Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران


فروغ فرخزاد شناخته‌ترین شاعر زن در شعر فارسی است. گرچه در جوانی درگذشت، اما در دوره‌ای که زیست توانست شیوه‌ای را در شعر فارسی به نام خویش به ثبت برساند؛ شیوه‌ای چون سادگی در زبان، نگاه و بیان انسانی و توجه به سرنوشت آدمی، صمیمیت و صراحت و گاه بی‌پروایی در کلام، کوتاه‌گویی، تجربه شخصی زنانه و جهان‌بینی و از همه شاید مهمتر تاثیرگذاری بر سر نوشت شعر زنانه بعد از خودش.  پیش از او شاعرانی چون رابعه و مهستی و قره‌العین و پروین اعتصامی در شمار برجستگان شعرزنان بودند اما تاثیر فروغ آن بود که پس از او بیان شعر فارسی دگرگون شد و صراحت یافت و زنان بیشتر از زبان خود شعر گفتند.

سال‌های نوجوانی و جوانی‌ فروغ با سال‌های سیاست‌زدگی جامعه ایران و روشنفکران ایرانی مصادف بود، اما او از فعالیت‌ها و در گیری‌های مستقیم سیاسی  به دورماند. شعر فروغ  نگاه موشکافانه خود را بیشتر به روابط رنگارنگ هستی از انسان و اشیا دوخت و کل هستی را زیر ذره‌بین برد و در کشف حقایق آن کوشید. او بسیار ساده "دلش برای باغچه می‌سوزد" و حسرت لمس و دیدن خوشبختی، در شعرش موج می‌زند: "اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم". گویی میراث شاعرانه و مکتب فروغ برای همه موجودات هستی از جاندار و بی‌جان، که با انسان همزیستی دارند گفته شده است.

حالا چهل و پنج سال است که  دوستداران فروغ و شعر فروغ هرسال در آستانه سال‌مرگش، بر سر مزار او در گورستان ظهیرالدوله گرد می‌آیند تا یادش را گرامی دارند. هر کس، چه شاعران و چه مردم عادی، زن و مرد از زاویه‌ای و با نگاه خود به فروغ و میراث شاعرانه او می‌نگرد و با خاطراتی که از اشعار او دارد، جنبه‌ای از آثار و شخصیت او را برجسته می‌کند. و شعر فروغ چنان چند بعدی و عمیق است که این حس و حال نسل‌ها نسبت به شعر او هیچگاه تکراری نیست.

در گزارش تصویری این صفحه که به مناسبت چهل و پنجمین سالگرد درگذشت فروغ فرخزاد تهیه شده است، شماری از دوستداران فروغ تاثرات خود از شعر و نگاه فروغ به هستی را بیان می‌کنند. برخی از عکس‌های این گزارش متعلق به هاله حیدری است.

علاوه بر آن سه نگاه به فروغ را از آرشیو جدیدآنلاین بار دیگر در دسترس شما قرار می‌دهیم که تاثیرگیری و تاثیرگذاری شعر فروغ را در ورای مرزهای ایران مورد بررسی قرار می‌دهد.

نگاه نخست از دکتر محمد هادی کامیابی است که از شباهت‌های شعر فروغ  و تی.‌‌اس.‌ الیوت شاعر انگلیسی/آمریکایی زبان می‌گوید. زیرا هم فروغ و هم الیوت با موضوع‌های مربوط به دلهره بشر در یک دنیای بی‌معنا سر و کار دارند. پوچی، سترونی روحی جهان و احساس تنهایی و انزوای انسان از معمول‌ترین موضوع‌های شعر الیوت و فرخزاد است: 

و این منم مردی پیر درآستانه ماهی خشک 
و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد 
نخستین مصرع از تی.اس. الیوت، و مصرع دوم از فروغ فرخزاد. 
 
 
در دهه‌های گذشته تاثیر شعر فروغ شاعران افغانستان و تاجیکستان را هم تحت‌تاثیر قرار داده است. در گزارشی دیگر رضا محمدی تاثیر شعر فروغ بر شعر امروز افغانستان را موشکافی کرده و معتقد است "مهم‌ترین تاثیرات فروغ در شعر افغانستان تغییر در لحن، شیوه نگرش و تفکر شاعرانه در شاعران نسل‌های پسین است. مثلا شاعری که عادت داشت از معشوق خویش چون مردان سخن بگوید، اینک براحتی نه از جایگاه مجنون که از جایگاه لیلی و نه از جایگاه فرزند که از  جایگاه مادر صحبت می‌کند:
 
عشق لیلی است 
عشق مادر 
عشق خاک 
و تو دانه‌های پراگنده کاجی 
که به دامان من بازخواهی گشت  
(شکریه عرفانی)
 
و به همین شکل تاثیر شعر فروغ، نظریات فروغ  درباره شعر، و زندگی فروغ به‌عنوان شاعر بزرگ را می‌توان بسیار بیشتر از این در شعر شاعران زن افغانستان پیدا کرد. و هرچه این آشنایی با شعر فروغ و صحبت‌ها و زندگی و لحن و فکر او بیشتر بوده است، تاثیرات بیشتری مشهود است.
 
 
ورود شعر و اندیشه فروغ به پهنه شعر تاجیکستان در دهه هفتاد و هشتاد قرن بیست اتفاق افتاد. به باور نورعلی پیرزاد پژوهشگر تاجیک، با نشر مجموعه تولدی دیگر نه تنها در محیط ادبی، بلکه در جامعه تاجیکستان بخصوص میان نسل جوان، انفجاری از احساس و تفکر و عشق رخ داد. شعر فروغ وسیله کشف رازهای قلبی، بازتاب احساسات فردی، افاده درد عشق، اظهار صدای اندرونی ناگفته جوانان تاجیک گردید. جوانان با شعر فروغ زندگی می‌کردند، عشق می‌ورزیدند، خالی‌گاه سرد و سکوت زندگی تنهای خویش را پر کرده، اندوه‌هاشان را با هم قسمت می‌کردند. شاید دیگر از آن روزگار به بعد هم شاعری نتوانست به اندازه فروغ میان جوانان تاجیک محبوبیت یابد.
 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
پرنیان محرمی

سخن از کوچ است و از رفتن، از باربستن و دل‌کندن. گفته‌اند که جوهره ایل در رفتن است، در راه ماندن، شکار کردن، در راه به‌دنیا آمدن حتی. جوهره عشایر جنگیدن است برای زنده ماندن در راه، سرشار از رنگ و زندگی. و چه زیبا تصویر کرده‌اند بیژن و پسرش سیروس بهادری کشکولی این جوهره را.

بیژن بهادری کشکولی در سال ۱۳۰۷ در ایل قشقایی در فارس‌زاده شد. در مراتع سرسبز قشلاق دوید و در جنگ و شکار، قهر و عروسی و سنت‌های عشایری با  آن‌ها بود.‌

او کوچ ایل و زندگی را در همه ساحت‌هایش لمس کرده است و تمام صحنه‌هایی که بعدها الهام‌بخش او برای نقاشی‌هایش بوده است از ریسیدن پشم گرفته تا پختن نان، تا شیر دوشیدن، کوچ و ییلاق و قشلاق و دشت‌های فراخ، کوه‌ها و مراتع، رودخانه‌ها و چشمه‌های تمام مسیر راه‌ها را دیده است. او آداب و رسوم ایل قشقایی را در نقاشی‌های آبرنگ بی شمارش، بر بوم نقاشی ثبت کرده است.

بیژن بهادری کشکولی از کودکی بر اساس حس و غریزه شروع به نقاشی کرد؛ برروی هرچیز که به دستش می‌رسید، حتی روی تخته‌سنگ‌های صاف و کاغذپاره‌های بی‌مصرف ایل. چنان که نوشته‌اند نقاشی‌های آبرنگ او بسیاری از هنرمندان را شیفته کارهای او کرد و نمایشگاه‌های بسیاری از آثار او در ایران و اروپا و آمریکا برگزار شده است. تا چند ماه دیگر نیز کتابی شامل هفتاد اثر از آثار نقاشی او همراه با خاطراتش به زبان انگلیسی به چاپ خواهد رسید که شامل بخشی از تاریخ قشقایی و داستان‌هایی است که در پس هر نقاشی و رنگ نهفته است. شاید به همین علت است که یک نقاش هلندی لقب "نقاش باد" را به او داده است: نقاش حرکت، نقاشی که همیشه در سفر بوده است همچون باد در صحرا.

بیژن بهادری در کنار نقاشی به تحصیل هم پرداخت و پیشرفت تحصیلی خود را مرهون همت "الیاس‌خان کشکولی" یکی از بزرگان تاریخ قشقایی می‌داند. به همین خاطر است که خود او نیز سال‌ها برای آموزش کودکان ایل وقت صرف کرده و در این راه به "استاد محمد بهمن‌بیگی" که در آموزش عشایر پیش قدم شده بود کمک کرد.

بیژن بهادری اکنون نزدیک به ۸۳ دارد و در شیراز به سر می‌برد. او ۳۶ سال دبیر هنر و ادبیات در دبیرستان‌های شیراز بود. به گفته پسرش، سیروس بهادری، با این که هیچوقت در خارج از کشور نبوده ولی زبان انگلیسی را هم مانند نقاشی به صورت خودآموز آموخت.

پسر او، سیروس بهادری کشکولی نیز نقاش است. سیروس بهادری کار نقاشی روی سرامیک انجام می‌دهد. او نقاشی را در شیراز با رنگ روغن شروع کرد و راه پدرش را در نقاشی ادامه داد.

سیروس بهادری در سال ۱۳۳۶ در شیراز متولد شد و تا هشت سالگی با خانواده در ایل قشقایی زندگی کرد. بعد که پدرش برای تدریس در دبیرستان‌ها به شیراز آمد، سیروس هم همراه خانواده از ایل به شهر آمد. او اکنون در شهر آمستردام در هلند زندگی می‌کند.

سیروس در مورد تفاوت‌های آثار نقاشی خودش و پدرش می‌گوید: "تمام نقاشی‌های پدر من بر اساس خاطرات خودشان از بچه‌گی و صحنه‌هایی از ایل بوده که قبلاً دیده بوده‌اند. یعنی ایشان بدون مدل کار می‌کرده‌اند: از عروسی‌هایی که یک ماه طول می‌کشیده، جشن‌های سنتی ایل، رقص‌های محلی، داستان‌های عاشقانه، شکار، جنگ، حتی حمام زنان که با مراسمی خاص انجام می‌شده است. از تک درختی که در میانه صحرا مقدس شمرده می‌شده و یا سوگواری خانواده‌ای برای از بین رفتن اسب‌شان. اما من حتما باید مدل می‌داشتم و چیزی جلوی چشمم می‌بود تا می‌توانستم نقاشی‌اش کنم."

در گزارش تصویری این صفحه سیروس بهادری درباره نقاشی‌های پدرش صحبت می‌کنند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

مریم سپهری، دانشجوی کارشناسی ارشد عکاسی دانشگاه هنر، سال‌هاست داستان می‌نویسد و عکاسی می‌کند. او در کارنامه خود یک مجموعه داستان، سه فیلم مستند، چند ترجمه و چند نمایشگاه عکس دارد.  امسال فیلم مستند "تا باران بعدی" از او برنده بهترین فیلم مستند اولین جشنواره بین المللی فیلم سوره شد.

سپهری از سال ۱۳۸۱ همکاری خود را با مطبوعات آغاز کرد. و مطالبی در روزنامه‌های شرق، نگاره، ماهنامه هفت و سینما حقیقت از وی منتشر شده است.

عکس‌های وی نخستین‌بار در مجله هفت در کنار سفرنامه‌هایش با نام  " سفرنامه ونیز: از کنار این دیوارهای مرطوب" و همچنین " انارک، دیاری که درآن آب کیمیاست" چاپ شدند. او می گوید: ادبیات و عکاسی وسوسه‌های روزمره او هستند. کنار هم گذاشتن  داستان‌ها و عکس‌ها، روایت‌های پراکندۀ آدم‌ها و عکس‌های اتفاقی از آنها فکر او را به خود مشغول می‌کنند.

آن طور که خودش  می گوید نوشتن را از کودکی دوست داشته و از همان زمان برای تاثیر بر دیگران، حتی آموزگاران دبستان، دوستان نزدیک و خانواده‌اش، از نوشتن به‌عنوان جایگزینی برای حرف زدن استفاده می کرده است.

مجموعه داستان "صدایی زیر طاقی" که به تازگی از او منتشر شده است در بر گیرنده نه داستان کوتاه و تعدادی عکس است. داستان‌های این مجموعه که طی پنج سال نوشته شد‌‌ه‌اند روایت‌هایی زنانه از زندگی راوی داستان و آدم‌های اطرافش هستند. روایت‌هایی معلق در مکان و زمان که با رفت و برگشت‌های متوالی در گذشته و حال، رویا و واقعیت بافت در هم تنیده خود را پیدا کرده اند. داستان‌ها بسته به  اندازه‌شان با سه تا شش عکس در کنار هم چیده شد‌ه‌اند. عکس‌هایی که در کنار داستان‌ها جای گرفته‌اند، لزوماً به مکان‌های واقعی قصه‌ها مربوط نیستند. گاهی تداعی تصویر ذهنی قصه‌ها در خاطرۀ عکاس ِ نویسنده با مکان‌های واقعی، او را به گرفتن عکس از جایی واداشته، که سال‌ها بعد از نوشتن قصه در آن زیسته یا گذرش به آنجا افتاده است. گاهی یک قاب عکاسی شده در آرشیو عکسش او را آنقدر جذب کرده که برای آن قاب ویژه، یا مجموعه عکس‌های آن فضای ِ ویژه، یادداشتی نوشته که تبدیل به داستان شده است.

برخی از داستان‌ها همچون هفت سین و کافه لاتیرا در فضایی خارج از ایران نوشته شده‌اند. هفت داستان دیگر روایت‌هایی در فضاهای داستان‌نویسی ایرانی هستند و بیشتر حال و هوای نوستالژیک دارند، اما لحن داستان‌ها و پایان آنها لزوماْ آنها را به سمت ستایش گذشته نمی‌برند.

"خوابِ رنگی در خانه آرام"  داستانی ذهنی است که در خواب می‌گذرد. زبان، فضا و حال و هوای این داستان با داستان‌های دیگر این مجموعه متفاوت است. داستان‌های چهارشنبه سوری و خورشید بانو در فضایی کمابیش سورئالیستی نوشته شده‌اند.  در هر دوی این داستان‌ها راوی وارد فضایی خیالی در گذشته‌ای پر ابهام  و رمزآمیز می‌گردد تا پاسخی برای پرسش‌هایش بیابد.

یکی از خوانندگان کتاب صدایی زیر طاقی درباره این داستان‌ها می گوید: تجربه خواندن داستان های مریم سپهری برای من مثل گم و پیدا شدن در انعکاس نگاهی به پدیده‌ها و آدم‌ها بود که همه جا هستند؛ اینجا کنارمان یا در جهان مردگان، گوشه‌ای از این آب و خاک یا آنطرف مرزها، حتی در رویا یا کابوس.

در گزارش تصویری این صفحه که براساس گفتگوی بیتا شباهنگ با مریم سپهری شکل گرفته، گزیده‌هایی از متن داستان‌ها و شماری ازعکس‌های کتاب ارائه شده است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

دوازدهم بهمن‌ ماه امسال پنج سال از خاموشی پرویز یاحقی و ویلون‌نوازی بی‌همتایش می‌گذرد. هنرمندی که گفته بود اولین آهنگش را در سن دوازده سالگی ساخته و تا پایان عمر ۷۱ ساله‌اش، چه در جمع دوستدارانش و چه در خلوت خود، همواره یک مونس داشت: ویلونش. در مصاحبه‌ای که سال‌ها پیش منوچهر نوذری با پرویز یاحقی و حمیرا کرده بود، آن زوج زیباترین ساخته یاحقی با صدای حمیرا را به شنوندگان معرفی کردند. اگرچه زندگی مشترک آن‌دو هنرمند چند سالی بیشتر دوام نیافت اما حاصل زندگی هنری‌شان برای نسل‌ها به یادگار ماند. در گزارش تصویری این صفحه تکه‌هایی از مصاحبه منوچهر نوذری را به همراه خاطره آشنایی پرویز یاحقی و بیژن ترقی می‌بینید و می‌شنوید. همچنین در فایل صوتی که جین لویسون در اختیار جدیدآنلاین گذاشته پرویز یاحقی از خاطره ساخت ترانه "من از روز ازل دیوانه بودم" می‌گوید. متن زیر نیز پنج سال پیش به مناسبت درگذشت پرویز یاحقی در جدیدآنلاین منتشر شده است.

یاحقی، هنرمند بی‌جانشین
 
خاطره‌ای از ترانه "من از روز ازل دیوانه بودم" از زبان "پرویز یاحقی"
"در موسیقی خود ساخته بود و خلاقیت‌های فراوانی داشت. آهنگ ساز و در ویولن صاحب سبک بود. شیرین و مسلط ساز می‌زد. موفقیت او به این دلیل بود که عشق در کارهایش نمایان است. او هنرمندی بود بی‌جانشین."
 
در میان نوازندگان بی‌شمار ویولن، کسانی که توانستند به سبک و شیوه‌ای در نوازندگی ویولن در موسیقی ایرانی برسند، کم‌اند. پرویز یاحقی، در این میان از کسانی بود که صاحب سبک بود.
 
فرامرز صدیقی پارسی ، در سال ۱۳۱۴ در تهران به دنیا آمد و در دوازده بهمن ۱۳۸۵در گذشت. از کودکی به واسطه دایی هنرمندش حسین یاحقی با موسیقی آشنا شد و به عنوان تکنواز خردسال در رادیو آغاز به نوازندگی کرد و نام هنری پرویز یاحقی را برای خود برگزید.
 
یاحقی که در هیجده سالگی یک نوازنده تمام عیار شده بود سبک خاص خود را داشت. در همین سال‌ها بود که آهنگسازی را آغاز کرد. آهنگ‌های او به اندازه‌ای زیبا  بودند که در ابتدا همه گمان می‌کردند این آثار به دایی‌اش تعلق دارد نه او. اما کم کم استعداد و هنر خلاقانه او بر همه آشکار شد.
 
اولین اثر او "امید دل من کجایی" بود که با صدای غلامحسین بنان اجراشد. اعضای ارکستری که این قطعه را در رادیو اجرا کردند هنرمندان برجسته‌ای چون ابوالحسن صبا، حسین یاحقی، مرتضی محجوبی، علی تجویدی، حبیب‌الله بدیعی، محمد میرنقیبی، نصراله زرین پنجه، حسینعلی وزیری تبار، و حسین تهرانی بودند. این پیشکسوتان و استادان مسلم موسیقی، اثر این آهنگساز جوان هجده ساله را اجرا کردند.
 
یاحقی از بهترین تکنوازان برنامه بسیار برجسته گلها بود و در عمر هنری خود صدها آهنگ زیبا ساخت. او در جوانی با حمیرا خواننده خوش صدای موسیقی ایرانی ازدواج کرد. اگر چه این زندگی مشترک شش، هفت سال بیشتر به طول نیانجامید اما تاثیر عمیقی در زندگی هنری این دو هنرمند داشت. در این مدت آثار ماندگار بسیاری از یاحقی با صدای حمیرا به جا مانده است که از آن میان می‌توان به صبرم عطا کن، مرانفریبی، هدیه عشق، بهار نورسیده، مراتنها نگداری، پنجره‌ای به باغ گل اشاره کرد. بعد از جدایی نیز دوستی و علاقه این دو هنرمند با یکدیگر باقی ماند و آنها تا همین اواخر نیز از حال یکدیگر سراغ می‌گرفتند.
 
استاد حسن کسایی نوازنده نام آشنای نی درباره اومی گوید: "بدانید که یاحقی‌ها به این زودی‌ها دوباره پیدا نمی‌شوند و به دستمان نمی‌رسند. مثل پایورها و شهناز‌ها که در منزل افتاده اند و در سن کهولت هستند و یا علی تجویدی‌ها و حبیب الله بدیعی‌ها جایگزین نمی‌شوند. امیدوارم خداوند تفضلی کند تا موسیقی ایرانی از بین نرود و بازهم ادامه پیدا کند."
 
استاد کسایی درباره شیوه نوازندگی پرویز یاحقی گفت: "من، پرویز یاحقی و منوچهر همایون پور در تهران با هم مانوس و همنشین بودیم. یاحقی با اینکه سنش کمتر بود شیرین و مسلط ساز می‌زد و آهنگساز خوبی هم بود. فقدان او برای جامعه موسیقی فاجعه است. به دیگران توهین نمی‌کنم اما جانشینی برای او نداریم. این موسیقی کلیشه‌ای امروز با آنچه ما اجرا می‌کردیم تفاوت دارد. انشاءالله موسیقی ما به مقام و شخصیت خود بازگردد."
 
همایون خرم آهنگساز و نوازنده ویولن که در رادیو با یاحقی آشنا شده بود آثار این هنرمند را می‌ستاید: "او در موسیقی خود ساخته بود و خلاقیت‌های فراوانی داشت. موفقیت او به این دلیل بود که عشق فراراهش قرار داشت. این عشق در کارهایش کاملا نمایان است. آشنایی ما به پنجاه سال قبل باز می‌گردد. زمانی که خودم نوازنده چهارده ساله ای بودم و در رادیو ساز تک می‌نواختم. یاحقی هم آن زمان به عنوان نوازنده خردسال در رادیو ساز می‌زد. البته آن زمان از نزدیک با او آشنا نبودم فقط می‌دانستم که خردسالی به نام پرویز یاحقی در رادیو نوازندگی می‌کند. چند سال بعد وقتی در جوانی کار نوازندگی را شروع کرد با هم آشنا شدیم و دوستی عمیقی میان ما ایجاد شد."
 
خرم ادامه می‌دهد : "سال ۳۵ بود که فعالیت‌های موسیقایی زیادی را با هم شروع کردیم. ارکستری تشکیل دادیم. مشغول ساخت آهنگ شدیم. آن زمان ناچار بودم به کرج بروم و بیایم. پرویز در این مدت همه کارهایم را انجام می‌داد. سال‌های سال این رابطه ادامه داشت. من، پرویز یاحقی، حبیب الله بدیعی و علی تجویدی دیدارهای خصوصی زیادی داشتیم و در خانه هم حمع می‌شدیم. یادم است که به ما چهار سوار سرنوشت می‌گفتند که الحق این صفت شایسته یاحقی بود و سرنوشت موسیقی ایرانی را در دست داشت."
 
یاحقی سال‌های بعد از انقلاب را در خلوت گذراند و تمایلی به ادامه همکاری با رادیو و انتشار آلبوم‌های موسیقی نکرد. اما برخلاف آنچه همه گمان می‌کردند او این سال‌ها را بیکار ننشسته بود و در خانه‌اش به کمک سیستم ضبط خانگی‌اش به ضبط تکنوازی و آثاری از خود مشغول بود. علاوه بر این یاحقی همنوازی‌های زیادی با استادان به نام موسیقی ایرانی، از جمله جلیل شهناز، فرهنگ شریف، حسن کسایی، معروفی، فضل‌الله توکل، ناصر فرهنگ‌فر و دیگران دارد. یاحقی در اواخر عمر همچنان با ساز خود دمساز بود.  از او در سال‌های اخیر چند اثر تکنوازی و همنوازی خود از جمله راز و نیاز، طوبی  منتشر شده بود.
 
دکتر جهانشاه برومند از موسیقی دانانی بود که در این سال‌ها با او دوستی نزدیکی داشت. او می‌گوید: "درست است که گوشه خلوت را برای خودش انتخاب کرده بود اما با سیستم ضبط صدا، آثار بسیاری را  به صورت تکنوازی و همنوازی با استادان موسیقی از جمله جلیل شهناز، فرهنگ شریف و دیگران ضبط کرده بود. متاسفانه نزدیک یک سال و نیم پیش، دست چپ او در اثر تصادف شکست و روزهای سختی را گذراند. و این موضوع باعث شد بیشتر در اندوه و انزوا فرو رود.  آخرین اثری که پرویز ضبط کرد، به دو سال پیش باز می‌گردد و شامل بیش از ده ساعت همنوازی با فضل‌الله توکل است. که بخش‌هایی از آن قرار است به زودی منتشر شود."

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ثمانه قدرخان

خانه‌ای ساده اما با گیرائی عجیب که بساط موسیقی هر گوشه‌اش پهن است. یک کتابخانه چوبی با قدی نه چندان بلند و کتاب‌هایی از ایران و شعر و حافظ و تاریخ و چند قصه. یک بالکنی کوچک با صدای خیابان مجاور و نیمکت چوبی طوسی رنگ. ساکن این خانه مردی است بالای ۶۰ که به نام سلی می‌شناسیدش. 

می‌گوید خانه‌ای در طرف دیگر شب ساخته‌ام، خانه‌ای ساده در یکی از محله‌های شرق تورنتو. میان گفته‌هایش از سهراب سپهری بیش از دیگران یاد می‌کند و اشاره می‌آورد. 
 
آنها که رفیق خانقاهی‌اش هستند، هم از شوخ طبعی‌اش خاطره‌ها دارند هم از دل نازکی‌اش؛ سلیمان واثقی که هم نسلان پدران ما، یا همان‌هایی که در جوانی به کاخ جوانان می‌رفتند به نام سلی می‌شناسندش.  
 
ترانه "چه کنم" با صدای "سلی" از آلبوم "واقعه"
متولد ۱۳۲۴ در تهران و بزرگ‌شده یک خانواده مذهبی است. داستانش شبیه داستان دیگرانی است که خوانندگی را از کودکی دوست داشته و می‌خوانده‌اند. پس از کودکی میل به عطش آواز خواندن را با خواندن قرآن سیراب کرده و در دسته‌های عزاداری بازار پدرش را همراهی کرده بوده. و به گفته خودش با آهنگ‌سازی برای نوحه‌خوانان، رونقی هم به تکیه‌ها و کار مرثیه‌خوانان می‌داده است.
 
فارغ‌التحصیل رشته علوم‌ اجتماعی از دانشگاه تهران و دانشجوی فعال اردوهای دانشجویی بود. در همین کارهای دانشجویی بود که صدایش را شناختند و دنیای موسیقی به صورت رسمی به او خوش آمد گفت.
 
در یکی از سال‌های تحصیلش دو اپرای "تخت جمشید" و "فتح بابل" نوشته دکتر نارون و پرویز اتابکی را به رهبری اسفندیار منفردزاده در دانشگاه تهران و مقابل محمدرضا شاه پهلوی اجرا کرد. از همان‌جا پایش به تالار رودکی باز شد. موسیقی علمی و تئوری را ازهمان سال شناخت و دنبال کرد.
 
وقتی برای خواندن کـُر یا آواز دسته جمعی پایش به تالار رودکی باز شد موسیقی را به صورت علمی و تئوری دنبال کرد. مسوولیت بخش موسیقی اردوهای دانشجویی هم سبب ساز پیوند محکم‌ترش با دنیای ساز و آواز شد. همراه شدنش با اعتصاب‌کنندگان در تالار رودکی که نسبت به قطع شدن بورسیه‌های تحصیلی معترض بودند و تعطیل کردن چند اپرا و برنامه‌های گروه کر این تالار زمینه‌ساز تشکیل پرونده‌ای سیاسی در اداره سازمان اطلاعات و امنیت وقت برایش شد. آن‌طور که خودش می‌گوید با وجودی که تحصیل‌کرده دانشگاه تهران بود اما به دلیل پرونده مذکور نمی‌توانست مشغول به کار شود. اما بخت طور دیگری هم با او یار شد و توانست به عنوان رئیس بخش سمعی و بصری  سازمان شیروخورشید سرخ ایران مشغول به کار شود و تا یک سال بعد از انقلاب نیز به کار خودش ادامه داد. ولی امروز خالق برخی ترانه‌های ابی، فریدون فرخزاد، آلیس، لیلا فروهر و ترانه مشهور "ما هم به نمی‌رسیم" گوگوش در خانه‌ای برای خودش ساز و گاهی با یکی دو شاگرد سر و کله می‌زند.
 
سلی ۶۶ ساله، سال‌های پس از انقلاب  را دوران فترت و گسستگی می‌خواند؛ روزگاری که سال‌های بعد از آن به دلیل کسادی بازار موسیقی به مطالعه و تحقیق گذشته است. بعد از انقلاب دیگر نه برنامه پربیننده "پنجره‌ها" در تلویزیون ایران  وجود داشت و نه هنرمندان در تلویزیون برنامه داشتند.  دیگر جایی برصفحه تلویزیون در خانه‌های مردم برای او  نبود اما همچنان امیدوار به داشتن جایی میان خاطره‌های مردم بود.
 
از همین سال‌ها علاقه‌اش به موسیقی عرفانی کم کم رخ نشان داد و موسیقی خانقاهی و قوالی را بیشتر پسندید. محصول تجربه‌های پس از انقلابش آلبومی شد به نام "واقعه". سلی بسیار خوشبین بود که با این آلبوم به روزهای شکوه گذشته بازگردد اما اتفاقات پس از انقلاب ۵۷ و تحولات عرصه موسیقی در سال‌های پس از انقلاب چنین خواسته‌ای نداشت. همین شد که آلبوم واقعه آنطور که خودش می‌خواست واقعه‌ای در زندگی هنری‌اش نشد. سال ۱۳۶۵ ایران را به مقصد کشور موسیقی ترک کرد و به ایتالیا رفت. و دنبال راهی برای یافتن آن چیزی شد که سال‌هایی را برایش تلاش کرده بود. حاصل زندگی در فلورانس ایتالیا برگزاری دو کنسرت با همکاری و تنظیم کامران خاشع در فلورانس و سپس انتشار آلبومی از این آثار و تلفیق موسیقی و ادبیات با حافظ، مولانا و سهراب سپهری و ریتم‌های ترکیبی و همچنین آلبومی به نام "آب"، که چندان هم هواخواه پیدا نکرد، بود. با این حال، سال‌های بعدی عمرش را به پای موسیقی خانقاهی ریخت که می‌گوید این‌گونه موسیقی، پُر از نشاط، حرکت و گفتمان زندگی است.
 
دوره بعدی زندگی‌اش ورود به تورنتو و گونه دیگری از تجربه است. انتشار نشریه فرهنگی- هنری "سایبان" با همکاری حسن زرهی و بیژن بینش و ادامه انتشار سه ساله آن دستاورد این سال‌هاست. انتشار آلبوم "رنگین‌کمان" با همکاری جمشید باستانی در واشنگتن و کار مشترکش با رضا مقدس و راه‌اندازی ارکستر کاروان در تورنتو نیز به همین سال‌ها بر می‌گردد. در تورنتو دیگر چهره‌ای شد برای خودش میان ایرانیان ساکن این شهر آمریکای شمالی. اما داستان تمام این سال‌هایش شعر و موسیقی نبود. برعکس، سال‌هایی از زندگی‌اش در تورنتو، به جای جابه‌جا کردن نت در حنجره، به عنوان راننده تاکسی در شهر مسافر جابه‌جا کرد.
 
او در این روزها، سلی ِ روزهای جوانی و شو "پنجره‌ها" نیست. او ۶۶ سال دارد و همچنان مشغول تجربه است. روزهایش به ساز زدن می‌گذرد و موسیقی تلفیقی را گاه در خانه و گاه در خانقاقی در این شهر مرور می‌کند. این زندگی این روزهای اوست.
 
ثمانه قدرخان در این گزارش تصویری ما را  به دیدار سلیمان واثقی می‌برد. عکس‌‌های این صفحه کار نوید شهدی است.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رامونا طاهری*

زنده‌یاد "جعفر روح‌بخش عینی" در سال ۱۳۱۷در شهر مشهد به‌‌دنیا آمد. پدرش از مهاجران ولایت خوارزم بود که بعد از انقلاب بلشویکی به ایران آمده بود و در ضمن نسبتی هم با خاندان صدرالدین عینی داشت که از نام خانوادگی‌اش هم برمی‌آید.

روح‌بخش از همان دوران نوجوانی علاقه خود را به هنر نشان داد، وارد هنرستان هنر‌های زیبا در تهران شد. و سرانجام در سال ۱۳۴۹ در رشته هنرهای تزئینی از دانشکده هنر‌های زیبا فوق‌لیسانس گرفت.

او شاید از معدود نقاشان این دیار بود که نقاشی را با شاگردی حسین بهزاد و تجربه و تعلیم در زمینۀ مینیاتور در سال‌‌های ۳۸ تا ۴۰ آغاز کرد. این تجربه ژرف باعث شد تا پیوندش با اصالت نگارگری ایران در هیچ دور‌ه‌ای از زندگی هنری‌اش نگسلد و آثاری در حال و هوای نگارگری ایرانی به شکلی نو ارائه دهد.

در اوایل دهه ۵۰ برای  سه سال به فرانسه رفت تا به تجربیاتش در زمینه هنر‌های تزئینی بیفزاید.

کار‌های او در فرانسه نیز مورد استقبال بسیاری از هنرمندان و هنر دوستان قرار گرفت، به‌طوری که یک سرمایه دار هنری به نام مک، در منطقه سن فون دوآم، در نزدیکی شهر نیس، رسما از او دعوت کرد تا در این مرکز به کار بپردازد. روح‌بخش در این مرکز به کار‌هایی چون حجاری، چاپ دستی و گراوورسازی نیز پرداخت و با هنرمندانی مشهور چون خوآن میرو، شاگال و براک، که در همین مکان سکونت داشتند، آشنا شد.

با شروع انقلاب، روح‌بخش به ایران بازگشت، اما شرایط بد اقتصادی و اجتماعی سبب شد تا از تهران به شمال برود. این سفر و زندگی در کنار طبیعت باعث شد  تا کار‌های وی حال و هوایی واقعی پیدا کند. او در این زمان به فعالیت‌‌هایی چون مجسمه‌سازی، تابلو‌های کوچک آبرنگ و همچنین چاپ‌‌های دستی ‌پرداخت و در تمام این سال‌‌ها هیچ‌گاه دست از کشیدن مینیاتور برنداشت. او در دهه ۶۰ وارد دانشگاه شد و به تدریس پرداخت. در همین سال‌‌ها آشنایی او با یک گالری‌دار ایرانی به نام محمد اسدی که در سوئیس فعالیت داشت، باعث شد تا کار‌های وی وارد عرصه جدیدی شود و این همکاری میان روح‌بخش و گالری‌دار تا سال‌‌های پایانی عمر روح‌بخش ادامه یافت.

بسیاری از هنرمندان، کار‌های دهه ۴۰ تا ۵۰ روح‌بخش را در زمره نقاشی‌‌های سقاخانه‌ای می‌دانند. هدف جنبش سقاخانه تعریف دوباره زیبایی‌‌های ملی و سنتی و تلاش دوباره با عشق به زوایای فرهنگی ملی بود.

روح‌بخش حدفاصل دو طبع متفاوت در نقاشی ایران می‌باشد، پلی میان نقاشی سقاخانه و انتزاع. در هر زمانی و در هر مکانی می‌توانست ابزار کار خود را فراهم کند. گاهی رنگ و قلم مو دوستان صمیمی‌اش بودند گاهی رنگ‌‌های چاپ و کاغذ گلاسه و گاهی مس‌‌های سرخ.

شاید چیزی که روح‌بخش را از دیگر هنرمندان هم‌دوره اش متمایز می‌کند این است که او با جسارت کامل در عمل و سخن، تاثیرپذیری خود را می‌پذیرفت و ابراز می‌کرد. وی در تمام طول عمرش اذعان داشت که از همه‌چیز و همه‌کس متاثر است و خود را در آن تاثیرپذیری حل می‌کرد. کاری که خیلی از هنرمندان همچون پیکاسو انجام می‌دادند؛ تاثیر می‌پذیرفتند اما مغلوب نمی‌شدند. او نیز در یک دوره، تاثیرپذیری را آغاز می‌کند و آن زمانی است که به یک پختگی در مورد کار خود می‌رسد.

تلاش و پژوهش وی در تمام زندگی هنری‌اش از او هنرمندی ‌منحصر به‌فرد ساخت. بی‌شک فراوانی چاپ‌‌های دستی، طراحی‌‌ها و نمایش‌‌ها، مشق‌‌های مینیاتور و موتیف‌‌هایی که دست آخر در آثار روح‌بخش متبلور شد بخش مهمی از آثار تجسمی ایران محسوب می‌شوند. جعفر روح‌بخش سرانجام در اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۵ درگذشت.

چندی قبل مجموع‌های از آثار روح‌بخش که شامل چاپ و نقاشی‌‌های او بود و بعضـاً دیده نشده بودند در مرکز هنری موسوم به آرت‌سنتر به نمایش گذاشته شدند. 

در گزارش تصویری این صفحه شوکا صحرایی  در گفتگو با دوستان روح‌بخش ما را با کار‌های او آشنا می‌کند.
 
     
*رامونا طاهری، پژوهشگر هنری.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
پرستو قاسمی

مشتاق بودم ببینمش، عدنان عفراویان را می‌گویم. خاطره مشترک کودکی خیلی از هم نسلی‌هایم را. نمادی از کودکان جنگ با چهره‌ای معصوم و مهربان. نوجوانی که با بازی‌اش هم تنوع رنگ‌ها را در میان مردم ایران نشان داد و هم برخورد فرهنگ‌ها و تضاد رنگ‌ها و نگاه‌ها را.

نشانی محل بساطش را گرفته بودم و ساعت ۳ بعدازظهر یک روز پاییزی به سراغش رفتم؛ آخرین روزی که در اهواز بودم.

اما او من و همراهم را به خانه‌اش دعوت کرد. اتاقی کوچک در یک خانه قدیمی در خیابان لشکرآباد که این روزها به انوشه تغییرنام داده و محلی شده برای فروش ساندویچ فلافل و سمبوسه. اجاره اتاقش از قرار یک میلیون تومان پول پیش و ماهی ۱۵۰ هزار تومان است.

ازدواج نکرده و به قول خودش سروسامان نگرفته است. خانه‌اش نزدیک محل کارش است. دکه‌اش را که قفل زد، میزبان ما شد با نوشابه پرتقالی یخمال در اتاقش. یک تلویزیون، چند دست رختخواب، یخچال و یک گاز پیک‌نیکی و البته فرش ماشینی، تمام مایملک او از زندگی بودند. پدرش فوت کرده و حالا او خرج خانواده‌اش را هم می‌دهد. گفتگویمان گل انداخت. از هر دری سخنی بود. گاه می‌خندیدیم و گاهی هم با هم ناراحت می‌شدیم.

او متولد ۱۳۵۳ است. در سال‌های ۶۴ و ۶۵ با بازی در نقش باشو در فیلم "باشو غریبه کوچک" ساخته بهرام بیضایی در کنار ستاره بازیگری ایران سوسن تسلیمی، درخشید و نامش بر سر زبان‌ها افتاد اما این شهرت برای او طولی نکشید و چندی بعد از اکران فیلم، باشو هم به دست فراموشی سپرده‌شد.

هرچند شهرت برای عدنان کوتاه بود اما طعم شیرین آن همچنان برایش هوس‌انگیز است. او هنوز با رویای نقش "باشو" زندگی می‌کند. خاطرات عدنان از آن سال‌ها به اندازه‌ای است که تمام زندگیش در بزرگ‌سالی را هم تحت‌تاثیر قرار داده است.

بهرام بیضایی که پیوسته کارهایش  در سینما و تآتر همراه با خلاقیت بوده است، ۲۵ سال پیش عدنان را در همین فلکه لشکر آباد در حین میوه‌فروشی دید و او را برای بازی در نقش باشو برگزید و در نتیجه او را در نوجوانی به اوج شهرت رسانید. اما عدنان امروز افق چندان روشنی پیش روی خود نمی‌بیند. به قول شاعر، بی‌شوق و بی‌امید برای دو قرص نان، سیگار می‌فروشد در معبر زمان. او هنوز هم در آرزوی آن است که شاید روزی کارگردانی دیگر به سراغش بیاید و او را برای بازی در فیلمی دیگر برگزیند و خلاء زندگی پرملالش را پر کند.

داشتم فکر می‌کردم چرا باشو نتوانست موفق شود.  شاید به خاطر زندگی در جایی دور از پایتخت با امکانات به مراتب کمتر از تهران؟ آیا به خاطر طبقه اجتماعی و ریشه قومی‌اش؟ آیا به خاطر رنگ تیره پوستش؟ یا وضع نابسامان اقتصادی خانواده‌اش؟ این‌ها سوالهایی بود که من از خود می‌کردم و بعد به خودم می‌گفتم  اگر او امکانش را می‌داشت که به مدرسه برود و بعد به دانشگاه یا دوره‌ای هنری بگذراند، شاید امروز از هنرپیشه‌های سرشناس سینما بود با زندگی بسیار بهتر.

وقتی گفتگویم تمام شد و با او خداحافظی کردیم، مدام با خودم فکر می‌کردم که چطور یک اتفاق می‌تواند سرنوشت انسان‌ها را تغییر دهد. و باخودم این را مرور کردم که  باشو  به طور اتفاقی برای بازی در فیلم سینمایی انتخاب شد، در نقشی که داشت موفق شد و می‌توانست موفق بماند ولی بخت با او یار نبود و تنها یادگاری که از آن دوران برایش باقی ماند، حجمی است از  گذشته‌ای که در خط خشک زمان منجمد شده است.  باشو غریبه‌ای بود که هرگز خودی نشد.

در گزارش تصویری این صفحه به دیدار عدنان عفراویان می‌رویم که از خاطرات و آرزوهایش می‌گوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
صدیقه محمودی

نیمی از صورتش را شاد می‌داند و نیم دیگر را غمگین. خانواده‌اش مهاجرند. مادرش از قتل عام ارامنه نجات یافت. پدرش از زندان استالین فرار کرد.  به ایران آمدند و بعد از آشنایی با یکدیگر ازدواج کردند. دوران کودکی‌اش در ایران را شاد می‌داند اما به تلخی‌های آن روزها نیز اشاره می‌کند. رنج‌هایی را به یاد می‌آورد که پدر و مادرش متحمل شدند. او این شادی و غم‌ها را در موفقیت خود بسیار تاثیرگذار می‌داند.

لوریس چکناوریان، آهنگساز و رهبر ارکستر، اکنون ۷۵ سال سن دارد. با این که بیش از ۵۰ سال در عرصه موسیقی حرفه‌ای در جهان به کار پرداخته اما همچنان به خاطرات دور و درازی فکر می‌کند که کودکیش را تا امروز تشکیل داده است. او گشایش نمایشگاه نقاشی‌هایش را در گالری شیرین با دوستان وعلاقمندان به موسیقی‌اش جشن گرفت.

 
 

نمایشگاه نقاشی‌هایش نیز سرشار از غم و شادی است، همانند موسیقی‌اش. رنگ‌های نقاشی‌اش را داستان زندگی خودش می‌داند و می‌گوید: "این زندگی من است و نمی‌توانم احساسم را عوض کنم آنچه که در کودکی اتفاق می‌افتد برای همیشه باقی می‌ماند. من زندگی‌ام را نقاشی کردم و هر آنچه را که حس کرده‌ام".

بی‌تکلف صحبت می‌کند بی‌آنکه لحظه‌ای تصور کنی او لوریس چکناوریان موسیقی‌دان و رهبر ارکستر است. به دل گفته‌هایش گوش می‌دهی: "وقتی در آمریکا زندگی می‌کردم با خود می‌گفتم، لوریس اینجا چه می‌کنی؟ تو که با این آداب و رسوم کاری نداری. تو اهل ایرانی و بروجردی هستی، در آنجا با دسته‌های عزاداری آشنا شدی و موسیقی نوشتی، و ناگهان گفتم من می‌خواهم آنجا بمیرم. من در خیابان ۳۰ تیر زندگی می‌کنم. خانه‌ام به کافه نادری و کلیسا نزدیک است. هر چند خیلی اهل معاشرت‌های اجتماعی نیستم اما از اطرافیانم الهام می‌گیرم. از قصاب، نانوا و رفتگر محله برای نوشتن موسیقی الهام می‌گیرم زیرا زندگی من این است".

چکناوریان می‌گوید: "من سبک خاصی را دنبال نمی‌کنم و نمی‌توانم بگویم این، سبکی ویژه من است. رنگ‌آمیزی ارکستراسیون برای کشیدن نقاشی به من الهام داد. موسیقی در ذهن من بود و همان موسیقی را روی بوم نهادم".

با شور و حرارت خاصی از احساسش به آداب و فرهنگ ایرانی می‌گوید و این که مهم نیست چه دین و مذهبی داشته باشیم. مهم این است که ایرانی هستیم و می‌افزاید: "هر کجای دنیا می‌روم، دلم برای کشورم تنگ می‌شود زیرا من ایرانی هستم و به آن افتخار می‌کنم. سرنوشت من این بود که در ایران زندگی کنم و بازگشتم به این سرزمین، یک الهام فرهنگی به من داد. خوشحالم که با مردم این کشور آشنا شدم. آرزویم این است که پوئم سمفونی کوروش کبیر را بسازم و امیدوارم بتوانم این اثر را در ایران اجرا کنم."

شیرین پرتوی توکلیان، مدیر گالری شیرین، درباره نمایشگاه نقاشی‌های لوریس چکناوریان می‌گوید: "این تابلوها مجموعه احساسات چکناوریان به موسیقی است زیرا او قبل از این هیچ‌بار نقاشی نکرده است".

او معتقد است که نقاشی‌های چکناوریان یک موسیقی دیداری است که به واسطه آن ماحصل احساساتش را بر روی بوم آورده است. او در این تابلوها از تک تک اپراها، سمفونی‌ها و قطعاتی که نوشته است، الهام گرفته و این مجموعه کاری متفاوت برای مخاطبان هنردوست خواهد بود.

نمایشگاه نقاشی‌های لوریس چکناوریان همراه با مجموعه آثار صوتی این هنرمند که توسط انتشارات آوای باربد منتشر شده است در گالری شیرین رونمایی شد.

در گزارش تصویری این صفحه به دیدن لوریس چکناوریان و نمایشگاهی از نقاشی‌های او می‌رویم که اخیراً در تهران برپا شد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فاطمه جمال‌پور

سازمان پزشکی قانونی درباره مرگ کارتون‌خواب‌ها به خاطر سرما در تهران هشدار داده است. سازمان بهزیستی  تمام سرپناه‌های شبانه معتادان و ظرفیت خالی کمپ‌هایش را برای اسکان شبانه در اختیار کارتون‌خواب‌ها قرار داده است و این‌ها همه اضافه بر گرم‌خانه‌های شهرداری است تا کارتون‌خواب‌ها از سرمای زمستان نجات پیدا کنند.

تمام پیش فرض‌های ذهنی‌ام از کارتون‌خواب‌ها محدود به زباله‌گرد‌هاست؛ آدم‌های خاکستری رنگ که برای تأمین مایحتاج زندگی تا کمر در زباله‌دان‌های بزرگ فرو ‌می‌روند. برای پیدا کردن آنها میدان شوش را به سمت دروازه غار می‌روم.
 
پرسه‌زنان پارک حقانی را جستجو می‌کنم اما اثری از آنها نیست. زمین گل شده است و باران هم خیال بندآمدن ندارد. از جستجو خسته شده‌ام  و دارم کم کم بی‌خیال می‌شوم که در زاویه دیوارهای پشتی خانه خورشید و حسینیه پیدایشان می‌کنم.
 
مرد سیه‌چرده برای گرم شدن لباس می‌سوزاند. زنی دیگر هیچ نشانی اززنانگی ندارد، خمار در میان گـِل ‌و‌لای نشسته است. دو دختر در زیر این باران و بر روی زمین سرد پتویی روی سرشان کشیده‌اند و خوابیده‌اند و با تکه‌هایی از پلاستیک حالت چادر را به زاویه دیوار داده اند.
 
مانده‌ام سر صحبت را چطور باز کنم. می‌پرسم بچه ها می‌شود من چندتا عکس بگیرم که صدایی از پشت تکه‌های پلاستیکی  می‌گوید: "خانم برو مارو فیلم نکن." مُردد میان ماندن و رفتن مانده‌ام که مرد سیه‌چرده می‌گوید: "هرچند تا می‌خواهی بگیر هر چیزی هم که می‌خواهی بپرس.
 
می‌روم جلو و کنارش ‌می‌نشینم، بوی سوختن لباس‌ها در بینی‌ام می‌پیچد. نگاه خیره‌ام به زخم‌ها و پینه‌های درشت دست‌هایش است که لباس‌ها را در میان آتش می‌رقصانند.
 
می‌پرسم: سرده؟ 
جواب می‌دهد: آره
می‌پرسم: اعتیاد داری؟
 
می‌گوید؟ آره...انگار بلد نیستی چی بپرسی الان باید بیوگرافی‌ام را بپرسی؟ و خودش شروع می‌کند به تعریف کردن: "من جعفر فرجی‌ام، ۲۰ ساله تخریب دارم..." و از پدری که نداشته می‌گوید، مادری که هم پدرش بوده هم مادر، از دیپلم فرهنگ و ادبش، ازمعتاد شدنش در زمان سربازی، از رفتنش به یونان، ۸ سال کار کردن در خانه‌های دیگران و پاک‌شدن از مواد، از بازگشت و ازدواج و اعتیاد دوباره می‌گوید و تصادفی که باعث شد پول پیش خانه‌اش را خرج عمل جراحی کند و راهی خیابان‌ها شود،‌ همسری که درخواست طلاق توافقی داده است  و روز چهاردهم که  باید به جلسه دادگاهش برود.
 
می‌پرسم چرابه  گرم‌خانه نمی‌روید؟ پسر کناری‌اش جواب می‌دهد" از ترس شفق، اگه گرم‌خونه بریم شهرداری به مامورها تحویلمان می‌ده و از آنجا به اردوگاه اجباری ترک اعتیاد می‌فرستنمون."
 
جعفر می‌گوید: "گرم‌خونه برای معتادان نیست، برای کسانی است که اعتیاد ندارند و طول روز سرکار می‌روند و شب‌ها به گرم خانه می‌آیند و بعد هم تمام تخت‌ها و کف‌خوابش پر است و تنها صندلی‌ها را به معتادان می‌دهند و خب آدم تا صبح روی صندلی خشک و خرد می‌شود. "
 
می‌پرسم: بروید شفق اوضاع بهتر از اینجا نمی‌شود؟
 
ناراحت جواب می‌دهد:" توی شفق کتک می‌زنند، غذا نمی‌دهند، بعد هم ترک کردن که اجباری نمی‌شه، می شه؟"
 
دخترکی لاغر اندام با لباس‌هایی که روی هم پوشیده است و چشم‌هایی که از زور خستگی بازنمی شوند جلو می‌آید. قبل از خودش صدای سرفه‌هایش به گوش  می‌رسد. سیاهی لوازم آرایش  کبودی زیر چشم هایش را تشدید کرده است. از تک تک آنها ‌می‌پرسد: "سیگار داری؟"  سیگار را که می‌گیرد می‌آید کنار آتش می‌ایستد. می فهمم که به شیشه اعتیاد دارد و در همین پارک زندگی می کند.
 
جعفرمی‌گوید: "اگر دوست داری می‌تونی همراه من بیایی، پیش ساقی می‌رم هرویین بخرم." به دنبالش راه می‌افتم. ساقی  پیرمرد نحیفی با دو کیسه پلاستیکی در دست است و جعفر در کمتر از پنج دقیقه یک گرم هرویین  می‌خرد. می‌رود پشت مخروبه‌ها و مشغول مصرف مواد می‌شود. می گویم: "بعد از اینجا چکار می کنی؟"  جواب می دهد: "هر بار مصرف برای ۸-۷ساعت کافیه. بعد از اینجا همین کارها را انجام می‌دیم تا شب...هر شب زمستان  که صبح می‌شه انگار یکسال گذشته."
 
کارتون‌خوابی یکی از عواقب توسعه نامتوازن در کلان شهرهاست؛ پدیده ای که بیش از همه جای ایران در گوشه و کنار اتوبان‌ها، خیابان‌ها، پارک‌های تهران خود را نشان می‌دهد. در چند سال اخیر شهرداری تهران برای رفع این معضل مکان‌هایی را به نام گرم‌خانه برای اسکان شبانه متکدیان اختصاص داده است و گشت‌های شهرداری هم در طول شبانه روز متکدیان را جمع‌آوری و به گرم‌خانه‌ها می‌برند. گاهی هم طرحی ضربتی اجرا می‌شود و در طی آن کارتون‌خواب‌ها، متکدیان، زنان ویژه،  کودکان کار و معتادان از سطح خیابان‌های شهر جمع آوری و ساماندهی می شوند.
 
در طی این ساماندهی معتادان به اردوگاه‌های کار اجباری، کودکان کار؛ زنان ویژه، بیماران روانی و معلولان به مراکز سازمان بهزیستی و متکدیان واجد شرایطی خاص به کمیته امداد معرفی می‌شوند.
 
در این میان سازمان بهزیستی با کمک بخش خصوصی اقدام به ایجاد مراکز مختلفی ازجمله مراکز گذری ترک اعتیاد معتادان و سرپناه‌های شبانه کرده است تا از این طریق از گسترش آسیب‌های اجتماعی، شیوع ایدز جلوگیری شود و معتادان هم از طریق متادون درمانی در مسیر ترک اعتیاد قرار بگیرند.
 
استقبال معتادان از مراکز گذری مانند خانه خورشید که به زنان معتاد اختصاص دارد، به خاطر نوع خدمات ارائه شده مطلوب بوده است. در مراکز گذری معتادان کارتون‌خواب روزانه یک وعده غذای گرم و یک سی سی متادون، لوازم بهداشتی و پیشگیری از جمله کاندوم دریافت می‌کنند و از خدمات مددکاری بهره‌مند می‌شوند.
 
این‌ها در حالی است که در سال جاری بودجه مراکز گذری و طرح‌های کاهش آسیب به سمت اردوگاه‌های اجباری ترک اعتیاد رفته است. اردوگاه‌هایی که به موجب قانون تصویب شده در مجمع تشخیص مصلحت نظام ایجاد شده‌اند و معتادانی که از درمان‌های خودمعرف خودداری کرده‌اند از سطح شهر جمع‌آوری و به این اردوگاه‌ها منتقل می‌شوند تا در پروسه ای ۶ ماهه اقدام به ترک اعتیاد کنند. درباره علل وجودی و میزان موفقیت این اردوگاه‌ها در میان کارشناسان سازمان بهزیستی، وزارت بهداشت، ستاد مبارزه با مواد مخدر و دیگر متولیان اختلاف نظرهایی وجود دارد.
 
در سال‌های اخیر نهادهای مردمی زیادی برای  حمایت از کارتون‌خواب‌ها ایجاد شده اند. نهادهایی مانند موسسه طلوع، بی‌نام و نشان‌ها یا جمعیت دانشجویی امام علی که به توزیع پتو، لباس گرم و غذا در شب‌های سرد زمستان در میان کارتون‌خواب‌ها اقدام می‌کنند.
 
با این همه باز هم تعداد زیادی از کارتون‌خواب‌ها درشب‌های سرد زمستان در گوشه و کنار تهران رها شده اند. تقویم را نگاه می‌کنم ۶۰ روز تا پایان زمستان، اما به حساب ساکنان زاویه پشتی میان حسینیه و خانه خورشید شاید ۶۰ سال تا پایان زمستان مانده باشد. با خود فکر می‌کنم چند نفر از آن‌ها خورشید را دربهار پشت دیوارهای "خانه خورشید" می‌بینند.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
علی فاضلی

سال‌ها قبل وقتی سیل مهاجرت بر اثر جنگ از افغانستان به ایران آغاز شد به همه افغان‌ها به یک چشم نگاه می‌شد. آوارگان افغان نامی بود که بسیاری می‌گفتند و بعدها که طرح سرشماری این عده آغاز شد بر روی کارت‌های مهاجرها نیز همین نام نقش بست "آوارگان افغان".

امروز بعد از قریب سی سال دیگر این واژه فراموش شده است، حالا اصطلاح مهاجر افغان باب شده و البته به همه افغان ها به یک چشم نگاه نمی‌شود. افغان‌ها در ایران به دو دسته تقسیم شده‌اند، قانونی و غیرقانونی.
 
افغان‌های غیرقانونی آنهایی هستند که هیچ‌گونه مدارک شناسایی ندارند. آمار آخرین سرشماری‌ها نشان می‌دهد که تعداد این گروه دو برابر قانونی‌هاست. در میان همین گروه دسته‌ای همراه خانواده‌هایشان هستند و به اصطلاح متاهل و قسمتی بزرگ‌تر را کسانی تشکیل می‌دهند که مجردند و صرفا برای پیدا کردن کار به ایران آمده‌اند. 
 
برای مجردها هیچ چیز به اندازه کار اهمیت ندارد. یک سرپناه موقت حتا در محل کار برای آن ها کافی است. متاهل‌ها مشکلات بسیار بیشتری دارند از اجاره منزل تا پیدا کردن کاری که از خانواده دور نباشد تا وضعیت سلامت خانواده و مخارج و البته تحصیل فرزندها. ممکن است بشود کارومنزل پیدا کرد، سوار اتوبوس شد و بیمار که شد  به درمانگاه‌ها رفت، اما نمی‌شود بدون هیچ مدرک شناسایی بچه‌ها را در مدرسه دولتی ثبت نام کرد. 
 
جامعه مهاجرها به یکباره با معضل بزرگی روبه رو شد. تعداد زیادی کودک در سن مدرسه می‌رفتند تا تبدیل به کودکان بی‌سواد کار شوند که خود معضل دیگری درست می‌کرد. از طرفی گفته می‌شد  بار مالی تحصیل افغان‌های قانونی هم به دولت فشار می‌آورد چه رسد به غیر قانونی‌ها. 
 
در نهایت مشکل را خود افغان‌ها حل کردند. گروه‌هایی از تحصیل کرده‌های افغان دیپلم و غیر دیپلمه‌ها دست به تاسیس مدارس خودگردان زدند و با استفاده از تجربیاتی که در طی سال‌ها تدریس در همین مدارس به دست آوردند تلاش کردند تا کودکان افغان از درس و مدرسه بازنمانند. 
 
شرایط غیر استاندارد از نظر مکان و سطح تحصیل چیزی‌ست که در این مدارس اجتناب‌ناپذیر است. مدارس خودگردان عده زیادی از کودکان را از بیسوادی نجات داد حتا شماری را هم به دانشگاه‌ها و سطوح بالای تحصیلی رساند. 
 
بعدها دولت خبر از جمع‌آوری این گونه مدارس داد و با غیرقانونی خواندن این مکان‌های آموزشی اقدام به برچیدن آن‌‌ها کرد. 
 
گروه‌های حقوق بشری  دولت را متهم کردند که با عدم پذیرش کودکان در مدارس دولتی کنوانسیون حقوق کودکان را که ایران از امضاء کنندگان آن است نقض کرده است. بر اساس این کنوانسیون " کشورهای عضو اقدامات لازم را به عمل خواهند آورد تا تضمین شود کودکی که متقاضی پناهندگی است یا طبق قوانین و مقررات بین‌المللی داخلی پناهنده محسوب می‌شود، اعم از اینکه همراه والدین خود یا شخص دیگری باشد یا همراه نداشته باشد، از حمایت مناسب و مساعدت بشردوستانه در برخورداری از حقوق مندرج قابل اعمال در این پیمان‌نامه و در سایر اسناد بین‌المللی مربوط به حقوق بشر یا بشر دوستانه که کشورهای عضو به آن‌ها ملحق شده‌اند، بهره ‌مند خواهد شد".  گروهی دیگر گفتند ایران از کودکان برای فشار آوردن به بازگشت افغان‌ها به کشورشان استفاده ابزاری می کند. 
 
در این میان گهگاه مطبوعات از زبان مسئولان آموزشی این سو و آن سو نقل کردند "وجود کودکان افغان در مدارس دولتی باعث انتقال خرده فرهنگ‌ها و عادات بد میان کودکان ایرانی می شود."
 
مدارس یا به قول افغان‌ها مکاتب خودگردان جمع‌آوری شد. اما در سال‌های اخیر این سو و آن سو شماری از این گونه مدارس به صورت ناپیدا و زیرزمینی کارشان را همچنان دنبال می کنند. آقای احمد علوی‌نژاد مدیر یکی از این مدارس در مشهد می‌گوید "دولت از وجود آنها با اطلاع است و دورادور با آنها مدارا می کند. همین حالا تعدادی حدود ۱۸۰ مدرسه به این صورت در کل ایران مشغول به کارند."  
 
نگرانی اصلی آقای علوی اما چیز دیگری است. چیزی که او از آن به عنوان فاجعه یاد می‌کند. چند ده هزار کودک افغان وجود دارند که حتا به اینگونه مدارس هم هرگز پایشان باز نشده است. او معتقد است  که فرصت تحصیل را هیچ‌کس نمی‌تواند از آدم بگیرد جز والدین. او از خانواده‌ها درخواست می‌کند کودکانشان را به مدرسه بفرستند. 
 
سال تحصیلی ۸۹-‌‌۹۰ سال خوبی به لحاظ تحصیل برای افغان‌ها است. زیرا پس از مدت‌ها افغان‌های غیر قانونی، طبق آخرین سرشماری انجام گرفته توانستند با گرفتن مدارک موقت، فرزندانشان را در مدارس دولتی به همراه هزینه‌ای بین پنجاه تا صد دلار ثبت نام کنند. این امر تاحدی شرایط تحصیل را آسان تر کرده است. 
 
در گزارش مصور این صفحه به یک مدرسه یا مکتب غیر رسمی افغانی می‌رویم که در شهرکی افغان نشین در حومه مشهد است.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.