حالات و مقامات م. امید، مجموعهای است از نوشتههای استاد محمد رضا شفیعی کدکنی، درباره مهدی اخوان ثالث و شعر او، که به تازگی منتشر و در بیست و پنجمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران عرضه شده است.
"گامی در آن سوی هنگام" عنوان پیش گفتاری است از استاد شفیعی که آن را با تعریف تازهای از شعر آغاز میکند: "شعر معماری زبان است و موسیقایی شدن تصویر عواطف انسانی در زبان" و در خلال آن گفته میشود که یادداشتهای مربوط به اخوان در فاصلۀ حدود نیم قرن "دربارۀ یکی از معماران بزرگ زبان فارسی" نوشته شده است.
اما در این میان ستون اصلی بنایی که "حالات و مقامات م. امید" نام گرفته، همان بخش اول کتاب یعنی مقالهای باهمین عنوان است که خاطرات شخصی شفیعی کدکنی از اخوان ثالث را در بر دارد و انگیزۀ نوشتن آن هم پیغامی است که ه. الف. سایه (هوشنگ ابتهاج) پس از درگذشت اخوان از آلمان برای شفیعی فرستاده که مطالبی بفرستد چون قصد دارد مجلسی برای اخوان برپا کند. بنابراین شفیعی نامهای خطاب به سایه نوشته و در آن از اخوان گفته اما در طول سالیانی که از آن زمان گذشته چیزهایی به آن افزوده است.
گرچه بسیاری از نکاتی که در باره زندگینامه اخوان آمده، پیشتر هم گفته شده، اما در این روایت نکتههایی میتوان جست که تازگی دارد. از جمله آنکه نشر شعری از اخوان به نام "حافظ جان" مایه دردسرهایی شده است. به گفته شفیعی "در یکی از دایرةالمعارفهای بزرگ و بسیار مهم عصر ما که به زبان فارسی و درتهران چاپ میشود، در مدخل اخوان ثالث مقالهای چاپ شد (سال چاپ ۱۳۷۵) مدتها بر سر اینکه چه کسی آن مقاله را بنویسد از بنده پرسش میشد. قبلا چند نفر، ظاهرا، نوشته بودند و به دلایلی پذیرفته نشده بود. من آقای دکتر جلالی پندری را، که در دانشگاه تهران درسی هم با اخوان گذرانده بود و تقریرات درس اخوان به خط او موجود است و اخوان در چند یادداشت از او تجلیل بسیار کرده است، معرفی کردم. مقاله را سرانجام او نوشت و بسیار خوب و به هنجار. مقاله چاپ شد و نشر یافت. یکی از روحانیون سیاسی عصر، وقتی آن مجلد را دیده بود، آشوبی به پا کرده بود که "این مرد کافر است و زندیق و دشمن دیانت و شعر حافظ جان را گفته است… نباید در دایرةالمعارف نامی از او بیاید".
ناچار شدند تمام نسخههای آن مجلد را جمع آوری کردند و مدخل "اخوان الصفا" را که در جوار مدخل "اخوان ثالث" قرار میگرفت چندان گسترش دادند و بر حجم آن افزودند تا آن خلأ پر شد و کتاب بار دیگر به صحافی رفت و نشر یافت".
اما دربارۀ مقامات اخوان، شفیعی نکات بدیعی میآورد. او مینویسد بهترین دوران شاعری اخوان از اواخر "زمستان" آغاز میشود، از حدود ۱۳۳۳ و تا ۱۳۴۵ طول میکشد. بعد از این تاریخ به تدریج نوع شعرها عوض میشود و "ایجاز" جای خود را به نوعی "اطناب" میدهد. اما مهمتر این است که به عقیدۀ آقای شفیعی "در شعر نو و قوالب آزاد نیمایی، هیچ شاعری به اندازۀ اخوان شعر درخشان ندارد"، و "او بزرگترین کیمیاگر زبان فارسی بود. کسی که با کلمات زبان فارسی طلا میساخت و سکه میزد؛ سکههایی که هیچگاه از رواج نخواهد افتاد".
شفیعی همچنین از استادان و معلمان اخوان یاد میکند که دو تن بیش نبودند: کاویان جهرمی و شریعتی مزینانی. اما این اخوانی که "چیزی دیگر از کسی نیاموخته بود، به برکت قریحۀ ذاتی و پشتکار عجیب و دیوانهوارش تمام متون ادبیات فارسی را – از عصر رودکی تا دوران معاصر، چه نظم و چه نثر – به دقتی از نوع دقتهای بدیعالزمان فروزانفر و علامۀ قزوینی خوانده بود. تصور میکنم اگر روزی یادداشتهای او را از کنار صفحات کتابهای کتابخانۀ شخصی او استخراج کنند، کمتر از یادداشتهای قزوینی نخواهد بود".
هدیههایی از عالم غیب
شفیعی در مقالهای با این عنوان مینویسد شعرهای اندک یابی هست که موجب شگفتی ما میشود. مثل بخشهایی از مثنوی، دیوان شمس، اوجیات سعدی، و حافظ و خیام و… اما او که شعر بسیار خوانده از شعر هیچکس از معاصران در شگفت نشده الا از بعضی شعرهای اخوان. شعرهایی مانند سبز و نماز و حالت و آنگاه پس از تندر. "این را با اطمینان میگویم که در شعر صد سالۀ اخیر ایران – با همۀ لذتی که از بعضی شعرهای بهار، ایرج، نیما، شاملو، و فروغ و سایه و چند تن دیگر بردهام – از شعر هیچ کدامشان در شگفت نشدهام … اما از ۱۳۳۹ که دستنویس شعر آنگاه پس از تندر به مشهد رسید من این حالت شگفتی را نسبت به این شعر داشتهام و لحظه به لحظه بیشتر شده است".
اخوان و شاملو
یک مقاله عجیب و جدلبرانگیز هم از تازههای کتاب است. عجیب برای اینکه رویکردی از این دست به شعرا در این جا معمول نیست. اما آقای شفیعی دست به این کار زده یعنی دو شاعر (اخوان و شاملو) را بر اساس طرز فکر طرفدارانشان دیده است. میگوید "طرفداران شعر اخوان بیشتر کسانی هستند که شعر فارسی و ادبیات کهن را به خوبی میشناسند. برعکس، طرفداران شاملو گروهی از شعرخوانان یا شعردوستاناند که ارتباط چندانی با عرصۀ تاریخ ادب فارسی ندارند". یا "از چشمانداز دیگر، طرفداران اخوان را بیشتر کسانی تشکیل میدهند که نسبت به مسائل ملی ایران شیفتگی بسیار دارند ولی طرفداران شاملو چنین نیستند" و البته در تمام موارد تأکید دارد که استثناها را باید به یک سو نهاد.
سپس به مقولۀ کیفیت و کمیت روی میآورد و مینویسد "شمار "شاعران" طرفدار شاملو چند برابر شاعران طرفدار اخوان است. یعنی طرفداران شاملو به لحاظ کمیت بسیارند… ولی طرفداران اخوان کیفیت کارشان بهتر است". شاهد استاد مرثیههایی است که پس از مرگ این دو شاعر گفته شده و میگوید آنچه مربوط به اخوان بوده بیشتر در حافظهها مانده است.
با اینهمه شفیعی مینویسد "برای کسانی که از فضای کهنه و تکراری شعر سنتی فارسی ملولاند، شعر شاملو واقعا "هوای تازه"ای است. از عوالمی سخن میگوید که مورد نیاز روحی انسان معاصر است و آن عوالم در شعر اخوان کمتر وجود دارد".
از اردستان که یک مسجدِ با شکوهِ بنا شده بر یک آتشکده کهن در آنجا مسافران را به خود میخواند، تا زواره ده کیلومتری بیشتر نیست. برخلاف دیگر شهرها که تابلو در آنها کم است، از همان ابتدای ورود به زواره، مسافر میتواند سمت و سوی بافت تاریخی شهر را از روی تابلوهای بزرگی که در جاده ورودی نصب شدهاند، تشخیص دهد. با وجود این، بافت تاریخی شهر در پس و پشت شهر پنهان است. در خیابانهایش که میرانید همان شکل و شمایل شهرهای دیگر را میبینید که در آن خانهها و مغازهها و سوپرها و فروشگاههای کوچک و بزرگ به صورت نامنظم و بدترکیب در پیاده روها صف کشیدهاند و نام و نشان از تشخص ویژهای ندارند. اما وقتی اتومبیل خود را پارک میکنید و از ظاهر شهر به باطن آن پناه میبرید، ظرافتی در پشت و پسلۀ شهر پنهان است که نشان از جان آگاه مردمی دیگر، با ذوق و سلیقهای دیگر، و فکر و ذکری دیگر دارد.
از کوچهها و بازار سرپوشیدۀ دالان واری که از سوی میراث فرهنگی مرمت شده اند، عبور میکنیم و به مسجد جامع میرسیم که گویا از دورۀ سلجوقیان به یادگار مانده است. میگویند نخستین مسجد چهار ایوانی ایران است که لابد به لحاظ تاریخ معماری اهمیت خود را دارد، اما در چشم من این مهم نیست. مهم این است که سازنده و معمار این بنای کوچک و نُقلی، طرحی را از گوشه جگر خود کنده و با خشت و گل در گوشۀ کویر ایران ساخته است. یک محراب عشوه ساز باریک اندام که در چشم بیننده از راز و نیاز عاشقانهای خبر میدهد که بین بندۀ مشتاق با خالق معبودش برقرار بوده است. راز و نیازی محرمانه و خالصانه که مانند مسجد زواره در زاویهای پنهان صورت میگیرد، نه آشکارا متظاهرانه. مسجدی که ناخودآگاه در ذهن من با مسجد تازه ساز عظیمی که به تازگی بر ِ خیابان اصلی ساختهاند و نظیر آن را در این سال ها در هر کوی و برزن، بخصوص در تهران، بسیار میتوان دید و میتوان دید که مخصوصا در جایی ساخته اند که چشم هر رهگذری حتما به آن بیفتد، مبادا ندیده گذر کند، مقایسه میشود؛ مسجدی که مقایسۀ ظرافتهای آن از گنبد گرفته تا محراب و در و پنجره و دیوار و گچبری و ستونها و هر چیز دیگرش با مساجد امروزی، از تنزل وحشتناکی خبر میدهد که در این دورهها در رابطۀ زمین و آسمان پدید آمده است. و البته از تنزل بیشتری در سطح دید و سلیقۀ مردمانی که نه تنها نتوانستهاند رابطۀ عاشقانۀ خود با خالق را ارتقا بخشند، بلکه صد درجه از آنچه داشتهاند فروتر افتادهاند. این است که آن مسجد عالی صد سال است که تنها مانده است. و تا رابطۀ زمین و آسمان همین جلوه گریهای خودنمایانه و متظاهرانه است، با هر مقدار مرمت و رسیدگی همچنان تنها خواهد ماند. و طاق ضربیها و گچ بریها و ظرافت کاریهایش فقط خواهد توانست چشمهایی را خیره کند که با جان مشتاق به سوی آن میشتابند.
آن سوتر حسینیه است و بازار قدیم است و یخچال است و مناره است و خانهها و کوچههایی که اینجا و آنجا، لکه لکه از اصل افتادهاند اما وقار و عظمتشان برجاست، و دیوارهای بلندشان آدمی را از سوزش آفتاب گدازندۀ کویری در امان میدارد. در این کوچهها، دیدن هر خانه و ویرانه حسرت به جا میگذارد؛ حیف آن همه زیبایی فروپاشیده و در حال فروپاشی. در این میان تنها کوشش موجب امیدواری، تلاش بی دریغ میراث فرهنگی است که در هر گوشه و زاویهای مشغول مرمت مسجد و بازار و خانه و کوچه و مناره و یخچال و هر چیز دیگر است و به هر صورتی میخواهد بقایا و بازماندۀ در حال فروریختن یادگارهای گذشته را نگه دارد. گذشتهای که خودش و خاطره اش بازگشتی ندارد و اگر اهمیتی در آن بتوان یافت همین بناهایی است که هنوز سر پا مانده اند و از بزرگی و وسعت نظر گذشتگان حکایت میکنند.
چیزی که در این سفر شگفتی مرا برانگیخت نداشتن هیچ تصوری از یک شهر کهن بود. پیش از دیدن زواره هیچ تصوری از آن نداشتم که از اهمیت و برجستگی نشانی داشته باشد. اگر تصور درستی از آن میداشتم، چنان برنامه ریزی میکردم که لااقل دو روز در آن توقف کنم و بیشتر بگردم و بیشتر ببینم. اما حیرت من تنها از این نبود، از داوود زوارهای هم بود که عکاس معروفی است که اگرچه ساکن تهران است اما اهل زواره است. پیش خود میگفتم چرا او کتاب عکسی از زواره فراهم نیاورده که ما به عظمت معماری و زیبایی بافت تاریخی آن پی ببریم؟ این حداقل ادای دینی است که یک عکاس میتواند نسبت به زادگاه یا شهر آبا و اجدادی خود بجا آورد.
زواره شهر بینام و نشانی است. در واقع شهر هم نیست، در تقسیمات جغرافیایی بخش است. بخشی از اردستان که نام و آوازهای ندارد. شاید مهمترین آوازهاش همین نامش باشد که میگویند از برادر رستم دستان به ارث برده است. اما وقتی زواره را میبینیم تازه به بیخبری خود واقف میشویم و در مییابیم که در خرابههای ایران گنجهای بزرگی نهفته است که هنوز باید به کشف و تماشای آنها پرداخت.
من تنها یکی دو ساعت در کوچههای زواره گشتم و خانههایی را دیدم که هنوز سر پا بودند و خانههایی را که گذشت روزگار در کار ویرانی شان میکوشید و خانههایی را که به دست صاحبانشان مرمت شده اما در واقع آسیب دیده بودند. آن مرمتها و بازسازیها، اصالت نداشت و دخلی به اصل بنا نداشت و از زلزله و حوادث طبیعی ویرانگر، ویرانگرتر آمد. بناهایی در زواره وجود دارد که به صورت موزه در آمدهاند، مانند خانۀ استاد محیط طباطبایی که فرصت دیدارش را نداشتم. دیدار درست و حسابی از زواره ماند تا فرصتی دیگر که پیدا نیست دیگر کی به دست آید یا نیاید. من از تمام خوانندگان میخواهم که دیدار زواره را از دست نگذارند و اگر رفتند یادی هم از ما بیاورند.
حکایت دانش سارویی از "تنهایی" داستان غمانگیز آشنا ولی ناگفته بسیاری از مهاجرین به سرزمینهای دور است. آنهایی که نتوانستهاند بنفشههاشان را در جعبههای چوبین خاک با خود به همراه ببرند و آنهایی که بردهاند و بعد شاهد غمگین تنهایی و پژمردگی آنان بودهاند.
دانش سارویی بیش از بیست سال است که در سوئد عکاسی حرفهای میکند. می گوید: "من هیچ گاه پدرم را ندیدم. او زمانی که من به دنیا آمدم از دنیا رفته بود و هیچ عکس و تصویری نبود که تصور من از او را شکل دهد. شاید یکی از علتهایی که عکاسی را به عنوان حرفهام دنبال کردم همین فقدان تصویر پدرم بود. دلیل دیگر، مادرم بود. ما از ایلات قشقایی فارس هستیم و مادرم یک تنه ما را بزرگ میکرد. بافنده خوبی بود و من از کودکی در بین ریسهای پشمی رنگارنگ بزرگ شدم و درس رنگبندی گرفتم."
قصه مهاجرت، داستان جدایی است. جدایی از سرزمین، از کوچهها، از یادها، از دوستانی که شیرین ترین و ناب ترین لحظهها را با آنها گذراندهای، از عشقهای جوانی و نوجوانی و داستان دلکندن از بسیاری از علایق گذشته. اگر این مهاجرت به تنهایی صورت گیرد گاه همچون عضوی که از بدن کنده شده باشد برای هر دو طرف باعث درد و رنج خواهد بود. خاصه اگر یک طرف مادر به جای مانده در ایران باشد و طرف دیگر پسر سفر کرده به سرزمینهای دور.
آدمی همیشه در تلاش بوده که خویشتن، و هر آن چه برای او محبوب و عزیز است، را جاودانه کند. عکاسی شاید سرآمد این تلاشها بوده است. عکس میاندازیم که خود و لحظات شاد و تکرار ناشدنی و وجود عزیزان میرایمان را جاودانه کنیم. شاید با همین آرزوست که دانش سارویی شروع به عکاسی از مادرش میکند تا در مقابل هراس تحملناپذیر فقدان او در آینده، وی را برای همیشه نزد خود جاودانه کند.
او عقیده دارد که سالمندان جوامع سنتی در مهاجرت و همراهی با فرزندانشان در زندگی در جوامع مدرن صدمه میبینند. چون از یک طرف به خاطر عدم آشنایی با زبان کشور مقصد ارتباطشان با محیط پیرامون به تدریج قطع میشود و از طرف دیگر خانوادههای مهاجر مانند قبل فرصت همراهی همیشگی با میهمان سالمندشان را ندارند. این باعث میشود که سالمند رفته رفته و گاه بی آنکه خود و اطرافیان بدانند وارد پیله تنهایی و افسردگی میشود. این میهمانان سالمند گاه به خاطر غرور ذاتی و گاه به سبب علاقه وافر به پیشرفت و ارتقای فرزندانشان هیچ گاه غم جانکاه خود را به زبان نمیآورند و زبان به شکایت باز نمیکنند.
نمایشگاه دانش سارویی از ۳۶ عکس قاب شده تشکیل شده که با یک عکس خندان و رنگی مادر در ایران شروع میشود و سپس به عکسهای سیاه و سفید او که در یک دوره زمانی تقریبا دو ساله در سوئد گرفته شده است ادامه مییابد. در این عکسها که به ترتیب زمانی گرفته شدهاند، سیر تنهایی و پژمردگی مادر به وضوح پیداست. قاببندی و تضاد سیاه و سفید عکسها به هر چه بهتر نمایان شدن موضوع اصلی نمایشگاه کمک میکند. دو قاب آخر، یکی کاملا سیاه است و دیگری تخت خالی اوست.
داستان "تنهایی" دانش سارویی فیلم "درسو اوزالا" از کارگردان ژاپنی "کوروساوا" را به یادم آورد. این داستان حکایت مردی را بازگو میکند که طی یک مأموریت در سیبری با یک شکارچی محلی به نام "درسو" آشنا میشود. درسو به او و گروهش بسیار کمک میکند و چگونگی برخورد با طبیعت و احترام به آن را به آنها میآموزد. او انسانی است وارسته و بسیار قدرتمند که به سالهای پایانی عمرش نزدیک میشود. دوستی عمیقی بین او و مرد شکل میگیرد. سالها بعد مرد درسو را به قصد حمایت به شهر میآورد. درسو که رابطهاش با طبیعت قطع شده، به تدریج گوشهگیر و ضعیف میشود و در آخر میمیرد. مرد تا سالها بعد همیشه خود را بابت مرگ درسو سرزنش میکند. احساسی که دانش سارویی از فرا خواندن مادرش به غربت و این که وقت بیشتری را به همراهی با او اختصاص نداده استُ، دارد. هر چند که او دین خود را به مادر ادا کرده است و همچنان ادا میکند. شاید این تغییر آب و خاک است که سالمندان را پس از مدت کوتاهی از آمدنشان این قدر ملول میسازد.
دانش سارویی می گوید "برگزاری این نمایشگاه از طرفی برای من یادآور یاد و خاطره مادرم و نوعی التیام روحی برای خودم است و از طرف دیگر حامل این پیام برای سازمانهای دولتی و غیر دولتی مرتبط با مسائل سالمندان و مهاجران در اروپا وهمینطور برای همه آنهایی است که وقت کافی برای گذراندن با عزیزانشان، نداشته اند".
نمایشگاه عکس "تنهایی" دانش سارویی پیش تر در کشورهای دیگر مانند مکزیک برگزار شده و امسال نیز در موزه شهر سیگتونا در شمال استکهلم از تاریخ ۲۱ آوریل شروع شده و تا ۲۰ مه برای بازدید علاقه مندان برپاست.
فاصلۀ خیابان شهید بهشتی تا محل مصلی که این روزها نمایشگاه کتاب در آن برپا شده نزدیک نیست. سوار ماشینهای مخصوصی میشوم که برای رسیدن به مقصد گذاشتهاند. کنار دست من دو جوان مینشینند که دستشان پر از بار و بندیل است. یک جعبه شیرینی هم با خود دارند. راننده به شوخی به آنها میگوید پس شیرینی هم میدهید. یکی از آنها میگوید بله بفرمایید غرفۀ ما شیرینی بخورید.
از غرفه آنها می گذرم و وارد غرفۀ روزنامه اطلاعات میشوم که انتشارات نسبتا جامعی هم دارد؛ یک دوره شرح جامع مثنوی کریم زمانی منتشر کرده که هفت جلد پر و پیمان است و بهای آن ۱۴۰ هزار تومان، اما در نمایشگاه مشمول تخفیف میشود و من فقط ۱۰۶ هزار تومان باید بپردازم. بسیار خوب، ولی چه کسی میتواند این بار سنگین را با خود حمل کند؟ غمی نیست. ادارهکنندگان غرفه ترتیبی دادهاند تا برای شما تا در خانه حمل شود.
پیش از ورود به نمایشگاه هم میدانم که اینجا باید کتابهای هزارساله را بخرم. مثنوی، خمسه نظامی، کلیات سعدی، دیوان حافظ، تاریخ بیهقی و .... ما ملتی گذشتهاندیشی هستیم. پرفروشترین کتابهای ما هم همان دیوانهایی است که هزار سال عمر دارند. با وجود این سر راهم به غرفۀ کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی میرسم که کارهای تازهای منتشر کرده است. لوح فشردۀ مطبوعات دینی، لوح فشردۀ مجله خواندنیها، تماشا، مجلۀ بررسیهای تاریخی و مانند آنها. درست است که اینها هم همه به گذشته تعلق دارند اما داشتن یک دوره مجلۀ خواندنیها به قیمت ارزان و در یک لوح فشرده که هیچ جایی اشغال نمیکند نعمتی است که نمیتوان از دست گذاشت.
آنسوتر در انتشارات سروش یک جلد "عصر زرین فرهنگ ایران" اثر ریچارد فرای را به قیمت ۴۰۰۰ تومان میخرم که به قیمت یک دبه ماست کم چرب دامداران است. در انتشارات هرمس هم که آثار گذشتگان را از شاهنامۀ فردوسی تا خمسۀ نظامی در قطع دلخواه با حروف چینی و چاپ خوب و کیفیت عالی منتشر کرده، یک جلد تاریخ بیهقی دکتر فیاض را میخرم که با آن روکشی که دورش کشیدهاند جان میدهد برای کادو دادن. هم قطعش حرف ندارد، هم قیمتش خوب است. انتشارات امیرکبیر را هم جا نمیگذارم. مدتهاست کلیله و دمنه تصحیح مجتبی مینوی را از دست دادهام یا گم کردهام. کلیله و دمنههایی که در بازار هست هیچ کدام به پای آن نمیرسند. بنابراین به محض ورود یک جلد کلیله و دمنه بر میدارم که دیگر فقط چند جلدش بیشتر باقی نمانده و احساس پیروزی میکنم. اما از همه بهتر آن که در غرفۀ یک انتشاراتی ناشناخته که نام "رسانش" دارد، یک جلد کتاب "رجال بیهقی" پیدا میکنم که اگرچه در سال ۱۳۸۸ چاپ شده اما من تا امروز ندیده ام. رجال بیهقی کتابی است که اشخاصی را که بیهقی در تاریخ خود نام برده، مثل ابوسهل زوزنی معرفی میکند. چیزی که خیلی به کارم میآید و وقتی دارم برای کسانی تاریخ بیهقی میخوانم در نمی مانم اگر بپرسند الپتکین کی بود؟ حیف که هنوز فقط جلد اولش درآمده که تا حرف "ط" را در بر دارد. اما چه میشود کرد؟
می بینید من در نمایشگاه کتاب تهران تمام کتابهای هزار ساله را میتوانم به قیمت خوب بخرم. کتابهای تازه هم اگرچه کم است اما هست. مثلا در غرفۀ انتشارات سخن چشمم به "حالات و مقامات م. امید" یعنی مهدی اخوان ثالث میافتد که نوشتۀ دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی است و انگار همین دیروز منتشر شده است. مقالات این کتاب هم البته قبلا در جاهای مختلف چاپ شده اما آن نشریات در دسترس نیست و به هر حال کتاب تازه از تنور در آمده است.
در بسیاری غرفهها، دوستان ناشر را میبینم که مشغول کسب و کارند و دعوت به چای و شیرینی میکنند. وقتی با یکی از آنها مشغول نوشیدن یک فنجان چای گرم میشوم از او میپرسم نمایشگاه را چگونه میبیند؟ میگوید این نمایشگاه کتاب نیست، فروشگاه کتاب است، و بلافاصله تأکید میکند که "کار خوبی هم هست". وقتی ناشری در ده روز میتواند مثلا صد میلیون تومان کتاب بفروشد بسیاری از چاله چولههایش را پر میکند و برای مدتی نفس میکشد. با این توضیح، تازه میفهمم که چرا وزارت ارشاد بعضی از ناشران را جریمه میکند و نمی گذارد در نمایشگاه شرکت کنند. هرچند امسال نشر چشمه به مقابله برخاسته و به خاطر آنکه در نمایشگاه راهش نداده اند، اعلام کرده است که نمایشگاه را در همان فروشگاه خود در خیابان کریم خان زند برگزار میکند. یعنی تمام کتابهایش را با همان تخفیفهایی که در نمایشگاه معمول است، در محل فروشگاه عرضه میکند. قبلا شنیده بودم که نشر ثالث و نشر پیدایش و نشر آگه و نشر چشمه را به نمایشگاه راه ندادهاند. نشر آگاه هم که جای خود داشت و از سال پیش اجازه ورود به نمایشگاه را نیافته بود. از این میان نشر ثالث و پیدایش گویا موفق شدند مشکل خود را حل کنند اما بقیه همچنان پشت در ماندند.
در یک گردش کوتاه، غرفۀ انتشارات سروش، غرفۀ کتابخانۀ مجلس، غرفۀ انتشارات فرهنگ معاصر، غرفۀ انتشارات علمی و فرهنگی (همان فرانکلین سابق) و پارهای دیگر را آبرومند مییابم ولی از کوچک بودن غرفۀ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دلم میگیرد. جلو میروم و حکایت را میپرسم. میگویند غرفۀ اصلی کانون در طبقۀ بالا قرار دارد و این جا صرفا یک غرفه برای دیدن و یادآوری است. یاد موفقیتهای انتشارات کانون پرورش فکری در سال ۴۷ میافتم؛ زمانی که فقط یک سال از فعالیتش گذشته بود. در نمایشگاه کتاب فرانکفورت بیش از ده دوازده قرارداد عالی با کشورهای اروپای غربی و اروپای شرقی و آمریکا بسته بود. تازه بلغارها از کانون دعوت کرده بودند که به طور رایگان در نمایشگاه سالانه کتاب آنها شرکت کند.
به سمت غرفۀ کانون در طبقۀ بالا حرکت میکنم اما دیگر ساعت حدود دوازده و نمایشگاه چنان شلوغ شده است که عبور کردن خسته کننده است. صرف نظر میکنم و با کوله بار کتابهایم از در مترو مصلی خارج میشوم که در بزرگراه رسالت باز میشود. از آنجا نیز سیل جمعیت از پلههای روان و راحت مصلی به سوی نمایشگاه روان بود.
یاد آمارهایی میافتم که هر سال برای نمایشگاه میدهند و میگویند مثلا امسال هفت میلیون نفر از نمایشگاه دیدن کردهاند. این آمارها از کجا به دست میآید؟ کنتر دارند؟ تجسم هفت میلیون بازدید کننده آسان نیست. جمعیت بسیاری به بیست و پنجمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران میآید اما آمارها هم اغراقآمیز بنظر میرسد.
یازده عکاس ایرانی (امید صالحی، نیوشا توکلیان، مهرداد عسگری، امیرعلی قاسمی، گوهر دشتی، بابک کاظمی، مهدی مقیمنژاد، جلال سپهر، آرمان استپانیان، و حسن سربخشیان) در اقدامی نوآورانه دست به برپایی نمایشگاهی مجازی در فضای اینترنت زدهاند؛ گالری عکسی که درعین سادگی، میتواند بیننده را ساعتها پای کامپیوتر بنشاند و این فرصت را به بازدید کننده بدهد تا فراتر از مکانهای قرار دادی که ذات شکل سنتی نمایشگاههای هنری است، از هر گوشه دنیا، وارد این گالری عکس شود و هیچگاه از درهای بسته، ساعات اداری، محدودیتهای ورود و خروج نگران نباشد.
گالری مجازی این یازده عکاس به بیننده ایرانی و غیر ایرانی این امکان را میدهد که با هم از پشت شیشه مانیتورهایشان از دو دنیای متفاوت به عکس یک عکاس چشم بدوزند و برداشت خود را داشته باشند. در عصری که گالریها در تعیین و نمایش آثار عکاسان نقش بسیار مهمی را در دنیای خرید آثار هنری ایفا میکنند، این اقدام جالب که با تلاش و مساعدت امید صالحی، عکاس مستند ایرانی برپا شده است قدمی است برای ارتقا و پیشبرد هنر عکاسی و شناساندن عکاسی ایران به جهان و بازکردن درهای ورود به دنیای خرید آثار هنری بر روی ایرانیان.
من به دعوت امید صالحی که عکاسی ایران را میشناسد و خود یکی از عکاسان حرفهای ایران است به شرکت در این نمایشگاه جواب مثبت دادم. امید اکنون بعد از سالها عکاسی توانسته است با همکاری "بنیاد امید مهر" نمایشگاهی حرفهای را برپا کند که در نوع خودش بینظیر است. استاندارد بالای برگزاری این نمایشگاه که با مدیریت "مرجانه حالتی" شکل گرفته است نشان از اهمیت ویژهای دارد که مسئولین برپایی این نمایشگاه به آن مبذول داشتهاند.
بابک کاظمی
در این گالری آنلاین شاید جای افرادی نظیر محسن راستانی، پیمان هوشمند زاده، مهران مهاجر، ژینوس تقیزاده، رومین محتشم، مهرداد افسری خالی است. البته اسامی این افراد میتواند بسیار بیش از این باشد.
این امکان وجود داشت که عکسهای منتخب بزرگتر دیده شوند، اما یکی از ضعفهای این گالری مجازی ، اندازه نمایش آثار است. بد نبود اگر بر روی اسامی عکاسان، آدرس وب سایت آنها وجود داشت تا بیننده با کلیک کردن روی اسم آنها وارد سایتشان شود. جای یک فضای گفتگو و نظرگاه در سایت خالی است. کاش فضایی در سایت وجود داشت تا مخاطبان و خریداران مستقیم با عکاس به گفتگو مینشستند. حتی وجود یک تالار گفتگو در این سایت ضروری بود تا مخاطبان داخلی و خارجی میتوانستند مستقیم با عکاسان در تماس باشند و حتی به نقد عکسها بپردازند.
از منظر نقد، عکاسی ایران در سالهای گذشته در چندین زمینه کمکاری را از سوی عکاسان و مسئولین برپایی نمایشگاههای عکس شاهد بوده است. یکی از این موارد بسیار مهم، نحوه معرفی عکاسی ایران به جهان و نوع مدیریت و برگزاری نمایشگاههای مزبور است. هرچند اکنون چندین سال است که گالریهایی نظیر "گالری راه ابریشم" به صورت حرفهای در معرفی عکاسی ایران به بازار بینالمللی میکوشند، اما خلاء اصلی فقدان تربیت افرادی است که خود هر دو وجه عکاسی ایران و بازار حرفهای فروش آثار عکاسی را در نمایشگاههای جهانی بشناسند. و از طرفی با گذشت بیش از یک قرن و نیم از ورود عکاسی به ایران هنوز شاهد هیچ جشنواره معتبر و مستدامی در این رشته هنری نیستیم.
با توجه به شرایط اجتماعی و فرهنگی جامعه ایران و فقدان عوامل ذکر شده، برپایی چنین گالری آنلاینی میتواند قدمی جدی به سوی شناساندن عکاسی حرفهای ایران به جهان در شکلی جدید باشد.
آرمان استپانیان
در سه دهه گذشته همواره برای معرفی عکاسی ایران به خارج، افراد مشخصی به عنوان برگزار کننده و مجری طرح در سفرهای خود به داخل کشوربه انتخاب عکاسها و معرفی آنها به دنیا اقدام کردهاند. حرکتهای فردی نیز توانسته موفقیتهایی برای عکاسان شرکتکننده در نمایشگاههای جهانی به همراه داشته باشد که بارز ترین این نمونهها را میتوان فروش آثار عکاسانی نظیر شادی قدیریان، بهمن جلالی، شیرین نشاط، صادق تیرافکن و عباس کیارستمی در حراجیهای معتبر جهانی برشمرد.
عمده تلاش برای یافتن دلایل موفقیت حضور عکاسان داخل کشور در بازار جهانی در دهههای اخیر را شاید بتوان مدیون تلاش افرادی نظیر بهمن جلالی، سیفالله صمدیان و آناهیتا قباییان دانست. اما بیشک حضور عکاسان ایرانی تنها به شرکت در گالریهای معتبر نبوده است. حضور درخشان تعدادی از عکاسان حوزههای خبری در کسب موفقیتهای جهانی در سالهای اخیر نشان از توانایی بالای عکاسان ایرانی در این حوزه هنری دارد. برای مثال کسب جوایز معتبر مسابقاتی نظیر ورد پرس فوتو، توسط ابراهیم نوروزی، مسابقه بینالمللی عکاسی در چین توسط حسین فاطمی و جایزه بینالمللی عکاسی بنیاد لوسی توسط مجید سعیدی که همگی در سال ۲۰۱۱ کسب شدند میتواند نشان از این توانایی و قابلیت بالای عکاسان ایرانی در رقابت با سایر عکاسان جهان باشد.
آمار بالای نمایشگاههای برپا شده در سالهای اخیر در داخل و خارج از ایران نشان از استقبال عکاسان ایرانی برای عرضه و فروش آثارشان دارد. در این میان نحوه ارایه آثار، تبلیغات، بیمه اثر، نحوه طراحی بروشورها و سهم درآمد حاصله عکاس و گالری از اهمیت ویژهای برخوردار است که عکاسان ایرانی باید با این استاندارها آشنا شده و خود را بهروز کنند.
عکاسان حاضر در این نمایشگاه آنلاین هر یک به تنهایی در کارنامه فعالیت هنری خود تجربه حضور در نمایشگاههای معتبر را دارا هستند؛ اگرچه تجربه فروش آثارشان به صورت آنلاین شاید متفاوت از تمامی تجارب قبلیشان باشد. امکان بازدید تعداد زیادی از افراد علاقهمند به خرید آثار عکاسی، میتواند برای برپایی نمایشگاههایی از این دست الگو و تجربه مفیدی باشد.
در خیابانهای کیش که راه بروی، چشم بادامی زیاد میبینی. آنها یا چینیهای مقیم جزیره هستند یا اهالی آسیای جنوبشرقی که برای تمدید ویزاهایشان مجبورند برای مدتی از کشورهایی مانند امارات خارج شوند و از آنجا که ورود خارجیها به مناطق آزاد ایران به داشتن ویزا نیازی ندارد، برای مدتی مهمان جزیره کیش میشوند.
اما حساب چینیها با آسیاییهای جنوبشرقی که از وضع مالی مناسبی برخوردار نیستند و اغلب کارگر هستند، جداست. چینیها برای کار به جزیره میآیند اما نه کارگری. آنها معمولا در فروشگاههایی که به "شهر چین" معروف است، کار میکنند. فروشگاههایی که یک کارفرمای چینی آن را از یک ایرانی اجاره میکند و در آن به صورت مستقیم و بدون واسطه اجناس کشورش را میفروشد و حتی ممکن است کارمند ایرانی نیز داشته باشد.
مغازههای چینی در پاساژهای کیش زیاد است هرچند که تعدادشان نسبت به چند سال پیش کمتر شده است. فروشندگان چینی معمولا در یک قرارداد دو ساله به جزیره کیش میآیند و در فروشگاههای "شهر چین" مشغول کار میشوند. آنها در این مدت مجبورند فارسی یاد بگیرند چرا که اغلب خریداران ایرانی انگلیسی نمیدانند و خودشان هم مهارتی در دانستن این زبان ندارند پس بهترین راه یادگیری زبان فارسی است که حتی وقتی به کشورشان بر میگردند به دردشان میخورد چرا که به دلیل تجارت زیاد ایران و چین، میتوانند به عنوان مترجم در شرکتهایی استخدام شوند که با ایران مراوده تجاری دارند.
برای گفتگو با یکی از این چینیها که فارسی میداند، تلاش زیادی کردم و اگر "اسماعیل" همکار ایرانیشان نبود شاید هرگز نمیتوانستم یکی از آنها را راضی کنم که با من صحبت کند. "یانگ شو"، دختر ۲۰ ساله صندوقدار، تقریبا از بقیه کمتر فارسی میداند، چرا که مانند فروشندهها ارتباط مستقیم با مشتریها ندارد تا دانستن بیشتر فارسی به دردش بخورد اما او کسی بود که پس از اصرار اسماعیل راضی به صحبت شد.
ابتدا فکر کردم به دلیل محدودیتهای رسانه ای که در چین وجود دارد، آنها از گفتگو با یک رسانه در ایران میهراسند، اما دلیل این بی علاقگی به گفتگو با یک خبرنگار ایرانی این نبود. آنها میترسیدند تا مبادا انتشار این گفتگو برایشان مشکلی در جزیره به وجود آورد، مبادا کسی دستشان بیندازد و یا اینکه سبب ناراحتی مشتریهایشان شوند.
یانگ شو هم مانند بقیه همکارانش از بودن در ایران لذت نمیبرد. او دوست داشت زودتر به چین برگردد. هرچند وقتی از او پرسیدم که نظرت راجع به ایران چیست به زیباییهای جزیره اشاره کرد، دلش حرف دیگری داشت. او از مشتریهای ایرانی دلگیر بود. آنهایی که به هر بهانه با او جدل میکردند و گاه او را کتک میزدند، حتی وقتی اسماعیل میخواست این مشکلات را بگوید، او اجازه نمیداد.
مشتریهایی که شاید میپندارند پرشدن بازار ایران از اجناس بیکیفیت چینی تقصیر چینیهایی است که به کیش آمدهاند و نزدیکترین دسترسی برای مقابله با این انحصار را برخورد نادرست با این چینیها میدانند. در حالی که به نظر من آنها افرادی آرام ، بیادعا و مهربانند و مانند همه ساکنان کشورهای دیگر بیتقصیر در سیاستهای کلان کشورهایشان. در ضمن این نکته را هم باید از یاد نبرد که در چین هم کالاهای بسیار گران و با کیفیت بسیار بالا تولید میشود که بازارهای کالاهای لوکس را در همه جا گرفته، هم کالاهای مناسب، و هم کالاهای ارزان و با کیفیت پایین.
در گزارش تصویری این صفحه یانگ شو از زندگی و محل کار خود در جزیره کیش برای ما میگوید.
هاله جمالی را میتوان نگارگر چهرهها نامید، چهرههایی که گاه خودش، دوستان و آشنایانش هستند و گاه تخیلی و بدون هیچ پیش زمینه. "هنرمندان مختلف سوژه پرتره را به دلایل گوناگون انتخاب کردند، یکی برای نشان دادن قدرت و دیگری برای بازگویی یک داستان" اماهاله جمالی در ترسیم این چهرههاهویت افراد را جستجو میکند.
او از کودکی به نقاشی علاقمند بوده و با تشویق خانواده اهل هنرش، در رشته نقاشی در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران تحصیل کرده است. در سال ۲۰۰۵ به بریتانیا مهاجرت کرد و در لندن در رشته هنر و رسانهها موفق به دریافت مدرک کارشناسی ارشد شد.
میگوید تا پیش از مهاجرتش به بریتانیا موضوع نقاشیهایش متفاوت و بیشتر منظره بود. اما بعد از آن تصمیم گرفت به نقاشی چهرهها بپردازد. ابتدا از چهره خودش و زنان اطرافش شروع کرد. اما بعدتر این علاقهمندی به دغدغه ذهنیاش تبدیل شد و به ترسیم چهره مردها نیز پرداخت.
سه مجموعه، مارال (سه چهره)، فکر(شانزده چهره) و فاصلهها (بیست چهره)، نتیجه همین علاقهمندی است که نگاه به آنها، هم به صورت فردی و هم گروهی، معنادار و به قول خودش با بیانی جدید همراهاند.
سه ویدیو "کسی که مثل هیچکس نیست"، "خروج" و "لایهها" ساخته هاله جمالی
هاله جمالی در باره نقاشی "مارال" میگوید :دلش میخواهد تابلوهایش به تماشاگر نگاه کنند و نه تماشاگر به نقاشیهایش. در مجموعه "فکر" تلاش کرده به مخاطبش بگوید حتا یک موضوع مشابه - "دست راست زیر چانه"- میتواند پیام متفاوتی را به بیننده انتقال دهد که این پیام بازگو کننده شخصیت و احوال درونی انسانهاست. در مجموعه "فاصلهها" تلاش کرده عنصر "روایت گری" را در نقاشیهایش وارد کند و به بیننده اطلاعاتی بدهد که به درک پیام نقاشی و ایده اولیه او کمک کند؛ چرا که فضای یک اثر هنری از دید او باید به گونهای باشد که بیننده بتواند تفسیر و تعبیر خودش را هم داشته باشد.
اقامت دراسکاتلند، و زندگی در محیطی تازه، رنگی نو به کار هنریش داد وهمانطور که خودش و زبانش در محیط جدید از نو تعریف شدند، هنرش هم به همان نسبت تغییر کرد. ساخت سه ویدیو، "کسی که مثل هیچ کس نیست"، "خروج" و "لایهها" ثمره تحصیل او در بریتانیا در رشته هنر و رسانهها است. او با ساخت ویدیو "کسی که مثل هیچ کس نیست"، تاثیر پوشش در تغییر هویت انسانها را بازگو میکند. "خروج" که حاصل همکاری او با "مونیکا دِ یوانی Monica De Ioanni" است "تقلای انسان برای خروج و رهایی از محدودیت را نشان میدهد" و "لایهها" از دیدگاه او، استعارهای برای عوض شدن خود بیرونی و خود درونی است.
از نظر او هنرمند کسی است که ایدهای بکر داشته باشد؛ حتی اگر این ایده ساده باشد. و بهترین لحظه برای هنرمند زمانی است که از بیننده اثرش، بازخورد مثبت یا منفی داشته باشد. میگوید "خوبی هنر این است که هر لحظه احتمال دارد مسیری کاملا متفاوت برروی هنرمند باز شود. ده سال پیش فکر میکردم فقط نقاش باشم اما امروز میبینم که ساخت ویدیو برایم اهمیت بیشتری دارد. اگرچه هنوز برای رسیدن به نقطه عطف هنری راه درازی در پیش دارم".
او تا کنون نمایشگاه زیادی در داخل و خارج ایران برگزار کرده است. ویدیوی "کسی که مثل هیچ کس نیست" فروردین امسال در ششمین نمایشگاه و مسابقه هنری Arte Laguna Prize در شهر ونیز ایتالیا راه پیدا کرد.هاله جمالی در این نمایشگاه یکی از صد و ده نفری بود که در بین هشت هزار نفر شرکت کننده در این نمایشگاه پذیرفته شد. اگر چه او موفق نشد جایزه هنری این مسابقه را کسب کند، خوشحال است که ویدیوی او یکی از ده ویدیویی بود که به مرحله نیمهنهایی رسید. نمایشگاه دیگر او هفتمین نمایشگاه FAT: Fashion Art Toronto نیز از بیست و چهارم آوریل ۲۰۱۲، در شهر تورنتو در حال برگزاری است.
در گزارش تصویری این صفحههاله جمالی از ایدههای هنری اش سخن میگوید.
گاهی وقتها در میان روزمرگیها و دوندگیهای هزار و یک رنگمانفکر میکنیم خیلی گرفتاریم. شاکی هستیم از روزها و گرفتاریهایمان. اما ناگهان آدمهایی در مسیرت قرار میگیرند که همه این معادلات را به هم میزنند و خط قرمزی میشوند بر روی همه این نارضایتیها.
غلامرضا صباغی یکی از آن اتفاقها است که رنج را به خدمت خود در آورده. قصه تلخ این مرد از همان بدو تولد آغاز میشود. هنگام تولد مادرش را از دست می دهد و این شروعی است برای زندگی پرماجرایش. هنوز چند سالی نگذشته که در سن ۵ سالگی بیماری آبله میگیرد و جفت چشمان خود را از دست میدهد و وارد مرحله دوم زندگی میشود. اما انگار قصه این مرد هنوز ادامه دارد. ده ساله نشده است پدرش را هم از دست میدهد و نانآور خانواده میشود. عزمش را جزم میکند و وارد بازار کار میشود. او به خاطر زندگی در میبد و فراوانی شغل زیلوبافی در آن دیار این حرفه را انتخاب میکند.
میدانم که میبدی است. اما هیچ آدرس و شماره تلفنی از او ندارم. راهی میبد میشوم. از تاکسی که پایین میآیم از اولین مغازه سراغش را میگیرم. فروشنده او را میشناسد و میگوید همه شهر با این آدم آشنایند. آدرس را میگیرم و کوچههای کاهگلی میبد را رد میکنم. کارگاهش بسته است. پرسان پرسان به خانهاش میرسم. حیاطی با درختان انار و انگور و زندگی ساده. به نشانه سلام دستانش را که دیگر همجنس زیلو شدهاند میگیرم. زبر است و کار کرده. چهره خندانی دارد. انگار با دنیای ما بیگانه است. صدایش گرم است و پر از اطمینان. بدون مقدمه و بیآنکه دستگاه ضبط صدا اذیتش کند حرفهایش را شروع میکند: زیلو به خاطر پنبه خیلی خنکه و بهترین و سازگارترین زیرانداز برای ما مردم کویر همین هست. بیشتر مسجدهاهم از زیلو استفاده میکنند. برای سجاده و صندلی اتومبیل هم هست و هر طوری که مشتری سفارش بدهد ما برایش انجام میدهیم. البته اگر مشتری باشد".
به چینهای صورتش که حکایت از روزهای غریب دارد دست میکشد و نگران زیلوبافی است. زیلوبافی که رونق آن در محله بشنیغان میبد بوده است با رشد فرشهای ماشینی روبه فراموشی است و دیگر کارگاههای این شهر انگشتشمار شدهاند. اما اگر به گذشته برگردیم، دلیل رونق این صنعت در این دیار وجود مزارع گسترده پنبه بوده است که حتی به شهرهای دیگر هم صادر میکردهاند. مردم میبد همانطور که برای فرار از گرما در تابستان لباس پنبهای میپوشیدهاند برای زیرانداز خود هم از همین بافت استفاده میکردهاند.
زیلو پر است از شکلهای هندسی منظم. از او میپرسم تصورت از لوزی و مربع و شکلهای هندسی که روی این فرش نقش میبندد چیست؟ اول کمی فکر میکند و میگوید: خیال من در مورد هشتپر، گل ومرغ با شما فرق میکند. من با اسم حفظ کردم و فقط میدانم برای فلان نقش باید مثلا ۴۸ ترکیب عوض کنم. حالا من این ترکیبها را در حافظه دارم و نمیدانم که زلفک یا هر طرحی که بوجود آمده چه شکلی است. گاهی وقتها هست یک نقش را ۲۰ سال کار نکردم. اما در حافظهام آن را به یاد دارم و مشکلی برای بافتنش ندارم. الان کارم کمتر شده. صبحها یکی دو ساعت به کارگاه میروم و عصرها هم کمتری. اما اگر شاگرد داشتم بازهم ادامه میدادم."
حرفهایش را قطع میکند و فکر میکند. انگار گفتنش سخت است. صدایش میلرزد و با بغض میگوید: "همین که شرمنده زن و بچههام نشدم خدا رو شکر. همین که یک زندگی عادی مثل بقیه مردم برای آنها فراهم کردم همه دلخوشی و لذت زندگی یه" دیگر حرفهایش را ادامه نمیدهد و آرام اشکهایش را خشک میکند.
زیلوها از نظر رنگبندی به چند دسته تقسیم میشوند که ترکیب رنگ سفید و آبی آن مخصوص مساجد و اماکن مذهبی است و رنگ آبی و قرمز آن که به جوهری معروف است از نوع نامرغوب آن است و مجلسیترین رنگبندی رنگ سبز و نارنجی است.
چاییمان را که میخوریم راهی کارگاهش میشویم. کارگاهش چند کوچه آنطرفتر است. یک اتاق کوچک که بدون هیچ قفلی کرکره آن تا نیمه پایین است. یک دار زیلو، مقداری نخ و یک صندلی پر از خاک که نشان از بیهم صحبتی دارد تمام اثاث کارگاهش است. بسمالله میگوید و شروع به کار میکند. اما صدایش خسته است. و آرام هر رج را پنجه میزند. به قول خودش سالهای جوانی روزی نیممتر زیلو میبافته است اما الان به سختی به یک وجب میرساند. صلات ظهر است پیرمرد پنجهاش را آویزان میکند و میگوید: "وقت نماز کار تعطیل میکنم. از همان بچگی همین بوده است." از کارگاهش بیرون میزنیم. از او خدافظی میکنم و با صدای یاللهاش به حضور، سر پیچ گم میشود.
نمایشگاه عکسی که اینروزها در گالری "Rossi & Rossi" لندن برپاست و توجه زیادی را به خود جلب کرده، نمایشگاهی از عکاسان حرفهای و معروف نیست. در اینجا نگاه یازده دختر جوان از طریق لنز دوربین عکاسی به نمایش گذاشته شده که زمانی در حاشیه جامعه ایران "از اینجا رانده و از آنجا مانده" بودند. به همین دلیل هم برگزارکنندگان این نمایشگاه را "صدای نیمه دیگر" نامیدهاند. این پروژه از برپایی کارگاه آموزش عکاسی در تهران تا برپایی نمایشگاه در لندن در چهارچوب برنامههای نیکوکارانه بنیاد امیدمهر مستقر در بریتانیا به انجام رسیده است.
بنیاد امید مهر بیش از هشت سال است که به همت بنیانگذار و سرپرست آن "مرجانه حالتی" نیروی بسیاری صرف درمان روانی زنان جوان آسیب دیده و بازگرداندن آنها به عرصه فعالیت اجتماعی کردهاست. مرجانه حالتی که دکترای روانشناسی اجتماعی از دانشگاه کمبریج دارد هدف اولیه بنیاد امیدمهر را توانمند سازی این آسیبدیدگان اجتماعی میداند. به عقیده او "منظور از توانمندسازی یعنی طرزفکر و فضای فکری این افراد را باز کردن و اولین گام برای کسب این هدف، تلاش برای خودباوری است". برهمین اساس تشکیل دورههایی مانند عکاسی برای کسب این مهم درنظر گرفته شده است. پروژههایی که "حتا انتخاب نام و عنوان آنها باعث تفکر و بینشی جدید نسبت به محیط اطراف میشود."
نمایشگاه "صدای نیمه دیگر" (Voices of the Other Half) به سرپرستی "شادی قدیریان" یکی از همین پروژههای بنیاد امیدمهر است. پنجاه و پنج تصویراین نمایشگاه، به قول برگزارکنندگانش، نگاه دختران جوان آسیبدیده به موضوع زن است. در بین دختران عکاس چند دختر مهاجر افغان نیز شرکت دارند؛ دخترانی که "از یک سو مانند همتایان ایرانیشان در معرض آسیبهای اجتماعی و خانوادگی قرار دارند و از سوی دیگر به دلیل مهاجر بودن و پذیرفته نشدن از طرف جامعه میزبان، رنجی مضاعف را متحمل میشوند. به همین دلیل هم نگاه این دختران افغان حتی در عکاسی متفاوت است".
مرجانه حالتی در پاسخ به این سوال که چرا بنیاد امیدمهر تنها دختران را بخش آسیبپذیر جامعه میداند میگوید: شاید چون من هم به عنوان بنیانگذار این مرکز زن هستم و به نظرم زندگی در ایران برای یک زن سختتر از دیگران است. از طرفی من دوسال در این مورد تحقیق کردم و حتا بسیاری من را به حمایت از کودکان یتیم تشویق میکردند. اما به نظرم آمد که مردم به بچههای یتیم و ناتوان یا بچههایی که با بیماریهای سخت علاجی مثل سرطان دست به گریباند بیشتر کمک میکنند و ردۀ سنی پانزده تا بیست سال آخرین گروهی هستند که جامعه به فکر نجات آنهاست و آنها همیشه از دسترفته محسوب میشوند.
تجربه هشت ساله من ثابت کرد که این دختران همان ضریب هوشی من و شما را دارند و همانقدر هم عشق به زندگی دارند. ما در امیدمهر دخترانی داریم که در حال حاضر در رشته گردشگری یا علوم هستهای تحصیل میکنند. آنها در زندگی فقط به شانس نیاز داشتهاند و اینکه کسی آنها را باور کند. تسکین روح و روان این گروه آسیبدیده پیشرفت بزرگی برای من بوده است.
گزارش تصویری این صفحه عکسهایی از این نمایشگاه همراه با توضیحات مرجانه حالتی و امید صالحی عکاس مستند اجتماعی است. با تشکر از امید صالحی که تعدادی از عکسهای نمایشگاه را در اختیار ما گذاشت.
"استاد ابراهیم قنبریمهر" با نام اصلی "ابراهیم مشهدی قنبر" مرداد ماه سال ۱۳۰۷در تهران به دنیا آمد. در همان کودکی پدرش را از دست داد و در ۱۱سالگی مدرسه را رها کرد و به کار مشغول شد. ابتدا شاگرد حلبیسازی و سپس آهنگری شد و سرانجام به کار نجاری روی آورد.
قنبریمهر از دوران کودکی به شعر و ادبیات بسیار علاقه داشت. آن طور که میگوید به صورت کاملا تصادفی با شعر خیام آشنا و مجذوب آن میگردد و تا به امروز نیز خود را از مریدان خیام میداند. معتقد است آشنایی با شعر خیام تغییرات بسیار زیادی در زندگی او به وجود آورده است.
آشنایی با استاد ابوالحسن صبا در سال ۱۳۳۰ نقطه عطفی در زندگی قنبریمهر بود و به توصیه او بود که سازسازی را شروع کرد و "عشق به موسیقی برای او تبدیل به عشق صبا شد و عشق به سازسازی."
خاطره ابراهیم قنبریمهر دربارۀ ساخت ساز بربط
او مرتب ساز میساخت و نزد استادش میبرد و استاد هر بار توصیهای میکرد. تا این که سرانجام در سال ۱۳۳۵ یکی از سازهای قنبریمهر مورد تایید ابوالحسن صبا قرار گرفت. قنبریمهر میگوید "هرگز خاطرۀ لبخند و نگاه عمیق استادش را، لحظهای که با ساز ساخته دست او مینواخت، فراموش نمیکند". صبا همان شب با آن ویولن در رادیو برنامه اجرا کرد.
در سال ۱۳۳۶ قنبریمهر از طریق استاد صبا با "خوتسیف"، نوازنده چیرهدست ویولن، که آن زمان رهبر ارکستر سمفونیک تهران بود آشنا شد. و به واسطه این آشنایی بود که در سال ۱۳۳۸ به توصیه خوتسیف و پیشنهاد مهرداد پهلبد، رئیس وقت اداره هنرهای زیبا، برای کسب دانش و تجربه به کارگاه ساز سازی "واتلو" در پاریس رفت. در همانجا با ویولن نواز بزرگ روس، "دیوید اویستراخ" آشنا شد. اویستراخ با ویولن ساخت قنبریمهر نواخت، و در نامهای از او تمجید کرد. او میگوید: "من نامههای زیادی داشتم که موسیقیدانهای بزرگ برایم مینوشتند. ولی دیوید اویستراخ شاخص بود و نامه او برایم ارزش دیگری داشت."
پس از بازگشت از پاریس و کسب دانش و تجربه در کارگاه واتلو، مهرداد پهلبد پیشنهاد ساخت ساز بربط را به او داد. او تحقیقات وسیعی را درباره بربط ایرانی آغاز کرد اما به دلایلی ساخت این ساز تا سال ۱۳۷۸ به تعویق افتاد.
سال ۱۳۴۵ساخت اولینهارپ در ایران به دست ابراهیم قنبریمهر در کارگاه سازسازی اداره فرهنگ و هنر آغاز شد و به این ترتیب ایران هم به جرگۀ سه کشور امریکا، شوروی و فرانسه که توانایی ساختهارپ را داشتند پیوست.
در سال ۱۳۴۹ عدهای از آهنگسازان از جمله احمد پژمان، مرتضی حنانه و ثمین باغچه بان، که اجرای موسیقی جشنهای ۲۵۰۰ ساله را برعهده داشتند، تصمیم گرفتند از سازهای بادی و کوبهای دوران هخامنشی استفاده کنند. آنها ابتدا سفارش ساخت این سازها را به ارتش داده بودند. اما ارتش پس از دو سال کار موفق به ساخت این سازها نشد و به همین علت سفارش ساخت سازها به کارگاه سازسازی وزارت فرهنگ و هنر داده شد. قنبریمهر ۸ ماه برای ساخت این سازها فرصت داشت اما تلاش او و همکارانش باعث ساخت گنجینهای ارزشمند از سازهای بادی و کوبهای ملی از جمله کرمیل (سازی از خانواده بادی فلزی)، کرنای شمال، کرنای فارس، کرنای مشهد، گورگه (نوعی طبل)، سورنای بختیاری، سورنای دزفولی، سورنای کوچک، دهل و نقاره شد که هم اکنون تعدادی از این سازها در کارگاه سازمان میراث فرهنگی کشور نگهداری میشود.
پس از انقلاب، ابراهیم قنبریمهر، خود را بازنشسته کرد اما فعالیتهایش ادامه یافت. در سال ۱۳۷۴ شرکت گسترش فضاهای فرهنگی وابسته به شهرداری تهران تصمیم گرفت در شمال تهران موزهای به نام قنبریمهر راه اندازی کند. ابراهیم قنبریمهر هم متعهد شد هر سال سه ساز به موزه تحویل دهد و ۵ کارآموز تربیت کند.
او از فرصت و امکاناتی که در اختیارش قرار گرفته بود استفاده کرد و کار روی ساز بربط را با نزدیک به سه دهه تاخیر آغاز کرد. فعالیتهای اخیر او یک سال ادامه یافت اما در پی عزل کرباسچی ( شهرداروقت تهران) قرارداد او نیز با شهرداری فسخ و همکاریاش با موزه منتفی شد. و در سال ۱۳۷۸ موزه استاد قنبریمهر تبدیل به موزه موسیقی شد.
پس از آن قنبریمهر در کارگاه شخصی خود مشغول فعالیت شد و ساخت بربط ایرانی را به پایان رساند. وی با مطالعه و تحقیق روی نقش برجستههای طاق بستان، تخت جمشید و تصاویر به جا مانده از نوازندههای ایرانی در دوران قبل از اسلام میگوید: "چیز مهمی که احساسم به من میگفت این است که ذوق ایرانی نمیتواند سازی بسازد که بزرگتر از هیکل انسان باشد. وقتی نوازنده، سازعود را دست میگیرد تمام اعضای بدنش حالتی غیرعادی پیدا میکند. به هر جهت من با مطالعه و تحقیق تغییراتی در ساختمان عود به وجود آوردم و طوری آن را ساختم که صدایش به صدای ایرانی نزدیک باشد. نتیجه چیزی شد که الان هر بربط نوازی این ساز را دست میگیرد هم دستش و هم بدنش و هم سازش حالت طبیعی دارد".
در سال ۱۳۳۶ استاد حسین تهرانی مشکل تغییر صدای تنبک را با تغییر هوا با او در میان گذاشت و به این ترتیب اولین تنبک کوکی توسط قنبریمهر طراحی و بعدها در کارگاه سازسازی اداره هنرهای زیبا ساخته شد. از دیگر ابداعات مهم قنبریمهر طی سالهای اخیر ساخت گوشیهایی برای سازهای ایرانی مانند: کمانچه، سنتور، قیچک، تار و سه تار است که همگی با گام دنده کوک میشوند و هیچ وقت برگشت ندارند و از کوک خارج نمیشوند. کار با این سازها برای نوازندگان بسیار آسان میشود.
وی علاوه بر کیفیت صدای ساز، زیبایی آن را هم در نظر داشته است و با ابداع صنعت "مهرکاری" که تلفیقی از چوبهای رنگی با فلز برنج است به زیبایی ظاهری آن نیز افزود. نام این تکنیک -مهرکاری- درواقع اشاره به پسوند نام این هنرمند است.
وی این روزها نیز با وجود کهولت سن و بیماری کماکان ساعاتی را در کارگاه شخصی سپری و به کار روی سازهای ایرانی میپردازد. باید بگوییم که در تهیه این گزارش از کمکهای مرجان قنبریمهر، دختر استاد قنبریمهر، بهرهمند شدیم. از ایشان سپاسگزاریم.
در گزارش تصویری این صفحه استاد قنبریمهر از تجربیات و خاطرات خود در زمینه سازسازی میگوید.