۱۴ دسامبر ۲۰۰۷ - ۲۳ آذر ۱۳۸۶
سيروس على نژاد
چرا شعارهايى كه از درون شعر حميد مصدق بيرون آمده، هنوز كاربرد دارد؟ چرا دانشجويان از زمان انقلاب تا كنون از اين شعارها استفاده مى كنند؟ چرا هنوز وقتى گروه هاى معترض در جايى جمع مى شوند اين شعارها را بر سر دست بلند مى كنند؟ چرا اين شعارها كهنه نشده است؟ و چرا تمام شعارهاى انقلابى از درون شعرهاى معاصر فارسى و از زمان انقلاب مشروطه به بعد بيرون آمده است؟
واقع اين است كه شعر فارسى از زمان انقلاب مشروطه احساس رسالت كرد. شايد بتوان گفت كه از زمان انقلاب مشروطه تئورى ادبيات تغيير كرد و بهتر است بگوييم ادبيات و شعر براى اولين بار داراى تئورى شد.
تا آن زمان و در تمام طول هزار سال پيش از آن كه ادبيات فارسى جريان داشت، ادب فارسى كه شعر برجسته ترين عنصر آن است، هيچ گاه از دادخواهى خالى نبوده است؛ نامه اهل خراسان انورى، شعر ناصرخسرو كه در درى را به پاى خوكان نمى ريخت، و بوستان سعدى كه سرشار از عدالت خواهى به معناى قديم كلمه است، نمونه هايى از اين دادخواهى هستند اما در هيچ شعر فارسى تا پيش از پيدايى افكار نو و مشروطه خواهى، ادبيات داعيه دار تحول اجتماعى نبود.
ادبيات فارسى تا آن زمان قصد تغيير دنياى فارسى زبان را نداشت. اما از زمان مشروطه خواهى است كه شعر مثل ديگر رشته هاى فكر و ادب احساس رسالت كرد. از آن زمان است كه شعر فارسى و شاعر فارسى زبان قصد دارد جهان را تغيير دهد. كهنه و نو ندارد. محتواى شعر فارسى از زمان مشروطيت به بعد چه درشكل كهن و چه در شكل نو از اين زاويه كه من نگاه مى كنم يكى است و احساس رسالت مى كند. براى خود وظيفه قائل است.
كار محمدعلى سپانلو در بارۀ چهار شاعر آزادى و كار ماشاء الله آجودانى در زمينۀ « يا مرگ يا تجدد » بزرگترين نشانه هاى داعيه دارى شعر فارسى و احساس رسالت شاعران در زمينۀ اجتماعى است.
در شعر شاعران آزادى يعنى فرخى، عشقى، عارف، ايرج و بويژه در شعر سيد اشرف الدين حسينى، نسيم شمال، يا در شعرهاى علامه دهخدا ما با فوران احساس رسالت رو به روييم.
در شعر شاعران نوپرداز حتا در شعر خود نيما اين احساس رسالت موج مى زند. « غم اين خفته چند » نمونه درخشان همين احساس رسالت است. شعر شاملو و شعر اخوان بخصوص شعرهاى 'از اين اوستا' داعيه دار همين تغيير و تحول اجتماعى – سياسى است، و اين موضوع در شعر شعراى بعدى و شعراى جوان تر هم ادامه پيدا كرده است.
حميد مصدق يكى از آنهاست كه اين داعيه دارى و تحول خواهى در آن پر رنگ است. شاعر بيش از آنكه مطابق معمول شعراى سنتى عاشق باشد، عاشق تغييرات اجتماعى است. نام و محتواى نخستين منظومۀ او « درفش كاويانى » گوياى همين معنى است.
نام درفش كاويانى با آن محتوا، گوياى نكتۀ ديگرى هم هست. در شعر شعراى بعد از مشروطه بويژه در شعر شعراى نوپرداز بعد از سالهاى ۱۳۲۰، اين تحول خواهى رنگ چپ دارد. مثلا آرش كمانگير با همه قهرمان ملى بودنش در شعر سياوش كسرايى تا حد قابل توجهى رنگ چپ به خود گرفته است.
آبشخور فكرى تقريبا تمامى اين نوع شعرها سوسياليسم است. به همين جهت است كه مثلا در شعر سايه مى خوانيم: "ديرگاهى است كه در خانه همسايۀ من خوانده خروس/ وين شب سرد عبوس/ مى فشارد به دلم پاى درنگ."
ايدئولوژى حاكم بر شعر در اين گونه مواقع احتمالا سبب شده است كه شاعر صداى خرس را با صداى خروس اشتباه بگيرد. اما آن بحث ديگرى است.
شايد هم همين چپ گرايى سبب شده باشد كه آن دسته از شعرهاى ما كه قابليت آن را داشت كه تبديل به شعار شود، به خاطر رنگ باختن ايدئولوژى، رنگ خود را از دست داده است اما در شعر حميد مصدق كه آبشخور فكرى آن نه ايدئولوژى چپ، بلكه ناسيوناليسم و ملى گرايى است، اين رنگ ثابت و قابل استفاده مانده است. براى اين كه ملى گرايى مصدق سبب شده است كه آن دسته از شعرهاى او كه تبديل به شعار شده، چنان كليتى داشته باشد كه نتوان از آن تعبير خاص كرد.
گويا حميد مصدق تنها شاعر نوپرداز ما باشد كه شعرش از ابتدا تا انتها رنگ ملى گرايى خود را حفظ كرده است. مقصود اين نيست كه ملت گرايى بهتر يا بدتر از چپ گرايى و ايدئولوژى هاى ديگر است. شايد باشد و شايد هم نباشد.
آن بحث را بايد در جاى خود مطرح كرد. حتا مقصودم اين نيست كه در شعر شعراى چپگرا رنگ ملت خواهى بكلى محو و ناديده گرفتنى است، پيداست كه در بيشتر آنها ملى گرايى و چپ انديشى به هم آميخته و درهم تنيده است. چنان كه اخوان كه از جانب چپ شروع به حركت كرد سرانجام به زردشت و مزدشت رسيد.
مقصودم اين است كه در بين تمام شعراى بعد از سالهاى ۱۳۲۰ كه ايدئولوژى چپ بر افكارشان غلبه داشته، حميد مصدق تنها شاعرى است كه به راه ديگر مى رود و ملى گرايى در او غلبه دارد.
به غير از زبان كه شاعر سعى مى كند حرفش را به قابل فهم ترين كلام باز نمايد، اين وجه شاخص افتراق او با ديگر شاعران است و هويت شعر او را مى سازد. همين امر سبب مى شود كه بتوان او را در بين يك جمعيت انبوه با قد و قواره و با چهره و قيافه ديگرى باز شناخت. و همين امر سبب مى شود كه او - خارج از خوب بودن يا بد بودن شعرش، نو بودن يا كهنه بودن سروده هايش، عالى بودن يا ميانه حال بودن سطح كلامش، به صداى مردم خود و به شيپور جوانان مرز و بوم خود بدل شود.
* متن سخنرانى سيروس على نژاد به مناسبت انتشار مجموعه اشعار حميد مصدق
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ نوامبر ۲۰۰۷ - ۹ آذر ۱۳۸۶
باقر معين
من ژاله اصفهانی را چند بار دیده بودم و شعرخوانی اش را شنیده بودم. چهره ای گشاده و چشم هایی داشت مهربان و روشن و زیبا و صدایی داشت آرام. شاید به گفته سهراب سپهری صداش حزن پریشان واقعیت بود.
تصور نخستین من از ژاله پیش از آن که او را ببینم چیزی بود که در آسیای میانه و تاجیکستان از آنها که او را در سال های اقامتش در شوروی می شناخته اند شنیده بودم. در میان اهل ادب در آسیای میانه ، اگر بدانند ایرانی هستید، کمتر نویسنده و شاعر بزرگسالی است که از شعر ژاله، خلق و خو و شكل و شمايل او داستان ها نداشته باشد.
نام ژاله در میان نسلی از ایرانیان گروه های چپ هم در سال های پیش از انقلاب بیشتر با افسانه همراه بود. افسانه هایی که گرچه ریشه در واقعیت نداشت اما با نیروی تخیل زییا شده بود.
شعراو هم کمیاب بود و در آن زمان در ایران چاپ نمی شد. او جوان ترین و گویا زیباترین نویسنده و از معدود زنان حاضر در نخستین کنگره نویسندگان ایران بوده که در سال ١٣٢٥ درتهران برگزارشد.
زندگی پر فراز و نشیب ژاله و بودن او در کنار نیروهای چپ و رفتن او به شوروی با همسرش که عضو حزب توده بود باید هوای شعر او را بسیار انقلابی می کرد. او تا پایان عمر ٨٦ ساله اش دور از ایران زندگی کرد. البته پس از انقلاب از شوروی به ایران آمد و پس از برهه ای کوتاه به لندن رفت و در انگلستان ماندگار شد.
در روزگاری که او در بلوک شرق زیست توانست شعرش را تاحد زیادی فراتر از رویدادهای سیاسی نگاه دارد. طبعا فضای شعر شاعران انقلابی چپ، چه برخی از شاعران چپ ایرانی و چه دیگران مثل ناظم حکمت از ترکیه و عبدالوهاب البیاتی از عراق، که سال ها دور از میهن خود در کشورهای شوروی سابق و اروپای شرقی زندگی کرده بودند بر فضای شعر اثر گذاشته بود.
البته برخی از آنها توانستند شعارها را تا حد شعر بالا ببرند. ناظم حکمت و فیض احمد فیض از پاکستان و البیاتی شاید بهترین نمونه ها باشند. برخی هم، شاید زیر فشار میزبانان گرفتار شعار نویسی به نام شعر شدند.
ژاله شاعران سیاسی را خوب می شناخت و با برخی از آنها در شوروی و اروپای شرقی آشنا بود. اما هوای شعرش متفاوت است.
ژاله از شوری که در درونش بود در شعرش پرده بر می داشت. نگاه ژاله به زندگی شخصی است و نگاه اجتماعی اش هم بیشتر زاویه ای شخصی و انسانی دارد.
او در شعرش از شادی ها، سادگی ها، زیبایی ها، حركت و اميد می گوید. تکیه اش بیشتر بر زیستن است تا دیگرگونی های ناگهانی و بی سرانجام.
ژاله فروتن بود و این فروتنی حتی در شعری که پر از حرکت است، نمی گذاشت شعر او شعار شود. تجربه اش انسانی بود.
ژاله در شعرش اسیر شکل نیست و می گذارد تا محتوای شعر شکل آن را بسازد. شعر "در قطار" نمونه خوبی است که موسیقی آن مى تواند یاد آور حرکت قطار باشد:
می دود فکر/ می دود عمر/ می دود می دود می دود راه/ می دود موج و مهواره و ماه/ می دود زندگی خواه و نا خواه/ من چرا گوشه ای می نشینم؟
ژاله شادی را برای همه می خواست و ماندگاری را در شادکردن می دید:
شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر.
ليک هرگز نپسنديم به خويش،
که چو يک شکلک بی جان، شب و روز ،
بی خبر از همه ، خندان باشيم.
بی غمی عيب بزرگی ست،
که دور از ما باد!
زندگی صحنۀ يکتای هنرمندی ماست.
هر کسی نغمۀ خود خواند و از صحنه رود.
صحنه پيوسته به جاست.
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد.
دوری از ایران بر شعر ژاله سایه انداز است و نمودهای گوناگون دارد و در جایی غم غربت او با امید همراه است: " جدا زیار و دیارم دلم نمی خندد. ز من طراوت و شادی و رنگ و بوی مخواه/ گیاه وحشی کوهم در انتظار بهار/ مرا نوازش و گرمی به گریه می آرد/ مرا به گریه میار..." و در جایی دیگر می گوید:
پرندگانِ مهاجر در این غروبِ خموش
که ابرِ تیره تَن اَنداخته، به قلّۀ کوه
شما شتابزده راهیِ کجا هستید
کشیده پَر به افق، تک تک و گروه گروه؟
چه شد که روی نهادید بر دیارِ دگر
چه شد که از چمنِ آشنا سفر کردید
مگر چه درد و شکنجی در آشیان دیدید
که عَزمِ دشت و دَمَن هایِ دورتر کردید؟
با سادگی شعرش از پایان خود هم می گوید که: ز زیر سنگی یک روز سر زدم بیرون/ به زیر سنگی یک روز می شوم مدفون.
در زبانِ پر شاعری مثل فارسی شايد مبالغه باشد اگر بگوییم او در رده شاعران بزرگ است. اما به یقین شاعر بود و فراتر از آن انسانی بزرگ بود.
ژاله اصفهانى در سال ١٣٠٠ خورشيدى در اصفهان به دنيا آمد و روز ٢٩ نوامبر ٢٠٠٧ ميلادى در لندن درگذشت.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ دسامبر ۲۰۰۶ - ۱۷ آذر ۱۳۸۵
در پنج سال گذشته باشندگان کابل پنج برابر شده اند. آنها که خود را کابلی های واقعی و قديمی می انگارند می گويند که در شهر خود احساس بيگانگی می کنند. می گويند هر کس به حکومت رسيده يا به حکومت نزديک شده ايل و تبار خود را به کابل آورده است.
چهره شهر کابل در اين پنج سال نيز دگرگون شده است. همچون ققنوسی که از خاکستر سر بر آرد، کابل نوين از ويرانه های بجا مانده از جنگ های داخلی و برادر کشی های مجاهدين و طالبان در حال زنده شدن است. اما نه با شتابی که آرزوی اکثريت است.
از خانه های نيمه خرابه، خانه های نو و به جای دکانهای کهنه و نيمه ويران هتل های لوکس و مراکز فروش مجهز و مدرن سر برداشته که پر است از کالاها و اجناس گرانبها از هر گوشه دنيا. خوراکی های کمياب، پوشاک های شيک و باب روز و لوازم و ابزاری که بيشتر باشندگان کابل فقط می توانند به حسرت از کنار آنها بگذرند.
رستوران ها، کافه ها، بارها و کلوب های ويژه که فقط خارجيان و توانمندان به آنها راه دارند، در گوشه و کنار کابل بسيار است. از کنار نگهبانها وارد اين اماکن اغلب دربسته بايد شد.
و در آنجا خواهيد ديد که انگار ديگر در کابل نيستيد. نوشابه های رنگارنگ، غذاهای متنوع که مواد اوليه آن از کشورهای ديگر آمده و نرخ آن برابر نرخ بارها و رستورانها اروپايی است. اين تنها بخشی از کابل است که خارجيان می توانند ساعتی را در آن آرام بگيرند و دوستان خود را ببينند، و آنانی که برای سازمانهای بزرگ بين المللی کار می کنند اين تنها جاهايی است که اجازه دارند به آنها رفت و آمد کنند. در اينگونه جاها طبيعتا آب هست و برق و گهگاه خاموشی.
اما برای باشندگان توانمند کابل چندين محله هست که در آن زندگی برقرار است. خانه های محافظت شده با گاردها و مانع های سيمانی، در برابر آن و موتور و خودروهای نو و جادار و محکم که با سرعت برق می کوشند در شهر حرکت کنند. اينها يا از ثروتمندان پيشين اند که مانده اند و يا برگشته اند و يا از توانمندان و نوکيسگان نوين که خود را از راههای قانونی يا غير قانونی به سر و سامان رسانده اند.

اما برای اکثريت باشندگان عادی کابل زندگی عرق ريزی است، خاک و دود خوردن است، در انتظار اتوبوس ماندن است، پياده يا با دوچرخه رفتن است و روزی چند دلار به دست آوردن.
اينها اگر خوشبخت باشند و دستشان به دهانشان برسد لابد توانسته اند در خانه ای باشند که گهگاه در آن آب هست و شايد هم برق وگرنه دور از مرکز شهر در کنار تپه کوهی سرپناهی يافته اند که شب خود را با خانواده پر فرزند خود سپری کنند.
اينها بيشتر از روستاها به شهر آمده اند و يا از مهاجرت در کشورهای همسايه بازگشته اند. اينان بی صبرانه در آرزوی زندگی بهتری هستند. اما می دانند که بايد بسيارصبرکنند. با ديدن زندگی نسبتا مرفه خارجيان و توانمندان کام آنها از زندگی تلخ تر می شود. برخی از آنها گمان می برند که اگرخارجی ها نباشند روزگارشان بهتر می شود. آرزوی آنها رفتن خارجيان است.
واقعيت اينجاست که بدون تخصص خارجيان و انگيزه توانمندان تغييری رخ نخواهد داد و زندگی در کابل بهتر نخواهد شد. در واقع حرکت در دست اينهاست.
تا سر برداشتن کابل نوين از ويرانه های کابل پيشين راه درازی در پيش است و فاصله دردناک آرزو و واقعيت به اين زوديها کم نخواهد شد.
از همين مجموعه
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ نوامبر ۲۰۰۷ - ۲۳ آبان ۱۳۸۶
عزيز معتضدى
نورمن میلر یکی از نامدارترین نویسندگان آمریکایی در بیش از نیم قرن گذشته سرانجام در هشتاد و چهار سالگی خاموش شد. مرگ او در زمانی اتفاق مى افتد که آخرین اثرش "قلعه اى در جنگل"* همین تازگی توسط انتشارات رندم هاوس منتشر شده است.
این نویسنده خستگی ناپذیر با رمان "برهنه و مرده"* در سال ١٩٤٨ وارد صحنه ادبیات آمریکا شد و باهمین اثر در سن بیست و پنج سالگی به موفقیتی بزرگ و یک شبه دست یافت.
" برهنه و مرده" داستان یک گروه نظامی آمریکایی در سواحل فیلیپین طی جنگ دوم جهانی است که مأموریت دارند بعد از فتح یکی از جزایر با صعود به قله کوه آناکا بر نقل و انتقال های نیروهای ژاپنی نظارت کنند. مأموریتی ست پوچ و بی حاصل که گروه اعزامی به چشم یک بازی به آن نگاه می کند، در حالی که در همین بازی ستوان هرن شاهد پلیدی های روح ژنرال کامینگز و گروهبان کرافت است.
با این همه شخصیت های این اثر، گر چه تا حد زیادی مبدل به وسیله ای برای ابراز عقاید و نمایش تجربیات نویسنده ای جوان و بلند پرواز در جنگ دوم جهانی شده اند، افرادی کاملا سیاه و سفید نیستند و جدال میان خیر و شر از منظری حماسی و اسطوره ای با سبکی که شاید بشود آن را ناتورئال سوسیالیستی خواند توصیف می شود.
منتقدان "برهنه و مرده" را با "وداع با اسلحه" مقایسه کردند که آن هم حاصل تجربه های نویسنده دیگر آمریکایی از جنگ اول جهانی بود. اما این مقایسه به مذاق میلر مغرور از موفقیت بزرگ "برهنه و مرده" خوش نیامد و اثر کلاسیک همینگوی را سانتیمانتال خواند.
در واقع به نوعی هم حق با او بود، چون شخصیت ها و به طور کلی دنیای مردانه ای که در آثار بعدی میلر یکی پس از دیگری نمودار شدند، نشان می داد که خالق ستوان هرن در "برهنه و مرده" به دنیایی اگر نه بی رحم تر، دست کم باستانی تر از دنیای خالق فردریک هنری در "وداع با اسلحه" تعلق دارد.
ادبیات و سیاست
نورمن میلر یکی از آخرین بازماندگان نسلى از نویسندگان یهودی ست که سیمای ادبیات آمریکا را در نیمه دوم قرن بیستم دگرگون کردند. در میان این نویسندگان که شاخص ترین شان برنارد مالامود، سائول بلو، بشویتس سینگر، جی.دی سلینجر و فیلیپ راث هستند، میلر بیش از همه دنياى ادبیات را با جهان سیاست به طور مستقیم درگیر کرد.
پس از موفقیت نخستین رمانش دو کوشش بعدی او برای بازگشت به صحنه با "ساحل بربر"* و "چراگاه گوزن"*، آثاری انتقادی با موضوع جنگ سرد و فساد هالیوود، به سختی شکست خورد. در همین ایام با کمک دوستانش نشریه ویلیج ویس* را در نیویورک دایر کرد و در آنجا با نوشتن مقاله های فرهنگی و سیاسی به جبران شکست ادبی اش پرداخت.
استقبال از این مقاله ها او را قدم به قدم به سوی سیاست سوق داد تا جایی که در مبارزات انتخاباتى ریاست جمهوری آمریکا در سال ١٩٦٠ به گروه کندی پيوست و سال ها بعد با ادعای این که نقش مهمی در پیروزی رییس جمهور محبوب آمریکا داشته کوشید با حمایت حزب دموکرات مقام شهرداری نیویورک را به دست آورد، اما موفق نشد.
تنوع آثار
میلر در میان همنسلان اش در متنوع ترین حوزه های هنری فعاليت کرده است. در دهه شصت به ساختن فیلم های زیر زمینی به شیوه اندی وارهول رو آورد، پس از آن از روی رمان های خودش فیلم های حرفه ای تری هم ساخت که در نهایت آثار ماندگاری نشدند.
همکاری اش با سرجيو لئونه در نوشتن فیلمنامه "روزی روزگاری در آمریکا" نه موجب رضایت نویسنده کتاب شد و نه موجب رضایت فیلمساز که خود را یکی از طرفداران دیرینه میلر می خواند.
در تئاتر هم کوشش های او چه در مقام نمایشنامه نویس و چه در مقام کارگردان هیچگاه به خیابان برادوی نرسید.
در همین دهه اما نویسنده در قلمرو داستان و بخصوص در حوزه ادبیات سیاسی و روزنامه نگاری کاملا موفق بود. میلر که با رمان نسبتأ تفننی" آگهی هایی برای خودم"* در سال ١٩٥٩ وعده داده بود بهترین اثر زمان خود را ارائه خواهد داد چندی بعد با اذعان به عدم توفیقش در این هدف به خلق آثار دیگری دست زد که در میانشان از "يک رویای آمریکایی" او در سال ١٩٦٥ به عنوان بازگشتی پیروزمندانه به روزهای انتشار رمان "برهنه و مرده" یاد می شود.
"یادداشت های ریاست جمهوری"*(١٩٦٣) و کتاب ضد جنگش به نام "چرا ما در ویتنام هستیم"*( ١٩٦٧) آثار دیگری هستند که استقبال عمومی از آنها او را هر چه بیشتر حتی در رمان هایش به سوی مستند نگاری و رجحان امر واقع بر امر تخیل سوق داد.
از دهه هفتاد و تا بازپسین سال های قرن گذشته به رغم رمان هایی در قالب تاریخی همچون "شب های باستانی"* (١٩٨٤) ، اثری در باره مصر باستان که نوشتن اش حدود یازده سال به طول انجامید ، و" انجیل به روایت پسر"*(١٩٩٧) که یاد آور" آخرین وسوسه مسیح" کازانتزاکیس بود؛ مجموعه ای از زندگینامه هاى چهره های مشهور و بحث انگیز قرن همچون پیکاسو، مریلین مونرو، لى هاروى اسوالد، گری گیلمور، جانی مشهور و محمد علی کلی نوشت که هم به زعم نویسنده سود سرشاری را روانه جیب ناشران کرد و هم ضامن موفقیت خود او و حضور بی وقفه اش در بازار کتاب و در صحنه ادبیات و سیاست آمریکا شد.
قهرمان های میلر چه در این آثار و چه در آثار تخیلی اش غالبأ مردانی بلندپرواز، ناسازگار، خشن، بی ریشه و ناتوان از درک زنان هستند که در تناقضی تراژیک بدون آنها هم نمی توانند زندگی کنند. میلر آمریکای معاصر را با امپراتوری رم باستان مقایسه می کرد و خودش را همردیف گایوس پترونیوس، نویسنده ساتیریکون، در آن دوره مى دانست و می کوشید رویای امریکایی را با ارزشهای ارتجاعی مورد علاقه خودش آشتی دهد.
او با چنین دیدگاهی به تکنولوژی در عصر جدید بدبین بود تا جایی که جنبش های آزادیخواهانه زنان را هم از مظاهر ماشینی شدن انسان می پنداشت.
با این همه او نویسنده آزاد اندیشی بود که در جوانی از کاپیتال مارکس و اصول حکمت کهن به یک سان تأثیر پذیرفت، اما بارها در دریافت هايش تجدید نظر کرد و با شهامت همه عقايدش را در طبق اخلاص گذاشت، هر چند که سرانجام با معیارهای امروزی به خاطر پاره ای از مواضع غیر دموکراتیک اش بخصوص در مورد جنبش فمینیسم و حقوق همجنس گرایان خود را در معرض سخت ترین حملات آزادیخواهان قرار داد.
نورمن میلر در طول حیاتش جوایز ادبی متعددى از جمله دو جایزه پولیتزر و یک نشان ملی ادبیات آمریکا را به دست آورد.
پانوشت ها:
The Castle in the Forest *
Barbary Shore *
The Naked and the Dead *
Barbary Shore *
The Deer Park *
Village Voice *
Advertisements for Myself *
The Presidential Papers *
Why Are We In Vietnam? *
The Gospel according to the Son *
The Ancient Evening
*عزیز معتضدی داستان نویس مقیم کانادا و نویسنده مقالات متعدد ادبی است، رمان 'شهرزاد' و مجموعه داستانی 'صندلی خالی' از آثار او هستند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۱ اکتبر ۲۰۰۷ - ۹ آبان ۱۳۸۶
ویدیوی 'هالوئین، شب هرج و مرج' را در پایین صفحه ببینید
از یک ماه پیش آنها که برای اولین بار در فصل پاییز وارد آمریکا و کانادا شده اند، کدو حلوایی هايى خوش رنگى را در تمام فروشگاه ها دیده اند که در فضاى باز به شکل انبوه چیده شده اند تا نگاه مشتریان را به خود جلب کنند و آنان را به درون فروشگاه دعوت کنند.
کدو حلوایی، نماد جشن هالوئین است که هر سال در پایان روز ٣١ اکتبر ( شب اول نوامبر) در سراسر آمریکا و کانادا و پاره ای کشورهای دیگر برگزار می شود.
اگرچه امروزه هالوئین بیشتر یک جشن آمریکایی – کانادایی به حساب می آید اما عمر آن در این کشورها زیاد نیست. همین دو قرن پیش، در سدۀ نوزدهم میلادی، مهاجران ایرلندی و اسکاتلندی آن را به این سرزمین ها آورده اند. در حالی که خود جشن بیش از دو هزار سال قدمت دارد.
اين آئين از دو هزار سال پیش در کشورهای بریتانیا و فرانسه برگزار می شده و بیانگر اعتقاد پیشینیان به جهان آخرت و رستاخیز بوده است. بینانگزاران این جشن اقوام سلتی بوده اند که از سده های قبل از میلاد مسیح در بریتانیا و بیشتر در ایرلند و فرانسه زندگی می کرده اند.
جشن هالوئین در واقع جشن سال نو بوده است. سال نوی اقوام سلتی از ماه نوامبر آغاز می شد. بعدها با ظهور مسیحیت این جشن دگرگونی هايى به خود پذیرفت و « شب مقدسین » نام گرفت. زیرا که معتقد بودند در این شب ارواح پاک از آسمان به زمین می آیند.
سپس حمله رومی ها تأثیر خود را بر آن گذاشت و ارواح خبیثه نیز بر ارواح پاک اضافه شدند. اعتقاد بر این شد که در چنین شبی دورازۀ میان دنیا و آخرت گشوده می شود و ارواح درگذشتگان فرصت می یابند تا به دنیای ما سری بزنند. از این رو جشنی برپا می کردند، دور هم جمع می شدند، آتش می افروختند، قربانی می کردند و هرکس هر غذایی داشت بر سر سفرۀ همگانی می آورد تا با دیگران قسمت کند. باور بر این قرار گرفت که هر کس با سخاوت بیشتری در این جشن شرکت کند، نزد خداوند بیشتر مورد شفاعت قرار خواهد گرفت و تا پایان سال از گزند بلاها دور خواهد ماند.
امروزه در شب هالوئین پوشیدن لباس های عجیب و غریب و غرق شدن در هیأت های رعب انگیز و رفتن به مهمانی ها و بالماسکه هایی که در آنها افراد از یوغ کنترل هر روزه آزادند و در مجموع شکستن عبوس روزمره گی باب است. تمامی این حرکات در گذشته های دور ریشه دارد. در زمان هایی که مردم در این جشن، لباس هایی از پوست حیوانات به تن می کردند، کلاهخودهایی شبیه سر حیوانات به سر می گذاشتند و تا صبح می خوردند و می آشامیدند.
اگرچه امروزه هم مانند گذشته همۀ مردم در این شادمانی شرکت می کنند اما در زمانۀ ما این جشن نیز، مانند بیشتر جشن هایی که در بیشتر نقاط دنیا برگزار می شود، به کودکان اختصاص یافته است. آنان در این شب به در ِ خانه های مردم می روند و طلب شکلات و شیرینی می کنند و از سخاوت صاحب خانه ها بهره مند می شوند.
پوشیدن لباس های ترسناک در زمان های دور برای این بوده است که تصور می کردند ارواح خبیثه به زمین می آیند، بنابراین با گرفتن هیأت ترسناک می کوشیدند این ارواح را از خود دور کنند، اما امروزه با وجود آنکه ارواح خبیثه از دست بشر می گریزند و خود را در هفت سوراخ قایم می کنند، گذشته چنان رنگ و تأثیر خود را گذاشته که تلویزیون ها از چند شب پیش از فرارسیدن هالوئین، فیلم های ترسناک پخش می کنند و تولید کنندگان سینمایی، به همین مناسبت فیلم های ترسناک تازه ای به بازار می فرستند.
تغییرات در این حد و حدود محدود نمانده است. اگر در گذشته ها چنین جشنی را در خانه ها برپا می کردند، امروزه در نواحی مختلف آمریکا و کانادا این جشن به پارک ها انتقال یافته و به یک جشن جمعی و عمومی بدل شده است.
اگر تا همین چند سال پیش، برگزاری جشن هالوئین به آمریکا و کانادا و پاره ای کشورهای اروپایی محدود می شده، امروزه به خاطر وسعت دامنۀ رسانه ها بویژه اینترنت، هالوئین نیز مانند هر آئین دیگری شکل جهانی به خود گرفته و خود را تا سطح کشورهای غیر اروپایی گسترش داده است. اکنون در پورتوریکو، در برزیل، در مکزیک این جشن بطور گسترده ای برگزار می شود و در کشورهای آسیایی نیز کم و بیش در حال باب شدن است و دور نخواهد بود که به صورت یک جشن جهانی در آید.
به مناسبت هالوئين جديدآنلاين هم براى اولين بار يک کار ويدئويى براى تماشاى شما فراهم کرده است: 'هالوئين، شب هرج و مرج' کار ياسمن عامرى.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ اکتبر ۲۰۰۷ - ۳ آبان ۱۳۸۶
عبدالملک شفیعی
اولين فیلم افغانی درسال ١٩٤٩ در هندوستان ساخته شد و بعد از آن مراكزی برای نمايش فيلم های هندی درشهر كابل به وجود آمد. اما با ايجاد مركزسينمايی « افغان فلم » درسال ١٩٦٦ بود که تولید فیلم در افغانستان باهمكاری دولت آمريكا آغاز شد.
بعد از تأسيس "افغان فلم" به عنوان يك مركز دولتی، فيلمسازان آماتور افغانستان به توليد فيلم های مستند و گزارشی روی آوردند.
سيستم فيلمبرداری، نگاتيف و اکثرا به صورت شانزده ملی متری بود و فیلم ها برای ظهور، چاپ و دیگر کارهای لابراتواری به هند، انگلستان وشوروی سابق فرستاده می شدند.
کمک های دولت آمريکا به صنعت درحال تکوين سينمای افغانستان در زمان کودتای کمونيستی سال ١٩٧٨ کاملا قطع شد. اما تجربۀ ساخت فيلم های مستند خبری، جسارت اين را به جوانان فيلمساز افغان داد تا در فضای انقلابی حاکم بر افغانستان آن روز، دست به دوربين ببرند.
دراين دوران بود که کمک اتحاد شوروی جای کمک های آمريکا را گرفت و فيلمسازان افغان سعی کردند فيلم های تبليغاتی در تبلیغ انقلاب ثور (ارديبهشت) بسازند.
کمک شوروی ها در توليد فيلم مشترک 'تابستان های داغ کابل' نمود بيرونی به خود گرفت- فيلمی که قصۀ آن حکايت ورود تخصص و کمک از اتحاد شوروی به افغانستان بود.
قصۀ فيلم دربارۀ يک پرفسورروسی است که درجنگ جهانی دوم حضورداشته است و اکنون به همراه دو جوان آموزش ديدۀ افغان درمسکو، برای طبابت سربازان درحال جنگ با عوامل آمريکا و پاکستان يا همان مجاهدين امروز، به کابل می آيند و درشفاخانه (بيمارستان) چهارصد بستر كابل مشغول به کارمی شوند.
كمك شوروی در زيرساخت های سينمای افغانستان نيز تازه درحال شكل گيری بود كه به دليل ازدياد جنگ به سرانجام نرسيد. دراين زمينه مى توان از طرح ايجاد شهرك سينمايى با ظرفيت چندين استديو، لابراتوار، كتابخانه و بخشهاى آموزشي نام برد كه اكنون ماكت آن در دفتر رياست افغان فلم موجوداست.
تب و تاب ساخت فيلم درسال های آخردهۀ هشتاد، بيشتر شد. دراين سال ها کارگردانانی مثل انجنيرلطيف، همايون مروت، صديق برمک ، احد ژون و چند تن دیگر باساخت فيلم هاى متعددى به شهرت رسيدند.
فیلم کمدی 'طلبکار' و فیلم های دیگری چون 'صبور سرباز'، 'جنايتکاران' ، 'مانند عقاب' ، 'سرگردان'، 'کوچه ها' ، 'پرنده های مهاجر'، 'مرزعۀ سبز'، 'بيگانه' و کمی بعد 'حماسۀ عشق و خاکستر'، در همين دوره ساخته شدند و شرکت های فیلم سازی شفق فيلم وآريانا فيلم به وجود آمد.
بعد از سقوط دولت دکترنجيب الله، نيز دو فيلم به نام های 'گرداب' و 'عروج' به کارگردانی نورهاشم حبيب ساخته شد که غيراز تغييرمحتوايی و ستايش جهاد هيچ نوآوری خاصی نداشت.
دستاورد سينمای افغانستان تا آن زمان چند فيلمنامه نويس، چند کارگردان و البته چندين بازيگر است که بيشتر تحت تاثير سينماي هند بودند.
به موازات اين، فيلم های هندی، مانند دوران پيش از ورود صنعت فيلمسازی به افغانستان، همچنان دل مخاطبين اکثرا جوان فیلم در افغانستان را با خود داشت.
سينمای افغانستان درخارج
در دوران بی ثباتی حاکم برافغانستان، تعدادی از کسانی که در توليد فيلم نقش داشتند درعالم مهاجرت نيز دست به ساخت فیلم زدند.
با توجه به مشکلات اقتصادی هرچند توليد اين نوع فیلم ها رشد و بهره ای در پرداخت هنری برای افغانستان به ارمغان نياورد، ولی نگذاشت که خط توليد فيلم قطع گردد كه با توجه به حاکميت طالبان درافغانستان اين امر قابل توجه است.
كشورهايى كه درآنها آوارگان افغان دست به توليد فيلم هاى ويديويى زدند ازپاكستان شروع شده تا كانادا و آمريكا مي رسد، شايد بيشترين توليد فيلم در آمريكا بوده باشد وبعد از آن دركشورهاي پاكستان، ايران، فرانسه، آلمان و روسيه كه هم اكنون نيز بعد از پنج سال تشكيل حكومت جديد در افغانستان تعدادى از فيلمسازان هنوز درهمين كشورها به سر مى برند.
نسل جديىدى از آوراگان افغان نيز دست به كارهاى هنرى از جمله فيلمسازى زده اند.
از جمله فيلم هايی که افغان ها در خارج ساخته اند اين ها هستند: در کشور بيگانه (آمريکا) شکست شب ( پاکستان) شکست (هندوستان) خاکسترعشق (آمريکا ) غربت (ازبکستان) وسريال شیرين گل و شیرآقا در روسيه، که تمام اين فيلم ها به صورت ويديويی تهيه شده اند.
دوربين هاى دجيتال راهگشاى سينماگران تازه
وضعيت فعلی سينمای افغانستان
بيست و سه سال جنگ هرچند برای افغان ها و افغانستان کمرشکن بوده اما حداقل يک دستاورد بزرگ داشت و آن تغييرنگرش ميليون ها افغان به جهان پيرامون و زندگی خصوصی بود.
تغييری که ذهن و خيال افغانی را از يک ذهن وخيال بسيط و ساده، به ذهن و سليقۀ پيچيده ای بدل کرد. این سليقۀ پيچيده می تواند خواست ها ومطالبات پيچيده تر و متنوع تری داشته باشد. همان مطالباتی که امروزه شعر و ادبيات ما را به پويندگی و بالندگی و تنوع آفرينی کشانیده است.
بعد ازسقوط طالبان وقتی فیلمسازان افغان از كشورهای ديگر برگشتند، هيچ چيزنبود! نه دوربين و نه وسايل لابراتواری و اديت. همه چيز با پشتكار و تلاش از صفر شروع شد. روزهای اول فیلمسازان مي آمدند و در مركز دولتی افغان فلم می نشستند و حرف مى زدند كه چه كنند؟ باهيچ، چگونه داستان های خودشان را به تصوير بكشند؟
كم كم كمك ها ازسوی نهادهای غیردولتی سرازير شد. اول از همه دوربين دیجيتال و بعد دستگاه اديت آنلاين و بعدتر كرين یا جرثقیل خريده شد و ساخت فیلم آغاز گرديد. درعين حال تعدادی از سينماگران به ایجاد موسسه های شخصی دست زدند كه طبق آخرين آمار حدود ٦٣ موسسه سينمايی مجوز كار گرفته اند.
اولين فیلم بلند بعد از طالبان، 'اسامه' بود كه توسط آقاي صديق برمك و با حمايت مالی NHK ژاپن ساخته شد و بعد چندين فیلم كوتاه داستانی توسط فیلمسازان آماتور.
بعدتر آقای عتيق رحيمی ازكشور فرانسه آمد و فیلم خاك و خاكستر راساخت، من نيز درچنين شرايطی هرچند سينما را در ايران ياد گرفته بودم، ازهلند به افغانستان آمدم.
درابتدا مركزهنر و فرهنگ افغانستان را تاسيس كردم و بعد شروع كردم به ايجاد يك تيم كاری. اول آنها را آموزش داده و بعد به توليد فیلم های مستند و داستانی پرداختم. تا كنون بيش از نه فيلم در اين مركزساخته شده است كه مهم ترين آنها فيلم مستند سرزمين پامير است كه برندۀ جايزۀ بهترين فيلم غيرداستانى ازجشنوارۀ مسلمانان درشهر كازان كشور روسيه شد.
در مجموع در افغانستان هم اكنون ١٧ سالن سينما فعال است و ١١ شبكۀ تلويزيونی درحال پخش برنامه اند و قريب سي وشش شبكه مجوز فعاليت دريافت کرده اند. اما با تمام اين ها، هيچ پولی برای ساخت فیلم درگردش نيست و اكثر موسسات فیلمسازی يا غيرفعال اند و يا فیلم های آموزشی و تبليغاتی برای NGO ها می سازند.
البته در بين همين فیلم های تبليغاتی، فیلم هایی ساخته شده است كه به نمايندگى ازسينمای افغانستان درفستیوال های جهانی شركت داشته اند و اين جای اميدواری است.
شبكه های تلويزيونی هم بخش های خاصی برای توليد فیلم های مستند و يا سريال نداشته و اكثراً برنامه های استوديويی ساخته و موسيقی پخش مى كنند.
با تأسيس شبكه های تلويزيونی تقريبا تمام فیلمسازان جذب كار در اين شبكه ها شده اند و از اين لحاظ آيندۀ سينمای مستقل افغانستان خیلی امیدوار کننده نیست.
بعد از اسامه
با فيلم اسامه و بردن جايزه هاى گلدن گلوب و جشنواره كن درسال ٢٠٠٣ توقعات زيادى هم ازسينماى افغانستان مي رفت وهم ازشخص آقاى برمک، اما متاسفانه به دليل وابستى سينماى افغانستان به كمكهاى خارجى ونيزنبود يك تيم كارى تجربه ديده درداخل افغانستان اين انتظارات به فراموشى سپرده شد.
قريب پنج سال سكوت آقاى برمك درساخت فيلم شايد دلايل ديگرى هم داشته باشد ولى براى سينماى افغانستان به معنى پنج سال توقف بود كه اميدوارم اين انتظار به زودى بعد از اتمام تدوين دومين فيلم آقاي برمك به نام 'جنگ ترياک" برطرف گردد.
اما دجيتال وجوانان تازه كار افغان كه اكثرا از مراكزآموزشى فيلم و يا دانشكده هنر دانشگاه كابل فارغ شده اند دست به دست هم داده و سينماى آماتور دجيتالى افغانستان را باقدرت به پيش بردند.
شايد اين تعبيركمي غلو آميز به نظربرسد ولى اولين جشنوارۀ ويديويى تلويزيون طلوع و دومين جشنوارۀ بين الملى فيلم هاى مستند و كوتاه داستانى كابل شاهد درستى اين گفته اند.
در جشنوارۀ تلويزيون طلوع بيش از پنجاه فيلم بلند ويديويى ازسراسرافغانستان رسيده بود كه در طي چهار سال گذشته توليد شده بود و در دومين جشنوارۀ بين المللي فيلم هاي مستند و كوتاه داستاني كابل شصت و نه فيلم مستند و كوتاه به دفتر جشنواره رسيد كه تمام اين فيلم ها در طي سه سال گذشته ساخته شده بود اما قطعا توليدات سينماي آماتورافغانستان به مراتب بيش از اين است.
فرار فيلمسازان افغان
بايد در پايان اين نوشته ياد آور شد كه متاسفانه امروزه با توجه به گسترش ناامنى در افغانستان استعدادهاى نو سينماى دجيتال اين كشور در حال گريز از اين کشور هستند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ اکتبر ۲۰۰۷ - ۲۰ مهر ۱۳۸۶
عزيز معتضدى
دوريس لسينگ در برابر خانه اش با خبرنگاران گفتگو مى کند
جایزه نوبل ادبی امسال به خانم دوریس لسینگ نویسنده هشتاد و هفت ساله انگلیسی تعلق گرفت. پیروزی این نویسنده سالخورده را که بهترین آثارش طی دهه های پنجاه و شصت میلادی منتشر شده اند، بر رقیبان جوان تر و مطرح تر سال های اخیر کمتر کسی پیش بینی می کرد.
اما نکته اینجاست که غیرقابل پیش بینی بودن رأی داوران آکادمی نوبل هم خود دیگر به صورت امری قابل پیش بینی درآمده و دست کم می تواند یکی از مفروضات در میان انواع گمانه زنی های گوناگون باشد.
نکته دیگری که با توجه به پیشینه جوایز ادبی نوبل به چشم می خورد، بحث های جانبی در اطراف حقانیت برندگان است، البته این مساله مختص جوایز ادبی نوبل نیست، اما شاید به جهت اهمیت این جایزه سرو صداهای اطراف آن هم بلندتر به گوش می رسد.
مسئولان آکادمی و هیأت های داوری همواره کوشیده اند تا حد امکان نگاه غیر جانبدارانه و فراسیاسی خود را حفظ کنند، اما مثلا سال گذشته عده زیادی معتقد بودند که اگر آقای اورهان پاموک تنها به فاصله چند ماه قبل از اعلام نتایج نهایی هیأت داوران جایزه نوبل مواضع شجاعانه و در عین حال جنجال برانگیز خودش را در مورد فاجعه تاریخی نسل کشی ارامنه توسط دولت عثمانی در جنگ اول جهانی اعلام نمی کرد، مسلمأ بخت بسیار کمتری برای کسب جایزه نوبل ادبی داشت.
از این دست سخنان در مورد ارتباط جهان سیاست با دنیای آفرینش ادبی البته همواره وجود دارد و نمونه های دیگرش در سال های اخیر چون و چرای بسیار بر سر جایزه هارولد پینتر و خانم الفریده يلینگ بود که دومی حتی خودش نیز حدس می زد جایزه را به هموطنش پیتر هانتکه خواهند داد.
به هر حال در گزينش برندگان جوايز نوبل هم قطعا ملاحظاتى که امروزه با عنوان زمان سنجيدگى يا political correctness بر شئونات اجتماعى و رفتارهاى مدنى حاکم است مد نظر بوده اما ايرادى –به خصوص اگر ايرادها از رده خرده گيرى هاى ناسودمند باشد-بر آن وارد نيست.
در باره نویسنده
خانم لسینگ، یکی از پر محصول ترین نویسندگان امروز جهان، بخش عمده شهرتش را مدیون مبارزات سیاسی در افریقا و آثار ادبی حاصل از این مبارزات در نیمه دوم قرن گذشته است. از دهه های پنجاه و شصت تاکنون آثار متعدد او به اغلب زبان های زنده دنیا ترجمه شده است و مضامین این آثار از تبعیض نژادی گرفته تا حقوق زنان در شرق و غرب، خشونت علیه کودکان و دیگر مظاهر آشکار نابرابری های اجتماعی هنوز هم زنده و محل بحث و میدان مبارزه جویندگان راه آزادی و عدالت اجتماعی است.
از این نظر می توان خانم لسینگ را نویسنده ای واقعگرا توصیف کرد، نویسنده ای که همواره پایش روی زمین است، و چه بسا درست همان نویسنده ای باشد که تولستوی زمانی که نقش برتر مصلح اجتماعی برون گرا را در مقابل هنرمند خودبین درون گرا توصیف می کرد، به آن نظر داشت.
با این همه و شاید در تناقض با همین نظریه، شخصی ترین اثر خانم لسیگ یعنی رمان 'دفترچه طلایی' او، که بلندترین اثرش نیز هست، محصول دوران پسا مارکسیستی نویسنده به سال ١٩٦٢ است که هم از سوی بسیاری از منتقدان و هم از سوی خوانندگان و علاقه مندان آثارش بهترین ثمره خلاقیت خانم لسینگ در کارنامه بلند حیات ادبی اش شناخته شده است.
خانم لسینگ در این کتاب که طرح اولیه اش را از چندین سال پیش به صورت دو کتاب مستقل و از نظر موضوع کاملأ متفاوت- در نظر داشته، به گفته خود سر انجام موفق می شود قالب تنگ اندیشه های یکدست را بشکند، بر ترس ناشی از افتادن به دام خود بینی و خود شیفتگی هنرمندانه که بر طبق پاره ای از تعاریف مارکسیستی مترادفی برفرد گرایی به معنی گریز از زیر بار مسوولیت اجتماعی محسوب می شدند، رها شود و مجموعه ای از تناقض های وجودی هنرمند را از نقد ادبی و انواع سبک های نگارش گرفته تا نقد زندگی خود در جدال خستگی ناپذیر با معضل های اجتماعی و چالش های ناگزیر آن را از دو کتاب جداگانه ذهنی بیرون آورد، با هم ترکیب کند، و نتیجه این تلاش صادقانه را به قضاوت خواننده بسپارد.
او خود در باره این اثر می گوید: " تلاشی ست برای شکستن یک قالب از قالب های فراوان ضمیر هوشیار و رفتن به فراسوی آن. زمانی که آن را می نوشتم متوجه شدم به پاره ای از چیزهایی که فکر می کردم باور دارم، باور ندارم: یا بهتر بگویم، در عین داشتن این باورها، باورها و ایده های دیگری هم داشتم که ظاهرا، در تناقض با هم بودند. چرا نه؟ ما در میان گردباد زندگی می کنیم."
'شهر چهار دروازه'، 'چمن می خواند'، و 'خاطرات یک نجات یافته' از آثار مشهور دوریس لسینگ هستند.
*عزیز معتضدی داستان نویس مقیم کانادا و نویسنده مقالات متعدد ادبی است، رمان 'شهرزاد' و مجموعه داستانی 'صندلی خالی' از آثار او هستند.
سايت هاى مرتبط:
سايت رسمى جوايز نوبل
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ جولای ۲۰۰۷ - ۵ مرداد ۱۳۸۶
رضا محمدی
۱
"دستمال گل سيبی از منزل پنجم ساختمانی در پايتخت می آفتد. باد آن را کج و راست می کند. صاحب دستمال ديگر نيست. او به دنبال سيب های باغ های معلق رفته است در افسانه ها و اسطوره های فراموش شده. دستمال اما هنوز از منزل پنجم ساختمان نيمه مخروبه به قعر می افتد و در افتادن گل های سيبش از پارچه سفيد و سبز جدا می شود و بر روی عابران می ريزد که خيلی وقت است در زير غبار دفن شده اند و از يادها رفته اند. بادها از گردنه ای درمی آيند و غبارها را هم با خود می برند." کتاب "ها" ص ۵۳
۲
ده روز پيش کتاب "ها" به دستم رسيد و د ر اين ده روز، انيس شبانه روزی و کتاب بالينی من بوده است. کتابی شگفت با سطرهايی از طيلسان و طلسم وشعر.
اين کتاب، به رای اين نگارنده، نوعی مکاشفات عرفانی-فلسفی شاعری است به نام رفيع جنيد. مکاشفات، از همان نوعی که فصوص ابن عربی را ساخته است و از همان نوعی که نوشته های يوحنای حواری را.
و مکاشفات، بهترين نامی است که می شود بر اين کتاب گذاشت، چرا که نوشته های کتاب، ماجرای سلوک سالکی است که در حقيقتِ چيزها و در تنهايیِ دنيایِ باطنیِ تن ها می گردد و شرح اين سلوک را باز می نويسد.
گفتم مکاشفات ابن عربی و يوحنای حواری، اما اين کتاب را نمی شود با هيچ کدام از آن ها مقايسه کرد اگر چه جنس هرسه از يک کارخانه اند. اما کتاب "ها" کتابی است مستقل که به تتبع کتاب ديگری نوشته نشده است و به اين خاطر در حافظه فرهنگی ما کتابی تازه است.
بر همه کتاب يک آگاهی زنده مسلط است و اين، آن را از شطح عارفانه، چنانکه خيلی ها گفته اند، دور می سازد. اگر چه رگ های روزبهان بقلی درسخنان آن می تپد. اما لحن کتاب به لحن عهد عتيق بيشترمی ماند و به صدای ايوب پيغامبر درکتاب ايوب نبی.
اگرچه بازهم از همه اين ها به کلی جداست. کتاب "ها" خط مشی مشخصی دارد. جغرافيای مستقلی دارد و از ديدگاه سالکی يگانه با ما حرف می زند.
۳
اما، ها، حرف جمع است. ابتدای "هاتف" و آخر "انتها" است. اول "هادی" و آخر "رها" است. "ها" را اگر وارونه کنی آه می شود. که کلمه حسرت و نوستالژی است و وقتی به صورت تکرار نوشته شود ها ها ها ها علامت شادمانی و خنديدن است. ها حرف ندا نيز هست همانطور که حرف تاييد و پرسش و ستايش است و از همه اين ها مهم تر"ها" مرکز دهان است وقتی دال و نون را بر داريم تنها هاست و به همين شکل مرکز جهان.
و جهان به تصور نويسنده چيز ی نيست جز"ها" يی کوتاه که تا چشم به هم بگذاری محومی شود و جهان چيزی نيست جز توده هوايی معلق که در دهانی جمع می شود، خارج می شود و محومی شود. شروع و نهايتی در خلاء و به اين خاطر است که خلاء وهوا هر دو جزء موتيف های اصلی کتابند؛ رمزگانی برای وارد شدن به کتاب ودريافت آنچه سالک در پرده کلمات انسانی نوشته است.
کتاب "ها" کتاب شعر نيست. اگر چه گاهی مطلقا شعر می شود. مثل قطعه ای که در ابتدا ذکر شد. يا قطعه هايی ازين دست:
"با نیشکر به باديه هر کس رفت با کاروان خالی شن ها رفت، با آخرين درنگ، در آخرين رباط. باشد شکرم را از نی بنويسم و حلقم را با تاريخ تشنگی اش به باديه بسپارم تا آن نوحه، آن پرنده صحرايی. با منقاری از شکر، در منزل های صحرا بخواند. تا کاروان خالی شن ها، اين ماسه های مسافر، از آخرين درنگ، در آخرين رباط نمانند."
اين قطعه حتی وزن نيز دارد و از هر لحاظی می تواند تکه ای از درخشان ترين شعرها باشد. اما نويسنده، در پی نوشتن شعر نبوده چنانکه داستان نيز ننوشته است. اصلا کتاب، کتاب ادبی نيست، چنانکه کتاب ابن عربی نيست، اگر چه مرجع تمام اديبان است.
منظورم اين است که سرچشمه های اين کتاب را نبايستی در شعرهای سهراب و نيما و رويايی و پاز و نرودا و شاملو و امثالهم جست. يا حتی در آثار داستان نويسی معاصر و از اين قبيل. بلکه سرچشمه های آن را بايستی درنشانی های ديگری پيدا کرد. در مثلا نوشته های تائويی، وقتی می گويند تائو به معنی راه و طريقت ونيروی حيات است. در حکمت شرق و اساطير هند. جايی که نيلوفر آبی نشانه حيات است، و ماری بر آن چنبر زده است، و بر دروازه غاری که به دريايی ختم می شود خفته است. و درحافظه معرفت مشرقی که در آن مرشدانی قلندروار، بيدلانی را شهر به شهر سرگردان می کنند. حافظه ای که در آن شاهزاده ای جانب وادی ايمن را درپيش می گيرد و کنجکاوانه سفری تمام نشدنی را از دربار به دريا بار آغاز می کند و بعد نوشته های متاخر بودايی و هندويی و کتاب تقديرات يی چينگ و حتی اوشو و ايکينکار و به همين نسبت متون معرفتی اسلامی، از ابن عربی تا شيخ روزبهان و عين القضات با متن کتاب نسبت بيشتری دارند تا کتب ادبی. و به اين خاطر دريافت اين کتاب با اين چشم انداز آشنا تر و قابل فهم تر خواهد بود.
اگرچه آدم واقعا شاعر، هر کاری که انجام بدهد شعرست. راه رفتن و خوابيدنش هم شعر است. به همين خاطر اين کتاب نيز، چون جنيد رفيع آدم واقعا شاعری است، هيچ وقت از سايه شعر بيرون نيامده است.
۴
موتيف های اصلی کتاب چند چيزند. اول از همه باد است. باد، در کتاب "ها" نقش پير رويايی ابن عربی را دارد. پيری که دستگيراو، راهنما و بلد اوست و باعث سلوکش. اگر چه می گويند اين پير تنها در عالم مکاشفاتش وجود داشته است و در عالم بيرون هيچ وقت ابن عربی پيری نداشته است.
پير کتاب "ها" نيز باد است. که در اين مکاشفات او را راهنمايی می کند، نصيحت می کند، سرزنش می کند و به حرکت در می آورد:
"باد تنها پرده را تکان می دهد. آن پرده را که در پشتش هيچ چيز نيست مگر خلاء، مگر هوايی انباشته از تدارک بودن يادهای فراموش شده مردی که خيلی وقت است در نسيان های ديگران فراموش شده است."
اين شروع سفر است. پير، پرده عالم ظاهر را به يک گوشه می کشد و اين سو را نشانش می دهد. پرده ای که در آن سويش (آن سوی مکاشفه ) حيات انسانی است. با توهمی شديد از بودن "دو روزه فرصت وهمی که زندگی نام است" و سالکی که در ين وهم غرق شده است. باد سالکانش را که مستعد سفرند می گزيند. اگر چه او با کسانی کار ندارد که " چنانکه بايد تکان خوردنی نيستند."
گاهی نيز از پيرهای نادرست حرف می زند که گمراهی می آورند: "با باد های ممنوع به سفر های ممنوع رفته بود و تهی را چشيده بود." وبالاخره پير سالک را به جذبه می کشاند "باد مالک من می شود و فرمانروای من می شود."
۵
دومين موتيف، ماهی است که مثل باد در هر صفحه کتاب حاضر است. و ماهی سالک است، آن که در راه است "با ماهی های سرخ به تهی ها رفتم." اين ماهيان گاهی در دهان نهنگی جمع اند که ماهی بزرگتريست و گاهی با فلس هايشان مشغولند که غفلت است. ماهی، گاهی پرنده می شود و پرنده همان نقش ماهی را بازی می کند. رهروی که در هوا جريان يافته است و گاهی که سالک تنها می شود -من- می شود. و من من، آنی که تنهاست و مستاصل و گاهی تبديل به شی ء می شود. شیء وارگی حتی با معنی مارکسيستی اش او را فرا می گيرد و او به شیئی ای برای استفاده، به شیئی مصرفی تبديل می شود. سالک هميشه بين پرنده و ماهی و شیء و من سيلان دارد.
۶
و بعد، آب مهم ترين موتيف نوشته های رفیع جنيد و بخصوص دراين کتاب است: "دريای ما شمايی، و اما ما ماهيان جوی شماييم." "دريا از آن من است. از آن آمده ام و به آن باز می گردم." نقل قول اول از نخستين کتاب شعر اوست؛ و دومی از کتاب "ها" که به نحوی تکرار همان مضمون کتاب شريف است با اين عبارت "انا لله و انا اليه راجعون." و البته از ين راه ها به کتب قدسی در اين کتاب پرمی شود يافت. خود باد نيز گويی از راه صحرای ازل از کتاب جامعه گذشته و به اين جا رسيده است: "همه چيز چون دويدن به دنبال باد بيهوده است." حتی خود دعوای پوچی، همان آغاز کتاب جامعه را به ياد می آورد: "باطل اباطيل ،…همه چيز به جايی که از آن شروع شده بر می گردد ."
و جنيد نيز می نويسد که همه چيز چون دايره است و وقايع، دوايری که تکرار می شوند، تناسخی درهم و تکرار مکرراتی ازلی
اما آب در کتاب "ها" خود هستی است، حيات است منبع حيات و سرانجام حيات است. ماهيان در دريا می زيند و گل ها از آب نمو می گيرند: "من گلدان را آب دادم و آب از برگ هايش به ساقه هايش آمدند و تا به ريشه اش برسد طول می کشيد."
موتيف بعدی گياه است. گياه نشانه تن است. تن آدمی که به چار عنصر محدود است و خرج و دخلش هر روز باقی است. تن خورنده، تن رونده، تن پوشش دهنده: "من گياهم را آنقدر آب دادم که برگ هايش ريخت."
و برگ علامت خرمی و معرفت است. همان معنی: اندرون از طعام خالى دار، تا در او نور معرفت بينی. و "در حافظه گياه خاطره نسيان همه خاک هايی است که روزگاری از آن بر آمد و فانی شد."
۷
استاد ما در دانشگاه، که ابن عربی درس می داد، شيعه خيلی سخت گيری بود. به همين خاطر هر قسمت از نوشته های ابن عربی را که مطابق مذهب شيعه نبود مزخرف می خواند. او می گفت بعضی از مکاشفات ابن عربی عالی اند و بعضی مزخرف. من اگرچه با اين توهين استادم از همان اول جنجال کردم که نمی شود ابن عربی را با متر فقه شيعی سنجيد. اما باور داشتم که کاش می شد ابن عربی را گزيده کرد.
در باره کتاب "ها" هم من فکر می کنم، نويسنده کمی باری به هر جهت و مشفقانه برخورد کرده است. نويسنده می توانست به راحتی يک سوم اين کتاب را بر دارد. آن وقت ما کتابی يک دست تر می داشتيم و همين طور چينش کتاب، به نظر من اصلا حرفه ای نبوده است. کتاب با چنيشی ساختمند تر می توانست از اين پراکندگی به درآيد و حتی می شد کتاب را، و بهتر بود کتاب را، به چند فصل تقسيم کرد. مثل همان شش پر نيلو فر يا چار عنصر، يا چندين چيز ديگری که در اين کتاب به عنوان جانمايه های کتاب به کار رفته و تکرار شده اند. چرا که کتاب، واقعا پراکنده و متشتت است. فصل بندی و چينش بر اساس ساخت، می توانست کتاب را دلنشين تر کند. اين باری به هر جهتی حتی گاهی به بی مبالاتی در مقابل دستور زبان و ناهماهنگی ريتم متن نيز سرايت می کند.
من، اميدوارم اين کتاب راه خويش را چنانکه شايسته و بايسته است باز کند. و افق های تازه ای را در نوشتن به ما طايفه اهل نوشتن افغانستان و حتی فارسی زبان ها بگشايد و اميدوارم نويسنده در چاپ ها ی بعدی آن را به شکل ايده آل تری جمع و جور کند که البته اين بازبينی کاری است حرفه ای که بر شأن نويسنده و کتاب خواهد افزود.
"ها"
نوشته رفيع جنيد
نشر نيکا، ۱۳۸۵، مشهد، ايران
۳۷۶ صفحه، قطع کوچک
بها ۳۰۰۰ تومان
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۹ ژوئن ۲۰۰۷ - ۲۹ خرداد ۱۳۸۶
شهاب ميرزايى
سال ها پيش در صف نانوايی حوالی زندان قصر يک افغان کنارم ايستاده بود. چند جوان سر بسرش گذاشتند. نانش را گرفت و سر به زير رفت. به دنبالش راه رفتم. ترسيد و فکر کرد که میخواهم اذيتش کنم. گفتم که برای پوزش آمده ام برای رفتار آن چند ايرانی.
گفتم ما ايرانى ها مثل هم نيستيم و همه به شما نگاه منفی نداريم. خوشحال شد و گفت ما افغان ها هم همه يک جور نيستيم و از خوب تا بد در بينمان فراوانند.
به اتاقش که در يک شرکت بود رفتم و با هم کلی درباره افغانستان به قول خودشان گپ زديم. از علاقه فراوان من به افغانستان تعجب کرد و و قتی برايش از مزار و هرات و کابل ، دوست محمدخان و ژنرال دوستم، گل آقا و نورمحمد ترکی، ظاهرشاه و آب زلال بدخشان و روايت مارکوپولو از آن منطقه و کوههای پامير گفتم، تعجبش بيشتر شد.
ليسانس مديريت از دانشگاه کابل داشت و جبر روزگار به سرايداری يک شرکت در تهران رسانده بودش. از غربتش در اين ديار گفت. گفتم ما هم در اين ديار غريبيم. به قول مولانا ای بسا هندو وترک همزبان، ای بسا دو ترک چون بيگانگان.
تا روزی که به دانمارک رفت دوست خوبی برايم بود. حالا پس از سال ها به آرزويم که رفتن به افغانستان بود، نزديک میشوم.
پير هرات
به مشهد که میرسيم سوار اتوبوس هرات میشويم. خوشحال از اين که بلافاصله اتوبوس پيدا کرديم و غافل از اين که يکی دو ساعت بايد منتظر سوار شدن مسافرها بمانيم.
به بقيه همسفرانم نگاه میکنم تا با چهره ها آشنا شوم. از کليشه ای ترين قيافه افغان با ريش و عمامه تا جوانانی که به سبک بچه های تهران موهايشان را بالا داده اند و ژل زده اند دراتوبوس هستند.
بالاخره اتوبوس راه می افتد. همه متعجب هستند که چرا برای سفر نوروزی خود، افغانستان را انتخاب کرديم. برايشان میگويم وقتی آمريکايی ها از آن طرف دنيا آمده اند به کشور شما، چرا ما که همسايه و دوست شما هستيم و تاريخی مشترک داريم، به اينجا نياييم.
پس از سه ساعت به تايباد میرسيم وايست بازرسی اصلی. نگهبانان مرزی ايرانی بالا می آيند، نه برای مسافران که بيشتر برای بازجويی راننده و احتمال قاچاق گازوئيل. حدسشان درست است. از هر سوراخ سنبه ماشين يک بشکه چند ليتری بيرون میکشند. بعد از کلی معطلی راهمان را ادامه می دهيم. آقا موسی راننده بلوچ اتوبوس میگويد با حمل مسافرکه نمیشود زندگی کرد و در آمد اصلی ما از قاچاق گازوئيل است. از همين راه آقا موسی در کمتر از ده سال صاحب پنج اتوبوس شده است!
لب مرز دوغارون از ماشين پياده میشويم و نگاه متعجب نگهبانان ايرانی را با خود همراه میبريم. متعجب از اين که به افغانستان سفر میکنيم. میگويند آنجا جنگ است و خطر دارد. آن طرف مرز را اسلام قلعه میگويند. در ايست افغان ها عکس های ملاعمر و بن لادن و ايمن الظواهری و چند نفر ديگر را که برای سرشان جايزه تعيين کرده اند بر در و ديوار کوبيده اند.
بازارچه مرزی و انبوه جمعيت، گوشی های موبايل، ماشين های آخرين مدل در کنار خانه ها، که با پوشش مردم پارادوکس غريبی آفريده، اولين تصويرما از افغانستان است. راه خوب است. راهی که ايرانی ها که رابطه خوبی با اسماعيل آقا والی پيشين هرات و وزير فعلی نيروی اين کشور داشتند، برايشان به ارمغان آوردند. همچون برق و خيلی چيزهای ديگر.
سی کيلومتری هرات ناگهان می ايستيم. سيل آمده و راه را بسته. آب تا کف اتوبوس بالا آمده، آقا موسی میگويد نمیتوان کاری کرد. در افغانستان از پليس راه و امداد جاده ای خبری نيست. پس بايد منتظر نشست تا آب خودش پايين برود! و شايد همين انتظارمداوم است که آنها را اينقدر آرام و صبور کرده.
هوا کم کم تاريک میشود و سرد. ما ايرانی ها مدام غر می زنيم: کی میرسيم، چرا نمی رسيم و مگر کسی اينجا نيست که به داد ما برسد. و افغان ها میگويند مهم نيست که کی میرسيم. مهم اين است که برسيم و فريادرس همه خداست!
آب خروشان آنقدر از کنار اتوبوس میگذرد تا اين که کم کم پايين میرود و پس از چند ساعت معطلی راه میافتيم. نرسيده به شهر میتوان انبوه تريلر ها و خودروهای سواری آخرين مدل را ديد که در صحرا پراکنده اند.
اينها بنگاه های ماشين فروشی هستند که ديوار و سقف ندارند و فروشنده پشت يک ميز آنها را به خريدار تحويل میدهد. خودرو در افغانستان از ايران به مراتب ارزانتر است.
اندکی بعد به هرات میرسيم. هوا کاملا تاريک است. با پرس و جو از چند افغان به ميهمانخانه موفق میرويم. بزرگ است و نسبتا تميز. چيزی شبيه ميهمان پذيرهای خودمان.
فردا صبح از خواب بلند میشويم تا درهرات گشتی بزنيم. شهری برآمده از تاريخ. پايتخت شاهرخ پسر هنرمند و هنر دوست تيمور. اگر پدرش تا میتوانست خون ريخت و خراب کرد؛ شاهرخ تا میتوانست ساخت و آباد کرد و هنرمندان را تشويق. شاهنامه بايسنقری يکی ازآثار باقی مانده از آن دوران است.
هرات در جنگ داخلی بيست و پنج ساله افغانستان سالم مانده و خسارات کمتری ديده است. مسجد جامع بزرگ شهر با چهار گلدسته اش گواهی بر اين مدعا است. آرامش برقرار است و مردمان به زندگی و کسب و کار مشغول. به آرامگاه پير هرات میرويم.
"خواجه عبدالله انصاری" که مردمان بسياری با رباعياتش سال ها زندگی کرده اند. عارفی سخت کيش که دکتر کدکنی او را به همراه ” شيخ جام" و "شاه نعمت الله ولی" نمايندگان برداشت سخت گيرانه از اسلام مى داند. در برابر برداشت منعطفانه و مهربانانه "بايزيد" و "بوسعيد" و "بوالحسن".
کنار مرقدش مزار پيرش قرار دارد. "خواجه غلطان ولی" . اينجا کسانی که آرزو و حاجتی دارند ذکر خدارا میگويند و از بالا به پايين غلط میخورند. اما در اين ميان طفلک درخت های مزاراين بزرگان. مردم هرات اعتقاد دارند اگر مشکلی داشته باشند، میتوانند با کوبيدن ميخ به درخت مشکل خود را حل کنند و همين اعتقاد درخت ها را پر از ميخ کرده است!
سفر قندهار
ز ايران به ما گفته اند و هزاربار گفته اند که از مسير قندهار رد نشويد. از پدر و مادر تا سفير مهربان و فرهيخته افغانستان در ايران، دکتر آرزو، و دوستان بلاد کفريمان.
اما افغان ها بر دو دسته اند. عده ای ما را حذر میکنند و عده ای تشويق. طول مسيرهرات - کابل هم روايت های متفاوت دارد. از نيم روز تا يک روز و دوروز. از يک طرف بليت شصت دلاری هواپيمای هرات - کابل و از طرفی وسوسه ديدن طالبان و نيروهای ناتو ما را به جنوب میکشاند. صبح زود از خواب بلند می شويم و به ترمينال هرات می رويم تا سوار اتوبوس های ميرويس شويم.
تمام اتوبوس مرد است و تنها يک زن با بچه هايش در آن هستند. اينجا هم دو ساعتی معطل میشويم تا اتوبوس راه بيفتد. به ما میگويند اگر طالبان بالا آمد بگوييد هراتی هستيم و بزرگ شده ايران نه ايرانی. دوربين عکاسی هم بيرون نياوريد که جلب توجه کند.
شايد بهترين راه برای درامان ماندن گذاشتن ريش و پوشيدن لباس خودشان باشد تا توجهی را جلب نکند. نم نم باران بر شيشه ها در سپيده دمان میزند که از هرات بيرون میزنيم. در اطراف شهر میتوان مجتمع های مسکونی نوساز را ديد که شرکت های ساختمانی خارجی برای افغان ها میسازند. پيش خودم میگويم خدا کند پای مافيای زمين و مسکن ايران به اينجا نرسد که احتمالا تا سال آينده قيمت ها صد برابر میشود!
از ولايت هرات وارد ولايت فراه میشويم و از آنجا به ولايت هلمند میرسيم. مسافران مزارع سبز خشخاش را به ما نشان میدهند و میگويند به علت نفوذ نداشتن دولت مرکزی در اين مناطق، مردم هنوز هم به کشت خشخاش مشغولند. فراه در کنار ولايات نيمروز و قندهار و زابل از جمله مکان های نفوذ طاالبان است.
وسوسه ديدن قندهار با ترس مواجه شدن با طالبان در وجودم به هم آميخته است. هميشه در اين لحظات سخت، عکس آن جنگجوی کاتالونی که در جنگ داخلی اسپانيا تير خورده ودرحال افتادن است و عکاسش را صاحب جايزه پوليتزر کرد، در ذهنم نقش میبندد. ما چوب دوسر طلا يا دوسر آلوده ايم. چون نه طالبانی ها با ايرانی ها خوب هستند نه نيروهای ناتو.
در ايالت هلمند درشهری به نام گرشک، نزديک لشگرگاه مرکز ولايت جاده آسفالت تمام میشود وجاده خاکی شروع. ماشين برای پرکردن گازوئيل میايستد. دوست عکاسم پايين میرود و هراسان باز میگردد و دوربينش را بغل میگيرد. میگويم چه شده؟ میگويد: يک نفروقتی پايين بودم به من گفت مهندس های ژاپنی جاده را تا اينجا کشيدند و بعد سرشان را بريدند. از آن به بعد کسی جرات نکرده، ادامه جاده را بسازد.
منطقه جنگی است و هر چند کيلومتر، يک ايستگاه نگهبانی وجود دارد. طرفه اين که نگهبان ها به زور اسلحه از اتوبوس ها باج میگيرند و وقتی در يک ايستگاه راننده میخواهد لايی بدهد و پول ندهد نگهبانی با کشيدن گلنگدن و شليک تيرهوايی او را مجبور به توقف میکند.
کمی آنطرف تر تک تيراندازی آمريکايی، افغانی ژنده پوشی را نشانه رفته تا بقيه سربازها، بقچه او را وارسی کنند. سگ ها اطراف مرد افغان میگردند و او مستاصل است. تصويری که بارها در سی ان ان و بی بی سی و الجزيره ديده ام اکنون در ده قدمى ام اتفاق میافتد.
بالاخره نزديکی های غروب به قندهار میرسيم . شهر در هالهای از گرد و خاک پوشيده شده. باد تند گرمی در حال وزيدن است. فضا بسيار به منطقه سيستان و بلوچستان ايران شبيه است. اتوبوس ازوسط شهر به سرعت میگذرد و پس از گذشت ده کيلومتر، در روستايی کوچک به نام دامان میايستد. میگويند طالبان کمی جلوتر حمله کرده و بهتر است شب را همانجا، روبروی پادگانی نظامی بمانيم.
ازاتوبوس پياده میشويم تا در رستوران بين راهی آقا ولی ماوا کنيم. انبوه مسافران بر روی زمين ولو میشوند و سفره های پلاستيکی بلندی که در وسط اتاق افتاده آنها را از هم جدا میکند. چهارپايه های کوتاه پلاستيکی که بر رويشان کلمن آب وفلاسک چای میگذارند، بر روی اين سفره ها قرار دارد.
اينجا مانند بيشترمناطق افغانستان از آب و برق و گاز و تلفن خبری نيست و با موتور برق، روشنايی را به اتاق ها می آورند. چشمم به تلويزيونی میافتد که دارد مراسم بزمی را نشان میدهد. ابتدا فکر میکنم کليپی لس آنجلسی است. اما بعد میفهمم يک عروسی ايرانی است و برايم توضيح میدهند فروش سی دی مراسم عروسی ايرانی در افغانستان هواخواهان فراوانی دارد و تجارت بزرگی است!
در بشقاب های پلاستيکی پيازها و گوجه ها و فلفل ها را کنار هم چيده اند و آنها را در کنار غذای اصلی به مسافران می دهند. بعد از غذا در هر گوشه چند نفر نشسته اند و ورق بازی میکنند، چای میخورند و ناس می مکند. شب تمام جمعيت اتوبوس در کنارهم به راحتی میخوابند. چند شمع در گوشه وکنار اتاق بزرگ روشن هستند و سايه های مسافران را بر ديوارها نقش میزنند.
در جستجوی تصوف ايرانی
راننده ساعت چهار صبح بيدارباش میزند. همه بلند میشوند وايرانى ها خواب مانده اند! در اين مدت کم کم با اهالی اتوبوس دوست شده ايم. همه نگران ما هستند و در رتق و فتق امورمان کمک میکنند. وسايلمان را جمع می کنيم و اتوبوس در تاريکی مطلق راه می افتد.
از سرما به خود میلرزيم که از کلات مرکز ولايت زابل میگذريم. هوا که روشن میشود جای قهوه ای خاک را سپيدی برف گرفته است. اينجا ولايت غزنی است. آب و هوای جنوب و شمال افغانستان کاملا متفاوت است. مانند جنوب و شمال ايران.
ناگهان چشمم به کتاب سبز رنگ در جستجوی تصوف ايرانی دکتر عبدالحسين زرين کوب که انتشارات امير کبير آقای جعفری چاپش کرده میافتد. بلند میشوم و میگويم اين کتاب مال کيست؟ پسری محجوب به نام غلام ازپشت سرمان میگويد از آن من است. سر صحبت را باز میکنم.
ليسانس زبان فارسی را از هرات گرفته و دانشجوی فوق ليسانس مشهد است. همراه تاجری جلال آبادی از ايران آمده اند و راهی پاکستان هستند. همدل است و همراه. با تلفن موبايلش با دوستان مان در کابل تماس میگيريم تا از نگرانی درآيند. صحبت کنان از ميدان شهر، مرکز ولايت وردک هم میگذريم و حوالی ظهر بالاخره به کابل میرسيم.
وارد ترمينال غرب کابل میشويم، همه جا گِل است و از آسفالت خبری نيست.از اتوبوس که پايين می آييم، باربرها با چرخ هايشان به ما هجوم می آورند. وسايلمان را میگيريم و با کمک غلام راهی شهر میشويم.
کابل بزرگ است و شلوغ. جمعيت آن در دوران جنگ به بيش از پنج ميليون نفر رسيده و هنوز دولت سازندگی را در آن شروع نکرده. میگويند طرح کلان آن در در دست مطالعه است و بزودی اجرا خواهد شد.
موشک باران حکمتيار و طالبان و دست به دست شدن چندباره، کابل را ويران کرده. در بين راه وقتی از کنار باغ وحش شهر رد میشويم راننده از سرنوشت غمبار شير باغ وحش در دوران محاصره کابل میگويد و بردارشدن فجيعِ نجيب، رئيس جمهوری که هنوز هم اکثريت مردم افغانستان او را بسيار دوست دارند.
به سه راه زير زمين میرسم و در هوتل پارک جا مى گيريم. پس از کمی استراحت راهی شهر میشويم. آهنگ های هندی درکنار بوی ادويه هندی گوش و دماغ را نوازش میدهد. به طرف بازار می رويم.
زنان برقع پوش درکنار زنان روسری پوش و بدون حجاب در حال خريد سبزی و گوشت و لوازم آرايش هستند و شلوغی آخرين روزهای سال و رسيدن نوروز، نه به اندازه ايران ما اينجا هم احساس میشود.
در کنار دکه ای می ايستيم و آب نيشکر میخوريم، نوشيدنی محبوب افغان ها، پاکستانی ها و هندی ها. در کنار انبوه خانه های گلی مکان های مدرنی چون سيتی سنتر هم ديده میشود.
از کنار وزارت زنان افغانستان رد میشويم و دوست همراهمان با افتخار میگويد که چهل نفر از نماينده های ما زن هستند در حالی که در ايران تعداد آنها به هفت نفر میرسد. میگويم خوش به حالتان؛ با اين که نمی دانم اين تعداد چقدر برآمده از بطن جامعه افغانستان است و چقدر بخاطر ساز و کارهای مدرن تحميلی غربی ها، اما به هرحال باعث خوشحالی است. در کشورهای همسايه ايران قانون از مردم جلوتر است و در ايران مردم از قانون جلوترند!
سوار تاکسی که میشويم از راديو میشنويم همان روز به کاروان آمريکايی ها که از کابل راهی جلال آباد بوده، حمله انتحاری شده و چند آمريکايی کشته شده اند.
شب راهی مسافرخانه میشويم. آسمان ابری است، باران شديد میبارد وهوا بسيار سرد است. تلويزيون میگويد در دره پنج شير که مسير بعدی ماست بهمن يا به قول خودشان "برف کش" آمده و چند خودرو در زير برف مانده اند.
يک بخاری برقی میگيريم و با خوردن چند کنسرو و بيسکويت در سکوت مطلق به بستری میرويم که در آن به دوچيز میانديشم. ايرانی که از آن آمده ام و افغانستانی که در آن هستم!
شير دره پنجشير
اينجا ساعت حرکت ماشين ها، مانند کاروان ها در اعصار قديم سه و چهار صبح است. ما پنج میرسيم. اتوبوس رفته و مجبور میشويم سوار يک اتوموبيل استيشن شويم. ماشينی که شايد برای ده نفرو شش ساعت خوب باشد اما نشستن در آن برای يک سفر شانزده ساعته، آنهم با پانزده همسفرچندان آسان نيست!
از کابل به طرف دوراهی پل خمری راه می افتيم. تمام کابل برای مراسم روز اول سال به مزارشريف میرود. همه جا سبز است و انعکاس کوه ها در آب های کنار جاده، ديدنی است. انبوه خودروها و تانک های جنگی فرسوده در گوشه و کنار جاده ديده میشوند. از چاريکار، مرکز ولايت پروان رد میشويم. برای رفتن به شمال افغانستان بايد از پنجشير گذشت. در ايران آنقدر واژه شير دره پنجشير را شنيده ايم که مدام آن را زير لب تکرار میکنيم. اينجا اکثر ماشين ها مزين به عکس مسعود اند و مردم کلاه پنجشيری بر سر دارند.
کاميون ها تزيين شده اند و بربالای شان آدم نشسته و بر بالای اتوبوس ها خودروی سواری! يک ساعتی نگذشته ترافيک شروع میشود. علاوه بر انبوهی ماشين، به خاطر بارش فراوان برف که در ده سال اخير بی سابقه بوده ريزش بهمن مدام جاده را میبندد.
وقتی توقف طولانی میشود از ماشين پياده میشويم و در بين مردم راه میرويم. ماشين هايی که از آن طرف می آيند میگويند سه روز در راه مانده بودند. آسمان آبی مطلق است. وقت اذان اکثرمردم برای نماز پياده میشوند و بر روی برف نماز میگذارند.
بالاخره راه باز میشود و ماشين ها راه میافتند. اما برف هم آرام آرام باريدن گرفته است. دلشوره داريم که جاده را در روز طی میکنيم و يا به شب میخوريم. به تونل سالنگ میرسيم. تونلی بسيار بزرگ که بيش از پنج کيلومتر طول دارد و در ارتفاع حدود سه هزار متری کوه های هندوکش قرار دارد.
اين تونل را روس ها سی سال پيش و در دوران داوودخان ساخته اند. ازتونل سالنگ که پايين می آييم هوا گرمتر میشود و شکوفه ها را میتوان بر روی درختان ديد. پرده های گوشم از تغيير شديد ارتفاع به لرزش افتاده اند.
از پل خمری رد میشويم. شهری نسبتا شيک و مدرن که روس ها در دوران حضور خود به آن زياد رسيده اند و به آن مسکو کوچک هم میگويند. سمت چپ ماشين ها به مزار میروند و ما راهمان را به طرف بغلان ادامه میدهيم.
اين بار همسفران مان از اهالی ولايات کندوز و بدخشان و طالقان و تخار هستند. به ما لطف بسيار میکنند. همين که می فهمند ايرانی هستيم خوشحال میشوند و میگويند شما ميهمان ما هستيد. هر کدام در يک گوشه ايران روزگاری کار کرده اند و از ايران خاطرات فراوان دارند. در شيراز، اصفهان، زاهدان، مشهد، يزد، کرمان و تهران. ونک، تجريش، هفت تير و انقلاب و آزادی. برای افغان ها ايران و تهران نمود پيشرفت و ترقی اند.
بخشی از ايرانيان تصور بسيار غلطی درباره افغانی ها دارند. به خاطر چند قتل و جنايت و تاکيدی که روزنامه های ايرانی بر روی آن دارند ذهنيتی منفی درباره آنها بوجود آمده. اما با سفر و رفتن در بين آنها میتوان اين تصوير مخدوش را تصحيح کرد. آدم هايی مهربان و خونگرم که همچون همه شرقی ها ميهمان نواز اند.
فارسی صحبت کردن افغان ها بسيار شيرين است. واژه های عربی کمتری به کار میبرند و به قول خودشان فارسی دری است. به هوا میگويند شمال. میگويند پنجره را باز کنيد تا شمال بيايد تو. ما هم وقتی هوای توی ماشين کم میشود میگوييم، جنوب زياد شد پنجره را بازکنيد.
اين جا هم با يک دانشجوی زبان فارسی هم صحبت میشويم. از گم گشتگی تاريخی مردم دو کشورمیگوييم و به شاعر محبوب افغان ها "بيدل دهلوی" میرسيم. بيتی ازمولانا بيدل، ختم کلام است:
چون نم اشکی که از مژگان فرو ريزد به خاک
خويش را در زير پای خويشتن گم کرده ام!
پس از گذشتن از بغلان به کندوز يا همان کهندژ خودمان میرسيم، ساعت ده شب. دوستم میگويد که درافغانستان به اين نتيجه رسيدم که نبايد هيچ چيز به خصوص طول راه را پيش بينی کرد. به ما گفته بودند ظهر میرسيد و ما نيمه شب رسيده ايم.
شهر تاريک است. برق نيست و جلوی مغازه ها، فانوس روشن است. يک تصوير سوررئاليستی فوق العاده. تو گويی همه چيز به يک قرن پيش بازگشته. سايه های بلند بر روی ديوارها فضايی ماليخوليايی ترسيم کرده است.
ماشين ما را جلوی يک مسافرخانه پياده میکند. بالا میرويم . يک اتاق که مانند زندان انفرادی است و هيچ پنجره ای به بيرون ندارد. به يکديگر نگاه میکنيم و برمیگرديم. در تاريکی و سکوت شهر به دنبال جايی ديگر هستيم که به ميهمانخانه ترکمن میرسيم.
از پله های چوبی اش بالا میرويم. پيرمردی فانوس به دست به نام باباعزيز به پيشوازمان می آيد. اتاقی سه در چهار را که چهل پنجاه افغان درآن خوابيده اند به ما نشان میدهد. میگوييم اتاقی میخواهيم که خودمان تنها باشيم. اتاق روبرويی را نشان میدهد. کمی ترسيده ايم. باباعزيز متوجه نگاهمان میشود و میگويد خيالتان راحت باشد، هيچ اتفاقی نمی افتد و بعد به سفارش ما میدهد پسر کوچکی که آنجا کار میکند و نامش اسکندراست برايمان نان و آب بياورد.
صدای پارس سگ ها در شهر پيچيده. امشب شب آخر سال است. خسته و گرسنه بر رو ی تخت ها، خوابمان میبرد و عيد را هم در خواب میمانيم!
آخرين بندر دنيا
صبح از خواب بيدار میشويم و با چهره های ژوليده نوروز را به يکديگر تبريک میگوييم. زير پايم تيتر نوشته سارا شريعتی در آخرين شماره اعتماد را میبينم: "روشنفکران از قبيله های خود خارج شويد." پوزخندی میزنم و آن را از روی زمين بر میدارم.
میرويم تا در شهر گشتی بزنيم. در کندوز از نوروز خبری نيست. در افغانستان از مراسم ملی کمتر اثری است و همه چيز بيشتر رنگ و بوی مذهبی دارد. اما در اين شهراز قندهار و هرات رنگ بيشتر ديده میشود. درشکه ها در شهر در کنار ماشين های سه چرخ جولان میدهند و مغازه ها ماهی و چوب را به مشتری ها میفروشند.
با ماشينی دربست به طرف شيرخان بندر حرکت میکنيم. ساعتی از شهر نگذشته با دشت های سر سبز آسيای ميانه روبرو میشويم. وسيع و بی انتها. گله های فراوان اسب و شتر در کنار گاو وگوسفند. تک و توک چادرهای سپيد وسياه دامداران هم ديده میشوند. بالاخره به بندر میرسيم. در بدو ورود خبری بد به ما داده میشود و آن اينکه مرزبرای نوروز بسته شده و برای چند روز بايد اينجا بمانيم. سربازی ما را راهی کلوپ شهر میکند.
مسافرخانه ای قديمی با معماری روسی. با سقف هايی بلند و پنجره هايی بزرگ. در هر اتاق اين مسافرخانه، آدمی اتراق کرده. از تاجر ورشکسته تا تبعيدی سياسی و ازقوماندان شهر تا خانواده دوازه نفری افغان که از ايران اخراج شده اند و چند ماه است که در اين جا مانده اند و تاجيکستان هم به آنها ويزای ورود نمیدهد. آنها میگويند اگر به تاجيکستان برسيم، پذيرش پناهندگی از سازمان ملل داريم و میتوانيم به تورنتو برويم.
اين بندر بر لب جيحون يا آمودريا قرار گرفته است و راه ارتباطی افغانستان و تاجيکستان است. آمريکايی ها به کمک هندی ها بر روی رود پل میزنند تا دسترسی مردم دو طرف به کشورهای يکديگر آسان تر شود. تک و توک مسافرهای ايرانی ، پاکستانی، ازبک، قرقيز، ترک و افغان در آن ديده میشوند.
طالبان اکثر مکان ها را از بين برده اند و مردم، از ترس طالبان چند سال در نيزارها زندگی میکردند. بسياری از ديوارهای خانه ها، خراب شده و با حصير ديوار کشيده اند و بر روی سقف پلاستيک. به علت حضور مداوم روس ها در منطقه، اعتياد به الکل زياد است و بسياری از جوانان صبح تا شب قماربازی میکنند و از کار خبری نيست.
به رستوران شهر میرويم. محمد که دورگه روس و افغان است با چشمان آبی و موهای بور به پيشوازمان می آيد تا سفارش غذا بگيرد. او پيش از اين در کارگاه های قالی بافی کراچی پاکستان، کار میکرده است. گوشت و برنجش معرکه است. گوشت يخی نيست و همين لذت آن را دوچندان کرده است. بر روی زمين مینشينيم ومانند آنها با دست غذا میخوريم.
مجبور میشويم چند روزی اينجا بمانيم و همين باعث نزديکی بيشتر با مردم میشود. هر شب ميهمان يکی از اتاق ها هستيم. آنها با ما خوب هستند اما با خودشان نه. تاجيک ها با پشتون ها. آنها با هزاره ها. اين ها با ازبک ها. تو گويی هنوز ملت در اين جا وجود ندارد. بيشتر خود را جزئی از قوم و قبیله خود میدانند تا ملت افغانستان.
قوماندان محلی هم که در افغانستان خدايی میکند. هر کاری دوست داشته باشد انجام میدهد و برخوردش با زيردستان ارباب و رعيتی است. در اتاق بزرگی که ما را ميهمان کرده، در يک طرف عکس "کرزی" قرار دارد و در طرف ديگر "مسعود".
ما از مسعود تعريف میکنيم اما معاون اقتصاديش نظر مساعدی درباره او ندارد و میگويد آنها هم جنايات زيادی انجام دادند. اين معاون از آن بوروکرات هايی است که دوران جنگ ،اروپا بوده و پس از پيروزی مردم بر طالبان به افغانستان آمده و پستی گرفته است.
آن چيزی که در اين سفر بيش از همه نگاهم را به خودش معطوف کرد، ديدِ قضا و قدری افغان ها به زندگی است. تحت هر شرايطی شکر خدا را گفتن و با صبوری زندگی را گذراندن. با اين همه مشکل و عذاب میتوان اميد را در ته چشمانشان ديد. به قول يکی از دوستان، شايد وقتی جنگ تا پشت درخانه يا شايدهم خود خانه بيايد، آدم صبورتر و منعطف تر میشود. شايد هم وقتی از زمين و اتفاقات روی آن قطع اميد کنی، مجبوری نگاهت را به سوی آسمان کنى.
بالاخره پس از سه روز مرز باز میشود و با قايق از روی رودخانه يا به قول افغان ها دريا میگذريم تا به آن سوی آب، به تاجيکستان برويم. اما شوق ديدار دوباره افغانستان را با خود میبرم. سفر به افغانستان مانند سفر به يک سرزمين جديد است. ديدن آدها و روابط بين آنها و طبيعتی که همگی بکر هستند. گرچه توپ و تفنگ و تير مثل نقل و نبات همه جا پراکنده است. اما سادگی آنها دربرابر پيچيدگی انسان ايرانی، بسيار متفاوت و جذاب است.
وقتی در تاجيکستان زن زيباروی تاجيک به استقبال ما ايرانى ها می آيد و میگويد به وطن خوش آمديد و از پدر توده ای خود میگويد که پس از کودتای سی و دو به اينجا آمده، ياد آن افغانی میافتم که سال ها پيش در بندر اودسای اوکراين ديدم. آن زمان اوج قدرت طالبان بود و او از وطن فراری. در آنجا هم دزدان تمام دارو ندارش را به يغما برده بودند. هيچ چيز و هيچ کس در جهان برايش باقی نمانده بود. وقت خداحافظی گفت: بالاخره روزی به وطنم باز میگردم. هنوز نگران نگاه آخرش هستم. آيا بازگشته است؟
سفر کوتاه بود و جانکاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت
به جان منت پذيرم وحق گزار
چنين گفت بامداد خسته . . .
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ ژوئن ۲۰۰۷ - ۲۲ خرداد ۱۳۸۶
رضا محمدى
"مريم، اولين بار که کلمه حرامی را شنيد پنج ساله بود".
کتاب تازه و در حقيقت دوم خالد حسينی با این جمله غير منتظره شروع می شود.
ترجمه A Thousand Splendid Suns به فارسی شايد 'هزار خورشيد با شکوه' باشد که از بخشی از غزل صايب تبريزی که در باره کابل سروده، وام گرفته شده است.
فلک از آفتاب آيينه داری پيشه می سازد
دو صد خورشيد رو افتاده در هر پای ديوارش
شايد مناسب تر اين باشد که عنوان کتاب را ، به نسبت متن شعر 'هزار خورشيد رو' ترجمه کنيم.
اين کتاب ماجرای زندگی دو زن را در افغانستان طی سی سال گذشته روايت می کند. مريم، دختر حرامزاده يک سرمايه دار است که بعد ها با دختری کابلی به نام ليلا که پدر و مادرش را بمب کشته است، هم باغ (هوو) و هم راز و همراه می شود.
کتاب، بيش از هر چيز نوستالژی يک نويسنده دور از وطن است در باره زيبايی ها، خاطرات و خوبی هايی که برای يک نويسنده دور از وطن باعث تعلق خاطر و حسرت می شود. شايد به همين خاطر هم هست که وقتی نويسنده، افغانستان را از خاطره شخصيت هايش می گذراند به آن هييتی شگفت، رويايی و حسرت ناک می دهد.
در تمام رمان ما با دو افغانستان مواجهيم، افغانستانی که شخصيت های داستان در آن درگيرند و زندگی می کنند و پر از حوادث تاريخی راکد، پر از گذشت زمان با ريتم کند و توهمات و اخبار و صدای بمب و گريه و دلهره است.
و افغانستانی که در ذهن شخصيت ها می گذرد. مثل آنجا که ليلا به پاکستان می رود و دلتنگ افغانستان و بازارها ، باغ ها و دکان هايش می شود، يا وقتی که مريم به کابل آمده است و دلتنگ دهکده، ملا فيض الله و بی بی جان و سبزه ها و رودخانه کنار کلبه مادری اش می شود.
در اين افغانستان ذهنی، صدای شهنايی و صدای ترانه های ايرانی شنيده می شود :
از برگ گل کاغذ سازم
نامه ای برات می پردازم.......
وشعرهای صايب و مولانا وبيدل و حافظ وسعدی و... خوانده می شود ، صدای استاد سرآهنگ و احمد ظاهر و استاد هماهنگ به گوش می رسد .
در اين افغانستان کتاب های بسياری است که به کام آتش می افتند و غارهايی باستانی با نقاشی هايی قديمی و رويايی است که گرداگرد دو مجسمه از بودا چنبر زده اند. در اين افغانستان همه چيز مثل روياست. همه چيز مبهم، پريشان و پراکنده به ياد می آيد.
نويسنده شايد به عمد هيچ کدام ازين ها را دقيق توصيف نمی کند، بلکه گذرا ،پراکنده و گنگ با حالتی نوستالژيک از آن ها روايت می کند. در حالی که روايت باقی داستان بسيار جزيی نگر، دقيق و با تامل و تحمل بسيار همراه است.
راوی عموما دانای کل نامحدود است. اما گاهی راوی، سوم شخص محدود با ديالوگ هايی ممتد است که جا بجا تبديل به گفتگوی درونی می شود. در کل نويسنده خيلی به حفظ راوی پایبند نيست بلکه از همه ابزار هايی که می توانسته استفاده مى کند تا بتواند تمام جزييات داستان و کشمکش های درونی شخصيت ها و روابط پيچيده بين آن ها را توصيف کند.
ساختار اين داستان بر خلاف رمان های اروپايی و به تبع رمان های روشنفکرانه فارسی، روايتی خطی و يکدست دارد. تنها گاهی اين روايت خطی با فلاش بک های کوتاه و گفتگوی درونی می شکند.
نويسنده فرم رمانش را بر اساس نوعی نقالی بنا نهاده است. نقالی پيرمردان که به نقالی قهوه خانه ای در زبان فارسی مشهورست. به اين شکل که او روايتش را بسيار جزيی نگر و گاه با توضيحات مفصل حاشيه ای همراه کرده است. گاهی هم يک حاشيه را بيش تر از خود داستان پرو بال می دهد مثل تاريخچه جنگ ها و جغرافيای افغانستان و قصه شخصيت های فرعی داستان را...
اين شگرد نقالان قهوه خانه ای است که روايتشان شفاهی است و طبيعتا پاورقی ندارند و ناچار بعضی اصطلاحات، تاريخچه ها و معرفى شخصيت ها و اماکن را در حين داستان گويی شرح می دهند.
بعضی وقت ها هم نويسنده روايت های عاميانه مثل قصه های جن و پری را وارد داستان مى کند. مثل آنجا که ملا فيض الله مى گويد در اصفهان ماری دو سر را ديده که بر يک سرش الله و بر سر ديگرش اکبر نوشته بوده است. جز اين، جن ها و شيطان ها در تمامی داستان به چشم می خورند.
نويسنده هم تصادفا از عهده اين کار به خوبی بر آمده است. او اين نقالی را با نثری آرام ودلنشين و گاهی بسيار شاعرانه و در متن با تفاوت حروف نشان داده است.
نويسنده می خواسته در حين روايت داستانش تاريخ گذشته و به خصوص سی سال گذشته افغانستان را نيز جزء به جزء دنبال کند. از حکومت ظاهر شاه تا کودتای داوود خان و کم و کيف اين جمهوری تازه و بعد ترور مير اکبر خيبر و بعد حکومت کمونيست ها، مجاهدين، جنگ های داخلی و توضيح شخصيت ها و روابط سياسی هر کدام از احزاب مجاهدين و چگونگی جنگ آن ها و سر انجام حکومت طالبان و سقوط طالبان و مرگ احمد شاه مسعود تا انفجار برج های دوقلو و آمدن حامد کرزی؛ همه را چون يک گزارش نويس به تفصيل ذکر کرده است.
او سعی کرده همه اين ها را از زبان شخصيت های داستانش و البته معمولا مردها بيان کند اگر چه گاهی خود نويسنده نيز مجبور می شود وارد داستان شود و به صورت يک دانای کل نامحدود چيز های گفته نشده را ذکر کند.
گاهی حتی داستان به درس های يک معلم تاريخ، يا يادداشت های يک روزنامه نگار نزديک می شود و البته نمی شود گفت که نويسنده برای فرار از اين وضعيت و يافتن ترفندهای داستانی برای اين ماجراها، خيلی موفق بوده است.
نويسنده با در هم آميختن روايت مريم و روايت تاريخ افغانستان به اين نکته عنايت داشته است که قصه مريم را شکل نمادينی از همان تاريخ افغانستان بشناساند. مريم بی دليل بد نام است و وقتی همه هم روزگارانش به مدرسه مدرن (مدنيت) می روند او در خانه می ماند و پيش ملای محلی درس می خواند (ملا فيض الله) و هنوز به بلوغ نرسيده ازدواج می کند وبچه اش در حالت جنينی می ميرد.
از جانبی مريم نيز مثل افغانستان پدر و نيای ثروتمند دارد (تاريخ غنی افغانستان) اما جز حسرت و ياد و تفاخر چيزی ازين ثروت نصيب نمی برد. در حالی که برادران و خواهران ديگرش با همين ثروت دارند عيش می کنند.
او که نيا و اجدادی فارسی زبان دارد، شوهری پشتون می گيرد که سنگ در دهانش می کند و دندان هايش را می شکند.
روايت تاريخ نيز لحن و صدای مردانه دارد چرا که همواره اين تاريخ را مردان برای مريم روايت می کنند . در ابتدا پدرش از زمان ظاهر شاه و حکومت جمهوری و غيره صحبت می کند وبعد شوهرش. در همه داستان معمولا ما تاريخ را از زبان شخصيت های مذکر می شنويم.
داستان در بخش دوم اما وارد فضای ديگری می شود. ليلا دختر همسايه مريم که در اثر جنگ، خانواده و دوست پسرش را از دست می دهد هم باغ (هوو) مريم می شود. آن دو که ابتدا بسيار با هم دشمنند به شدت با هم دوست می شوند، با هم فراری نا موفق راتجربه می کنند و بعد کم کم مريم در ليلا استحاله می شود.
دريک ساخت روانشناسانه (مثل فيلم بزرگراه گمشده از ديويد لينچ) ليلا تولد تازه ای از مريم است. ليلا همان زندگی و شوهر را دارد. اما سن سال ها قبل او را دارد. حالا همان زندگی را با شکلی ديگر تجربه می کند. پرخاش می کند، عقيم نيست و بچه به دنيا می آورد، برعکس مريم درس خوانده است و بر عليه شوهرش شورش می کند.
ليلا تمام کار هايی را انجام می دهد که مريم نمی توانست انجام بدهد. ليلا (سوپر اگو) شخصيت آرمانی ناخود اگاه مريم است. بحث سياسی می کند کار می کند و زيباست و مهم تر از همه سر انجام ......
در کل کتاب تازه خالد حسينی کتاب خاصی است. ازخيلی جهات، چون استفاده از لايه های متفاوت روانی، پيچيدگي های روايی و ساخت متمايزش بر کتاب اولش ترجيح دارد و از جهتی اين کتاب برای نويسنده ابراز نوعی نوستالژی شديد است.
او اين نوستالژی را چنانکه ذکر شد با ياد آوری زيبايی ها و تاريخ و مناظر و اماکن افغانستان و بعد با ذکر فراوان کلمات فارسی نشان می دهد. او خيلی از کلمات کتاب را به فارسی نوشته است و برای بسياری از آن ها حتی توضيح و ترجمه نيز نياورده است. مثل ببخشيد تحمل سبزی نفهميدی دختر جان تبريک باشد بيا برو ننگ و ناموس تشکر خواستگاری و غير آن. خيلی ازين کلمات به راحتی می توانستند انگليسی باشند، اما نويسنده عمدا اين کلمات را به فارسی نوشته است.
و بالاخره چنانکه خود نويسنده نيز در مصاحبه ای با رويترز گفته است او درين کتاب ماجرای سی سال گذشته افغانستان را با تحليلی داستانی روايت کرده است تا افغانستان را از درون به مردم بيرون افغانستان بشناساند و در باره خطرات و مشکلاتی که اين سرزمين را تهديد می کند به مردم دنيا هشدار بدهد.
*رضا محمدى: شاعر و نويسنده افغان
در همین زمینه:
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب