مقالات و گزارش هایی درباره ایران
۲۵ ژانویه ۲۰۰۸ - ۵ بهمن ۱۳۸۶
مهراوه سروشيان
نارُسينه قديم يا انارک فعلى، آبادى اسم و رسم دارى بوده كه حالا در دل بيابانى عبوس، ميان چند كوه منفرد، يكه و تنها افتاده. فاصله اش تا اصفهان ۲۵۵ كيلومتر است. در جنوبش پس از عبور از اِسمعيلان و دق حوض بانو و كوير سياه كوه به اردكان مى رسيم.
ديوار هاى بلند خشتى، سقف هاى گنبدى طاق و چشمه دار، يا ضربى، بادگيرهاى استوار بر فراز بام ها از ويژگى هاى معمارى انارک است. داخل اتاق ها، كَنده چوها كه به گويش اناركى همان پَستو يا دولاب ها هستند، با سقف هاى كوتاه تر از خود اتاق خودنمايى مى كنند. طاقچه و رف كه محل قرار دادن چراغ هاى نفتى و بادى در قديم بوده و چَپله ها در بالاى كَنده چو براى قرار دادن اشياى قيمتى خانه از مشخصات ديگر خانه هاى انارک است.
تحقيقات باستان شناسى حكايت از اكتشاف معادن و بقاياى كوره هاى ذوب فلزات در اين منطقه دارد. ابزارهاى آهنى، چوبى، توبره هاى چرمى، حجم زياد سرباره ها , آزمايشات كربن روى قطعات به كار رفته در قلعه ها و كارگاه هاى كهن ذوب فلزات قدمت آن ها را تا ۲۰۰۰ سال بر آورد كرده است.
اين تحقيقات همچنين نشان مى دهد كه در ايران دورۀ هخامنشى سه معدن فعال شناسايى شده. معدن آهن نى ريز، معدن طلاى قلعه زرى بيرجند، معدن نقره و سرب نخلک.
از اين اطلاعات تاريخى كه بگذريم از حدود بيش از صد سال پيش دوباره بهره بردارى از معادن اين منطقه به صورت قرار داد و پرداخت اجاره به دولت آغاز شد كه در اوج رونق آنها - در دورۀ پهلوى اول – با حضور كارشناسان و مهندسان آلمانى از ۴۶ معدن، بهره بردارى مى شده است.
از همان دوره مردان و حتى زنان بسيارى در معادن اين منطقه كار مى كرده اند. پيرانى كه حالا پاتوقشان ميدان قافله گاه و معابر تنگ و باريک خاكى انارکج است و با حقوق ناچيز بازنشستگى معدن روزگار دشوارى را مى گذرانند و على رغم اصرار فرزندانشان تحمل هياهوى شهر را ندارند. تنها دلخوشى اينان باز گفتن خاطرات خوش روزگار پر رونق گذشته است.
كشاورزى در اين منطقه به صورت باغ دارى رواج داشته است. آبى كه به زحمت بسيار از راه قنات ها به سطح مى آمده به مصرف باغ هاى ميوه مى رسيده كه امروز به دليل خشكسالى و تخريب قنات ها، در اثر بى توجهى، چيزى از آن باغ ها بر جا نمانده است.
مزارع مشجرى، معلا، پيوك، بيدچاه، اِسمعيلان، چاه گربه، اَشين و سِبَرز، امروز متروک و غم زده چشم انتظار مرگ درختان انگشت شمار خود هستند.
با از رونق افتادن معادن و خشكسالى عملاً راهى جز مهاجرت براى نسل جوان انارک باقى نمانده است.
آمارهاى بجا مانده از انارک كه به همت اناركى هاى سختكوش و پژوهشگر حفظ شده خبر از وجود ۱۲۰۰۰ شتر در حدود صد سال پيش مى داده كه امروز حتى يک شتر در سراسر انارک وجود ندارد. سليمان ساربان پيرى كه با او به گفتگو نشسته ايم از آن روزگار مى گويد.
گويش محلى مردم انارك وجه تشابهى با گويش مردمان ميمه، اردستان، گز و نايين دارد.
تنها چيزى كه غم تنيده در اين ديار را مى شويد و از دل مى زدايد صفاى مردم پاک سرشتى است كه بى ريا با تو حرف مى زنند و با گرمى به اندرونى خانه شان راهت مى دهند. مردمى كه با عشق به خاک ديارشان ويرانى انارک را باور ندارند؛ مثل اين شعر از محمد على ابراهيمى شاعر انارکى:
تو نارُسينه اى خِرابَه نَهى
نوگيمونُت گوگَرد و خاك رَهى
اما نارُسينَه ويشتَنِهى
گو پُر از گود و گُوُرو چاه و چَهى
گو آدِم هَر يا پا اِ نه اِوينه
اى نارُسينه اى نارُ سينه.
با اين كه هر جا پا مى گذارم
پر از گودال و چاله است
و تو ديگر آن انارک پيشين نيستى،
گمان نكن كه گرد و غبار بى ارزش راهى،
تو خرابه نيستى، اى انارک اى انارک.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ ژانویه ۲۰۰۸ - ۴ بهمن ۱۳۸۶
وحيد ملک
محمد هادى فدوى نقاشى را از دوران كودكى به صورت خودآموخته فرا گرفت و در تكنيک هاى گوناگون به آزمون پرداخت. به موازات نقاشى كار طراحى صحنه و لباس در سينما و تلويزيون را هم انجام مىداد.
او تا به حال موفق به برگزارى چندين نمايشگاه انفرادى شده است كه از جملۀ آنها مىتوان به نمايشگاه سال گذشته آثار وى در نگارخانۀ پاسارگاد اشاره كرد.
محمد هادى فدوى هنرمندى است كه به دنبال احياى هنرهاى اصيل ايرانى است. نقوش آثارش تركيبى از نقاط است و تابلوها به صورت طومار ارائه مىشود. طومارهايش تركيبى از كنوز با فريم چرم و كتيبۀ آن هم چوب سوخته نگارى شده است.
فدوى كتيبۀ آثارش را از تكنيک سوخته نگارى و نگارگرى خلق مىكند و جزئياتى از موضوع تابلو را هم روى كتيبه اجرا مىكند كه سبب جذابيت اثر مى شود. او پلى ميان آثار پيشين و نياز زمان حال ايجاد كرده است . آثارش در عين اصالت و غناى فرهنگى حرف جديدى دارد و براى ديوارهاى امروزى مناسب است.
غناى فرهنگ و هنر ايران و نياز شديد به بازنگرى، تحقيق و الهام از اين پيشينه و ارائه و خلق آثار بديع با نگرشى نو آثار جذابى را براى علاقمندان به هنرهاى تجسمى در سراسر جهان ايجاد مىكند. هنرمندانى كه در اين زمينه فعاليت كرده باشند به جهت احياى غناى فرهنگى قابل تقديرند، بخصوص اگر اين پيشينه را با ديدگاه امروزى خلق و ثبت كرده باشند.
فدوى اعتقاد دارد تا مدتى مىشود تقليد كرد و آموخت ولى در نهايت انسان بايد حرف جديدى براى گفتن داشته باشد. قصد وى اين بوده كه پيشينۀ فرهنگى ايران را با تكنيک هاى معاصر و ابزار نوين تلفيق كند و طرحى نو ارائه دهد.
اكثر آثار او برگرفته از آثار تاريخى نظير سفالينههاى قديمى تپه گيان ، گوى تپه، نيشابور، سلطانيه و استفاده از رنگهاى آن دوران است. رنگ هاى قهوهاى در آثار او نمايانگر عهد باستان است و رنگ هاى سبز و فيروزهاى و طرحهاى اسليمى به تاريخ بعد از اسلام باز مىگردد. سوژههاى وى بيشتر ماهى و غزال هستند كه مظهربىآزارى اند و در بعضى از آثار هم به بيان عشق و نيايش و معنويات مى پردازد.
* وحيد ملك مدير گالرى پاسارگاد در تهران است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ ژانویه ۲۰۰۸ - ۱ بهمن ۱۳۸۶
شهاب آزاده
وقتی سه ساعت تمام در خانه فیلم کلن، تماشاگران ایرانی و آلمانی به تماشای فیلم مستند آخرین بخشی ساخته فرشاد فدائیان، از زندگی حاج قربان سلیمانی نشستند و خسته نشدند، برایم حجت تمام شد که باید ببینمش. مادرعلیرضا، همسرش، رفته بود و او هم باید به قول خودش به پیشواز خوابی ابدی می رفت که دیر یا زود، به تانی یا تعجیل می آید.
براى شنيدن ساز و آواز حاج قربان اينجا را کليک کنيد
سال گذشته در سفر خراسان، از قائن و بیرجند در جنوب، بالا رفتم تا خواف و کلات در شرق و بعد رسیدم به قو چان در شمال . مرتضی پور صمدی، فیلمبردار، گفته بود در قوچان از هر که سراغش را بگیری، خانه اش را نشانت می دهد. شب هنگام وارد بنگاهی شدم تا نشانی اش را بپرسم. کسی گفت فردا راهنمایت می شوم. با اندرز مادر برایش کله قندی خریدم و در کوله پشتی گذاشتم و راهی زادگاهش شدم، علی آباد در پنج کیلومتری قوچان.
هوا سرد بود و سرمای استخوان سوزی، صورتم را می خورد. خانه ای گلی با دری چوبی خانه حاج فربان بود. در زدم. علیرضا، پسرش، در را باز کرد و به خانه دعوتم کرد. حاجی گوشه اتاق نشسته بود، بر پوستینی در زیر وبا پوستینی بر دوش.
نجابت نگاهش، عمق وجودم را شکافت. دستانش را بوسیدم و گفتم آنها از طلا هستند. تلخ خندی زد و گفت: "ما سال هاست از طلا گذشته ایم ومس شده ایم." اول سختی می کرد و بی حوصله بود. گله داشت از روزگار و آدم هایش و این آخری ها هم خست آسمان و خشکی زمین .
خشکسالی را جواب خدا به بدی بندگان خدا می دانست و وقت نماز دعا می کرد زمین نمناک شود برای حیوانات وحشی کوه ها و دشت ها، تا از بی آبی تلف نشوند.
وقتی به سخن گفتن افتاد، دیگر سرِ باز ایستادنش نبود. ازآشنایی موروثی خانواده اش با موسیقی گفت و عشقی که بعد از کار بر روی زمین او را تا پاسی از شب بر سر دوتارش می نشاند تا با آن راز و نیازکند.
از ترک دوتارش گفت وقتی یک روحانی در مجلسی آن را سازی شیطانی خواند تا سال ها بعد که باز هم دو روحانی به سراغش آمدند و مجابش کردند برای نواختن ساز. اما در این سال های فراق آن چه گم شد، نرمی انگشتانش بود و الفتش با ساز.
از شب آوینیون گفت که وقتی بر صحنه رفت، فهمید سازش همچون پنبه برآتش می گیرد که او زبان ساز را می دانست و ازامیدش به حیدر نوه اش، که او را وارث دم مسیحایی خود می پنداشت.
اداره ارشاد ماهی دویست هزار تومان به او می داد و بارها آدم های مختلف به بهانه های مختلف، صدایش را ضبط کرده بودند و فروخته بودند و خود ش خبر نداشت که اگر داشت در سرمای زمستان پناهش در آن اتاق بزرگ، این چراغ نفتی کوچک نبود.
و آن گاه که نواخت، آن چنان بر ساز زخمه زد که گویی گرمی پنجه هایش، زخم های روزگار را از روح و تنش پاک می کرد.
حالا وقتی گورکن ها خاک را کنارمی زنند تا جسدش را در آن بگذارند، زمین نمناک، گونه هایش را نوازش می دهد.
حاج قربان! چشمان بسته ات را باز کن و ببین آسمان دلتنگیش را گشود تا گشادگی خاک در آغوشت بگیرد. درامتزاج سیاهی خاک و سپیدی برف ، سازت کجاست؟
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ ژانویه ۲۰۰۸ - ۱ بهمن ۱۳۸۶
دهۀ محرم برای بسیاری، دهۀ خیرات کردن و ادا کردن نذرهاست. در تهران تصویر مردمی که برای گرفتن غذا در صفهای طولانی منتظرند و یا ماشینهایی که برای دریافت لیوانهای چای یا شیر پشت هم قطار شدهاند و ترافیک ایجاد کردهاند، تصویری آشنا در این ایام است.
آنچه دیدن این صفها را جالب میکند این است که اغلب اشخاصی که برای گرفتن نذری منتظر میمانند از امکانات مالی خوبی برخوردارند. افرادی که با توجه به ظاهرشان میتوانید یقین کنید برای تهیه غذای روزانه دچار مشکل نیستند.
آنچه سبب می شود این گروه از مردم برای گرفتن یک وعده غذا یا حتی یک لیوان چای مدتها در انتظار بمانند چیزدیگری است. مرد میان سالی که با خانوادهاش در خودرو پژو نشسته و در انتظار است ماشینها آرام آرام جلو بروند و نوبت به آنها برسد تا از پسر جوانی که در لیوانهای یک بار مصرف چای پخش میکند چای بگیرند، به باورشعیان در بارۀ نذر اشاره می کند: "در باور ما خوردن نذری، غذا یا هرخوراکی ای که متعلق به امام حسین باشد، انسان را در سالی که پیش روست سلامت نگاه میدارد."
برخی دیگر به این صفها نگاه دیگری دارند و آن را نوعی گذراندن وقت میدانند "برای مردمی که هیچ تفریحی ندارند ایستادن در این صفها نوعی تفریح و گذران وقت هم محسوب می شود. اغلب خانوادهها در شهر میچرخند تا در یکی از مکانها که نذری می دهند، بایستند، هم غذا بگیرند و هم وقتشان را پرکنند."
خیابان از آدمهایی پر شده که مشغول غذا خوردن هستند. بعضی که از انتظار طولانی خسته شدهاند، کناری از جدول خیابان را انتخاب کردهاند تا غذایشان را نشسته میل کنند. فضا از صدای گفتگو پر است. خانم مسنی از میان جمعیت راه باز میکند تا خودش را به در منزلش برساند "والله قدیمها این کارها زشت بود، درست که غذای امام حسین، که من به قربان مظلومیتش بروم، سلامتی میآورد اما این به آن معنا نیست که باید آنقدر بخوری که سیر بشوی. آن وقتها خانوادههایی که وضعیت مالی مناسبی داشتن، فقط چند دانه از برنج را میخوردن که سلامتیشون بیمه آقا بشه و این فرصت را میدادن که افراد مستحق سیر بشن."
به سختی از پلهها بالا می رود و همان طور که سعی دارد در خانه را باز کند ادامه میدهد "این روزها بعضی حرفهای عمل میکنند. هر روز دهه را میدانند کجا، ناهار چه غذایی میدهند، شام چه غذایی!"
دیگهای بزرگ غذا از بین در نیمه باز حیاط پیداست. صاحب خانه سعی دارد وسایل را که بعد از طبخ نذری در حیاط پخش و پلاست جمع و جور کند. او یکی از دلایل نذردادنش در روز عاشورا را این می داند که فرزندش سالم به دنیا آمده است "نذر کردم که اگر امام حسین شفاعت کند و فرزند سالمی به دنیا بیاورم تا هفت سالگیش هر سال ۵۰ نفر را در روز عاشورا غذا بدهم. حالا دوسال است که من به نذرم عمل میکنم."
در همين زمينه:
مراسم عاشورا در افغانستان
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ ژانویه ۲۰۰۸ - ۲۶ دی ۱۳۸۶
مهتاج رسولى
بهار امسال شنیدم که حمید سمندریان "ملاقات بانوی سالخورده" فردریش دورنمات را در تالار مولوی به صحنه می برد. گوش به زنگ ماندم تا تماشایش را از دست ندهم. نام دورنمات و حمید سمندریان می تواند هر دوستدار تئاتری را به سالن نمایش بکشاند. اما افزون بر آن خاطرهً اجرای این نمایشنامه در۳۵ سال پیش، پاییز ۱۳۵۱ ، با همین کارگردان و در همین تالار بود که مرا به تماشای دوباره اش می کشید.
آن اجرا در دورانی بود که تماشای نمایش هایی این چنین در چشم من و بسیاری، چون حادثه ای سترگ می نشست. در آن اجرا آذر فخر در نقش زن نخست نمایش ظاهر شده بود؛ بازیگری توانا که پس از انقلاب دیگر هیچ گاه نام و نشانی از او نشنیدم. اکنون اجرای دوبارهً "ملاقات بانوی سالخورده" می توانست در شمار پدیده هاى کمیاب در زندگی جای گیرد. به ویژه اگر تئاتر را مجالی برای تأمل و اندیشه بپنداریم.
از میانهً تابستان پرس و جوها آغاز شد. بارها تلفن به تالار مولوی و پاسخ های سربالا شنیدن تا اين که سرانجام در روزهای نخست دی ماه، درست زمانی که دست شسته بودم، از دوستی شنیدم که حمید سمندریان در مصاحبه ای تلویزیونی اعلام کرده از پانزدهم دی ماه " ملاقات بانوی سالخورده" در سالن اصلی تئاتر شهر به صحنه می رود.
در تئاتر شهر در دست تعمیر؟ تلفن های مکرر بی پاسخ. تا درست روز هشتم دی ماه اپراتور جواب داد و گفت گیشه باز است. معطل اش نکردم. نمایش از سیزده دی ماه شروع می شد. دو بلیت خریدم به مبلغ ۱۴ هزار تومان برای هیجدهم. سرانجام پس از چند ماه تحقیق و تفحص موفق شده بودم!
شگفت از من که به رغم راه و رسم همیشگی رویم را کم نکرده بودم. در عیش رو کم نکردن بودم که روز ۱۲ دی – یک روز پیش از نخستین اجرای " ملاقات بانوی سالخورده"، تهران در زیر بارشی یکریز سپیدپوش شد؛ بارشی که به طور متناوب ادامه یافت و دمای هوا به بیش از ده درجه زیر صفر فروافتاد. این کاهش دما همزمان شد با انفلوآنزایی که دمار از روزگارم درآورد.
با دارو و بخور و مراقبت ویژه خودم را آماده کردم تا اگر نمایشی در کار باشد بی نصیب نمانم! صبح سه شنبه به تئاتر شهر زنگ زدم، و شگفتا که بلافاصله تماس برقرار شد: امشب نمایش هست؟ بله، انشاالله! پرسیدم شب های پیش اجرا شد؟ گفت امشب اولین شب است.
عصر سه شنبه، ساعت پنج، در هوای یخبندان با چند عشری تب به اتفاق دوستی که دعوتش کرده بودم راهی تئاتر شهر شدیم. نمایش ساعت هفت آغاز می شد. ما زود راه افتادیم. و بسیار زود یعنی پنج و نيم به تئاتر شهر رسیدیم و قبض را به گیشه دادیم و بلیت گرفتیم و داخل شدیم. هفت هشت ده نفری این گوشه و آن گوشه نشسته بودند.
در گوشه ای نشستیم و سرمای بی پیر و چند درجه زیر صفر را بیشتر احساس کردیم. تازه با شال و پالتو و دستکش نشسته بودیم.
ماه ها بود که می گفتند و می نوشتند که تئاتر شهر در دست تعمیر است. نخستین روزهای پس از گشایش را در اوایل دههً ۱۳۵۰ به خوبی به خاطر دارم. با آن معماری چشم نواز، صندلی های راحت، رنگ های دلپذیر و پاکیزگی... پس از انقلاب دو بار بیشتر به تئاتر شهر نرفته بودم آن هم در نخستین سال های دههً ۱۳۷۰ که همه چیز رو به فرسودگی داشت و نشانی از پاکیزگی نبود. اکنون پس از پانزده سال بار دیگر پا به تئاتر شهر می گذاشتم، آن هم پس از مرمت.
سنگ های خاکستری کف سالن انتظار با درها و دیوارک های چوبی تزیین شده با گل میخ های طلایی تناسبی ندارد. خشت های دیوار برخی کج کار گذاشته شده یا بیرون زده یا تو رفته. به خودت دلداری می دهی که هنوز تعمیرات به آخر نرسیده و برای نمایش سرهم بندی کرده اند تا سر فرصت مرمت کنند.
اما این سرمای وحشتناک را چه باید گفت. شاید در بازسازی دیده اند که سیستم گرمایش و سرمایش لازم نیست! مردی از کارکنان از جلومان به شتاب در گذر است، می پرسيم توی سالن چه؟ آن جا گرم است؟ بله ای می گويد و می گذرد. سرما تحمل كردنی نيست. بر می خيزيم تا در طول سالن راه برويم شايد اندكی گرم شويم. اما فايده ای ندارد. فشار هوای سرد از در ورودی تاق به تاق باز شوخی بردار نيست.
به دوستم می گویم امشب با این هوای قطبی و این انفلوآنزا، خاطر جمع چند هفته ای افتادم. می گوید تو ویری هستی، یک باره ویرت گرفت که این نمایش را ببینی و به مقصودت هم رسیدی. می گویم صحبت ویر نیست، سال هاست که زندگی همه مان کنج خانه سپری شده است.
البته در این جا که ما هستیم خانه بهترین جاست. بیرون هرچه هست نوکیسگی است و ابتذال و اغتشاش و آلودگی هوا و... اما کسی که روزگاری تماشاگر خستگی ناپذیر تئاتر بوده، اکنون تو می گویی با به صحنه گذاشتن نمایشی که آن را در آن روزها ستوده است، آن هم در چنین روزهایی که تئاتر در این سرزمین به مرگ قطعی اش نزدیک می شود، وسوسه نشود که به رغم تمامی دردسرها و بدشانسی ها به تماشا بیاید؟
یک ساعت و بیست دقیقه در سالن ورودی از سرما چاییده بودیم که درهای سالن نمایش را گشودند. اما دریغ از ذره ای گرما. برای سالنی ششصد هفتصد نفره تنها یک بخاری کوچک گازی، در جلوی سالن، زیر صحنه، روشن بود و گرمایش حتا به ما که در ردیف اول بودیم نمی رسید. به دوستم گفتم سه ساعت توی این سرما نشستن مساوی است با منجمد شدن. گفت تصمیم ات را بگیر. با این وضعی که داری بهتر است تا نمایش شروع نشده بزنیم به چاک. گفتم نه.
جمعیتی که به تماشا آمده بود بسیار جوان بود. دنبال آشنا می گشتیم اما آشنایی ندیدیم. آن قدر در همه چیز گسست ایجاد شده که دیگر آدم چیزی را به جا نمی آورد حتا خودش را! از گذشته، از سالن های پر رونق سینماها و تئاترها تنها خاطره ای کلی در ذهن مانده است.
از اين رو هر چه می خواستم وضعیت تئاتر شهر را در جزییات به یاد آورم، نتوانستم. اما تصویر کلی ماندگار است و همان است که نمی گذارد ما خود را از شر گذشته رها کنیم. گفتم شر؟ درست است شر! آن گاه که چیزی از دست رفته است، تصویرش چیزی جز شر نیست؛ عذاب واره ای که می آید و تو را وامی دارد که مقایسه کنی و هر چه درد است از این مقایسه برمی خیزد. این را من نمی گویم، این را کامو گفته بود.
پیش از کنار رفتن پرده، سمندریان، کارگردان، از پله های صحنه بالا رفت و رو به جمعیت چند دقیقه ای سخن گفت. فشردهً سخنان کوتاهش فغانی بود از منع های بی شمار بر سر راه تئاتر مستقل. ستایشی بود از تئاتر و این که آدمیان از هزاره های پیش تا کنون هماره به تئاتر نیاز داشته اند و این نیاز، نیازی سرشتی بوده است. در پایان سخنانش تماشاگرانی را که به رغم تمامی دشواری ها می آیند و به تماشا می نشینند سپاس گفت، و برای تمام کاستی ها از آنان پوزش خواست.
صحنه که روشن شد دیدیم کاستی هاش فراتر از کاستی است و ذهن به گونه ای خودکار دست به مقایسه زد... نخستین کاری که از سمندریان دیدم "کرگدن" اثر اوژن یونسکو در سالن فردوسی دانشگاه تهران بود. در چارچوب امکانات، همه چیز عالی بود از بازیگران گرفته تا ساخت صحنه و صحنه آرایی و لباس ها... و اکنون آنچه در صحنه جریان داشت با تمامی مرارت ها و جانفشانی ها حتا در حد تالار کم امکان مولوی در سال ۵۱ هم نبود...
بادهای سرد از صحنه به سالن می وزید و بازیگران، به ویژه بازیگران زن، لباس های تیره و بد دوخت و بلند بر تن داشتند و من در شگفت بودم از آن جامه های نازک در سرمای وحشتناک صحنه.
اگر چه داستان نمایش در شهری فقیر می گذرد. اما این دلیلی برای آن گونه لباسی که به تن بازیگران کردند و آن صحنهً خالی نمی توانست باشد. همان که سمندریان گفته بود: اینها همه مانعی است بر سر راهً تئاتر مستقل... با ندادن پول و امکانات به چنین تئاتری، تحقیرش می کنند و از سکه اش می اندازند.
اما در این جا هم متاسفانه همه چیز رنگ سیاسی به خود گرفته است. به رغم دوران جوانی ما در تئاتر و سینما، نه در صحنه و نه در سالن کسی شعار سیاسی نمی دهد. اما همین آمدن و یا نیامدن شان یک کار سیاسی است. کارگردان و بازیگران نیز صحنهً خالی و بی امکانات، سرمای قطبی و کشیدن بار اضافی با حرکت های نمایشی برای جبران کمبودهای صحنهً مناسب، همه را تحمل می کنند تا گفته باشند ما هستیم. ما مقاومت می کنیم. و افسوس که چنین تئاتری، اگر چه حق به جانب است، اما از ذاتش جدا می شود و به بیراهه می رود. در تئاتر باید گفت همه چیز برای و به خاطر نمایش. اما در این تناتر به آشکار گفته می شود همه چیز برای و به خاطر مقاومت. اما داوری چه دشوار است!
با تب و لرز به خانه باز آمدم و به یاد آوردم که در طول نمایش سه ساعته در آن چه تأمل نکرده ام دورنمات و اندیشهً او بود. چنین تئاتری جای تأمل و اندیشه نیست. چنین تئاتری جای ترحم است و دلسوزی و افسوسی تلخ بر تئاتری که می رفت تا تناور شود و خوش بدرخشد که ناتمام ماند. داوری اما آسان نیست.
از خود می پرسم آیا این مدنی ترین شکل اعتراض نیست؟ آیا در نگاه ما دوستداران تئاتر برتر آن است که اثر دورنمات را در چنین فضا و صحنه ای نمایش دهیم یا آنکه گوشه گزینیم و به صحنه گردانی نوکیسگان، میدان فراخ تری ارزانی داریم. هر چند در این میان منع های حکومتی گاه سبب می شود که برخی از منع شدگان کالای بنجل خود را اصل بپندارند و خلایق نیز منع را دلیل ارزش گیرند. اما کار سمندریان از کاستی ها که بگذریم، کاری بود که ارزش تماشا داشت.
صبح روز بعد به کنار پنجره رفتم. در محوطهً سراسر سپید و یخین مجتمع مسکونی مان، زیباترین درخت مجتمع را دیدم که بر زمین افتاده است - کاج بلند بالای مطّبق سی ساله.
گفتم هر آن چه تناور شده را چه آسان می گذاریم که بر خاک افتد.
* تصوير بالاى اين صفحه تکه اى از پوستر نمايش امسال است و در صفحه اول بريده اى از پوستر اين نمايش در ٣٥ سال قبل را در کنار تصوير حميد سمندريان مى بينيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ ژانویه ۲۰۰۸ - ۲۴ دی ۱۳۸۶
ورود به آسانسور در بعضی از کشورها می تواند با تجربه هایی همراه باشد: شنیدن صدای بلندگویی که رسیدن شما را به هر طبقه اعلام می کند و یا دیدن دکمه هایی که بر روی آنها حروف بریل حک شده و یا نشانه هاى ویژه دارد.
دراین گونه کشورها موسسات، مجتمع های مسکونی، شرکت ها، و ادارات موظف اند امکاناتی را در نظر بگیرند تا ناشنوایان و نابینایان در استفاده از این آسانسورها مشکلی نداشته باشند.
در بسیاری از اماکن عمومی علامت یک فرد نشسته بر صندلی چرخدار حاکی از آن است که در آن مکان، امکانات ویژه معلولین در نظر گرفته شده است. اتوبوس ها، خطوط مترو، پیاده روها، پارک ها، تاکسی ها و خلاصه هرجایی که امکان دارد معلولین به آنجاها مراجعه کنند، موظف هستند تا امکاناتی را برای آنها فراهم کنند.
در کشورهایی که به قانون بین المللی حمایت از معلولین پیوسته اند، موسسات مربوط همه ساله در روز جهانی معلولان (٣ دسامبر، ١٢ آذر) برای بالا بردن آگاهی جامعه برنامه های خود برای معلولان را تشریح می کنند.
معلولان هم همه ساله با برگزاری اجتماعاتی، مشکلات خود را مطرح می کنند و سطح رضایتمندی خود را از خدمات ارائه شده بیان می کنند.
در کشورهایی مانند افغانسنان و ایران جمعیت معلولان، به خاطر جنگ و سوانح طبیعی، بیشترازجاهاى ديگر است.
برخی تعداد معلولان را در ایران چند میلیون نفر تخمین زده اند. در سال ١٣٨٣ در ایران قانونی تحت عنوان قانون جامع حمایت از حقوق معلولان به تصویب رسید که در این قانون دولت موظف شده بود تا امکان استفاده ازمعابر و اماکن، وسایل حمل و نقل عمومی، امکان تحصیلی و استفاده از خدمات و امکانات رفاهی را برای آنها تامین کند. ولی امروزه خود نهادهای دولتی درایران می گویند که بیش از هفتاد درصد معلولین در این کشور از اين نوع امکانات بی بهره هستند.
جدا از امکانات فیزیکی و شغلی، بسیاری از معلولین خواهان نگاهی دیگر از سوی سایر افراد جامعه به خود هستند. آنها می گویند اگر به آنها امکانات داده شود مى توانند نقش سازنده تری در جامعه ایفا کنند و به جای آن که بار خاطر باشند، یار شاطر خواهند بود.
در گزارش مصور اين صفحه سه زن هنرمند و معلول از تجربه هاى خودشان حرف مى زنند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۱ ژانویه ۲۰۰۸ - ۲۱ دی ۱۳۸۶
مديا مصور
دانههاي برف مانند ستارههاى كوچکى در هواى تهران چرخ مىزنند. شهر لباس سفيد پوشيده و برخى درختان تنومند زير سنگينى بار برف خم شده اند.
در ميان اين برف و بوران، که به گفته بعضى در پنچاه سال اخير بى سابقه بوده، با توجه به تعطيلى مدارس و ادارات و سازمانهاى دولتى تنها دو گروه از خانههاى خود خارج مى شوند؛ يکى آنها كه كار بسيار ضرورى دارند و گروه دوم علاقمندان به برف و برف بازى.
گروه اول را بيشتر در معابر و خيابانهاى شهر مىتوان پيدا كرد، در اين روزهاى برفى تعداد وسايل حمل و نقل عمومى به شدت كم شده و از تاكسىهاى رنگارنگى كه در روزهاى معمولى با بوق زدنهاى مداوم كلافهات مىكنند خبر چندانى نيست.
مردى حدودا چهل ساله در حالی که سعی دارد هرچه بیشتر صورتش را در میان شال گردن و یقه پالتواش مخفی کند مى گوید: "آدمهایی مثل من اگر کار ضروری نبود از خانه بیرون نمیآمدیم. پدر و مادر من هر دو مسن هستند و حوالی نیاوران زندگی میکنند برف راه منزلشان را بسته، در چند روز گذشته که بارش برف ادامه داشته، نان مصرفیشان تمام شده، تعطیلی نانواییهای اطراف منزلشان مزید بر علت شده و من ناچار شدم از حوالی خانه خودم نان تهیه کنم و برایشان ببرم. ولی متاسفانه وسیلهای برای رفتن پیدا نمیکنم."
نانهای سنگک را بیشتر زیر پالتوش جا میدهد تا از برخورد دانههای برف با آنها جلوگیری کند و در همان حال از بسته بودن کوچههای فرعی میگوید که باعث شده کسی نتواند اتومبیل شخصی اش را از خانه خارج کند: "هرچند تمام راههای اصلی به شکلی باز است اما کوچهها چنان یخ زده که امکان رفت و آمد با ماشین نیست به همین خاطر سعی کردم از تاکسی سرویسهای اطراف ماشین بخواهم که آنها هم ماشین نداشتند."
در میان این سرما و یخبندان وضعیت معدود خودروهای عمومی نیز چندان مناسب به نظر نمیرسد، هر چند ماشینهای برفروب تمام وقت مشغول فعالیت هستند اما اغلب اتوبانها و حتی خیابانهای اصلی شهر به سرعت یخ میزنند.
راننده اى که در این شرایط نامناسب سرگرم مسافرکشی است با اشاره به وضعیت خطرناک جادهها، ادامه کار در ساعات پایانی روز را غیرممکن میداند و مى گوید: «مثلا همین پریروز حدود ساعت شش در خیابانی مثل ولیعصر یا مطهری چهار تا ماشین به زور پیدا میکردید، آنقدر خیابان لیز بود که ماشینها به جای حرکت سرسره بازی میکردند. خود من که راننده حرفهای هستم وحشت کرده بودم."
در خرابهای کنار یکی از محلهها در غرب تهران کامیون بزرگی پارک شده، راننده آتش بزرگی زیر موتور ماشین روشن کرده و سعی میکند هر لحظه بر بزرگی آتش اضافه کند: "ماشین یخ زده، میخواهم به این وسیله ماشین را راه بیندازم. این برف هم برای ما شد دردسر."
اما کمی آنسوتر از اين آدمهایی که از دانهای سفید و زیباى برف چندان راضی به نظر نمیآیند در پارکها و فضاهای سبز، که این روزها به فضاهای سفید مبدل شده، بچه ها و نوجوان ها غرق در شادی و نشاط هستند.
صدای خنده و فریادهای شاد همه فضا را پر کرده. گروهی از این عده را نوجوانانی تشکیل میدهند که مدارسشان در پی بارش برف تعطیل شده است: "امتحان داشتیم، خدا را شکر، تعطیل شدیم، داریم حال میکنیم."
گروهی دیگر دانشجویانى هستند که کلاس هایشان شاید برای نخستین بار به مدت پنچ روز متوالی تعطیل شده است: "دانشجوی زنجان هستم. دو روز پیش که عازم زنجان بودم پلیس راه، به دلیل بسته بودن مسیر، ما را برگرداند. حالا تعطیل شدیم و داریم کیف میکنیم. فقط بدی داستان اینجاست که بعد از این تعطیلات امتحانات فشردهتر خواهد شد."
چند بچه ٧ یا ٨ ساله در پارک ساعى با مادرانشان مشغول برف بازی هستند. یکی از آنها که زیر درخت کاج بلندی ایستاده مادرش را صدا میزند و درست زمانی که مادرش به او نزدیک میشود یکی از شاخهها را تکان میهد و تمام برف درخت روی سرولباس او میریزد؛ هردو میخندند، کودک میگریزد و مادر دنبالش میکند.
بعد از چند ثانیه که مادر به او میرسد بغلش میکند و هر دو روی برف میغلتند، اما این زن جوان که هنوز نفسش از این بازی شاد و کودکانه آرام نگرفته نگران چیزی فراتر از این شادی است: "ما که در تهران زندگی میکنیم شادیم چون ظرف چند دقیقه آینده به خانههای گرم مان خواهیم رفت، اما آیا آنها که در جاهائى مثل خراسان، گیلان، مازندران، اردبیل و... این روزها با قطعی گاز مواجه هستند هم مى توانند تا این اندازه شاد باشند؟"
غیر از مشکل قعطی گاز وضعیت بد حمل و نقل میان شهری و بسته بودن برخی از راههای کشور نیز مشکلات مردم را اضافه کرده است. طی چند روزی که در اغلب ایران بارش برف ادامه داشت در بعضی از جادهها مخصوصا جادههای شمالی کشور راههای ارتباطی مسدود شده و طبق اعلام اداره راهنمایی و رانندگی کل کشور"با توجه به افت بیسابقه دما خطر یخ زدگی روغن وسایل نقلیه نیز وجود دارد."
از مشکلات دیگر مردم در این روزها انتظار کشیدن در صفهای دراز بیمارستانهاست. در یکی از بیمارستانهای دولتی تهران تعداد افرادی که دچار آسیب دیدگی و شکستگی ناشى از زمین خوردن شده اند به اندازهای است که هر مصدوم باید ساعتها منتظر درمان بماند: "حدود یک ساعتی است که منتظرم تا پای دخترم را که روی برف سر خورده گچ بگیریم. هرچند تمام مدت کادر پزشکی مشغول سرویس دادن به مردم هستند اما تعداد زیاد مراجعهکنندگان این صفها را طولانیتر میکند."
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۱ ژانویه ۲۰۰۸ - ۲۱ دی ۱۳۸۶
آزاده نورى
روزهایی که هر کدام باغچه های پرگل و کوچه هایی پر درخت داشتیم، آنقدر دور نیست که از یادمان رفته باشد. شاید برای بیشتر مردم این موضوع اهمیت چندانی نداشته باشد اما برای بهادر سعیدی که نقاش و عکاس جوانی است، دغدغه حضور گیاهان در زندگی شهری چندان اهمیت یافته که دریچه تازه ای از هنر به رویش گشوده است.
این هنرمند جوان با خشک کردن و به گفته خودش مومیایی کردن گل ها و گیاهانی که عمر کوتاه دارند، جای تازه ای برای آنها در زندگی شهری امروز باز کرده و به قول سعدى، شاعر ايرانى، گل هاى "پنج روز و شش" را به "گلستان هميشه خوش" تبديل کرده است.
بهادر از شش سال پیش جای این که با قلم و رنگ نقاشی بکشد، با گل ها و گیاهان دست به خلق اثر زد و به این ترتیب به جای رنگ گل ها را در تابلوهای دیواری به معرض تماشا گذاشت.
او ابتدا گل ها را لابه لای کتاب ها خشک می کند، سپس آنها را روی صفحه کاغذ نقاشی می چسباند. فرم ها و طرح هایی را که در ذهن دارد از میان گلها بیرون می کشد. پس از پایان کار دوباره لایه ای کاغذ روی آن قرار می دهد. در پایان آنها را در قابی چوبی می گذارد و برای اینکه گیاهانی که پس از خشک شدن رنگ خود را از دست داده اند، خوب دیده شوند نوری در پشت تابلو تعبیه می کند. نور از کاغذ عبور می کند و گل ها بعد از تابیدن نور علاوه بر شکل اصلی خود، نقش سایه های صفحه کاغذی را هم بازی می کنند و جلوه دیگری هم به تابلو می بخشند.
این تابلو ها که بهادر سعیدی گیاه نقش می خواندشان، تجربه تازه ای از نقاشی است. او امسال این تابلوها را در نمایشگاهی به صورت رسمی به نمایش گذاشت. همچنین بهادر به دنبال روش ها و راه های تازه ای است تا گل ها و گیاهان را بیشتر وارد زندگی شهری کند و جایی برای آنها در خانه ها باز کند.
خیلی از ما هم به جمع کردن و خشک کردن گل ها لابه لای کتابهای شعر و یا دفتر خاطرات پرداخته ایم و به نوعی سعی کردیم تا مانع از بین رفتن آنها بشویم. این تابلوها هم تجربه تازه ای است که با همین فکر شکل گرفته است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۹ ژانویه ۲۰۰۸ - ۱۹ دی ۱۳۸۶
مديا مصور
منبت یا منبت کاری، نقش هاى برجسته از گل و گياه و غير آن بر روى چوب است. نقاشان و معماران هم به نقوشى كه اندكى از زمينه خود برجستهتر باشد منبت مىگويند و به كسى كه اين كندهكارى را بر روى چوب انجام مى دهد منبتكار گفته می شود.
مورخان قدمت منبتكارى در ايران را ١٥٠٠ سال می دانند و برخى هم آشنايي اقوام ابتدايي فلات ايران را با نقوش برجسته به زمان دورترى نسبت ميدهند. البته به خاطر آسيب پذيرى چوب در برابر آب و هوا هيچ نمونه اى در اثبات اين ادعا وجود ندارد.
در هر حال براي هنر منبت نيز مانند بسيارى از هنرهاى ديگر كه از دل جامعه بيرون آمده و در بين مردم عادى پيشرفت كرده تاريخچه دقيقى نمىتوان يافت. قديمى ترين نمونه منبت در ايران يک لنگه در چوبى در مسجد عتيق شيراز از قرن سوم هجرى است.
اما منبتكارى به سبک و سياقى نزديک به آنچه امروز متداول است در زمان سلجوقيان به وجود آمد. در دوران حكومت مغولان نيز اين هنر پيشرفت زيادى کرد اما اوج شكوفايى هنر منبتكارى را ميتوان به دوران صفويان نسبت داد.
رفته رفته در اواخر دوران زنديه و قاجار هنر منبتكارى رو به افول گذاشت. با ورود مبلمان فرنگی به ايران هنر منبتكارى نيز با كمى تغيير به هنرى براى تزيين مبلمان به سبک ايرانى مبدل شد.
در دوران حکومت سلسله پهلوى علاقه و توجه مقامات به هنرهاى زيبا مانند نقاشى، مجسمهسازى، منبتكارى، رقص و غيره بار ديگر باعث رونق نسبى اين هنر شد و منبت کارى در نقاط مختلفى از كشور مانند تهران، اصفهان، شيراز، آباده، شاهرود و گلپايگان گسترش يافت. در حال حاضر در بين شهرهاى ايران دو شهر آباده و گلپايگان از مراكزى هستند كه در آن منبتكارى و ساير رشتههاى اين هنر رواج بسيار دارد.
استفاده از طرحى دقيق در منبتكارى، يكى از مشخصات كار است که شامل طرحهاى اصيل ايرانى مثل اسليمىها، ختايى، گل و بوته، و گل و مرغ است كه بهتدريج با انواع طرحهاى خارجى موسوم به گوشوارهاى، فرشتهاى و غیره در هم آميخته است.
منبت، از زيباترين و پرارزش ترين آثار دستى هنرمندان است كه با استفاده از ارزانترين مواد اوليه و به کمک ابزار ساده اى مانند قلم و اسکنه فلزى اما با دقت و صرف وقت بسيار به اثرى خارقالعاده و منحصر به فرد تبديل مى شود.
طى چند سال گذشته اين هنر در ميان برخى از جوانان مورد توجه قرار گرفته و رو به پيشرفت و گسترش دارد. در گزارش مصور اين صفحه ماجد شهريارى، از هنرمندان منبت کار در آباده، از هنر منبت کارى و مشکلات آن حرف مى زند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ ژانویه ۲۰۰۸ - ۱۷ دی ۱۳۸۶
على فاضلى
اين هفته در بسيارى از بخش هاى ايران برف باريد. افزايش سرما در روزهاى اخير مشکلاتى در زمينه سوخت در بعضى نقاط ايجاد کرده است. دائما در پانويس همه برنامه هاى تلويزيونى از مردم خواسته مى شود که مصرف گاز را کاهش دهند.
برف در مشهد از بعد از ظهر روز یکشنبه شروع به باریدن کرد و طولی نکشید که همه جا را سفید پوش کرد و آنگاه بود که غریو شادی بچه ها به آسمان بلند شد. آنها اميدوار بودند که برف آنقدر ببارد که مدرسه ها تعطیل شود و خواست شان هم برآورده شد.
بچه ها از صبح دوشنبه به خیابان ها ریختند و به سرسره و برف بازى مشغول شدند. در بين بچه ها سه مرد میانسال که ظاهرا یاد بچگی هایشان افتاده بودند با هم شرط بندی می کردند که کدامشان می تواند مسافت بیشتری را سر بخورد. مبلغ شرط بندی هم هزار تومان بود.
سرمای شب باعث شد تا در خیابان ها یخبندان بی سابقه ای ایجاد شود. پیاده ها به سختى راه مى رفتند و سواره ها یعنی راننده ها هم با سرعت بسیار کم حرکت می کردند.
بعضی کاسب ها مغازه هایشان را زود بستند تا بتوانند به گرمای خانه پناه ببرند اما برخی هم حجره را تا پاسی از شب باز نگه داشتند که نيازهاى مشتری ها را برطرف کنند؛ از جمله مغازه هاى ابزار فروشی که مردم بتوانند پارو و وسائل برف روبى بخرند .
عکس هائى از اين روز برفى در محله گلشهر مشهد را در بالاى اين صفحه ببينيد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب