مقالات و گزارش هایی درباره ایران
۲۹ دسامبر ۲۰۰۹ - ۸ دی ۱۳۸۸
بهار نوایی
به جرأت میتوان گفت از بین اندیشمندان و هنرمندان ایرانی هیچ کدام شهرت جهانی حکیم عمر خیام نیشابوری را نیافتهاست. اگر معروفیت او بیش از فیلسوفها، ادیبان و حکیمانی چون سقراط و ارشمیدس و نیوتون و شکسپیر و هوگو نباشد، کمتر از آنها هم نیست. او شاعری فیلسوف بود که درعلوم ستارهشناسی و ریاضی جایگاهی بس بلند داشت.
اما آنچه که خیام را بیش از هر چیز شهرۀ عالم ساخت، جهانبینی و اعتقاد او به ناپایداری هستی بود. او گذرا بودن لذتهای زندگی که به اعتقاد او باید از آن به بهتری شیوه بهره گرفت و پوچی حیات را به یاری اندیشۀ فلسفی و قدرت بینظیر بیان خود در زیباترین شکل ممکن و در غالب "رباعیات" متبلورکرد.
هنگامی که از شهرت جهانی خیام و آغاز آشنایی اروپاییان با او سخن گفته میشود، نام "ادوارد فیتزجرالد" (Edward FitzGerald) در صدر قرار میگیرد. فیتزجرالد، شاعر انگلیسی، در سال ۱۸۵۹ با ترجمۀ رباعیات خیام اندیشه و فلسفۀ او را به مردم مغربزمین معرفی کرد و به سرعت دل فرنگیان روشنفکر و اندیشمند را ربود.
فیتزجرالد با برگرداندن رباعیات خیام نه تنها او را به دنیا معرفی کرد، بلکه تا امروز شهرت خود او هم به واسطۀ ترجمۀ اشعار خیام است. اینک ۱۵۰ سال ازاولین ترجمۀ رباعیات خیام به زبان انگلیسی میگذرد و اشعار این شاعر قرن یازدهم میلادی به ۸۵ زبان منتشر شدهاست. ترجمۀ رباعیات خیام فیتزجرالد که بازآفرینی اشعار این شاعر شرقی محسوب میشود، تا کنون نزدیک به ۲۰۰۰ بار تجدید چاپ شدهاست وبیش از ۱۳۵ طراح و نقاش مشهور در تدوین نسخههای این کتاب سهم داشتهاند.
همین امر باعث شده تا این روزها کتابخانۀ ملی بریتانیا مجموعهای از نسخههای خطی و چاپی در مورد عمر خیام و ادوارد فیتزجرالد را در معرض تماشای عموم قرار دهد.
نمایشگاه "رباعیات عمرخیام" که عکاسی از جزئیات آن ممنوع است، با نمایش عکسهایی از جدیدترین چاپ ترجمۀ رباعیات خیام که در اکتبر ۲۰۰۹ منتشر شده و "نیروت پوتاپی پات" (Niroot Puttapipat)، یکی ازمستعدترین طراحان جوان معاصر، تصویرگری آن را به عهده داشته، آغاز میشود.
در گرداگرد نمایشگاه ۷۵ رباعی ترجمهشده توسط فیتزجرالد، امکان آشنایی بازدیدکنندگان با رباعیات خیام را میسر میسازد. بیگمان نخستین رباعی، که ترجمه انگلیسی آن بیشتر به برداشتی از رباعی خیام می ماند، توجه هر بازدیدکنندهای را به خود جلب میکند:
Awake! for Morning in the Bowl of Night
Has flung the Stone that puts the Stars to Flight:
And Lo! the Hunter of the East has caught
The Sultan’s Turret in a Noose of Light.
خورشید کمند صبح بر بام افکند
کیخسرو روز باده در جام افکند
می خور که منادی سحرگه خیزان
آوازه "اِشرِبوا" در ایام افکند
بخشی از این نمایشگاه به چگونگی آشنایی فیتزجرالد با زبان فارسی اختصاص یافتهاست. "اورسولا سیمز- ویلیامز" (Ursula Sims-Williams) متصدی مجموعۀ ایران در کتابخانۀ ملی بریتانیا در این باره میگوید: "فیتزجرالد توسط "ادوارد بایلز کاول" (Edward Byles Cowell) با زبان فارسی آشنا شد. وی در ابتدا مثنوی "سلامان و ابسال" عبدالرحمان جامی را ترجمه کرد، اما هیچ مجلهای چاپ آن را نپذیرفت. درسال ۱۸۵۶ ادوارد کاول یک نسخه خطی از رباعیات خیام را کشف کرد و آن را به فیتزجرالد داد. سه سال بعد فیتزجرالد ترجمۀ رباعیات خیام را به هزینۀ خودش منتشر کرد".
ادوارد بایلز کاول یکی از استادان زبانهای شرقی در انگلستان قرن نوزدهم بود که در کلکته کرسی زبانهای هندی، بنگالی و سانسکریت داشت. او بعد از آن که روزی در کتابخانه یک کتاب گرامر زبان فارسی یافت، به آن علاقهمند شد و به صورت خودآموز زبان را فراگرفت. فیتزجرالد دوست نزدیک ادوارد کاول بود و از او فارسی آموخته بود.
داستان معروف شدن خیام و کتاب رباعیات او در غرب مانند افسانه است: ترجمۀ جادویی فیتزجرالد از رباعیات خیام، کتاب کوچکی است که حتا نام مترجم بر روی آن نیست. کتابی ناموفق که در ابتدا هیچ خریداری نداشت، تا این که یک کتابفروش لندنی آن را جزو کتابهای حراجی با قیمت یک پنی در جعبهای در بیرون کتابفروشیاش گذاشت. "ویتلی استوکز" (Whitley Stokes) که خود ویراستار بود، به طور اتفاقی خریدار این کتاب ارزان شد و پس از مطالعه به اهمیت اشعار خیام پی برد. او سپس چند نسخه از کتاب را خریداری کرد و یکی از نسخهها را برای دوستش "روزتی" که شاعر و نقاش بود، فرستاد.
از همین زمان بود که رباعیات خیام بین روشنفکران اروپایی شناخته و او هر روز معروفتر و معروفتر شد، تا زمانی که اندیشههای این شاعر که چندین قرن پیش در نیشابور شکل گرفته بود، در همۀ جهان معرفی شد. کتاب فیتزجرالد در هزاران نسخه به چاپهای مجدد رسید و طراحان و صحافان مشهور برای نقاشی و تزئین این اثر از یکدیگر پیشی جستند.
بنا بر گفتههای خانم ویلیامز، تنوع در طراحی و صحافی کتاب فیتزجرالد، به شهرت بیشتر آن کمک کردهاست. یکی از مشهورترین این صحافیها کتاب "خیام بزرگ" است. شرکت صحافی "سانگورسکی و ساتکلیف" (Sangorski & Sutcliffe) که در انجام صحافیهای مرصع شهرت بسیار داشت، زیباترین جلد از ترجمۀ فیتزجرالد را در پی چند سال تلاش آماده کرد و جلد رباعیات خیام با هزار قطعه جواهر چون یاقوت زرد، یاقوت ارغوانی، فیروزه و زمرد سبز تزیین شد.
جورج ساتکلیف با این باور که این کتاب نفیس در آمریکا بهتربه فروش میرسد، آن را به آنجا فرستاد، اما گمرگ آمریکا برای ترخیص آن مبلغ هنگفتی درخواست کرد که پرداخت آن مقدور نبود و به همین علت "خیام بزرگ" به لندن بازگردانده شد.
سپس او کوشید این اثر را در لندن به فروش رساند. سرانجام "گابریل ولز"(Gabriel Wells) آن را به قیمت ۴۰۰ و چند پوند که از ارزش واقعی آن بسیار کمتربود، خریداری کرد و تصمیم گرفت "خیام بزرگ" را با کشتی تایتانیک با خود به نیویورک ببرد. اما غرق شدن این کشتی باعث از بین رفتن آن شد.
سپس "استنلی بری" (Stanley Bray)، برادرزادۀ ساتکلیف، نسخۀ مشابهی از "خیام بزرگ" تهیه کرد، ولی آن هم در جنگ جهانی دوم نابود شد. پس از جنگ، استنلی بری که هنوز انگیزۀ ساخت نفیسترین جلد از کتاب فیتزجرالد را در سر داشت، نسخۀ سوم آن را تهیه کرد؛ نسخهای که امروز در کتابخانۀ بریتانیا به نمایش گذاشته شدهاست.
خانم ویلیامز میگوید: "نسخۀ اصلی "خیام بزرگ" همچنان در اعماق اقیانوس است. اما این خوشبختی بزرگی است که ما امروز نسخۀ مشابهی از آن را دراختیار داریم و توانستهایم آن را در این نمایشگاه در معرض دید عموم قرار دهیم".
نمایشگاه رباعیات عمر خیام و جلسات و کنفرانسهایی که امسال به مناسبت صد و پنجاهمین سال انتشار ترجمۀ فیتزجرالد از رباعیات خیام انجام گرفتهاست، حکایت ازاهمیت کار فیتزجرالد و پیش از آن، از بیهمتایی اثر حکیم عمر خیام بر مردم چهار گوشۀ جهان دارد. فیتزجرالد هیچگاه نکوشید ترجمۀ دقیقی از رباعیات ارائه کند و تنها دست به ترجمهای آزاد با الهام از آن زد.
بیشک، فیتزجرالد تنها کسی نیست که خیام را ترجمه کرد، ولی نخستین کسی است که او را به کمک دوست خود ادوارد کاول کشف و به جهانیان معرفی کرد. با این کار، فیتزجرالد نه تنها توانست باعث شهرت جهانی خیام شود، بلکه نام خود را در کنار این شاعر و اندیشمند جاودانه ساخت.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ دسامبر ۲۰۰۹ - ۹ دی ۱۳۸۸
بهار نوایی
سیما بینا را بانوی ترانههای محلی ایران نامیدهاند. صدای دلنشین و پر از احساس او در گوش و در دل چندین نسل از ایرانیان نشستهاست.
از نه سالگی با برنامۀ کودک رادیو، خوانندگی را آغاز کرد. از پانزدهسالگی با برنامۀ گلهای رادیو ایران و پس از آن برنامۀ گلهای صحرایی همکاری داشت.
از آغاز خوانندگیاش پژوهش و بازخوانی ترانههای مردمی و فولکلوریک را، در گوشه و کنار کشور، در صدر کار موسیقایی خود قرار داد، فعالیتی که تا امروز ادامه دارد. او سالهاست آواها و کلمات زبانها و لهجههای مختلف رایج در ایران را، از آذری و ترکمنی و بلوچ میآموزد، تا بتواند ترانههای محلی آن خطهها را با تنظیمی نو بازخوانی کند.
در دهههای اخیر که کنسرتهایش به خارج از ایران منتقل شده، نوازندگانش را طوری انتخاب میکند که از جنس موسیقی همان منطقه باشند؛ نوازندگانی که گاه از شهر و روستاهای دور و نزدیک مییابد. سیما بینا نامی شناختهشده در موسیقی محلی ایران است، اما موسیقی تنها هنر ماندگار او نیست.
او در رشتۀ نقاشی و طراحی تحصیل کرده و از دانشکدۀ هنرهای زیبا فارغ التحصیل شدهاست. نقاشیهای او چندین بار در نمایشگاههای مختلف در معرض دید عموم قرار گرفته و به صورت مجموعههای کارت پستالی در ایران منتشر و آذینبخش لوحهای فشرده و کتابها شدهاست. اما نفیسترین کار سیما بینا مجموعهای از لالاییهای مادران ایرانی است که از گوشه و کنار کشور به تنهایی جمعآوری و بازخوانی کرده و بهتازگی منتشر شدهاست.
کتاب "لالاییهای ایران" حاصل رنج سفرهای سیسالۀ سیما بینا به شهرها وروستاهای مختلف و ملاقات با مادران پیر و جوان ایرانی است. او درحین سفرهایش برای جمعآوری ترانههای محلی ایران، متوجه اهمیت موسیقایی لالاییها میشود، به طوری که همۀ هم و غم خود را معطوف به گردآوری آنها میکند:
"در طول بیش از سی سال، که روستا به روستا و شهر به شهر در جستجو و جمعآوری نواهای موسیقی محلی ایرانی بودهام، پی در پی با آوازهای لالایی - این آواز بیپیرایۀ مادران - آشنا شدهام. شماری از آنها را که ملودی پیچیدهتری داشتند، در میان آهنگهای محلی اجرا و ضبط کردم. پس از چندی متوجه شدم این آوازها خود گنجینۀ فرهنگی بینظیری هستند که اگر حفظ نشوند، کودکان آیندۀ ایران نشانی از آنها نخواهند یافت".
او در ادامه میگوید: "چیزی که به تدریج موجب شگفتیام شده بود، تنوع و کثرت لالاییهای ایرانی بود. در نخستین قدمها دریافتم که این گنجینهها را باید از درون زمانهای گذشته بیرون آورم و بیشتر پای آوای مادربزرگها بنشینم".
بر همین مبنا او اشعار لالاییها از تهران تا تنکابن، از شیراز تا شیروان، از گیلان تا گیلان غرب، کردستان، لرستان، بلوچستان و غیره را جمعآوری و اجرا میکند.
کتاب لالاییهای ایرانی همراه با چهار لوح فشرده که معرفیکننده چهل لالایی برگزیده از مناطق مختلف ایران است و همچنین جزوهای جداگانه از نتهای لالاییها، به دو زبان فارسی و انگلیسی جهت استفادۀ پژوهشگران بینالمللی موسیقی و زبان و ادبیات در نظر گرفته شدهاست. نقاشیهایی که مؤلف طی دههها با الهام ازموضوع مادر و کودک آفریده نیز آذینبخش این مجموعه است.
اگرچه لالاییها کثرت داشتند، اما سیما بینا به تنهایی دست به جمعآوری و انتشار آنها زد که آن هم در خارج از ایران انجام شد؛ اگر کسی به او یاری رسانده باشد، بر اساس مقدمۀ کتاب، بیشتر بستگان درجۀ اول مؤلف هستند.
در گزارش مصور این صفحه، بانوی ترانههای محلی ایران از انگیزه و یافتههای خود در راه این پژوهش سخن میگوید. در اين گزارش عکسهای عکاسان مسعود مستوفی، محمد کوچکپور کپورچالی و محمد حسین شبیری به کار رفتهاند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ ژانویه ۲۰۱۰ - ۱۵ دی ۱۳۸۸
امید صالحی
بسیاری ازمسیحیان جهان روز ۲۵ دسامبر را به عنوان زادروز مسیح جشن میگیرند، اما در ایران مسیحیان ارمنی از ششم ژانویه به عنوان روز تولد مسیح تجلیل میکنند.
مسیحیان ایران روز ششم ژانویه برای مراسم دعا و نیایش به کلیسا میروند و پس از خواندن دعا و خوردن نان فطیر که به شراب آغشته شده، بقیه مراسم را در خانههایشان برگزار میکنند.
به اعتقاد مسیحیان، این تفاوت زمان برای برگزاری کریسمس اختلاف مذهبی یا چندگانگی روایت دینی نیست. در سالهای ابتدایی رسمی شدن آیین مسیحیت روز ششم ژانویه در تقویم تمامی کلیساها زادروز مسیح و غسل تعمید او محسوب میشد، اما به تدریج بنا به تدبیر کلیسای کاتولیک زادروز مسیح به ۲۵ دسامبر، روز تولد میترا یا مهر ایرانی، انتقال یافت و این دو واقعه به هم پیوند داده شد. پس از آن که کیش مهرپرستی از فراز تمدنهای غربی و شرقی به حاشیه رفت، روز میلاد مسیح در همان تاریخ ۲۵ دسامبر ابقا شد. ولی کلیساهای شرقی که قائل به انتقال این روز و برگزاری کریسمس نشدند، همچنان رویه خود مبنی بر برگزاری جشن میلاد در ششم ژانویه را ادامه دادند.
بیشتر ارمنیهای ایران نیز به تبعیت از کلیساهای شرقی کریسمس را در روز ششم ژانویه جشن میگیرند. هرچند آشوریان و کلدانیان و مسیحیان کاتولیک ایران نیز که تعدادشان کمتر از ارتدوکسها و گریگوریهاست، ۲۵ دسامبر را به عنوان کریسمس جشن میگیرند. ولی به اعتقاد خود مسیحیان ایران، تفاوت در زمان برگزاری جشن میلاد به معنای تفاوت در رعایت آداب و سنن آن نیست و نمادهای زادروز مسیح و سال نو همچون درخت کاج، بابانوئل و شام عید در بین همۀ مسیحیان مشترک است.
ایرانیان سنت بابا نوئل را هم همچنان زنده نگه داشتهاند. به باور آنها، سانتا کلاوس (بابانوئل) اسقف کلیسای میرا (در ترکیه) بود؛ روحانیای که ظرف سه شب با گوزنهای خود به شهر باری ایتالیا سفر کرد، تا هزینۀ عروسی سه دختر یک نجیبزادۀ ایتالیایی را تأمین کند. کشیشان هلندی و بلژیکی به تقلید از او پس از مرگش سنت هدیه دادن به کودکان را پاس داشتند، تا این که اسقف 'میرا' در فرهنگهای مختلف نامیرا شد و تبدیل به نماد کریسمس شد.
ارمنیهای ایران در اجرای سنتهایی چون برپایی درخت کریسمس و تزیین آن و شام عید از فرهنگ ایرانی هم وام گرفتهاند. پختن مرغ وماهی در شب عید یکی از رسوم عمدۀ مسیحیان ایران است. آنها در روز عید دید و بازدید از دوستان و بزرگان خانواده را فراموش نمیکنند و از میهمانی و جشن غافل نمیشوند. شبزندهداری و شادی بیشتر برای جوانان جذاب است، اما بزرگان خانواده به مراسمی چون دیدار از بزرگان و خانوادههایی که در سال گذشته عزیزی را از دست دادهاند هم توجه میکنند.
در سالهای اخیر خانوادهها کمتر از درخت کاج طبیعی برای مراسم کریسمس استفاده میکنند. بیشتر درختها پلاستیکی شدهاند، چون اجازۀ قطع درختهای شاداب و سالم داده نمیشود. اما این چیزی از شور کریسمس کم نکرده و همچنان خانوادهها درخت کاج را جزء اصلی مراسم زادروز مسیح میدانند.
ششم ژانویه در ایران همزمان با ۱۶ دیماه است. معمولا مدارس ارمنیها به مناسبت کریسمس تنها دو روز تعطیل است؛ آن هم به خاطر همزمانی امتحانات با جشن کریسمس.
یکی دیگر از سنتهای رایج در ایام کریسمس که شباهت زیادی به جشن سال نو ایرانیان دارد، خریدن و پوشیدن لباس نو است. و البته، خانهتکانی. زنان در این ایام مشغول آماده کردن خانه برای عید میشوند و مثل روزهای نزدیک به سال نو ایرانی، همه جا را برای شادی و نیایش تمیز و آماده میکنند.
در روزهای نزدیک به کریسمس محلههای ارمنینشین شهرهای ایران، به ویژه تهران، شاد و سرزنده است. مردم از مغازههای شاد و رنگارنگ کارت پستال و هدیه میخرند و برخی نقاط شهر مثل روزهای نزدیک به نوروز شلوغ میشود.
در نمایش تصویری این صفحه صحنههایی را از جشن کریسمس ارمنیها در تهران میبینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ دسامبر ۲۰۰۹ - ۲ دی ۱۳۸۸
نبی بهرامی
ارگ بم را گویا هفتواد بنا کرد. او با اشکانیان جنگید و فرمانده آنان هم شد. اما سرانجام اردشیر بابکان بر او چیره شد. این داستان را فردوسی پرداخته و از آن داستانی دلنشین ساخته.
به گفتۀ فردوسی، روزی دختر "هفتواد" در راه بازگشت به خانه سیبی یافت و در آن سیب کرمی بود. دخترک کرم را به خانه برد و از آن مراقبت کرد. حضور کرم برای او و خانوداده اش خوشیمن بود و او در کار خود که پنبه ریسی بود توانایی بیشتر یافت. پدرش هم به دنبال آن با جنگاوری شهرهای همسایه را تصاحب کرد. او ثروتمند شد و دژی را بالای کوه در بم ساخت. پس از آن مردم اطراف به خاطر در امان ماندن از حملۀ قبایل چادرنشین به دامنۀ کوه پناه بردند و خانههای خشتی با دیواری قطور به دور خود ساختند که ارگ بم شد.
ارگ بم بارها در تاریخ خود به تصرف فاتحان در آمده است؛ از ساسانیان تا نادرشاه. آخرین بار در نبردهای میان آغامحمد خان قاجار و لطفعلی خان زند در اوائل قرن سیزدهم قمری مردم ساکن ارگ قتل عام شدند و نوشته شده که آغامحمد خان از کله ها مناره ساخت. این اتفاق باعث تیرگی چهرۀ ارگ در نظر ساکنان آن شد. آنها کم کم زندگی بیرون را ترجیح دادند. این روند مهاجرت تا ۱۵۰ سال پیش ادامه داشت و در آخر ارگ در زمان پهلوی اول به یک پایگاه نظامی تبدیل شد.
زندگی پرماجرای ارگ به همین جا ختم نمیشود. درست شش سال پيش، ارگ بر اثر زلزلۀ ۶/۶ ریشتری به تلی از خاک تبدیل شد. بلافاصله بازسازی ارگ از سر گرفته شد. اما به گفته کارشناسان، زودترین زمان باسازی ارگ ۱۵ تا ۲۰ سال است.
اگر در بم قدم بزنی، میبینی که بم آرام آرام دارد جان میگیرد. اما هنوز مانده تا بم بشود. این حرف من نیست. حرف آجرهای لخت و اسکلتهای نیمهتمام ساختمانهای شهر است. این ادعا در نگاههای بهتزده و حیران بازماندگان زلزلۀ ۵ دیماه ۱۳۸۲ نمایان است؛ بازماندگان آن شب تاریک و سرد. به قول آنها، عدۀ زیادی آن شب از سوز سرما مردند.
وارد ارگ که میشوی، میبینی که حاشیۀ مسیر کوتاهی از دروازۀ اول تا دروازۀ دوم را که خطر ریزش آوار آنجا کمتر است، با میلههای آهنی حصار کشیدهاند و بازدیدها به همان جا خلاصه میشود. فضای ارگ بوی کاهگل میدهد. در قسمت شرقی هم گرد و غبار به هوا رفتهاست و نوار نقالهای آوارها را بیرحمانه به خارج از ارگ میریزد.
در قسمتهای دیگر ارگ هم کارگرها مشغول بازسازی هستند. کارگرهایی که با شوق و سرسختانه خشت روی هم میچینند.
حسین بناست. هر کارگر برای شش ماه زیر دست او کار میکند و بعد از آن در جای دیگر ارگ مشغول به کار میشود. او میگوید: "باید ارگ هرچه زودتر بازسازی شود. این ارگ اعتبار شهر ماست. با دل و جان اینجا کار میکنیم".
شاید حرفش درست باشد. ارگ اعتبار بم است و هم مایۀ رونق شهرشان.
حمید که ۱۵ سال دارد، مأمور حراست ارگ است. وی میگوید: "تعداد بازدیدها خیلی کم شدهاست. قبل از زلزله دست کم روزی دوتا اتوبوس جهانگردی که پر از گردشگر بود، کنار ارگ میایستاد. ولی الآن کسی اشتیاقی برای دیدن این ارگ فروریخته ندارد. خود مردم هم کمتر رغبتی به اینجا نشان میدهند. گذشته از اینها، بعد از زلزله شهر ناامن شده. مهاجرهایی که معلوم نیست از کجا آمدهاند، در این شهر ساکن شدهاند. دیگر شهر ما آن شهر قدیم نیست."
از ارگ خارج میشوم و از میان نخلستانها به بهشت زهرای بم میرسم. عصر پنجشنبه است. بر خلاف هر جای دیگر دنیا که یک قبر هست و چند نفر بر سر آن نشستهاند، اینجا یک نفر عزادار چند عزیزش است. اینجاست که تمام ویرانی ارگ عظیم در برابر این همه سنگ قبر رنگ میبازد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۱ دسامبر ۲۰۰۹ - ۱۰ دی ۱۳۸۸
فرنوش تهرانی
اگرچه سلطانیه تاریخ دور و درازی دارد و از هزارههای پیش از میلاد، جایگاه جوامع پیشرفتۀ انسانی بودهاست، اما اوج شکوفایی آن در عصر مغول (سده ۱۳ و۱۴ میلادی) رقم خورد. مغولان که خوی بیابانگردی داشتند و علاوه بر اسبان و استران بسیار، رمههای بزرگی را با خود جابهجا میکردند، پس از فتح ایران، در جستجوی مناطقی بودند که برای چرای احشام مناسب باشد.
سلطانیه یا همان "شهرویاژ" کهن چنین بود. این منطقه دارای چمنی وسیع به وسعت ۳۵ کیلومتر مربع است که در آن یکی از بهترین گونههای علف به بلندی ۳۰ تا ۹۰ سانتیمتر میروید. مغولان، سلطانیه را "قنقوراولانگ" به معنای چمن و مرتع میخواندند و به سبب وجود آب و مرتع و امکان تهیه آذوقه، اتراقگاه خود قرار دادند.
پایتخت ایلخانان مغول ابتدا در مراغه بود و سپس به تبریز منتقل شد. سلطانیه بر سر راه خراسان به این هر دو شهر قرار داشت و به تدریج اهمیت بیشتری پیدا کرد، تا آن جا که وقتی نوبت به "اولجایتو" یا سلطان محمد خدابنده رسید، این شهر را به پایتختی برگزید و از همین زمان سلطانیه خوانده شد.
قبل از آن در دورۀ سلطنت "ارغون"، برادر بزرگتر الجایتو، طرحی برای ساخت یک شهر و بنای قلعهای بزرگ در سلطانیه ریخته شده بود و ظاهراً همان طرح در دورۀ الجایتو پی گرفته شد. شهر جدید در مدت ده سال از ۱۳۰۴ تا ۱۳۱۴ میلادی ساخته شد و علاوه بر ارگ سلطنتی، دارای مسجد، بازار، کاروانسرا و محلههای مسکونی بود.
همچنین درون ارگ سلطنتی بناهایی وجود داشت که از نفوذ اسلام در آیینها و تشریفات سلطنتی ایلخانان تازهمسلمان حکایت میکرد. این بناها با نامهایی چون ابواب البر، دارالشفاء، دارالضیافه، دارالحفاظ، دارالحدیث، دارالقرآن و مسجد و مدرسه در حافظۀ تاریخ ثبت شدهاند و مورخان عصر مغول را برآن داشتهاند که در وصف سلطانیه بنویسند: "هرگز مثل آن در جهان کس ندیده و نشنیده" یا " به مرتبهای رسانید که از بلاد ربع مسکون معمورتر شد."
شاید این اوصاف کمی اغراقآمیز به نظر آید، اما این که یکی از بناهای آن شهر پس از گذشت هفتصد و اندی سال هنوز لقب بزرگترین گنبد آجری جهان را یدک میکشد، نشان از شکوه پایتخت اولجایتو دارد. نام این بنا "گنبد سلطانیه" است و با وجود صدمات بسیار عوامل طبیعی و انسانی، تنها بنای سرپا در محوطۀ ارگ سلطنتی سلطانیه است.
مابقی بناها که باستانشناسان در سالهای اخیر پایههایشان را از زیر خاک بیرون کشیدهاند، همگی از میان رفتهاند. در واقع، سلطانیه به همان سرعتی که به خود بالید، رو به انحطاط رفت. پس از مرگ اولجایتو، از رونق افتاد و در دورههای بعد در کشاکش مدعیان قدرت و دست به دست شدنهای مکرر ویرانیهای بسیار را تجربه کرد؛ تا به امروز رسید که شهر کوچک و محرومی است در استان زنجان.
دربارۀ علت ساخت گنبد سلطانیه و کاربری اصلی آن سخنهای گوناگون گفتهاند. منابع مکتوب،اطلاعات جزئی و دقیق در این باره نمیدهند و نظرهای گوناگون و گاه متضادی ارائه میکنند. وضع فعلی بنا هم گاه بیش از آن که تاریخچۀ بنا را روشن سازد، بر معماهای موجود میافزاید.
نظر مشهور و غالب این است که این بنا برای آرامگاه اولجایتو ساخته شدهاست، هرچند که هیچ اثری از گور او در این مکان به دست نیامدهاست و اساساً معلوم نیست که اولجایتو به آیین مسلمانی درگذشت و به خاک سپرده شد یا به آیین مغولی؟
با این حال، چرایی و چگونگی ساخت گنبد سلطانیه یک چیز است و ارزشهای معماری و هنری آن چیز دیگر. این بنا هر گونه و برای هر چه که ساخته شده، بیشک نقطۀ عطفی در تاریخ معماری ایرانی است و تأثیراتش بر معماری عصر مغول و پس آن به روشنی قابل ردیابی است.
در سال ۲۰۰۶ میلادی، سازمان یونسکو، گنبد سلطانیه واقع در ۳۸ کیلومتری جنوب شرقی زنجان را در فهرست میراث فرهنگی جهانی ثبت کرد. این هفتمین اثر تاریخی ایران بود که تا آن زمان در فهرست آثار جهانی جای میگرفت.
گزارش مصور این صفحه گشت کوتاهی است درگنبد سلطانیه.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۶ دسامبر ۲۰۰۹ - ۵ دی ۱۳۸۸
امید صالحی
روز نهم محرم یا تاسوعا بسیاری از زنان و دختران در خرمآباد روی خود را با پارچهای سیاه میپوشانند و به نیت برآورده شدن حاجاتشان با پای برهنه به چهل خانه یا مسجد و سقاخانه سر میزنند و شمع روشن میکنند. زنان در این مراسم که از اوایل روز تاسوعا آغاز میشود، روزۀ سکوت میگیرند ودر دستههای چندنفره راهی برگزاری این مراسم میشوند.
روز تاسوعا زنان و دختران در هر سن و سالی با روسریهای سیاه چهرهاشان را میپوشانند و دست یکدیگر را میگیرند و از در خانههایی که پر از شمعهای آبشده است، عبور میکنند. گاهی به جز شمع برای اجابت دعاهایشان چهل نبات یا نقل را داخل ظرفهایی که در خانههای از قبل نشانشده یا حسینیهها و تکیههای مختلف قرار گرفته، میریزند.
معمولاً زنان از چند روز قبل مسیر عبور خود را مشخص میکنند، آنها در مسیر خود خانه هایی را انتخاب میکنند که اهالی آن سالهای قبل حاجتروا شده باشند. در گذشته مراسم چهلمنبر در محلۀ باغ دختران خرمآباد که اهالی آن بیشتر اهل بروجرد بودند، انجام میشد و زنان در چهل جایگاه مشخص شمع روشن میکردند. اما الآن این مراسم جزء مراسم همیشگی اهالی خرمآباد در روز تاسوعاست. حتا برخی از مردان نیز در این روز با پوشاندن روی خود و روشن کردن شمع در این مراسم شرکت میکنند.
بسیاری از زنان به خاطر حضور در این مراسم روز تاسوعا را در خرمآباد میگذرانند. آنها معتقدند که این نذر کمک میکند تا خواستههاییشان محقق شود. خواستههایی چون گشایش بخت و شفای بیماران و حل مشکلات مالی.
مراسم چهلمنبر که از صبح آغاز میشود، تا غروب ادامه دارد. زنان به نیت برآورده شدن خواستهاشان از آخرین منبر یا خانه شمع یا نباتی بر میدارند، تا سال بعد نیز دوباره نذر خود را ادا کنند.
مراسم عزاداری در خرمآباد تنها در مراسم چهلمنبر که ویژۀ زنان است، خلاصه نمیشود. گلگیران یکی دیگراز رسوم کهن این سرزمین است. در این مراسم عزاداران گلابی را که مردم برای روا شدن حاجاتشان نذر کردهاند، با گل رس مخلوط میکنند و به سر و صورت و لباسهای خود میمالند.
در این مراسم نیز که از غروب روز تاسوعا آغاز میشود، محوطهای به مساحت تقریبی ۱۲ متر مربع خاک رس سرندشده به صورت کپه کپه جمع میشود و عزادارانی که گلاب نذر کردهاند، دور هم جمع میشوند و گلاب را با خاک میآمیزند و بعد به تمام لباسهای عزاداران میمالند. مراسم اصلی گلگیران از صبح عاشورا آغاز میشود. همۀ مردان سر تا پا آغشته به گل در خیابانها عزاداری میکنند. معمولاً زنجیر زنان تنها سر و صورت خود را گلآلود میکنند و عصر روز عاشورا همه در حمامهای عمومی شهر خود را شستشو میدهند. روز عاشورا رفتن به حمامهای عمومی شهر رایگان است.
در گذشته همۀ عزادارن خرمآباد در ظهر عاشورا در محلی به نام پادگان گرد هم جمع میشدند، اما به خاطر درگیریهایی که در گذشته بین عزاداران دستههای مختلف پیش میآمد، این روزها فقط دستههای قدیمی مثل "پشت بازار" و "درب دلاکان" در این محل جمع میشوند و دستههای محلات دیگر دردیگر نقاط شهر گرد هم میآمدند.
تمام مراسم عزاداری در عاشورا و تاسوعا همراه با موسیقی خاصی است به نام چمریونه. قبل از طلوع آفتاب نوازندگان محلی با دهل و سرنا در محل جمع میشوند و با نواختن ساز مردم را به محل سوگواری فرا میخوانند. بعد از اینکه همه عزاداران خود را با گل آغشته کردند، نوازندگان پیشاپیش آنها به راه میافتند و مینوازند. ساز عمومی آنها در این مراسم ساز چمری است که نوایی سوزناک و حماسی میآفریند.
در نمایش تصویری این صفحه میتوانید صحنههایی از مراسم تاسوعا در خرمآباد را ببینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ دسامبر ۲۰۰۹ - ۳۰ آذر ۱۳۸۸
مهتاج رسولی
وقتی خسته از راه طولانی تهران – سبزوار، جلو هتل کاملیا میایستیم، اولین چیزی که در حیاط هتل چشم را میگیرد، مجسمۀ ملا هادی سبزواری، شاعر و حکیم قرن سیزدهم است. به خودم میگویم نماد خوبی است، اما اگر من سبزواری بودم، به ابوالفضل بیهقی بیشتر پز میدادم.
دو ساعت بعد وقتی از کارگر هتل میپرسم این که در بروشور هتل از بیهقی نام برده شده، کدام بیهقی است، بی تأمل میگوید "ابوالفضل". خوشحال میشوم. تصور نمیکردم نام بیهقی مورخ را بداند. میدانست. حتا میدانست که یک مقبرۀ نمادین از او در اطراف سبزوار وجود دارد. ظاهراً هیچ اطلاعی در دست نیست که ابوالفضل بیهقی که دبیر دیوان رسالت غزنویان بود در پایتخت آنان، غزنین درگذشت یا جای دیگر.
ولی سرنوشت عطا ملک جوینی، دیگر مورخ نامدار این شهر و نویسندۀ تاریخ جهانگشای تا حدی روشن است. او پس از عمری خدمت به سلطان مغول به دستور او کشته و در تبریز به خاک سپرده شد. بیهقی هم مورد خشم واقع شد و به حبس افتاد، ولی کشته نشد. بار دوم که از حبس درآمد، کار دیوانی را برای همیشه رها کرد و گویا در سال ۴۷۰ قمری درگذشت.
ظاهراً با همین دو نام هم میتوان ادعا کرد که سبزواریها بزرگترین مورخان را تقدیم فارسیزبانان کردهاند، چنانکه در دورۀ معاصر یکی از نویسندگان مشهور – محمود دولت آبادی – را. همچنین بنامترین روشنفکر دینی ایران علی شریعتی را که اهل مزینان از توابع سبزوار بود. چنانکه جوینی هم اهل جوین بود، یا خود بیهقی که زادۀ حارث آباد بود، و ابن یمین شاعر معروف قرن هشتم که اهل فریومد سبزوار بود.
روز بعد، وقتی به دیدن شهر میروم، اولین چیزی که نظر را میگیرد این است که سبزواریها بیشتر از هر درختی به کاج علاقه نشان دادهاند. از هر طرف که سر بگردانی تعدادی کاج کهن و جوان میبینی. مخصوصاً در میدان کارگر، در انتهای خیابان بیهق که خیابان قدیمی و اصلی شهر است. ضلع شرقی و ادامۀ میدان را کاج چنان تسخیر کرده که خیابان را به بن بست کشانده است و چه بهتر که باغی و درختزاری خیابان را به بنبست بکشاند.
در شرق ایران از سمنان گرفته تا مشهد همه جا درخت کاج در خیابانها خودنمایی میکند؛ در نیشابور به ویژه در خیابانی که به آرامگاه خیام و عطار ختم میشود، و در مشهد، در اطراف دانشگاه فردوسی کاج فراوان است، اما هیچ شهری مانند سبزوار با کاج چنین روابط عاشقانهای ندارد. شهر در آغوش کاجها آرام گرفتهاست. آیا به علت همین فراوانی کاج نیست که نام شهر را سبزوار گذاشتهاند؟ شاید، و شاید هم قول هانری رنۀ آلمانی در سفرنامه "از خراسان تا بختیاری" درست باشد: "به مناسبت باغهای زیادی که مانند کمربند آن شهر را احاطه کردهاند، چنین نامیده شدهاست".
بیهق نه تنها نام قدیمی سبزوار، که نام خیابان اصلی شهر هم هست. بیشتر آثار و ابنیۀ تاریخی سبزوار در همین خیابان قرار دارند. آرامگاه ملا هادی سبزواری، آرامگاه نمادین ملا حسین واعظ کاشفی، مسجد جامع، کاروانسرای فرامرزخان که اکنون موزۀ مردمشناسی است و هر اثر و یادگار مهم شهر را باید در همین خیابان جستجو کرد. آرامگاه ملاهادی البته از معماری خوبی برخوردار است.
و اما مسجد جامع سبزوار که میگویند یادگار سربداران است، چیز دیگری است و مانند جواهری در خیابان بیهق میدرخشد. وقتی از درهای خیابان بیهق وارد آن میشوم، ساعت نماز است و نمازگزاران در آن گرد آمدهاند و عکس گرفتن در آن لحظات قدسی آسان نیست. اما محراب کممانند و گلدستههای کاشیکاریشده و صحن شکیل مسجد به ویژه در لحظات عبادت آدمی را به معنویت دعوت میکند و دل از عارف و عامی میرباید. این مسجدی است که میتواند با مسجد سمنان که در زیبایی شهره است، برابری کند.
کاروانسرای فرامرزخان هم در جای خود قابل توجه است. موزۀ مردمشناسی سبزوار در انتهای خیابان بیهق در ضلع غربی میدان کارگر، در کاروانسرای فرامرزخان جا خوش کردهاست. معماری بنا ساده و دلنشین است. فرامرزخان چنانکه یکی از کارکنان موزه توضیح میدهد، از سرهنگان دورۀ ناصرالدین شاه بوده که این کاروانسرا را بیرون دروازۀ نیشابور ساخته و وقف زائران امام رضا کردهاست.
وقف در سبزوار چنان رایج بوده که بنا به مدارک ارائهشده در همین موزه، به علت "عرق مذهبی و عشق به اهل بیت و خصلت نوعدوستی با داشتن بیش از سه هزار رقبه بعد از مشهد مقدس بیشترین سطح املاک وقفی را در سطح استان" داراست. این البته چندان شگفتانگیز نیست، زیرا اهمیت سبزوار اساساً در این بوده که مانند دامغان بر سر شاهراه ری و تهران به مشهد قرار داشتهاست. بنابر این، تعداد زیادی زوار همواره در اینجا بیتوته میکرده اند.
سبزوار مانند همۀ شهرهای خراسان تابستان گرمی دارد و مردم پس از غروب آفتاب به پارکها میروند و در زیر درختان کاج پناه میگیرند. پارکها و باغهای خوبی هم شهر را در خود گرفتهاست. باغ ملی که همان محوطۀ شهرداری است، یکی از آنهاست که با فوارهها و آبنماها و پستی و بلندیهایش هر شب اهالی را به سوی خود میخواند. شبهایش هم نورباران است و مانند روز روشن. ساختمان شهرداری نیز بنای زیبایی است، اما در نزدیکی آن یک ساختمان بانک ملی هست که هیچ جلوهای نمیفروشد.
رفتن به باغها در شب هنگام از قدیم الایام در سبزوار رسم بودهاست. میرزا سراج، اهل بخارا و نویسنده سفرنامۀ تحف بخارا، که در دورۀ مشروطه مدتهای مدید در ایران و از جمله هشت ماه در سبزوار زیسته مینویسد: "یک روز عصر به قرار روزهای سابق به گردش برآمدم. در سبزوار رسم است که مردم شهر هر روز عصری جهت گردش و تفرج در بیرون دروازه تا غروب و نیم ساعت از شب گذشته گردش کرده، باز مراجعت میکنند. عصرها بیرون دروازه ازدحام زیادی میشود.
بیرون شهر سبزوار بسیار جای آباد و با صفائی است. خصوصاً سر مقبرۀ حاجی ملا هادی سبزواری حکیم الهی خیلی جای فرحزای آباد و گلزار خوبی است". معلوم میشود آن وقتها هنوز مقبرۀ ملاهادی سبزواری در بیرون شهر قرار داشته است.
درست رو به روی ساختمان بانک ملی وارد مغازهای میشوم و میپرسم این بانک را در چه سالهایی ساختهاند؟ صاحب مغازه دادش به هوا میرود و داغش تازه میشود. میگوید اینجا یک ساختمان زیبایی از آن بانک ملیهای دورۀ رضاشاه وجود داشت که آمدند خراب کردند و این بنای بیهویت را به جای آن ساختند. هرچه گفتیم این ساختمان را به حال خود بگذارید و بنای تازه را در جای دیگر بسازید، زمین کم نیست، کسی به حرفمان گوش نکرد.
سبزوار شهر پاکیزه و زیبایی است. شاید بتوان گفت که شکل و شمایل اصیلی هم دارد. برخلاف شهرهای دیگر ایران که در پنجاه شصت سال اخیر همه یکرنگ و یک شکل شدهاند، هنوز در سبزوار احساس اصالت دست میدهد. در گذشته هم گویا همین حالت را داشتهاست. میرزا سراج مینویسد: "سبزوار یکی از شهرهای معظم حکومتنشین و آباد خراسان است. بسیار شهرچۀ مرغوب و خوش آب و هوای قشنگ است. نسبت به سایر شهرهای خراسان پاکیزه و آزاده است".
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۵ دسامبر ۲۰۰۹ - ۲۴ آذر ۱۳۸۸
*مهدی ستایشگر
دوازده سال پیش روزی خبر کسالت ناگهانی استاد فرامرز پایور در خارج از کشور به شاگردان و علاقهمندان ایشان رسید و هر یک به تناسب زبان حالی باز کردند، این شعر را در آن حال و هوای سخت سرودهام:
درد تو به جان خستهمان باد
بر چشم به خون نشستهمان باد
بار غمت ای چکاو زخمی
بر بال و پر شکستهمان باد
رمز خبر سلامت دوست
مفتاح زبان بستهمان باد
پیوند پلید بی تو بودن
پیوسته ز هم گسستهمان باد
رَستی تو و بندهای ماتم
بر جان ز بند رستهمان باد
نوشتن برایم سخت نبوده و نیست، اما اینکه از کدام بُعد در یک موضوع آغاز کنیم، برایم تازگی دارد. اینکه سخنی از کسی بگویی که از ابعاد متنوعی برخوردار بوده است. در سال ۱۳۸۰ در جلسه بزرگداشت استاد فرامرز پایور در شیراز در سخنرانیام به این ابعاد اشاره داشتم، برای نمونه بگویم هر یک از ابعاد وجودی و رفتار استاد مثال زدنی بوده و هست و تو هنگامی درمییابی که با عدهای از شاگردان و یا دوستان و خویشان استاد گرد میآیی. هر یک از یک بعد رفتاری استاد میگویند، گویی این استاد پایور در همه ابعادش مثال زدنی بوده است.
در رفتار اجتماعی، در مراوده با مردم، در امر تحصیل و بَعد تدریس، یعنی بر روی هم در امر آموزش، در کار گروهی و در روابط با اعضای گروه موسیقیاش، در رابطه با استادانش و نیز با شاگردانش، با دوستانش در امر قناعت خویش در تداوم حیات، در خلق اثر، در پر اثر بودن، در کار مداوم، در ذوق، در خُلق، در جنگ با نفس، در سلامت روح و حالا تا جایی که میتوانم برای هر یک نمونههایی میآورم. ابتدا از دانش او، که پایور مجموعهای از دانش پیشینیان بود، به گفته استاد یگانه حسن کسائی که فرمود: "بالاترین تعریفها و زیباییها در ساز و نوازندگی ایشان مستتر است، همین قدر بگویم که استاد پایور از سرچشمه نوشیده و بعد از سالها ریاضت کشیدن، داشتن ذوقی سرشار، اجراهایی توانمند و ابتکارهایی منحصر بفرد، جامعه جویای موسیقی و شاگردان خود را به کمال، سیراب کرده است..."
پس همین قدر میگویم هر که از پیشینیان آنچه در موضوع ردیف و روایات ردیفی میدانست، از پایور آموخته بود. او چکیده دانش صبا و دوامی و بعضی از استادان دیگر بود. در این مورد گفتههای همدورههایش علی تجویدی، همایون خرم، حسن کسائی و ...شاهد این امرند. او دانش هارمونی و ارکستراسیون را نیز فرا گرفته بود، اما بسیاری، ردیف و هارمونی را میدانند، ولی پایور نیستند. اجرای آهنگهای به اصطلاح قدیمی از عارف و مانند او توسط بعضیها صورت گرفته اما به باور همگان اجرای گروه پایور بهترین اجراها بوده است. پرویز مشکاتیان میگوید: "گمان نمیکنم در این وادی، کسی که حتی نه با یک ساز بلکه با موسیقی آشنایی اندکی هم داشته باشد، قلندر و قلدر و قَدَری چون پایور را نشناسد. او نیازی به تعاریف و تفاسیر ندارد، چون کوه زیبا، استوار و با سلیقه؛ به هوا و فضای موسیقی ایران روح روندگی بخشیده است. او پدر خانواده سنتورنوازان ایران است."
استاد پایور تنها علاقه و حتی تنها پشتکار را برای به قله رسیدن کافی نمیدانست. او به اصالتهای درون خانوادگی، نه از باب مکنت و ثروت، توجه داشت که بی اصالت اندیشه، ممکن است یک سنتورنواز یا تنها یک آگاه از علوم موسیقی تربیت شود، در حالی که برای به قله رسیدن به چیزهای دیگری نیز نیاز است. در روابطش با شاگردان از همین رو بود که به تدریس سنتور تنها بسنده نمیکرد، بلکه روال چگونه شاگردی کردن را میآموخت: پاکبازی و پاک بینی و پاک نیتی و پاک مهری را.
در امر قناعتش چه بگویم که سرتاسر عمر را بعد از خانه پدری در یک خانه محدود و معمول به سر برد. از صفایش چه بگویم که داشتهاش را با نیازمند از دوست و غیر دوست تقسیم میکرد. نواب صفا گفت پس از انقلاب حقوق ما را قطع کردند و پایور گفت، ولی به من زیاد میدهند، از این به بعد یک سوم حقوق من برای شما و به آن عمل میکرد. همکاران گروه موسیقی از این بزرگواریهای او زیاد دیده بودند. در نهایت؛ اینکه بگوییم استاد فرامرز پایور، استادی دارای مکتب در کار موسیقی و سنتور و بهترین بود، امر روشنی را بیان و در حق پایور جفا کردهایم.
آنانکه در زندگی او و از روش او آگاهی داشتند میدیدند که چگونه استغنایش را با دیگران تقسیم میکند که اگر صبحهای زود بنا بر روش هر روزهاش به پیادهروی میرفت، در بازگشت برای کارگران ساختمان در نزدیکی منزلش نانِ تازه میخرید و به آنها میداد. در ماهنامه هنر موسیقی ویژه استاد فرامرز پایور(۱۳۸۵)، دیگر هنرمندان، به حق از مطالب موسیقایی و چیرگی و ویژگی استاد در کار موسیقی و سنتور نوازی گفتهاند و نوشتهایم که خوشبختانه بنا به تمایل و اصرار من در زمان حیات ایشان منتشر شد و به لحاظ او رسید، با این حال احساس کرده و میکنم حق مطلب در مورد شخص استاد هنوز به طور کامل ادا نشده و آینده در این مورد از مسئولیت خود پرده بر خواهد داشت تا در موارد مختلفی از جمله تعلیم و تدریس در شاگردپروری به جای مریدپروری، ادب آموزی به جای پیاده کردن عقدههای معلم بر شاگرد، نقل امانت در رساندنِ روایتِ صحیح گذشتگان به آیندگان به جای هرگونه افزودن بر ردیف و کاستن از آن توسط هنرآموز و حقنه کردن به هنرجوی بیگناه، قطع هرگونه کاسبی در خرید و فروش ساز در کلاسهای تدریس و موارد بسیار دیگری رفتارِ استاد فرامرز پایور نمونه بارز آن قرار گیرد.
و در خاتمه روز شنبه ۲۱ آذر ماه ۱۳۸۸ از ظهر کمی درگذشته بود که استاد را تا قطعه هنرمندان بهشت زهرا مشایعت کردیم و از خاطرم گذشت از نخستین دیدارم با استاد در سال ۱۳۴۶ تا ۱۳۸۸، چهل و دو سال گذشت. عمر پربرکت ۷۷ ساله حضرتش، به راستی بینایی میآورد. تربیت آن همه شاگردان توانمند و دوستان علاقمند، آن همه آثار ارزشمند که تنها هفده کتاب و جزوه از آثار اوست که انتشار یافته و اینها سوای آثار شنیداری استاد از اجراهای تکنوازیها، دونوازیها و گروهنوازیهای کمنظیر اوست. به هنگام خاکسپاری استادمان پایور فریاد زدم: "....از نظر ما ثُلمه، این است. میگویند هرگاه عالمی درمیگذرد ثلمهای وارد میشود! اما عالمان نظیر دارند، آنچه از نظر ما بینظیر و بیمانند و کمبودش ثلمه است، امثال پایورند و بس."
*مهدی ستایشگر، پژوهشگر، موسیقیدان و سردبیر مجله هنر موسیقی است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ دسامبر ۲۰۰۹ - ۲۱ آذر ۱۳۸۸
آزاده حسينی
آنچه در ذهن آدمی همیشه میماند، خاطرات تلخ و شیرین گذشته است که هیچ گاه فراموش نمیشود. هر کدام از ما به طور معمول مجموعهای از دستنوشتهها، نامهها، عکسهائی از گذشته با خود نگه میداریم. چند بار تا کنون آنها را به دیگران نشان دادهایم یا حتا اجازۀ دیدن یادگاریهايمان را به دیگران دادهایم؟ کمتر افرادی هستند که جسارت چنین کاری را دارند. آن هم فقط به افراد خیلی نزدیک.
ولی کوروش صالحی، هنرمند ایرانی مقیم لندن، خاطرات و یادگاریهای شخصی خود را در قالب یک نمایشگاه نقاشی و ویدئو آرت در معرض نمایش عموم گذاشتهاست. نمایشگاه "خط فیروزهای" از دهم دسامبر به مدت یک هفته در گالری "نسل ایده" (Idea Generation) شهر لندن برپا شدهاست.
آثار آقای صالحی همگی گویای گذشته و تاریخ هستند. تابلوهای به نمایش درآمده در این نمایشگاه نه تنها گویای خاطرات کودکی هنرمند است، بلکه عناصر اجتماعی و تاریخی زادگاهش نيز در آنها به خوبی قابل شناسايی است. او در کنار نمایش ایران معاصر، آثاری با تصاویر دورۀ قاجار را نیز به نمایش گذاشتهاست. نکتۀ قابل توجه در این دسته از تابلوها این است که هنرمند در آنها به جای استفاده از کلیشۀ شکوه تاریخ پارسی، واقعیت تلخ تاریخ معاصر ایران را به بیننده نشان میدهد و او را وادار به تأمل و داوری میکند.
حضور زن در تابلوهای او بسیار پررنگ است. او بیشتر قصد دارد جامعۀ سنتی ایرانی را به تصویر بکشد. او با نشان دادن چادر و رنگهايی که برای آن انتخاب کرده، به گونهای قصد دارد لایههای اجتماعی را بیان کند. از نظر وی، چادر یک نماد قدرتمند تصویری است که لایههای فرهنگی، ارزشی و تاریخی را به خوبی بیان میکند.
این هنرمند تعبیری متفاوت از چادر دارد. او معتقد است که چادر تنها یک پوشش مذهبی نیست، بلکه آن را نمادی برای محدودیتهايی میداند که از بالندگی و فردیت یک انسان جلوگیری میکند. البته، چادر در آثار هنرمند تنها جنبۀ منفی و تاریک ندارد، بلکه تا حدی گویای شخصیتها نیز هست. به همین علت در هر یک از تابلوها، رنگ چادر زنها متفاوت است.
کوروش صالحی جزء نسلی از هنرمندان ایرانی دور از کشور است؛ نه حل در فرهنگ غربی شده و نه خود را پایبند هنر سنتی ایرانی کردهاست. او اگرچه ایران را در سن نوجوانی ترک کرده، ولی رابطۀ عاطفی خود را با زادگاهش قطع نکردهاست. تلفیق عناصری از زادبوم و زيستبوم او را تبدیل به یکی از هنرمندان برجستۀ ایرانی خارج از کشور کردهاست.
نمایشگاه "خط فيروزهای" تحسین بسياری از بازدید کنندگانش را برانگیخت. از نظر بسیاری از بازدیدکنندگان، هنرمند تلاش کردهاست گوشههايی از خاطرات و زندگی خود، به ویژه يادوارههای دورهای را که دور از خانواده بوده، به تصویر بکشد. فضای کودکی و تصورات او از اطراف خود و از سوی دیگر، غم و احساس تنهايی طی سالهای دوری از خانه به وضوح در آثار وی مشهود است.
تابلوهای به نمایش درآمده، همگی به سبک کلاژ(ترکيبهايی از عکس و رنگ و دستنوشتهها) است. عکسهای بهکاررفته در آنها عمدتاً عکسهايی هستند که خود هنرمند از ایران گرفته و یا از آلبوم خانوادگی خود پیدا کردهاست.
به گفتۀ خود کوروش صالحی، برعکس شیوۀ مرسوم استفاده از خط در تابلوهای نقاشی، وی تصمیم گرفت یادداشتهای بسیار شخصی خود را - مثل نامههای خانوادگی که طی سال های دوری از ایران دریافت کرده بود - در تابلوهايش به کار بگيرد. در واقع، با این کار او قصد دارد زندگی خود را دوباره مرور کند و به گفته خودش، دلایل شرایط کنونی خود را در گذشته جستجو کند. همچنین او میخواهد بیننده را به حریم خصوصی خود راه دهد. رنگ ها نیز هر کدام بیانکنندۀ احساسات و پیام هنرمند است.
سه ویدئو آرتی که در این نمایشگاه ديده میشود، دارای مضمونی مشابه است و همۀ آنها در ایران ساخته شدهاند. خاطرات، افسردگی، واقعیات تلخ و سنتها از عناصر عمدۀ این آثار است.
در گزارش مصور اين صفحه به ديدن نمايشگاه کوروش صالحی میرويم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۱ دسامبر ۲۰۰۹ - ۲۰ آذر ۱۳۸۸
ساجده شریفی
تا کنون غربیها شیفتۀ شعر کلاسیک و سینمای مدرن ایران بودهاند. اما دراین چند سال هنرهای تجسمی و تصویری نیز بسیاری را در کشورهای غربی شیفتۀ خود کردهاست. هفتهای نمیگذرد که نمایشگاه یا سمیناری در بارۀ فرهنگ ایرانی در غرب نباشد.
نمایشگاه برای نمایش و فروش کار نقاشان و هنرمندان ایرانی بسیار بودهاست. اما در یکی دو سال گذشته نمایش کار عکاسان ایرانی نیز رواج یافته و به ویژه نسلی نو از عکاسان که تا کنون در غرب چندان شناخته نبودهاند.
از همین رو از نخستین روزهای ماه اکتبر عکسها و عکاسان ایرانی در گالریها و جشنوارههای معتبر پاریس حضور داشتهاند. از نمایشگاه "۱۶۵ سال عکاسی ایران" در موزۀ برانلی تا "پاریس فوتو" در ماه نوامبر که امسال به طور ویژه، میزبان عکاسی جهان عرب و ایران است.
در حاشیۀ تمام این رویدادهای برنامهریزیشده و رسمی، این روزها پاریس میزبان ده عکاس ایرانی است که به طور خودجوش و با هدف معرفی گوشهای دیگر از عکاسی ایران ـ به ویژه عکاسی هنری و فوتومونتاژ- نمایشگاه "صدای بینش" را ترتیب دادهاند. این نمایشگاه نتیجۀ همکاری گالری "مهروا" و مدرسۀ عکاسی " اسپئوس" (Spéos) است.
موضوع اصلی "صدای بینش"، انسان معاصر از دیدگاه مهروا آروین، کوروش ادیم، نیلوفر بنی صدر، تورج خامنهزاده، جاوید رمضانی، نغمه قاسملو، بابک کاظمی، مجید کورنگ بهشتی، طاها مغانی و مهدی وثوقنیا است. این نمایشگاه تا روز ۲۶ آذرماه (۱۷ دسامبر) در گالری اسپئوس برپاست.
مسئولان گالری اسپئوس میگویند که "سکوت تصویر یکی از اساسیترین پایههای یگانگی و زبان مشترک انسانهاست. جدا از نژاد و کیش، درک احساس مشترک بشری کلید هنجارها و تفاهم میان ماست. مزۀ درد، به همان اندازه تلخ است که مزۀ آرامش و لذت، شیرین. مهم نیست که چرا و در کدام بخش از دنیا تصمیم به زندگی گرفته باشید، اما از راه تصویرها احساس عمیق مشترک امکانپذیر میشود. همۀ دگرگونیهای گسترده و سریع فنی در دنیای هنر و ارتباطات، ما را به سوی همین حس میبرد."
این گزارش تصويری، در قالب کتابچۀ راهنمای چندرسانهای است که به مخاطبانی که بخت دیدن این نمایشگاه را از نزدیک ندارند، تصور و آگاهی کلی را ارائه کند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب