Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران

علی فاضلی

"خانم قمرالسلطنه دختر فتحعلی شاه و همسر میرزا حسین خان سپهسالار، در عمارتی که فعلا محل مجلس شورای ملی است، زندگی می‌کرد، و چون اولاد نداشت سرگرمی‌های متعددی برای خود فراهم می‌آورد. از آن جمله برای خانم قمرالسلطنه سماوری از روسیه آورده بودند که هر وقت به جوش می‌آمد و بخار از آن خارج می‌شد، صدایی شبیه به صدای ساز از سماور شنیده می‌شد. البته این سماور عزیز و گرامی هر روز به کار نمی‌افتاد، بلکه در بعضی از روزهای مهمانی و عید که مهمانان مقربی پیش قمرالسلطنه می‌آمدند، سماور ساززن وارد مجلس می‌شد. مامور مخصوص سماور هم خواجه زرنگی بود که به قول آن روزی‌ها، خوب می‌توانست ساز سماور را کوک کند، طوری آن را اداره نماید که تا آخر مجلس ساز بزند. 

اتفاقا یک سال در ایام نوروز خانم قمرالسلطنه مهمانی مفصلی دایر نمود و زنان ناصرالدین شاه و زنان خانواده‌های اعیان را دعوت کرده بود. بعد از ناهار خانم‌ها به تالار آینه آمدند که چای و عصرانه بخورند، که با سماور ساززن مواجه شدند و عده‌ای از آنها که با قمرالسلطنه حسادت و اختلاف داشتند، فرصت را مغتنم شمردند و به بهانه اینکه سماور ساز می‌زند و ساز حرام است و موجب حرام شدن چای می‌شود مجلس را به عنوان اعتراض ترک کردند. "گفته شده بعدها به دستور شاه جهت جلوگیری از سر و صدا و اختلافات خانم‌ها این سماور به انبار شاهی برده شد و تا زمان احمد شاه قاجار آنجا بوده است.(۱)"

سماور تشکیل شده از یک بخاری زغال سوز کوچک قابل حمل و نقل و یک منبع آب شیردار که توسط صنعتکاران روسی با هم ترکیب یافته است. یعنی تنوره بخاری را از وسط آب عبور داده‌اند و بادگیر سر تنورش را طوری ساخته‌اند که در آنجا قوری قرار گیرد و چای در حرارت ملایم آن مجموعه دم بشود و داغ باقی بماند .(۲) 

سماور در اوایل سدۀ گذشته از روسیه به ایران آمد. در نوشته‌های رسمی به تلفظ صحیح اصل کلمه "سماوار" آمده، و عوام "حمام برنجی" می‌گفتند، و معنی لغت "خودجوش" است. از جمله هدایایی که از دربار فرانسه برای شاه و امیرکبیر رسید سماور و اسباب چایخوری بود. در صورت ارمغان‌هایی که برای ناصرالدین شاه به وسیله سفارت فرانسه فرستاده شد می‌خوانیم: (سماوار نقره مطلا، منبت و مزین با جام نقرۀ سفید، به انضمام مجموعه زیر فنجان که روی صفحه یک جام آینه و زیر آینه به خط فارسی مکتوب بوده است. و به انضمام یک عدد قوری و یک عدد قهوه‌دان و یک عدد قندان و یک عدد شیردان که مجموع آنها در جعبه‌ای از چوب چنار گذاشته است).

در اوان سال ۱۲۶۶ ملک‌التجار روسیه (ویش قرتسوف) نیز سماوری با یک دست ظرف چایخوری برای امیر کبیر ارمغان فرستاد. امیر همان سماور رسیده از روسیه را به یکی از صنعتگران زبر دست اصفهان سپرد تا نظیرش را بسازد. استاد اصفهان از عهده آن خوب برآمد. امیر او را بنواخت و چنان که رسمش بود سرمایه‌ای در اختیار او گذاشت تا به فن سماورسازی بپردازد. همچنین بنا به شیوه خود مقرر داشت تا چند سال ساختن سماور در انحصار او باشد. (۳)

ابزار کار سماورسازان نظیر مسگرها و دواتگرها عبارتست از: یک کوره و دم کوچک، چکش و سندان، قیچی آهن‌بر،‌ هاویه، قلع و نشادور و یک دستگاه کمان و پرمای خراطی برای صاف کردن و جلادادن بدنه سماورو غیره.

همان طور که از نوشته مرحوم جواهر کلام و نیز نوشته‌ها و متون تاریخی پیداست اولین سماورها در ابتدا به کاخ‌ها و منازل اشرافی راه یافته است. اگر چه در ابتدا برای قهوه ساخته شده بود اما بعد‌ها برای دم کردن چای به کار رفت. سپس سماور در همراهی با اسباب چایخوری و قلیان جزئی جدا نشدنی از وسائل زندگی هر ایرانی شد. 

البته در منزل ما هرگز هیچ سماوری روشن نشد، زیرا کابوس مادرم این بود که روزی ما بچه‌های قد و نیم قد همان طور که دنبال هم می‌دویم یک سماور پر از آب جوش را روی خودمان چپه خواهیم کرد. برای همین سماور نفتی ما همیشه دستمال کشیده و تمیز روی طاقچه اتاق مان جا خوش کرده بود. 

 امروز هم خیلی‌ها سماورهای برنجی قدیمی‌شان را به دست دواتگرهای دیروز می‌سپارند تا دستی به سرو گوششان بکشد و آن را مثل روز اول  تحویلشان دهد، چرا که می‌خواهند آن را همچون یک وسیله تزیینی قدیمی و با ارزش برای دکورهای منزل به کار برند. 

 آخرین دواتگر‌ها و ورشو سازها در کوچه پس کوچه‌های قدیمی شهر دیگر سماور تولید نمی‌کنند بلکه با بهره گیری  از تجربه و مهارت تنها به تعمیر این سماورها می‌پردازند.  این را هم باید افزود که بر روی خود آنها هم رنگ و رویی نمانده است.  اما آن ها  تلاش می‌کنند رنگ و لعاب سماورها را مثل گذشته جلا خورده و تمیز نگاه دارند. سماورها که روزگاری در خانه‌های ما ساز و آوازی داشتند امروز دیگر از ساز زدن افتاده‌اند. 

حسین صفانگار از آخرین تعمیرکاران سماورهای قدیمی است که مغازه‌ای کوچک در بازارچه شهید سالاری واقع در بلوار وحدت مشهد دارد، جایی که سابق بر این کوچه حاج ابراهیم خوانده می‌شد . کوچه حاج ابراهیم جایی است که انگار با همه نقاط این شهر متفاوت است. مکانی قدیمی با کوچه پس کوچه‌های بسیار که گویی مغازه‌هایش، یا بهتر بگویم دکان‌هایش، سالهاست همان‌طور دست نخورده باقی مانده است. دکان استاد صفانگار به هیچ روی توجه جلب نمی‌کند و شاید رهگذران هرگز آن را نمی‌بینند، اما اگر گوش‌هایتان را تیز کنید حتما می‌توانید از لابه‌لای سروصدای ماشین‌ها و موتورسیکلت‌ها  صدای چکش‌های او را بشنوید که بر سماورهای شکسته و سندان می‌خورد. استاد سماور ساز هم مثل سماورهایش قدیمی‌ست. می‌گوید تنها هشت سال داشت که به این کار آمد و دوازده سال شاگردی کرد تا مستقل شد.  پنجاه و دو سال است مشغول ساخت و تعمیر سماور است. 

صفانگار می‌گوید کارش از رونق افتاده است و برای همین است که توجه هیچ جوانی را جلب نمی‌کند تا شاگردی کند و این کار و پیشه از بین نرود. پسرش سعید او را همراهی می‌کند اما از ته دل رضایتی به ادامۀ این کار ندارد. از سویی آمدن چای‌ساز و کتری‌های مختلف سماورها را از یاد مردم برده است، آن وقت‌ها مردم نمی‌دانستند سنگ کلیه چیست. برای اینکه سماورهای برنجی املاح و ناخالصی‌های آب را به بدنه جذب می‌کند. چای سماوری هم چیز دیگری ست. 

او برای من یک استکان چای می‌آورد، چایی صفانگار با چایی منزل ما زمین تا آسمان فرق دارد. استکان چای او همان طور که او می‌گوید مانند یاقوت می‌درخشد. 

در گزارش تصویری این صفحه به دیدار استاد صفانگار و دکان کوچکش می‌رویم. 

 
پی‌نوشت:
۱- به نقل از مقاله "روزگار رفته سماور" نوشته زهره شریفی. 
۲- مشاغل قدیم٬ غلامحسین بقیعی٬ سماور سازی٬ انتشارات سخن گستر٬ ۱۳۸۴، ص ۱۵۱ 
۳- کتاب امیر کبیر و ایران٬ دکتر فریدون ادمیت٬ انتشارات خوارزمی٬ چاپ هفتم٬ ۱۳۶۲ تهران٬ ص۳۹۴ و ۳۹۵

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

میراث معماری و شهرسازی ایران، میراثی است بزرگ و پراهمیت. هرچند که عموم ایرانیان به داشتن چنین میراثی افتخار می‌کنند و گاه از راه مبالغه آن را برتر از هر مکتب معماری دیگری در جهان به شمار می‌آورند اما جریان غالب در معماری و شهرسازی امروز ایران نه فقط از آبشخور این میراث بزرگ سیراب نمی‌شود، بلکه نمونه‌های بازمانده از گذشته را با سرعت شگفت‌آوری ویران می‌کند.

تا حدود هشتاد سال پیش، شهرهایی چون اصفهان، کاشان، یزد، کرمان و حتا تهران، نمونه‌های کاملی از ساختار شهرهای ایرانی-اسلامی را به نمایش می‌گذاشتند اما توسعه لجام گسیخته و بی‌برنامه این شهرها در خِلال روندی که به "شبه مدرنیسم" موسوم شد، ساختارهای کهن را یکسر مخدوش کرد. آن‌چه مانده، فضاهای تاریخی پراکنده‌ای است که نمی‌توانند کلیت واحدی را به نمایش گذارند.

توضیحات دکتر حسین سلطان‌زاد درباره پیشینه و اهمیت شهر نائین
با این حال، هنوز در شهرهای کوچک‌تر می‌توان نمونه‌های نسبتا سالمی از شهرهای ایرانی-اسلامی را مشاهده کرد و از آن‌ها برای پژوهش در فرهنگ و معماری ایران بهره جست. البته به بقای این نمونه‌های کمیاب نیز نمی‌توان امیدوار بود؛ زیرا تخریب آ‌ن‌ها از حدود چهار، پنج دهه پیش آغاز شده و در دو دهه اخیر شتاب گرفته است.

نائین، نمونه‌ای از این شهرهاست؛ شهر کوچکی در شرق استان اصفهان، با آب و هوای خشک و کویری و جمعیتی کمتر از ۴۰ هزارنفر در شهر و دهستان‌های پیرامونش. پیدایی این شهر به دوران پیش از اسلام و مشخصا دوره ساسانی (سده سوم تا هفتم میلادی) بازمی‌گردد و چون به علت موقعیت طبیعی خود از گسترش چندانی در سده‌های گذشته برخوردار نبوده، ساختار و فضاهای کهن آن تا حدودی حفظ شده است.

اما بافت تاریخی این شهر نیز برکنار از زوال و اضمحلال نیست و چنان که دکتر حسین سلطان‌زاده، پژوهشگر تاریخ معماری ایران و مدیر مجله "فرهنگ و معماری" می‌گوید، دست‌کم به دو علت دچار انحطاط شده است.

نخست این که همه فضاهای مهم اداری، آموزشی، بهداشتی و درمانی و خدماتی بیرون از بافت تاریخی ایجاد شده‌اند و این محدوده را به یک بخش مسکونی فاقد فضا برای فعالیت عمومی، اجتماعی و خدماتی بدل کرده‌اند.

دیگر آن که مهاجرت اعیان شهر به پایتخت و دیگر شهرهای بزرگ و نیز نقل مکان ساکنان محله‌های قدیمی به بخش‌های جدید شهر، از اعتبار بافت تاریخی کاسته است.

وقتی در اواسط دهه ۱۳۵۰ آقای سلطان‌زاده برای نگاشتن پایان‌نامه تحصیلی خود با عنوان "احیای بافت قدیم نائین" به آن‌جا سفر کرد، هفت محله تاریخی شهر واپسین سال‌های سرزندگی خود را سپری می‌کردند. تا کمتر از یک دهه بعد، حدود یک سوم از فضاهای بافت تاریخی ویران و متروک شدند و از چند صد مغازه بازار، تعداد انگشت شماری باز بودند که درب آن‌ها نیز با مرگ صاحبانشان بسته شد.

اکنون نیمی از بافت تاریخی نائین متروکه است و پیرامون مسجد جامع و نارنج قلعه، خرابه‌ها یا زمین‌های تسطیح شده وسیعی به چشم ‌می‌آید. اقدامات بازدارنده سازمان میراث فرهنگی، شاید از ساخت و سازهای ناهمگون جلوگیری کند اما حیات شهریِ پرجنب و جوش گذشته را باز نمی‌گرداند.

در واقع، آن‌چه حسین سلطان‌زاده در کتاب "نائین؛ شهر هزاره‌های تاریخی"* نگاشته و عکس‌ها و کروکی‌هایی که پیوستشان کرده، در بزنگاه تاریخی مهمی فراهم آمده که از پسِ آن، اندک نشانه‌های حیات اجتماعی در شکل تاریخی‌اش از میان رفت؛ تا آن‌جا که از بافت تاریخی یک پوسته‌ ظاهری باقی ماند.

اما همین پوسته نیز بسیار زیبا و دلرباست. در سفری که سه ماه پیش به نائین داشتم، سه گروه پرتعداد از گردشگران ایتالیایی، آلمانی و هلندی را دیدم که با اشتیاق تمام به دیدار نائین و مسجد جامع‌اش آمده بودند؛ آن هم در اوضاع و احوالی که خارجیان رغبت چندانی برای سفر به ایران ندارند؛ و نیز در میانه زمستان که فصل سفر به ایران نیست و اگر کسی بیاید، با وجود اصفهان و شیراز و یزد و کرمان، سراغ نائین را نمی‌گیرد!

آن‌چه در گزارش مصور این صفحه آمده، نگاهی است به زیبایی‌های نائین و برخی آثار معماری این شهر که از گزند ناملایمات زمانه جان به در برده‌اند. 

توضیحات دکتر حسین سلطان‌زاد درباره پیشینه و اهمیت شهر نائین، کامل‌کننده تصاویر است. همچنین بخش دیگری از سخنان ایشان درباره ساختار و توزیع فضاهای شهری نائین در فایل صوتی جداگانه‌ای آمده است.

 
پی‌نوشت:
این کتاب با مشخصات زیر منتشر شده است: سلطان‌زاده، حسین: نائین شهر هزاره‌های تاریخی، دفتر پژوهش‌های فرهنگی، چاپ دوم، تهران، ۱۳۹۰

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

چند ماهی می‌شد که خانه شیخ بهایی سوت و کور بود. آقای جلالی به سختی بیمار بود و نمی‌توانست در اصفهان بماند. با این حال، پیش از سفر به اصفهان تلفن کردم تا اگر هستند، به دیدارشان بروم.

پشت خط صدای خانم جلالی خسته و بی‌رمق بود: "خیلی وقت است که آمده‌ایم تهران. آقای جلالی همین دیروز از بیمارستان مرخص شد. دکترها گفتند که کاری از دستشان برنمی‌آید. بچه‌ها هم از آلمان آمده‌اند تا کنارش باشند. فقط دعا کنید که درد نکشد؛ وگرنه کار دیگری نمی‌شود کرد." 

رفتم و برگشتم و دوباره زنگ زدم تا جویای احوال آقای جلالی شوم. این بار دخترش گوشی را برداشت و با صدایی بغض‌آلود گفت: "پدر دو روز پیش از دنیا رفت. خدا دوستش داشت و نخواست که بیش از این رنج بکشد." 

حالا، بیست سال زندگی عاشقانه در خانه شیخ بهایی به انتها رسیده؛ دیگر سخت است برای خانم جلالی رفتن به آن خانه؛ به هر سو که نگاه کند، مرد زندگی‌اش را می‌بیند و یاد روزهایی می‌افتد که شوق زندگی در خانه شیخ بهایی، شور جوانی را در وجودشان زنده کرده بود. وقتی مرمت خانه تمام شد، "آقا" به میانه هشتمین دهه از عمر خویش رسیده بود.

آدم وقتی به دهه هشتم و نهم زندگی می‌رسد، گاه حتا توان مراقبت از خودش را هم ندارد تا چه رسد به این که بخواهد بار نگهداری یک خانه تاریخی را یکه و تنها به دوش بکشد؛ آن هم خانه‌ای که از بیخ و بن نم کشیده و هر روز یک جایش طبله می‌کند و می‌ریزد. 

او در این ‌سال‌های آخر – مثل همسرش- خسته بود و دل‌شکسته! هفت هشت سال آزگار جنگیدند تا به اداره آب و فاضلاب و میراث فرهنگی و شهرداری و استانداری بفهمانند که رطوبت خانه، ناشی از نشت لوله‌های فاضلاب در کوچه‌های اطراف است و باید کاری کرد اما نشد که نشد! 

نمی‌دانم، اما شاید سخت‌ترین روز زندگی‌شان در این ‌سال‌ها زمانی بود که از بی‌تفاوتی مسؤولان در قبال حفظ خانه شیخ بهایی لب به شکایت گشودند و پاسخ شنیدند که: خانه شیخ بهایی؟ اصلا از کجا معلوم که آن خانه برای شیخ بهایی بوده؟ این حرف‌ها چیست که از خودتان درمی‌آورید؟!

با این حال، لذت زیستن در خانه شیخ آن‌قدر بود که این همه نامهربانی ‌را به جان بخرند و از کرده خویش خشنود باشند.

جدیدآنلاین در دی‌ماه سال ۱۳۸۷ گزارشی را با عنوان "عاشقانه در خانه شیخ بهایی" منتشر کرد که روایتی بود از چگونگی یافتن و مرمت خانه شیخ بهایی در اصفهان توسط آقا و خانم جلالی. این گزارش به سبب گیرایی فضای خانه شیخ و دلنشینی داستان خانواده جلالی از پربیننده ترین مطالب جدید آنلاین شد. اکنون به یاد شادروان عبدالعظیم جلالی، آن را بازنشر می‌کنیم. 

عاشقانه در خانه شیخ بهایی

"خرافاتى نیستم، اما وقتى به گذشته و سرنوشتى که برایمان رقم خورد فکر مى‌کنم، احساس مى‌کنم در وراى همه آن رخدادها، یک نیرو و یک اراده والا نهفته بود. چه شد که این خانه، آن همه حوادث ویرانگر را از سرگذراند و تاب آورد؟ فکرش را بکن، چهار صد سال! کم نیست."

"وقتى صدام موشک اندازى را شروع کرد، این محله زیر و زبر شد، خانه‌ها ویران شدند، ستون‌هاى مسجد جامع فروافتادند، طاق‌هاى بازار سلجوقى ازهم شکافتند، اما این خانه فقط شیشه‌هایش شکست! اصلا چه کسى ما تهرانى زاده‌ها را از آپارتمانمان در مونیخ به اصفهان کشاند و در خانه شیخ جا داد؟"

اینها را خانم جلالى مى‌گوید؛ کنار همسرش و رو به پنجره‌اى که در نگاه او زیباترین پنجره دنیاست. در قاب این پنجره هیچ نیست جز گنبد مسجد جامع و مناره‌هایش.

شیخ بهایى این گنبد را هر روز مى‌دیده، گنبد نیز شیخ را بسیار دیده، هم او را، هم میرداماد را، هم میرفندرسکى را، هم ملاصدرا را...آه، خداى من! امروز بر درى کوبیدم که کوبه‌اش سردى آهن را به گرماى دستان صدرالمتألهین سپرده. 

تلفن زنگ مى‌زند و دقایقى به حرف‌هاى مادرانه مى‌گذرد.... "دختر بزرگم بود، هر روز از آلمان زنگ مى‌زند که حال من و آقا را بپرسد. از وقتى آقا چشمش را عمل کرده، خیلى دلواپس است. آن دو تاى دیگر هم همین طور. هر سه تایشان مقیم آلمان هستند، هر سه تا شوهر آلمانى دارند و هر کدامشان دو پسر! تقدیر را مى‌بینى؟ به خاطر همین دختر بزرگم که با شوهرش مستندهاى فرهنگى مى‌سازد، گاه و بى گاه به اصفهان مى‌آمدیم و همین شد که این خانه را خریدیم.... آقا! امروز خیلى ساکتى، شما هم یک چیزى بگو."

عبدالعظیم جلالى فراهانى بیش از آن که با زبانش سخن بگوید با چشمان نافذ و ژرفاى نگاهش حرف مى‌زند. ۱۴سال پیش که این خانه را خرید، نه فقط اندوخته سالیان عمر را - که از پس سال‌ها تدریس در دانشگاه بدست آورده بود- به پایش ریخت، بلکه هرچه رمق به تن داشت، صرف تعمیرش کرد. آن هنگام ۶۷ساله بود، اما گویى عشق به شیخ و خانه‌اش، نیروى جوانى را در وجودش زنده کرده بود.

"کارگرها به این راحتى کار نمى‌کردند. حق هم داشتند، این خانه مخروبه تمام بود. زیرزمینش تا سقف پر از خاک شده بود، فرغون فرغون خاک پر مى‌کردند و مى‌بردند سرکوچه که با ماشین ببرند. یک در و پنجره سالم نمانده بود. این گچ برى‌ها مثل تاریکى شب سیاه بود. اگر خودم آستین بالا نمى‌زدم و سرشان نمى‌ایستادم و شب و روز کار نمى‌کردم، کار تمام نمى‌شد." 

و براستى این شیخ که بود که باید این همه عشق به پاى خانه‌اش ریخت؟ این شیخ نیز مثل آقا و خانم جلالى از دوردست آمده بود. در بعلبک لبنان به دنیا آمد، اما در ایران پرورش یافت. خانواده‌اش از سرشناسان شیعیان لبنان بودند و چون با بى‌مهرى حکومت سنى مذهب عثمانى روبرو شدند، به امید آزادى در قلمرو دولت شیعه مذهب صفوى به ایران کوچیدند و خیلى زود به دربار صفوى نزدیک شدند.

شیخ بهایى، کودکى و جوانى را در قزوین سپرى کرد و چون شاه‌عباس بزرگ پایتخت را از قزوین به اصفهان برد، به این شهر آمد و در مقام مشاور شاه، شهرسازى اصفهان و تقسیم آب زاینده رود را پى‌ریخت. در واقع، آنچه اصفهان را در مقام نصف جهان نشاند، قدرت و ثروت شاه و نبوغ شیخ بود.

در زمان خود کشکولى از علوم گوناگون بود. چندان که در فلسفه، فقه، کلام، تفسیر قرآن، شعر و ادب، نجوم، ریاضیات و معمارى تبحر فراوان داشت. اما خلقیاتش با محیط پرطمطراق و آکنده از دسیسه دربار صفوى جور در نمى‌آمد، بدین سبب یکچند مناصب دولتى، از جمله شیخ الاسلامى دربار را وانهاد و در لباس درویشان در مصر و حجاز و عراق و شام و سیلان به گردش درآمد. آن گاه به ایران بازآمد، این بار نه در قامت دیوانسالارى سیاست پیشه یا مهندسى پرجنب و جوش که در کسوت عارفى درویش مسلک.

واپسین سال‌هاى عمرش آغشته به عطر عرفان بود و بس و این عرفان بعدها در پندار و کردار شاگردانش جلوه‌گر شد، شاگردانى که سرآمدشان صدرالمتألهین شیرازى، تأثیرگذارترین فیلسوف چند سده اخیر ایران است.

مرگ شیخ به سال ۱۰۳۱ ه.ق در اصفهان رخ داد و چون تولدش را در ۹۵۳ نوشته‌اند، هنگام مرگ ۷۸ ساله بود. پیکر او را در میدان نقش جهان با شکوه تمام تشییع کردند و آن‌گونه که اسکندر بیک منشى، مورخ رسمى شاه عباس نوشته، ازدحام "وضیع و شریف" از پى جنازه او جاى سوزن انداختن در آن میدان فراخ باقى نگذارده بود.

پیکرش را طبق وصیتش به مشهد بردند و کنار بارگاه امام هشتم، در جایى که اکنون رواق شیخ بهایى خوانده مى‌شود، به خاک سپردند.

گزارش مصور این صفحه داستان مرد و زن عاشق پیشه‌اى است که در خانه شیخ بهایى، چیزى فراتر از ظاهر آراسته آن را جست و جو مى‌کنند. گویى ترجیع‌بند شیخ را به گوش جان شنیده‌اند:

روزى که برفتند حریفان پى هرکار/ زاهد سوى مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه گه یار/ حاجى به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همى جوید و من صاحب خانه...

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

گاهی وقت‌ها در میان روزمرگی‌ها و دوندگی‌های هزار و یک رنگ‌مانفکر می‌کنیم خیلی گرفتاریم. شاکی هستیم از روزها و گرفتاری‌هایمان. اما ناگهان آدم‌هایی در مسیرت قرار می‌گیرند که همه این معادلات را به هم می‌زنند و خط قرمزی می‌شوند بر روی همه این نارضایتی‌ها.

غلامرضا صباغی یکی از آن اتفاق‌ها است که رنج را به خدمت خود در آورده. قصه تلخ این مرد از همان بدو تولد آغاز می‌شود. هنگام تولد مادرش را از دست می دهد و این شروعی است برای زندگی پرماجرایش. هنوز چند سالی نگذشته که در سن ۵ سالگی بیماری آبله می‌گیرد و جفت چشمان خود را از دست می‌دهد و وارد مرحله دوم زندگی می‌شود. اما انگار قصه این مرد هنوز ادامه دارد. ده ساله نشده است پدرش را هم از دست می‌دهد و نان‌آور خانواده می‌شود. عزمش را جزم می‌کند و وارد بازار کار می‌شود. او به خاطر زندگی در میبد و فراوانی شغل زیلوبافی در آن دیار این حرفه را انتخاب می‌کند.

می‌دانم که میبدی است.  اما هیچ آدرس و شماره تلفنی از او ندارم. راهی میبد می‌شوم. از تاکسی که پایین می‌آیم از اولین مغازه سراغش را می‌گیرم. فروشنده او را می‌شناسد و می‌گوید همه شهر با این آدم آشنایند. آدرس را می‌گیرم و کوچه‌های کاه‌گلی میبد را رد می‌کنم. کارگاهش بسته است. پرسان پرسان به خانه‌اش می‌رسم. حیاطی با درختان انار و انگور و زندگی ساده. به نشانه سلام دستانش را که دیگر هم‌جنس زیلو شده‌اند می‌گیرم. زبر است و کار کرده. چهره خندانی دارد. انگار با دنیای ما بیگانه است. صدایش گرم است و پر از اطمینان. بدون مقدمه و بی‌آنکه دستگاه ضبط صدا اذیتش کند حرف‌هایش را شروع می‌کند: زیلو به خاطر پنبه خیلی خنکه و بهترین و سازگارترین زیرانداز برای ما مردم کویر همین هست. بیشتر مسجد‌هاهم از زیلو استفاده می‌کنند. برای سجاده و صندلی اتومبیل هم هست و هر طوری که مشتری سفارش بدهد ما برایش انجام می‌دهیم. البته اگر مشتری باشد".

به چین‌های صورتش که حکایت از روزهای غریب دارد دست می‌کشد و نگران زیلوبافی است. زیلوبافی که رونق آن در محله بشنیغان میبد بوده است با رشد فرش‌های ماشینی روبه فراموشی است و دیگر کارگاه‌های این شهر انگشت‌شمار شده‌اند. اما اگر به گذشته برگردیم، دلیل رونق این صنعت در این دیار وجود مزارع گسترده پنبه بوده است که حتی به شهر‌های دیگر هم صادر می‌کرده‌اند. مردم میبد همانطور که برای فرار از گرما در تابستان لباس پنبه‌ای می‌پوشیده‌اند برای زیرانداز خود هم از همین بافت استفاده می‌کرده‌اند.

زیلو پر است از شکل‌های هندسی منظم. از او می‌پرسم تصورت از لوزی و مربع و شکل‌های هندسی که روی این فرش نقش می‌بندد چیست؟ اول کمی فکر می‌کند و می‌گوید: خیال من در مورد هشت‌پر، گل‌ و‌مرغ با شما فرق می‌کند. من با اسم حفظ کردم و فقط می‌دانم برای فلان نقش باید مثلا ۴۸ ترکیب عوض کنم. حالا من این ترکیب‌ها را در حافظه دارم و نمی‌دانم که زلفک یا هر طرحی که  بوجود آمده چه شکلی است. گاهی وقت‌ها هست یک نقش را ۲۰ سال کار نکردم. اما در حافظه‌ام آن را به یاد دارم  و مشکلی برای بافتنش ندارم. الان کارم کمتر شده. صبح‌ها یکی دو ساعت به کارگاه می‌روم و عصر‌ها هم کمتری. اما اگر شاگرد داشتم بازهم ادامه می‌دادم."

حرف‌هایش را قطع می‌کند و فکر می‌کند. انگار گفتنش سخت است. صدایش می‌لرزد و با بغض می‌گوید: "همین که شرمنده زن و بچه‌هام نشدم خدا رو شکر. همین که یک زندگی عادی مثل بقیه مردم برای آنها فراهم کردم همه دلخوشی و لذت زندگی یه" دیگر حرف‌هایش را ادامه نمی‌دهد و آرام اشک‌هایش را خشک می‌کند.

زیلوها از نظر رنگ‌بندی به چند دسته تقسیم می‌شوند که ترکیب رنگ سفید و آبی آن مخصوص مساجد و اماکن مذهبی است و رنگ آبی و قرمز آن که به جوهری معروف است از نوع نامرغوب آن است و مجلسی‌ترین رنگ‌بندی رنگ سبز و نارنجی است.

چایی‌مان را که می‌خوریم راهی کارگاهش می‌شویم. کارگاهش چند کوچه آنطرف‌تر است. یک اتاق کوچک که بدون هیچ قفلی کرکره آن تا نیمه پایین است. یک دار زیلو، مقداری نخ و یک صندلی پر از خاک که نشان از بی‌هم صحبتی دارد تمام اثاث کارگاهش است. بسم‌الله می‌گوید و شروع به کار می‌کند. اما صدایش خسته است. و آرام هر رج را پنجه می‌زند. به قول خودش سال‌های جوانی روزی نیم‌متر زیلو می‌بافته است اما الان به سختی به یک وجب می‌رساند. صلات ظهر است پیرمرد پنجه‌اش را آویزان می‌کند و می‌گوید: "وقت نماز کار تعطیل می‌کنم. از همان بچگی همین بوده است." از کارگاهش بیرون می‌زنیم. از او خدافظی می‌کنم و با صدای یالله‌اش به حضور، سر پیچ گم می‌شود.

 

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

مجموعه عکس
عکاسی و عکاس‌های نخستین ایران به گونه‌ای با نام ناصرالدین شاه پیوند خورده است. زیرا در زمان ناصرالدین شاه بود که دوربین به ایران آمد و این پادشاه که اهل شعر و هنر هم بود عاشق عکاسی شد و در عکاسی مهارت یافت‫.‬ در آن زمان ابزار عکاسی مانند دوربین و لنز و کاغذ بسیار گران و کمیاب بود و فقط اعیان و خاندان سلطنتی بودند که می‌توانستند بهای این ابزار و آلات گران را بپردازند.

ناصرالدین شاه کنجکاو بود و محیط اطراف خود را با دقت زیر نظر می‌گرفت و از آن‌ها عکاسی می‌کرد‫.‬ عکس‌های او از زندگی دربار و ساخت‌های گوناگون زندگی اجتماعی و سیاسی ایران برای مورخین بسیار جالب است‫.‬ نخستین عکس‌ها از روضه‌خوانی و تعزیه و شکار و سرگرمی‌ها و بازی‌ها و حتا زنان حرمسرا در حالات گوناگون و با لباس‌های متفاوت بخشی از کارهای تصویری ناصرالدین شاه را در بر می‌گیرد‫.‬ به کمک همین عکس‌هاست که ما  تصور نسبتا روشنتری از جامعه ایران دوران ناصری در مقایسه با دوران پیش از اختراع دوربین در دست داریم.

شیفتگی ناصرالدین شاه به عکاسی فقط به عکس‌های شخص خودش نبود بلکه او عکاسان دیگر را هم تشویق کرد تا به گوشه و کنار ایران سفر کنند و از زندگی مردم و فضا و حال سایر نقاط برایش عکس بیاورند‫.‬

نتیجه علاقه و تلاش خود شاه و عکاسان دیگر مجموعه بسیار بزرگی از عکس است که اکنون از ایران دوره قاجار از درون دربار و حرمسرای شاه گرفته تا اعیان ورجال و وزا و وکلا و زنان و مردان روستایی و شهری در کوچه و بازار و خانه‌ها و اماکن دیگر اکنون در دسترس ماست. شاید هم بتوان گفت که ریشه بسیاری از رشته‌های عکاسی دوران ما مانند عکس خبری و مستند و عکس تاریخی و طبیعت ایران هم به همان زمان برمی‌گردد.

علاقه ویژه ناصرالدین شاه فقط به گرفتن و ظهور عکس ختم نمی‌شد. او در انتخاب کاغذ و چاپ عکس و ساختن مجموعه و آلبوم عکس و نگهداری از آن‌ها بسیار دقت می‌کرد. این دقت‌ها مایه آن شده که بسیاری از عکس‌ها بجا بماند که اینک میراثی است بزرگ در شناخت بهتر ایران آن زمان.

یکی از کارهای جالب دیگر ناصرالدین شاه گردآوری مجموعه‌هایی از عکس‌های زمان خود اوست‫.‬  برخی از عکس‌ها٬ عکس‌هایی است که خود او می‌گرفته و برخی دیگر از عکس‌ها از کسانی است که او به گوشه و کنار می‌فرستاده است‫.‬

اخیرا نسخه‌ای از آلبوم مجموعه‌ای از این عکس‌ها در لندن به نمایش گذاشته شد که احتمالا در سال‌های اولیه نیمه دوم قرن ۱۹گردآوری شده است. اطلاعات زیادی دربارۀ این آلبوم در دست نیست جز اینکه گویا این آلبوم یکی از تنها صد نسخه آلبومی است که به دستور شاه تهیه شده بود و او این آلبوم‌ها را به نشانه سپاس از خدمات رجال و اعیان به آن‌ها هدیه می‌کرده است‫.‬

نسخه‌ای که در لندن به نمایش درآمد، هدیه ناصرالدین شاه به صدراع‍ظم وقت مستوفی الممالک بود. بعدها مستوفی الممالک این نسخه را به دوستش حاج فطن‌الملک جلالی داد و سرانجام فرزند او، پروفسور فتح‌الله جلالی، این آلبوم را به دامادش شادروان کاوه گلستان عکاس برجسته ایران٬ هدیه کرد.

بازشدن صفحات این آلبوم به روی همگان فرصتی است که با آن دوره از تاریخ ایران و بویژه رابطه ناصرالدین شاه با عکس و عکاسی و ذوق او در این حرفه آگاهی بیشتری داشته به دست آوریم‫.‬

این آلبوم در گالری رزعیسی در لندن به نمایش گذاشته شده است‫.‬ ما از شما دعوت می‌کنیم که عکس‌های این آلبوم را در این صفحه ببینید‫.‬


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
سپهر مهدوی‌فر

فرحزاد محله‌ای در شمال‌غربی تهران سالیان سال میزبان مردمانی است که برای رهایی از دغدغه‌های شهر و حضور در محیطی آرام و آزاد به آنجا می‌روند. این محله پر از قهوه‌خانه‌ها و رستوران سنتی است و برعکس بقیه مناطق تفریحی شمال تهران مثل دربند و درکه نه کوهی دارد و نه طبیعت چندان بکری. از بزرگراه یادگار به خیابان فرحزاد که می‌رسیم با تابلوهای رنگارنگ رستوران‌ها و کافه‌ها، مغازه‌های قلیان فروشی و بساط دستفروشان کنار خیابان روبرو می‌شویم. 

در جلوی هر رستورانی جوانانی مهمانان را به داخل فرا می‌خوانند و مشغول راهنمایی ماشین‌ها برای پارک هستند. اکثر شب‌ها خیابان فرحزاد  پر از ماشین‌های جوانان و خانواده‌هایی هست که برای گذراندن وقت به آنجا می‌روند و به همین علت همیشه ترافیک این منطقه سنگین و پررفت و آمد است. 

بیشتر کافه‌ها و رستوران‌های سنتی تهران از روزگاران قدیم به دلیل آب و هوای خوب، قرارداشتن در مسیر کوهنوردان و زیارتگاه‌های مختلف در دامنه کوه‌های البرز واقع شده‌اند. شهرداری تهران برای ساماندهی و گسترش این مکان‌ها اقدامی انجام نمی‌دهد بلکه همیشه محدودیت‌هایی را برای آنها ایجاد می‌کند. با اعلام ممنوعیت استعمال قلیان در رستوران و قهوه‌خانه‌ها، شهرداری تهران هر روزه برای نظارت به این مکان‌ها سرکشی می‌کند و در صورت تخلف برخورد قانونی خواهد کرد. از اقدامات دولتی تنها می‌توان به گسترش فضاهای سبز این مناطق مثل تبدیل دره فرحزاد به بوستان  نهج البلاغه اشاره کرد که قبل از آن پاتوق معتادین تهرانی بود. 

حاج اکبر از رستوران‌دارهای قدیمی فرحزاد می‌گوید: "فرحزاد از سالیان دور به دلیل قرارداشتن در مسیر امام‌زاده داوود پذیرای زوار و مسافران بوده است. در آن زمان تعداد رستوران‌ها کم و به جای اکثر رستوران‌های فعلی باغ گردو و توت بود که هنوز بعضی از درختان آن باقی مانده است. به خاطر همین درخت‌ها و آب و هوای خوش، اینجا به فرحزاد معروف شده است. بسیاری با به دست آوردن برخی از باغ‌ها و تخریب آنها  به ساختن کافه و رستوران پرداختند که تا میدان فرحزاد ادامه دارند. در واقع بافت سنتی ده از میدان  شروع می‌شود که تنها ساکنین در آنجا رفت و آمد می‌کنند. غذای رستوران‌ها کباب، جوجه، دیزی و جگر است و از غذاهای فوری و امروزی خبری نیست."

در میان خیابان به داخل یکی از کافه‌های مدرن می‌روم. مشتریان دخترها و پسرهای جوانی هستند که تقریبا همدیگر را می‌شناسند. هر چند دقیقه جای خود را عوض می‌کنند و مشغول کشیدن قلیان و یا بازی تخته نرد و ورق هستند. دود قلیان تقریبا فضای کافه را پر کرده و هر از چندگاهی صدای قهقهه و خنده بلند می‌شود. موسیقی هم بخش جدایی ناپذیر رستوران است. این طور مکان‌ها نسبت به شهر آزادترند و از محدودیت کمتری بخوردارند.  یکی از مشتریان  که خودش به همین دلیل به فرحزاد آمده می‌گوید که پسر و دخترهای جوان از فرحزاد خاطره دارند چون جایی است که می‌شود آزادانه و بدون محدودیت دور هم نشست.

در رستوران‌های سنتی فضا متفاوت است. با ورود به آنها تخت‌های چوبی، گلدان‌ها و درختان سبز می‌بینیم و صدای دلنشین آب را می‌شنویم. معمولا زوج‌های جوان در طول روز و خانواده‌ها برای صرف غذا این نوع رستوران‌ها را انتخاب می‌کنند. قهوه‌خانه‌های قدیمی‌تر هم بیشتر پاتوق پیرمردها یا پسران جوانی است که ساعت‌های بیشتری را پای قلیان در آنجا می‌گذرانند. در جلوی آنها منقل‌های کباب قرار دارد که بوی دودشان همیشه در فضای خیابان می‌پیچد. این قهوه‌خانه به علت قیمت پایین‌تر با رستوران‌های شیک و مدرن رقابت می‌کنند. 

مغازه‌های قلیان‌فروشی با قلیان‌های متنوع در شکل و اندازه‌های مختلف، و دستفروش‌های کنار خیابان فضای بین رستوران‌ها را پر کرده‌اند. بساط‌های کنار خیابان هم پر است از خوردنی‌های متنوع متناسب با فصل از باقالی داغ و لبو قرمز گرفته تا لواشک و آلوچه و مغز گردو. 

نزدیک‌های ساعت دوازده شب کم کم رستوران‌ها و کافه‌ها بسته می‌شوند. شلوغی و هیاهوی خیابان فرحزاد هم تمام می‌شود تا فردا صبح که دوباره جوانان و خانواده‌هایی برای آرامش و گذراندن وقت به خوشی آنجا را انتخاب می‌کنند.

در گزارش تصویری این صفحه شما را به دیدن فرحزاد و حال و هوای رستوران‌ها و قهوه‌خانه‌های آن دعوت می‌کنیم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

"قواعد، باورها، و کلیشه‌ها همگی مرزهایی را پدید می‌آورند که زندگی روزمره ما را شکل می‌دهند و جهان اطراف ما را می‌سازند. خواه مکان این مرز فیزیکی، شخصی، اجتماعی، یا نهادی باشد خواه جغرافیایی، ناآشکار حتا ابهام‌آمیز. چه کسی تصمیم می‌گیرد که مرز یک قلمرو کجاست؟ و اصلا خود مرز چیست؟" 

با این توصیف، این نگاه و با این سوال‌های جستجوگر، برگزارکنندگان جوان جشنواره ایرانیان ادینبورگ امسال با برگزاری یک نمایشگاه به بررسی مساله‌ای پرداخته‌اند که شاید از آغاز پیدایش بشرهمواره همراهش بوده است. مسئله‌ای که از یک‌سو موجب تکثر و تنوع و از سوی دیگر موجب رقابت و نفرت، و در نهایت جنگ و خونریزی شده و حالا چندی است با پیدایش روند جهانی‌شدن هرچه بیشتر زیر تیغ نقد و بررسی است: "مرز". 

مرز را شاید حدفاصل یک چیز با چیز دیگر، یک فرد با فرد دیگر، یک سرزمین با یک سرزمین دیگر و پیش از همه یک فرهنگ با فرهنگ دیگر تعریف کرد که هنرمندان شرکت‌کننده در این نمایشگاه آن را در قالب ذهن خود موشکافی کرده، پذیرفته یا رد کرده‌اند. برگزارکنندگان جشنواره ایرانیان ادینبورگ کوشیده‌اند با جمع‌آوری آثار هنرمندان کشورهای گوناگون، نگاه‌های متفاوتی از این‌سو و آن‌سوی مرزها را زیر یک سقف در نمایشگاهی به نام "مرزها" در شهر خود جمع‌آوری کنند.

نمایشگاه مرزها بخشی از جشنواره دوسالانه فرهنگی ایرانیان ادینبورگ است که با شرکت هنرمندانی از کشورهایی همچون کانادا، ایالات متحد آمریکا، فرانسه، بریتانیا، ایتالیا، هلند، مجارستان، سوئد، آلمان، جمهوری ایرلند، کره جنوبی و ایران رنگی بین‌المللی به خود گرفته است. این نمایشگاه از ۶ تا ۱۶ فوریه (۱۸ تا ۲۸ بهمن) در نمایشگاه Art Complex  در شهر ادینبورگ اسکاتلند برگزار شد. 

در نمایشگاه مرزها مفهوم "مرز" از دریچه ذهن ۲۸ هنرمند ایرانی و غیرایرانی درمعرض دید عموم قرار گرفت. هنرمندان این نمایشگاه با خلق آثاری در قالب عکاسی، چیدمان، ویدئو، مجسمه، نقاشی، طراحی، عکاسی، و پرفورمنس، مرزی را که خود غالبا با مهاجرت و جابجایی فرهنگی تجربه کرده‌اند، بررسی کردند و به نقد کشیدند.

به گفته سارا خردمند مدیر جشنواره ایرانیان در ادینبورگ، نمایشگاه آثار هنری یکی از بخش‌های مهم این جشنواره است که با تفاوت‌هایی نسبت به دو دوره قبل برگزار شد تا از طریق مبادله تجربیات هنری و فرهنگی، گفت‌وگویی ماندگار بین فرهنگ‌های مختلف شکل بگیرد: "در سال‌های گذشته تعداد هنرمندان کمتر بود و هنرمندان و آثار آنها از قبل انتخاب شده بودند. امسال اما با فراخوان هنرمندان کشورهای مختلف را برای شرکت در این نمایشگاه دعوت کردیم. این فراخوان و دعوت ارتباط مستقیم به هدف اصلی فستیوال که پیوند بین فرهنگ ایرانی و غیر ایرانی بود، داشت". 

هاله جمالی از هنرمندان شرکت‌کننده در نمایشگاه مرزها که در انتخاب آثار دریافتی و برگزاری آن نقش موثری داشته است می‌گوید: "با نگاهی به آثار هنرمندان می‌بینید که هر هنرمندی بر اساس تجربه خود به سوژه مشترک مرز پاسخ داده؛ از دیدگاه یک هنرمند مرز یعنی فاصله خیال و واقعیت و از نگاه دیگری مرز یعنی تفاوت جنسیت و برای هنرمندی دیگر مرز فرهنگی مهم بوده است. حتا با دیدن بعضی از این آثار به سختی می‌توانید متوجه شوید کدامیک به هنرمندان ایرانی تعلق دارد. پاسخ به موضوع مرزها متفاوت بوده و هیچ محدودیتی برای ارائه آثار هنرمندان بوجود نیاورده است."

جابجایی وسیع نیروی انسانی که با تغییرات وسیع اقتصادی، سیاسی و تکنیکی در دهه‌های اخیر صورت گرفته موجب پیدایش نگاهی نو به "خود" و به "دیگری" شده است. همین مسئله مورد توجه برگزارکنندگان عمدتاً جوان فستیوال ادینبورگ هم قرار گرفته که شاید خود نیز در چهارچوب همین جابجایی‌ها در آن شهر اقامت دارند. امروزه اگرچه هم‌گرایی در زمینه‌های تکنیکی و اقتصادی هر روز بیشتر مشاهده می‌شود اما مسئله تفاوت فرهنگی و علل و ریشه‌های آن بخصوص در کشورهای مهاجرپذیر، هرچه بیشتر در اذهان عمومی جا می‌گیرد. نمایشگاه مرزها شاید کوششی است برای پاسخ دادن به این مسئله‌ که با روند جهانی‌شدن هرچه بیشتر در مرکز توجه قرار می‌گیرد. 

 
در گزارش تصویری این صفحه هاله جمالی از برگزاری این نمایشگاه و آثار پذیرفته شده در آن می‌گوید.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهار نوایی

اگرچه کمتر از چهل و نه سال عمر کرد و اگرچه امروز صد و ده سال از تولدش می‌گذرد، اما هنوز آن‌قدر بحث و گفتگو پیرامون اندیشه‌ها، نوشته‌ها و زندگی خصوصی و حتا مرگش فراوان است، که گویی صادق هدایت هنوز در بین روشنفکران و در زندگی اجتماعی و هنری ایرانیان حضوری فعال دارد؛ اما به شکل یک اسطوره.

نویسندگان، پژوهشگران و منتقدان در ایران و جهان همچنان در بارۀ او می‌نویسند. یکی چندین صفحه در مورد ارتباط سبیل "بال مگسی‌اش" با سبیل آدولف هیتلر نازی می‌نویسد که باید در افکار "آریامحور" و "سامی‌ستیزانۀ" او تجلی یافته باشد و آن را دلیل باور او به برتری نژاد آریایی می‌خواند. دیگری سفر او به تاشکند به دعوت نویسندگان شوروی را دلیل نزدیکی او به افکار سوسیالیستی اتحاد شوروی و حزب توده تفسیر می‌کند. آن یکی ارتباط کلاه پهلوی را که هدایت باید در زمان رضاشاه اجباراً بر سر می‌گذاشت، با ناامیدی او از زندگی فردی و اجتماعی توصیف می‌کند. نزدیکان هدایت سانسور رضاشاهی را عامل خودکشی او می‌دانند و می‌گویند او شیرینی زندگی را در نوشتن و انتشار افکارش بدون سانسور می‌دید، ولی نخستین ممنوع‌القلم ایرانی است. و باز فرد دیگری "سیری از زندگی" هدایت را ادامۀ افکار عارفانه‌ای می‌داند که زندگی زمینی را بی‌اهمیت می‌شمارد و چشم به رستگاری بعد از مرگ دوخته‌است و گاه "بوف کور" مهم‌ترین و معروف‌ترین اثر هدایت به آیینه‌ای "جادویی" تشبیه می‌شود که هر کس خود را در آن می‌بیند.

صحبت های همایون کاتوزیان، مورخ و منتقد ادبی درباره صادق هدایت
این سردرگمی و چند بُعدی بودن برداشت از زندگی، مرگ و آثار صادق هدایت نشان از اسطوره شدن مردی در تاریخ معاصر ایران دارد که روح و جسم، عشق و علاقه، ترجمه و نوشته و زندگی و مرگش متفاوت از هم‌عصرانش بود. زندگی هدایت با دوره‌ای متلاطم از تاریخ ایران و جهان همزمان بود: کودکی‌اش با حوادث انقلاب مشروطه مصادف بود؛ ده یا یازده سال داشت که جنگ جهانی اول شروع شد؛ چهارده‌ساله بود که انقلاب اکتبر روسیه پیروز شد و ۳۶ ساله بود که جنگ جهانی دوم آغاز شد. کودتای ۱۲۹۹را شاهد بود، هم قدرت گرفتن رضاشاه را دید و هم سقوط او را. اوج جنبش‌های چپ در ایران را مشاهده کرد و بالا گرفتن جنبش ملی شدن نفت را شاهد بود. اما دو سال پیش از آن که کودتای ۲۸ مرداد سی و دو مصدق را سرنگون کند، او برعلیه زندگی خود کودتا کرد... کمی پیش از آن گفته بود: "همه از مرگ می‌ترسند من از زندگی سمج خودم".

حجم آثار به‌جای‌گذاشته از هدایت در عمر کوتاهش و نوع نوشته‌های او حکایت از عشقی پاک و توانمند به آفرینش هنری و "انقلابی نو" در ادب ایران دارد. هدایت برای کارهای خود از نوشتن شعر که در آن زمان‌ها رایج بود، دوری گزید. او داستان‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی را برگزید که نشان دهندۀ تأثیر از ادبیات غربی است که هدایت به‌خوبی با آن آشنا بود و ده‌ها اثر مهم آن زمان را به فارسی برگردانده بود. او همچنین نقاشی می‌کرد که شاید از پاریس و از فرهنگ فرانسه یاد گرفته بود. هدایت هیچ‌گاه مستقیماً وارد سیاست نشد، اما مسایل اجتماعی را از آغاز زیر ذره‌بین خود گذارده بود. او هنوز بسیار جوان بود که با  نوشتن کتاب "انسان و حیوان" و "فواید گیاهخواری" نشان داد به دنبال تغییر رابطۀ انسان با دیگر موجودات کرۀ زمین است.

در کانون نقد هدایت روابط سنتی قرار داشت که در آن سال‌ها پیرامون جامعۀ ایران تنیده شده بود. اگر ما امروز روبرویی صادق هدایت با مرگ را شجاعانه یا، آن‌طور که احسان نراقی گفته، عاشقانه بنامیم، بی‌شک برخورد او با قوانین دست‌وپاگیر سنتی بی‌مهابا و بی‌باکانه بود. صادق هدایت اگرچه روح تجدد را دریافته و سنت‌ها را می‌شکند، اما همواره در مرزی باریک، بین این دو زندگی می‌کند. خواهان دگرگونی است و به روشنفکری نوع غربی علاقه‌مند است. داستان می‌نویسد و در آنچه می‌نویسد، اسلوب و قوانین خاص و سختی را به کار می‌برد؛ زبانش به زبان مردم نزدیک است و نوشته‌هایش پر است از اصطلاح و ضرب‌المثل. به قهوه‌خانه نمی‌رود تا به نقال‌ها گوش دهد؛ مثل پاریسی‌ها کافه‌نشین می‌شود و با یاران و همنشینانش  بحث‌های روشنفکرانه  و نواندیشانه دارد.

پژوهش در باره او در محیط دانشگاه‌ها و درمیان نویسندگان و اهل اندیشه همچنان ادامه دارد. در ایران به چشم یکی از دو سه بنیادگر نویسندگی نوین ایران و در خارج به عنوان نماینده ادبیات داستانی نوین به او می نگرند. برای جوانان ایرانی شگفتی‌های جهان او همچنان جذاب است.

"سام کلانتری" و "محسن شهرنازدار" که چند نسلی از او جوان‌ترند، روایت‌های گوناگون در بارۀ زندگی و مرگ او را در قالب فیلمی یک‌ساعته به تصویر کشیده‌اند. عنوان فیلم‌شان "از خانۀ شمارۀ ۳۷" است؛ شمارۀ پلاک خانه‌ای در پاریس که هدایت در آن به زندگی خود خاتمه داد و از آنجا نامه‌ها و کارت‌پستال‌هایش را برای خانواده و دوستانش می‌فرستاد. فیلم "از خانۀ شمارۀ ۳۷" جُنگی است تازه از نظرات گوناگون در بارۀ این سوال‌برانگیزترین نویسنده و روشنفکر معاصر ایران. محور داستان‌گویی این روایت تصویری بخشی از درۀ عمیقی را که بین نسل هدایت و نسل امروز روشنفکران ایرانی است، پُر می‌کند و با گفته‌هایی از آنانی که با هدایت هم‌نشین بودند و یا به تحقیق و مطالعه در زندگی و آثار هدایت پرداخته‌اند، غنای بیشتری می‌یابد؛ افرادی چون جهانگیر هدایت، همایون کاتوزیان، مهرانگیز دولتشاهی، ناصر پاکدامن، احسان نراقی، محمد صنعتی، رامین جهانبگلو و کریستف بالایی. در این فیلم از همۀ امکانات موجود بهره گرفته شده تا به قول کارگردانانش، "آنچه که در زندگی او حضور داشته از خاک بیرون آورده و به تصویر گذاشته شود".

"از خانۀ شمارۀ ۳۷" نگاهی است به زندگی شخصیتی جنجالی که خود نمایندۀ نسلی است که نیرومند و استوار و امیدوار پا به عرصۀ تغییر می‌گذارد، اما با گذشت زمان درمی‌یابد که "سرنوشت پرزورتر از اوست".

روایت تصویری این صفحه بر پایۀ گفته‌های کارگردانان آن، سام کلانتری و محسن شهرنازدار  و تکه‌هایی از صحبت‌های مصاحبه‌شوندگان فیلم شکل گرفته‌است. در گزارش شنیداری استاد همایون کاتوزیان در گفتگو با جدیدآنلاین برداشت‌های خود را از صادق هدایت و آثارش بازمی‌گوید. با تشکر از جهانگیر هدایت، برادرزاده و موسس بنیاد صادق هدایت، که بسیاری از عکس های این مجموعه را در اختیار ما گذاشته است.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
پرستو قاسمی

خرقان، روستائی کوچک است با نامی بزرگ. از این روستا مردی برخاسته که نزدیک به هزار سال پیش شهرتش همه جاگیر شد و نام این روستا را به گوش بسیاری رساند. او ابوالحسن خرقانی است که نامش  با بلندنظری و مدار و گذشت پیوند خورده و بسیاری از بزرگان ادب و عرفان ایرانی او را پیشوای خود می‌خوانند. امروزه هم مردمان بسیاری برای روشنی جان و آرامش روان به زیارت او می‌روند.

روستای خرقان در ۲۴کیلومتری شاهرود قرار دارد. از شاهرود تا خرقان حدود ۳۰دقیقه راه است اما در این سی دقیقه زیبایی‌های جاده، ابرهایی که به زمین چسبیده‌اند، آسمان آبی و کوه‌های سنگی عظیم، به شما اجازه نمی‌دهد تا خسته شوید.

سال‌هاست که دو روستای "قلعه نو" و "خرقان" به هم چسبیده و یکی شده است. بعد از آنکه زلزله‌ای خانه‌های روستای خرقان را ویران کرد، مردم به جنوب روستا نقل مکان کردند و روستای قلعه نو به وجود آمد. هنوز هم می‌توان از لابلای دیوارهای خشتی خانه‌های روستا تکه سفال‌هایی پیدا کرد که عمری دیرین دارند. بنا به گفته مورخان قدمت روستای خرقان به زمان ساسانیان بازمی‌گردد.

از منطقه‌ای که شاهرود و سمنان را در بر می‌گیرد و در گذشته قومس نام داشته٬ عارفان و صوفیان بزرگی برخاسته‌اند٬ از جمله شیخ علاء الدوله سمنانی، بایزید بسطامی و شیخ ابوالحسن خرقانی. آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی در شمال روستای خرقان و روی تپه‌ای است. این پیشگام عرفان در سال ۳۵۱ یا ۳۵۲ قمری به دنیا آمد و در دهم محرم سال ۴۲۵ قمری در سن ۷۳ سالگی در همین روستا چشم از جهان فروبست و به خاک سپرده شد و جز یک بار هرگز روستای خود را ترک نکرد و آن یک بار برای دیدن "ابوالعباس قصاب آملی"، عارف و صوفی قرن چهارم، بود. (۱)
 
عطار در تذکره الاولیا داستان‌های بسیاری در باره خرقانی دارد که  آمیزه‌ای است از افسانه و واقعیت  که هم شیرین است و هم خواندنی. 
 
بنای آرامگاه شیخ خرقان آجری و در سال ۱۳۵۲ خورشیدی، همچون سایر آرامگاه‌های مشاهیر، توسط انجمن آثار ملی ساخته شد. می‌گویند در کنار این آرامگاه مسجدی از دوره ایلخانی بوده که گنبدی مخروطی با کاشی‌های زیبا داشته و گویا در زلزله از بین رفته و تنها محراب گچبری‌اش باقی مانده است. محرابی که بر خلاف سایر مسجدهای این منطقه رو به غرب است. گفته شده قبر شیخ خرقان نیز  رو به بیت‌المقدس ساخته شده است. 
 
از آنجا که شیخ ابوالحسن خرقانی همانند بسیاری از عارفان اولیه از اهل تسنن بود٬ بیشتر زائران آرامگاه او نیز از اهل تسنن‌اند. همچنین به دلیل نزدیکی خرقان به استان گلستان، ترکمن‌ها نیز بسیار به زیارت شیخ می‌آیند. در بعضی از مواقع سال تعداد زائران ترکمن به حدی است که در محوطه آرامگاه چادر می‌زنند و شب را در کنار آرامگاه می‌گذرانند. آنها در این عبادتگاه نماز و قران می‌خوانند و ذکر می‌گویند.(۲)
 
بنابر تحقیقات افسانه هجرتی در کتاب "شیخ ابوالحسن خرقانی"، شیخ ابوالحسن برای امرار معاش علاوه بر کشاورزی و دامپروری، "خربنده" نیز بود. به این معنا که چهارپا کرایه می‌داد تا بار و مسافر با آنها حمل شود. چنانچه از قول خودش نقل کرده‌اند که او از خربندگی به خداشناسی رسیده است. او در جوانی ازدواج کرد اما گویا همسرش زنی کج‌خلق و تندخو بود که مدام او را به ریش‌خند می‌گرفت.
 
شیخ ابوالحسن خرقانی گویا با بزرگانی همچون ابوسعید ابوالخیر، خواجه عبداله انصاری، ابوعلی سینا، ناصر خسرو قبادیانی و سلطان محمود غزنوی و ابوالقاسم قشیری هم‌عصر بوده است. در قرابت و نزدیکی شیخ با دیگر عارفان داستان‌های زیادی نقل شده است که ترکیبی است از افسانه و واقعیت. برای مثال ارادات شیخ ابوالحسن به بایزید بسطامی، که حدود ۱۰۰پس از او به دنیا آمد، به گونه‌ای بوده که شیخ ابوالحسن ۱۲سال و به قولی دیگر ۱۸سال هرشب، بعد از نماز شب حدود سه فرسنگ راه می‌رفت تا از خرقان به بسطام و به زیارت آرامگاه بایزید برود و قبل از نماز صبح به خانقاه خود باز می‌گشت.  
 
از دیگر داستان‌های مربوط به پیر خرقان، داستان ملاقات او با بوعلی سینا، حکیم و دانشمند ایرانی است. بوعلی سینا زمانی که آوازه شیخ ابوالحسن را شنید عزم خرقان کرد اما وقتی به خانه او رسید شیخ برای جمع کردن هیزم به صحرا رفته بود. از همسر او پرسید که شیخ کجاست و همسر تندخو در پاسخ حکیم تندی کرد و به شیخ ابوالحسن دشنام داد و گفت که با آن زندیق دروغگو چه کار داری؟ ابوعلی سینا به دنبال شیخ عزم صحرا کرد و در میانه راه شیخ را دید که به سوی او می‌آمد. حکایت شده  که دو شیری که او را همراهی می‌کردند خرواری از هیزم بر پشت داشتند. ابوعلی سینا که از وجود شیران تعجب کرده بود از شیخ می‌پرسد: شیخا این چه حالی است؟ و شیخ در پاسخ می‌گوید: آری تا ما بار چنان گرگی را نکشیم (اشاره به همسرش) شیری بار ما نکشد."  امروز هم اگر به زیارت آرامگاه او بروید مجسمه‌ای از او می‌بینید که در کنارش دو شیر نر تنومند نشسته‌اند.
 
نمایش تصویری این صفحه، شما را به تماشای آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی و دیدار زائرانی می‌برد که به زیارت شیخ می‌آیند.
 
 
پی‌نوشت: 
۱. اطلاعات مربوط به زندگی شیخ ابوالحسن خرقانی با استفاده از کتاب "شیخ ابوالحسن خرقانی" نوشته افسانه هجرتی از مجموعه کتاب‌های مشاهیر عرفان و تذکره الاولیای عطار نیشابوری نوشته شده است. 
۲. در شهر قارص ترکیه، تربت و مسجدی به نام شیخ ابوالحسن وجود دارد که در حال حاضر زیارتگاه خاص و عام است. همچنین در این شهر انجمنی نیز به نام این عارف ایرانی وجود دارد.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

فاصله دفتر رییس مرکز دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی تا درّه دارآباد، شاید دو سه کیلومتری بیش‌تر نباشد اما بیست سالی طول کشید تا او این راه را طی کند! راهی که آمد، فاصله یک درّه و یک ساختمان نبود؛ فاصله سیاست بود و فرهنگ؛ خشونت بود و مدارا؛ مسلسل بود و قلم.

سید محمد کاظم موسوی بجنوردی (متولد ۱۳۲۱ خورشیدی در نجف) یکی از صدها جوانِ "شورشیِ آرمان‌خواهی" بود که در دهه ۴۰ دست به کار مبارزه مسلحانه شدند. وقتی در سال ۱۳۴۰ تشکیلات مخفی خود را برای سرنگونی دولت پهلوی بنا نهاد؛ نه جمعیت مؤتلفه اسلامی وجود داشت، نه سازمان مجاهدین خلق و نه چریک‌های فدایی خلق. 

او از چیزهای دیگری الهام می‌گرفت: از اوج‌گیری مبارزات ضد استعماری در جهان، از جمال عبدالناصر در مصر، جبهه آزادی‌بخش ملی در الجزایر؛ هوشی مینه در ویتنام؛ احمد سوکارنو در اندونزی، قوام نکرومه و احمد سکوتوره و پاتریس لومومبا در آفریقا؛ و کاسترو و چه‌گوارا در آمریکای لاتین. البته برای کسی که به فرزندی آیت‌الله العظمی میرزا حسن بجنوردی مباهات می‌کرد و از جانب مادر به آیت‌الله العظمی میرزا ابوالحسن اصفهانی، مرجع بلند پایه شیعه نَسَب می‌برد، هر مبارزه‌ای می‌توانست تنها یک چارچوب داشته باشد: مکتب اسلام.(۱)

بی‌شک او نمی‌خواست مصداق این سخن مهندس مهدی بازرگان باشد که همان سال‌ها گفته بود: " خداپرستان خود را مثل بچه‌های عزیز دردانه خدا خیال کرده[اند] و هر مشکلی را با دعا و توسل می‌خواهند درست شود. فداکاری اولیای دین را برای تمام امّت تا روز قیامت کافی تصور می‌کنند. بنابراین کوشش به خرج نمی‌دهند و حرکتی نمی‌کنند." (۲) و محمد کاظم می‌خواست حرکتی بکند. حتا وقتی در عراق بود، در حالی که ۱۶سال بیش‌تر نداشت به حزب الدعوه پیوست اما خیلی زود، هم حزب و هم محیط نجف برایش بی‌جاذبه شد و در جست و جوی "فضایی جدید و متفاوت" به ایران، "زادگاه پدر و نیاکان و ایل و تبارش" کوچ کرد. 

در ایرانِ آن سال‌ها برای او و هم‌نسلانش پیدا کردن انگیزه مبارزه کار سختی نبود. از پسِ کودتای ۲۸مرداد و سرخوردگی حاصل از آن، گویی دیگر هر مشکلی فقط یک مسبب داشت: حکومت پهلوی؛ و چاره حکومت پهلوی فقط یک چیز بود: مبارزه مسلحانه! می‌نویسد: "یک شب زمستانی از بازار آهنگران تهران می‌گذشتم، فقیری را دیدم که در گوشه‌ای کز کرده بود و از سرما می‌لرزید. همان‌جا ایستادم و به شدت گریستم. در دل گفتم که بالأخره انتقام این‌ها را خواهم گرفت. در آن زمان دیدگاه درستی درباره فقر و محرومیت جامعه نداشتم.... تصور می‌کردم که پس از پیروزی انقلاب و سرنگونی رژیم حاکم با صدور چند اعلامیه می‌توان همه محرومان را نجات داد."

بدین سان بود که بجنوردی ۱۹ساله "حزب ملل اسلامی" را به عنوان پیشقراول سازمان‌های چریکی در دهه ۴۰ و ۵۰ بنیان نهاد. این حزب طبق مرامنامه خود تابع قوانین اسلامی بود و می‌خواست که جهانیان - ونه فقط مسلمانان- را به یک ملت واحد تبدیل کند و نیزاجتماع نوینی را بر اساس فلسفه اسلام بنا نَهد.(۳) عمده عضوگیری‌های حزب در سال‌های ۴۳ و ۴۴ انجام گرفت و تعداد اعضای آموزش دیده تشکیلاتی به بیش از ۱۰۰ نفر رسید. با این حال، این عده پیش از آن که "لحظه انفجار در سکوت" فرا رسد و بتوانند در "سحرگاه انقلاب" اعلام موجودیت کنند، بر اثر اشتباه یکی از اعضا لو رفتند. 

بجنوردی و چند تن دیگر از خانه مخفی گروه به درّه دارآباد (شاه آباد) در شمال تهران گریختند اما خیلی زود خود را در محاصره نیروهای امنیتی دیدند. مجموعا ۵۵ نفر از اعضا دستگیر شدند و تشکیلات حزب برای همیشه فروپاشید. بجنوردی به عنوان رهبر و بنیانگذار حزب ابتدا به اعدام محکوم شد اما بعدا با وساطت برخی مراجع شیعه از مرگ نجات یافت و حکم حبس ابد گرفت. بقیه نیز به زندان‌های کوتاه یا طویل‌المدت محکوم شدند. بسیاری از آنان پس از پیروزی انقلاب به عنوان وزیر، نماینده مجلس، سفیر، فرمانده سپاه، استاندار و غیره در مناصب بلندپایه حکومتی قرار گرفتند اما رهبر حزب به راهی دیگر رفت.  

چندان که خود می‌گوید، زندان برایش دانشگاه بود؛ دانشگاهی که در آن به بیهودگی مبارزه قهرآمیز ایمان آورد؛ نه فقط به خاطر مطالعه بیش‌تر و جمع‌بندی گذشته و بحث و جدل با زندانیان دیگر، بلکه شاید به دلیل آن‌چه در زندان‌های رژیم پهلوی می‌گذشت و نمی‌توانست نویدبخش فردایی روشن باشد.

عزت‌الله شاهی که بعد از انقلاب به مطهری تغییر نام داد، در خاطراتش می‌نویسد: یک بار در جریان ملاقات زندانیان برای یکی از افراد اتاق۲ (جمع مذهبی‌ها) میوه آوردند. آن‌ها نیز قسمتی را خودشان خوردند و بقیه را بین اتاق‌های دیگر پخش کردند اما مجاهدین خلق به علت خط کشی‌های سیاسی از پذیرش میوه خودداری کردند. در این میان، یک دانه سیب به دست یکی از زندانیان بیمار می‌رسد. مسعود رجوی به او می‌گوید میوه را نخور اما در همین حال شخص دیگری از طرفداران مجاهدین میوه را می‌خورد و دعوا بالا می‌گیرد: "بهروز ذوفن گفت: من میوه را می‌خورم و خورد. شاپور [خوشبختیان] به او اعتراض کرد که ... من آن را برای مریض‌ها آورده بودم و تو سالم هستی. مشاجره و بحث بالا گرفت. مسعود رجوی و سمپات‌هایش به طرفداری از بهروز وارد دعوا شدند و به شاپور گفتند تو این‌جا عامل تحریک شده‌ای. بعد با او گلاویز شدند و او را تهدید به قتل کردند."(۴)

زندان سیاسی پر از این قبیل دعواهای ریز و درشت بود و برای کسی چون محمد کاظم بجنوردی سخت نبود که بفهمد افرادی که برای چیزهای بی‌ارزش این گونه به جان هم می‌افتند، فردای پیروزی انقلاب بر سر تصاحب قدرت چه‌ خواهند کرد. پس از همان‌جا راهش را برگرداند. راهی که نهایتا پس از انقلاب ۵۷ و یکچند استانداری اصفهان و نمایندگی مجلس به تأسیس مرکز دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی به عنوان بزرگ‌ترین مرکز پژوهش علوم انسانی در ایران امروز منجر شد؛ آن هم از نوع غیر دولتی.

غیر دولتی، چون بجنوردی نخواست که جام شکننده فرهنگ را بارِ اسب چموش سیاست کند. پس یا هر شیوه‌ای که بود از گرفتن وام بانکی تا راه اندازی استخر پرورش ماهی و ساخت پاساژ؛ و از فروش اینها به شهرداری تهران تا ترتیب سالنی برای همایش‌ها و برنامه‌هایی از این قبیل، کوشید که دایرة‌المعارف و اصحابش را تا جای ممکن از وابستگی به دولت برکنار نگاه دارد- هرچند که این ایده هنوز به طور کامل تحقق نیافته است.  

نخستین قرار گفت‎وگو با آقای بجنوردی درباره چگونگی تأسیس این مرکز به علت پادرد شدیدی که بدان مبتلا شده بود، لغو شد. فهمیدن علت پا درد او مشکل نبود. یادم آمد که در خاطراتش خوانده بودم: "[پس از اعتصاب غذا در زندان به همراه بیژن جزنی و دیگران] پادرد شدیدی گرفتم؛ به طوری که نمی‌توانستم بایستم. از آن به بعد هم هر وقت یک فشار عصبی به من وارد می‌شود، پاهایم درد می‌گیرد."

آن روزها دولت از پرداخت بودجه مصوب مرکز دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی خودداری می‌کرد و برخی نمایندگان مجلس نیز خواهان آن شده بودند که به طور کلی کمک‌های دولت به این گونه نهادهای غیردولتی قطع شود؛ و حالا بجنوردی نگران بود که در این اوضاع بد اقتصادی، بنای ۳۰ ساله‌ای که پی‌افکنده، دچار خلل شود. چند هفته بعد با ردّ پیشنهاد آن نمایندگان و رسیدن یک دهم از بودجه مصوب مرکز، وضع اندکی بهتر شد و او حالِ بهتری برای سخن گفتن پیدا کرد.

آن‌چه در گزارش مصور این صفحه آمده، برش کوتاهی است از این گفت‌وگو و گشت و گذار در مرکزی که در سال‌های پس از انقلاب به یقین خانه دوم بسیاری از ستارگان سپهر فرهنگ ایران زمین و مأمن آنان در تندباد سهمناک روزگار بوده است: از درگذشتگان و باشندگان، کسانی چون محمد حسن گنجی، عبدالحسین زرین‌کوب، ایرج افشار یزدی، عنایت الله رضا، احمد تفضلی، شرف‌الدین خراسانی، عباس زریاب خویی، محمد امین ریاحی، قمر آریان، منوچهر ستوده، محمدابراهیم باستانی پاریزی، بدرالزمان قریب، احمد اقتداری، فتح الله مجتبایی، غلامرضا اعوانی، غلامحسین ابراهیمی دینانی، مهدی محقق، ژاله آموزگار، عزت الله فولادوند، سید مصطفی محقق داماد، داریوش شایگان، محمد علی موحد، محمد مجتهد شبستری، سید جواد طباطبایی و دیگرانی که مصاحبت و همکاری با آنان پاداش بجنوردی در پایان سفرش از سیاست به فرهنگ بود؛ از خشونت به مدارا؛ از مسلسل به قلم؛ و از رنگ سرب تا رنگ شفق!

 پی‌نوشت:
۱- آن‌چه در این گفتار درباره احوال محمد کاظم بجنوردی و حزب ملل اسلامی گفته شده، برگرفته از خاطرات اوست. چندان که عنوان این گزارش را نیز از نام کتاب وام گرفته‌ام: بجنوردی، سید محمد کاظم: مسی به رنگ شفق، تهران، ۱۳۸۵ 
۲- بازرگان، مهدی: راه طی شده، تهران، ۱۳۴۸
۳- مرکز دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی، پرونده حزب ملل اسلامی، برنامه حزب
۴- خاطرات عزت‌شاهی، تدوین و تحقیق محسن کاظمی، تهران، ۱۳۸۵

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.