Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران


در ایران زباله‌ها یا در خاک دفن شده یا بیشتر در طبیعت، در مناطقی نزدیک شهرها، انبار می‌شوند تا بعد سوزانده شوند. همۀ این راه ها برای محیط زیست خطرناک است و باعث فرسایش خاک، آلودگی هوا، زشت کردن طبیعت و نامناسب شدن محیط طبیعی برای حیات وحش می‌شود.

هم اکنون شهروندان تهرانی، روزانه بیشتر از هفت هزار تن زباله تولید می کنند که هزینۀ سالانۀ جمع آوری آن برای شهرداری تهران، حدود ٥٠ میلیارد تومان است. این زباله مقادیر زیادی گاز گلخانه اي دي اكسيد كربن توليد مى کند و حجم زیادی شيرابه از  آن خارج مي شود كه سبب آلودگی آب های زیر زمینی و خاك است.

همزمان افزایش جمعیت و ازدیاد تولید زباله باعث می شود محل های دفن زباله هر سال بیشتر گسترش یابد. اگر توليد زباله با همين روال ادامه یابد، مدت زيادی طول نخواهد كشيد كه اراضی اطراف شهرها پر از زباله شده و محلی برای دفن زباله باقی نخواهد ماند.

بازگشت به طبيعت در مورد بسياری از مواد موجود در زباله مدت ها طول می کشد و اين مواد سال ها باعث آلودگى و آسيب به محيط زيست مي شوند. شيشه و قوطي هاى فلزی و بويژه آلومينيومی صدها سال روی زمين باقی مي مانند. كيسه ها و ظروف پلاستيكی امروزه یکی از بزرگ ترين مشكلات زيست محيطي هستند.

پلاستيك غير قابل تجزيه است و كيسه های نايلونی حدود ٣٠٠ سال در محيط باقی می مانند. كيسه های پلاستيكی همراه باد همه جا پخش مي شوند و گاه سر از دريا در می آورند و بلعيده شدن آنها توسط آبزیان سبب مرگ آنها می شود.

چنانچه پلاستيك و نايلون موجود در زباله سوزانده شود، اسيد كلريدريك ايجاد می كند كه باعث آلودگی هوا می شود و به انسان و دیگر موجودات آسیب می زند.

در عین حال، انباشته شدن زباله در اطراف شهرها شرایط مساعدی براي رشد ميكروب ها و توليد و تكثير حشرات و جانوران موذی نظير موش ایجاد می کند. مگس كه ناقل انواع اسهال، حصبه، وبا و سل است و موش كه تكثير آن بستگی به ميزان زباله دارد و تيفوس و طاعون را اشاعه می دهد، در اثر انباشتگی زباله سلامت محيط انسانی را تهديد می كنند.

بعضی زباله های خانگی مثل انواع لامپ های مهتابی و جيوه ای و لوازم الكترونيكی به علت داشتن سرب و جيوه در تركيب خود خطرناكند. همچنين تعويض خانگی روغن موتور ماشين و جاری كردن آن در فاضلاب شهری به دليل وجود مواد سمی باعث آلودگی آب ها می شود. يك ليتر روغن موتور می تواند تا يك ميليون ليتر آب سالم را آلوده كند. در حالی كه اين روغن موتور قابل بازيافت و استفادۀ مجدد است و می توان آن را به تعويض روغنی ها تحويل داد تا برای تصفيه مجدد تحويل پالايشگاه دهند.

مدیریت زباله های شهری در هر جامعه ای از دغدغه های اصلی دولت به حساب می آید. سیاست هایی که دولت ها برای کاهش زباله در نظر می گیرند این سیاست ها شامل کاهش زباله در مبدأ، تفکیک از مبدأ و استفادۀ مجدد و بازیافت است.

متاسفانه به رغم سود اقتصادی زیاد بازیافت، به علت عدم آموزش و فرهنگ سازی مناسب و کافی در ایران، اغلب خانواده ها زباله هایشان را تفکیک نمی کنند.

گزارش مصور عليرضا واصفى و نازنين معتمدى در اين زمينه را که درگفتگو با چند کارشناس و عده اى از ساکنان تهران تهيه شده در بالاى اين صفحه مى بينيد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

در كوير مركزى ايران كه كمتر جاندارى گرما و سرماى شديد آن را تاب مى آورد، كيسه هاى سياه پلاستيكى از لاى شن هاى روان پيداست. معلوم نيست كدام بيابانگرد با انصافى اين كيسه هاى زباله را وسط آن برهوت رها كرده و رفته است؛ كيسه هاى ساخته شده از موادى كه بنا به يك روايت تا ۳۰۰ سال و بنا به روايتى ديگر تا ۵۰۰  سال از بين نمى روند.

دشوار بتوان باور كرد كه كوير مركزى ايران هم از آسيب زباله در امان نمانده باشد ولى اين كيسه ها حكايتگر داستان تلخى است كه اكثر شهرها و حتى روستاهاى ايران گرفتار آنند.

حاشيۀ جاده هاى اصلى و فرعى ايران معمولا پر است از قوطى هاى نوشابه و انواع كنسرو، كيسه هاى سياه و سفيد و هزاران چيز ديگر كه در اطراف پراكنده شده است.

غير از اشياء ريز و درشتى كه در همه جا حتى در خيابان هاى شيك پايتخت به چشم مى خورد، روزانه حجم عظيمى از زباله ها به وسيله شهردارى ها جمع آورى مى شود.

ميزان توليد زباله در ايران نزديك به ۴۰ هزار تن در روز است كه حدود هفت هزار و هفتصد تن آن سهم تهرانى هاست. كمتر از چهار درصد از اين زباله ها بازيافت و بقيه در زمين دفن مى شود. براساس برآورد شهردارى تهران، هر فرد شهر نشين بطور متوسط ۷۵۰ گرم و هر روستايى ۳۵۰ گرم زباله توليد مى كند. اين ميزان زباله منجر به آلودگى آب، خاك و هوا مى شود، گازهاى گلخانه اى ايجاد مى كند و مشكلات گرم شدن زمين را به دنبال دارد كه امروزه يكى از نگرانى هاى اساسى جهانيان است.

در اين ميان فقط شهردارى تهران سالانه براى جمع آورى اين حجم زباله نزديك ۶۵  ميليارد تومان هزينه مى كند.

جمع آورى و امحاء زباله

در روش سنتى جمع آورى زباله كه در همۀ شهرهاى ايران يكسان است، كيسه هاى زباله به وسيله وانت هاى حمل زباله از جلوى منازل جمع آورى و مستقيما به محل دفن زباله منتقل مى شود. در تهران، وانت هاى پر از زباله ابتدا به مراكزى مى روند كه خودروهاى بزرگ حمل زباله در آنجا مستقرند. اين خودروها بعد از بارگيرى زباله ها را به مراكز دفن و امحاء زباله منتقل مى كنند. 

اما مشكل فقط جمع آورى زباله نيست. بخش عمدۀ زباله ها معمولا به شيوه هاى كاملا سنتى در مناطقى در اطراف شهرها جمع آورى شده، در سطح زمين انبار و يا در زمين دفن مى شود. مسئله اين است كه زباله هاى تر و خشك معمولا تفكيک نشده، شيرابۀ زباله هاى تر در منطقه پراكنده مى شود و آبهاى زير زمينى را آلوده مى كند.

زباله هاى خشك نظيرانواع قوطى هاى فلزى و پلاستيكى حتى اگر به درستى دفن شود تا قرن ها ماهيت خود را حفظ خواهند كرد.

شيوۀ جمع آورى، انتقال و امحاء زباله از مهم ترين معضلات شهرهاى ايران است و هر ساله برنامه هاى متعددى براى جمع آورى بهتر و انتقال آن به مراكز دفن زباله اجرا مى شود؛ با وجود اين گزارش هاى زيست محيطى نشان مى دهد كه سيستم جمع آورى، انتقال و نابود كردن زباله با استانداردهاى جهانى فاصله بسيار دارد.

به عقيدۀ كارشناسان، دقت كافى در جمع آورى و انتقال زباله صورت نمى گيرد و زباله هاى جمع آورى شده نيز به شيوه هاى بسيار سنتى در اطراف شهرها دفن يا سوزانده مى شود.

سواى زباله هايى كه در شهرها جمع آورى و به مكان هاى امحاء زباله منتقل مى شود، حجم زيادى از زباله ها در سطح كشور پراكنده مى شود و بيابان كوير ايران نيز از آسيب زباله ها در امان نيست.

گزارشى از نازنين معتمدى و عليرضا واصفى را در بالاى اين صفحه ببينيد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهار نوائی

لب زنده رود و نسيم بهار
رخ دلستان و می خوشگوار
چنان بيخ انده ز دل بَر كَنَد           
كه بيخ ستم، خنجر شهريار


سواحل زاینده رود در اصفهان از صدها سال پیش محل گذران اوقات فراغت مردم بوده است. وجود این رودخانه همچنین پیدایش و آفرینش آثار هنری متعدد و گوناگون در مسیر خود را به همراه داشته است.

نه تنها ساختمان های با شکوه در کنار زاینده رود و پل های قدیمی روی آن از دورۀ ساسانیان تا عصر حاضر به سبب وجود این رودخانه ساخته شده اند، بلکه گردهمایی های مردمی، جشن ها و اعیاد باستانی مانند نوروز، سیزده بدر، جشن گل سرخ و جشن آب پاشان نیز از زمان های قدیم همواره در کنار این رود برپا می شده است.  امروزه نیز سواحل زاینده رود در اوقات فراغت به صحنۀ ارائۀ هنر موسیقی و آواز مردمی اهالی اصفهان تبدیل شده است.
 
اگر چه برای شهرنشین های اصفهان زاینده رود سرچشمۀ احساس و الهام است، در اطراف شهر، این رودخانه از کوههای بختیاری تا کویر شرق اصفهان در مسیر خود زندگی بخش گیاهان و حیوانات نیز بوده  است تا این که پس از پیمودن حدود ٤٠٠ کیلومتر حیات خود را در بقايای تالابی به نام "گاوخونی" در خشک زار شرق اصفهان پایان بخشد.

سرنوشت تلخ زاینده رود به اساطیر باستانی مانند داستان هستی بخشی ققنوس و باورهای عرفانی رایج که نیستی خود را با رسیدن به مراد مدلل می کند، شباهت دارد و شاید به همین علت است که مردمان ساکن در مسیر این رودخانه، نیستی  آن را نمی پذیرند و بر این باورند که این آب زندگی زا در دور دستهای کویر دوباره به خدمت دیگر انسان ها و موجودات زنده می پردازد.

زاینده رود را می توان از نظر اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی، شاهرگ حیاتی شهر اصفهان، بلکه استان اصفهان نامید. گفته می شود چند سال پیش زمانی که به سبب کمبود باران، آب زاینده رود پیش از رسیدن به شهر تمام می شد، برخی از اهالی در سوگ آن می گریستند و به فکر مهاجرت از شهر افتاده بودند تا این که شهر بار دیگر به آب زاینده رود زنده شد.  

طول این رود با پیچ و خم هایش از ٣٦٠ تا ٤٢٠ کیلومتر و در مسیرمستقیم ١٧٠ کیلومتر است. عرض رودخانه در ابتدا حدود ١٠ تا ٢٠ متر است که با پیشروی به طرف شهر اصفهان افزایش می یابد.

در طول مسیر زاینده رود که به زنده رود نیز مشهور است پل های زیادی وجود دارد که از زمان ساسانیان به بعد و بخصوص در زمان صفویه  ساخته شده است. از میان این پل ها، پل مارنان، سی و سه پل، پل خواجو، پل جویی (چوبی) و پل شهرستان در دل شهر اصفهان قرار گرفته اند.

قدیمى ترین پل زاینده رود، پل شهرستان است که در زمان ساسانیان ساخته شده و در زمان سلجوقیان تعمیر شده است. این پل در چهار کیلومتری شرق اصفهان در کنار روستای قدیمی جی قرار گرفته است. پل ورزنه در نزدیکی تالاب گاوخونی نیز آخرین پل بزرگ برروی این رود جوشنده است.

کرانه های این رود به ویژه در مسیر عبور از شهر اصفهان، محدودۀ پل زمان خان در حدود مرز اصفهان و چهار محال و بختیاری و پشت سد زاینده رود از تفرجگاه های مهم منطقه محسوب می شود. هزاران تن از اهالی شهرهای مجاور در فصل ها و ماه های مساعد سال برای گذراندن اوقات فراغت بخصوص در روزهای تعطیل از آن بهره مند می شوند.

کمبود آب در منطقۀ اصفهان که در گذشته موجب اختلاف اهالی بر سر "حق آب" بوده موجب پیدایش شیوه های مختلفی برای استفاده از این آب در کشاورزی یا برای استفادۀ شخصی شده است.

شیخ بهایی متفکر و دانشمند زمان صفویه برای حل این معضل در منطقۀ شهر اصفهان طرح ایجاد نهرهایی  را داد که به نام "مادی" شناخته می شوند. براساس این طرح آب رودخانه در روزها و ساعات خاصی در این نهرها هدایت و از طریق آن به مصرف افراد می رسیده است. امروز  زاینده رود آب آشامیدنی شهر یزد را نیز تامین می کند.

افزایش آب زاینده رود همواره آرزوی مردم ساکن در مسیر آن بوده است. آین آرزو که بنا به روایت ها از زمان ساسانیان وجود داشته و تحقق آن با وجود کوشش ها در زمان صفویه ممکن نشد، سرانجام در زمان رضا شاه (١٣٢٧) با ایجاد تونل کوهرنگ که مسیر چشمه های پر آبی را که به سمت خوزستان سرازیر می شدند به سمت شرق هدایت می کند، تحقق یافت. در سال های اخیر ایجاد تونل سوم کوهرنگ نیز در دست احداث بوده است.

خلیل ملکی، نوازندۀ نی و کارشناس تاریخ و فرهنگ اصفهان، که دوران کودکی خود را در کرانه های زاینده رود در منطقه فلاورجان گذرانده است در گفتگویی اهمیت زاینده رود را در حیات اجتماعی و فرهنگی شهر اصفهان بیان می کند.

حرف هاى او را در گزارشى مصور در بالاى همين صفحه بشنويد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

'دلقک های کامبیز درم بخش' عنوان جدیدترین نمایشگاه این کاریکاتوریست است که روز جمعه  ٢٧ مهرماه در گالری باران افتتاح و تا روز ١٠ آبان ماه ادامه خواهد داشت. در این نمایشگاه پنجاه اثر از جدیدترین کارهاى کامبیز درم بخش که دردو ماه گذشته طراحی شده اند، ارائه شده است.

کامبیز درم بخش درباره این نمایشگاه می گوید:  " در طول زندگیم به همه چیز و همه مسائل پرداخته ام و این بار دلقک ها جزو کار من شده اند. این دلقک ها از نظر طنزآمیز بودن ، زیبایی شناسی و رنگ می توانند یک تصویر زیبا ارائه کنند. این دلقک ها احمق نیستند، بلکه هوشیارانه و زیرکانه کارهای خود را انجام می دهند و با فکر و اندیشه انسان رابطه برقرار می کنند و او را به تحرک وا می دارند."

حرف هاى کامبيز درم بخش در باره خودش و کارهايش را در گزارش مصورى از شوکا صحرائى در همين صفحه مى بينيد و نوشته اى از سيروس على نژاد در باره او را در زير مى خوانيد.

خط و اسلحه
سیروس علی نژاد

نام کامبیز درم بخش شاید برای همه یاد آور خط های نازک و مینیاتورهای سیاه باشد، اما برای من یادآور تحریریۀ آیندگان است. روزنامه ای که محصولاتش پس از تعطیلی بیست و چند ساله هنوز درخشان است، و آدم هایش نشان داده اند که کار خود را بلد بوده اند.

او آرام ترین و در عین حال خلاق ترین فرد تحریریه بود. خاموش می آمد و خاموش می رفت ولی آثار قلمی اش نشان می داد که در درونش غوغایی است. خط هایش به نازکی بر صفحۀ کاغذ می آمد، وقتی به آن نگاه می کردی خیال می کردی هیچ چیز در آن نیست، اما دقیق که می شدی می دیدی بمبی در آن پنهان است.

پوستر نمايشگاه کامبيز درم بخش

 

می گویند هیچ سلاحی به قدرت کلمه نیست. به گمانم کاریکاتوری از خود کامبیز که در آن هفت تیری جایگزین دهان شده، درک ما را از قدرت سلاح کلام بالا می برد. خط های کامبیز درم بخش با همۀ نازکی اش از هر سلاحی تندتر و براتر و اسلحه تر بود.

وقتی در روزنامۀ آیندگان بود کاریکاتوریست پخته و به کمال رسیده ای بود.  آن سالها، سالهای دهۀ پنجاه خورشیدی بود و اگر متولد ١٣٢١ باشد که همه جا می نویسند در آن زمان سی و دو سه سالی بیشتر نداشت و من هیچ نمی دانستم که کارش را از سال ١٣٤٣ با فکاهی نامۀ توفیق آغاز کرده است؛ زمانی که بیست و یکی دو سال بیشتر نداشت.

خط های نازک می کشید. صفحه را هیچ شلوغ نمی کرد، صحنه را جوری ترتیب می داد که قرار نیست اتفاقی بیفتد، انگار هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. اما وقتی در آن دقیق می شدی وحشت می کردی از قساوتی که در بشر هست. از قساوتی که می شد از آدمی در عین آرامش و بی خیالی سر بزند. در گوشه ای از همان صفحه و صحنۀ آرام قساوتی می دیدی که مایه شرم بشریت می شد.

محمد قائد دوست و همکار آن سالهای مان در روزنامۀ آیندگان این موضوع را بهتر از هر کس توضیح داده است و من نیازی نمی بینم چیزی بر آن بیفزایم: "اگر نگاهمان را از آن موضوع خاص برداریم می توانیم لبخند بزنیم و سرمان گرم کار خودمان باشد اما باز وسوسه می شویم که ببینیم، مثل، چه شد آن آدمی که تبسم بر لب داشت گردن بچه گربه را قیچی می کرد." (کمدی های سیاه مرد آرام)
البته وضعیت همیشه به این اندازه آرام و بی سروصدا پیش نمی رفت. گاهی موشکی را می دیدی که عظمتش برای خراب کردن یک شهر کافی بود، در حالی که به سمت یک کلبۀ کوچک نشانه رفته بود؛ انگار تانکی برای شکار گنجشک آمادۀ شلیک شده باشد. یا در همان مینیاتورهای سیاه سرهای فراوانی که گاه به شمشیر زده شده بود. شاید هم  کاریکاتورهای او با موضوع قفس و پروانه، بیش از دیگر کاریکاتورهایش نشان دهندۀ قساوت آدمی باشد.

قلم او و خط های نازکش در آن سال ها گاه مرا به این فکر می انداخت که نکند هنرمند دچار هیولاهای خود ساخته شده باشد، نه طینت آدمی این نیست. آدمی نمی تواند تا این حد در لجن زار قساوت فرو شود، یا تا این حد خوار و خفیف گردد اما وقتی از سی سال پیش تا امروز بشریت از پله های خفت یکی یکی بالا رفت ( بالا رفت یا پایین؟ ) و جهان از امیدی که به عاقبتش بود، ویران تر شد، دیدم او با حس هنرمندانه اش بهتر از اندیشۀ متفکران، جهان را شناخته و تصویر کرده است.

آن سال ها، خط های نازک می کشید و صفحات و صحنه های آرام می ساخت. چیزی که به رفتار و خصلت کاریکاتوریست ما بیشتر شباهت داشت. خیال می کردم همیشه سبک و سیاقش همین بوده است. اما این اواخر در مقاله اى از منوچهر احترامی که زمان ورود او به توفیق را به یاد دارد، در ویژه نامۀ مجلۀ بخارا می خواندم که ابتدا کاریکاتورهای شلوغ می کشید که البته به سرعت به سمت ساده شدن رفت. 

در سال ٥٨ وقتی تقدیر سنگ دل چنین شد که روزنامه نگاران پراکنده شوند، کامبیز هم غیبش زد و از آلمان سر در آورد. دیگر از او خبر نداشتم مگر این که گاهی خبر موفقیت های او را می خواندم. این که او می توانست به همان اندازه در مطبوعات اروپایی بدرخشد که در مطبوعات فارسی درخشیده بود، مایه مباهات بود و بیش از آن مرا از کار در روزنامه ای خرسند می ساخت که آدم هایش در هر جای دنیا کارآمد بودند.

اما شش هفت سال پیش ناگهان زنگ یک تلفن به من فهماند که دوباره به وطن بازگشته است. قرار و مداری گذاشتیم ولی آن روزها که او زنگ زده بود حال من بد بود؛ به قدری بد بود که دیدارش فقط می توانست حال او را بدتر کند. نرفتم و نرفتن سنگین شد و ماند و همچنان مانده است. بلبل عاشق تو عمر خواه ... از آن زمان مرد آرام همچنان در تهران مشغول زندگی در زاویۀ خویشتن است.

گهگاه یا به قول قدما به تفاریق که به کاریکاتورهایش نگاه می کنم این حرف ساراماگو در خاطرم زنده می شود: "اگر نمی توانیم مانند انسان ها زندگی کنیم لااقل سعی کنیم مانند حیوانات زندگی نکنیم".

در سايت هاى ديگر:
محمد قائد: کمدى هاى سياه مرد آرام


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شوکا صحرائى

از تاريخ ۱۳ مهر در گالرى باران نمايشگاهى از نقاشى هاى آران روحانى، که فقط ۲۳ ماه دارد، به نمايش گذاشته شد.

به گفته الهام شكيبى نيا، مادر آران، كه فارغ التحصيل رشته نقاشى است، آران از اوايل امسال در واقع از ۱۶ ماهگى علاقه اش به نقاشى را نشان داده است .

او مى گويد:"آران قبل از ۱۶ ماهگى هيچ علاقه اى به كشيدن نداشت تا روزى كه درحياط ذغالى پيدا كرد و با آن دايره هاى مدورى راكشيد ومن بعد از آن تجربه او را با رنگ  آشنا كردم."

آران و مادرش تا دو هفته قبل از نمايشگاه هر روز يكى از برنامه هاى زندگى شان، بازى با رنگ و بوم بود. كه حاصل اين بازى ها آثار اين نمايشگاه است.

به عقيده الهام شكيبى نيا اين كارها نياز به حوصله دارد و بايد به بچه ها اجازه داد تا بازى كنند و بتوانند انرژى درونشان را تخليه كنند.

اين نمايشگاه نظر بسيارى از صاحبنظران را به خود جلب كرده است و بسيارى معتقدند آران استعدادى استثنائى در نقاشى دارد.

من به خانه آنها رفتم تا از آران در موقع نقاشى عكس بگيرم. مادرش جائى روى زمين فراهم کرد و بوم نقاشى را گذاشت که اگر او خواست نقاشى كند .

آران به محض ديدن بوم به ذوق آمد و شروع به پايكوبى كرد و تمام مدت مى‌گفت:" نقاشى ، نقاشى" .

بوم را برداشت و به مادرش اشاره كرد: " رنگ، رنگ". خيلى خوشحال بود. اسم تمام رنگ ها را مى دانست. اولين انتخابش رنگ سبز بود و نقاشى اش را با اين رنگ شروع کرد. بعضى جاها مى گفت:" نقطه، نقطه "  يعنى نقطه مى كشم . موقع نقاشى دائما مى گفت "ماه".

ظاهرا او علاقه زيادى به ماه دارد و عنوان همه نقاشى هايش 'ماه' است. بالاخره جلوى چشم من نقاشى اش تمام شد و يك 'ماه' ديگر کامل شد.

آران با رنگ ها كاملا آشنا ست و آنها را به نحوى زيبا كنار هم مى گذارد.

نقاشى را خيلى دوست دارد . گاهى اوقات رنگ را مى ريزد و با دست و پا و انگشتان كوچكش رنگ آميزى مى كند و قبل از كثيف شدن صفحه مى گويد: " نه"؛  يعنى نقاشى من تمام شده است.

اندازه وميزان كار را خودش انتخاب مى كند گاهى با ضرب دو قلم مو روى بوم، كارش را تمام مى كند.

در گزارش مصور بالا نمونه هائى از کار آران و حرف هاى الهام شکيبى نيا، مادرش، را در باره او مى بيينيد و مى شنويد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

بهروز وثوقی بازیگر سرشناس و جوان اول سینمای ایران در سال های پیش از انقلاب اسلامی، در سال ١٣١٦ در شهر خوی متولد شد. نام واقعی اش خلیل وثوقی است و در بیشتر از ٦٠ فیلم نقش بازی کرده است. قیصر، بلوچ، رضا موتوری، تنگسیر، گوزن ها، سوته دلان و کندو از مشهورترین فیلم هایی است که او بازی کرده است.

برای نخستین بار در سال ١٣٣٧ در فیلمی به نام « توفان در شهر ما » به کارگردانی ساموئل خاچکیان جلو دوربین رفت و طی ده سال توانست موقعیت خود را در سینمای ایران تثبیت و شهرت بی اندازه ای نصیب خود کند.

با آنکه در بیشتر فیلم هایی که بازی کرده نقش اول را داشته، و بازی او در گوزن ها در نقش یک معتاد اعتبار بسیاری برای او فراهم آورد، مشهورترین نقش او بازی در فیلم قیصر به کارگردانی مسعود کیمیایی بود که در سال ١٣٤٨ ساخته شد و سروصدای زیادی برانگیخت.

بهروز وثوقی در سال ١٣٥٧ در آمریکا مشغول بازی در فیلم « گربه در قفس » به کارگردانی بهمن زرین دست بود که انقلاب به پیروزی رسید.

پیروزی انقلاب موجی علیه سینمای فارسی برانگیخت و هنرپیشه نامدار نتوانست به کشورش برگردد. او چون بسیاری دیگر از سرشناسان هنر و سینمای ایران چوب شهرتش را خورد و نه تنها از بازی در سینما، که از بازگشت به سرزمینش نیز محروم و در غربت ماندگار شد.

پس از انقلاب او مقيم کاليفرنيا شد و دیگر در فیلمی که بر شهرتش بیفزاید ظاهر نشد. یک بار شایع شد که قرار است به ایران برگردد و در فیلمی بازی کند اما اتفاقی نیفتاد. چندی پیش نیز گفته شد که برای بازی در فیلمی به کارگردانی بهمن قبادی به ترکیه خواهد رفت اما هنوز خبر دقیقی از آن در دست نیست.

ورود و حضور در آن سوی کره زمین و این دنیای جدید البته برای او و بسیاری چون او – که به قصد یا از سرِ ناچاری اسیر غربت شدند - آسان نبوده و با زیر و بم های فراوان همراه شده است.

در گزارش مصورى که در اين صفحه مى بينيد بهروز وثوقى از این سختی ها با پوپک راد و رامین هاشم پور سخن گفته است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نیلوفر بیات

در یکی از فروشگاه های لوکس شهر سرگرم تماشای اجناس گران قیمتی هستم که هیچ نیازی به خریدشان نمی بینم، اما خب تماشای رایگانش را هم از دست نمی دهم.

پسری هجده نوزده ساله و پیرمردی مسن پشت دخل فروشگاه مشغول حساب و کتاب هستند. آقایی وارد می شود، هر دو بلند می شوند و با احترام سلام و احوالپرسی می کنند.

حاج آقا یکی از تجار سرشناس بازار فرش فروش هاست و اخیرا هم مدتی در سوئیس بوده. به پسر جوان رو می کند و می گويد: "علی آقا این بابای تو کجاست، خیلی وقته ازش خبر ندارم، سابق یه تلفنی یه پیغامی ، پسغامی ....، حالا فکر کنم خیلی رفته اون بالا بالاها که دیگه محل ما نمی ذاره!"

پسرک سرش را پایین می اندازد، پیرمرد کناری اش می گوید: "مگه خبرنداری؟! بنده خدا بیشتر از یک ساله که فوت کرده".

حاج آقای تاجر شوکه می شود!" ای دل غافل، ای وای، چرا؟! اون بیچاره که حالش خوب بود، از من سالم تر بود، دفعه آخر که دیدمش می گفت می خواد همه مال و اموالش رو هم بین بچه هاش تقسیم کنه، چی شد یه دفعه؟"

پیرمرد مى گويد: "همون بلای جونش شد. موقعى که بچه هاش رو جمع کرده بود که ارثشو تقسيم کنه بين بچه ها دعوا شد، پیرمرد بیچاره هم درجا سکته کرد و عمرش رو داد به شما. حالا این پسر کوچیکه، طفلی، درس و مدرسه رو ول کرده اومده پشت دخل باباش وایستاده."

از مغازه بیرون می آیم. نه تنها آن روز که در روزهای آینده هم فکرم درگیر این موضوع است و اتفاقا در گوشه و کنار شهر، پشت در مغازه ها، بالای سردر خانه ها، پشت شیشه  اتومبیل ها، آگهی های ترحیم و پارچه نوشته های خیلی زیادی می بینم: " درگذشت جوان ناکام، فوت مادر فداکار، هجرت نابهنگام بزرگ خاندان، ضایعه جانگداز، تسلیت، همدردی" و تازه احساس می کنم هر روز چقدر آدم در این شهر و درهمین نزدیکی  آرام و به دلايل مختلف از دنیا می روند.

بالاخره در یکی از بعد از ظهرهای دلگیر تابستان به گورستان می روم و زیر سایه یک درخت بر سر مزار دوستی که از دستش داده بودم می نشینم. غرق عوالم خودم هستم که پسرکی سبد سیبی می آورد و تعارف می کند. به دنبالش دختر کوچولوی دو سه ساله ای می خندد و دوان دوان به طرفمان می آید. می بینم جایی آنسوتر زن و مرد نسبتا میانسالی با دختر جوانشان بر سرمزاری که هنوز تازه است نشسته اند و خیلی بی قراری می کنند.

پسرک و دختر کوچولو از آنجا می آیند. می پرسم: "آقا پسر، چه کسی فوت کرده؟" می گوید: "بابای آیدا." می پرسم: "آیدا کیه؟" می گوید: " این خانم کوچولو که با منه."

این دیگر برایم باور کردنی نیست، آیدایی که مثل یک گل بهاری شکفته شده، می خندد و شیرین زبانی می کند تازگی پدرش را از دست داده است؟! بعد می فهمم مادر آیدا همان دختر جوان است که تازه بیست سالش شده و همسرش یعنی پدر آیدا، که بیست و پنج سالش بوده، هفته گذشته در تصادف موتور سیکلت جانش را از دست داده است.

به آیدا فکر می کنم و این که چه موقع خواهد فهمید و سوگوار مرگ پدر خواهد شد، به مادر جوان اش فکر می کنم و این که چه موقع فراموش خواهد کرد و به روال عادی زندگی اش باز خواهد گشت، به علی فکر می کنم و این که چه وقت تلخی ماجرای تقسیم اموال و رفتن پدر اززندگی اش دور خواهد شد، به مرگ فکر می کنم و این که چه بی بهانه، آرام و بی خبر به سراغ آدم ها می آید، به زندگی فکر می کنم و این که چه ساده به آن نگاه می کنیم، درکش نمی کنیم و شاید آن گونه که باید قدرش را نمی دانیم و به پیوندها و رابطه ها فکر می کنم و این که چطور زندگی را زیبا و دوست داشتنی می کنند و در مقابل چطور می توانند همین زندگی های دوست داشتنی را به آتش بشکند و نابود بسازند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

هميشه اتفاق هاى بزرگ از يك حادثه كوچک آغاز مى شوند . هميشه كشف يک حقيقت از درگير شدن با واقعيت‌هاى ملموس اطراف مان ميسر مى شود و هميشه راهى وجود دارد براى طرحى نو در انداختن.

يك روز داغ تير ماه  بود كه راهى مؤسسه خيريه مهر ايرانيان شديم . آنجا ۱۲ دختر بچه ۵ تا ۹ سال  كه از نعمت پدر و مادر محروم بودند، و زندگى را با شادى و شيطنت مى گذراندند نمى دانستند روزى قرار است عكاس بشوند.

يك روز داغ تيرماه بود كه اين فكر مثل جرقه از ذهن مان گذشت. قرار بود كه بچه ها خوب ببينند. قرار بود بچه‌ها ياد بگيرند بتوانند آنچه را مى بينند توصيف كنند. قرار بود بچه ها با حواس خود درگير شوند و آنها را به كار بگيرند . معتقد بوديم تلفيقى از ثبت تصوير در قالب نگاتيوهاى سياه و ثبت آنها در قالب دست نوشته هاى سپيد مى تواند اين توانايى را بالاببرد.

يك روز داغ تيرماه بود كه كار را شروع كرديم. اول همه چيز سخت به نظر مى آمد اما تصميم گرفتيم مصمم بمانيم و ميدان را خالى نكنيم . تقويم را كه نگاه كرديم نگاه مان روى روز جهانى كودک درجا زد. و باز بى آنكه ترديدى كنيم از برپايى يك نمايشگاه عكس گفتيم. مى دانستيم اين هم ما را و  هم بچه ها را تشويق خواهد كرد كه  پيش برويم. كار كردن با بچه ها اگرچه دلچسب بود اما ظرافت هاى خاص خود را نيز طلب مى كرد.
 
۲۷ تيرماه:  با مقواهاى عمود بر هم يك مستطيل خيالى ساختيم و بچه ها عكاسى كردند. بچه ها دنبال تصاوير ملموس تر مى رفتند. روى صورت ما مكث مى كردند و شاتر خيالى شان را فشار مى دادند. بچه ها تمام مؤسسه خود را عكاسى كردند و قرار شد عكس هايشان را برايمان بياورند. آنها از مربى‌هايشان ، گربه مؤسسه و اتاق‌شان عكاسى كردند.

۳ مردادماه : جلسه دوم را با  بريده هاى روزنامه ها شروع كرديم. قرار شد بچه ها از ميان روزنامه ها و مجلات عكس هايى انتخاب كنند. مى خواستيم ببينيم بچه ها چگونه مى بينند  و تعريف شان از عكس چيست . عكس ها قرار شد روى كاغذ هاى رنگى چسبانده شوند و بچه ها توصيف شان را از آنها بنويسند. قرار شد عكسى را كه مى بينند بنويسند تا بدانيم كدامين نكته سبب شده آن عكس روى كاغذ رنگى شان چسبيده شود.

۱۰ مردادماه :  دوربين هاى يک بار مصرف  با همكارى لابراتور صاحبقرانيه و كمک هاى بى دريغ آنان در اختيارمان قرار گرفت  و بچه ها را  شوقى وصف ناشدنى در برگرفت . دوربين ها تک به تک از جلد هايشان خارج مى شدند و صداى جيغ بچه ها تمام مؤسسه را پر كرده بود . آن روز بچه ها ياد گرفتند چگونه از داخل مستطيل كوچكى ، هر چه از دنيا مى خواهند را براى هميشه مال خودشان كنند . بچه ها ياد گرفتند خوب ببينند . بچه ها ياد گرفتند كه فرصت ها كم است . دوربين هاى ۲۴ تايى را بايد طورى استفاده مى كردند كه بهترين ها را عكاسى كنند و از حاشيه عبوركنند و به اصل برسند. اين را بچه ها ياد گرفتند كه براى داشتن يك عكس خوب بايد دقت كرد چون دوربين هاى  ۲۴ تايى شان  زود تمام مى شد و آنها هنوز عكس خوبى نگرفته بودند. آنروز را بچه ها از صورت هاى همديگر ، از ژست هاى خنده دارشان براى همديگر و از خانه شان عكاسى كردند.

۱۸ مردادماه: پارک نياوران شلوغ بود. بچه ها مى خواستند عكس بگيرند. ۱۲ دختر بچه كه دوربين به  دست راهى پارک بودند. حس خوبى داشتند. خودشان را به مردمى كه از دوربين هايشان مى پرسيدند عكاس معرفى مى‌كردند و به مردم توضيح مى دادند كه عمو سربخشيان معلم عكاسى آنهاست. آنها ياد گرفتند كه خوب ببينند و فرصت ها را از دست ندهند. زنان و مردانى كه روى نيمكت هاى پارک نشسته بودند، بچه هاى قد و نيم قد كه در زمين بازى پارک دنبال هم مى كردند،  فواره هاى پارك،  بچه هاى بستنى به دست و درخت ها و گل هاى پارک همگى سوژه هاى عكس هاى آنان شدند.

٢۵ مردادماه : اين جلسه بچه ها ياد گرفتند  دوربين را فقط افقى به دست نگيرند، قرار شد  با صفحه مستطيلى شان بازى كنند. ياد گرفتند يك سوژه را خوب ببينند و دكمه شاتر را فشار دهند. آنروز بچه ها معلم شان را در صفحه هاى رنگى كاغذ هايشان تصوير كردند. آنها هرچه از عمو سربخشيان شان مى ديدند نوشتند. قرار شد اين بار بچه ها از او عكس بگيرند و او را توصيف كنند. عكس هاى آنها تمام حس كودكانه شان را در خط به خط كاغذ  به تصوير مى كشيد. آنها چيزهايى از معلم شان ديده بودند كه ذهن تيزبين شان را نشان مى داد.

١ شهريورماه: براى عكاسى از باغ ملى  راهى ميدان توپخانه شديم. بچه ها با شگفتى به ديوارهاى بلند و درهاى بزرگ دروازه تهران نگاه مى كردند و پر از سؤال بودند . وقتى مى فهميدند كه اين درها و نقوش آنها چه قدمتى دارد،  دوربين هايشان را در دستان كوچكشان مى گرفتند و آن ها را ثبت مى كردند. وزارت خارجه ، تصوير سربازهاى هخامنشى و سربازهاى آماده به حمله روى دروازه آن ها را مدت ها به خود مشغول كرد و سؤال هاى آنها تمامى نداشت. بعد از هر سؤال صداى شاتر بود كه نشان مى داد چقدر تحت تأثير تاريخ خود قرار گرفته اند.

۱۹ شهريورماه: صبح زود راهى شهر تاريخى ابيانه شديم . مى خواستيم بچه ها رنج سفر براى عكاس شدن را دريابند. مى‌خواستيم بچه ها ياد بگيرند كه  راهى طولانى  از خانه هايشان تا آنجا آمده اند تا بهترين عكس هايشان را بياندازند. كوچه هاى قديمى ابيانه، ‌درها و خانه ها، زنان و مردان با لباس هاى سنتى و محلى،  همه و همه سوژه‌هاى نابى بودند كه بچه ها را چند ساعتى غرق در خويش كردند و عكس هاى ماندگارى شدند. پيوند ميان تاريخ، عكس و كودكانى كه راويان آن بودند زيباترين تصوير آن روز بود.

۲۳ شهريورماه: بعد از  آشنايى مان با جمعيت دفاع از كودكان كار و خيابان، قرار شد براى بازديد از عكس‌هاى اين بچه ها كه در نمايشگاهى در خيابان زمزم در محل جمعيت برپا شده بود برويم . براى بچه ها ديدن عكس هاى نوجوانانى كه كار مى كنند و در حين كار كردن عكاسى هم مى كنند  جالب بود. آنها عكس هاى برگزيده خود را انتخاب كردند و به دوستان نوجوان شان نمره دادند.  سميه يكى از بچه پرسيد چرا در عكس هاى اين بچه ها پارک و درخت نيست؟ و عسل پرسيد چرا اين عكس ها سياه و سفيدند ؟! از آنجا راهى بازار شلوغ عبدل آباد در نزديكى جمعيت كودكان كار شديم. عكاس‌هاى كوچولوى ما آنجا فراتر از تصور ما ديدند و به تصوير كشيدند. آنها مثل يك عكاس خبره گاهى سوژه هايى را كشف  كرده بودند كه واقعا بى نظير بود و ماندگار.

۳۰ شهريورماه:  آخرين جلسه كلاس عكاسى را در ميدان تجريش و حول و حوش امامزاده صالح  برگزار كرديم. بچه ها از حوض وسط امامزاده صالح، از مردانى كه وضو مى گرفتند و از زائرين عكس گرفتند. بازار و مغازه‌هاى رنگ و وارنگ تجريش هم آنها را گاه ميخكوب مى كرد تا از شيشه  ويترين ها عكاسى كنند. آخرين حلقه فيلم ها مى رفت تا تمام شود و آنها ديگر خود مى دانستند سراغ كدام سوژه بروند و روى كدام صورت مكث كنند و كدام اتفاق جارى در خيابان و بازار را شكار كنند. و ما مى ديديم كه سه ماه گذشته است و نگاتيو هاى سياه  مى توانند عكس هاى رنگى و شادى باشند، مى ديديم كه اين روزهاى عكاسى، آينده اى را  كه مى تواند بعضى از آنها را عكاس هاى سرشناسى كند طرح زده است.

شادمانيم كه دستاورد سه ماهه كار ما عكس هايى است سرشار از زندگى‌ و اميدواريم عكس قاب ذهن همه كودكان پر از تصويرهاى رنگارنگ از زندگى باشد و همه كودكان به درک رنگ ها و تصاوير زندگى كه حق همه آنهاست  برسند. اين عكس ها ترجمان نگاه كسانى است كه ما آنها را كوچولو خطاب مى كنيم.

حسن سربخشيان، پروانه وحيدمنش

گزارش مصورِ شوکا صحرائى از اين نمايشگاه را، که در گالرى نيکول تهران برگزار شده، در بالاى اين صفحه ببيند.

در همين زمينه:

نگاه مى بافد

ضحاک در نقاشى بچه ها

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد

                  


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

كافه و كافه نشينى از جمله پديده هايى ست  كه در ايران سابقه طولانى دارد و در هر يک از مقاطع تاريخى به گونه‌اى متفاوت متجلى گرديده. از قهوه‌خانه و قهوه‌خانه‌نشينى در دوران صفويه گرفته تا كافى‌شاپ‌نشينى در حال حاضر.

برخى از  كارشناسان معتقدند كافه نشينى براى نخستين بار در دهه ‌هاى بيست و سى قرن گذشته ميلادى توسط مسافرانى كه با نيت‌هاى گوناگون به اروپا مخصوصاً فرانسه سفر كرده بودند و با تقليد از مكان‌هايى چون كارتيه لاتن  به ايران آورده شد.

اما گروه ديگرى از پژوهشگران عمر كافه و كافه‌نشينى در ايران را به سال هاى ابتدايى دوران صفويه باز مى‌گردانند و عقيده دارند  از ديرباز در تفرج گاههاى عمومى مكان‌هايى نيز براى تجمع افراد و تبادل نظر با يكديگر ضمن صرف چاى، قهوه (نوعى قهوه‌ى خاص كه به آنچه امروزه قهوه يمنى نام دارد بسيار نزديك است) و كشيدن قليان وجود داشته كه مى‌توان پل‌خواجو در شهر اصفهان را يكى از روشن‌ترين مصاديق آن بشمار آورد. مكان‌هايى كه مردم غالبا براى گذران اوقات فراغت خود به آن روى مى‌آوردند.

وجود اين مكان‌ها كه پايگاه‌هاى مناسبى براى تفرج و تبادلات فرهنگى و در برخى موارد گسترش هنرهاى مرتبط با اين فضاها به شمار مى‌آمد تا اوايل دورۀ قاجار رفته رفته گسترش بيشترى  پيدا كرد. اما از آن پس از تعداد اين مكان هاى عمومى كاسته شد تا دوباره در دوران مشروطه در قالب  مدرن ترى چون كافه نشينى رو به تزايد گذاشت.

در اين دوران به پاتوق‌هايى عمومى كه با توجه به جنبۀ فرهنگى وهنرى خود فضاى مناسبى براى تجمع نويسندگان و روشنفكران به حساب مى‌آمد و در آن‌ها نوشيدنى‌هاى غيرالكلى  ارائه مى‌شد  كافه مى‌گفتند.

اين فضاها در ابتدا در راستۀ سپهسالار و بين‌الحرمين به وجود آمد (بخش‌هايى از شهر كه محل تمركز بنگاه‌هاى انتشاراتى بود) و پس از آن با انتقال بنگاه‌هاى انتشاراتى به بهارستان به آنجا منتقل شده و پس از چندى با انتقال بنگاه‌هاى انتشاراتى به خيابان شاهرضا(انقلاب كنونى) راهى اين خيابان شده و در حال حاضر  نيز بيشتر در منطقه‌اى كه بين بلوار كريم‌خان‌زند تا ميدان ونک قرار دارد متمركز شده ‌اند. بنابراين مى‌توان تصور كرد كه در تهران ميان مراكز نشر كتاب و اين قبيل پاتوق ها  نوعى ارتباط ارگانيک وجود دارد.

در ابتداى رواج كافه‌نشينى(دهه‌هاى سى و چهل ميلادى)، مكان‌هاى تازه تأسيسى كه از مشتريان خود با انواع نوشيدنى‌هاى سرد و گرم غير الكلى و شيرينى پذيرايى مى‌كردند با نام كافه قنادى شروع به فعاليت كرده و به پاتوق‌هاى مناسبى براى تجمع  جوانان تجدد‌خواه و اهل فرهنگ و ادب و سياست تبديل شدند.

 ويژگى اين کافه ها اين بود که هرکدام نقش ميعادگاه گروه مشخصى از اين جمع را ايفا مى‌نمودند. از جمله كافه قنادى نوبخت در خيابان شاه‌آباد (ابتداى خيابان جمهورى‌اسلامى فعلى)  و كمى آن سو‌تر كافه قنادى نادرى در همان  خيابان به پاتوق نويسندگان و شعراى صاحب نامى چون نيما، جلال آل‌احمد، صادق هدايت، فروغ‌فرخ‌زاد و بسيارى از روزنامه‌نگاران مبدل شد و كافه‌قنادى‌هاى  فرد و شيرين در خيابان لاله‌زار به پاتوق ساير جوانان .

از پاتوق هاى معروف صادق هدايت كه جمع كثيرى هم معمولا به پيروى از او در آنها گرد مى آمدند، كافه فيروز و كافه فردوسى و كافه ژاله ( رزنوار ) و كافه ماسكوت بوده كه در خيابان هاى استانبول و لاله زار قرار داشته اند.

از اوايل دهه پنچم به بعد در كنار اين كافه قنادى‌ها نسل جديدى از اين پاتوق‌ها با نام  كافه‌تريا پا به عرصه وجود گذاشتند كه كافه‌ترياى هتل اينترناسيونال، تهران پالاس، پارامونت و نگين در بخش‌هاى مركزى و كافه‌ترياى چينه‌چيتا و هتل‌هيلتون در قسمت‌هاى شمالى از آن جمله به شمار مى‌آمد.

اما با وقوع  انقلاب در اواخر سال پنچاه و هفت عمر اين قبيل ميعادگاه‌ها نيز براى مدتى به سرآمد وتقريبا تا ابتداى  دهه هفتاد خبرى از كافه و كافه‌نشينى در تهران نبود و جز چند مغازه كوچک، آن هم با پرچم‌هايى نيمه افراشته اثرى از آنها ديده نمى‌شد.

براى ورود به همين مكان‌هاى كوچك و محقر هم مشكلات زيادى وجود داشت. براى نمونه هنوز بسيارى از جوانان آن سال ها جمله‌اى را كه با حروف بزرگ پشت درِ يكى از همين پاتوق ها نوشته شده بود به خوبى به ياد مى‌آورند "ورود هرگونه دخترخاله و پسرخاله ممنوع". آن روزها حضورگاه و بى‌گاه ماموران در اين قبيل مكان‌ها و سوال و جواب‌هايشان از زنان و مردانى كه دور يک ميز نشسته بودند آنان را ناچار مى‌ساخت تا خودشان را دخترخاله و پسرخاله معرفى كنند و اين موضوع دردسرهاى زيادى براى صاحب مكان فراهم مى‌كرد. 

سرانجام با روى كارآمدن دولت اصلاحات و در ميان بگير و ببندهاى موسمى بار ديگر پاتوق‌هاى جديدى با نام كافه  يا كافى‌شاپ پا به عرصه وجود گذاشت و بدين ترتيب بازار كافى شاپ نشينى نيز در ميان جوانان اين دوره رواج  تازه‌اى يافت.

گزارش تصويرى مديا مصور  از کافه نشينى در تهران امروز را در بالاى اين صفحه مى بينيد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
آزاده نــورى

به ابتکار شرکت سهامى فرش ايران كودكان ايرانى با شركت در مسابقه نقاشى "نگاه مى بافد" و نقاشى كردن از طرح هاى گبه با اين زير انداز سنتى ايرانى آشنا مى شوند.

گبه نوعى فرش عشايرى درشت باف با طرح هاى ساده است كه در سال هاى اخير مورد استقبال بازارهاى جهانى و بين المللى قرار گرفته است. گبه زيرانداز اقوام عشاير بختيارى و قشقايى است. تا چند سال پيش كمتر كسى اين زير انداز را مى شناخت.

شايد بتوان مهم ترين عامل شناخت گبه را فيلم محسن مخملباف با همين نام دانست كه اين فرش عشايرى را در ايران و جهان به همه شناساند. نقش هاى گبه عموما ذهنى باف است و از طبيعت و زندگى مردم عشايرى الهام گرفته مى شود.

بافندگان گبه كه زنان ايل هستند به فراخور روحيه و اوضاع و احوال زندگى شان رنگ ها و طرح هاى گبه را انتخاب مى كنند و در حقيقت نقش خاطره خود را مى بافند.

كودكان شرکت کننده در مسابقه 'رنگ مى بافد' هم در اين مسابقه همين كار را مى كنند. آنها هم آنچه را در ذهن دارند روى كاغذ مى آورند.

نقاشى آنها در حقيقت بيان آن بخش از درون آنهاست كه با كلمات قادر به گفتنش نيستند. آنها بدون پنهان كردن احساسات درونشان درست مثل بافنده هاى عشايرى ضمير ناخود آگاهشان را روى كاغذ مى آورند.

اين طراحان كوچك فرش دريچه تازه اى را به نقش هاى گبه گشوده اند. در گبه اصولا از نقش ساده شده حيوانات، درختان و انسان ها استفاده مى شود اما گبه هايى كه كودكان ترسيم كرده اند طبعت و دنياى ساده ديگرى را در معرض نمايش قرار مى دهد. گاهى ميوه ها جاى حيوانات و گياهان را مى گيرد و گاهى عروسك ها جاى انسان ها را.

در يک نقاشى نهنگى زرد رنگ با فواره خروشان ديده مى شود و در نقاشى ديگرى ماهى سياه كوچولو ماهى داستان معروف صمد بهرنگى اين بار به جاى دريا سر از گبه در مى آورد. يكى لاك پشت را انتخاب مى كند، شايد براى اينكه در خانه لاك پشتى دارد كه همدم بازى هاى كودكانه اش شده است و ديگرى پروانه هاى رنگى را در حال پرواز بر يك زمينه سبز تصوير مى كند.

اين نقاشى ها با هدف نرديك كردن كودكان به گبه كشيده شده است اما روانشناسان، مربيان و معلمان كودكان هم از آن براى شناخت بيشتر دنياى كودكان استقبال و كار بررسى روى آنها را شروع كرده اند.

مسابقه نگاه مى بافد از سال ۱۳۸۴ تا به حال پنج دوره برگزار شده است و كودكان پنج تا دوازده سال در آن شركت كرده اند. در هر دوره سه نقاشى كه به نقش گبه نزديك تر باشد برنده و بافته مى شود.

البته براى نقاشى هاى ديگر هم پدر و مادرها مشترى هاى پروپا قرصى هستند كه گبه اى را كه فرزندشان نقش زده سفارش مى دهند. يك تاجر امريكايى نيز سفارش بافت صد تخته از اين نقاشى ها را داده است.

در همين زمينه:

ضحاک در نقاشى بچه ها

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.