Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران

محمدتقی پوراحمد جکتاجی*

بَل یا وَل در زبان گیلکی به معنی شعلۀ آتش است و "نوروز بَل"، یعنی شعلۀ آتش نوروزی. منظور از نوروز، نه نوروز ملی و سراسری ایران و حتا فراتر از آن فلات ایران، بلکه نوروز بومی خودمان، یعنی نوروز گیلان باستان است و هیچگونه ارتباطی با جشن خرمن یا برداشت محصول ندارد.

"نوروز بَل" جشنی است که عصر آخرین شب سال و شب اولین روز سال، یعنی اول "نوروز ما" به تقویم مردم قدیم گیلان برگزار می شود و با مراسم خاصی همراه است.

در این شب گالش ها، یعنی چوپانان و دامداران کوهستان های گیلان برفراز قله کوه ها که تمیز و پاک و به دور از هر آلودگی و پلیدی است، جمع می شوند و آتش نوروزی برپا می دارند. به دور آن حلقه زده، خداوند را در ازای نعمت ها و برکت هایی که عطا کرده، همراه برداشت محصولات دامی و زراعی شکرگذاری می کنند، برای درگذشتگان و شادی روح آنها دعا می کنند، همدیگر را بغل گرفته می بوسند و سال نو را به هم تبریک می گویند.

می دانیم که آیین نوروز بَل در نیمۀ امرداد، یعنی وسط تابستان یا به تعبیر گذشتگان قلب الاسد برپا می شود و امرداد هم طبق نجوم قدیم ماه خورشید و شیر است، یعنی برجی که خورشید در آن قرار دارد. از گذشته های دور مردم به هفت ستاره باور داشتند که خورشید یکی از آنها و بزرگترین آنها بوده است. این ستاره ها هر کدام فراز و فرودی داشتند که خورشید هم از این قاعده مستثنی نبود. حرکات زمین و آسمان، شب و روز، ماه و سال را با آن می سنجیدند. این سنجش که بر مبنای خورشید بود، سال خورشیدی را رقم می زند.

تفاوت سال خورشیدی رسمی کشور با سال خورشیدی گیلان باستان در این است که در تقویم ملی و رسمی جانب اعتدال شب و روز، به اصطلاح، اعتدال بهاری گرفته شده است. ولی در نوروز بومی گیلانی جانب انقلاب تابستانی، یعنی نهایت اوج طول روز و شب و گرما و آغاز فرود آن گرفته شده است. همچنان که در تقویم میلادی جانب انقلاب زمستانی، یعنی اوج سرما و کوتاهی شب و روز و فرود آن گرفته شده است.

باری، اجرای مراسم "نوروز بل" نشان دهندۀ پشت سر گذاشتن اوج و از سر گرفتن فرود ستارۀ خورشید است؛ ابتدای تدارک و تهیۀ کوچ از ییلاق به طرف دشت گیلان است و این مقارن زمانی است که اغلب محصولات دامی و زراعی برداشت شده (در قدیم خراج و مالیات پرداخت شده) و اوقات فراغت حاصل شده است. مردم به انواع و اقسام مراسم و جشن های آیینی رو می آورند که نمونۀ آن امروزه به صورت انواع جشن خرمن، علم واچینی و غیره در جای جای روستاهای منطقه برگزار می شود.

لازم به تذکر است مردم کوه نشین سر تا سر رشته کوه های البرز از غرب گیلان تا شرق مازندران به دو گروه تقسیم می شوند.  یکی گالش ها که دامدار و کوچنده اند و دیگری کِلایی ها که کشاورز و باغدارند.

برگزاری مراسم نوروز بل و افروختن آتش بر فراز کوه ها، البته، بر عهدۀ گالش ها بوده است که با گله های گاو و گوسفند و بز خود، اغلب به مراتع و ارتفاعات کوچ می کنند و سابق بر این به هنگام تحویل سال که به تناوب بین ۱۳ تا ۱۷ امرداد می باشد، در بالای کوه های مرتفع و دور از هم آتش می افروختند و به این وسیله تحویل سال را به یکدیگر اطلاع می دادند.

شعله های آتشی که آنها از فراز کوه ها می افروختند، علامتی بود برای مردم تمامی روستاهای اطراف و جنگل نشینان که مطلع شوند، سال نو فرا رسیده است، تا به پیشواز آن بروند. جشنی نه فقط برای گالشان و دامداران، بلکه برای تمامی ساکنان روستاها و همین طور به خاطر علائق زمین و کارشان در مناطق پائین دست جلگه ای، در دشت گیلان، برای همۀ گیلانیان.

در نوشته های قدما اشاره ای به این جشن باستانی شده است. ابوریحان بیرونی در کتاب آثار الباقیۀ خود که در شهر گرگان در شمال ایران کنونی تألیف کرده، آورده است که در دامنۀ شمالی البرز، در نواحی گیلان و مازندران رسم آتش افروزی دایر بوده و گفته شده که در خوارزم هم این رسم وجود دارد و خوارزمی ها هم سال تابستانی دارند.

اسم ماه های نوروز بَل به ترتیب از اول سال به این شکل است: امرداد /نوروز، شهریور/کورچ، مهر/اَریه، آبان /تیر، آذر/موردال، دی /شَریر، بهمن /امیر، اسفند /آوَل، فروردین/سیا، اردیبهشت/ دیا، خرداد/ ورفنه، تیر/ اسفندار.

مراسم نوروز بَل سه سال متوالی در روستای کوهستانی ملکوت از توابع دهستان کَـَجید، بخش رانکوه شهرستان اَملـَش برگذار شد و چهارمین آن، یعنی امسال، سال ۱۵۸۳ در دیلمان برگزار شد. گزارش تصویری ما پاره ایی از این مراسم را نشان می دهد.

*محمدتقی پوراحمد جکتاجی صاحب امتیاز و مدیر مسئول ماهنامه گیله وا، چاپ رشت است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

مهتاج رسولی

جادۀ کجور، از دشت نظیر به گلندرود، یکی از دیدنی ترین جاده های استان مازندران است هرچند در مازندران که به قول فردوسی "در بوستانش همیشه گل است"، جاده های زیبا یکی و دو تا نیست.

اوایل جاده پوشیده از باغ هایی است که از سی چهل سال پیش احداث شده و در کنار جنگل دست کاشت کاج و سرو، سرسبزی و طراوتی به دشت و دره اطراف داده است. باغ های هلو و گیلاس و آلبالو و سیب بویژه در بهار گلستانی تماشایی از ناحیه می سازد. اما آنچه در این جاده چشم را بیشتر نوازش می دهد، دخالتی است که دست بشر در طبیعت برده و روستاهایی ساخته است که همچون جواهر می درخشند و جادۀ کجور به مثابه رشته ای است که این جواهرات را به هم می پیوندد.

روستاهای این جاده در این سی سال تحولی باورنکردنی به خود دیده اند. میخساز و کندلوس در سمت راست جاده به خاطر نزدیکی به جادۀ چالوس و آب و هوای خنک، وضع خاصی دارند، چنانکه "وی سر" (وی بر وزن می) در سمت چپ آن. اما دگرگونی ها به این دو سه روستا محدود نمی شود. "پول"، که درست مانند وجه رایج تلفظ می شود، بزرگترین روستای ناحیه، در این سال ها بدل به شهری شده است؛ این روستا فقط بزرگ نشده بلکه چنین به نظر می رسد که بنای آن به کلی دگرگون و نو شده است. کسی که سی سال پیش "پول" و کجور را دیده باشد امروز قادر به بازشناختن شان نخواهد بود.

لاشَک، بر وزن آشک، همواره و در تمام طول تاریخ دشت کم نظیری بود که وصفش قدرت قلم نظامی عروضی را می طلبد. دشت فقط هنگامی که به وسیله کوه ها محاصره شده باشد، عظمتش آشکار می گردد، وگرنه دشتی که تا چشم کار می کند دشت است و هیچ ارتفاعی یکدستی آن را به هم نمی زند، عظمتش پیدا نیست. لاشک دشتی است که دور تا دور آن را کوه ها محاصره کرده اند و عظمتش را هویدا ساخته اند. روستای لاشک نیز بدینسان شکوه دیگر یافته است.

دیگر روستاها نیز همان وضع پول و کجور را دارند و چنان پوست انداخته اند که بکلی از گذشته خود فاصله گرفته اند. کُدیر (بر وزن مدیر) که سی سال پیش، روستایی کهنه با خانه های گلی و دلازار بود، امروز پر از خانه های ویلایی است که چشم از دیدن آنها سیر نمی شود. این ده، که قبلا در محله ای بسته و به هم پیوسته قرار داشت اکنون باز و گسترده شده. اگر سی سال پیش این روستای کوچک به خاطر آب و هوایش شهرت داشت، حالا به خاطر خانه ها و ویلاهایی است که در آن ساخته شده و ثروتی است که در آن انباشته شده است. آیا دگرگونی ها کار فرزندان و زادگان خود کدیر است در ایام بازنشستگی دوباره به آن بازگشته و آبادش کرده اند یا مردم ثروتمند تهران آن را کشف کرده اند؟ نمی دانم.

کدیر البته در گذشته هم ییلاق اعیان ناحیه بود. خاندان "درویش" ها که در مازندارن غربی از ثروت و مکنت و شهرت برخوردارند و بعدها نسل دوم آنها در عصر جدید از تحصیلکردگان بنام ناحیه شدند، همه اهل کدیرند یا کدیر هموار ییلاقشان بوده است، اما تغییرات بیش از این هاست.

گویا تهرانی های زرنگ توانسته اند خوش آب و هواترین روستای ناحیه را کشف و شکار کنند. حتا فضای روستا نیز برای آنها تنگ شده و چرم گاو خود را تا ناحیه دیگری که اکنون به کدیر سر معروف است و در انتهای دره ای جای گرفته، گسترده اند. این کدیر سر شاید ثروتمندترین جایی باشد که در سال های اخیر در حاشیۀ جاده کجور ساخته شده باشد.

پایان جاده به گلندرود می رسد که از قدیم جنگل های انبوهش شهرت داشت و محل برداشت چوب ناحیه بود. امروز هم چنان سر سبز و خرم است که در کنار آب پری، پارک جنگلی کم مانندی در آن ساخته اند؛ جایی که مسافران خسته می توانند شب ها و روزها بیاسایند و از امکاناتش برای تهیه غذا و استراحت استفاده کنند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فواد خاک‌ نژاد*

تنها هدفی که برای ورود به انزلی داشتم، دیدار از تالاب و مرداب انزلی بود. در راهنمای توریستی این شهر که چند روز پیش از سفرم به این شهر از میراث فرهنگی گرفته بودم، فهرستی از جاذبه های بندر انزلی هم بود: مرداب و تالاب، شنبه بازار و منطقۀ آزاد بندر این شهر. اما پس از ورودم متوجه عشق اصلی مردم این شهر شدم؛ چیزی که در هیچ کدام از جزوه های توریستی راجع به آن چیزی نوشته نشده بود: تیم فوتبال ملوان بندر‌انزلی.

در اکثر مغازه های شهر انزلی عکس تیم ملوان را می‌ توان دید. فرقی نمی‌ کند قصابی باشد یا کتاب فروشی. جوان ها هم بیشتر موضوعات بحث‌ شان راجع به موفقیت ها و شکست های این تیم است.

در یکی از کافه های این شهر که معمولا بساطشان را بیرون از مغازه پهن می‌ کنند با حمید آشنا می‌شوم. جوان بیست ساله ‌ای که بعد از هشت ساعت صیادی حالا به این چایخانه آمده تا هم خستگی در کند و هم با دوستانش راجع به تیم محبوبش، ملوان، صحبت کند.

او می گوید: "ملوان بندرانزلی در سال هزار و سیصد و چهل هشت و با مربیگری بهمن صالح ‌نیا تاًسیس شده و از همان اول تیم موفقی بوده و توانسته به لیگ دستۀ اول صعود کند."

حمید آن ‌قدر دقیق اطلاعات می ‌دهد که فکر می‌ کنم دارم یکی از تاریخچه های مکتوب این تیم را می خوانم:‌ "همۀ انزلیچی‌ ها، همۀ زیر و بم ملوان را می ‌شناسند و اگه از بقیه هم سوال کنی، بهت همین جواب را خواهند داد."

حمید پیش از ترک کافه می گوید: "خواستی گزارشتو پخش کنی، یاد آقا سیروس هم باش."

سیروس، عزیز مردم گیلان بود

حمید راست می‌ گفت. در هر جایی که عکسی از تیم ملوان می‌ دیدم، عکس مرد جوانی هم آنجا پیدا می‌شد که برای مردم گیلان کاملا شناخته شده بود.

صاحب آن عکس ها سیروس قایقران است؛ بازیکنی که انزلیچی‌ ها آن را سوگلی شهرشان می دانند. حتا اکنون که ده سال از مرگ او و فرزند شش ساله‌ اش می‌ گذرد.

بهمن صالح‌ نیا، اولین مربی تاریخ ملوان که انزلیچی ‌ها او را پدر فوتبال گیلان می دانند، دربارۀ قایقران می گوید: "او  بچۀ بسیار محجوب و خجالتی بود. او افتخار زیادی برای ما آفرید، اما متاًسفانه هرگز از تمام توان خود استفاده نکرد. به او گفتم، تهران نرو. آنجا آدم ها همدیگر را نمی‌ شناسند و رقابت ناجوانمردانه زیاد است. پیشنهاد کردم به لیگ ترکیه برود. آرزو دارم جوانان امروز از سوابق و افتخارات سیروس الگو بگیرند."

اما بدترین خاطرۀ انزلیچی ها به روز مرگ او باز می گردد. او در تعطیلات نوروز سال ۱۳۷۷، در حالی که از بندر‌انزلی همراه همسر و فرزند خود به تهران بازمی ‌گشت، تصادف کرد و انزلیچی ‌ها را با یک خاطره تنها گذاشت.

مردم روز خاکسپاری ‌اش را فراموش نمی‌ کنند

ناصر چهل و چهار ساله که بستنی ‌فروش است، می گوید:‌ "وقتی خبر مرگش را شنیدم، باورم نشد، تا یکی از دوستانم که از دوستان قایقران بود، این خبر را تاًیید کرد. نمی ‌دانستم چه کار کنم. انگار چیزی را گم کرده بودم. در تمام شهر هم یک حالت بهت وحشتناکی وجود داشت. همه ساکت بودند و فقط راه می رفتند و اگر دربارۀ مرگ سیروس با هم صحبت می کردند، بدون استثنا بغض همه می‌ ترکید."

ناصر می گوید، آن روز هزاران نفر در تشییع جنازۀ او شرکت کرده اند و به قول پدرش که تشییع جنازۀ تختی را دیده است، تشییع جنازۀ قایقران کم شورتر از آن نبود.

قایقران ‌ها با افتخار به آب می ‌زنند

از کنار پل انزلی تاکسی می گیرم تا به رشت بروم و از آنجا به تهران برگردم. قایقران هایی را می بینم که مسافران را به تالاب می‌ برند. آنها سخت کار می ‌کنند و مردم دیگر انزلی هم به کار روزانه مشغولند. تیم ملوان در ورزشگاه تختی این شهر بازی دارد. پسران جوان یک دست سفید پوشیده اند و شعارهای گیلکی می ‌دهند و از روی پل می ‌گذرند. با خودم فکر می‌ کنم، این ملوانی‌ ها تا کی قایقران را به یاد خواهند سپرد. عکس قایقران روی تابلویی بزرگ در خروجی شهر به من لبخند می ‌زند.


*فواد خاک نژاد از کاربران جدیدآنلاین است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفا آن را به نشانی info@jadidonline.com بفرستید.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

مهتاج رسولی

من در حالی که پشت فرمان نشسته ام شاهد حرکت ماشین های غول پیکر راهسازی هستم که پی در پی کوهها را می کنند و بار کامیون می کنند تا جاده را که تا به حال بارها پهن شده، پهن تر کنند. این ماشین ها بیست سی سال است که از حرکت بازنمی ایستند. هر روز جاده را پهن تر می کنند و باز جاده برای تعداد هرچه زیادتر شونده ماشین ها تنگ می آید و باز باید پهن تر شود.

در حال رانندگی و در عالم تنهایی خود غر می زنم و یاد "نیل پستمن" آمریکایی می افتم؛ جامعه شناس وسایل ارتباطی که به گمانم دو سه سال پیش خاموش شد؛ بک آدم درجۀ یک، نظیر مارشال مک لوهان یا الوین تافلر، بخصوص در کتابهای "زندگی در عیش، مردن در خوشی" و "تکنوپولی"، آنجا که به این نتیجه می رسد که بشر دارد بردۀ ابزار و آلاتی می شود که به دست خود ساخته و قرار بوده از آنها برای آسایش خود استفاده کند ولی حالا بازیچه آن شده است.

مگر ما از پس راه آهن که کوه و دشت و صحرا و جنگل را شکافت و نابود کرد، برآمدیم؟ مگر رادیو تلویزیون را که امروز تمام زندگی مان را پر کرده و همه عمر ما را گرفته و ما را از کتاب و کتابت دور کرده توانستیم چاره کنیم؟

از اوشون تا دیزین، جای ییلاق های تهران، آنچه بیشتر به چشم می خورد آپارتمان است و انبوهی آهن و فولاد که بالا می روند تا روستاها را که دیگر روستا نیست، از ریخت بیندازند. و ییلاق را که پیش از این زمزمۀ جویبار داشت و درختان بلند سایه افکن، زشت و بد هیکل کنند.

در فشم و میگون گاهی واژه "قصران" را روی تابلوها می بینم و به یاد می آورم که پدران ما چه خوش ذوق بوده اند. هر جا که چشمه و جویبار فراوان بوده و تبدیل به رود می شده نام "رودبار" به آن داده اند. رودبار زیتون، رودبار الموت و رودبار قصران، هر سه نام آشنایی هستند. رودبار قصران نام همین ییلاقاتی است که امروز دارم از آن عبور می کنم. اما رودی نمی بینم.

رود در نهانگاه باغ هایی که دیگر وجود ندارد و تبدیل به محوطۀ هتل ها و رستوران هایی شده که نام های رمانتیک بر خود نهاده اند؛ گم شده است. تا وارد این رستوران ها با نام های رماتنیک شان: شب های کوهستان، ستارۀ شب، سفره سرای صخره، باباکوهی، شب های شمیران و مانند اینها نشوی، نه آب را خواهی دید و نه زمزمه جویبار را خواهی شنید.

سی چهل سال پیش وقتی با هم سن و سالان سوار اتوبوس می شدیم و به اینجا می آمدیم هرجا که پیاده می شدیم آب بود و رود بود و کوه بود و باغ بود. می توانستیم بساط خود را پهن کنیم و در سایۀ بیدی یا گردوبنی ولو شویم. حالا همه آنها یا به ویلا تبدیل شده اند یا به آپارتمان. آبرود در آهن و سیمان گم شده و صدای جویبار دیگر به گوش نمی رسد.

هنوز به اوشون نرسیده ام که دیدن ماشین های راهسازی مرا به یاد دکتر حسابی می اندازد. نمی دانم کجا خوانده ام که این جاده را اول بار، شصت هفتاد سال پیش، دکتر حسابی ساخت و چقدر هم به آن افتخار می کرد.

پیرمرد! اگر بودی و اینهمه آپارتمان می دیدی که کنار همین جاده هوا رفته، از کرده پشیمان می شدی. می بینی چه کرده اند استاد؟ می بینی چه می کنند؟ کوه دماوند هم از دستشان در امان نیست. می خواهند جاده بکشند و تا قله آسفالت کنند. تا قله! می بینی استاد! هنوز افتخار می کنی؟

هنوز اول جاده هستم که دیدن پاره ای نام ها مرا به یاد دهات اطراف می اندازد؛ لالون، زاگون و نام های دیگر.

اما این سو، سمت غرب روستایی هست به نام امامه (به فتح الف) که یکی از زیباترین و دیدنی ترین روستاهای ناحیه است. خاطرات پر می گشاید و انیس الدوله در خاطر زنده می شود. دختر دهاتی اهل همین امامه که وقتی چشم ناصرالدین شاه به او افتاد، مطابق معمول دلش خواست او را به زنی بخواهد. آن دختر دهاتی بعدها ملکه دربار شد و هنوز هم نیمی از بازار به نام اوست.

همانطور که بیشتر امامه ای نام فامیلشان انیسی است. به خود می گویم لیاقت هم خوب چیزی است. زنان شهری ناصرالدین شاه، هیچ یک اینهمه اسم و رسم در نکردند که این دختر دهاتی امامه ای. انیس خانم اگر از گورت بلند شوی و بیایی اینجا توی جاده ای که دکتر حسابی بهش افتخار می کرد دود از کله ات بلند می شود و باور نمی کنی که اینجا همان ییلاق باصفایی است که در آن بزرگ شدی.

بین اوشون و فشم مرزی و فاصله ای نیست. به هم پیوسته اند. اصلا بین هیچ دهی با هیچ ده دیگر مرزی نیست. میگون؟ میگون که هیچ، آن روستای پر طراوت که ترانه سرا و خواننده از شب هایش می گفتند و همه را در آنجا به رقص دعوت می کردند مثل یک شهر بدقواره، یک میدان بی ریخت دارد که نپرس. تمام ده، پر از آپارتمان در هر دو سوی جاده، و البته در این اول صبح تابستان هوایی دارد عین بهشت. خنک و دلچسب. بی خود نیست اینهمه بنگاه معاملات ملکی در آن قطار شده اند. هر کس پول دارد مرحمت کند و زمین و ویلا و آپارتمان تحویل بگیرد.

میگون آنقدر بزرگ شده که نمی دانی کی از آن بیرون می روی و اصلا اینجا که هستی باز میگون است یا جای دیگر. شک می کنی که شاید به شمشک رسیده ای اما نرسیده ای. تازه خدا را شکر که نرسیده ای. چون وقتی چشمت به شمشک بیفتد تازه می فهمی میگون چقدر جای خوبی است. شمشک را که ببینی می فهمی میگون هنوز دلپذیر است.

از همان دروازه ورودی شمشک کوهی از آهن، دید و چشمانت را سیاه می کند. همینطور آهن می بینی که روی هم انبار شده و ساختمان بلند است که به هوا می رود. دره شمشک دیگر دره نیست. از ساختمان و از آهن و سیمان پر شده است. هیچ جای دنیا اگر چنین دهی می داشتند اجازه نمی دادند چنین از بی ذوقی و بد قوارگی مالامال شود. با شمال تهران، با کوههای سر به فلک کشیدۀ البرز هم همین کار را کرده ایم. البرزی که زیبایی تهران به حساب می آمد در واقع نابود شده و چیزی از آن باقی نمانده است. دور نیست که دماوند را هم آسفالت کنند و برای ساختن آپارتمان بفروشند.

از شمشک که رد می شوم آرام می گیرم. هنوز بساز و بفروش ها دستشان به ارتفاعات دیزین نرسیده است. هنوز کنار آبی که از دره جاری است می توان دمی آسود. هنوز در دست نسیم و بادهای خنک است. هنوز پای جرثقیل به آنجا نرسیده. هنوز دکه های آش رشته برقرار است. فعلا آش رشته را عشق است. آقا لطفا یک آش رشته.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جواد منتظری

تنها ۳ سال از زمان اختراع عکاسی گذشته بود که پای این صنعت که بعدها به هنر نیز بدل گشت، به ایران باز شد. بیش از صد و شصت سال پیش اولین عکس در ایران گرفته شد و آن عکسی بود که نیکلای پاولف، دیپلمات روس از محمدشاه قاجار انداخت. ۱۴۵سال پیش اولین عکاسخانه در شهر تهران راه اندازی شد که انداختن عکس و فروش آن را به مردم عرضه کرد. مقارن همین زمان آموزش عکاسی در مدرسه دارالفنون نیز آغاز گشت.

اما معلوم نیست در کشوری که تاریخ عکاسی آن تقریبا همپای اختراع آن است، چرا دیر زمانی طول می کشد تا موزه عکسخانه شهر به سال ۱۳۷۴ در تهران راه اندازی شود، آنهم تنها در دویست و پنجاه متر فضا که گنجایش تاریخ عکاسی ایران را ندارد.

موزه عکسخانه شهر، در شمال میدان هفت تیر، نبش خیابان بهار واقع است. این موزه در ابتدا به همت بهمن جلالی، رعنا جوادی و نیز مرکز پژوهش های فرهنگی تاسیس شد اما بعد از چند سالی در پی تغییر سیاست ها و مدیریت فرهنگی، به زیر مجموعه سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران انتقال داده شد.

این موزه اگر چه با امکانات کم، اما می کوشد تا نسبت به جمع آوری، حفظ و نگهداری عکس های قدیمی در ماندگاری آثار تاریخی عکاسی ایران سهم خود را ادا کند.

عکسخانه شهر هر سال شانزده نمایشگاه برگزار می کند. از این تعداد ده نمایشگاه به موضوعات تاریخی و ۶ نمایشگاه به عکاسی معاصر ایران می پردازد. مژگان طریقی مدیر موزه می گوید: "عکسخانه شهر همزمان با چهارده مرداد هر سال که سالروز صدور فرمان مشروطیت است، یک نمایشگاه با موضوع مشروطه نیز به نمایش در می آورد."

در آخرین نمایشگاه عکسخانه شهر، ۳۴ عکس از مشروطه خواهان تبریز به معرض دید عموم گذاشته شده است.

تبریز به عنوان شهر ولیعهد نشین، دومین شهر مهم ایران در آن ایام محسوب می شده و یکی از کانون های اصلی مبارزات مشروطه بوده است.

بر کسی معلوم نیست که عکاس این عکس ها چه کسی است، اما از تشابه خط نوشته ها و نیز شیوه اطلاعات نویسی بر روی عکس شاید بتوان گفت یک نفر آنها را عکاسی کرده است. تمامی عکس ها  تحت نام "نمره" شماره بندی شده است.

بناهای تاریخی و آسیب ناشی از جنگ آزادیخواهان، تک چهره های رهبران نظامی و مذهبی مشروطه، عکس های یادگاری در مقابل بناهای فتح شده، و اجساد سربازان و مخالفان مشروطه در قالب پیروزی های مبارزان مشروطه موضوع های این عکس ها است.

مدیر عکسخانه شهر اضافه می کند: "این ۳۴عکس از ۵۲ عکسی است که از این مجموعه در اختیار موزه است. این عکس ها اصل نیست و تنها کپی های خوب آن در موزه موجود است."

نمایشگاه عکس های مشروطه تبریز از ۱۷تیر ماه شروع شده و تا ۲۳مرداد ماه ادامه دارد.


در گزارش تصویری این صفحه عکس هایی از مشروطه خواهان تبریز را می بینید.


Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

مریم آموسا

وقتی در خیابان کارگر از کنار موزه هنرهای معاصر تهران رد می شویم  با مجسمه سازی رو به رو می شویم که فارغ از هیاهوی خیابان، مشغول ساخت وعرضه مجسمه با سیم های مفتولی است.

اکبر فضلی پناه مجسمه سازی را از پنج سال پیش به طور اتفاقی شروع کرده و تشویق نسل جوان به  ویژه دانشجویان هنر ومعماری، موجب دلگرمی او شده است، به طوری که در این پنج سال توانسته هم با مردم ارتباط برقرار کند و هم مخارج خانواده اش را تامین کند. حتا توانسته با ساخت مجسمه های بزرگ با مفتول سفارش های چند میلیونی هم دریافت کند.

او پیش از این،  سال ها در کارگاه های چاپ سیلک، جوشکاری، قالب سازی و سماور سازی مشغول کار بوده، اما به دلیل جو موجود در محیط کار و میل شدید به مواد مخدر، تصمیم می گیرد فضای کاری اش را تغییر دهد و در خماری های پس از ترک، تکه سیم مفتولی  پیدا می کند و مجسمه سازمی شود.

در مجسمه های او زن ها قد بلندی تری دارند یا در جایگاه بالاتری ایستاده اند. این موضوع اتفاقی نیست. " زن ها روح بزرگ تری دارند و در روزهایی که همه مرا ترک کردند، همسرم تنها کسی بود که مرا رها نکرد."

فضلی پناه، خود را استاد بی استاد مجسمه های مفتولی می داند. او روزها بدون هیچ چشم داشتی، مجسمه سازی با مفتول را به علاقمندان آموزش می دهد و معتقد است وقتی در هنرمجسمه سازی دست زیاد شود و مردم بیشتر با این هنر درگیر شوند، مجسمه سازی گسترش می یابد و مردمی می شود.

او بیشترمجسمه هایش را با فیگورهای مختلف انسانی می سازد و مردم را منبع الهام کارهایش می داند. برخی روزها نیز به مزارع کشاورزی نزدیک محل اقامتش در ورامین می رود تا هنرش بی روح و خشک نباشد.

بیشتر کارهای او در خیابان و در پیاده رو شکل می گیرند اما به دلیل وزن وحجم زیاد شان در خانه اش در ورامین ساخته می شوند.

ابراهیم اصغری، دانشجوی پيشين دانشکده صدا و سیما، هم که در حاشیه خیابان با اکبر فضلی پناه آشنا شده، از این هنرمند خیابانی فیلم مستندی ساخته که هنوز اجازه اکران نیافته است.

او تاکنون در قالب چهار نمایشگاه انفرادی مجسمه هایش را به نمایش گذاشته است. نخستین مشوق او در برگزاری نمایشگاه، بهروز فائقیان مدیر روابط عمومی خانه فرهنگ ابوسعید بوده است که به طور اتفاقی با او و مجسمه هایش در حاشیه خیابان آشنا شده و روی فروش چند میلیونی آنها حساب کرده است.

او قصد ندارد در هیچ شرایطی کار درپباده رو را تعطیل کند. معتقد است تنها استاد او مردم هستند. می گوید: وقتی کنار خیابان می نشینم و مجسمه می سازم، مردمی که از کنارم می گذرند، گاهی با من همکلام می شوند و مرا هنرمند خطاب می کنند. در این مواقع است که احساس هنرمند بودن می کنم و رسالتم را دراین می بینم که میان مردم باشم.

 

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

استاد حسین دهلوی به سال ۱۳۰۶ در تهران متولد شد. پدرش که از نوازندگان به نام موسیقی ایرانی بود، وی را از سن یازده سالگی تحت تعلیم خود قرار داد. دیگر استادانش در زمینه موسیقی ایرانی، ابوالحسن خان صبا و در زمینه آهنگسازی، حسین ناصحی و پرفسور توماس کریستین داوید (استاد اتریشی) بودند.

وی فارغ التحصیل رشته آهنگسازی از هنرستان عالی موسیقی است و نیز چندی برای ادامه مطالعه و کسب تجربه بیشتر به آلمان و اتریش سفر کرده است. بعد از درگذشت استاد صبا (در سال ۱۳۳۶) رهبری ارکستر شماره یک هنرهای زیبا که بعدها ارکستر صبا نامیده شد به وی واگذار شد. از سال ۱۳۴۷ نیز ارکستر ایرانی تالار رودکی را تشکیل داد که فعالیت آن تا چند سال ادامه داشت.

از زمانی که نخستین تصنیفات خود را در زمینه موسیقی ایرانی آغاز کرد، ضمن استفاده از گروه سازهای آرشه ای و برخی از سازهای بادی، تعدادی از سازهای ایرانی را نیز به طور مستقل به عنوان "گروه سازهای مضرابی" در آثار خود به کار برد و جایگاه ویژه ای را به این گروه از سازهای ملی اختصاص داد و حاصل همین تجربیات بود که بعدها انگیزه اصلی تشکیل "ارکستر مضرابی" برای او شد.

دهلوی کنسرت های مختلفی را با ارکسترهای یاد شده در دانشگاه ها، تالارهای مختلف تهران و بعضی شهرستان ها و نیز برخی از کشورهای همجوار اجرا کرده است. همچنین از افتتاح تلویزیون ایران (۱۱مهرماه ۱۳۳۷) تا چند سال برنامه های مختلفی را در این رسانه همگانی اجرا کرده است.

خاطره ای از سفر به افغانستان در مهر و آبان ۱۳۳۸

از مهرماه ۱۳۳۶ به دعوت زنده یاد روح الله خالقی، تدریس برخی از دروس موسیقی را در هنرستان موسیقی ملی به عهده گرفت و از شهریور ماه ۱۳۴۱ نیز به ریاست همین هنرستان منصوب شد که تا اوایل سال ۱۳۵۰ فعالیت او در این زمینه ادامه داشت. در این مدت شاگردان بسیاری پرورش یافتند که تعدادی از آنها هم اکنون از چهره های خوب و شناخته شده موسیقی ایران هستند و برخی دیگر نیز در خارج از کشور به فعالیت های هنری مشغولند.

دهلوی تاکنون قطعات مختلفی را در زمینه موسیقی ملی و محلی ایران برای ارکستر، آواز و ارکستر، سازهای تک نواز به همراهی ارکستر و نیز همنوازی برخی از سازهای ایرانی تصنیف و تنظیم کرده است.

از دیگر آثار وی در زمینه موسیقی داستانی، اپرای خسرو و شیرین (با نگاهی به داستان نظامی گنجوی)، بیژن و منیژه (براساس شاهنامه فردوسی) و اپرای مانا و مانی است که به مناسبت سال جهانی کودک (۱۹۷۹) تصنیف نموده و تاکنون به علت فراهم نبودن امکانات، به اجرای صحنه ای در نیامده است. ضمن این که در خرداد ماه ۱۳۷۹ بخش موسیقی سازی این اپرا به همت و رهبری هنرمند ایرانی، علی رهبری به وسیله ارکستر فیلارمونیک اسلواکی، در شهر براتیسلاوا اجرا و ضبط شده است.

تاکنون دو سی دی از تصنیفات این آهنگساز منتشر شده است: آثاری از حسین دهلوی که شامل ۹ قطعه از ساخته ها و تنظیم های او در زمینه کارهای جمعی موسیقی ملی است و سی دی دیگری به نام گزیده هایی از موسیقی داستان بیژن و منیژه است که به وسیله ارکستر سمفونیک رادیو وین اجرا و ضبط شده است و بعدها قسمت هایی از آن به وسیله ارکستر فیلارمونیک لندن نیز اجرا شده است.

قسمت اول سویت بیژن و منیژه به رهبری منوچهر صهبایی

از جمله دیگر کارهای وی، کوشش در تهیه و تدوین نخستین کتاب آموزش تمبک است که در دهه ۴۰ با همکاری حسین تهرانی و تنی چند از دیگر معلمان و استادان هنرستان موسیقی ملی به انجام رسید. او در تدوین نخستین کتاب آموزش ساز قانون همکاری داشت و تهیه و تدوین مجموعه هایی را برای کودکان نیز به عهده داشته است.

از دهلوی تا کنون ۲۰ اثر در زمینه همنوازی برخی از سازهای ایرانی و قطعات مختلف ارکستری به چاپ رسیده است و تعداد دیگری را نیز در دست اقدام دارد. آخرین کوشش او در زمینه کارهای جمعی موسیقی ملی، پایه گذاری "ارکستر مضرابی" است. که با همکاری ۶۶ نفر از نوازندگان سازهای مضرابی ایرانی تشکیل شد و در سال ۱۳۷۲ به صحنه رفت.

از دیگر تلاش های او، نوشتن کتاب "پیوند شعر و موسیقی آوازی" بر اساس زبان و شعر فارسی بود که چون هیچ گونه الگویی از گذشتگان نداشت، بیش از ۴۰ سال نوشتن آن طول کشید که کار بسیار سودمندی برای موسیقی آوازی ایران واقع شده و هم اکنون جزء دروس موسیقی دانشکده موسیقی و دیگر واحدهای آموزشی موسیقی است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جواد منتظری

بر حاشیه جنگل های سرسبز شما ل و در همسایگی سواحل خزر، مردی زندگی می کند که در دلش هم از سبزی جنگل نشان دارد و هم از آبی دریا. منوچهر پناهی اما در سرزمینی تولد یافته که نه او را با جنگل کاری بوده و نه از دریا نشانی. اما اینک زندگی او و دلش مالامال از آنها است، عشق دیوانه وارش  به زمین و محیطی که در آن می زید را در جای جای کلماتش می یابی.

منوچهر پناهی در سپیدان، از توابع اردکان فارس، به دنیا آمد. و در خانواده ای مذهبی رشد کرد. اگر چه محیط خانواده گی اش و اجتماع آن روز خیلی به هنر توجه خاصی نداشتند، اما او از کودکی شیفته نقاشی بود.

در ۱۶سالگی گذارش که به شیراز می افتد، مسیر زندگی اش عوض می شود. روزی در حین عبور از مقابل ویترین مغازه ای به یک تابلوی نقاشی برمی خورد، آن قدر تاثیر می گیرد که به گریه می افتد و این سر آغازی است بر راه طولانی نوجوانی که تمام زندگی اش را وقف دلش می کند. نقاش آن تابلو، سید صدرالدین شایسته شیرازی، از شاگردان کمال الملک بوده است. پناهی اولین آموزش هایش را نزد شایسته فرا می گیرد.

در سال ۱۹۶۴به تشویق برادرش، که در آلمان مهندسی عمران می خواند، به آن کشور می رود و در یک آکادمی هنر در شهر برلین تحصیل می کند، در رشته طراحی پارچه و کامپیوتر. در ۱۹۷۱ به ایران باز می گردد. "با اینکه امکانات ماندن در آلمان برایم فراهم بود، اما عشق و علاقه به سرزمین مادری مرا بازگرداند."

او در بازگشت به کار های متفاوتی می پردازد. از کارشناسی دادگستری گرفته تا مدیر داخلی یک شرکت کارتن سازی؛ تا این که در نهایت در خیابان عفیف آباد شیراز یک گالری به نام میکل آنژ تاسیس می کند. اگر چه ۲۲ سال بعد را در آنجا نقاشی می کند، اما نام گالری میکل آنژ نمی نماند، آنطور که او می خواست.

می گوید: "انقلاب که پیروز شد، خیلی چیزها جنبه تجملی و تزیینی پیدا کرد. به اسم های خارجی حساس شده بودند. روزی اداره اماکن آمد از اسم گالری ایراد گرفت. برایشان توضیح دادم که میکل آنژ از مجسمه سازان بزرگ ایتالیایی است. قانع نشدند، مجبور شدم اسم گالری را به نام پناهی تغییر دادم." او در این گالری نه تنها نقاشی می کرده بلکه شاگردان زیادی نیز تربیت کرده است.

منوچهر پناهی در زندگی خود گویا مدام آماده رفتن به مکان تازه ای بوده است. مدتی هم از شیراز به کرج کوچیده بود. اما چهار سال پیش بود که منزلگاه آرامش خود را یافت. طی یک سفر، با روستایی به نام نیرنگ در توابع نوشهر آشنا شد. او در جواب به این سئوال که چطور توانستید گذشته ای را فراموش کرده و در نیرنگ بمانید می گوید: "می توانستم در آلمان بمانم، اما به وطنم و هنرم حساسیت داشتم. چرا باید می ماندم و استثمار می شدم. فکر کردم که بهتر است به وطن برگردم، و به خاطر عشق و علاقه درونی به هنرم تا حال نیز ازدواج نکرده ام."

برای او نیرنگ بهشتی است گمشده. بیراه نمی گوید. اگر اندک پرسه ای در این روستا و دورو برش بزنید خود به این نتیجه می رسید. واقعیت این است که وقتی من به نام "نیرنگ" برخوردم، برایم بسیار عجیب بود که چگونه می توان چنین اسمی را برای یک مکان زندگی انتخاب کرد. اما وقتی که پناهی و حسینی از اعضای شورای روستا در جواب من فرهنگ لغات را باز می کنند، در می یابم این کلمه معانی دیگری بجز حیله، خدعه و فریب نیز دارد.

در زبان زردشتی به دعا، مراسم و مناسک مذهبی، نیرنگ می گویند، این کلمه ریشه در زبان های اوستایی و پهلوی دارد. نیرنگ ها ارزش ویژه ای داشتند و برای شان تاثیرات فوق طبیعی قایل شده اند، و از برای هر پیشامد بد و دفع هر آسیبی نیرنگی مخصوص خوانده می شده. البته تلفظ این اسم در گذر زمان بدل شد به آن چیزی که ما به معنی فریب می دانیم. اما در اصل نیرنگ با یای معروف خوانده می شود و یا "نیر" را باید به مانند "شیر" تلفظ کرد.

حسینی که پیش از این عضو شورا بوده است، اظهار می دارد که: "برای حفظ این نام چه خون دلها که نخورده اند. مقامات بارها و بارها خواستند این نام را تغییر دهند، اما ما هر بار با مقاومت توانستیم این نام را حفظ کنیم." همو می گوید که در فاصله ای نه چندان دور از روستا بقایای یک قلعه در دل جنگل وجود دارد که شاید به مذهب زردشت بی ارتباط نباشد.

تعدادی از تابلوهای پناهی بر درختان روستا نصب شده است. در برخی از آنان هشدار و در برخی نیز علایم راهنما لحاظ شده است. علامت تلفن همگانی، سرعت گیر، عابر پیاده، مکان ماهیگیری و منطقه شکار ممنوع از آن دست است که او با ذوق هنری خویش عناصری را به این تابلو ها افزوده است.

در کوچه های روستا که پرسه بزنی آثار پناهی را در جای جای روستا بر دایوارهای خانه ها و نیز ایوان ها خواهی یافت. مردم با هنرش راحتند، گه گاهی نیز رفتار های ناپسندی دیده شده اما برای پناهی این چیزها اهمیتی ندارد. او از تمجید خیلی خوشش نمی آید و دوست دارد بیشتر در پس کارهایش پنهان باشد.

او در تعریف تنهایی تمام زندگی اش می گوید: "هنرمند باید ارتباطات خوب داشته باشد، به تنهایی علاقه ندارم، اما وقتی پشت سه پایه می نشینم، باید تنها باشم."

و عشق و ازدواج چطور؟ "بدون عشق آدمی کامل نیست. یک ضرب المثل آلمانی هست که می گوید عشق نیمه دیگر تو را کامل می کند. در زندگی به آن چیزی که می خواستم نرسیدم. وقتی از آلمان  می خواستم برگردم دختری تا ایستگاه قطار با من آمد و هنگام خداحافظی گریه کرد. دوست داشت به ایران بیاید و ازدواج کنیم. اما من قبول نکردم.

فکر می کردم ما از دو فرهنگ متفاوت هستیم و عاقبت این کار جدایی است. حسرت می خورم که در هنر آن چیزی که می خواستم نشد، و سعی می کنم که حالا جسم خودم را با آن ترکیب کنم تا زمانی که زند گی ام پایان می یابد آسوده باشم. حالا بیشتر از همیشه دلم می خواهد ازدواج کنم." 

شاید ازدواج پروژه آینده پناهی باشد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهار نوائی

به چه کار آیدت ز گل طبقی
از گلسـتان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد
این گلستان همیشه خوش باشد
 
سال ها از پخش "برنامۀ گلها" در رادیو تهران می گذرد، اما هنوز نغمه های دلنشین و اشعار قابل تعمق آن فراموش نشده است؛ مجموعه ای  که بسیاری آن را معتبرترین برنامۀ تاریخ رادیو ایران می دانند.

ترکیب ماهرانه شعر فارسی وموسیقی سنتی و محلی ایرانی در یک رسانۀ صوتی به زبانی موجز و در عین حال ساده، باعث شد این برنامه همواره چون اسطوره ای  در حافظه تاریخی-موسیقایی فارسی زبانان جای گیرد. چه بسا که امروز بسیاری از موسیقی دانان و پژوهشگران شعر وادب فارسی، نوای ساز و آواز و فرم شعری را در برنامۀ گلها جستجو می کنند.  

برنامۀ گلها به همت و ایدۀ  زنده یاد داود پیرنیا، که پس از سال ها کار دولتی به خلوت موسیقی پناه برده بود، در نوروز سال ۱۳۳۵ آغاز شد. اولین برنامه با نام گلهای جاویدان و با حضور هنرمندان  صاحب نام،  احمد عبادی، علی تجویدی و عبدالعلی وزیری با خواندن  ابیات حافظ  به مدت ده دقیقه اجرا شد:

مصاحبه جین لویسون با فرهاد فخرالدینی، موسیقیدان و رهبر ارکستر ملی ایران

سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیدۀ روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه روشنایی
نمی بینم از همدمان هیچ برجای
دلم خون شد از غصه، ساقی کجایی

شاهرخ پیرنیا، فرزند داود پیرنیا، در ارتباط با نامگذاری برنامه گلها می گوید:"پدرم حتا در زمانی که در امور سیاسی و دولتی فعالیت داشت، همیشه در امور خیریه پیشقدم بود. در پایان یکی از گردهمایی هایی که به نفع کودکان بی بضاعت برگزار کرده بود، از بچه ها خواست به خیرین و شرکت کنندگان شاخه های گل اهدا کنند و آن شب "شب گلها" نامگذاری شد. ایدۀ نامگذاری برنامه گلها نیز از همان شب شکل گرفت".  

پس از آن، برنامۀ گلهای رنگارنگ، برگ سبز، یک شاخه گل، گلهای صحرایی (در معرفی موسیقی محلی ایران)، به این مجموعه افزوده شد و داود پیرنیا تا سال ۱۳۴۶ نظارت مستقیم آن را عهده دار بود. در ادامه رهی معیری، محمد میرنقیبی، جهانبخش پازوکی و سپس هوشنگ ابتهاج، که بنیان گذار گلهای تازه بود، تهیه آن را برعهده گرفتند. 

مصاحبه جین لویسون با محمدرضا شجریان، خواننده صاحب نام موسیقی سنتی ایرانی

گلها در طی اجرای بیست و سه سالۀ خود از همکاری بزرگانی همچون رحمت الله بدیعی، همایون خرم، فرهنگ شریف، جلیل شهناز، حسن کسائی، محمود محمودی خوانساری، علی تجویدی، جواد معروفی، پرویز یاحقی، فرامرز پایور، مرتضی محجوبی، غلامحسین بنان، حسین قوامی، حسین تهرانی و بسیاری دیگر از ادیبان و موسیقی دانان صاحب نام بهره گرفت.

نزدیک به سه دهه پس از پخش آخرین  برنامۀ گلها، خانم جین لویسون، پژوهشگر در بخش موسیقی دانشگاه سواز لندن (SOAS)، با اندیشۀ بررسی علمی این سری برنامه راهی ایران شد.

او که هنوز برنامۀ گلها را در یاد و خاطر خود دارد می گوید: "من و همسرم قبل از انقلاب، به قصد یادگیری زبان فارسی و آشنایی با فرهنگ  ایران در این کشور ساکن شدیم. در مدت شش سالی که در دانشگاه شیراز تحصیل می کردم، با برنامۀ گلها آشنا شدم. هنوز به یاد دارم که  برای بسیاری از مردم ایران، شنیدن ترانه ها و اشعار برنامۀ گلها بهترین اوقات زندگی بود؛ با برنامۀ گلها بزرگ می شدند، عاشق می شدند، سفر می رفتند و آن را ذهن خود زمزمه می کردند. چند سال پیش، وقتی که نوارهای موسیقی را که از ایران با خود آورده بودم، بررسی می کردم، متوجه شدم هیچکس تاکنون کاری جدی بر روی  این گنجينۀ فرهنگی انجام نداده است و از همان زمان تصمیم گرفتم به جمع آوری این مجموعه بپردازم".

بدین ترتیب، خانم لویسون پژوهش خود را در سال ۲۰۰۵ با حمایت دانشگاه سواز (دانشگاه مطالعات شرقی و افریقایی)، موسسۀ ایران شناسی بریتانیا، سازمان میراث ایران در لندن و کتابخانۀ بریتانیا آغاز کرد.

بنا به گفته جین لویسون، او  تمامی منابع چاپی موجود در ایران، همچون مجلۀ رادیو را بررسی و مطالعه کرده و با سفر به کشورهای مختلف بیش از ۴۰ مصاحبه با هنرمندان باقی مانده از برنامۀ گلها انجام داده و کلیه منابع صوتی موجود در مورد برنامۀ گلها را جمع آوری نموده است.

خانم لویسون در حال حاضربا حمایت سازمان میراث ایران در لندن، درحال تهیۀ یک بانک اطلاع رسانی در همین زمینه است که دارای ارجاعات و پیوندهای مرتبط شاعر، آهنگساز، ترانه سرا و ترانه خوان است. برای رسیدن به این هدف، او تمام نت های موسیقی و اشعاری که در برنامۀ گلها اجرا می شد و همچنین  زندگی نامۀ شاعران و موسیقی دانان را جمع آوری کرده است. این بانک اطلاع رسانی در مرحلۀ برنامه نویسی است و به زودی در اختیار محقیقان و علاقه مندان در سراسر جهان قرار می گیرد.

خانم لویسون می گوید، درزمان تحقیق، همۀ مخاطبان  با عشق خاصی که به این برنامه داشتند، حاضر به کمک بودند و از اینکه این مجموعه در موسسۀ بزرگی همچون کتابخانۀ بریتانیا برای استفاده پژوهشگران و علاقمندان نگهداری خواهد شد، خوشحال بودند.

بی گمان فعالیت تحقیقاتی جین لویسون برای گردآوری و حفظ مجموعه برنامه های گلها، که در دهه های گذشته از نظر رسمی فراموش شده بود، از یک سو راهگشای پژوهش های بعدی در این زمینه و از سوی دیگر کلیدی برای شناخت شعر فارسی و موسیقی ایرانی در خارج از مرزهای ایران است.

در گزارش مصور این صفحه جین لویسون از یافته ها و پژوهش خود سخن می گوید.

برای اطلاعات بیشتر درباره تحقیقات جین لویسون، با نشانی jane@golha.co.uk  تماس بگیرید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

باقر معین

صد سال پیش یعنی در ۲۵تیر ماه ۱۲۸۸شمسی، نبرد میان مشروطه و استبداد به روزهای پایانی اش نزدیک شد. مشروطه خواهان با فتح تهران بر نیروهای استبداد  پیروز شدند. محمدعلی شاه به سفارت روسیه پناه برد و  بعد به روسیه گریخت و پسرش احمد شاه جانشین او شد.

می دانیم که انقلاب مشروطه در ۱۴مرداد ماه سال ۱۲۸۵شمسی به پیروزی رسید و چندماه پس از امضای فرمان مشروطه از سوی  مظفرالدین شاه، آن شاه بیمار درگذشت و پسرش محمدعلی شاه به سلطنت رسید. محمدعلی شاه که با مشروطه سرناسازگاری داشت، نه از آزادی مطبوعات دل خوشی داشت و نه از پاسخ گو بودن به مجلس. از همین رو کوشید بساط مشروطه را برچیند. برخی از مقامات دربار، افسران روسی و قوای قزاق و گروهی از روحانیون به رهبری شیخ فضل الله نوری، مجتهد بزرگ تهران، از شاه حمایت می کردند. شیخ فضل الله که خواهان حکومت مشروعه بود، می گفت حکومت از خدا مشروعیت می گیرد و نه مردم.

محمدعلی شاه پس از ترور اتابک، صدراعظم او، و حمله نافرجام به خودش، در تابستان ۱۲۸۷شمسی، مجلس را به توپ بست و کوشید مشروطه خواهان را سرکوب کند. روزنامه ها را بست، رهبران فکری مشروطه، و روزنامه نگاران را زندانی یا تبعید کرد و شماری را هم کشت. این اقدامات مدتی مشروطه را به تعلیق در آورد اما با مقاومت ایرانیان روبه روشد.

نخست تبریز قیام کرد و سپس شهرهای دیگر. علمای نجف به رهبری آخوند ملامحمد کاظم خراسانی، و نیز رهبران سیاسی و ملی در ایران در رهبری قیام نقشی اساسی ایفا کردند. یک سال پس از ویرانی مجلس، مشروطه خواهان از شمال و جنوب و غرب وارد تهران شدند و در تیرماه ۱۲۸۸تهران را فتح کردند. محمدعلی شاه خلع و بعد به روسیه پناهنده شد. شیخ فضل الله در مرداد ماه ۱۲۸۸ پس از محاکمه در تهران به دار آویخته شد. و مشروطه در این برهه  بر مشروعه و استبداد پیروز شد.

رسانه ها

رسانه ها پیش از آغاز سرکوب و کودتای محمدعلی شاه، آزاد، پویا و پر تلاش بودند و در رساندن اندیشه های آزادی خواهانه و تجدد و حمایت از قانون و آگاه کردن مردم به حقوقشان و نیز دفاع از مشروطه پیشگام بودند. نشر بحث های درونی مجلس اول، درباره مشروطه و مشروعه و تمدن و تجدد و مخالفت با گرفتن قرضه از خارجیان و مداخله آنها، روزنامه های آن دوران را بسیار خواندنی کرده بود.

می توان گفت که رسانه های آن زمان دو گونه بودند. رسانه های سنتی و رسانه های نوین. رسانه های سنتی که بردی محلی داشتند عبارت بود از منبر و روضه خوانی در مساجد و تکیه ها و هیئت ها، تعزیه و شبیه خوانی و نقالی و نشستن در قهوه خانه ها و قرائتخانه ها.

رسانه های نوین که نقشی بسیار مهم و ملی و سراسری برای همه ایفا کردند و تاثیری حیاتی در انقلاب مشروطه و بیدارکردن و بسیج مردم در پایان دادن به استبداد داشتند، سه رسانه بودند: تلگراف، عکس و چاپ - سنگی و سربی و ژلاتینی.

تلگراف، برای اطلاع رسانی و ارتباط میان شهرها، فرستادن و دریافت پیام، اعلامیه و فتوا بود و صنعت چاپ برای نشر کتاب و مجله و روزنامه و شب نامه و اعلامیه. هنر عکاسی که  پیشتر از مشروطه همه جاگیر شده بود هم پدیده ای بدیع بود و موثر و هم  بر جذابیت نشریات افزود.

رسانه های نوین دیگری هم در حال آمدن بودند اما هنوز نقشی اساسی در برانگیختن مردم و آگاه کردن آنها نیافته بودند که بتوان به آن استناد کرد. مثل تئاتر و ضبط صوت و فیلم و صفحه های موسیقی و تلفن. می گویند ابراهیم صحاف باشی، فیلم بردار شاه،  از برخی از حوادث مانند آمدن نیروهای بختیاری به تهران فیلم گرفته است.

تلگراف

تلگراف که ۱۵۰ سال پیش به ایران آمد، زود همه جاگیر شد. تلگراف  دارای شبکه سراسری بود و ایران را به اروپا و هند و سایر نقاط دنیا پیوند می داد. تلگراف در  رساندن پیام ها به شهرها و دریافت پیام علمای نجف برای نجات مشروطه از چنگ استبداد بسیار مهم بود و آنقدر اهمیت داشت که در متمم قانون اساسی "افشا یا توقیف مخابرات تلگرافی بدون اجازه صاحب تلگراف" ممنوع شد. با این حال دولت محمدعلی شاه در چهارده خرداد ۱۲۸۷، گاهی هم  از رسیدن تلگراف به مقصد و در نتیجه رسیدن خبر جلوگیری می کرد. هنگامی که نقشه کودتای ضد مشروطه را در سر داشت سیم های تلگراف را قطع کرد تا آزادی خواهان نتوانند باهم در تماس باشند و از همین رو در پاره ای از شبنامه ها به قطع غیرقانونی تلگراف اشاره شده است. اما خود دولتی ها وقتی که نیاز به تلگراف را حس می کردند دوباره آن را وصل می کردند.

روزنامه

آمدن صنعت چاپ از غرب به ایران در زمان صفویه رخ داد ولی به ارمنی ها در جلفا محدود بود و بسیار طول کشید تا همه جاگیر شد. نخستین روزنامه فارسی، کاغذ اخبار، که در واقع ماهنامه بود،  در زمان محمدشاه نشر یافت. دومین روزنامه را امیرکبیر به نام وقایع اتفاقیه در دوران ناصرالدین شاه بنیاد کرد. این هر دو دولتی بودند. در واقع نخستین روزنامه خصوصی در سال ۱۲۷۵ یعنی ده سال پیش از انقلاب مشروطه منتشر شد و با انقلاب مشروطه دهها روزنامه در تهران نشر می یافت. در این زمان جمعیت ایران حدود ۱۰میلیون نفر تخمین زده شده که اکثر هم سواد خواندن فارسی نداشتند. شمارگان روزنامه مجلس، پرفروشترین نشریه، در بالاترین زمان ۱۰هزار شماره ذکر شده و گاهی کمتر از سه هزار هم بوده است. صوراسرافیل که طرفدار مشروطه بود و دهخدا و صور اسرافیل در آن می نوشتند، تا پنج هزار نسخه منتشر می شد.

بسیاری از نویسندگان و اهل فکر که از ایران مهاجرت کرده بودند در شهرهایی مانند لندن، پاریس، استانبول، نجف و قاهره اقامت گزیدند و روزنامه هایی را منتشر می کردند. آنها از این راه  افکار نو را بویژه از اروپا و عثمانی و هندوستان و مصر به ایران می رساندند. مفاهیمی همچون حکومت قانون و برابری و نیز دمکراسی و آزادی و تجدد از این راهها وارد ایران شد. البته این مفاهیم نخست از راه فرنگیانی که به ایران می آمدند و ایرانیانی که از فرنگ بر می گشتند نیز تا حدی در میان خواص رواج یافته بود.

شبنامه

بستن روزنامه ها از همان آغاز بخشی از سیاست استبدادی قاجاریان بود. از همین رو گشودن شبنامه رواج یافت. در دوره هایی، شبنامه به رسانه ای بدل شد که به گفته ای بیش از روزنامه های دولتی خواننده داشتند. شبنامه ها بیشتر در یک ورق چاپ می شد، بدون امضا و نشانی و به صورت پنهانی تکثیر و توزیع می شد. مشروطه خواهان با درج مطالب تند سیاسی و اجتماعی با لحنی طنزآمیز و نیشدار می کوشیدند خوانندگان را علیه حکام تحریک کنند. از شبنامه ها برای شایعه پراکنی و تهمت و افترا و نیز جنگ روانی بهره می گرفتند. از آنجا که چاپ سربی و سنگی بسیار گران بود،  دستگاه تکثیر موسوم به چاپ ژلاتینی (نوعی پلی کپی دستی) برای تکثیر شب نامه های دوره مشروطه نقشی بسیار مهمی ایفا می کرد.

قرائتخانه

گرچه کتابخانه نهادی است سنتی اما در دوران مشروطه کتابفروشی ها و قرائت خانه هایی در شهرهای بزرگ دایر شده بود که کتاب ها و جزوه ها و نشریات چاپ داخل و خارج را می فروختند. و یا در همان جا می شد نشست و خواند. باسوادان نیز برای کم سوادان می خواندند. این رسم به قهوه خانه ها هم رسیده بود. در بسیاری از قهوه خانه ها که به محل بحث های سیاسی هم بدل شده بود خواندن روزنامه برای دیگران باب بود.

رسانه های سنتی

رسانه های سنتی برای اکثریت مردم، خطابه و وعظ بر منبر بود در مسجدها و تکیه ها و انجمن ها؛ یا نقالی در مکان های عمومی، و جار زدن عاملان دولت از مکان های بلند برای رساندن پیام. بهره گیری از هنرهای نمایشی مثل شبیه خوانی و تعزیه و پرده گردانی و شمایل خوانی، محافل ساز و آواز و خواندن ترانه ها و سرودهای وطنی در انجمن ها در این دوره رواج داشت.

رسانه های دو سویه آن روز ایران که هنوز هم موثرند بسیار ساده بودند: گپ های کنار منقل و کرسی، پچپچه های قهوه خانه، حرف و حدیث های بازار و مسجد و بحث های انجمن های پیدا و پنهان؛ اینها همه به نشر پیام های مشروطه خواهان و رواج سرودها و وطنیه های شاعران در میان مردم مشتاق هم می انجامید. نقش شایعه سازی و شایعه پراکنی را نیز نباید از یاد برد.

منبر، با ریشه ای که در مذهب و اعتقاد قلبی دارد، مهمترین رسانه آن روزگار بود. مساجد و تکایا هم مهمترین مکان برای پخش پیام های دینی و اجتماعی. گرچه منبر رسانه ای یک سویه است اما بسته به موقعیت و توانایی خطیب و موضوع می توانست رسانه ای دوسویه و یا گفتگویی شود میان گوینده و شنونده.

از آنجا که فرهنگ مردم در آن زمان بیشتر فرهنگی شفاهی بود، اندیشمندان ایرانی برای همه گیر کردن پیام خود و رساندن آن به قاطبه مردم، به خطیبان و شاعران نیاز داشتند تا با شیوایی گفتار و رسایی کلام خود اندیشه آزادی و مشروطه و قانون را در لابلای ترانه ها و سرودها و یا از روی منبر در میان مردم بپراکنند. شاعران با تکیه بر فرهنگ شعری  و حس میهنی و اشاره به شکوه ایران باستان، از دست رفتن شهرهای ایران در دوره قاجار و فساد و ناتوانی دربار مردم را بر می انگیختند؛ و خطیبان با بهره گیری از آیات و احادیثی که بر تعقل، مدارا و مشورت، اختیار و مسئولیت فردی و اجتماعی، مبارزه با استبداد را وظیفه دینی می شمردند.

از میان خطیبانی که در مشروطه در دوره استبداد صغیر در تهییج افکار نقش داشتند، می توان از  سید جمال واعظ  اصفهانی، پدر سیدمحمدعلی جمال زاده  و شیخ نصرالله ملک المتکلمین یاد کرد. در میان مشروعه خواهان خود شیخ فضل الله نوری و سیدعلی یزدی، پدر سید ضیا طباطبایی که بعدا به نخست وزیری رسید، نقشی مهم بازی کردند. شیخ فضل الله برای کوباندن مخالفان خود آنان را بی دین و بدعت گذار و نوکر اجنبی می نامید. گفته می شود سیدعلی یزدی، بر منبر مدعی می شد که در فلان شهر همه بازاریان از دولت حمایت می کنند در حالی که بازار آن شهر در مخالفت با دولت  بسته بود.

اصناف و بازاریان و بخش های دیگر جامعه هم  در مبارزه با استبداد سهم گرفتند. بازاریان بخصوص به مبارزان مشروطه کمک مالی می دادند و برای رساندن پیام مشروطه، هر صنفی به نوبه خود، تلاش می کرد. برای نمونه برخی از بازاریان نامه ها و اعلامیه ها و بیانیه های مشروطه خواهان را در لابلای کالاهای تجاری و بسته های پارچه می پیچیدند و به شهرهای اطراف می فرستادند.

تصنیف و ترانه

تصنیف که در دوران صفویه به صورت نثر ساده ضربی در آمده بود، برای رساندن پیام مشروطه، حس وطن دوستی، و ترویج آزادی خواهی به کار گرفته شد. سادگی و کوتاهی و زبان حال بودن، به یادماندن آن را آسان کرده بود و ترکیب تصنیف های اجتماعی با موسیقی، آنرا دلپذیرتر ساخته بود. در میان شاعران نام ملک الشعرای بهار، ادیب الممالک فراهانی، عارف قزوینی، نسیم شمال و ابوالقاسم لاهوتی به عنوان کسانی یاد شده که مردم را به دفاع از مشروطه می خواندند.

دو شاعر در این دوره سرآمد شدند، بهار و عارف. بهار در همین دوره با سروده هایش به ستایش آزادی و عدالت پرداخت و در اندرز به محمدعلی شاه گفت:

پادشها چشم خرد باز کن
فکر سرانجام در آغاز کن

وای به شاهی که رعیت کش است
حال خوش ملت از او ناخوش است
زشت بود یکسره کردار تو
تا چه شود عاقبت کار تو
و یا:
با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست      کار ایران با خداست
مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست         کار ایران با خداست
پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه       خون جمعی بی گناه
ای مسلمانان در اسلام این ستمها کی رواست؟ کار ایران با خداست

عارف قزوینی که هم شعر می گفت و هم آواز می خواند، هنر تصنیف سازی را در دوران مشروطه به اوج رسانید و هنوز هم برخی از ترانه های او زبان زد است. مانند:

از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
یا
دل هوس سبزه و صحرا ندارد
میل به گلگشت و تماشا ندارد
همتی ای خلق گر ایران پرستید
از چه در این مرحله ایمن نشستید؟
منتظر روزی از این بدتر استید؟
صبر از این بیش دگر جا ندارد

بسیاری از سران مشروطه، اندیشمندان، علما و رجال ملی در راه پیروزی مشروطه جان خود را باختند. از خطیبان و روزنامه نگارانی که کشته شدند می توان از سید جمال الدین واعظ اصفهانی، شیخ نصرالله ملک المتکلمین، و میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل نام برد. هنگامی که به دستور محمدعلی شاه ملک المتکلمین را به همراه صوراسرافیل، برای کشتن می بردند، آن خطیب بزرگ مشروطه رو به دژخیمان خویش کرد و با صدای رسای خود این بیت را از قصیده بلند خاقانی باز خواند:

ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان.

گرچه مشروطه در این برهه پیروز شد؛ اما نبرد مشروطه و مشروعه همچنان ادامه یافت.

 

در گزارش مصور این صفحه نخست صدای مظفرالدین شاه را خطاب به علی اصغر خان اتابک، صدر اعظم می شنوید و سپس محمدعلی جمالزاده درباره آن روزها صحبت می کند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.