Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران


ساجده شریفی

مادرانی که در زندگی اجتماعی، آرام و باوقارند، اما در پی پسر گم شده شان می توانند، شهری را به آشوب بکشند. مادرانی که پس از سال ها جدایی از همسرشان به هوای دیدن کودکشان باز می گردند و آنها که به خاطر فرزند دست از بزرگترین هدف زندگی شان می کشند. مادرانی که در برابر بمباران های هوایی، تن شان را حایل نوزادانشان می کنند. و آنها که در نبرد نابرابر پدر و پسر برای سهراب شان مویه می کنند. و هزاران هزار مادر دیگر که قصه شان به گوش ما نرسیده و هیچ گاه چشمی، صورت های نگران شان را تصویر نکرده است.

اما آیا تمام مادران زمین مانند مادران ما، باردار می شوند و می زایند و بزرگ می کنند و نگران می شوند و مهر می ورزند و تشر می زنند؟

"جلال ستاری" در کتاب "سیمای زن در فرهنگ ایران" می نویسد: "زنی که از همه جا رانده شده و جویای پناه امنی در کناری است، گوشه می ‌گیرد و اندک اندک تنها پاسدار کانون خانواده و حریم انس و یا همدم شان مرد می‌شود.

از ‌اینرو در چنین جوامعی، رابطه مادر- فرزندی مهمتر از رابطه زن و شوهری و رابطه پدر- فرزندی است و پیوند رحم، پیوندی اساسی است و بدین ‌جهت طبیعی است مادری که از بسیاری نعمات در جامعه محروم مانده، همه مهر و محبت خویش را نثار فرزند کند...

در نتیجه زن که جوهر همه ‌چیز است، به صورت سایه و شبح در می‌ آید و در نهایت زینت مرد می ‌شود. منتها گویا برای جبران و تلافی ظلمی که بر زن رفته، همسری که کارش فقط به همخوابگی و بارگرفتن و فرزند زادن، منحصر و محدود شده، به عنوان مادر قدر دیده است."

یک بار بیایید مرور کنیم کارتون ها و قصه های کودکی مان را که در تمام آنها زنان جادوگر نمی توانستند بچه دار شوند و از این رو دل سیاه بودند و به مادران، حسود و با تمام قدرت ابر انسانی، زندگی شان چیزی کم داشت.

و در آنها همواره، مادری گم شده بود و کودک از دره ها و کوه ها در پی یافتن مادرش می گذشت و همیشه کودکانی بودند که نامادری های بی رحم و زورگو، بدبختشان کرده بودند و آنهایی که در بدو میلاد، مادرانشان را از دست داده بودند و محروم از این موهبت، در تباهی و سیاهی، کودکی شان سپری می شد.

و ما چقدر می لرزیدیم که مبادا مادرمان گم بشود یا در هر دوری احتمال دادیم که مبادا بمیرد و ما هم مثل "کوزت" و "پرین" و "جک" و "زنبور عسل" و "ایکیوسان" و "رمی"  و "سیندرلا" و غیره بدبخت شویم و آن قدر از دلتنگی و کمبود مادر اشک بریزیم تا دق کنیم و بمیریم.

عنصری ناشناخته مثل گردی نامرئی در هوا یا الهام غیبی از آسمان، به هر دختری که تا به حال دیده ایم، اجازه خیالبافی دوران بارداری می دهد. چه بسیارعروسک هایی که تمام مهر کودکی شان را نثارش کرده اند و حتا یک بار هم از دهان پلاستیکی اش سپاسی نشنیده اند.

چه بسیار بچه گربه ها و قناری ها و جانورانی که با تمام وسواس نوجوانی، از سرما و گرما و قلدری و ناامنی غریبه ای پاسشان داشته اند. و چه بسیار خواهر و برادرزاده ها و بچه همسایه هایی که در پرستاری شان به کمال کوشیده اند و در لباس مادران جوان و به چشم پاره تنشان، بی توجه به گذر تند عقربه های ساعت، وقت صرفشان کرده اند. و همان هایی که با خواندن خبری کوتاه در روزنامه درباره کودکی اشک به چشم آورده اند و از شنیدن تلخی تقدیر بر مادری آه کشیده اند. این دختران همگی مادران بالقوه ای هستند که بر سینه این خاک قد می کشند و استخوان زنانگی می ترکانند.

مادران بالفعل هم بی شک، کمی پیشتر چنین دخترانی بوده اند. کدام یک از ما خاطره ای از تیمار داری های شبانه مادرش بر بالین کودک بیمار را در ذهن ندارد. از لالایی هایی که مثل وردهای جادویی ما را به شیرین ترین رویاهای ناممکن فرستاده است.

از پیشانی هایی که هر دم احتمال چین و چروکی از نگرانی مادرانه دیده می شود. برای مادران ما، سن فرزند حکمی در نقش مادری شان ندارد. آنها از نخستین لگدهای ضعیف ما بر پوسته رحمشان، مأموریت غیر ممکنی را آغاز می کنند که گویی تنها با مرگ از آن مرخص می شوند.

اینها غریزه ای است که در چرخه هستی نصیب انسان مادینه می شود یا به قول جلال ستاری، جامعه ای مرد سالار، برایش چنین لباسی می دوزد؟ آیا مادران این تکه از زمین با تمام مادران تکه های دیگر، نقش مشابهی را در صحنه های مختلف بازی می کنند؟  آنها چون می آفرینند، قدرت جادوگران نصیبشان می شود یا تمام این قصه ها از پیشینه مذهبی و عرفی ما بر می آید؟

آیا مادر خونی با مادری که کودکی را به فرزندی می گیرد، تفاوت می کند؟ آیا پدرها به قدر مادران در فرزند داری وارد نیستند؟ آیا هیچ گاه مردی هوس بچه دار شدن و شیر دادن و مادری ندارد؟...

پاسخ این پرسش ها از توان من خارج است و از مجال این صدا- تصویر نیز. اما این گزارش بهانه ای کوچک است تا ضمن ستایش تمام مادران زمین یک بار دیگر تمام این پرسش ها را مرور کنیم. باشد که برای عده ای شان پاسخ هایی درخور یابیم.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

موزه هنرهای معاصر یک ایستگاه فرهنگی بی مانند است در شهری بزرگ و در بهترین نقطۀ خیابان امیرآباد که بعدها نام کارگر به خود گرفت.

تازه که در سال ۱۳۵۶ بنا شده بود، شکل ساختمانش وسوسه انگیز بود و نیز مجسمه هایی که در محوطه اش قرار داشت. یک بنای خوابیده در نهفت خیابان امیرآباد، و پستی های پارک لاله که هنگام عبور از خیابان جلوه ای نمی فروخت.

اما وقتی کنار نرده های آن می ایستادی، و چشم بر درخت های سر به فلک کشیدۀ پارک می دوختی، بام ساختمان را می دیدی که بادگیرهای یزد را به خاطر می آورد یا کبوترخانه های اصفهان را. اما اینها که بر بام ساختمان بود همان بادگیرهای طبس و یزد و مناطق کویری خودمان بود که در تهران چاق تر و کوتاه تر شده بود یا سمبل دیگری که باید می رفتی و پیدایش می کردی؟

ارزش مجموعه آثار هنری موزه هنرهای معاصر تهران از زبان غلامحسین نامی نقاش و هنرشناس

بعد، یک روز که به مناسبتی وارد ساختمان می شدی، از سمت راست، روی سرامیک های زیبا حرکت می کردی، از کنار تابلوهایی که به دیوار آویخته بود عبور می کردی تا به سالن بزرگ برسی. سالنی که عظمتش در بین گالری هایی که تا آن زمان دیده بودی بی نظیر بود و به نوبت خود به راهروهایی راه باز می کرد که وسیع بود و دو طرف آنها باز هم تابلوهای نقاشی.

وقتی راهروها به پایان می رسید وارد سالن های کوچک و بزرگ دیگری می شدی، همه تو در تو، عین داستان های کلیله و دمنه و هزار و یک شب، و تماشای تابلوها را ادامه می دادی و از این سالن به آن سالن می رفتی و بعد ناگهان خود را در همان جا می دیدی که وارد موزه شده بودی.

حیرت می کردی که از کجا رفتی و از کجا سر در آوردی، تعجب می کردی از طرح بنا و نرمی شیب که هیچ متوجه آن نشده بودی و عین پله های تخت جمشید بود که حتا با اسب هم می توانستی و می توانی از آنها بالا و پائین بروی.

پرس و جو می کردی و در می یافتی که این بنای با عظمت که بی ادعا و فروتنانه در پستی های پارک لاله نهفته، کار کامران دیباست. همان که بناهای پارک شفق و پارک نیاوران را هم طراحی کرده و شهر شوشتر را که نیمه کاره رها شد.

امروز که از کنار موزه هنرهای معاصر تهران عبور می کنی می دانی که کامران دیبا با همین چند اثر، یادگارهایی از خود به جا گذاشته که فراموش کردنشان ممکن نیست. بهترین شان ساختمان همین موزه. 

بیش از آنکه زیبایی بنا و شگفتی طراحی آن مطرح باشد، مرکزیت فرهنگی آن مطرح است. نمایشگاه هایی که در موزه هنرهای معاصر برپا می شود، هر نمایشگاهی نیست. همواره نمایشگاه هایش واقعه ای فرهنگی و هنری به شمار می آید و دید مخاطبانش را نسبت به پدیده های نو در عرصۀ هنر روزآمد می کند. تمامی نمایشگاه های آن درخور اعتنا و تمامی کتاب ها و آثار چاپ شدۀ آن منبع و مأخذی برای  دانشجویان و استادان هنر به شمار می آید. حتا جلسات سخنرانی اش از اعتبار و اهمیت بیشتری برخوردار است.

در چند سال اخیر که دکتر سمیع آذر اداره اش کرد واقعا برنامه هایش فکر شده تر از پیش هم بود. از جمله همین نمایشگاه گنجینه های موزه که پیش از آن در انبارهایش خاک می خورد و به نمایش گذاشته نمی شد، در آن زمان به نمایش گذاشته شد. گنجینه ای که شاید میلیاردها می ارزد و بجز یکی دو اثر آن همه در جمهوری اسلامی هم قابل نمایش دادن است. خوشبختانه این گنجینه بار دیگر به نمایش درآمده است.

در این نمایشگاه که تا روز ۱۵ تيرماه برپاست، حدود ۱۲۰ اثر اروپایی به نمایش درآمده است که مربوط به نقاشی و مجسمه سازی است. در این میان آثاری از جکسون پولاک، پیکاسو، اندی دارهول، ژرژ براک، سالوادور دالی و دیگر هنرمدان برجسته فرنگی که پیرو مکتب هایی چون کوبیسم، اکسپرسیونیسم، آبستره و مینی مالیسم بودند، دیده می شود.

اما مراسم افتتاحیه در مقایسه با دیگر نمایشگاه ها خلوت بود، هرچند این نمایشگاه نام های هنرمندان بزرگی را یدک می کشید، یک دلیل این موضوع می تواند زمان نزدیک آن به انتخابات باشد، چون بیشتر جوانان در کارزارها و سخنرانی ها حضور دارند و دلیل دیگر آن ممکن است تکراری بودن تعداد بیشتر تابلوهای نمایشگاه باشد که دو سال پیش نیز به نمایش درآمده بود.

با توجه به قیمت بالای این تابلوها و این که هیچ بیمه گری حاضر به بیمه این آثار نشده است، ضرورت موزه اختصاصی برای این آثار احساس می شود. این موضوع می تواند باب تازه ای در جذب گردشگران فرهنگی و هنری را باز کند.

کسانی که نام موزه هنرهای معاصر را برای این بنیاد فرهنگی برگزیدند، به یقین می خواستند اینجا مکانی باشد که بینش هنرمندان و علاقه مندان هنر را بر زمان کند. کاری که در سه دهه اخیر به خوبی از عهدۀ آن برآمده است.

در گزارش مصور اين صفحه که جواد منتظری تهيه کرده است، برخی از آثار اين نمايشگاه را می بينيم و نظر کارشناسان و هنرجويان در باره آنها را می شنويم.


Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

مثل خیلی چیزهای دیگر هم نام و هم شکل و قیافه این پارک هم عوض شده است. بخش بزرگی به بچه ها اختصاص یافته و بخشی هم به جوانان و گوشه ای برای بزرگترها و بازنشستگان. گوشه ای را هم  خانه فرهنگ و هنر و زمین فوتبال گرفته و در گوشه ای هم، جاهایی به  رستوران و فروش خوراکی ها اختصاص داده شده.

نخستین نام این پارک، باغ محتشم بود. اطلاعات بسیار دقیق در باره آن کم است. آن چه درباره تاریخچه اش می گویند این است که قدمت این پارک به دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار بر می گردد.

مالک و بانی اصلی این پارک اکبرخان بیگلربیگی (متوفی ۱۳۰۷ ه.ق.) از مالکان و ثروتمندان طراز اول ایران در عصر ناصری و اجاره دار گمرکات شمال ایران بود. معروف است که غرس نهال‌های این پارک که امروزه درختان تنومندی شده‌اند و نیز خیابان کشی و احداث عمارت تابستانی واقع در آن که معروف به عمارت کلاه فرنگی است، همگی تحت نظارت شخص اکبر خان صورت گرفته ‌است.

این پارک پس از درگذشت اکبر خان از طریق ارث به تنها دختر زنده او رسید که در حباله نکاح پسرعموی خود، صادق خان اکبر محتشم الملک (سردار معتمد بعدی)، بود و از این تاریخ به باغ محتشم اشتهار یافت. بعدها در دوره پهلوی این پارک در ازای بدهی‌های مالیاتی به تصرف دولت درآمد و از آن تاریخ به عنوان پارک عمومی مورد استفاده اهالی شهر قرار گرفت.

وسعت اولیه این باغ چندین برابر مساحت فعلی آن بود، می گفتند بین دوازده تا ۱۵ هکتار ولی رفته رفته با توسعه شهر و خیابان کشی‌های اطراف از وسعت آن کاسته شد. در سی سال اخیر نیز با احداث بنای استانداری و شهربازی در محوطه آن، باز هم کوچک‌ تر شد که البته به تازگی تشکیلات استانداری به جای دیگری انتقال یافته و قرار است در محل قبلی آن در پارک شهر، ساختمانی جهت کتابخانه ملی رشت تدارک دیده شود.

در انتهای پارک هم رودخانه ‌ای هست که سابقا در آن ماهی می گرفتند ولی امروزه به دلیل ریختن فاضلاب های شهری و بیمارستانی به درون آن آلوده و غیر قابل استفاده است.

بعد از انقلاب همانطور که اسم بسیاری از خیابان ها و محله ها عوض شد، اسم پارک شهر هم به باغ قدس تبدیل گردید. اما اسم پارک شهر هنوز در ذهن ها باقیست.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

خسرو سینایی*

شهر ورشو، پایتخت کشور لهستان، در ۲۷ سپتامبر۱۹۳۹، به وسیله ارتش آلمان نازی سقوط کرد. یک روز بعد، یعنی در ۲۸ سپتامبر، قراردادی میان هیتلر و استالین، به وسیله وزرای امور خارجه شان، مولوتف و ریبن تروپ، امضاء شد که در آن، میان خود، لهستان را به دو بخش شرقی و غربی تقسیم کردند.

صدها هزار نفر از مردم شرق لهستان که زیر سلطه روس ها قرار گرفته بود، به اردوگاه های کار اجباری در سیبری فرستاده شدند و تعدادی بی شماری از آنها در سخت ترین شرایط زندگی و کار، در آن جا مردند.

در ژوئن ۱۹۴۱، هیتلر که تا آن زمان با استالین معاهده عدم تجاوز داشت، پس از فتح نیمی از اروپا، با نقض آن معاهده به شوروی حمله کرد. در شرایطی که ارتش شوروی درگیر جنگ با ارتش آلمان نازی شده بود، متفقین تصمیم گرفتند تا لهستانی هایی را که به سیبری برده شده بودند از شوروی خارج کنند. اولین ایستگاهی که برای آن آوارگان در نظر گرفته شد، ایران بود.

در سال های ۱۹۴۱-۱۹۴۲، چندین هزار لهستانی را از طریق دریای خزر به بندر انزلی آوردند و از آنجا به شهرهای مختلف ایران مثل تهران، اصفهان، اهواز و چند شهر دیگر فرستادند. در تهران و شهرهای دیگر ایران برای آنها اردوگاه هایی آماده شده بود، که زن و مرد و پیر و جوان در آن اردوگاه ها اسکان داده شدند.

بیماری هایی چون تیفوس و عوارض ناشی از گرسنگی شدید در سیبری، دسته دسته از این آوارگان پیر و کودک و جوان را از پای در می آورد. به جز معدودی از آنها که به دلایلی چون تشکیل خانواده در ایران ماندند، بقیه از این اردوگاه ها به نقاط مختلف جهان عزیمت کردند.

اما به گفته خود کسانی که سال ها پیش از ایران به کشورهای دیگر جهان رفته بودند، ایران برای آنها چون بهشت بود. مردم با آنها بسیار مهربان بودند و هر روز مقابل اردوگاه ها صف می کشیدند و برایشان غذا و لباس و دیگر مایحتاج زندگی می بردند، و حتی به سوی کامیون هایی که آنها را حمل می کردند، بسته هایی پر از شیرینی و میوه پرتاب می کردند.

من که در گیرودار همان سال های دور به دنیا آمده ام، در آن ایام کوچک تر از آن بودم که خودم خاطره ای از آوارگان لهستانی در ایران به یاد داشته باشم. اما سال ها بعد که فیلمساز شده بودم، اتفاقی افتاد که چندین سال از زندگی مرا با ماجرای لهستانی ها پیوند زد.

پاییز ۱۳۴۹ به گورستان مسیحیان در دولاب تهران رفته بودم. در آنجا بود که فکر ساخت فیلم مرثیه گمشده به ذهنم خطور کرد. بیش از ۱۳سال طول کشید تا بالاخره با مشکلات فراوان فیلم ساخته شد. سال ۱۳۶۲اولین کپی آن از لابراتوآر بیرون آمد و برای اولین بار فیلم در کلیسای ایتالیایی ها در خیابان نوفل لوشاتوی تهران نمایش داده شد.

تماشاگران فیلم بسیار متفاوت بودند، بجز خود لهستانی هایی که در تهران مانده بودند، چند نفری از اهل سینما و چند نفر از استادان تاریخ، که از آن میان حضور استاد باستانی پاریزی برایم بسیار مغتنم بود. فیلم مدت ها پس از آن در آرشیو تلویزیون گم شد و فقط چند سال بعد (۱۹۸۶) در فستیوال فیلم های مربوط به مهاجران در سوئد به نمایش درآمد و دوباره برای خاک خوردن به آرشیو برگشت.

یک بار هم کنگره بین المللی مستند سازان در لس آنجلس آن را برای نمایش دعوت کرد که به هزار و یک دلیل غیرمنطقی  فیلم فرستاده نشد. دو بار هم اداره مطالعات و ارتباطات بین المللی وزارت امورخارجه در مراسمی مرتبط با جنگ دوم جهانی و ایران، قسمت های بسیار کوتاهی از فیلم را نشان داد.

از "مرثیه گمشده" ممنونم، چون سال های درازی از عمرم را با زیبایی و هیجان سازنده پر کرد. می توان به آن بی اعتنا بود، می توان آن را در آرشیوها به خاک خوردن وا داشت و حتی گم کرد. اما نمی توان لحظات زیبایی را که من با آن سر کردم از من گرفت.

*ژوئن سال گذشته (که بیش از ۲۵ سال از ساخت فیلم مرثیه گمشده می گذشت) خسرو سینایی به لهستان دعوت شد و نشان شوالیه کشور لهستان را برای ساخت این فیلم دریافت نمود.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

ماریا صبای مقدم

در میان ساکنین کشورهایی مانند ایران، اتیوپی، مصر، سودان، عربستان، کویت و... اعتقاد به زار به عنوان باد، روح یا موجود اثیری که در وجود آدمیان لانه می کند و سبب ناخوشی آنان می شود، وجود دارد.

زار کلمه ای است که در زبان فارسی وجود دارد و به جز شکل خاصی از آن در زبان امهریک (زبان حبشه قدیم)، در زبان های رایج هیچ یک از کشورهایی که در اعتقاد به زار سهیمند، وجود ندارد. در تمامی کشورهای فوق، اعتقاد به زار منجر به تشکیل گروه هایی می شود که در خلال برگزاری مراسم خاصی که با بخور، موسیقی و حرکات همراه است، در پی رهایی خود از زار هستند. 

شباهت های  حیرت انگیزی بین نحوه برگزاری مراسم زار در کشورهای مختلفی که در بسیاری موارد فاقد مرزهای مشترکند و در زمان حاضر نیز ارتباط گسترده اجتماعی و فرهنگی با هم ندارند، وجود دارد. این شباهت ها همراه با حضور غالب سیاهپوستان در میان مبتلایان زار و رهبران این گروه ها، می توانند نمایانگر این نکته باشند که زار از منطقه خاصی شروع شده باشد و با نقل و انتقال ساکنان آن منطقه به دیگر کشورها انتقال یافته باشد.

"زار" در زبان های امهریک (زبان قبایل امهارا در شمال مرکزی اتیوپی که از خانواده زبان های سامی است) به معنای "آسمان" و "خداوند" است و به اعتقادات اولیه بومیان برمی گردد. ممکن است که بعدها با  نفوذ ادیان دیگر و ظهور خدای یهودی، مسیحی و مسلمان تعبیر "خداوند" در میان بومیان تبدیل به جن و روح پلید و وجودی شیطانی شده باشد. 

یک اسطوره قدیمی اتیوپیایی می گوید که پس از اینکه حوا سی فرزند به دنیا آورد، از حسادت خداوند نگران شد. وقتی خدا از حوا خواست که فرزندانش را به او نشان دهد، حوا پانزده فرزند را که از بقیه زیباتر بودند، پنهان کرد.

خدا از این کار حوا عصبانی شد و برای تنبیه او، پانزده فرزندی را که حوا پنهان کرده بود، به نامرئی بودن ابدی محکوم کرد. این پانزده فرزند نامرئی تبدیل به زارها شدند و همواره سرنوشت خواهران و برادران قابل رویت خود را کنترل می کردند.

تاریخ دقیق مکتوبی از زار در ایران در دست نیست، اما بر اساس گفتگوهای من با بابازارها و مامازارها و زاری ها من به این نتیجه رسیدم که زار در ایران حداقل صد سال قدمت دارد.

از قرن شانزدهم تا قرن نوزدهم زنان و مردان سیاهپوست آفریقایی ناخواسته و در چهارچوب کارگر، غلام یا برده به بندرهای جنوب ایران وارد می شدند. برخی از این سیاهپوستان به مناطق دیگر فرستاده می شدند و برخی در جنوب به کار گرفته می شدند. با لغو قانون برده داری در دوره قاجار، به تدریج این تازه واردین به جامعه وارد شدند و به مرور با هویت و ملیت ایرانی خوگرفتند. اما پیوندهای خود با آفریقا را نیز از طریق حفظ موسیقی، رقص، و اعتقادات و آیین های گوناگون حفظ کردند.

به نظر می رسد که زار یکی از این اعتقادات است که در ابتدا از طریق آفریقایی ها به ایران آمده و بتدریج به بخشی جدانشدنی از فرهنگ مردم جنوب ایران تبدیل شده است. در بندرعباس و قشم، من هیچگاه به کسی برنخوردم که از زار بی خبر باشد، تحصیلکرده یا بی سواد، زن یا مرد، پیر یا جوان، ثروتمند یا فقیر همه و همه از وجود زار اطلاع داشتند.

برخی به آن اعتقاد داشتند و قوم و خویشی "زاری" داشتند، برخی آن را مسخره می کردند و برخی بی تفاوت به آن نگاه می کردند، اما همه از زار و مراسم مربوط به زار آگاه بودند. و این خود نشانه نفوذ عمیق این اعتقاد و مراسم در سنت های مردم جنوب ایران است.

قلمرو زار در ایران در طول زمان محدودتر شده، اما از میان نرفته است. در حال حاضر مراسم زار در بوشهر برگزار نمی شود، اما در بندرعباس، قشم و میناب برقرار است. پیش از انقلاب و پس از انقلاب محدودیت هایی در زمینه برگزاری مراسم زار از طرف دولت های وقت، اعمال شد.

بخشی از این ممنوعیت ها در جهت مبارزه با خرافات بود و زار به نوعی در قلمرو خرافات به حساب می آمد. به میان آمدن علم پزشکی و ایجاد بیمارستان و مراکز درمانی نیز ممکن است در کاهش وابستگی مردم به روش های سنتی معالجه تاثیر گذاشته باشد. این عوامل ممکن است در کاهش شماره افراد یا خلاصه کردن مراسم تاثیر گذاشته باشد، اما باعث از میان رفتن زار نشده است.

از آن جایی که قربانیان زار غالبا زنان و فقرا، یعنی حاشیه نشینان اجتماع، هستند، برخی افراد به مراسم زار به عنوان صدایی برای به حاشیه رانده شدگان نگاه کرده اند. فرصتی که در آن، آنان که همیشه در کنار قرار گرفته اند، به مرکز توجه تبدیل می شوند.

گروهی نیز به این اعتقادات و مراسم به عنوان بازی و راهی برای ارضای خواسته های سرکوب شده مادی، اجتماعی و روانی نگاه می کنند. تا به امروز در ایران تحقیق دقیقی از دیدگاه علمی یا پزشکی به زار نشده است، تقی مدرسی در نوشته ها و پایان نامه خود به ضرورت بررسی روانشناختی زار اشاره می کند، اما جوابی نمی یابد.

قدر مسلم زار فرصتی برای رها کردن تنش ها، هرچند موقتی فراهم می کند، فرصتی که در خلال آن ساختار خانوادگی، اجتماعی یا سیاسی دچار دگرگونی نمی شود و بدین طریق زار به نوعی به تقویت نظام ها و چهارچوب های حاضر کمک می کند. ممکن است زار به نظر بازی یا بیماری یا فرصتی برای فرصت طلبان به نظر بیاید، اما قدر مسلم در اعتقادات بخشی از ایرانیان سواحل جنوب نقش مهمی دارد.

گزارش تصویری این صفحه در باره اعتقاد به زار در جنوب ایران و شیوه های مداوای آن است.

* با تشکر از شراره ایزدی راد و احمد بازماندگان قشمی،  درحوزه هنری استان هرمزگان.

 Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرشید سامانی

مجموعه عکس
تا پیش از این که به ایلام سفر کنم، تصویر ذهنی ام از این استان برگرفته از فیلم "بمانی" اثر داریوش مهرجویی بود. فیلم، داستان یک دختر ایلامی است که به خاطر تعصب پدر از تحصیل در دانشگاه باز می ماند و پس از آن که اجبارا به عقد پیرمردی متمول درمی آید، آینده خویش را تباه می بیند و خودسوزی می کند.

حتی اگر کسی فیلم بمانی را ندیده باشد، نام ایلام برایش همزاد فقر و جنگ است و یادآور خودسوزی زنان و دختران که زاییده این دو است. اما اگر کسی هم "بمانی" و هم "ایلام" را دیده باشد، می داند که روایت مهرجویی همه واقعیت نیست.

هنگام سفر به ایلام، آن چه قبل از فقر یا اثرات جنگ یا خودسوزی زنان و دختران دیده می شود، طبیعت زیبای استان و آثار تاریخی شگفت انگیزی است که همه جا پراکنده اند و اگر کسی به خود زحمت دهد و یکی دو کتاب جغرافیایی را ورق بزند، می فهمد که این استان امکان زیادی برای توسعه صنعت، کشاورزی، دامداری و گردشگری دارد و درمی یابد که ایلام روی دریایی از نفت و گاز خوابیده است.

با این وجود، اگر مردمان این استان مختصری به خود بجنبند و مرکز نشینان نیز یاری کنند، می توانند خیلی زود عوارض جنگ را پشت سر گذارند و زندگی خویش را از این رو به آن رو کنند. اما تحقق این خواسته، بیش از هرچیز نیازمند مثبت اندیشی است.

در واقع، تصویر مکرر فقر اقتصادی و فرهنگی به بازتولید نوعی منفی نگری انجامیده است که مدیران را از چاره مشکلات ناامید، سرمایه گذاران را از سرمایه گذاری پشیمان و حتی گردشگران را از سفر به این استان منصرف می سازد.

انگار ایلام باید تابلویی از فقر و نابسامانی باقی بماند تا وعده رفع محرومیت از آن اسباب محبوبیت عده ای را فراهم آورد و برای برخی دیگر زمینه مطالعات جامع شناسانه یا تظاهرات روشنفکرانه باشد. 

شگفت که انبوهی از ایلامیان نیز افق آینده را تیره و تار ترسیم می کنند و هر تلاشی برای دگرگونی اوضاع و احوال را عبث می پندارند. من ایلامیان بسیاری را دیده ام که وقت گفت و گو با دیگران، بیش تر از معایب دیار خود می گویند تا از محاسن آن؛ و چنان مخاطب را از دیدار سرزمین شان دلزده می کنند که اگر یک مأموریت شغلی نبود، هرگز فکر سفر به این استان را به ذهنم خطور نمی دادم. پس با اکراه تمام رفتم، اما وقتی بازآمدم، شوق دیدار دوباره ایلام رهایم نمی کرد.

آن چه در آلبوم تصویری این صفحه آمده، نگاهی متفاوت به استان ایلام است. نگاهی به طبیعت و تاریخ که بزرگ ترین داشته های این سرزمین برای پیشرفت و آبادانی است. آن روی سکه را که تصویر جنگ و فقر است، بسیار دیده ایم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جواد منتظری

زمان بسیار زیادی از کشف اولین تجربه های بصری انسان در غارهای آلتا میرای اسپانیا گذشته است. اما تجربه انسانی نشان می دهد که بشر هنوز هم میل شدیدی به نشان دادن تمایلات درونی خود در قالب فرم های بصری دارد. این تجربه ها و دست ساخته ها فارغ از جریانات نوین و معاصر آکادمیک هنر، نشان از میل به باز نمایی آنچه که در درون او نهفته است و یا بر او رفته است، دارد. 

جمعه گذشته، ۲۵ اردیبهشت، نخستین جشنواره هنرمندان خود آموخته ایران در زادگاه مکرمه قنبری، نقاش خود آموخته مازندرانی، در روستای دریکنده برگزار شد.

مکرمه قنبری زنی روستایی بود که بدون هیچ آموزشی در هنر به صورت خود انگیخته شروع به نقاشی کرد و بعدها از سر توجه فرزند و دیگر هنرمندان شهرتی جهانی یافت. این شهرت تا به آنجا گسترش یافت که آکادمی سلطنتی هنر سوئد او را در سال ۲۰۰۱ به عنوان زن سال برگزید و شرکت فیلم فاکس آمریکا تصمیم به ساخت یک فیلم از زندگی او را گرفت.

فیلمی که اگر چه تمهیدات اولیه تهیه آن انجام شد، اما به دلیل پاره ای مشکلات هنوز به مرحله اجرا در نیامده است. او که روزی نقاشی هایش را از ترس خجالت هم ولایتی هایش زیر تختخواب خود پنهان می کرد، اینک خود و روستایش قطبی برای گسترش و حمایت از هنرمندانی نظیر او شده است.

علی بلبلی، فرزند مکرمه که خود نقاش و موسیقی دان است، می گوید: "در هر سالگرد مادر، جمعیت انبوهی در روستای دریکنده گرد هم می آمدند. همین ازدحام باعث شد، تا ما به فکر یک فستیوال در باره مکرمه برسیم. تا این که یک سال پیش اولین پایه های انجمن دوستداران مکرمه شکل گرفت".

همزمان با شکل گیری انجمن دوستداران مکرمه که تعدادی از استادان دانشگاه های هنر، پژوهشگران و هنرمندان در آن عضویت داشتند، پیشنهاد برپایی جشنواره هنرمندان خود آموخته توسط دکتر حمید سوری ارائه شد که انجمن از آن حمایت کرد.

حمید سوری که از اعضای شورای خانه موزه مکرمه است، گفت: "پیشنهاد دادم به جای برگزاری سالگرد در هر سال و معرفی مکرمه، موضوع هنرمند خود آموخته را در دستور کار قرار بدهیم و آنها را شناسایی کنیم؛ مراسمی برگزار کنیم که محوریت با مکرمه باشد، اما فراتر از محدوده یک شخص باشد".

نخستین جشنواره هنرمندان خود آموخته در دو بخش به اجرا در آمد. بخش اول که در خانه هنرمندان تهران برگزار شد، شامل یک همایش در باره هنرمندان خود آموخته بود. آیدین آغداشلو، دکتر حمید  کشمیر شکن، دکتر شیوا دولت آبادی، دکتر بهنام کامرانی، دکتر محمد صنعتی، دکتر جهانگیر کازرونی و دکتر حمید سوری که دبیر جشنواره هم بوده است، به سخنرانی پرداختند و در بخشی دیگر قطعات موسیقی توسط گروه کر "ریرا" با رهبری علی بلبلی به اجرا در آمد.

روانشناسی هنر خود شکوفا و آثار این دست از هنرمندان، مطالعات فرهنگی بر نقاشی های خودآموخته، خوانش فمینیستی از آثار مکرمه، این که چرا باید به این نوع از آثار پرداخت، از جمله موضوعاتی بوده که در سخنرانی ها مطرح شده است.

بخش دیگر این جشنواره که در واقع، قسمت اجرایی آن بوده، در روستای دریکنده، زادگاه مکرمه، ادامه یافت. در این بخش داوطلبان زیادی برای نقاشی به آن روستا رفتند و سعی در اجرای نقاشی کردند. افزون بر نقاشی، موسیقی و هنر مفهومی یا "کانسپتوال آرت" نیز از دیگر شاخه های هنری بود که در جشنواره به اجرا در آمد.

علی بلبلی اظهار امیدواری می کند که در سال آینده، بخش موسیقی خود آموخته ها را به صورت  جدی در جشنواره شرکت بدهند و در همین باره با احمد پژمان، موسیقی دان نامی ایران هم رایزنی هایی صورت گرفته است. او در ادامه می افزاید: "یکی از دلایل برگزاری چنین جشنواره ای، این بود که متوجه شدیم افراد زیادی هستند که نقاشی می کنند و کسی هم از آنها خبری ندارد. اینها هنرمندانی هستند که جامعه از حضور آنان بی خبر است."

دکتر حمید سوری، پژوهشگر هنر و دبیر جشنواره اعتقاد دارد: "هنرمندان خود آموخته تا حد ممکن فارغ از تأثیرات آموزشی رسمی هنر، تاریخ هنر و  سبک ها، دغدغه ها ی شخصی خود را بیان می کنند.

این دغدغه ها و  نگرانی ها شامل اتفاقاتی است که بر آنها گذشته و نیز چیزهایی را که از پیرامون خود در شکل اسطوره، شعر و  ضرب المثل دیده اند، خیلی ناب تر از دیگران به تصویر می کشند. و اگر جدی گرفته بشوند، برای روان شناسان، جامعه شناسان، انسان شناسان و کسانی که در علوم انسانی جوامع را مورد بررسی قرار می دهند، مایه هایی ناب وجود دارد.

یک منبع غنی برای شناخت انسان و دغدغه های موجود در میان جامعه فرهنگ و توده. از این جهت پرداختن به هنرمندان خود آموخته، پرداختن به انسان معاصر است؛ پرداختن به دغدغه ها است، به منطقه، محله، شخص، فارغ از گرایش های مد رایج."

قباد شیوا، ابراهیم جعفری، محمد باقر ضیایی، بهروز امیری از جمله هنرمندانی بودند که در جشنواره حضور داشتند که در این بین، دو هنرمند آخر دو اثر مفهومی را در جشنواره به اجرا در آوردند.

جشنواره هنرمندان خود آموخته رقابتی نیست و تنها به معرفی این دست از هنرمندان پرداخته و پیگیر کارهایشان می شود.

دبیر جشنواره در این باره گفت: "اگرچه این جشنواره رقابتی نیست، کارها توسط هیئت داوری که از هنرمندان مشهور هستند، انتخاب می شود. سپس در یک نمایشگاه به نمایش در می آید و اگر متوجه شویم کارهای هنری او تداوم دارد، در بایگانی خود آموخته ها نگهدار ی می شود و بعد برنامه هایی برایش تدارک دیده خواهد شد."

اما به علت نوپایی جشنواره و نیز نبود بودجه کافی، برپا کنندگان هنوز در باره چگونگی و جزئیات کارهای آینده خود به نتیجه نرسیده اند. حمید سوری دبیر جشنواره در این باره می گوید: "بسته به امکاناتی که بتوانیم جلب کنیم، فعالیت ما گسترده خواهد شد. فعلا هیچ بودجه ای نداریم و اگر هرچه این بودجه توسط خیرین و نهادها وارد جریان بشود، می توانیم بانی انتشار و معرفی هنرمندان اینچنینی شویم."

او ادامه می دهد: "حتا اگر هیچ بودجه ای هم نداشته باشیم، تصمیم به جمع کردن آثار هنرمندان خود آموخته از اقصی نقاط کشور داریم، تا همه پژوهشگران بتوانند به آن دسترسی داشته باشند. اما روشن است که با وجود بودجه، این موضوع خیلی جدی تر و حرفه ای تر پیش خواهد رفت".

نخستین جشنواره هنرمندان خودآموخته ایران، اگرچه چه تازه پا به حیات گذاشته، اما در همین ابتدای امر نشانه های سر آغاز یک جریان هنری را در خود دارد. جریان هنری ای که از هیچ دانشگاهی نیامده، در هیچ مکتب و مرام و سبکی درس نگرفته و تنها به بازنمود آن چیزی می پردازد که در آن زیسته است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهتاج رسولی

یک کوهستان باغ فندق، یک دمن باغ گل گاوزبان. این است تصویر اشکور در ذهن من. باغ ها همه معلق در شیب های تند و کوهستانی. (زمین مسطح یا ندارد یا بسیار کم دارد) همه چیز زیبا و بی مانند. اما زندگی به همان زیبایی و آسانی که در چشم می آید نیست. بویژه در کوهستان که بسیار سخت و پر رنج است.

تا چهل پنجاه سال پیش از این زندگی در اشکور (ناحیه ای کوهستانی واقع در فاصلۀ شهرهای ساحلی بین شهسوار تا رودسر از یک سو و قزوین از سوی دیگر) به راحتی امروز نبود. منطقه صعب العبور بود  و زمستان های سخت و طولانی داشت. به همین جهت مانند الموت که همسایه شمالی آن است، و آن گونه که در افسانه ها آمده است، محل تاخت و تاز حسن صباح و پیروانش شده بود.

جاده، برق، آب و تلفن هیچ کدام وجود نداشت. مردمان با اسب و قاطر درکوره راههای مالرو رفت و آمد می کردند و تمام مایحتاج زندگی از گندم و جو تا هیزم بر پشت و دوش آدمی حمل می شد. با ریزش اولین برف های زمستانی راهها بسته می شد. معیشت دشوار و غیر قابل تحمل بود. اما بعد، در دوران ما، زندگی آسان تر شد. ساختن یک جادۀ شوسه در اواخر دورۀ پهلوی از رحیم آباد به درون کوهستان اشکور بخش مهمی از مشکلات رفت و آمد را حل کرد.

بعدتر پس از انقلاب اسلامی، همان اوایل، زمانی که آرمان های انقلابی فوران داشت، این جاده ادامه یافت و آسفالت شد. نه تنها ادامه یافت بلکه جهاد سازندگی که حقیقتا خدمات درخوری به مردم محروم ناحیه کرده است، کوشید تمامی روستاهای دورافتاده را به جادۀ اصلی مرتبط کند. اوایل این جاده های فرعی و روستایی طبعا خیلی عالی نبود. اما هر سال بهتر و بهتر شد و اکنون دیگر کمتر دهی است که به جاده وصل نباشد.

گذشته از این روستاها دارای برق و آب و حتا تلفن شده اند. حتا جاهایی که کشیدن تلفن معمولی امکان پذیر یا بصرفه نبود، تلفن همراه به اهالی داده شده است. (حالا از مزرعه و باغ می توانند با خانه تماس بگیرند و مثلا بگویند که کارشان طول کشیده و دیرتر خواهند آمد.) کوشش برای تدارک امکانات شهری مانند خانه های بهداشت و درمانگاه نتیجه داده است و زندگی با چهل پنجاه سال پیش قابل مقایسه نیست. نقاط نزدیک تر آن حالت شهرهای کوچک را به خود گرفته است. درست مانند دیلمان همسایه غربی آن. اما با وجود همۀ این امکانات، روستاها از جمعیت خالی است و نسل های جوان تر ماندن در روستا و زندگی روستایی را تاب نمی آورند. 

پیش از این، زمانی که پدران نسل های کنونی به مهاجرت به شهرها تن در می دادند نه اینهمه درآمد از باغ های فندق وجود داشت، نه اینهمه امکانات، اما مردمان سخت کوش تر بودند و زندگی های دشوارتر را تاب می آوردند. نسل های امروز آسان طلب شده اند. اتومبیل، خدمات شهری، کوچه های آسفالت، گاز زدن ساندویچ و رفت و آمد محدود با بستگان بخشی از زندگی آنان شده است.

پیش از این روستا تولید می کرد تا شهر مصرف کند اما امروز کار وارونه شده است. روستا دیگر تولید نمی کند. مصرف کننده شده است. اگر پیش از این گندم در روستا تولید و در آسیاب ها آرد و بعد نان می شد و نان دهاتی بو و مزۀ دیگر داشت، حالا آرد حاصل از گندم های وارداتی از شهر به روستا می رود. نانش هم مزه و طعمی ندارد. مردمان از این هم آسان طلب تر شده اند، نان را از نانوایی های شهر می خرند و با خود به روستا می برند. زندگی لون دیگر یافته است. این است که نسل های کنونی با همۀ امکاناتی که به آنها ارزانی شده روستا را ترک می کنند تا در شهرها زندگی کنند.

جمعیت روستا کم اما بهای زمین آن افزوده شده است. زمین ها را شهری ها می خرند تا برای خود خانۀ ییلاقی بسازند. چنین است که خانه های روستایی اشکور، یک یک نو می شود، استحکام می یابد و اگر پیش از این به هر زلزلۀ کوچکی می ریخت، تا حد قابل قبولی مقاوم می شود، اما دیگر خانه هایی نیست که زندگی در آنها جریان داشته باشد. تابستان نشین و ییلاقی شاید بهترین صفات آنها باشد.

اما از امور اجتماعی که بگذریم، به لحاظ طبیعی اشکور همچنان زیبا و دوست داشتنی است. دهستان و کوهستانی است که سفرهای تابستانی در آن می چسبد. کوه های بلند و آب های خنکش کوهنوردان را به سوی خود می خواند. برف هایش تا نیمه های تابستان در کوه ها دوام می آورند و به هنگام ذوب شدن از زیر آنها گل های صحرایی بیرون می زند. باغ های فندقش – هرچند به شیوه دو هزار سال پیش اداره و آبیاری می شود – بر زیبایی و سرسبزی منطقه افزوده است. درخت های گردویش همچنان بارور و سایه گسترند و لم دادن در خنکای سایۀ آنها جان آدمی را تازه می کند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

سحر افاضلی

خاطره ای تلخ از تجربه ختنه شدن


شصت و پنج ساله است، اما هنوز روزی را که پنج ساله بوده و توسط یک زن کولی ختنه شده، از یاد نبرده است.

مریم خانم، زن کردی که سال ها در تهران زندگی کرده، هنوز هم روزی را که زن کولی ای در خانه را زده و مادربزرگش او را به دست تیغ و چاقو سپرده، به یاد دارد:

"زن کولی در کیسه اش تیغ آرایشی و چاقو داشت؛ در کوچه ها می گشت، در خانه ها را می زد و از زنان سراغ دختر بچه هایی را می گرفت که هنوز ختنه نشده بودند."

مریم دختر یکی از شیخ های معتبر شهر"قرقض" ما بین بوکان و مهاباد است. پدرش دروس دینی را در قاهره آموخته بود و چهار زن و حدود بیست فزرند داشت. مادر مریم در جوانی از پدرش جدا شده بود و او به ناچار در همان خانه با زنان پدر و مادربزرگش زندگی می کرد.

 

می گوید: "خانواده مذهبی و پرجمعیت ما در یک خانۀ بزرگ با شش اتاق و دو حیاط و سه در جدا زندگی می کردند. تمام اهالی خانه که حدود ۲۶ نفر بودند، سر یک سفره می نشستند. من فرزند بزرگ خانواده بودم. مدرسه هم دیوار به دیوارخانۀ ما بود، اما پدرم مذهبی بود و دوست نداشت من در مدرسه کنار پسرها درس بخوانم. به همین دلیل من  کنار مادربزرگم که خلیفۀ زنان بود، قران خواندن را آموختم."

 

ماجرای ختنه شدنش را این گونه تعریف می کند: "زن کولی وارد خانه شد. مادربزرگم مرا صدا زد و گفت، "می خوام برات روسری پولک دار بخرم". بعد از این که تیغ و چاقو را دیدم، فرار کردم. اما به زور مرا برگرداندند و بعد زن کولی روی دستمال کثیفی که روی زمین پهن کرده بود، با همان تیغ آلت من را برید و کهنه ای را سوزاند و خاکستر آن را همراه با نمک روی زخم های من گذاشت. در حالی که خونریزی داشتم،  داخل زیر زمین خانه رفتم. هنوز بعد از گذشت این همه سال تصویر این واقعه از خاطرم پاک نشده است."

 

هیچ کدام از خواهران او ختنه نشده اند. چرا که بعد از مدتی این رسم در میان کردها رو به زوال گذاشت. مریم می گوید: "آنها دختران را ختنه می کردند، تا حلال شوند. دلیل این کار بین عامۀ مردم همین عنوان می شد. درست مثل ختنۀ پسران، اما در دین اسلام هیچ گاه به ختنۀ دختران اشاره نشده و این رسم تنها میان کردها رایج بود."

این رسم هنوز در بسیاری از کشورهای افریقایی و آسیایی موجود است و در گوشه و کنار ۲۸ دیده شده است. مهاجرینی که به کشورهای غربی رفته اند، این رسم را به اروپا و امریکا هم برده اند. گر چه این رسم پیش از اسلام وجود داشته برخی از قبایل  آن را رسمی اسلامی می دانند.

در ایران هم بعضی از اقوام عرب که ارتباط فرهنگی و تجاری زیادی با کشورهای آفریقایی دارند، دخترانشان را ختنه می کنند. در کردستان تا ۳۰ سال پیش نیز دختران در برخی از روستاها ختنه می شدند. اما این رسم هم اکنون در این بخش از ایران بکلی منسوخ شده است.

به اعتقاد این زن کرد، وضعیت زنان کردستان در سال های اخیر بهتر شده است: "سالهاست که دیگر دختران در کردستان ختنه نمی شوند. در گذشته زنان کرد تحت سلطۀ مطلق مردان قرار داشتند، اما الآن وضعیت بسیار بهتر شده است. دختران امکان تحصیل و انتخاب همسر دارند و مردان هم رفتار بهتری با زنان دارند."

او ادامه می دهد: "پدر من چهار زن داشت که همۀ آنها در یک خانه با هم زندگی می کردند. اما الآن برادران من فقط یک همسر دارند. این نشان دهندۀ تغییراتی است که در رسوم مردم کردستان ایجاد شده است."

یکی از مسایلی که به عنوان عوارض ختنۀ زنان به آن اشاره می شود، از بین رفتن تمایلات جنسی به واسطه ختنه است. مریم می گوید، هیچگاه چنین غریزه ای را در خود کشف نکرده است. هر چند چهار فرزند سالم به دنیا آورده و دو بار ازدواج کرده، اما رضایتی از رابطۀ جنسی خود نداشته است.

ظاهر ساده مریم نشان نمی دهد که گذشتۀ پر ماجرایی داشته. حالا در کسوت یکی از کارکنان آموزش وپرورش در انتظار بازنشستگی است. اما از یکی از رسوم قدیمی کردستان نیز ماجرایی نقل می کند:

"وقتی نه ساله بودم، طبق یکی از رسوم قدیمی مجبور بودم به عقد مرد شصت ساله ای که عمویم را به دامادی پذیرفته بود، در بیایم. مادربزرگم بقچۀ لباسم را بست و شب با اسب مرا همراه پیرمرد روانه کردند. در راه فرار کردم و خودم را  با زحمت بسیار به تهران رساندم. به همین دلیل تا سال ها پدرم و دیگر اعضای خانواده را نمی دیدم. در تهران خانواده ای از من نگهداری کردند و بعد هم در تهران ازدواج کردم."

او از خانواده اش خبری نداشت، تا این که بعد از سال ها دوباره موفق به دیدار آنها شد.

خوشحال است که خواهران جوانش از امکاناتی که خودش محروم بوده، برخوردارند. نه تنها ختنه نشده اند، بلکه تحصیل کرده اند و می توانند هر زمان که میل دارند ازدواج کنند و هیچ خاطره دردناکی در ذهنشان حک نشده است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

سروناز آرام

"حدود یک سال و نیمه که در این کتابخانه عضویت دارم. دوستام اینجا رو بهم معرفی کردن. اینجا احساس راحتی می کنم، می تونم مانتو و روسری مو دربیارم. اینجا یه جوری همه چی دوستانه است."

مریم ۲۶ ساله، ساکن تهران، وقتی با من حرف می زد چادرش را روی صندلی گذاشته بود و با مسئول کتابخانه ناهار می خورد. راحتی در نوع پوشش و گستردگی منابع در حوزۀ زنان از دلایل محبوبیت کتابخانه صدیقه دولت آبادی است.

در همان فضای دوستانه با مریم و منصوره شجاعی، عضو هیئت امنای کتابخانه، همراه می شوم تا داستان تأسیس کتابخانه را بشنوم.

مرکز فرهنگی زنان به عنوان یک نهاد غیر دولتی مستقل در حوزه مسایل زنان ایران در سال ۱۳۸۰ به ثبت رسید. در سال ۱۳۸۲ این مرکز فعالیت هایش را به بخش های کوچکتری تقسیم کرد، تا طرح های بیشتری به اجرا بگذارد.

در همان سال مرکز فراخوانی مبنی بر کمک مالی جهت تاسیس کتابخانه منتشر کرد و از علاقه مندان خواست در این زمینه به مقدار دست کم پنجاه هزار تومان کمک کنند.

سال ۱۳۸۳ کتابخانه در محلی اجاره ای آغاز به کار کرد. اما بعد موسسان به این فکر افتادند که جایی را بخرند و فعالیت های کتابخانه را گسترش دهند. سرانجام با برگزاری کنسرت هایی که هدفش جلب کمک های مالی بود، موفق به خرید آپارتمانی پنجاه متری در طبقه چهارم یک ساختمان شدند و کتابخانه به محل جدید نقل مکان کرد.

تأسیس کتابخانه با تأسیس جایزۀ صدیقه دولت آبادی همزمان بود. خانم شجاعی می گوید با توجه به منابع کاملی که از آثار مربوط به زنان در کتابخانه وجود داشت، احساس کردیم جای یک جایزۀ ادبی که تمرکزش فقط روی آثار منتشر شده در حوزۀ زنان باشد، خالی است. البته جوایز گلشیری، یلدا و غیره وجود دارند، اما به صورت تخصصی عمل نمی کنند. همچنین کتابخانه بعد از تأسیس، از نظر حقوقی، با حفظ همۀ شرایط گذشته، به نشر روشنگران پیوست تا از مرکز فرهنگی زنان جدا شود و در آینده ترسی از بسته شدن آن وجود نداشته باشد.

فعالیت های جانبی کتابخانۀ صدیقه دولت آبادی، تأسیس شعب در شهرهای مختلف است. این شعبه ها فعلاً در  بم، اصفهان ، گیلان و شهر اوز در استان فارس ایجاد شده است. سال ۱۳۸۴ در شهر اوز کتابخانه ای با نام "بانوی اوز" گشایش یافت و به دلیل علاقۀ اهالی در سال ۱۳۸۶ کتابخانه ای هم برای کودکان در آنجا تأسیس شد.

یکی دیگر از فعالیت جنبی کتابخانه، دادن مشاورۀ حقوقی رایگان به زنان است.

اما چرا نام صدیقه دولت آبادی درنظر گرفته شد؟ چون "صدیقه دولت آبادی اولین زن ایرانی بود که بعد از دوران مشروطه به تأسیس مدرسه، مجله و کانونی برای زنان اقدام کرد و حتا کتابخانۀ کوچکی هم ...".

در این سال ها مجموعه ها و کتاب های گرانبهایی از سوی زنان ایران به کتابخانه اهدا شده است. اولین مجموعه را خانم مهدخت صنعتی از اقوام صدیقه دولت آبادی به کتابخانه اهدا کرد.همچنین خانم شیرین عبادی لوح ماری ترز (ملکه اتریش) خود را که از شهردار وین دریافت کرده بود به کتابخانه اهدا کرد. تعداد کتاب های این کتابخانه هم اکنون نزدیک به ۵۰۰۰ نسخه است.

در آغاز فعالیت کتابهای کتابخانه فقط بر مبنای مسایل تخصصی زنان گردآوری می شد، اما مراجعه کنندگان خواستار کتاب های عمومی تری هم شدند و اکنون کتابخانه دو گروه کتابخوان دارد: دانشجوها، متخصص ها، پژوهشگران، و کتابخوان های عمومی. این گروه دوم از طریق ارتباط افراد با یکدیگر یا مطالبی که در روزنامه های مختلف نوشته شده با کتابخانه آشنا شده اند.

همۀ اعضا به وسع خود برای حفظ و گسترش کتابخانه کوشیده اند؛ از طریق کمک مالی، یا با کار رایگان در کتابخانه، و گاهی حتا با اهدای یک کتاب.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.