مسیح به روزگار اشکانیان (۲۵۰ پیش از میلاد تا ۲۲۶ میلادى) ظهور کرد و آموزههایش خیلى زود به ایران رسید. اشکانیان که آگاهى از باورهاى دینىشان اندک و پراکنده است، با هیچ دین و آیینى در ستیز نبودند و از این رو مسیحیت در قلمروشان پایه و مایه گرفت.
اما وقتى نوبت به ساسانیان (۲۲۴ تا ۶۵۲ میلادى) رسید، اوضاع دگرگون شد. این عصر از یک سو، با گسترش مسیحیت در ایران همراه بود و از دیگر سو با آزار مسیحیان.
به روزگار ساسانیان، مسیحیت علاوه بر ارمنستان، در بخشیهاى غربى ایران گسترش یافت؛ به گونهاى که شهرهاى بسیارى در کرانه خاورى دجله، کردستان و خوزستان اسقفنشین شدند.
هنگامى که شاهان ساسانى در نبرد با رومیان چیره میشدند، مسیحیان روم را به دوردست ترین نواحى ایران کوچ میدادند و بذر اندیشههاى مسیحى را بىآنکه بخواهند، همه جا میپراکندند.
مخالفت ایشان با مسیحیان، رنگ و بوى سیاسى داشت. تا زمانى که امپراتورى روم – دشمن دیرینه اشکانیان و ساسانیان- مسیحیت را به عنوان دین رسمى نپذیرفته بود، مشکلى در کار نبود، اما وقتى چنین شد، مسیحیان ایران مجذوب دولت روم شدند و ساسانیان احساس خطر کردند.
حتا وقتى مسیحیان ایران حساب خود را از کلیساى روم جدا کردند و کلیساى نسطورى را به عنوان یک کلیساى ایرانى بنیان نهادند، سختىها پایان نیافت.
پى گرد و آزار مسیحیان از ابتداى سده چهارم میلادى به روزگار فرمانروایى شاپور دوم آغاز شد و کمابیش تا پایان دوره ساسانى ادامه داشت. اگر شاهانى مانند یزدگرد اول با روم پیمان صلح میبستند، کشتار و شکنجه مسیحیان پایان مىگرفت یا کمتر میشد و اگر با رومیان وارد نبرد میشدند، بر مسیحیان تنگ میگرفتند.
وقتى هم که پى گردى در کار نبود، فرقههاى گوناگون مسیحى خود به جان هم مىافتادند و روزگار یکدیگر را تباه میکردند. سرانجام نه امپراتورى روم مسیحى، که عربهاى مسلمان، به کار ساسانیان پایان دادند.
فراگیر شدن اسلام در ایران و چیرگى آن بر امپراتورى روم شرقى، از پیشرفت مسیحیت در ایران تا حد زیادى جلوگیرى کرد. اما از آنجا که اسلام، مسیحیان را در زمره اهل کتاب جاى مىداد و آزار ایشان را روا نمیدانست، رخدادهاى محنتبار عصر ساسانى تکرار نشد. البته براى خلفاى اموى و عباسى که همکیشان مسلمان خود را به اتهام خارجى و رافضى و علوى و .... آزار میدادند، پى گرد مسیحیان ناممکن نبود.
شواهد تاریخى از وجود مراکز کوچک و بزرگ مسیحى در بین النهرین، آذربایجان، همدان، فارس، سیستان، خراسان، آسیاى مرکزى، سواحل خزر و حتا قم و رى در نخستین سدههاى اسلامى حکایت میکند. این مراکز تا سده سیزده میلادى و یورش مغولان کمابیش باقى بودند.
عصر مغول دومین دوره گسترش مسیحیت در ایران را همراه آورد. مغولان به آیین شمنى باور داشتند؛ این آیین ادعاى جهانى بودن یا جهانى شدن نداشت و لاجرم دربرخورد با ادیان دیگر از در تساهل و تسامح وارد میشد.
این تساهل براى مسلمانان ایران که اکثریت داشتند، نفع چندانى نداشت، اما به پیشرفت کار اقلیت مسیحى یارى رساند. رقابتى سخت میان اسلام و مسیحیت براى تسخیر مغز و قلب مغولان درگرفت و هنگامى که مادر و همسر هولاکو خان ( سرسلسله ایلخانان مغول در ایران) مسیحى شدند، مسیحیت در دستگاه حکومت جایى براى خود باز کرد و همدلى هولاکوخان را برانگیخت.
با زوال مغولان، پیشرفت مسیحیت در ایران –چه در حیطه قدرت، چه در عرصه اجتماع- کاستى گرفت و تا برآمدن صفویه چنین ماند. عصر صفویه (۱۵۰۱ تا ۱۷۲۲ میلادى) بیش از آن که دوران گسترش مسیحیت باشد، دوران دگرگونى حال و روز مسیحیان، خصوصا ارمنیان بود.
ارمنى یک قوم است، نه یک مذهب. مذهب ارمنیان گریگورى از شاخههاى مسیحیت ارتدوکس است و چون بیشتر ارمنیان پیرو این مذهب هستند، در باور عام، قومیت آنها با مذهبشان یکى گرفته میشود و ارمنى بودن، مسیحى بودن معنى میدهد.
شاه عباس اول، ارمنیان جلفا بر کرانه جنوبى ارس را به اصفهان کوچ داد و محلهاى به همین نام برایشان پى افکند که در قلب پایتخت صفویه یک جامعه خودگردان با امتیازهاى ویژه بود.
شاید ترجیع بندهاتف اصفهانی نمونهای از تساهلی باشد که در بخشى از دوران صفویه نسبت به مذاهب دیگر روا میشد. آنجا که او در باره کلیسا و تثلیث در مسیحیت از زبان دختری مسیحی میگويد:
سه نگردد بریشم ار او را/ پرنیان خوانی و حریر و پرند/ ...
ما در این گفتگو که از یک سو/ شد زناقوس این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او/ وحده لا اله الا هو
با این حال کوچ ارمنیان جلفا از آذربایجان، موجب ضعف مراکز مسیحى در این ناحیه نشد و آذربایجان تا دویست و اندى سال بعد، یک پایگاه بزرگ مسیحى باقى ماند.
آنچه این ناحیه را تقریبا از وجود ارمنیان تهى کرد، جنگهاى ایران و روس بر سر قفقاز در دوره قاجاربود. در این جنگها ایران به سختى شکست خورد و قفقاز و ارمنستان که بیشتر شهرهایشان مسیحىنشین بود، از خاک ایران جدا شدند.
ارامنه آذربایجان نیز ترجیح دادند که به قلمرو دولت هم کیش خود – دولت روسیه تزارى- بکوچند و کوشش دولت قاجار براى ماندنشان در آذربایجان ناکام ماند.
آنان به تدریج تا پس از جنگ جهانى اول خاک آذربایجان را ترک کردند و آنچه از قرنها حضورشان در آذربایجان باقى ماند، میراثى از کلیساها، نمازخانهها و صومعههاى پراکنده در این سو و آن سو بود.
این کلیساها در تابستان سال ۲۰۰۸ میلادى تحت عنوان "کلیساهاى ارامنه ایران" برابر کنوانسیون ۱۹۷۲ سازمان علمى، فرهنگى و تربیتى ملل متحد (یونسکو) در فهرست میراث فرهنگى جهانى ثبت شدند و در پوشش حمایت و حفاظت بین المللى قرار گرفتند.
اکنون، اگرچه ارامنه آذربایجان کم شماراند و حوالى کلیساهاى بزرگى چون تادئوس مقدس (تاتوس، طاطاوس) و سنت استپانوس خالى از حضور ارمنیان است، اما از میراث پربهاى خود قطع علقه نکردهاند و هر ساله در روزهاى مشخصى از سال از سراسر ایران به زیارتشان میآیند.
آن چه در این صفحه آمده، یکی گزارش مصوری است از سرگذشت کلیساى تادئوس معروف به قره کلیسا ( کلیساى سیاه) که داستان درازش از نخستین سالهاى حضور مسیحیت در ایران آغاز میشود و با ثبت جهانى، دورانی دیگر را تجربه میکند و دیگری روایت مصوری است که به معرفى "وانک سنت استپانوس" مىپردازد.
شگفتانگیز است که نقاشی چون سُمبات دِر کیورغیان (Sumbat Der Kiureghian) در ایران نام چندان آشنایی نیست. نقاشیهای آبرنگ او در اوایل دهۀ ۱۹۳۰ میلادی تا اواخر دهۀ ۱۹۹۰ شبیه آثاری نیست که بتوان فراموششان کرد. نقاشیهای او را همین اکنون هم میشود در بازارهای مجازیای چون "ایبی" (eBay) دید که با قیمتهای گزافی به فروش میروند. اما در ایران که زادبوم سمبات است، این نقاش را بیشتر، همتبارانش میشناسند و برخی از دستاندرکاران هنر نقاشی. در حالی که به جرأت میتوان گفت، سمبات از برجستهترین نقاشان آبرنگ اصفهان بوده است.
سمبات صد سال پیش در خانوادهای ارمنی در جلفای اصفهان به دنیا آمد. در مدرسۀ ارمنی این شهر از میان همۀ واحدها بیشتر به نقاشی علاقه داشت. زبان انگلیسی را در کالج انگلیسی پسرانۀ اصفهان فرا گرفت. اما فشار روزگار او را واداشت که تحصیل را کنار بگذارد و به کار و کاسبی بپردازد. اما ورود "سرکیس خاچاطوریان"، نقاش ارمنی مقیم پاریس، در سال ۱۹۲۹ بود که سمبات را بازپس به عالم رنگ و تصویر فرستاد.
خاچاطوریان به اصفهان آمده بود تا از روی دیوارنگارههای عالیقاپو و چهلستون نقاشی کند. برای انجام این طرح سترگ او به یک شاگرد نیاز داشت و از سمبات خواست که به او کمک کند. سمبات هر چه بیشتر راز و رمز نقاشی را میآموخت، به همان میزان شیفتۀ این هنر میشد. وی از مهارت خاچاطوریان در استفاده از قلممو و انتخاب رنگ در عجب بود، و از دانستههایش از آثار هنرمندان غرب و هند و ژاپن و آفریقا. طی این دورۀ کوتاه همکاری با خاچاطوریان، سمبات نوجوان اهمیت و ارزش مکتبهای هنری اصفهان را هم دریافت و به مطالعۀ آنها نشست.
خاچاطوریان هم در این نوجوان، استعدادی کمنظیر را میدید و کوشید زمینۀ تحصیل او در پاریس را فراهم کند. این تلاش به ثمر نرسید و سمبات تا سال ۱۹۴۹ از ایران بیرون نرفت.
تا آن سال سمبات، نقاشی زبردست شده بود و در خیابان چهارباغ اصفهان استودیوی خودش را داشت، با نام "نگارستان سمبات". نقاشیهای آبرنگ سمبات از بارو و پل و کاخ و میدان و کوچه و بازارهای اصفهان بیشتر گردشگران غربی را به سوی خود میکشید. نگاه سمبات به محیط و آدمان اطرافش، با این که از درون بود، در عین حال نگاهی بود از دور. گویی سمبات از چشم یک غربی به اشیا و افراد نگاه میکرد و آن را به گونهای میدید که تا کنون نقاشان بومی ایران ندیده بودند. آبرنگهای سمبات، بیان "غربیانۀ" مضمونهای ایرانی است. از این رو، این نقاشیها بیدرنگ به چشم و دل بازدیدکنندگان غربی نگارستانش مینشستند و به فرنگستان راه مییافتند. البته، تعداد زیادی از آثار سمبات را مشتریان ایرانی هم میخریدند.
سُمبات در حال نقاشی در حوالی تهران، ۱۹۷۹ميلادی
نگارستان سمبات پر از صحنههای اصفهانی بود: مسجد شاه و سی و سه پل و پلهای خواجو و مارنان و شهرستان. دلبستگی سمبات به پلها و راهها و جادهها در طول عمر هنریاش محسوس بود. گویی میخواست پلی بزند میان امروز و فردا، میان شرق و غرب. علاقۀ او به درآمیختن مضمونهای ایرانی با شگردهای نقاشی غربی نیز همین پیام را میدهد.
در زندگی هم عاشق جاده بود. از روستا به روستا و از شهر به شهر سوژهجویی میکرد و همیشه با کولهباری از سوژههای تازه برمیگشت. معمولاً در جا مینشست و چتری را بر فراز سرش میگسترد و لحظه یا صحنهای را روی کاغذ منقش میکرد. و گاهی هم عکس آن سوژه را میگرفت و با خود به خانه میبرد، تا سر فرصت و با حوصلۀ تمام از آن عکس، تابلویی دربیاورد. به قول لِوون آبراهامیان، تبارشناس و نویسندۀ ارمنی، سمبات در هنر نقاشی گاه روشهای مردمشناختی را به کار میگرفت که عکاسی صحنه برای تدقیق بیشتر از جملۀ همان روشهاست.
گذشته از این روشها، تابلوهایی هم هستند که سمبات را به عنوان یک نقاش مردمشناس معرفی میکنند: خانههای ارمنی جلفا و اصفهان؛ زنان روستایی که دور تنوری نشستهاند و لواش ارمنی میپزند، یا کنار جویباری نشستهاند و ظرف و رخت میشویند، یا از آبگیری با کوزه آب میگیرند؛ گروهی از ارمنیهای شاد که در مراسم عروسی رقص و پایکوبی میکنند... این عکسها و تابلوها را بهراحتی میتوان در هر پژوهشی مردمشناختی در بارۀ ارمنیتباران ایران به کار برد. به قول اسقف بابیان در جلفای اصفهان: "سمبات با نقاشیهایش تصویر زندگی روستایی ارمنیها را جاودانه کرد، و اصفهان محبوبش را با جلفای نو ارمنینشین آن".
با این که تصویرهای ارمنی، بخشی بزرگ از آثار سمبات را به خود اختصاص داده است، آثار گرانبار او به هیچ روی تنها در این سوژهها خلاصه نمیشود. زنان چادری چهارباغ اصفهان، آخوندی تسبیحبدست در میدان شاه، نینوازی خیابانی کنار یک استکان چایی، شترهای خسته زیر طاقی در اصفهان، کودکان دم دروازۀ کاروانسرایی کهنه، بقعۀ شاهزاده حسین و عشایر و قالیبافیشان را هم میتوان در دهها تابلوی سمبات دید.
سمبات صورتگری ماهر بود. پرترههایی که او از اعضای خانواده و یاران و نزدیکانش یا چهرههای شناختهشده کشیده است، دال بر تبحر او در چهرهپردازی است.
مسافرتهای سمبات طی سالهای ۱۹۴۹ و ۱۹۵۰دامنۀ سوژههای او را گستردهتر کرد. دیگر تنها اصفهان یا حتا ایران نبود که با حرکات موزون قلمموی سمبات روی کاغذ شکل میگرفت. عراق و سوریه و عربستان و لبنان و انگلیس و ایتالیا و سوئیس و فرانسه با مناظر و مکتبهای نقاشیشان روی آثار سمبات به گونهای نقش خود را گذاشتهاند. اما ایران و به ویژه اصفهان برای همیشه در کانون نقاشیهای سمبات باقی ماند، حتا پس از آن که سمبات همراه با همسرش آراکس سال ۱۹۸۰ از ایران به آمریکا رفت و به فرزندانش در شهر لس آنجلس پیوست.
سمبات در آمریکا هم نگارستان خود را داشت و سرگرم کشف چشماندازها و شیوههای تازۀ نقاشی بود. اما نگارستان آمریکایی او هم رنگ و بوی ایرانی داشت. استودیوی سمبات ایران و ایرانیان و آیینهایشان را به طور مصور به هنردوستان آمریکایی معرفی میکرد.
سفر سمبات به ارمنستان در سال ۱۹۹۱ بهانۀ آغاز فصلی دیگر از نقاشیهای او شد. به روستاهای دوردست کشور آباییاش سفر کرد و شیفتۀ رنگهای طبیعت ارمنستان شد: آفتابسوخته، خاکی، زرد براق، سبز روشن... رنگهایی که در کالیفرنیا به چشمش نمیخورد. کلیساهای قدیمی ارمنستان در ردیف سوژههای محبوب او قرار گرفت.
سمبات برای آخرین بار در پاییز سال ۱۹۹۳ به ایران سفر کرد. ارمنیتباران ایران با برگزاری برنامههایی ویژه به نقاش چیرهدست ارج گذاشتند و در جلفا نمایشگاهی از آثارش را برپا کردند. به گفتۀ "آرمن در کیورغیان"، پسر سمبات، خاطرات شیرین واپسین دیدار از زادبوم، تا آخرین روزهای زندگی، تسلای خاطر سمبات بود.
سمبات تابستان ۱۹۹۹در آمریکا درگذشت. وی در طول بیش از ۶۵ سال کار هنریاش، بیش از ده هزار طرح و نقاشی از خود به جای گذاشت. آثار او اکنون در گالریها و موزهها و مجموعههای شخصی گوناگون در سراسر جهان یافت میشوند و از آنچه از آثار او در ایران باقی مانده، به عنوان میراث ملی نگهداری میشود.
یکی دیگر از یادگارهای هنری سمبات، شیوۀ نقاشی موسوم به "سمباتیسم" است. چند نمونه از "سمباتیسم" را در گزارش مصور دوم همین صفحه میبینید که در آنها سمبات رنگهای گوناگون را روی پارهای از روزنامۀ ارمنی یا فارسی پخش کرده و با درآمیختن رنگها سوژههایی شکل دادهاست که گاه با مضمون تیترهای روزنامه گره میخورد.
در گزارش مصور نخست این صفحه "آرمن در کیورغیان" فرزند سمبات و استاد دانشگاه کالیفرنیا که نقاشی هم میکند، از زندگی پدرش میگوید و در گزارش تصویری دوم، ویژگیهای آثار سمبات را توضیح میدهد.
قزوین کجاست؟ قزوین شهری در ۱۵۰ کیلومتری غرب پایتخت و مرکز استانی به همین نام است. برای اغلب کسانی که در مسیر تهران به گیلان و آذربایجان یا به عکس سفر میکنند، قزوین صرفا محل عبور است.
حالا که شهر دارای جاده کمربندی شده و همان حوالی یکی دو مجتمع بین راهی ساختهاند، حتا لازم نیست که برای بنزین زدن یا غذا خوردن به داخل شهر رفت. میتوان مثل بیشتر مردم بیتفاوت از کنار تابلوهایی که رسیدن به "پایتخت خوشنویسی ایران" و "مهد تمدن بشری"؛ و "شهر شهیدان رجایی و بابایی و ابوترابی" را خوشامد میگویند، عبور کرد و حتا نگاهی هم به آنها نیانداخت.
واقعا قزوین ما را به یاد چه میاندازد؟ به یاد معبد منقوش زاغه که با حدود ۹هزار سال قدمت، دیرینگی جوامع بشری در این نقطه از فلات ایران را گواهی میدهد؟ به یاد شهری که پیش از اصفهان، پایتخت صفویان بود؟ به یاد دانشمندانی چون زکریای قزوینی و حمدالله مستوفی و علامه علیاکبرخان دهخدا؟ به یاد مکتب هنری ریشهداری که امثال رضا عباسی و میرعماد حسنی را در خود پرورش داد؟ به یاد آثار سترگ معماری مثل سرای سعدالسلطنه و مسجد جامع و چهلستون و حسینیه امینیها؟
نه! قزوین خیلی از ما را به یاد لطیفههایی میاندازد که در هجو هممیهنانمان از ترک و لر و کرد و گیلک و عرب ساختهایم و حاصلی جز رنجش و افتراق از آنها ندیدهایم؛ یا مثلا سنگپاهایی که از فرط سختی ضربالمثل شدهاند و حداکثر یاد شیرینیهای خانگی قزوین که طعم و عطرشان، دل آدم را میبَرَد.
قزوینیها نیز اینها را میدانند و طبعا از این نگاه سطحی دلخورند. دوست دارند شهرشان آنگونه که استحقاقش را دارد و آنگونه که تاریخ دور و دارازش گواهی میدهد، به صفات والاتری شناخته شود.
کسانی که در سالهای دورتر قزوین را دیدهاند و اخیر نیز به آنجا سفر کردهاند، حتما فهمیدهاند که زیر پوست شهر خبرهایی است. شهرداری دستی به سر و صورت شهر کشیده و خیابان ۵۰۰ ساله سپه (امام خمینی) را که نخستین خیابان ایران لقب گرفته، سنگفرش کرده است؛ سر در عالی قاپو و بسیاری دیگر از آثار تاریخی مرمت شدهاند؛ حمام قاجار تبدیل به موزه مردمشناسی شده و سرای سعدالسلطنه که بزرگترین کاروانسرای درون شهری ایران است، برای تبدیل به یک مجموعه توریستی بزرگ آماده میشود.
روز نهم شهریور نیز در تقویم رسمی کشور، روز قزوین نامگذاری شده است. در این روز شاه تهماسب اول صفوی، قزوین را به عنوان پایتخت ایران برگزید.
امسال به همین مناسبت شهرداری قزوین گروهی از روزنامهنگاران ساکن تهران را به قزوین دعوت کرد و آنان را به دیدن آثار تاریخی فرهنگی شهر برد تا شاید به یاریشان تصویر عمومی موجود را تغییر دهد.
آنچه در گزارش مصور این صفحه آمده، حاصل همراهی با این گروه از روزنامهنگاران، و عکاسی از برخی آثار تاریخی قزوین است. البته تعداد کمی از عکسها متعلق به آرشیو سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری هستند.
همچنین از سید محمد بهشتی، مشاور عالی سازمان میراث فرهنگی که زاده قزوین است، خواستیم تا از شهر خود برایمان بگوید. سخنان او پاسخی است به این پرسش که قزوین در کجای تاریخ و جغرافیای ایران قرار گرفته است.
باورکردنی نیست، اما من هنوز نوارهای کاسِتی را که بیش از سی سال پیش از فروشگاه موزیک بتهوون خریدهام، گوش میدهم؛ در کنار لوح فشرده (سی دی) و هر آن چه که بتوان از اینترنت پیاده کرد.
اما هر بار که یکی از این نوارهای عتیقه را به میدان میآورم، حین گوش دادن به موسیقی، نوارِ تصویرهای ذهنیام خود به خود به عقب کشیده میشود؛ به آن سالهای نوستالژیک و به یک معنا پربار دههً چهل. و در آن انبوهه، روی تصویرهای بتهوونِِ ِ برادران چمنآرا متمرکز میشود و یک به یک مرورشان میکند.
تکرار این مرور آیا از پرباری آن دوره و رونق بازار هنر و موسیقی و ادبیات در آن روزهاست یا از زوال و سکوت و سکون عرصههای جمعی هنر در این روزها؟ هیچ نمیدانم. اما به خوبی میدانم که فروشگاه موزیک بتهوون تنها در طول یکی دو دهه، به جایگاهی همانند یک نهاد دست یافته بود. یعنی همان گونه که یک سینما با فیلمهای برتر، یک تئاتر با نمایشهای آوانگارد، یک مجلهً هنری با نقدهایی ژرفاندیش و یا کافهای که با گردآمدن شماری از سرشناسان هنری و ادبی و بحث و جدلهایش بسا که به یک نوزایی هنری میانجامد، بتهوون نیز با عرضهً آثار برتر موسیقی و به ویژه موسیقی کلاسیک، این عرصه را چشماندازی نو بخشید و سلیقه و ذوق برتر و ژرفتر موسیقایی را گسترش داد و همهگیرتر کرد.
اگرچه همزمان با اندکی پیش و پس، گشایش تالار رودکی و انجمن فیلارمونیک با دعوت از موسیقیدانهای بنام و ترتیب کنسرتهایی در تالارهای دانشگاه تهران و انجمن ایران و آمریکا به اشاعهً این گونه موسیقی کمک چشمگیری کردند، اما نقش بتهوون در کنار اینها همانند یک گالریِ ِ فروش آثار برتر موسیقی کلاسیک جهان به آن روند شدت بخشید.
در بتهوون دههً چهل که هنوز دور، دورِ صفحه و گرام بود، همواره بهترین اجراها از بزرگترین رهبران و برترین ارکسترهای جهان عرضه میشد. متأسفانه، بسیاری از شیفتگان، دوستداران و حتا مورخان تاریخ موسیقی در ایران، اگر که از تالار رودکی و از هنرمندان و مدیران بنام و سختکوشی که در بنیاد و ادارهً آن تالار و جلب شنوندگان و تماشائیان و ارتقای ذوق و درک آنان یاد میکنند، کمتر دیده شده که از فروشگاه موزیک بتهوون یاد کنند.
فروشگاه بتهوون در سالهای رونقش در خیابان پهلوی – ولی عصر کنونی – بالاتر از خیابان شاهرضا، فروشگاه بزرگ و تر و تمیزی بود که برادران چمنآرا آن را اداره میکردند. در دههً چهل من و شماری از دوستان – دانشجویان جوان و آرمانگرای آن روزها، هر هفته یک یا دو بار، سر شبها در راه بازگشت از کلاس درس، سری به بتهوون میزدیم. اگر که جیبهای اغلب خالیمان، دستمان را از خرید صفحههای مورد علاقهمان کوتاه میکرد، اما با خوشرویی برادران این شانس را داشتیم که به طبقهً فوقانی فروشگاه برویم و صفحۀ مورد درخواستمان را تا به آخر بشنویم و بعد سرخوشانه رو به سوی خانه نهیم.
سالها گذشت؛ روزگار و آدمها چهره دگر کردند. با انقلاب و جنگ و مهاجرت و بحران دیگر مجالی برای موسیقی نبود، دیگر مجالی برای هیچ چیز نبود...
اوایل دههً ۱۳۷۰پس از یک دهه و اندی باز گذارم به بتهوون افتاد. فروشگاه برجا بود، اما دیگر رونقی نداشت. دیگر نورباران نبود، از تمیزی برق نمیزد، سوت و کور بود، بی طنین نوای کوچکی حتا...
دیگر دور صفحه و گرام گذشته بود، اما هنوز لوح فشرده همهگیر نشده بود و موسیقی کلاسیک تنها روی نوار کاسِت با کیفیت نهچندان خوب عرضه میشد. اگرچه موسیقی کلاسیک از سالهای میانی دههً ۱۳۵۰هم روی نوار ضبط میشد، اما کیفیت بسیار بالا بود.
آن روز هر چه که خواستم نبود، نداشتند. آقای چمنآرا گفت، ارشاد اجازه نمیدهد. از او خواستم خودش یک نوار انتخاب کند و او یک نوار از قطعات برگزیدهً شومان، موتزارت و چند تن دیگر را با قطعهً زیبای "ترانه پاییزی" چایکوفسکی انتخاب کرد و همین قطعۀ آخری را برایم پخش کرد. پول نوار را پرداختم و از فروشگاه پا به خیابان گذاشتم؛ به خیابان ولی عصر که آن نیز از رونق افتاده بود. با حسرت آن شبهای روشن بتهوون را در دههً چهل به یاد آوردم و با اندوه به این دریافت رسیدم که بتهوون تنها یک فروشگاه نبود. بتهوون نمادی بود از تحول و دگرگونی، نمادی از دورانی نو. آیا افول و بیرونقیاش میتوانست به معنای بدل شدن به نمادی باژگونه باشد؟
"ترانه پاییزی" چایکوفسکی آخرین خرید من و آخرین سر زدن من به بتهوون بود. و این نام در ذهن من با خاطرهً بتهوون عجین شدهاست. پاییز غمانگیز بتهوون افسوس که در زمستانی سترون مدفون شد و دیگر رنگ بهاری را ندید، اما همچنان در جایی از تاریخ موسیقی و فرهنگ ایران جا خوش کرده است.
گزارش مصور این صفحه از فروشگاه بتهوون تهران را شیدا واله تهیه کرده است که به مناسبت شصتمین سال فعالیت این مرکز بازنشر میشود. مراسم شصت سال فعالیت مرکز فرهنگی بتهوون شنبه ۱۹ بهمن ماه، ۸ ماه فوریه در تالار وحدت تهران برگزار میشود.
آدمها از همان ابتدا نگاهشان به آسمان بود و رؤیای پرواز در ذهن خود میپروراندند و آرزو میکردند روزی برسد که در هوا شناور باشند. افسانهها نشان دهندۀ این رؤیای دیرینه است.
در افسانههای یونان باستان آمدهاست که دادلوس، برای رهائی و فرار از جزیرۀ مینوس، بالهایی از جنس پر و موم برای خود و پسرش ایکاروس ساخت. ایکاروس پس از پرواز با این بالها و به دلیل اینکه بیش از حد لازم به خورشید نزدیک شده بود، قسمتی از بالهایش که از جنس موم بود آب شد و موجب سقوط وی در دریا گردید. و نمونۀ مشابه این افسانه، داستان برجهای بابل بود که در انجیل نیز ذکر شدهاست.
به هر حال، این گونه افسانهها نشاندهندۀ تمایل انسان به پرواز میباشد. چند قرن پیش هم لئوناردو داوینچی طرحی کشید که دستها و پاهای انسان به بال تبدیل میشد که بتواند با آن به پرواز درآید. ولی طرحش با همۀ کمکی که به صنعت پرواز کرد، به دلیل نواقص فراوانش روی کاغذ باقی ماند. تا اینکه داستان پر ماجرای پرواز، در ژوئن ۱۷۸۳ به برادران "جوزف و اتین مونت گولیفر" رسید و اولین بالن با هوای گرم را به هوا فرستادند و بشر به آرزوی دیرینۀ خود دست يافت. بعد از سالها در حدود سال ۱۹۸۶ میلادی کوهنوردان سوئیسی برای پایین آمدن از کوه از وسیلهای به نام پاراگلایدر استفاده کردند.
در این روش خلبان به آرامی از سطح شیبدار کوه به سمت پایین میدوید و با حالتی به شکل سُر خوردن در آسمان از کوه جدا میشد و برای شروع پرواز احتیاجی به انجام سقوط آزاد و یا پرش از صخره نداشت. کم کم به دلیل هیجان و امنیتی که در این پرواز وجود داشت به ورزشی همهگیر و محبوب تبدیل شد. و به مهربانترین نوع پرواز معروف گردید.
محسن، پسری سبزه با تهلهجۀ جنوبی است که در یک روستا در دل جنوب با این بالها پرواز میکند. پیدا کردن محسن در آن روستای کوچک کار سختی نبود. پرسان پرسان خانهاش را پیدا میکنم. کنارش که میایستم، با آن کولۀ بزرگش به آن همه انرژی و هیجان غبطه میخورم. الان ۲۷ سال دارد و از ۲۰ سالگی پرواز کردهاست. او قبلاً عکاسی، شعبدهبازی و نوازندگی را هم تجربه کردهاست.
در گوشهای از حیاط پر از نخلشان مینشینیم. انگار که دل پری از روزهای اول پرواز دارد. از روزهایی که برای تأمین هزینۀ پروازش در یک چاپخانه کار میکرده است. از شبهایی که کف سالن چاپخانه میخوابیده و بعد هم در گرمای ۵۰ درجۀ عسلویه کار میکرده. اما به قول خودش، هرگز به مسیری که انتخاب کردهاست، شک نکرده و هرگز پشیمان نشده است.
محسن در یک خانوادۀ پرجمعیت ۱۱ نفری زندگی میکند. میگوید: "روز اول که تلفن زدم خانه و به برادر بزرگترم گفتم که میخواهم پاراگلایدر کار کنم، فکر کرد اسم یک نرمافزار کامپیوتری هست. حتا اسمش را هم نشنیده بود. بقیۀ آدمهای روستا هم وضع بهتری نداشتند و برایشان عجیب بود. اما با همۀ اینها مبارزه کردم و نگاههای پرسشگر مردمان دیارم را تحمل میکردم. و حالا خوشحالم که اولین پارگلایدرسوار جنوبیام و گاهی با پروازهایم مردم روستایم را شاد میکنم."
خیلی زود با محسن صمیمی شدم. پسر خونگرمی است. حس فضولیام گل میکند و از او میپرسم: اگر روزی ازدواج کردی و قرار شد بین همسرت و پرواز یکی را انتخاب کنی، کدام را انتخاب میکنی: خندهاش میگیرد و با شیطنت میگوید:
"فعلاً که زن و بچهمون شده همین چهارتا طناب. اما خب سعی میکنم با کسی ازدواج کنم که با این کارم مشکل نداشته باشه. ولی خب نمیتونم پرواز رو کنار بگذارم. جزو جداناپذیر زندگیم شده. به راحتی به اینجا نرسیدم و اگر وسط راه کنارش بگذارم، یعنی این همه هزینه و وقتم را هدر دادم."
به تجهیزات محسن که نگاه میکنم، خودش نگاهم را میخواند و میگوید: "همه اولین بار همین سئوال را میپرسند که چه قدر هزینه داره. چقد پول میخواد." بدون اینکه منتظر تأیید من باشد، ادامه میدهد که "تقریباً ۴ تا ۵ میلیون خرج بال و تجهیزات دیگه که مثلاً هارنس، رادیو، کلاه و کفش هست میشه. اما در کنارش هزینههای جانبی هم داره. مخصوصاً اگر بخوای بری توی شهر دیگه آموزش ببینی که بدتر. مثلاً توی ایران اکثر استانها آموزش هست، اما فعالترینش رو بخوام بگم، تهران هست و یزد. اصفهان هم خوبه. پس من باید میرفتم یه شهر دیگه برای آمورش."
انگار که همه سؤالهایم را خوانده، خودش باز ادامه میدهد: "مدت زمان آموزش هم بستگی به توانایی فرد داره، اما به طور معمول دو تا سه هفته کافیه."
محسن خستگی برایش معنی ندارد. پر است از انرژی و برنامههای تازهای که در ذهن دارد. از برنامۀ "کایت سرفینگ" میگوید؛ از اینکه هوای ساحل یا آرام است یا باد تند میوزد. اگر هوا آرام بود، زمان خوبی برای پاراگلایدرسواری است و پرواز میکند و اگر هم باد تند بود، میزند به دل دریا و روی موجها هیجان را تجربه میکند. نگاهش را به بالهایش میدوزد و میگوید: "روزی این کار را خواهم کرد."
در گزارش تصویری این صفحه پرواز محسن را با پاراگلایدر در جنوب ایران میبینید.
"آدمی در زندگیاش هرگز تصمیم نمیگیرد کاری شاخص یا نیمه شاخص انجام دهد، استقبال مردم یک کار هنری را به اثری ماندگار یا فراموششدنی تبدل میکند".
این حرفهای هنرمندی است که به همینگونه که خود توصیف میکند نقشهای بسیاری آفریده، و با آنها در دلهای مردم جا گرفته و ماندگار شده است.
" داوود رشیدی حائری" ۲۵ تیرماه ۱۳۱۲ در تهران به دنیا آمد. پدرش "عبدالامیر رشیدی حائری"، عضو وزارت خارجه و مادرش، "آغا بیبی" بود که به خاطر ازدواج با پسر عمویش از کربلا به ایران آمد: "مادرم آغا بیبی، در کربلا به دنیا آمده و در آنجا هم بزرگ شده بود و تنها به خاطر ازدواج با پدرم که اصلا همدیگر را نمیشناختند به ایران بازگشت".
داوود رشیدی پس از جدایی پدر و مادرش تا هشت، نه سالگی بیشتر اوقات را با مادرش سپری کرد. در همان سنین کودکی برای نخستینبار در نمایشنامۀ "مردم" کاری از "عبدالحسین نوشین"، کارگردانی که تئاتر علمی را وارد ایران کرده بود، به روی صحنه رفت. رشیدی از دیدارش با نوشین خاطره زندهای دارد: "اولین باری که آقای نوشین را دیدم در بالاخانه٬ رو به روی تئاتر پارس فعلی٬ با خانمی مشغول تمرین تئاتر بود. تمرینشان برایم جالب بود. خانم باید کشیدهای به گوش آقای نوشین میزد و آن خانم خجالت میکشید و نوشین اصرار میکرد که چک بزند. برایم جالب بود که پشت صحنه، چهره بازیگرها عادی بود، ولی وقتی از اتاق گریم برمیگشتند یک جور دیگر شده بودند. وقتی نمایش میخواست شروع شود، صدای مردم برایم جالب بود- هنوز هم صدای تماشاچیها برای من همین طور است. بعد پرده باز میشد، پروژکتورها به طرف صحنه روشن میشدند و جلوی صحنه به یک سوراخ سیاه تبدیل میشد".
رشیدی تحصیلات متوسطه را در پاریس به پایان رسانید و تحصیلات دانشگاهی را در ژنو ادامه داد. همزمان با تحصیل در رشته علوم سیاسی، در کلاس بازیگری خانم "لاشنال"، کارگردان صاحب سبک فرانسوی، شرکت کرد؛ کوششی که درهای تئاتر را به روی او گشود. پس از آن با "فرانسوا سیمون"، مدیر هنری تئاتر "کاروژ سوئیس"، چند نمایش حرفهای بازی کرد و در سن ۲۹ سالگی به ایران بازگشت: "وقتی به ایران بازگشتم در اداره هنرهای دراماتیک که زیر نظر دکتر فروغ اداره میشد به عنوان کارگردان استخدام شدم . او به تئاتر ناب اعتقاد داشت و اجازه نمیداد در فیلم سینمایی بازی کنیم. آن زمان چند کارگردان بودیم که به نوبت هر هفته از طرف وزارت فرهنگ و هنر آن زمان یک تئاتر در تلویزیون اجرا میکردیم. اول میخواستم نمایشنامه "ایوان اف" را کار کنم، ولی چون هنوز با همه آشنا نبودم، بازیگرهایی را که میخواستم نتوانستم پیدا کنم. برای همین نمایش "می خواهید با من بازی کنید" اثر "مارسل آشار" را انتخاب کردم. داستان در سیرکی میگذشت و منوچهر فرید، جعفر والی، پرویز کاردان، ژاله صبا و جمشید مشایخی در آن بازی میکردند".
پس از آن در نمایشنامه "کاپیتان قراگرز" که پیشتر آن را در سوئیس بازی کرده بود، به همراه علی نصیریان، فخری خوروش، جمشید مشایخی، پرویز کاردان و فرزانه تاییدی در سالن فرهنگ خیابان حافظ به روی صحنه رفت: "با این که سالن فرهنگ داغون بود این تئاتر با استقبال رو به رو شد. بعد از ما خواستند نمایش را به تئاتر لالهزار ببریم. برای من خیلی هیجانانگیز بود، تئاتر را در محلی که مردم عادی تماشاچیانش خواهند بود، روی صحنه ببریم، ولی وزیر فرهنگ و هنر موافق این کار نبود. او معتقد بود در تئاترهای لالهزار تماشاچیها که اغلب سرباز یا کاسب بودند اول عکسها را میدیدند، بعد انتخاب میکردند که به دیدن آن کار بروند یا نه. به این ترتیب روزی بیست یا سی تماشاچی بیشتر به دیدن نمایش ما نمیآمد و این واقعا یک شکست بود. بعد متوجه شدم حق با او بود؛ آن جا جای ما نبود".
داوود رشیدی به همراه پرویز صیاد و بهرام بیضایی در "تئاتر کسری" فعالیت داشت و در آنجا نمایش "معجزه در آلاباما" ،داستان زندگی هلن کلر، را روی صحنه برد که با استقبال زیادی رو به رو شد. رشیدی میگوید: "چهل، پنجاه اجرا گذاشتیم و بعد نمایش "اوژنی گرانده" اثر بالزاک را روی صحنه بردیم، ولی بعد با صاحب تئاتر کسری توافقمان به هم خورد. او بیشتر تئاتر تجاری میخواست و ما خواهان کار هنری بودیم. ایدههایمان با همدیگر همسو نبود؛ برای همین یک بار دیگر "می خواهید با من بازی کنید" را اجرا کردیم و این تئاتر را ترک کردیم".
او با ابراز خرسندی از همکاری با بازیگران صاحبنام میگوید: "خیلی از نقشهای اول کارهایم را علی نصیریان و جمشید مشایخی بازی کردند. کار علی نصیریان را به خاطر انضباط و کوششاش دوست داشتم. آدم حس میکرد روی متن کار کرده. جمشید مشایخی هم که این کار را ذاتا داشت. بعد از انقلاب افراد جدیدی مثل مهدی هاشمی و سعید پور صمیمی روی کار آمدند. بازیگرهای خیلی خوبی بودند که از بازیهایشان در کارهایم لذت بردم".وود رشیدی در باره وضعیت کنونی تئاتر ایران میگوید: "آن موقع مثل الان نبود که کار بازیگران زیاد باشد و هر روز یک سریال از تلویزیون پخش شود. به همین علت بازیگر بیشتر میتوانست روی یک کار متمرکز باشد. الان اکثر بازیگران چند کار با هم انجام میدهند و یا حتا وسط کار، به امید دستمزد بیشتر کار رها کرده، یک گروه را تنها میگذارند. این کار خیلی متداول شده، اهمیتی که تئاتر برای نسل ما داشت، دیگر وجود ندارد".
در گزارش تصویری این صفحه به دیدار داوود رشیدی رفتهایم و از خاطرات گذشته و امروزش پرسیدهایم.
میرزا یونس، معروف به میرزا کوچک، فرزند میرزا بزرگ در سال ۱۲۵۷هجری خورشیدی در شهر رشت، محلۀ استادسرا، در خانوادهای متوسط چشم به جهان گشود. وی سنین اوّل عمر را در مدرسۀ حاجی حسن واقع در صالح آباد شهر رشت و مدرسۀ جامع به آموختن صرف و نحو و تحصیلات دینی گذرانید. چندی هم در مدرسۀ محمودیهٔ تهران به همین منظور اقامت گزید. با این سطح تعلیم میتوانست یک امام جماعت یا یک مجتهد از کار درآید، امّا حوادث و انقلابات کشور مسیر افکارش را تغییر داد و او را به راهی دیگر کشاند.
بنا به روایات، او مردی خوشهیکل، قویبنیه، زاغچشم و دارای سیمایی متبسم و بازوانی ورزیده بود. طرفداران او میگویند از نظر اجتماعی مردی با ادب، متواضع، خوشبرخورد، مؤمن به اصول اخلاقی، آدمی صریحاللهجه و طرفدار عدل و آزادی، حامی مظلومان و اهل ورزش بود و از مصرف مشروبات الکلی و دخانیات خودداری میکرد.
نهضت جنگل در بهار ۱۲۹۴خورشیدی به پایمردی میرزا کوچک جنگلی در جنگلهای غرب رشت (منطقۀ فومنات) جرقه زد و در خزان ۱۳۰۰خورشیدی با مرگ وی، یازدهم آذر همان سال، به خاموشی گرایید.
هفت سال عمر نهضت، مشهون از فراز و فرود، شکست و پیروزی و رنج و سرمستی بود. تمام تلاش میرزا و گروه یاران جنگلی او مبارزه علیه استعمار و استثمار، حصول به آزادی و استقلال، رهایی از و ظلم و اعتلا و ترقی ایران و مردم آن بوده است:
مبارزه با بیگانگان اشغالگر روس و انگلیس، قیام علیه حکام نالایق و بیگانهپرست، تاراندن خائنان داخلی و رفع فساد دربار قاجار، برای رسیدن به یک زندگی بهتر و شرافتمندانه. آرزوهای بزرگی که دستیافتنی نشد و جز برههای کوتاه، تداوم نیافت و ماندگار نشد.
در طول هفت سالی که نهضت مقاوم و فعال بود، هر سال حوادث مهمی رخ داد که نظری اجمالی بر خلاصۀ آن، عمق عظمت و کارآیی نهضت و فراگیری آن را در سراسر شمال و تأثیرآن را بر تمامی کشور نشان میدهد.
در سال ۱۲۹۷در جنگهای پراکندهای که به صورت چریکی در دل جنگلهای غرب گیلان (فومنات) رخ داد و نهضت هر بار پیروز شد. در یکی از همین جنگها مفاخرالملک، رییس نظمیۀ رشت و معاون حکمران کل گیلان کشته شد و این امر موجب شد تا شهرت و آوازۀ جنگلیها در سراسر ایران پیچید و اهداف آن به اطلاع همگان برسد و باعث جذب نیروهای جوان به دور آن گردد.
در سال ۱۲۹۸بر اثر دسایس سیاسی و نفاق و نفوذ عناصر فرصتطلب به درون نهضت، تفرقه در میان رهبران جنگل افتاد وموجب شد تا در مقابل پیشرفت قوای قزاق شکست بخورند و در عمق جنگلهای شرق گیلان عقب بنشینند. اما نهضت بار دیگر بعد از چند ماه تجدید قوا کرد و این بار قویتر از گذشته وارد عمل شد.
طی سال ۱۲۹۷در جنگهای بزرگ و درگیریهای پارتیزانی رودررو با روسها و انگلیسیها طرف شدند بخشهایی از خاک گیلان هدف بمبارانهایی هوایی قرار گرفت. و بسیاری از جوانان شیدایی به خاک و خون غلطیدند.
در سال ۱۲۹۹درهنگام جنگ جهانی اول و بروز مرامها و مکتبهای جدید سیاسی و انقلاب کمونیستی تا ورود ارتش سرخ به انزلی نهضت تغییر موضع داد و نخستین جمهوری در ایران را اعلام داشت. اما خیلی زود سلایق داخلی رهبران به مناقشات بیرونی تبدیل شد و رهبر ملیگرای جنگل از سوی رهبران آن کنار گذاشته شد و میرزا به حالت قهر از دوستان خود به جنگل بازگشت. فاجعۀ مهاجرت مردم رشت دو بار در فاصله کوتاه ضربۀ عظیمی بر پیکر گیلان زد.
در سال ۱۳۰۰جنگهای قوای قزاق به سرکردگی رضاخان و رهبران جمهوری سرخ گیلان منجربه شکست جنگل شد. پس از شکست کامل جنگل و فرار و تسلیم یاران خود، میرزا نیز به سوی خلخال عزیمت کرد که در بوران آذرماه در کوههای نزدیک به خلخال بر اثر سرما از پای درآمد و هنوز خونی در بدن داشت که سر به تیغ هموطنی داد که خود برای رهایی او از قید ظلم و جور قیام کرده بود. سر بریدۀ میرزا را به نمایش عمومی گذاردند.
نهضت جنگل ادامۀ راه ناقص مشروطه بود که میرزا و نهضت او تا اعلام جمهوری و صدور آن و اجرای یک رشته عملیات و اقدامات انجام دادند. اما شرایط سیاسی بینالمللی آن روز و توافقات قدرتهای جهانی با هم آن را با شکست مواجه کرد و کار او را نافرجام گذاشت.
*محمدتقی جکتاجی، صاحب امتیاز و مدیر مسئول "ماهنامه گیله وا" در شهر رشت.
وقتی "بهروز بهنژاد" در دبیرستان تحصیل میکرد، باور خانواده و اطرافیان او این بود که به دلیل استعداد بالایش در ریاضیات، مهندسی کاردان خواهد شد. ولی یک شب همراهی با برادرش باعث شد که او راهش را از نمرههای مدرسه جدا کند و به دنبال دل خود برود.
در آن زمان او دو سال بود که دیپلم ریاضی گرفته بود و در بخش اداری رادیو ایران کار میکرد. در آن شب برادرش که دوستدار تئاتر بود او را به تماشای نمایشی در سالن تئاتر دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران برد. در این نمایش نقشی که در طول برنامه هیچ دیالوگی نداشت، بدون کلام اما تاثیرگذار بود توجه او را به هنرهای نمایشی جلب کرد "چرا من باید روی این صندلی باشم، جای من روی صحنه است". از آن پس بود كه بهنژاد به هنر تئاتر دل بست و برای تحصیل در این رشته برای امتحانات کنکور دانشکده هنرهای زیبا ثبت نام کرد، استعداد او در عرصه هنرهاي نمايشي و بازیگری شکوفا شد و درهاي تئاتر، تلویزیون و سینما، هر سه به رويش باز شدند. موفقیتهای بهروز بهنژاد در پهنه این سه رسانه چنان قابل توجه بود که مجله اطلاعات بانوان آن زمان، این سه رسانه را بعنوان دلبران او معرفی کرده و نوشته بود: " هنرمندی با یک دل و سه دلبر".
در اواخر دهه چهل، زمانی که بهنژاد هنوز در انتظار نتایج امتحانات کنکور دانشکده هنرهای زیبا بود، اولین دلبر، یعنی تئاتر به سراغش آمد. "سعید سلطان پور"، که در آن زمان کارگردانی پرشور بود، او را برای نقش "بیلینگ" در نمایشنامه "دشمن ملت" اثر "هنریک ایبسن" نروژی دعوت کرد. این کار با نام "دکتر استوک مان" به روی صحنه رفت. همزمان با این نمایش، "خسرو هریتاش"، کارگردانی که تازه از امریکا بازگشته بود، از او برای اجرای نقش دوم فیلم "آدمک" دعوت کرد. هنوز فیلمبرداری آدمک تمام نشده بود که "سیروس ابراهیمزاده" از او خواست نقش نخست نمایشنامه تلویزیونی "آقا پسر به خانه میآید" را به عهده بگیرد.
بهنژاد پس از اکران فیلم آدمک با فرزانه تاییدی آشنا شد که در مدت کوتاهی به عنوان زوج موفق هنری معروف شدند و در چندین تئاتر تلویزیونی و همچنین دو فیلم سینمایی در کنار هم بازیگری کردند. او نقشهای زیادی در سینما تلویزیون و تئاتر به عهده داشته است(۱). اما نام هنری بهنژاد با "فریاد زیر آب" گره خورد؛ فیلمی که با همراهی داریوش اقبالی، فرزانه تاییدی و شهره صولتی و به کارگردانی "سیروس الوند" ساخته شد و عمیقا در دل بینندگان جای گرفت: "فریاد زیر آب درواقع ادامه فیلم ناتمام "بادامهای تلخ" به کارگردانی "ایرج قادری" است. اگر تلاش و پادرمیانی من نبود هرگز این فیلم محبوب و ماندگار در تاریخ سینمای ایران ثبت نمیشد". او میگوید سریال شش قسمتی که بر اساس مثنوی مولوی به کارگردانی "علی حاتمی" ساخته شده كار مورد علاقه اوست، اما بهترین فیلمی که به نظر خودش در آن شركت داشته، "همان فیلمی است که هنوز بازی نکرده است".
وقتي بهنژاد دفتر هنری زندگی خود را ورق میزند و عشق و علاقهاش به تئاتر، سينما و تلويزيون را مرور ميكند، يك دوره بيش از هر زمان دیگر او را به ذوق ميآورد: "دوران تئاتر لالهزار، بهترین دوران زندگی هنری من بود. تماشاچیها از هر طبقهای بودند، صادقانه برخورد میکردند و هیچ ادا و اصولی نداشتند؛ چه در تئاتر سعدی و چه در تئاتر پارس. من شش تئاتر نوشتم و کارگردانی کردم. چند ماه اول درتئاتر پارس روزی سه سانس اجرا داشتیم و نمیتوانستم باور کنم کسی بتواند روزی سه سانس بازی کند. بعدها به اصرار من دو سانس شد و ما با انرژی بیشتری کار میکردیم. متاسفانه در سال ۱۳۵۹ تئاترهای لالهزار را یکی پس از دیگری بستند".
بهنژاد از یک دوره فعالیتش در سینما آندره به تلخی یاد میکند: "نداشتن امکانات فنی صدابرداری سر صحنه رنجآورترین بخش ساختن فیلمهای سینمایی بود. برای ما تئاتریها اینکه شخص دیگری به جای شما دیالوگها را میگفت بدترین بخش بود. فیلم آدمک تنها فیلمی بود که من شانس این را داشتم که با صدای خودم بازی کنم. در فیلم فریاد زیر آب حتا در قرارداد ما ذکر شده بود که با صدای خودمان بازی کنیم اما متاسفانه چنین نشد، شاید به این علت که اجرای زنده برای هنرپیشهها کار سادهای نبود".
بهروز بهنژاد بعد از انقلاب، با رکود کارهای نمایشی و بيكار و پراکندهشدن بسياري از سینماگران با دوره دشواري روبرو شد و از آنجایی که اجازه کار نداشت به ناچار راههای دیگری جز بازيگري برای گذران زندگی جستجو کرد. در همين دوره بود كه به صداپیشگی و صداگذاری روی فيلمهاي خارجي روي آورد، دستفروشی کرد و بالاخره به همراه دو تن از دوستانش کلوپ ویدیوی "کینو ویدیو" را باز کرد. این کار نیز پس از پنج سال کشف و تعطیل شد. در سال ۱۹۸٦ با سختیهای زیاد ابتدا خودش را به آلمان و سپس به لندن رساند.
در لندن در فعالیتهای فرهنگی بسیاری از جمله احداث و راهاندازی "کتابخانه مطالعات ایرانی"، مشارکت داشت. طولی نکشید که او با سرخوردگی همکاری خود را با این مرکز رها کرد و با وجود دشواریها، "گروه تئاتر گالان" را تاسیس کرد. حاصل کار این گروه، کارگردانی چندین نمایشنامه از جمله نمایشنامه تک نفره "دیوار چهارم" به بازیگری فرزانه تاییدی است. قصه دیار و دیوار، خرس و خواستگاری از فعالیتهای او در مهاجرت است که به جز خرس و خواستگاری اثر "آنتوان چخوف"، بقیه را خود نوشته و کارگردانی کرده است. وی همچنین توانست هر "سه دلبر" را اینبار به زبان انگلیسی تجربه کند؛ دو نمایش The Epic of Gilgamesh و Wilhelm Rich in Hell، فیلم سینمایی The Kraysو سریال شش قسمتیThe Big Battalions از اجراهای او به زبان انگلیسی است.
در آخرین کار نمایشیاش،"چهرههای شب"، به مشکلات بازیگران تئاتر در غربت پرداخته است: "این نمایشنامه داستان زندگی دو بازیگر است که یکی ماسک خنده و دیگری ماسک گریه (دو سمبل تئاتر) بر چهره دارد. آنها به دلیل نداشتن محل اجرا، شبها لباس سارقین میپوشند، و پس از ورد به سالنهای خالی تئاتر با نور چراغ قوه که درواقع نور صحنه آنهاست بازی را شروع میکند. و پس از دقایقی متوجه میشوند که سالن پر از تماشاچی است. در اجرایی که در هامبورگ داشتیم متوجه شدم که تماشاچیان غیر ایرانی بیشتر از ایرانیها این درد را لمس کردند".
بهنژاد میگوید حادثه ۱۱ سپتامبر در کمکاری او بیتاثیر نبوده است: "پس از آن حادثه آژانسی که با آن قرارداد داشتم مرا برای بازی در نقشهای تروریستی معرفی میکرد که واضح بود قصد خرابکردن چهره خاورمیانه را داشتند. به همین علت کنار کشیدم و از آن پس گهگاهی فقط از صدایم استفاده میشود".
از همین زمان بود که "دلبر چهارم" بهنژاد در زندگیاش جای گرفت و طبیعت و دادههای طبیعی در زندگیاش جای گرفتند: "من همیشه به روح بد و روح خوب و انرژی مثبت و منفی معتقد بودهام...در ابتدا ماسکها من را جذب کرد و سعی کردم با مطالعه و سفر به افریقا اطلاعاتم را در این باره بیشتر کنم. به همین نسبت که کارهای افریقایی من را جذب کرد، از کارهای هنری دور افتادم". او برای شناخت، مطالعه و دستیابی به علاقهاش بارها تا قلب آفریقا سفر کرده و گشت و گذار در هنر قبیلهای آفریقا بخشی از زندگی روزمرهاش شده است.
بهروز بهنژاد بازيگري كه با انرژی زیاد به میدان آمده بود و شانس خوبی برای ایجاد تحول در اين هنر را داشت امروز آرامش خود را در طبیعت، در میان سنگهایی که از کف دریا و غار و کوهستان در گالری خود دارد وهنرهای مردمی قبایل افریقا و باورهای آنها یافته است: "اگر بگویم دلم هوای صحنه و دوربین نمیکند، حقیقت نیست. اوایل که دوربین میدیدم، میایستادم و فقط نگاه میکردم. دلم برای طبیعت زیبای ایران تنگ است و همیشه نگران ایران هستم".
"مهاجر، تبعیدی، آواره یا هرچه نامش هست، زندگیاش تفاوت بسیار دارد با یک زندگی معمولی" و به سادگی نمیتواند به آرمانهای خود دست یابد. "و خلاصه اینکه غربت غم خاص خودش را دارد". بهروز بهنژاد هرجا هم که باشد و در هر کجا هم که آرامش یابد نام او برای همیشه با هنرهای نمایشی ایرانی گره خورده است.
برای دیدار او به محل کارش رفتیم و از علاقهمندی او به طبیعت و هنر پرسیدیم. حاصل این دیدار را در گزارش تصویری این صفحه میبینید و میشنوید.
پینوشت:
۱. از کارهای تلویزیونی بهروز بهنژاد میتوان به تئاترهای فاسق، رمئو و ژولیت، گلدان، پناهگاه، رابطه و همچنین سریالهای لحظه، به دنبال بنفشه، گذر خلیل ده مرد اشاره کرد. آدمک، هیاهو، شام آخر، شب زخمی، شبشکن، واسطهها، برهنه تا ظهر، ملکه سبا (محصول مشترک ایران و فرانسه به کارگردانی پیر کورال نیک)، حسنی (نویسنده و کارگردان شاپور قریب- کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان) از کارهای سینمایی اوست.
فرصتی داشتم که ماشین را کنار جاده متوقف کنم و قهوۀ گرمی بخورم تا دوباره انرژی بگیرم و با هوش و حواس درست رانندگی کنم. پسرهایم ابرهای لای درختها را به من نشان میدادند که "بابا درختها رفتن لای ابرها! ما را هم ببر پیش ابرها". یک درخواست کوچک و کودکانه، اما رؤیایی و زیبا. این طوری شد که به سمت جنگل ابر حرکت کردیم و بچهها را میان ابرها رها کردم تا بازی کنند.
یاد روزی افتادم که همکارم در سرویس اجتماعی روزنامه، خبر آتشسوزی "جنگل ابر" را کار میکرد و انگاری "یک اتفاق ساده" افتاده. البته شاید برای ما که دائما با خبر سروکله میزنیم ساده باشد، اما برای کسانی که طبیعت جزو وجودشان شده، شنیدن این خبر عین از دست دادن عزیزترین کسانشان است. آتشسوزی در جنگلها در سراسر دنیا اتفاق میافتد، اما اینکه با اتفاق چهگونه برخورد کنیم، شرط عقل است.
جنگل ابر از جنگلهای زیبا و خوشآبوهوای استان سمنان است که در پنجاه کیلومتری شمال شرق شاهرود و در مسیر جادۀ شاهرود به آزادشهر استان گلستان و در روستای ابر قرار دارد. نام روستا یادآور ابرهای فراوان این منطقه است که گاه و بیگاه بر سطح روستا فرود میآید. جنگل ابر با سیوپنج هزار هکتار وسعت در ادامۀ جنگلهای سرسبز شمال کشور است و از آنجا که فضای این جنگل را پوششی از ابر فرا گرفته، آن را "جنگل ابر" مینامند.
جنگل ابر پس از عبور از میان باغهای باصفای بسطام و تحت تأثیر قرار گرفتن در فضای عرفانی دو تن از بزرگترین عارفان ایران یعنی بایزید بسطامی و شیخ ابوالحسن خرقانی جان ما را جلا میبخشد. شیخ ابوالحسن خرقانی که ده قرن پیش میزیست، با این گفته که "هر که در این سرای درآید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید"، یکی از زیباترین لحظههای هستی را به ما نشان میدهد؛ و شاید بایزید بسطامی هم با الهام از همین محل گفته است: "به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود؛ چنانکه پای مرد به گِلزار فرو شود، پای من به عشق فرو میشد".
ارتفاع زیاد جنگل از سطح دریا، پایین بودن درجۀ حرارت در فصل گرما و وجود چشمهسارهای فراوان و پوشش جنگلی متنوع از شاخصههای این جنگل است. جایى که از ضخامت کوههاى البرز کاسته مىشود و ابرهاى گرفتار در پشت این دیواره از لابهلاى درهها به سمت جنوب سرازیر مىشود؛ به همین خاطر تقریباً از بعد از ظهر تا نیمههاى شب با سرد شدن هوا چنان مىنماید که جنگل به روى ابرها سوار شده است.
این اتفاق منطقۀ ابر را دگرگون کرده و آبوهوایى متفاوت از سراسر سمنان به آن داده است. در قسمتهاى جنوبى جنگل، یعنى قسمتى که به تمدن نزدیکتر است، پوشش گیاهى تـُنـُک دیده مىشود. در عمق جنگل تپههاى پرشیبی وجود دارد که سراسر پوشیده از درختان بلند است. مشهورترین درخت منطقه اورس است؛ درختى با ریشههاى بلند که روى زمین مىخزد. مناطق ابتدایى "جنگل ابر" ییلاق چوپانان گلستانى است، اما در عمق جنگل اثرى از انسان دیده نمىشود.
جنگل ابر شاهرود به سه دلیل برای دنیا اهمیت دارد. اول این که قسمتی از جنگلهای باستانی هیرکانی است و گیاهان دارویی آن کم نظیر است. دلیل دوم مربوط به میانبند زیستبومی یا "اکوتن" این ناحیه میشود؛ یعنی مرز بین دو سامانۀ زیستبومی (اکوسیستم) منطقۀ نیمهبیابانی و جنگلی. بهطوری که میتوان در جنگلهای این ناحیه درختان سوزنیبرگ را در کنار درختان پهنبرگ مشاهده کرد که این امر در گونههای جانوری هم تأثیرگذار بودهاست. دلیل سوم آنکه بهخاطر جغرافیای خاص منطقه که دو منطقه پست و بلند را در کنار هم قرار داده است، شاهد تشکیل اقیانوس ابر در این منطقه هستیم که پدیدۀ کمنظیری در جهان محسوب میشود. میزان نزولات جوّی در این منطقه بین ۴۰۰ تا ۵۰۰ میلیمتر و حد اکثر دما ۲۰ و حد اقل دما شش درجه سانتیگراد است.
جنگل ابر به باور بسیاری از گردشگران، از زیباترین چشماندازهای طبیعت ایران و جهان است و ارزش آن به عنوان بخشی از میراث طبیعی ایرانزمین، هرگز کمتر از تخت جمشید و نقش جهان نیست. به عبارتی، یک جنگل باستانی هیرکانی است. جنگلهای هیرکانی که از دوران ژوراسیک به جای ماندهاند، ۷/۳ میلیون هکتار پوشش جنگلی ایران را تشکیل میدادهاند که هماکنون به ۸/۱ میلیون هکتار کاهش یافتهاند. قدمت این جنگلها که جزو بقایای دوران سوم زمینشناسی هستند، از یک سو وجود ۸۰ گونۀ گیاهان چوبی به همراه گونههای گیاهی بسیار نادری مانند راش، بلوط، توسکا، نارون، گیلاس وحشی، بارانک، سرخدار، نمدار و غیره را نوید میدهد. از سوی دیگر، نشان میدهد که این اراضی میتواند همچون موزۀ زندهای مورد استفاده قرار بگیرد.
جنگل ابر در محل تلاقی سه جریان اقلیمی اصلی غرب و جنوب آسیا، یعنی پرفشارهای سیبری (جریان خشک و سرد)، پرفشار جنب حاره (جریان گرم و بیابانزا) و زبانههای اطلس و مدیترانه (جریان معتدل و مرطوب) قرار دارد. ترکیب این اقالیم متفاوت و متضاد در یک منطقۀ کوچک جغرافیایی، در جهان کمنظیر است. این ترکیب در میلیونها سال، ذره ذره و بهزحمت توانسته یک چنین زیستبومی بیافریند.
پارک ملی گلستان که زیستگاه کوچکترین پستاندار جهان (حشرهخوار کوچک) است، منطقۀ "خوارتوران" با یوزپلنگ ایرانی و گورخر آسیایی و بعضی از کمنظیرترین گونههای جانوری جهان و پوشش گیاهی آن به عنوان بزرگترین منطقۀ حفاظتشدۀ خاور میانه مطرح است. منطقۀ حفاظتشدۀ خوشییلاق و منطقه شکار ممنوع تپال نیز در نزدیکی جنگل ابر واقع شدهاند؛ جنگلی که هر درخت آن حامل ۱۰ میلیون شناسۀ ژنتیک است و بهواقع در زمینۀ علوم زیستی یک کتابخانه سبز است.
بچهها همچنان مشغول بازی کردنند. دوردست پر از ابر است. کوهها و ابرها به هم پیچیدهاند. ابرها روی شیشه میریزد. پیشتر که میروی درختها شروع میکنند به سبز شدن. یکی، دوتا، هزار تا. آنچه زیاد است، چنار است و بلوط و آنچه چشم به دنبال آن میگردد، اورس است. درخت خاص منطقه ابر که مثل ابر روی زمین میخزد. نمیشود گفت مه غلیظ. در این جنگل، ابر گرداگرد تو را میپوشاند. خنکی و طراوت و بوی خوشی همراه ابر روی صورتت مینشیند. ابرها بر گونه و چشم و مویت باران میشوند. بیشتر به دریایی میماند که بدون آبشـُش میشود در آن نفس کشید. ابرها در حال جوششند. انگار که زمین سماوری است بزرگ و جوشآمده، که بخار آب با فشار از آن بیرون میزند. جوشش سریع ابرها جنگل ابر را به آزمایشگاه یک کیمیاگر شبیه کردهاست. آخشیجها یا عناصر چهارگانه به کار میافتند: آتش، باد، خاک و آب.
فاطمه باباخانی از فعالان محیط زیست در گزارش تصویری این صفحه به توصیف جنگل ابر و اتفاقات پیشآمده، مانند آتشسوزی و جادهسازی، اشاره میکند. دکتر امیرحسین ولیان، کارشناس محیط زیست و مدیر جمعیت دیدهبان طبیعت شاهرود، نیز در مطلب شنیداری دربارۀ جنگل باستانی ابر توضیحاتی میدهد.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
پینوشت:
چند سالی عملیات راهسازی و تعریض جاده میان جنگل ابر باعث نگرانی اذهان عمومی در ایران شد تا جاییکه مسئولین محیط زیست و سازمان های مردمنهاد از رسانههای مختلف خواستند در باره پیآمدهای این تصمیم اطلاع رسانی کنند. به تازگی "معصومه ابتکار"، رئیس سازمان حفاظت محیط زیست ایران، از توقف طرح احداث جاده در جنگل ابر خبر داد و از حمایت های مردم از آگاهیرسانی در مورد این منطقه تقدیر کرد.
در اواخر دورۀ قاجار یا اگر بخواهیم دقیق تر بگوییم، درست ۱۱۴ سال پیش، تهران صاحب ۱۸۲ حمام بود.(۱) آن روزها کمتر خانهای پیدا می شد که حمام اختصاصی داشته باشد و مردم از هر طبقهای به حمامهای عمومی میرفتند. اگر جمعیت حدودأ ۲۵۰ هزار نفری آن روزگار را تقسیم بر تعداد حمامها کنیم، معلوم میشود که تقریبأ به ازای هر ۱۴۰۰ نفر یک حمام وجود داشته است.(۲) و این یعنی که حمامهای تهران نمیتوانستند خیلی کوچک یا خلوت باشند.
حالا از آن ۱۸۲ حمام قاجاری، شاید کمتر از بیست تایشان باقی مانده باشد. آن هم در چه حالی؟ غالبأ زار و نزار و در حال احتضار. حمام گلشن، حمام قرقانیها، حمام خانوم (قبله)، حمام مهدی خان، حمام قوام الدوله، حمام نواب و حمام کدخدا از معدود حمامهای آن روزگار هستند که از ویرانی جان به در بردهاند.(۳)
در این میان، نام حمام نواب بیش از بقیه گوشها را تیز میکند. نه این که فکر کنید این حمام گل سرسبد حمامهای تهران عصر قاجار بودهاست. نه! حمامی بود متوسط الحال و نه چندان بزرگ که حتا بخش زنانه هم نداشت. اما چهل سال پیش، یک رخداد چند روزه سرنوشتش را دگرگون کرد و موجب معروفیتش میان همۀ اهالی تهران و بلکه ایران شد، البته برای آنهايی که اهل سینما بودند.
چهل و یکی دو سال پیش، مسعود کیمیایی، حمام نواب را به عنوان محل فيلمبرداری قیصر انتخاب کرد و یکی از مهیجترین صحنههای فیلم، یعنی کشته شدن "کریم آبمنگل" به دست قیصر را در این حمام جلو دوربین برد. فیلم قیصر که تأثیرش بر سینمای زمان خود بینیاز از شرح است، به سرعت سر زبانها افتاد و به تَبَع حمام نواب نیز معروفیت زیادی پیدا کرد.
همین جا حمام نواب و قیصر را داشته باشید تا بار دیگر بر سرشان بازگردیم.
اما عجالتأ سرنوشت حمامهای قاجاری تهران را دنبال کنیم که داستان حمام نواب جدای از آنها نیست. این حمامها پس از دورۀ قاجار، خصوصأ از زمانی که رفتن به خزینه موقوف و تعبیه دوش اجباری شد و بعدتر که مردم نمرههای خصوصی را بر حمامهای عمومی ترجیح دادند، دخل و تصرفات معماری زیادی را تجربه کردند و خیلی عامیانه بگوییم که از ریخت افتادند.
کسی اهمیت نمیداد که کاشیهای قاجاری از کف حمام کنده شوند و جای خود را به موزاییکهای سیمانی دهند یا گرمخانۀ حمام با ساخت دوش، تقارن معماری خود را از دست بدهد یا گچبریها و آهکبریهای ظریف زیر تودهای از گچ و سیمان دفن شوند.
تازه این زمانی بود که حمامهای قدیمی هنوز مشتری داشتند و کار و بارشان بَدَک نبود. خود پیداست که وقتی آب لوله کشی همه گیر و هر خانهای صاحب حمام شد، چه بر سر حمامهای قجری آمد. اما بعضیهایشان سخت جان بودند. اینها در محلههای مهاجرنشینِ نزدیک بازار قرار داشتند و چون حواشی بازار از قبیل پادوها و شاگرد مغازه ها و باربرها غالبأ در خانههای اشتراکی فاقد حمام زندگی می کردند و میکنند، همچنان محتاج این گونه حمامها بودند و هستند.
حمامهای قوامالدوله، میرزا علیاصغر و نواب در محلۀ امامزاده یحیای تهران، بازماندۀ ۳۰ حمام محلۀ بزرگ عودلاجان در عصر قاجار هستند که چنین وضعیتی دارند. این سه حمام تا شش هفت سال پیش به همان سبک و سیاق قدیم دایر بودند. اگرچه این اواخر، اغلب مشتریهایشان کارگران و پادوهای بازار بودند، اما افتخار می کردند که زمانی پذیرای مشتریانی چون سید حسن مدرس (نمایندۀ پرآوازۀ مجلس شورای ملی در دورههای سوم تا ششم)، نصیرالدوله بَدِر (نخستین وزیر فرهنگ دوره رضاشاه)، سید جلالالدین تهرانی (تولیت آستان قدس رضوی و رییس شورای سلطنت در پایان دورۀ پهلوی) و انبوهی از معاریف تاریخ معاصر ایران بودهاند.
زودتر از همه، حمام قوامالدوله از نفس افتاد و تعطیل شد. بعد نوبت به حمام نواب رسید که پنج سال پیش درش تخته شد و حمام میرزاعلیاصغر همچنان دایر است. البته به گفتۀ اجاره دارش، دخل و خرجش جور درنمیآید. زیرا نه می توان از مشتریانِ عمومأ فقیر حمام بیش از دو هزار تومان اجرت گرفت و نه این مقدار پول کفاف هزینۀ آب و برق و گاز و دستمزد کارگر و تعمیرات حمام صد واندی ساله را میدهد؛ تا چه رسد به این که چیزی هم برای صاحبش بماند!
حمام قوام الدوله در فهرست آثار ملی ایران ثبت شده است
هرچند که این هر سه، در فهرست آثار ملی ایران ثبت شدهاند، اما مشاهدۀ حال و روز حمام قوامالدوله یا حتا حمام میرزا علیاصغر نشان میدهد که خیلی هم نباید به بقایشان امیدوار بود و از سازمانهای متولی حفظ میراث فرهنگی انتظار زیادی داشت. (عکسی از ورودی حمام قوامالدوله را در همین صفحه آوردهایم تا خود ببینید حال و روز یک اثر ملی ثبت شده به شماره ۱۴۶۰۶ را.)
اما حساب حمام نواب از این دو جدا بود. هرچند که آن هم در حال احتضار بود و در این دو سه سال اخیر هیچ رونقی نداشت، اما معروفیتش که با نام قیصر گره خورده بود، مانع از این میشد که بتوان بی تفاوت از کنارش گذشت؛ علیالخصوص که چند بار هم روزنامهنگاران درباره تخریب آن هشدار داده و معلوم کرده بودند که ویرانی آن خالی از جنجال نخواهد بود.
نهایتأ شهرداری منطقه ۱۲ تهران حمام نواب را از مالکانش خرید و خیلی سریع مرمت کرد. البته در این مرمت، فضای داخلی حمام در شکلی که مربوط به دوره ساخت فیلم قیصر بود، یکسر دگرگون شد و حال و هوای حمامهای اوایل دوره قاجار را پیدا کرد. مثلا قفسههای چوبی که جای نگهداری لباس مشتریان بودند، برچیده - و شاید نابود - شدند. از این جهت، بینندهای که امروز به سراغ حمام نواب میرود، در نگاه اول کمی جا میخورد و نشانی از لوکیشن فیلم قیصر نمییابد.
ایجاد کاربری جدید هم موضوع دیگری است که هنوز حل و فصل نشده. چند سالی است که از حمام نواب به عنوان مرکز هنرها و صنایع دستی استفاده میشود و از هنرمندان دعوت شده تا دست ساختههای سنتی خود را در آن جا عرضه کنند اما چون فضای حمام و بافت پیرامون آن نسبتی با این قبیل کارها ندارد، این ایده نیز پانگرفته است. امروزه، بیشتر بازدیدکنندگان حمام نواب کسانی هستند که در جست و جوی رد پای قیصر بدین جا رسیدهاند.
فعلأ باید خدا را شکر کرد که حمام نواب سفیدبخت شد و از ویرانی نجات یافت. حالا مثل یک تازهعروس بزک کرده میماند که اگر چشم اهالی محلۀ امامزاده یحیی را ببندند و به دیدارش ببرند، باور نمیکنند که این همان پیر صد و بیست ساله است. از فرط نونواری!
گزارش مصور این صفحه شما را به دیدار حمام نواب در نخستین روزهای پس از مرمت میبرد. با یادآوری خاطراتی از فیلم قیصر و با توضیحات یکی از اهالی قدیمی محل در بارۀ تاریخچه و حال و هوای این حمام در روزگاران قدیم.
پی نوشت:
۱- تعیین و ثبت ابنیه محاط خندق شهر دارالخلافه باهره، اخضرعلی شاه، ۱۳۲۰ ه.ق به نقل ازاتحادیه، منصوره: اینجا طهران است، نشر تاریخ ایران، تهران، ۱۳۷۷، ص ۱۸۹
۲- همان جا. البته اخضرعلی شاه نفوس تهران را نشمرده بلکه تعداد خانهها را ۲۷۰۵ باب ذکر کرده و اتحادیه با ملاک قرار دادن عدد ۱۶ نفر در هر خانه که برای خانههای بزرگ و پراتاق آن روزگار رقم معقولی به نظر میرسد، عدد ۲۴۴ هزار را بدست آوردهاند.
۳- پژوهشنامه، مجموعه مقالات پژوهشی اداره کل میراث فرهنگی استان تهران، دفتر پنجم، زمستان ۱۳۸۱، ص۵۴-۵۳ و نیز مدیریت بافت تاریخی شهرداری منطقه ۱۲ تهران، فهرست آثار تاریخی منطقه ۱۲