در یک اتاق کوچکرو به رویمحمد جعفرینشسته ام. او چند دقیقه قبل صندلیچرخدارش را در آستانه در جا گذاشته دست ها را بر رویانگشتان پاهایش می گذارد و چند قدم به سختی بر می دارد و می نشیند رو به روی من.
از در و دیوارهای این خانه شمیمهنر به مشام می رسد؛ تابلو های خط و نقاشی در همه جا آویخته اند. از جایی که نشسته ام می توانم یک مجسمه گلی را ببینم که نیم تنه " آقای احمد شاه مسعود " است، فرمانده نظامی افغان که پیش از یازده سپتامبر توسطمخالفینش ترور شد. آن طرف تر یکی از مجسمه های بودای بامیان است که از گل ساخته اند.
اینجا خانه هنرِ اندیشه است . آقای جعفریبنیانگذار ، مدیر و آموزگار این مرکز از زندگی پر از فرازونشیب اش می گوید: "متولد مزار شریف هستم سال ۱۳۵۳ شمسی ، شش ماهه بودم که با پدر و مادر مهاجر شدیم و امدیم به مشهد ، سه ساله بودم که به بیماری فلج اطفال مبتلا شدم و هر دو پایم را از دست دادم."
"پدر و مادرم بی سواد بودند و من تک فرزند خانواده هستم . تا سن ده سالگی به هیچ کلاس و درسی نرفتم ، آن زمان کلاس های قران را مکتب می گفتند. من را به مکتب فرستادند و پس از چندی به یک مدرسه خودگردان افغان ها رفتم و مدتی بعد وارد مدرسه ایرانی شدم. با کوشش زیاد کلاس ها را به صورتی جهشی گذراندم و اکنوندیپلمه هستم.”
"با دیدن آقای محرابی نقاش افغان متوجه شدم که نقاشی را دوست دارم و پس از آن دنباله کار را با رفتن به حوزه هنری سازمان تبلیغات مشهد پی گرفتم. درکنار طراحی و نقاشی کار حجم و هنرهای تجسمی را نیز شروع کردم . آن زمان از سوی مدرسهدرمسابقات هنری زیادی شرکت می کردم و در آن مسابقات با بچه های هنرمند افغانآشنا می شدم و خیلى زود دیدارهایمان مرتب و هرهفته شد."
"تعدادمان به هشت نفر رسید نقاش ، طراح ، مجسمه ساز ، بازیگر تئاتر ، عکاس و خطاط . تصمیم گرفتیم هر چه را بلدیم به دیگر بچه های مهاجرهم یاد دهیم و به این ترتیب هسته اولیه خانه هنرِ اندیشه شکل گرفت. خانه کوچک من شده بود مکان این مرکز و ما اولین نمایشگاهاز کار های خط و نقاشی شاگرد ها را در اتاق سه در چهار خانهخودم برپاکردیم و مردم می آمدند و کار ها را می دیدند."
"بعد از زیاد شدن شاگردها تصمیم بر آن شد که از فضای مسجد ها برای تدریس استفاده کنیم . اکنون سیزده سال می گذرد وتنها یکی دو نفر از دوستان با من مانده اندکه این مرکز را می گردانیم ، همه رفتند من هم می رفتم ( و با فروتنی می گوید) شاید من چون پایم بسته بود ماندم."
"در میان مهاجرین استعداد های خوبی وجود دارد که تنها نیاز است کمی آن را بپرورانید. شاگرد های من تمام زندگی من هستند و وقتی کار های آنها را می بینم به آرامش می رسم و وقتی در فضایی هستم که دور خودم به وجود آورده ام حس رضایت از زندگی به من دست می دهد."
"مثل هر مهاجریدغدغه های مالی در زندگی رنجم داده ولی نگذاشته ام که این کمبود های مالی جلوی حرکتم را به سوی هدف بگیرد. بسیاری از شاگردانمن هم چنین وضعیتی دارند."
آقای جعفری به همراه همسرش خانم معصومه نظری یک خانوادهتمام هنرمند را شکل داده اند. خانم نظری اهل مشهد است، طراحی و نقاشی را نزد همسرش فراگرفته، کارشناس هنر درمانی و روانشناس کودکان استثنایی و نوازنده سنتور است.
آقاى جعفری تاکنون هفت نمایشگاه از کار های شاگردانش بر پا کرده استو می گوید این روند را ادامه خواهد داد. بعلاوه او مدتی مدیر یک مدرسه خود گردان افغان ها بوده ، به همراه چندتن از دوستان اتحادیه معلولین افغانستان را در مشهد و تهران بوجود آورده ، با زبان ( ناشنوایان)و همچنینبا خط بریل آشناست.
خانه هنر اندیشه در یک فضای صد مترى و درنقطه ای در حاشیه شهر مشهد واقع است. در گزارش مصور به سراغ این خانه و شاگردان آقای جعفری می رویم.
در هر دوره ای استفاده از زمان کوتاه تر برای بهره وری در کارها مهم تر از دوره های قبل شده است. با وسعت شهر نشینی در ساخت و ساز بناهای شهری توجه بیشتری به زمان ساخت می شود و مؤلفه های دیگر بنا مثل جنبه های هنری و زیبائی شناسی آن نقش کم رنگ تری پیدا می کنند.
در اواخر قرن نهم هجری شاه عباس اول صفوی دست به ساخت و سازهای وسیعی در اصفهان زد. اما کاشیکاری سنتی گذشته که به کاشیکاری معرق معروف بود پاسخگوی حجم گسترده ساخت و ساز را نمی داد و زمان زیادی صرف ساخت و نصب آنها می شد.
به همین دلیل راه تازه ای برای کاشیکاری بناها ابداع شد که می توانست جایگزین خوبی برای کاشی معرق باشد. این شیوه که به کاشی خشتی یا هفت رنگ مشهور است اگر چه در مقايسه با کاشی کاری پيش از خود ارزش هنری کمتری داشت و تنها به عنوان گزينه اى سريع جایگزین کاشی معرق شده بود اما باعث شد قابلیت های هنری بیشتری در اختیار هنرمندان قرار گیرد.
قدیمی ترین آجر لعاب دار ایران از زیگورات چغازنبیل کشف شده که متعلق به ١٢٥٠ سال قبل از میلاد است. در كاخ آپادانا در شوش هم، آجرهاي لعاب داری که سربازان گارد جاويدان در دربار هخامنشى را نشان می دهد، کشف شده است.
اما بعد از هخامنشیان در دوره اشکانی این هنر از رونق افتاد. کاشی ها به دلیل مواد اولیه که برای رنگ آمیزی استفاده می شد کیفیت لازم را نداشت و گاهی طرح ها به وضوح و دقیق از آب در نمی آمدند و رنگ ها در هم مخلوط می شدند.
به همین خاطر در دوره ساسانی استفاده از کاشی کاری معرق متداول شد. یعنی به جای این که طرح با رنگ های مختلف روی کاشی کشیده و بعد در کوره پخته شود، در ابتدا کاشی های تک رنگ بزرگی را با لعاب ساده می پختند. بعد اجزاى طرح را از كاشى هائى به رنگ مطلوب می بریدند و کنار هم می گذاشتند. مثلا گلبرگ های یک گل را تک تک از يك رنگ، ساقه را از رنگ دیگر و زمینه را از رنگ دیگری مى بريدند؛ بعد اجزا را در جای خود قرار می دادند و فاصله آنها را با دوغ آب گچ پر می کردند. مسجد گوهرشاد مشهد و مدرسه الغ بیک در سمرقند نمونه های زیبا و کاملی از کاشی كارى معرق هستند.
درآغاز قرن هفتم هجری، تولید کاشی توسعه خیره کننده ای یافت. مرکز اصلی تولید آن شهر کاشان بود و شايد به همين خاطر این دستاورد هنرى به کاشی مشهور شد. تعداد بسیار زیادی از گونه های مختلف کاشی چه از نظر فرم و چه از نظر تکنیک ساخت، در این شهر تولید می شد. در همین زمان بود که کاشی کاری به معناى پوشاندن تمام سطح بنا متداول شد.
حدودا از قرن هفتم هجری در بناهایی مثل گنبد سلطانيه هم در سطوح درونى و هم در نماى بيرونى کاشی کاری به صورت کامل به كار گرفته شده است. تا پیش از این زمان كاشى كارى تنها در بخش هایی از بنا استفاده می شد.تا قرن نهم هجری و حکومت صفویه این شیوه متداول ترین شیوه کاشی کاری بود. البته شیوه های دیگری مثل زرین فام، اختر چلیپا، شش ضلعی و...نیز به کار گرفته می شد.
اما تراشیدن و جدا کردن هر کدام از اجزاى طرح و بعد در کنار هم چیدن آنها زمان زیادی از کاشی کارها می گرفت و مشکل اصلی این سبک با توجه به رونق و توسعه هر روزه فضاهای شهری سرعت پايين انجام كار بود.
در اواخر قرن نهم هجری تکنیک ارزان تر و سریع تری با نام هفت رنگ، جایگزین معرق شد. در این تکنیک، ابتدا طرح را با رنگ های مختلف و متعدد روی کاشی می کشیدند و بعد آن را در کوره می پختند.
برای جلوگیری از مشکل مخلوط شدن رنگ ها و نفوذ آنها در یکدیگر که در دوره های قبل وجود داشت، ابتدا طرح روی کاغذ کشیده می شد بعد با سوزن خطوط را نقطه چین و سوراخ می کردند و بعد آن را روی کاشی می گذاشتند و از طریق گرد ذغال آن را روی کاشی کپی می کردند بعد هم با ترکیب منگنز و روغن دنبه طرح ها را کامل می کردند. این ترکیب اجازه نمی داد رنگ ها در هم نفوذ کنند. کاشی بعد از پخت آماده نصب بود.
به خاطر بی تابی شاه عباس برای دیدن بناهای کامل نشده اش به خصوص مسجد جامع عباسی یا مسجد شاه و مجموعه میدان نقش جهان، در بناهای اين مجموعه از این تکنیک استفاده شد. هرچند عمر او کفاف نداد که مجموعه تمام شده را ببیند و پیش از این که مسجد عباسی به اتمام برسد چشم از جهان فرو بست.
اين كاشي به دليل گسترده تر بودن سطح با ابعادی بین ٧ در ١٥ تا ٢٢ در ٢٢ سانتيمتر ميتوانست به سرعت توليد و ساخت در سطوح صاف کمک کند. اما در سطوح منحنی و قوس دار این بناها كماكان بايد از كاشى هاى معرق استفاده مى شد.
چون در ساخت این کاشی ها از رنگ های مختلفی متشکل از هفت رنگ اصلی استفاده می شد آن را هفت رنگ می خواندند. رنگ هایی که در این دوره مورد استفاده قرار می گرفت بیشتر رنگ های آبی، فیروزه ای، سبز، زرد، قرمز و آبی لاجوردى بود.
در دوران قاجار رنگ هايى چون صورتى، زرد تيره و قهوه ای به رنگ هاى گذشته اضافه شد اما هنر كاشى كارى دچار افول شد و تزئینات دیگر وابسته به معماری از جمله گچبری و آئینه کاری و نقاشی روی دیوار جای آن را گرفت.
طرح هایی كه در بیشتر آثار به کار رفته در دوره صفوی وجود دارد عبارتند از گل و برگ های به هم پيچيده، جملات شامل اسماء متبرکه و آیات قرآن یا عبارات دیگر، گلدان، پرندگان و حیوانات.
تا اوایل قرن هفتم هجری کاشی ها از گِل ساخته می شد اما در اواخر قرن ششم هجری، ماده ای به نام خمیر سنگ یا خمیر چینی جایگزین آن شد.
جزء مهم کاشی، لعاب است. لعاب سطحی شیشه مانند است که دو عملکرد تزیینی و کاربردی دارد. کاشی های لعاب دار از يك سو باعث زيبائى سطح بناهاى کاشی دار می شوند و از سوى ديگر به عنوان عایق ساختمان ها در برابر رطوبت و آب عمل می کنند. برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
"داستان شورانگیز بازرگان وندیکی" از معدود کتاب هایی است که فاصله زمانی میان پایان تهیه و چاپ آن بیش از ۹۰ سال است. این داستان را بعدا در شکل هایی دیگر خوانده ایم، چون این همان نمایشنامه "تاجر ونیزی" ویلیام شکسپیر، شاعر سده ۱۶ میلادی انگلیس است. اما نخستین ترجمه آن به زبان پارسی سال ۱۹۱۷ میلادی توسط ابوالقاسم خان ناصرالملک انجام شد و اخیرا به کوشش فریدون علاء، نوه مترجم به چاپ رسیده است.
قبلا درباره موجودیت این ترجمه اطلاع چندانی در دست نبود. برای نمونه، سیروس غنی، پژوهشگر ایرانی مقیم آمریکا، در کتاب تازه اش با نام "شکسپیر، ایران و شرق" که امسال منتشر شد و در آن نام همه آثار ترجمه شده شکسپیر به فارسی آمده است، می نویسد:
"ابوالقاسم قراگوزلو، ملقب به ناصرالملک دوم (۱۸۶۳-۱۹۲۷) از خاندان ایلی معروفی در غرب ایران بود. پدربزرگ او محمدخان ناصرالملک رئیس قوم قراگوزلو بود و با دربار قاجار پیوند نزدیکی داشت. وی به عنوان وزیر خارجه، ناصرالدین شاه را در دومین سفرش به فرنگ همراهی کرد. او نوه اش را با خود برد و در کالج "بی لیول" آکسفورد نام نویس کرد (۱۸۷۹-۱۸۸۲). ابوالقاسم خان به ایران برگشت و سرانجام طی سال های ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۴ نایب السلطنه احمد شاه نوجوان شد. سپس او به اروپا رفت و تا آخرین سال عمرش آن جا ماند. ترجمه اتللوی او کار شایان تقدیر، اما عاری از نظم و شعر است. او شاید نمایشنامه "تاجر ونیزی" را هم برگردانده باشد، ولی هیچ نسخه ای از آن در دست نیست."
خوشبختانه، اکنون نسخه ای از "داستان شورانگیز بازرگان وندیکی" را در دست داریم که آن هم به مانند اتللوی ناصرالملک منثور است. اما نثر آن از زبان نوشتاری رایج در عهد قاجار بسیار متفاوت است و بیشتر به نثر امروزی می ماند، با بیانی شیوا و پارسی ای روشن. ناصرالملک در دیباچه کتابش درباره هنر ویلیام شکسپیر می نویسد:
"(او) برای مجسم ساختن حالات و طبع و خوی اشخاص، زشت و زیبا را چون سایه و روشن در پرده نقاشی با رنگ های هوای دل انسانی چنان به هم آمیخته و چندان استادی و هنر به کار برده که گویی روح در آنها دمیده است."
پاره ای از "مجلس دوم" این داستان گویای کیفیت بیان مترجم است:
"پرسیا: نریسا، راستی، تن خرد من از این جهان بزرگ فرسوده است.
نرسیا: خانم، جا داشت هرگاه گرفتاری شما به فراوانی خوشبختی شما بود. مگر آنکه می بینیم دارنده از سیری ناخوش است، چنان که بی چیز از گرسنگی. پس نه کم سعادتی است میانه جویی. زیادت زودتر به پیری کشاند، کفایت زندگانی را درازتر گرداند.
پرسیا: نصیحتی است پسندیده و به بیانی سنجیده.
نرسیا: آنگاه پسندیده تر گردد که از آن پیروی شود."
در متن داستان، ندرتا می توان با اصطلاحاتی قدیمی به مانند "شیشه ساعت نما" (به معنای "ساعت شنی") روبرو آمد که آن هم با توضیحات مترجم همراه است: "در قدیم دو گوی بلورین میان تهی را با لوله ای باریک به هم پیوسته و در یکی از آنها ریگ نرم می ریختند و از جریان ریگ از این به آن، میزان وقت را می گرفتند."
از ابوالقاسم ناصرالملک تنها دو ترجمه از آثار ویلیام شکسپیر به جا مانده است و با وجود قدرت آشکارش در نویسندگی ظاهرا چیز دیگری ننوشته است.
فریدون علاء در پیشگفتار خود برای این کتاب چگونگی مبادرت ناصرالملک به ترجمه نمایشنامه های شکسپیر را این گونه توضیح می دهد:
"به گفته فرزند ایشان، حسین علی قراگوزلو، شبی در حضور جمعی از دوستان نام شکسپیر به میان آمد و یکی از حضار اظهار نمود که ترجمه منظومات و نقل معانی و عبارات آن شاعر شهیر به زبان فارسی امکان پذیر نمی باشد. ناصرالملک با این عقیده موافق نبود و از راه آزمایش و تفنن در صدد برآمد چند سطر از یکی از آثار نویسنده را ترجمه نماید و به این منظور تصادفا نمایشنامه اتللو انتخاب گردید. تفریح یک شب و ترجمه چند جمله ایشان را بر آن داشت که تمام داستان را به فارسی درآورد و به فاصله چند سال بر اثر اصرار دوستان به ترجمه "بازرگان ونیزی" پرداخت که اینک، در حدود چهل و پنج سال بعد از انتشار اول اتللو، همراه با متن انگلیسی و نقاشی های فاطمه علاء (دختر ناصرالملک) به چاپ می رسد."
گذشته از القاب و مقام های دولتی و ترجمه دو اثر شکسپیر به پارسی، نکته دیگری از زندگی نامه ابوالقاسم خان ناصرالملک او را از چهره های برجسته دوره قاجار کرده است: به نوشته فریدون علاء در پیشگفتار بازرگان وندیکی، ابو القاسم خان نخستین ایرانی (و از نخستین مسلمانانی) بود که به دانشگاه آکسفورد راه یافت. چون تا قبل از آن، در انگلستان ملکه ویکتوریا قانونی حاکم بود که ورود نمایندگان ادیانی غیر از مذهب رسمی انگلستان را منع می کرد و آن قانون تازه ملغی شده بود.
دفتر مطبوعاتی دانشگاه آکسفورد در پاسخ به پرسش جدیدآنلاین درباره صحت و سقم این ادعا تایید کرد که در سال ۱۸۷۱ ورود غیر انگلیکان ها به دانشگاه آکسفورد ممکن شد و ظاهرا ناصرالملک نخستین دانشجوی ایرانی در آکسفورد بوده است. در فهرست موسوم به "دانشجوهای هندی و غیره نام نویس شده" که دانشگاه آکسفورد در اختیار ما قرار داد، نام ابوالقاسم خان ناصرالملک در آغاز آمده است و در واقع، بنا به اسناد موجود، او نخستین دانشجوی ایرانی آکسفورد بوده و از جمله نخستین دانشجوهای مسلمان آن.
در گزارش مصور این صفحه می توانید عکس هایی از ناصرالملک را ببینید و پاره هایی از زندگی نامه او را از قول نوه اش فریدون علاء بشنوید.
داستان شورانگیز بازرگان وندیکی (تاجر ونیزی)
منظومه شاعر معروف ویلیم شکسپیر
ترجمه ابوالقاسم خان ناصر الملک
به کوشش فریدون علاء
انتشارات نیلوفر
تهران
در یکی از شب های سرد زمستانی سال گذشته به دعوت کیومرث درم بخش به دیدن سیرک ایران ایتالیا رفتم که مدتی است به تهران آمده. بعد از انقلاب ۵۷ این اولین سیرک بزرگ در ایران است. سیرکی که بیش از ۶۰ هنرمند از کشورهایی مثل ایتالیا، رومانی و پرتغالدر آن برنامه اجرا می کنند.برای ما که سال ها از دیدن چنین برنامه هایی محروم بودیم دیدن این سیرک خالی از لطف نبود.
در بین راه آقای درم بخش از پهلوانی به نام خلیل عقاب که مدیر سیرک است می گفت و البته از کارهای نمایشی و عجیب و غریب او در گذشته. هر چه درم بخش بیشتر می گفت من به دیدن او مشتاق تر می شدم.
به سیرک که رسیدیم به دیدن این پهلوان رفتیم.پیرمردی با ریش های بلند سفید اما قامتی تنومند واستوار و با وجودی که سال ها از ایران دور بوده همچنان با لهجه غلیظ شیرازی صحبت می کرد.
وقتی از او پرسیدم پهلوان اهل شیرازی؟ گفت: "بله. با وجودی که مدت ها خارج از ایران زندگی کردم اما همیشه دلم برای شیراز و محله های قدیمی اش می تپد."
مى گفت: "سال ها بود که تصمیم داشتم این سیرک را به ایران بیاورم تا بالاخره موفق شدم اما هنوز بزرگ ترین آرزویم بردن اين سیرک به شیراز است."
آرام آرام به زمان شروع برنامه های سیرک نزدیک شدیم. او از ما جدا شد و به دفتر کارش رفت. از همان لحظه فکر ساخت گزارشى از كار و زندگى او در ذهنم نقش بست.
عمليات نمايشى خليل عقاب در فيلمى از حسين بهمن كه در سال هاى ١٣٤٧ و ١٣٤٨ در تهران فيلمبردارى شده است.
برنامه ها با معرفی پهلوان و پخش فیلمی از گذشته های او شروع شد. مجری برنامه شرح حالى از او را به همراه نمایش فیلم می خواند.
"خلیل عقاب در سال ۱۳۰۳ در شیراز به دنیا آمد. از كودكى علاقه زیادی به ورزش باستانی داشت. چهارده ساله بود که کار جدی ورزش باستانی را شروع کرد و از همان زمان میلی را که دیگران به سختی بلند می کردند به راحتی بالا می انداخت اما در سن سی سالگی بود که به پختگی لازم رسید. در این سن بود که وزنه ای ۴۵۰ کیلویی را با دندان بلند کرد. این رکورد در کتاب رکوردها (موسوم به کتاب گینس) ثبت شده است."
خلیل عقاب بین سال های ۱۳۳۰ تا ۱۳۵۰ به بسیاری از شهرهای ایران سفر کرد و نمایش های خود را به اجرا گذاشت. بلند کردن وزنه های بسیار سنگین، خوابیدن زیر کامیون و اتوبوس،و خم کردن تیرآهن.
به گفته مجرى برنامه او اولین برگزار كننده نمايش هاى پهلوانی با بلیط فروشی بود و نيز اولین کسی بود که از هندوستان، شیر و خرس به ایران آورد و آنها را تربیت كرد و روی صحنه برد. بعد از آن بسیاری از کارگردانان بزرگ سینما از اوخواستند که در سینما و تلویزیون به اجرای برنامه بپردازد.
خليل عقاب در سال ۱۳۵۰ ایران را ترک کرد و به دعوت سیرک فاست به ایرلند سفر کرد. سپس به سیرک جری کاتل انگلیس رفت در این سیرک بود که موفق به بلند کردن فیل ۱۴۰۸ کیلویی شد. او در این مورد می گوید:"آن زمان ۵۰ ساله بودم و در مدت چهارسالی که در انگلستان اقامت داشتم شبی دو بار این فیل را بلند می کردم."
بعد از انگلستان به سیرک دریکس تون ایتالیا رفت و طی این سال ها در بیش از ۳۷ کشور جهان به اجرای نمایش های پهلوانی پرداخت.
خلیل عقاب می گوید:" به بسیاری از کشورهای دنیا سفر کردم اما در بین تمام این کشورها درایتالیا به سیرک اهمیت خاصی می دهند. در این کشور ۶۴ میلیونی حداقل ۲۵ سیرک بزرگ وجود دارد و مردم ايتاليا توجه خاصی به این هنر دارند."
شاید به همین دلیل بود که سال ها در کنار سیرک دریکس تون ایتالیا ماند و به کشورهای مختلف سفر کرد و بالاخره هم موفق شد آن را به ایران بیاورد.
گرچه در مشهد اين روزهای سال را به عنوان "جشن خربزه" گرامی نمی دارند، نشانه های اين جشن پنهان اما در هر کوی و برزنی پيدا است و در همه ی ميوه فروشی ها و وانت بارهايی که در برخی از خيابان های شهر ايستاده اند فراوان ترين ميوه، خربزه است؛ ميوه ای جاليزی که بذر آن را در بهار مى کارند و پس از يک دوره ی صد روزه، آن را برمی دارند.
نام جاليز خربزه "باغ تره" است که در گويش مشهد و حوالی آن، "باخترّه ـ با تشديد روی حرف ر" و در اصطلاح عاميانه تر "بَخترّه" خوانده می شود و کسی را که به اين کار می پردازد "باخترّه کار" می نامند.
خربزه ی مشهدی را در جاهای مختلف خراسان، مانند سرخس و تربت جام و تايباد کشت می کنند، اما معروف ترين خربزه ی مشهد، مربوط به جيم آباد است؛ روستايی در بيست و پنج کيلومتری شرق مشهد که آب چاه هايش اندکی شور است و خاکش مستعد برای کشت خربزه هايی که هر کس آن را خورده، گفته است "شيرين تر از اين خربزه هرگز نبريده است!"
در مقايسه با خربزه های خوش پوست عسقلان افغانستان و خربزه های متنوع و رنگ رنگ ترکمنستان، خربزه های نازک، کم آب، سبزرنگ، ترد يا "شخته" و لطيف مشهدی، حس چشايی شما را بيشتر تحريک می کند.
پوست، تخم و گوشت خربزه سرشار از آب، قند، مواد ازته، املاح معدنی، سلولز، فسفر، کلسيم و ويتامين های آ، د و ث است و استفاده ی درمانی و بهداشتی از بخش های مختلف اين ميوه، هم در کتاب های طب قديم و حکمای اسلامی و هم در متون پزشکی نونوشت توصيه شده است. آن را برای کودکان دارای طبيعتی گرم دانسته اند و گفته اند که "کودکان را خربزه گرم است و پيران را خيار."
تنها منع اکيدی که در استفاده از آن توصيه شده، هم زمانی خوردن آن با عسل، به عنوان سلطان فرآورده های مشترک حيوان و گياه است که شايد از باب نگنجيدن دو سلطان در يک اقليم باشد؛ چه "در ميان ميوههای خوشمزه/ شاه انگور است و سلطان خربزه."
پس از رفتن خربزه از شرق به روم و يونان، روشن نيست در حدود سيصد سال پيش که نخستين کشت خربزه در فرانسه آغاز شده، آن را چگونه می کاشته اند، اما باخترّه کار مشهدی اينک، وقتی در بهار يکی از انواع تخم های "قصری" يا "خاقانی" خربزه را در خاک می نشاند، تا زمانی که اولين ميوه را برمی دارد، هر چه بيشتر به بوته های آن رسيدگی کند، ميوه ی خوش تری را به بازار می فرستد.
بوته ها يا به قول مشهدی ها "بياج" خربزه در فاصله های حدود نيم متری کشت مى شود و هر بياج، بسته به غنی يا فقير بودن خاک، تعدادی ميوه می دهد، اما پاليزدار يا همان باخترّه کار برای رشد بهتر ميوه ها، تنها دو يا سه خربزه را باقی مى گذارد و تعداد بيشتری از آن را همين که "خرمايی" يعنی به اندازه ی خرما شد، از بياج جدا مى کند و دور می اندازد.
او در همين مدت، پای بوته ها را خاک می دهد، ساقه و به اصطلاح محلی "رعنه ی" آنها را مرتب می کند، خربزه های کال را که به آنها "سيب چه" می گويند، اگر سر به خاک داشته باشند، روی زمين می خواباند و همواره مراقب "مگس خربزه" است تا ميوه هايش به قول نظامی، "چون خربزه ی مگس گزيده" روی دستش نماند.
و برای آن که جاليزش تبديل به "شهر خربزه" نشود، سخت مواظب است که رهگذران يا شبگردان به باخترّه اش نتازند و ميوه هايش را نبرند، از همين رو در زمان رسيدن محصول، شبانه روز همان جا می ماند و خود را در برابر کسانی که او را می خوانند، به ناشنوايی مى زند، اما نشان حضورش الاغ فربهی است که گردنش از فرط خوردن سيب چه های اضافی جاليز و پوست های به خاک ماليده ی خربزه، به شدت ستبر شده است؛ همان الاغی که مولوی هم به آن اشاره می کند و می گويد: "که ديده خربزه زاری لطيف بی سرخر/ که من بجستم عمری، نديده ام باری!"
برای مصرف خوراکی، خربزه را معمولاً از درازا به چهار قاچ می برند و هر برش را با کارد بزرگی از پوست جدا ساخته، به شکل ها و اندازه های مختلف تقسيم می کنند و سپس پوستش را با قاشق می تراشند.
گاه برش باريک و بلندی از آن را به دست کودکان می دهند که در مشهد آن را "شتری" می خوانند، همان که کرمانی ها به آن "اشترو" می گويند.
با توجه به کشت انبوه خربزه در منطقه ی خراسان، اخيراً تلاش هايی برای فرآوری محصولات جديد از پوست و گوشت خربزه صورت گرفته که از جمله می توان به تهيه ی مربا، مارمالاد و بستنی خربزه اشاره کرد و شايد اولين محصول از اين دست، در آينده ی نزديک به بازار بيايد.
تخمه ی خربزه هم گرچه رواج و گرانی و مرغوبيت تنقلاتی مانند تخمه ی کدو و هندوانه را ندارد، اما خود را در ميان خشکبار و آجيل شب های زمستانی جا داده است.
برای نگهداری بيشتر خربزه تا فصل زمستان و به ويژه برای استفاده در شب چلّه، پيش تر که خبری از سردخانه های امروزی نبود، تعدادی خربزه و هندوانه را در بافه های توری می گذاشتند و آنها را به سقف چوبی اتاق های سردتر خانه آويزان می کردند. در هرات، اما برش های باريک تر خربزه را می خشکانند و به قول خود آن را "قاق" میکنند و در غذای "اشکنه" می پزند و از خوردنش لذت می برند.
اما از همه ی اين ها گذشته، يک قاچ خربزه ی ترد و معطر مشهدی با نان تازه و پنير، چنان دهان را به آب می اندازد که نمی توانی از آن چشم بپوشی، و وقتی آن را فرو ببری خواهی دانست که شيخ بهائی بی جهت نگفته است که "بس سبک روح و لطيف و خوشمزه است/ گوييا نان و پنير و خربزه است."
در خیابان کاشانی یزد کوچه ای هست که نامش توجه هر تازه واردی را به خود جلب می کند: کوچه مازاری ها.
مازاری ها کارخانه ها و یا در عمل آسیاب هایی هستند که در آن ها چیزی را می سایند. لغت مازاری از واژه ماز به معنی چرخ و نورد می آید. حناسایی ها که در آن رنگ حنا را می ساییده اند خاص ترین نوع این کارخانه های کوچک هستند.
یزدی ها می گویند نوع سنگی که حنا را با آن می سایند از کوه های مهریز در نزدیکی یزد می آید و خاص است. این نکته که با وجود درختچه حنا در بلوچستان و بم، همیشه بهترین حنا را در یزد می ساییده اند، شاید درستی حرف شان را تایید کند.
وارد کوچهپهن و دلبازی می شوم. در دوسوی آن بناهای یک طبقه با سقف های گنبدی شکل مشبک هست که قدمتشان بین هشتاد تا صد سال است. این بناها عمدتاً شبیه هم اند. با درهای ورودی باریک که آدم را به فضای سیاه و پوشیده ازغبارعطر آگینشان می خوانند.
پنجره ها به سبک بناهای کویری قدیم، شبکه های فلزی در هم پیچیده دارند و تک و توک بناها را بازسازی کرده اند، یا کاهگل سرخی رویشان کشیده اند. (و اخیرا یکی از این بناها کتابخانه فرخی یزدی و دیگری رستوران حنای سبز شده است.)
رایحه خوش دارچین تا وقتی که با هُرم کویر در هم می پیچددل نشین است. اما پایت را که داخل یکی از مازاری ها می گذاری عطر ادویه آن چنان گیجت می کند که از خود بی خود می شوی و تازه می فهمی چرا آن جوانان خسته سیه چرده، که اكثرشان بلوچ یا افغانی اند، ساعتی یک بار برای استنشاق هوای تازه می روندروی بام های کوتاه یا پله های سنگی کنار در.
استاد محمدکریم پیرنیا(۱۳۰۱- ۱۳۷۶) پدر معماری سنتی ایران، (استاد دانشکده هنرهای زیبای تهران و مولف کتابهایی نظیر راه و رباط، شیوه های معماری ایران، گنبد در معماری ایران ، سبک شناسی و کتاب تحقیق در معماری گذشته ایران)در مصاحبه ای در باره معماری کارگاه های صنعتی چنین گفته بود:
"ساختمان های صنعتی مثل کار گاه ها و کارخانه ها بناهایی هستند که با پیشه مردم هر دیار در ارتباطند. این بنا ها از نظر معماری بسیار با ارزشند حتی در مورد بناهایی مثل مازاری ها که کار انجام شده در آن ها، جنبه هنری هم نداشته، شکل بنا بدلیل شناخت و نوع کاری که در آن صورت می گرفته، مهم است."
مازاری ها سنگ بسیار بزرگی دارند که قطر آن حدود سه متر است. در وسط مازاری ها سکویی به ارتفاع حدود چهل سانت قرار دارد که سنگ مازاری روی آن می چرخد. در مرکز سنگ محوری هست که چوبی در داخل آن قرار می گرفته و آن را به شتر می بسته اند. مازاری ها از دسته بناهای درون گرا هستند و نورشان عموماً از سقف تأمین می شود.
از ویژگی دیگر معماری مازاری ها اتاق هایی در چهار گوشه آن هاست . این انبار های متعدد برای مواد نکوبیده، نیم کوب و الک شده بوده است؛ مثلاً از برگ کامل تا ساییده شده و آماده بسته بندی. حتی اتاقی برای بریدن کرباس و دوختن کیسه که حنا یا ادویه های دیگر را در آن بریزند.
مازاری حاج محمد مسیح باز است.رایحه ای که ازآن می آید تو را به یاد حماممادر بزرگ می اندازد. داخل می شوم و با او در باره حرفه اش گپی می زنم.
کاهش دمای شدید و بارندگی های پراکنده. چیزی که علاوه بر ضرر زدن به کشاورزان، خشکسالی را هم به دنبال خواهد داشت. شهر تهران با وسعت حوزه آبی ۱۹۶۵۰ کیلومتر مربع و جمعیت ۱۳۳۰۰۰۰۰نفر متوسط بارندگی اش ۳۴۰ میلیمتر است.
علی محمد نوریان رئیس سازمان هواشناسی ایران در مقایسه سال آبی ۸۵ و ۸۶ می گوید: "بارندگی در سال آبی گذشته در مقایسه با سال آبی ۸۵ به میزان ۳۰ درصد کاهش داشته چرا که وضعیت بارندگی در کشور یکنواخت نیست."
نبود توازن در تولید و میزان مصرف برق باعث می شود تا۹ سدی که درتهران در حال بهره برداری هستند توان پاسخگویی به شبکه برق را نداشته باشند.
این سدها عبارتند از سد امیرکبیر (کرج)، سد زیارت، سد شهید غفوری، سد طالقان، سد فشافویه، سد لار، سد لتیان، سد تنظیمی امیرکبیر(کرج) و سد تنظیمی لتیان.
علاوه بر تولید نیروگاه های برقابی و حرارتی، میزان برق وارداتی به شبکه برقی کشور هم مشکل را برطرف نمی کند و مسئولانافزایش برق وارداتی را مرهمی برای کم کردن این مشکل در زمستان پیش روی اعلام کردند.
از اول تیرماه می شد جدول قطع برق در مناطق گوناگون را در سایتهای خبری، روزنامه ها و یا حتی بعضی از وبلاگ ها دنبال کرد. هر چند این جداول در دسترس هستند اماقطع برق هميشه مطابق آنها نیست.
شاید جدول رفتن برق برای خانه شما دو ساعت در شبانه روز را نشان دهد وشما در آن هفته روزی رابا ۴ ساعت بی برقی سپری کرده باشید. در پيشامد چنین مشکلی بهترین کار تماس با سامانه ۱۲۱،سامانه فوریت های برق، است.
اما باید صبر ایوب داشت تا پس از شندین چندین بار بوق اشغالی، اپراتور پاسخ دهد. سئوال شما این خواهد بود: " ۴ ساعته برق ما رفته ، یعنی بیشتر از ۲ ساعت، دلیلش چیه؟" پاسخ: "احتمالاً مشکل از کابل های منطقه شما است وگرنه همه از روی برنامهخاموشی دارند."
بی برقی در منازل، اداره ها، بانک ها، بیمارستان ها، رستوران ها، کلاس های آموزشی مختلف و خلاصه همه جا باعث شده عده ای خود را با آن وفق دهند. عده ای به دنبال استقاده از راه های دیگر روشن کردن خانه هایشان بیافتند، عده ای به خاطر نماندن در ترافیک از ماشین های شخصی شان استفاده نکنند و عده ای هم عصبانی از این وضعیت نا مرتب آن را تحمل کنند.
در گزارش مصور اين صفحه فرن تقى زاده به میان مردم تهران رفته و از تاثیر بی برقی در زندگی آنها سؤال كرده است.
نیاوران، این مجموعه تاریخ ساز، نیزاری بیش نبود. به همین جهت آن را "نی آوران" مى گفتند که بعدها به نیاوران بدل شد. اما منطقۀ نیاوران، مانند تمامی شمیران، قدیمی تر از پادشاهی قاجار است و از زمان های دور شناخته بوده است.
پیش از آن نام روستای نیاوران کردویه بود. می گویند بهرام چوبین، سردار نامدار ساسانی، که فرماندار ری بود، برادری به نام کردویه داشت و این منطقه ییلاقی که بخشی از املاک وی بود، به نام او کردویه خوانده شد و این نام تا اواخر دورۀ قاجار بر روستای نیاوران مانده بود.
نام کاخ صاحبقرانیه از صاحبقران می آید که لقب ناصرالدین شاه قاجار بود. ناصرالدين شاه به روايتى چون در باغ هاى ييلاقى محمد شاه متأثر مى شد اين كاخ ييلاقى را براى خودش بنا كرد.
اما در دوران ما همواره این کاخ و باغ آن که چنارهایش سر به فلک می سایند، به کاخ نیاوران معروف بوده است.
این کاخ را چه صاحبقرانیه بخوانند و چه نیاوران، از زیباترین آثار تاریخی تهران و شمیران است. پادشاهان قاجار هر یک بنایی بر آن افزودند و مجموعه بزرگی پدید آوردند. مهم ترین تصمیمات تاریخی صد سال اخیر در همین کاخ گرفته شده است. امضای فرمان مشروطیت توسط مظفرالدین شاه احتمالا مهم ترین این تصمیمات است.
باغ و کاخ نیاوران از اواخر دوران رضاشاه مورد توجه قرار گرفت. کاخ بازسازی شد تا مراسم عروسی ولیعهد و فوزیه در آن برپا شود که نشد. سرمای هوا مانع گردید.
در هر حال این فوزیه نبود که به کاخ اعتنا کرد بلکه آخرین همسر شاه، فرح پهلوی، بود که به علت علایق معماری خود به زیبایی کاخ نیاوران پی برد. وی به بازسازی آن اقدام کرد و کاخ تازه ای در کنار کاخ های کهنه بنا نهاد و سرانجام محل مسکونی پهلوی ها را از کاخ سعد آباد بدانجا انتقال داد.
چند سالی در دوران آخرین پادشاه پهلوی نیز کاخ نیاوران مكان مهم ترین تصمیم گیری های سیاسی و تاریخی ایران بود. بویژه زمانی که شاه مستأصل از حرکات انقلابیون، این و آن را به مشورت می خواند، ملاقات هایش در همین کاخ صورت می گرفت.
پس از برچیده شدن سلسلۀ پادشاهی در ایران، کاخ نیاوران به وسیله نیروهای انقلابی تسخیر شد. چند سالی عاطل ماند تا آنکه در سال ۱۳۶۰ به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سپرده شد که سازمان میراث فرهنگی نیز زیر مجموعۀ آن بود.
میراث فرهنگی کاخ نیاوران را مانند بیشتر کاخ های موجود در ایران، به کاخ–موزه بدل کرد. کاخ–موزه نیاوران در سال ۱۳۶۵ گشایش یافت. در سال ۱۳۶۸ مرکز آموزش عالی میراث فرهنگی در همین محل راه اندازی شد. یک سال بعد فضاهای جانبی آن به خوابگاه پسران اختصاص یافت. در سال های بعد موزه جهان نما (۱۳۷۶)، کاخ صاحبقرانیه (۱۳۷۷) و کوشک احمد شاهی (۱۳۷٩) به معرض دید عموم گذاشته شد.
صبح روز اول: بهارجنوبی. کوچه سمنان. خانه سینما. زنی با موهایی سپید و چهره ای که گذرعمر بر آن هاشور زده. بر صندلی چوبی کنار دیوارنشسته است. سیگارمی کشد و نگران به زمین می نگرد.
روبرویش نشسته ام. به اوخیره می شوم. من او را می شناسم و او مرا نمی شناسد. بعد از مدت ها جستجو" شهرزاد" را یافته ام. کنارش می نشینم. سر صحبت را که باز می کنم، کوله و ساکش را نشانم می دهد و می گوید به این فکرمی کند که امشب کجا بخوابد.
صبح روز دوم: بهارشمالی. خانه ای کوچک، وسط تهران بزرگ. دیواری به رنگ خاک که کنتراستش با پیراهن آبی او، منظره ای دلپذیر ساخته.
از کودکی اش و کارکردن در قهوه خانه پدردر نزدیکی میدان راه آهن شروع می کند. بعد کپی کتاب "با تشنگی پیر می شویم" را نشانم می دهد که درمقدمه اش نوشته: کبرا نام خواهرمردهام بود که شناسنامهاش را باطل نکرده بودند وشناسنامه را برای من گذاشتند. مادرم مریم صدایم میکرد و پدرم زهرا. زمان رقصندگی شهلا میگفتندم. در سینما شهرزاد شدم و حالا زیر شعرهایم مینویسند: شهرزاد.
ازآغازرقصندگی در کافه جمشید، و سیروس لاله زار، در سن چهارده پانزده سالگی و میان انبوهی از دود سیگار و بوی الکل می گوید. ازعشق به تئاتر که او را می برد تا گوشه و کنارایران، در روزگارماشین های قدیمی و جاده های خاکی و بعد رسیدن به جاده سینما.
اولین بار نامش در تیتراژ فیلم "قیصر" می آید و بعد از آن در چند فیلم مطرح سینمای ایران و چند فیلمفارسی بازی می کند. نقش او در بیشتراین فیلم ها زن بدکاره یا رقاصه ای است که به چند سکانس و پلان محدود می شد. اما نقش آفرینی های متفاوتش در"تنگنا" و "صبح روز چهارم"، برایش جایزه هایی ای از جشنواره "سپاس" به ارمغان آورد.
حوالی سال ۵۲ در اعتراض به فضای فیلم فارسی ازسینما کناره گیری می کند. به گروه سینمای آزاد می پیوندد، فیلم کوتاه می سازد، کتاب های شعرش را چاپ می کند و داستان های کوتاهش در روزنامه "آیندگان" و بعدها "کتاب جمعه" چاپ می شود.
تا اين كه فیلم بلند "مانی ومریم" را در سال ۱۳۵۶ با بازی "پوری بنائی" می سازد. مریم ومانی ازاولین فیلم های سینمای پیش ازانقلاب است که کارگردان وقهرمان قصه اش زن هستند. فیلم توقیف می شود و سه سال بعد اکران.
توفان انقلاب از راه می رسد و در آن شلوغی روزگار، دارو ندارش از بین می رود. فیلم هایش گم می شوند و کتاب هایش و خودش. مدت های مدید دربدر می شود وهراسان. دراوج بیماری روحی و جسمی در سال ۱۳۶۴ راهی آلمان می شود و بعد ازهفت سال هوای وطن می کند و باز می گردد به ایران.
حالا هفده سال ازآن بازگشت تلخ می گذرد. هفده سالی که به دربدری و آوارگی و پریشانی گذشته است. از کوچه پس کوچه های تهران تا روستاهای دورافتاده طبس و کرمان.
در این میان آن چه گم می شود آرامش است و آسایش و آن چه نمی یابد اعتماد وتوجه اهالی سینما وآشنایان و دوستان قدیم که بیش ازحقوق بخورونمیری باشد که بعدها از خانه سینما می گیرد. او را سال ها آدم هایی که باید ببیند، نمی بینند. کم به سهو و بیش به عمد.
در کنار تلاش برای یافتن سرپناه، راهی کتابخانه ها می شود تا کپی کتاب هایش را از روی نسخه های موجود بگیرد و همیشه و همه جادر کوله پشتی اش با خود ببرد و در این دربدری چه اهمیت دارد که "پوران فرخ زاد" در کتاب "کارنمای زنان ایران"می نویسد او با خوردن قرص در سال ۱۳۵۷ خودکشی کرده است و مجله "دنیای سخن" در سوگ "اخوان" نامه ای از" گلستان" منتشر کند که از آخرین دیداراین دو در لندن بگوید و در آن اشاره ای شود به شعرشهرزاد:
"اخوان روزرسیدنش، به هدیه، کتابی به من بخشید که یک جنگ از شعرهای نو فارسی بود. چند روز بعد ازم پرسید آن را چگونه میبینم. گفتم در این جنگ از آنهایی که شعرشان بیپاست، برگزیدههایی هست. بعد رفتم آن جلد لاغر آکنده از بیان زندۀ بیدادگر را که سال ها پیش با عنوان "با تشنگی پیر میشویم" درآمد، در آوردم."
"از آن برایش تکهها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را میگرفت نگرید، که عاقبت نتوانست. افتاد به هقهق. بلند شد رفت. بعد که آمد گفت: این از کجا آمد، کیست؟ گفتم: همین دیگر. بیخبرهستیم. به خود گفتم و همچنان همیشه میگویم، در دالان تنگ هیاهوی پرت غافل میشویم از دنیایی که در همسایگی زندگی دارد. گفت: مثل رگ بریده خون زنده ازش میریخت. گفتم: همین دیگر. گفت اسمش هم به گوش من نخورده بود، اسمش چیست؟ گفتم: همین دیگر. اشکال از اسم و آشنایی با اسم میآید. از روی اسم چه میفهمیم؟ اسمش بنا به آنچه معروف است "شهرزاد" است."
صبح روز سوم: نیمکت خانه هنرمندان. جایی که شب گذشته این جا خوابیده.شهرزاد می گوید: وقتی در پارک می خوابی، بعد از چند وقت وحشتت از خوابیدن در کنار بی خانمان ها و موش و گربه و سوسک به الفت با آن ها می رسد."
"در شب های گرم تابستان، می توانی به آسمان خیره شوی و برای هزارمین بار دنبال ستاره بختت بگردی و بازهم پیدایش نکنی. اما صبح که بیدارمی شوی و می خواهی به دستشویی بروی، دردسرهایت تازه شروع می شود. همین کارعادی روزانه همه آدم های دنیا به مشکلی بزرگ تبدیل می شود. کجا بروم؟ چه کار بکنم؟ ساک هایم را کجا بگذارم؟"
می گوید وقتی در روستا هستی، چیزی که بیشتراز نبود امکانات آزارت می دهد نبود سینما و کتابفروشی و دکه مطبوعاتی است و خیابانیکه در آن قدم بزنی و صندلی که بر روی آن بنشینی و مخاطبی که درباره اتفاقات جدید جهان با او حرف بزنی. آدمی بیگانه هستی که گویی ازجهانی دیگر به آنجا پرت شده ای، بی هیچ نقطه اشتراکی. حتی خیلی وقت ها حرف زدن آدم های اطرافت را به زبان محلی، نمی فهمی.
همه آرزویش اما در این سال ها، یافتن سرپناهی است غیرازآسمان. جایی که بتواند در آن لختی بیاساید و به راحتی بخوابد و بنویسد. یخچال و تلویزیون داشته باشد. آن قدر پول داشته باشد که کتاب ومجله بخرد و آن قدرفرصت که آن ها را بخواند.
صبح روز چهارم: اتاقکی در باغپرتقال یکی از شهرهای شمال. حالا چند روزی است که این جا، دوراز هیاهوی انبوه کرکسان تماشای آن شهر بزرگ، جایی برای زندگی پیدا کرده است. جایی که بتواندغذایی بپزد، روزنامه ای بخرد و نگاهی به پس پشت زندگی پرفراز و نشیب اش بیندازد و آرزوی چاپ کردن سفرنامه ها، شعرها، فیلم نامه ها و داستان هایش را دوباره جان بخشد و باز بسرايد:
تلنگری بر آب زدم
سازی که زمین آن را میشنود
آسمان آن را میشنود
تلنگری بر گیجگاه عشق
رعدی سخت درمیگیرد
پرنده مهاجر تنم بال میگشاید و میخواند
زندگی اینگونه است
تلنگری بر دهان کامل ترین انسان
پایان آرامش
و یا آغاز شورش
هوا به شدت گرم بود. چشم انداختم تا نرگس کوچک را پیدا کنم و مثل همیشه فال حافظی از او بخرم. ولی نبود.
عمر، پسر بچه روزنامه فروش، گفت: نمی دانی نرگس را بردند؟
گفتم شهرداری ؟
گفت: نه آقا و خانمی آمدند و به او گفتند می تواند از این به بعد به مدرسه برود. تازه کیف مدرسه هم برایش آورده بودند.
چشمان عمر پر از حسرت بود.
نرگس یکی از هزاران کودک کار بود که من تصادفاً با او آشنا شده بودم. ظاهراً چند ماه بعد از رسیدن خانواده اش از کابل به تهران، متولد شده بود و بعد از او هم ۴ خواهر و برادر دیگر به دنیا آمدند. اداره این همه بچه آن هم در تهران از عهده کمتر کسی بر می آید چه برسد به پدر او که کارگر روزمزد ساختمان است.
نرگس هر روز از ۱۰ صبح تا ۹ شب در میدان تجریش مشغول کار است. فال حافظ، آدامس خروس نشان، چسب زخم و یا شکلات تقلبی، خلاصه هر چیزی که صبح آن روز گیر پدرش بیاید تا شب به وسیله نرگس فروخته می شود.
عصر جمعه دوباره نرگس را دیدم. می خندید، کتابچه ای را نشانم داد گفت به مدرسه می رود و حرف "ب" را یاد گرفته. با لهجه افغانی ادامه داد: خانم مداد رنگی هم دارم.
بسیاری از کودکان کار و خیابان از مهاجرین خارجی هستند که به دلایل مختلف امکان برگشت به کشورشان را ندارند. سازماندهی این کودکان بر عهده سازمان بهزیستی و آموزش و پرورش است ولی تشکل های مردمی که بدون حمایت دولت در حال خدمت رسانی به این کودکان هستند در این میاننقش پر رنگ تری دارند.
یکی از کسانی که در یک نهاد غیر دولتی (NGO) در شهرستان کرج فعالیت می کند در مورد مشکلات آموزش به کودکانی که به دلیل اشتغال فرصت رفتن به مدرسه را ندارند و یا مدرسه ای آنان را ثبت نام نمی کند می گوید:
"حتی برای پیدا کردن جایی که بتوانیم کلاسمان ر ادر آنجا برگزار کنیم مشکل داشتیم. مدرسه ای حاضر نبود کلاسی را در روزهای جمعه برای درس دادن به شاگردان در اختیار ما بگذارد. بخصوص که ما با زحمت آنها را از سطح شهر پیدا کردیم و با سختی خانواده هایشان را راضی کردیم که اجازه درس خواندن را به آنها بدهند."
"مدت ها کلاس هایمان را در پارک تشکیل می دادیم. بعد از این که با تلاش بسیار جایی را پیدا کردیم، از اداره اتباع بیگانه ما را خواستند و از ما تعهد گرفتند که دیگر به بچه های خارجی درس ندهیم. البته آن را امضاء کردیم ولی هنوز به کارمان ادامه می دهیم. هر وقت مسئولین توانستند برای این کودکان امکانات فراهم کنند ما هم به تعهدمان عمل می کنیم."
بچه هایی که به این آموزشگاه می روند به غیر از دروس ابتدایی، در کلاس زبان انگلیسی و خلاقیت هنری هم شرکت می کنند. چند استاد نقاشی و زبان به صورت افتخاری با موسسه همکاری می کنند. هدف آنان توانمند سازی کودکان کار و خیابان از طریق آموزش علمی، درسی، هنری و فنی است.
تا به حال چند نمایشگاه هم از آثار برگزيده اين بچه ها برگزار شده كه مورد استقبال مردم قرار گرفته است. گزارش مصور اين صفحه از نمايشگاه آثار هنرى اين كودكان است كه در حال حاضر در تهران برپاست.
بهنام اخوت، يكى از مسئولان برگزارى اين نمايشگاه مى گويد: "وقتی خود بچه ها به نمایشگاه می آیند با دیدن کارهایشان خیلی هیجان زده می شوند. حوشحالی آنها تمام خستگی را از تن ما بيرون مى كند. در این نمایشگاه آقای برزو به همراه آقای رضاقلی عکس هایی را در اختیار ما گذاشتند که در کنار نقاشی هااز آنها استفاده کنیم. "
به گفته مدیر عامل جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان "تعداد اين كودكان در حدود يك و نيم میلیون نفر برآورد شده و با احتساب کارگاه های خانگی و کودکانی که از خانوادههای محروم هستند و در خیابان کار میکند، این جمعیت بیشتر خواهد شد."
اغلب این کودکان دستفروش هستند. کبریت، فال، چسب زخم و یا گل می فروشند و گاهی هم به صورت پنهانی مواد مخدر. تعدادی در کارگاه های خیاطی و کفش و عده ای هم در مکانیکی ها مشغول به کار هستند؛ میانگین درآمد آنها ۵۰ هزار تومان در ماه است .
در پیمان جهانی حقوق کودک، کار کودکان زیر ۱۸ سال و بهره کشی از کودکان به هر نحو، چه در مناسبات اقتصادی و چه در منازعات سیاسی، منع شده است . طبق این پیمان بازی و تفریح حق کودکان است، باید امکانات لازم برای فعالیت های تفریحی آنان را فراهم کرد؛ همه کودکان حق استفاده از آموزش رایگان را دارند و دولت ها باید تحصیلات ابتدایی را برای همه کودکان اجباری و رایگان کنند.
من نمی دانم چند نفر از کودکان از این حقوق بهره مند هستند اما مطمئنم اگر به تمامی آنان امکان آموزش و پرورش استعدادهایشان داده شود، آینده بهتری برایشان رقم می خورد.