Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران

داریوش دبیر

تقویم جلالی به استناد پژوهش محققان و گفته‌های اخترشناسان، دقیق‌ترین گاهشمار جهانی است. در برابر تقویم اروپایی که در هر ۲۵۰۰ سال یک روز خطا دارد، گاهشمار جلالی در هر ۱۰ هزار سال یک ثانیه خطا دارد.

پیدایش دقیق‌ترین گاهشمار مدیون تلاش گروهی از ستاره‌شناسان ایرانی است که به دستور سلطان جلال‌الدین ملک‌شاه سلجوقی مأمور تعیین و محاسبۀ دقیق سال خورشیدی شدند.

عبدالرحمان خازنی، ابومظفر اسفزاری، ابوعباس لوکری، محمد بن احمد معموری، میمون بن نجیب واسطی و ابن کوشک بیهقی مباهی از جملۀ این منجمان بودند، اما مشهورترین آنها مردی است که در دیوان رباعیاتش مکرراً از "فرصت کم" و "دو روز عمر" و "بازی فلک"، یعنی از زمان و پیمانه سخن گفته‌است. حکیم ابوالفتح عمر ابن ابراهیم نیشابوری مشهور به خیام.

توضيحات دکتر علی حصوری، تاریخدان و اخترشناس ایرانی مقیم سوئد دربارۀ اهمیت تقویم جلالی و گاهشماری در میان ایرانیان باستان
مبدأ گاهشماری ایرانی

در تقویم رسمی فعلی در ایران و افغانستان گاهشماری خورشیدی برپایهٔ تقویم جلالی است که به سلطان جلال‌الدین ملک‌شاه سلجوقی منسوب است.

مبدأ گاهشماری هجری خورشیدی مانند گاهشماری هجری قمری، هجرت پیامبر اسلام از مکه به مدینه در تاریخ ۲۴ تیر سال یکم هجری خورشیدی (۱۶ ژوئیه ۶۲۲ میلادی) است. البته سال خورشیدی با سه ماه و ۲۴روز تفاوت در اعتدال بهاری، یعنی اول فرودین که طول مدت شب با روز برابر است، آغاز می‌شود.

تا پیش از پیدایش تقویم جلالی در سال ۴۶۷ یا ۴۷۱ سال به دوازده ماه سی‌روزه تقسیم می‏شد؛ یعنی یک سال برابر بود با ۳۶۰ روز. پنج روز باقی‌مانده هم عموماً در اسفندماه به روزهای سال اضافه می‌شد.

به این ترتیب، پنج ساعت و ۴۸ دقیقه و ۴۵/۵۱ ثانیه از سال باقی می‏ماند. این زمان در هر چهار سال، یک روز می‏شد و از آنجا که در محاسبه نمی‏آمد، روز اول فروردین در فصول سال تغییر می‏کرد.

ایرج ملک‌پور، استاد نجوم دانشگاه تهران، که اینک بیش از سه دهه است، نامش در ابتدای تقویم‌های ایرانی درج است، چند سال پیش گفته بود که پیش از پیدایش تقویم جلالی ایرانی‌ها از تقویم یزدگردی استفاده می‌کردند، ولی کبیسه‌ها را اجرا نمی‌کردند.

به گفتۀ آقای ملک‌پور، در واقع هر کس به میل خود کاری می‌کرد. تا این که در دورۀ ملک‌شاه سلجوقی و بر احتمال نزدیک به یقین با فرمان خواجه نظام‌الملک تصمیم گرفته شد، تا در توس و اصفهان و مرو رصد کنند، تا دریابند خورشید در روز اول فروردین در اعتدال بهاری نیم‌کرۀ شمالی قرار دارد یا نه.

حکیم عمر خیام از بنیادگذاران تقویم جلالی

نتیجۀ این تحقیق، تکان‌دهنده بود. تقویم ایرانی حدود بیست روز با تقویم نجومی فاصله داشت. یعنی در روز دوازدهم اسفند، عید نوروز به اشتباه جشن گرفته می‌شد. برای جبران این اشتباه، اول فروردین هجده روز جلوتر برده شد و در ابتدای اعتدال بهاری، یعنی فروردین واقعی قرار گرفت.

در محاسبۀ جدید، هر سال را در چهار نوبت، ۳۶۵ روز محاسبه و سال پنجم را ۳۶۶ روز محاسبه کردند. البته، پس از هر هشت دورۀ چهارساله، سال پنجم را ۳۶۶ قرار می‏دادند.

در این محاسبه آن پنج ساعت و اندی نیز به حساب آمد تا همچنان تقویم خورشیدی با تقویم نجومی همزمان باقی بماند. بدین ترتیب، روز نوروز به عنوان نخستین روز فروردین ماه، از آن سال ثابت ماند.

گاهشمار ایرانی دیگر تغییری نکرد، تا اینکه ۸۵ سال پیش در دورۀ رضا شاه با تغییراتی جزئی صورت امروزی خود را یافت.

تغییرات در گاهشماری ایرانی در دورۀ رضاشاه

تا سال ۱۳۰۴ خورشیدی تقویم رسمی ایران بر اساس گاهشماری هجری قمری بود که ۱۱ روز از تقویم خورشیدی کوتاه‌تر است و به این ترتیب فصول سال مطابق این گاهشماری در گردش.

نام ماه‌های ایرانی هم بر اساس گاه‌شماری قمری بوده، مثل محرم و صفر و رمضان. اما با تصویب مجلس شورای ملی در ۱۱ فروردین ۱۳۰۴، گاهشماری هجری خورشیدی، تقویم رسمی ایران شد و نام ماه‌ها هم به نام‌های اوستایی تغییر کرد.

تقویم قمری به عنوان سال‌شمار مذهبی در کنار گاهشمار خورشیدی باقی ماند، اما به ترتیب فصول و زمان‌بندی دقیقی که در دورۀ ملک‌شاه سلجوقی انجام شده بود، بازگشت. با این همه، تقویم امروزی ایران و افغانستان تفاوتی هم نسبت به تقویم جلالی دارد که مربوط به نحوۀ محاسبۀ کبیسه است.

مطابق تقویم مدرن ایران تنها به جای افزودن پنج روز به سال، شش ماه نخست سال سی و یک روز، و پنج ماه دوم سی روز و اسفند را بیست و نه روزه قرار داده شد که هر چهار یا پنج سال، سی روز محاسبه می‏شود. در این تقویم سالی که اسفند آن سی روز است، کبیسه نامیده می شود.

در یک دورۀ ۳۳ ساله، هشت سال کبیسه وجود دارد، یعنی در هر دوره، یک‌ بار به جای هر چهار سال، بعد از پنج سال کبیسه گرفته می‌شود.

طول ماه‌های این تقویم در طول تاریخ و در کشورهای مختلف متفاوت بوده است، ولی از حدود سال ۱۳۴۸ در ایران و افغانستان طول ماه‌ها یکسان شده‌است. تنها تفاوت گاه‌شماری ایران و افغانستان، نام ماه‌هاست که در افغانستان برگرفته از زیج تقویم جلالی و به زبان عربی است: فروردین – حمل، اردیبهشت – ثور، خورداد – جوزه، تیر – سرطان، امرداد – اسد، شهریور – سنبله، مهر – میزان، آبان – عقرب، آذر – قوس، دی – جدی، بهمن – دلو و اسفند – حوت.

به این شکل فصل های سال طبق گاهشمار خورشیدی بر خلاف تقویم اروپایی به وسط ماه نمی‌افتد و مثلاً اول تابستان درست اول ماه است و روز اول نوروز که اعتدال بهاری است، نخستین روز فروردین و آغاز سال نو در ایران و افغانستان است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شیدا واله

اوایل ظهر بود که به سمت ماسوله راه افتادم. شنیده بودم که مراسم "عروس گُله" در این شهر برگزار می‌شود. هوا کمی ابری بود. دعا می‌کردم که باران نیاید تا راحت عکاسی کنم.

نزدیک ماسوله که رسیدم، ترافیک سنگین بود. معلوم بود عدۀ زیادی برای دیدن مراسم عروس گله به این شهر آمده‌اند. چاره‌ای نبود. باید ماشین را همان نزدیکی‌ها پارک می‌کردم و مابقی راه را پیاده طی می‌کردم.

ابرها تا کمر کوه پایین آمده بودند و نسیم خوبی به صورت می‌خورد، ولی هنوز از باران خبری نبود. بوی گل پامچال از دامنۀ کوه کنار جاده به مشام می‌رسید و صدای آب رودخانه‌ای که از کنار جاده می‌گذشت، فضای پر سر و صدای ترافیک و همهمۀ مردم را خنثی می‌کرد.

از دور صدای دلنواز موسیقی محلی به گوش می‌رسید. جمعیت زیادی وارد شهر می‌شدند. بیشتر کوچه‌های باریک و پله‌مانند ماسوله پر بود از رفت و آمد مردم.

صدای موسیقی را دنبال کردم و به کوچۀ اصلی رسیدم. چهار مرد سورنا و طبل و دهل و دایره می‌زدند و پیشاپیش‌شان مردی پلاکاردی به دست داشت که رویش نوشته بود "جشن بهاری". دخترک‌هایی با لباس‌های محلی که هر کدام چیزهایی مثل چراغ، سبزه، گل و شیرینی به دست داشتند، پشت سر نوازندگان حرکت می‌کردند. در بین آنها "عروس گله" و "پیر بابو" و "دیو سیاه" را هم می‌شد دید.

آیین‌های نمایشی نوروزی از جملۀ آیین‌هایی هستند که در گذشته مورد توجه مردمان این مرز و بوم بوده و اجرا و نمایش آنها لحظات نشاط‌ آفرین و خاطره‌انگیزی برای مردم به وجود می‌آورد. برنامه‌های شاد و منتوع که امروزه ما جوان‌ترها حتا نامشان را نیز نمی‌دانیم و متأسفانه جزو میراث فراموش‌شده قلمداد می‌شود.

نمایش عروس گله از آیین‌های استقبال نوروز است که معمولاً در تمام نقاط گیلان و مازندران اجرا می‌شود و بازمانده‌ای از اعمال نیایش کشاورزی است. نمایشی شاد و موزیکال است و بازی به صورت گروهی انجام می‌شود.

اعضای این گروه نمایشی عبارتند از:

ناز خانم یا عروس گله که معمولاً یک پسر جوان نقش آن را بازی می‌کند و با پوشیدن لباس محلی زنانه و با ادا درآوردن رقص مردم را به وجد می‌آورد و از دست پیر بابو و دیو فرار می‌کند.

پیربابو (پیربابا) که پیرمردی است با ریش بلند و چوب‌دستی، لباس مندرس و کلاه قیفی، نقش عاشق عروس گله را بازی می‌کند و رقیب دیو است.

غول یا دیو سیاه مردی تنومند و بدقواره است با چهره‌ای سیاه، لباسی ساخته شده از کاه و پوشال و کلاه حصیری با زنگوله‌ای بر گردن که با یک چوب‌دستی با پیر بابو برای عشق عروس گله می‌جنگد. در طول نمایش دیو برای دست یافتن به عروس گله، با حرکات مضحک به طرف تماشاگران یورش می‌برد و باعث خندۀ حضار می‌شود.

موضوع و شعر ترانۀ این نمایش درهمه جای گیلان یکسان نیست، ولی تفاوت‌ها جزئی و اندک است. پیداست که همۀ ریشه و منشأ واحدی داشته‌اند، اما به تدریج در اثر گذشت ایام و تغییر و تحولات اقتصادی و فرهنگی دستکاری شده‌اند:

شعر گیلکی: سلام بوگوفتم آقا / رخصت فده تو ما را / من باموم شیمی صارا/ تی سگی آدم گیرا/ پایه زنمه میرا / آناله مراگیرا / عروسه گوله ی، همینه؟ بیدین چی نازنینه / عروسه گوله ی باوردیم / جانه دیلی باوردیم /  خانخا تره ناوردیم / تی پسره باوردیم.

ترجمه: سلام می‌گویم آقا / رخصت بده تو به ما / من آمدم در حیاط شما / سگ شما آدم گیر است / با چوبدستی او را می‌زنم / آه و ناله اش مرا می‌گیرد / عروس گله همین است / ببین چه نازنین است / عروس گل آوردیم / جان و دلمان را آوردیم / صاحبخانه برای تو نیاوردیم / برای پسرت آوریدم.

در کل، داستان این نمایش جنگ بین دیو سیاه و پبر بابو بر سر عشق عروس گل است که در نهایت هم پیر بابو بر دیو پیروز می‌شود.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
کاوه باغچه‌بان

جدیدآنلاین: چهارشنبه‌سوری‌ها معمولاً کاوه باغچه‌بان را به ياد يادداشت دريغ‌آلود پدرش ثمين باغچه‌بان می‌اندازد. او که در واپسین سال‌های زندگی در استابنول زندگی می‌کرد، نوشته بود: " چهارشنبه‌سوری از یاد بچه‌های ما رفت..." این سخن باغچه‌بان پیش از آن بود که موج نوروز منطقه و حتا ترکیه را فرا بگیرد و روز نوروز در سازمان ملل به عنوان روز رسمی بین‌المللی شناخته شود.

کاوه با پدر و مادرش ثمين و اِولین باغچه‌بان سال 1983 به ترکيه رفت و آنجا ماندگار شد و اکنون هم در استانبول زندگی می‌کند. او امروز استادیار دانشگاه فنی يولدوز (Yıldız Teknik Üniversitesi) این شهر است و در کنار تدريس موسیقی در دانشگاه، آثار موسیقایی مختلف می‌آفريند؛ ساخته‌هایی که ترکیب و تلفیقی از موسیقی شرق و غرب است.

با درگذشت ثمین باغچه‌بان، کاوه تنظیم و انتشار آثار ناشنیدۀ پدرش را در اولویت کار خود قرار داده‌است. آلبوم "چهارشنبه‌سوری" که از عشق دیرین ثمین باغچه‌بان به فرهنگ و موسیقی ایران حکایت دارد، اولین مجموعۀ در دست انتشار کاوه است. متن زير حاوی خاطرات کاوه باغچه‌بان از پدرش و "چهارشنبه‌سوری" اوست.

پاره ای از پوئم سمفونیک چهارشنبه سوری ساخته ثمین باغچه بان و با صدای خودش

دستش را گرفته بودم و چشم‌هایش در چشم‌هایم بود...

به من گفت: "خیلی خسته هستم پسرم، خیلی خسته‌ام..."

در جواب به او گفتم: "نگران نباشید باباجون. کمی بعد بیهوش‌تان می‌کنند و استراحت می‌کنید...".

می‌دانستم که منظور او از خستگی، صرفاً خستگی از بیماری و درد نبود. این خستگی سالیان دراز دور از وطن و دوستان عزیزش بود. یادم می‌آید که در یکی از نوشته‌هایش خوانده بودم که "دلم تنگ است که کسی اسم مرا صدا کند، دلم تنگ است که کسی مرا ثمین صدا کند...". ما که به او "بابا" می‌گفتیم.

کمی بعد او را به طرف اتاق عمل بردند. سوار آسانسوری شدیم که محل آخرین دیدار ما بود. چشمم دوباره به چشم‌های آبی‌اش افتاد که مثل بلور پاک و زلال بود. تنها چیزی که توانستم در آن لحظه به او بگویم، این بود "موفق باشید، بابا". ولی در همان لحظه که نمی‌دانم یک ثانیه یا یک عمر گذشت، پیام اصلی مرا گرفت: "ممکن است این آخرین دیدار ما باشد، وضعیت چندان هم خوب نیست".

قطعه "نوروز تو راهه" از آلبوم "رنگین کمون" ساخته ثمین باغچه بان
بعد به برادر کوچک‌ترم که گریه می‌کرد، نگاه کرد. اخم‌هایش را در هم کشید و هیچی نگفت، اما ما صدایش را به خوبی شنیدیم: "یعنی چه بچه‌جون؟ گریه کردن به تو می آید؟...".

او برای ما همیشه و تا آخرین لحظۀ زندگی‌اش نمونه بود. او پدر و معلم و بهترین رفیق ما بود.

در اینجا باید بگویم که پدر و مادر ما همیشه دو بال ما هستند و هیچ‌وقت نمی‌توانم آنها را جدا ببینم و یا جدا یاد کنم. آنها مکمل یکدیگر بودند و هرگز زندگی ما را فدای حرفۀ هنری خود نکردند.

اگر بخواهم از موسیقی و آثار او خیلی خلاصه بگویم، این خواهد بود:

ثمین هرگز فقط برای اینکه موسیقی ساخته باشد، موسیقی نساخت. چون در دلش موسیقی داشت، ساخت و سرود.

آثار او مانند خودش پاک، رنگین و صمیمی است. از لحاظ تکنیکی، همیشه دارای یک فرم بخصوص و مربوط به اثری است که به او الهام شده‌است. یعنی یک فرم آزادی که تابع هیچ فرم غربی نیست. خطوط و ریتم‌های موسیقی‌اش کاملاً شرقی است و هارمونی، از کنترپوان خطوط موسیقی او زائیده شده‌است. از لحاظ احساسی پدرم همیشه از انسان و از طبیعت الهام گرفته‌است. آثارش از طرفی روح حماسی، از طرفی دیگر روح ظریفی دارد که عاشق یک ستاره، یک کبوتر یا یک پروانه می‌شود. در ضمن در بعضی از این آثار، طنز قوی وجود دارد که خنده در آن موج می‌زند.

در سال‌هایی که دور از ایران گذشت، او همیشه در اطاق کوچکش مشغول کار بود. قطعات رنگین‌کمون دوم، از رشته‌کارهایی است که او در این دوران انجام داد. ما در ترکیه امکان اجرای آثار او را نداشتیم، چون کارهایش همیشه مربوط به ایران بود و اشعار این آثار همیشه به فارسی بود.

برای اجرای کارهای او، سعی کردم با استفاده از کامپیوتر آنها را به نحوی از این بی‌صدایی دربیاورم. به همین منظور، چهار پنج سال گذشته و پیش از مرگ او تقریباً هر یکشنبه با هم کار می‌کردیم. در این دوره ما فقط روی آثار موسیقی‌اش کار نکردیم، بلکه به اصرار ما که عاشق شعر خواندن او بودیم، صدای او را در ضمن خواندن اشعار بعضی از شعرای ایران، از جمله فردوسی و مولانا و شاملو ضبط کردیم و همچنین فرصتی بود تا بخشی از رباعیات جبار باغچه‌بان را نیز با صدای پدرم ضبط کنیم.

یکی از قطعات رنگین‌کمون دوم، "چهارشنبه‌سوری" است. پدرم به جشن‌های باستانی بسیار علاقه‌مند بود و همیشه حتا دور از ایران، در هر چهارشنبه‌سوری برای ما ترقه‌جاتی می‌خرید، تا شاید به خاطر بیاوریم و آن شب را با هم بگذرانیم. ما هم متأسفانه در چرخ‌ گردان کارهای خودمان همیشه آن شب را فراموش می‌کردیم...

روزی در یکی از نوشته‌هایش خواندم که: "چهارشنبه‌سوری از یاد بچه‌های ما رفت..." و امروز من شخصاً چه‌قدر بابت این فراموشی متأسف هستم.

پدرم درگذشت و روز بعد که به استقبال عمه پروانه و دختر عمه‌ام مرجان به فرودگاه رفته بودم، عمه‌ام گفت: "می‌دانی ثمین در چهارشنبه‌سوری رفت؟.."

پس ما این چهارشنبه‌سوری را هم فراموش کرده بودیم. تمام بدنم داغ شد و به فکر تاریخ روز خاکسپاری او افتادم. روزها را شمردم. اشتباهی نداشتم، آن روز هم با روز نوروز مصادف بود و من یک‌دفعه یاد برگردان قطعۀ "چهارشنبه‌سوری" افتادم که هنوز تمام نشده و داشتیم روی آن کار می‌کردیم:

کاشکه هر روز بود، روز نوروز
کاشکه هرشب بود، چهارشنبه‌سوری

ما در استانبول امکان تهیۀ گروه کری را که فارسی‌زبان باشد و فارسی بخواند، نداشتیم و برای همین هم من قبلاً به شوخی اصرار کرده بودم که آن را با صدای خودش بخواند و ما ضبط کنیم. می‌گفت: "یعنی چه، پسرجون؟ مگه من خواننده هستم". ولی برای این‌که مرا از سرش باز کند، خواند و فقط برای خودمان البته، به عنوان یک یادگاری.

قطعۀ چهارشنبه‌سوری را که برای گروه کر و ارکستر سمفونیک نوشته شده و 12 دقیقه طول می‌کشد، به صورت سه دقیقه‌ای با صدای خود او تنظیم کردم، تا هدیه و یادگاری باشد برای تمام فرزندان کوچک و بزرگ ایران‌زمین از طرف باغچه‌بان باغ کودکی.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
آزاده حسینی

آکواریوم‌های بزرگ پر از ماهی‌های قرمز کوچولو، سبزه‌های کوچک و بزرگی که در کنار هم چیده شده‌اند، دوره‌گردانی که بساطشان را در هر گوشه‌ای پهن کرده اند و سعی در جذب مشتری بیشتری دارند و مشتریانی که از سر و کله هم بالا می‌روند، تا بتوانند خرید عیدشان را به بهترین نحو انجام بدهند، خیابان‌هایی که باران آنها را نمناک کرده‌است...

اینها همگی تداعی‌کنندۀ حال و هوای دو هفتۀ آخر اسفندماه تهران هستند. ولی اینجا در لندن وضع متفاوت است. نه خبری از ماهی قرمز است و نه از فروشندگان سفرۀ هفت‌سین. با این حال نباید ناامید شد. در این شهر ده‌ها هزار فارسی‌زبان زندگی می‌کنند که نوروز را جشن می‌گیرند. خیلی از آنها سال‌ها دور از کشور خود بوده‌اند و در نتیجه نمی‌توان انتظار داشت که نوروز را همان‌طور که در وطن خود رسم داشتند، جشن بگیرند.

بعضی دیگر خانواده‌های دو فرهنگی‌اند و یکی از والدین بریتانیايی است. در نتیجه نوروز و سال نو ایرانی به بوتۀ فراموشی سپرده می‌شود. با این همه، بسیاری از فارسی‌زبانان ساکن لندن و در کل بریتانیا نوروز را به بهترین وجه جشن می‌گیرند.

یکی از این خانواده‌ها، خانوادۀ دوفرهنگی خانم شهلا طاهری وایت، مدیر مدرسۀ فارسی رستم در لندن است.  یکی از برنامه‌های غیردرسی این مدرسه، مراسم نوروزی است که شامل بازار نوروزی، چهارشنبه‌سوری و هفت‌سین و مراسم سال‌تحویل است.  به راحتی می‌توان حدس زد که چنین مدیر فرهنگ‌دوستی، حتماً در خانه خود نیز نوروز را به نحو احسن جشن می‌گیرد.

کنجکاوی من را به خانۀ خانم طاهری وایت کشاند. تا وارد خانۀ او شدم، با صفا و صمیمیتی ویژۀ خانواده‌های ایرانی روبرو شدم. همسر و داماد خانم طاهری انگليسی و اسکاتلندی هستند. در نتیجه به هنگام ورود باید انگلیسی صحبت می‌کردم، اما بعداً فهميدم که همۀ آنها فارسی را به خوبی متوجه می‌شوند و حتا صحبت می‌کنند، از جمله نوۀ خردسال خانم طاهری.

گوشه‌ای از اتاق چشمم به سبزۀ عید افتاد. درست آمده بودم. خانوادۀ خانم طاهری مانند بسیاری از فارسی‌زبانان نوروز را جشن می‌گیرند. با کمک یکدیگر سفرۀ هفت‌سین چیدند. همه چیز درست و مطابق آیین نوروز انجام گرفته بود. سین‌های هفت‌سین، شیرینی‌های ایرانی مخصوص عید، تخم‌مرغ‌های رنگی، آئینه و شمعدان و ديوان حافظ. همه چیز مهیاست برای یک نوروز کامل.

باید اعتراف کنم این نخستين بار در زندگی‌ام بود که می‌دیدم افراد بومی بریتانیا نوروز را جشن می‌گیرند و از آن لذت می‌برند. این را هم نباید از نظر دور داشت که به دلیل شرایط زندگی در لندن، نوروز را فقط دو روز جشن می‌گیرند و حتی‌المقدور سعی می‌کنند سیزده‌بدر را در پايان هفته برگزار کنند.

جشن نوروز با عید پاک مسیحیان تقريباً همزمان و چه بسا هم‌ريشه است که تأثیر آن در سفرۀ هفت‌سین خانواده‌های دوفرهنگی بیشتر دیده می‌شود. در عید پاک مانند نوروز از تخم‌ مرغ‌های رنگی استفاده می‌شود. در نتیجه آنها را چه در سفرۀ هفت‌سین و چه ميز عيد پاک خانواده‌های دوفرهنگی می‌توان مشاهده کرد.

در گزارش مصور اين هفته پای سفرۀ هفت‌سين با اعضای خانوادۀ طاهری- وايت در لندن به گفتگو می‌نشينيم.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مهتاج رسولی

در ایام نوروز و آمدن بهار، نگاه به جزوه‌ای از ماشین نوشته‌ها که  یادآور فرهنگ ساربانی است می‌تواند جالب باشد. به خصوص که هرساله بسیاری جان خود را در جاده‌ها از دست می‌دهند. این جزوه که "اتولنامه" نام دارد  در زمانی کوتاه چند چاپ شده است.

اتولنامه که سید جمال‌هادیان آن را گردآورده از مقوله کتاب نیست، متاب است. اما در تنظیم آن ذوقی به خرج داده شده است که به تورقش می‌ارزد. کتاب نیست برای آنکه محتوای کتاب ندارد بلکه شکل و بسته‌بندی کتاب به خود گرفته است. محتوای آن عبارت است از شعرها و شعارها و نوشته‌هایی که در ایران مرسوم است پشت کامیون‌ها و اتوبوس‌ها و ماشین‌ها می‌نویسند. اما ذوق به خرج داده شده است برای آنکه ماشین- نوشته‌ها اولا در لا‌به‌لای نوشته‌های گزارش گونه‌ای شکل تألیفی به خود گرفته‌اند. ثانیا دسته بندی خوبی پیدا کرده‌اند. چنانکه هر دسته از آنها زیر نام یا فصل ویِِژه‌ای جا گرفته است. یکی از بهترین این نام‌ها "شور نامه" است که به مفهوم عشق و شور و مستی نیست بلکه به معنای شوری چشم و چشم زخم است که در چنین متنی خوب جا افتاده است.

پیش از ورود به این بخش بندی‌ها، مقدماتی آمده است که به سابقه اتومبیل یا پیشینه موضوع می‌پردازد و سعی می‌کند مربوط و نامربوط را سرهم کند و از هیچ، چیزی بسازد. خود این کار تا حدی قابل  ستایش است. در صفحه فهرست اولین مطلب "مقدمه مولانا جلال‌الدین محمد بلخی" نام گرفته که عبارت از شعری است از مثنوی مولانا با مطلع "از محبت تلخ‌ها شیرین شود" که دخلی به موضوع ندارد الا آنکه مولف آن شعر را دوست داشته است.

پس از مقدمه و پیشگفتار، متاب ما از تهران عصر ناصری آغاز می‌کند و از شهرداری تهران و نخستین شهرداران و ماشین دودی و تراموای اسبی و نخستین اتومبیل در ایران و رواج اتومبیل و نخستین اتوبوس و نخستین تصادف و از این قبیل چیزها می‌نویسد و این همه به شیوه فصل‌های هفتگانه کتاب که همه با کلمه نامه ترکیب شده‌اند "آغاز نامه" نام گرفته است.

پس از این مقدمات است که فصل‌های کتاب با عناوین "نیایش نامه، عشق نامه، طنز نامه، شورنامه، پندنامه، گله نامه، و سرانجام فرنگی نامه" یکی پس از دیگری آمده است. لطف این فصل‌ها این است که سبب شده اند ماشین نوشته‌ها در کتاب یا متاب فهرست وار قطار نشوند بلکه لا به لای نوشته‌هایی گنجانده شوند که آنها را از حالت فهرست وار مطلق درآورد و خواندن آنها را آسانتر کند.

در بسته‌بندی مطالب همان گونه که گفتیم ذوق قابل توجهی به خرج داده شده حتا نام اتولنامه برای آن بسیار پسندیده می‌نماید. رنگ کاغذ، گرافیک جلد، شکل دادن به متن با کمک عکس‌ها، حروف چینی و همه چیز در جای خودش خوب است. تنها ایرادی که می‌توان گرفت عکس‌ها هستند که نه در گرفتنشان و نه در چاپ آنها ذوق و مهارتی به کار نرفته و بخصوص چاپ بد آن ماحصل کار و سعی دیگران را تا حدی ضایع کرده است.

اما آن بحثی که جدی‌تر است اینها نیست. کتاب پر از عشق و شور نسبت به فرهنگ رانندگی در ایران است و از ماشین نوشته‌ها با تمجید و ستایش یاد می‌کند و در این راه به افراط می‌رود. در حالی که خود مولف در پیشگفتار یادآور می‌شود که این نوشته‌ها بازمانده دوران سفر کاروانی است: "صدها سال ساربانان در سفرهای طولانی و سخت خویش و در تنهایی و غربت چند ماهه و گاه چند ساله زیر لب زمزمه می‌کردند و گاه به آواز می‌خواندند. تجربه‌های نغز و شیرین، گفته‌های پندآموز دیرین و دلتنگی‌ها و غصه‌های غم آگین را و شترهای سماعی که به این زمزمه‌ها عادت داشتند پشت سر ساربان می‌رفتند. این روایت‌ها سینه به سینه و نسل به نسل منتقل شد تا قریب یکصد و ده سال قبل "اتول" یعنی همان اتومبیل به سرزمین ایران نیز راه پیدا کرد و فصل جدیدی از ادبیات سفر ورق خورد..."

یعنی ماشین نوشته‌ها که اینک اتول نامه را می‌سازند از دوره فرهنگ ساربانی تا کنون که عصر اتوبوس‌ها و کامیون‌های سریع با فرمان هیدرولیک و نرم در جاده‌ها و شاهراهها می‌رانند خود را کشانده است. اگر این حرف درست باشد یعنی ماشین نوشته‌ها ریشه در فرهنگ ساربانی ما داشته باشد به مفهوم آن است که صد سال است که به جای شتر و اسب و قاطر و گاری و درشکه با اتومبیل سفر می‌کنیم اما فرهنگ عصر ساربانی را حفظ کرده‌ایم. در حالی که آن موقع در شبانه روز مثلا هفت فرسنگ راه می‌پیمودیم و امروز در شبانه روز قاره‌ای را در هم می‌نوردیم. این به مفهوم درجا زدن در گذشته و همسفر شدن با شتر در پشت فرمان کامیون‌های آخرین مدل است که جای هیچ ستایشی ندارد.

همین ناهمزمانی است که باعث می‌شود پشت کامیون یا اتوبوس خود بنویسیم بیمه ابوالفضل یا مشارکت با ابوالفضل و رعایت مقررات رانندگی را نکنیم و خیال کنیم حضرت ابوالفضل بدون رعایت مقررات هم ما را از گزند حوادث در امان نگه خواهد داشت یا خداوند تبارک و تعالی چون بر همه چیز قادر است و "شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد" بی‌احتیاطی ما را خواهد بخشید.

ما در زمانی زندگی می‌کنیم که وقتی هواپیمایی از تهران حرکت می‌کند با دقت دقیقه اعلام می‌شود که چه ساعت و چه دقیقه‌ای مثلا در فرودگاه هیترو لندن یا اورلی پاریس به زمین خواهید نشست ولی ما خیال می‌کنیم مثلا می‌توانیم هواپیما را بدون چک کردن‌های لازم با انشاء‌الله و ماشاءالله به حرکت در آوریم و سالم هم به مقصد برسیم.

معلوم است که نتیجه چه می‌شود. برای همین است که روزی چند صد نفر در جاده‌های ایران جان خود را از دست می‌دهند و سوانح هوائی جان صدها تن را می‌گیرد. اتول نامه می‌توانست به جای تحسین و تمجید از ماشین نوشته‌هایی که امروز دیگر جز پرت کردن حواس رانندگان پشت سر خاصیت دیگری ندارند به آنها به مثابه یک فرهنگ از مد افتاده نگاه کند که نکرده است.

در این نمایش تصویری  آوازی که می‌شنوید ترانه‌ای است با صدای ایرج از فیلم گنج قارون.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

آدم‌ها از همان ابتدا نگاهشان به آسمان بود و رؤیای پرواز در ذهن خود می‌پروراندند و آرزو می‌کردند روزی برسد که در هوا شناور باشند. افسانه‌ها  نشان دهندۀ این رؤیای دیرینه است.

در افسانه‌های یونان باستان آمده‌است که  دادلوس، برای رهائی و فرار از جزیرۀ مینوس، بال‌هایی از جنس پر و موم برای خود و پسرش ایکاروس ساخت. ایکاروس پس از پرواز با این بال‌ها و به دلیل اینکه بیش از حد لازم به خورشید نزدیک شده بود، قسمتی از بال‌هایش که از جنس موم بود آب شد و موجب سقوط وی در دریا گردید. و نمونۀ مشابه این افسانه، داستان برج‌های بابل بود که در انجیل نیز ذکر شده‌است.

به هر حال، این گونه افسانه‌ها نشان‌دهندۀ تمایل انسان به پرواز می‌باشد. چند قرن پیش هم لئوناردو داوینچی طرحی کشید که دست‌ها و پاهای انسان به بال تبدیل می‌شد که بتواند با آن به پرواز درآید. ولی طرحش با همۀ کمکی که به صنعت پرواز کرد، به دلیل نواقص فراوانش روی کاغذ باقی ‌ماند. تا اینکه داستان پر ماجرای پرواز، در ژوئن ۱۷۸۳ به برادران "جوزف و اتین مونت گولیفر" رسید و اولین بالن با هوای گرم را به هوا فرستادند و بشر به آرزوی دیرینۀ خود دست يافت. بعد از سال‌ها در حدود سال ۱۹۸۶ میلادی کوهنوردان سوئیسی برای پایین آمدن از کوه از از وسیله‌ای به نام پاراگلایدر استفاده کردند.

در این روش خلبان به آرامی از سطح شیب‌دار کوه به سمت پایین می‌دوید و با حالتی به شکل سُر خوردن در آسمان از کوه جدا می‌شد و برای شروع پرواز احتیاجی به انجام سقوط آزاد و یا پرش از صخره نداشت. کم کم به دلیل هیجان و امنیتی که در این پرواز وجود داشت به ورزشی همه‌گیر و محبوب تبدیل شد. و به مهربان‌ترین نوع پرواز معروف گردید.

محسن، پسری سبزه با ته‌لهجۀ جنوبی است که در یک روستا در دل جنوب با این بال‌ها پرواز می‌کند. پیدا کردن محسن در آن روستای کوچک کار سختی نبود. پرسان پرسان خانه‌اش را پیدا می‌کنم. کنارش که می‌ایستم، با آن کولۀ بزرگش به آن همه انرژی و هیجان غبطه می‌خورم. الان ۲۴ سال دارد و  از ۲۰ سالگی پرواز کرده‌است.  او قبلاً عکاسی، شعبده‌بازی و نوازندگی را هم تجربه کرده‌است.

در گوشه‌ای از حیاط پر از نخلشان می‌نشینیم. انگار که دل پری از روزهای اول پرواز دارد. از روزهایی که برای تأمین هزینۀ پروازش در یک چاپخانه کار می‌کرده است. از شب‌هایی که کف سالن چاپخانه می‌خوابیده  و بعد هم در گرمای ۵۰ درجۀ عسلویه کار می‌کرده. اما به قول خودش، هرگز به مسیری که انتخاب کرده‌است، شک نکرده و هرگز پشیمان نشده‌است.

محسن در یک خانوادۀ پرجمعیت ۱۱ نفری زندگی می‌کند. می‌گوید: "روز اول که تلفن زدم خانه و به برادر بزرگترم گفتم که می‌خواهم پاراگلایدر کار کنم، فکر کرد اسم یک نرم‌افزار کامپیوتری هست. حتا اسمش را هم نشنیده بود. بقیۀ آدم‌های روستا هم وضع بهتری نداشتند و برایشان عجیب بود. اما با همۀ اینها مبارزه کردم و  نگاه‌های پرسشگر مردمان دیارم را تحمل می‌کردم. و حالا خوشحالم که اولین پارگلایدرسوار جنوبی‌ام و گاهی با پروازهایم مردم روستایم را شاد می‌کنم."

خیلی زود با محسن صمیمی شدم. پسر خون‌گرمی است. حس فضولی‌ام گل می‌کند و از او می‌پرسم: اگر روزی ازدواج کردی و قرار شد بین همسرت و پرواز یکی را انتخاب کنی، کدام را انتخاب می‌کنی: خنده‌اش می‌گیرد و با شیطنت می‌گوید:

"فعلاً که زن و بچه‌مون شده همین چهارتا طناب. اما خب سعی می‌کنم با کسی ازدواج کنم که با این کارم مشکل نداشته باشه. ولی خب نمی‌تونم پرواز رو کنار بگذارم. جزو جداناپذیر زندگیم شده. به راحتی به اینجا نرسیدم. و اگر وسط راه کنارش بگذارم، یعنی این همه هزینه و وقتم را هدر دادم."

به تجهیزات محسن که نگاه می‌کنم، خودش نگاهم را می‌خواند و می‌گوید: "همه اولین بار همین سئوال را می‌پرسند که چه قدر هزینه داره. چقد پول می‌خواد." بدون اینکه منتظر تأیید من باشد، ادامه می‌دهد که "تقریباً ۴ تا ۵ میلیون خرج بال و تجهیزات دیگه که مثلا‌ً هارنس، رادیو، کلاه و کفش هست میشه. اما در کنارش هزینه‌های جانبی هم داره. مخصوصاً اگر بخوای بری توی شهر دیگه آموزش ببینی که بدتر. مثلاً توی ایران اکثر استان‌ها آموزش هست، اما فعال‌ترینش رو بخوام بگم، تهران هست و یزد. اصفهان هم خوبه. پس من باید می‌رفتم یه شهر دیگه برای آمورش."

انگار که همه سؤال‌هایم را خوانده، خودش باز ادامه می‌دهد: "مدت زمان آموزش هم بستگی به توانایی فرد داره، اما به طور معمول دو تا سه هفته کافیه."

انگار محسن خستگی برایش معنی ندارد. پر است از انرژی و برنامه های تازه ای در ذهن دارد. از برنامۀ "کایت سرفینگ" می‌گوید؛ از اینکه هوای ساحل یا آرام است یا باد تند می‌وزد. اگر هوا آرام بود، زمان خوبی برای پاراگلایدرسواری است و پرواز می‌کند و اگر هم باد تند بود، می‌زند به دل دریا و روی موج‌ها هیجان را تجربه می‌کند. نگاهش را به بال‌هایش می‌دوزد و می‌گوید: "روزی این کار را خواهم کرد."

در گزارش تصویری این صفحه پرواز محسن را با پاراگلایدر در جنوب ایران می‌بینید.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش کیارس

بیوک احمری پسر میرزا مهدی منشی، خوشنویس خوش اخلاق در حوالی مسجد کبود تبریز، بود که وقتی در ۲۱ فروردین ۱۲۹۹ به دنیا می‌آمد، نشانه‌هایی از بلوغ و دانش در چهره خود به این جهان آورده بود. حالا که او به دنیا می‌آمد، تبریز هر شهری نبود. به نوعی مرکز بود؛ چون هنوز راه ارتباط ایران با قفقاز و ترکیه بود، دارای موقعیت بازرگانی و مهمتراز آن، فرهنگ و بینش هم از قفقاز به آن جا سرایت کرده بود. و همه این‌ها شاید برای این بود که این نابغه، دبستان را سه ساله بگذراند!

شش ساله بود که خوشنویسی و نقاشی می‌کرد. خوشنویسی آموزه پدر بود، اما نقاشی را گویی که از آن جهان، از استاد ازل آموخته بود. و خیلی زود شاگرد اول هنرستان نقاشی تبریز شد. و خیلی زود همه از نقاشی‌هایی که می‌زد، حیرت می‌کردند. شانزده ساله بود که در مدرسه صنعتی ( در آن زمان اداره کل صناعت و فلاحت نام داشت) آموزش آکادمیک نقاشی را شروع کرد. در همین مدرسه با برادران ارژنگی، که معلمین اویند، آشنا و دوست می‌شود. آن‌ها به او می‌گویند: "مهارت تو در حد استادی است". آثاری از وی را به طاهر خوشنویس نشان می‌دهند. او در همین مدرسه تدریس می‌کند. لقب درجهک به بیوک می‌دهد. او هم می‌گوید:" تو احتیاجی به آموزش نداری".

دو سال بعد و در آستانه هجده سالگی ( همچون اغلب تبریزیان) به کسب درآمد از هنر می‌پردازد. در خیابان فردوسی این شهر آتلیه نقاشی دایر می‌کند. بعدتر به کوچه ارگ می‌رود و " هنرستان احمری" را تاسیس می‌کند. شاگرد می‌گیرد، شاگرد می‌پروراند و در سمت استادی، دل پیر می‌شود. هیچ کس در هنر ایران چون او این گونه فدای تدریس نشد. قریحه ای که او داشت فراتر از معلمی بود. می‌توانست پیش رواننده ارابه هنر ایرانی باشد. می‌توانست مهمترین مینیاتوریست عالم شرق لقب بگیرد. می‌توانست استاد تجلید در جهان باشد. اما جستن "طلا" مس او را خاک کرد. رفت به سمت کار، به سمت پول درآوردن از هنر و هنری که از او پول در بیاید.

سال ۱۳۲۱ بلاخره تصمیم می‌گیرد و از تبریز به تهران می‌آید. در چهارراه عزیز خان آتلیه ای به نام " هنرهای زیبا " تاسیس می‌کند. استاد انواع هنرهاست. همه چیز تعلیم می‌دهد؛ نقاشی می‌کند، مینیاتور می‌سازد، تشعیر یاد می‌دهد. استاد سخن نقاشی روی جلد قلمدان است.

کاریکاتورهایی برای مجلات و روزنامه‌ها با نام مستعار "شیوا فرزین" می‌کشد. نقاشی‌های لطفعلی صورتگر شیرازی را چنان کپی می‌کند که به جای اصل تا اروپا چند دست فروخته می‌شود. آثاری از کمال الدین بهزاد را به اصطلاح ترمیم و بازسازی می‌کند، اما به جای نسخه اصل فروخته می‌شود! استادِ شناخت رنگ‌های مینیاتوری است. اما به دنبال کسب درآمد هم هست. کسب درآمد او را گرفتار و استخدام وزارت کشاورزی می‌کند و این سال ۱۳۲۴ است.

به اجبار و به خاطر تعهدات اداری، کاریکاتور را کنار می‌گذارد. کاریکاتورهای او سیاسی اند. کاریکاتوری از مصدق می‌کشد در بستر کهکی ( نماینده ملت) گوش او را می‌گیرد و تاب می‌دهد و می‌گوید:"آهای مشدی، پاشو جلوی حمله سگ‌ها را بگیر". و مصدق، که لقب پیشوا دارد، می‌گوید:"بگیر بخواب ! انشالله گربه است!" کاریکاتورهای سیاسی و مهم مجلاتی چون سپید و سیاه، امید ایران، فردوسی، چلنگر و باباشمل از اوست.

استاد طراحی فرش و گلیم است. هیچ کس چون او مسلط به نقاشی پشت شیشه نیست. تذهیب، تشعیر و جلدسازی را به دقیق ترین شکل ممکن آموزش می‌دهد. نقاشی آبرنگ و گوآش او حیرت انگیز است. آثاری می‌سازد در شیوه نقاشی زند و قاجاریه که به ارزش کارهای اصل قدیم خرید و فروش می‌شود. در همین سال‌هاست که فکر پول درآوردن از هنر او را متوجه گرافیک می‌کند. با آموزش کوتاه مدتی، استاد طراحی گرافیک می‌شود.

حالا کارهای گرافیکی در پایتخت اکثرا بر عهده طراحان آلمانی و انگلیسی است. بجز پرویز مویدعهد و رضا مسّاح کس دیگری به معنای دقیق کلمه "آژانس تبلیغاتی" ندارد. به علت کمبود آژانس‌های تبلیغاتی چند تنی از نقاشان مدرسه صنایع مستظرفه و شاگردان کمال الملک به این کار رو آورده اند. پول می‌سازد. لیلی تقی پور و یحیی دولتشاهی با تصویر سازی سیاه قلم و گرافیک‌های قلمی، از هنر، زندگی و پول ساخته اند. جواد‌هاتف از راه آتلیه و سفارش کار، به نان و نوایی رسیده است. دست خط بوریس آسیریان جهت طراحی حروف لاتین به قیمت برگ زر می‌خرند. سردر فروشگاه‌های تهران حالا به دست شاگردان مدرسه کمال الملک رنگی شده است. می‌رود و با این افراد در آتلیه ای به نام"پالت" کار می‌کند. بعدتر مزه پول درآوردن از هنر، عمر او را گرفتار شرکت‌هایی می‌کند که درآخر عمربجز پشیمانی برای او سودی ندارد.

آن استاد بی بدیل، حرفه ای شرکت‌های تبلیغاتی می‌شود. بعدتر افتخار می‌کند او از اولین‌هاست که تابلوهای سیلک اسکرین( چاپ برجسته) را در ایران معمول کرد، تحولی بر جلد مجلات به وجود آورد و نقاشی روی جلد کتاب را برای ناشرین دقیق تر کرد. کاری کهک دهه بعد" گرافیک " بیهوده اش کرد! با حقوق اداره و اندوخته‌هایی از دفاتر تبلیغاتی برای خود آتلیه ای به نام آتلیه مارس دایر می‌کند. حالا در این جا طرح جلد جلدهایی برای مطبوعات می‌کشد. آثار گرافیکی می‌کند. روی خودکار و دفتر مدرسه تبلیغات ترسیم می‌کند و تا سال ۱۳۳۳ نیز این ناندانی برقرار است.

با انتشارات گوتنبرگ برای طراحی جلد کتاب‌ها قرارداد می‌بندد. با آتلیه فاکوپا همکاری می‌کند. و بعدتر به فکر شراکت با افرادی جهت تاسیس آتلیه آرم می‌افتد. شلوغ شدن کار در آتلیه، امکان تامل به او در عالم نقاشی نمی‌دهد. گه گاهی از آثار او در پستو خانه‌ها یا دست فروشان خیابان منوچهری چیزهایی دیده می‌شود. در نمایشگاه باشگاه مهرگان تابلویی از او می‌بینیم. در آتلیه رسام ارژنگی یکی دو کار از او درخشش دارد. اما همچون شریک خود- استاد بهرامی – هنوز گرفتار آتلیه‌ها و دفترهای تبلیغاتی است.

در سال ۱۳۴۴ در شرکت سهامی چاپ و انتشارات گوتنبرگ استخدام می‌شود. قسمت آتلیه به دست بهرامی، احمری و آیدین آغداشلو است. شرکت‌های تبلیغاتی گلوی همه هنرمندان را گرفته است!

از میان این کسان تنها آن که شم قوی دارد، به سرعت از کار تبلیغاتی کناره می‌گیرد و به دنبال اصل هنر می‌گردد. به جای ایستادن  در بالای کار چاپ، برای کارت عروسی و برگه ختم، کار هنری می‌کند، نقد می‌نویسد، مرمت آثار هنری می‌آموزد و این فن را به کار می‌گیرد و بعدتر از کار تبلیغاتی می‌گریزد. او تنها کسی است که از میان هنرمندان این دهه به دنبال پول تا میان حروف سربی چاپخانه‌ها و تبلیغ خمیردندان و جلد چای و صابون رفت، اما به هنر بازگشت و این آیدین آغداشلو است و سال‌ها بعد در توصیفی از شریک و همکار خود توصیفات حرمت انگیز و حرف‌هایی حیرت آور می‌زند. او می‌گوید:" از لایق ترین نقاش‌های آبرنگ و گوآش بعد از سال‌های سی بود – و هنوز هم هست. هیچ چیزی نبود که در نقاشی نداند یا نتواند؛ از نقاشی غربی تا مینیاتور، تا تذهیب، تا خوش نویسی...".

احمری هیچ گاه در ایجاد شراکت برای کارهای تبلیغاتی موفق نشد. تا سال‌های آخر مجبور به کار بود. به علت پراکندگی نتوانست نمایشی از آثار خود را در طی این سال‌ها مجموع کند. در هفتاد و چند سالگی مجبور به ایجاد کلاس‌هایی شد درباره نقاشی آبرنگ، رنگ روغن و نقاشی پشت شیشه. در همین سال‌ها مجبور به امضای قراردادی شد با کتابخانه مرعشی نجفی در قم و پیرمردی هفتاد و چند ساله بود که در هفته از تهران به قم می‌رفت و می‌آمد تا به اصطلاح پول درآورد. به جای چیدن نام آثار نقاشی او و عنوان تابلوهایی از وی اسنادی هست که نشان می‌دهد پیوسته در تلاش برای معاش بود.

کافی است با عناوین تبلیغاتی او بدانیم تهران آن سال‌ها چه طور زیبا شده بود. تبلیغ تیغ ریش تراش پرما، چای گلستان، تابلوی کفش ملی، عکس برگردان توریست، تابلوهای دیواری و اتوبوسی خودکار بیک، جعبه ساعت سیکو، چاپ تبلیغ روغن نباتی گلنار، روغن نباتی شاه پسند و آثار گرافیکی بسیار دیگر که نشانه‌هایی از زیبایی گرافیک دهه‌های۳۰ ، ۴۰ و ۵۰ ایران اند؛ از کارهای اوست.

بیوک احمری در ۴ آذر ۱۳۸۷ در ۸۸ سالگی درگذشت.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
لاله یزدی

دوست داستان‌نویسی می‌گفت، دست‌کم رمان اول هر نویسنده‌ ماجرای زندگی خودش است. یک‌جور تسویه حساب با زندگی و آدم‌های دوروبرش. فقط باید زرنگ باشد و چاپش نکند، چون نویسنده‌ها داستان‌هایی تخیلی‌ می‌نویسند که بسیاری از جزئیات زندگی خودشان و اطرافیانشان را در آن می‌آورند.

کارگردان‌ها فیلم می‌سازند. گاهی ‌وقت‌ها فیلم‌هایی در بارۀ زندگی نویسنده‌ها. قرار است این فیلم‌ها بر اساس زندگی واقعی این نویسنده‌ها باشد. و از این راه ببیندگانی هم که شاید نویسنده را نشناسند، با او و آثارش آشنا می‌شوند.

قسمت جالب ماجرا این است که معمولاً، بیشتر این فیلم‌ها با تخیل کارگردان همراه می‌شود؛ انگار که به اندازۀ کافی خود زندگی و آثار نویسنده جذاب نیست. بر همین اساس، یکی از منتقدان روزنامۀ گاردین به سراغ ده فیلم‌ رفته که بر اساس زندگی نویسنده‌های بزرگ ساخته شده، تا ببیند چه اندازه تخیل کارگردان بر زندگی واقعی این نویسنده‌‌ها سایه افکنده‌است. آن‌چه می‌خوانید با الهام از ایدۀ این منتقد نوشته شده‌است.

"در جستجوی ناکجاآباد" (Finding Neverland)

جی‌. ام. بری نویسندۀ "پیتر پن" است؛ داستان پسربچه‌ای که نمی‌خواست بزرگ شود. شاید برای هم هست که داستان زندگی‌ِ بری را باید جوری نمایش دهند که خوانندگان کودک و نوجوانش نترسند و هم‌چنان دوستش داشته باشند.

"جانی دپ" هم در نقش بری در فیلم "در جستجوی ناکجاآباد" ، ساختۀ "مارک فورستر"، وقتی می‌بیند که همسرش قبولش ندارد و درکش نمی‌کند، می‌کوشد اوقاتش را با بچه‌های خانواده‌ای بگذراند که مادرشان سرطان دارد و عمر چندانی برایش باقی نمانده.

هر چند که تصویر بری در این فیلم بسیار خوشایند است، اما خانوادۀ این نویسنده به فیلم انتقاد داشتند و معتقد بودند به‌جای پرداختن به حقیقتِ زندگی بری تصویری افسانه‌ای از او ارائه داده‌اند.

"آخرین ایستگاه"(The Last Station)

"آخرین ایستگاه" ساختۀ "مایکل هافمن"، فیلمی بر اساس زندگی لئو تولستوی با بازی کریستوفر پلامر. با توجه به حجم رمان "جنگ و صلح"، آدم وقتی به تولستوی فکر می‌کند، همیشه نویسنده‌ای به نظرش می‌آید که پشت میزش نشسته و تند تند دارد می‌نویسد؛ انگار که کارش فقط نوشتن داستان‌های حجیم باشد و وقتِ هیچ کار دیگری نداشته باشد.

اما این نویسنده‌ در فیلم "آخرین ایستگاه" میان نوشتن سطرهای رمانش هم به عشق فکر می‌کند، هم به انقلاب و هم به زندگی. می‌گویند تولستوی عموماً آدم خوش‌خلقی بوده‌است، اما بخشی از این خوش‌خلقی را مدیون همسرش، کنتس سوفیا، بوده که هم کارهایش را برایش رونویسی می‌کرده، هم وظایف همسرداری و مراقبت از ۱۳ فرزند‌شان را به‌جا می‌آورده و هم به کارهای املاک‌شان که کم هم نبوده، رسیدگی می‌کرده.

موضوع این است که تولستوی در میان‌سالی به‌شدت به مسیحیت علاقه‌مند می‌شود و پس از آن بیشتر در دنیای خودش به سر می‌برد، آن قدر که دنیای ادبیات و داستان را هم فراموش می‌کند. از این جا به بعد کار سوفیا به‌مراتب سخت‌تر هم می‌شود. چون تنهاییِ مفرط به ستوهش آورد و این نکته‌ای است که بارها در خاطراتش بر آن تأکید کرده‌است. تصویر تولستوی در فیلم "آخرین ایستگاه" رمانتیک‌تر و عاشق‌پیشه‌تر از حقیقت زندگی‌اش است.

"جین شدن"(Becoming Jane)

می‌گویند جین آستین چندان خوش‌مشرب نبوده‌؛ حتا می‌گویند کمی هم آدم موذی مزوری بوده. رنگ‌پریده و مریض احوال، با چشم‌های به گودی نشسته که همیشه احساس خستگی می‌کرده. این توصیف‌‌ها چندان با نویسنده‌ای که ما تصویرش را در فیلم "جین شدن"، ساختۀ "جولیان جرولد"، دیده‌ایم، جور درنمی‌آید.

جین عمر چندان درازی نداشت. در سن ۴۱ سالگی بر اثر بیماری درگذشت و هنوز که هنوز است محققان دربارۀ منشاء و نوع این بیماری تحقیق می کنند. اما در فیلم "جین شدن" با بازی "آن هاثاوی" - فیلمی دربارۀ این که چه‌طور جین، جین آستینِ نویسنده می‌شود - ما نه تنها اساساً با آدم دیگری طرف هستیم، بلکه هیچ اشاره‌ای هم به بیماری‌های او نمی‌شود. جین آستین ِ این فیلم دختری زیبا و عاشق‌پیشه و سرخوش و به ‌شدت سالم و سرحال است. تصویری هم که در پایان فیلم از جین نمایش داده می‌شود، زنی است با موهای جوگندمی و پا به سن گذاشته که باز هم به نظر نمی‌رسد مریض باشد و در آستانۀ مرگ.

"شکسپیر عاشق"(Shakespear In Love)

حتماً تا به حال تصویری از شکسپیر دیده‌اید. معمولاً پرتره‌هایی که از این نویسنده باقی مانده، تصویر مردی را نشان می‌دهد که بینی کشیده‌ای دارد، لپ‌هایش گل‌انداخته و سری طاس دارد. کمی هم در این تصاویر کوتاه‌قد به نظر می‌رسد. تصویری که از نظر ما امروزی‌ها چنگی هم به دل نمی‌زند. البته شاید در زمان خودش طرفدارهای خودش را داشته.

حالا یکی از این پرتره‌ها را مقایسه کنید با تصویر "جوزف فییِنس" در فیلم "شکسپیر عاشق" ساختۀ "جان مَدِن"، که با آن موهای پرپشت و هیکل ورزیدۀ بالا‌بلند، هیچ ربطی به شکسپیری که ما پرتره‌هایش را دیده‌ایم، ندارد. تصویری که هالیوود از این نمایش‌نامه‌نویس ارائه داده، آن‌ قدر جذابیتِ نفس‌گیر دارد که وقتی دوربین زوم می‌کند، روی دست‌هایی که مشغول نوشتن "رومئو و ژولیت"‌اند، لکه‌های جوهر زیر ناخن‌های نویسنده هم شور عاشقانۀ تصویر را شدت می‌بخشد.

"کاپوتی"(Capote)

ترومن کاپوتی شخصیت شکننده‌ای داشته‌است. برای همین هم هست که زیر بار خشونت داستان زندگی قاتلین رمان "در کمال خونسردی" نتوانست کمر راست کند و بعد از نوشتن این رمان الکل امانش را برید، کنج عزلت اختیار کرد و دیگر نشد آن ترومن کاپوتی که قبلاً بود.

درست است که آدم پرشوری بود، نقل مجالس بود، شریک و یار غارِ اندی وارهول، نقاش معروف بود، اما این چیزی از افسردگی‌های مزمن‌اش کم نمی‌کرد. هر چند که فیلیپ سیمور هافمن در فیلم "کاپوتی"، ساختۀ "بنت میلر"، آن‌قدر نقشش را خوب بازی کرد که جایزۀ اسکار بازیگری را با خودش به خانه برد. اما تصویری که میلر از کاپوتی نشان داده، بیشتر شبیه مردی است که توانایی انجام هر کاری را دارد که البته ندارد. کاپوتی در عالم واقعیت به دو قاتل خانوادۀ اهل کانزاس قول داد که هر کاری از دستش برمی‌آید، برای برائت آنها انجام دهد. اما در عمل هر دو نفر به چوبۀ دار سپرده ‌شدند.

"میشیما: زندگی در چهار فصل"(A Life In Four Chapters)

"میشیما: زندگی در چهار فصل"، ساختۀ "پل شریدر"، داستان زندگی یوکیو میشیما، نویسندۀ ژاپنی است. اما فیلم ربط چندانی به فعالیت‌های حرفه‌ای این نویسنده ندارد. داستان زندگی میشیما جذابیت‌ها خودش را دارد. شاید برای همین هم هست که اصل نویسندگی او در این فیلم کم‌رنگ است. میشیما سخت اهل ورزش‌های سنتی بود و خودش هم شاگردانی داشت که برایشان وقت و انرژی می‌گذاشت و پرورش‌شان می‌داد.

میشیما، علاوه بر کار نوشتن، بازیگری هم می‌کرد و هر چند که همسر و فرزندانش پرده‌پوشی می‌کردند، اما به نظر می‌رسید به‌شدت به جنس موافق علاقه‌مند بود و از همه مهم‌تر این که تحت یک جور مراسم خاص ژاپنی خودکشی کرد و به زندگی‌اش پایان داد.

"سیلویا" (Sylvia) 

"سیلویا پلات"، درست مثل "ویرجینیا وولف" از آن دسته شاعران و نویسندگانی است که بسیاری به سرگشتگی‌شان ایراد می‌گیرند و هیچ از حال و روزشان سر درنمی‌آورند. منتقدان این نویسنده‌ها آنها را مرفهان بی‌درد می‌دانند؛ آدم‌هایی که سر سالم را دستمال می‌بندند و از همه بدتر این که با خودکشی کردن، یک عمر اطرافیان‌شان را دچار عذاب وجدان می‌کنند.

"سیلویا" ساختۀ "کریستین جفز" داستان همدردی با شاعری آمریکایی است که با "تد هیوز" شاعر انگلیسی ِ بی‌وفا ازدواج کرده که از راه و رسم زناشویی هیچ چیز نمی‌داند و فقط باری است اضافه بر بار تنهایی‌ها و افسردگی‌های مدام سیلویا که راه دیگری جز خودکشی پیش پایش نمی‌گذارد و آخر سر هم ما بیننده‌ها به او حق می‌دهیم که جز این هم چارۀ دیگری نداشته.

"تلألو" (The Shining)

آخرین فیلم "تلألو"، ساختۀ استنلی کوبریک است که شخصیت خیالی "جک تورنس" را به تصویر می‌کشد. جک تورنس برای نوشتن رمان جدیدش به مکانی آرام احتیاج دارد و این مکان آرام را در دل کوه‌ها پیدا می‌کند که دست هیچ بنی‌بشری به او نمی‌رسد و از آن جا که داستان کتاب پیش نمی‌رود، به جنون مبتلا می‌شود و بعد از آن که چندصد صفحۀ سفید را به نوشتن تنها یک کلمه اختصاص می‌دهد، از پا درمی‌آید و با تبر به جان زن و تنها بچه‌اش می‌افتد. به احتمال قریب به یقین، در عالم واقعیت نویسنده‌ای پیدا نشده که تا این حالت پیش برود، وگرنه تا کنون چندین فیلم بر اساس زندگی‌اش ساخته شده بود.

"سرزمین سایه‌ها"(Shadowlands)

"سرزمین سایه‌ها" ساختۀ ریچارد اَتن‌بورو داستان زندگی سی. اس. لوییس استاد دانشگاه آکسفورد، نویسندۀ "سرگذشت نارنیا" و رفیق گرمابه و گلستان تالکین، نویسندۀ مجموعه سه‌گانۀ "ارباب حلقه‌ها" است. سی. اس. لوییس در مقام استاد دانشگاه، کلی فعالیت‌های تحقیقاتی داشته‌است؛ به‌خصوص این که از نقطه‌ای در زندگی‌اش به‌شدت به مسیحیت علاقه‌مند می‌شود و تألیفاتی اساسی هم در این زمینه دارد.

اما "سرزمین سایه‌ها" شرح هیچ‌ کدام از کارهای ادبی و پژوهشی این نویسنده نیست. فیلم شرح دلدادگیِ آقای لوییس است و شدت این دلدادگی به‌حدی است که زندگی نویسنده را برای ابد عوض می‌کند. کسانی که فیلم را دیده‌اند، توصیه کرده‌اند که حتماً یک جعبه دستمال کاغذی برای پایان فیلم ذخیره داشته باشید که صد درصد به کارتان می‌آید.

"کافه‌نشین" (Barfly)

در این که چارلز بوکفسکی نویسندۀ عجیب و غریبی بوده، هیچ شکی نیست. می‌خواره، نیمه آواره‌، کارمند دفتر پست، گرفتار روابط از هم گسیخته و غیره. در عکس‌‌هایش هم آدمی آبله‌رو را می‌بینید که یا سرگرم نوشیدن است یا سیگار کشیدن.

ظاهراً بوکفسکی در جوانی گرفتار نوعی بیماری پوستی می‌شود و بعد از آن چهره‌اش آبله‌رو می‌شود. اما این که در فیلم "کافه‌نشین"  ساختۀ باربه شرودر فرانسوی میکی رورک نقش بوکفسکی را بازی کند، اتفاق جالبی است. میکی رورک که نه تنها چهره‌اش آبله‌رو نیست، بلکه هیکل تراشیده‌اش هم شباهتی به بوکفسکی واقعی ندارد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

صحبت های عباس صفاری مؤلف منظومه حکایت ما
شعر پارسی، پیشینۀ درخشانی دارد. این باوری است که در بیرون از سرزمین‌های پارسی‌گو رواج دارد. اما منظور از درخشندگی شعر پارسی غالباً شعر کلاسیک آن است که در غرب با نام‌های مولوی و عمر خیام و فردوسی و حافظ شناخته می‌شود. در باخترزمین اندک کسانی را در بیرون از حوزه های دانشگاهی می‌توان سراغ داشت که با شعر معاصر پارسی و چهره‌های برجستۀ آن، مانند فروغ فرخزاد و احمد شاملو و واصف باختری و لایق شیرعلی آشنایی نزدیک داشته باشد. اما این بدان معنا نیست که شعر پارسی در غرب به بوتۀ فراموشی سپرده شده.

در کتاب (Literature, the Human Experience) "ادبیات، تجربۀ انسانی" به تدوین ریچارد آبکاریان و ماروین کلوتز که در شهر نیویورک برای دانشگاه‌های آمریکا منتشر شده، برگردان یک شعر بلند پارسی را هم گنجانده‌اند. "حکایت ما"، منظومۀ عباس صفاری، شاعر ایرانی مقیم کالیفرنیا، که از سال ۲۰۰۵ بدین سو در بخش اشعار این کتاب درسی جای داشت، اکنون در برنامۀ تحصیلی امسال، به بخش موسوم به "عشق ممنوع در ادبیات ملل مختلف" منتقل شده‌است.

انگار همین دیروز بود که پروردگار / ناگهان با یک اردنگی ملکوتی / شیطان را از دروازۀ بهشت بیرون انداختند / راستش حواس من و حوا دربست / به رقص ساقه‌های طلایی گندم بود و / نفهمیدیم دعوا بر سر چه...

سرانجام، وسوسۀ همان ساقه‌های طلایی گندم، آدم و حوا را هم از دروازۀ بهشت بیرون انداخت. "حکایت ما"، شرح همین داستان است در ۱۶۰ مصراع،  و نگاهی است طنزآمیز و اندیشه‌برانگیز به داستان آدم و حوا. زبان این منظومه، چه در اصل و چه در برگردان انگلیسی‌اش به قلم الهام راثی، ساده و محاوره‌ای است.

عباس صفاری می‌گوید که گنجاندن اشعار پارسی در کتاب‌های درسی آمریکا پیشینه‌ای طولانی دارد و با ترجمۀ ادوارد فیتزجرالد از رباعیات عمر خیام گره خورده‌است. در پی آن، برگردان داستان رستم و سهراب فردوسی به قلم "متیو آرنولد" بود که در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ به کتاب‌های درسی دانشگاه‌های آمریکا راه یافت. عباس صفاری می‌افزاید: " از آن زمان تا چاپ "حکایت ما" دیگر خبر ندارم که شعر بلندی از ایران ترجمه شده باشد و در کتب درسی قرار گرفته باشد." اگر این تصور درست باشد، "حکایت ما" نخستین شعر بلند پارسی معاصر است که به دانشجویان آمریکایی ارائه می‌شود.

عباس صفاری، زادۀ سال ۱۳۳۰ خورشیدی در شهر یزد است. هفت‌ساله بود که با خانواده به تهران کوچ کرد. همان جا به مدرسه رفت و دیپلم ادبی‌اش را گرفت. به انگلستان مهاجرت کرد و دو سال در لندن آموزش دید. از آن جا به آمریکا رفت و اکنون حدود سی سال است که در کالیفرنیا زندگی می‌کند. رشتۀ تحصیلی‌اش هنرهای تجسمی بوده، اما رشته‌ای که در آن تبحر نشان داد، هنر ادبی است.

پنج مجموعه شعر عباس صفاری در غرب و ایران منتشر شده‌است. وی سرگرم ترجمۀ شعر ملل هم هست و سه مجموعه از اشعار باستانی را برگردانده‌است. از جملۀ ترجمه‌های او، جُنگی از اشعار عاشقانۀ چین باستان به نام "ستاره‌ات بی‌خوابم می‌کند" به زودی توسط نشر مروارید در ایران به طبع خواهد رسید.

"کبریت خیس"، تازه‌ترین مجموعه شعر عباس صفاری، اخیراً در ایران به چاپ چهارم رسید. کتاب "خنده در برف" او نیز به‌زودی به بازار می‌آید.

 

  برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
علی فرهادپور

فرحناز کریمخانی اولین زن نقال شاهنامه پس از انقلاب 
جدید آنلاین: چندی پیش گزارشی داشتیم به عنوان نخستین زن نقال. در آن گزارش درباره فاطمه حبیبی زاد سخن گفته بودیم. آقای علی فرهادپور، کارشناس و صاحب نظر،  از راه لطف یاداوری کردند که عنوان ما از دقت تاریخی برخوردار نبوده زیرا زنان بسیاری در تاریخ ایران به عنوان نقالان معروف شناخته شده اند. از همین رو، برای تصحیح و توضیح مطلب، از ایشان خواهش کردیم که درباره پیشینه نقالی برای ما شرحی بنویسند تا نشر کنیم. با سپاس از ایشان متنی را که فرستاده‌اند به همراه چند عکس در این صفحه منتشر می‌کنیم. شما هم اگر نظری دارید خوشحال خواهیم شد که دریافت کنیم.

 

"واقعه‌خوانی در ایران پیش ‌از اسلام، قصه‌سُرایی موزونی همراه با ساز بوده‌است. همین قوّالی پس از اسلام ساز را کنار نهاد و تنها نقل واقعه شد" (بیضایی: ۶۵ و ۲۲۴).

ساقی عقیلی

"نقّالی آوازی همراه با موسیقی را در ایران باستان خنیاگری یا رامشگری می‌نامیدند. خنیاگر یعنی ‌کسی ‌که نوا و آوای خوش دارد، رامش نیز یعنی شادی و رامشگر کسی ‌‌است‌ که شادی مردمان را فراهم می‌کند با موسیقی [و آواز]" (جنیدی: ۴۱- ۳۹). فریدون جنیدی و ابراهیم باستانی پاریزی رواج واژه‌های نقّال و نقّالی را احتمالاً مربوط به صفویه دانسته‌اند و دیدیم که در آغاز با ساز و آواز بوده، منحصر به حماسه و شاهنامه نبوده و به مرور نوع دیگری از آن منشعب ‌شده ‌که نقّالی غیر موسیقایی است.

پس واژۀ نقّالی در چهار قرن اخیر رایج شده و پیشتر با اصطلاحات دیگری نیز شناخته می‌شده، مانند واقعه‌خوانی، قصه‌سُرایی موزون، نقّالی آوازی، خنیاگری، رامشگری، روضه‌خوانی، صورت‌خوانی، مناقب‌خوانی، سخنوَری، ذاکری، پرده‌خوانی، قوّالی، معرکه‌گیری و واگویه. (بیضایی: ۸۳- ۶۵)

مینا صارمی

اولین زن نقّال‌ ایران در زمان ساسانیان ‌که در شاهنامۀ فردوسی با نام آزاده رومی یاد می‌شود، خنیاگر بهرام ‌گور بوده و نقّالی موسیقایی انجام می‌داده‌‌است.

گزارش دیگر دربارۀ دختران دهقان برزین است‌: یکی چامه‌گوی و دگر چنگ‌زن/ دگر پای‌کوبد شکن برشکن / بدان چامه‌زن ‌گفت کای ماهروی/ بپرداز دل چامۀ شاه ‌گوی/ نخستین شهنشاه را چامه‌ گوی/ چنین‌ گفت‌ کای خسروِ ماه‌روی/ نمانی مگر بر فلک ماه را / نشایی مگر خسرَوی‌ گاه را (شاهنامه: رفتن بهرام به نخچیر).

روشن است که زن نقّال شخص خاصی بوده و مسئول نوازندگی، شخص یا اشخاص دیگری بوده‌اند. پس از زمان ساسانیان زنان نقّال بدون ساز هم نقّالی می‌کرده‌اند. فقط چون واژة عربی نقّال در آن زمان متداول نبوده، به آنان نقّال نمی‌گفته‌اند. زنان نقالی همچون مشک‌ناز، مشکنک، نازتاب، سوسنک، ماه‌آفرید، فرانک، گُردیه، سمیۀ خداینامک‌‌خوان‌ (مادر نضربن حارث، نقال ایرانی عربستان)، خواهر صلاح‌الدین ایوبی‌ (صفی‌زاده: ۵۶)، دختر ملّاصدرا (اجتهادی: ۸۶۱)، عفت، دختر فتحعلی‌شاه (اجتهادی: ۷۰۹) و ملّا فاطمه، بزرگ‌ترین نقّال زمان ‌کریم‌خان زند که بیست‌هزار بیت از شاهنامه و دیوان‌های شعرا حفظ بود. (رستم‌الحکما: ۳۴۱).

شیرین امامی

مهمترین زن نقّال پس از اسلام همسر فردوسی بوده که خدای‌نامک یا شاهنامه‌های منثور پهلوی را برای فردوسی می‌خواند. در آغاز بیژن و منیژه آمده، فردوسی به همسر خود‌ گفت: بنِه پیشم و بزم را ساز کن / به‌ چنگ ‌آر چنگ و می‌آغاز کن / مرا مهربان یار بشنو چه‌گفت / از آن پس‌که گشتیم با جام جفت: / بپیمای می‌تا یکی داستان / ز دفتر بَرَت خوانم از باستان / پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ / همه از درِ مردِ فرهنگ و سنگ (شاهنامه: بیژن و منیژه).

پس همسر فردوسی را نخستین زن نقال شاهنامۀ تاریخ ایران نیز می‌توان دانست.

پیش از انقلاب اسلامی زن نقّالی به نام بلقیس می‌زیسته و به‌گفتۀ هوشنگ جاوید و ابوالقاسم انجوی‌ شیرازی، "بلقیس معرکه‌گیری بود که به محلۀ "گارت‌ ماشین" (ایستگاه ماشین دودی) در شوش می‌آمد و نقل می‌گفت" (کارگزاران. ش ۵۳۴). مرشد بلقیس پس از انقلاب نیز نقالی می‌کرده و پس از او فرحناز کریم‌خانی نخستین زن نقال شاهنامه پس از انقلاب اسلامی است (خبرگزاری میراث فرهنگی).

در جشنوارة دانشجویی ۱۳۷۶ بانوانی در نمایش فتحنامۀ ‌کلات به نقّالی پرداختند. در سال ۱۳۷۸ داود فتحعلی‌بیگی کلاس‌های نقّالی را دایر کرد و از شاگردانشان مینا صارمی در سال ۱۳۷۸ در جشنوارۀ آیینی سنّتی نقالی کرد و چهار زن نقّال ایران ساقی عقیلی، شیرین امامی، شقایق رهبری و زیبا عابدی در جشنوارۀ استان تهران در نمایش خاتون نقالی کردند.

در جشنوارۀ آیین‌های سنتی ۱۳۸۰ شیرین امامی، ساقی عقیلی و فاطمه حبیبی‌زاد اجرای نقّالی داشتند که مرشد ترابی عصای خود را به حبیبی‌زاد هدیه داد و ساقی عقیلی به‌عنوان بهترین بازیگر زن از سوی تماشاگران برگزیده‌ شد و در جشنوارۀ آیین‌های سنتی ۱۳۸۲ حبیبی‌زاد و عقیلی در یک نقّالی مشترک هنرنمایی کردند و زنان نقال مذکور تا کنون به نقالی و هنرنمایی پرداخته‌اند.


منابع:
اجتهادی، مصطفی: دائرة‌المعارف زن ایرانی، تهران، بنیاد دانشنامۀ بزرگ فارسی، ۱۳۸۲
باستانی پاریزی، محمد ابراهیم: شاهنامه آخرش خوش است، گذار زن از گدار تاریخ، تهران، علم، ۱۳۸۳
بیضایی، بهرام: نمایش در ایران، تهران، روشنگران و مطالعات زنان، ۱۳۷۹
جنیدی، فریدون: زمینۀ شناخت موسیقی ایرانی، تهران، پارت ۱۳۷۲
رستم الحکما: رستم التواریخ، تهران، امیر کبیر، ۲۵۳۷ شهنشاهی
صفی‌زاده بوره‌که‌ئی، صدیق: دانشنامۀ نام‌آوران یارسان، تهران، هیرمند ۱۳۷۵
فرخ‌زاد، پوران: زن از کتیبه تا تاریخ: کارنامۀ زنان ‌کارای ایران، تهران، زریاب، ۱۳۷۸
فردوسی: شاهنامه، محمد عباسی، تهران، فخر رازی، ۱۳۷۰


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.