Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران


هنگامی که در حدود ساعت ۷:۳۰ بامداد پنج شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲ آیدین بزرگی از جایی در نزدیکی‌های قلۀ ۸۰۴۷ متری برودپیک با  تهران تماس گرفت و گفت که او و دو همراهش، پویا کیوان و مجتبی جراهی، دیگر نمی‌توانند حرکت کنند و نیاز به کمک دارند، گویی که آب سردی بر چشم‌انتظاران آن سه کوه‌نورد بی‌باک ریخته شد.  

دو روز پیش از آن، ۲۵ تیر ۱۳۹۲، تیم جوان سه نفره، با به پایان رساندن "مسیر ایران" بر رخ جنوب غربی قلۀ ۸۰۴۷ متری برودپیک، به قله رسیده بودند. هزاران نفر منتظر بودند که تیم به پایین برسد تا در شیرینی نخستین "گشایش مسیر" (صعود به یک قله از مسیری صعود نشده)  که توسط ایرانیان روی یک قلۀ بلند انجام شده بود، سهیم شوند. اما، تا غروب شنبه که آخرین پیام‌های آیدین با تلفن ماهواره‌ای به تهران رسید، و تا سه روز پس از آن (۱ مرداد) که آخرین تلاش‌های جستجو به پایان رسید، حتا محل دقیق آن سه کوه‌نورد، شناخته یا دیده نشد و آنان برای همیشه به کوهستان پیوستند. 

یادداشت زیر را عباس محمدی (فعال محیط‌زیست، عضو هیات مدیرۀ انجمن کوه‌نوردان ایران) به مناسبت سالگرد حادثۀ برودپیک و به یاد آیدین بزرگی، پویا کیوان، و مجتبی جراهی نوشته است. 

عباس محمدی*

آیدین بزرگی، مسیر جدید در برودپیک - پویش اول ۱۳۸۸

 

کاش می‌شد با رنج کم‌تری دستاوردهای گرانسنگ را به دست آورد! کاش می‌شد در حاشیه‌های امن، بی‌آن‌که سرمان به سنگی بخورد هم به پیروزی‌های بزرگ دست یافت! کاش می‌شد که شور زندگی، برای همگان پیوسته می‌بود! و ای  کاش که فروغ سرزندگی‌ها خاموشی نمی‌گرفت! 

اما، رسم روزگار چنین است... ، گریزی هم نیست، و شاید که لازم است چنین رنج‌ها باشد تا در کنار آن و در نتیجه‌ی آن، شور و عشق و مفاخره فراچنگ آید. با گام‌های آهسته و با گذران عافیت‌جویانۀ روزگار، چه چیز جز زیست کم‌مایه در دایرۀ هستی، و در بهترین حال، یک زندگی آسودۀ لرزان در کنار پرگار زمانه به دست می‌آید؟! 

سه جوان کوه‌پیمای ما را سرزنش کرده‌اند که چرا عقل را کنار گذاشتند و سرنوشت خود را با احساسات گره زدند. اما، آنان عاشق بودند، دل‌باخته‌ی طبیعت و ماجراجویی، عاشقانی با دل پاک بچه‌ها...، و جهان ما سخت نیازمند شور عاشقانه و پاک‌دلی کودکانه است. در این جهان، عاشق‌ترین عاشقان باید که جان دهند، چرا که بسیاری از عشق‌ها جرم‌اند و عاشق را به جرم خواستن می‌کُشند... . اما آن کس که کشته می‌شود، سرافکنده کشته نمی‌شود.** 

چه کسی می‌تواند ادعا کند که تنها با خرد عاقبت‌اندیش می‌توان زندگی کرد؟! اینک، ماییم و سه عاشق سربلند بر فراز کوهی سترگ؛ ماییم و پرده‌های مه کوهستان و دورافتادگی وهم‌انگیزی که از پس آن، غم‌آلودگی چیزهای دم‌دستی، و حتا خیانت خائنان به خاک – همان‌ها که زمین خدا را آلوده می‌کنند، به چشم نمی‌آید یا قدری تحمل‌پذیرتر می‌شود. چگونه می‌توان بی‌غرقه گشتن در ابر و مه دلدادگی، در شفافیت چشم‌آزار زندگی روزانه، و بی‌پرواز پر‌خیال پرستوها خوشبختی را حس کرد؟! مه‌آلودگی عشق و احساس لازم است تا در ورای آن، ملال عقل‌زدگی تلطیف شود. عاشق‌پیشگی و چشم‌نوازی شقایق‌های کوتاه‌عمر است که بر عمر طولانی و خاکستری آهسته‌روان کناره‌های زمین رنگ زندگی می‌زند. 

آیدین بزرگی، پویا کیوان، محمود بهادری و عباس محمدی

 

برای شادمانه و پُر زیستن، در مه زیستن ضرورت است. آنان که در زیر نور عقل روز اندیش به سر می‌برند، آهسته آهسته رنگ می‌بازند و فرسوده می‌شوند؛ اما آنان که بر آن فراز رازآمیز، در هزارتوی سنگ در سنگ، در خلوتگاه دیو باد و عروس برف، در آوردگاه ستیغ خورشید و سوز چکادها... مستانه آرمیده‌اند، سرزنده‌تر از شهرنشینانی که گَرتۀ ناشیانه‌ای از زندگی را می‌مانند، همچنان در کار شورآفرینی هستند. 

می‌گویند خیال‌پرداز بودید؛ چه خوب! خیال‌انگیزی شماها است که این خاکدان را پرخاطره و عطرآگین کرده و زنگار از خرد خُردبین ما پاک می‌کند و آن را به کاری بزرگ و زیبا بر‌می‌انگیزد. رفتن به فرمان دل دیوانه در پی رویاها، آن چیزی است که زمانۀ ما کم دارد؛ می‌توان سبک و سنگین کرد، می‌توان زمینه‌چینی کرد تا بستر رویاهامان فراهم شود، می‌توان حساب و کتابی هم در رویاپردازی‌ها دخیل کرد... اما نمی‌توان فقط به این‌ها بسنده کرد. جان‌مایۀ اولیۀ دستاوردهای بزرگ و شوق‌برانگیز، خیال‌پردازی کودک‌وار است که خوراک روح‌های شورشگر را فراهم می‌سازد. 

پویا، مجتبی، و آیدین، شورشیان جهان کوه‌نوردی ما بودند. آنان شیفتۀ تغییر و اصلاح بودند، اما شاید بیش از آن، معترض درجا زدن‌ها و بی‌عدالتی‌ها و ابتذال در این عرصه بودند. ما، رویاپردازی‌شان را خوش می‌داریم، چنان که داستان‌های دیو و پری – و پیروزی خوبان- را در خردسالی دوست می‌داشتیم. می‌توان آنان را نقد کرد که چرا چنین بی‌پروا به کوه زدند، اما اگر چند سال دیگر شکیبایی می‌کردند تا بر کوله‌بار تجربه‌هاشان بیفزایند، محافظه‌کاری میان‌سالی گریبان‌شان را نمی‌گرفت... همانند کسانی که ده‌ها سال تجربۀ کوه‌نوردی ایرانی، و شاهد بودن بر فعالیت‌های نوجویانه‌ی جوانان کشورهای دیگر را هنوز ناکافی برای نوآوری ایرانیان می‌دانند؟! 

آن سه جوان، یکی از آرزوهای میلیون‌ها ایرانی را که عاشق کوهستان و کوه‌پیمایی هستند و دوست دارند که نام کشورشان در میان بلندپروازان پهنه‌های کوهستانی باشد، برآورده ساختند. یادشان، چونان چراغی در دل‌مان روشن خواهد ماند و هر گاه که احساس دلتنگی کنیم، با یادآوری خنده‌های جوانانه‌شان، و اگر سعادت همراهی‌شان را داشته‌ایم، با یادآوری لحظه‌هایی که همپایشان بوده‌ایم، در گذرگاه خاکی این روزگار آرامشی خواهیم یافت.  

 *عباس محمدی از کاربران جدیدآنلاین است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفا برای ما بفرستید. 

** با گرامی‌داشت یاد "نادر ابراهیمی" که جمله‌های ایتالیک را از او وام گرفته‌ام. 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ثمر سعیدی

ممکن است گاهي در پارك‌ها جوان‌هايي را دیده باشید که بر روی تسمه‌ای که بین دو درخت محکم شده، با چشم‌های بسته در حال راه رفتن هستند. آن‌ها "اسلک‌لاینینگ" می‌کنند، که اگر آن را تحت‌الفظي ترجمه كنيم، به معنی "لغزیدن روی خط" است. 

"اسلک‌لاین" (تسمه‌پیمایی) ورزش هیجان‌انگیزی‌ست که در سال‌های اخیر، عده‌ای از جوانان ایرانی را به خود علاقه‌مند کرده است. تمرکز و تعادل در اسلک‌لاین حرف اول را می‌زنند و از این جهت وجوه مشترکی با یوگا نیز دارد.

در پارک لاله تهران گروه "اسلک ویلیج" یا "دهکده اسلک‌لاین" به سرپرستی "حامد مهرجو" فستیوالی را برگزار کرده‌اند تا مردم را بیشتر با این ورزش آشنا کنند. "مسعود بابالیان" و "مجتبی آفرین" و دوستان‌شان بر روی "لاین" به حرکات نمایشی مشغول هستند و ورزشکارانی از اراک نیز در این فستیوال حضور دارند که به نوعی از اولین‌های اسلک‌لاین در ایران محسوب می‌شوند. "محمدرضا آبایی"، که خودش سابقه سنگ‌نوردی در کوه‌ها و صخره‌های اطراف اراک را دارد، می‌گوید چند سال پیش با تماشای فیلم‌هایی درباره اسلک‌لاین این ورزش را انجام داده و بعد متوجه شده است که "می‌شود انجامش داد." 

مسعود بابالیان و برادرش هم چندسال پیش با تماشای فیلم‌های سنگ‌نوردی، اسلک‌لاین را کشف کرده و  به انجام این حرکات علاقه‌مند شده‌اند. پس از آن برای اولین بار در منزل و بر روی "سیم بوکسل" به تمرین حرکات پرداخته‌اند.

بسیاری از افرادی که برای اولین بار کسی را در حال تمرین اسلک‌لاین می‌بینند آن را با طناب‌بازی و بندبازی اشتباه می‌گیرند. در بندبازی فرد بر روی طنابی که ثابت و سفت است قدم برمی‌دارد و به کمک یک چوب دراز که آن‌را در دست‌های خود نگه داشته به حفظ تعادل پرداخته و از سویی به سوی دیگر بند می‌رود. اما اسلک‌لاین بر روی یک تسمه شُل، که با توجه به زیرشاخه‌های متنوع این ورزش در ارتفاع کم یا زیاد بسته شده، انجام می‌شود و فرد باید تعادل کل بدنش را بر روی تسمه لغزان حفظ کند. بنابراین به قدرت و آمادگی بدنی بالاتري نیاز دارد. 

اسلک‌لاین در طبیعت، نیاز به جسارت بالایی دارد چرا که معمولاً در ارتفاع بالاتر از ۲۰ متر انجام می‌شود. ورزشکاران می‌گویند که خیال‌مان از بابت ایمنی جمع است و فقط آن‌چه که شما از دور می‌بینید ترسناک به نظر می‌رسد ولی "ارتفاع‌پیمایی، Highlining" حتماً نیاز به آمادگی دارد و کار افراد تازه‌کار نیست. "آب‌پیمایی، Waterlining" نیز شاخه‌ای از این ورزش است که بر روی آب انجام می‌شود و "تریک لاینینگ، Tricklining" به انجام حرکات نمایشی بر روی لاین اطلاق می‌شود. شاید بتوان گفت "پارک لاینینگ" کم‌خطرترین زیرمجموعه این ورزش است چرا که ارتفاع آن بسیار کم بوده و معمولاً در طبیعت و پارک‌ها با بستن تسمه بین دو درخت انجام می‌شود و انجامش برای مبتدیان راحت است و امنیت دارد. در مقابل "بادپیمایی، Windlining" که در زمان وزش شدید باد انجام می‌شود با خطرات بیشتری روبرو است. جذاب‌ترین نوع اسلک‌لاین، "تیون لاینینگ، Tunelining"  است که ورزشکار با نواختن یک وسیله موسیقی برروی تسمه راه می‌رود. در اسلک‌لاین شهری برای ایمنی بیشتر، در روی زمین از پد (تشک) استفاده می‌شود که از آسیب‌دیدگی ورزشکاران در صورت سقوط جلوگیری می‌کند. 

اسلک‌لاین در آمریکا بیش از هرجای دیگری مورد توجه قرار گرفته است. در این راستا، "فیلیپ پتیت، Philippe Petit" در سال۱۹۷۴ برروی تسمه‌ای بر برج‌های دوقلوی مرکز تجارتی نیویورک راه رفت که باعث ساخت مستندی به نام "مردی روی سیم، Man on Wire" شد.

به گفته اعضای گروه "دهکده اسلک‌لاین" تعدادی از ابزارهای مربوط به این رشته ورزشی در ایران موجود نیست و به راحتی پیدا نمی‌شود، بنابراین آن‌ها ناچار به سفارش ابزارها از کشورهای دیگر هستند که برايشان گران تمام می‌شود. همچنین استهلاک ابزارهای مورد استفاده نیز زیاد است. ورزشکاران نداشتن باشگاه و درنتیجه محدودیت ماه‌هایی از سال که نمی‌توانند به تمرین بپردازند را از دیگر مشکلات بزرگ خود می‌دانند. همین مشکل باعث می‌شود دختران مستعد و علاقه‌مند نیزاز تمرین در فضاهای عمومی باز بمانند.  

در گزارش تصویری این صفحه با اسلک‌لاین در ایران آشنا می‌شویم و صحبت‌ها و انگیزه‌های ورزشکاران را با هم گوش می‌کنیم. در این گزارش‌از تعدادی از عکس‌های حامد مهرجو، محمدرضا آبایی، کیاوش شریفی و شریف نوری استفاده شده است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

"سُعدَی، دختر تُبَّع پادشاه یمن، زن کیکاوس بود و بر سیاوش پسر کیکاوس عاشق شد و خواست همسری کند. ولی سیاوش تن زد. پس سعدی بر او تهمت زد که سیاوش به من چشم دارد. سیاوش آتشی گران افروخت و گفت در این آتش میروم تا اگر در اندیشهام چنان خیالی بوده است، بسوزم و اگر از آتش بیگزند به در آمدم، روشن باشد که آن گفتار بهتان است. پس در آتش رفت و پیکرش گزندی ندید. و تلهای ابرقوه خاکستر آن آتش است." (زکریای قزوینی، آثارالبلاد و اخبارالعباد، سده ۷هجری)

ابرکوه که در طول تاریخ با نام‌هایی چون برقوه، ابرقویه، ابرقوه، ورکوه، برکوه و ابرقو خوانده شده، از کهن‌ترین شهرهای ایران است اما بیش از آن‌که به صفت افسانه کیکاووس و سیاوش شناخته شود، شهره به وجود سرو تنومند چهارهزار ساله‌ای است که بی‌تردید در شمار کهنسال‌ترین موجودات زنده جهان جای می‌گیرد.

این شهر کوچک و کویری، یکی از خشک‌ترین شهرهای ایران و شاید محروم‌ترین شهر در استان یزد است؛ زیرا کم آبی، مردمانش را به سختی و تنگدستی انداخته و موجب مهاجرت بسیاری از اهالی به شهرهای دیگر شده است. اما آن‌چه در کتاب‌های تاریخ و جغرافی در وصف ابرکوه گفته شده و آثاری که از زمان‌های دور در گوشه و کنار آن برجای مانده، نشان می‌دهد که در سده‌های پیشین حال و روزی به مراتب بهتر داشته است.

برای نمونه، نویسنده فارسنامه ابن‌بلخی، در اوایل سده ششم هجری ابرقو را شهری معرفی می‌کند که "آب آن، هم آب روان باشد و هم آب کاریز، و غله بوم است و میوه بسیار باشد و جایی خوش است... و جامع و منبر دارد." و در تاریخ سرزمین ما، این جامع و منبر داشتن، یکی از ویژگی‌های شهرهای بزرگ و پرجمعیت بوده است و امروزه نیز شکوه و بزرگی مسجد جامع ابرکوه بهترین گواه بر درستی این قبیل روایات تاریخی است.

در واقع، رونق این شهر که میان یزد و شیراز قرار گرفته، بیش از همه مدیون قرار گرفتن در مسیر جاده ابریشم بود و چون در دوره‌های بعد، این جاده کارکرد خود را از دست داد، از رونق ابرکوه کاسته شد. البته در دهه‌های اخیر پایین رفتن سطح آب‌های زیرزمینی و کم آبی نیز در افول هرچه بیشتر این شهر نقش داشته است.

اکنون شاید بتوان بزرگ‌ترین ثروت ابرکوه را آثار باقی مانده از گذشته دانست؛ یعنی هم سرو چهارهزار ساله و هم آثاری مانند مسجد جامع، گنبد عالی، سر در نظام‌الملک، رباط قلعه، گنبد سیدون و چند خانه زیبا و مجلل از دوره قاجار.

این آثار آنقدر جاذبه دارند که برخی مسافران یزد و شیراز یا کسانی را که بین این دو شهر سفر می‌کنند، به ابرکوه بکشاند اما مشکل این‌جاست که اسباب پذیرایی از مسافران فراهم نیست و چند سال پیش تنها مهمان‌سرای شهر تعطیل شده است. در نتیجه اکثر گردشگران به یک بازدید چند ساعته از ابرکوه بسنده می‌کنند و تعداد کمتری نیز در حاشیه یگانه پارک این شهر چادر می‌زنند. در هر صورت، بهره چندانی از حضور آنان نصیب مردم شهر نمی‌شود. از این گذشته، درب برخی آثار تاریخی – از جمله مسجد جامع – به روی گردشگران بسته است؛ زیرا تعداد کارمندان اداره میراث فرهنگی به اندازه‌ای نیست که برای یکایک آثار نگهبان و راهنما بگمارند.

آن‌چه در ویدئوی این صفحه آمده است، حاصل گشت و گذاری دو روزه در ابرکوه در نوروز ۱۳۹۳ است. شرح تاریخ ابرکوه و آثار کهن آن را از کتاب یادگارهای یزد، نوشته شادروان ایرج افشار یزدی گرفته‌ایم.(۱) او در فصل مربوط به ابرکوه نوشته که سه بار این شهر را دیده که دو بارش را با منوچهر ستوده - پژوهشگر بزرگ جغرافیای تاریخی ایران-  همراه بوده است. نکته جالب و امیدبخش این که عکس‌های گرفته شده توسط ایرج افشار و مقایسه آن با وضع کنونی ابرکوه نشان می‌دهد که آثار تاریخی این شهر در دهه ۱۳۴۰ اکثرا رو به ویرانی بوده‌اند اما امروزه اغلبشان مرمت شده‌اند یا در دست مرمت هستند و به هرحال، وضع بهتری نسبت به گذشته دارند. همچنین، جز یک اثر که پیش از انقلاب توسط فرماندار وقت تخریب شده، هیچ اثر شاخص دیگری در این مدت از میان نرفته است.

پی‌نوشت:

۱. مشخصات این کتاب چنین است: افشار یزدی، ایرج: یادگارهای یزد، معرفی ابنیه تاریخی و آثار باستانی، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، تهران ۱۳۷۴؛ این کتاب در سه جلد منتشر شده و بخش ابرکوه در جلد نخست آن قرار دارد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
امید صالحی

جشن "نوروز صیاد" جزیرۀ قشم از جملۀ مراسم زیبا و بجامانده از دوران گذشتۀ این دیار است که در تابستان هر سال و پس از اولین دوره از صید و صیادی، در یکی از سواحل زیبای بزرگ‌ترین جزیرۀ خلیج فارس، برگزار می‌شود.

صیادان حاشیه‌نشین خلیج فارس صید را در آن روز تعطیل می کنند. یعنی در روز "نوروز صیاد" ماهی‌گیران به جای این که به قصد صید به دریا بروند، به قصد آب‌تنی و تفریح به دریا می‌روند.

روستای "صلخ" در جزیرۀ قشم از معدود مکان‌هایی است که در آن آیین‌های خاص "نوروز صیاد" به صورت کامل اجرا می‌شود. این روستا در صد کیلومتری جنوب قشم قرار دارد.

در این مراسم تعدادی مرد لباس سفید به تن دهل می‌زنند و یک گروه سرودخوان آوازهای شادی می‌خوانند و با ریتم نوازندگان دهل پیش و عقب می‌روند. در ادامۀ این مراسم دو مرد سیاه‌پوش که با برگ‌های نخل صورت خود را پوشانده‌اند، به مردم حمله‌ور می‌شوند. این‌ها نمادی از غارتگران هستند که "شوشی" نامیده می‌شوند و به اعتقاد صلخی ها از پشت کوه آمده‌اند.

شتری چوبی با ساربان و مرغ دریایی، دیگر نقش‌های این نمایش سنتی‌اند. این مراسم تا غروب نوروز صیاد ادامه دارد.

مردم این روستا باور دارند که در روز "نوروز صیاد" ماهیان زاد و ولد می‌کنند و دریا پربرکت می‌شود. به همین دلیل، در این روز هیچ تور و قلابی به دریا انداخته نمی‌شود.

بانوان روستای صلخ با پخت شیرینى‌هاى خرمایى محلى ‌با نام رنگینک از میهمانان پذیرایى می‌کنند و در آن روز با انواع آبزیان غذا نمی‌پزند. علاوه بر این، آن‌ها با الهام از هنرهاى محلى و استفاده از حنا به دستان خود را پرنقش و نگار می‌کنند.

اهالی این روستا نان‌های محلی خاصی می‌خورند که در آن از ماهی پودر شده استفاده می‌کنند و روی آن را گِلَک می‌مالند. گِلَک را با خاک جزیرۀ هرمز درست می‌کنند و مردم بر این باورند که مالیدن گِلَک بر پیشانی حیوانات آن‌ها را از بیماری حفظ می‌کند و مالیدن آن بر درخت‌های نخل بار آن‌ها را زیادتر می‌کند. مردم روستا همچنین گِلَک‌مالی  بر سردر خانه‌ها را عاملی برای دریافت روزی حلال و برکت می‌دانند.

حکایت فصل‌ها برای صیادان حکایت دیگری‌است. نوروز صیادان آخر تیرماه است و فصل‌ها با تغییرات دریا تغییر می‌کنند. اول سال صیادی، اول امرداد است. فصل‌های سال صیادی عبارتند از: گرما، شهری‌ماه، زمستان و جوزا. اولین فصل سال دریایی، گرما، ۶۵ روز طول می‌کشد و بقیۀ فصل ها هرکدام ۱۰۰ روز. فصل دوم شهری‌ماه است که تا نیمه‌های پاییز ادامه دارد و فصل سوم زمستان است که تا هفتۀ سوم فروردین طول می‌کشد و جوزا، فصل آخر، تا آخرین روز تیرماه ادامه دارد. نوروز صیاد درست در پایان جوزا که فصل آخر است، می‌آید. و ساحل‌نشینان سال‌هاست که از روی این گاه‌شماری برنامه‌های زندگی خود را تنظیم می‌کنند.

در گزارش تصویری این صفحه "محمد احمدی صلخی"، مدیر عامل شرکت تعاونی صیادان صلخ، مراسم نوروز صیاد را شرح می‌دهد.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

ظهر تابستان است و گرما بیداد می‌کند. جاده آسفالت همچون ماری سیاه در بیابان، چنبره زده‌ است و فقط سراب است که نصیب چشم مسافران این جاده می‌شود؛ جاده‌ای که در بوشهر به جادۀ ساحلی مشهور است. فقط هر چند کیلومتر یک بار از کنار یک آبادی می‌گذرم. چند خانه که با بی‌سلیقگی در کنار هم بنا نهاده شده‌اند و حیاط‌هایی بزرگ با نخل‌هایی لاغر که حکایت از سال‌های بی‌آبی دارند.

از کنار روستایی می‌گذرم که روی تابلوی کنار جاده‌اش نوشته‌ است: "روستای مـِل‌سوخته". کمی‌آن‌طرف‌تر از روستا پیرمردی کنار چند بز نحیف که پوزه بر زمین خشک می‌کشند، ایستاده است و چوپانی می‌کند. چهره‌اش آفتاب‌سوخته است، اما مهربان. از ماشین که پیاده می‌شوم به استقبالم می‌آید. به بهانۀ آب سر صحبت را باز می‌کنم. بطری آبش داغ شده ‌است و مرا ساده و صمیمی به خانه‌اش مهمان می‌کند.

سه اتاق جدا از هم و هر کدام در گوشه‌ای از حیاط، آغل وسط آن، یک چاه که چند سالی است خشکیده، تمام دارایی‌شان است. استقبالشان گرم است. انگار از تنهایی به تنگ آمده‌اند و دنبال یک هم‌صحبت می‌گردند. برایم چای می‌آورند. مرد خانه اسمش غلام است و همسرش را شهربانو صدا می‌زند. شهربانو چهره‌اش هنوز کمی‌ جوان مانده ‌است، اما چین‌های صورتش نمی‌تواند روزهای سخت و گرم طاقت‌فرسای این آبادی را پنهان دارد. خنده از لبانشان محو نمی‌شود. خانه کاه‌گلی است و سقفش از چوب درخت نخل است. لباس‌های بدون روپوش آویزان‌شده. ظرف‌های بدون طاقچه. در آن خانه هیچ چیز پرای پنهان کردن نیست. درست مثل دل‌شان.

قبلاً این‌جا روستایی با چندین خانوار بوده ‌است. اما به مرور زمان یا با مرگ صاحبان‌شان یا با مهاجرت، خالی از سکنه شده ‌است و الاًن تنها ساکنان این روستا غلام و برادرش هستند. آب آشامیدنی هر هفته را با تانکر برایشان می‌آورند و برای حیوانات‌شان هم از آب انبار استفاده می‌کنند. غلام هر چند روز یک بار به شهر می‌رود، مایحتاج‌شان را خرید می‌کند؛ در روستایشان مغازه‌ای وجود ندارد. اما شهربانو از این وضع گلایه دارد و می‌گوید: "اگر ما هم توی دیر(نزدیک‌ترین شهر به روستایشان) بودیم، الاًن وضع بهتری داشتیم. الان تنها خودمون هستیم، اما اون سال‌های اول جوانی‌مان با چندتا بچۀ کوچیک. نه آب بود نه برق. گریه می‌کردن. پشه بود. گرما تا صبح نمی‌گذاشت بخوابیم. بدبختی و خارکوری زندگی می‌گذراندیم." غلام حرف شهربانو را ناتمام می‌گذارد و می‌گوید: "پول نداشتم. کار هم جز باغبانی چیزی بلد نبودم. ما نسل‌های قبل‌مون هم اینجا بودن. جایی نداشتیم که بریم." انگار این بحث برایشان تازگی ندارد. اما غلام هنوز می‌خندد و نگاهش حیران است.

غلام با شهربانو دخترعمو و پسرعمو هستند. اما شهربانو در روستای بغلی که اسمش "گز سوخته" است زندگی می‌کرده ‌است. نمی‌دانم چرا کلمۀ "سوخته" نمی‌خواهد از زندگی اینها رخت بربندد.

شهربانو پیش از ازدواج غلام را ندیده بوده. جریان ازدواجشان را می‌پرسم. تا کلمه "عشق" بر زبان می‌آورم، جفت‌شان قاه‌قاه می‌خندند. کاش از سر بیگانگی‌شان با این کلمه نباشد. غلام خنده‌اش تمام نشده ‌است که می‌گوید: "خبر داشتم عَموم دختری داره اسمش شهربانو است. رفتیم خواستگاری با مرحوم پدرم..." شهربانو حرفش را قطع می‌کند و با خنده می‌گوید: "اون روز که اومدن خونۀ ما، من از در پشتی فرار کردم. اون زمان عیب بود کسی قبل از ازدواج مرد رو ببینه". غلام ادامه می‌دهد که "بعد یک سالی عقد بودیم. بعدش هم عروسی کردیم. تا الاًنم ازش راضی هستم". حرف‌های غلام در خنده‌های پی در پی شهربانو محو می‌شود. شادند.

حرف آرزوها می‌شود؛ حرف خواسته‌های انجام‌نشده‌شان. نمی‌دانم چرا، چرا سقف آرزو‌هایشان این‌قدر کوتاه است که از محدودۀ روستایشان بیرون نمی‌رود. شهربانو و غلام نمی‌توانند تصور کنند که می‌توان در شمال زندگی کرد. فکر گله‌شان بودند. آرزوهایشان آن‌قدر سیال نبود که تصور کنند هم خودشان هم گله‌شان در یک سرزمین سرسبز زندگی کنند.

شهربانو مریض است، اما غلام بی‌اعتنا به آن همه شرجی روزهایش را بدون آب و غذا در آن بیابان دنبال گله سر می‌کند. چند وقت پیش هم غلام حالش بد شده بود و فاصله‌شان تا اولین درمانگاه ۳۰ کیلومتر بوده و چندین ساعت معطل ماشین بوده‌اند تا از آن جاده عبور کند، تا او را به درمانگاه برساند.

هوا گرم است و پنکۀ سقفی هرچه جان می‌کند، حریف آن شرجی نمی‌شود. نگاه‌شان معذب است که وسایل پذیرایی ندارند. عزم رفتن می‌کنم. همین‌طور که از روستا فاصله می‌گیرم، یاد نوشته‌ای از "مصطفی مستور" می‌افتم که شاید روزی فرزندان غلام و شهربانو هم بنویسند:

"پدرم مُرد، اما لب به پیتزا نزد و هرگز نفهمید "لابستر" و "رُست‌بیف" چیست. لب به سیگار نزد. پدرم هفتاد سال عمر کرد و رستوران را ندید که گارسون‌ها چه‌طور باقی غذا را در سطل زباله خالی می‌کنند. پدرم مُرد، اما هیچ وقت دسر غذایش کافه گلاسه و کرم‌کارامل نبود. دو دانه خرما بود. پدرم در "مِل‌سوخته" به دنیا آمد؛ در "مِل‌سوخته" از دنیا رفت. اما هرگز چرا خواب قرمز ندید. مُرد، اما چشمش به پرده سینما نیفتاد. ویدئوش را ندید. تا باران ببارد، پدرم چشمش به آسمان بود. بعد که می‌بارید، دائم خیره به زمین بود تا سبزه‌ها سر برآورند. پدرم صبح‌ها همیشه با صدای خروس بیدار می‌شد و ظهرها با صدای رادیوی کوچکش وسط بیابان نماز می‌خواند. مادرم مُرد، بدون این که بداند رُژ لب چیست یا چرا به مژه‌ها ریمل می‌کشند. سال‌ها عمر کرد، اما نمی‌دانست اَسِتون به چه دردی می‌خورد؛ مانیکور و میزامپلی چیست؛ کورتاژ یعنی چه."

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهار نوایی

سیما بینا را بانوی ترانه‌های محلی ایران نامیده‌اند. صدای دلنشین و پر از احساس او در گوش و در دل چندین نسل از ایرانیان نشسته ‌است. 

از نه‌ سالگی با برنامۀ کودک رادیو، خوانندگی را آغاز کرد. از پانزده‌سالگی با برنامۀ گل‌های رادیو ایران و پس از آن برنامۀ گل‌های صحرایی همکاری داشت.

از آغاز خوانندگی‌اش پژوهش و بازخوانی ترانه‌های مردمی و فولکلوریک را، در گوشه و کنار کشور، در صدر کار موسیقایی خود قرار داد، فعالیتی که تا امروز ادامه دارد. او سال‌هاست آواها و کلمات زبان‌ها و لهجه‌های مختلف رایج در ایران را می‌آموزد، تا بتواند ترانه‌های محلی  را با تنظیمی نو بازخوانی کند.

در دهه‌های اخیر که کنسرت‌هایش به خارج از ایران منتقل شده، نوازندگانش را طوری انتخاب می‌کند که از جنس موسیقی همان منطقه باشند؛ نوازندگانی که گاه از شهر و روستاهای دور و نزدیک می‌یابد. سیما بینا نامی شناخته‌شده در موسیقی محلی ایران است، اما موسیقی تنها هنر ماندگار او نیست.

او در رشتۀ نقاشی و طراحی تحصیل کرده و از دانشکدۀ هنرهای زیبا فارغ التحصیل شده ‌است. نقاشی‌های او چندین بار در نمایشگاه‌های مختلف در معرض دید عموم قرار گرفته و به صورت مجموعه‌های کارت پستالی در ایران منتشر و آذین‌بخش لوح‌های فشرده و کتاب‌ها شده‌ است. اما نفیس‌ترین کار سیما بینا مجموعه‌ای از لالایی‌های مادران ایرانی است که از گوشه و کنار کشور به تنهایی جمع‌آوری و بازخوانی کرده ‌است.

کتاب "لالایی‌های ایران" حاصل رنج سفرهای سی‌سالۀ سیما بینا به شهرها وروستاهای مختلف و ملاقات با مادران پیر و جوان ایرانی است. او درحین سفرهایش برای جمع‌آوری ترانه‌های محلی ایران، متوجه اهمیت موسیقایی لالایی‌ها می‌شود، به‌ طوری که همۀ هم و غم خود را معطوف به گردآوری آنها می‌کند:

"در طول بیش از سی سال، که روستا به روستا و شهر به شهر در جستجو و جمع‌آوری نواهای موسیقی محلی ایرانی بوده‌ام، پی در پی با آوازهای لالایی - این آواز بی‌پیرایۀ مادران - آشنا شده‌ام. شماری از آنها را که ملودی پیچیده‌تری داشتند، در میان آهنگ‌های محلی اجرا و ضبط کردم. پس از چندی متوجه شدم این آوازها خود گنجینۀ فرهنگی بی‌نظیری هستند که اگر حفظ نشوند، کودکان آیندۀ ایران نشانی از آنها نخواهند یافت".

او در ادامه می‌گوید: "چیزی که به تدریج موجب شگفتی‌ام شده بود، تنوع و کثرت لالایی‌های ایرانی بود. در نخستین قدم‌ها دریافتم که این گنجینه‌ها را باید از درون زمان‌های گذشته بیرون آورم و بیشتر پای آوای مادربزرگ‌ها بنشینم".

بر همین مبنا او اشعار لالایی‌ها از تهران تا تنکابن، از شیراز تا شیروان، از گیلان تا گیلان غرب، کردستان، لرستان، بلوچستان و غیره را جمع‌آوری و اجرا می‌کند.

کتاب لالایی‌های ایرانی همراه با چهار لوح فشرده، که معرفی‌کننده چهل لالایی برگزیده از مناطق مختلف ایران است و همچنین جزوه‌ای جداگانه از نت‌های لالایی‌ها، به دو زبان فارسی و انگلیسی جهت استفادۀ پژوهش‌گران ‌است. نقاشی‌هایی که مؤلف طی دهه‌ها با الهام ازموضوع مادر و کودک آفریده نیز آذین‌بخش این مجموعه است.

در گزارش مصور این صفحه، بانوی ترانه‌های محلی ایران از انگیزه و  یافته‌های خود در راه این پژوهش سخن می‌گوید. در اين گزارش عکس‌های عکاسان مسعود مستوفی، محمد کوچکپور کپورچالی و محمد حسین شبیری به کار رفته‌اند.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

در طبقه هفتم ساختمانی در الهیه شمیران، مردی که اردیبهشت ماه امسال هشتادمین بهار زندگی خود را پشت سر گذاشت، آلبوم طرحها و ایدههای معمارانه خویش را ورق میزند: خانههایی زیبا میان باغهایی بزرگ با چشماندازی مسحور کننده از البرز. هرعکسی را که نشان میدهد، این جمله را هم تکرار میکند که چند سال پیش خرابش کردند و به جایش برج ساختند؛ یا شنیدهام که قرار است برج شود!  

همین چند سال پیش بود که شهرداری مشهد طرح نمادین او در میدان پانزده خرداد را تخریب کرد. تازه بعد از ۳۰ سال به یادشان آمده بود که از نمادهای رژیم گذشته است و از سمت ترمینال، جلوی دید زایران به گنبد و گلدسته حرم را میگیرد. به همین ترتیب، گمان نمیرود که در نوسازی بیمحابای شهرها و نادیده گرفتن معیارهای شهرسازانه، از طرحهای جامعی  که او برای آبادان، خرمشهر، قم، ساوه، نوشهر، چالوس، و بهبهان تدوین کرد، چیز زیادی اجرا شده باشد

پس عجیب نیست که بسیاری کسان حتا نام داریوش بوربور (Dariush Borbor) را به عنوان فردی تأثیرگذار در معماری و شهرسازی معاصر نشنیده باشند. برای این دسته افراد، سر راستترین نشانی بازار رضای مشهد است؛ بازاری که در سال۱۳۵۴ توسط داریوش بوربور طراحی شد و در سال ۱۳۵۵ به بهره‌برداری رسید و خیلی زود به عنوان معروفترین و محبوبترین بازار مشهد، بین زایران امام رضا جا باز کرد. این بازار در پی اجرای طرح ساماندهی و بازسازی بافت پیرامون حرم که "یک طرح بزرگ در اِشِل بینالمللی" بود، ساخته شد؛ اما هیچگاه به سرانجام نرسید. چرا که پس از انقلاب تمام محدوده طرح به مجموعه آستان قدس رضوی ملحق شد و برجای آن چندین صحن بزرگ و کوچک ساختند. نهایتا مشهد ماند و همان مشکلات همیشگی پیرامون حرم - شلوغی و آلودگی و نابسامانی. به گفته بوربور طرح پیرامون حرم امام رضا تلفیقی بود از معماری اسلامی ایران و معماری جدید.   

معمار هشتاد ساله از پشت میز برمیخیزد و به پشت پنجره میآید. از اینجا میتوان چشمانداز وسیعی از جنوب و شرق تهران را تا دوردست تماشا کرد. فضای سبز میان بزرگراه مدرس و صدر را نشان میدهد و میگوید: از نظر اصول شهرسازی این نوع درخت کاشتن، این نوع گلکاری کردن و این نوع رنگ زدن جدول کنار خیاباناشتباه است. نمیدانم چرا به همین اصول ساده اولیه توجه نمیکنند و هرساله میلیاردها تومان از پول شهروندان را به هدر میدهند؟ 

شاید دانش و تجربه او بتواند گرهی از کلاف سردرگم پایتخت بگشاید اما مسأله اینجاست که اگر قرار بود به میراث معماری معاصر توجه شود، اصلا کار به اینجا نمیرسید که حالا بخواهند با تکیه بر نظرات امثال بوربور سر و سامانش دهند. یک زمان حتا تدوین نخستین طرح جامع تهران به او و سه تن دیگر از شهرسازان سپرده شد اما به قول خودش "به خاطر زد و بندهایی که همیشه در این مملکت بوده" فرد دیگری جایگزین شد

از همین روست که در سالهای اخیر توجه خود را به یکی دیگر از علایق خویش، یعنی پژوهشهای ایرانشناسی معطوف کرده است. این پژوهشها که در ۲۰ سال گذشته بیوقفه ادامه داشته، موجب شده تا همان جایگاهی را که نزد معماران و شهرسازان دارد، میان ایرانشناسان و تاریخپژوهان نیز پیدا کند. اغلب یا شاید همه آنها موضوعات بکری دارند که کمتر کسی به سراغشان رفته است؛ مانند پژوهش درباره تاریخ و فرهنگ ایل بوربور که در این چند ساله برای به سرانجام رساندن آن به دهها نقطه ایران سفر کرده و با صدها نفر از هم ایلیهای خود به گفتوگو نشسته است. (این پژوهش موضوع دو گزارشی است که پیوندشان را در ستون کناری صفحه میبینید.) 

افزون بر این، از دوران کودکی و نوجوانی دستی هم در هنر داشته است. وقتی در انگلستان تحصیل میکرد، پیسهای شکسپیر را به قدری خوب اجرا میکرد که یکی از کارگردانان مشهور تئاتر، به او پیشنهاد داد در رشته بازیگری ادامه تحصیل دهد. اما علاقه وافر به معماری و بازگشت به ایران، مانع از قبول این توصیه شد. نقاشی هم پای ثابت علاقهمندیهایش بوده و هست. دو تابلوی بزرگی که بر دیوارهای خانه خود کشیده، نمونههایی هستند از این علاقه و استعداد

این، همه زندگی داریوش بوربور نیست بلکه چیزهایی است که در بضاعت این نوشته میگنجد. در ویدئوی این صفحه صحبتهای او درباره زندگی و کارنامه حرفهایاش را میشنویم و آلبوم عکسهایش را ورق میزنیم. این دریچهکوچکی است به زندگی مردی که در هشتاد سالگی هنوز آنگونه که باید و شاید شناخته نشده است.    


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

در بندر بوشهر، جایی هست به نام "قبرجنرال". این‌جا گور یکی از ژنرال‌های انگلیسی است که در سال ۱۸۵۷ میلادی و در جریان یورش ارتش بریتانیا به جنوب ایران کشته شد. سال‌ها بعد این محل به عنوان شاهد یک رویداد تاریخی در فهرست آثار ملی ایران ثبت شد.

صدها کیلومتر آن‌سوتر، در جایی از گورستان ارامنه تبریز، مزار جوان ۲۵ ساله‌ای قرار دارد که دست سرنوشت او را ۱۱۵ سال پیش از آمریکا به تبریز کشاند. می‌خواست معلم مدرسه آمریکایی مموریال شود اما وقتی رسید، جنگی بزرگ میان مشروطه خواهان و مستبدان درگرفته بود. تاب نیاورد که بی‌طرف بماند. معلمی را واگذاشت و لباس رزم پوشید تا در راه آرمان تبریزیان جان خویش را فدا کند.

شاید آن ژنرال انگلیسی و این معلم آمریکایی، هر دو در واپسین لحظات زندگی آرزو کرده‌ باشند که‌ای کاش در سرزمین خود بدرود حیات می‌گفتند و در خاک اجدادی آرام می‌گرفتند اما سرنوشت، چیز دیگری را برای‌شان رقم زد. هم برای آنان و هم برای صدها و شاید هزاران مثل آنان که در خاک ایران دفن شده‌اند.

در این میان تنها دو نفر هستند که آرمیدن در خاک ایران را به میل خویش برگزیده‌اند. نخستین‌شان "پروفسور آرتور آپهام پوپ"، باستان‌شناس و معمار بزرگ آمریکایی است. او که عمری را به پژوهش درباره فرهنگ و هنر ایران گذراند، در واپسین سال‌های عمر در ایران ماندگار شد تا پس از مرگ در اصفهان به خاک سپرده شود؛ همان شهری که می‌گفت: "عشق من است".

این یک انتخاب شخصی نبود بلکه آخرین پیامی بود که پوپ به ایرانیان می‌داد: "من با انتخاب آخرین منزل در اصفهان، می‌خواهم به مردم ایران نشان دهم که اندیشمندان بزرگ و هنرمندان و سخنوران و دانشمندان آنها، چنان خصائلی دارند که ستایش عمیق متفکران دیگرکشورها را برانگیخته است. ایشان می‌خواهند که ابراز اخلاص‌شان [به فرهنگ ایران] تنها زبانی نباشد و ثابت کنند که اگر کسی در ایران به خاک سپرده شده، به این علت نیست که تصادفا در آن‌جا جهان را به‌درود گفته بلکه در اثر اعتقاد راسخ به مقدس‌بودن آن سرزمین است. برای کسانی که به مقام معنوی ایران پی‌برده‌اند، مزیت و افتخاری است که ایران را آخرین منزل خود قرار داده‌اند".

بدین ترتیب، پوپ با موافقت و مساعدت دولت ایران در اصفهان و کنار زاینده‌رود به خاک سپرده شد. سال‌ها گذشت و باز یک آمریکایی دیگر خواسته مشابهی را مطرح کرد. او کسی نبود جز "ریچارد نلسون فرای"، ایران‌شناس برجسته و از شاگردان و نزدیکان پوپ. فرای هم دوست داشت که در اصفهان دفن شود، چون سال‌ها بود که خود را یک ایرانی می‌پنداشت و می‌خواست که این مدعا را به همگان ثابت کند.

اما زمانه با او یار نبود. گرچه خواسته‌اش در ابتدا از سوی دولت ایران پذیرفته شد اما وقتی درگذشت، اوضاع به گونه‌‌ای دیگر رقم خورد و سرانجام خبر رسید که پیکرش را در آمریکا سوزانده‌اند. این اقدام شاید، نشانی باشد از ناامیدی خانواده فرای برای انتقال پیکر او به ایران؛ شاید هم تمهیدی برای آن‌که اگر اوضاع کمی آرام گرفت، بتوان خاکستر فرای را به اصفهان آورد و کنار مزار پوپ به خاک سپرد.

گزارش ویدئویی این صفحه، نگاهی دارد به ماجرای وصیت ریچارد فرای و ماجراهایی که این وصیت در ایران رقم زد. برخی عکس‌های این گزارش از سوی آقایان داریوش بوربور، افشین زند و نیز شهرداری اصفهان در اختیار قرار گرفته‌اند که نگارنده مراتب سپاس خود را از آنان و همچنین خانم جین لویسون ابراز می‌دارد. 

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

چه اهل فوتبال باشید، چه نباشید، چه آن را دوست داشته باشید و چه از آن بگریزید، تب و تاب فوتبال در این روزهای جام جهانی با شماست؛ در ورزشگاه، در خانه، در محل کار، در کوچه و خیابان، در وطن و خارج از وطن.

حالا اگر در انگلیس و بخصوص در شهری مثل لندن زندگی کنید، که فوتبال و هوادار فوتبال بودن  جزو "آداب و سنن" مردم شده و دهه‌هاست در آن ریشه دارد، این حال و هوا و تب و تاب دو چندان می‌شود. لندنی‌ها همیشه عطش فوتبال دارند. پای فوتبال که به میان می‌آید، اگر نگوییم غیرتی، حداقل متعصب می‌شوند. آن‌ها از هزینه کردن برای فوتبال ترسی ندارند و برای هر مسابقه کوچک و بزرگ شرط‌ بندی می‌کنند.

در کنار این‌ها، مسابقات جام جهانی یک حس همبستگی هم بین طرفداران تیم‌ها، که اکثرا طرفدار تیم ملی‌شان هستند، ایجاد می‌کند. این حس همبستگی بهانه خوبی است که مردم در گوشه و کنار شهر از میدان‌های بزرگ گرفته تا کافه‌ها و بارها جمع شوند و با شور و هیجان مسابقه تیم محبوب‌شان را تماشا و تشویق کنند. در ایام بازی‌ها، در لندنی که "هزار و یک ملت" زندگی می‌کنند، پرچم‌های آویزان بر سر در خانه‌ها، آنتن ماشین‌ها، رنگ لباس و آرایش سر و صورت و مو همه معرفی کننده تیم محبوب است. روز مسابقه، فوتبال‌دوستان تمام هَم خود را بکار می‌گیرند تا به دیگران بنمایند که طرفدار کدام کشور هستند و با اعتماد به نفس پیروزی تیم‌شان را به رخ بکشند و به بازی‌کنان روحیه بدهند.

امسال که تیم ملی ایران در کنار قهرمانان دنیا به برزیل رفته و برای خود در این عرصه بین‌المللی جا باز کرده، ایرانیان مقیم لندن هم در بین فوتبال‌دوستانِ این شهر جایی برای خودنمایی و حمایت از تیم‌شان یافته‌اند. برای اولین بازی ایران در این دوره جام جهانی، در مقابل نیجریه، صدها ایرانی هوادار تیم ملی کشورشان در محله "لیورپول استریت" دسته‌‌جمعی صدای خود را به گوش‌ها رساندند و نشان دادند که می‌خواهند تیم کشورشان پیروز شود.

گفتگو و بگو مگوهای آن‌ها از چند روز قبل در شبکه‌های اجتماعی از فیس بوک گرفته تا توییتر و وبلاگ‌ها شروع شده بود و هر کس به شکلی حمایت خودش را از تیم ملی ایران نشان می‌داد. بسیاری از استاتوس‌ها (یادداشت‌ها) حکایت از شادی، امید و هیجان ِ آمیخته با ترس و اضطراب داشت. بازی در مقابل قهرمان افریقا با بازیکنانی که از نظر قوای بدنی از ایرانی‌ها قوی‌تر به نظر می‌رسیدند برای خیلی‌ها سهل و آسان نمی‌نمود. بعضی‌ها می‌نوشتند که افراشته شدن پرچم ایران در کنار پرچم دیگر کشورها بر سردر یا پنجره کافه‌ها و رستوران‌ها و حضور فوتبال ایران در مسابقات جام جهانی ۲۰۱۴ برزیل برایشان به اندازه کافی افتخارآفرین است، حتا اگر به مرحله بعد راه پیدا نکند. وقتی تیم اسپانیا، که خود قهرمان جام جهانی بود، از هلند شکست سختی خورد، انگار پذیرش باخت برای بسیاری راحت‌تر شد.

سرانجام روز مسابقه ایران و نیجریه جمعیتی صدها نفری از ایرانی‌ها در میدان معروف لیورپول استریت جمع شدند و با صورت‌های رنگ شده، لباس‌های رنگی و پرچم‌ ایران، شیپور زنان به تماشای بازی نشستند. اعضای گروه موسیقی"عجم" هم، که با فراخوان فیس بوکی نقش مهمی در این گردهمایی داشت، آهنگ "گل ایران"* که برای تیم فوتبال ایران ساخته بود را اجرا کرد و شور و حال این مراسم را دو چندان کرد.

بخش بزرگی از پیش بینی‌ها درست از آب در نیامد. بازی ایران و نیجریه در میان همین شور و حال با نتیجه صفر بر صفر تمام شد. بعضی‌ها گفتند بازی جذاب و خوبی نبود، بعضی‌ها گفتند بازی در حد جام جهانی نبود و خیلی‌ها خوشحال از اینکه بعد از یک ساعت و نیم مقاومت اگر ایران گلی نزد، دست‌کم نباخت.

بازی ایران و نیجریه هرچه که بود، امیدها را به یأس تبدیل نکرد. در بازى با آرژانتين ايران هر چند شكست خورد غرورآفرين بود و اميد هوادارانش را براى بازى بعدى زنده نگه داشت.

موسیقی "گل ایران" که در ویدیو این صفحه می‌شنوید، ساخته "گروه موسیقی عجم" است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فواد خاک‌نژاد

نامش علی است. پنج سال و نیم پیش از مرزهای صعب العبور ایران و افغانستان جان سالم به در برده، به امید زندگی بهتر به ایران آمده است. سی و هشت سال دارد و در گلخانه‌ای در یک روستا کار می‌کند. زندگی سخت ناشی از جنگ‌های طولانی مدت افغانستان او را به ایران کشانده تا شاید بتواند زندگی راحت‌تری برای همسر و فرزندانش فراهم کند.

از سختی‌های راه و زندگی مشقت بارش در ایران می گوید. به قول خودش شرم می‌کند خانه‌اش را به ما نشان دهد. از میان حرف‌هایش می‌فهمم خانه‌اش برق ندارد و همراه بیست نفر دیگر در جایی زندگی می کند که دو اتاق بیشتر ندارد و بیشتر شبیه یک مسافرخانۀ درجه‌چند است. همسر و سه فرزندش را در افغانستان گذاشته و به ایران آمده تا بتواند برای آنها خرجی بفرستد. هر روز ۵ صبح سرکار می‌آید و نزدیک غروب به خانه می‌رود. او یکی از هزاران افغانی است که در ایران کارگری می کنند.

از دلتنگی هایش می گوید:" دلم برای بچه‌هایم تنگ شده، جای قبلی که کار می‌کردیم تلفن نداشت، اما خوشبختانه در این نزدیکی دکۀ تلفن هست و می‌توانم با آنها تماس بگیرم. هر دو روز یک بار چند دقیقه‌ای از احوالشان با خبر می‌شوم."

می‌گوید: "شانس‌آوردم این جا را پیدا کردم. صاحب‌کارم را دوست دارم. این جا را دوست دارم. با این کاکتوس‌ها و گل‌ها احساس خوبی دارم". می‌پرسم بیشتر از کدام گل‌ خوشش‌می‌آید. می‌گوید این گل‌ها نباید برای من فرق داشته باشد. من باید به همه شان یکسان رسیدگی کنم. پس از ساعتی که با او گفتگو می کنم می گویم علی آوازی برای من بخوان! می گوید آواز ندارم که بخوانم.

وظایف زیادی بر عهدۀ اوست. از تمیزکاری گلخانه و رسیدگی به کاکتوس‌ها، تا سرو کله زدن با مشتریان. دائم در حال رفت و ٱمد در میان گل‌ها و کاکتوس‌هاست.

صورت عرق کرده‌اش روایت دردی ا‌ست که در طول زندگی‌اش کشیده. علی مردی ا‌ست مثل بسیاری دیگر که جنگ زندگی شان را دگرگون کرده است. تنها چیزی که می تواند از رنج هایش بکاهد، یک رادیو کوچک ترانزیستوری است که  او را به سرزمین مادری پیوند می‌دهد.

علی می‌گوید اگر روزی صد‌وپنجاه افغانی ( سه دلار) درٱمد داشت، به افغانستان بازمی‌گشت تا در کنار خانواده‌اش باشد. در کنار سه فرزندش، احمد، علی‌اکبر، راضیه.

آمار دقیقی از افغان‌هایی که در ایران مشغول به کار هستند در دست نیست. بسیاری از آن‌ها به صورت غیرقانونی وارد ایران شده‌اند. کارفرمایان ایرانی علاقۀ زیادی به کارکردن با آن‌ها دارند. دلیلش هم روشن است، حقوق کم و کار زیاد. افغان‌هایی که غیرقانونی در ایران به کار مشغولند به دلیل ترس از بازگشت اجباری ناچارند با دست‌مزدی کمتر کار کنند.

بسیاری از مهاجران، به صورت غیرقانونی از مرزهای ناامن و خطرناک به ایران می‌آیند. آن‌ها خطراتی چون پیاده‌روی‌های طولانی، اشرار و قاچاق‌چیان و فرار از دست ماموران مرزی را از سر می‌گذرانند تا خود را به ایران برسانند. تازه پس از رسیدن به ایران مشکلات تازه‌ای را تجربه می‌کنند. ناآشنایی با فرهنگ و سبک زندگی مردم، نا آشنایی با طریقه ورود به بازار کار و مشکلات دیگر. یک دوست افغان من می‌گفت: "وقتی مرز را پشت سر گذاشتم فکر می‌کردم همه چیز بر وفق مراد من پیش خواهد رفت. نمی‌دانستم مشکلات اصلی تازه آغاز شده است". با همۀ این اوصاف ایران هنوز برای بسیاری از افغان‌ها، که در افغانستان کار و شغل ثابتی ندارند، بهشتی برین به حساب می‌آید.

در گزارش تصویری این صفحه علی از مشکلات زندگی در ایران و آرزوهایش می‌گوید.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.