Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران

ثمر سعیدی

این روزها محال است عکس‌های دریاچه نیمه خشک ارومیه را ببینی و بی‌تفاوت از کنار آن بگذری. این دریاچه که آب و گِل آن بیماری‌های پوستی را شفا می‌دهد، حالا خود بیمار است. دریاچه‌ای که حجم آب آن بیش از پنج‌هزار کیلومترمربع بوده و معادل ۳۱ میلیارد مترمکعب آب داشته، حالا خود تشنه لب است.

کتاب جغرافی، نقشه ایران را مانند گربه‌ای نشان می‌دهد. بر چهره این گربه نشسته، لکه‌ای آبی می‌بینیم که نامش دریاچه ارومیه است.  لکه‌ای که تشخیص دادنش از بین بقیه دریاچه‌های نقشه، ساده‌تر بود و اگر نامش را در امتحان از ما می‌پرسیدند، بلد بودیم. دریاچه ارومیه زمانی بزرگترین دریاچه داخل ایران و بیستمین دریاچه بزرگ جهان بود و زندگی در سطح و عمق و کنارش جریان داشت. زندگی آبزیان منحصربه‌فرد، گونه‌های گیاهی مختلف، چرنده و پرنده و پستاندار در اطراف آن چنان رنگارنگ و پرشور و پرهیجان بود که هرسال تعداد زیادی مسافر و طبیعت‌دوست را به سوی خود می‌کشید.

در گذشته آنرا "چی‌چست" و "کبودان" می‌نامیدند. محلی‌ها می‌گویند آب این دریاچه هیچگاه کسی را غرق نکرده، چون شوری بیش از حد آب آن موجب می‌شود که انسان روی آن شناور بماند.

در ۱۳ سال گذشته آب دریاچه ۶متر کاهش داشته‌  که اگر این روند ادامه یابد می‌تواند مایه خشک شدن دریاچه شود. علت این خشک شدن از نگاه کارشناسان چند چیز است.  بخشی از آن  تغییرات اقلیمی و گرم شدن هوا و زمین و تبخیر آب است و بخشی دیگر علل انسانی دارد و نتیجه سیاست‌های نادرست اقتصادی مانند اختصاص ۹۰٪ منابع آبی منطقه به بخش کشاورزی یا برداشت غیرمجاز از آب‌های زیرزمینی و حفر چاه. بعضی از کارشناسان می‌گویند که اگر سیاست‌ها و شرایط تغییر نکند این دریاچه سه سال دیگر خشک می‌شود و در صورت خشک شدن این دریاچه هوای معتدل منطقه تبدیل به هوای گرمسیری با بادهای نمکی خواهد شد و زیست محیط منطقه را کاملا تغییر خواهد داد.

نگرانی از بروز چنین فاجعه‌ای موجب عکس‌العمل گروه‌های مختلف مردم و دوستداران محیط زیست، هنرمندان و دانشگاهیان شده که هر گروه نگرانی خود را به گونه‌ای ابراز می‌دارد.

چند جوان علاقمند به محیط زیست که اهل موسیقی هم هستند دور هم گرد آمده و با تشکیل گروهی با نام "خورشید سیاه" آثاری درباره نگهبانی از محیط زیست خلق کرده‌اند. گفته می‌شود که این گروه اولین و تنها گروه موسیقی با رویکرد حمایت از محیط زیست در ایران است‪.‬ اعضای این گروه از قبل، کار موسیقی انجام می‌دادند و علاقمندی‌شان به محیط زیست و وجود دغدغه‌های مشترک در این حوزه، باعث شد  ترانه‌هایی با هدف توجه دادن مخاطب به سمت و سوی مسایل زیست محیطی تهیه کنند.

آثار "خورشید سیاه" نشان می‌دهد که این گروه، به کلام و موسیقی توجهی توامان دارد و آثاری ارائه می‌کند که شنونده را به فکر فرو می‌برد. کارها در سبک راک هستند و اشعار، تلاش دارد به شنونده یادآوری کند که دریاچه در حال خشک شدن است، محیط‌ بان تنهاست، خرس سیاه بلوچستان و پوزپلنگ آسیایی در خطر انقراض‌اند، درناهای مهاجر به دلیل خشک شدن تالاب در حالتی سرگردان به سر می‌برند و کارتن‌خواب‌های حاشیه کلان‌شهر با خطر یخ‌زدن در سرمای سوزناک زمستان روبرو هستند‪.‬

"جهانگیر رها" خواننده، آهنگ‌ساز و ترانه‌سرای گروه خورشید سیاه، آهنگ‌سازی و ترانه‌سرایی را همزمان شروع کرده و در زمینه‌های مختلفی از گیتار اکوستیک و آواز کلاسیک گرفته تا موسیقی سنتی و آواز ایرانی تجربه به دست آورده است. او به یاد می‌آورد که همیشه بیشتر از دور و بری‌هایش به محیط زیست توجه داشته: "من کوه بسیار می‌رفتم. بطوریکه با کوه و طبیعت درگیر بودم. شاید اینها در گرایش من به ترانه‌سرایی برای حمایت از محیط زیست بی‌تاثیر نبوده‌ است. در مورد دریاچه خیلی تحقیق کردم و از افراد مطلع پرس‌وجو کردم، پای اینترنت نشستم و در این مورد مطلب خواندم. اینها به خلق آهنگ دریاچه انجامید‪.‬"

رها ترانه‌های اجتماعی نیز می‌سراید و نام آنها را واکنش طبیعی به محیط پیرامون، براساس تجربیات شخصی، می‌گذارد. او می‌گوید: "من برای ترانه، تعریف ندارم. چون این‌ بسیار طبیعی‌ست که وقتی با یک مساله درگیر باشی به آن توجه بیشتری نشان می‌دهی. دید من به مسایل اجتماعی و محیط زیست این‌گونه است. روی کارم عنوان خاص هم نمی‌گذارم چرا که شعار در آن نیست و تمام آنچه انجام می‌شود چیزی‌ست که به آن علاقه دارم". او معتقد است واکنش‌های عاطفی یک هنرمند، به طور معمول به خلق اثر هنری می‌انجامد‪.‬

"طاهر علیرمضانی" سرپرست جوان گروه است. او آهنگ‌سازی، تنظیم و نوازندگی گیتار بیس را در این گروه برعهده دارد‪.‬ طاهر در مورد چگونگی انتخاب حوزه محیط زیست در موسیقی می‌گوید: "مسایل مربوط به محیط زیست حساسیت‌های ویژه‌ای می‌طلبد و ما با آگاهی‌هایی که در این مورد پیدا کردیم برانگیخته شدیم که حرکتی انجام دهیم‪.‬"

آنها با تعدادی از گروه‌ها و تشکل‌های غیردولتی حامی محیط زیست تعامل دارند و هنوز در حال ارتباط‌گیری بیشتر هستند. طی چندماهی که از شروع کار این گروه می‌گذرد،  چهار آهنگ را ضبط کرده‌اند و در اسفند سال گذشته کنسرتی را در تهران برگزار کردند. استقبال از این کنسرت، به اعتقاد اعضای گروه، بسیار بیش از انتظار بود‪.‬

اعضای گروه خورشید سیاه قصد دارند ۵ قطعه دیگر را بسازند و مجموع این آثار را به عنوان نخستین آلبوم یک گروه موسیقی حامی محیط زیست در ایران، منتشر کنند. برای این آلبوم تاکنون نامی انتخاب نشده است و اعضا با انتشار تک‌آهنگ‌ها سعی می‌کنند از شنونده‌ها و مخاطبین‌شان بازخورد بگیرند‪.‬

صلاح‌الدین کُرد برای این گروه، درام می‌نوازد و آرش اسلامی نیز نوازنده گیتار الکتریکِ خورشید سیاه است‪.‬

در گزارش تصویری این صفحه که به مناسبت روز جهانی محیط زیست تهیه شده است اعضای گروه خورشید سیاه از انگیزه‌های خود درباره ساخت آهنگ "دریاچه" می‌گویند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

نمی‌دانم چرا کلمه زغال همیشه برایم یادآور سختی و مشقت بوده است. روزی که در دبستان خواندم کار در معدن زغال سنگ از سخت‌ترین مشاغل است، همیشه کارگران خسته‌ایی تصور می‌کردم که با چهره‌ایی سیاه و چرب در حال کندن زمین هستند. یا وقتی اسم زغال‌چوب می‌آمد یاد چاه‌های پر دود که چند نفر با چهره‌‌های درهم رفته و ابروهای گره‌‌خورده مواظب هستند کوره خاموش نشود. هرچه بود اسم زغال هیچوقت همراه با آرامش نبود. حتی آن روزها نمی‌دانستم "زغال" بنویسم یا  "ذغال" که در فرهنگ معین و دهخدا هم بر سرش اختلاف بود.

شهر کوشک یکی از آن جاهایی است که مردمش از این راه امرار معاش می‌کنند. کوشک در میان راه نجف آباد و اصفهان قرار دارد و از اصفهان می‌توان با تاکسی خطی به آنجا رفت. شهری کوچک و پر از باغ‌های سرسبز. به مرکز شهر که می‌رسم سراغ چاه‌های زغال را می‌گیرم. پیرمردی دستش را در هوا می‌چرخاند و می‌گوید: "اینجا توی هر باغی بری زغال درست می‌کنند. هر وقت که دلت خواست برو چندتا چاه هست که دود کنند و ما را خفه."

باغ‌ها چسبیده به شهر هستند و وقتی واردشان می‌شوی حس نمی‌کنی که شهر تمام شده است. دو قدم نرفته‌ام که بوی دود و چوب سوخته فضا را پر کرده است. از کنار حصار هر باغی که می‌گذرم از بیرون تلی از چوب که با حوصله و دقت روی هم چیده‌اند پیداست. آنطور که بعدا فهمیدم اینها را یک سال  روی هم می‌چینند خشک شود چرا که اگر چوب را تر بسوزانند زغالش مرغوب نیست و به اصلاح خودشان زغال جرقه‌ایی می‌شود. چوپ‌ها را در چاهی به عمق ۴ تا ۵ متر می‌ریزند. بعد از آنکه گرمای کافی به آن دادند دهانه چاه را با لایه‌ایی از خاک می‌پوشانند. بعد از حدود یک ماه زغال‌ها جا افتاده‌اند. چند روز مانده به اینکه دهانه را باز کنند مقداری آب می‌ریزند تا کمی سرد شود. حالا زغال‌ها آماده است، یک نفر وارد چاه می‌شود و زغال‌ها را بیرون می‌دهد. اما در این چاه‌ها نه خبری از دلو پر از آب زلال است و نه کبوتری که سیراب از ته چاه پر بکشد. فقط کیسه کیسه سیاهی است که از چاه بیرون می‌آید.

وارد یکی از باغ‌ها می‌شوم. پیرمردی را می‌بینم که حواسش به کارش است و دو پسر جوانش که مشغول چوپ آوردن هستند. انگار قرار است یکی از چاه‌ها یا به قول خودشان کوره‌ها را باز کنند. نام یکی از آنها حسین است. قبلا که پدرش اینقدر شکسته نشده بود حسین سبد را بالا می‌کشید اما حالا او میراث‌دار شغل پدر است و پایین می‌رود. دو نفر کنار چاه می‌ایستند و حسین از طنابی که آنها گرفته‌اند و در هوا معلق است پایین می‌رود. پدرش مرتب سفارش می‌کند که حسین حواست به زغال‌های نیمه سوخته باشد. انگار این نگرانی بعد از این همه پایین رفتن در چاه باز هم پایان ندارد. در میان دودها احساس خفگی می‌کنم. انگار ریه‌ام به این دود و دم عادت ندارد. اما خودشان بی‌اعتنا سخت مشغول کار هستند. پدر از همان دور صدا می‌زند: "چای بریز جوون. چای دودی مزه‌اش خیلی فرق می‌کنه". مهربانند و خوش‌برخورد. حساب و کتاب‌هایم بهم می‌ریزد. چرا که از همان اول فکر می‌کردم حالا که شغل‌شان سخت است و چهره‌شان پر از دود، باید خودم را برای آدم‌های سخت و خشن آماده کنم. اما سختی‌ها روحیه‌شان را سخت نکرده است. گاهی در میان کار صدای خنده‌شان بالا می‌گیرد.

چاه‌های زغال بسته به اندازه‌شان بین هزار کیلو تا دوهزار کیلو زغال دارند. و معمولا در هر باغی سه تا چهار چاه هست که به صورت دوره‌ایی از آنها استفاده می‌کنند. حسین می‌گوید روش دیگری هم هست که کمتر از آن استفاده می‌شود. کانالی به عمق یک متر و درازای سه تا چهار متر حفر می‌کنند و بعد چوب‌ها در آن می‌سوزانند. وقتی آتش شعله‌ور شد روی آن را با سبوس گندم می‌پوشانند تا به مرور خاموش شود. بعد از چند روز زغال‌ها آماده است. اما چون بازدهی کمتری دارد چندان رواج ندارد.

حسین کارش تمام شده است. تا جاده اصلی ۵ کیلومتری فاصله داریم. ترک موتورش سوار می‌شوم. باد خنک و خوبی می‌آید. در مسیر دوباره حرف‌هایش را ادامه می‌دهد: "چوب‌ها را معمولا از شمال میارن. چوب نارنج و پرتقال و لیمو، زغالش خیلی خوب و مرغوبه. اما چوب‌هایی که از اطرف اصفهان و شیراز به ما می‌رسه مثل زدآلو، گیلاس و توت زیاد خوب نیست". از کارش راضی است اما از سختی‌هایش شکایت دارد. قبلا صندوق میوه می‌ساخته اما بعد از مدتی کارش را رها می‌کند و دوباره همکار پدرش می‌شود. می‌گوید: "ما از بچگی توی زغال بزرگ شدیم. کار دیگه‌ایی بلد نیستیم. اما خیلی سخته. توی کوره گاهی نفسم بند میاد. کسی نیست که من را بیاره بالا. باید از طناب آویزون شوم  تا مرا بکشند بالا. حالا فکر کن نفسم هم بند اومده باشه". لهجه‌اش شیرین است. لهجه روستاهای اصفهان.

کنار جاده اصلی مغازه دارند و زغال‌ها را آنجا می‌فروشند. چند دقیقه‌ایی که منتظر تاکسی بودم مشتری‌ها را یکی یکی راه می‌اندازد. پول را تا می‌کند و در جیبش می‌گذارد. لبخند رضایتش یک دنیا ارزش دارد. لبخند از شغل و کسب و کار حلال که خودش می‌گوید تنها آرزو و دلخوشی‌اش همین است.

در گزارش تصویری این صفحه حسین از سختی‌های کار در چاه زغال می‌گوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حمیدرضا حسینی

شاگرد دبستان بودم – و به گمانم سال ۶۳ بود – که سریال سربداران از تلویزیون پخش شد. آن سال‌ها، تلویزیون ایران فقط دو کانال داشت و بهترین برنامه‌اش سریالی بود که دوشنبه شب‌ها از کانال یک پخش می‌شد؛ روی همین حساب، سریال‌ها مخاطبان زیادی پیدا می‌کردند و در خاطره مردم ماندگار می‌شدند.

ماندگاری سربداران اما، دلایل دیگری هم داشت؛ سریالی بود خوش ساخت، با صحنه‌های مهیج، با بازی درخشان علی نصیریان، با موسیقی به یادماندنی فرهاد فخرالدینی و از همه مهم‌تر با فیلمنامه‌ای که حال و هوای جامعه‌ انقلابیِ در حال جنگ ایران را تداعی می‌کرد.

سریال سربداران، ملهم از داستان سربداران خراسان بود که با شعار "سر به دار می‌دهیم اما تن به ذلت نمی‌دهیم" علیه ایلخانان مغول شوریدند و خراسان را از بندشان رهانیدند. همه عناصر سریال با ایدئولوژی انقلاب اسلامی جور درمی‌آمد: مغولان متجاوز که ظلم‌شان حدّ و مرز نمی‌شناخت؛ عوامل ایرانی فرصت طلب که یاور مغولان و توجیه‌گر اعمالشان بودند؛ توده‌های محروم و مظلوم که طاقتشان تاق شده بود؛ جماعتی از نخبگان و اشراف که فکر احیای حکومت ایرانی را در سر می‌پروراندند و نهایتا شیخی روحانی که بی‌اعتنا به دوگانه سازی مغول-ایرانی، مردم را ذیل لوای اسلام گرد آوَرد و با بشارت ظهور مهدی موعود علیه مغولان بسیج کرد. حتی تضاد شهر و روستا هم از نگاه فیلمساز به دور نمانده بود؛ اهالی باشتین: محروم، انقلابی، اسلامی و نیشابوریان: مرفه، محافظه کار، ملی‌گرا!

داستانی با این سبک و سیاق - آن گونه که محمد علی نجفی، کارگردان سریال سربداران گفته است - آزمونی بود برای سینمای ایران که حضور خود در عصر انقلاب را توجیه کند؛ آزمونی که به زعم او موفقیت آمیز بود؛ زیرا "با آن طراحی و ساخت دکور، مردم به این باور رسیدند که سینما فراتر از آن چیزی است که قبل از انقلاب در نظر داشتند. ما از یک انقلاب صحبت کردیم که مثل انقلاب اسلامی، انقلابی مذهبی بود."

تاریخ اما، روایتی متفاوت از فیلمنامه سربداران داشت.* تاریخ می‌گفت: وقتی ابوسعید، آخرین ایلخان بزرگ مغول درگذشت، چون فرزندی نداشت، بحران جانشینی پدید آمد و حکومت تجزیه شد. اهالی خراسان که از ظلم مغولان و فشار مالیات‌ها به ستوه آمده بودند، فرصت را مغتنم شمردند و به جنبش درآمدند. بهانه شورش، تعدّی چند ایلچی مغول به اهالی روستای باشتین از توابع سبزوار بود که آتش بر خرمن خشم خراسانیان زد.

دو گروه در جنبش سربداران پیشقدم بودند؛ یکی اهل فتوت به سرکردگی دو برادر به نام امیر عبدالرزاق و امیر وجیه‌الدین مسعود باشتینی و دیگری اهل تصوف به رهبری شیخ خلیفه مازندرانی و پس از او شاگردش، شیخ حسن جوری.

هر دو گروه شیعه مذهب بودند که شیعه در خراسان هواخواه بسیار داشت؛ اما گروه نخست بیش‌تر در فکر تجدید حیات ملی و فرهنگی ایران بود و گروه دوم از برادری و برابری و شهادت سخن می‌راند و حتی گفته‌اند که رهبرش شیخ حسن جوری دعوی مهدویت داشت. اتحاد این دو، ریشه مغولان از خراسان را برکَند و یک صد و اندی سال پس از استیلای ایشان، یک حکومت شیعی و ایرانی را بنیان نهاد. این حکومت حدود نیم قرن دوام آورد و با یورش تیمور گورکانی به ایران از میان رفت.

ناگفته نماند که داستان سربداران، پیش از ساخت سریالی بدین نام، در آثار دکتر علی شریعتی حضوری پررنگ یافته بود و او که خود اهل شهرستان سبزوار – مرکز حکومت سربداران – بود، گاه از نام مستعار "علی سربداری" استفاده می‌کرد. نخستین بار، نمایشنامه سربداران در حسینیه ارشاد و در برابر او روی صحنه رفت؛ آن جا هم به کارگردانی محمدعلی نجفی و با بازی کسانی چون رضا کیانیان و میرحسین موسوی.

طرفه آن که مقامات امنیتی حکومت پهلوی خیلی زود به پیام سیاسی تئاتر پی بردند و اجرای آن را پس از دو شب متوقف کردند.

به هر روی، سریال سربداران توانست جنبش سربداران را که شاید تا آن روز جز میان تاریخ خوانده‌ها و پامنبری‌های علی شریعتی شناخته نبود، به عموم مردم بشناساند و چند نام واقعی و خیالی را برای همیشه در ذهن نسل ما جا بیندازد: قاضی شارح، طغاتیمور، محمد هندو، کلو اسفندیار، خواجه قشیری، شیخ حسن جوری و... باشتین!

و من این باشتین را هرگز ندیده بودم تا نوروز امسال که در بازگشت از سفر به جنوب خراسان، نامش در اطلس راهها نظرم را جلب کرد. راه به سویش کج کردم و روزی را به دیدارش گذراندم. گزارش مصور این صفحه برشی است از این سفر کوتاه. 

 
*در آغاز سریال سربداران تصریح ‌شده بود که داستان سریال در انطباق کامل با واقعیت تاریخ نیست.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

 
شاید کمتر خواننده ایرانی دیگری بتوان یافت که با گستره و زیر و بم‌های موسیقی محلی ایرانی همانند سیما بینا آشنایی داشته باشد. با وجود تسلطی که سیما بینا به موسیقی سنتی دارد و نقشی که در ارایه آن ایفا کرده، نام او بیشتر با بازآفرینی‌های او  درعرصه موسیقی مردمی و محلی بر سر زبان‌ها می‌آید. او توانسته با استفاده از سازهای محلی همچون دوتار بر صحنه فستیوال‌ها و سالن‌های کنسرت معرفی کننده موسیقی  ایران در بیرون از مرزهای ایران باشد.

توضیحات سیما بینا درباره کنسرت "عارفانه‌ها" و تکه‌هایی از موسیقی گروه لیان
برنامه‌های امسال سیما بینا با نام "عارفانه" که ازچهارم ماه می ‌(۱۵ اردیبهشت) در شهر ماینز آلمان آغاز شد و شب گذشته در لوگان هال لندن به پایان رسید، درادامه کنسرت‌های قبلی او در آمریکا و کانادا بود؛ اجرایی که با دیگر کنسرت‌هایش تفاوت بسیار داشت.

عارفانه اشاره‌ای است به نقش "عارف قزوینی" و نوآوری های او در موسیقی و به ویژه تصنیف‌های ملی و میهنی. بخش اول این کنسرت شش تصنیف از عارف قزوینی بود که آفرینش آنها ریشه در دوران مبارزات اجتماعی دوره مشروطیت دارد. این جنبه موسیقی در قسمت دوم با نغمه‌های حماسی و اعتراض‌آمیز موسیقی شمال خراسان تکمیل شد. مضامین ترانه‌های سیما بینا این بار بیش از همه شکوه از روزگار و از هستی داشت: 

چه کج رفتاری ای چرخ،
چه بد کرداری ای چرخ 
سر کین داری ای چرخ 
نه دین داری،
نه آیین داری ای چرخ...
 
تصنیف‌های عارف قزوینی بازگوکننده کوشش‌های آزادی‌خواهان در دوره پانزده ساله مبارزات مشروطه‌طلبان بوده و اجراهای او در آن زمان بعنوان پشتوانه حوادث اجتماعی و سیاسی عصر خود به‌شمار می‌رفته است. وقتی عارف خود تصنیفی را می‌خواند دیری نمی گذشت که آن تصنیف ورد زبان‌ها می‌شد و در سراسر مملکت از زبان مردم می‌شد زمزمه آن‌ها را شنید.
 
ترانه محلی "سبزه گل یار"
تصنیف از خون جوانان وطن لاله دمیده از به یاد ماندنی‌ترین تصنیف‌های عارف قزوینی است که گویی دومین تصنیف او با موضوع وطن است. این تصنیف سال‌ها بعد از اجرای اول آن، در برنامه گل‌های رنگارنگ شماره ۲۴۶  توسط روح‌الله خالقی تنظیم و با صدای الهه اجرا گردید. 
 
آشنایی سیما بینا با آثار عارف قزوینی نیز از برنامه گل‌های رادیو ایران در دهه چهل شروع می‌شود. او دو تصنیف "دیدم صنمی ماهرخی"  را در برنامه گل‌های رنگارنگ ۳۴۲ و تصنیف "دل هوس سبزه و صحرا ندارد" را در گل‌های رنگارنگ ۳۲۱ و همچنین گل‌های تازه شماره ۲۶ اجرا نمود. اکنون سال‌ها پس از اجرای این تصنیف‌ها در برنامه گل‌ها، سیما بینا بار دیگر تصنیف‌های عارف را در این برنامه اروپایی خود بازخوانی کرد. اولین تصنیف "دل هوس سبزه و صحرا ندارد" و چهار تصنیف "از خون جوانان وطن لاله دمیده"، "گریه را به مستی"، "از کفم رها" و تصنیف "نمی دانم" از دیگر اجراهای او در این کنسرت بود.
 
عارف قزوینی بیست و پنج تصنیف وطنی ساخته است که شعر و آهنگ همه آنها از خود اوست. او در این مورد نوشته: "اگر من هیچ خدمتی دیگری به موسیقی و ادبیات ایران نکرده باشم، وقتی تصنیف‌های وطنی ساخته‌ام که از هر ده هزار نفر ایرانی یک نفرش هم نمی‌دانست وطن یعنی چه و تصور می‌کردند وطن شهر یا دهی است که انسان در آنجا زاییده شده باشد." 
 
در کنسرت لوگان هال لندن سیما بینا تصانیف عارف را با گروه لیان، یک گروه سنتی- عرفانی که در آمریکای شمالی تشکیل شده، اجرا کرد. در این برنامه تار را پیرایه پورآفر به عهده داشت، هومن مهدی‌پور و علی نوربخش با سازهای ضربی گروه را همراهی می‌کردند. شروین مهاجر و آرمان سیگارچی هم به ترتیب نوازندگی کمانچه و بربط را عهده دار بودند. در بخش دوم برنامه علیرضا شیروانی با دوتار خود از شمال خراسان به گروه اضافه شد. 
 
با وجود استقبال گرم تماشاچیان لندنی که سالن ۹۰۰ نفری لوگان‌ هال را در یکی از آفتابی‌ترین روزهای امسال لندن پر کرده بودند می‌توان گفت استقبال تماشاچیان از بخش دوم برنامه که به موسیقی شمال خراسان اختصاص یافته بود بیش از بخش اول برنامه که بازخوانی تصنیف‌های عارف قزوینی بود مورد توجه قرار گرفت. در این بخش دوتار علیرضا شیروانی همواره به عنوان ساز غالب هنرنمائی می‌کرد در حالیکه سازهای ضربی هم در مقاطعی تاثیری قوی در اجرا داشتند. سیما بینا با توضیحات کوتاه خود در مورد تصنیف‌ها و قطعات شوق تماشاچیان را چند برابر می‌کرد.
 
کنسرت امسال سیما بینا و گروه لیان به گفته خود او به دغدغه‌ها، احساسات درونی و آمال و آرزوهای امروزی در یک قالب تاریخی اختصاص داشت.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

افسانه صادقی هم خواننده اپرا و موسیقی کلاسیک اروپایی است و هم در سال‌های اخیر به موسیقی ایرانی و موسیقی ملل دیگر پرداخته است. توان و وسعت و رنگ صدایش در ایران شناخته شد، در آلمان موسیقی کلاسیک آموخت و امروز بین ایرانی‌ها و آلمانی‌های آن کشور مخاطبان خود را دارد. برای  او تکنیک‌های آوازی در کنار شعر و معنی یک ترانه اهمیت دارد.

اگر افسانه صادقی به آلمان مهاجرت نکرده بود و در ایران مانده بود، شاید امروز او برای ایرانی‌ها‌ پیام‌آور موسیقی غربی در کنار موسیقی ایرانی بود. اما حالا که سال‌هاست در اروپا اقامت دارد، پیام‌آور ملودی‌ها، کلام و بقول خودش حس موسیقی شرقی در اروپا است. او می‌گوید سال‌ها وقت صرف آموختن دو تکنیک آوازی "سر" و "سینه" کرده که از نظر او برای یک خواننده لازم است. او تکنیک سر را شیوه آوازی مناسب برای موسیقی اپرایی می‌داند و در مقابل از تکنیک سینه در اجرای موسیقی ایرانی، موسیقی ملل و همچنین در پروژه "تانگوی شرقی" بهره گرفته است.

قطعه Sempre libera با صدای افسانه صادقی
این خواننده سوپرانو(زیرترین صدای زنانه)، که به عقیده متخصصین و منتقدین موسیقی آلمانی صدایی بسیار تواناتر از آن دارد که تا به حال شناخته شده، می‌گوید خواننده‌ای است که می‌خواهد از وسعت و رنگ صدایش به عنوان ابزاری برای انتقال احساسات انسانی استفاده کند. و برای انتقال احساس موسیقایی ایرانی، موسیقی کلاسیک و اروپایی و موسیقی ملل دیگر را با کلام فارسی تلفیق کرده است و موسیقی خود را "موسیقی بدون مرز" نامگذاری کرده است.

آواز و خوانندگی برای افسانه صادقی با خواندن یک لالایی برای معلم مدرسه‌اش شروع شد. بعد از خواندن آن لالایی بود که معلمش به او توصیه کرد با صدای زیبایی که دارد آوازخوانی را ادامه دهد. توصیه آن روز آن معلم برای افسانه نوجوان توشه راهی شد که امروز چند هزار کیلومتر دورتر از آن مدرسه در آلمان به مقصد رسیده است. اما افسانه پیش از آن نیز در ایران با استادان موسیقی کلاسیک و اپرا مثل حسین سرشار و پرویز منصوری آشنا شده بود و آموزش موسیقی کلاسیک را نزد آنها آغاز کرده بود. در همان زمان نوجوانی بود که خانواده‌اش ایران را ترک کرد و از آن زمان  تا رسیدن به آلمان و شهر دورتموند و تحصیل در دانشکده موسیقی آن شهر و اجرا در تالارهای موسیقی اروپا چند سالی را در سرگردانی در کشورهای مختلف گذراند که خودش آنرا به "پرت شدن به بیرون از جامعه" تعبیر می‌کند.

اگرچه در سال‌های اقامت در اروپا هیچگاه امکان همکاری با آهنگسازان ایرانی را چه در ایران و چه در خارج از ایران نیافت اما آنطور که خودش می‌گوید اشعاری که "بهنام باوندپور" شاعر ایرانی مقیم آلمان برای موسیقی‌هایش نوشته، برای او کلامی جاودانه و ماندنی است و او با آن کلمات چنان احساس خویشاوندی فکری و نزدیکی دارد که گاه گمان می‌کند آنها را خود آفریده است و نه شخص دیگری.

با این اشعار، آهنگسازی و تنظیم موسیقی‌اش او توانسته حس شرقی و بیان ایرانی را با موسیقی ملل ادغام کند و سبکی نو به وجود آورد. بخش‌هایی از آلبوم "رز سفید" و آثاری مثل پروژه موسیقی "تانگوی شرقی" که آهنگ‌های "آستور پیاتزولا"، نوازنده و آهنگساز آرژانتینی، با کلام فارسی است، و همچنین قطعه‌هایی که به زبان آلمانی اجرا کرده، نمونه‌ای از این نوع موسیقی است. او باور دارد که این نوع تغییرات خواسته جامعه و ضرورت روز است و این خواست تا به حدی است که در سال‌های اخیر حتا در موسیقی سنتی ایرانی هم تاثیر گذاشته است.

با وجودیکه قطعه‌های اپرایی او با واژه‌های فارسی بارها در تالارهای موسیقی آلمان و دیگر کشورهای اروپایی اجرا و از رادیو و تلویزیون پخش شده است او معتقد است تحت تاثیر مشکلات مهاجرت فعالیت‌های موسیقایی‌اش محدود شده و نتوانسته ابعادی را که می‌توانست در ایران داشته باشد، به دست آورد. به باور او "ارزش گذاری زندگی هنرمندی که به اجبار به غربت رانده شده متفاوت از یک هنرمند معمولی است. زندگی در غربت رنج و درد زیادی دارد، اگرچه او سعی کرده از این درد و رنج برای خودش قدرت بسازد."

 

گزارش تصویری این صفحه بیانگر فرازهایی از زندگی موسیقایی افسانه صادقی، نگاه او به موسیقی ایرانی و غربی و گوشه‌هایی از ترانه‌های اوست.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
منوچهر دین‌پرست

توضیحات سید علیرضا هاشمی درباره چیستان و معما
صادق هدایت در روزگاری که به جمع‌آوری فرهنگ عامیانه مشغول بود در بخشی از یادداشت های خود آورده بود: "هر قومیتی، هر طایفه‌ای فرهنگ عامیانه خاص خودش را دارد و دستیابی و اطلاع از آنها کار سهلی نیست". تامل در فرهنگ عامیانه نه تنها دقت و ممارست خاصی را می‌طلبد بلکه به نوعی با آن فرهنگ نیز باید دلبسته بود. شناخت ترانه‌ها، لهجه‌ها، شوخی‌ها، متل‌ها، باورها و... همگی اجزای این فرهنگ در هم تنیده است. اما یکی از این اجزا چیستان‌ها است. چیستان‌هایی که گاهی برای سرگرمی به کار می‌رفت و گاهی برای رساندن منظوری. مثلا: "این چیست، دخترکی دارم یک وجب، موی سرش دو وجب"؛ "سرش سرخ و میانش لاجوردی، اگر خوردی و به گریه نیفتادی، مردی"؛ "چنه چنه، صد تا قیطی میون یه قیطی"؛ "قرقر میکو ولی نه قلونه" که اینها از جمله چیستان‌هایی است که در فرهنگ ایرانی استفاده‌ می‌شد. شاید اکنون بسیاری از آنها به فراموشی سپرده شده و کمتر کسی حال و حوصله چیستان‌گویی و یا حل چیستان داشته باشد. اما هستند کسانی که چه در گذشته افرادی مانند صادق هدایت، احمد شاملو، انجوی شیرازی و.... به فرهنگ عامه ایرانی علاقمند بودند و سعی در حفظ و تعمیم آن داشتند و چه اکنون نسل جوانی که برخی از آنها از شاگردان این افراد بودند به دنبال پژوهش در حوزه مردم‌شناسی هستند.

چیستان‌ها از کهن‌ترین زمان‌ها، در میان همه اقوام ابتدایی و مردم جامعه‌های سنتی و پیشرفته جهان شناخته شده بودند و به کار می‌رفتند. از این روست که فولکلور همه اقوام جهان آکنده از چیستان است. در حقیقت با پیشرفت تمدن، چیستان‌ها، پیچیده‌تر و دقیق‌تر شدند اما با ساده‌تر و پیش پا افتاده‌تر شدن روابط، علاقه به چیستان نیز رنگ باخته است.
 

چیستان‌ها که زمانی آموزۀ تعلیمی برای نوباوگان و موضوعی برای دوره‌های شبانه روستاییان، شب‌نشینی خانواده‌ها و محفل قهوه‌‌خانه‌ها در شب‌های بلند زمستان بودند، در حال حاضر موضوعی بیگانه به شمار می‌آیند و جای خود را به پیامک‌های تلفن همراه، موسیقی، عکس، فیلم یا گفتگوهای روزمره که از آن به "فرهنگ گلایه" یاد می‌شود، داده‌اند. به عبارتی چیستان‌ها را می‌توان "مقبول دیروز و مغفول امروز" دانست که کاربردهای خود را در خانواده و میهمانی‌ها و شب‌نشینی‌ها از دست داده است.

به تازگی کتابی توسط سید علیرضا هاشمی با عنوان "چیستان؛ مقبول دیروز، مغفول امروز" توسط انتشارات سروش منتشر شده که به بحثی درباره چیستان‌ها و معماها می‌پردازد. این کتاب با هدف آشنایی بیشتر مخاطبان خود با دو موضوع "چیستان" و "معما" و منابع قابل دسترس در این دو موضوع نگاشته شده است. کتاب از دو بخش تشکیل شده که در بخش اول تفاوت چیستان و معما بررسی شده و در بخش دوم نمونه‌های مختلف چیستان‌ها با دسته‌ بندی‌های مختلف ذکر شده است. این دسته بندی‌ها عبارتند از: چیستان‌های گیاهی، چیستان‌های جانوری، چیستان‌های مربوط به انسان، چیستان‌های مادی و مربوط به زندگی، چیستان‌های پدیده‌های طبیعی، چیستان‌های امور انتزاعی و مقدس و چیستان‌های متفرقه.

با جستجو در چیستان‌ها و معماهای فارسی، با توجه به منابع معدودشان، به این نتیجه می‌رسیم که معماهای فارسی جای ویژه‌ای در ادبیات مکتوب و شفاهی ما دارند. اگر کمی به گذشته‌های دور برگردیم، شیوه زندگی مردم را ساده و معیشت آنها را مبتنی بر کشاورزی و دام پروری می‌یابیم. از آنجا که در گذشته استفاده از فرهنگ مکتوب میان مردم محدود بود، ادبیات شفاهی سینه به سینه و نسل به نسل منتقل می‌شد. آن زمان مردم مناطق مختلف خسته از کار روزانه، اوقات فراغت خود را با شب نشینی‌هایی که نقل مجلس آنها یا "شب چره"شان قصه‌ها و روایت‌ها و بازی‌ها و چیستان‌ها بود، سپری می‌کردند. در فرهنگ ایرانی برخی از چیستان‌ها رنگ و بوی ادبی هم گرفته‌اند. چنانچه طبع شاعرانه بسیاری از مبدعان چیستان‌ها به گونه‌ای بود که با بیان شعری به چیستان‌ها روی می‌آوردند:

آن چیست این سر کوه اره اره
آن سر کوه اره اره
میان کوه، گوشت بره
حالا بگو من چیستم
 
همچنین در فرهنگ و ادب فارسی، چیستان به دو صورت نوشته یا مکتوب و نانوشته یا شفاهی رایج بوده است. چیستان‌های مکتوب همه منظوم و غالبا زاده اندیشه و احساس گروهی شاعر پارسی گوی بوده و در دیوان‌ها و دفترهای اشعار آنان آمده‌اند. مانند کهن‌ترین چیستان که قطعه‌ای از رودکی است:
 
لنگ و دونده است گوش نی و سخن یاب
گنگ و فصیح است چشم نی و جهان بین
تیزی شمشیر دارد و روش مار
کالبد عاشقان و گونه غمگین
 
چیستان‌های غیر مکتوب نیز که بخشی از ادبیات شفاهی یا ادبیات عامه را در فرهنگ مردم شکل می‌دهند، زاده اندیشه تیز و احساس لطیف توده مردم هستند. گاهی نیز نظام نوشتاری زبان به بازی گرفته می‌شود: آن چیست که من یکی، شما سه تا و ایشان شش تا دارد.
 
در برخی از چیستان‌ها آموزش غیر مستقیمی از درک قافیه و ریتم به چشم می‌خورد:
 
رفتم لب باغ در شکسته
دیدم صنمی سر پا نشسته
گفتم صنما قبله نما بوسی به ما ده
گفت امروز نه و فردا نه چند روز دیگر
هم بشکن و هم واشکن و هم چیز دیگر
 
گاهی وسعت تشبیهات به کار گرفته شده در چیستان‌ها نشان دهنده مهارت تفکر خلاق است. چنانکه در این چیستان تشبیهاتی این چنینی به کار رفته است:
 
یک معما از تو پرسم ای حکیم پر هنر
اندر این صحرا بدیدم  یک عجایب جانور
مور چشم و ماردم، کرکس پر و عقرب شکم
گاوزانو، پیل گردن اره پا و اسب سر
 
این کتاب را شاید بتوان حاصل تلاش‌های مولف دانست که با دیگر آثار فولکلور متفاوت است. کتاب حاضر را می‌توان عصاره و منتخبی از اسناد موجود در برنامه رادیویی "گنجینه فرهنگ مردم" دانست که به همت انجوی شیرازی، فرهنگ‌شناس برجسته ایرانی، چهار دهه پیش از رادیو پخش می‌شد. این برنامه که روزگاری از برنامه‌های پرطرفدار رادیو بود به ارائه چیستان‌ها و معماهای مختلف می‌پرداخت که مخاطبان از سراسر کشور چیستان‌های محلی را برای این برنامه می‌فرستادند. در سایه تلاش انجوی گنجینه‌ای بسیار غنی از اسناد فولکلوریک گرد آمده که شامل صدها هزار سند از آداب و رسوم اقوام مختلف ایرانی است.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

پنجاه سال پیش "موج نو" شعر فارسی اعلام حضور کرد و در میان سنت‌گرایان ادبی جنجال آفرید. احمدرضا احمدی یکی از پیشگامان "موج نو" بود که هنوز شعر می‌نویسد. یکی از نشانه‌های  ورود موج نو به صحنه شعر فارسی نخستین دفتر شعر احمد رضا احمدی به نام "طرح" بود.

احمدرضا احمدی در سال ۱۳۹۱ که سال اژدها (نهنگ) و همسان با سال تولد اوست چندین  دفتر شعر و مجموعه داستان خود را منتشر کرده است که نشان می‌دهد در آستانه هفتاد و دو سالگی چشمه شعر و اندیشه‌اش همچنان می‌جوشد.

نشر تازه‌ترین آثار احمدرضا احمدی در میان بسیاری از شعردوستان حادثه‌ای ادبی تلقی شده است و جنبش موج نو در شعر فارسی با نام کسانی چون او گره خورده است. صمیمیت و طنز در کلام و سادگی زبان از ویژگی‌های اوست.

توضیحات احمدرضا احمدی دربارۀ تازه‌ترین آثارش و دو شعر "درکوچه درختی نبود" و "لحظه به لحظه" با صدای او.
به مناسبت انتشار آثار جدید احمدی، شوکا صحرایی با او گفتگویی داشته که در این صفحه به همراه دو شعر "درکوچه درختی نبود" و "لحظه به لحظه" از دفتر شعر "میوه‌ها طعم تکراری دارند" با صدای  او می‌شنوید.

در ضمن گزارشی را که پیشتر درباره احمدرضا احمدی منتشر کرده بودیم بار دیگر می‌خوانید و گزارش تصویری شوکا صحرایی را  از احمدرضا احمدی نیز در همین صفحه می‌بینید.

 

شاعر شعف و تنهایی

احمدی در ۱۳۱۹به دنیا آمد و ۱۳۲۶ که پدرش برای معالجه چشم به تهران آمد او را هم با خود آورد. پار گی شبکیه چشم پدرش مداوا نشد و دیگر پدرش به کرمان برنگشت  و احمدی در دوران پرهیجان سیاسی تهران و پویایی شعر نو فارسی در تهران بزرگ شد. روزگاری که خاطره‌هایش برای او زنده است:

"روزهای خیلی وحشتناکی بود، سرما، غربت، غریبی. ۱۳۲۷- همان سالی که شاه تیر خورد، مدرسه ای که من در تهران می‌رفتم، پشت مسجد سپهسالار به اسم ادب بود. در آن زمان، هر روز در جلوی مجلس تظاهرات و بزن بکوب بود. جلوی چشم ما ملت را می‌گرفتند و می‌بردند. تنها زیبایی‌اش این بود که کنار مدرسه ما کلاس سنتور ابراهیم سلمکی بود. ظهرها که از مدرسه مرخص می‌شدیم، می‌ایستادیم و از صدای ساز لذت می‌بردیم."

برای دوران دبیرستان به قدیمی ترین مدرسه یعنی  دارالفنون رفت. و به گفته خودش با بسیاری از نوجوانانی همدوره شد که بعدها از پیشگامان ادب و هنر زمانه خود شدند. دوستی او باکسانی چون پرویز دوایی و مسعود کیمیایی و بعدها اسفندیار منفردزاده و فرامرز قریبیان به همان زمان بر می‌گردد. برای مسعود کیمیایی هم آشنایی با یکی از بهترین شاعران نسل سوم شعر امروز خاطراتی بجا گذاشته است:

"احمدرضا احمدی در سال‌های سی و پنج و سی و هفت در جوانی من طلوع کرد. تنها بودم و می‌خواستم سیاست جهان را دو قسمت کنم. وقتی احمد رضا باور کرد، رفیق من شد. احمدرضا شعر گفت و نوشت. از کویری آمد که جاده نداشت. نه شاعر کرمانی بود و نه شاعر تهرانی، حتی شاعر جهان سومی هم نشد! احمدرضا شاعر بود که آمد. نیما و شاملو و فروغ را می‌خواند. اخوان را گاهی دوست داشت. اما حتی بعد از پنجاه سال شعر هنوز هیچ شعری از او شبیه دیگران نیست. احمدرضا با دانسته‌های قلب و تنش جهان را باور دارد. احمدرضا دیوانه‌ای پر از شعف و تنهایی است. این را از اول داشت. احمدرضا یکی از تنهایان کمیاب زندگی است."

آیدین آغداشلو نیز در همان در سالهای ۴۰ در مجله "اندیشه و هنر" نوشت یک شاعر ولادت پیدا کرد. آیدین، دوست احمدی است و درباره اش می‌گوید:

"از راه خواندن شعرهای احمدرضا می‌شود دید و دریافت که چه خلوت درونی شگفت انگیزی داشته است در همه عمر چه ساده زندگی کرده، و هرجا که حرفی و کلامی و پیامی داشته، با صراحت بیان کرده است. احمدرضای دهه ۱۳۴۰، شاعری بود با اشعاری چالش برانگیز. شاعر دوران نابغه‌های موج نو بود دیگر..."

احمدی نخستین مجموعه شعری اش را به نام "طرح" در سال ۱۳۴۱ منتشر کرد و بعد همراه چند تن دیگر از جمله  سپانلو و بهرام بیضایی  انجمنی به نام "طرفه" درست کردند که در آن کتاب‌هایی را منتشر می‌کردند که تاثیر گذار بود. تا کنون بیش از ۲۳مجموعه شعر و ۲۵ کتاب برای کودکان از او منتشر شده است.

در باره احمدی و این که شعر از کجا می‌آید و از چه کسی تاثیر پذیرفته سخن بسیار است. خود او به این حرف‌ها  پاسخ داده است:

"کلام من هر چه بود طلا بود، مس بود، متعلق به خودم بود. در هر کتاب راه ناهمواری را طی کردم. در هر کتاب چون کتاب نخستینم با هراس آغاز کردم. راهی که در ظلمات بود... من با قطب نمای خودم حرکت کردم... من از کسی تقلید نکردم. به گمانم حتا از خودم هم تقلید نکردم. نقادان و خصمان شعر من در این حسرت ماندند که من در جاده ای قدم گذارم که قبل از من دیگران آن را طی کرده باشند. نقادان و خصمان من نمی‌دانند شعری که خمیر مایه اش رنج و مصیبت آدمی است تقلید نمی‌پذیرد. حتا اگر در زمهریر تنهایی شاعر جان ببازد."

و این هم نمونه‌ای از شعرهای او:
من انتظار نداشتم
با این برف محض رو به رو شوم
من انتظار نداشتم
با این عشق محض رو به رو شوم
این مرغان خفته در لعاب کاشی‌ها
این عشق محض را
در میان دیوان حافظ
به امانت می‌گذارم که بماند
تا کی بماند
نمی‌دانم
تا چند ساعت
نمی‌دانم.به ما اعلام می‌کنند
این عشق محض
در آن برف محض
آب می‌شود
اگر بدانید
که من چگونه تاک را سوختم
در روز آدینه دیدم
حتا فرصت نبود
آن عشق محض را
انکار کنم
از بس در عمر
جاسیگاری‌های سوخته دیدم
که صاحبان آنها مرده بودند
از بس در عمر
روز ویران دیدم
که محتاج شهادت کسی نبود
گاهی دیده بودم
عمر یک شعله کبریت
از عمر یاران من بیشتر بود
 
گاهی دیده بودم کسی در باران به دنبال نشانی خانه ای بود پس از آنکه من نشانی را گفتم ناگهان آتش گرفت و خاکستر شد.

من در عمرم کسانی را تسلی دادم که سرانجام این خیابان به پایان می‌رسد و آن کسان مرا تسلی دادند که در انتهای این خیابان یک سبد انگور در انتظار من است.
این عشق محض را
در میان دیوان حافظ
به امانت می‌گذارم که بماند
تا کی بماند
نمی‌دانم
تا چند ساعت
نمی‌دانم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شوکا صحرایی

شنیده بودم برای عکاسی به سومالی رفته اما باورش برایم سخت بود. دختری با این سن وسال به سومالی با آن همه خطرات و مشکلات خاص خود؟ به سراغش رفتم و به تلخی خاطرات سفرش گوش کردم.

مهدیه میرحبیبی متولد تهران است. می‌گوید در ذهن کنجکاوش همیشه چراهای زیاد و سوال‌های بی‌جواب بسیاری بوده و در جستجوی پاسخ به این سوال‌ها عکاسی را انتخاب کرده است.  

جنگ، سوژه اصلی مهدیه در عکاسی است. سوژه‌ای که همیشه از آن متنفر بوده و با دیدن صحنه‌های جنگ همیشه علامت سوالی در ذهنش نقش می‌بسته که چرا؟ 

او عکاسی حرفه‌ای را از سال ۱۳۸۸ و با سفر به کردستان و تهیه مجموعه‌ای از زندگی مردمی که تحت تاثیر جنگ ایران و عراق قرار گرفته بودند، آغاز می‌کند. مهدیه در همان سال سفر دیگری به افغانستان داشته و حاصل دو سفر او طی سه ماه اقامت در افغانستان مجموعه عکسی است به نام "این جا افغانستان". 

تازه ترین مجموعه عکس مهدیه میرحبیبی مربوط به سفر او به  سومالی است.  کشوری که سال‌هاست درگیر جنگ‌های داخلی است و جنگ و خشکسالی، و به دنبال آن قحطی و گرسنگی، این کشور و مردمانش را در برگرفته و وضعیت بسیار اسف‌ بار و متاثر کننده‌ای را به همراه داشته است. او در پاسخ به این سوال که چرا سومالی را انتخاب کردی می‌گوید: "علت سفر من درک تفاوت جامعه سومالی با جامعه‌ام بود و حس  درد انسان‌هایی که فقط در این کشور متولد شده‌اند و هیچ دخالتی در جنگ‌های داخلی آنجا ندارند. کودکان بی‌گناهی که به دنیا می‌آیند و خیلی زود به خاطر جنگ و قحطی و گرسنگی جان می‌سپارند.  یا دخترانی که در کودکی ختنه می‌شوند و بعد با شتر تعویض می‌شوند و به زن و مادر تبدیل می‌شوند که نقش مردان را هم  باید ایفا کنند."

مهدیه می گوید علت سفرش به تصویر کشیدن تلخی تجربۀ زندگی چنین انسان‌هایی است که در این بحران متولد می‌شوند و می‌میرند و ارائه این تصاویر می‌تواند به عنوان زنگ خطری برای جهان و انسان‌ها باشد. 

او به این مساله نیز آگاه است که تعداد زیادی عکاس و مستندساز  مشابه این پروژه را کار کرده‌اند اما می‌افزاید: "من با حس و درکی که از آن شرایط  داشتم و با توجه به خاطرات تلخ کودکی‌ام از جنگ ایران و عراق تصمیم گرفتم این مجموعه را به عنوان یک زن ایرانی کار کنم و جزء اولین زنانی باشم که پا به این کشور ناامن و بحرانی گذاشته تا شاید آثارم تأثیری در بهبود وضعیت این کشور داشته و کمک‌های انسانی بیشتری از جوامع مختلف به این مردم رنجدیده شود تا به یک زندگی عادی و قابل تحمل دسترسی پیدا کنند. سفر من به سومالی به عنوان یک زن  و به تنهایی بسیار دشوار بود چرا که هیچ ارگانی حاضر به همکاری با من نشد و من این سفر را با هزینه شخصی خودم به پایان رساندم تا با حضور و نمایش آثارم در این حرکت انسانی به عنوان یک ایرانی سهیم باشم."

مهدیه از تهران به داداب در مرز کنیا و سومالی می‌رود. چند روزی را در آنجا بین آوارگان سومالیایی می‌گذراند و سپس به سمت موگادیشو حرکت می‌کند. شهری که شاید بتوان آن را ناامن ترین نقطه جهان دانست. او حدود سه هفته در موگادیشو می‌ماند و تمام لحظات آن را با دوربین خود ثبت می‌کند.

در مدت گفتگو و یادآوری خاطرات آنچنان منقلب می‌شد که اشک از چشمانش سرازیر می‌گشت و مرا نیز به شدت تحت تاثیر قرار می‌داد، به خصوص با دیدن مجموعه عکس هایش که بعضا بسیار دردناک و آزاردهنده بودند؛ عکس‌هایی که صحنه‌هایی از اجساد سوخته کودکان پس از انفجار و یا سرهای بریده را نشان می‌داد. البته من سعی کردم تا جایی که امکان دارد در ساخت گزارش از آنها کمتر استفاده کنم و در این گزارش تنها نمونه‌هایی از آنرا می‌بینید. از مهدیه میرحبیبی خواستم که در مورد اقامتش در موگادیشو برایم بنوسید و او این چند خط را تحت عنوان "یک روز موگادیشویی" نوشت: 

یک روز در موگادیشو

"خورشید مثل همیشه طلوع کرد و مردم صدای باد را شنیدند و زمزمه گورکن در حال حفر گور، و یک روز موگادیشویی هشداری بود برای غروب زود هنگام خورشید و اتمام روز.

صدای مهیب انفجار تمام افکارم را چون حبابی ترکاند. صدای شلیک گلوله‌ها و دیدن آن همه پیکر بی‌جان کودکان، روحم را تیرباران می‌کرد. با شلیک هر گلوله و شنیدن صدای شاتر دوربینم درد عجیبی را در قلبم احساس می‌کردم انگار که می‌خواهد منفجر شود. اما نه، صبر کن مهدیه، تو هستی تا حقیقت ۲۲ سال زندگی این مردم را در یک روز موگادیشویی نشان دهی. 

سخت است از آن روز نوشتن. حتی از فکر کردن به آن هم بیزارم اما باید بنویسم زیرا هرروز، همه آن پیکره‌های بی‌جان با من سخن می‌گویند و از خاطراتشان برایم می‌گویند. آن پسر ۱۷، ۱۸ساله‌ای که سرش در پایین بدنش در مرده‌شورخانه بیمارستان بنادیر بود سراغ مادرش را از من می‌گیرد و از من می‌خواهد که این عکس را مادرش نبیند و من به او می‌گویم که عکس تو شاید پایانی باشد بر جنگ ۲۲ساله سومالی و او برای جلوگیری از قربانی‌شدن بیشتر مردم کشورش می‌پذیرد.

من سردم است از مرور این خاطرات، آنقدر سردم است که دوباره می‌خواهم بمیرم. اما صدای کودکان نزدیک ساحل و بازی فوتبال آنها و صدای آرام موج‌های دریا در موگادیشو مرا به زندگی باز می‌گرداند. پناه می‌برم به آسمان و دریا و وسعت بیکران آنها تا دلم را در دریا بشویم و نگاهم را با ابرها، تا جریان زندگی را احساس کنم و تلاش کنم برای نجات کسانی که هنوز زنده‌اند.

این مجموعه را تقدیم به قربانیان آن روز موگادیشویی می‌کنم که شهرتی نداشتند برای یادشان در تاریخ و از دولت مردان می‌خواهم به این ظلم و جنایات در هر کجای این کره زمین پایان بخشند."

 
در گزارش تصویری این صفحه مهدیه میرحبیبی از خاطرات سفر سومالی می‌گوید. برخی از تصاویر این گزارش دردناک و ناراحت کننده است.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

گرچه تا کنون کتاب‌های بسیاری در باره آشپزی ایرانی در غرب منتشر شده اما غذای ایرانی هنوز نتوانسته در میان غربیان با محبوبیت غذاهای هندی و ترکی و چینی رقابت کند. بسیاری می‌گویند که غذای ایرانی خوب را همچنان باید در خانه ایرانی‌ها خورد. شاید یکی از دلایل عمومی نشدن غذای ایرانی در میان غیرایرانیان، نوع و فرهنگ عمومی رستوران‌های ایرانی در غرب است. در این زمینه حرف بسیاراست.

اخیرا کتابی در انگلستان نشر یافته به نام "انار و گل سرخ" (Pomegranate and Roses) درباره فرهنگ غذایی و آشپزی ایرانی که مولف آن "آریانا باندی" است.

خانم باندی مسئولیت تهیه و طبخ غذا برای مهمانی‌های شخصیت‌های مشهور هالیود مانند نیکول کیدمن، تام هانکس، براد پیت، و خواننده مشهور مادونا و همچنین بیل کلینتون، رئیس‌جمهور پیشین آمریکا، را به عهده داشته است.

در این کتاب که با چاپی لوکس به بازار آمده، دستورالعمل پخت غذاهای ایرانی و فوت و فن تهیه آنها به زبان انگلیسی توضیح داده شده است. مولف کتاب انار و گل سرخ می‌گوید خاطرات دوران کودکی‌اش از شیوه آشپزی خانواده‌اش در آن زمان در تهیه و تدوین این کتاب موثر بوده و به همین دلیل او بر عنوان کتاب عبارت: "نسخه‌های خانواده ایرانی من" را نیز افزوده است.
 

به نظر می‌رسد آریانا باندی، که از کودکی در آمریکا و اروپا زندگی کرده، با این کتاب به ریشه‌های خانوادگی خود بازگشته و کوشیده نه تنها با توضیح شیوه پخت غذاهای ایرانی توجه مخاطبین غربی را جلب کند، بلکه خلاصه‌ای از تاریخ فرهنگ غذایی سرزمین کهن اجدادیش را هم در دسترس آنها قرار دهد. او در مقدمه کتاب همچنین تاثیر شرایط اقلیمی و باورهای بومی بر غذاهای ایرانی را نیز به طور موجز ریشه یابی می‌کند و در دسترس خواننده انگلیسی زبان قرار می‌دهد، هر چند این بررسی گذرا تا یک پژوهش جامع درباره آداب و فرهنگ خوراکی ایران فاصله دارد.

او که پیش از این نیز کتاب "Sweet Alternative" ( شیرینی  دیگر) را به چاپ رسانده است، می‌گوید برای تهیه کتاب جدیدش ده سال وقت صرف کرده و از هر مرجع ممکن، از خانواده گرفته تا دوست و آشنا در شهر و روستاهای ایران برای  تدوین آن بهره گرفته است. در این کتاب از اطلاعات ساده‌ای که مادربزرگ آریانا و دیگر نزدیکانش درباره پخت مربا و طرز تهیه زیتون پرورده و جاافتادن خورش در اختیار او قرار داده‌اند تا اطلاعاتی دربارۀ برگزاری سفره‌های آیینی زرتشتیان و نوشیدنی‌ها و شیرینی‌های سنتی در دسترس خواننده قرار گرفته است.

یکی از نکاتی که توجه آریانا باندی را به خود جلب کرده و برای خوانندگان کتاب خود توضیح داده است، صحبت از باور به سردی و گرمی طبیعت مواد خوراکی و نوشیدنی و تاثیر آن بر سلامتی انسان است. باوری که از قدیم در بخشی از فرهنگ غذایی ایرانیان بوده است و بر اساس این باور ترکیب غذاهای خاص با یکدیگر موجب حفظ تعادل در بدن انسان و باعث پیشگیری از برخی بیماری‌ها، از بین بردن سستی و کرختی و افزایش توان و نیرو می‌شود.  بر اساس این باور، هر فرد باید مزاج خود را بشناسد و بداند که در دسته "سرد مزاجان" یا "گرم مزاجان" قرار دارد. در کنار این شناخت سردی و گرمی، طبیعت مواد خوراکی هم دسته بندی شده  و برای حفظ تعادل در بدن، مواد غذایی گرم برای سرد مزاج و مواد غذایی سرد برای طبع گرم مزاج تجویز می‌شود.

آریانا باندی از طریق پدرش که  رستوران فرانسوی شه میشل را در تهران باز کرده بود، و همچنین گذراندن دوره‌های آموزش آشپزی فرانسوی، با فرهنگ غذایی غرب آشنایی حرفه‌ای پیدا کرده است. او می‌گوید با گذشت زمان به پیچیدگی های غذاهای ایرانی و ابتکارها و خلاقیت‌های آن علاقه مند شده و تصمیم گرفته فنون آشپزی ایرانی را به گوش جهانیان برساند.

کتاب خانم باندی گام دیگر است در شناساندن آشپزی ایرانی به غربی‌ها. شاید بتوان امیدوار بود که این آشنایی‌ها مایه آن شود که در زمانی نه چندان دور آشپزی ایرانی جای شایسته خود را در میان مشتریان غربی که پیوسته در جستجوی غذاهای نو هستند پیدا کند.

 
در گزارش تصویری این صفحه آریانا باندی از چگونگی تهیه و تدوین کتاب جدیدش می‌گوید.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

یک جاده خاکی صاف در میان انبوهی از درخت نخل گم می‌شود. انتهای این جاده باریک، روستای قصاب است، بادیه‌ای تک خانواری در دل شهرستان جم، استان بوشهر. راهش از کنار یک مزرعه که با خار سدر پرچین شده است می‌گذرد. پیرمرد ۷۰ ساله، با پیراهن سفید، داس به دست، مشغول چیدن علف است. از دور که می‌بینمش چند جمله در ذهنم آماده می‌کنم که ساکت از کنارش نگذرم. درختان کهنسال روستا و گندم‌زار، ناخوداگاه حرف‌هایم را به سمت زمان برداشت خرما و درو کردن گندم سوق می‌دهد. گرم گفتگو می‌شویم. از خرابی محصولاتش به خاطر سرمای زمستان گذشته حرف می‌زند و نگران تابستان است که گرد و غبار خرماهایش را خراب کند. حرفش که تمام می‌شود پشت بندش می‌گوید به قول فردوسی:

کشاورز و دهقان و مرد نژاد /  نباید که آزار یابد ز داد

یکه می‌خورم و از او می‌پرسم شاهنامه را چطوری می‌خوانی؟ داس را در دستش محکم‌تر می‌کند و لبخندی تلخ می‌زند و می‌گوید: "یک روزی رسول پرویزی در آن خانه که درش از بیرون باز می‌شود می‌نشست و من برایش شاهنامه می‌خواندم. روزگارانی بود..." ماجرا برایم جالب می‌شود. وقتی این آبادی تک خانواری را از دور می‌‌دیدم فکرش هم نمی‌کردم که کسی اینجا رسول پرویزی، نویسنده داستان‌های کوتاه، را بشناسد. رزم رستم و اشکبوس را از بر برایم بخواند و بگوید ماهی سیاه کوچولو را دوست دارد و از دخترای ننه دریای شاملو، قصه توپک قرمز پارسی‌پور، خورشید خانوم اعتمادزاده، عزاداران بیل غلامحسین ساعدی و حاجی آقای صادق هدایت برایم بگوید.

قصه کتابداری "حاج علی یگانه" از سال ۴۹ و آشنایی‌اش با رسول پرویزی آغاز می‌شود. به قول خودش "آن روزها تشنه خواندن و دانستن بودم و چه راهی بهتر از اینکه کتابدار کانون پرورش فکری کودکان شوم. هر ماه چند صندوق کتاب پشت الاغ می‌گذاشتم و راهی روستاهای اطراف می‌شدم. روستاهایی که گاه دورترین‌شان ۱۵۰کیلومتر فاصله دارد. اما شادی و شوق خواندن دانش‌آموزان روستایی بهانه طی کردن این مسیر می‌شد". نگاهش نجیب است و طوری حرف می‌زند که سختی‌های کار در پشت حرف‌هایش پنهان است و به قول خودش علاقه پشت این تصمیم بود و منتی بر سر کسی نیست. در یادداشت‌های روزانه اش نوشته:

"داستان ما را ندیده شنیده‌اید، زمستان‌هایمان تابستان و تابستان‌هایمان مَشک در دست، خرد و کلان، چاشت بند زندگی امروز را تا مرز فردا می‌بریم. از قهر طبیعت نومید نیستیم زیرا گندمزارها را با نیروی ایمان و دشت‌ها را به پاکی دل کودکان معصوم آبیاری می‌نماییم . خستگی راه را با نی‌لبک چوپان جم‌ و ‌ریز و شروه بازیار(کشاورز) دشتی و دشتستان تسلی می‌دهم".

قدم زنان وارد نخلستان می‌شویم. مسیر آب را عوض می‌کند و خاشاک‌هایی که جلوی سرعت آب را گرفته‌اند از جوی آب بیرون می‌ریزد. درختان لیمو و پرتقال گل داده‌اند. چه عطری دارند. نگاهم می‌کند و می‌گوید: "کارم را خیلی دوست داشتم. رونق گرفته بود. من فقط یه کتابدار نبودم و بچه‌ها را به کتابخوانی تشویق می‌کردم. به آنها می‌گفتم کتاب‌هایی که می‌خوانید را خلاصه نویسی کنید. یک بار هم داستانی که یکی بچه‌ها نوشته بود را به محمود دولت‌آبادی دادم. خیلی خوشش آمده بود و به من گفت باور نمی‌کنم که کار یک بچه دبستانی باشد. اما زمانه یا شاید هم آدم‌های این زمانه نگذاشتند که من این کار را ادامه بدهم. سال ۶۰ دو راهزن برادرم را بدون علت کشتند. دیگر نه دست و دلی داشتم و نه می‌توانستم کار کنم. با تهران مکاتبه کردم و اطلاع دادم که مایل به ادامه کار نیستم. سعی کردند من را برای ادامه کار متقاعد کنند اما هرچه فکر کردم، نمی‌شد. برادرم را کشته بودند و دشمن داشتم و من مجبور بودم هر روز توی راه‌ها و بیابان‌ها بروم و کتاب‌ها را بین بچه‌ها توزیع کنم. از طرفی هم کسی نبود به باغ و نخل‌ها رسیدگی کند. کار را رها کردم. ساختمانش هم که خانه خودم بود".

از او می‌پرسم چه کتاب‌هایی بیشتر خواهان داشت. بدون فکر کردن می‌گوید: "بیشتر کتاب‌های داستان، مثل بینوایان ویکتور هوگو، قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب و داستان‌های ملل. اما همه جور کتابی داشتیم؛ از کتاب‌های فقط تصویری برای بچه‌های خردسال تا کتاب‌های دانشگاهی".

همزمان با کارش با من هم حرف می‌زند: "یادش بخیر زمان ما کتاب خیلی کم بود. چند تا کتاب خطی هم داشتیم، کسی دست بچه نمی‌داد. با هزار مکافات می‌رفتم مکتب. اول قرآن خواندن را شروع کردم و بعد رفتم سراغ مرثیه محتشم و بعد از آن هم کتاب‌هایی مثل شاهنامه و دیوان حافظ. بعد که مکتب تمام شد از طریق مهمان‌های با سوادی که گه‌گداری به خانه ما می‌آمدند چند کلمه‌ای یاد می‌گرفتم".

ماجرای سوادآموزی علی یگانه ادامه دارد تا اینکه در روستای کنارشان مدرسه‌ای به نام "مدرسه کامران" تاسیس می‌شود اما آن هم به دلیل نداشتن معلم تعطیل می‌شود و نمی‌تواند به تحصیل ادامه دهد.

در فکر است و انگار خاطراتش را مرور می‌کند. خیره به من می‌گوید: "آن روزها کتابخانه ندیده بودم. فقط دلم یک خانه می‌خواست پر از کتاب. اما شرایط مهیا نبود و به ناچار شروع به کشاورزی کردم. تا اینکه سال ۴۹ آغاز کتابداریم شد و به آرزوی همیشگی‌ام رسیدم".

به نخل‌ها نگاه می‌کند که هر کدام یادآور روزهای دورند و دستان پینه بسته‌اش که هیچ شبیه به دستان کتابداری که با قلم و کاغذ سروکار دارد نیست. صدای پر از اطمینانش خستگی آن کار سخت و طاقت‌فرسا را هیچ نشان نمی‌دهد. انگار که خودش هم نمی‌داند چه خدمتی به سواد این دیار کرده است. حالا همه نخل‌ها آبیاری شده‌اند و وقت رفتن است. از زیر تعارف‌هایش برای ماندن شانه خالی می‌کنم و پیرمرد را با روستای تک خانواری‌اش و درختان کهن سالش تنها می‌گذارم.

در گزارش تصویری این صفحه علی یگانه از خاطرات گذشته و پخش کتاب در روستاها می‌گوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.