Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران


آخرین ولیعهد قاجار
شهاب میرزایی

صبح روز نهم آبان ۱۳۰۴ در حالی که هنوز جلسه مجلس شورای ملی برای رسیدگی به ماده واحده خلع قاجاریه از سلطنت تشکیل نشده بود، قصر گلستان به دستور رضا خان سردارسپه که داشت آماده پادشاه شدن می شد، به محاصره سربازان درآمد. 

این کار سردارسپه که رئیس حکومت موقت هم بود بدین معنی بود که محمدحسن میرزا، ولیعهد و آخرین مدعی تخت و تاج قاجارها، باید قصر را ترک و آن را به رئیس حکومت موقت واگذار کند.

از روز دهم آبان در تهران و سراسر کشور به مدت سه روزتعطیل عمومی و جشن و سرور اعلام شد و شهر تهران چراغانی شد. عکس العمل احمد شاه، آخرین پاشاه قاجار که در پاریس بود، به تصمیم مجلس در خلع قاجاریه تنها ارسال یک پاراگراف بود به این مضمون که وی تصمیم مجلس را نمی پذیرد و هنوز هم خود را پادشاه ایران می داند.

پس از خلع احمدشاه و انقراض سلطنت قاجاریه، محمدحسن میرزا نیزمانند برادر خود، احمد شاه، در اروپا زیست و پس از فوت احمد شاه در پاریس اعلامیه ای انتشار داد و خود را پادشاه قانونی ایران خواند.

 محمدحسن میرزا، که در ۱۲۷۷ شمسی دنیا آمده بود،  بعد از وفات برادرغالبا در یکی از دهکده های مجاور لندن می زیست و با عایدی مختصری که به موجب وصیت برادرش به او می رسید و برخی مستمری های دیگر که به طور کمک و اعانه به او پرداخت می شد با تنگدستی گذران روزگار می کرد.

وى در اواخر عمر و پس از شهریور بیست و سقوط رضاشاه در صدد کسب اجازه بازگشت به ایران برآمد، اما توفیق نیافت و در سال ۱۳۲۱ در لندن در گذشت.

محمدحسن میرزا، به عنوان ولیعهد مدتی زمام امور را در تبریز در دست داشت. با بودن روس ها و اخلال آنها در کارها  در تبریز، او با ناتوانی کارها را پیش می برد. در واقع بیشتر اوقات وی درتبریز به اتومبیل و موتور سواری، شکار و موضوع عکس شدن برای عکاس یا عکاسانش می گذشت.

خانم گلرنگ دانشگر مقدم دانشجوی رشته معماری دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، در سال ۱۳۷۴ تعدادی شیشه های عکاسی شده متعلق به اواخر دوران قاجار را در اختیار دانشکده عکاسی گذاشت.

با تلاش های دکتر ستاری مشخص شد، شخصیتی که در اکثرعکس ها دیده می شود، محمدحسن میرزا است. شرح اتفاقات بعدی را دکترمحمد ستاری در مقدمه کتاب محمد حسن میرزا، آخرین ولیعهد قاجار که در سال ۱۳۸۷ توسط عکسخانه تهران چاپ شد، آورده است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

هجوم شهر به روستا
سیروس علی نژاد

از حدود یک ماه پیش در اتوبان های تهران تابلوهای بزرگی به چشم می خورد که حکایت از فروش آپارتمان های "جواهر شهر" دارد.

این به اصطلاح جواهر شهر همان "جواهر ده" است که حقیقتا تا زمانی که شکل روستایی داشت چون جواهر در ارتفاعات رامسر می درخشید. اما وقتی شهر شود که حالا در تابلوهای تبلیغاتی چنین عنوان می شود، دیگر معلوم نخواهد بود به چه شکلی در خواهد آمد.

ناحیۀ رامسر و کلاچای در شمال ایران دارای دو ده است که پیشوند جواهر دارند. یکی جواهر ده و دیگری جواهر دشت. هر دو پای کوه سومام واقع اند. جواهر ده در سمت شرق سومام و جواهر دشت در سمت شمال آن.

معنی سومام روشن نیست اما « سوماموز » یعنی همان چیزی که محلی ها می گویند به معنی کوه سومام است. موز به معنی کوه و قله است و قله سومام پس از قله دماوند و قله توچال بلندترین قله البرز.

موضوع جواهر ده یا آنطور که حالا در تبلیغات نوشته می شود جواهر شهر، یک موضوع اساسی تر را به خاطر می آورد و آن این که چهرۀ روستاهای ایران، به ویژه چهرۀ روستاهای کوهستانی و ییلاقی ایران هر روز بیشتر تغییر می کند و این یکی دیگر از تغییرات اساسی است که در ایران بعد از انقلاب به سرعت خود را گسترش می دهد.

هر چند این تغییرات پیش از انقلاب شروع شده بود اما هرگز به این وسعت نبود. تازه در آن زمان این همه کوشش برای نگهداری روستائیان در روستا به عمل نمی آمد. اساس این تغییر این است که روستاها یا خالی می شوند یا تغییر ماهیت می دهند. چنان که روستاهای کویری یا خالی و متروک شده اند یا اگر نزدیک به شهرها بوده اند، رشد کرده به شهرک هایی با جمعیت زیاد بدل شده اند.

این کاملا طبیعی است که روستا بزرگ و بدل به شهر گردد اما تغییر ماهیت چنانکه در روستاهای ییلاقی پیش آمده طبیعی نیست. روستاهای کوهستانی و ییلاقی، خالی نشده اند، از حالت روستایی خارج شده اند.

روستاییانش به شهر کوچیده اند و کمتر در آنها زندگی می کنند؛ و برای جبران اندوه دورماندگی، خود یا فرزندانشان خانه های قدیمی را خراب کرده اند و خانه های تازه ای در آنها ساخته اند که شباهتی به خانه های پیشین ندارد؛ خانه هایی هستند با تمام امکانات شهری که در ییلاق واقع اند و هر از گاهی در ایام تعطیل و فراغت مورد استفاده قرار می گیرند.

به این ترتیب ظاهرا ده آبادتر شده است اما در واقع خصلت روستایی ندارد. زیرا قبلا ده محل تولید بود و کالا از ده به شهر می آمد ولی حالا برعکس از شهر به ده می رود. حتا نان و کیسه های آرد که همواره در طول تاریخ، مسیر ده به شهر را طی می کرد، اکنون از شهر به ده می رود.

در پایان دهۀ ٤٠ خورشیدی، زمانی که مهاجرت از ده به شهر به شکل عظیمی گسترش یافته بود، یک نوع میل بازگشت به روستا یا در واقع نوستالژی بازگشت به روستا در روشنفکران ایران قوت گرفت.

قصه ها و شعرها میل به زندگی روستایی را تقویت می کرد. بسیاری از قصه نویسان سعی داشتند آداب و عادات روستایی را به نحو حسرت برانگیزی شرح دهند و شاعران هم حسرت می خوردند که روستا را گذاشته اند و به شهر آمده اند. حتا اگر شاعری مانند شاملو، اساسا از مردم شهر بود و از روستا به شهر نیامده بود ولی موقتا سفری به یوش کرده بود می نوشت "و دریغا بامداد که دره سر سبز را وانهاد و به شهر بازآمد." ناقوس مرگ روستا در واقع از همان زمان زده شده بود.

اما تغییر چهرۀ روستاهای ییلاقی در واقع بیشتر پدیدۀ بعد از انقلاب است. این تغییر، نخست از تهران و اطراف آن شروع شد اما به سرعت به شهرهای دیگر رسید. نمونۀ بارز این روستاها که تبدیل به شهر شد لواسان و لواسانات در اطراف تهران است.

لواسان تا حدود سی سال پیش روستایی بود که کولی ها در آن زندگی می کردند. این کولی ها برای خود پیشه داشتند، آهنگری می کردند و داس و تبر و وسایل کشاورزی می ساختند و در روستاها و شهرهای دیگر می فروختند. چنانکه روستاهای دیگر محل تولید شیر و ماست و تخم مرغ و میوه و چیزهایی از این دست بود.

اما وقتی روستاییان به شهرها کوچیدند، روستا خصلت تولیدی خود را از دست داد. باغ ها خشک شد، دام از بین رفت، مرغ و تخم مرغ قحط شد، و روستا به جای بی خاصیتی بدل شد که هیچ نداشت. انقلاب به سهم خود کوشید با کشیدن برق و جاده به روستاها، جلو بی خاصیت شدن روستا را بگیرد. یک تصور ایده آلیستی که بطالت آن خیلی زود به اثبات رسید. شناخت زندگی شهری به روستائی امان نمی داد که در روستا بماند.

شاید « ابیانه » از این حیث جلوتر از دیگران باشد که روستائیانش پیش از دیگران وارد شهر شدند. به دانشگاه رفتند. مهندس و دکتر و کارشناس شدند و ابیانه یک روستای تاریخی اما خالی، با چند تا پیر زن و پیر مرد خود تنها ماند. پیر زنان و مردانی که در شهر از آنها کاری ساخته نبود وگرنه آنها هم عطای ده را به لقای آن وا می گذاشتند و لزومی نداشت در ده بمانند و به توریست ها صنایع دستی بفروشند.

حکایت روستاهای ییلاقی فرق می کند. در این روستاها مانند شهرها، خانه های تازه سبز شده است. شهری ها بویژه فرزندان همان کسانی که روستا را ترک کرده بودند به شکلی نمادین بازگشته اند. پول های خود را به ده برده اند و در زمین های آبا و اجدادی خانه ساخته اند. دلالان و بنگاه های معاملات ملکی نیز پیدا شده اند و زمین های روستائی را بدل به خانه هایی کرده اند که به قصر خورنق طعنه می زند.

با وجود این روستا با همان طبیعت روستاییش خوب و زیبا بود. این چیزهای حرام زاده ربطی به روستا ندارد. چنانکه امروز وقتی از شمشک و دربند سر و میگون می گذرید دیگر احساس روستا و روستایی ندارید. وارد ده نمی شوید. بلکه وارد شهرهایی می شوید که برای شما ناشناخته اند. درست مانند مساجد نوینی که بنای فاخر دارند اما معنویت القا نمی کنند. اما چه می توان کرد. فعلا زمانه میل به تغییر دارد. جواهر ده نیز که جواهر شهر می شود، شاید همین حال را  داشته باشد.

مجموعه اى از عكس هاى ابيانه كار آرش نعمتى را در گزارش تصويرى اين صفحه مى توانيد ببينيد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

با این که تاریخ دقیق پیدایش نمد روشن نیست، اکثر منابع آن را از نخستین بافته های  ساخته دست بشر می دانند.  کهن ترین بقایای نمد که به ۶۵۰۰ سال پیش از میلاد بر می گردد، در سرزمین کنونی ترکیه کشف شده است.

نمد، مرکب از الیاف کرک و مو و پشمی است که روی هم ریخته می شوند و از راه مالیدن و فشردن به هم می چسبند و به انسجام می رسند و قماش گرم و ضخیمی را شکل می دهند که می توان برای نیازهای مختلف از آن کار گرفت.

دانشنامه فارسی مصاحب پس از دادن تعریف مشابهی از "نمد" می افزاید:

"روش ساختن نمد، بر حسب نوع الیاف به کاررفته و نوع مصرف، تغییر می کند. نمد بافته را نخست به صورت پارچه درشتی می بافند، سپس با ماشین خارزنی به آن پرز می دهند و آن را خوابدار می کنند و آنگاه با اطو کردن ان را صاف می کنند. در ساختن نمد حقیقی، نخست الیاف پاک شده را به شکلی که منظور است، روی هم قرار می دهند، سپس آنها را می کوبند و بخار آب می دهند و می فشارند و گازری می کنند و ضخامت مورد نظر را به آنها می دهند."

از دیرباز نمد را به عنوان قماش خیمه و فرش و پوشش و کلاه به کار می گرفتند و اکنون هم نمدمالی در میان عشایر ایران و آسیای میانه رایج است. با اختراع ماشین نمدمالی در باخترزمین بازار کلاه های نمدی در اروپا نیز رونق گرفت.

در باره نمد در میان اقوام مختلف اسطوره هایی نیز وجود دارد. برای نمونه، سومری ها اعتقاد داشتند که نمد از اختراعات "اورنامان"، از قهرمانان اسطوره ای سومر است.

مسیحی ها بر این باور اند که نمد از موهبت های الهی ای است که برای "کلمنت" و "کریستوفر"، دو قدیس مسیحی حادث شد و به هنگام فرار آنها از دست دشمنان پشم درون کفش های آنها با عرق درآمیخت و تبدیل به نمد شد.

واژه "نمد" را در آثار ادبی و فرهنگ عامه پارسی نیز می توان ردیابی کرد. در ویس و رامین یکی از ویژگی های نمد که سنگینی آن بر اثر جذب آب است، این گونه توصیف شده است:

نمد باشد در آب افکندن آسان
نباشد زو برآوردنش ز آن سان

ناصر خسرو در بیت زیر به یک مورد استفاده دیگر از نمد (به جای صافی) اشاره می کند:

برون آرد از دل بدی را خرد
چو از شیر مر تیرگی را نمد

عبارت "از نمد گذشتن" نیز کنایه از صاف و خالص شدن شراب است که در برخی از آثار پارسی آمده است.مولوی هم در آثار خود به کرات از واژه نمد کار گرفته است:

بر نمد چوبی اگر آن مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد

و یا:

زیر بالش ها و زیر شش نمد

خفت پنهان تا ز چشم شه رهد

اصطلاح "با نمد سر بریدن" نیز به جای " با پنبه سر بریدن" به معنای "با خوش زبانی دمار از روزگار خصم برآوردن" مورد استفاده بوده است.

در فرهنگ معین اصطلاح "نمد انداختن" را هم می بینیم که به معنی "اقامت کردن" یا "قرار یافتن" است، به مانند "خیمه افکندن" و اشاره به جنس خیمه یا فرش دارد.

امروزه هم اقوام کوچی ای در آسیای میانه برای اقامت در محلی موقت در چراگاه های سردسیر نمد می افکنند.

در دنیای مدرن نیز از نمد استفاده فراوان صورت می گیرد، به ویژه در ساختن اسباب بازی ها و سازهای موسیقی. معمول ترین مورد استفاده آن جلوگیری از اصطکاک سطوح دو شیئ  به هم یا ورود گرد و غبار به درون اشیا است.

کودکان با آدمک ها و جانوران نمدی بازی می کنند که روی تخته های نمدی می چسبند و می توان آنها را در طول بازی از یک جا به جایی دیگر چسباند.

گزارش مصور این صفحه در باره پژوهش های بیتا قزل ایاغ در زمینه نمدمالی است.

بیتا قزل ایاغ متولد ۱۳۴۵ در ایتالیا، پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی در تهران، دوره معماری را در فرانسه به اتمام رساند و به ایران بازگشت. او همیشه به جنبه های هنری معماری بیشتر علاقه مند بود تا جنبه های فنی و تکنیکی آن.

به علت علاقه زیاد به صنایع دستی از سال ۱۳۸۰ تحقیقاتش را در زمینه نمد در مناطق عشایر آغاز کرد. او می‌گوید:

" کارهای پته دوزی و گلدوزی برای من نقاشی اند.  به جای بوم از نمد استفاده کردم و به جای رنگ و روغن یا اکریلیک از نخ ابریشم. گلها و نقشهای ترکمن بسیار هندسی و نوک تیزند و حالت مدرنی دارند که برای من بسیار جالب بودند و من در کارهایم از آنها الهام گرفتم.  البته تمام طرح های من نماد عشایرند."

او در مورد کارهای جدیدش که عناصر جنگ را در آن ها می‌بینیم می‌گوید:" همه آنها مربوط به خاطرات من از دوران جنگ است که همه برایم بسیار مقدسند."

بيتا قزل اياغ  تا به حال چندین نمایشگاه از آثار خود در ایران برگزار کرده است و بیش از ۵۰ اثرش سال آینده میلادی در دو کشور انگلستان و اسکاتلند به نمایش گذاشته خواهند شد.

 Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

پایان صنعت لقب سازی
حمید رضا حسینی 

هرکسی دوست دارد به چیزی تفاخرکند: خانه مجلل، ماشین مدل بالا، میهمانی های پرخرج، لباس های گران قیمت، محله ای که در آن زندگی می کند ( خصوصا اگر به "یه" ختم شود. مثل زعفرانیه، کامرانیه، فرمانیه!) و در یک کلام پول! یک جاهایی هم تیتر تحصیلی، و نه محتوای آن، مایه فخر است، مثل دکتر و مهندس.

برای نمونه، ممکن است یک خانم شوهرش را به جای جواد یا بهروز، "دکتر" صدا بزند! نشنیده اید؟ "دیروز دکتر بچه ها رو برده بود سونا" یا " دیشب شام با دکتر رفته بودیم بیرون." البته قبول کنیم که این مورد، کمی از مد افتاده؛ شايد به این علت که دانش مثل قبل برش ندارد و پولسازنیست.

تا هشتاد سال پیش، لقب افراد نیز مایه تفاخر بود. یعنی آدم ها، درکنار افتخارات دیگر، می توانستند به خود بنازند که بله، نام خاندان ما ناصرالحکما است و نام خانواده شما رجبعلی!

درگذشته ها، چون شناسنامه ای در کار نبود، نام خانوادگی افراد لزوما از طریق وراثت به دست نمی آمد. افراد را بر اساس شغل یا محل تولد یا حتی سفر به مکان های مقدس می خواندند؛ مثل رضا خیاط ، علی شیرازی و کربلایی حسن. اما خیاط و شیرازی و کربلایی، نام خانوادگی نبود، لقب بود.

لقب چیزی فراتر

لقب در ایران پیشینه دور و درازی دارد. می توان تا دوره هخامنشیان و ساسانیان پیش رفت و از اردشیر درازدست و یزدگرد بزهکار و خسرو نوشیروان یاد کرد.

در دوره اسلامی، القاب رواج بیشتر یافت. خواجه نظام الملک توسی، بزرگ ترین دیوانسالار ایران پس از اسلام، می گفت: " غرض لقب بیشتر آن است که مرد را بدان لقب بشناسند. به مثل، در مجلسی یا مجمعی صد کس نشسته باشند و از آن جمله ده تن محمد نام باشند. یکی آواز دهد که ای محمد! هر ده محمد را لبیک باید گفت...."

بدین ترتیب، لقب چیزی شبیه نام خانوادگی بود. اما شاید فراتر از آن؛ برای بزرگان، وجه تمایز و برتری هم بود. خواجه نظام الملک عقیده داشت که " از ناموس های مملکت، یکی نگاه داشتن لقب و مرتبت و اندازه هر کس است" و می نالید که چرا لقب معاریف را به بازاری و دهقان داده اند و لقب قاضی و دهقان را به شاگرد و کدخدای ترک.

از خلفای عباسی تا شاهان صفوی، تقریبا همه خلفا و سلاطین و امیران، صاحب لقب بودند. حالا یکی مثل سلطان محمود غزنوی لقبش را از خلیفه عباسی می گرفت و "یمین الدوله و امین المله" ( دست راست خلیفه و امین پیروان مذهب) خوانده می شد، یکی هم مثل شاه عباس صفوی "کلب [سگ] آستان علی"  امضا می کرد.

از ملاعلی عاجز تا مجدالاشراف

اما این در دوره قاجار بود که آش القاب رفته رفته شور شد و صدای همگان در آمد. هم حکومت در دادن لقب بذل و بخشش داشت و هم مردم در دادن لقب به هم. اگر کسی در طبقه فرودست بود، ممکن بود لقبش از خصوصیات جسمانی اش گرفته شود، مانند ملاحیدر کور، ملاعلی عاجز و حتی مردکه کور. ( این هرسه،  در آمارگیری سال ۱۲۸۱ خورشیدی در تهران، جزء ساکنان محله بازار آمده اند.) و اگر طرف برای خودش کسی بود، لقبش دهان پرکن بود: مجد الاشراف، مؤتمن الملک، سلطان الذاکرین، حسام السلطنه و از این قبیل.

القاب دولتی یا شغلی بود مثل مستوفی الممالک و منشی الممالک که به متصدیان امور مالی و دبیران دولت اطلاق می شد و یا وصفی بود مثل فخرالشعرا که  این خود داستانی دارد.

"حاجی سید رضای روضه خوان قمی" شعری در وصف کاخ دوشان تپه سرود با این مطلع:

یک بهشت برین به دوران است /  به کجا؟ تپه ای که دوشان است
بالای تپه آن عمارت ها / منزل شه جهان نمایان است

و رفت تا آنجا که:

یک لقب هم بما عطا بشود / که لقب نزد شه فراوان است

ناصرالدین شاه هم به پاس این خدمت مهم، جناب روضه خوان قمی را به لقب فخرالشعراء مفتخر کرد.

صنعت لقب سازی

گاهی لقب گرفتن، برای صاحب آن امتیازهای دیگری هم می آورد همچون گرفتن نشان و حمایل مخصوص. البته مخارجی هم روی دست او می گذاشت. مثلا  در زمان ناصرالدین شاه هرکس که لقب می خواست، "پنجاه تا صد دانه پنج هزاری طلا" تقدیم "خاک پای بندگان اقدس شهریاری" می کرد تا ایشان لقبی مرحمت فرمایند. در این میان درباریانی که واسطه لقب گرفتن شده بودند هم به نوایی می رسیدند. 

اما در دوره مظفرالدین شاه به جای این که پول به خزانه شاه برود، یکراست به جیب درباریان می رفت، زیرا شاه مریض احوال و کودک مزاج، یک ماشین امضاء بود که روزی ده بیست فرمان از زیر دستش بیرون می آمد.

تا وقتی ده نفر و بیست نفر و صدنفر لقب وصفی می خواستند ، مشکلی وجود نداشت. اما وقتی هزاران  نفر درخواست لقب داده بودند، این القاب باید از کجا می آمد و چه کسی آن ها را می ساخت؟

برای رفع این نیاز مبرم، صنعت لقب سازی حسابی رونق گرفت. یکی از مورخان معاصربه نام "عبدالله مستوفی" که اتفاقا پدرانش مستوفی الممالک دربار قاجار بوده اند، محاسبه ای جالب دارد:

"مثلا نصر، نصرت، نصیر، ناصر، منصور، انتصار، منتصر، مستنصر با مضاف الیه های السلطنه، الدوله، الملک، السلطان، الممالک، الملوک.... ( ۴۰ تا مضاف الیه را می شمارد) [ترکیب می شوند.] از ضرب این هشت مضاف در چهل مضاف الیه به رقم سیصد و بیست می رسیم. بنابراین از یک ماده" نصر" سیصد و بیست لقب [تولید] می شود که از طبیب بی سواد سر محل و آخوند مدرسه و شاگرد روضه خوان و قاری و سید نیزه باز و حاجی عمه جان ها تا وزرا و رجال و شاهزادگان، همه جور اشخاص می توانستند با این ترکیبات برای خود عنوانی پیدا کنند و دلخوش باشند."

ارزش القاب اما یکسان نبود. لقب " سلطان" از همه بالاتر و مخصوص سه نفربود: ظل السلطان (پسر بزرگ ناصرالدین شاه)، امین السلطان (صدراعظم او) و عزیزالسلطان (ملیجک او). القاب ساخته شده با واژه های آصف و شیر و مجد و ظهیر و رکن و اعتماد و امین و شعاع و حشمت هم خیلی با ارزش بودند.

پایان دوران القاب

پس از مشروطه روشنفکران کوشیدند  بی ارزشی و بلکه مسخرگی القاب را نشان دهند. جراید نواندیش با "ببرالسلطنه و پلنگ الدوله" خواندن رجال، به تحقیر و تمسخر القاب مرسوم پرداختند تا از اعتبار اجتماعی صاحبان آن ها بکاهند.

این تلاش ها زمینه را برای پایان دادن اعطای القاب از سوی دولت آماده کرد و در نتیجه مجلس شورای ملی در سال ۱۳۰۴ خورشیدی، قانون "الغای القاب و مناصب مخصوص نظام و القاب کشوری" را تصویب کرد.

گرچه قانون سال ۱۳۰۴ القاب را لغو کرد، اما نگفت که افراد باید چگونه خطاب شوند و چه نامی برای خود انتخاب کنند. بنابراین چندان جدی گرفته نشد و القاب کمابیش دوام آوردند. نهایتا در نهم مرداد ماه سال ۱۳۱۴ هیأت وزیران نظامنامه تشریفات رسمی القاب و عناوین را ابلاغ  کرد.

برمبنای این نظامنامه، قرار شد همگان با عنوان ساده آقا یا خانم خطاب شوند و اگر سفیر و وزیر و رییس هستند، عنوان جناب در برابر نامشان قرار گیرد. استفاده از عنوان هایی مثل خان و میرزا و بیک و امیر هم به کلی موقوف شد.

چند هفته بعد، دولت تصویب نامه دیگری را انتشار داد و مردم را ملزم کرد که  برای خود نام خانوادگی انتخاب کنند و از بکارگیری القاب یا نام پدر به عنوان نام خانوادگی بپرهیزند.

بدین ترتیب، همه به صرافت افتادند که یک نام خانوادگی برای خودشان دست و پا کنند. برخی مانند گذشته به نام شهر یا شغلشان راضی شدند. برخی همان لقب گذشته را با حذف الدوله و السلطنه  نام خانوادگی قرار دادند. احمد قوام السلطنه شد احمد قوام و محمد مصدق السلطنه شد محمد مصدق.

برخی هم  دم دست ترین کلمات را به عنوان نام خانوادگی برگزیدند یا ماموران اداره ثبت احوال هر نامی که خواستند به متقاضیان دادند. برای مثال، پدر بزرگ "غلامرضا تختی"  حبوبات فروشی بود به نام حاجی قلی و چون در دکان خود روی تخت بلندی می نشست به حاجی تختی معروف شد.

یکی از پسران او به نام رجب، پدر غلامرضا، شهرت تختی را برگزید و با ایستادن فرزندش بر سکوی قهرمانی جهان،  نامی شد مایه غرور و افتخار همه.

چه فرزند ملاعلی عاجز باشیم، چه از اعقاب مجد الاشراف، اگر امروز ما نام و نام خانوادگی مشخصى در شناسنامه داریم به مصوبه ای  بر می گردد که در  نهم مردادماه سال ۱۳۱۴ خورشیدی در ایران به تصویب رسید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

ترجمه چيست؟
سيروس على نژاد

مراسم دومین دورۀ اهدای جایزۀ مهتاب میرزایی، که از طرف مجلۀ نگاه نو اخیرا در تهران برگزار شد، این حسن را داشت که در کنار صحبت های دیگر به مسئله ترجمه توجه شد و سعی شد از ترجمه  تعریفی به دست داده شود.

 تعریف، همواره از مقوله های دشوار است. چرا که در هر موضوع، به دست دادن تعریفی که به اصطلاح جامع و مانع باشد کار آسانی نیست و همواره هر جور تعریف کنیم باز یک گوشۀ کار از چارچوب تعریف بیرون می ماند یا تعریف همه جوانب کار را نمی پوشاند.

تعریفِ ترجمه در این مراسم از سوی دکتر عزت الله فولادوند به دست داده شد که خود از مترجمان و متفکران ایران به حساب می آید. اما پیش از آنکه به تعریف ترجمه از زبان دکتر فولادوند بپردازیم لازم است بطور مختصر توضیح دهیم که چرا باید در مراسم اهدای جایزه مجلۀ نگاه نو، این تعریف به دست داده می شد؟

مجلۀ نگاه نو یکی از مجلات معتبری است که در تهران منتشر می شود و تا کنون ٧٨ شماره از آن منتشر شده است. علی میرزایی آن را سردبیری و مدیریت می کند. مهتاب میرزایی، دختر علی میرزایی همکار این مجله بود که سه سال پیش از دست رفت، و اکنون دو سال است که جشن سالانۀ مجله نگاه نو به نام جایزۀ مهتاب میرزایی برگزار می شود.

سال گذشته این جایزه به بهترین نوشته ای داده شد که خوانندگان انتخاب کرده بودند. امسال علاوه بر بهترین نوشته، به بهترین ترجمه نیز جایزه تعلق گرفت.

بهترین ترجمه را هم مانند بهترین نوشته خوانندگان انتخاب کرده بودند. به این صورت که مجله در یک آگهی از خوانندگان خود می خواهد که بهترین نوشته و بهترین ترجمه را برگزینند. علاوه براین آقای میرزایی طی نامه ای از پاره ای نویسندگان و خوانندگان خود می خواهد که در این انتخاب مشارکت کنند.

امسال جایزه بهترین نوشته به محمد رضا نیکفر تعلق گرفت که مقاله ای درباره ریچارد رورتی نوشته بود و جایزه بهترین ترجمه نصیب دکتر فولادوند شد که مقاله "عقل گریزی در تاریخ فلسفه" اثر ژان وال را ترجمه کرده بود.

همین بهانۀ سخنرانی آقای دکتر فولادوند در مراسم اهدای جوایز در باب ترجمه شد. او ضمن پرداختن به اهمیت ترجمه، به تعریف ترجمه نیز پرداخت. در اینجا تنها به نکاتی می پردازیم که وی در باب تعریف ترجمه گفت.  

"ولی ترجمه چیست؟"

 دکتر فولادوند ضمن سخنان خود پرسید "ولی ترجمه چیست؟" و خود بدین شکل پاسخ داد:

پاسخ ساده برگرداندن مطلبی از یک زبان به زبان دیگر است. اما این پاسخ، چنانکه می دانیم کافی و وافی نیست.

امروز با سیل ترجمه هایی – چه در ادبیات و چه در علوم – مواجهیم که حتی با کمال حسن نیست و با فراخ ترین حوصله و استوارترین اراده نه می توانیم آنها را بخوانیم و نه اگر خواندیم طرفی بر می بندیم. واژه ها گنگ و نا مأنوس، عبارت ها درهم پیچیده، نحو زبان تباه شده – و حاصل معجونی که به بهای کاغذی که روی آن به چاپ رسیده نیز نمی ارزد.

می گویند اینان هم انسانند؛ باید بنویسند تا یاد بگیرند. ولی همین استدلال را شما از لوله کشی که از نادانی خانۀ شما را غرق آب کند، یا راننده ای که شما را در نتیجۀ تصادف به بیمارستان بفرستد، به هیچ روی نخواهید پذیرفت.

هیچ عاقلی دست به عمل لغو یا، به اصطلاح امروزی ها، فعل عبث نمی زند. به قول یعقوب لیث صفاری در تاریخ سیستان: "چیزی که من در نیابم چرا باید گفت." ولی زیان مترجمان خام دست اگر به این حد هم محدود می شد، باز ما حرفی نداشتیم.

عیب کار این است که خوانندۀ عادی پس از یکی دو بار دست و پنجه نرم کردن با اینگونه ترجمه ها و سرخورده از میدان بازگشتن، بسا دیگر از خواندن بیزار می شود. رکود غم انگیز بازار کتاب در ایران را نباید فقط به پای سخت گیری مصادر امور و جیب خالی مردم نوشت. در چنین وضع آشفته ای کتاب خوب هم آسیب می بیند – بویژه امروز که حریفان  توانمند و قدری همچون ماهواره و اینترنت هم وارد معرکه شده اند.

بنابراین باز می گردیم به سوال اصلی و می پرسیم ترجمه چیست؟ همه هم داستان اند که مترجم باید به زبان مبدأ و مقصد و موضوع مسلط باشد. ولی با این بیان، ترجمه با حداقل نیازهای آن تعریف می شود، و کمتر کسی است که بجز در مورد پیام های کوتاه بازرگانی یا صنعتی از خواندن ترجمه ای بر پایۀ این حد اقل، خرسندی خاطری حاصل کند.

اگر ترجمه صرفا علم بود، قاعدتا می بایست به همین تعریف اکتفا کنیم. بسیار پیش می آید که از خواندن ترجمه ای احساس می کنیم که چیزی در آن کم است و با متنی خشک و بی روح رو به رو شده ایم و نمی توانیم با نویسنده، به اصطلاح، ارتباط برقرار کنیم. پس ضروری است که نکتۀ دیگری نیز به تعریف بیفزائیم و بگوییم: ترجمه انتقال پیامی از یک زبان به زبان دیگر است با حفظ روح متن اصلی و ایجاد تأثیری هم ارز در خوانندۀ زبان مقصد.

 و اینجاست که پای هنر ترجمه  به میان می آید، و می گوییم ترجمه باید علاوه بر صحت و امانت و سلاست، به روح و احساس متن اصلی وفادار بماند و آن را به خوانندۀ زبان مقصد القا کند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهناز جلالی پور

لذت سوار شدن بر ماشین‌های تیونینگ شده را تنها ماشین‌ بازان و عاشقان سرعت‌ می‌دانند چون این ماشین ها گاه به جای حرکت بر روی زمین، پرواز می‌کنند.  از سر همین عشق است که میلیون ها تومان براى ماشین هایشان هزینه می‌کنند و در نهایت هم آنها را در پارکینگ ها مخفی می‌کنند.

تيونینگ در لغت به معنی میزان، کوک و یا تنظیم کردن است و در مهندسی خودرو به معنای ایجاد مجموعه تغییرات و اصلاحات بر روی اجزای مختلف خودرو برای افزایش کارایی و یا اصلاح شیوه رانندگی است.

به دلیل این که در هر کشوری خودروها با توجه به شرایط محیطی و جاده‌ای و مهارت‌های رانندگان آن جامعه ساخته می‌شوند؛ تیونینگ خودرو را می‌توان شخصی و سفارشی کردن خودرو با توجه به سلایق مالک آن دانست.

این کار در برخی کشورها توسط کمپانی‌های خودروسازی و به طور استاندارد انجام می‌شود. به این صورت که مشتری بعد از انتخاب ماشینش، مجموعه تغییراتی را که نیاز دارد اعلام کرده و بر آن اساس ماشین "تیون" می‌شود.

تیونینگ خودروها در سه بخش موتور، سیستم تعلیق و بدنه انجام می‌شود. این تغییرات برای بالا بردن سطح کارایی خودروها انجام شده و به دلیل آن که نیاز به طراحی خاص دارد، داشتن دانش فنی و نوع استفاده از آن بسیار ضروری است.

به عنوان مثال، تعویض فرمان اصلی با فرمان‌های کوچک که خاص مسابقات است، سطح کنترل و ایمنی خودرو را برای رانندگانی با سطح مهارتی متوسط و پایین به میزان بالایی کاهش می‌دهد.

یا تغییر سایز رینگ و تایر آنها و استفاده از مدل‌های پهن‌تر، علاوه بر کاهش کنترل‌پذیری خودرو، موجب افزایش مصرف سوخت نیز می‌شود.

اما، تیونیگ خودرو، خاص ماشین بازان است. جوانان عاشق سرعت و جاده، با تغییر در ماشین‌هایشان، گاه اتوبان‌ها و جاده‌ها را به پیست‌ مسابقه تبدیل می‌کنند.

تیونیگ خودروها در ایران در کارگاه‌های کوچک و عموماً خارج از شهر انجام می‌شود. این کار، گاه توسط مهندسان مکانیک و در برخی موارد نیز توسط کسانی انجام می‌شود که سال‌ها یا شاید فقط چند ماه به عنوان شاگرد و ناظر در یک کارگاه تیونینگ کار کرده‌اند.

تغییرات در هر سطح و میزان، بسته به خواسته مشتری است و میزان هزینه‌ای که می‌خواهد برای "تیون" ماشین اش بکند. هزینه اين كار از ۵۰ هزار تومان شروع می‌شود و سقفی نیز ندارد؛ مگر جیب مشتری.

مدل‌ها و یا مدها نیز، بیشتر از مدل‌های روز اروپا گرفته می‌شود. و هزینه آن حتی گاه از قیمت اصلی ماشین نیز بیشتر است.

سیستم‌های صوتی برخی از این ماشین‌ها چنان لرزشی ایجاد می‌کند که چند متر جلوتر و عقب‌تر از ماشین نیز از آن بهره‌مند می‌شوند.

با وجود این همه هزینه، خودروهای "تیون" شده اجازه تردد در شهر را ندارند.  پلیس راهنمایی و رانندگی ایران، برای افزایش ایمنی خیابان‌ها، با کسانی که اتومبیل‌های خود را از حالت استاندارد خارج کرده و یا سیستم‌های صوتی این‌چنینی بر روی ماشین‌هایشان نصب کنند، برخورد می‌کند.

این برخوردها بيشتر به دلیل کاهش ایمنی خودرو و غیر استاندارد بودن این شیوه کار است. نحوه برخورد نیز از توقیف خودرو و به پارکینگ فرستادن تا جریمه نقدی است. به همین دلیل است که دیگر ماشین‌های تیونینگ شده را در روز نمی‌توان در خیابان دید. ساعات تردد آنان هم‌زمان با خواب ماموران پلیس و پاتوقشان هم اتوبان‌ها است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

 

داستان دبستان
حميدرضا حسينى 

" بي سوادهاى اروپا در هزارى ده نفر است و... با سوادهاى ايران در هزارى ده نفر!"

از ميان آن همه مطالب روزنامه اختر، اين جمله نغز و اين واقعيت تلخ، ذهن طلبه جوان تبريزي را به چالش كشيد. بار سفر بسته بود تا براي تحصيل علوم دينى به نجف برود. اما همين يك جمله كافى بود تا پاي رفتنش سست شود.

آن چه را خوانده بود به پدر نشان داد و پدر آن را در محفل دوستان منورالفكرش به بحث گذارد. در آن محفل، نسخه اى هم براى طلبه جوان و پرشور پيچيدند. معتقد بودند كه " بايد عده اى از جوانان تحصيل كرده به اروپا بروند و اصول تعليم [را] آموخته، بيايند." و چه كسى بهتر از ميرزا حسن؟

تكليف روشن شد. "ميرزا حسن رشديه"  راه خود را به سوى استانبول و مصر و بيروت كج كرد و چند سالى در مدارس آن حدود پرسه زد. بعد هم آموخته ها و تجربه هاى سفر را به كار بست و نخستين مدرسه ابتدايى به سبك مدارس اروپا را حدود سال ۱۲۶۳ خورشيدى، نه در ايران كه در ايروان ( پايتخت ارمنستان) بنيان نهاد.

پنج سال بعد كه ناصرالدين شاه از سفر سوم خود به فرنگستان بازمى گشت، به ايروان رسيد و چون آوازه مدرسه رشديه در آن جا پيچيده بود، او را به خدمت خواند. بقيه داستان را از زبان خودش بخوانيم:

" شاه... يا در سر ناهار يا در سر شام مرا احضار فرموده، خاصيت مواد پروغرام مدرسه را مى پرسيد. من، يك جوان بى تجربه غافل از سياست شاهانه، نتايجى در علم و اطلاع و آگاهى آحاد ملت مى گفتم.... مگو كه شاه رعيت خود را خوب مى شناسد....[با] عقيده و سليقه ام موافقت نداشت."

و اين عدم موافقت يعنى بازداشت رشديه! شاه زيركى به خرج داد و او را همراه خود به مرز ايران آورد. سپس اجازه نداد كه به ايروان بازگردد يا به تهران بيايد. رشديه هم به تبريز رفت و آن جا با سماجت تمام (و از نظر شاه با خيره سرى) تابلوى يك مدرسه جديد را بالا برد.

در تبريز اما، مخالفت مردم قشرى، بر مخالفت شاهانه افزوده شد و اين بار چماق تكفير بود كه بر سر رشديه فرود مى آمد. به چه جرمى؟ صورت جرايمش را ناظم الاسلام كرمانى در كتاب تاريخ بيدارى ايرانيان آورده است:

" الف و باء را تغيير داد. فتحه را كه تا آن وقت زبر مى گفتند، صداى بالا نام نهاد. ضمه را كه تا آن وقت پيش مى ناميدند، صداى وسط مى گفت. كسره را كه تا آن وقت زير مى خواندند، صداى پايين خواند و همچنين خط عمودى و افقى ياد اطفال داد... فرياد مقدسين در مجالس بلند شد كه ... جماعتى بابى و لامذهب مى خواهند الف و باء ما را تغيير دهند، قرآن را از دست اطفال بگيرند و كتاب ياد آن ها بدهند.... "

خيلى زود، دبستان رشديه تخريب شد، اثاثيه اش به غارت رفت و رشديه از ترس جان به مشهد گريخت. در آن جا هم اين ماجرا عينا تكرار شد. اما او خسته نشد. دوباره به تبريز بازگشت و دوباره روز از نو و روزى از نو.

داستان ميرزا حسن رشديه،  داستان دراز دامنى است. همين قدر بگوييم كه در دوره مظفرالدين شاه و با حمايت ميرزا على خان امين الدوله، صدر اعظم وقت، كارش بالا گرفت و توانست علاوه بر آزادى كار در تبريز، چند دبستان نيز در تهران برپا كند.

اما آن چه بيش از حمايت صدراعظم به درد او خورد، دو چيز بود: پشتيبانى علماى روشنفكر تهران از مدارس جديد و كوشش ديگر فرهنگ دوستان براى ايجاد چنين مدارسى.

براى نمونه، سيد محمد طباطبايى، مجتهد بزرگ پايتخت، مدرسه چهاركلاسه اى به نام "اسلام" بنيان نهاد كه حدود ۱۸۰ شاگرد داشت و درآن علاوه بر ترتيب جديد الفباء فارسى؛ قرآن، صرف و نحو عربى، حساب، هندسه، فارسى، جغرافيا و شيمى آموزش داده مى شد. با اين وصف، چه كسى مى توانست مدارس جديد را مصداق لامذهبى بداند؟

در دمادم مشروطه، دبستان هاى زيادى در تهران تأسيس شدند و مظفرالدين شاه ماهى ۲۵۰ تومان به هريك از آن ها كمك مى كرد. البته به شرطها و شروطها! در نامه اى به صدراعظم دستور داده بود: " اشخاصى كه هم براى اين مدارس معين مى شود، بايد مردمان متدين و درست سر آن ها گذاشت كه اطفال مردم را موافق قانون مذهبى تربيت كنند ... و عقايد اطفال مردم ضايع نشود."

نسيم آگاهى وزيدن گرفته بود. اما فقط نيمى از جامعه رايحه خوش آن را استشمام مى كردند: پسران يا به قول قدما جنس ذكور. دختران را به هيچ مدرسه اى راه نبود. چرا؟ پاسخ  را از زبان ميرزا آقا خان كرمانى مشروطه خواه بشنويد:

" زنان ايرانى نه تنها در نظرها خفيف و بى وقار و حقير يا ذليل، ضعيف و مانند اسيرند، بلكه از دانش مهجور و از فخر بينش دور و از همه چيز عالم بى خبرند و از تمام هنرهاى بنى آدم بى بهره و بى ثمر ... و از معاشرت دور و در زاويۀ خانه هاى خراب، عنكبوت وار از خيال زنانۀ خويش مى زيسته و بر وفق طبيعت خود مى بافند. شب همه شب در فكر اين كه به صد حيله از دست آن شوهر نامرد نمرود كردار شداد رفتار، گريبان خود خلاص كنند."

تا دوره مشروطه، فقط مدارس ميسيونرى آمريكايى يا فرانسوى، دختران ايرانى را پذيرا مى شدند و البته معدودى از دختران اقليت هاى مذهبى و دختران خانواده هاى مسلمان مرفه مى توانستند به چنين مدارسى راه يابند.

حتى مشروطيت نيز گره از كار آموزش زنان نگشود و درخواست آنان براى ايجاد مدارس دخترانه در مجادلات بى پايان نمايندگان مجلس گم شد. از اين رو، خود دست به كار شدند و همزمان با شكل گيرى انجمن هاى زنان، چند مدرسه دخترانه به همت زنان پيشرو تأسيس شد.

اين فعاليت ها تا دهه ۱۳۰۰ و ۱۳۱۰ خورشيدى كه دولت برنامه هاى وسيعى را براى گسترش آموزش عمومى، متوسطه و عالى -چه براى پسران و چه براى دختران- تدارك ديد، ادامه پيدا كرد.

هرچند در دوره پهلوى اول (۱۳۲۰- ۱۳۰۴ خورشيدى)، هنوز بسيارى از خانواده هاى سنتى، دختران خود را به مدرسه نمى فرستادند، اما دست كم از طرف دولت مانعى براى تحصيل دختران وجود نداشت .

تا سال ۱۳۲۰ خورشيدى، سازمان آموزش و پرورش ايران، كمابيش به همين شكلى كه امروزه وجود دارد، پى ريخته شد. مجلس شوراى ملى، بودجه هايى را در اختيار دولت نهاد تا در تمام شهرها، روستاها وايلات، مدارس ابتدايى را ايجاد كند.

مدارس اكابر نيز براى آموزش بزرگسالان بى سواد، تأسيس شدند و مقرر شد كه تحصيل در هر دو اينها رايگان باشد. همچنين براى تربيت آموزگاران مدارس، دانشسراهاى جداگانه دختران و پسران شكل گرفت.

اين سال ها با واپسين سال هاى عمر ميرزا حسن رشديه مقارن بود، اما ديگر آن جمله اى كه او درجوانى در روزنامه اختر خوانده بود، واقعيت نداشت. ديگر اين گونه نبود كه از هر هزار ايرانى ، فقط ده نفرباسواد باشند.

آمارى كه در سال ۱۳۱۱ خورشيدى از تهران گرفته شد، نشان مى داد كه حدود ۵۵ درصد از نوجوانان ۱۰ تا ۱۹ ساله تهرانى –دختر و پسر- باسوادند. اين آماربراى شهرهاى ديگر ايران يا روستاها اين قدر اميدبخش نبود، اما به اندازه سى چهل سال پيش از آن نيز اسفبار نبود.

سرانجام، بستر مناسبى كه پس از مشروطيت در ايران فراهم آمده بود، مجلس شوراى ملى را برآن داشت تا در ششم مردادماه سال ۱۳۲۲ خورشيدى، قانون آموزش و پرورش اجبارى، يكسان و رايگان را به تصويب برساند.

اجبارى براى آن كه پدران و مادران نتوانند با هيچ بهانه اى فرزندان خود را از سوادآموزى محروم سازند؛ يكسان بدين خاطر كه آموزش مثل سياست روزگاران كهن، ملوك الطوايفى نباشد و رايگان براى اين كه فقر مادى، فقر فرهنگى را سبب ساز نشود و تهيدستان را از آويختن به دامان علم باز ندارد.

روز ششم مرداد، نه آغاز آموزش نوين در ايران بود و نه پايان اين راه پرسنگلاخ هميشگى. اما يك نقطه اوج بود. اوج يك صد سال آرزومندى و تكاپوى ايرانيان براى بهره مندى از آموزش نوين، همگانى  و عادلانه.

راستى امروز چندم مرداد است؟


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

هوسانه های لذیذ
علی فاضلی

اول یا دوم راهنمایی بودم ، تابستان گرمی بود و وقت فراغت از درس و مدرسه و باید کاری پیدا می کردم تا آن روز های بلند و کسل کننده بگذرد . جستجو کردم و آن را یافتم  یک خیاط خانه یا تولیدی مانتو.

ده  پانزده نفر اعم از استاد کارها و شاگردان و از ملیت های افغانی و ایرانی در کنار هم کار می کردند همه با هم دوست صمیمی و مهربان . یکی از بچه ها بنام فیروز اهل مزار شریف افغانستان بود. او روزی شادمان و خوشحال ( به یاد ندارم از چه موضوعی ) وارد کارگاه خیاطی شد و فریاد زد همه  فردا شب شام مهمان من هستید و شام " آشک " داریم . همه بچه ها  هورا کشیدند.

با خودم گفتم " آشک "لابد همان "آش" است.   تمام روز صحبت از مهمانی فیروز بود و همه مان لحظه شماری می کردیم. فردای آن روز نزدیکی های غروب کارگاه تعطیل شد و ما  به سوی منزل فیروز به راه افتادیم .

پدر فیروز با قامتی راست به مهمان ها خوش امد می گفت. مردی با صورت تراشیده،  پیراهنی روشن که آستین هایش مقداری تا شده، شلوار لی گشاد و تسبیحی سنگی در دست.

در یک اتاق بزرگ همه دور هم حلقه زدیم.  استادهای  خیاط شروع کردند با پدر فیروز از گذشته ها و حال صحبت کردن. پدر فیروز که از  خود فیروز سرحال تر و با نشاط تر می نمود از هر دری حرف می زد و می گفت در این خانه لباس من و فیروز نداریم. من مال او را می پوشم. او مال مرا و صدای خنده مان به هوا بلند بود.

مدتی بعد دسترخان (سفره) را پهن کردند. نان، چکه (ماست چکیده)،  سبزی ، و آشک و خورش آن را آوردند.

 آشک را در غوری (دیس) چیده بودند. بسته های کوچک نیم دایره ای  شکل خمیر، آب پز شده که همانند بالش باد کرده بودند و درون آنها پر از سبزی  گندنه (تره) بود و خورشی  شامل لپه و گوشت چرخ شده.

جلو هر نفر یک غوری (دیس) پر از آشک گذاشته بودند همه شروع کردیم به خوردن.  بیشتر اعضای محفل غذایشان را تا آخر خوردند و من بعد از اینکه کمتر از نصف آن را خوردم کشیدم کنار. 

بغل دستی ام با تعجب پرسید نمی خوری؟ و بعد غوری مرا کشید جلوش و تا آخر میل کرد. روشن بود که درست کردن آن همه بسته های کوچک وظریف آشک کار سختی بود و همه بعد از شام ضمن تشکر از میزبان می پرسیدند چطور توانستید این همه غذا را درست کنید.  پدر فیروز گفت که از صبح زود چند نفراز خانم های فامیل را جمع کرده و تا همین حالا آنها  مشغول هستند.

آشک نوعی غذای سنتی افغانی است،   افغان ها به این نوع غذاها "هوسانه" می گویند. شاید به این خاطر که هر از گاهی آن هم از روی هوس آن را درست می کنند. 

افغان ها مردمانی مهمان نواز هستند و شاکر که اگر قوت یکی دو روزشان را داشته باشند غصه فردا و پس فردا را نمی خورند و معتقدند که فردا باید فردا را فکر کرد.

تعداد این غذا های هوسانه کم نیست ، شوله غوربندی، کچری قروت ، سمنک، بورانی بادمجان، شوربای دیگ سنگی، شوربای کله ، دلمه برگ تاک، کباب تندوری (تنوری)، چکلی کباب، منتو، بولانی و قابلی پلو از این دسته اند.

با آمدن فصل تابستان و فراوان وارزان شدن سبزیجات  به تعداد طرفداران این نوع غذاها افزوده می شود. در مشهد و در بعضی محله هایی که افغان ها  زندگی می کنند گاهی می شود غذاخوری هایی را یافت که بعضی از این نوع غذا های سنتی را ارائه می کنند. گاهی به خصوص در  ماه رمضان هوسانه ای به نام بولانی در منازل طبخ شده و ساعتی  بعد همه انها به صورت دست فروشی در بازار به فروش می رسد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

پرده خوانی

 
پرده خوانی و نقالی که دوگونه مشابه از هنرهای مردمی اند، به احتمال زیاد ریشه واحد دارند و به گذشته های دور بر می گردند.

نقالی یا داستان گویی نمایشی، نمایش تک نفره ای است که در آن نقال یک داستان حماسی را به شیوه خاص خود تعریف می کند و با استفاده از یک چوب دست و حرکات دست و پا و تغییر صدا احساسات تماشاچیانش را بر می انگیزد.

پرده خوانی که با نام های پرده داری، پرده برداری و شمایل گردانی نیز معروف است، نوعی نقالی همراه با تصویر است. یعنی گوینده حین تعریف داستان صحنه هایی از آن را هم که به شیوه خاصی ترسیم شده اند، نمایش می دهد.

برمبنای تاریخ، نقالی را می توان به دو دوره پیش از اسلام و بعد از آن تقسیم کرد. از نخستین موارد مکتوب اشاره به نقالی، منسوب به گزنفون، تاریخ نگار یونانی سده پنجم پیش از میلاد است که از رواج تصنیف خوانی و قصه گویی در ایران دوره هخامنشیان می نویسد.

اما بیشتر پژوهشگران معاصر، از جمله مری بویس، ایران شناس بریتانیایی، آغاز هنر نقالی را به دوره اشکانیان (پارتی ها) مربوط دانسته اند که به سده دوم پیش از میلاد تا سده سوم بعد از میلاد برمی گردد.

در آن روزگار به نقال "گوسان" می گفتند. گوسان های اشکانی را به هنگام اجرای قصه های حماسی در دربار پادشاهان و در میان مردم خنیاگران همراهی می کردند، و به گفته فرخ غفاری، فیلمساز و هنرشناس، برای مردم عادی قصه هایی را هم تعریف می کردند که مربوط به زندگی روزمره آنان بود.

شاهرخ گلستان، پژوهشگر هنری و سازنده برنامه های نمایشگران درباره هنرهای نمایشی برای بی بی سی، حدس می زند که شاید نقالی ریشه در زندگی شبانه عهد باستان داشته باشد. "وقتی که تنگ غروب مردم خسته از کار روزانه دور هم جمع می شدند و از گذشته های دور و نزدیک برای هم قصه می گفتند"، گوسانی یا نقالی شکل گرفت.

در تاریخ بخارا هم می خوانیم که در بخارای پیش از اسلام خنیاگران یا قوالان داستان گو در سوگ سیاووش برنامه اجرا می کردند و به آن سرودها "گریستن مغان" می گفتند.

دکتر علی بلوکباشی، کارشناس فرهنگ و سنت های ایرانی، در مقاله ای درباره نقالی می نویسد:

"این خنیاگران قصه گو به سرزمین های دیگر هم می رفتند و داستان های حماسی و پهلوانی ایرانیان را برای مردم بیان و نقل می کردند. بنابر گزارش های تاریخی، پیش از آن که نهضت اسلامی در مکه شکل بگیرد، نصر بن حارث، خالوزاده (پسر دایی) پیامبر [اسلام]، هر بار که برای تجارت به حیره می رفت، طومارهایی از داستان های پهلوانی ایرانیان، مانند رستم و اسفندیار را می خرید و به مکه می برد و برای مردم قبیله اش می خواند."

در بدو ورود اسلام به ایران نیز راویان داستان های پهلوانی و رزمی ایران باستان دوره گردی می کردند که فردوسی به چندی از آنان اشاره کرده است. برخی از آنها به هنگام تعریف داستان ها ساز می نواختند.

در سده های پنجم و ششم هجری نقالان هم سنی و هم شیعه بودند. به نقالان سنی که داستان های حماسی ایران باستان و فضایل نخستین خلیفه های اسلام را می سرودند، فضایلی خوان می گفتند.

داستان گویان شیعه را که افزون بر داستان های اسطوره ای ایران قصه هایی را درباره علی و خاندان پیامبر اسلام می خواندند، مناقبی خوان می نامیدند. در دوره صفوی هنر مناقبی خوان ها رواج بیشتر یافت.

پرویز ممنون، استاد تئاتر و پژوهشگر نمایش، در برنامه  نمایشگران، درباره رواج نقالی و پرده خوانی در دوره صفویه مى گويد: "دوره صفویه دوره پیدایش قهوه خانه است و باب شدن قهوه خانه در اصفهان کاری بود که صفویان خیلی به آن اهمیت می دادند."

"شاه عباس هر نقال ممتازی را که در اقصی نقاط ایران پیدا می کرد، به اصفهان می آورد و به او یک قهوه خانه می داد و حتا خود شاه به قهوه خانه او می رفت و می نشست و بدین گونه نقال ها را تشویق می کرد... حتا به برخی از نقال ها اجازه داده بود که در قهوه خانه شب ها مشروب بفروشند."

به گفته آقای ممنون، یکی از انگیزه های شاه عباس برای تشویق نقالی، علاقه خود او به تفنن بود، اما انگیزه مهم تر ضرورت یکپارچه کردن ملت در برابر ترکان عثمانی بود که دشمن بزرگ صفویان به شمار می آمدند. بدین منظور در قهوه خانه ها نقالان عمدتا شاهنامه می خواندند.

علی بلوکباشی می نویسد: "در دوره قاجار (هم) قصه خوانی رشد و بالندگی فراوان یافت و همچنان تا نخستین دهه های قرن چهاردهم شمسی شکوفایی داشت. نقالان این دوره، به ویژه نقالان دربار شاهان و امیران، باید باخبر از تواریخ، مستحضر از اخبار و اشعار و نوادر و نکات، و دقیقه یاب و نکته سنج می بودند."

در جریان تکامل نقالی هنر دیگری هم از آن مشتق شد که اکنون با نام "پرده خوانی" راه خود را می پیماید. در واقع، پرده خوانی ترکیبی از "قوالی" ( نقالی همراه با ساز و آواز) و نقاشی مردمی است.

پرده، پارچه کرباسی است منقش با حوادث داستان که غالبا مربوط به شاهنامه یا رویدادهای مذهبی ای چون واقعه کربلا می شود. محمود صباحی درباره این نقاشی ها می نویسد: "برخی پیشینه این نوع نقاشی مردمی را قرن ها پیش از پیدایش قهوه خانه و همزمان با سنت دیرینه قصه خوانی و مرثیه سرایی و تعزیه خوانی در ایران می دانند و به زمان نگارگری بر سفالینه ها و شمایل های سوگ سیاووش می رسانند."

"برخی نیز نقاشی های مانی را سرچشمه تاریخی این گونه القائات مذهبی می دانند. این احتمال نیز هست که صحنه پردازی و بازآفرینی وقایع کربلا از طریق نقاشی، در سده های یازدهم و دوازدهم هجری شمسی، تحت تاثیر نقاشی های رافائل و میکل آنژ در ایران رواج یافته باشد."

در دو گزارش مصور این صفحه می توانید نمونه هایی از کار يک پدر و پسر نقال و پرده خوان را ببینید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شهاب میرزایی

خسرو شکیبایی، هنرپیشه سرشناس سینما و تئاتر و تلویزیون، در سن شصت و چهار سالگی بر اثر عارضه قلبی چشم از جهان بربست. اجرای نقش حمید هامون در فیلم هامون، ساخته داریوش مهرجویی این بازیگر ممتاز را جاودانه کرد.

خسرو شکیبایی متولد خیابان مولوی تهران بود. همان جا بود که بچه های محل، محمود صدایش می کردند. تحصیلاتش در زمینه بازیگری از دانشکده هنرهای زیبا بود.

مدتی هم با حمایت چنگیز جلیلوند دوبلوری را آزمود و اولین بار صدایش در فیلم هندی شعله شنیده شد. در تئاترهای 'سرنا و سنگ' بهزاد فراهانی و 'سوگ نامه ای برای تو' جنتی عطایی بازی کرد تا به معروف ترین کار قبل از انقلابش، 'تئاتر شب بیستم و یکم' محمود استاد محمد رسید.

انقلاب که رخ داد خیلی ها رفتنی شدند و ناگزیر دیگرانی جای خالی شان را پر کردند. برای اولین بار در سینما، مسعود کیمیایی نقش برادر چریک لاله در فیلم خط قرمز را به شکیبایی پیشنهاد کرد. در فیلم های دیگری هم بازی کرد تا به هامون رسید.

به گفته امیر پوریا: "حالا که شکیبایی مرده است، باید بدانیم چرا او را می ستاییم و چرا مرگش بیش ازمرده پرستی این جا و امروز اندوهگین مان می کند. او به کمک متن و هدایت مهرجویی در هامون، کلیشه تاریخی دیالوگ گویی خطابه وار را در تاریخ سینمای ایران درهم شکست."

"دیالوگ ها را به تناسب شخصیت شتابان حمید هامون جویده گفت و فیلم را به سمت درهم بردن دیالوگ های آدم ها برد، نشانی از زندگی واقعی معاصر که تا آن زمان  به این سیاق در سینمای ایران غایب بود."

"زبان اندام ها و اهمیت حرکات دست و خم و راست شدن و تندی و کندی راه رفتن او در فیلم دقیق و گسترده بود. نوسان میان فریاد و نجوا، خشم و مهر، دلمردگی و شوریدگی یا حتی عینیت و وهم زدگی در حمید هامونی که در هیئت او تصویر شد، به حسی ترین کنش و واکنش های تکنیکی سینمای ایران بدل گشت."

شکیبایی با تمام تلاش ها و پذیرفتن نقش های دیگر، در ذهن بیننده ایرانی در نقش حمید هامون ماندگار شد. در یکی از آخرین مصاحبه هایش به منصور ضابطیان می گوید: "سر فیلمی با هنرور جوان سیه چرده و لاغری آشنا شدم که خیلی هوای مرا داشت. روزی فرصتی دست داد و با هم به گفتگو نشستیم و او گفت من فیلمی بازی کردم که بر تمام زندگی ام تاثیر گذاشت. ناگهان متوجه شدم او عدنان غفراوی باشو، غریبه کوچک بود. برای من هم بازی درهامون تا حدودی چنین بود."

فیلمی که سال ها است که به نوعی کیش (کالت) در سینمای ایران تبدیل شده وطرفداران خاص خودش را دارد. طرفدارانی که بیش از ده ها بار، فیلم را دیده اند و بسیاری از دیالوگ ها و صحنه هایش را در حافظه حک کرده اند. وقتی دو سال پیش در بخش مرور آثار سینمایی جشنواره فیلم بر روی پرده رفت، همچنان سرپا بود و از بسیاری از فیلم های روز، به روزتر.

برای  بسیاری از تماشاچیان سینمای ایران دیدن هامون بر روی پرده اتفاقی باورنکردنی بود. کسی را بر پرده می دیدند که از جنس خودشان بود. دیگر قهرمان فیلم ایرانی نه لمپن جنوب شهری بود، نه مرد روستایی فقیر درمانده و نه لزوما رزمنده راهی جبهه.

 از آن زمان برای همه خوره های سینما و فیلم بازها، خسرو شکیبایی و حمید هامون چنان در هم تنیده شدند که  قابل تفکیک نبودند.

به نوشته سعید عقیقی:" هامون یکی از آدم های روشنفکر طبقه متوسط  دور و بر خودمان بود که دهه سهمگین شصت را از سر گذرانده بودند و مادی گرایی جاری در جامعه، آنها را با خود به قعر دریا برده بود."

"انسانی باور پذیر که گرایش های روشنفکرانه اش، شخصیت نمایشی اش را خدشه دار نکرده بود. او در منگنه روابط شخصی، حرفه ای و دغدغه های ذهنی اش گرفتار بود و به شکلی خودآگاهانه می کوشید از این روابط الکن بگریزد و آرامش را در رهایی در قالب مرگ یا مرگ اندیشی بیابد. او تنها سندی بود که به سرنوشت  نسل روشنفکر به جا مانده از دهه های پیشین گواهی می داد."

و همین شد که با او بارها و بارها زندگی کردیم و مردیم. بیست سال مدام با او پله ها را شمردیم تا مهشید در را باز کند و به آستانه پنجره برسد و زیر لب بگوییم هنوز دوستت داریم و او فریاد بزند و تیرمان به خطا برود.

با حمید هامون به دیدار مادربزرگ در محله های قدیمی شهر رفتیم. مادر بزرگ پیر و نالانی که در مکالمه ای غریب، فکر کردیم به خدا شک کرده است و غوطه ور شدیم در حوض خاطرات دوران کودکی.

با خسرو شکیبایی و همراه مهشید سراغ روانشناس رفتیم و وقتی دکتر راهی دستشویی بود، ملتمسانه پرسیدیم به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده خود را؟

با  حمید هامون همراه شدیم و شعرهای شاملو را در آسانسور برای منشی های اداره ها خواندیم و ساحل رودخانه ای کثیف و کم آب را برای لحظه ای درنگ و دوری از هیاهوی تهران بزرگ یافتیم.

با حمید هامون بر سر آدم های تازه به دوران رسیده فریاد زدیم و پریشان به دریا زدیم. وقت بیرون آمدن از آب، نفسی کشیدیم که بیشتر بوی مرگ می داد تا زندگی.

با حمید هامون در برابر پولدارهایی با چک سفید نشستیم و برایشان قصه اسحاق و اسماعیل و ابراهیم و ایثار برای دیگری را، بر زبان آوردیم و گفتیم پس تکلیف عشق چی میشه؟

با خسرو شکیبایی راهی تیمارستان ها شدیم و زمزمه  آواز کسی را در دوردست شنیدیم که می خواند: آزمودم عقل دوراندیش را، بعد از این دیوانه سازم خویش را.

 به قول آکی کوریسماکی کارگردان فنلاندی: "زندگی حزن انگیزتر از آن است که بشود تحملش کرد و جای هیچ امیدی برای هیچ کس در هیچ جا نیست. پس بیا به سلامتی همدیگر بنوشیم و با لبی خندان بمیریم."

 شاید او هم با لبی خندان مرده باشد. خسرو شکیبایی را می گویم. حالا دیگر هیچ کس نمی تواند آخر فیلم زندگی اش را عوض کند. حمید هامون به آرزویش رسید. او مرده است.

 Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.