در پیشینۀ تاریخی و فرهنگی ایران، مفهوم "عشق" در آنچنان جایگاه بلندی ایستاده که کاربرد روزمره و زمینی از آن، نوعی گناه به شمار میآید. این واژه، همواره با احتیاط، بر وقایع و آدمها اطلاق میشود، تا مبادا از بام رفیع خود کمی به خیابانها و بین مردم عادی بیاید.
ایران هم مانند بسیاری از سرزمینها در راه تند مدرنیته با شتاب، در حال تغییر است و ایرانیجماعت درصدد هماهنگی با افق جدید است و پیوند آن با تاریخ فرهنگ و ادبیات و آموزههای پشت سرش. گاه از این پیوند گیاهی نو و جذاب میروید و گاه حاصل، درخت کج و کوله بیباری است.
نسل جوان ایرانی، خاطرهای از روزهای پیش از انقلاب پنجاه و هفت ندارد. کودکی آنها در تب جنگ و شورشهای داخلی گذشته و تا پا به بلوغ گذاشتهاند، خیابان شهرهاشان پر شده از ماشینهای "کمیته". هر نوع ارتباط با جنس مخالف جرم بوده و دمی قدم زدن با شریک دورشان در خیابان یا کافهنشینی کوتاه به عملیات بزرگ چریکی میمانده که باید مرحله به مرحله مأمورهای حکومتی و پیرزنهای همسایه و کاسبان محل را پشت سر میگذاشتند.
رابطههای سادۀ آنها در سقف کوتاه زمانه، دور و رؤیایی و پرماجرا میشد. تمام داستانهای عاشقانۀ لیلی و مجنون و شیرین و خسرو و غیره پشت مکالمههای تلفنی به حکایت این دو در میآمد و پس از چندی برای پایان دادن به این فراغ بیفرجام، در بهترین حالت داستان عاشقانۀ آسمانی با ازدواجی زمینی پایان مییافت.
یکی دو دهه بعد تمام حجم سنگین از جلو چشمها به لایهای زیرتر رفت. اگرچه لباس رنگین شهرهای بزرگ زوجهای عاشق را در خیابان های گشاد و ازدحام جمعیت خسته پنهان میکرد، اما هنوز، پیشینۀ تاریخی عشق باکره در ته راهرو چراغ سرخ نشان میداد و به هنجارهای کهنۀ خود به مدد حاکمیت، توجیه قانونی هم میداد.
تغییر ایران مدرن آنچنان سرعت گرفته که جوانان بیست و چندساله روابط هجده- نوزده سالهها را غریب میدانند و نشان مشترکی در راه خود و آنها نمییابند. در خیابانها عدهای از جوانان دزدکی هم را میبوسند و عدهای دیگر آنها را ملامت میکنند. برخی در پیادهرو شاد عصرگاهی، از فالفروش گوشۀ خیابان تفألی به حافظ میزنند و عدهای دیگر در گوش هم "بنیامین" میخوانند.
جوانان عاشق همچنان بر سر این دوراهی ایستادهاند. نیم نگاهی به پشت دارند از سر حسرت و خیرگی به جلو از سر امید. نه معشوقشان را زمینی تاب میآورند و نه میتوانند از بوسههای دزدکیاش زیر چنارهای بلند یک پارک چشم بپوشند. گاه بر در و دیوار، گرافیتی سکس زودگذر میکشند و گاه روح مولانا در آنها حلول کرده و نوای "بی تو به سر نمیشود" سر میدهند.
گزارش مصور این صفحه پرسهای است با عاشقان دیروز و امروز ایران و نگاهشان به موضوع داغ عشق.
"ماجراهای تن تن و میلو" داستان مصور محبوبی است که اول بار در سال ۱۹۲۹ به قلم "جورج پروسپر رمی" Georges Prosper Remi, با نام مستعار "هرژه" در بروکسل چاپ شد. زبان اصلی این کتاب فرانسه است اما به بیش از۱۵۰ زبان ترجمه شده است.
"تنتن"، این خبرنگار کنجکاو و زیرک، با سگ وفادارش "میلو" معماهای پیچیده زیادی را حل میکنند و هرگاه هم مشکلی پیدا شود به کمک دوستانشان، از جمله "ناخدا هادوک"، آن را حل میکنند. کتابهای تن تن در ایران هم طرفداران زیادی دارد و با قیمت زیاد بین مردم خرید و فروش میشود.
چندی پیش تولد هشتاد و پنج سالگی تن تن و میلو در فروشگاه بتهوون در تهران برگزار شد و من توانستم در این مراسم پرشور شرکت کنم. بتهوون آذین فروشگاهش را متفاوت از قبل و مناسب با این برنامه تدارک دیده بود. بر در و دیوار و بر روی میزهای فروشگاه، تابلوها و کتابهای تن تن، کشتی، هواپیما و دیگر مجموعههایی که هیچ جای دیگر نمونۀ آن را ندیده بودم، قرار داده شده بود.
از همان ساعت اولیه دوستداران و عاشقان تن تن، از کودکانی که خط به خط کتابهای تن تن را حفظ بودند تا بزرگسالانی که کودکی خود را با کتابهای تن تن گذرانده بودند، یکی یکی وارد میشدند. حضور چهار نسل از یک خانواده که همگی از عاشقان تن تن بودند برایم بسیار جالب بود.
در بین مراجعهکنندگان "رامبد نکومنش" نیز دیده میشد. او در کودکی از عاشقان تن تن بوده و بعد از تلاش زیاد توانسته نمایندگی شرکت مولینسار را به عنوان پخشکننده انحصاری محصولات تن تن به عهده بگیرد: "برای اینکه بتوانیم محصولات مرتبط با تن تن را تهیه کنیم مشکلات زیادی وجود داشت و حتا در خاورمیانه هم نمایندگی اصلی موجود نبود. شش سال پیش من به پاریس رفتم و با کمپانی مولیسنار برای گرفتن نمایندگی مذاکره کردم و کم کم با پیگیری توانستیم آنها را راضی کنیم و حدود چهار سال پیش از بلژیک محصولات را وارد کردیم. این محصولات شامل کتابهای مرتبط با تن تن و نویسنده آن هرژه، تیشرت و سرکلیدی و هر آنچه به تن تن مربوط بود، میشد.
انتشار رسمی کتابهای تن تن در ایران به خرداد ماه ۱۳۵۰ بر میگردد، زمانی که انتشارات یونیورسال به مدیریت ماردیک بوقوسیان اولین کتابها از مجموعه داستانهای تن تن به نام "جزیره سیاه" و "هدف کره ماه" را منتشر کرد. داستانپردازی منحصر به فرد، افسانههای جالب و همچنین تجربه جدید کتابهای مصور رنگی در قطع بزرگ به همراه ترجمه روان "خسرو معصومی" باعث جذابیت و استقبال زیاد نوجوانان آن دوره از کتابهای تن تن شد.
انتشارات یونیورسال تا سال ۱۳۵۶ سیزده عنوان از کتابهای ماجراهای تن تن و میلو را به چاپ رساند و مدتی قبل از انقلاب انتشار کتابها به پایان رسید. البته مجوز سه عنوان از کتابهای مجموعه تن تن به علت استفاده از نقاشی مشروبات الکلی، و حجاب با مشکل برمی خورد و به همین علت آقای بوقوسیان از انتشار مجدد کتابها صرف نظر میکند.
در سالهای بعد از انقلاب انتشارات ونوس، اورانوس، ارغوان و دیگران عناوینی از کتابهای تن تن را منتشر کردند. پس از آن در سال ۱۳۷۹ انتشارات "تاریخ و فرهنگ" و در ادامه "رایحه اندیشه"، اقدام به چاپ متوالی تمام عناوین ماجراهای تن تن کرد. کیفیت چاپ این مجموعه به نسبت بهتر و ترجمه آن هم با وجود ترجمه از نسخه انگلیسی روانتر بود. البته سانسور متن و تصاویر از این کتابها هم جدا نشدند ولی همچنان شوق طرفداران تن تن برای تهیه آنها ادامه داشت و باعث شد بعضی دیگر از ناشران هم شروع به چاپ کتابهای تن تن و دیگر کمیک استریپهای معروف کنند.
کم کم تعداد افرادی که برای تولد تن تن به فروشگاه بتهوون میآیند بیشتر میشود. در این میان خواهر و برادری که هرکدام بدون اطلاع قبلی با دوستان خودشان آمده بودند و آنجا هم دیگر را دیدند صحنه جالبی را رقم زد. "بابک چمن آرا" مدیر فروشگاه بتهوون که خود سالهاست از طرفداران تن تن بوده میگوید: "ما دو ماه پیش با آقای نکومنش تصمیم گرفتیم که در بتهوون محصولات تن تن و کتابهای آن را عرضه کنیم. در فروشگاه بتهوون معمولا مراسمهایی برای معرفی محصولات فرهنگی جدید برگزار میکنیم که اکثرا روز پنج شنبه هست. وقتی برای انتخاب روز آن جستجو میکردیم به پنج شنبه ۱۹ دی و ۹ ژانویه رسیدیم که اتفاقا ۱۰ ژانویه هم تولد تن تن بود. برای همین ما با کمپانی مولیسنار آن را در میان گذاشتیم و آنها به ما اجازه دادند که این مراسم را به شرطی که محصولات اورجینال عرضه شود، برگزار کنیم. این حضور اورجینال تن تن در فروشگاه در زمانی که ما برای حقوق معنوی و کپی رایت برای فرهنگ تلاش میکنیم میتواند تاثیری مثبت بر ذهن مردم بگذارد. تن تن با توجه به نوستالژی که در ذهن ما دارد پتانسیل بیشتری دارد و به نظر من خیلی بیشتر از انمیشینها و کتابهایی که خشونت را ترویج میدهند برای تربیت و آموزش مفید است."
تن تن در ایران راه پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشته است اما هرگز طرفداران خود را از دست نداده و همچنان خرید و فروش میشود و به صورت میراث از پدران و مادران جوان به فرزندان میرسد.
در این گزارش به جشن تولد تن تن در مرکز موسیقی بتهوون رفته ایم و با علاقهمندان به ماجراهای تن تن و میلو گفتوگو کردهایم.
همه تزیینات و تجملات خانهاش در کشکول و تبرزین و چراغ گردسوزی خلاصه میشود که در گوشهای از اتاق پذیرایی جاخوش کردهاند. در مابقی خانه، هرجا که چشم بچرخد، کتاب است و کتاب و کتاب. از این حیث، فرقی بین اتاق پذیرایی و اتاق خواب و اتاق نشیمن نیست. حتا میز غذاخوری آشپزخانه هم انباشته است از کتاب و دفتر و قلم. وقتی برای درست کردن چای به آشپزخانه میرود؛ تا دَم کشیدن چای، همانجا کنار اجاق گاز مینشیند و غرق در مطالعه میشود.
در اتاق پذیرایی، قبل از این که میهمانانش را دعوت به نشستن کند، باید تعداد زیادی کتاب را از روی مبل بردارد و روی میز پذیرایی بگذارد تا جایی برای نشستن باز شود. روی این میز، دهها کتاب روی هم قرار گرفتهاند؛ بهگونهای که یافتن جایی برای قرار دادن فنجان چای دشوار است!
خانه او کوچک نیست، کتابهایش زیاد است. مردی که شفای بوعلی سینا را در ۲۲ جلد شرح و ترجمه کرده و بر دهها اثر فلسفی دیگر تعلیق نوشته؛ مردی که فهرست تفصیلی بیش از پنج هزار نسخه از نسخ خطی کتابخانه ملی ایران را فراهم آورده؛ مردی که چندین مجلد از لغتنامه دهخدا را به نگارش درآورده؛ مردی که شمار مقالات او در حوزه تهرانشناسی از دهها عنوان فراتر است؛ مردی که به گونهای حیرتآور در فلسفه و تاریخ و ادبیات و ریاضی و موسیقی نظری تبحّر دارد، باید هم این مقدار کتاب خوانده باشد تا بدان مقدار نوشته باشد. اگر کتابی از کتابخانه عظیم او را بگشایید، خواهید دید که تمام حاشیه آن از یادداشتها و تعلیقات و نظراتش سیاه شده است.
سید عبدالله انوار (زاده ۱۳۰۳ خورشیدی) از نسل افشارها و زرینکوبها و زریاب ها و شهیدیها و گنجیها و ستودهها و ریاحیها و تفضلیها و باستانیهاست؛ "نسل زرين شايستگانی ارجمند و پرورده دوران ممكنها؛ نسلی كه محيط مناسب بدانها اجازه داد به دنبال آنچه میخواهند بروند؛ نسلی كه زمانه در آنها عشق به علم و ادب به وجودآورده بود؛ نسلی كه دانستههای شان يك بُعدی نبود و هر كدام به نوعی دایرةالمعارف بودند..."؛ در یک کلام "نسل اعجوبهها" *
او درست مانند درختی است که بار دانش گرفته است: سر به زیر و فروتن. معمولا آدمها را با لفظ "استاد" خطاب قرار میدهد. حتا شاگردانش را! چه آنکه هرکس را به چشم استادی میبیند که میتواند از او چیزی – ولو بسیار اندک- بیاموزد. کافی است نزد او از فلان خانه تاریخی در فلان محله قدیمی تهران یاد کنید. ابتدا با اتکا به حافظه حیرتانگیز خود شرح مبسوطی از خانه و صاحبانشرا بازمیگوید و سپس میپرسد که شما از آن چه میدانید؟ آنگاه سراپا گوش میشود تا مگر چیزی از زبانتان بیرون بیاید که ممکن است او نداند.
در ارایه اطلاعات وسیع خود کوچکترین خستی به خرج نمیدهد. کافی است بداند که در فلان موضوع طالب دانستنید، بیدرنگ داوطلب میشود که جلساتی را برایتان تدارک ببیند. بدینسان، در اغلب روزهای هفته محفل درس و بحث در خانهاش برپاست. گروهی آمدهاند تا شرحی از نظرات فارابی در باب موسیقی را بشنوند؛ گروهی دیگر میخواهند ترجمه یک متن عربی کهن و مغلق را با او پیش ببرند؛ و گروه سوم در خواندن نقشههای قدیم تهران، نیازمند اطلاعات دست اول و نایاب او هستند. همه را بیمزد و منّت از آبشخور معلومات خود سیراب میکند و شاید حتا توقع یک تشکر خشک و خالی را هم ندارد.
این علاقه وافر به بحث و درس خصلتی است که عبدالله انوار از سالیان دور با خود به همراه دارد. سالیانی که هر شب جمعه گروهی از دانشمندان و فرهیختگان زمان را به باغ دلگشای خود در دزاشیب شمیران دعوت میکرد و با آنان در موضوعات مختلف به گفتوگو مینشست. آن محفل که کسانی چون عبدالجواد حکیمی (فلاطوری)، احسان نراقی، سیدجلالالدین آشتیانی، سیدجعفر شهیدی، مهدی محقق، سیداحمد فردید، ناصر فربد، سید محمدحسین انوار، علی اکبر شهبازی، امیرحسین آریانپور، خدایار محبی، سیدعلی موسوی بهبهانی، و غلامرضا شهری در آن شرکت میجستند، به محفل "انواریه" شهرت یافت. اما به تعبیر سید جعفر شهیدی، بیشتر به "سفینه نوح" میمانست که افرادی با انواع گرایشهای فکری و فلسفی و سیاسی را در خود گردآورده بود.
سخن از عبدالله انوار بسیار است. بیش از ۸۰ سال تکاپوی علمی او نه چیزی است که در این گفتار کوتاه بگنجد. ویدیوی این صفحه شرح کوتاهی است از دیداری که اخیرا با او در خانهاش واقع در آجودانیه شمیران دست داد تا مختصری از آثار و احوال او را از زبان خودش بشنویم.
* برگرفته از سخنرانی دکتر ژاله آموزگار، استاد دانشگاه تهران در مراسم یادبود زنده یاد ایرج افشار یزدی.
سعدی در حکایتی میگوید، "فواید سفر بسیار است، اما مسلم پنج طایفه راست: نخستین، بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک و... دوم، عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایۀ بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند. سیّم، خوبرویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند که بزرگان گفتهاند اندکی جمال به از بسیاری مال. چهارم، خوشآوازی که به حنجرۀ داوودی، آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد..."
پوران خواننده، صفت دو گروه از پنج گروهی را که سعدی بر میشمارد، یکجا داشت. هم صاحب جمال بود و هم آواز خوش داشت. عالم هنر از عوالم دیگر جداست؛ مخاطب عام دارد. یکی بر اثر آواز خوش یکشبه ره صدساله میپیماید و البته، به همان سرعت نیز ممکن است جا به دیگران بسپارد.
پوران که زادۀ ۱۵ بهمنماه ۱۳۱۲ بود، در هجده- نوزدهسالگی وارد عالم موسیقی شد. در آن زمان رادیو که در عالم رسانهها رقیب نداشت، تازه داشت در ایران به خانهها راه مییافت و خوانندگان و نوازندگان را به شهرت میرساند. پوران در سال ۱۳۳۱ فعالیت خود را با رادیو آغاز کرد و در همان سال با عباس شاپوری ازدواج کرد و یکشبه ره صدساله رفت. او هفت سال با عباس شاپوری زندگی کرد و حدود ۱۰۰ آهنگ از ساختههای او، از جمله ترانههایی مانند تکدرخت، شانه، عشق و شاعری و نیلوفر را خواند.
سخنان همایون خرم آهنگساز و نوازنده ویولن در مورد پوران
او پس از جدائی از عباس شاپوری (۱۳۳۷) با نام پوران به فعالیت خود ادامه داد و توانست جایگاه خود را در عالم تصنیفخوانی حفظ کند. او خواهرزادۀ بانو روحبخش بود که در دهۀ بیست خوانندۀ شهیری بود. صدای خشدار دلنشینی داشت که مانند آن کمتر دیده شده است.
از ترانههای او "کبوتر بهشتیام سفر مکن / ز درد و غصه کشتیام سفر مکن" هنوز ورد زبانهاست. جالبتر این که پوران خواهر مهین اسکویی بود که در تئاتر ایران نامی بزرگ است. میدانیم که مهین اسکویی نام اصلیاش مهین عباس طالقانی بود، چنانکه نام پوران هم، فرحدخت عباس طالقانی بود. مهین اسکویی زمانی که با مصطفی اسکویی ازدواج کرد، نام اسکویی را برگزید. پوران هم از زمانی که خواننده شد، ابتدا عنوان "بانوی ناشناس" و سپس نام "بانو شاپوری" را اختیار کرد، تا در نهایت "پوران" شد.
بعدها پوران با حبیب روشنزاده ازدواج کرد که یکی از دو مفسر بزرگ ورزشی زمان خود بود و نامش مانند نام عطا بهمنش در تفسیر ورزش میدرخشید. پس از انقلاب پوران مانند دیگر خوانندگان راهی خارج از کشور شد، اما دیری نپایید که به مرض سرطان دچار شد و به ایران بازگشت و روز۱۲ مهرماه ۱۳۶۹ به قول پروین اعتصامی، به آخرین منزل هستی رسید و در امامزاده طاهر کرج که گورستان مشاهیر است، به خاک سپرده شد.
سخنان شاهرخ نادری از مدیران سابق رادیو در مورد پوران
پوران استعدادی درخشان و صدایی خوش و دلکش داشت. اسماعیل نواب صفا که یکی از شاعران و ترانهسرایان معروف بود، سرعت فراگیریاش را از دیگر خوانندگان بیشتر میدانست و میگفت: "از باهوشترین خوانندگان زن" است.
حبیبالله بدیعی نیز از او به عنوان بهترین خوانندۀ تصنیف یاد میکرد: "ادیب خوانساری بهترین خوانندۀ مرد و روحانگیز بهترین خوانندۀ زن و پوران بهترین خوانندۀ تصنیف".
پوران از سال ۱۳۳۴ ترانههای متن برخی فیلمهای سینمایی را اجرا میکرد. در آن زمان هنوز سینما قوت رادیو را نداشت و سینمای فارسی از طریق صدای خوانندگان معروف میکوشید گیشۀ خود را رونق دهد. همین همکاری با سینما و البته، آنچه سعدی در حکایت خود "خوبرویی" مینامید، سبب شد که در سال ۱۳۳۹ با بازی در فیلم "اول هیکل" به هنرپیشگی نیز روی آورد و در فیلمهای بسیاری ایفای نقش کند. رویهمرفته، در سیزده فیلم بازی کرد، اما شهرت او همواره بر اثر خوانندگیاش بود، نه به خاطر هنرپیشگیاش. سینما چیزی بر شهرت او نیفزود، چون هنرپیشه نبود. در عوض تا بخواهید، رادیو و نوار کاست موجب شهرتش شد، چون خواننده بود. هنوز هم که نزدیک بیست سال از مرگش میگذرد، جایگاه خود را در بین خوانندگان ایران حفظ کرده و در کمتر خودروی است که سیدیهای او پیدا نشود.
صدای او وسیع نبود، ولی در لطافت از برگ نیلوفر سبق میبرد. همین لطافت صدا سبب راهیابی او به برنامۀ گلها شد. ترانههای دوصدایی او با ویگن نیز از بهترین ترانههای زبان فارسی است.
میگویند صدها ترانه اجرا کرده که بعضی از آنها به خاطر شعر ساده و خواندن راحت، کمنظیرند. یکی از آنها ترانهای است که با عنوان "کیه کیه در میزنه، من دلم میلرزه" معروف است. نیز "گل اومد، بهار اومد، من از تو دورم"، "ملا ممد جان"، "اشکم دونه دونه" از مشهورترین آهنگهای اوست.
در گزارش تصويری اين صفحه که شوکا صحرايی تهيه کردهاست، گيتی دريابيگی از خواهرش پوران ياد میکند.
جدیدآنلاین: سده همانند نوروز و مهرگان از جشنهایملی ایرانیان است که از زمان باستان انگیزهای برای گردهم آمدن و شادی بوده است. این جشن را در دین زردشت نیز گرامی میداشتهاند و میدارند و پس از اسلام نیز در برخی از دربارها به مناسبت سده جشن میگرفتهاند چنان که امروز هم برخی آن را بزرگ میدارند.
فرارسیدن سده در دهم بهمن بهانهای است تا گزارش مصور جدیدآنلاین را که چهار سال پیش ساختهایم از نو پخش کنیم.
مهتاج رسولی
در میان مطبوعات تهران، یک هفتهنامه که نامش "امرداد" است، به آئینهای کهن میپردازد. این هفتهنامه به فارسی سره گرایش دارد و در شمارۀ سه شنبه ۲۹ دیماه، در چند مطلب به جشن سده پرداخته است. فریده شولیزاده در یادداشتی میگوید، واژۀ "سده" منسوب به ۱۰۰ است، اما به گونهای ویژه و آن صدمین روز از زمستان در ایران باستان است.
در ایران باستان سال به دو بخش تابستان بزرگ هفت ماهه و زمستان بزرگ پنجماهه بخش میشد. زمستان از آبان آغاز میشد و صد روز پس از آن (آبان، آذر، دی و ده روز از بهمن) در روز مهرایزد از بهمن ماه، جشن سده را برگزار میکردند. واژۀ "سده" اشاره به صدمین روز زمستان باستانی دارد.
میدانیم که جشن سده پنجاه روز مانده به نوروز برگزار میشود. و میگفتند، از آنجا که این جشن ۵۰ روز و ۵۰ شب مانده به نوروز برپا میشود، سده نام گرفته است. بنابراین، نکتۀ خانم شولیزاده از آن جهت تازگی دارد که دلیل منطقیتری برای جشن سده بر میشمارد.
البته، دیدگاههای دیگر هم در مورد نام "سده" وجود دارد. مهرداد بهار و رضا مرادی غیاثآبادی گفتهاند که "سده" واژهای است اوستایی به معنای برآمدن و طلوع کردن و با عدد ۱۰۰میانهای ندارد و معرب آن "سذق" است.
فرزین فرخمنش، موبد یار، در هفتهنامۀ امرداد در باره جشن سده در یزد نوشته و وجود جشنهای بزرگ ملی را ازنشانههای بزرگی تمدن دانسته است.
بوذرجمهر پرخیده نیز در گزارشی به"سده پس از شامگاه ساسانیان" پرداخته و مینویسد که تا زمان ساسانیان در ایران هر سال حدود هفتاد جشن برگزار میشد که یکی از آنها سده است. هر جشن تا پنج روز طول میکشید و به این ترتیب ایرانیان دویست روز در سال به جشن و پایکوبی مشغول بودند. پس از حملۀ اعراب، ایرانیان که از برگزاری جشنهای خود بطور آشکارا محروم شده بودند، جشنها را در خانههای خود با ترس و لرز برگزار میکردند. تا این که ایرانیانی همچون خاندان برمکیان به بارگاه خلیفه راه یافتند و گرداننده و همهکاره شدند و جشنها را دوباره زنده کردند که با شکوه بیشتر از پیش برگزار شد.
در این مقاله از قول عزالدین ابن اثیر، مورخ عرب، یادآوری میشود که "مرداویج زیاری بر آن شد که ایوان کسرا را دوباره ساخته و جشن سده و نوروز و مهرگان را زنده کند. مرداویج جشن سده را در سال ۳۲۳ قمری برگزار کرد. او دستور داد تا در کنار زایندهرود، پشتههای خار و هیزم بسیار گرد آوردند و بر روی همۀ بلندیها، تپهها و دامنههای کوهها تا جایی که چشم کار میکرد، هیمه و پشتههای خار انباشتند." بنا به نوشتۀ ابن مسکویه و ابن اثیر، در کوهی رو به اصفهان هنگامی که هیمه ها را به آتش کشیدند، چنان نمایی داشت که گویی همۀ کوه میسوزد. در کتابهای تاریخی آمدهاست که "اطعام عمومی و نوشیدن شراب در خوانهای همگانی برای همه برپا شد. ترنم موسیقی و تغنی همگانی بود... برای عیدانۀ کودکان، بوق و شمشیرهای چوبی و صورتکهایی در بازارها به فراوانی یافت می شد."
اما درهمان شب مرداویج به دست غلامان خود در گرمابه کشته شد.
هفتهنامۀ امرداد آنگاه از قول تاریخ بیهقی مینویسد که در روزگار مسعود غزنوی در سال ۴۲۶ قمری جشن سده چنان باشکوه برپا میشد که آتش افروختهاش از چندفرسنگی دیدنی بود. برای نمونه، بیهقی در بازگویی کارهای مسعود غزنوی در سال ۴۲۶ ق، پس از آنکه کارهای روز چهارشنبه هفدهم صفر را گزارش میکند، مینویسد:
"... امیر فرمود تا سراپرده بر راه مرو بزدند، بر سه فرسنگی لشکرگاه. و سده نزدیک بود، اشتران سلطانی را و همه لشکر به صحرا بردند و گز کشیدن گرفتند تا سده کرده آید، و گز میآوردند و در صحرایی که جوی آب بزرگی بود پر از برف، میافکندند، تا به بالای قلعهای برآمد و چارتاقها بساختند از چوب، سخت بلند و... سده فراز کردند. نخست شب امیر بر لب جوی آب، شراعی (خیمهای) زده بودند، بنشست و ندیمان و مطربان بیامدند و آتش به هیمه زدند و ...."
مورخان یادآور شدهاند که سده به اندازهای مهم بود که حتا در سفر نیز از آن غافل نمیماندند. جشنهای ایرانی تا پایان روزگار خوارزمشاهیان و تا زمان یورش مغولان برپا میشده است. تا این روزگار، دهقانان که همواره پاسدار و نگهبان فرهنگ ایرانی بودند، با همان آئینهای گذشته و همانند روزگار ساسانیان به برگزاری جشنها میپرداختند. مثلاً ملکشاه سلجوقی جشن سده را با بزرگی در شهر بغداد برپا داشت و در شکوه و بزرگیاش سخت کوشید. به گونهای که مردم بغداد تا آن هنگام چنان جشنی ندیده بودند. سرایندگان بسیاری آن شب را ستودهاند ودر سروده های خود به زبان عربی از آن به سذق یاد کردهاند.
"صد سال سده در کرمان" هم عنوان مطلبی است از موبد هومن فروهری. وی در این زمینه مینویسد که از صد سال پیش جشن سده در روستای "قنات غستان" در ۳۳ کیلومتری جنوب شهر کرمان برگزار میشد. پس از آن، با رسمیتر شدن این جشن، سده به مدت ده سال در "پیر بابا کمال"، در هشت کیلومتری کرمان برگزار شد و هماکنون نزدیک ۵۰ سال است که جشن سده در جایگاه کنونی آن، یعنی در "باغچه بوداغ آباد" (شاه مهر ایزد) برگزار میشود.
در آنجا هم، مثل هر جای دیگر که جشن سده را گرامی میدارند، مردم دور هیمۀ بزرگ آتش گرد هم میآیند و به شادی سرور میپردازند. بنا به روایات باستانی که در شاهنامۀ فردوسی هم آمدهاست، جشن سده، جشن پیدایش آتش است.
گزارش مصور این صفحه که مهراوه سروشیان تهیه کرده، در بارۀ اهمیت و جایگاه آتش در آیینهای جشن سده و در کل، در دین مزدیسناست.
انتظار در متروهای مونترال چندان سخت نیست وقتی باد صدای آشنای خوانندهای را میآورد که فرسنگها دورتر از سرزمین مادری از قوزک پایی میخواند که یاری رفتن ندارد، اما باز هم تا وقتی هست خواهد رفت!
این صدای مریم بهنام است. خواننده و نوازندهای ایرانی که اگر در مونترال کانادا باشی و گذرت به مترو گی- کنکوردیا بیافتد، آن وقت از راهرو این مترو صدایی ایرانی میشنوی که دارد گیتار میزند و ترانهای ایرانی یا شعری از مولانا میخواند. شاید برای ایرانیان مهاجر هیچ چیز خاطرهانگیزتر از این نباشد که در سرمای غربت صدای گرم و ترانهای به زبان مادری بشنوند. مریم بهنام، خواننده متروهای مونترال، متولد تهران است در خانوادهای که نسبش به دکتر محمد مصدقالسلطنه میرسد. در ایران همه کار کرده، از تجارت تا تدریس فرانسه. خودش میگوید عاشق سفر است. او کشورهای مختلفی را هم گشته و برای آنکه راحتتر سفر کند به کانادا مهاجرت کرده تا پاسپورت کانادایی راه سفر را بر او هموار کند.
چهارساله بوده که به کلاس باله رفته و بعد فریدون فروغی را ملاقات کرده، برایش نواخته و خوانده. زندهیاد فروغی هم او را با پیانو همراهی کرده و تشویقش کرده تا باز بزند و بخواند. دوازده سال داشته که برادرش آهنگ غربت میکند و گیتارش را به مریم میسپارد. مریم هم مدتی بعد که راهی پاریس میشود گیتار را با خود میبرد و شروع میکند به نواختن سبکهای مختلف، راک و جاز و فلامنکو و... بعد هم که به ایران برمی گردد یکی از اولین ترانههایش را میخواند به نام "بتاب آفتاب".
"آنی بود"، ساخته مریم بهنام، شعر از سهراب سپهری
از آن موقع به بعد همیشه نواخته و خوانده. در کانادا هم مشاغل زیادی را تجربه کرده اما خودش میگوید هیچ چیز برایش به اندازه ارتباط مستقیم با مخاطب زیبا نیست. کسب درآمد از طریق خواندن را دوست دارد و لذت میبرد از اینکه بخواند و بنوازد و مردم برای هنرش به او پول بدهند، هرچند قضاوت برخی هموطنان هم همیشه مثبت نباشد! اینها برای مریم بهنام مهم نیست. او لبخندش را از هیچ کس دریغ نمیکند. آبروی مریم بهنام هنر اوست که دلهای هموطنانش را شاد کند، آواز خواندن برایش تئاتری است که در آن زندگی را اجرا میکند. تابستانها در خیابان و زمستانها در مترو. هرجا مردم بگذرند صدا و آهنگ او هم هست.
او در مونترال با لوران فوژر(Laurent Fugère) آشنا شده، نوازنده و خواننده اهل کبک که فارغالتحصیل رشته موسیقی از دانشگاههای لاوال و کنکوردیاست. از چهار سال پیش با هم همکاری میکنند و لوران با آنکه شعر فارسی را نمیفهمد اما حس موسیقی ایرانی را درک میکند. با مریم سعی در بازسازی کارهای فرهاد داشته و وقتی یکی از کارهای فرهاد را مینوازد حس میکنی کار فرهاد مهاجر شده. لوران فرهاد را همتای ژاک برل بلژیکی میداند و میگوید حسی در کار هر دو هست که مشترک است.
مریم بهنام در سال ۲۰۱۲ در کنکور ستارههای مترو در مونترال شرکت کرده و در شمار برگزیدگان اول بوده. در این کنکور خوانندگان و نوازندگانی که در مترو مینوازند شرکت میکنند تا از بینشان ستارهها انتخاب شوند. ستاره مترو شدن برای مریم خوشایند است.
مخاطبان مریم بهنام تنها ایرانیان نیستند. غیرایرانیها هم میایستند و موزیکهایش را به زبانهای انگلیسی و فرانسه و فارسی میشنوند. موسیقی ایرانی اما علاوه بر جذابیت کنجکاویشان را برمیانگیزد و از او در مورد کارهایش میپرسند و مریم با همان روی خوش جوابشان را میدهد.
اگر بتوان گفت یکی از هدفهای هنرمند رسیدن به رضایت درونی است، مریم بهنام به این رضایت از هنر خود دست یافته چون حالا ایرانیان مونترال، وقتی از راهروهای مترو یا خیابانهای تابستانی شهر میگذرند با صدای او غم غربت را کمتر احساس میکنند.
در گزارش تصویری این صفحه مریم بهنام را در متروهای شهر مونترال کانادا میبینید و نوای ترانههایش را میشنوید.
لابی برج میلاد حسابی شلوغ است. عده زیادی از مردم و شاگردان مدارس لحظه شماری میکنند تا سوار آسانسور شوند و از فراز برج، منظره بینظیری از شهر را تماشا کنند. تا دقایقی دیگر اما، میفهمند که آن بالا چیز زیادی برای تماشا وجود ندارد. لااقل امروز!
کمی آنسوتر، رضا کیانیان، بازیگر سرشناس سینمای ایران با تعدادی عکاس و خبرنگار گپ میزند. هر از گاهی یکی دو نفر میآیند تا با او خوش و بش کنند و عکسی به یادگار بگیرند. کیانیان روز خوبی را برای رفتن به بالای برج انتخاب کرده است. کاملا با برنامهاش جور درمیآید.
دقایقی بعد، چند نفر از مدیران و کارشناسان سازمان محیط زیست، شهرداری تهران، و سازمان هواشناسی هم از راه میرسند و همگی به سمت آسانسور راه میافتند. تراس بزرگ و مدور برج میلاد در ارتفاع حدودا ۳۰۰ متری از پای برج قرار دارد. از این تراس میتوان تا دهها کیلومتر آنسوتر را دید.امروز اما، میدان دید از چند خیابان فراتر نمیرود. بقیه شهر زیر لایه غلیظی ازدود خفته است.
در شمال غرب تهران، دید کمی بهتر است. میتوان دید که ساختمانها تا جایی که ممکن بوده از کوه بالا کشیدهاند. آقای اصغری، کارشناس سازمان هواشناسی میگوید: شمال غرب تهران مدخل ورود جریان هواست و این ساختمانها جلوی وزش باد را گرفتهاند. رستگاری، معاون سازمان محیط زیست استان تهران نیز با او همعقیده است. میگوید: هر شهری به لحاظ اکولوژیک، ظرفیت جمعیتی مشخصی دارد. ظرفیت تهران ۳ تا ۴ میلیون نفر است، نه ۱۴ میلیون نفر.
مدیران شرکت کنترل کیفیت هوای تهران وابسته به شهرداری، ترجیح میدهند که در اینباره چیزی نگویند. آنها وابسته به نهادی هستند که ممنوعیت ساخت و ساز در ارتفاع ۱۸۰۰ متری از سطح دریا را از میان برداشت و کوهپایههای البرز را زیر ساخت و ساز بُرد و در مسیر وزش باد دیواری از برجها کشید. از اینرو انگشت اتهامشان، کیفیت بد بنزین و غیراستاندارد بودن خودروها را نشانه میگیرد.
در جایی از تراس، دوربینی بزرگ روی پایه نهادهاند که از پشت آن میتوان تا دوردست را به وضوح دید. خبرنگاران، کیانیان را دعوت میکنند که پشت دوربین قرار گیرد و در حالی که تظاهر به تماشا میکند، عکس بیندازد. کیانیان میپرسد: مگر جز دود و دم چیزی دیگری هم معلوم است؟ عکس مضحکی خواهد شد! بعد دو دستش را به طرف شهر دود گرفته دراز میکند و میگوید: سوژهتان من نیستم. کوههای زیبای البرز هم نیست. این شهر دود گرفته است.
چند ماهی میشود که این چهره برجسته سینمای ایران در مبارزه با آلودگی هوا فعال شده است. خودش هشت سال پیش – که آلودگی به این حد نرسیده بود – دچار عارضه تنفسی شد. قبلا میتوانست با دوندههای حرفهای مسابقه نَفَس بگذارد اما حالا چند پله را که بالا و پایین میکند از نَفَس میافتد. پزشک معالجش گفته: این بیماری همیشه با تو خواهد بود.
توجهاش به آلودگی هوا اما، به خاطر بیماری خودش نیست. مسأله را بسیار فراتر از اینها میبیند. در حد یک قتل دستجمعی اما خاموش که هیچکس پیگیرش نمیشود و به خاطرش هیچکس را پای میز محاکمه نمیکشند. امروز هم به ابتکار ضمیمه "۶ و۷" روزنامه همشهری به اینجا آمده تا اعتبار سالیان خود را در مقام هنرمندی مشهور و محبوب، خرج مبارزه با آلودگی هوا کند، شاید که صدای او بیش از صدای بقیه مردمان این شهر که سکته میکنند و سرطان میگیرند و کودکان ناقص به دنیا میآورند، شنیده شود.
ویدئو این صفحه برش کوتاهی است از نشست رضا کیانیان با خبرنگاران و برخی مسؤولان محیط زیست شهری در برج میلاد و روایت قتل خاموش و قاتل پنهان شهروندان. برخی از عکسهای این گزارش که آلودگی هوا و تجمع اعتراضآمیز مردم را نشان میدهند، متعلق به خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) و وبسایت "جامجم آنلاین" هستند.
گرچه ما آگاهی چندان گستردهای از هنر موسیقی در ایران باستان نداریم، آن چه که برای ما از گذشته به یادگار مانده، نشان میدهد که در ایران باستان به هنر موسیقی بسیار توجه میشده و خنیاگران و موسیقیدانان در دربار شاهان ارج بسیار داشتهاند.
قدیمیترین اثری که بر اهمیت موسیقی در سرزمینهای ایرانی گواهی دارد، مُهری است استوانهای شکل که در "چُغامیش" نزدیک دزفول کشف شده و کهنترین همنوازی جهان را در ۵۵۰۰ سال پیش در ایلام باستان نشان میدهد.
تکهای از داستان سیاوش با صدای بهمن فرسی و آهنگسازی فرنوش بهزاد
به نوشتۀ حسن مشحون در کتاب "تاریخ موسیقی ایران"، در عصر هخامنشیان سازهایی همچون طبل، دهل، گاودم (نوعی نی)، سنج و کرنای در مراسم مذهبی و جنگ نواخته میشد. اما اوج شکوفایی هنر موسیقی در دورۀ پیش از اسلام گویا در دورۀ ساسانیان بوده است. صحنههای گوناگون نواختن موسیقی و رقص بر دیوار کاخها، بر سنگنوشتهها و بر جدار ظروف نشان از راه یافتن موسیقی به دربار شاهان آن سلسله و ارج نهادن به این هنر دارد. در همین زمان است که اردشیر بابکان موسیقیدانان را در طبقۀ ویژهای قرار داد و از همین زمان است که نام موسیقیدانانی همچون باربد، سرکش، نکیسا و رامتین به یادگار مانده است.
شعر و موسیقی درفرهنگ ایران در طول تاریخ پیوندی نزدیک داشتهاند و این دو همواره به توسعه و تکامل یکدیگر یاری رساندهاند. به نظر میرسد هر زمان که در ایران به موسیقی بیمهری شده، شعر فارسی همواره به یاری موسیقی شتافته، آن را در دل خود نگهداری کردهاست.
شاهنامۀ فردوسی از جملۀ منابع ارزشمندی است که علاوه بر اهمیت شعر و ادبیات ایران، گواه بر رونق هنر موسیقی در دوران باستان است. فردوسی با داستانپردازیهای حماسی و بیان شاعرانه، تاریخ بخش بزرگی از فرهنگ و هنر ایران را هم به تصویر کشیدهاست.
داستانهای شاهنامه پر است از اصطلاحات و نام ابزار موسیقی که در زبان روزمره ما کمتر به کار میبریم و شاید بتوان گفت که شاهنامه با به کار بردن این واژهها از آنها نگهداری کردهاست.
حماسه را بدون موسیقی به دشواری می توان تصور کرد. از همین رو در شاهنامه کمتر مبحثی وجود دارد که در آن نام ساز موسیقی و یا واژگان موسیقایی به کار نرفته باشد. گاه آوای رود، چنگ، رباب و آواز رامشگران رونقبخش بزمهای پرشور است:
نیامد سر مرغ و ماهی به خواب/ از آن بزم و آواز و چنگ و رباب
و در جشن پیوند زال و رودابه میخوانیم:
بفرمود تا زنگ و هندی درای / زدند و گشادند پردهسرای
در هنگام تولد رستم و دیدار سام از رستم:
همیخورد هر کس به آوای رود/ همیگفت هر کس به شادی سرود
گاه خروش کوس و تبیره همراهکنندۀ رزمهاست:
برآمد خروش از در پهلوان /ز کوس و تبیره زمین شد توان
و آنگاه که نوای ساز همراهکنندۀ سوگهاست، مانند سوگ سیاوش:
خروش تبیره ز میدان بخاست / همی خاک با آسمان گشت راست
از آوای سنج و دم کرّنای/ تو گفتی بجنبید میدان ز جای
سیاوش برانگیخت اسب نبرد/ چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد
تقی بینش در کتاب "تاریخ مختصر موسیقی ایران" میگوید که فردوسی ساخت بعضی از سازهای ایرانی را به شهریاران باستانی نسبت میدهد؛ از آن جمله انتساب طبل بزرگ به هوشنگ و نای سفید به افراسیاب و منوچهر.
انگاره مُهر چُغامیش که قدیمیترین همنوازی جهان را نشان میدهد
با دقت در شاهنامه میتوان دید که سازها یا در بزم نواخته میشوند و یا به هنگام رزم. سازهایی مانند رباب، چنگ، بربط، رود و تنبور در بیشتر موارد همراهکنندۀ بزمهایند و سازهایی چون تبیره، رویینه خم، جلب، جرس، زنگ، سنج و طبل بیشتر در رزمها حضور داشتهاند؛ اگرچه، بخشی از سازها همچون نای هم در بزم و هم در رزم بهکار گرفته میشدند. به نظر میرسد سازهایی چون درای (زنگ شتر) و چلب یا جلب (نوعی سنج) و کوس، روزگاری برای ایجاد ترس در دشمن هم به کار میرفته است.
فرنوش بهزاد، آهنگسازو رهبر ارکستر مقیم لندن، سالهاست که در بارۀ ساز و موسیقی در شاهنامه پژوهش میکند. حاصل تلاش او آهنگسازی بر پنج داستان شاهنامه – رستم و سهراب، سیاوش، کیخسرو، فرود و شغاد است که با صدای "بهمن فرسی" همراهی شدهاست و در یک مجموعه شامل پنج لوح فشرده با نام "برخوانی شاهنامه" انتشار یافتهاست.
در گزارش تصویری این صفحه فرنوش بهزاد گوشهای از تجربیات و یافتههای خود در زمینۀ ساز و موسیقی در شاهنامه را بیان میکند.
از مریم هاشمی هم سپاسگزاریم که با خیالآفرینی خویش برخی از صحنهها و سازها را برای این گزارش به تصویر کشیده است.
در نوشتن این متن از کتابهای زیر بهره گرفتهایم:
تقی بینش، تاریخ مختصر موسیقی ایران.- تهران: انتشارات آروین، ۱۳۷۴
حسن مشحون، تاریخ موسیقی ایران.- تهران: انتشارات سیمرغ و فاخته، ۱۳۷۳
عبدالرفیع حقیقت، تاریخ هنرهای ملی و هنرمندان ایرانی.- تهران: انتشارات مولفان و مترجمان ایران، ۱۳۶۹
کتایون صارمی و فریدون امانی، ساز و موسیقی در شاهنامۀ فردوسی.- تهران: انتشارات پیشرو، ۱۳۷۳
Musical Instruments of the World: An Illustrated Encyclopedia with more than 4000 original drawings, NewYork: Sterling Publishing Co., 1997
بهمن مفید در سال۱۳۲۱ در تهران به دنیا آمد. پدرش "غلامحسین مفید" از اولین بازیگران تحصیلکردۀ تئاتر بود و با موسیقی سنتی ایران آشنایی کامل داشت و ویولن را به خوبی مینواخت. برادر بزرگترش، بیژن مفید، علاوه بر نویسندگی و کارگردانی تئاتر بازیگر، شاعر و آهنگساز بنامی بود.
بهمن موسیقی را در کودکی از پدر آموخت و در همان سالها به همراه او به روی صحنه رفت. پدرش شیفتۀ شاهنامه بود. اغلب نمایشنامههایی را که به روی صحنه میبرد، برگرفته از وقایع شاهنامه بود که خود برای صحنه تنظیم کرده بود و بهمن نیز در اغلب آنها بازی میکرد.
هنوز دانشآموز دبیرستان بود که گروه تئاتر مفید را تشکیل داد و اولین اجرای نمایشنامۀ رستم و سهراب، بیژن و هومان را به کارگردانی خودش در دبیرستان قوام روی صحنه برد.
بهمن پس از گرفتن دیپلم و رفتن به سربازی در چند نمایشنامه به کارگردانی "شاهین سرکیسیان" بازی کرد. او در نمایشنامههایی که برادرش بیژن برای رادیو تهران ساخت، شرکت کرد و هنر و صدایش در بین شنوندگان رادیو شناخته شد. همزمان با این کارها، بهمن با گروه هنر ملی نیز همکاری داشت.
هنگام افتتاح تالار رودکی که با حضور شاه و شهبانوی وقت صورت گرفت، بهمن در بالۀ زال به کارگردانی "منیژه وکیلی" و با صدای او و "حسین سرشار"، نقش زال را مقابل "افسانه دیهیم" (در نقش رودابه) ایفا کرد. بهمن برای ایفای این نقش مدتی هم آموزش رقص دیده بود.
در همین ایام، تمرینات نمایشنامۀ شهر قصۀ "بیژن مفید" آغاز شد. تمرینات شهر قصه، که شامل کلاسهای مختلف، از فن بیان گرفته تا تمرینات بدنی و آموزش تئاتر و زبان انگلیسی بود، ماهها به طول انجامید. در تمام طول این مدت بهمن در کنار برادر بود. در تهیۀ نوار صدا بیژن و بهمن کلیه پرسناژها را با صدای خود اجرا کرده بودند. در ضبط نهایی، صدای بز، قاطر، خرس، آواز حمومی، فیل و البته صدای بهیادماندنی رمال صدای بهمن است. همچنین در دورۀ دوم اجرای نمایشنامۀ شهر قصه که در سالن اطلاعات بانوان جنب استادیوم امجدیه که به مدت پنج ماه به روی صحنه بود، نقش فیل را هم بازی کرد.
همزمان با بازی در نمایشنامۀ شهر قصه، کیمیایی پیشنهاد بازی در فیلم قیصر را به او داد و صحنههای فراموشنشدنی قهوهخانه که توسط خود او ساخته شده بود، گرفته شد.
او از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷ در فیلمهای بسیاری، از جمله قیصر، داش آکل، سوغات طوطی و جوجه فکلی بازی کرد. در سالهای اول انقلاب در فیلم فریاد مجاهد نقش آفرید و با ممنوع شدن فعالیت بسیاری از بازیگران، بهمن به آمریکا رفت و در آنجا به بازی در نمایشنامۀ ماه و پلنگ، عقاب و روباه بیژن مفید پرداخت و با اردوان، برادر دیگر خود، نمایشنامۀ هفت دروازه را دور آمریکا به روی صحنه برد.
بهمن مفید پس از ۱۷سال به ایران بازگشت و فقط در چند فیلم و سریال عروسکی گویندگی کرد.
در جستجوی "خانه کودک صباشهر" که به همت "انجمن یاری کودکان درمعرض خطر" بنیانگذاری شده٬ به "صباشهر" (در نزدیکی شهریار و در چهل کیلومتری تهران) رفتم. وقتی به آنجا پا میگذارید مهاجران افغان زیادی را در سطح شهر میبینید. من از کنار بچههایی که با لباسهای سنتی افغانستان مشغول بازی بودند رد شدم و به کوچهای که مدرسه در آن قرار داشت رسیدم. بچههایی که با کیفهای خود منتظر شروع کلاس بودند، تنها نشانهای بود که به من میگفت "اینجا یک مدرسه است".
خانه حیاط کوچکی داشت که تنها یک آبخوری در آن قرار گرفته بود. دو اتاق و یک هال، که نقاشیهای دانشآموزان روی دیوارهای آن خودنمایی میکرد، سه کلاس درس این مدرسه را تشکیل میداد. برای استفاده هر چه بیشتر از فضای مدرسه، ۷۸ دانش آموز آن در دو نوبت و دو گروه جداگانه در کلاسهای درس شرکت میکردند.
محیط کوچک مدرسه از شوق یادگیری کم نمیکرد و باید تا زنگ تفریح منتظر میماندم تا فرصتی مناسب برای گفتگو با بچهها پیش بیاید. دخترها در گوشهای مشغول صحبت و خوردن خوراکیهایشان شدند و پسرها هم سرگرم بازی و شلوغیهای خاص خودشان. وقتی با آنها صحبت کردم متوجه شدم به دلیل نداشتن کارت اقامت، یا سن بالا برای تحصیل و آموزش در مقاطع پایین نتوانسته بودند به مدرسه عادی بروند.
خانم "شری نجفی" مدیر انجمن یاری کودکان در معرض خطر از سال ۱۳۷۳، و از زمانی که فعالیتهای داوطلبانه در عرصههای اجتماعی شکل گرفت، عضو انجمن حمایت از حقوق کودکان بوده است. او در سال ۷۸ طرح "حمایت از کودکان کار و خیابان" را ارائه کرد. این فعالیت از محله ناصرخسرو شروع شد و از دل آن سازمانهای مردم نهاد (سمن یا NGO) زیادی به وجود آمد که تا به امروز به فعالیت خود ادامه میدهند. خانم نجفی از سال ۸۲ با جدیت بر موضوع کودکان در معرض خطر متمرکز شد و پس از مشکلات فراوان در سال ۸۶ انجمن یاری کودکان در معرض خطر را ثبت کرد.
انجمن علاوه بر برنامههای سوادآموزی و راهاندازی کتابخانه و اینترنت در مدارس محروم، فعالیتهایی همچون آموزش مادران، مشاوره و مددکاری، بهداشت و درمان، حمایت از برخی از روستاهای آسیبدیده از زلزله آذربایجان، شناسایی و پیگیری موارد کودکآزاری، برگزاری سمینارهای مربوط به آسیبهای کودکان داشته است.
خانم نجفی میگوید: "در ابتدا اولین خانه کودک در فرهنگسرای خواجوی کرمانی را افتتاح کردیم که تقریبا ۶۰ درصد مراجعهکنندگان افغان بودند. کم کم در بیشتر مناطق تهران سازمانهایی درگیر موضوع کودکان شدند و بعد از آن به سراغ حاشیه شهرهای بزرگ رفتیم که آنجا با تعداد زیادی از کودکان افغان بازمانده از تحصیل مواجه شدیم. بسیاری از این کودکان در مقایسه با کودکان ایرانی، به دلیل نداشتن کارت اقامت حتا از حداقل امکانات برخوردار نبودند".
در این راستا خانم نجفی به تاسیس خانه کودک صباشهر همت گمارد.خانه اولبار اردیبهشت۱۳۹۰ در محیطی کوچکتر فعالیت خود را آغاز کرد و در دی ماه همان سال به علت نامناسب بودن فضای آموزشی مکان دیگری برای آموزش کودکان انتخاب شد. اکنون علاوه بر کودکان، بیست تن از مادران نیز در بخشهای سوادآموزی و کارآفرینی آموزش میبینند.
خانم نجفی در رابطه با مشکلات پیش رو میگوید: "مشکلات زیاد و متفاوت است. خیلی وقتها به بن بست میرسیم. NGOها ظاهرا مجوز دارند ولی در عمل هیچ سازمانی که بتوانیم با آن حل مشکل بکنیم و پاسخگو باشد وجود ندارد. کار یک NGO کار خیریه نیست بلکه فعالیت کاملا تاثیرگذار اجتماعی، فرهنگی است. اگر دولتها نگاه جدی به این نوع انجمنها و یافتههای آنها داشته باشند، میتوانند برای بهبود وضعیت جامعه کارهایی انجام دهند که البته تا به حال این اتفاق نیفتاده است و مشکلات اجتماعی روز به روز بیشتر میشود".
وقتی از دانش آموزان درباره وطنشان میپرسیدم، آنهایی که چند سالی افغانستان بودند طوری برایم توصیف میکردند که انگار از نظر طبیعت زیباترین کشور جهان است. همه آرزو میکردند زودتر جنگ تمام شود و امنیت کشورشان برقرار شود تا بتوانند به وطنشان باز گردند. حتا بچه هایی که در ایران به دنیا آمده بودند و آنجا را ندیده بودند شوق بازگشت به وطن داشتند. اکثر پسرها دوست داشتند سرباز شوند و دخترها هم معلم و یا دکتر تا به کشور خود خدمت کنند. فقط شاه مسعود که تاجیک بود و خیلی پسر شیرین و خوش خندهای بود گفت: "میخواهم خواننده شوم" و برایم یک شعر را به صورت رپ خواند. تقریبا هیچکدام از بچههای مدرسه کار نمیکردند و شاید تنها برنامه متفاوت آنها با بچههای ایرانی رفتن به پیش ملا و آموزش قرآن باشد.
کم کم نزدیک ظهر و وقت تعطیل شدن بچهها فرا میرسد. بچههایی که با توجه به همه مشکلات هنوز شاد و امیدوار هستند. از همه آنها خداحافظی میکنم و هنوز چند کوچه دور نشدم که دلم برایشان تنگ میشود. به خودم میگویم کاش هیچ کودکی دور از وطن و در آرزوی بازگشت به وطن نباشد.
گزارش تصویری این صفحه حاصل دیدار من از مدرسه مهاجران افغان و گفتگو با دانشآموزان و دوتن از مسئولان آن است.