جدیدآنلاین: اخیراً در تهران نمایشگاهی از مجسمههای یاسمین سینایی برگزار شد با نام "اسرار حوا". پیش از این نمایشگاه دیگری از کارهای این هنرمند با نام زنان عاشق برگزار شده بود. در گزارش تصویری این صفحه باهم به دیدن مجسمههای او میرویم و در متنی که در زیر میخوانید خانم سینایی از انگیزه پرداختن به حوا برایمان میگوید:
حوا ! فریاد کشید: پس اینجا بهشت نیست، چرا که بهشت جای جاهلان نیست.
آدم گفت: نمیدانم! نمیدانم!
حوا پرسید: ما تا وقتی جاهلیم، در بهشتیم؟
آدم گفت: گمانم بر این است که ابلیس در ما سخن میگوید.
حوا گفت: پس وسوسۀ یافتن چراهایی را که درون من و توست، چه کسی بر ما نهاده است؟
کنجکاوی حوا او را از بهشت راند و محکوم به زندگی بر روی کرۀ خاکی زمین کرد. آدم به همراه او رانده شد. کنجکاوی حوا را وسوسه نامیدند و این راز قرنها و قرنها در دل حوا ماند.
داستان حوا همیشه برایم رمزآلود و جالب بود. حوایی که گناهکار است؛ حوایی که باعث شد آدم هم از بهشت رانده شود.
بعد از نمایشگاه زنان عاشق باز هم به دنبال داستان زنان بودم و نتوانستم آنها را رها کنم.
اولین زن عالم، حوا که بیدغدغه و شاد و خرّم در کنار آدم در بهشت میزیست، با خالصترین و پاکترین و زنانهترین خصلتها که آفریدگار در وی نهاده بود، تا به امروز گناهکار مانده است. وقتی در کتابفروشی نشر چشمه، کتاب کوچکی به نام آدم و حوا را پیدا کردم، فکر نمیکردم این کتاب کوچک قصهٔ حوا را برایم اینچنین جذاب و شیرین نقل کند.
جواب سوال خود را در مورد گناه حوا در این کتاب کوچک یافتم. حوا با کنجکاوی و بازیگوشی و ناباوری این که شیطان هم میتواند در بهشت حضور داشته باشد، سیب درخت ممنوع را کند و آدم که شیفتهٔ حوا بود به دنبال حوا وسوسه شد و با او از بهشت رانده شد.
اما دغدغهٔ دانستن را که در وجود حوا بود، میتوان گناه نامید؟ و آیا آدم از کنجکاوی و دغدغهٔ حوا نترسید؟ اما حوا تا به امروز گناهکار است، با همهٔ نقشهایی که دارد و همهٔ سختیهایی که در طول تاریخ متحمل شدهاست.
اسرار حوا داستان زنان است که در سلولهایی جعبهوار نقشهایی را در زندگی و تاریخ ایفا میکنند. گاهی نقشهایی پررنگتر و گاهی کمرنگتر را به او دادهاند. در بهشت من حوا آزاد نیست و فرشتگانم نگران او هستند؛ چون میدانند بار گناه بر دوش او خواهد ماند.
قصههای زنان از قصهٔ گناه حوا آغاز شد.
باز هم به دنبال اسرار حوا خواهم گشت. باز هم داستان زنان را در پیکرههایی که میسازم، دوباره خواهم یافت و باز هم در مکانی قصهٔ آنها را برای دیگران نقل خواهم کرد.
شوکا صحرایی در گزارش تصویری این صفحه ما را به دیدن نمایشگاه میبرد.
در بزرگراه حقانی چون به سوی جنوب میروی، دیدن تابلو کتابخانه ملی تنها چیزی است که از وجود مهمترین کتابخانه کشور خبر میدهد. با خود میگویی پس کتابخانه ملی که سالها در خیابان قوامالسلطنه در کنار بنای با عظمت موزه ایران باستان بود به اینجا نقل مکان کرده است. از تمام محوطه و بنای کتابخانه ملی تنها دیدن همین تابلو است که وسوسهانگیز است، از ساختمان کتابخانه اثری نیست و همه چیز آن پس و پشت تپههای عباسآباد پنهان است. واقع نشدن کتابخانه ملی در جائی که دید همگانی داشته باشد این سوال را پیش میآورد که آیا آن را در جای مناسبی ساختهاند؟
وقتی از خیابان سپه وارد خیابان قوامالسلطنه میشدیم دیدن بنای موزه ایران باستان برای هر کسی دعوت کننده بود. همچنانکه دیدن مجلس سنا یا عمارت پستخانه و میدان مشق و سر در باغ ملی در همان خیابان. دیدن تأتر شهر و تالار رودکی و بنای میدان آزادی نیز همین حالت را دارد. ساختمانهای عمومی میتوانند نماد شهر باشند و یادآور فرهنگ کشور. زیبایی هم وقتی زیبایی ست که دیده شود و به شهر هویت بدهد.
از خیابان کتابخانه که میپیچی و پس از یکی دو دقیقه رانندگی به آن میرسی، حالت کسی را پیدا میکنی که در آمریکا به یک مرکز خرید رفته باشد. با این تفاوت که در مراکز خرید، پارکینگهای وسیعی وجود دارد که هر تعداد ماشین را در خود جای میدهد اما در کتابخانه ملی مراجعان باید در دو سوی خیابان پارک کنند. پارکینگی که در محوطه دیده میشود ظاهرا مخصوص کارکنان است. از آن هفتهزار متر مربعی که گفته و نوشتهاند به پارکینگ اختصاص یافته مراجعه کننده با خبر نمیشود.
وقتی به سوی کتابخانه میروی و از بالا تا پائینش را از نظر میگذرانی میبینی بنا جذابیت یا شکوه و جلالی ندارد. چیزی در آن نیست که ذهن را مشغول یا چشم را خیره کند اما محوطه روی هم رفته دلپذیر و پر از گل و ریحان است. گذشته از این دیدن یک محوطه وسیع و بزرگ دل آدم را باز میکند. بزرگی محوطه درخور کتابخانه ملی است. تنها بنای تو سری خورده زیگوراتی شکل آن است که چنگی به دل نمی زند.
نمیدانم از کجا این تصور برای من پیش آمده است که کتابخانه ملی باید نماد عظمت ملت باشد. شاید تصور عظمت بنا از آنجا میآید که سلطان غزنوی به سال ۴۳۱ چون وارد ری شد کتابخانه ری را به آتش کشید. لابد عظمتی بوده است، چه به لحاظ فرم و چه به لحاظ محتوا، که آتش زدن آن به یاد تاریخ مانده است. شاید هم تصور عظمت بنا از سابقهای میآید که برای ساختن آن تدارک شده بود.
تاسیس کتابخانه ملی در ایران به سال ۱۳۱۶ در زمان رضاشاه برمی گردد که به همت دکترمهدی بیانی صورت پذیرفت. نخستین کتابها از کتابخانه سلطنتی و کتابخانه مدرسه دارالفنون آمد و بعد با واگذاری و اهدای مجموعههای دیگر تقویت شد. در ایران ناشرین وظیفه دارند تا دو جلد از هر کتابی را که منتشر میکنند به کتابخانه ملی بدهند. بنای نوین این کتابخانه در سال ۱۳۸۶به پایان رسید.
وقتی وارد سالن مطالعه کتابخانه جدید میشوی که پارهای مجلات قدیمی را ورق بزنی، ساختمان را بهتر از ساختمان قدیم کتابخانه ملی مییابی. ظاهرا درون بنا از بیرون آن بهتر و کارآمدتر است. مجلل و باشکوه نیست اما دلباز و خوشایند است. نه اینکه فکر کنید وارد بنای کتابخانه کنگره آمریکا شدهاید. نه، از آن نوع زیبائی خبری نیست اما به هر حال درون کتابخانه، حتا با آن سطح سرد سیمانی خوب و دلگشا است. در درون ساختمان است که میتوان درک کرد چرا سطح زیر بنای کتابخانه (۹۷۰۰۰ مترمربع) از سطح زمینی که در آن بنا شده (۶۲۰۰۰ مترمربع) خیلی بیشتر است.
میگویند این کتابخانه در شرایط عادی میتواند تا چهار میلیون و اگر از سیستم قفسه بندی فشرده استفاده شود تا ۷میلیون جلد کتاب را در خود جای دهد.
وقتی به کتابخانه مراجعه کردم کارت عضویت نداشتم. به خاطر آشنائی با یکی از قدیمترین کتابداران کشور که هنوز در کتابخانه ملی کار میکند توانستم وارد سالن مطالعه شوم. با وجود این که آن دوست تلفنی مرا به همکارش در سالن مطالعه معرفی کرد، از من کارت عضویت خواستند و خیلی زود کارت موقت صادر شد اما به من گفتند که برای صدور کارت دائم باید گواهی لیسانسم را بیاورم. نفهمیدم صدور کارت عضویت کتابخانه آن هم کتابخانه ملی به ورقه لیسانس چه ارتباطی دارد.
در گزارش تصویری این صفحه از امید صالحی به دیدن کتابخانه ملی در تهران می رویم.
قطعه موسیقی این نمایش تصویری ساخته پیمان یزدانیان از سی دی "برداشت" است.
شاید شما هم نام این عارضه را نشنیده باشید، اما هزاران نفر در دنیا دچار آن اند. عارضه یا سندرم داون Down یک بیماری موروثی است که رشد جسمی و ذهنی کودک را عقب میاندازد. مبتلایان به سندروم داون معمولاً دچار مشکلات یادگیری و مسائل رشد و تکامل هستند، اما با مراجعۀ بهموقع به مراکز معتبر میتوان درصد قابل توجهی از موارد سندروم داون را یشگیری کرد.
نام این بیماری برگرفته از نام یک پزشک انگلیسی (جان داون ۹۶ -۱۸۲۸) است که در قرن نوزده موفق به کشف این عارضه شد. این شایعترین بیماری کروموزومی است که گفته میشود در هر سه هزار تولد، در یک مورد بروز میکند. کودکان مبتلا به این سندروم دچار عقبماندگی ذهنی کم یا متوسطند و در ایران بیشتر به کودکان استثنائی معروفند.
آمارها حکایت از ۴۰۰میلیون معلول ذهنی در سطح جهان دارد، اما در ایران بنا به گفتۀ دکتر غلامعلی افروز، استاد و رئیس دانشکدۀ روانشناسی دانشگاه تهران، ۱۵۰هزار تن مبتلا به سندروم داون هستند. هم او میگوید که این بیماری در هر ۶۰۰ تولد در یک مورد بروز میکند.
از زمان شناختن بیماری داون تا به امروز، توجه به این دسته از بیماران در سطح جهان بهویژه در کشورهای پیشرفته به نحو قابل توجهی افزایش یافته و قوانین و مقرراتی برای تعلیم و تربیت آنان وضع شده است.
در ایالات متحده که شاید بیش از هر کشور دیگری در این زمینه پژوهش شده، علاوه بر مؤسسات و سازمانهایی که به این امر رسیدگی میکنند، مجلۀ ویژهای نیز که توسط خود مبتلایان به بیماری داون اداره و نوشته میشود، وجود دارد. این مجله که "آپ بیت" (خوش بین) نام دارد، از سال ۱۹۹۴منتشر میشود.
در ایران هم مدارس و مؤسسات گوناگونی از سالهای دور به این موضوع میپردازند و توجه به کودکان مبتلا به سندروم داون از نیمۀ دهۀ ۷۰ خورشیدی گسترش یافته و مطبوعات و خبرگزاریها در بازتاب وضعیت این دسته از بیماران میکوشند. یکی از مؤسسات عمدۀ درمان این عارضه، کانون سندروم داون ایران در تهران است.
این کانون سازمانی غیر دولتی و مستقل است که تلاش خود را در جهت بهبود شرایط زندگی افراد با سندروم داون متمرکز کرده و میکوشد برای توانمندسازی هر چه بیشتر این افراد فرصتهای مناسب آموزشی به وجود آورد و در عین حال حمایتهای قانونی از حقوق اجتماعیشان فراهم کند.
این کانون بیش از ۵۰۰ عضو مددجو دارد که توسط ۲۵ مربی، مددیار و متخصص آموزش میبینند.
کلاسهای توانبخشی شامل بازیدرمانی، موسیقیدرمانی، گفتاردرمانی، کاردرمانی و آموزشدرمانی به توانمند ساختن کودکان از دو تا ده سال میپردازند. کودکان ده سال به بالا که اکثراً در مدارس عادی به تحصیل مشغولند، همزمان در این کانون با شرکت در کارگاههای موسیقی، سفالگری، معرقکاری، نقاشی، تئاتر و حرکات موزون، توان حرکتی و ارتباطی خود را ارتقا میدهند و همزمان از کلاسهای آموزشی برای مدیریت کردن زندگی شخصی خود بهره میبرند. علاوه بر این، در کلاسهای مهارتهای زندگی به آنان مهارتهای مورد نیاز در زندگی روزمره آموزش داده میشود.
فرزانه راجی در گزارش مصور این صفحه ما را به دیدن کانون سندروم داون ایران می برد.
با گسترش آموزش و پرورش جدید در ایران در قرن کنونی، توجه به کودکان و پاسخ به نیازهای فکری و آموزشی آنها بالا گرفته و در کار تهیۀ کتاب برای کودکان گامهای بلندی برداشته شدهاست. اکنون نهادهای بسیاری در ایران به تولید و نشر ادبیات برای کودکان میپردازند. بسیاری از مترجمان، نویسندگان و سرایندگان با ترجمه، نوشتن داستان و یا گردآوری قصه و سادهنویسی متون پیشین و نیز سرودن شعر و ترانه به زندگی کودکان امروزی غنا بخشیدهاند.
پرداختن به ادبیات برای کودکان در ایران سابقهای تاریخی دارد. از همین رو، در سالهای اخیر مجموعهای در حال انتشار بوده که "تاریخ ادبیات کودکان ایران" نام دارد و چنان که از نامش پیداست، به تاریخ ادبیات برای کودکان میپردازد.
کار پژوهش برای این مجموعه را مؤسسۀ پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان در سال ۱۳۷۰ آغاز کرد و حاصل کار آن را شرکت نشر چیستا منتشر کردهاست. تاریخ ادبیات کودکان ایران از آغاز تا سال ۱۳۵۷، ده جلد است. البته همه مجلدات این مجموعه هنوز نشر نیافته، زیرا جلدهای سهگانۀ هشتم، نهم و دهم این مجموعه از سال ۱۳۸۶ در انتظار مجوز از وزارت ارشاد است.
در این مجموعه دهجلدی به روندها و زمینههای وسیعی پرداخته شدهاست. همانند پیدایش مفهوم فرهنگ و ادب در ایرانزمین، مقولۀ ادبیات شفاهی یا فرهنگ عامه که دربرگیرندۀ افسانهها، لالاییها و ترانههاست. در گسترۀ فصلهای تاریخ ادبیات کودکان در دوران باستان، تاریخ ادبیات کودکان پس از اسلام، تاریخ ادبیات کودکان در دوران مشروطه، تاریخ ادبیات نو کودکان، وضعیت اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی ایران بررسی میشود، تا در بستر شرایط تاریخی جایگاه کودکان، دیدگاه جامعه و به ویژه نگاه هر دوران به کودک، آموزش و پرورش نو و ادبیاتی که در اختیار قرار میگرفت، بررسی و تحلیل شود.
بیگمان نخستین کتابهای کودکان ناگهان پدید نیامدهاند. عواملی چون دگرگونی نگرشهای تربیتی و آموزشی، تداوم گرایش به افسانهها و قصههای عامیانه در میان کودکان و نوجوانان، ساده شدن نثر فارسی، نفوذ ادبیات امروزی ایران، ورود دستگاه چاپ به ایران و تولید کتاب در گسترهای بزرگتر، بنیادگذاری مدرسههای جدید در ایران، رشد روانشناسی کودک و توجه به نیازهای او از جملۀ عواملی هستند که به پدید آمدن مقولۀ "ادبیات اطفال" و انتشار اولین کتابهای کودکان کمک کردهاند.
به گفتۀ تدوینکنندگان تاریخ ادبیات کودکان ایران، این مجموعه از آغاز تاریخ شفاهی و باستان، مسیر شکلگیری ادبیات کودکان را پی گرفته و ادبیات کودکان قومها و دینهای گوناگون ایران را از ادبیات آذری، کردی و غیره تا ادبیات آسوری، ارمنی و کلیمی مورد بررسی و ارزیابی قرار دادهاست.
در گزارش مصور این صفحه محمدهادی محمدی، پژوهشگر تاریخ ادبیات کودک، و یکی از مؤلفان این مجموعۀ ده جلدی در بارۀ آن سخن میگوید.
اکنون قرنهاست که آتش مقدس کشاورزان در معبد آذربرزین مهر خاموش است. از آن سفر تاریخی که سرنوشت خراسان را دیگرگون کرد، جز سنگی و رد پایی بر سنگ چیزی نمانده. از حلقۀ ابوسعید ابوالخیر و دهها حلقۀ عارفانه دیگر صدایی برنمیخیزد. هیچ کس نمیداند آن نظامیهای که سرآمد مدارس شرق و رشک دانشوران بود، کدام گوشه از این خاک مدفون است. کورههایی که آبگینههای درخشان و سفالهای خوش نقش و نگارشان زینتافزای موزههای جهان است، دیرگاهی است که به سردی گراییدهاند. خیام هنگامی که زوال پیشینیان را میسرود، مگر می توانست به سرنوشت دیار خویش نظر نکرده باشد:
آن قصر که بر چرخ همیزد پهلو / بر درگه او شهان نهادندی رو / دیدم که بر کنگرهاش فاختهای / بنشسته همیگفت که کو کو کو کو؟
سرچشمههای نیشابور را باید در روزگاران بسیار کهن جستجو کرد. روزگارانی که در اوستا به نام "رئونت" یاد میشد و اشکانیان ابرشهر میخواندندش. بعدتر که به اسباب ناشناخته ویران شد، شاهپور اول ساسانی از نو بساختش و "نیوشاپوهر" لقب گرفت. یکی از سه آتش بزرگ ساسانیان که مخصوص کشاورزان بود، در آتشکدۀ آذربرزینمهر در حوالی این شهر شعلهور بود.
عصر زرین نیشابور اما با ورود اسلام به ایران آغاز شد. نیشابور، همراه مرو و هرات و بلخ، یکی از چهار مرکز خراسان بود و خراسان گرانیگاه فرهنگ ایران و خاستگاه زبان دری. ابتدا ایران ضمیمۀ خلافت اسلامی بود، اما در آغازین سالهای سدۀ سوم هجری، خراسانیان عَلم استقلال برافراشتند و نخستین سلسلۀ نیمهمستقل ایرانی پا گرفت: به دست آل طاهر و به زادگاه نیشابور.
این آغاز عصر زرین بود. نیشابور در فرهنگ و دانش و هنر و صنعت و اقتصاد و سیاست راه کمال پیش گرفت و به دوران سلجوقیان که یکچند نیز تختگاهشان شد، بر چکاد تمدن ایران نشست. اما به همان سرعت که فرا رفته بود، فرود آمد. نخستین ضربه را اُغُزها بر پیکرش فرود آوردند: قومی نیمهبدوی از آسیای مرکزی که در جستجوی قوت لایموت خود و احشامشان از سستی سلجوقیان در اواخر کار بهره جستند و بر خراسان تاختند و خاکش را به توبره کشیدند. سهم نیشابور قتل و غارت و ویرانی بود. سوختن آن مدارس و کتابخانههای افسانهای و جان باختن فرهیختگان دوران.
نیشابور تا خواست به خود بجنبد و کمر راست کند، ضربۀ دوم بر پشتش نشست. کاریتر از ضربۀ اول. مغولان آمدند و حکایت "کشتند و بردند و سوختند و رفتند" را رقم زدند. نیشابور ماند و خرابههایش و آبادی گورستانهایش. هنوز هم جای این دو عوض نشدهاست. نشان شهر قدیم را باید در خرابههای شادیاخ و غیره جست و زیبایی شهر را بر گور عطار و خیام و امامزاده محروق تماشا کرد.
نیشابور اما گرچه قدش خمید، هرگز نمرد. تا آن جا که به تاریخ مربوط میشد، حکایت صدرنشینیاش در فرهنگ و دانش و هنر جاودانه گشت و به سان زنجیرهای از تمدن بشری پذیرفته شد؛ زرین و درخشان.
از حیث جغرافیا هم زندگی را چند کیلومتری آنسوتر از سر گرفت و دوباره در آغوش بینالود، اگر نه مثل گذشته، لااقل در حدود یک شهر متوسط رونق یافت. بگذریم که بساط این رونق نیمبند را هم یک زمان تیمورلنگ برهم زد.
در سدههای اخیر که خراسان بزرگ در خاک ایران و افغانستان و ترکمنستان چندپاره شد و در خراسان ایران مشهد الرضا رو به ترقی گذاشت، نیشابور دیگر گرانیگاه خراسان نبود؛ شهری بود سر راه مشهد و منزلگاه زایران امام هشتم. و معروفتر از خودش باغ قدمگاه در نزدیکیاش بود که میگفتند، توقفگاه علی بن موسی در سفر به خراسان بوده و آب زلال چشمهاش به خواست او از زمین جوشیده. البته، کشاورزی نیشابور مثل قدیم سر پا بود و از این بابت تداوم حیات اجتماعی و اقتصادیاش با پارهای زایشهای فرهنگی تضمین گشته بود.
اکنون همچنان در آغوش بینالود زنده است. با باغها و مزارهای بسیار. نه فقط گور خیام، بلکه همۀ نیشابور مصداق این پیشگویی اوست که به نظامی عروضی سمرقندی گفته بود: "گور من در موضعی باشد که هر بهار، شمال (باد) بر من گل افشان میکند." و حالا همه جا چنین است: مزار عطار، کمالالملک، حیدر یغما، فضل بن شاذان، امامزاده محروق، بی بی شطیطه، بانو پسندیده، باغ قدمگاه، باغ ملی، باغ امینالاسلامی، دهکدۀ چوبین و غیره. نیشابور شهر باغها و مزارهاست و مزارهایی که باغ شدهاند.
گزارش تصویری این صفحه گشت و گذاری است در این باغها و بقعهها و برخی دیگر از دیدنیهای نیشابور.
پاره ای از رمان "موسیقی شانس" پل استر، ترجمۀ خجسته کیهان
میگویند شادروان کریم امامی از موافقان "حق مؤلف" در ایران و نجف دریابندری از مخالفان اجرای آن در کشور بودهاست. این جملهای است که دکتر شفیعیشکیب، مدیر کل فرهنگی آسیا و اقیانوسیۀ سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی یکی دو سال پیش در نشستی در بارۀ وضعیت حقوق مؤلف در ایران به زبان آورد.
کریم امامی، چند سال پیش در گفتگویی با روزنامۀ ایران، در بارۀ پیوستن ایران به قانون "حق مؤلف" گفته بود: "من عقیده دارم ایران باید به میثاق جهانی کپیرایت بپیوندد. این کار با این که برای ناشران در کوتاهمدت مسئله ایجاد میکند، ولی در درازمدت وضعیت نشر ما را بهتر خواهد کرد... در حال حاضر، ما را در دنیا به عنوان سارق آثار نویسندگان میشناسند."
واقعیت این است که تا امروز بحث رعایت "حق مؤلف" در ایران به هیچ سرانجامی نرسیدهاست. هیچ کدام از طرفین موافق و مخالف تا الان نتوانستهاند طرف دیگر را راضی به پذیرش کنند. حتا با توجه به سمینارهای چپ و راستی که یا در داخل کشور برگزار میکنند یا برای شرکت در آنها خارج از کشور کفش و کلاه میکنند. سالی نیست که جشنوارۀ کتاب برگزار شود و دستکم یک نشست با این موضوع برگزار نشود.
جالب این جاست که بعضی از شرکتهای پخش فیلمهای غربی در ایران، که نسخۀ سانسورشدۀ این فیلمها را دوبله و در شهر توزیع میکنند، پشت جلد فیلمهای خود نوشتهاند که هرگونه انتشار غیرمجاز این فیلمها پیگرد قانونی دارد. به نظر میرسد در ایران "حق کپیکننده" بر "حق مؤلف" برحقتر است.
مسئله این است که ناشران خارجی هم، به این دلیل که ایران هنوز عضویت در قانون جهانی "حق مؤلف" را نپذیرفته، در برخورد با ترجمه و انتشار آثار ایرانی برای جلب موافقت نویسنده به خودشان زحمتی نمیدهند و بهانهشان هم این است که با کشوری که این قانون را قبول ندارد، چهطور میشود وارد مذاکره شد. از جملۀ نویسندگانی که آثارش در آمریکا ترجمه شده، مرحوم هوشنگ گلشیری است که ظاهراً ناشر آمریکایی برای پرداخت حقوق نشر کتابهای این نویسنده هیچ اقدامی نکردهاست. وقتی بهمن فرمانآرا، که عضو هیئت مدیره و از اعضای هیئت امنای بنیاد گلشیری است، در نامهای به این ناشر حق مؤلف شادروان گلشیری را یادآوری میکند، ناشر در جواب میگوید که در واقع، این وظیفۀ بنیاد گلشیری است که آثار این نویسنده را ترجمه کند و حالا این کار را ما برایشان انجام دادهایم.
فریده خلعتبری، مدیر انتشارات شباویز، هم در مورد برخورد با ناشران خارجی برای ترجمه و انتشار آثار ایرانی میگوید: "ناشر خارجی باید قانع شود که با کتاب درخور توجه و شایستهای روبهرو است و در آن صورت کپیرایت کتاب را میگیرد و ترجمه میکند و توزیع بینالمللی کتاب به دست او میافتد. به این ترتیب، نام ایران در بازارهای جهانی شنیده میشود و مخاطبان با نام نویسندۀ ایرانی آشنا میشوند. اما نباید فراموش کرد که این راه، سخت و هزینهبر است."
اما در این میان هستند کسانی که منتظر نماندهاند تا نمایندهها شور کنند، مجلس چشمانداز اقتصادی آن را بالا و پایین کند و در نهایت تصمیم بگیرد. آنها تصمیم اخلاقی و عاقلانۀ اقتصادی خود را گرفتهاند و با شرکای جهانی خود وارد عمل شدهاند. تعدادی از این کسان ناشران هستند.
نشر افق چند سالی است که به دنبال خرید "حق مؤلف" کتابهایی است که یا مترجمان به این ناشر پیشنهاد میدهند یا ناشر آنها را به مترجمهایش پیشنهاد میکند. بدین ترتیب، نشر افق با ناشران، نمایندۀ نویسندگان یا حتا مستقیماً با نویسندۀ کتاب مکاتبه میکند و پیشنهاد خود را برای خرید حق مؤلف اعلام میکند.
از جمله نویسندگانی که نشر افق در طول یک سال گذشته برای چاپ آثارش در ایران به توافق رسیده، پل استر، نویسندۀ آمریکایی است. ناگفته نماند که انتشارات افق پیش از این بسیاری از کتابهای این نویسنده را چاپ کرده بود، اما در حال حاضر این انتشارات حقوق کلیۀ آثار او را برای چاپ در ایران، ظاهراً با نرخی بسیار پایینتر از رقم جهانی آن، خریداری کردهاست. هرچند این اقدام نشر افق مانع از این نمیشود که ناشران و مترجمان دیگری سراغ ترجمه و انتشار آثار این نویسنده بروند.
بدین گونه، برای نخستین بار قرار است آخرین کتاب این نویسندۀ محبوب ایرانیها همزمان با چاپش در آمریکا در ایران هم منتشر شود. تازهترین رمان استر، "سانست پارک"، قرار است نوامبر سال ۲۰۱۰ در آمریکا منتشر شود. مهسا ملکمرزبان، که پیش از این رمان "سفر در اتاق تحرير" این نویسنده را ترجمه کرده، مشغول ترجمۀ "سانست پارک" است.
اکنون ایرانیها هم میتوانند به لطف آقای استر در عرصۀ کتاب چیزی برای پز دادن به باقی جهان داشته باشند؛ همانطور که فرانسویها، که داعیۀ کشفِ پل استر را دارند، برای چندتا از کتابهای استر به باقی جهان و از جمله آمریکاییها پز دادهاند: بعضی از رمانهای استر، پیش از این که در جای دیگری از جهان چاپ شوند، در این کشور چاپ شدهاند.
در واقع، استر با پذیرش چاپ همزمان اثرش در ایران و قبولِ پرداخت ناچیز حق چاپ آثارش گویا به خوانندگان وفادار آثارش در ایران به گونهای ادای دین کرده است. تقریباً کاری از این نویسنده نمانده که به فارسی ترجمه نشده باشد. تمام آثار این نویسنده، اعم از رمان و غیر رمان، توسط مترجمها و ناشرهای مختلف به فارسی ترجمه و منتشر شدهاست.
تا این لحظه، فقط یک رمان (آقای ورتیگو) از این نویسنده باقی مانده که به نظر میرسد نشر افق بهزودی برای ترجمهاش آستین بالا بزند. ناگفته نماند که ترجمۀ خجسته کیهان از یکی از رمانهای این نویسنده به نام "موسیقی شانس" در آخرین دورۀ جایزۀ "روزی روزگاری" برندۀ تندیس بهترین رمان ترجمهشده در سال ۱۳۸۷شد. دبیر این جشنواره از پل استر دعوت کرد که برای دریافت این تندیس به ایران سفر کند که به علت لغو برگزاری مراسم این جایزه سفر استر هم به زمان دیگری موکول شد و استر هم در پیامی به دبیر این جشنواره مراتب تشکر خود را اعلام کرد.
جدیدآنلاین: استاد علیاکبر صنعتی در سال ۱۲۹۵ متولد و در سال ۱۳۸۵ در سن ۹۰سالگی درگذشت.
در گزارش تصویری این صفحه مجسمهساز عباس مشهدیزاده از زندگی و کارنامۀ استاد صنعتی میگوید.
متنی که در پی میآید، متعلق به استاد زندهیاد محمدعلی جمالزاده است که در خصوص دوست قدیمی خود، استاد علیاکبر صنعتی، قلمی نموده و دریک سال پیش از انقلاب یعنی در سال ۱۳۵۶ از ژنو، محل اقامتش، به ایران فرستاد و در شمارۀ ۱۰۳۹۷ روزنامه کیهان (دوشنبه، ۱ اسفند ۱۳۵۶)، به چاپ رسید.
محمدعلی جمالزاده سید علیاکبر صنعتی در کرمان به دنیا آمده و پدرش پس از جنگ بین المللی اول به مرض طاعون درگذشته است. از آن جایی که مادر تهیدست، از عهدۀ نگهداری فرزند دلبندش بر نمیآمده، او را به شادروان حاج علیاکبر صنعتی سپرد و آن مرد خیرخواه و بزرگوار سرپرستی طفل یتیم را، چنان که باید و شاید، به عهده گرفت.
خود سید علیاکبر به من نوشته است که از همان سن هشتسالگی ذوق نقاشی در خود احساس مینموده است و مینویسد:
"روزی شاخهای از گل را بر صفحۀ کاغذ کشیده بودم و چون رنگ نداشتم، رنگ خود آن گل را بر روی کاغذ آوردم و برگهای سبزش را هم از برگهای سبز – تا جایی که امکان پذیر بود – استفاده کردم و بدین ترتیب شاخۀ گلی کشیدم و در روز عید نوروز به مربی خود تقدیم کردم، و او از همان روز مرا تشویق کرد که به کار نقاشی بپردازم و خدا آن مرد خیرخواه را بیامرزد که مرا به کاری که برای آن خلق شده و استعداد داشتم، راهنمایی و تشویق فرمود."
سید علیاکبر باز به من نوشته است که "به قدری شوق نقاشی داشتم که چه بسا در سر درس، عکس معلمان را میکشیدم، و به همین جهت مکرر مزۀ کتک را، که در حقش گفتهاند، چوب استاد به ز مهر پدر، چشیدم. هرچند که از خردسالی یتیم و بیپدر شده و مزۀ مهر پدر را نچشیده بودم."
سرانجام همین که تحصیلات ابتدایی این طفل هنرمند مورد توجه اطرافیانش واقع گردید، مرحوم حاج علیاکبر صنعتی او را نزد پسر خود، شادروان عبدالحسین صنعتیزادۀ کرمانی، فرستاد و او نیز او را به مدرسۀ کمالالملک سپرد.
سید علیاکبر، ۱۲ سال تمام درآن مدرسه، در نزد استادهای نامآوری مانند ابوالحسنخان صدیقی و علیمحمد حیدری و اساتید دیگری از شاگردان درجۀ اول کمالالملک، کار کرد.
سیدعلیاکبر، چه در زمینۀ نقاشی و چه در کار مجسمهسازی، به قدری جذاب و دلفریب است که مانند شمع فروزان، هر پروانهای را که برشاخۀ تکنیک ننشسته واز ساغر اکولوژی قطرهای نچشیده باشد هم طبعاً مجذوب خواهد ساخت، و الحق جا دارد بگوییم، ماه رخ خورشید باشد نور او.
شرمندهام که صلاحیت ندارم و میترسم مشمول کلام بسیار معروف گردم که "پشه رقاصی میکرد و خرک خراطی و شتر نمدمالی".
همین قدر است که در خاطر دارم. روزی که سی سال پیش از این درکنار میدان سپاه به زیارت نمایشگاهی رفتم، چشمم خیره گردید و نمیتوانستم باور کنم که تنها یک نفر جوانی، که قدمش را از خاک ایران بیرون ننهاده است و هیچ یک از زبانهای بیگانه را نمیداند و با هنر دنیایی که ما آن را به حق یا ناحق دنیای مترقی میخوانیم و آن همه نقاشهای بسیار بزرگ وآن همه مجسمهسازهای نامدار بار آورده است، نتوانسته است تماس مستقیمی پیدا کند و تشنگی خود را از آن دریای بیکران، تسکین ببخشد، با دست تنها و خالی توانسته است آن همه مجسمه (که عدهای از آنها گروهی از افراد را – در حدود بیست و سی نفر – نشان میدهد و هر یک با حال و حرکاتی بسیار طبیعی و هنرمندانه) بسازد و با آنها موزهای را پر نماید و آن همه پردههای نقاشی - آب رنگ و رنگ و روغن و "پرتره" و منظره و انواع و اقسام دیگری که نامشان بر من مجهول است، با مجسمهها و پردههایی که همه با کمک نیروی تخیل خداداد و هنر فطری و شکلآفرین طبیعی و رنگآمیزی استادانۀ جبلی آفریده شده است و بدون هیچ مبالغه چند تالار بزرگ موزهای را میتواند زینتبخش باشد و هر یک از آن همه پرده و مجسمه به زبان حال با روح و چشم و ذوق و ادراک و داوری تماشاچی، داستانهای گوناگون (همه با مغز و معنی و از وقایع نشاط انگیز و یا اندوهزای زندگی و تاریخ ما) حکایت میکند.
از دوست قدیم هنرمند و فرشتهخصال خود خواسته بودم که دربارۀ آثارش شرحی برایم بنویسد. به خط خود برایم نوشته است:
"در این کارها مقصود بیشتر نمایاندن فقر اجتماعی است، که بعد از جنگ بینالملل دنیا را به قعر بیچارگی کشید. مثلاً، یکی از آنها صحنۀ "مرد بیکار را با عائلهاش" نشان میدهد که نگران آینده است. در کار دیگری صحنهای از اطفال یتیم و بی پناه ساخته شده است که اگر کسی به فکر آنها نباشد، خیلی احتمال دارد که سرنوشتشان به زندان برسد. در صحنۀ دیگر، ۳۵ تن زندانی را نشان داده و صحنۀ دیگر حضرت مسیح را در بالای صلیب نشان میدهد با جمعی از بینوایان، که در دور صلیب جمعاند و دعا میکنند؛ و میخواستهام توجهی را نشان بدهم که حضرت مسیح به بینوایان داشته و همواره نوع بشر را به محبت و داد دعوت میکرده است.
"در مجسمۀ دیگری چوپانی را نشان میدهم که نی مینوازد و چوپان دیگری مشغول پشم ریستن یا طبلک است. مجسمۀ دیگری از مجسمههایم مردی را نشان میدهد که با کبر و غرور در پشت میز ریاست نشسته است و خدا را بنده نیست و جز گرفتن رشوه و افاده فروختن، فکر و ذکر دیگری ندارد و به هر ترتیبی هست، باید جیب و کیسه را پر کند و از طریق بینوایان به نوایی برسد، و باز صحنههای گوناگونی از فئودالهای خودمانی و بیگانه، که همه را با سنگ مرمر و سنگهای سیاه ساختهام.
"و متأسفانه، چون در نمایشگاه جا تنگ بود، آنها را چسبیده به هم به صورت نامطلوبی جا دادهام. از این قبیل مجسمههای گروهی و دستهجمعی، گذشته، مقداری هم از شخصیتهای بزرگ و مشهور دنیا ا ساختهام و در نمایشگاه گذاشتهام؛ از قبیل گاندی و چند تن از رهبران دیگر هندوستان و همچنین همسر گاندی، که در زندان پونه درگذشت، و ویکتور هوگو، هانری دونان، مؤسس صلیب احمر و باز عدهای از دانشمندان ایرانی را از قبیل تقیزاده و دهخدا و ملکالشعرا و باز از اشخاص نیکوکار دیگر از امثال فیروزآبادی.
"از این مجسمهها در حدود صد عدد در نمایشگاه است، به اضافۀ یکصد عدد پردههای نقاشی رنگ و روغنی، که همه را مخصوصاً طوری ساخته و پرداختهام که تمام طبقات مردم به آسانی، معنی آن را بفهمند. چون معتقدم که همان طور که مردم نان زارع را میخورند و کفش کفاش را میپوشند، هنر هم باید برای عموم مردم قابل درک و فیض باشد تا بتواند رفته رفته سطح فکر و ذوق مردم را بالاتر ببرد. و خلاصه آن که همواره در موقع کار و انتخاب موضوع در مد نظر داشتهام که تا حد مقدور از محیط خودمان الهام بگیرم.
"من، رویهمرفته، در طول زندگیام، در حدود یک هزار تابلو و چهارصد مجسمه از سنگ و برنز و گچ و سیمان ساختهام، که قسمتی از آنها در منازل اشخاص و مابقی در نمایشگاه عمومی و بعضی هم در منزل شخصی خودم هست. ضمناً، ناگفته نماند که گذشته از آن چه در نمایشگاه و در منزل خودم و در منزل اشخاص گوناگون موجود است، قریب یکصد مجسمه و مقداری هم تابلوهای رنگ و روغنی از صحنههای مختلف در موزۀ مرحوم صنعتیزاده است، که ملک شخصی خود ایشان میباشد. آن مرحوم، که حق بسیار به گردن من دارد، نمایشگاه جداگانهای در میدان راه آهن تأسیس فرمود، که پس از وفات او به حال تعطیل ماندهاست."
روز چهاردهم فوریه در تقویم ارامنۀ جهان "تیارن اند آراچ" Tiarn End Arach یا "عید ترندز" Terendez نامگذاری شدهاست. این روز به چهل روزه شدن حضرت عیسی میسح، که بر اساس تقویم کلیسای ارتدکس ارمنی برابر با ششم ژانویه است، اشاره دارد و یکی از مهمترین جشنهای ارمنیهاست. مراسم "تیارن اند آراچ" از غروب سیزدهم فوریه با برپا کردن آتش، غالباً در حیاط کلیسا، آغاز میشود و روز بعد با اجرای مراسم عبادی به پایان میرسد. اگرچه محل برگزاری این جشن کلیساست، محور اصلی آن آتش است.
بنا به روایات و باورهای ارمنیها، در این روز مریم مقدس، مسیح چهلروزه را نزد خردمند مردی سیصدساله به نام "سیمون" میبرد تا تقدیس شود. در آن زمان سیمون تشخیص میدهد که این کودک ناجی بشریت خواهد شد و دنیا را نجات خواهد داد. از آن زمان ارمنیها این روز را به عنوان یک روز مقدس جشن میگیرند؛ با این وجود پژوهشگران با توجه به عناصر تشکیلدهنده این جشن و شواهد تاریخی، دلایل دیگری نیز برای پیدایش "تیارن اند آراچ" ذکر میکنند.
مجموعه عکس
مراسم "تـِرِندِز" شامگاه سیزده فوریه در ایروان
ارمنیها هم از نظر قومی و هم از نظر زبانی به اقوام هند و اروپایی تعلق دارند و ارمنستان از نظر جغرافیائی درست در منطقهای قرار دارد که گمان میرود منشاء کوچ اصلی اقوام آریایی باشد. ازآن جایی که از دیرباز و حتا پیش از پیدایش آیین زرتشتی تقدس آتش در سراسر این منطقه رایج بوده، میتوان "تیارن آند آراچ" را با دیگر جشنهای آتش مرسوم در منطقه مقایسه کرد.
زمان برگزاری جشن آتش ارامنه از یک سو فاصلۀ زیادی با برپایی جشن سده در روز دهم بهمن ندارد و از سوی دیگر با نگاهی به شیوۀ برگزاری امروزین این جشن، میتوان به شباهتهای آن با مراسم چهارشنبهسوری که حدود شش هفته بعد برپا میشود، پی برد. در بعضی از منابع مکتوب ازاین جشن حتا به عنوان "چهارشنبهسوری ارامنه" یاد شدهاست.
بر اساس شواهد تاریخی، در قفقاز و سرزمین امروزی جمهوری ارمنستان، آتش از دیرباز مقدس بوده و در آنجا آتشکدههای متعددی وجود داشتهاست. با سلطۀ هخامنشیان بر ارمنستان و نفوذ دین زرتشتی در آن خطه، آتش در باورهای ارمنیها حضور پررنگتری گرفت. به این ترتیب، میتوان تصور کرد که وجود آتش در جشن "تیارن اند آراچ" میتواند با جشنهای آتش ایرانی، پیشینۀ مشترک تاریخی داشته باشد.
آئینهای این جشن را میتوان به دو بخش تقسیم کرد: آئینهایی که در غروب روز سیزدهم فوریه با برافروختن آتش در حیاط کلیسا و یا مقابل آن اجرا میشود و بیشترابعاد تاریخی-اجتماعی آن را برجسته میکند و مراسمی که در روز چهاردهم فوریه با حضور کشیش در تالار کلیسا برگزار میشود و جنبهای روحانی دارد.
ارمنیهای ایران هم مانند همکیشان ارمنستانی خود قرنهاست که جشن "تیارن اند آراچ" را برگزار میکنند. در اصفهان مراسم روز سیزده فوریه را "جشن زوجها" نیز مینامند و تازهعروسان یا افرادی که در آستانۀ ازدواج هستند، آتش را روشن میکنند. در قدیم در جلفای اصفهان رسم بر این بوده که خانوادۀ داماد در این روز برای تازهعروس هدیههای مختلف تدارک میدید که به آن "خونچه" (برگرفته از "خوانچه"، یعنی سفرۀ کوچک) میگفتند. همچنین گفته شده که خانوادۀ داماد تکههای چوب نیمه برافروختهشده را به خانۀ زوجهای جوان میبردند و در آغل گوسفندان یا لانۀ مرغان میگذاشتند، تا برایشان فراوانی نعمت به ارمغان آورد.
امروزه حاجتمندان ارمنی در این جشن در بین شرکتکنندگان، حلوا و شیرینی پخش میکنند. همچنین در این مراسم آجیل مشکلگشا توزیع میشود که خود باید ریشه در باورهای دینی زرتشتی یا حتا پیش از آن داشته باشد.
بنا به گفتۀ "مهر ساهاکیان"، پژوهشگر فرهنگ و تاریخ ارمنستان، افروختن آتش در مراسم عید ترندز در ارمنستان، بهجز در کلیسا، در حیاط خانه نیز انجام میگیرد. زوجهای جوان آتش را روشن میکنند، سه بار از روی آن میپرند و هفت بار بر گرد آتش دور میزنند. به باور ارمنیهای ارمنستان، پریدن از روی آتش نماد برکت است و باعث شفای بیماران میشود. زنانی که باردار نمیشوند، تکهای از لباس خود را در این آتش میسوزانند و معتقدند با این عمل به زودی بچهدار میشوند. در پایان مراسم، زوجهای جوان و دیگر شرکتکنندگان، به ویژه کودکان از روی آتش میپرند و به رقص و پایکوبی میپردازند و سرانجام خاکستر باقیمانده از آتش به خانهها برده میشود و در چهار گوشۀ خانه ریخته میشود. در نظر آنها این عمل برای اهل خانه سالی نیکو به همراه خواهد داشت".
مهر ساهاکیان می افزاید: "ارمنیهای ارمنستان بر این باورند که اگر دود آتش به سمت جنوب یا شرق برود، سال پربرکتی در پیش است. این جشن، جشن پایان زمستان و استقبال از بهار است".
آئین "تیارن اند آراچ"، مانند بسیاری از آئینهای اقوام دیگر، مجموعهای است از باورهای کهن ارمنیها که در گذر تاریخ پوست انداختهاست. این مراسم نه تنها از گذشتۀ مشترک تاریخی و اعتقادی ارمنیها و با سایر ایرانیان حکایت دارد، بلکه پذیرش باورهای کهن در اعتقادات نو آنها را نیز نشان میدهد. باورهایی که در فراز و نشیب تاریخ سرسختانه هستۀ خود را در پوستهای نو حفظ کردهاند.
گزارش حاضر برگزاری آیین "تیارن اند آراچ" را از نگاه ارمنیها و از قول جوانس فرهادیان، از ارمنیهای اهل آبادان، و با تصاویری از این جشن در اصفهان مصور میسازد. با تشکر از "مهر ساهاکیان" برای ارائۀ اطلاعات درباره جشن "ترندز" در ارمنستان و همچنین مجموعه عکسهای این مراسم در ایروان.
سال ۱۳۷۸ در سمت دبیری عکس روزنامۀ اصلاحطلب خرداد مشغول به کار بودم. مدتی پس از واقعۀ کوی دانشگاه تهران که نیروهای لباسشخصی به خوابگاه دانشگاه تهران حمله کرده و دانشجویان را کتک زدند، روزی پیرمردی به دیدنم آمد. نه من او را میشناختم و نه او مرا. نامم را در حاشیۀ عکسهایی که از آن دوران در روزنامه چاپ میکردیم، دیده بود. بستهای از داخلی کیفش بیرون کشید و گفت: "هر چه با خود فکر کردم، کسی بهتر از شما پیدا نکردم که این بسته را به او بسپرم."
سراپا کنجکاو بودم و کمی هم گیج که این چه بستهای میتواند باشد که این مرد بی هیچ شناختی میخواهد آن را به من بسپرد.
بسته را باز کرد، نزدیک به بیست عکس سیاه و سفید در درونش بود. چشمهایم برق زد. عکسهای اجساد اعدامشدۀ تعدادی از امرای ارتش شاهنشاهی که جای گلولهها بر بدنهاشان خودنمایی میکرد. تعدادی دیگر مربوط به تظاهرات روزهای انقلاب بودند و نیز عکسی از مرحوم آیتالله طالقانی با سیگاری در دست و یکی دیگر که حجتالاسلام غفاری را نشان میداد که با همان تندرویهای معروفش از روی یک مینیبوس مردم را هدایت میکرد.
عکسها اصل بودند. نپرسیدم این عکسها از کجا آمدهاند. او نیز گویا سر آن نداشت بگوید و نگفت. پس از لختی گپ و چای، گفت: "میخواهم این ها پیش شما بماند، هر جور که صلاح دانستید استفاده کنید." بعد رفت بدون این که حتا خود را معرفی کند یا امکانی برای تماس بگذارد.
اتفاقی را که تعریف کردم، گوشهای از تاریخ عکسهای انقلاب سال ۱۳۵۷ است. تاریخی که سی و یک سال پس از انقلاب هنوز در یک جا گردآوری نشدهاست. عکسهای مستند مهمترین رویداد تاریخ معاصر ایران تکه تکه نزد عکاسان روزهای انقلاب، مردم عادی و نیز عکاسان آژانسهای خارجی ماندهاست. ارادهای برای جمعآوری و انتشار این عکسها در بخش دولتی دیده نمیشود و انتظار نمیرود که به این زودیها چنین ارادهای در کار آید.
سرنوشت عکاسان روزهای انقلاب نیز راه به جایی بهتر از سرگذشت عکسهای شان نبرد. تعدادی از عکاسان انقلاب پس از سرکوبهای پس از انقلاب، روانۀ فرنگ شدند و به موفقیتهای بزرگی نیز دست یافتند. از آن جملهاند عباس عطار که عضو بااعتبارترین آژانس عکس تاریخ عکاسی،"مگنوم فوتوز" شد و سه سالی نیز رئیس آن بود و رضا دقتی که نامش حالا زبانزد همۀ محافل عکاسی جهان است و علایق مستندنگارانهاش را نه در کشور خود، بلکه در کشور همسایۀ وطنش، افغانستان پی میگیرد.
تعداد کمی از آن عکاسان که در ایران ماندند، براعتقادشان استوار بودند، ادامه دادند، خطرها از سر گذراندند و از سرآمدان حرفۀ خود در روزگارشان گردیدند. از آن جمله اند بهمن جلالی، کاوه گلستان و کاوه کاظمی.
به یاد دارم بهمن جلالی در کلاسهای دانشگاهی رشتۀ عکاسی وضعیت انتشار آثار تصویری انقلاب را به چمدانی تشبیه میکرد که همهساله از کمدهای صدا و سیما بیرون میآید و پخش میشود و دوباره تا سال بعد به درون کمد میرود. این تشبیه، وضعیت غمانگیز داستانی را نشان میدهد که بر آثار مستند انقلاب ایران رفتهاست.
باز تولید همه عکسهای انقلاب گویا عملی ممنوع بود. به فاصلۀ کمی از انقلاب، تنها چند کتاب عکس به چاپ رسید؛ کمتر از انگشتان یک دست که همانها نیز هیچگاه تجدید چاپ نشد. گزینش های جناحی و تیغ سانسور که کوتاه مدتی پس از انقلاب حاکم شد، هماره بر پیشانی کتابها بود. کسی نباید میدید که چه اتفاقاتی در انقلاب افتاد. نسل جوان انقلاب نباید میفهمید که بار پیروزی انقلاب بر دوش سازمانها، گروهها و احزاب سیاسی دیگری نیز بودهاست که حالا دیگر نشانی از آنها نماندهاست.
در تمامی عکسهایی که در مطبوعات ایران به چاپ رسید، علائم سازمانهای سیاسی، پلاکاردهای گروههای دیگر انقلابی دیده نمیشد. در عکسهای انقلابی که جوانان عصر پس از انقلاب دیدهاند، زنان بدون روسری دیده نمیشدند. انگار نه انگار که ما کشوری بودیم که در آن چادر و حجاب اجباری نبودهاست.
در عکس مشهوری که آیتالله خمینی و همراهان نزدیکش از پلکان هواپیمای ایر فرانس به میهن قدم میگذاشتند، صادق قطبزاده، اولین رئیس صدا و سیمای دولت انقلابی اعدام شد و حجتالاسلام لاهوتی در شرایطی نامعلوم درگذشت. دکتر ابراهیم یزدی، وزیر خارجۀ دولت انقلاب اکنون در زندان است. دکتر ابوالحسن بنیصدر، اولین رئیسجمهوری اسلامی ایران مجبور به فرار از کشور شد. صادق طباطبایی که برادر همسر احمد پسر آیتالله خمینی است دیگر مقامی ندارد. این عکس همواره در طی سالیان پس از انقلاب کوچک و کوچکتر شد، تا آنجا که فقط آیتالله ماند و پسرش و خلبان ایرفرانس.
امروز اما به مدد تکنولوژی و اینترنت، کنترل از نوع سی سال پیش محلی از اعراب ندارد. اگر سری به تارنماهای آژانسهای عکس معروف نظیر کوربیس، گتی ایمجز، مجلۀ لایف و غیره بزنیم، عکسهایی از انقلاب میبینیم که در نوع خود بینظیرند؛ صحنههایی که تا حال ندیدهایم. از خلال این تصاویر ممکن است به نگاهی متفاوت از انقلاب برسیم. نگاهی که چندان خوشایند کسانی نیست که می خواهند روایت آنها از انقلاب پذیرفته شود و نه آن چه روی داد و دوربین ها بی پرده و بی دروغ ثبت کردهاند.
عکسهای انقلاب، روایت راستین تاریخ ماست.
در گزارش مصور این صفحه شادروان بهمن جلالی سرگذشت عکسهای انقلاب را مرور میکند.
قبا ۱۲جیب بزرگ و کوچک دارد. پارچۀ آن نرم و گریبان آن به شکل ۷ است، اما لباده ۸ جیب دارد و شق و رق و فاخر است. جیب برای کیف پول، ساعت، تلفن همراه جیبهای ثابت است. برخی از روحانیون جیبی هم برای دسترسی به جیب شلوارشان میخواهند.
ابوالفضل عربپور، پیرمرد خیاط در قم که میان مقامهای روحانی ایران و اخیراً روحانیون مسلمان خارج از این کشور نامآور است، لباسهای آراسته برای روحانیون میدوزد، اما در عین حال از فاخر شدن لباس روحانیتی که به سادهزیستی و زهد شهرت داشتهاند، چندان دلخوش نیست.
"پرو آخر" فیلم مستندی به کارگردانی رضا حائری است که در مدت ۳۰ دقیقه نگاهی به گذشته یکی از مشهورترین خیاطهای شهر مذهبی قم دارد و در عین حال، راوی داستان لباس روحانیون مسلمان و برخی از مقامهای ایرانی است که در مقام سیاست به این لباس ملبسند.
فیلم تماشاگر را به دکان خیاطی پیرمردی در قم میبرد که در جوانی برای خلاص شدن از خدمت سربازی به تهران رفته و ناچار پنج سال در این شهر خیاطی کردهاست.
در این بین او لباسهای مجلسی و رسمی برای مقامها و شخصیتهایی همچون علی رزمآرا، نخست وزیر ایران، در سال ۱۳۲۹ دوخته و در ظرایف خیاطی ماهر و زبده شده و سپس دوباره کار خیاطی لباس روحانیون را در قم از سر میگیرد. شغلی که اینک ۶۰ سال است، دلبستۀ آن است.
قبای شیک، شلوارهای فوقالعاده
لباس روحانیون در ایران به نوعی با سیاست درآمیخته است. آقای عربپور سالها پیش در گفتگو با یک روزنامۀ بریتانیایی گفته بود، لباس روحانیت هموراه لباسی بسیار ساده بودهاست، اما پس از انقلاب با ورود روحانیون به ساخت قدرت، لباس آنان نیز متناسب با مقام اجتماعیشان دچار تحول شد.
پاره ای از مستند "پرو آخر"
به گفتۀ او، برخی دیگر از روحانیونی که از سیاست دوری میجویند و علاقهای به قدرت ندارند، با گذشت زمان، اشتیاق خود به پوشیدن لباس سنتی را نیز از دست میدهند.
"پرو آخر" این موضوع را به تصویر کشیده و از زبان آقای عربپور، راوی تغییرات لازم در لباس روحانیون، از جمله اضافه شدن جیبی مخصوص تلفن همراه است و نشان میدهد که در سالهای اخیر، استفاده از لباده که در مقایسه با عبا، آراستهتر و گرانقیمتتر است، افزایش داشته، چنانکه اکنون بیشتر سفارشهای او دوختن لباده است.
او در قسمتی از فیلم میگوید، در لباده، هوا و هوس جوانی هست و روحانیونی که قداستی برای خود قائل هستند، کمتر از آن استفاده میکنند. اما در عین حال میگوید که برای امام موسی صدر، رهبر ناپدید شده شیعیان لبنان، لباده دوخته و بسیاری از چهرههای سیاسی سی سال اخیر در ایران به او سفارش لباده دادهاند.
از جملۀ مشتریان دایم او در این سالها محمد خاتمی، رئیسجمهور پیشین ایران است که عکسی در حال پرو لباده از او همراه چند قطعه عکس از دیگرانی که چهرهشان واضح نیست، بر دیوار مغازهاش دیده میشود.
"پرو آخر" نشان میدهد که خیاط شوخطبع از رواج بدعتهایی که در دهههای اخیر در پوشش برخی از روحانیون پیدا شده، خشنود نیست. او میگوید، در سالهایی نه چندان دور ساعت بستن برای روحانیون، بیرون گذاشتن موی سر از زیر عمامه و شلوار پوشیدن نه تنها پسندیده نبود که عیب محسوب میشد و برخی از علما، مثلاً، نماز خواندن با شلوار را جایز نمیدانستند.
روحانیون سنتیتر در ایران بیشتر از شلوارهای بندی استفاده میکردند، که به تنبان معروف بود، و هنوز هم استفاده میکنند که طراحی سادهای دارد، اما آقای عربپور میگوید: "الان جِنتِلمَنی شده، شلوار میپوشند که چراغ بزنند. شیکپوشی شدهاست."
فیلم پرو آخر، سال گذشته ساخته شد و تا کنون توانسته دو جایزه معتبر به دست آورد: جایزۀ بزرگ ويژه در بخش مسابقۀ بين الملل جشنوارۀ فیلم حقیقت در سال ۱۳۸۷ در ایران و همین طور نشان افتخار هیئت داوران جشنوارۀ مادرید در سال ۲۰۰۹.
گوشهای پنهان از زندگی روحانیان
رضا حائری، کارگردان فیلم، مدتها بوده که آقای عربپور را میشناخته، اما ساخت این مستند را به تأخیر میانداخته، تا با شناخت بیشتر او حرف تازهای زده باشد.
آقای حائری میگوید که در هنگام حضور مشتریان روحانی خیاطی آقای عربپور، لحظاتی به وجود میآمد و گفتگوهایی رد و بدل میشد که آئین و کلامی خاص دارد و این موضوع در گزارشهای دیگر به راحتی از دست میرفت.
"پرو آخر" آشنایی به زندگی خیاطی است که برای روحانیون برجستۀ شیعه، پارهای از مقامهای بلند پایه و شمار زیادی از طلبههای حوزۀ علمیۀ قم و روحانیونی که نامآور هم نیستند، قبا و لباده و عبا و شبکلاه میدوزد، اما در عین حال گریزی به سبک زندگی روحانیون و نحوۀ گفتگوهای روزمرۀ آنها در شهر مذهبی قم است.
اما آن چه که در جای جای فیلم و گفتهها و خاطرات خیاط سالخورده خودنمایی میکند، جنبهای از زندگی روحانیون شیعه است که تا کنون کمتر دیده شدهاست. روحانیونی که بیش از آن چه در اذهان عمومی رواج دارد، به پوشاکشان اهمیت میدهند و پرو آخر هم به خوبی به تماشاگر نشان میدهد که در میان این طبقه هم شکل لباس تا چه اندازه نشانگر شخصیت، روانشناسی و جهانبینی آنهاست.
در گزارش مصور این صفحه، صحنههایی را از فیلم خواهید دید و توضیحات رضا حائری، کارگردان پرو آخر را خواهید شنید. برخی از عکسهای این گزارش متعلق به شیدا قماشچی و علی خاکساری است.