پاییز ایران مثل بهارش زیباست؛ زیبا بدان سان که اخوان ثالث "پادشاه فصلها" میخواندش و فروغ فرخزاد، "وحشی و پرشور و رنگآمیز" مییابدش؛ در خیال ایرانیان اما، به رغم بهار که گاهِ عاشقی است، پاییز طلیعه زمستان است، و زمستان چیزی نیست مگر سردی و عریانی و فِسردگی.
هماز این روست که در ادب کهن پارسی، پاییز برخلاف بهار چندان دستمایه خیالپردازیهای شاعرانه نبوده است. در شعر سخنورانی چون حافظ و سعدی و مولانا به جای پاییز از واژه خزان - آن هم در معنای زمستان – یاد شده است؛ چنان که سعدی گوید:
دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست
باد نوروز علیرغم خزان بازآمد
و حافظ چنین سراید که:
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
در منظومه فکری اینان، دگرگونی ایام از بهار به خزان، و از خزان به بهار مایه فکرت و عبرت آدمیان است. چندان که مولانا در شعر بلندی با مطلع "ای باغبانای باغبان آمد خزان آمد خزان/ بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان" پس از شرح تاراج خزان در گلستان، بدینجا میرسد که:
جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده
بیبرگ و زار و نوحهگر زان امتحان زان امتحان
ای لک لک و سالار ده آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر آسمان
در شعر معاصر ایران اما، پاییز طرف توجه بسیاری از شاعران است؛ شاعرانی که برگریزان را حلقه واسط فصل "عاشقی و جوانی" و "درد و بدگمانی" مییابند؛ همچون فروغ فرخزاد که پیش و پسِ پاییز را چنین میبیند:
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشق ناگهانی
سینهام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
فروغ وقتی میگوید "کاش چون پاییز بودم" گویی که میخواهد آرزوهای سوخته نسل خود را روایت کند:
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز، خاموش وملالانگیز بودم
برگهای آرزوهایم، یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینهام پر درد میشد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ میزد
و از اینجاست که پاییز در شعر معاصر، رفته رفته رنگ و بوی سیاست به خود میگیرد و تمثیلی میشود از برگریزان اندیشه و تاراجگری استبداد و عریانی اجتماع. بدینسان، اخوان - شاعر زمستان - در چهره پاییز، روزگار سپری شده و امیدهای به تارج رفته مردمان سرزمینش را میبیند:
باغبان و رهگذاری نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاری نيست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمیتابد
ور به رويش برگ لبخندی نمیرويد
باغ بیبرگی كه میگويد كه زيبا نيست؟
داستان از ميوههای سر به گردونسای اينك خفته در تابوت پست خاك میگويد
باغ بیبرگی
خندهاش خونی است اشك آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاييز
و فریدون مشیری از این هم فراتر میرود تا در شعر "حریق خزان"، پاییز را دشنام گوید:
من از جنگل شعلهها میگذشتم
غبار غروب به روی درختان فرو مینشست
و باد غریب، عبوس از بر شاخهها میگذشت
و سر در پی برگها میگذاشت
فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد میزد
و برگی که دشنام میداد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
لبریز میکرد،
و در چشم برگی که خاموش خاموش میسوخت
نگاهی که نفرین به پاییز میکرد
حریق خزان بود...
جدا از نگاه شاعران به پاییز، این فصل همچون همه فصلهای سال زیبایی خاص خود را دارد؛ خصوصا در گیلان و مازندران و گلستان که پوشیده از جنگلاند، زیبایی و دلفریبی پاییز دو چندان است.
این زیبایی همچنان که بیننده را مفتون خود میسازد، او را دلنگران زیستبومی میکند که با شتابی شگرف در شُرُف ویرانی است. گویی طبیعتی که خزانش تمثیلی بود از دست تطاول ایام، اینک خود در معرض تاراج مردمانی است که قدرش را آنسان که باید، نمیشناسند و حرمتش را پاس نمیدارند.
گزارش مصور این صفحه که با قطعهای از آلبوم "آوازهایی از باغ اسرار" همراهی میشود، نگاهی دارد به پاییز جنگلهای مازندران و روستای شهرستانک در جاده چالوس. عکسهای مربوط به جنگلهای سنگچال و فیلبند در استان مازندران، در هفدهم آبانماه ۹۲ گرفته شدهاند.
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمیبینم بقایی
این بیت به دستور عضدالدوله دیلمی، روی یکی از ستونهای تخت جمشید نقر شده است؛ از آن زمان بیش از هزار سال میگذرد و هنوز کم نیستند کسانی که مثل این امیر آلبویه گمان میکنند با نوشتن نام خود روی در و دیوار آثار تاریخی، نامشان جاودانه خواهد شد.
این میل به جاودانگی گاه نیز با سماجتی حیرتآور همراه میشود؛ کسانی از دیوار صاف بالا میروند تا در ارتفاع چهار متری با اسپری یا افشانه به جان کتیبههای عیلامی ایذه بیفتند، یا ساعتها وقت میگذارند تا نام خود را بر ستونهای تخت جمشید حک کنند.
در کشوری که تعداد آثار تاریخیاش افزون بر یک میلیون اثر برآورد میشود، نمیتوان انتظار داشت که یکایک آثار، پاسبان و نگهبان داشته باشند و برای همه، تجهیزات امنیتی از قبیل دوربین مداربسته فراهم شود. اما قصور و تقصیر متولیان آثار تاریخی نیز کم نیست. در اثری مانند معبد آناهیتای کنگاور که محصور است و یگان ویژه حفاظت دارد، فعالان انتخاباتی چگونه توانستهاند نام نامزد مورد نظر خود را روی ستونهای هزاران ساله بنویسند؟ یا چگونه است که عدهای میتوانند در چند قدمی باجه نگهبانی مسجد جامع اصفهان، روی کاشیهای سردر این اثر جهانی، آگهی ترحیم بچسبانند؟
ناتوانی متولیان میراث فرهنگی از حل این مسایل، گاه به پاک کردن صورت مسأله میانجامد. برای مثال، چند سال است که درب چهار کاخ تخت جمشید به روی بازدیدکنندگان بسته شده؛ زیرا نگهبانان این مجموعه نمیتوانند از یادگارنویسی مردم روی ستونهای هخامنشی جلوگیری کنند.
در جاهای دیگر، با داربستهای فلزی مانع نزدیک شدن مردم به آثار تاریخی شدهاند یا دیوارها را تا ارتفاع یکونیم متری زیر شیشه و تلق بردهاند که به نوبه خود منظر آثار را مخدوش ساخته است.
بعضی اوقات راه حلهایی برای کاستن از شدت آسیبها مطرح میشود که گمان میرود تأثیرشان چشمگیر باشد. برای نمونه، برخی از کارشناسان و دوستداران میراث فرهنگی پیشنهاد تعبیه دیوار یادگاری کنار آثار تاریخی را مطرح کردهاند تا آبی باشد بر آتش اشتیاق یادگارینویسان حرفهای؛ اما این راهکار حتا به صورت آزمایشی نیز مورد توجه قرار نگرفته است.
در کنار یادگار نویسی، آسیبهای دیگری نیز به آثار تاریخی وارد میآید که چسباندن اوراق آگهی و ریختن زباله شایعترین آنهاست. اینها معلوم میسازند که موضوع، ریشههای عمیق فرهنگی دارد که اگر نتوان شناخت دقیقی از آن بدست آورد، نمیتوان راه حل مؤثری برایش پیدا کرد.
گزارش مصور این صفحه، دربردارنده عکسهایی از یادگارینویسی و آسیبرسانی به آثار تاریخی در ۱۳ شهر کشور است که با توضیحاتی از سوی آقای سید حسن حسینی درباره ریشههای فرهنگی و اجتماعی این معضل همراهی میشود. آقای حسینی استاد جامعهشناسی دانشگاه تهران و از پژوهشگران حوزه انحرافات اجتماعی است.
از سراشیبی خیابان ولنجک که بالا رفتم نبش کوچه سیزدهم جمعیتی حدود شصت نفر را دیدم. طبق قراری که از هفته پیش در صفحه "رفتگران طبیعت تهران" در شبکه اجتماعی فیس بوک هماهنگ شده بود پاکسازی این هفته به "دره ولنجک" اختصاص داده شده بود.
حدود نه و نیم صبح به سمت دره ولنجک راه افتادیم و بعد از طی یک مسیر پر پیچ و خم به محل رسیدیم. بعد از جمع شدن همۀ اعضا، راهنمای گروه تهران توضیحاتی درباره برنامه ارائه داد. دستکش و کیسههای زباله پخش و چهل و یکمین برنامه پاکسازی تهران رسما شروع شد و داوطلبان در گروههای چند نفره مشغول جمعآوری زبالههای قسمتی از رودخانه شدند.
"کاظم نجاریون" که همه او را عمو کاظم صدا میزدند، این هفته در بین داوطلبان بود و پابهپای آنها زبالهها را جمع میکرد. او موسس گروه رفتگران طبیعت است؛ گروهی متشکل از داوطلبانی که پاکسازی طبیعت، فرهنگسازی پاکیزه بودن محیط و تولید زباله کمتر را هدف خود قرار دادهاند.
عمو کاظم برایم تعریف کرد که مدت ۲۵ سال در آلمان زندگی کرده و در آنجا با مسائل زیست محیطی آشنا شده است. سال گذشته در یکی از سفرهایش به "دریاچه چورت" در شمال ایران با انبوهی از زباله روبرو شد و همانجا چند عکسی با موبایل گرفت و پس از انتشار آن در صفحه شخصی خودش و استقبال از آن، تصمیم به ایجاد صفحه رفتگران طبیعت ایران در فیس بوک گرفت. گروه او به سرعت شکل گرفت و جمعه بعد از آن اولین برنامه پاکسازی با استقبال خیلی خوبی برگزار شد.
عمو کاظم که بعضی از روزها حدود ۱۶ساعت وقت خود را پای کامپیوتر و به مدیریت صفحههای رفتگران در سطح ایران میگذراند، میگوید بعد از شکلگیری گروه، از شهرهای دیگر عکسهایی میفرستادند و از ما تقاضا میکردند که برای پاکسازی به آنجا هم برویم که این برای ما امکانپذیر نبود. به همین علت تصمیم گرفتم که برای هر استان یک صفحه ایجاد کنم. آرام آرام در طی چند ماه اعضایی برای این گروهها پیدا کردیم و الان بعد از تلاش و زحمت بسیار در بعضی از استانها برنامههایی داریم که تعداد افراد شرکتکننده در آن از برنامههای تهران بیشتر است.
یکی از افراد که برای اولین بار در برنامه شرکت میکرد گفت: "اولین چیزی که در لحظه اول نظر من را جلب کرد گرمی و جو دوستانه حاکم بر گروه بود طوری که اصلا احساس غریبی و تازه وارد بودن به من دست نداد. هیچوقت فکر نمیکردم از جمعکردن زباله لذت ببرم".
پاکسازی طبیعت پیش از این نیز توسط گروههای مختلف کوهنوردی و دوستداران طبیعت انجام میشده اما بازتاب آن گسترده نبوده است. به نظر میرسد آنچه که بیش از همه باعث موفقیت کاظم نجاریون شده، اطلاعرسانی از طریق پیامک و همچنین شبکه اجتماعی فیس بوک بوده است. او میگوید تا به امروز نزدیک به ۵۰ هزار نفر عضو در شبکه اجتماعی فیس بوک تهران و شهرستانها داریم و حدود 5 هزار نفر هم به صورت متناوب در برنامههای پاکسازی هفتگی در سطح ایران شرکت دارند. این در حالی است که به گفته او تا چند ماه پیش سازمانهای دولتی با او همکاری نداشتند و تنها مدت کوتاهی است که در بعضی از استانها حمایت شهرداری و سازمانهای حفاظت از محیط زیست را شاهد بوده است.
ساعت یازده و نیم را نشان میدهد. افراد که بیشتر جوانان هستند، کم کم به نفس نفس افتادهاند و حدود بیست تا سی کیسه زباله بزرگ را به همراه خود پایین آوردند. به خاطر دور بودن از محل سطل زباله، بعضی مجبور میشوند که کیسهها را با ماشین خود به پایین منتقل کنند. چند نفری که برای کوهنوردی به این منطقه آمده بودند با موبایلهای خود از گروه عکس میگیرند و از کار آنها تشکر میکنند.
شادی و رضایت از پاکسازی در چهره تمامی اعضا مشخص است. طبق روال هر هفته دور هم جمع میشوند و شعار خودشان را با هم سر میدهند و دست جمعی عکس یادگاری میگیرند تا هفته بعد و پاکسازی منطقه آلودهای دیگر:
آشغال کمتر، زندگی بهتر
ما دیگه اشغال نمیریزیم
در گزارش تصویری این صفحه همراه با گروه رفتگران طبیعت تهران به محل پاکسازی ولنجک رفتهایم تا از نزدیک در جریان فعالیتهای آنها قرار بگیریم.
کافی است گاهی به پشت بام خانهتان بروید و اطرافتان را نگاه کنید؛ احتمالاً چند کبوترباز را در حال " عشق بازی" با کبوترهایشان خواهید دید. و اگر در جایی زندگی میکنید که دیدن این آدمها برایتان سخت است، فقط کافی است گاهی به آسمان نگاه کنید.
کسانی میگویند که علاقۀ انسان به حیوانات ریشۀ تکاملی دارد. یعنی ادامۀ دوستی هزارانسالۀ انسان با حیوان برای شکار، دامپروری و تغذیه که موجب پیوند حیات انسان با حیوان بوده، امروزه به شکل علاقه به حیوانات بروز میکند.
نام علمی کبوتر چاهی که بیشتر کبوتران خانگی از نسل آنها هستند، "کلومبا لیویا" Columba Livia است. "کبوتر" یک واژۀ اصیل فارسی است که از دو واژه "کبود" و "تر" تشکیل شده است. در فارسی محاورهای، به کبوتر، "کَفتر" میگویند و نامهای محلی آن در کردستان و کرمانشاه "کوتر"، "کموتر" و در بعضی نقاط جنوب "کپتر" و "کبتر" است.
از سه هزار سال قبل از میلاد مسیح، از کبوتر به عنوان پِیک استفاده میشده است. یونانیها چند هزار سال قبل از میلاد نام برندگان ورزشهای المپیک را به پای کبوترها میبستند و به وطنشان میفرستادند. پس از مصر و یونان، ایران، چین و روم از قدیمیترین مراکز پرورش کبوتر بودهاند. میگویند که کورش بزرگ برای ارسال اخبار محرمانه به نقاط مختلف امپراتوری خود، کبوترانی در اختیار داشته و ژولیوس سزار، اولین کسی بوده که برای فتح "گال" (فرانسۀ امروزی) از کبوتران نامهبر استفاده کردهاست. دریانوردان فنیقی و قبرسی در هنگام سفر با استفاده از کبوترها خانوادههایشان را از وضعیت و تاریخ بازگشت خود آگاه میکردهاند. بر اساس نوشتههای دینی، در خانۀ انبیا نیز کبوتر نگهداری میشده است.
در کتاب تورات به علاقۀ پیامبرانی مثل داود و سلیمان و نیز در متون اسلامی و ادبیات فارسی هم به این پرنده اشارات بسیار است. اکنون هم جامعۀ بشریت کبوتر را به عنوان نماد صلح میشناسند.
خاورمیانه زادگاه نژادهای معروف کبوتر است: از کبوتر نامهبر مصری تا کاکلدارهای لبنانی و کبوترهای "دمپهن" سلجوقی. گویا سلاطین سلجوقی این نژاد را برای نامهرسانی تکثیر کردهاند. از ذکر برجها و کبوترخانهها در سیاحتنامههای دورۀ صفوی اینطور برمیآید که شهر های اصفهان و قزوین و کاشان و از قاجاریه به بعد تهران و ری، پر بودهاست از پشت بامهای کبوترنشین و کبوتربازان حرفهای.
مشهور است که کبوتربازان همیشه سر به هوا هستند و در کوچه و خیابان و در همه حال نگاهشان به آسمان است. اگر در یک میهمانی کسی را دیدید که به جای تماشای غذاها و میوهها و نوشیدنیها و گفتگو با بقیه به سقف خیره است، بدانید که او یک کبوترباز و یا به اصطلاح قدیمیها، "عشقباز" است.
برای آنانی که کبوتربازی را فقط عادت و علاقه وافر و اغراقآمیز به یک پرنده میدانند، جالب است اگر بشنوند که این سرگرمی چه راز و رمزها و چه شگردهایی برای خود دارد. از جوجهکشی و تغذیه و دمای لانهشان گرفته تا جلد کردن و کوتاه کردن پرهاشان. کافی است یک بار عبارتی مانند "اصطلاحات کبوتربازی" را در یک جستجوگر اینترنتی وارد کنید تا با انبوهی از کلمات و عبارات عجیب و غریب روبرو شوید؛ مثل: "وشویی: کبوتری که هیچگونه محل و مسکنی ندارد و زندگی را باری به هر جهت میگذراند و نیز در حد بسیار پایینی از مرغوبیت است." یا "مفلق: کبوترانی که بین سنین جوجگی و بزرگسالی هستند." و یا این یکی: "هِرِش: به معنای دفعه، در اصطلاع کبوترداران هر بار که کبوتران به پرواز درآیند، میگویند یک هرش پریدهاند."
همانطور که کبوتر به اهلی و وحشی تقسیم میشود، کبوتربازها هم دو دسته اند. دستۀ اول آنانی هستند که کبوتر محور زندگیشان است و دیگر اجزای زندگی را دور این محور جمع میکنند؛ حال یا از جوجهکشی و شرط بندی و خرید و فروش کبوتر بساط کاسبی راه انداختهاند و یا کبوتر را تنها به خاطر خود کبوتر نگه میدارند. کبوترباز کهنهکاری را دیدم که میگفت: "همانطور که ترک اعتیاد سخت است، ترک کفتربازی هم برای من سخت است. "درست مثل عاشقی که نمیتواند علت عشقش را برای کسی توضیح بدهد. یکی دیگر از این کبوتربازان میگفت: "من ناراحتی اعصاب دارم، هر روز صبح میآیم یکی دو ساعت کفترهایم را تماشا میکنم که اعصابم آرام شود."
دستۀ دوم آنانی هستند که کبوتر در حاشیۀ زندگیشان است و تنها ساعاتی از روز را به تماشای کبوترها و پرواز و دیگر اطوارشان میگذرانند و رفتن و گم شدن یا مردن یکی از کبوترهایشان اثر چندانی بر زندگیشان و روان آنها نمیگذارد.
شرطبندی یکی دیگر از اتفاقات هیجانانگیز کبوتربازی است. "شرطبندی از ۱۵ تیرماه، در گرمترین فصل سال شروع میشود."این را کبوتربازی که داور چند شرطبندی بوده میگوید. ۴۵ تا ۵۰ روز قبل از مسابقه پنج پر مهم و کارساز کبوتر در جریان مسابقه را میبرند. "ما به این میگوییم پنجتیز!" او میگوید در گذشته شرطبندی بر روی ارزن و گندم صورت میگرفته، اما این روزها کبوتربازان روی پول و سکه و حتا خودرو شرط میبندند. دو طرف شرطبندی پول یا چیز دیگری را که در موردش به توافق رسیدهاند، چند روز قبل از شرطبندی پیش داور یا یک فرد مورد اعتماد طرفین میگذراند. در روز مسابقه داور و دستیار، یا به قول این کبوترباز قدیمی، "منشی" با دوربین سر قرار حاضر میشوند و بعد از مهر زدن زیر بال کبوترها مسابقه شروع میشود. در طول مسابقه داور و کمکهایش لحظه به لحظه مشغول تعقیب و رصد کبوتران در آسمان هستند که مبادا کبوتری روی بامی فرود بیاید و به استراحت بپردازد. برندۀ مسابقه کبوتری است که بیشترین مدت پرواز را در آسمان داشته باشد.
این روزها با وجود ذهنیت بدی که در مورد کبوتربازان در میان قشر وسیعی از جامعه شکل گرفته و علیرغم تمام صفات ناخوشایندی مثل "چشمچران"، "علاف"، "لات"، "خلافکار" و دیگر کلمات توهینآمیز و کاهش چشمگیر کبوتربازان در تمام شهرهای ایران، هستند کبوتربازانی که همچنان به پرورش و پراندن کبوتر میپردازند. این در حالی است که با یک جستجوی ساده در اینترنت اسامی کشورهایی را میبینیم که تصور کبوتربازی در آنها برای بسیاری از جمله خودم عجیب است. کشورهایی مثل آمریکا، انگلیس، اسکاتلند، آفریقای جنوبی، بلژیک، ژاپن، استرالیا، اسپانیا، هنگکنگ، مالت، ترکیه، چک و کشورهای دیگر. در این کشورها تشکیلات مستقل و اتحادیههای غیر دولتی و گاه حتا سازمانهای دولتی به حمایت از کبوتر و کبوتربازی و مسابقات کبوترپرانی میپردازند و برای مسابقاتشان از تکنولوژیهای مثل راهیاب (GPS) برای تعقیب و مراقبت از کبوتران در هنگام مسابقه بهره میبرند.
هر چند که به گفتۀ دوست کبوتربازم، مردم این روزها به دلیل مشکلات و مشغلۀ فراوان نسبت به گذشته چندان رغبتی برای نگهداری کبوتر ندارند، اما از طرف دیگر دنیای نامحدود اینترنت موجب تبادل اطلاعات و به اشتراک گذاشتن تجارب و گسترش ارتباط بین کبوتربازان شدهاست. شاید ما هم که چندین ساعت از روزمان را با اینترنت به سر میآوریم، نوعی "عشقباز" باشیم و آسمان پروازمان صفحات بیشمار اینترنتی. پس آیا بهتر نیست که در نگاهمان به کبوتربازی و کبوتربازان تجدید نظر کنیم؟
اراده قوی، روحیه ماجراجو، جسارت و مهارتهای "مهسا احمدی" بر پیش داوریهای دیگران که به موفقیت او باور نداشتند، پیروز شد و او توانست در شهریور ۱۳۹۱ نام خود را بعنوان اولین زنی که بعد از انقلاب اسلامی از هواپیما سقوط آزاد کرد، ثبت کند.
روزی که تصمیمش را گرفت، دیگران باورش نمیکردند، وقتی برای ثبت نام برای کلاس آموزشی مراجعه کرد، او را جدی نگرفتند و گفتند، پیش از شما هم خانمهایی میخواستند سقوط آزاد را تجربه کنند ولی بدون پریدن به زمین برگشتند. اما مهسا احمدی علاوه بر ثبت این رکورد توانست وارد قلمرو شغل مردانه "بدلکاری ایرانی" هم بشود و در آن شغل بطور حرفهای ریشه بدواند.
مهسا احمدی تنها ۲۴ سال دارد اما سالهاست با انضباط و پیگیری و تمرین بدنی زیاد خود را آنطور که ارادهاش میخواهد تربیت کرده و دست به تجربههای کمنظیری زده است.
او در سن ۶ سالگی ژیمناستیک را شروع کرد و به دلیل علاقه زیاد و پیشرفت در این رشته به سرعت عضو تیم ملی ژیمناستیک شد و تا ۱۷ سالگی به این ورزش ادامه داد. در طی این مدت رشتههای دیگری چون ووشو (ورزشی رزمی)، پارکور و پاراگلایدر را نیز آزمایش کرده است: "یک دختر در ایران فقط تا ۱۷ سالگی میتواند به ژیمناستیک ادامه بدهد و بعد مجبور است این رشته را کنار بگذارد. اما من در اوج آمادگی بودم و بهخاطر اینکه هیچ رشته ورزشی دیگری هیجان مرا ارضا نمیکرد پس از آشنایی با "ارشا اقدسی" وارد گروه بدلکاری شدم".
"ارشا اقدسی" بدلکار حرفهای ایرانی، به سختی پذیرفت که یک دختر وارد گروه وی شود اما وقتی مهارت، پیگیری و سرسختی مهسا را دید، بعد از آزمایشهایی او را به عضویت گروه خود درآورد. مهسا احمدی میگوید: "دخترهای بدلکار دیگری هم هستند که فعلاً فقط تمرین میکنند ولی تا بهحال جلوی دوربین نرفتهاند اما من اولین دختر بدلکار ایرانی هستم که جلوی دوربین میروم و در فیلم، سریال و تئاترها کار میکنم. ما همان گروهی هستیم که در پروژه بزرگ آخرین فیلم جیمزباند (Skyfall) حضور پیدا کردیم و به همراه تیم بزرگ بدلکاری این پروژه که از کشورهای مختلف بودند موفق به دریافت جایزه معتبر بهترین گروه بدلکاری از آکادمی اسکار شدیم".
این موفقیتها برای این دختر پرشور ایرانی کافی نبود و او همچنان به دنبال ثبت رکوردهای تازه از جمله بانجیجامپینگ (پرش توسط محافظ و طنابی فنردار از ارتفاعی بلند) رفت: "من مربی بانجیجامپینگ هم هستم؛ یعنی در واقع تنها مربی زن بانجیجامپینگ در ایران. تاکنون رکوردهای بسیاری در زمینه پرش از بانجیجامپینگ ثبت کردهام".
نوروز ۱۳۹۲ در همایشی که در استادیوم آزادی برگزار شد مهسا با روش بانجیجامپینگ از هلیکوپتر هم پرید تا دوباره خبرساز شود. او این عملیات خطرناک را طی ۷ دقیقه و در حالیکه ۱۵ متر زیر هلیکوپتر آویزان مانده بود، انجام داد.
در مرحله بعدی مهسا به آرزوی دیرینهاش رسید؛ سقوط آزاد از هواپیما که از رویاهای زندگیش بود. او میگوید قبل از انقلاب خانمها سقوط آزاد از هواپیما را انجام میدادند و حتا تیم ملی هم برای سقوط آزاد داشتند اما در طی این همه سال، دیگر هیچ زنی این کار را انجام نداده بود.
پرش از هواپیما در ابتدا فقط برای آموزشدیدگان ارگانهای نظامی کشور میسر بود ولی از دو سال قبل این کار برای افراد عادی (البته فقط آقایان) هم امکانپذیر شد و به دنبال آن کلاسهای آموزشی هم برقرار شد. روحیه ماجراجوی مهسا و پیگیری ممتد، راه او را به این کلاسها گشود و او هم تحت آموزش قرار گرفت. با وجود منع دیگران که ابراز میکردند او قادر به سقوط آزاد نیست، مهسا سال پیش به آرزویش رسید: "وقتی برای نامنویسی رفتیم هیچ کسی مرا جدی نمیگرفت اما من در تمام مراحل پافشاری میکردم و میگفتم میپرم. در روز پرش مربیها، خلبان و بقیه تکتک از من میپرسیدند که واقعاً میپری؟ و من همیشه با روحیه میگفتم بله میپرم! آنشب از هیجان نخوابیدم. روز موعود فرا رسید و سوار شدیم. البته هواپیما آنقدر که باید، بالا نرفت دلیل آن کمبود امکانات بود اما من بالاخره پریدم تا اولین دختری باشم که بعد از انقلاب سقوط از هواپیما را تجربه میکند".
مهسا احمدی بعد از ثبت این رکورد، سقوط آزاد از هواپیما در کشورهای همسایه را تجربه کرده و روز به روز آمادگی بدنی و رکوردهای خود را در این رشته ورزشی بهبود میبخشد. او میگوید: "خیلی دوست دارم با خانمهایی که قبل از انقلاب از هواپیما پریده بودند دیدار کنم چون آنها به عنوان پیشکسوتهای این رشته میتوانند تجربیات جالبی را در اختیار جوانانی چون من قرار دهند".
وقتی از این بانوی پرانرژی میخواهم احساسش را در زمان پرش بازگو کنند میگوید: "این احساس با کلمات قابل بیان نیست. البته میتوانم با حالات چهرهام آن را نشان بدهم اما مرا از بازگفتنش معاف کنید چون واقعاً در کلمات نمیگنجد و شما خودتان باید بپرید تا بتوانید این حس را درک کنید".
در گزارش تصویری این صفحه "مهسا احمدی" از خودش و از نخستین پرش زنان از هواپیما در سه دهه اخیر میگوید.
وارد کوچهباغهای تفت در نزدیکی یزد میشوم. شاخههای پُر بر و بار انار از دیوارهای کاهگلی آویزان شدهاند. کنار جوی آبی که وارد باغ میشود، مینشینم و به صدای باغبانها گوش میدهم. امروز از کنار هر باغی که گذشتم، صدای چند نفر میآمد که مشغول برداشت محصول باغشان بودند. صدای بلبلهایی هم که خود را به ضیافت انارهای ترکخورده مهمان کرده بودند، در باغها غوغایی بپا کرده بود.
اناری را بر میدارم تا بخورم؛ مزۀ میخوش و ملسی میدهد. با خودم میگویم: بیراه نبوده که خلفای عباسی والی شهرهایی را که انار داشتند، موظف کرده بودند که به همراه خراج و مالیات مقداری انار هم به دربار بفرستند.
شهرهای بسیاری در ایران و شرق به داشتن انارهای خوب مشهورند. قندهار، ساوه، قم، یزد، بَجستان خراسان، فین کاشان؛ که در این میان انار بىدانۀ سُرخۀ سمنان و انار سیاهدانه ساوه نیز شهرت یافتهاند.
شعر "ترانه شرقی" فدریکو گارسیا لورکا در وصف انار با صدای احمد شاملو
تفت همانند بسیاری از شهرهای حاشیۀ کویر است که تقریبأ همۀ باغهایش پوشیده از انار است. تفت، در ۲۲ کیلومتری یزد، در میان دو کوه بنا شدهاست و اکثر مردمش به کشاورزی مشغولند. جادهای که از تفت عبور میکند، طوری است که از بالای آن میگذری و تمام تفت را یکجا میبینی. میبینی که تا چشم کار میکند، انار است و باغهایی پر از این میوۀ حیاتبخش.
دبستان که بودم سر راه برگشت به خانه، سری پیش مادربزرگ میرفتم. کنارم مینشست و همیشه خوراکی برایم میآورد. گاهی اناری برایم میآورد و وقتی میخوردمش، با دقت نگاهم میکرد. همیشه میگفت: "یکی از اون دونههایی که داری میخوری، بهشتیه. مواظب باش رو زمین نیافته، اگه اون رو بخوری میری بهشت". و من هم با دقتتر میخوردم و بعدش میگفت: "برام شعر بخون". و شعر "صد دانه یاقوت دسته به دسته / با نظم و ترتیب یکجا نشسته..." را برایش میخواندم.
بزرگتر که شدم مادربزرگ نبود، اما آن حرفش همیشه همراهم ماند و انار را بادقت میخوردم. بعدها در کتابی خواندم: "سرسبزی و حفظ سرزندگى و جاودانگى درخت انار، به این رستنى در پنداشت بیشتر مردم جهان تقدس بخشیدهاست و آن را مادر زمین و زهدان طبیعت و مظهری از فراوانى و جاودانگى پنداشتهاند. پردانگى میوۀ آن را هم نماد برکت و باروری به شمار آوردهاند. از این رو، درخت انار و میوه و شاخههای آن در اسطورههای بیشتر اقوام جهان و ادیان الهى مقدس شمرده شدهاند".
ظاهرأ تاریخ آشنایى ایرانیان با درختچۀ انار و شیوۀ اهلى و بوستانى کردن و پرورش آن در ایران دقیقاً روشن نیست. پلوتارک از یک ایرانى یاد مىکند که با دادن اناری بسیار بزرگ به اردشیر اول، او را از پرورش چنین میوهای شگفتزده کرده بود. گفتۀ پلوتارک نشان مىدهد که مردم ایران در دورۀ هخامنشى در پرورش انار بوستانى مهارت و ورزیدگى داشتهاند و اين که جاودانان یا گارد جاویدان، سربازان برگزیدۀ ایران باستان، نیزههایی به شکل انار داشتهاند، گواه اهمیت و تقدس این میوه است و چنان که "ابراهیم پورداوود" در مقاله ای نوشتهاست: بنا بر اساطیر یونانى، آفرودیته، ربالنوع عشق، درخت انار را به دست خود در جزیرۀ قبرس کاشت.
انار در دین مزدیسنا از درختان مینوی و از عناصر مقدس و خجسته به شمار مىرود و زرتشتیان شاخه و میوۀ آن را در مناسک و آیینهای دینى خود به کار مىبرند. بَرسَمى که زرتشتیان در آیینهای عبادی به دست مىگیرند، بنابر متنهای متأخر زرتشتى، از ترکههای درختان اناری است که معمولاً در آتشکدهها مىکاشتند و ایرانیان باستان با سوزاندن شاخههای هذانئپاتا (درخت انار) و پراکندن دود چوبهای سوختۀ این گیاه در فضا، دیوهای پنهانى را از خانه و کاشانه مىراندند و فضای زیست را پاک مىساختند. و کلینی، مؤلف کتاب کافی، مینویسد که مسلمانان دود شاخههای سوختۀ درخت انار را رمانندۀ حشرات و گزندگان و نگه داشتن شاخۀ انار را گریزانندۀ مار و کژدم از خانه و خوردن انار را رمانندۀ شیطان از دل مؤمن و وسیلۀ دور کردن وسوسۀ شیطانى از او دانستهاند.
برای طبیبان نیز انار میوهای است شگفتیآفرین و بزرگانی چون ابن سینا، على بن عباس اهوازی، ابوریحان بیرونی و ابومنصور هروی در تألیفات خود در بارۀ این گیاه و خواص دارویى و درمانى اجزاء و میوۀ آن و شیوۀ کاربرد آنها نوشتههایی مشروح دارند.
انار در ادبیات هم جای خود را بازکردهاست. فردوسی در شعرهایش لب زیبارویان را به ناردان و عنصری گونههای یار را به نار شکفته و انوری دل پر از درد و اندوه را به انار پاره تشبیه کردهاند.
در موسیقی و ترانهها و نیز در ادبیات عامه و فولکلور هم همه شنیدهایم که چهرۀ شرمسار و برافروخته و گلانداخته را به انار و گل انار تشبیه کرده، مىگویند: "صورتش مثل انار، سرخ یا قرمز شد". یا مثلأ در مورد کسى که از شنیدن خبری یا واقعهای ناگهان به گریه مىافتد، مىگویند: "مثل انار ترکید و به گریه افتاد". برای سهراب سپهری نیز انار نقش مهمی در شعر و نقاشیاش داشت. نقاشیهای او از انار بسیار ارزشمند است و خودش از اشتیاق به انار چنین میگوید: "تا اناری تَرَکی برمیداشت، دست، فوارۀ خواهش میشد."
"طبيعت اولين معلم موسيقي انسان است"؛ محمود ذوالفنون كه خود اين را گفته بود بعد از نزديك به نه دهه شاگردی و آموزگاری موسيقی به آغوش اولين معلمش بازگشت.
با مرگ محمود ذوالفنون نغمههای يكي از آهنگسازان و نوازندگان برجسته ویولون ایرانی خاموش شد. اگرچه مرگ محمود ذوالفنون ضایعهای بزرگ برای اهل موسیقی است اما عمر بلند و پُِربارش موجب شد تا موسیقی ایرانی از دانش و مهارت او بهرهای بسزا ببرد و آوازه بلند این هنرمند در کنار آثارش در هنر موسیقی برای همیشه در تاریخ ایران باقی بماند.
خاطرات محمود ذوالفنون (ذوفنون) از زبان خودش
خاموشی نوای ساز محمود ذوفنون، که با نام ذوالفنون بیشتر شناخته شده است، تنها دو سال پس از مرگ برادر کوچکترش، جلال ذوالفنون، که سهتار نوازی نابغه و شهره بود، اتفاق افتاد. جلال و محمود یادگیری موسیقی را در خانه پدری آغاز کردند که خود معلم تار بود.
زمانی که حبیب ذوالفنون، پدر محمود و جلال که زاده آباده بود به اصفهان رفت تا درس علوم دینی بخواند، حادثهای زندگی او را چنان تغییر داد که اثر آن نه تنها برگي تازه در زندگی فرزندانش گشود، بلکه توشهای شد برای موسیقی سنتی ایران که در آن زمان کودکی نوپا بود.
حبیب جوان در آن زمان به کارگاه سازسازی یحیی در جلفای اصفهان راه یافت و در آنجا یکباره شیفته این استاد و سازش شد و از آن پس تار را در کنار فرزندانش در آغوش داشت.شاید برای همین بود که فرزندان حبیب هم تا آخرین لحظه زندگی با ساز و آواز خود همنشین بودند و نوادههايش هم دستي در موسيقی دارند.
محمود ذوالفنون که موسیقی را در مكتب "ابوالحسن صبا" و تکنیکهای ویولون را از دستان "روبیک گریگوریان" آموخته بود، از صبا لقب "ویولون فنون" گرفت و بزودی به اركستر انجمن ملي موسيقی به رهبری "روحالله خالقی" راه یافت. در آغاز تأسيس و گشايش هنرستان موسيقی در سال ١٣٢٨، در كنار كار در راديو شروع به آموزش ساز ويولون كرد كه تا پايان عمرش ادامه داشت.
تصنیف در بیات ترک، ساخته محمود ذوالفنون با صدای غلامحسین بنان
محمود ذوالفنون در سال ١٣٥٥ به آمريكا مهاجرت كرد و تا پايان عمر در آن كشور موسيقی تدريس میكرد. او همچنین طی سالهای زیاد ترانههای محلی ایران را نتنویسی کرد؛ مجموعهای بزرگ که از شيراز شروع و به سراسر ايران كشيده شد اما به علت مشکلات مالی انتشار آن ممکن نشد. از وی همچنين دو آلبوم به نام "نقد صوفی" به یادگار مانده است.
چنانکه فرزندان محمود ذوالفنون گفتهاند، او در میان فرزندانش که به دورش حلقه زده بودند و آهنگهایش را زمزمه میکردند، زندگی را وداع گفت. او چندی پیش در گفتگو با جدیدآنلاین گفت: "من یک نوجوان ۹۰ ساله هستم". تصاويری كه از او در حال نواختن ويولون باقی مانده، نشان میدهد كه او حتا در دهه نهم زندگی وقتی سازش را در آغوش دارد، انرژی و توانش مانند يك نوجوان است.
پارهای از گفتگوی ناتمام ما با این استاد صاحبنام موسیقی را در فایل صوتی این صفحه میشنوید. همچنین گزارش "یاد یار مهربان" که به مناسبت صدسالگی بنان با توضیحات محمود ذوالفنون تهیه شده بود، در این صفحه باز نشر میشود.
روستای شهرستانک از مناطق خوش آب و هوای اطراف تهران در شمال شرق قله توچال است و یکی از کاخهای تفریحی "ناصرالدین شاه"، چهارمین پادشاه سلسله قاجار در آنجا ساخته شده است.
ناصرالدین شاه که بسیار به گشت و گذار و شکار علاقه داشت دستور داد تا این کاخ را مانند کاخهای عشرت آباد، سلطنتآباد، صاحبقرانیه و قصر یاقوت در خارج از شهر تهران به منظور اقامت خاندان سلطنتی و ملازمان در طول سفرهای ییلاقی بسازند.
در حال حاضر برای رفتن به شهرستانک دو راه وجود دارد. نخست از راه کوهستانهای شمال تهران که مسیری حرفهایتر و اغلب مخصوص کوهنوردان است و دوم جاده آسفالته ۸ کیلومتری که از جاده چالوس، نرسیده به گچسر منشعب میشود و برای حرکت با اتومبیل شخصی و دسترسی خانوادگی مناسبتر است.
من و دوستان کوهنوردم راه کوهستانی که به "راه ناصری" معروف است را برای رسیدن به منطقه انتخاب کردیم. این راه در گذشته شهر ری را به منطقه مازندران وصل میکرد اما امروزه بخش بزرگی از آن در اثر عوامل طبیعی از بین رفته است.
کوههای پوشیده از برف، که گاهی تا اواسط تابستان دیده میشود، رودهای پرآب و باغهای پر از میوه که جزو داراییهای روستاییان ساکن شهرستانک هستند، از مشخصات منطقه است. هماکنون از بافت روستایی تا حد زیادی کاسته شده و جوانترها همگی به شهر مهاجرت کردهاند. خانههای قدیمی و روستایی نیز اندکاندک جای خود را به ساختمانهای جدیدتر که با هدف ویلاسازی به روز شدهاند، داده و مانند اکثر مناطق خوش آب و هوای روستایی، رد پای غریبهها و ویلاهایشان در آن دیده میشود.
کاخ در دل روستا قرار دارد. برای جلوگیری از هرج و مرج و ورود افراد غریبه به روستا، در تابلویی از بازدیدکنندگان خواهش کردهاند که با ماشین به داخل روستا نیایند. با این حال عدهای هنوز هم تا نزدیکی کاخ با ماشین آمده و از آلوده کردن محیط زیست نیز ابایی ندارند.
اعتمادالسلطنه، از رجال دربار قاجار، در کتاب خاطرات خود مینویسد هر سال در یک روز معین ناصرالدین شاه به اتفاق وزرا و رجال و شاهزادگان و دیگر نزدیکان خود به شهرستانک میآمد و مراسم مخصوص آشپزان را به راه میانداخت. طبق این مراسم، هر یک از بزرگان و شاهزادگان باید گوشهای از کار را میگرفتند و به دست خود سبزی پاک میکردند و آش میپختند، سپس سوگلی حرمسرای ناصرالدین شاه کاسه آش را برمیداشت و به دست ناصرالدین شاه میداد.
آنچه امروز از ساختمان کاخ باقی مانده، ویرانهای رها شده است که با آنچه به عنوان یک کاخ قدیمی انتظار دارید تفاوت دارد. دیوارهایی که گفته شده بر روی آن نقاشیهای زیبای کمالالملک نقش بسته بود حالا محل یادگاریهای بازدیدکنندگان شده است. از شکوه کاخی که گفته شده در سال ۱۲۹۵ هجری قمری توسط معماری به نام "آقا محمد ابراهیم خان" بنا شده حالا جز مخروبهای باقی نیست.
در گزارش تصویری این صفحه همراه دو گردشگر تهرانی، از شهرستانک و کاخ ناصری دیدن میکنیم و شرح وضعیت این روستا و بنای تاریخی آن را از زبان آنها میشنویم.
"دموکراسی را هم باید از کودکی به بچهها یاد داد". این گفتۀ کسی است که سالها پیش در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برای اولین بار کلاسهای آموزش موسیقی به راه انداخته بود٬ در ۵۲ مرکز کانون کلاسهای موسیقی برقرار کرده بود، برای آهنگها دنبال شعر ناب گشته بود٬ کودکانی را در سرتاسر ایران با همصدایی سازها آشنا کرده بود و به صحنههای بیش از چهل فیلم ایرانی با موسیقی خود جان دیگری بخشیده بود. اما زمانی که دیگر موسیقی همراه با آواز و بویژه صدای زنان در ایران ممنوع شد، و سازها از ترس محتسبان گوشه گرفتند٬ او راه غربت در پیش گرفت.
"شیدا قرچهداغی" در سال ۱۳۲۰ در تهران به دنیا آمد. در مدرسۀ ژاندارک درس خواند، با خانواده به آمریکا رفت و بعد به ایران بازگشت و تا دیپلم در ایران بود. از همان کودکی پیانو یاد گرفت. آن زمان معلمهای موسیقی یا روس بودند یا ارمنی و معلم او، بانویی روس و ارمنی به نام "دیانا باغداساریان" بود که نامش تا به امروز در یاد هنرمند مانده است. او باید با جدیت به موسیقی میپرداخت که تفنن نبود، ابزاری برای فخرفروشی هم نبود، بلکه هنری بود که باید میآموخت.
او که در آکادمی موسیقی وین به به گونهای تخصصی پیانو و آهنگسازی آموخته بود، در بازگشت به ایران در سال ۱۹۶۹(۱۳۴۸)، اول در هنرستان موسیقی ملی و کنسرواتوار تهران به تدریس پیانو پرداخت و بعد به کارگاه موسیقی تلویزیون رفت و فیلمهایی در زمینه آموزش موسیقی به کودکان تهیه کرد. در همین زمان "لیلی امیرارجمند"، مدیر وقت کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، فیلمها را دید و از او برای کار در کانون دعوت کرد. شیدا قرچهداغی به کانون رفت و با آنکه با کمبود امکاناتی مثل ساز و شعرهای خوب و مناسب برای کودکان روبهرو بود، در کتابخانههای کانون پرورش٬ آموزش موسیقی "اُرف" را راهاندازی کرد که شیوهای است بینالمللی برای آموزش موسیقی و امروزه در اکثر کشورهای دنیا و همچنین ایران روشی موفق و پذیرفته شده برای کودکان و نوجوانان است.
او تلاش کرد فلسفه و موسیقی ارف را به مدرسان آینده این هنر نیز بیاموزد. نتیجۀ کار شیرین بود؛ وقتی پس از چهار سال و نیم از کانون بیرون آمد و به دانشگاه فارابی رفت، در ۵۲ کتابخانۀ کانون در سرتاسر ایران آموزش موسیقی برپا بود و کودکان و نوجوانان ایرانی، آوای مهر را همنوایی میکردند.
بخشی از موسیقی اپرای "پریا" ساخته شیدا قرچهداغی
در همان کانون بود که آهنگسازی بر روی فیلم را هم شروع کرد و روی بیش از چهل فیلم موسیقی ساخت. فیلمهایی مانند رگبار، کلاغ و سریالهایی مانند داییجان ناپلئون و غارتگران که آخرین کار او در این زمینه در ایران بود. برای سریالها و فیلمهای کودکان مثل بازیخونه هم موسیقی ساخت و همانوقت بر اساس آهنگهای محلی ایرانی کنسرتهایی برگزار کرد. شیدا قرچهداغی در دانشگاه فارابی برنامهریز موسیقی و تئاتر و فیلم بود، دانشگاهی که آن زمان بنا بود بهترین دانشگاه هنر خاورمیانه باشد و جمعی از هنرمندان در آن زمان میکوشیدند تا این رؤیا را محقق سازند.
تمام برنامهریزیها اما با وقوع انقلاب متوقف شد و شیدا قرچهداغی که دیگر نه جایی برای صدای زن میدید و نه جایگاهی برای موسیقی، ایران را ترک کرد و برای مدت شش سال در آلمان اقامت گزید و موسیقی تدریس کرد و بعد در سال ۱۹۸۶ به کانادا مهاجرت کرد. فعالیتهای او در کانادا بیشتر معطوف به تدریس موسیقی شد اما در نوامبر ۱۹۸۹، درست پانزده روز قبل از فروپاشی دیوار برلین، اپرای "پریا" را بر اساس شعر "احمد شاملو" به دو زبان فارسی و انگلیسی در تورنتو به روی صحنه برد. ترجمۀ اشعار به انگلیسی کار "احمد کریمی حکاک" بود. اثری که تا کنون در دسترس همگان نبوده است.
با این همه هنرمند کنسرتهایی در کانادا برگزار کرده به نام "دیالوگ"، که تمام قطعات ساختۀ اوست، تا همصدایی آواها و گفتگوی سازها را از شرق تا غرب یادآور شود. حاصلشان هم شده آلبومی به همین نام که مجموعهای است از موسیقی مجلسی و ساز پیانو که هنرمند خود می نوازد. خانم قرچهداغی همچنین مدتی در دهه نود میلادی در اتریش به تدریس و آهنگسازی پرداخته که حدود ده قطعه از کارهای ایشان توسط رادیواتریش ضبط و پخش شده است.
شیدا قرچهداغی بر این باور است که هر آموزشی را باید از سن کودکی شروع کرد و مشکل جا نیفتادن موسیقی کودکان در ایران را هم جدی گرفته نشدن آن میداند که با منعهای مذهبی و حکومتی این مشکل سختتر هم میشود. از سوی دیگر معتقد است هنوز موسیقی کلاسیک در ایران جا نیفتاده و به رسمیت شناخته نشده است. شاید هنوز باید تمرین دموکراسی کرد تا تکثر در موسیقی را بپذیریم و این که موسیقی انواعی دارد و یکی هم موسیقی کلاسیک غربی است. با این همه در تمام کارهای قرچهداغی ردپایی از حال و هوای ایران دیده میشود که درنگ میکند و ماندگار میشود. او امروز در حال کار بر روی اپرای "جمشید و سیمرغ" است. البته باید منتظر ماند تا شرایط برای به صحنه آمدن این اثر مهیا شود.
در اسفند ۱۳۹۱ در جشن "زنان موسیقی" که با حضور هنرمندانی همچون "سیمین بهبهانی" و "نادر مشایخی" در خانه هنرمندان برگزار شد، تندیس قمرالملوک وزیری به خانم قرچهداغی به عنوان آهنگساز و پیانیست تعلق گرفت. جایزهای که شادی وشیرینیاش برای هنرمند، برافراشته بودن پرچم موسیقی در سرزمینی است که بیش از سه دهه از آن دور است، اما هنوز با نام آن و برای آن نغمه ساز میکند.
در گزارش تصویری این صفحه شیدا قرچهداغی از تجربههایدیروزوامروزشمیگوید. همچنین در فایل صوتی "اپرای پریا" ساخته خانم قرچهداغی که برای نخستین بار در وب سایت جدیدآنلاین منتشر میشود را میشنوید.
در حوالی سال ۱۸۶۰ میلادی، اپیدمی مهلکی موجب از نابودی کرمهای ابریشم در شمال ایتالیا شد و به اقتصاد این منطقه لطمه شدیدی وارد کرد. دولتمردان ایتالیایی چاره را در این دانستند که از ایران کرم ابریشم وارد کنند و از اینرو به فکر برقراری روابط سیاسی با این کشور افتادند.
هیأتی که بدین منظور در سال۱۸۶۲ به ایران سفر کرد، موفق شد با ناصرالدینشاه قاجار ملاقات کند و یک توافقنامه تجاری مشتمل بر تجارت کرم ابریشم با گیلان را به امضا برساند. البته آن کرمها سودی به حال ایتالیا نداشتند؛ زیرا پس از ورود به آن کشور به همان اپیدمی مهلک دچار شدند و از بین رفتند اما میراث سفر ایتالیاییها به ایران بسی ارزشمند بود؛ و آن چیزی نبود مگر عکسهای لوئیجی مونتابونه۱ که هیأت ایتالیایی را همراهی میکرد و وظیفه داشت مدارک تصویری لازم برای گزارش هیأت به دولت ایتالیا را فراهم کند.
مونتابونه عکاسی چیرهدست و از خانوادهای بود که همگی به عکاسی اشتغال داشتند. او در سال ۱۸۶۰ استودیوی عکاسی خود را در شهر تورین برپا ساخت و پس از ۱۸۷۰ نیز شعباتی از آن را در شهرهای میلان، فلورانس و رم دایر کرد. با این حال، مونتابونه نخستین ایتالیایی نبود که در ایران عکاسی میکرد. پیش از او سه هموطن دیگرش به نامهای فوکهتی۲، لوئیجی پشه۳ آنتونیو جیانوزی۴ در ایران عصر ناصری عکاسی کرده بودند. دو نفر اول جزء استادان نظامی مدرسه دارالفنون بودند.
عکسهایی که مونتابونه در ایران گرفته، شامل پرترههایی از شاه و ولیعهد و درباریان، مناظر شهری، آثار معماری و صحنههایی از زندگی اجتماعی است. از این عکسها تا کنون سه آلبوم شناسایی شده است که دوتایشان در آلبومخانه سلطنتی کاخ گلستان نگهداری میشوند و دیگری در موزه مارچیانای ونیز است. این سه البته در تعداد عکسها تفاوتهایی با هم دارند و در هرکدامشان عکسهای منحصر به فردی هست که در دوتای دیگر نیست.
دو آلبوم موجود در کاخ گلستان که توسط مونتابونه به ناصرالدینشاه هدیه شدهاند و حاوی زیرنویسهایی به خط این شاه قاجار هستند؛ هیچگاه در ایران منتشر نشدهاند و فقط در سالهای اخیر چندتایی از عکسهایشان در خلال گزیده عکسهای آلبومخانه سلطنتی به چاپ رسید.
در واقع تا پیش از سال ۱۹۷۲ که ۶۲ قطعه از عکسهای مونتابونه در رم به چاپ رسید، کمتر کسی از وجود چنین عکسهایی در ایران اطلاع داشت و گویا این ناشناختگی، موجب سرقت برخی از عکسها شده بود. شادروان یحیی ذکاء گزارش داده است که یکی از آلبومهای اهدایی مونتابونه به ناصرالدینشاه بنا به نوشته دفتر تحویل و تحول این آلبوم دارای ۵۸ عکس بوده اما وقتی او در سال ۱۹۵۸ به سراغ آلبوم رفته، فقط ۵۱ عکس را شمارش کرده است.
به هر روی، برای سالها عکسهای مونتابونه از ایران در دسترس عموم نبود و جز معدودی از پژوهشگران به آن دسترسی نداشتند؛ آخرالامر هم نه آلبومهای موجود در کاخ گلستان بلکه نسخه موزه مارچیانای ونیز به چاپ رسید. این آلبوم دارای ۷۱ قطعه عکس و کاملتر از آلبومهای کاخ گلستان است۵.
آلبوم موجود در موزه مارچیانا که در کتابی با عنوان "ایران عصر قاجار از دید مونتابونه عکاس ایتالیایی" در اختیار عموم قرار گرفته، بخشی از میراث بزرگ اروپائیان در ایران است. اینان وقتی به ایران سفر میکردند - چه در مقام نماینده سیاسی، چه در قامت مستشار نظامی یا اقتصادی، چه در کسوت بازرگان و چه به عنوان جهانگرد و هنرمند – به ثبت و ضبط رویدادهای سفر و شرح احوال ایرانیان همت میگماردند و در شرایطی که تاریخنگاری دوره قاجار، مثل همه دوران پیش از خود عمدتا معطوف به تاریخ سیاسی و اداری و نظامی بود، اطلاعات دقیقی را از اوضاع و احوال اجتماعی بدست دادند.
این میراث بزرگ وقتی غنیتر شد که دوربین عکاسی به یاریشان آمد و این امکان را فراهم کرد که دیدههای خود را به شکل مستندتری عرضه کنند. بنابراین پس از سال ۱۸۳۹ که عکاسی در اروپا پاگرفت، در کنار سفرنامهها، مجموعه عکسهایی نیز فراهم آمد که نخستینشان متعلق به یکی از هموطنان مونتابونه، یعنی لوئیجی پشه بود. نسخه کاملی از عکسهای او شامل ۷۵ قطعه عکس در موزه متروپولیتن نیویورک نگهداری میشود و قدیمیترین عکسهای موجود در آن در فاصله سالهای ۱۸۵۲ تا ۱۸۵۵ گرفته شدهاند.
اما معروفترین و کاملترین مجموعه عکسهای اروپائیان از ایران، متعلق به آنتوان سوروگین۶، عکاس ارمنی-گرجی است که در اواخر سده نوزدهم سرتاسر ایران را زیر پا نهاد و از مناظر، معماری و مردم ایران عکسهای کممانندی را گرفت.
نیز باید از مهدی ایوانف، ملقب به روسیخان یاد کرد که نقشی بهسزا در پا گرفتن سینمای ایران داشت و عکاسخانهاش در خیابان علاءالدوله (فردوسی) تهران شهره خاص و عام بود. بسیاری از پرترههای معروف مشروطهطلبان و آزادیخواهان ایران اثر اوست.
سوروگین و روسیخان به رغم تبار غیر ایرانیشان، هر دو متولد تهران بودند.
گزارش مصور این صفحه، نگاهی دارد به عکسهای مونتابونه از ایران عصر قاجار که با توضیحاتی از سوی خانم مژگان طریقی، رییس عکسخانه شهر تهران همراهی میشود. کتاب "ایران عصر قاجار از دید مونتابونه عکاس ایتالیایی" به همت خانم طریقی و مرحوم هرمان واهرامیان، هنرمند ایرانی-ارمنی منتشر شده است.
پینوشت: Luigi Montabone .۱
Fokkocheti .۲
Luigi Pesce .۳
Giannuzzi .۴
۵. اطلاعات این گفتار درباره سفر هیأت ایتالیایی به ایران و عکسهای مونتابونه مبتنی بر مقالههای شهریار عدل، استاد تاریخ هنر؛ محمد ستاری، عضو هیأت علمی دانشگاه تهران و کارلو جی چرتی از دانشگاه ساپیینزای رم است که در مقدمه کتاب "ایران عصر قاجار از دید مونتابونه عکاس ایتالیایی" به چاپ رسیده است.
Antoin Sevruguin .۶