Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران


بيرون تئاتر شهر
سام حسينى

ساعت ۴ بعد از ظهر بود. تا شروع نمايش نيم ساعتى مانده بود. روى يكى از نيمكت هاى سنگى نشستم و اطراف را برانداز كردم. دو سه پسر جوان، كمى دورتر لباسشان را در آورده، پشتک و وارو مى زدند و تماشاچيان تشويقشان مى كردند و برايشان سكه واسكناس مى انداختند.

آن سوتر، در انتهاى پارک، سه جوان، كه از ظاهرشان معلوم بود تهرانى نيستند، ايستاده بودند كنار درختى و  مشغول صحبت. هر از گاهى يكى از آنها خم مى شد و كتابى را مرتب مى كرد كه باد صفحاتش را ورق زده بود.

فكر كردم:" خدا كنه يكى شون رحيم باشه. برم از نزديك ببينم "

اما افسوس...

بلند شدم و رفتم بليت را پس دادم. همين طور كه به سويشان مى رفتم، ياد روزهايى افتادم كه رحيم ساعت دو بعداز ظهر از در دبيرستان بيرون مى آمد تا به اتوبوس پيچ شميران برسد و برود چاپخانه تا كتاب هايش را بگيرد.

او شعر مى گفت. با هزار مشقت و سختى پولى فراهم كرد ( هيچ وقت نگفت از كجا فراهم شد) و هزار نسخه از دفتر شعرش "اميد را باور كنيم" را چاپ كرد.

جلوى تئاتر شهر و خيابان انقلاب بساط پهن مى كرد و با صداى نسبتاً بلندى مى گفت: "اميد رو باور كنيم. آقا تورو خدا اميد رو باور كنيد. خانم شما اين كار رو بكنيد."

با اين شگرد بعد از يک سال همه كتاب هايش را فروخت.

روزى كه در رستوران كنار موسسه ملىِ زبان جشنى براى موفقيتش گرفته بوديم با صدايى گرفته گفت: "بايد كار پيدا كنم. آخه هر ماه ۳۰ هزار تومن بهره پوليه كه قرض كردم."

رحيم رفت تا كار پيدا كند. اما خودش گم شد. هنگامى كه سوار موتورسيكلت يكى از دوستان پدرش بوده، تصادف كرد.

مقابل آن سه جوان ايستاده بودم و نام كتاب هايشان را مى خواندم كه بساط كرده بودند. اتوبوس ر. اعتمادى، گزيده اشعار ايرج ميرزا، شوهر آهو خانم.

پرسيدم:" دفتر شعرت كدومه؟"

يكى از آنها كه اهل مشهد بود و محمود نام و چهار شانه و ورزيده با انگشت كتابى را نشان داد كه روى آن نوشته شده بود: عشق شادى است. اثر محمود...

- اسم كتابت يكى از شعرهاى سايه س.
- نه، سايه همچين شعرى نگفته.
- چرا، همون كه مى گه، عشق شادى است/ عشق آزادى است/ عشق آغاز آدميزادى است.
- خب كه چى؟ 
- منظورم اينه كه منم با شعر بيگانه نيستم. راستى از چه سالى شعر مى گى؟
- از ۱۷-۱۶ سالگى. تو مشهد، نزديک حرم، آقايى بود به اسم خدايى. برام شعر مى خوند. فردوسى، حافظ، سعدى، گاهى شاملو، مشيرى وديگران. يه مدت كه گذشت شروع كردم به شعر گفتن. آقاى خدايى كمكم كرد تا اين كتاب را چاپ كردم.

- تيراژ كتابت چقدره؟
- دو هزار نسخه.
- چه قد هزينه كردى؟
- چند صد هزار تومنى شد.
- تا حالا چه قد فروختى؟
- دويست نسخه.
- چرا كتاباتو نمى برى بدى كتاب فروشى برات بفروشه؟
- تـو كتـابفـروشـى فـروش نمى ره. اين طور مى گن. كتابفروشا كتاباى آدماى اتو كشيده رو مى فروشن. تازه اگه ۳۰۰-۲۰۰ نسخه بفروشن پولشو نمى دن.
- كار ديگه اى دارى؟
- نه.
- پس چه طور با اين همه خرج ومخارج دوام ميارى؟
- درس مى دم. شعر گفتن ياد مى دم.
- چطورى؟
- شعر گفتن حسى، راه و رسم داره. اونو ياد مى دم.

چند قدم جلوتر، دو جوان كه كنار محمود ايستاده بودند، مشغول كمک به پيرمردى بودند كه كتاب هايش را روى زمين پهن مى كرد، آقاى تقى شصت و چند ساله، اهل رشت. گفت: ۳۰ ساله تهرونم. تو اين سالا ميدون بهارستان، جلو مسجد شاه، خيابون انقلاب و اين جا بودم، افتخار مى كنم همه كاراى كتابامو خودم انجام مى دم.

- تا حالا چند تا كتاب چاپ كردى؟
- ۵ تا، سه تا رو تو شهرستان فروختم. دوتاى آخرو تو تهرون كار كردم.
- اسم كتاب آخرت؟
- وداع آخرين كه صد و پنجاه صفحه داره.
- تيراژش چقدره؟
- پنج هزار نسخه.
- هزينه ش رو چه طور دادى؟
- قرض كردم. سرمايه گذار و ناشر دارم، خودم كتابا رو مى فروشم. هزينه كتابام حول وحوش ۵۰۰ هزار تومنه؛ زيراكسيه ديگه.
- مطمئنى؟
- آره آقا. معلومه كه مطمئنم.
- از اين پنج هزار نسخه تا به حال چقدر فروختى؟
- ۱۲۰۰نسخه.
- اين ۱۲۰۰ نسخه رو تو چه مدت فروختى؟
- شيش ماه، همين قد طول مى كشه بقيه شو بفروشم.
- چه سرمايه گذار و ناشر خوبى دارى. مى شه منم ...
- ببين در مورد اونا حرف نزن. مى خوام از كاراى بعديم ...

هنگامى كه آقا تقى مى خواست در مورد اشعار آينده اش صحبت كند، ناگهان ولوله اى در بساط ها افتاد؛ همه داشتند با شتاب بساطشان را جمع مى كردند و به سمت خيابان انقلاب مى دويدند. افسر نيروى انتظامى با صداى بلند مى گفت: "مگه نگفتم تو اين پارک حق ندارين بساط كنين. شما شاعر نيستين، مردم آزارين."

گفتم:" سركار ! ولى اون پيرمرده شاعره."

خنديد و گفت:" شاعر كه نمى آد تو پارك بساط كنه. از گرسنگيم بميره نمياد."

سركار انگار تحت تأثير فضا قرار گرفته بود كه گفت:" شاعرگفته ما آبروى فقر و قناعت نمى بريم، با پادشاه بگو، روزى مقدر است."

محمود بود يا يكى ديگر از آنها كه كتاب هايشان را به كول گرفته بودند گفت:" ولى اون موقع كرايه خطى ۵۰ تومن نبود."

به ياد سهراب افتادم. پدرم وقتى مرد/ پاسبان ها همه شاعر بودند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

پنهان فروشى در واگن هاى زنانه
بهناز جلالى پور

نقش اقتصادى زنان تا سال ها پيش در چارچوب خانه تعريف مى شد. زنان در خانه و مردان در بيرون. تنها در مناطقى كه كشاورزى و دامدارى اساس اقتصاد خانواده بود، زنان نيز فعال بودند؛ اما در جوامع شهرى به دليل آن كه زنان از نظر تحصيلات و آموزش در سطح پايينى قرار داشتند، شغلشان محدود به كارهاى خانه اى مثل خياطى و آرايشگرى مى‌شد كه آن هم بيشتر مخصوص زنان سرپرست خانواده بود.

با تغيير ساختارهاى اجتماعى و افزايش تعداد زنان و دختران در دانشگاه ها، حضورشان نيز در واحدهاى كارى بيشتر شد. بيشترين انگيزه براى ورود به عرصه هاى كار و اقتصاد، علاقه به فعاليت هاى اجتماعى و داشتن سهمى بيشتر در جامعه بود.

اما سال‌هاى اخير وضعيت نامناسب اقتصادى و تنگناهايى كه ايجاد كرده، ديگر تنها كار كردن مرد خانه كفاف زندگى را نمى دهد و اكنون زنان شاغل نيز عهده‌دار تامين معاش خانه در كنار مردان شده اند.

نرخ تورم بالاى ۱۴ و ۱۵ درصدى و گرانى هاى هرساله، عرصه را چنان تنگ كرده كه داوطلبان كار هر روز بيشتر مى شوند. اين در شرايطى است كه با وجود نيروى كار بالا در ايران، به دليل عدم تحقق برنامه هاى اشتغال زايى موجب شده بازار كار براى ۸۰۰ هزار نفر نيرويى كه سالانه وارد بازار كار مى شوند، وجود نداشته باشد و نرخ بيكارى كشور در سال ۸۶ به رقم ۱۵.۴۱ درصد برسد.

نبود بازار كار، باعث شده كه افراد براى تامين هزينه هاى زندگى، خود دست به كار شوند و بازارى ايجاد كنند. اين مساله محدوده سنى و جنسى ندارد. گاه دانشجويان، كارهاى دستى و هنرى خود را در خيابان، ميدان ها و مراكز شهر و يا مترو عرضه مى كنند.

مترو و كابين هاى مخصوص بانوان يكى از نقاطى است كه مى توان تعداد زيادى از اين زنان را ديد. از دختران ٢٠ تا ٣٠ ساله و دانشجو  تا زنان ٣٠ تا ۶۰ ساله.

دستمال سفره، سيم ظرف‌شويى، لباس‌هاى زير و مايو، لوازم آشپزخانه، كيف پول و آرايش، جواهرات بدلى و  چيزهاى ديگر  از جمله اجناس اين زنان است كه در ساك هاى بزرگ و زير چادرهايشان پنهان مى‌كنند و از اين قطار به قطار ديگر مى‌روند. از شمال شهر تا جنوب و از غرب به شرق. برايشان فرق نمى كند كجا مى روند. تنها فروش مهم است.

براساس قانون، دست فروشى در اماكن عمومى جرم است و اين افراد به دليل برهم زدن نظم اجتماعى، كارشان غيرقانونى است و ماموران در صورت مشاهده اين افراد بايد آنها را بازداشت كنند.

هر كدام از اين زنان كه تعدادشان را خودشان هم نمى‌دانند چند نفرند، چند بار بازداشت شده و اجناسشان ضبط شده است؛ اما تامين هزينه هاى زندگى چاره اى برايشان نمى گذارد.

جعفر ربيعى، مديرعامل شركت بهره بردارى مترو تهران، برخورد با زنان دستفروش را در راستاى طرح جمع آورى متكديان، كودكان خيابانى و دستفروشان معاونت اجتماعى شهردارى تهران اعلام مى‌كند كه از يك سال و نيم گذشته دنبال مى‌شود.

به گفته ربيعى: "براساس اين طرح با تمام افرادى كه در شهر عامل ناهنجارى محسوب مى‌شوند و به چهره شهر آسيب وارد مى‌كنند، بايد برخورد شود. متوليان مترو تهران نيز براساس درخواست مسافران، از مأموران پليس و شهردارى خواسته اند تا همچون ديگر نقاط در اين اماكن حضور داشته و با متخلفان برخورد كنند و مترو را از حضور اين افراد پاكسازى كنند."

به گفته مديرعامل شركت بهره بردارى مترو تهران، نوع برخورد با متخلفان براساس سابقه كار، وضعيت آنها و نوع كارى است كه انجام مى دهند. 

دختر ۲۷ ساله اى كه "بندانداز" صورت مى فروشد، دانشجوى دوره فوق ليسانس شيمى است؛ اما به دليل آن كه كارى پيدا نكرده، براى تامين هزينه تحصيلش كار مى‌كند.

چند دانشجوى ديگر هم هستند كه چون كار را عار نمى دانند و نياز به پول دارند، كار مى‌كنند. همگى اجناسشان را از بازار مى‌خرند. چون كار دست، علاوه بر آن كه توليدش زمان بر است، سود چندانى برايشان ندارد، هرچند گاهى دختران دانشجوى هنر بعضى از كارهايشان را براى فروش به مترو مى‌برند.

زنى ۴۵ ساله كه سال‌ها پيش شوهرش را از دست داده، از ابتداى راه‌اندازى مترو شروع به دست فروشى كرده و آرزويش داشتن مغازه‌اى كوچك است تا بدون ترس از دستگيرى كار كند. او مى گويد:" اگر يك روز كار نكنم، براى فردا زندگيم لنگ مى‌مونه."

مترو و دست فروشى زنان خاص دختران دانشجو و زنان سرپرست خانواده نيست؛ مكانى است براى تمام زنانى كه كار و حرفه اى نياموخته اند يا سرمايه‌اى براى ايجاد شغل‌ ندارند؛ اما چرخ زندگيشان با حقوق يك نفر نمى چرخد.  

زنان و دختران، در گروه هاى سه يا چهار نفره در ميان مسافران و با فاصله از هم مى‌ايستند و اجناسشان را تبليغ مى‌كنند. گاه سود روزانه شان پنج هزار تومان است و گاه تا ۳۰ هزار تومان هم مى‌رسد؛ اما تا نفروشند، از مترو بيرون نمى‌آيند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

تصویرسازی با چهل تکه ها
بهناز جلالى پور

تکه های گلی و رنگی کنار هم می‌نشینند و بقچه ای یا چادرشبی می شوند برای لباس ها یا رختخواب های مادربزرگ. تکه ها به هم وصله می شوند. بیش از همه برای رفع حاجت و صرفه جویی است؛ اما وصله ها رنگ می دهند و طرحی نو در می‌اندازند.

علی بوذری، با استفاده از رنگ ها و تکه پارچه ها، سعی می کند خاطره وصله پینه ها و چهل تکه های مادربزرگ ها را در کتاب های کودکان یادآوری کند.

بوذری  رشته تصویر سازی را تا مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه هنر به اتمام رساند. او در شیوه های مختلف برای تصویرگری کتاب کودک کار کرد و در کنار آن تکه دوزی را به عنوان تکنیک خاص خود و با الهام از بقچه های قدیمی انتخاب کرد.

بوذری می گوید: همیشه دلم می خواست طرح کتاب‌ها را به شکل دیگری تصویر کنم. شکلی متفاوت. اکنون نیز در انتخاب شیوه طراحی کتاب، براساس متن و مخاطب آن عمل می‌کنم.

خصوصیت کاراو در این است که تمام طرح ها و تکه پارچه ها را با دست می دوزد و از زیگ زاگ، دندان موشی و ساده دوزی و دیگر شیوه های دوخت استفاده می‌کند.

بوذری که ٢٩ سال دارد، در باره آشنایی با تکه دوزی می گوید: پس از آن که تصمیم گرفتم از پارچه در طراحی کتاب های کودکان استفاده کنم، یک کتاب خودآموز تکه دوزی کنار دستم قرار دادم و برای اولین بار نخ و سوزن را به دست گرفتم. در ابتدا کار به سختی پیش می رفت و برایم خیلی سخت بود؛ اما کم کم این کار را یاد گرفتم.

بوذری  از میان  داستان های قدیمی، داستان های هزار و یک شب،‌ گربه قرمز، ماه پیشونی و داستان هایی را که ریشه ایرانی داشته باشند انتخاب می کند و تکه دوزی را در تصویرگری این نوع کتاب ها به کار می برد.

او جز یک ناشر فرانسوی،  ناشر دیگری  را پیدا نکرده تا اصل آثارش را که با این شیوه کار کرده، بعد از چاپ به او بازگرداند. به همین دلیل تنها کتاب "گربه قرمز"، قرار است چاپ شود. و بقیه کتاب‌های وصله دوزی شده‌اش را تنها به نمایشگاه های مختلف می‌برد و به نمایش می گذارد و ترجیح می‌دهد فقط آثارى را که با شیوه های معمول تصویرگری شده اند، به دست ناشرين کتاب بدهد.

کارهای بوذری  در بسیاری از نمایشگاه ها مانند نمایشگاه بین‌المللی تصویرسازی  تورینو،  پاریس و نوما در ژاپن نشان داده شده است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

زیر آسمان پر ستاره
غلامعلی لطیفی
 
نویسنده ای، به گمانم رابرت لوئیس استیونسون، گفته است "امیدوارانه سفر کردن از رسیدن به مقصد بهتر است."
 
البته می دانیم که او بسیار پیش از عصر تبدیل شدن سفر به " صنعت" سیاحت و گردشگری، پیدایش بزرگراه های عریض، هتل های پنج ستاره، ویلا های لوکس و دائر شدن صد ها مهمانسرا و محل آسایش و اقامت مسافران، که این روز ها در نقاط پر جاذبۀ توریستی کشور فراهم شده، می زیسته است.
 
اما در این روزگار هم تنها با امید و یا به قول او امیدوارانه سفر کردن شايد بهتر از رسيدن باشد چون احتمال دارد به محض رسیدن به مقصد امید مسافر به یأس و نومیدی بدل گردد.
 
این تجربه ای است که بسیاری در ماه های تابستان در شمال ایران دارند. در نوروز امسال هم  میلیون ها مسافر به یمن مساعدت هوا و گشاده دستی مسؤلین جیره بندی بنزین، که برای مسافران نوروزی سهمیۀ ویژه ای در نظر گرفته بودند تجربه اى مشابه داشتند.
 
آنها عمدتاً و مطابق معمول بدون پیش بینی جا و مکان اقامت و تنها به اتکای همان "امید" چونان سیلی خروشان به سوی شهر های زیارتی و سیاحتی کشور روان شدند.
 
صرف نظر از این که جریان این سیل خروشان در موارد متعددی سفر در جاده های کشور را به تجربه ای تلخ و ناگوار بدل کرد، کسانی هم که پس از جان به در بردن از آن سیل و رهائی از راه بندان های طولانی و طاقت فرسا در جاده های اشباع شده از وسائل نقلیه،  وقتی خسته و کوفته و با اعصاب در هم شکسته به مقصد رسیدند، از یافتن محل اقامت مناسب که هیچ، حتا از دست و پا کردن سرپناهی برای بیتوته کردن خانواده شان نیز ناتوان ماندند و "امید" شان به یأس و حرمان بدل شد.
 
به عنوان نمونه، به قرار گزارش مقامات سیاحت و گردشگری استان فارس، نوروز امسال از آن میلیون ها مسافر نوروزی چهار میلیون آن فقط نصیب این استان شده بود، که بعد از پر شدن ظرفیت اماکن عمومی، خانه های مردم، در مدارس و برخی ساختمان های خالی دولتی اسکان داده شدند.
 
اما در این گزارش نیامده بود که مشکلات و مسائل اسکان این چهار میلیون جمعیت در آن شهر چه مقدار اشک از چشمان آن مقامات و مسؤلین جاری ساخته بوده است.
 
این در حالی است که در سال های اخیر به بازار آمدن یک نوع چادر کوچک سفری ، که می تواند یک خانوادۀ چهار نفری را ولو "ساردین وار" در خود جای دهد، مشکل بسیاری از گردشگران را  از بابت گرانی هتل و ویلا و یا کمبود محل اقامت حل کرده و از بار مسؤلیت مسؤلین مربوطه  هم به وجه چشمگیری کاسته است.
 
اما از آن سو این چادر ها، بنا بر مثل معروف عامیانه، آن هائی را هم که از "بی چادری" خانه مى ماندند راهی سفر های بی طرح و برنامه کرده است.
 
در نتیجه، این روز ها، به ویژه در روز های آخر هفته و ایام تعطیل، پارک ها، میدان ها، معابر و پیاده روی شهر های توریستی چنان  به اشغال این چادر ها در می آید که حتا یک سانتی متر فاصله میانشان نمی ماند که کسی ازآن عبور کند و دیدن آن ها مناظر ناگوار سال های جنگ و پناه بردن مردم به جنگل های اطراف شهر ها را به یاد می آورد.
 
البته چنان که از ردیف "پیاده رو خواب" های نوروزی، که زیر آسمان پر ستاره را بر هتل های كم ستاره ترجیح داده بودند، بر می آمد، امسال بی چادر ها هم از قافله عقب نمانده و بی واهمه از باد و باران نا بهنگام شبانه، به ویژه در شهر های شمالی، اهل بیت را در پهنای پیاده رو ها دراز به دراز خوابانده بودند. 
 
سبب آن است که سنت سفر و "گردشگری" در ایران پدیده ای جدید است. خیلی جدید. در واقع  از پیدایش آن سی چهل سالی بیش نمی گذرد. تا پیش از آن سفر عمدتاً به قصد زیارت یا انجام کار و ندرتاً به منظور سیر و سیاحت، یا به تعبیر امروز به هدف "گذران اوقات فراغت" صورت می گرفت.
 
شاخص ترین نمونۀ سفر و سیاحت در تاریخ ما سیاحتنامۀ ناصر خسرو است که در طی سفر او از بلخ تا مکه و مصر نوشته شده است.
 
سنت سفر، به ترتیبی که در سال های اخیر در ایران رونق گرفته با ظهور پدیده ای به نام «پیکان » وارد زندگی مردم شد  که در اواسط دهۀ ٤٠ خورشیدی پا به عرصۀ وجود نهاد و طولی نکشید که این وسیلۀ نقلیۀ نسبتاً ارزان قیمت به یکی از "اعضای" اصلی خانواده های ایرانی بدل گشت و آن ها را با قدرت تحرک نو یافته شان راهی گشت و گذار و دیدار از مناطق دور و نزدیک کشور کرد.
 
طبعاً برای پذیرش و اسکان این مهمانان جدید و ناخوانده در شهر ها و مناطق پر جاذبه کشور هیچ گونه مقدماتی فراهم نشده بود. 
 
بعد از ظهور این پدیده بود که ضرورت ایجاد تأسیساتی به منظور تسهیل سفر و حرکت مردم در سطح کشور احساس گردید و با  احداث جاده های مناسب و ایجاد مراکز کوچک غذاخوری و اقامت در راه ها و مهمانسراهای وسیع و ارزان قیمت در شهر های بزرگ کشور، در قالب تشکیلاتی به نام "سازمان جلب سیاحان " تا حدی به این ضرورت پاسخ داده شد.
 
این تأسیسات، که بعد از انقلاب  مدتی کار بردهای دیگری پیدا کرده بودند- جز رستوران های بین راهی-  بار دیگر در حال احیا شدن هستند و کم و بیش اولین هجوم امواج جمعیت مسافران را تحمل می کنند. اما با افزایش جمعیت کشور و اشتیاق مردم به سیر و سفر و روند رو به تزاید تولید پژو و پراید و بازار سیری ناپذیر آن، به نظر نمی رسد تا سال های قابل پیش بینی بزرگ راه های ما از این بزرگتر شوند و شهر های توریستی ما توان تحمل این سیل خروشان و این جمعیت سرگردان را داشته باشند.    

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ایران درودی

و اما نقاشی . . . در معصومیت کودکی با من دوست شد. پدرم نخستین جعبه‌ مداد رنگی را به دستم داد و با مهربانی از زیبایی نقش ها و تلألو رنگ ها برایم گفت. خاطرات زندگی همراه با عشق رنگ ها، در عمق چشمانم نشست و مرا با نقاشی پیوند داد.

امروز از خود می پرسم، آیا این نقش های رنگین، خاکستر منِ سوخته است یا عبور جرقه ای گداخته که  خلاقیت را بشارت می دهد؟ این پرسشی است که زندگی ام در آن خلاصـه شده است، بی آنکه هنوز پاسخ آن را یافته باشم.

همیشه در پی کشف جرقه خلاقیت بوده ام که با آن تمامی هستی خود را شعله ور کنم. برای درک مفهوم و حس نقاشی، راز سایه روشن ها، طرح ها و رنگ ها را تجربه کرده ام، اما نقاشی آنچنان مفهوم گسترده ای است که نقاش بودن کافی نیست. باید هم نقاش بود و هم نقش. باید ذات نقاشی بود.

من با نقاشی به زدودن تباهی ها می روم، نه به خاطر دقیقه ای دانا، نه به خاطرعشق، بلکه به خاطر ایمانی که به جهان هستی و نیروی کهکشان دارم و مؤمنانه کوشیده ام تا به درک مفهوم آفرینش برسم.

نگاه من در جستجوی هویت و فرهنگ سرزمینم بر تصاویر و چشم اندازهایی ویژه، درنگ می کند. تاریخ ام - تخت جمشید - زادگاهم - شهر پرمناره ی مشهد - و . . . و دهکده ای ییلاقی نزدیک مشهد که زمان جنگ جهانی دوم، برای مدتی مخفی گاه خانواده ما بود و نقاشی هایم هرگز از تصاویرش خالی نماند :

سکوتی مطلق بر فضا و دیواره های بی سایه و شیشه مانند دهکده حاکم است؛ سکوتی همچون ابدیت و پر از راز و ابهام، هیچ جنبشی نیست .

آسمان سرزمینِ من آفتابـی و شط نور بر آن جاری است. سقـوط نور، طنین غـرش رعـد را دارد. کـوره راهی بسوی دهکده و جاده های دیگر همچون شیارهایی بر تن تفته زمین به ابدیت راه می یابند.

رگ ها و رگه های خاک، با رابطه هایی ناپیدا مرا به راه های دور، دور از دسترس می کشانند. این رابطه های ناپیدا،  همان پیوندهایی است که بعدها در نقاشی، آن را بستگی ابدی به سرزمین ام تعبیر کرده ام. از این خاک آمده ام، به این خاک خواهم  رفت، آنچنان آرام که آرامش به من رشک برد.

من در خاک سرزمینم ریشه دارم، نه فقط به خاطر باورهای فرهنگی و سنتی، بلکه به خاطر عزیزانی که در آن به ابدیت پیوسته اند. چرا که نیاکان من در جایی به وسعت مرزهای ایران زیسته اند و درجایی به بلندای قامتشان در خاک این سرزمین خفته اند.

در سوگواری است که آسمان نقاشی هایم را، قندیل های یخ فرا می گیرند، دیوارهای شیشه ای به ابدیت راه می یابند و پوکه های سفید خاک همچون رودباری از عمق زمین جاری می شوند. خورشید شرمگین، در پشت قندیل ها پنهان می ماند و سرمای درونم را به تسلایی، گرم نمی کند. آفتاب در سوگواری ام یخ بسته است. گویا این تقدیر من است.

هربار که چشم اندازی از تخت جمشید در آثارم نمایان می شود، به گذشت زمان و فراموشی ها می اندیشم.گذشـت زمــان، حتی سنگ هـا را می ساید، اما به شعـور انسانی که جهان را از عشق خود بارور کرده، گزنـدی نمی رساند.

وقتی با جعبه رنگ و بوم و سه پایه نقاشی برای نخستین بار، گستاخانه از پله های تخت جمشید بالا رفتم و به چشم اندازی که در مقابلم گسترده شده بود، چشم دوختم، آنچنان مفتون ابهت آنچه می دیدم شدم ، که لحظه ای احساس کردم  به تاریخ پیوسته ام و تمامی ابعاد عظمت و گذشته تخت جمشید را در کمال می بینم.

در هیچ لحظه ای از زندگی از داشتن نـام « ایــران »  اینگونه احســاس افتخــار نکرده بـودم. اگر نام دیگری می داشتم، زیستنم در پوشش آن سخت می بود. چنین است که در پی بازیافتن هویتم با میراث فرهنگی چند هزار ساله سرزمین ام در آمیخته ام. 

در آثارم، خاطرات شفاف گستره ها، قطره ها، عشق ها و گل هایی که پدرم در باغچه خانه مان می کاشت، با ضخامت رنگ ها نقش گرفته اند. در جایی با مفاهیم پیچیده عشق، عظمت و شکنندگی بهشت را متجلی ساخته اند و در جایی دیگر، در «اسارت بلور» تلاشم برای زیستن و اینگونه زیستن را.

شاید نتوان دریافت که چرا گل ها، کناره وسعت کویر خراسان را گلباران می کنند؟ آیا تصویری تمثیلی است یا فریاد آرزوی پنهان کسی است که گل عشق در کویر می رویاند؟

گل هایی که به ارزش های پنهان در خاک سرزمین ام اشاره دارند. در جایی دیگر همین گل ها، به هیئت انسان هایی نمودار می شوند- آزاده و پاکیزه تا به گونه ای از روابط نامریی، از پیوند آدمیان و شعور متعالی انسان سخن گویند.

و اما معصومیت مادر، در جان شیشه های بلور جان گرفت تا عشق به زادگاه ام در اعماق زمین ریشه دواند و رگ های تنم را بر آن بیفزاید و آنگاه وهم رنگ ها ، کویرها و آینه شمعدانی های سفره عقد مادر که قطره هایی از بلور و جواهر زینت بخششان بود، در نقاشی هایم نمودار شدند.

هر بار که وسعت بی نهایت گستره کویر خشک را می نگرم، با خود می اندیشم حتماً ساکنان کویر، تصویر متفاوتی از باران دارند. شاید باران بر روحشان باریده که این خشکی را تاب می آورند. به تلافی این خشکی، در جان حباب های بلورین گل های کویری ام روح آب را جاری می سازم.

برکناره کویر می ایستم و آنگاه رستاخیز گل ها را بر کناره آن نظاره می کنم. منِ بادیه نشیــن رنگ، ساکنین کویرِ بی رنگ را دوست می دارم و از باغچه خانه مان گلی برایشان هدیه می برم، گلی که بوی آب تازه چشمه را دارد.

تلاش های رنگینم نه حادثه پردازند، نه داستان سرا، که تصویر واکنش ها و بازتاب ذهنیاتم هستند. حادثه در من اتفاق می افتد؛ در رهایی مطلق از دانسته ها و ندانسته ها. در کرانه آسمان می ایستم و آنگاه بلورها، نورها و قطره ها از تارک آسمان بر بوم هــای برهنه سفیــد، این پرده داران رازها می بارنــد و جان استحاله شده مرا در فضا می‌ پراکنند.

اضطراب ها و امیدها، از سرقلم مو با شتاب به جستجوی این قطره زلال و شفاف بر می خیزد و جرقه ای از نور، لحظه های فرّار زمان را میخکوب می کند تا از ورای قندیل های یخ بگذرد و آن را جاری سازد ... این قطره، آبشارگون فرو می ریزد و من از آن لبریز می شوم.

باید اعتراف کنم که همیشه از نقاشی ترس داشته ام. ترسی که ترکیبی از جذبه و دلهره و وهم است.

با نقاشی به عمق تاریکی راه یافته ام و به اوج کهکشان پرواز کرده ام. دردها، غم ها ، شادی ها و آرزوهای بلور را با او و برای او زیسته ام. نقاشی تمامی ذهنم را در سیطره ی خود دارد.

از این همه تسلط او برخویش واهمـه دارم و از اینکه روزی از من بگریــزد می ترسـم. من با او به مقابله بر نمی خیزم بلــکه خود را بی دفاع در اختیارش می گذارم، تا چون مرگی شفاف از من عبور کند.

هر چند از خود آغاز می کنم، باز خود را در او می یابم. نقاشی آغاز و پایان من است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

 

نمايشگاه كتاب تهران
سیروس علی نژاد

دیروز تصمیم داشتم سری به دستفروش های کتاب در خیابان انقلاب بزنم ببینم در ایام نمایشگاه آنها چه وضعی دارند. با عوض کردن چند تا تاکسی که معمولا مستقیم می روند وقتی به خیابان انقلاب رسیدم دیدم شهرداری پیاده روها را کنده و چنان بیابان برهوتی درست کرده که هیچ دستفروشی سر جایش نیست.

امروز صبح سوار اتومبیل شدم، بزرگراه حکیم را در پیش گرفتم تا به نمایشگاه برسم. خلوت بود و رانندگی می چسبید. درست در دهانۀ خیابانی که از بزرگراه رسالت منشعب می شود و به نمایشگاه می رسد، انبوه اتومبیل ها نشان از جمعیتی داشت که وارد نمایشگاه می شدند.

هنوز ده صبح نشده بود. پارکینگ های مصلا جا نداشت. به خیابان نوبخت پیچیدم و در یکی از کوچه های اطراف پارک کردم و راهی نمایشگاه شدم. اول جایی که دیدم بر سر در خود تابلوی وضوخانه داشت. دخترها و خانم ها تو می رفتند. از یکی پرسیدم این در به نمایشگاه کتاب می رسد، صدایی گفت نه، این وضوخانه است.

بزودی ورودی نمایشگاه از انبوه جمعیتی که به سمت آن می رفت پیدا شد. به آنها پیوستم. انبوه جمعیت بازار تهران را به یاد می آورد. مثل این بود که عده کثیری، بی هیچ هدفی در حال رفت و آمد باشند.

در هیچ جای جهان تصور این همه جمعیت اهل کتاب ممکن نیست. اگر فقط همین ها کتابخوان بودند برای جامعه ما بس بود. حضور آنها بطور ناخود آگاه ستون های مجازی مربوط به آمار کتاب در  کشورهای پیشرفته و عقب مانده را در لا به لای صفحات روزنامه ها به یاد می آورد.

اگر همۀ اینها اهل کتاب اند پس چرا در نمودارها، تعداد کتابخوان های جوامع عقب مانده در مقابل کشورهای پیشرفته را مثل پله ای در مقابل ستون عظیمی نشان داده می شود؟ پس چرا کتابفروشی های غرب آن همه عظمت دارد و کتابفروشی های ما در مقابل آنها دکه ای بیش نیست؟ پس چرا برندگان نوبل همه اروپایی و آمریکائی اند و فقط این اواخر چند تایی ترک و مصری و یونانی پیدا شده اند؟

غرق این افکار وارد غرفۀ کتابخانه ملی می شوم که وسط دکه های کتابفروشی عین چراغ می درخشد. به این می گویند آبرو! خوب جایی قرار گرفته و خوب تزئین شده و چند نفری در آن به دادن سرویس مشغول اند اما کتاب هایش تخصصی است. به کار من که در کتابداری تخصصی ندارم نمی آید.

به غرفه های دیگر می رسم. نظم و ترتیب چقدر بیشتر شده است. دست کم در هر راسته نام کتابفروشی هائی  که غرفه دارند نوشته شده تا مراجعان بتوانند انتشاراتی های مورد علاقه خود را راحت پیدا کنند.

به یاد نمی آورم که سال گذشته چنین چیزی دیده باشم. ترتیب الفبایی بود اما تابلوهای راهنما نبود. تمام غرفه ها از مشتری پر است. بیرون می روم و انبوه کتابفروشی های مذهبی توجه مرا جلب می کند.

انتشاراتی های مذهبی در این سال ها چقدر زیاد شده است؟ تماشا می کنم و می گذرم. وارد انتشارات سروش می شوم و فرهنگ آثار ایرانی – اسلامی را با بیست درصد تخفیف به ١٢ هزار تومان می خرم. با خود می گویم هر جای دنیا بود این کتاب با این حجم صد هزار تومان کمتر نبود. در جا اضافه می کنم: البته اگر کتاب در ایران به قیمت اروپا می بود، در اینجا پرنده پر نمی زد.

انتشاراتی ها بر اساس حروف الفبا کنار هم قرار گرفته اند. وارد غرفه فرهنگستان هنر می شوم و دانشنامۀ زیبایی شناسی را به دست می گیرم ومزه مزه می کنم. مفت است. کتاب به این خوبی با این چاپ و کاغذ و صحافی فقط ١٥ هزار تومان! چه فروشندگان اهل بخیه ای هم دارد.

همه شان کتاب را می فهمند. سوال و جوابی می کنم و ضمن آن حساب جیبم را می رسم، و می گذرم. اگر بخواهم همۀ کتاب هایی را که دوست دارم بخرم، نه پولی برای آخر ماه می ماند نه جایی برای چیدن کتاب. مخصوصا که این کتاب های مرجع در قطعی منتشر می شوند که قفسه های بلند می خواهد.

می روم سراغ غرفۀ فرهنگستان ادب فارسی و جلد دوم دانشنامۀ زبان و ادب فارسی را می گیرم و رد می شوم. انجمن مفاخر آثار آخرین انتشاراتی کتاب های مرجع است که واردش می شوم.

باید بعضی زندگینامه ها را بگیرم و نگاهی بکنم ببینم در تاریخ ملت ما کدام چهره ها درخشیده اند. از دائرة المعارف ها می گذرم. کی می تواند این کتاب های سنگین را با خود حمل کند. چرخ خرید هم که نیست. تازه اگر هم بود کی می توانست آن را وسط این جمعیت هل بدهد؟

وارد انتشاراتی هایی می شوم که تمام و کمال بخش خصوصی به حساب می آیند و بیشتر فضای نمایشگاه را به خود اختصاص داده اند. همان ها که جلو دانشگاه و خیابان کریم خان صف کشیده اند و همان ها که وقتی سومین نمایشگاه کتاب دائر می شد تیتر زده بودیم «نشر خصوصی رو به انقراض»! منقرض نشده اند که هیچ، کلی هم پروارتر شده اند.

بعضی ها ساختمان چند طبقه هم ساخته اند. یاد کریم امامی بخیر که در آن میزگرد شرکت داشت. بقیه خدا را شکر هنوز هستند. با خودم می گویم ببین داریم عمر نوح می کنیم.

آخرین شمارۀ آدینه را که من منتشر کردم، سومین نمایشگاه برگزار شده بود، حالا به نمایشگاه بیست و یکم رسیده ایم. یاد همۀ دوستان بخیر. حتا یادم است که برای نشان دادن لذت کتاب خواندن از لیلی گلستان خواهش کرده بودم فصلی از کتاب شبی از شب های زمستان مسافری را برای چاپ در اختیار ما بگذارد. کتاب هنوز منتشر نشده بود.

"تو داری شروع به خواندن داستان جدید ایتالو کالوینو، شبی از شبهای زمستان مسافری، می کنی. حواست را جمع کن. تمام افکار دیگر را از سر دور کن. بگذار دنیایی که تو را احاطه کرده در پس ابر نهان شود. از آن سو، مثل همیشه تلویزیون روشن است. پس بهتر است در را ببندی. فورا به همه بگو: نه، نمی خواهم تلویزیون تماشا کنم. اگر صدایت را نمی شنوند بلندتر بگو: دارم کتاب می خوانم. نمی خواهم کسی مزاحم شود ..."

در کتابفروشی های خصوصی که در واقع همه آشنا و دوست اند سراغ کتا ب های معینی را می گیرم: ببین فقط کتاب هایی را به من نشان بده که تا حالا توی فروشگاه عرضه نکرده اید، به مناسبت نمایشگاه منتشر کرده اید و اولین بار در همین غرفه عرضه می شود.

وای چقدر تعداد کتاب های تازه انتشار کم است. یعنی همه در وزارت ارشاد مانده است؟ وزارت ارشاد مگر چقدر جا برای کتاب دارد؟ چند تا کتاب تازه می خرم و حساب می کنم می بینم اگر پانصد هزار تومان پول توی جیبت بگذاری، و به تمام کتابفروشی ها – البته بجز کتاب های مذهبی که خوانندگان خودش را دارد – سر بزنی می توانی تمام کتاب های تازه انتشار را بخری.

پلاستیک های محتوی کتاب را به دوش و دست می گیرم و راهی بیرون نمایشگاه می شوم. به زحمت از لای جمعیت خودم را به بیرون می کشانم. تا اتومبیل فاصلۀ درازی در پیش است. چطور می توانم اینها را ببرم. چقدر جای چرخ خرید خالی است.

توی این عوالم هستم که صدایی می شنوم. حاجی ببرم؟ این سال ها در ایران همه جاجی شده اند. صدا ادامه می دهد هر قدر خواستی پول بده. بر می گردم جوانی را می بینم که به من نگاه می کند. خدا را شکر می کنم که یک چرخ خرید زنده که مصاحب خوبی هم هست پیدا کرده ام.

در راه به من می گوید که اهل نورآباد ممسنی است. پدرش مریض است و هرچه پول در می آورد باید برای او بفرستد. تازه چرخش را هم که ٨٠ هزار تومان خریده بوده دزدیده اند. می گویم چه جور چرخی؟

خیال می کنم از همان هاست که در فروشگاه سنزبری یا در همین فروشگاه شهروند خودمان هست. به چرخی اشاره می کند که حمال های بازار برای بردن بار استفاده می کنند. با خودم می گویم همه چیزمان جهان سومی است.

بعد یاد آن همه دخترها و زن هایی می افتم که در انبوه کتاب خوان ها و کتاب خرها در نمایشگاه دیده ام. با خودم می گویم در عوض زن ها دارند جامعۀ ما را فتح می کنند. شاید آنها ما را متمدن تر کردند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جادو براى صلح
شهاب ميرزائى

تهران. پاسگاه عبدل آباد. خیابان زمزم. کنار ریل راه آهن. همانجایی که چند وقت پیش جسد کودک کار نه ساله ای پیدا شد. کودک فال فروشی که با شلواری که دور گردنش پیچیده بودند، خفه شده بود. این جا مدرسه کودکان کارافغانی است.

سر و صدای بچه ها از دور در فضا پیچیده است. پسربچه ای که از در مدرسه آویزان است، با کله ای که رو به زمین است دهان باز می کند و می گوید عمو برای دیدن دلقک ها آمده ای؟ می گویم بله. با مشت بر کله ام می کوبد و می گوید: بفرما تو، خونه خودتونه.

چند پسر و دختر جوان شیک پوش که امتزاج لباس هایشان با محیط اطرافشان تضاد عجیبی به وجود آورده، در دفترمدرسه نشسته اند. دخترها روسری های خوش رنگی به سر دارند و پسرها انواع و اقسام سبیل ها و موها،  صورت ها و کله هایشان را آراسته است.

گوشه ای ازراهرو را با تخته جدا کرده اند و نامش را گذاشته اند دفترمدرسه. بچه ها از همه جا مى جوشند. صدای داد و فریادشان از خوشحالی حکایت می کند. چشم های معلم هایشان هم بر خلاف چشم های مردم این دوران، شاد است. همه منتظر میهمان های فرنگی هستند.

ماشین سازمان ملل جلوی در حیات مدرسه پارک می کند. حالا همه همسایه های محل هم توجه شان جلب شده است به ورود میهمان های غریبه. تام و جنت، زن و مرد آمریکایی، با لبی خندان از ماشین پیاده می شوند. بچه ها با گفتن حاج آقا و حاج خانوم خوش اومدید و اوکی اوکی مستر، به پیشوازشان می روند و در واقع از سرو کولشان بالا می روند.

همگی وارد سالن بزرگی می شویم که در زیرزمین قرار دارد و برای رسیدن به آن باید از پله فلزی مارپیچی گذر کرد. دو سوراخ بزرگ در سقف و دیوار، نور را از بالا به پایین هدایت می کنند. یاد جنگ شهرها می افتم و پناهگاه هایی  که از ترس موشک های عراقی، به آن ها پناه می بردیم.

و حالا بچه های افغانی خسته از بیست و پنج سال جنگ خارجی و داخلی بی پایان و تلخ که بزرگترهای خودشان و بزرگترهای دنیا راه انداخته بودند، برای لختی آسودگی و شادمانی به زیرزمینی در سرزمین ایران پناه آورده اند.

تام و جنت به انتهای سالن می روند و چمدان هایشان را باز می کنند و وسایل شعبده بازی و جادوگری و لباس هایشان را بیرون می آورند. بچه ها مشتاقانه سرک می کشند تا ببینند آن ها چه می کنند و صدای جیغ و داد یک لحظه هم قطع نمی شود.

براساس قانون نانوشته اتوبوس های شرکت واحد، این جا هم پسرها بر روی صندلی های جلویی می نشینند و دخترها در انتهای سالن.

ابتدا معرفی است و سپس معرکه آغاز می شود. تام و جنت بچه ها را سرگرم می کنند و درمیانه معرکه با هوشیاری و زیرکی از دوستی و صلح و آزادی  با زبانی کودکانه می گویند. دوساعتی برنامه طول می کشد و وقت خداحافظی با تک تک بچه ها دست می دهند و بر دفتر ها و دست هایشان امضا می کنند.

وقتی سالن خالی می شود و صدا جایش را به سکوت می دهد و گردو خاک ازمحور نوری که زمین را به آسمان می رساند بالا می رود، یاد دیالوگ فیلم زیر زمین امیر کاستاریتسای یوگوسلاو می افتم. آن جا که یکی از بازیگران می گوید تا وقتی که برادر، برادر را می کشد جنگ ادامه دارد. . .

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مدیا مصور

قالی بافی از هنرهای دیرینه مردم ایران زمین است که با گذر از یک منطقه به منطقه ای دیگر در نوع بافت، طرح و رنگ آن تغییرات بسیاری پیدا کرده است.

شاید یکی ازعمده ترین دلایل این تنوع (که تا به حال هفتاد نوع آن شناسایی شده) ناقل فرهنگ بودن فرش ایرانی است که هنرمندان قالیباف با در نظر گرفتن قرینه ها و ملاحظات  فرهنگی منطقه خویش،  آن را بر دل قالی نقش می زنند.

فرش ایرانی معروف ترین و نفیس‌ ترین فرش در جهان به شمار می رود و قدیمی‌ترین نمونه به دست آمده از این هنر، فرش معروف به پازیریک است که در دومین مرحله کاوش های باستانشناس روسی، رودنکو، در سال ۱۹۴۹ میلادی و در منطقه پازیریک به دست آمد.

هرچند شاید بتوان گفت که در دوران تسلط مغولان بر ایران (قرن سیزدهم و چهاردهم میلادی) به ویژه در زمان حکمرانی غازان خان فرش بافی از حیث تکنیک و زیبایی پیشرفت های بسیاری کرد، اما دوران شکوفایی و اوج این هنر(که از آن به نام رنسانس فرش ایران نیز یاد می شود) را باید مقارن با سلطنت صفویان (۱۷۲۲-۱۴۹۹ میلادی) دانست.

در عهد صفوی به ویژه‌ در زمان حکومت شاه عباس در کنار قصر شاه و بزرگان و در مراکز قالی بافی ایران مانند تبریز، اصفهان، کاشان، مشهد، کرمان، و یزد کارگاه های بزرگ قالی بافی راه اندازی شد که این خود یکی از دلایل رشد این هنر در آن دوران به شمار می رود.

در همان دوران بود که طراحان و تذهیب كاران برجسته ایرانی طرح ترنج و لچک در وسط فرش را وارد نقشه قالی کردند.

به طور کلی‌ فرش های ایرانی از نظر طرح و نقشه به دو دسته تقسیم می شوند: ذهنی بافی (بدون نقشه) و شهری بافی (با نقشه).

کم کم در اوایل قرن نوزدهم فرش های نفیس ایرانی مخصوصا فرش های منطقه تبریز به اروپا راه یافت و مورد استقبال قرار گرفت. با توجه به استقبال فراوانی که از این دست بافته‌ ها شد پس از مدت کوتاهی نمایندگان این کشورها برای خرید و انتقال این آثار هنری به ایران رو آوردند .

هنوز چندی از حضور نمایندگان کشورهایی چون انگلیس، آمریکا و آلمان در ایران نگذشته بود که به دلیل محدود بودن تولید، این نمایندگان  بر آن شدند تا کارگاه های بزرگ تولید فرش را در مناطق مختلفی از جمله تبریز، اراک و کرمان برپاکنند.

بدین ترتیب انحصار تولید انبوه فرش دست‌بافت ایران در دست چند کمپانی خارجی قرار گرفت تا بالاخره در ۱۴ بهمن ۱۳۱۴ خورشیدی (دوران حکومت پهلوی اول) و بنا به دستور دولت این اختیار از آنان سلب شد و در اختیار شرکت سهامی فرش ایران که به همین منظور تٱسیس شده قرار گرفت. 

اما در طول این دوران، با وجود فراز و فرودهای بسیاری که بر فرش ایران گذشته استادان مجرب بافنده‌ فرش بودند که این هنر را زنده  نگاه داشتند. یکی از این بافندگان مجرب و زبردست معاصر سیدابوافتح رسام عرب زاده بود. 

سیدابوافتح رسام عرب زاده در سال ۱۲۹۳ خورشیدی در شهر تبریز و در خانواده ای هنرمند چشم به جهان گشود. پدرش که یکی از شاگردان کمال الملک بود از کودکی وی را تشویق به یادگیری یکی از هنرهای تجسمی کرد. 

او سرانجام در ۱۴ سالگی آموختن هنر بافت قالی را آغاز کرد و رفته رفته با گذر ایام و کسب مهارت های لازم دست به ابداعاتی در این زمینه زد.

از نوآوری های او می‌توان به گره آویز (نوعی شیوه گره زدن در بافت فرش که در آن از چهار گره به جای یک گره استفاده می کنند) و استفاده از بافت دو نوع فرش با عناوین رجشمار توامان (فرشی با رجشمار بزرگتر داخل فرش دیگری با رجشمار کوچکتر) و نوع بافت توامان(قسمتی از دستبافته به صورت فرش و قسمتی دیگر به صورت گلیم بافته شود) اشاره کرد.

ابوالفتح رسام عرب زاده در سال های پایانی زندگیش ۶۶ تخته فرش را که هر یک به یکی از آثار و یا تفکرات بزرگان ایران مانند متن منشور کورش کبیر، شاهنامه فردوسی، اشعار سعدی، مولوی، خیام و ...  اختصاص یافته به ملت ایران تقدیم کرد که هم اکنون در موزه ای در خیابان پاسداران تهران که به نام خودش نامگذاری شده نگهداری می شود.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

به رغم دشواری‌هایی که برای خوانندگان زن ایرانی در ۳۰ سال گذشته در داخل کشور پیش آمده، زنان هنرمند بسیاری در ایران مانده و کار هنری خود را با پشتکار و جدیت  دنبال کرده‌اند.

یکی ازین خوانندگان شیدا است که نام هنری خود را از استاد علی اکبر شیدا گرفته است.  نام اصلی شیدا امجدالملوک جاهدیان است. 

شيدا از دوران کودکی تحت تاثیر صدای گرامافون پدر و زمزمه های مادرش که تصنیف های قمر را نجوا می‌کرد با آوای موسیقی آشنا شد. 

شیدا علاقه اش را به آواز را در دوران تحصیلی اش و به ویژه در اردوهای دانش آموزی که در شهرستان نوشهر برگزار می‌شد نشان داد و به اجرای برنامه های هنری پرداخت  و به خاطر داشتن صدای گرمش مورد تشویق قرار گرفت. 

او بعد ها در تهران نزد استادان آواز رفت و از تجربه های آنان بهره گرفت.

شيدا در آوازخوانی از استادان موسیقی سنتی ایرانی پیروی می کند.

برای شنيدن ترانه 'پنجره باز مى شود' اینجا را کلیک کنید.

در سال ۱۳۷۴ با مسعود جاهد آهنگساز و نوازنده‌ نی ازدواج کرد و از همین زمان با همکاری همسرش وارد عرصه‌ موسیقی ایرانی شد و گروه موسیقی بانوان "کرشمه" را تشکیل داد و کنسرت هایی در تهران برای بانوان اجرا کرد.

در سال ١٣٧٨ اولين آلبوم همخوانى باصداى شيدا و جاهد تحت عنوان 'شيدا' و در ١٣٧٩ دومين اثر اين زوج با نام 'كوچه هاى بى نشان' منتشر شد.

اين دو در سال ١٣٨٠ با تركيب تازه اى از نوازندگان و خوانندگان زن و مرد و همراه با گروه كرشمه در تالار وحدت برنامه اجرا كردند.

تازه ترين اثرى كه از شيدا به بازار آمده آلبوم 'پنجره باز مى شود' نيز در همراهى با مسعود جاهد اجرا شده است.

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شهاب میرزایی

خماس یعنی زاده پنج شنبه. پدر بزرگش پنج شنبه روزی به دنیا آمد. نی انبان می زد. از دیر تا دشتی و خورموج و بردخون او را به این نام صدا می کردند، بعد پدرش را و حالا خودش را.

روزی که سراغش را می گیریم می گویند شانس بیاورید که آن طرف آب نباشد. با دلهره زنگ می زنم، می گوید گمرگ دیرهستم و بار خالی می کنم. ایام بدی است. یکی دو روز مانده به عید. همه گرفتارند و مشغول. نوازنده ما از دوبی اسباب بازی آورده تا درایام نوروز برایشان مشتری پیدا کند.

با ترس و لرز می گویم وقت داری؟ می گوید چرا که نه. جنوبی و نه؟ جنوبی که تلفنش را مثل شما روی پیام گیر نمی گذارد که به بعضی ها جواب بدهد و به بعضی ها نه. با آن صدای گرم دریایی اش بله می گوید و ما را که سال هاست در خماری نه گفتن و نه شنیدن غوطه وریم،  سرمست می کند.

چند دقیقه بعد زنگ در به صدا در می آید. خماس است. خوشحال و خندان همراهش می شویم برای شنیدن موسیقی جنوبی در نخلستان های خرما.

میانه راه تعریف می کند از روزگاری نه چندان دور که  باران با زمین قهر نبود، دشت همه اش سبز بود و پر از آهو و آبادانی، چنان که آهو ها بر سقف خانه ها گذر می کردند.

می پیچیم به باریکه راهی  و وارد نخلستانی می شویم که خشکی، کمر نخل هایش را شکسته است. از صدای ماشین، شترهای سپید سراسیمه  دور می شوند و درآفتاب ظهر سراپا گوش می شویم برای نیوشیدن ترنم نی انبان.

پوست خشک شده مچاله خوش رنگی را باد می کند و می نوازد و می نوازد و آنقدر خوب می نوازد که ذهنمان دربست تسلیم می شود. می گوید باید گروه همراهیش کند تا همگی به رقص درآیند، اما به تنهایی جورهمه نبودن ها را می کشد.

می دمد و باز می دمد و و خیس عرق که می شود برای استراحت، لختی گوشه ای زیر درختی می نشیند. از روزگار رفته حکایت می کند. روزگاری که نوای سحر انگیز نی انبانی جادویش کرد و بعد عشقی زمینی، زمین گیرش. روزگاری که پسرعمویش راهی آن سوی آب شد  و او که عاشق این ور آب و خاک و مردمانش بود، ماند.

پسرعمو هربار که در ابوظبی و دوبی برای شیوخ عرب می نوازد ده هزار درهم می گیرد و او برای آن که چرخ زندگیش بگذرد، سوار لنج می شود و می رود و از جایی که تا دیروزمردمانش زیرخیمه ها بودند، و امروز در برج های شیشه ای، جنس می آورد برای مردمی که هنوز همانجا هستند که بودند.

رهتوشه نی انبان نواز دیری از این سفرآبی چند کیلوبرنج است و اسباب بازی هایی که باید به بچه ها بفروشد. و بعد اگر وقتی بود و حالی،  برود در جایی برای دلتنگی دلی بنوازد. این جا از درهم خبری نیست. این جا برای جانی که زیرسنگینی زندگی خم شده، گاهی پنجره کوچکی باز می شود برای کمی نفس کشیدن.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.