در هفده کیلومتری شمال شرق بامیان، درمحل تلاقی سه گذرگاه بلخ، کابل وغزنی، بر فراز تپههای سرخرنگی به ارتفاع ۱۵۰ متر و در کنار رودخانهای پرآب، ویرانههایی به چشم میخورد که علیرغم گذراندن کشمکشهای فراوان، هنوز پابرجا مانده، تا داستانهایی از دو هزار سال پیش را برای ما بازگو کند. ویرانههایی که در اولین نگاه، تسخیرناپذیری خود را چنان به رخ بیننده میکشد که گویی پایتخت امپراتوری ضحاک ماردوش بوده است.
این شهر نمونۀ منحصر به فردی از یک قلعۀ بسیار بزرگ و یا شهر نظامی تسخیرناپذیری است که معماری پیجیدۀ آن نشان میدهد که زمانی از رونق و شکوه خاصی برخوردار بوده است.
رسول شجاعی، باستانشناس و مدیر موزۀ بامیان بر این باوراست که تاریخ ساخت این شهر به قبل از اسلام و به دورۀ هیتالیها و تمدن ترکهای غربی میرسد. او همچنین میافزاید: "نوع معماری شهر وهمچنین موقعیت جغرافیایی آن (درست درمحل تلاقی سه گذرگاه مهم غزنی، کابل و بلخ) نشاندهندۀ آن است که کاربرد نظامی داشته و از استحکامات قابل ملاحظهای برخوردار بوده است." مردمان محل، آن را شهرضحاک ماردوش مینامند.
دیوارهای استحکاماتی این شهر از سطوح پائین و دامنۀ کوه آغاز و به سمت قلۀ کوه امتداد مییابند. هرچه بالاتر میرویم، قطر و ارتفاع دیوارها بیشترمیشود و کمربندهای امنیتی آن محکمتر. راه دشوارگذری که از بین چند برج نگهبانی و پیچ و خم های فراوان و ازمیان دروازۀ تونل مانند سنگیای میگذرد، تنها راه ورودی شهر محسوب میشود. برجهای نگهبانی طوری ساختهشدهاند که تسلط کاملی بر پائین دارند و نفوذ دشمن به شهر را بسیارمشکل میسازند.
در قسمتهای پائینتر، برجها دوباره ترمیم شدهاند و به گفتۀ باستانشناسان، امکان دارد که بعدها توسط مسلمانان ترمیم شده باشند. دیوارها درقسمتهای میانی توسط باران فرسایش یافتهاند که این امر نشان میدهد که شهر برای مدتی طولانی مخروبه و خالی از سکنه مانده است. اما درقسمتهای بالایی شهر، هیچ اثری از دوران اسلامی به چشم نمیخورد.
بر فراز کوه که قسمت اصلی شهراست، دالانها وخانههای بسیار بزرگ با سقفهای گنبدی خشتی وبه ارتفاع تقریباً ده متر که دربعضی جاها در دو طبقه اعمارشدهاند، به چشم میخورند. همۀ این خانهها زنجیروار به هم متصلند و در لبههای کوه، به برجهای نگهبانی کوچک و بزرگ منتهی میشوند. این برجها به صورت خارقالعادهای طراحی شدهاند. چنانکه تمام مناطق اطراف را زیر دید خود داشته بر راهها کنترل کاملی دارند.
از وسط شهر، تونلی مارپیچ و پله پله برای انتقال آب درمواقع حساس و زمانی که شهرتوسط دشمن محاصره شده، کشیده شده است. این تونل در آخر به برج بسیاربزرگ و مستحکمی منتهی میشود که توسط یک تونل باریک (آبدوزک) به حوض آبی میرسد که فعلا خشک شده است. به نظرمیرسد که آب از محل نامعلومی توسط لولههای سفالی به این حوض میرسیده است. (۱)
این شهر روزگار دشواری را بعد از سپری کردن دوران شکوهش گذرانده است. بر اساس نظریۀ کاظم یزدانی (مورخ)، این شهر اولین بار توسط مسلمانان در زمان صفاریان تخریب شد، اما از حملۀ چنگیزخان به بامیان، جان سالم بهدر برد. مغولها فقط حصار بامیان را که امروزه بهنام شهر غلغله یاد میشود، تخریب کردند. محمد صالح کنبولاهوری(۲) در مورد شهر ضحاک مینویسد:
"در سال ۱۰۳۷ هجری قمری نذر محمدخان، پادشاه ازبک به همراه پانزده هزار مرد جنگی به بامیان حمله کرد و شهر ضحاک را محاصره کرد. خنجرخان ترکمنی (احتمالاً از هزارههای درۀ ترکمن) حاکم بامیان به شهر ضحاک پناه جست و درآنجا مقاومت کرد. بلاخره لشکر نذرمحمدخان توان گشودن قلعه (شهر ضحاک) را در خود ندیده به کابل حمله کردند".
در گزارشهای جنگهای نادرافشار(۳) نیز از شهر ضحاک نام برده شده است. اما گویا باشندگان قلعه نهایتاً تسلیم شده اند.
(۱) تکنیک مشابه (آوردن آب توسط لولههای سفالی ازنقاطی که بر همگان معلوم نبود) در چند قلعۀ دیگر نظیرشهر غلغله، قلعۀ چهل برج، گوهرگین وغیره نیز استفاده شده است. (۲) محمد صالح کنبولاهوری، عمل صالح یا شاه جهان نامه، جلد اول چاپ هند صفحه ۲۹۲-۳۱۳ (۳) عالم آرای نادری، جلد دوم، صفحه ۵۵۸- ۵۷۱ وجهانگشای نادری، صفحه ۳۰۸-۳۰۹
وارد "بوستان ولایت" که میشوی سکویی بلند را در مقابل میبینی که اصطلاحا به آن "سکوی بانجی" میگویند. بعد از ظهرهای جمعه این پارک که در جنوب تهران قرار دارد میزبان جوانان دختر و پسری هست که برای پریدن از این سکو لحظهشماری میکنند. ورزش "بانجی جامپینگ" (پرش از بلندي) چند سالی هست که در ایران طرفدارانی پیدا کرده. "ارشا اقدسی" که مسئولیت آنجا را بر عهده دارد با دوستانش در حال آماده سازی یکی از داوطلبان پرش است که دختری جوان میباشد. اینجا تنها جایی در تهران هست که دختران هم میتوانند از سکوی بانجی بپرند. دختر از ارتفاع میترسد اما ارشا سعی میکند اعتماد به نفس او را تقویت کند تا از این سکوی ۴۰ متری بپرد. در پایین سکو صدای دوستان دختر شنیده میشود که او را تشویق به پریدن میکنند و بعد از آن صدای جیغ دوستان و دختری که معلق در هوا میشود. مربیگری اين نوع پرش تنها یکی از کارهایی هست که ارشا اقدسی انجام میدهد؛ او سرپرست و مدیر "گروه بدلکاری۱۳" نیز هست و بیشتر وقت او صرف بدلکاری در فیلمهای مختلف میشود.
فعالیت حرفهای ارشا اقدسی، که سی و دو سال سن دارد، چند سال پیش با دیدن آگهی کلاسهای آموزشی بدلکاری توسط "پیمان ابدی" که به تازگی به ایران برگشته بود، شروع شد: "در آن زمان شرایط بدنی فوق العادهای داشتم و تقریبا هر ورزشی را امتحان میکردم. حدود دو سال بود که برای تحصیل در رشته تربیت بدنی در ایتالیا تلاش میکردم و قصد داشتم به آنجا بروم. اما وقتی با پیمان شروع به کار کردم از او خیلی خوشم آمد. بعد از چند ماه اولین فیلم را كار كرديم که با صحنههای انفجار و تیر خوردن همراه بود. نتیجه خیلی رضایتبخش بود و من قید ایتالیا را زدم و در ایران ماندم".
ارشا اقدسی درباره نحوه شکلگیری گروه بدلکاری ۱۳ میگوید: "بعد ازآن، حدود شش ماه مربی بانجی جامپینگ توچال بودم. آنجا بود که تصمیم گرفتم گروه تشکیل بدهم و یک عده از دوستان علاقهمند مطلع شدند و ثبت نام کردند. در بین آنها یک دختر هم شرکت داشت که راضی به پذیرش او نبودم. ولی از بچههای آن گروه همه رفتند و فقط همان دختر، یعنی "مهسا احمدی"، ماندگار شد. تقریبا از هر دوره فقط یک نفر میماند و این به خاطر سختگیری من بود". مهسا احمدی اولین زن ایرانی است که به روش بانجی از هلی کوپتر پریده است. او سقوط از هواپیما را هم تجربه کرده است.
ارشا اقدسی میگوید: "همه جای دنیا آدمهای اهل هیجان وجود دارند؛ عدهای به سمت ورزش و عدهای سمت خلاف این کار میروند. ورزشهایی مثل سنگنوردی، اسکیت برد و کایاک در رودخانه خروشان و پارکور، ورزشهای "اکستریم" (سنگين و همراه با خطر) هستند. در کشور ما بیشتر به سمت ورزش پارکور رفتند".
"امیر بدری" دیگر عضو گروه که ۲۴ سال سن دارد در پارک و موقع تمرین پارکور با ارشا آشنا شده است. او سال پیش رکورد سقوط بدون تجهیزات ایمنی از ارتفاع ۴۰ متری بانجی توچال را ثبت کرد که قبلا فقط یک بدلکار آلمانی آن را انجام داده بود.
نقطه عطف فعالیتهای ارشا اقدسی و گروهش که برای آن جایزه بهترین بدلکاری (S.A G: (Screen Actors Guild Award را دریافت کردهاند حضور در فیلم "جیمز باند، سقوط آسمانی" (Skyfall) بوده است: "ما برای یک فیلم سینمایی ترکی دعوت شدیم که پرش ماشین انجام بدهیم. نتیجه یک پرش خوب به طول۳۵ متر بود. کارگردان فیلم، عکس پرش را در فیس بوک گذاشت. بعد از آن بود که ایمیلي با این محتوا دریافت کردم که اگر میخواهید برای ۰۰۷ بعدي همکاری کنید اعضای گروه را معرفی کنید تا در صورت قبولی در امتحان کار را شروع کنیم. من همراه با مهسا احمدی و امیر بدری به ترکیه رفتیم و در امتحان قبول شدیم. اوایل کارهای سخت را برای اجرا به ما نمیدادند اما هفته آخر یک صحنه خیلی مهم که جمیز باند روی قطار تیر میخورد و به پایین پرت میشد را به ما سپردند و این نشاندهنده میزان اعتماد به گروه ما بود".
ارشا و گروهش به تازگی از فیلمبرداری یک فیلم بالیوودی به نام "بنگ بنگ" در ابوظبی برگشته است. او از اینکه با بزرگان بدلکاری جهان همچون "گری پاول" و "اندی آرمسترانگ" که بدلکاری فیلمهای جیمزباند، اسپایدرمن، ایندیانا جونزو ... همکاری داشته خرسند است: " اندی آرمسترانگ که مسئولیت بدلکاری این فیلم را نیز بر عهده داشت از گری پاول سرپرست بدلکاری فیلمهای جیمزباند در فیس بوک به خاطر معرفی گروه ما تشکر کرد. البته این موضوع شاید در سینمای ایران ارزشی نداشته باشد اما دوستانی داریم که این ارزش را می فهمند و برای ما همین کافیست".
ارشا اقدسی و گروهش در ایران با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکنند. از محدودیت ورود و خروج از کشور تا خریدن وسایل مورد نیاز که هزینههای سنگینی دارد. اما با این حال او قصد ترک ایران را ندارد و میگوید میخواهد برای ایران افتخار بیافریند.
در گزارش مصور این صفحه پای صحبتهای ارشا اقدسی مینشینیم تا از بدلکاری، هیجان و خطراتش بگوید.
آثار متعدد فرهنگی و جاذبههای بیشمار معماری که در مقیاس بالایی از دیروزها تا امروز سالم و حتا دستنخورده باقی ماندهاند، باعث شده تا شهر رم بیش از هر شهر دیگری در قارۀ اروپا، نمادی از تاریخ باشد و نشانهای از کهولت دوران.
آمفیتئاتر کلوسئوم، کلیسای واتیکان، تئاتر مارچلو، کلیسای پنتئون، میدان اسپانیا، چشمۀ آرزوها و دهها اثر دیگر معماری، هر یک به گونهای بازگوکنندۀ لایههای مهم معماری و راوی تاریخ کهنسال این شهر هستند.
در اساطیر رومی، پیدایش رم را به دو برادر افسانهای به نام های رومولوس و روموس نسبت میدهند. حکایت اسطورۀ مذکور اینگونه است که پادشاه نومیتر، فرمانروای سرزمین افسانهای آلبالانگا (در جنوب شرقی رم کنونی) به نیرنگِ برادر از حکومت خلع میشود و زان پس، امولیوس تازه به قدرترسیده، "رئاسیلویا"، دختر شاه پیشین را از همخوابگی با مردان منع میکند، تا مبادا به فرداها رقیبی برای سلطنت و فرمانرواییاش پیدا شود.
ادامۀ قصه اینگونه پیش میرود که حیلت امولیوس در منع کردن دوشیزه از مردان، کارگر نمیشود و رئاسیلویا با نَفَس مارس (الهۀ جنگ در روایات اسطورهای رم)، باردار میشود و در نهایت دو برادر دوقلوی روموس و رومولوس از نطفۀ او و مارس، متولد میشوند و پا به دنیای خاکی میگذارند.
این دو برادر به فرمان شاه در بیابان رها میشوند، اما سرانجام مشیت روزگار بر زنده ماندن این دو برقرار میماند. مادهگرگی آن ها را در بیابان پیدا میکند و از پستان خویش شیرشان میدهد تا از مرگ رهایی پیدا کنند و به روزگار فرداها به یاد سرزمینی که روزی از مرگ نجاتشان داده بود، شهری بنا کنند و "رم" اش نام نهند.
اینگونه است که رم، لااقل در لابلای صفحات و دنیای پر پیچ و خم اسطوره، زندگی آغاز میکند تا شهری برای اهل فضل و هنر پیدا شود و در همه حال در صدر باقی بماند.
این روایت البته آنچنان مورد پذیرش عمومی شهروندان رمی قرار گرفته که کمتر کسی در رم پیدا میکنی که این قصه را به حافظه نسپرده باشد و مجسمههای پرشمار گرگ در حال شیر دادن به دو نوزاد، که در جای جای شهر به وفور پیدا میشود، او را به یاد منشأ تاریخی این قصه نیندازد.
اما رها از قصص اسطورهای که گاه کمتر نشانی از واقعیت دارند، مورخان روزگار امروز، آغاز پیدایش رم را به حوالی سال ۷۳۵ پیش از میلاد بر میگردانند. زمانی که رم، چنان دیگر تمدنهای مهم بشری در کنار رودخانهای پرآب، اشکال نخستین تمدن را تجربه کرد و نرم نرمک شکل و شمایل شهری به خود گرفت. این شهر در کنارۀ غربی رود "تِوِره" بنیان نهاده شد تا در آغاز سرزمینی برای پادشاهی رومولوس باشد و در پی آن پایتختی برای امپراتوری کبیر روم.
این شهر پس از طی دورههای مهم و پر فراز و نشیب "امپراتوری"، "جمهوری" و روزهای افول و انزوای امپراتوری، به دست کلیسای کاتولیک افتاد و برای سدههای متمادی توسط کشیشان کلیسا اداره شد. سرانجام پس از طی دورههای مختلف تاریخی، این شهر به عنوان پایتخت فرهنگی و سیاسی جمهوری متحد ایتالیا شناخته شد و از سال ۱۸۶۱ که گاریبالدی بزرگ ایتالیا را به کشوری متحد بدل کرد، هماره به عنوان شهر نخست جمهوری ایتالیا شناخته شد.
سالیان دراز تاریخ شهر، گونههای متفاوت حکومتداری، مراودات فرهنگی با دیگر تمدنهای همسایه ، نزدیکی و حضور مستقیم فرهنگ مدیترانهای که خاستگاه تمدنهای مهم و تأثیرگذار فراوانی بودهاست، همه و همه در کنار هم باعث شدهاند تا شهر رم به عنوان یکی از اعجابانگیزترین دستآوردهای بشری برای تاریخ و آیندگان باقی بماند.
هر چند که شناخت درست از تاریخ سیاسی و فرهنگی و آشنایی با سبکهای گونهگون معماری، در راه لذت بردن از زیباییهای بیپایان رم مدد فراوان به بیینده میرسانند، اما لذت بردن از رم و همنشینی با تاریخ در این شهر، بی همراهی دانش و فلسفه نیز میسر است.
سنگفرش خیابانهای پیر و ستونهای عظیم معماری باستان، در کنار نقاشیهای بیبدیل امثال میکلآنژ و کاراوجو بر سقف و دیوارههای کلیساها، ارتفاع یکسان ساختمانها در خیابانهای اصلی و پیچ و خم کوچههای تنگ، همه عین زیبایی و تاریخند و حتا اگر بیننده، تاریخ گذشتۀ رم را به خوبی نشناسد، باز هم این تاریخ از لابلای آثار معماری و ادبی رم خود را بر ذهن میهمانانش تحمیل میکند.
در گزارش مصور این صفحه که عکسهايش را محمد صادقی برداشتهاست، گشتوگذاری داریم در کوچه پسکوچههای پر از بار تاریخ ِ شهر رم.
در خانه اخوان ثالث نشسته بودیم که سیمین بهبهانی زنگ زد. خانلری رفته بود و تشییع پیکر او از جلو بیمارستان آبان برگزار شده بود. اخوان از سیمین پرسید جمعیت آمده بودند؟ گفت نه، دویست سیصد نفر. اخوان گفت اما وقتی من بمیرم تمام این خیابان پر از جمعیت خواهد شد. دیری نگذشت که تمام خیابان پر از جمعیت شد. امروز صبح که خبر را شنیدم فکر کردم تمام خیابان برای از دست رفتن سیمین از جمعیت موج خواهد زد. او آخرین شاعر از سلاله شاعران بزرگ قبل از انقلاب ایران بود.
"سیمین بر خلیلی" که بعدها سیمین بهبهانی شد، تا پیش از انقلاب شاعر عاشقانهها و ترانهها بود، پس از انقلاب شاعر بزرگ اجتماعی شد. تا قبل از انقلاب از در ِ کانون نویسندگان نگذشته بود، بعد از انقلاب پرچمدار کانون نویسندگان شد. تا انقلاب به زبان قدما شعر میگفت، پس از انقلاب شعر او چنان دیگرگونه شد که گویی نثر مینویسد اما نثری که قالبهای متعارف شعری را به هم میریزد و کلامش در حرفهای معمولی بدل به جواهر میشود؛ به شیی هنری بدل میشود. هیچ شاعری نمیشناسم که نثر را تا این حد با شعر آشتی داده باشد. نثر نه، گفتار را. همین زبان محاورۀ خودمانی را. همین حرف زدنهای معمولی را. همین سادگی و صفای سخن روزانه را. همین چند کلمه درد دل کردنها را. عجب قوت و قدرتی داشت. تحول در اوزان شعر فارسی و کاری که او با قالب شعر فارسی کرد حرفی نیست که من از عهدهاش برآیم. باید در این زمینه پای صحبت "ابوالحسن نجفی" نشست. کاری که او با قالب شعر فارسی کرد بیشتر از هر چیز نشان دهندۀ آن شد که شعر اگر شعر باشد نو است و اگر نو بود قالب نو و کلاسیک نمیشناسد.
شاید هیچ شاعری نتوان یافت که مانند سیمین با شعرش زندگی کرده باشد. حرفهای قلمبه سلمبه نمیزد. همان حرفهایی را که ما از درد و داغهای روزانه با یکدیگر در میان مینهیم سیمین بهبهانی با خود به زبان شعر زمزمه میکرد. ادای شعر در نمیآورد چنانکه ما آدمهای معمولی ادای حرف زدن در نمیآوریم. حرف زدنش به همین سیاق بود که در دیوان شعرش میبینیم. وقتی درد میکشید زبانش این گونه میشد. وقتی قلم و کاغذ بر میداشت زبانش همین بود که میگوییم شعر. چنین بود که شعرش خواننده داشت. تیراژ داشت. زبانزد میشد. مثل ورق زر دست به دست و دهان به دهان میگشت. شعر او به صورت شفاهی بیشتر تیراژ و خواننده مییافت تا به صورت کتبی و دیوانی که میخرند و نمیخوانند و در گوشۀ کتابخانه میگذارند تا خاک بخورد. شعر او همان اندازه ( و بیشتر) زبان بر زبان میگشت که سرودههای سید اشرف الدین حسینی در روزنامه اش، نسیم شمال. من هرگاه رفته ام مجله ای، روزنامه ای، هفته نامه ای، ورق پاره ای منتشر کنم روزها و ماهها با خود اندیشیده ام که چه باید نوشت که مردم آن را بخرند و بخوانند و مدام به روزنامه سید اشرفالدین و غزلهای سیمین بهبهانی فکر کردهام. « در این غزلها چه گوهری پنهان است که مثل ورق زر دست به دست میگردد؟».
چرا اینهمه شعر میگویند و یکی در نمیگیرد؟ چرا اینهمه قافیهسرایی میکنند و یکی شعر نمیشود؟ چرا اینهمه شعر سپید مینویسند و ذهن ما را درگیر نمیکند؟ چرا شعر در این سالها تنزل کرده و شاعر بزرگ نداریم؟ چه شده است که شاعران مجبورند شعرهای خود را به هزینۀ خود چاپ و منتشر کنند؟ چون درد نیست. این نیست که حرف نباشد. حرف هست. درد نیست که خریدارش باشیم. تیغ سزاست هر که را درد سخن نمیکند. سیمین بهبهانی درد داشت. درد مردم داشت. درد ایران داشت. درد همۀ مادران و دوستان و رفتگان و ماندگان همه را با هم داشت. دانایی و تسلطش بر شعر به کنار، تمام هنرش در همین دردی بود که صبح و شب با آن قیافۀ در این اواخر تکیده با خود به این سو و آن سو میبرد. همین دردها بود که زبان او را از زبان فاخری که قبل از انقلاب داشت، پس از انقلاب تا این حد به زبان مردم نزدیک کرده بود. همین درد بود که طبع او را چنین بالا برده بود. همین درد بود که به او دلاوری و بیباکی ارزانی داشته بود. همین درد بود که به او بیادعایی و حجب و بزرگی داده بود. همین درد بود که او را وا میداشت تا بر صورت استبداد چنگ بزند. او کاری میکرد که از دست هیچ روشنفکری بر نمیآمد.
میگویند سیمین بهبهانی درگذشت. میگویند پر کشید. میگویند خاموش شد. اما سیمین بهبهانی نمیمیرد. او از مردم بود. از میان مردم برآمد. با مردمان در آمیخت. در مردم فرو رفت. درد مردمان را گفت و سرود. زبان مردم شد. سخنگوی مردمان شد. سخنگویی که هیچ دولتی مانند او ندیده است.
وقتی خانلری رفت، شفیعی کدکنی به اخوان زنگ زد تا پیام تسلیتی بگوید و کسانی آن را امضا کنند و در روزنامهها چاپ شود. اخوان گفت بنویس: « ما به زبان فارسی تسلیت میگوییم ... ». حالا که سیمین رفته است دارم فکر میکنم ما باید به فرهنگ ایران تسلیت بگوییم. سیمین دردانۀ فرهنگ ایران و زبان فارسی بود. و اینک غزلی از سیمین که بسیار به نثر فارسی و به لحن مردمان و زبان آنان و گفتار روزانۀ ما نزدیک است. اصلا گفتار روزانۀ ماست.
چراغ ... کتاب چراغ را خاموش کردم، کتاب را ناخوانده بستم
پتو چه سنگین و چه زبر است، چقدر امشب خسته هستم صدای مشتی پاره آهن، عبور دایمی شان نمی گذارد بخوابم، ملول در بستر نشستم چراغ ... روشن کردمش باز، کتاب ... اما عینکم کو چه دارد این سمبادۀ مغز؟ گشودم و ناخوانده بستم
هزار و یک عاشق ... کجا؟ نمانده یک تن در کنارم ز دام من رستند و رفتند ز بند سوداشان نرستم هزار و یک عاشق که از عشق به آسمانم مینشاندند هزار و یک پیمان که از ناز چو ریسمانش میگسستم جوانی و آن بی خیالی کجاست با آن خواب شیرین مزاج بی افیون ملنگم طبیعت بی باده مستم
چراغ با آن نور تندش به چشم هایم نیزه میزد کتاب را پرتاب کردم چراغ را درجا شکستم بخواب زن آشفتگی بس! نمیتوانم، قرصها کو؟ به زیر بالش دست بردم، به شیشهای لغزید دستم
چقدر؟ صد یا چند قرص؟ بخور که خوابت جاودان باد! نمیخورم دشمن بداند که زندگی را میپرستم
سیمین بهبهانی از زبان خودش*
«راستی از آن دوران چه در خاطرم مانده؟ تقریبا هیچ. البته چند تصویر مهآلود در خاطر دارم. این که مهر نماز دایه را از جانماز برداشتهام و با دندانهای نورسته جویدهام و از تشدد صدای الله اکبرش نهراسیدهام. اکثر کودکان طعم خاک را میچشند. آیا این بدان معنا نیست که «آخرالامر گل کوزهگران خواهی شد؟» آیا این دهان کودکانه، طعم آن خاک را که سرانحام میانباردش نمیآزماید؟
کودکستان امریکایی را نیز که یک میسیون مذهبی امریکایی ادارهاش میکرد به یاد دارم و رقص خود را در جشن پایان سال تحصیلی (!) در نقش گل زرد با دامن اورگانزای پرچین وزرد. و چرا گل زرد؟ در حالی که لباس رفیقم را که سرخ بود و در نقش گل سرخ میرقصید بیشتر دوست میداشتم. اصلا شعری هم که او میخواند موزونتر بود: «گل سرخم، شاه گلها، شاه گلها، شاه گلها…» و من باید میگفتم :« گل زردم سلطان گلها، سلطان گلها، سلطان گلها…» و هر چه واژهها را تند و کند میکردم موزون نمیشد و از همان دو سه سالگی تا این حد قدرت تشخیص وزن داشتم که سلطان را مخفف کنم و بگویم: « گل زردم طان گلها، طان گلها، طان گلها…» و بلاخره در یادم نیست که با این سلطان چگونه کنار آمدم. ( پسرم در حاشیه مسوده نوشته است که «هیچ وقت با هیچ سلطانی کنار نیامدی»)
همیشه رنگ سرخ را دوست داشتهام. شاید به دلیل همان زردپوشیام با آن شعر ناموزون و سرخپوشی رفیقم با شعر موزونش در روز جشن کودکستان. اینها را که مینویسم شاید ناخودآگاه طفره میروم که از یادآوری تاریخ تولد خودداری کنم! اما مگر میشود. شرح حال حتما به این نیاز دارد باید بنویسند: «سیمین بهبهانی ۱۳۰۶-…» تنها آرزویم این است که تا ذهنی پر بار و دست و پایی با توان کار دارم، قسمت نقطه چین مشخص شود. و ناگفته نماند که یکی از نگرانیهای خاطرم آن است که مبادا زندگی و ناتوانی را در کنار هم احساس کنم. چنین مباد.
هنوز از مادر زاده نشده بودم که میان پدرم "عباس خلیلی" و مادرم "فخری ارغون" جدایی افتاده بود.
ذوق ادبی در من شاید میراثی دو سویه از پدر و مادر باشد. پدرم از نخستین کسانی است که نوشتن را شیوه رمان آغاز کرد ( سال ۱۳۰۳). روزگار سیاه، اسرار شب، دیر سمعان از جمله رمانهای اوست… روزنامه پرخواننده "اقدام" که به مدیریت او در کتابخانههای معتبر باقی است و یاد سرمقالههای تند و پر تحرک او زنده است.
مادرم، به گمان من، زنی بود نمونه شگفتیهای روزگار خویش. در دورانی که خواندن و نوشتن گناه به شمار میرفت، ادبیات فارسی، فقه، و اصول، زبان عربی، هیات و فلسفه و منطق و تاریخ و جغرافی را به خوبی و نزد استادان وقت آموخته بود. فرانسه را از یک بانوی سویسی که با سمت معلم در خانه آنان میزیست فراگرفته بود. مادرم شعر میسرود و داستان مینوشت و از موسیقی اطلاع کافی داشت و تار را خوب مینواخت.
من در محیطی پرورده شدم که هرگز از شعر و شعور و فعالیت خالی نمانده بود. از دوازده سالگی چند بیتی سر هم میکردم. در چهارده سالگی شعرهایی سرودم که در مدرسه خواندم و معلمم مرا تشویق کرد. مادرم نخستین غزل مرا برای روزنامه نوبهار ملک الشعرای بهار فرستاد و چاپ شد. مطلع غزل چنین بود:
ای توده گرسته و نالان چه میکنی؟
ای ملت فقیر و پریشان چه میکنی؟
قبل از آن که دیپلم کامل دبیرستان را بگیرم وارد مدرسه مامایی شدم. اولیای آموزشگاه از فعالیتم در سازمان جوانان حزب توده خبر داشتند. گزارشی انتقادی و بی امضا راجع به اوضاع ناهنجار مدرسه در یکی از روزنامههای آن زمان متشر شد که رییس آموزشگاه را سخت خشمگین کرد. نوشتن آن را به من نسبت دادند. در حال که هنوز هم من نمیدانم چه کسی آن را نوشته بود. با چهار نفر دیگر از همکلاس هایم به دفتر آموزشگاه احضار شدیم. رییس (دکتر جهانشاه صالح) مرا بی مقدمه مخاطب ساخت و ناسزایی نثار کرد. اهانتاش را پاسخ گفتم، که بی درنگ سیلی سختش بر صورتم نشست. سیلی من بیز بی درنگ و در پاسخ به گوش او نشست. اما دست سنگین و مردانه او کجا و دست نازک و دخترانه من؟ طی چند دقیقه صورت و اطراف چشمم ورم کرد و کبود شد.
رییس آموزشگاه من و چهار دانش آموز دیگر را اخراج کرد.
چهار رفیق دیگرم به آموزشگاه بازگشتند. من اما هر چه کردم نتوانستم خفت را بپذیرم و گناه ناکرده را به گردن بگیرم. از آن تاریخ به بعد هدف شعرم مبارزه با ستم بود.
هر جا که توانستم چهره این ستم را نقش زدم و رسوا کردم. آزادگی را شرط مقدم شاعری دانستم و به هیچ مقام و هیچ قدرتی سر فرود نیاوردم.
پس از اخراج از مدرسه ظرف یکی دو ماه به همسری آقای "حسن بهبهانی" درآمدم.
همسرم مردی از خانواده یی محترم بود. اما هیچگونه توافق اخلاق نداشتیم. در خانه او امید به زندگی و مبارزه را بازیافتم. دیپلم کامل دبیرستان را گرفتم. به دانشکده حقوق راه یافتم. در زندگی با او صاحب سه فرزند شدم. بیست سال در کنارش زیستم بی آن که یک روز یا یک ساعت دلم از زیستن با او خرسند باشد. سر انجام امکان سازش به «عدم امکان سازش» انجامید. آرام و خاموش از دادگاه بیرون آمدیم. گذشته هرچه بود برای ما سه فرزند به ارمغان آورده بود…
همسر دیگر برگزیدم: "منوچهر کوشیار". امروز هشت سال و چند روز است که این دومین همسر را که بسیار دوستش میداشتم از دست دادهام. چهارده سال در کنارش بودم. به ناگاه «آن مرد، مرد همراهم» به حمله قلبی از پای درافتاد و مرا به تنهایی واگذاشت. چه میشود کرد؟ تقدیر این بود.
تمام عمر از مطالعه فارغ نبودهام. مطالعات حقوقی را رها نکردهام و هنوز تاحدی میتوانم در امور حقوقی اظهار نظر کنم.
تقریبا به بیشتر نقاط ایران سفر کردهام. هموطنان خود را در زیّ و هیات خاصشان، با آداب و رسوم و خلقیاتشان دیدهام. از تمامت این مرز و بوم خاطرهها دارم. نیز مسافرتهایی به خارج از ایران داشتهام. هر بار که از ایران خارج شدهام هر شب به تاریخ بازگشت اندیشدیدهام و روزها را شمار کردهام. به هیچ دیار خاطر ندادهام، الا به ایران. انگار که این بیت از اعماق روحم جوشیده است: شعر و شور و سرورم این جابود/ تخت و تابوت و گورم این جا هست.
زبان شعرم زبان مردم است بی آن که خود خواسته باشم که چنین باشد. میدانم که چه میخواهند و میدانند که چه میگویم. همین و بس…
عمری پوییدهام با تلاش و تلاطم رودی، با لحظههای شتاب و درنگ: گاه شاریده از تیغه تندانی و گاه گسترده بر پهنه بیابانی. اینک زمزمه یی از آن پویه و سرآغازی برنوشتههای این دفتر که نیاز گهگاه سالیان من بوده است به گفتن. ظرافت شعر بارش نمیکشید، بر دوش نثرش نهادهام.»
گزارش مصور این صفحه گفتگویی است با سیمین بهبهانی که شش سال پیش با او داشتهایم و در آن از زندگی خودش میگوید. شما هم اگر تصویر، صدا و یا خاطرهای منتشر نشده از سیمین بهبهانی دارید میتوانید برای ما بفرستید.
سیمین بهبهانی (۲۸ تیر ۱۳۰۶ - ۲۸ مرداد ۱۳۹۳).
*فشرده ای از مقدمه سیمین بهبهانی بر کتاب «با قلب خود چه خریدم؟ گزینه قصهها و یادها» که در تیرماه ۱۳۷۱ نوشته است.
تابستان امسال موزۀ هنر مدرن پاریس، درگیر به چالش کشیدن تاریخ ایران معاصر است، روایت و تصاویری از "شهر قصه" تا "روایت فتح"، از "بهمن محصص" تا "باربد گلشیری"، نقاشی و عکس و کولاژ، فیلم و صدا و مستندات به ترتیب زمان، از ۱۹۶۰ تا به امروز.
در این نمایشگاه که «تاریخ ناویراسته» نام دارد دویست اثر هنری از بیست هنرمند ایرانی به نمایش درآمده است. نمایشگاه چنان که از نامش پیداست برشهایی است از تاریخ هنری ایران در نیم قرن اخیر و چیدمانی است از بیشتر هنرها، با سه سرفصل: دهه ۱۳۴۰ تا پیش از انقلاب یعنی سالهای نوسازی و نوزاییهای هنری و فرهنگی در پایان عصر پهلوی؛ دهه انقلاب و جنگ، و تاثیر این دو واقعه بسیار مهم بر فرهنگ و هنرهای نمایشی و تصویری و تجسمی؛ و دوره معاصرکه دربرگیرنده پویاییهای خلاقه هنرمندان در ۲۵ سال اخیر در داخل و خارج است.
در دوره اول کارهایی از هنرمندانی به چشم میخورد که در هنر معاصر، هریک در زمینهای پیشگام بودهاند از "بهمن محصص" (مجسمهساز و نقاش) گرفته تا "بهجت صدر"(نقاش)، "اردشیر محصص" (گرافیست و طنزنگار) و "مرتضی ممیز" (گرافیست و طراح). آثار فیلمسازانی چون "پرویز کیمیاوی" و نمایشگرانی چون "بهمن مفید" (آفریننده شهر قصه) و عکاسانی چون "کاوه گلستان"، با عکسهای تاریخیاش، نیز در این دروه حضور دارند. نقش جشن هنر شیراز در معرفی هنر غربی و شرقی و نوآوریهای آن نیز در این جا جلوهگر است.
در بخش دوم آن چه که دیده میشود، تنوع تصاویر و نمادهایی است که در دوره قبل و بعد از انقلاب و جنگ پدید آمده و نیز آمیزههای هنری که در کار گروهی از هنرمندان تجلی یافته. هنر در ایران با انقلاب و جنگ دچار جهشی بزرگ شد، شکاف میان هنر رسمی و غیر رسمی بیشتر شد و بهرهگیری هنر از فضای عمومی شاهد بزرگترین دگرگونی بود. عکسهای "بهمن جلالی" و "رعنا جوادی" و دیگران از روزهای انقلاب که به همت "کریم امامی" در کتاب «روزهای خون، روزهای آتش» نشر یافت، در این نمایشگاه به صورت اسلاید عرضه شده است. برخی از مستندهای "کامران شیردل" و نیز نوارهایی که در ایام انقلاب از تلویزیون پخش شد، از مستندهای این نمایشگاه است. کارهای "مرتضی آوینی" و فیلم وعکسهای او از جنگ ایران و عراق هم خشونت جنگ و هم حضورمردم را در آن به تصویر کشیده است.
بخش سوم در کارهای نسلی به نمایش درآمده که بیشتر پس از انقلاب به دنیا آمدهاند و برخی از آنها هم به غرب مهاجرت کردهاند. آثار آنها گاه با نوعی نوستالژی همراه است و گاه طنز. گاه هم مستندهای واقعگرایانه چه در فیلم یا عکس و چیدمان، وجه مشترک آنها است. دیگر برای آنها، تصویر لزوما شیئي برای نمایش زیبایی نیست. آنها زندگی دگرگون شده ایرانیان را در ساحتهای متنوع و بیشتر فردی آن ثبت کردهاند. یا به سوژههای دیگر از پدیدههایی نو در زندگی ایرانیان پرداخته و کوشیدهاند گذشته را از نگاهی نو بررسی کنند. این را میتوان در چیدمانهای "نرمین صادق" دید که نگاهی دیگر دارد به «منطق الطیر عطار».
در برشهای تصویری در ظاهر به هم ناپیوسته این نمایشگاه، بیننده در کنار دیدن آثاری خلاق و متنوع از هنر ایران، با پرسشی اساسی و چالشی رو به رو میشود. او به فکر وادار میشود تا محیط هنری و فرهنگیای را که این هنرها در آن خلق شدهاند بهتر بشناسد و به محدودیتهای اجتماعی و سیاسی، سرچشمههای الهام و آفرینش و نیز تلاش فردی هنرمند برای بیان خلاقیت دراین چارچوبها پی ببرد.
"اودیل بورلورو" (Odile Burluraux) یکی از اعضای گروه برگزاری نمایشگاههای موزه هنرهای پاریس، که در راهاندازی نمایشگاه "تاریخ ناویراسته" شرکت داشته، درباره گروه برگزارکننده نمایشگاه میگوید: "گروه متنوعی داشتیم مثلا "نرمین صادق" که خودش هنرمند است. "مراد منتظمی" که مورخ هنر است. "کاترین داوید" هم که یک کمیسر همیشه مسافر. این گونه گونی پویایی بیشتری به روند گزینش و چیدمان آثار نمایشگاه داده است. نمیشود به طور دقیق گفت، کاری که در این نمایشگاه روی هنر ایران انجام شده، تا چه حد با باقی نمایشگاههایی که در این باره در غرب برگزار شده، متفاوت است. معمولا نمایشگاههای مشابه یا تا سال ۱۹۷۹، یعنی سال انقلاب ایران را نشان میدهند یا هنرمندان معاصر ایرانی دهههای اخیر پس از ۲۰۰۰".
علاوه بر افراد یاد شده، "ولی محلوجی"، پژوهشگر هنر نیز یکی دیگر از اعضای این گروه است که مجموعه مستندی از فیلم، پوستر وآثارهنری باقیمانده از جشن هنر شیراز به همت او گردآوری و در این نمایشگاه عرضه شده است.
خانم بورلورو که برای انتخاب آثار به همراه دیگر اعضای گروه به تهران رفته از استقبال جوانان از هنر و رفت و آمدشان به این مراکز، ابراز شگفتی میکند: "به نظر من هنر ایران امروز در سطح جهان دیده میشود، به ویژه به همت برخی گالریدارهای تهران که فعالیتشان دامنۀ بینالمللی دارد. تعداد زیادی هنرمند ایرانی وجود دارند که کارهای عالی دارند و فقط کافیست که کارشان، به نمایش گذاشته شده و مطرح شوند. با این همه، ما در این نمایشگاه به دنبال معرفی هنرمند ایرانی نبودیم. تاکید اصلی روی پیوند هنر ایران با تاریخ سیاسی کشور است. به همین جهت تعداد کمی هنرمند مشهور در غرب در کنار تعداد زیادی هنرمند کمتر شناخته شده حضور دارند که برخی شان آنقدر جوانند که این اولین نمایشگاهشان محسوب میشود".
بخش قابل توجهی از نمایشگاه به عکس مستند تعلق دارد که نشانگر لحظات کلیدی پنجاه سال گذشته ایران بودهاند: "مثلا وقتی که کارهای کاوه گلستان و بهمن جلالی را میبینیم در کنار "تهمینه منزوی" و "بهزاد جایز"، حس میکنیم که عکاسی مستند، یک سنت قوی در ایرانست که ما را به ابتدای عکاسی دورۀ قاجار میبرد. به این ترتیب، در تمام نمایشگاه تاریخ با موضوعات مختلف به وسیله هنرمندان روایت میشود. سعی کردهایم که این تاریخ را به چالش بکشیم و موضوع تفکر قرار بدهیم چون به نظر ما این تاریخ، هنوز واقعا تدوین نشده است. چرا که اتفاقات سیاسی و اجتماعی اخیر، مانع این کار شدهاست. از این رو ضرورت مکانهایی به ویژه در شهرهای بزرگ مانند تهران احساس میشود که محل نمایش و پژوهش هنر باشد. مثلا موزۀ هنرهای معاصر تهران، بخشی از این کار را انجام میدهد اما به تنهایی کفایت نمیکند. نمایشگاه تاریخ ناویراسته، تنها یک گام در راه مکتوب کردن ایران معاصر است".
خانم بورلورو به افق هنر ایران "به شکل واقع گرایانه و نسبی" خوشبین است: "به نظر من امروز امکاناتی وجود دارد که هنر مستقل، جدا از بازار و مسایل اقتصادی، پا بگیرد. البته این امکانات، هنوز خیلی محدود است به چند موسسۀ فرهنگی و موزه و کلکسیونر. اما از جهت دیگر با خود هنرمندان است که زندگی هنریشان را در دست بگیرند و انتخاب کنند که برای چه کسی و روی چه حوزهای و با چه ابزاری میخواهند کار بکنند. در کنار جریان هنر مستقل و آلترناتیو که هنرمندانش زندگیهای کمتر آسودهای دارند، همیشه گالریها و هنرمندانی هستند که برای بازار کار میکنند. نمیشود به نفع یکی از این جریانها، جلوی دیگری را گرفت اما میشود به هنر مستقل پروبال بیشتری داد".
این نمایشگاه تا ۲۴ اوت ۲۰۱۴ در موزه هنرهای مدرن پاریس برپاست. از آن جا که بسیاری از هنرمندان ایرانی مانند کامران شیردل و بهمن محصص و دیگران برای هنر آموزی و مطالعه و یا زندگی در رم بودهاند و برخی هم هنوز در رم زندگی میکنند، قرار است از ماه دسامبر این نمایشگاه در موزه هنرهای قرن ۲۱ رم (ماکسی) به نمایش گذاشته شود.
در گزارش تصویری این صفحه به نمایشگاه "تاریخ ناویراسته ایران" در پاریس سر زدهایم.
در گذشته شاید سالها میگذشت و کسی نام یزیدیها یا ایزدیها را در رسانهها نمیدید و درباره آنها خبری نمیشنید. اما در هفتههای اخیر و به ویژه پس از تصرف بخشهایی از عراق از سوی کسانی که میگویند میخواهند خلافت اسلامی بنیاد کنند، نام یزیدیها در رسانهها شنیده میشود. اما این خبر خوشی نیست. زیرا گروههای جدید که میگویند تفسیری ویژه از اسلام سنی دارند، با هرگونه مراسم و آیینی که در صدر اسلام نبوده، مبارزه میکنند. آنها حتا آرامگاه پیامبران و بزرگان اسلام را یا ویران کرده و یا میخواهند ویران کنند. آنها با فرقه و مذاهب اسلامی دیگر نیز دشمناند. برخورد آنها با پیروان ادیان دیگر با خشونتِ بیشتر همراه است. حتا مسیحیان را که قرنها پیش از اسلام در سرزمین بینالنهرین زندگی می کردهاند وادار به پذیرش اسلام یا دادن جزیه (مالیات ويژه) و یا ترک خانه و کاشانهشان کردهاند. اما برخورد آنها با پیروان مذاهب باستانی مانند یزیدیها چندین برابر خشنتر بوده و آنها از ترس یا به مناطق دیگر رفته و یا به کوهستانها پناه بردهاند. گفته میشود که بسیاری از آنها نیز کشته شدهاند.
یزیدی یا ایزدی دینی باستانی است که از دوران پیش از اسلام در میان این کردها پیروانی داشته است. این دین در آئینهای باستانی چون مانوی و زرتشتی ریشه دارد. همچنین از اسلام، مسیحیت، دین یهود و حتا تصوف تأثیر گرفتهاست. در واقع، نام یزیدی مشتقشده از ایزدی یا یزد (یزدان) است که همان پرستش خدا معنی میدهد.
پیروان دین یزیدی برای خواندن خدا از واژگانی چون یزدان، ایزد، خدا و حق استفاده میکنند. بر اساس عقیدۀ یزیدیها، خداوند هفت فرشته (هفت سر) را برای ادارۀ زمین خلق کرد که ملک طاووس (که در ادیان دیگر آن را شیطان میدانند) در رأس آنان قرار دارد. فرشتهای که از فرمان خداوند مبنی بر زانو زدن در مقابل انسان خودداری کرد و به همین دلیل مورد غضب خدا قرار گرفت. آنها معتقدند که ملک طاووس حدود هفت هزار سال از خداوند طلب بخشش کرد که در نهایت مورد بخشش خدا قرار گرفت. در واقع، یزیدیان ملک طاووس را آموزگار انسان میدانند، نه دشمن او. آنان به وجود شیطان اعتقاد ندارند. بر اساس باور یزیدیان، خداوند پس از خلقت دنیا، خود از هدایت انسانها کنار رفته و این ملک طاووس است که هدایتکنندۀ انسانها بر روی زمین است.
البته، بر اساس تحقیقات "جمال نباز"، زبانشناس کرد، کلمه طاووس ریشه در واژه یونانی زئوس دارد که همان خدای خدایان در یونان باستان است. از سوی دیگر، این اعتقاد هم در میان آنها وجود دارد که شیطان در هیبت طاووس آدم و حوا را فریب داد.
یزیدیان به گونهای ثنویت یا دوگانگی نیروی خیر و شر اعتقاد دارند که این اعتقاد ریشه در آئین مانوی و زرتشتی دارد که براساس این باور، خیر بر شر غلبه میکند.
اگرچه عدهای از پیروان این دین سابقه دین خود را چهار هزار سال میدانند و عدهای دیگر معتقدند تاریخچه پیدایش دین یزیدی همزمان با پیدایش بشر است، اما محققان بر این باورند که دین یزیدی در شکل کنونیاش در سدۀ ششم هجری انسجام یافته است؛ در واقع، همزمان با دورانی که پیشوای آنها به نام شیخ عَدی (آدی) در آن میزیسته است. شیخ عَدی کسی است که سبب رواج دین یزیدی در عراق شد. در حال حاضر مقبره او در روستای لالش در نزدیکی موصل عراق، محل عبادت یزیدیان است.
آنها دو کتاب مقدس دارند به نامهای کتاب جلوه و مُصحَف رش (کتاب سیاه) که در اوایل قرن بیستم میلادی پیدا شد. کتاب اخیر توسط شیخ عدی نوشته شده و شامل دستورها و آداب دین یزیدی است.
در این دین، سه مرتبه موروثی دینی وجود دارد: شیخ، پیر و مرید. وظایف پیر و شیخ در برگزاری مناسک و دستورهای مذهبی است. این مراتب تنها از پدر به پسر انتقال مییابد. به علاوه، یزیدیها تنها در گروهی که به آن تعلق دارند، میتوانند ازدواج کنند. این دین تنها از طریق خون به افراد منتقل میشود و مانند برخی دیگر از ادیان نمیتوان با پذیرش اصول آن، وارد این دین شد.
تمامی پیروان این مذهب، کرد هستند که بیشترین تعداد آنها درشمال عراق زندگی میکنند. علاوه بر آن، شماری از یزیدیها در ایران (خوی و کرمانشاه)، ترکیه، روسیه، ارمنستان، گرجستان به سر میبرند. پیروان این دین نه تنها به خاطر دینشان، بلکه به دلیل قومیت خود همواره در معرض خطر کشتار و سرکوب بودهاند. به همین دلیل تعداد زیادی از آنان نیز به اروپا مهاجرت کردهاند که حدود ۵۵ هزار نفر از آنها در آلمان ساکن هستند.
در نمایش تصویری این صفحه، عکسهایی است که معبد یزیدیان در روستای لالش، نزدیک شهر موصل عراق و مراسم مذهبی آنان را پیش از درگیریهای اخیر نشان می دهد. روشن نیست که بر سر این پرستشگاه و خود یزیدیان محل چه آمده است.
این روزها کوشش بسیار میشود که تهران شهری مدرن جلوه کند و مظاهر مدرن بودن خود را به رخ بکشد: برج میلاد، برجهای شمال شهر، شبکه در هم تنیده بزرگراهها، خیابانهای دو طبقه، تونلهای عریض و طویل زیرزمینی، مراکز تجاری بزرگ، و خیلی چیزهای دیگر که صدها شهر جهان مثل آن یا بهتر از آن را دارند.آنچه کمتر به چشم میآید، مدال افتخاری است که بر سینه این شهر سنجاق شده و کمتر شهری در جهان خود را مفتخر به وجودش میداند؛ اما در تهران تنها اندکی از نخبگان و فعالان میراث فرهنگی به آن فکر میکنند: به نخستین پارلمان دموکراتیک در سرتاسر قاره آسیا، به مجلس شورای ملی در میدان بهارستان، به جنبشی که در این ساختمان به بار نشست و به مساجد و مدارس و زیارتگاهها و خانههایی که زادگاه این جنبش بودند: جنبش مشروطه ایران.
دست بر قضا همه این مکانها، درست همان جایی هستند که "بافت فرسوده" شهری خوانده میشود و با شتاب در حال زیر و رو شدن است. اینجا همان هسته مرکزی تهران است که هزار سال پیش روستایی کوچک و گمنام بود؛ حدود پانصد سال پیش به فرمان شاه تهماسب صفوی جامه شهریت به تن کرد، دویست و اندی سال پیش پایتخت ایران شد و صد و پنجاه سال پیش به دست ناصرالدین شاه قاجار گسترش یافت. با این حال، آنقدر کوچک بود که وقتی قرار شد مجلس شورای ملی در میدان بهارستان مستقر شود، برخی نمایندگان ساز مخالف کوک کردند و نالیدند که بهارستان خیلی دور است!
در واقع، تهرانِ آن روز به تقریب در محدودهای قرار داشت که از روی نقشه امروز، از شمال به خیابان انقلاب، از جنوب به خیابان شوش، از شرق به خیابان هفده شهریور و از غرب به خیابان کارگر محدود میشد. منطقه مرفه نشین آن مثل اکنون در شمال و غرب شهر بود و منطقه فقیرنشین در جنوب؛ اما نبض شهر در مناطق مرکزی و خصوصا در محله بازار میتپید. اینبخش، جایگاه ارگ سلطنتی، مساجد بزرگ، مدارس علمیه، زیارتگاههای معتبر، نهادهای آموزشی جدید، و نیز بازار و سراهایش بود. یعنی جایی که سیاست و اقتصاد و فرهنگ و شریعت به یکدیگر رسیده بودند.
شهر به تقریب حدود ۲۵۰ هزار نفر جمعیت داشت. حدود یک چهارم از این تعداد تهرانی بودند و بقیه مهاجرانی از شهرهای مختلف؛ از اصفهان و کاشان و یزد و شیراز و کرمان تا رشت و تبریز و حتا ایروان. حضور اقلیتهای دینی و قومی نیز کاملا مشهود بود و ارامنه، زرتشتیان و کلیمیان در سرتاسر شهر پراکنده بودند. بماند کثیری از بابیان و فرقههای منشعب از آن که چون وجودشان تحمل نمیشد، به صورت پنهانی یا با هویتهای ساختگی روزگار میگذراندند.
با این حال چیزهایی بود که میتوانست این جماعت متکثر و متفرق را یکجا و زیر پرچمی واحد گرد آورد: عدالتطلبی، قانونخواهی، مبارزه با استبداد، نفی سلطه خارجی و در یک کلام مشروطیت.
این جنبش که زمینه بروز و ظهور آن از اواسط دوره ناصرالدینشاه فراهم شد، نهایتا در نیمه دوم سال ۱۲۸۴خورشیدی نمود عینی یافت و خود را در اعتراضهای سیاسی پی در پی نشان داد. نهایتا در کمتر از یک سال به بار نشست و در روز۱۴ مردادماه سال ۱۲۸۵با صدور فرمان مشروطیت از سوی مظفرالدینشاه قاجار به پیروزی رسید. در کمتر از پنج ماه، انتخابات برگزار شد؛ مجلس شورای ملی گشایش یافت؛ قانون اساسی تدوین شد؛ به تصویب نمایندگان مجلس رسید و شاه آن را امضا کرد. اما روز بعد درگذشت و استقرار نظام مشروطیت با مانع بزرگی روبرو شد: محمدعلی شاه قاجار!
شاه جدید از همان ابتدای کار بنای ناسازگاری گذاشت و چنان شد که در خرداد سال ۱۲۸۷ مجلس شورای ملی را به توپ بست و بساط مشروطه را برچید. تا اینجای کار، نبض جنبش در تهران میتپید و بیش و کم همه رویدادهای سرنوشتساز در این شهر رقم خورد اما از اینجا به بعد و با سرکوب تهرانیان، کانون جنبش به شهرها و ایالات دیگر رفت. بیش از همه به آذربایجان، گیلان و اصفهان. البته با فتح تهران و عزل محمدعلیشاه در تابستان ۱۲۸۸ بار دیگر کانون حوادث به تهران منتقل شد.
اکنون بیش از یک قرن از آن سالهای پرالتهاب میگذرد و آنچه برای تهرانیها باقی مانده، چندین ساختمان تاریخی در گوشه و کنار شهر (و بیش از همه در محدوده بازار) است که یادگاری است از کوشش و جانفشانی پدرانشان در راه عدالت و آزادی.
در ویدئوی این صفحه همراه با دکتر ناصر تکمیل همایون، استاد دانشگاه در رشته تاریخ و پژوهشگر نامآشنای تاریخ تهران به اماکن بازمانده از دوره مشروطه میرویم و شرحی از رویدادهایی را که در این مکانها رخ داد، بازمیگوییم. این مکانها از آغاز جنبش در آبان ۱۲۸۴تا گشایش مجلس شورای ملی در مهرماه ۱۲۸۵شاهد مهمترین رخدادهای جنبش مشروطه بودند. مکانهای دیگری هم هستند که در دوره استبداد صغیر و فتح تهران حایز اهمیت شدند اما معرفیشان مجال دیگری را میطلبد.
انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین: ۰۴اگوست ۲۰۱۴ - ۱۳ مرداد ۱۳۹۳
"طبیعت گران اروپایی که به ایران میآیند، جست و جوگر و تنوع طلب اند. میخواهند گوناگونی اقلیم این سرزمین را ببینند و از همه بیشتر کویر را دوست دارند. چون در کشور خودشان این نوع اقلیم را تجربه نکرده اند و شیوه زندگی در کویر برایشان ناشناخته است."
اینها را "مازیار آل داوود" میگوید. کسی که یازده سال است تورهای کویرگردی را برای گردشگران داخلی و خارجی برنامه ریزی میکند. او که همسرش یک ایرانی- فرانسوی است، کار را با گردشگران اروپایی آغاز کرد، اما رفته رفته هموطنان خودش نیز داوطلب شدند.
اینها احتمالا کسانی بودند که دوست نداشتند تعطیلات آخر هفته را در ترافیک سنگین جادههای شمالی سپری کنند و نمیخواستند در جاده ساحلی به جای جنگل و دریا، ویلاهای جور واجور دیگران را ببینند.
پس با گردشگران خارجی راهی کویر شدند. جایی که روزهایش سرشار از سکوت است و شبهایش ستاره باران. جایی برای تجربههای نو: غلتیدن روی رملها، خوابیدن در سایه گزها و تاقها، رصد ستارگان، عکاسی از آسمان شب، شترسواری، خوردن شیر شتر، و تماشای طلوع و غروب در افقی بی انتها.
مازیار روی این علایق سرمایه گذاری کرد. او متولد تهران در سال ۱۳۴۶ خورشیدی است اما پدر و مادرش اهل کویراند. در روستایی به نام "گرمه" از توابع خور و بیابانک در استان اصفهان و در جنوب شرقی کویر مرکزی ایران.
مازیار درباره پیشینه روستا میگوید: "هیچ بررسی باستان شناسی یا پژوهش تاریخی درباره گرمه انجام نشده. اما شواهد موجود مانند قلعه وسط روستا که میگویند متعلق به دوره ساسانی است و بافت معماری آن نشان از قدمتش دارد. در عین حال روستایی که نزدیک مراکز تاریخی بزرگ مثل خرانق، جندق و بیاضه واقع شده، نمیتواند تاریخی نباشد."
مازیار که در زندگی اش همه جور کاری از فعالیت در آژانس املاک و خیاطی و آشپزی و سفالگری را تجربه کرده بود، تصمیم گرفت تورگردانی در کویر را هم به تجربیاتش بیفزاید. به سراغ خانه اجدادی اش در گرمه رفت و آن را بدل به یک مهمانسرا کرد. بعد هم شروع کرد به بازاریابی برای کویرگردی.
در این میان برخی اتفاقات موفقیت او را شتاب بخشید. در سال ۱۳۸۳ رضا میرکریمی، کارگردان نام آشنای سینمای ایران فیلمی به نام "خیلی دور، خیلی نزدیک" ساخت که بخشهایی از آن در روستایی به نام "مصر" با مناظری دلفریب از کویر فیلمبرداری شده بود. این فیلم هوس دیدن کویر را در دل خیلیها زنده کرد و تورهای زیادی راهی مصر شدند که دست بر قضا فاصله زیادی با گرمه ندارد.
کویرگردان که زیاد شدند، مازیار دیگر اهالی روستا را تشویق کرد که خانههای خود را برای پذیرایی میهمانان آماده کنند و خود تورهایی را به آنها معرفی کرد. کم کم گردشگری در گرمه پا گرفت و تولید و عرضه صنایع دستی مثل حصیربافی رونق پیدا کرد. این دریچه جدیدی بود به زندگی روستائیانی که از طریق کشاورزی، دامداری، قالیبافی یا کار روی کامیونها امرار معاش میکردند.
به گفته مازیار، این دریچه جدید روند مهاجرت اهالی روستا به شهر را متوقف کرده و برخی رفتگان را به فکر بازگشت انداخته است. جز در تابستان که گرما طاقت فرساست در سایر فصول به طور متوسط هفته ای ۶۰ تا ۸۰ نفر به گرمه میآیند و این برای روستایی با جمعیت کم و اقتصاد محدود رقم چشمگیری است.
کویرگردان ایرانی بیش تر در قالب تور و به شکل برنامه ریزی شده سفر میکنند. عموما جوان هستند و میتوان آنها را از طبقه متوسط تحصیل کرده به شمار آورد. این چنین گردشگرانی آسیبهای کمتری برای طبیعت ایجاد میکنند، اما بررسی تأثیرات فرهنگی شان در جامعه سنتی میزبان موضوعی است که باید مورد بررسی قرار گیرد.
گزارش تصویری این صفحه گشت کوتاهی است در روستای گرمه و تماشای زیباییهای آن.
چند پیش یک اتفاق ساده موجب کشف مکانی شد که بلافاصله در فهرست آثار ملی جا گرفت. این دومین پدیده طبیعی بود که به عنوان اثر ملی ثبت میشد. اولین این آثار، دماوند بود. از همین جا میتوان به اهمیت دومی پی برد؛ یکی از کوهنوردان کشور – "نادر ضرابیان"، سرپرست گروه کوهنوردی لواسان – در "مسجد تاریخانه" دامغان بروشوری دید که از سوی میراث فرهنگی آن شهر برای گردشگران ناحیه منتشر شده بود. در این بروشور عکسی وجود داشت که از وجود چشمههای ناشناختهای خبر میداد. عکس را یک معلم جغرافیا گرفته بود و میراث فرهنگی از محل دقیق چشمهها اطلاع نداشت. او به همراه خانم فاطمۀ ناصری عضو هیات مدیرۀ کوهنوردی لواسان به ناحیه رفتند.
بقیه ماجرا روشن است. حیرت کردن از وجود چشمههایی که محوطهای بدیع و بی مانند به وجود آوردهاند ولی تاکنون ناشناخته ماندهاند، کشمکشهای اداری برای معرفی اثر و شناساندن اهمیت آن به ادارات میراث فرهنگی، جلوگیری از کار یک معدن سنگ که اطراف چشمهها را به سرعت تخریب میکرد و دردسرهای دیگر، اما حاصل کار دلکش بود. یک مکان دیدنی درجۀ اول به فهرست مکانهای دیدنی کشور افزوده شده بود.
چشمههای "باداب سورت" در ناحیهای بین سه ضلع مثلث سمنان و دامغان و ساری در شمال کشور نهفته است. بین دو روستای اورُست و مالخواست در شمال غربی دامغان و جنوب شرقی ساری. با دامغان ۶۸ کیلومتر فاصله دارد و با روستای مشهور بادله در ساری، هفت کیلومتر. اما از هر طرف که بروید، از دامغان، سمنان یا ساری دو سه ساعتی طول میکشد. برای ما، دیدن سرسبزیهای شمال به طولانی شدنتر راه میارزید.
جاده از یک کیلومتری روستای اورست تا باداب سورت خاکی است ولی سواری هم به راحتی تردد میکند. البته طبیعت گردان برای این که آسیب کمتری به محیط وارد شود، مسیر را پیاده طی میکنند. بیشتر مسیر دشت همواری است و حدود نیم ساعتی هم پیاده روی دارد. هرچه از کوه بالاتر میرویم بافت سنگها و گیاهان بیشتر تغییر میکند. سنگها ورقه ورقه میشود و در جای جای کوه، اثر کند و کاوهایی برای یافتن معدن سنگ خارا پیداست.
چشمههای باداب سورت در ارتفاع ۱۸۴۱متر از سطح دریا قرار دارد و هنگام نزدیک شدن چشمها را خیره میکند. چشمهها به دلیل قدرت رسوبگذاری بالایی که دارند، حوضچههایی در مسیر خود پدید آوردهاند که باعث جذابیت منطقه شده و تا جائی که میدانیم وضعیت یگانهای به وجود آوردهاند که در تمام کشور مانند ندارد. گفته و نوشتهاند که در کشور ترکیه چشمهای به نام "پاموکاله" وجود دارد که تا حدی شبیه باداب سورت است و البته امکانات جهانگردی آن و نیز نوع محافظت از چشمهها با ایران قابل مقایسه نیست.
باداب سورت شامل دو چشمه و با آبهایی از هر نظر متفاوت است. "باداب"، یعنی آب گازدار.
یکی از چشمهها، آبی بسیار شور دارد و دارای استخر آبی کوچکی است که بیشتر اوقات در تابستان برای آبتنی استفاده میشود و همچنین کاربرد اصلی آن برای درمان دردهای کمر، پا، روماتیسم و امراض پوستی است.
چشمۀ دیگر، دارای آبی به رنگ قرمز و نارنجی و کمی ترش مزه است که به صورت دائمی و نشتی است و در اطراف دهانه چشمه کمی رسوب اکسید آهن نشسته است. به دلیل گوگردی که در آب یکی از چشمهها هست، مردم محلی اعتقاد دارند که این چشمهها شفابخش است. البته، آب آنها بر روی بعضی از بیماریهای پوستی و مَفصلی اثر خوبی دارد، ولی تاکنون تحقیقات آزمایشگاهی ثبت شدهای بر روی آن انجام نشده است.
همین شفابخشی، بلای جان چشمههاست. متأسفانه، ضمن تردد طبیعتگردان این منطقه هر بار با تخریب بیشتر مواجه میشود.
یکی از مهمترین عوامل تخریب هم کسانی هستند که ارزشی برای این پدیده زیبا قایل نیستند. راهنمای گشت برای آسیب نرساندن به حوضچهها که طی هزاران سال به این شکل درآمدهاند، سفارشهای زیادی به ما کرده بود. باید با احتیاط کامل از ردیف حوضچهها رد میشدیم و تمام تلاشمان را میکردیم که اثری از خود به جای نگذاریم.
راهنمای گشت برایمان توضیح داد که در زمستان به دلیل سردی هوا، بعضیها در اطراف چشمهها آتش روشن کرده، سنگهای داغ به داخل چشمه میاندازند، تا آب گرم شود و بتوانند در آن آبتنی کنند. به دلیل قدرت رسوبگذاری بالای آب بر روی سنگهای درون چشمه، این عمل به مرور باعث انسداد ورودی چشمهها شده و بعد از مدت کوتاهی چشمهها خشک میشوند. باقیمانده خشک شده و از بینرفتۀ حوضچهها و چشمهها در اطراف قابل دیدن بود.
یکی دیگر از دلایل تخریب منطقه، معدن سنگ خارا در پاییندست چشمههاست که حفاری و گاهی انفجارهای معدن باعث صدمه دیدن سفرههای آبهای زیرزمینی و در نتیجه، خشک شدن چشمهها میشود.
چشمانداز دشتها و جنگلهای اطراف از بالای کوه در کنار حوضچههایی که هر قسمت از آن به رنگی است، در روح و جسم ما باقی خواهد ماند. ولی دیدن چشمههای خشک شده در اطراف چشمههای باداب سورت نگرانی زیادی در گردشگران ایجاد میکند. مبادا عاقبت این اثر منحصر به فرد طبیعت هم چنین باشد؟
آرشیوهای عکستاریخی در ایران کم نیستند. در مراکزی چون آلبومخانه سلطنتی کاخ گلستان، کتابخانه ملی، کتابخانه مجلس شورای اسلامی، مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر، و مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی، هزاران قطعه عکس نگهداری میشود که قدیمیترینهاشان مربوط به نیمه دوم سده نوزدهم میلادی است. مجموعهداران خصوصی مانند عکاسی تهامی نیز عکسهای تاریخی زیادی را در اختیار دارند و تعداد نامعلومی عکس نیز در آلبومهای خانوادگی موجود است.
با استفاده از این عکسها میتوان تصویر بهتر و کاملتری از تاریخ معاصر ایران را ترسیم کرد و به زوایای پنهانی از تاریخ این دوره پی برد. اما مشکل اینجاست که بخش عمده عکسها نه تنها در دسترس عموم نیستند، بلکه دستیابی به آنها حتا برای پژوهشگران نیز دشوار است. آنجا هم که علاقمندان و پژوهشگران میتوانند به این آرشیوها دسترسی پیدا کنند، غالبا با کاستیهای چشمگیر روبرو میشوند:
نسخه اصلی و با کیفیت عکسها در اختیار قرار نمیگیرد یا امکان داشتن کپی آنها وجود ندارد.
منبع عکسها مشخص نیست.
اطلاعات موثقی درباره آنچه در عکسها دیده میشود، وجود ندارد یا ناکافی و نارساست.
عکسها از نظر موضوعی طبقهبندی نشدهاند و آرشیوهای تخصصی شکل نگرفتهاند.
در این میان، چنین مینماید که آرشیو "دنیای زنان در عصر قاجار" ، که از حمایت دانشگاه هاروارد برخوردار است، بر تمام این کاستیها فایق آمده است. محتویات این آرشیو عبارت است از مکتوبات منثور و منظوم مانند نامهها، مقالهها، سفرنامهها، رسالهها و نشریات زنان؛ قبالهها شامل نکاحنامه، وکالت نامه، وقفنامه و صلح نامه؛ آثار هنری زنان؛ عکسها؛ اشیاءزندگی روزمره؛ و تاریخ شفاهی.
این آرشیو ماهیت کاملا دیجیتالی دارد. بدین معنی که هیچ یک از منابع موجود را به صورت فیزیکی نگهداری نمیکند، بلکه تصویر آنها یا فایلهای صوتی مربوطه را با کیفیت قابل قبول در وبسایت دنیای زنان در عصر قاجار منتشر کرده است. گردانندگان سایت در شرح اهداف خود نوشتهاند:
"هدف اساسی این آرشیو فائق آمدن بر خلاء چشمگیری است که در زمینه پژوهشها و دانش درباره دوران قاجار موجود است. تنها اندک بخشی از پژوهشهای موجود به زندگی زنان این دوره میپردازد. با توجه به کمبود اسناد دست اول در ارتباط با زنان، جای تعجب نیست که تا به امروز غالب روایات تاریخ اجتماعی قاجار بر جنگها، دستاوردها، و واقعیات روزمره زندگی مردان در آن دوره تمرکز داشته است. دلیل این امر از جمله آن است که نوشتههای مردان در بایگانیهای متعدد ملی برای دههها (و در سالهای اخیر در قالب مجلدات چاپی) به آسانی در دسترس بوده، حال آنکه اغلب نوشتهها، عکسها، و دیگر اوراق شخصی زنان در دست خانوادهها باقی مانده است. دستیابی به تصویری کاملتر از گذشته غنی و پیچیده ایران بدون دسترسی همگانی به این اسناد ممکن نخواهد شد.
با استفاده از تکنولوژی جدید و از راه دیجیتالی کردن و ارائه یک وبسایت جامع، این طرح میکوشد تا این خلاء تاریخ نگاری را جبران کند، بر محدودیتهای ناشی از پراکندگی جغرافیایی و قبضه ملکی فائق آید و مجموعه ارزشمندی از تصاویر دیجیتالی نوشتهها و عکسها و دیگر منابع را که در حال حاضر در مکانهای مختلف و نزد صاحبان متعدد پراکنده است در یک جا و به شکل ذخیرهای جستجوپذیر فراهم آورد."
با وجودی که منابع آرشیو، متکثر و متنوع هستند اما چیزی که آن را بسیار جذاب کرده و محل رجوع عموم مردم ساخته، عکسهای منتشر شده در سایت است که با توجه به کمبود یا دیریابی منابع مربوط به زنان، بسیار جالب توجه هستند.
در ویدیوی این صفحه، این بخش از آرشیو دنیای زنان در عصر قاجار را مورد توجه قرار دادهایم و در این باره، توضیحاتی را از زبان خانم مریم مؤمنی، دستیار پژوهشی آرشیو میشنویم.
انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین: ۲۹ اگوست ۲۰۱۴ – ۷شهریور ۱۳۹۳