظهیرالدوله، به دلیل حمایت وی از مشروطه‌خواهان ویران شد. به دنبال آن، ظهیرالدوله ملک خود را که در شمیران قرار داشت، وقف انجمن اخوت کرد. در سال ۱۳۴۲هجری قمری ظهیرالدوله درگذشت و پیکر او را در همین محل به خاک سپردند.

از آنجا که ظهیرالدوله مورد قبول اکثر طبقات اجتماعی بود، بسیاری از هنرمندان، سیاستمداران و دانشمندان وصیت کردند که در مجاورت گور او دفن شوند.

در سال ۱۳۴۴، ایرج میرزا نخستین هنرمندی بود که بنا به درخواست خانواده‌اش در این خانقاه به خاک سپرده شد. از آن پس بسیاری دیگر از مشاهیر ایران در این آرامگاه به خواب ابدی رفتند. از دهۀ ۱۳۴۰ خورشیدی به بعد، اجازۀ دفن اموات داده نشد و از آن پس تنها آنهایی که پروانۀ خاص داشتند، در این آرامگاه به خاک سپرده می شدند که یکی از آنها فروغ فرخزاد بود.

در حال حاضر ۱۸ تن از مشاهیر علوم پزشکی، داروسازی،‌ معماری و دندان‌پزشکی، ۲۱ تن از هنرمندان موسیقی، ۱۷ تن از شاعران و نویسندگان نامدار ایرانی و چندین قاضی، هنرمند و خوشنویس در این آرامگاه تاریخی آرمیده‌اند. به عنوان مثال می‌توان از افرادی چون ملک‌الشعرای بهار، ایرج میرزا، رهی معیری، دکتر محمدحسین لقمان ادهم، محمد مسعود، ابوالحسن صبا، روح‌الله خالقی، فروغ فرخ‌زاد، قمرالملوک وزیری، برادران محجوبی، داریوش رفیعی، حبیب‌الله سماعی، حسن تقی‌زاده، درویش‌خان و صبحی مهتدی یاد کرد.

آنچه بیش از همه به اهمیت این آرامگاه می‌افزاید این است که امروزه این مکان به میعادگاهی برای اهالی هنر و دوستاران شاعران ایران مبدل شده‌است. یکی از پر رفت‌وآمدترین گورهای این آرامگاه، مزار فروغ فرخ‌زاد است. اغلب اوقات گل‌های جامانده از دوستارانش بر روی سنگ قبرش به چشم می‌خورد:

"من از نهایت شب حرف می‌زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می‌زنم
اگر به خانۀ من آمدی، برای من، ای مهربان، چراغ بیاور و یک دریچه
که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم".

گل‌های به جای مانده بر روی اکثر سنگ قبرها حاکی از حضور مداوم مردم فرهنگ‌دوست در این محل است؛ افرادی که برای تجدید پیمان با فرهیختگان به اینجا می‌آیند. در این جمع غریبه‌ای نیست. خود تو شاید بی‌نام و نشان‌ترین ِ آنجا باشی.

گورستان ظهیرالدوله از گورستان‌های اختصاصی است که توسط مالکان و کمک‌های بازدیدکنندگان اداره می‌شود و مالکان این میراث ارزشمند مصمم‌اند که آن را برای آیندگان نگه دارند.

با تشکر از خانم سحر خبازپیشه که تعدادی از عکس‌های این گزارش تصویری را در اخیتار ما قرار داده‌اند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
الین نجمی

از دور که نگاه کنی، کمتر به نظرت می‌رسد که پل هنرها (Le Pont des Arts)، این پل فلزی که انستیتوی فرانسه یا مجلس دانشمندان را در منطقه‌ ششم پاریس از فراز رود سن به حیاط مربع شکل کاخ لوور در منطقه‌ یکم پیوند می‌زند، یکی از عاشقانه‌ترین مکان‌های این شهر به شمار آید: جایی که توالی بناهای هماهنگ، از پل نف گرفته تا کلسیای نتردام، جزیره سیته و مدرسه هنرهای زیبا، چشم‌اندازی بی‌مانند را در مقابل آدمی قرار می‌دهد.

این بنای فلزی که در سال ۱۸۰۴ ساخته شده و در سال ۱۹۸۹ آن را بازسازی کرده‌اند، نامش را وامدار کاخ لوور است که در اصل کاخ هنرها (Palais des Arts) نامیده می‌شد.

اینجا محلی است که در آن می‌توان - درست در دو قدمی مرکز شهر-، گوش را با نوای موسیقی نوازندۀ سولو نوازش داد، و یا با ریتم خوش گیتار هم نوا شد؛ در روزهای گرم، حمام آفتاب گرفت؛ خود را به هیاهوی گردشگران خارجی که سفرشان را با گرفتن عکس‌های یادگاری جاودان می‌کنند، و یا به پیک‌نیک‌های پر قیل‌وقال دانشجویان مدرسه هنرها و قهقهه‌های گم شده در سوت کرجی‌های گذران بر رود سن، سپرد؛ خود را با تماشای نقاشی‌هایی که با رنگ‌های تندشان چشم رهگذران کم توجه را هدف می‌گیرند، سرگرم کرد، و یا اصلا خیره به هنر نقاش جوان زبر دست، حساب زمان را از کف داد!

اما، این‌ها همۀ جذابیت پل هنرها نیستند. سنت قفل‌های عشق Cadenas d’Amour که دوباره در دو سه دهۀ اخیر در بسیاری از شهرهای جهان از جمله پاریس رایج شده، امروزه شیفتگان بسیاری را از چهارگوشۀ این کرۀ خاکی، به ویژه در مناسبت‌هایی چون روز عشاق یا روز والنتین، به سوی این پل می‌کشاند.

قفل‌های عشق، در حقیقت قفل‌هایی هستند که زوج‌های عاشق چون نمادی از وفاداری ابدی به نردۀ پل‌ها می‌آویزند. قفل‌ها گاهی به نام‌ زوج‌هایی که آنها را می‌آویزند، آرسته‌اند و گاه کنده‌کاری شده یا به توصیفی منقش‌اند، وصفی که شرح رابطۀ آن‌هاست. مرسوم است که پس از آن زوج عاشق با هم کلید قفل را مثلا در رودخانه‌ای که زیر پل جریان دارد بیندازند. بدین‌سان، قلب‌های به هم زنجیر شده‌شان از هم جدا نخواهد شد؛ و هیچ رقیبی، به کلید قلبشان دست نخواهد یافت.

در آیینی افسانه‌ای، جاودانگی فلز در مقابل تلاطم‌‌های قلب و ناپایداری عشاق قرار می‌گیرد: تا فولاد فناناپذیر زمان را به چالش گیرد و عشق را با ابدیت هم تراز کند.

خاستگاه این رسم کاملا مشخص نیست؛ برخی آن را به گذشته‌ای دور نسبت می‌دهند و حتی از روم باستان سخن می‌گویند. بنا به گفتۀ گردشگران ایتالیایی، این سنت از رمان عاشقانه ایتالیایی: "من تو را می‌خواهم" نوشتۀ Federico Moccia  منشا می‌گیرد. در صحنه‌ای از این رمان، زوج قهرمان داستان قفلی را با نام‌هایشان به تیر چراغ برق پل میل ویو (Milvio) در نزدیکی رم می‌آویزند، و پس از بوسیدن هم، کلید را در آب‌های تیبر (Tibre) می‌اندازند. 

آنچه قطعی شمرده می‌شود این است که امروزه چنین رسمی، کما بیش، در نقاط مختلفی در چهارگوشۀ جهان ـ از مسکو گرفته تا ویلنیوس، بروکسل، کیف، فلورانس، ونیز، ورون ـ شهر رومیو و ژولیت ـ، مراکش و حتی در پاره‌ای شهرهای چین و ژاپن برقرار است.

هم‌چون دیگر آئین‌ها، می‌توان رد پای وقایع اجتماعی را در تحول این سنت مشاهده کرد: در میانۀ قفل‌های فلزی، به رشته‌های رنگین نخی یا پلاستیکی گره زده شده به نرده‌ها برمی‌خوری، که بی‌تردید به ترانۀ "دختری با روبان زرد"  و سنت روبان‌های زرد در آمریکا اشاره دارند. اگر در طول جنگ اول خلیج فارس، همسران سربازان، با آویختن روبانی زرد رنگ به پنجره یا در ایوان، نشان می‌دادند که بازگشتشان را انتظار می‌کشند، اینجا بندهای رنگارنگ، تنها از اندوه بستگان سربازان مشغول جنگ در عراق و افغانستان خبر نمی‌دهند، بلکه با معنایی تعمیم یافته، از آرزوی بازگشت هر عزیز سفر کرده‌ای نشان دارند.

طارمی چوبی پل هنرها نیز آکنده از نقش‌های گرافیتی است: از قلب‌های تیرخورده تا نام‌ها و تاریخ‌ها، همگی حک شده با نوک تیز چاقو یا نقش شده با رنگ‌های تند. آنها نیز از غیرقابل چشم پوشی بودن مراسمی آشنا در چهار گوشۀ جهان برای عده‌ای حکایت می‌کنند که می‌خواهند بگویند "من آن‌جا بودم".

و همین ماندگاری به هر قیمت باعث به زیر سوال رفتن سرنوشت این قفل‌ها و نقش‌ها شده است. شهرداری پاریس معتقد است که این رویه برای حفظ این میراث فرهنگی خطرساز است، و تصریح می‌کند که در نهایت این قفل‌ها برداشته خواهند شد. گویا آنها در جستجوی گزینۀ دیگری هستند: چیزی شبیه به درختی فلزی، که بتوان برای آویختن قفل‌ها از آن‌ بهره گرفت. 

چه باک اگر شهرداری نغمۀ ناساز سر می‌دهد! به هر تقدیر قفل‌های کنده‌کاری شده، در موارد بسیار، بیش از قول‌های عشق ابدی دوام دارند! زوج‌های بسیاری پیش از آنکه قفل‌ها زنگ بزنند و به رود سن بیفتند، از هم جدا شده‌اند. عشاق دل شکسته، خود قفل‌های عشقی را که افسون‌شان شکسته شده، خواهند شکست. زوج‌های جدید شکل خواهند گرفت و سوگندهای تازه‌ای از عشق خواهند آویخت.

در این فاصله اما، هیچ از جذابیت پل هنرها کاسته نخواهد شد، و میعادگاه به آوازۀ خود وفادار خواهد ماند:

"اگر اتفاقی
روی پل هنرها
به باد برخوردی، باد سرکش
احتیاط! مراقب دامنت باش!
اگر اتفاقی
روی پل هنرها
به باد برخوردی، باد فریبنده
احتیاط! مراقب کلاهت باش !"

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امیر جوانشیر

گرند کانیون شاهکار طبیعت و رود کُلُرادو معمار آن است. این بنای باشکوه در طول میلیون‌ها سال حرکت بی‌وقفۀ این رود پدید آمده‌است. بنایی که در نگاه اول، عظمتش چشم را مسحور می‌کند و در نگاه‌های بعدی با جان و روان شما آن می‌کند که پرستشگاه‌های  بزرگ و باستانی با شیفتگان.

یک عکاس گفته‌است که همۀ درس خود را در دانشگاه گرند کانیون خوانده‌است، اما این اواخر احساس می‌کند که نه تنها به دانشگاه، بلکه به کلیسا هم می‌رود. با وجود این، اینجا معبد نیست. معابد را افراد بشر ساخته‌اند تا خدایان را نیایش کنند. اما در گرند کانیون، رود، در جریان بی‌پایان خود توانسته لایه‌های خاک را بشوید و دره‌ای پدید آورد که لایه‌های متعدد زمین‌شناسی آن، بر اثر تابش بی‌امان خورشید و رنگ استثنایی خاک، به شکل‌های گوناگون و رنگارنگ با بریدگی‌های طبیعی کم‌مانند، پیکر گرفته، لایه بر لایه بر هم سوار شده و جاذبه‌ای کاملاً استثنایی به وجود آورده‌است.

همیشه آدمی در مقابل پدیده‌های طبیعی ناتوانی خود را احساس می‌کند، اما اینجا از تصور ناتوانی فراتر است. عظمت آن از یک لحاظ دیگر هم شگفتی‌برانگیز است. طول این دره را ۴۵۰ کیلومتر گفته‌اند که بزرگترین تنگه بر روی کرۀ زمین است. ژرفای آن در عمیق‌ترین نقاط  نزدیک ۱۶۰۰ متر و فاصلۀ این سو و آن سوی تنگه حدود ۱۶ کیلومتر است. گفته می‌شود که در طول شش هفت میلیون سال پدید آمده‌است.

ما که از کالیفرنیا حرکت کرده بودیم، غروب‌هنگام به گرند کانیون رسیدیم. اما باز صبح روز بعد هم سر تا پای تنگه را از منظرهای مختلف دیدیم. به نظر من غروب خورشید رنگی به آن می‌زند که در وقت‌های دیگر ندارد، اما این یک سلیقه است. بسیاری کسان در طلوع خورشید، آن را دوست‌تر می‌دارند. خاک سرخ که از وفور مس حکایت دارد، به آن رنگ گرم و جذابی زده‌است که هر خاک ندارد. پاره‌ای اطلاعات نوشته‌شده بر جعبه‌های اعلانات نیز حکایت از آن دارد که حدود صد سال پیش، در آنجا مس استخراح می‌کرده اند. آمریکایی‌های خون‌سرد و پرحوصله هم وقتی به آنجا می‌آیند، به دیدار یک‌شبۀ آن بسنده نمی‌کنند، بلکه دست کم هفته‌ای را در آن هوای گرم و پاک می‌گذرانند و روزها و شب‌ها به تماشای دره می‌نشینند تا آن را حس کنند.

دیدن دره هم البته کار یک روز و دو روز نیست. در یک ماه هم نمی‌توان، به قول بیهقی، "زوایا و خبایا"ی آن، از آبشارها گرفته تا غارها سر زد. بیش از اندازه بزرگ است و هیچ کس نیست که همه جای آن را بلد باشد که به شما نشان دهد. آمریکایی‌ها نه تنها گرند کانیون را مزه مزه می‌کنند که با هر پدیده یا جاذبۀ دیگر هم چنین می‌کنند. مثل ما سک سک نمی‌کنند و نک نمی‌زنند که بگذرند. ژرف رفتن در هر چیز و کنجکاوی در ریزه‌کاری‌ها، خصلت بشر پس از عصر روشنگری است و آنها به کمال این خصلت را در خود پرورده‌اند.

ما که از آریزونا وارد پارک ملی (نشنال پارک) شده بودیم، کنارۀ جنوبی آن را دیدیم، در عین حال بالگردها و هواپیماهایی را می‌دیدیم که از جانب لاس وگاس، جهان‌گردان را به سوی آن می‌آوردند و بر کنارۀ شمالی آن در پرواز بودند. جالب‌تر این که در صحرای خشک آریزونا لب تا لب این دره، سرسبز و پردرخت است و این همه از برکت رود کلرادو است. این رود از ارتفاعات کلرادو، از کوه‌های راکی می‌آید و ایالت‌های یوتا و آریزونا و کالیفرنیا را در می‌نوردد تا به اقیانوس آرام برسد و در تمام سال پرآب است.

زیبایی‌های این شاهکار طبیعت، با آن چه که با دست بشر بر گرد آن ساخته شده، درخششی دیگر یافته‌است.  تئودور روزولت، رئیس‌جمهوری سال‌های اول سدۀ بیستم آمریکا، برای آسیب نرسیدن به طبیعت کانیون بنیاد پارک ملی گرند کانیون را گذاشت و کنگرۀ آمریکا هم بودجۀ آن را پرداخت، تا راه آهن سرتاسری آمریکا هم ازکنار آن بگذرد. شرکت راه آهن هم هتل باشکوهی در آن جا ساخت و هزاران نفر را به سوی آن جذب کرد.

ما به هنگام ورود به گرند کانیون تصور می‌کردیم پس از دو ساعتی گشت و گذار مجبوریم به شهر برگردیم و جای خواب و استراحت پیدا کنیم، اما آن‌قدر هتل و متل و چادر در پارک ملی وجود داشت که به شهر نیازی نیفتاد. هر چند بیشتر هتل‌ها و متل‌ها پر بود و جا برای مسافر تازه نداشت و ما بعد از مراجعه به چندین هتل و متل توانستیم اتاقی برای اقامت شب‌هنگام خود پیدا کنیم.

در واقع تأسیسات پارک ملی که از برکت گرند کانیون به وجود آمده، دور و بر دره را آباد و سرشار از زندگی کرده‌است.

همراه من در این سفر مرد جوانی بود که زمانی در یکی از فروشگاه‌های مریلند کار می‌کرد. صاحب فروشگاه در آن سال‌های نسبتاً دور به دیدار گرند کانیون رفته بود و در بازگشت به همراه من گفته بود که گرند کانیون را فقط باید دید و با چشم چشید. فیلم و تصویر قادر نیست آن را بیان کند. اکنون من که در حال نوشتن این گزارش هستم، عمق این حرف را بیشتر درک می‌کنم.  تئودور روزولت حق داشت که می‌گفت: این تنگه توصیف ناپذیر است و همتا ندارد.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

حسین‌علی ذابحی در سال ۱۳۲۴ در تهران متولد شد. او فارغ‌التحصیل رشتۀ نقاشی هنرستان هنرهای زیبای تهران است. در سال ۱۳۵۰ عازم پاریس شد و در دانشکدۀ هنرهای زیبای پاریس دورۀ نقاشی را آغاز کرد. بعد از بازگشت به مدت پنج سال در هنرستان پسرانه و دانش‌سرا مشغول به تحصیل بود. سپس به کار نقاشی و مطالعات عرفانی پرداخت. او اکنون در دانشگاه آزاد اسلامی و دانشگاه هنر تهران تدریس می‌کند.

حسین‌علی ذابحی

تولستوی می‌گوید که هنرمند باید همان احساسی را که خود تجربه کرده‌است، بتواند به بیننده یا شنونده انتقال دهد. البته برای هر هنرمندی این نظر ایده‌آل است، حتا برای مدرن‌ترین آنها.

در این روزگار بنا به موفقیت و زمان نجومی و همین طور زمان درونی و اندیشه و تصورات که در خیلی‌ها ناپایدار است، نمی‌توان این اندیشه و تصورات را به طور ثابت و استوار دنبال کرد و همان احساس را انتقال داد.

مثلاً در حال حاضر این انگیزه در من آن قدر ناپایدار است که اگر گربه‌ای مورد محبت بچه‌های من قرار گرفته و آن گربه را می‌باید، ملوس و زیبا تجسم بخشم، سرانجام در نقاشی به گربه‌ای می‌ماند که با یک خشونت و بی‌رحمی کبوترهای دوران بچگی و نوجوانی مرا نوش جان کرده‌است.

ظاهراً در نتیجۀ کار کاملاً شکست خورده‌ام و به یک دروغ بزرگ دست زده‌ام، ولی واقعیت این است که من دروغ نگفته‌ام و فی‌النفسه عین واقعیت خود را بیان داشته‌ام.

بنا به تصورات و اندیشه‌های زود گذر که داریم، همانند مریض تب‌دار شده‌ایم که دائماً هذیان می‌گوید و مانند بچه‌ای که با یک نخودچی می‌خندد و مسرور می‌شود و با قطره‌ای دوا می‌گرید. قرار نداریم. علتش زندگی ماشینی، کثرت معلومات، تغییر ماهیت زمانی درون انسان‌ها، تغییرات جوی و غیره که هر کدام بحثی جداگانه دارد.

شاید هم حاصل کار این تغییرات، هنری را به وجود می‌آورد که ما آن را مدرن می‌نامیم. تصوراتی که مثل برق می‌آیند و می‌روند و سوژۀ تابلو نقاشی به نام بهار آغاز می‌گردد و پایانش پاییز از آب در می‌آید و از رنگ روشن شروع می‌شود و در پایان به رنگ‌های تیره و سیاه مبدل می‌گردد و این امر اجتناب‌ناپذیر، ضرورتی است برای بعضی از هنرمندان و متفکران معاصر که نمی‌توان به آن ایرادی گرفت.

من اگر بخواهم یک دلقک را روی پرده نقاشی کنم و نتوانم آن را به بیننده به عنوان یک دلقک القاء نمایم، ولی بیننده دریابد که این تابلو مجلسی را نشان می‌دهد که در آن خنده حکم‌فرماست، کاری بزرگ انجام داده‌ام و حتا در این مسئله هم اگر نتوانم موفق شوم، مردم نباید مرا سرزنش کنند که به‌جای یک دلقک چرا یک مریض کشیده‌ام.

من نقاشی هستم که ناخودآگاه بر گردۀ آگاهی‌ام سوار است و اوست که مرا باز می‌دارد که آن چه را من می‌خواهم، نباید بکشم و شاید هم این ناخودآگاه قسمی از ناخودآگاه جهانی و همگانی (subconscience universelle) باشد.

در عین حال برای همه کار میکنم و شاید هم آنچنان ارزش نداشته باشد و یک مشت حرفهای مفت باشد، ولی به این میارزد که از این تجربیات چند جملهای بنویسم که اگر ارزشمند نیست، بی‌ارزش هم نخواهد بود.

کیست که این هنرمندان تب‌آلود را یاری دهد و کدام موعظه می‌تواند دوای این انسان‌ها باشد؟

هنرمند خود طبیب خود است و باید خود را روان‌درمانی کند. آن طبیب الهی که نامش را هنر می‌گذاریم، تمام این تصورات و اندیشه‌های هر چند پوچ و بی‌معنی را به دوش می‌کشد و بر پرده می‌نشاند که هنرمند را خالی نماید تا هنرمند دوباره ساخته  شود. ساختمان مرموز ناخودآگاه که باید به آگاهی هنرمند جوش بخورد و هر دو یک معنی بدهند. تا رسیدن به آن مرحله باید از هنر یاری جست.

چرا در هنر محتاط باشیم و چرا اصلاً بترسیم و فراموش کنیم که به هر صورت رسوا هستیم و اگر رسوا هستیم، چرا خود را روان‌درمانی و خالی نکنیم و این ودیعه‌ای را که در اختیار داریم، به هیچ کس جز خود احتیاج نداریم. در این مقوله نظریه اگزیستانسیالیسم قابل تعمق است که می‌گوید تا حرکت و کار نشود، ماهیت معلوم نخواهد شد.

می‌گویند هنرش را مردم نمی‌فهمند. نیازی نیست بفهمند. چرا که من اول خودم را باید بفهمم تا به دیگران بفهمانم.

من از این که کارهایم را به نمایش می‌گذارم، خجالت‌زده و شرمنده‌ام. چه انگیزه‌ای مرا وا می‌دارد که این بار سنگین را به دوش کشم و نقاشی‌هایم را به دیوار بیاویزم و در اطراف آنها بحث و صحبت نمایم و بازیچۀ انگیزه‌ای باعث می‌شود که جلو دوربین قرار بگیرم و یا با مصاحبه‌گر به گفتگو بنشینم؟ این انگیزه چیزی نمی‌تواند باشد مگر شهامت وازدۀ یک ناخودآگاهی جهانی و همگانی که چشمۀ کورش در وجود من باز شده و باید آن را بازگو نمایم. در این مقطع زمانی به تمام آزادگی در چارچوب مسئولیت اجتماعی قرار می‌گیریم و بار این مسئولیت را به دوش می‌کشیم.

یادم می‌آید، وقتی سر از تخم بیرون آورده بودم و دلباختۀ دختری می‌شدم، به جای این که با صراحت احساس و علاقه خود را بیان دارم، احمقانه چنان از پهلوی او می‌گذشتم و بادی به غب‌غب می‌انداختم که گویی اصلاً اتفاقی نیفتاده و من او را داخل آدم به حساب نمی‌آورم و با این رفتار سراسر دروغ در برابر این احساس شکست می‌خوردم که مستحق آن بودم. به خاطر این که به خود دروغ گفته بودم و سزاوار رسیدن به آن احساس نبودم. وضع هنر هم به همین ترتیب است که به خودم نارو نزنم و ظاهرفریبی نکنم، حتا اگر آن چه را می‌کشم سراسر زشت و ناپسند باشد.

دیدگاه حسین‌علی ذابحی در بارۀ رنگ‌های سیاه آثارش:

عصر، عصری سیاه است. از سیاهی نهراسید. فرش سیاه خود را به عرش سپید مبدل سازید.

شمارش معکوس را آغاز کنید تا به صفر رسید که ورای آن دنیایی دیگر متولد خواهد شد.

مطمئن باشید، موقعی که شما به خواب عمیق فرو می‌روید و فکر شما از همه چیز حتا نیایش باز می‌ایستد، خداوند در خواب شما را نوعی دیگر به نیایش مشغول خواهد ساخت و باید آن نیایش را دریابید و از خلاء فکری نهراسید.

از بوم سیاه نترسید که شما قادرید آن را با عبودیت خود زیبا سازید.

سرانجام عقل سرخ سهروردی بزرگ، کوله‌بار مرا بعد از ۱۱ سال کنکاش در مورد سیاهی و تیرگی به سرمنزل مقصود رساند، تا بدانم این نهضت یک انگیزۀ درونی و روحی است و عبودیت می‌آورد و راه ظلمت، تکامل در پی خواهد داشت.

استاد واقعی، درون شماست و شما جز خود به کسی نیاز ندارید و می‌توانید با بندگی و خلاصی از تجملات دنیا، دنیایی دیگر، بکر و ساده خلق نمایید و بهشت خود را آذین بندید و آن مکتب دنیای تاریک (obscurisme) است.

این مکتب هوس نیست. این مکتب ضرورت و انقلاب معنوی و روحی هنرمندی است که می‌خواهد راهی دیگر بپیماید و به معرض تجربه گذارد و در کمال درماندگی به منزلی رسد که مثل ستاره در آسمان بدرخشد و شما را مجذوب خود گرداند.

سیاهی عبودیت می‌آورد.

زرق و برق دنیای تجمل و بی‌پایۀ امروز این مکتب را طلب می‌کند.

دنیا یا دنیاهای تاریک را ببینید، تا روشنایی‌های همۀ اعصار را بهتر دریابید که هر دو مکمل یکدیگرند.

عصر، عصری سیاه است.

پایان شب سیه سپید است.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

از میدان میر چخماق به پایین بازارهای قدیمی یزد شروع می‌شود. از هر کدامشان صدای خاصی می‌آید. صدای اره، چکش مسگر (هر چند دیگر صدای مس در بازارهای ایران آن جور نمی‌پیچد که شاعر از ماه گرفتگی یاد کند) و گاهی هم بوی ادویه و پارچه نو. چهارمین بازار به بازار پنجعلی مشهور است. بازار تقریبا خلوت است و چند پارچه فروشی و لباس فروشی اول بازار مشغول جارو کردن و پهن کردن بساطشان هستند.

مغازه‌های بعدی اما کرکره‌هایشان پایین است و گرد و خاک روی درها حاکی از آن است که مدتهاست بسته مانده به حال تعطیل درآمده‌اند؛ بازاری که روزی پر بود از صندوق‌های بزرگ و کوچک و مردمانی که برای زینت خانه‌هایشان آنها را می‌خریدند، اکنون خمیازه می‌کشند.

امروز از نسل صندوق سازها تنها یک نفر مانده است و آن هم تنها چند صندوق در گوشه مغازه‌اش دارد. همه در بازار، حاج حسین صدایش می‌زنند. حاج حسین، الان به ساختن کمربند و تسمه و افسار و یراق اسب مشغول است. هر چند گاهی به یاد روزهای قدیم صندوقی می‌سازد و گوشه مغازه‌اش می‌گذارد. به قول خودش اینها را هم برای زیبایی مغازه می‌سازد چون اگر اینها هم نبود، مغازه‌اش رونقی نداشت. حاج حسین می‌گوید: "قیمت این صندوق‌ها ۶۰ تا ۷۰ هزار تومان است که حتی نجاری‌ها چوبش را با این قیمت برایم نمی‌سازند. آن نجارها هم که آن روز این کار را انجام می‌دادند مرده‌اند و تنها باز مانده‌اش هم چند ماه پیش دیگر خانه نشین شده‌است. آن فضای صمیمی را دوست دارم."

حاج حسین هر چند دقیقه‌ای که کار می‌کند بلند می‌شود درون مغازه چرخی می‌زند و با مغازه‌دار‌های روبه رو و کناری‌اش شوخی می‌کند و همه با هم می‌خندند. صاحب مغازه رو به‌رویی، پیرمردی خندان، از دوستان قدیمی اوست. نگاه پرسشگر مرا که می‌بیند می‌گوید: از همان ۶۰ سال پیش که در همین بازار شاگردی می‌کردم ایشان هم شاگرد پارچه فروش بود. بعدش او شد پارچه فروش، من شدم صندوق ساز."

سری تکان می‌دهد و می‌گوید: "صبح‌ها که می‌آییم اول یه خورده کار می‌کنیم. بعد میریم از همین نانوایی که عطر نانش همه بازار را گرفته نان می‌گیریم و صبحانه می‌خوریم. البته فالوده یزدی سر ظهر هم که همیشه سر جاش هست."

حاج حسین هنوز دارد حرف می‌زند اما من دیگر نمی‌دانم چه می‌گوید. همۀ فکرم به روزهای سپری شده‌اش در این بازار و شغل بی‌آینده‌اش است. به فکر صندوق‌هایی هستم که ساخته می‌شدند و جهیزیه عروسان را در خود جای می‌دادند.

از مغازه بیرون می‌زنم و از کنار مغازه‌هایی که باز است یکی یکی می‌گذرم. بیشترین چیزی که اینجا به چشم می‌خورد عشق و علاقه به حرفه است. وگرنه هیچ جاذبه دیگری نمی‌توانست شصت سال کسی را پای‌بند به کاری کند. شغل‌هایی که امروزه درآمد آنچنانی ندارد و حتی برای گذراندن زندگی کافی نیست و بعضا سخت و طاقت فرساست. اما میراث دارانش حاضر نیستند حرفه‌ای را که سال‌ها به آن دلبستگی داشته‌اند، رها کنند تا به ناگاه بمیرد. به قول حاج حسین "مرگ تدریجی این صندوق‌سازی خیلی آزارم می‌دهد. اما اگر من این شغل را رها کنم به یک باره می‌میرد."

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

تاها بهبهانی نقاش، مجسمه ساز، طراح صحنه، کارگردان تئاتر و تلویزیون و استاد دانشگاه در سال ۱۳۲۶ در تهران به دنیا آمد. در کودکی یادگیری نقاشی را نزد پدرش آغاز کرد و در ۱۳ سالگی شاگرد ممتاز استاد علی‌اکبر نجم‌آبادی (از شاگردان استاد کمال‌الملک) شد. دوران دبیرستان را با هنرستان کمال‌الملک هم‌زمان طی کرد و سپس وارد دانشکدۀ هنرهای دراماتیک شد. پس از پایان تحصیل در رشتۀ طراحی صحنه برای تئاتر، سینما و تلویزیون در پاریس و سالزبورگ به تحقیق و پژوهش در زمینۀ کارگردانی تئاتر ماریونت پرداخت.

پس از بازگشت به ایران به تدریس در دانشکدۀ هنرهای دراماتیک پرداخت و سال‌ها مدیر بخش تئاتر ماریونت این دانشکده بود. کارگردانی بیش از ۴۵۰ برنامۀ آموزشی کوتاه و بلند‌مدت برای تلویزیون و دو نمایشنامه برای جشن هنر شیراز و همچنین طراحی صحنه برای نمایشنامه‌های بزرگی چون هملت، مکبث و باغ وحش شیشه‌ای محصول این دوره از زندگی هنرمند است.

تاها از کسانی بود که در دهۀ ۱۳۴۰ حال و هوای تازه‌ای به فضای نقاشی آن سال‌ها بخشید و با عرضۀ آثارش مکتب سوررئالیسم متافیزیک را مطرح کرد. آثار نقاشی او تحت عنوان‌های "سیری در آثار سوررئالیستی تاها"، "دنیای سوررئالیسی تاها" و "پرندگان تاها" در ۲۵ نمایشگاه فردی و جمعی در داخل و خارج کشور به نمایش درآمده‌است. او چند سال نیز عضو هیئت اجرایی کمیتۀ ملی هنرهای تجسمی ایران وابسته به یونسکو و داور چند نمایشگاه بین‌المللی بوده‌است.

بعد از نمایشگاه‌های موفق بهبهانی در سال‌های ۱۳۷۲ و ۱۳۷۳ در گالری مایۀ پاریس نمایشگاه بزرگی از آثار او تحت عنوان " سی مرغ به یاد سیمرغ " به مناسبت بزرگداشت شاعر و عارف بزرگ عطار نیشابوری در کاخ موزۀ نیاوران برپا گردید که با استقبال فوق‌العاده هنردوستان مواجه شد.

دکتر صفاءالدین جهانبانی، از مقامات پیشین رادیو و تلویزیون ایران که اکنون در آمریکا به سر می‌برد در باره کارهای تاها بهبهانی چنین نوشته است:


نخستین تجربه‌های تاها در پهنۀ سوررئالیسم با دست‌ها و آدم‌ها شروع می‌شود؛ دست‌هایی که خود نشانۀ آدم‌ها هستند. برخورد ایدئالیسم طبیعی و شاید همگانی جوانان، با واقعیت‌های تلخ اجتماعی جهانی، روی پرده‌های تاها به شکل انسان‌هایی ظاهر می‌شود مسخ شده، مثله‌شده، پای در گل، که اغلب با سر تهی و درون تهی، به تنگدستی و فقر معنوی و مادی خویش گواهند و با این که تا میان در گل و خاک فرو رفته‌اند، دست ملتمس خویش را به انتظار بیهودۀ یاری، دراز کرده‌اند. اما دست‌ها نیز بی‌عمل، بدون انگشت و خالی از حرکت...

آدم‌های تاها در این دوره چنان به گل نشسته‌اند که خود به خشت مبدل شده‌اند. چنان بی‌خبر از اطراف خویشند که فرو رفتن دیگران در منجلاب پیرامون خود را نیز نمی‌بینند و بیهوده در انتظار رویش گیاه در شوره‌زار خودساخته می‌نشینند، تا طعمۀ لاشخورها شوند. اندک اندک چرخ دنده‌های خردکنندۀ زندگی ماشینی و جوانه‌های منحوس بمب و موشک نیز به خرد کردن بیشتر استخوان‌های این انسان‌های زنده‌به‌گور می‌پردازند.

مردگان نقاب‌زده، آدم‌های به‌گورنشسته، دست‌های مصلوب، انگشت‌های بریده... همراه با فرم‌های خشن و گاهی هندسی، مکعب‌ها، کره‌ها، هرم‌ها و خطوط محکم، دژهای تسخیرناپذیر محدودیت با رنگ‌های تیره (سیاه، قهوه‌ای، قرمز تیره، جگری) و فضاهای غم‌انگیز و وهم‌آلود حاصل این دوران فکری هنرمند است که تماشاگر را خواه ناخواه، به ژرفای ذهن او هدایت می‌کند. ممکن است برخی یا بسیاری، درست نشنوند که هنرمند چه می‌گوید، اما هیچ کس نیست که صدای فریاد را نشنیده باشد. آوایی از دور می‌آید، صدای فریادی شنیده می‌شود. کسی کمک می‌خواهد؟ کسی درد می‌کشد؟ کسی زنهار می‌دهد؟ آنها که درد آشناتر هستند، صداها را بهتر در می‌یابند.

کم کم آن رستاخیز مورد انتظار، اگر نه در عالم واقعیت، در ذهن نقاش، نزدیک می‌شود. دست‌ها نشانه‌های زندگی می‌یابند، می‌بینند، قدرت جهش پیدا می‌کنند، بال در می‌آورند. آیا همین دست‌های بالدار هستند که در نهایت به پرنده تبدیل می‌شوند؟ و انسان، این انسان شکیبا و بردبار و منتظر که توانایی روییدن از خاکستر خویش را دارد، سر بر می‌آورد و سبک‌بالانه، به پرندگان بلند‌پرواز می‌پیوندد؟

از آغاز دهۀ ۱۳۵۰، این نه تنها دست‌ها و آدم‌ها هستند که به پرندگان تبدیل می‌شوند، بلکه کوه‌ها، دریاها، درختان و حتا ماهی‌ها و صدف‌ها نیز به این دگردیسی عاشقانه می‌پیوندند و به شوق پرواز، بدل به پرنده می‌شوند. اما این پرندگان تنها در شوق پرواز به لایتناهی با هم شبیه هستند. و جدا از آن، هر یک به نحوی، گویای حال و روز خویش، انسان پای‌بستۀ روزگار ما هستند. نقاش، در این دوران، فرصت کرده‌است تا با دنیای عرفان ایرانی و جهان اندیشۀ روزگار خود بیشتر آشنا شود و هر چه این شیفتگی افزون‌تر، عمق و گویایی کارها بیشتر...

تاها در ارائۀ اندیشه، چون شاعری که به ریزه‌کاری‌های زبان احاطه دارد، به ابزار و مواد و تکنیک کار، با چیره‌دستی تسلط دارد. گرچه بیشتر کارهایش با رنگ روغن و بوم ارائه شده‌است، اما با آب‌رنگ، گواش، مرکب و اکریلیک نیز به همان چیرگی کار می‌کند. گوئی توان آفرینش هنری یک مقوله بیش نیست و از همین رو، کارهای تاها در مجسمه‌سازی، سفال‌گری، شیشه‌گری، حکاکی، کار روی مس و فلزات دیگر و حتا آثار او در دیگر زمینه‌های هنری، صحنه‌آرایی، کارگردانی تئاتر، نمایش عروسکی و نوشتن برای تئاتر و تلویزیون، هر یک، به جای خود مجالی برای بررسی طلب می‌کند.

با همۀ گوناگونی ابزار و شیوۀ کار و روش بیان، این آثار را رشتۀ نیرومندی به هم پیوند می‌دهد و آن، نگرش دردآشنای هنرمند به انسان و مصائب و مسائل اوست. انسان سرگشته و رنج‌دیده‌ای که در بند خویش گرفتار، اما در آرزوی رهایی و تعالی است. انسانی که علیرغم بلندپروازی‌ها، هر روز عرصه را بر خویش تنگ‌تر می‌کند.
سیارۀ ما، زمین، روزبه‌روز کوچک‌تر و غم‌ها و سرگشتگی‌های ما زمین‌گیر شده‌ها، روزبه‌روز بیشتر می‌شود. شهرها شلوغ‌تر و آدم‌ها برهم فشرده‌تر، اما دل‌ها و اندیشه‌ها پراکنده‌تر و از هم دورتر...

دشواری‌های خانگی ما به مشکلات جهانی بدل شده و مصائب و دردهای جهانی به خانۀ ما هم سرایت کرده‌است. در گیرودار روزمرگی و زندگی مادی و ماشینی و شهری، انسان لابه‌لای چرخ دنده‌های آلودگی و حرص و فساد و دشمن‌خویی فشرده می‌شود و از "جان شریف آدمیت" فاصله می‌گیرد. آفرین بر پرندگان تاها که اندیشۀ پرواز تا اعتلاء را به یاد ما می‌آورند و آفرین بر تاها که از دریچۀ نقش‌ها و رنگ‌های شگفت‌انگیز خود، ما را به سفر به سوی سیمرغ دعوت می‌کند.

گزارش مصور این صفحه را شوکا صحرایی تهیه کرده‌است.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
*رویین پاکباز

منصوره حسینی در دانشکدۀ هنرهای زیبای تهران و سپس در آکادمی هنرهای زیبای رم آموزش دید. او از سال ۱۳۲۳ تا ۱۳۳۸ تقریباً مقارن با دورۀ شکوفایی تازۀ هنر ایتالیا در رم اقامت داشت و شالودۀ بینش هنری و شیوۀ کارش در آن سال‌ها ریخته شد.

حسینی خود را به عنوان یک نقاش حرفه‌ای معرفی کرد و شماری از استادان و منتقدان هواخواه نقاشی تصویری، کار او را ستودند. فوسانی، نقاش و منتقد، نوشت:

"رنگ‌آمیزی او بسیار غنی و دل نشین است. ترکیب کارهای او بر زمینۀ رنگ‌های غلیظ و محکم استوار شده و این رنگ‌ها، عواطف شاعرانۀ نقاش را توجیه و تفسیر می‌کند. مضامین کارهای او همه خیال‌انگیز و موزون است".

ویرجیلیوگوتسی، یکی از استادان آکادمی رم، منظره‌ها و تصویر طبیعت بیجان او را چنین توصیف کرد:

"تابلوهای او یا حاوی منظره‌ای پرشکوه و سودایی است از مرگ روز؛ از غروب آفتابی که ما هر روز در شهر خویش می‌بینیم و یا نمودار طبیعت بیجانی است که طرح و رنگ آن، حتا درد تنهایی هر یک از اشیاء نیز محسوس است... یا نقش گل‌هایی است که پژمردگی خود را لحظه به لحظه بر دست‌هایی که آنان را می‌چینند، نثار می‌کنند".

منتقد دیگری به نام جوزپه پنسابنه پژواک هنرهای سنتی ایران در رنگ‌های او تشخیص داد: "عشقی که نسبت به سایه‌ها و نیم‌سایه‌های عمیق دارد، بیننده را به یاد قالب‌ها و خاتم‌های ایرانی می‌اندازد، بی آن که از این دو هنر اثری مستقیم در میان باشد. لورنتسا تروکی نیز نوشت: "به نظر می‌رسد که منصوره نقاش آینده‌دار ایرانی و میهمان عاشق رم، هوشمندانه از مکتب رم بهره گرفته و حال و هوای نقاشی ما را با پیچیدگی تزئینی و خیالی هنر ایرانی درآمیخته‌است".

منصوره حسینی در زمان اقامتش در رم به دیدار ونتوری رفت و نقاشی‌هایش را به او نشان داد. ونتوری استاد دانشگاه رم و منتقدی بانفوذ و هواخواه هنر انتزاعی بود. او در اظهار نظری قاطع نقاشی منصوره را پنجاه سال عقب‌تر از جریان  هنر معاصر دانست و استفاده از خط کوفی را به وی توصیه کرد. سخن استاد پیر تکان‌دهنده بود، چرا که تلویحاً تمامی کوشش‌ها و موفقیت‌های نقاش جوان را زیر سؤال می‌برد. ظاهراً پس از این رویداد بود که منصوره به نقاشی انتزاعی و کاربرد خط روی آورد. خود او بارها از این ملاقات و توصیۀ ونتوری با چنین جملاتی یاد کرده‌است:" خط در نقاشی ایران با سخن ونتوری آغاز شد. و من فرمانبردار حقیر آن بزرگ‌مرد بودم".

واقعیت این است که منصوره حسینی پس از بازگشت به ایران شکل‌های ساده و خطوط منحنی و زاویه‌دار را که شباهتی دور با عناصر خط کوفی داشتند، در ترکیب‌بندی‌های انتزاعی خود به کار می‌برد. سه نمونه از اینها را همراه نقاشی‌های‌اش در تالار رضا عباسی به نمایش گذاشت ( ۱۳۳۸). نقاش در این رویکرد انتزاعی، هوشمندانه از تجربۀ تصویری خود بهره گرفته بود. ابرها، خانه‌ها و درختان در این جا به سطوح رنگی انتزاعی تقلیل یافته و مانند قطعات کاشی درکنار هم نشسته بودند. در واقع، اساس طرح و رنگ آنها همانی بود که در نقاشی‌های تصویری دیده می‌شد. ولی این نقاشی‌های انتزاعی نکتۀ دیگری را هم اثبات می‌کردند: منصوره هم‌چنان در جو هنری رم نفس می‌کشید.

اوایل دهۀ ۱۳۴۰ دل‌مشغولی بسیاری از نقاشان ایرانی استفاده از سنت خوشنویسی شد و منصوره حسینی نیز که خود را در این زمینه پیشگام می‌دانست، بر آن شد که عناصر خط کوفی را با وضوح بیشتری در نقاشی‌اش به کار گیرد. خود او در همان زمان نوشت:

"آن چه از خطوط کوفی گرفته‌ام، خود خطوط و یا عکس برگردان کامل آنهاست... خواسته‌ام تا حرکت آنها، تکرار و سکوت و ترکیب‌بندی آنها و رنگ‌هایی که قاب وجود آنهاست، حالتی به خود بگیرند. به تاریکی‌ها روند و محو شوند و یا در نورهای غبارآلود شنا کنند؛ گویای حالتی مانند نماز و دعا باشند یا رقص غمگین را بنمایند. من نقاش آبستره نیستم؛ تنها سعی کرده‌ام تا نوعی موجوداتم را عوض کنم."

از این نوشته چنین استنباط می‌شود که او به امکانات بیانی و نه کارکرد تزئینی حروف و کلمات دلبسته است. در واقع برای او که به صراحت طبع و با انگیزه‌هایی شاعرانه نقاشی می‌کند، نشانه‌های انتزاعی همان ارزش القاء‌کنندۀ صور واقعی را دارند. فقط "نوع موجودات" نقاشی‌ها عوض می‌شوند: منحنی‌های موزون جای ابرهای شناور در آسمان یا موج‌های دریای طوفانی را می‌گیرند، تا شوق زیستن و یا شور عارفانه‌ای را بیان کنند. اما بیان در نقاشی‌های منصوره بیشتر از رنگ نیرو می‌گیرد تا خط و حتا گاهی ارزش‌های خطی در طنین رنگ‌ها مجال بروز نمی‌یابند. در واقع، قدرت بیان "نقاشی‌‌ خط" او در لحظات وحدت خط و رنگ  به اوج خود می‌رسد.

در دوران فعالیت هنری منصوره حسینی بارها شاهد چنین لحظاتی بوده‌ایم.

*رویین پاکباز نویسندۀ کتاب "نقاشی ایران" است.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرشید سامانی

چه حسی دارد خوابیدن در اتاقی که می‌دانی هزاران سال پیش از تو، بی‌شمار مردمانی مثل تو کفَش دراز کشیده‌اند و آن قدر به سیاهی سقف دود گرفته‌اش چشم دوخته‌اند تا به خواب رفته‌اند. چه لذتی دارد نشستن کنار اجاقی که یقین داری هزاران مثل تو در هزاران زمستان سرد به دورش حلقه زده‌اند و از وجودش گرما گرفته‌اند و چه شورانگیز است سجده آوردن در "محرابی" که نسب به "مهرآبه" می‌رساند.

باورش سخت است. اما زیر آسمان ایران جایی با همین نشانی‌ها هست. نه در پشت کوه که در همسایگی صنعت و تکنولوژی؛ دیوار به دیوار مجتمع ذوب مس خاتون‌آباد؛  دو سه منزل آن‌سوتر از مجتمع مس سرچشمه و نزدیکی‌های معدن مس میدوک که می‌گویند بزرگ‌ترین معدن روباز جهان است.

بامدادان، وقتی نخستین تلألؤ خورشید با دود کارخانۀ ذوب مس درهم می‌آمیزد و سکوت دشت با  زوزۀ اتوبوس‌هایی که انبوه کارگران کرمانی و رفسنجانی و شهربابکی را به سر کار می برند، در هم می‌شکند، "عصر جدید" چارلی چاپلین بار دیگر روی پرده می‌رود.

اما گوشه‌ای از این پرده، آن جا که دشت، سر به دامن کوه می‌گذارد و یک راه باریک با تابلوی "به سمت میمند" خود را از جادۀ اصلی جدا می‌کند، مردمان زندگی را جور دیگر می‌بینند. بین شش تا دوازده هزار سال پیش بود که سر و کلۀ اجداد شکارچی آنها در این حوالی پیدا شد. این را سنگ‌نگاره‌های پراکنده در اطراف روستا می‌گویند.

آنها به همان راهی رفتند که سرنوشت محتوم بشر بود: از شکار به چوپانی رسیدند و از چوپانی به کشاورزی روی آوردند. در سرزمینی که روزهایش بلند و آفتابش سوزان و منابع آبش اندک است، انتخاب بی‌چون و چرای آنان پرستش خورشید و تقدیس آب بود: مهرپرستی.

برخی پژوهشگران می‌گویند، نخستین سازه‌های میمند "مهرآبه"هایی بود که در دل صخره‌ها و مشرف به باریکۀ آبی که از میانه روستا می‌گذرد، کنده شد. سپس به فکر افتادند که خانه‌هایشان را نیزهمین جا بنا کنند: دور از گزند باد و باران و نزدیک به آب.

این زمان نباید از شش هزار سال پیش فراتر رود، چون همۀ خانه‌های روستای میمند با ابزار سنگی کنده شده‌است و می‌دانیم که فلز در هزارۀ پنجم پیش از میلاد کشف شد.

تا این جای کار داستان میمند نه عجیب و غریب است و نه متفاوت از سرنوشت دیگر سکونتگاه‌های کهن بشر. شگفتی آن جایی رخ داد که میمندی‌ها شیوۀ زندگی خود را – تقریباً بی کم و کاست- ادامه دادند و خود را با همان  پوشش و گویش و پویش به قرن بیست و یکم رساندند؛ آن هم نه در وسط جنگل‌های آمازون یا میان کوه‌های صعب‌العبور، بلکه در ارتباط کامل با دنیای جدید. 

در دنیایی که با فراگیر و مستولی شدن رسانه‌ها، صدها زبان کهن از میان رفته و یا در آستانۀ نابودی است، میمندی‌ها هنوز به زبانی سخن می‌گویند که مملو از واژه‌های پارسی باستان است. چنین می‌نماید که بسیاری آیین‌ها و باورهای ایران باستان هنوز در زندگی آنان ساری و جاری است و تقدیس عناصر چهارگانۀ باد و خاک و آب و آتش را از یاد نبرده‌اند. مثلاً  این که به گفتۀ پیرزنان روستا، تا همین پنجاه سال پیش، نوعروسان هنگام رفتن به خانۀ بخت کنار اجاق خانۀ پدری می‌نشستند و بر جایگاه آتش بوسه می‌زدند، نمی‌تواند اتفاقی باشد.

امروز اما، میمند به آخر خط رسیده‌است. شاید پایگاه میراث فرهنگی میمند که چند سالی است تشکیل شده، بتواند خانه‌های صخره‌ای روستا را سرپا نگه دارد و آداب و آیین‌های مردمانش را ثبت و ضبط کند، اما روح زندگی در حال پر کشیدن است. تا حدود نیم قرن پیش ۴۰۶ خانۀ صخره‌ای میمند با ۲۵۶۰ اتاق، جایگاه زندگی شش تا هفت هزار نفر بود، اما اکنون جمعیت روستا از صد نفر فراتر نمی‌رود. تازه اینها چه کسانی هستند؟ تعدادی پیرمرد و پیرزن ازنفس‌افتاده.

آن چه میمند را به این روز نشانده، لزوماً جاذبه‌های زندگی جدید نیست، بلکه تعرض به همان عناصر مقدس است. از چند دهه پیش که مجتمع مس سرچشمه و بعدتر کارخانۀ ذوب خاتون‌آباد و مجتمع میدوک پا گرفت، حفر چاه‌های عمیق، سفرۀ آب زیرزمینی میمند را تهی کرد و دود کارخانه‌ها هوای پاکش را آلود. باغ‌ها خشکیدند، دام‌ها تلف شدند و مردمان به کوچ بی‌بازگشت رفتند.

این آخرین پارۀ ایران باستان است (یا بود!) که نه مانند پاسارگاد تهی از زندگی است، نه مثل تخت جمشید بیگانه با زندگی مردمان عادی است و نه همچون بیشاپور و استخر زیر خروارها خاک رفته‌است.

در گزارش مصور این صفحه در روستای میمند و خانه‌هایش به گردش درمی‌آییم و پای صحبت دو تن از اهالی این روستا می‌نشینیم. آن چه آنها از وجه تسمیه و سرآغاز شکل‌گیری میمند می‌گویند، لزوماً درست نیست، بلکه بیشتر بازتابندۀ پندار میمندیان در بارۀ موطنشان است. صدای خفیف موسیقی زیر کلام یکی از راویان، برخاسته از بلندگوی رستوران تازه‌پای میمند است که از صبح تا غروب آفتاب - ظاهراً برای جلب گردشگران - سکوت روستا را درهم می‌شکند. گویی گردشگران از راه دور و نزدیک به میمند می‌آیند تا ترانه‌های رایج رادیو و تلویزیون ایران را بشنوند!

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.