Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - جهان
جهان

مقالات و گزارش هایی درباره جهان


دیروز تابوت زرین سی هزار دلاری مایکل جکسون زیر خاک رفت. نه زندگی این ابرمرد صحنۀ هنر متعارف بود، نه مرگ و خاکسپاری او.

اما قرار نیست مایکل به این زودی ها برای هوادارنش بمیرد. در این روزها می توان به وضوح دید که سلطان پاپ، سلطان قلب های بی شماری هم هست. درست مثل الویس پریسلی که سی سال پس از درگذشتش  افسانه ای شده و هنوز میان هوادارانش زنده است.

شبح جکسون را دارند در گوشه و کنار می بینند و باور نمی کنند سلطان پاپ روز ۲۵ ژوئن ۲۰۰۹ درگذشت و دیروز پیکر او در لس انجلس دفن شد. نمونه هایی از این پنداشت ها را می توان در تارنمای یوتیوب دید.

این هنر بی نظیر اوست که اورا زنده نگاه خواهد داشت.  به شیوۀ خودش می رقصید، می خواند، می نواخت و موسیقی می ساخت. پویایی داشت و روح هوادارانش را با هنرش قبضه می کرد. او روز ۲۹ اوت سال ۱۹۵۸ در خانواده ای پر فرزند به دنیا آمد. فرزند هفتم خانواده ای تهی دست، اما هنر دوست و موسیقی نواز بود. در ۱۱ سالگی به گروه جکسون فایو پیوست و در ۲۴ سالگی، به عنوان یک تک خوان، با آلبوم "تریلر" اش به اوج شهرت رسید و رکورد پرفروش ترین آلبوم جهان را شکست.

مایکل جکسون انبوهی از نمادها بود. در همان اوایل دهه هشتاد میلادی بود که او به عنوان برترین نماد موسیقی پاپ، و نخستین هنرنمای سیاه آمریکایی شناخته شد که قدرتی عظیم در شکستن کلیشه ها داشت. تا ظهور مایکل جکسون در عرصه هنر، شبکه های تلویزیونی موسیقی معروفی به مانند ام تی وی (MTV) از پخش آثار خوانندگان سیاه پوست موسیقی پاپ سر باز می زدند.

اما محبوبیت فراگیر مایکل جکسون و فشار شرکت ضبط صوت "اپیک" این شبکه را واداشت که سیاست تبعیض نژادی اش را کنار بگذارد. پس از مدتی کوتاه محبوبیت مایکل جکسون بر شهرت این شبکه تلویزیونی هم افزود. سپس ام تی وی به دیگر آوازخوانان سیاه پوست موسیقی پاپ هم روی خوش نشان داد و اکنون از آن تبعیض ناستوده خبری نیست.

بدین گونه، مایکل جکسون برای افراد آسیب پذیر و محروم به نماد دست یافتن به ناممکن تبدیل شد.

در بلوک شرق، مایکل جکسون نماد تمدن غرب بود. جوانان شوروی آن روزگار حاضر بودند به هر قیمتی نوارهای قاچاقی او را بخرند و دوست داشتند به شیوۀ مایکل لباس بپوشند. در واقع، به گفتۀ نصرالله تویچی زاده، از کاربران جدیدآنلاین در تاجیکستان، شلوار جین و نیم تنه های کوتاه و تنگ با ورود صدا و سیمای مایکل جکسون به شوروی باب شد.

وی می گوید: "در سال های شوروی که گوش دادن به آهنگ های غربی ممنوع بود، تقریباً همۀ جوانان شهری به طور پنهانی آهنگ های مایکل را می شنیدند. در شب نشینی ها و بزم های مدرسه با آهنگ های او می رقصیدند و شاید در میان آنها هیچ جوانی نبود که دستکم یک بار "مون واک" یا "ماه گشت" مایکل را تجربه نکرده باشد."

در میان دانایان فن موسیقی، مایکل جکسون نماد ریسک و انعطاف و کامگاری بود. برای نمونه، در یک آلبوم "تریلر" Thriller که موفق ترین آلبوم او بود، دست کم نُه ژانر موسیقی غربی، از جمله دیسکو، آر اند بی، هارد راک، سول، فانک، جاز و بلوز را می شود مشاهده کرد. و این همان آلبومی است که برای سی و هفت هفته در صدر جدول محبوب ترین آلبوم های آمریکا قرار داشت و ۴۵ میلیون نسخه فروش داشت.

وی در همان سال ۱۹۸۳ در گفتگو با مجله کریم Creem آمریکا در بارۀ نوع موسیقی اش گفته بود: "من دوست ندارم تنها با یک گونۀ بخصوص موسیقی سر و کار داشته باشم و اصلاً نمی خواهم روی خودم برچسبی بزنم. دوست دارم برای هر کسی کاری انجام دهم... از برچسب زدن روی موسیقی خوشم نمی اید... طبقه بندی و برچسب زدن به نژادپرستی می ماند."

مایکل جکسون مفهوم "نماهنگ" یا کلیپ ویدئویی را عوض کرد و نشان داد که در ظرف چند دقیقه می توان به شیوۀ یک فیلم هنری کوتاه، داستانی را برای بیننده تعریف کرد.

برای مطبوعات به اصطلاح، "زرد" مایکل جکسون نماد عجیب و مرموز بودن بود. طی دوره ای طولانی شایعات و غیبت های مطبوعاتی بیشتر روی خلق و خو و زندگی خصوصی مایکل متمرکز بود و هنر او را به حاشیه رانده بود. شایعاتی از قبیل این که مایکل عمل جراحی هورمون انجام داده، تا صدای کودکانه اش را حفظ کند یا این که مایکل عقدۀ حقارت دارد و تلاش می کند با جراحی پلاستیکی به یک مرد سفیدپوست تبدیل شود و غیره که هر دو از سوی خود او تکذیب شده بودند. وی می گفت، یک نوع عارضۀ پوستی است که به تغییر رنگ پوستش منجر شده.

علاقۀ مایکل جکسون به کودکان هم به شایعاتی جدی تر دامن زد و بارها او را به دادگاه کشاند. اما در نهایت مایکل از این اتهامات تبرئه شد. روان شناسان چنین استنتاج کردند که مایکل در جستجوی کودکی گم شده اش است؛ کودکی ای که توسط پدری خشن و صحنه و شهرت ربوده شده بود. درست به مانند "پیتر پن"، قهرمان داستان جیمز باری، نویسنده اسکاتلندی، که می خواست کودکی مدام داشته باشد. مایکل جکسون تندیس پیتر پن را در محوطه خانه اش قرار داده بود و در مصاحبه اش با مجلۀ کریم در سن ۲۴ سالگی گفته بود که درست مثل پیتر پن یک کودک همیشگی است.

و سرانجام، مایکل جکسون با شیوۀ منحصر به فردش در موسیقی و سبک آوازش، برای نسل جوان ستاره های پاپ همواره الگویی بدیع و نمونه ای برای نوآوری ها بوده است. رقص و آواز ستاره هایی چون جاستین تیمبرلیک و کریس براون بی درنگ صدا و حرکات مایکل را در ذهن ها تداعی می کند و بسیاری از عناصر گونه های موسیقی هیپ هاپ، آر اند بی و راک ملودیک در آثار مایکل جکسون ریشه دارد.

تازه ترین نمونۀ الهام پذیری جوانان از مایکل جکسون، شاهین جعفرقلی، آوازخوان ۱۲ سالۀ ایرانی تبار مقیم بریتانیاست که در مراسم یادبود دیشب در لس آنجلس هنرنمایی کرد. شاهین که در یک مسابقۀ آوازخوانی بریتانیا یکی از مقام های نخست را به دست آورده بود، مایکل جکسون را الگوی خود می داند. مایکل جکسون اجرای شاهین را روی یو تیوب دیده و پسندیده بود.

جکسون نیکوکار بود و توانست با کارهای خیریه به دیگران بسیار کمک کند. نام او به عنوان سخاوتمند ترین صاحب شرکت ضبط صوت که بیشترین مبالغ را به سازمان های خیریه اهدا کرده، وارد کتاب رکوردهای گینس شده بود. وی با برنامه کنسرتی "ما جهان هستیم" توانسته بود برای بینوایان آفریقا ۶۰ میلیون دلار جمع آورد.

از مایکل جکسون آثار هنری بسیار و سه فرزند از دو همسر به جا مانده است. پنج آلبوم او از پر فروش ترین آلبوم‌های جهان اند.

او در روزهای پایانی عمرش تمرین می کرد تا در لندن پنجاه کنسرت به یاد ماندنی بدهد. پزشک اش او را بیهوش بر روی تختش یافت. او را به بیمارستان بردند، اما تلاش پزشکان سودی نکرد و مایکل درگذشت.

جکسون در شمار مشهورترین نام های جهان امروز و در کنار بزرگترین هنرمندان فردا خواهد بود.

مایکل جکسون ۲۶ سال پیش در پاسخ به این پرسش که آیا دوست دارد در بارۀ زندگی اش فیلمی بسازد، گفته بود: "نه، متنفرم از این که زندگی خودم را بازآفرینی کنم. هنوز زندگی ام به سر نرسیده است! بگذار کسی دیگر این کار را بکند."

اکنون که مايکل جکسون زير خاک رفته، بی گمان، کسی ديگر اين کار را خواهد کرد. پس سلطان پاپ برای ساليان درازی زنده خواهد ماند.

 

 

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

اورهان پاموک*

اورهان پاموک، برنده جايزه ادبيات نوبل

جایی در حوالی پل ریالتو، درست بغل بازار ماهی فروشان، یک زوج لب به لب هم گذاشته بودند. هر دو، هم مرد و هم زن، خوش لباس و قد بلند و زیبا بودند. دور تا دور آنها را پنجره ها به سبک معماری گوتیک فرا گرفته بود و دیگر اجزاء این نوع معماری که ونیز را ونیز کرده است. پرتو چشم نواز سرخ و نارنجی غروب روی شانه های هر دو می ریخت.

اطراف آنها، کنار کانال بزرگ ونیز، دیگر کسی نبود. آنها رو به روی هم ایستاده بودند و با دستانشان دور کمر یکدیگر را تنگ گرفته بودند و دنیا را پاک از یاد برده بودند. برای لحظه ای به خودم فکر کردم: "دوربین ها کو؟" بعدأ، با این خیال که زل زدن به جفت بوسنده شاید کار ناشایستی باشد، از آنها چشم کندم. دیدن خوشی دیگران، من و هر کس دیگری را اندکی ناخشنود می کند، اما این بار این طور نشد. شاید به خاطر این که این بار به ونیز آمده بودم، تا خوش باشم.

 

دلیل دیگر خلوص قلبم به هنگام زل زدن به آن زوج که با شور و اشتیاق صمیمانه یکدیگر را می بوسیدند، این بود که در تازه ترین داستانم با نام "موزه معصومیت" چندین صفحه را  به همین موضوع اختصاص داده ام. میلیون ها تن از آدمانی که در آن سوی کشورهای غربی زندگی می کنند، در زندگی روزمره شان هرگز دو دلداده ای را نمی بینند که از لبان یکدیگر بوسه بگیرند (البته، شما الزاما نباید دلداده باشید که کسی را از لبانش ببوسید). به ویژه برای کسی چون من که در یک کشور مسلمان زندگی می کند، دیدن یک چنین صحنه در خیابان های شهرم میسر نمی شود. در جهان ناغربی (یا غیرغربی) لب بوسی عملی است که یا در خلوت اتاق های خواب انجام می گیرد یا در فیلم ها (به استثنای برژنف و گرومیکو، از دولت مردان شوروی پیشین).

به مانند صدها میلیون یا شاید هم میلیاردها تن از مردم جهان، من نخستین بار در زندگی ام لب بوسی را در سینما دیدم؛ در دوران کودکی من در ترکیه از تلویزیون خبری نبود. یادم می آید، آن زمان به خودم فکر می کردم که آیا وقت بوسیدن، بینی هاشان به یکدیگر برنمی خورد؟

هیچکاک زیباترین و به یادماندنی ترین صحنه بوسه را در تاریخ سینما روی پرده برده است. خیلی ها شاید فکر کنند که منظورم فیلم "بدنام" است. اما نه. صحنه ای از فیلم "شمال از شمال غربی" (یا تعقیب خطرناک) که در قطار اتفاق می افتد، بهتر از آن است. در این فیلم، در کوپه تنگ قطاری که به مقصد شیکاگو حرکت می کند، "کاری گرانت" و "اوا ماری سنت" لب به لب، دور محور خود می چرخند و به مانند یک پرگار تقریبا دایره کاملی را ترسیم می کنند. شاید به این منظور که سرگیجه بوسیدن را به بیننده منتقل کنند. ولی وقتی من این صحنه چرخیدن بوسنده ها در برابر دوربین را دیدم، آن را ساختگی تلقی کردم؛ شاید به خاطر آن که هنوز خودم محبوبی نداشتم که ببوسمش.

در جوانی، نخستین باری که یک زوج در حال بوسه در خیابان را دیدم، در یک تفرجگاه تابستانی در منطقه اعیان نشین استانبول بود. دو ستاره سینما در برابر دوربین با فریاد "اکشن!" کارگردان، نخست با افشانه (اسپری) جوهر نعناع خشک را به کامشان پاشیدند و بعد یکدیگر را بوسیدند. آن افشانه (که اکنون به سختی یادم می آید) در روزنامه های ترکی با شعار "از خوردن سیر، سیر نشو!" تبلیغ می شد و برای مدتی میان دختران محله ما که هرگز لبی را نمی بوسیدند، مد شده بود.

در نخستین روزهای اقامتم در ونیز، افزون بر آن زوج زیبای کنار پل ریالتو، جفت های بی شمار دیگری را دیدم که بی پروا یکدیگر را در خیابان می بوسیدند. و همیشه آن بوسه ها برای من حالت سینمایی داشت، لابد به خاطر منظره قشنگی که با آغوش گشودن دلداده ها تکمیل می شد.

ولی چرا دیدن چشم اندازی زیبا تمایل ما به بوسیدن را بیدار می کند؟ شاید درک آنی این موضوع که زندگی می تواند چه قدر زیبا باشد. گذشته از این، آمار گردشگری و کارشناسان زناشویی به ما می گویند که حتا ناجورترین جفت ها در دوره تعطیلات و تفرج به هم نزدیکتر می شوند. اما همه چشم اندازهای قشنگ تمایل برای بوسیدن یا حس خوشبختی را در ما بیدار نمی کند. بعضی منظره ها خوف انگیز است یا حتا یک نوع اضطراب ماوراء الطبیعی را برمی انگیزد؛ در حالی که برخی دیگر به آدمی آرامش و آسایش می بخشد و تعدادی هم، به مانند استانبول، رخوت و اندوه می آورد.

درست مثل این که بعضی جای ها برای کار کردن مناسب است، برخی برای تفریح و سرگرمی. از بعضی مکان ها می خواهی فرار کنی، در برخی از آنها می خواهی خوش بگذرانی، یا غصه بخوری. بعضی برای کز کردن و مردن مناسب است... اما ونیز شهری است برای خوش بودن. وقتی درمی یابی که در عمق مناظر ونیز پناه برده ای، متوجه می شوی که بلاخره خرسند و شاد هم می توان بود. و شاید همین حس خرسندی است که ما را به بوسیدن می خواند.

فرماندار مهربان استان ونتو با اشاره به پیوندهای تاریخی میان ونیز و استانبول که به هزاران سال پیش برمی گردد، به من جایزه ای داد. پس از مراسم مرا به گوشه ای برد و به مانند مردی که از داشتن زنی بسیار زیبا به خود می بالد، از پنجره خانه اش منظره شهر را برایم نشان داد. مرا به بالکن راهنمایی کرد، تا از چشم انداز "کانال بزرگ" لذت ببرم. نمای خیره کننده ای بود که گویا با قلم "کانالتو" نقاشی و رنگ آمیزی شده است.

فرماندار به بالکن کاخ بغلی اشاره کرد و با لبخند گفت:

"دیدن این منظره از آن جا شاید لذت بیشتری داشته باشد."

شاید برای درک معنای خوشبختی و بوسیدن، آن بالکن بهترین مکان موجود در جهان باشد.

 

*برگرفته از روزنامه گاردین، چاپ لندن، ۶ ژوئن ۲۰۰۹


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

داریوش رجبیان

سازمان فراماسونی که رسمأ دویست و نود و دومین سالروز تأسیسش را دیروز، ۲۴ ژوئن جشن گرفت، برای مدت مدیدی در هاله ای از رمز و راز نهان بود. بسته بودن درهای این سازمان به روی نامحرمان، در اذهان عوام و گاه خواص پنداشتی را ایجاد کرده بود که دست های پنهان فراماسون ها از پشت پرده بسیاری از امور جهان را می گرداند.

در بسیاری از نوشته ها در باره این تشکیلات، بدگمانی موج می زند. برای نمونه، یک تارنمای ایرانی در باره دستگاه فراماسون ها این توضیح را می دهد:

"تشکیلات فراماسونری آنگونه که در انگلستان و پس از آن در فرانسه و آلمان و آمریکا در قرن هجدهم و پس از آن پدید آمد، سازمان مخوف و پیچیده و بسیار ذی ‌نفوذی است که از طریق اعمال نفوذهای نهان-روشانه، خواست‌ها و اراده و منافع لایه‌های مختلف طبقات سرمایه دار عصر جدید را پیش می ‌برد."

در این میان دائره المعارف مصاحب است که با حد اقل پیش داوری در تعریف چگونگی پیدایش این دستگاه می نویسد:

"در قرون وسطی، بنّاهای روزمزد دوره گرد اتحادیه ای داشتند که امور صنفی را در آن در میان می گذاشتند. در هر شهری که بودند، گرد هم جمع شده تبادل نظر می کردند، و شکایات خود را مطرح می ساختند، و تصمیماتی هم برای پیشرفت کار خود می گرفتند، و برای این که دچار محظوراتی نشوند، اجتماعات آنها و مطالبی که بحث می شد، مخفی و پنهانی بود. در قرون ۱۶ و ۱۷ میلادی سازمان این بنّاهای آزاد رونق بسیار داشت، و عضویت در آنها منحصر به بنّاها بود. در قرن ۱۸ میلادی، گروهی از کسانی که هیچ گونه وابستگی با صنف بنّا نداشتند، ولی سازمان پنهانی آنها را مطلوب یافته بودند، به دستگاه فراماسونی وارد شده رسوم و سنن آن را پذیرفتند، و ادعا کردند که دستگاه فراماسونی برای تحکیم اصول اخلاقی و معاضدت با یکدیگر تشکیل شده است."

در زمانی که این سطرها در دانشنامه استاد غلامحسین مصاحب ثبت می شد، تشکیلات فراماسون ها یک سازمان بسته و پوشیده بود. از این جاست که در دائره المعارف او می خوانیم:

"انجمن های سری و مشهور فراماسونی متشکل از افرادی است که بر اساس اخوت و معاضدت با یکدیگر متحد شده اند. کار فراماسونی پنهانی است و اعضای انجمن های فراماسونی نباید آیین و رسوم آن را بازگو کنند، ولی مانعی ندارد که اعضا عضویت خود را آشکار سازند."

حتا در خاستگاه این عقاید، بریتانیا، فراماسون ها هنوزگاه مورد سوءظن واقع می شوند. در اواخر دهه ۱۹۹۰ بود که وزارت کشور بریتانیا از کارمندان و مأموران پلیس و دستگاه قضائیه خواست که اگر عضویت سازمان فراماسون ها را دارند، آن را علنی کنند. به باور وزیر وقت کشور، عضویت مأموران پلیس و قوه قضائیه در سازمان هایی سری مانند دستگاه فرماسونی می تواند واقع بینی و بی طرفی آنها را زیر سوال ببرد. پس از آن که فراماسون ها ثابت کردند که دیگر سازمانی سری نیستند، بلکه مثل هر سازمانی دیگر، تشکیلاتی با اسرار خود هستند، ضرورت اعلام عضویت در این سازمان رفع شد.

کيش يا جايگزين کيش؟

به راستی، دیگر سازمان فراماسونی، تشکیلاتی بسته نیست. می شود در زادبوم این تشکیلات وارد هر لژ یا شعبه فراماسون ها شد و از خود آنها پرسید که چه مرامی دارند و چه گونه آن را پیگیری می کنند.

بزرگ ترین تالار جلسات فراماسون ها در مرکز لندن واقع است. جان همبل، مدیر ویژه لژهای بزرگ متحده فراماسون ها در بریتانیا در باره ماهیت این سازمان این توضیحات را به ما داد: 

"مطمئنا، دستگاه فراماسونی یک مذهب یا حتا جایگزینی برای مذهب نیست. البته، حتمأ باید پیرو مذهبی باشید که وارد صفوف فراماسون ها شوید. نخستین پرسشی که از سوی کمیته های لژ فراماسون ها از یک داوطلب عضویت می شود، اعتقاد او به خداست. چگونگی بیان آن اعتقاد کاملا مربوط به خود داوطلب است. دستگاه فراماسونی توانسته است پیروان دین های مختلف را کنار هم آورد. در میان آنها می توان مسیحی ها، مسلمان ها، یهودی ها، هندوها، سیک ها و پارسی ها یا زرتشتی ها را دید. همه آنها با هم کنار آمده اند، چون می دانند که در نشست ها تفاوت های مذهبی مطرح نخواهد شد. تفاوت ها در بیرون ِ درِ نشست می ماند. قصد ما این است که بدانیم آدمان چه نقاط اشتراکی دارند و چه گونه می توان آن اشتراکات را توسعه داد. اما داشتن ایمان مذهبی و رعایت اصول مذهبی از ضروریات است. کسی از شما نمی پرسد که دین شما چیست. پرسشی که می شود، این است که آیا به خدا یا هستی برتر باور دارید یا نه."

آقای همبل می گوید که به نظر وی، تنها چیزی که در فعالیت های فراماسون ها تا حدی مرموز باقی مانده است، طی کردن سه مرحلۀ پذیرش عضویت و برگزاری سه مراسم ویژۀ آن است که شامل شاگردی، عضویت کامل و استادی می شود. به گفته وی، پس از آغاز یاد گرفتن اصول فراماسونی و حضور در مراسم تشریفاتی سازمان، چیزهایی برایتان آشکار می شود که تا آن زمان موهوم و مبهم بوده. آقای همبل به نقل از دیگر فراماسون ها می گوید، آموزه های این سازمان به آدم، اعتماد به نفس می دهد و شخصیت شما را شکل می دهد و کمک می کند خودتان را بهتر بشناسید.

به گفته جان همبل، دو موضوعی که در نشست های فراماسون ها مطرح نمی شود، دين و سياست است. چون به اعتقاد فراماسون ها، اين دو عنصر مايه انفراق مردم است، در حالی که فراماسون ها دنبال وجوه اشتراک می گردند.

فراماسون ها در ايران

فراماسون ها در ایران هم حضور شاخصی داشته اند. باز هم دائره المعارف مصاحب که قبل از انقلاب منتشر شده، ثبت تاریخی این برهه از تاریخ را به ما می دهد:

"در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ میلادی شعب دستگاه فراماسونی در کشورهای خاور میانه – مانند ترکیه و مصر و ایران – هم تأسیس شد، ولی از ابتدای امر، لاج ها (شعبه ها) و انجمن های فراماسونی که در این کشورها برپا گردید، آلوده به سیاست شد، و وسیله ای برای پیشرفت سیاست های اروپایی گردید. در زمان ناصرالدین شاه، میرزا ملکم خان دستگاه فراماسونی را در ایران برپا کرد، و قصد او این بود که عده ای از مخالفین رژیم استبداد را به هم پیوسته و استفادۀ سیاسی از آن جمعیت بکند. مردم، این انجمن پنهانی را فراموشخانه نامیدند، زیرا کسانی که عضویت آن را قبول می کردند، متعهد بودند که هر چه می بینند و می شنوند، فراموش کنند و بازگو نکنند. دستگاه فراماسونی میرزا ملکم خان به واسطه مخالفت حکومت وقت، دوام زیادی نکرد، ولی پس از او شعبه ای از فراماسون انگلیسی و فرانسوی در ایران تشکیل شد که به قول معروف، هنوز پابرجاست و گفته می شود که بعضی از صاحبان نفوذ در آن عضویت دارند."

از آن لژ انگلیسی و فرانسوی و فراموشخانه های آن اکنون در ایران خبری نیست. یا دستکم، حضور فراماسون ها در کشور علنی نیست.

مدیر ویژه لژهای بزرگ متحده فراماسون ها در بریتانیا می گوید که در سراسر خاور میانه فراماسون ها حضور گسترده داشتند. به ویژه در پی جنگ جهانی اول، زمانی که بخش عظیمی از آن منطقه تحت قیمومت کشورهای مختلف غربی بود. فراماسون ها در ایران هم اعضای بسیاری داشتند. غالبأ اسکاتلندی ها بودند که در ایران لژهای فراماسونی و از جمله یک لژ بزرگ (Grand Lodge) تأسیس کردند. لژ بزرگ فراماسون های ایران سال ۱۹۶۱ میلادی پایه ریزی شد و در پی انقلاب اسلامی و سرنگونی شاه از بین رفت. ولی به گفته جان همبل، اعضای آن لژ، همچنان در تبعید، در ایالات متحده آمریکا با هم دیدار می کنند.

فراماسون های بریتانیا در حال حاضر با اعضای این سازمان در داخل ایران پیوندی ندارند. به گفته جان همبل، "حتا اگر فراماسون هایی در درون ایران باقی مانده باشند، تلاش می کنند نادیده بمانند. در کل منطقۀ خاور میانه صلاح نیست که داشتن ارتباط با فراماسون ها را اعتراف کنید."

جاذبۀ توريستی

از زمره اعضای بانفوذ سازمان فراماسونی می توان از جرج واشنگتن نام برد که در ترکیب طراحان اعلامیۀ استقلال آمریکا بود؛ اعلامیه ای که پایه قانون اساسی ایالات متحده واقع شد. در کل ۱۴ رئیس جمهوری آمریکا و ۲۸ عضو خاندان سلطنتی بریتانیا عضو سازمان فراماسونی بوده اند و هم اکنون هم برخی از اعضای خاندان سلطنتی بریتانیا عضویت این تشکیلات را دارند.

و اما مهم ترین شعبه فراماسون ها در بریتـانیا موسوم به تالار فراماسون ها که در مرکز لندن واقع است، دیگر مختص نشست های پوشیده اعضای این سازمان نیست. فراماسون ها گاه این ساختمان را به گروه های فیلم برداری هالیوود و شرکت های بریتانیایی اجاره می دهند. در واقع، تالار فراماسون ها به یک جاذبه گردشگری تبدیل شده است. گردشگران می توانند وارد آن شوند و از زبان اعضای سازمان از پیشینه و امروز فراماسون ها بشنوند و سالن های باشکوه آن را که زمانی فراموشخانه های مرموز بسته ای بود، از نزدیک ببینند.

این کاری است که ما هم به بهانۀ دویست و نود و دومین سالروز پایه ریزی سازمان فراماسونی انجام دادیم. گزارش مصور این صفحه حاصل ان دیدار از تالار فراماسون های لندن است. جان همبل در این بازدید راهنمای ما بود.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

دبورا زونتاگ*

مجموعه عکس

بعد از یک رابطه عاشقانه طولانی و تلفنی، اسما احمد، نقاشی در کراچی پاکستان با نامزدش رفیع الدین شکوه، مشاور تجاری در نیویورک ازدواج کردند. این ازدواج فرا قاره ای از طریق دوربین و اینترنت انجام شد. و بالاخره در سال ۲۰۰۲ که نوعروس به نیو یورک نقل مکان کرد، توجه خود را به خلق هویتی تازه از طریق هنر معطوف کرد.

آثار خانم شکوه در پاکستان ویژگی اجتماعی سیاسی داشتند. وی آنچه را که استعمار می دید، به عنوان مثال در رستوران های زنجیره ای غذای آمادۀ آمریکایی، مخاطب قرار می داد . در نقاشی هایش نظیر"تهاجم" فوجی از رونالد مکدونالد ها، کلاه  گیس های قرمز تند بر سر، بنای یادبودی را در مرکز کراچی احاطه کرده اند.

در نیویورک هنر وی عمیقا شخصی شده بود. در همان زمان او با هویت جدیدش دست و پنجه نرم می کرد و به ندرت پا در مسجد می گذاشت و به تدریج به مسلمانی ناظر بدل می شد.

در اولین نقاشی هایی که خانم شکوه در آمریکا کشیده است، تندیس آزادی نیو یورک را با تصویر خودش باز نگاری کرده: در لباس عروسی پاکستانی، مهاجری باردار و مادری شکوهمند که بچه بر پشت دارد .بعد از آن اونقشۀ قطار زیرزمینی نیویورک را با نقاشی و خوش نویسی به زبان اردو تغییر داد، تا آن را بیشتر شبیه شهر خود احساس کند.

خانم احمد شکوه بالاخره در سال ۲۰۰۶  با الهام از زنان مسلمان آمریکایی که سعی می کردند مذهب وحرفه شان را تلفیق کنند، تصمیم دشوار پوشاندن موهایش را گرفت و به صورت مکرر از حجاب در نقاشی هایش استفاده کرد.

در ظاهر نقطۀ اشتراک خانم احمد شکوه که اکنون ۳۱ سال دارد، با نگار احکامی ۳۸ ساله که یک هنرمند ایرانی آمریکایی با موهای سیاه براق است، تنها دیواری مشترک برای نصب تابلو ها در نمایشگاه جدید "پیدا و پنهان: کشف حجاب" (The Seen and the Hidden: [Dis]Covering the Veil) است که در انجمن فرهنگی اتریشیان در منهتن نیو یورک برگزارمی شود. خانم احکامی که در نیو جرسی بزرگ شده، خود را تنها از نظر "عرفی" مسلمان می داند و در آثارش با تصاویر کلیشه ای از زنان اسرار آمیز خاور میانه بازی می کند.

اما هردوی آنها در دهۀ سوم زندگی شان هستند. مادرانی هستند که بچه هایی کوچک دارند و هنرمندانی از نیویورک هستند. هردوی آنها بعد از واقعۀ یازدهم سپتامبر هویت منکسر شده شان را از میان گذشته شان جستجو می کنند و هردو می کوشند نوع جدیدی از هنر اسلامی را که مدرن، غربی و زن محور است، بیافرینند.

به قول دیوید هارپر، مدیر نمایشگاه: "اسما و نگار هردو به عنوان زنانی با پیشینه ای مسلمان سعی می کنند دریابند چه کسی هستند، در خود و میراث شان کنکاش کنند و از کلیشه ها فراتر بروند. جالب اینجاست که آنها دوراه بسیار متفاوت را برای بررسی این موضوع در آمریکا ارائه کرده اند."

نمایشگاه "پیدا و پنهان" که روز ۲۹ اوت خاتمه می یابد، ۱۵ نقاش را معرفی می کند که ۱۳ نفرشان زن هستند. از میان آنها خانم احمد شکوه وخانم احکامی تنها کسانی هستند که به طور دایم در آمریکا اقامت دارند. این نمایشگاه با مشارکت جشنواره صداهای مسلمان برگزار می شود و سازماندهی آن را آکادمی موسیقی بروکلین، انجمن آسیا و مرکز گفتگوهای دانشگاه نیویورک بر عهده دارد.

در این نمایشگاه خانم احمد شکوه و خانم احکامی در جستجوی انسان های زیر حجاب هستند .نگرش خانم احمد شکوه بسیار جدی است. یکی از چیدمان های وی به نام "کندوی زنبور عسل" یک شانۀ مقوایی عسل است که خانه هایش با روسری های رنگی پر شده اند .این روسری ها را او از تعداد زیادی از زنان مسلمان آمریکایی جمع کرده است که با روسری ها پیغام هایی را هم برایش فرستاده اند.

در مقابل، اثر خانم احکامی بازی گوشانه، نیشدار و با ظرافت است. این اثر از هشت عروسک تحت عنوان "عروسک های ایرانی" درست شده، با صورت های طلایی رنگ که به شکل مجللی با رنگ های درخشان رنگ آمیزی شده اند. عروسک بیرونی جدی است  چادر سیاه به سر دارد و ابرو های کمانی .عروسک های کوچکتر داخلی روسری های شانل بر سر و لباس نیمه رسمی بر تن دارند. از کوچکترین عروسک چیزی جز خطوط منحنی پیدا نیست.

خانم احکامی می گوید: "من همیشه با تصاویر جدی و عبوس زنان ایرانی در چادر سیاه در کشمکش بوده ام. به نظر من این تصاویر، به مانند تصاویر دختران حرمسرا های قرن نوزدهمی، چهرۀ واقعی زنان ایرانی را نشان نمی دهد."

خانم احکامی در آتلیۀ خود در کویینز نیو یورک صحبت می کرد، روی یک مبل لویی چهاردهمی که چهار طرفش مسدود است، نشسته بود. او این مبل را شبیه مبل های پرزرق و برقی که در برخی اتاق های نشیمن ایرانی ها یافت می شود، طراحی کرده است. او آن را " کاناپۀ خفه کنندۀ چند تکه" می نامد. مبل های مشابه آن در نقاشی های وی هم به چشم می خورد که روی آنها زنان لباده پوش وهم خوابه ها  در حرمسرای عجیب و غریبی لمیده اند.

اگرچه "عروسک های ایرانی" کاری حجمی است، اما خانم احکامی اصولا نقاشی است که به تابلوهای روایی و باظرافت می پردازد و در آنها زیبایی شناسی ایرانی را با بی تجربگی  روانی هنر غرب می آمیزد.

او می گوید :"من همیشه فکر می کردم که باید نوعی اکسپرسیونیسم ایرانی وجود داشته باشد. به خصوص می خواستم هنر ایرانی که بسیار ظریف و پالوده است، از تشویشی که مردم ایران احساس می کنند، خالی نباشد."

خانم احکامی در این جا نیز احساس تشویش دارد. او فرزند ایرانیانی است که در دهۀ ۱۹۶۰ میلادی به آمریکا مهاجرت کردند. وی در کلیفتون نیوجرسی بزرگ شد و تا زمان انقلاب اسلامی  ۱۹۷۹ زمانی را که به عنوان تابستان های جادویی به یاد می آورد، در ایران سپری می کرد. با بحران گروگان گیری، جهان او دو پاره  شد. احساس می کرد که فرزند یک طلاق عمومی آشفته و ناجور است.

او می گوید: زمانی سعی می کردم خود را هماهنگ کنم و این برای من خیلی گیج کننده بود. من این جا متولد شده بودم و ناگهان دختر آن طرف خیابان به من می گفت: " تو هیچ وقت به من نگفته بودی ایرانی هستی، گفته بودی پرشین (پارس) هستی" و بعد از این  دیگر او را هیچ وقت ندیدم.

سال ها بعد با مهارت هایی که در ده سالگی در انجمن دانش آموزان هنر نیویورک شروع به آموختن شان کرد، احساساتش را به سمت نقاشی هایش که در آنها بر کلیشه های کاریکاتوری غالب آمده بود، سوق داد . اما بعد ازآن از فرهنگ خود دور شد.

ارتباط مجدد او با هنر ایران از اواخر دهۀ هشتاد میلادی در محیط دانشگاه کلمبیا اتفاق افتاد. در کلاس های تاریخ هنر او متوجه ارتباط بین هنر غربی و ایرانی شد که به نظر او استادانش از روی تفرعن نادیده می گرفتند. او در رشتۀ زبان ها و فرهنگ خاورمیانه ادامۀ تحصیل داد.

خانم احکامی هیچ گاه کار هنری را کنار نگذاشت. حتا وقتی که بورس گرفت و به دانشکدۀ حقوق در دانشگاه جرج تاون رفت. بعد از فارغ التحصیلی در ابتدا در یک شرکت حقوقی  شروع به کار کرد و سپس در بخش حقوقی موزۀ هنر مدرن و همان جا بود که شروع به بوسیدن کاغذ کرد. او با نقش لبان سرخ شده اش، پرتره های مهرآمیز ایرانیانی را که روسری بر سر داشتند، ترسیم می کرد. او این آثار خود را " انقلاب ماتیک" نامید، برای قدردانی از زنانی که سعی کردند در چارچوب حجاب و لباس های پوشیده تحمیل شده از طرف دولت، با ماتیک و ریمل  به بیان خود بپردازند.

خانم احکامی در سن ۳۰ سالگی تصمیم گرفت شغل خود را ترک کند، تا تمام وقت به نقاشی بپردازد. آخرین هفتۀ کاری وی هفته ای بود که ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ در آن اتفاق افتاد.

او می گوید: "پس از آن واقعه، تمام زخم های مربوط با مسایل ایران که هیچ گاه کاملا شفا نیافته بودند، سر باز کردند . یک سال تمام، من در خانه نشستم و روی این نقاشی های کاریکاتوری تباه شده  با تمام این شخصیت های چندش آور و ناشی کار کردم و بعد جداگانه به این مینیاتور های رنگی ایرانی پرداختم."

بالاخره خانم احکامی در همان زمان که مشغول گذراندن دوره های هنری بود، مدرک کارشناسی ارشد در هنرهای زیبا را کسب کرد، ازدواج کرد و بچه دارشد .وی با ترکیب این حرکت ها به سمت  آنچه "غریزی و پیراسته" می نامد، امضای سبکی خود را پدید آورد. خانم احکامی به طور جدی از هنر ایرانی تاثیر می گیرد، اما در آثارش گرما و حرارت بیشتری محسوس است، رنگ ها مهیج ترند وهمنشینی پیچ و تاب ها وطرح ها "ناهمساز" تر هستند. درکار های او ترکیبی از رنگ های درخشان بتونه و لایه های  شکست رنگ دیده می شوند.

به تدریج خانم احکامی اشکال تمثال های خود را گسترش داد: معمم خودکامه، مسجد های در حال ذوب و زنان عجیب با چیزی که او "بت های غربی" می نامد، نظیر "موهای فارا فاست". او در بوم های بزرگ داستان مینیاتوری با راوی مرکزی جای می دهد، نظیر آن جه در "سقوط" می بینیم. "سقوط" قطعۀ مرکزی شیطنت آمیزی است از اولین نمایشگاه  انفرادی اش در منهتن که در ماه مارس در گالری هلر برگزارشد.

تابلوی بزرگ "سقوط" گروه های موج سان  ایرانیانی را نشان می دهد که از سرزمین بهشت گون مادری شان می کوچند، و از کنار سوارانی ایرانی بربلندای تپه ای در طرح قالی ایرانی می گذرند و راهی آینده ای  مصرف گرا و نامشخص اند.

*فشرده ای از مقاله مفصل نیو یورک تایمز


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

داريوش رجبيان

با کت و شلوار و کلاه سفید روی صحنه رفت و در هیئت مکاویتی (Macavity) درآمد.

مکاویتی، نام گربه زرد و زرنگ و مرموزی است در یکی از شعرهای بلند تی. اس. الیوت، شاعر انگلیسی زبان سده بیستم میلادی. الیوت در این شعر گربه ای را تصویر می کند که در هر نوع جرم و جنایتی دست دارد؛ از دزدیدن شیر همسایه گرفته تا خفه کردن سگ ها و کلاه برداری و تشکیل ِ دار و دسته های تبهکار، اما هرگز گیر نمی افتد.

یزدان، با حرکات تند دست و پا، زیر و بم کردن صدا و تغییر حالت چهره، بیست و یک بیت شعر را با سلاست تمام خواند و به حاضران و داوران ثابت کرد که بر وزن و کلام و معنای این شعر بلند تسلط دارد. سه داور مسابقه که از زمره شاعران معاصر انگلیس بودند، به اتفاق آرا تصمیم گرفتند که یزدان را برنده نخستین مسابقه شعرخوانی بریتانیا اعلام کنند. یزدان می گفت، از فرط هیجان نمی داند چه بگوید. پدرش که هیجان زده تر بود، بی اختیار اشک شادی می ریخت و شگفت زده بود که پسرش در این مسابقه بر ۱۱ رقیب ماهر چیره شده. شرکت کنندگان مسابقه از میان کودکان زیر ۱۱ سال از مدارس سراسر کشور برگزیده شده بودند. یکی از آنها هم دختری ایرانی با نام رومينا رزاقی بود.

اما انگلیسی، زبان مادری یزدان نیست. چهار سالش بود که همراه با پدر و مادرش از زندگی در چادرهای پناهنجویان در هلند رها شد و به انگلستان آمد. پدرش، مسعود غفوری، دیوار خانه نو را با دست می سود و باورش نمی شد که دستش در دیوار فرو نمی رود و سخت است. دو سال زندگی در چادرهای پناهجویان حس زندگی در خانه ثابت را برای او تبدیل به یک آرزو کرده بود.

يزدان غفوری شعر مکاويتی، گربه مرموز تی اس اليوت را برای جديد آنلاين می خواند

اکنون یزدان غفوری اصفهانی ده سال دارد و همراه با پدر و مادر و برادرش ایزد در حوالی شهر میدلزبرو، واقع در شمال شرق انگلیس، زندگی می کند. پیروزی او در نخستین مسابقه شعرخوانی تلویزیون بی بی سی نام یزدان را سر زبان ها نشانده است.

تا کنون جریان آن مسابقه را دو بار در تلویزیون سراسری نمایش داده اند* و روزنامه های معروف محلی و سراسری عکس و مصاحبه های یزدان را منتشر کرده اند. یزدان را به جلسه های دانشگاه های معتبر لندن دعوت می کنند، تا هنرش را از نزدیک ببینند. شنوندگان برنامه های ادبی رادیوهای مختلف انگلیس هم با نام و صدای یزدان آشنا شده اند.

اما چه چیزی باعث شده که یک کودک ایرانی این قدر به شعر انگلیسی عشق و علاقه پیدا کند که در حفظ و اجرای اشعار از صاحبان آن زبان هم برتر باشد؟

حمیده سیدصالحی، مادر یزدان معتقد است که کامگاری یزدان نتیجه تلاش خود او و کمک بی دریغ پدرش بوده است. در حالی که مسعود غفوری استعداد پسرش را برآمده از فرهنگ ایرانی می داند که به گفته وی، با شعر و کلام زیبا عجین است.

رومینا رزاقی، یکی دیگر از شرکت کنندگان ایرانی دور نهایی مسابقات
اما مسعود شعرخوانی را تنها علاقه و استعداد پسرش نمی داند و می گوید که یزدان به موسیقی هم توجه فوق العاده دارد، پیانو می نوازد و آواز می خواند، بازیگر هم هست و در نمایشنامه های مدرسه بازی می کند. وی نقش جیم، قهرمان اصلی نمایشنامه "جزیره گنج" را اجرا کرده است. خود یزدان در صحبتی جداگانه به من گفت که بیشتر از همه اینها به فلسفه علاقه دارد و می خواهد فیلسوف شود.

هادی سیدصالحی و فخر السادات میرمحمدی، پدربزرگ و مادربزرگ یزدان هستند که برای دیدن لحظه شادی نوه شان از ایران به انگلیس آمده اند. هر دو از این موضوع خوشنودند که نظام آموزش و پرورش بریتانیا برای استعداد کودکان ارزش قایل است و از راه های مختلف آنها را تشویق می کند و به پیشبرد استعدادها کمک می کند.

روزی که به دیدن یزدان در حوالی شهر میدلزبرو رفتم، دریافتم که فضای صمیمی و دوستانه خانواده او هم می تواند در شکلگیری و پیشبرد استعدادهایش سهیم بوده باشد. پایان هفته بود و بچه ها در تعطیلات بودند. یک آموزگار انگلیسی به یزدان نت های موسیقی را یاد می داد. پدر و مادر برای دو فرزندشان همه شرایط را فراهم کرده اند، تا دانش اندوزند و هنر فرا بگیرند.

گزارش مصور این صفحه حاصل همان دیدار است.

 

*برنامه تلويزيونی "از بر" (Off by Heart) را که جريان مسابقه شعرخوانی را نشان می دهد، شرکت توليد تلويزيونی "سيلور ريور پروداکشنز" (Silver River Productions) تهيه کرده است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

 رویدادهای جاری در ایران تارنماهای معروف به زبان انگلیسی را وادار کرده است که راه اندازی سرویس های فارسی خود را شتاب دهند.

جستجوگر اینترنتی گوگل که دارای سرویس ترجمه متقابل به چهل زبان جهان است، فارسی را نیز شامل فهرست زبان های خود کرده است.

از این به بعد هر متن فارسی را می توان وارد پنجره ترجمه گوگل کرد و برگردان تقریبی آن را به زبان انگلیسی خواند.

به گفته مسئولان گوگل، در حال حاضر پایگاه داده های ترجمه فارسی آن غنی نیست و برگردان می تواند دقیق و مشخص نباشد. اما کارشناسان گوگل برای بهبود کیفیت ترجمه از فارسی به انگلیسی و همین طور برعکس، تلاش می کنند.

برای نمونه، اگر همین جمله بالا را وارد پنجره ترجمه گوگل کنید، نتیجه زیر به دست خواهد آمد:

But experts to improve the quality of Google's translation from Persian to English as well as vice versa, trying to

یعنی مترجم خودکار گوگل در حال حاضر هنجار دستوری زبان فارسی را نمی شناسد و واژه ها را بدون ارتباط منطقی برگردان می کند و کنار هم می چیند و فعل را که در زبان فارسی مقام آن پایان جمله است و در انگلیسی برعکس، در آخر جمله می آورد.

به باور دست اندرکاران گوگل، این ابزار اینترنتی می تواند برای تحکیم ارتباط مردم ایران با جهان خارج کارساز واقع شود. با بروز ناآرامی ها در ایران هزاران نفر در خارج تلاش می کنند اطلاعاتی را از درون کشور به دست آورند و کنجکاو اند که تارنگارها و پیام های تویتر و فیس بوک از داخل ایران چه می گویند. با استفاده از مترجم خودکار گوگل این کار ساده تر خواهد شد.

و همین طور، در داخل ایران، آنهایی که راغب اند بدانند تصور خارجی ها از رویدادهای ایران چیست، می توانند به مترجم خودکار گوگل متوسل شوند.

مقامات گوگل می گویند که در این روزها سخت می کوشند هر چه زودتر امکان ترجمه متقابل متن های فارسی به چهل زبان دیگر مترجم خودکار را هم فراهم کنند.

 

در همین حال تارنمای فیس بوک هم که در ایران کاربران بسیاری دارد، گزینه آزمایشی فارسی خود را راه اندازی کرده است. در خبری که فیس بوک به این مناسبت منتشر کرد، آمده است که برای تهیه بخش فارسی آن بیش از چهارصد تن فارسی زبان به فیس بوک کمک کرده اند. فیس بوک همچنان امیدوار است که با کمک داوطلبانه فارسی زبانان بتواند بخش فارسی اش را تکمیل کند.

هر دو غول اینترنتی تأکید کرده اند که این اقدام آنها انگیزه سیاسی ندارد و تنها هدفشان رفع مانع زبانی در فضای مجازی میان ایران و جهان خارج بوده است، تا ارتباطات با سهولت بیشتر انجام بگیرد و اطلاعات با شتاب بیشتر رد و بدل شود.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهمن علی آبادی

هیمالیا رفتن آسان تر از آن ست که فکر می کنی. فقط باید همت کنی و راه بیفتی.

نپال مملکت ارزانی ست، اگر بتوانی بلیط کاتماندو را جفت و جور کنی، خرج های دیگر دغدغه چندانی نیست.

مسیر ها درهیمالیا کم شیب تر از آنی ست که گمان می کنی. پس ترس از ماندن و از نفس افتادن هم نباید مانعت شود.

اگر عازم دماوند یا علم کوه باشی، ظرف یکی دو روز باید چندین هزار متر سر بالایی بروی. هیمالیا این طور نیست. بسته به آهنگ گام هایت یکی دو هفته طول می کشد تا به ارتفاعی همسان قله دماوند برسی. هیمالیا نرمخو و پذیراست. مردمش هم  این طورند. گمان می کنی مردمی که باید از سیر و پیاز گرفته تا تخته و پارچه و کپسول گاز را در سرما ی سخت یا زیر آفتاب داغ کول کنند و فرسنگ ها بالا ببرند، باید مردمی سخت و عبوس باشند، عبوس مثل کوه.

مردمی که من دیدم این طور نیستند. هربارکه می خواستم عکس بگیرم یا در مهمانسرایی سر راه خواسته ای داشتم، یا هر وقت که به شرپاها (راهنماهای کوهنوردی) و دیگر مردم بومی، با لحنی که سعی می کردم شبیه خودشان باشد، می گفتم نَمَسته (سلام)، با لبخندی صمیمی روبرو می شدم. با خودم می گفتم لابد دلیلش این است که این مردم می دانند باید دل مسافران را به دست بیاورند و لبخندشان به مسافرها از همین جا آب می خورد. شاید این فرض درست باشد.

به هر حال مردمی که من دیدم خندان و دلنشین بودند. افزون بر این، در هیمالیا مردم میل به اختلاط دارند. زبان مانع سختی نیست چون انگلیسی، از نوع دست و پا شکسته، بخصوص میان جوانان زیاد یافت می شود. این میل به گفتگو باعث می شود داستان هایی بشنوی که تا مدت ها بعد از سفر هیمالیا با تو می مانند.

نزدیک روستای لوکلا در اوایل مسیر به اردوگاه مقدماتی اورست به دو جوان بر خوردم که جین پوشیده بودند. شیک بودند و به نظر می رسید از میهمانی یا مجلسی می آمدند. مکث کردم و نمسته گفتم. ایستادند و یکی شان سازی را که دستش بود روی زمین گذاشت. سازش مثل سرنا بود. پرسیدم، حتمأ شما نوازنده محلی هستید. گفتند: "نه، راهب بودایی هستیم، اما ساز هم می زنیم. از یک مجلس عروسی در یکی از روستاهای اطراف می آییم و داریم به معبدمان بر می گردیم. مردم محلی ما را به جشن هایشان دعوت می کنند، تا ساز بزنیم و بخوانیم."

در سفر هیمالیا، بخصوص اگر مسیر اصلی به سمت اردوگاه مقدماتی اورست را در پیش بگیری، با انواع و اقسام آدم های دیگر، آدم های غیر بومی، هم آشنا می شوی. جوان های غربی که به اصطلاح "گپ یر" یا سال پیش از تحصیلات دانشگاهی را جهانگردی می کنند. می گردند و می گردند تا بالاخره خسته شوند و به خانه و کاشانه در نیویورک و پاریس و لندن و غیره برگردند.

دسته دیگری که زیاد می بینی، جوان های غربی هستند که بودایی شده اند. آمده اند در منطقه ای که در آن معبد های بودایی فت و فراوان یافت می شود و حال و هوای روحانی دارد، هم سیاحت کنند هم زیارت.

در مهمانسراها، تا پیش ار آن که شام آماده شود و همه در اتاق های تنگ و ترش داخل کیسه خواب هایشان بخزند، گپ و گفت میان آدم ها شنیدنی است.

به من بگو، هسته تعلیمات بودا چیست؟

مکث. نگاهی به سقف چوبی که باد شامگاهی از لابلای آن زوزه می کشد.

هسته تعلیمات بودا این است که...

دوباره مکث.

...این است که باید به دنبال شادمانی درونی باشی.

شادمانی درونی خودت؟

خب آره.

پس شادمانی جمعی چه؟

منظورت را نمی فهمم.

منظورم این است که اگرهمه دنبال شادمانی خودشان باشند، پس تکلیف شادمانی همگانی چه می شود؟

خب، چیزی که تو نمی فهمی این است که تعلیمات بودا برای تزکیه روح و روان فرد است.

می فهمم. ولی چیزی که نمی فهمم این است که عاقبت جامعه ای که در آن هر کسی دنبال شادمانی شخصی خودش است، چه می شود...

در هیمالیا از هر مملکتی آدم می بینی. و چون بیشترمردم به طور گروهی از کشورشان راهی اورست می شوند، این تمایل در تو پیدا می شود که بر اساس ملیت آنها در موردشان قضاوت کنی.

ژاپنی ها اغلب نجوش یا سخت جوش هستند. آمریکایی ها زیاد حرف می زنند. هندی ها دوست دارند دوست آدم باشند و دوست دارند دوستی شان را زود ثابت کنند. حتا ایرانی هم می بینی. البته، من به گروه ایرانی برنخوردم، اما چند ایرانی میان گروه های غربی دیدم و در مسیر برچسب های چند گروه ایرانی که راهی منطقه شده بودند، زیاد دیده می شد.

فقط اهالی دو سه کشور زور زده بودند بگویند، ما هم هستیم. یکی ایران، یکی هم کره. مشخص نکرده بودند کره جنوبی یا شمالی. ولی تصور می کنم کره جنوبی. شمالی ها محتاج نان شب هستند و ترجیح می دهند از این جور تفریحات صرف نظر کنند. بقیه تیم ها از کشور های دیگر، چه حرفه ای و چه غیر حرفه ای، آمده بودند و چه بسا به قله اورست هم رفته بودند، اما اثری از خودشان روی در و دیوار بجا نگذاشته بودند.

نمی دانم چه تعداد از مردمی که هیمالیا می آیند، مثل من هستند. سعی کردم اثری از خودم بجا نگذارم. زباله تا حد ممکن تولید نکنم و زباله بجا نگذارم. یکی از نگرانی ها رایج این است که اگر هرکسی اثری از خودش بجا بگذارد، بعد از چند سال بر سر این زیبایی های طبیعی چه می آید.

چیزی جا نگذاشتم اما هیمالیا چیزی، اثری، در من گذاشته که نامش را نمی دانم. این چیز، ته نشینی ست حاصل آفتاب بی دریغ، باد خودسر، مهمانسراهای دلچسب و گپ های خودمانی.

چیزی که با خودم آوردم، روزهای بعد از سفرم را غمبار کرده. روز هایی پر از خاطره هیمالیا. دوست دارم برگردم به آنجا. صبح ها با سختی راهی محل کار می شوم. شب ها عکس های هیمالیا را نگاه می کنم. با نزدیکانم از هیمالیا می گویم. این چه چیزی است که سفر هیمالیا را از سفرهای دیگر متفاوت کرده و با من مانده؟ تا کی با من می ماند؟

نمی دانم. اما به یاد دارم که از روز اول سفر هیمالیا تا روز آخر به ندرت به یاد خرد و ریز های زندگی معمول و به یاد کار و حرفه و خانه و کاشانه افتادم. به هیمالیا که می روی، پرتاب می شوی. از همه چیز رها می شوی. از هیمالیا که می آیی، رهایت نمی کند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

 

اندرو  موشن

مرگ در بغداد برگردانی است آزاد از شعری به نام " تغییر رژیم"  که اندرو موشن، ملک الشعرای بریتانیا، در سال ۲۰۰۳ در واکنش به جنگ در عراق  سرود. اندرو موشن در سال ۱۹۵۲ در لندن زاده شد و در دانشگاه آکسفورد ادبیات انگلیسی آموخت. از ۱۹۷۶ تا ۱۹۸۲ در دانشگاه هال درس داد. وی از ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۲ سردبیر فصل نامه "بررسی شعر" بود و اکنون در دانشگاه "ایست انگلیا" استاد رشته نویسندگی خلاق است.  اندرو موشن از اعضای شورای هنر انگلستان و انجمن سلطنتی ادبیات است و از ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۹  ملک الشعرای بریتانیا بود. پس از انتشار این شعر در سایت  فارسی بی بی سی، گلبدین حکمتیار، رهبر حزب اسلامی افغانستان که مدتی هم صدر اعظم افغانستان بود، پاسخی منتشر کرد که  در همین صفحه بخشی از آن را می بینید. آقای حکمتیار از سوی دولت های غربی به فعالیت های تروریستی متهم است و مدتی است که در ملآ عام ظاهر نشده است. گویا بخشی از نیروهای طرفدار او با دولت افغانستان همکاری می کنند  و گروهی هم علیه نیروهای غربی می جنگند.

مرگ در بغداد
از: اندرو موشن

از نینوا پیروز آمد
مرگ
لختی فرا رو ایستاد و گفت:
"اکنون بیا بشنو!
این سرزمینها را که می بینی
نامی است از جایی که دیگر نیست

 

من پادشاه مطلقم اینجا
با خاک یکسان کردم آنجا را

آن سوی را بنگر!
آنجا بهشت عدن رویایی است
که در سحرگاهان
دستور دادم تا بدرانند
دروازه ها، دیوارهایش را
اینک ببین!
آن میوه رنگین و زیبا را
آویخته در باغ
می خواهی آن را؟ نه؟
دستان تو فواره خواهش
وسواس چیدن، خوردن و بلعیدنش
در چهره ات پیداست.

بنگر کمی آن سوی تر!
در لایه های کودکی رنگِ شن و خورشید
صحرای سوزان و سراب داغ
تو هیچ یادت هست؟
آن جا فرات و دجله جاری بود
واینک
به جای رود
تا چشم می بیند
فضولات است.

آن سوی تر بنگر!
از برج بابل یاد می آری؟
شهری که پر باغ معلق بود
کاخی که گلهایش معطر بود
آرامش شاهنشهان
درلحظه های شادمانی و فراغتها

افشانده ام من در هوا عطری دگر اکنون
عطری که یأس از روزگاران است
عطری که نومیدی است.

جایی که بر جا مانده
بغداد است
با کاخهای مرمرین و گنبد آبی
گلدسته های آسمانبوس و رواق نور
یا هر چه بر جا مانده از اعصار دیر و دور

اکنون به سویش چشم خواهم دوخت
وانگاه خواهی دید
بغداد را با شعله های خشم خواهم سوخت
خواهم سوخت.

بخشی از منظومه "مرگ در بغداد، ادامه مرگ در ام البلاد"
از گلبدین حکمتیار  در پاسخ اندرو موشن

اندرو موشن عزیز! سلام
سلام به خشمگین فریادت
به پیام سرخ "مرگ در بغدادت"
آنجا سرزمین بهشت عدن رؤیائى
و اینهم داستان خونین ام البلاد
که مرگها در هر گامى در مرصاد
ولى عاجز از حکایت داستان درد و
شکوه از بیداد
***
در این وادى خونین
این هم قلعه جنگى
مقتل ۷۰۰ اسیر دست و پا بسته
و در وسطش آن حفره مخوف
که زنده هاى نیم جان
افتان و خیزان
با دست و پاى شکسته
از باران سرخ مرمى ام شانزده
به آن پناه بردند
که در آن تیل ریختند
آتش افروختند
و سوختاندند
***
و این صحرا را که مى نگرى
دشت لیلى،
در آغوشش ده ها گورستان جمعى
ایستگاه کانتینرهایى حامل مرگ
که زنده در آن انداختند
و مرده از آن فروریختند
نه ده ها، نه صدها
هزاران
أیا به مسلخ لندن رفته اى؟!
و گاهى صحنه فروریختن کشته ها را دیده اى؟
***
مرا ببخش اگر مى گویم:
سرمعمار این بازسازى را
این بزرگ رهبر باختر را
این بزرگترین آزادى بخش را
که پارسل هاى دیموکراسى را
از بى پنجاه و دو بى محابا فرومى ریزد
آرى او را، بزرگترین دروغگو یافتم
حرکاتش چون بدمعاش
حرفهایش چون بدمست
جنگش با آزادیخواهان
جنگ با تروریزم!
ادامه اشغال میهنم:
براى جلوگیرى از عودت تروریزم!


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

حسن آرا ميرزا

چچن یا چچنستان یکی از جمهوری های فدراسیون روسیه در شمال قفقاز است که ملی گراها و اسلامی های رادیکال در آن کشور برای رسیدن به استقلال سال ها با مسکو جنگیدند. بسیاری از شهرهای این جمهوری کوچک کوهستانی نیز در خلال جنگ ها به کلی ویران شد و هزاران تن از شهروندان آن کشته و آواره شدند.

باید گفت که در سال ۱۹۹۲ نخستین ناآرامی ها در چچنستان آغاز یافت.  در سال ۱۹۹۴ درگیری میان جدایی خواهان چچنی و نیروهای دولتی روسیه شروع شد که تا سال ۱۹۹۶ ادامه داشت. بعد از مذاکراتی میان کرملین در زمان ریاست جمهوری بوریس یلتسین، و ملیون در  گروزنی، پایتخت چچنستان، در آن زمان توافقاتی در مورد استقلال چچنستان به دست آمده بود. این کشور تاسال ۱۹۹۹ از استقلال نسبی داخلی برخوردار بود.

اما با آمدن ولادیمیر پوتین، رئیس جمهوری قبلی روسیه و نخست وزیر کنونی آن، ناآرامی ها در این کشور اوج گرفت و تنها در سال ۲۰۰۲ با تعیین احمد قادرف به عنوان رئیس جمهوری چچنستان از شدت جنگ کاسته شد و دولتی مطابق میل مسکو در چچن به قدرت رسید.

اما در ماه مه سال ۲۰۰۴ احمد قادرف، رئیس جمهوری چچنستان بر اثر انفجار بمب کشته شد و پسرش رمضان قادرف جایگزین پدرش شد. رمضان قادرف جوان ترین رئیس جمهوری، توانست آرامش را به این کشور جنگ زده برگرداند، اما تا حال در چچنستان زدوخوردها میان نیروهای روسیه و مخالفان در گوشه و کنار ادامه دارد.

به گفته چچنی ها،  کودکان زیادی در درگیری های جدایی خواهان چچن و ارتش روسیه آسیب دیدند. گروهی  زخمی شدند و  بسیاری جان خود را از دست دادند. کودکان بسیاری نیز مشکلات روانی دارند، زیرا از روز زاده شدنشان تا چند سال پیش شاهد درگیری ها بوده اند و بیشتر روزهایشان را در زیرزمینی های منازلشان  گذرانده اند.

نبرد رسانه ای برای سرپوش گذاشتن بر آن چه در چچن گذشت، مانع از رسیدن خبرهای این کشور جنگ زده به خارج می شد. خبرنگاران بسیاری نیز جان خود را به دلیل نادیده گرفتن محدودیت ها از دست دادند.  پس از پایان یافتن جنگ داخلی  و بازسازی شهرهای ویران شده، دولت روی کار آمده از سوی مسکو گام هایی را برداشته، تا ظاهر این جامعه را اسلامی جلوه دهد.  حتا گفته می شود که حکومت این جمهوری مسلمان چند زنی را اکنون تشویق می کند.

در هفته های اخیر سه خبرنگار از تاجیکستان به همراه بسیاری از خبرنگاران دیگر  به این جمهوری خودمختار روسیه سفر کردند.

در گزارش تصویری این صفحه گفتگویی داریم با این خبرنگاران در باره دیدارشان از گروزنی، پایتخت چچنستان.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جدید آنلاین: شعر در جامعه های غربی رو به رونق است و در جهان انگلیسی زبان پرخواننده ترین شاعر، کسی نیست جز مولانا جلال الدین بلخی رومی که در غرب به نام رومی شناخته شده است. اخیرا گزینش استاد کرسی شعر در دانشگاه آکسفورد خبرساز شد و نیز انتخاب یک زن برای اولین بار به مقام ملک الشعرای بریتانیا. چگونگی خواندن و اجرای شعر در زبان انگلیسی نیز مورد توجه است. امسال برای اولین بار پسر ایرانی دهساله ای در کل دبستان های بریتانیا در دکلمه و بیان شعر مقام اول را به دست آورد. این پسر جوان که یزدان غفوری نام دارد هشت سال پیش به بریتانیا آمد. در این صفحه  شرح حالی داریم از کارول آن دافی که اکنون ملک الشعرای بریتانیاست و نیز ترجمه و شرحی درباره یکی از شعرهایش.  در پیوندی که در زیر می بینید، شعری را نیز آورده ایم از اندور موشن، ملک الشعرای پیشین بریتانیا، و بخشی از واکنش موزون گلبدین حکمتیار به آن شعر.

لینک "مرگ در بغداد کاری از اندرو موشن"

 

نخستین شعربانو  
رضا محمدی

اول ماه می امسال، روزی شگفت و به یاد ماندنی برای زنان نویسنده انگلیسی بود. روزی که پس از گذشت ۳۴۱ سال، یا در حقیقت برای اولین بار یک خانم شاعر به عنوان ملک الشعرای بریتانیا معرفی شد.

۳۴۱ سال پیش، "جان درایدن" نخستین کسی بود که لقب ملک الشعرایی را از دربار انگلیس توسط چارلز دوم دریافت کرد و تا امروز زنان شاعر، همچنان منتظر بودند تا روزی باشد که این منصب به آنها نیز برسد.

اول ماه می، در کتابخانۀ جان درایدن دانشگاه منچستر، کارول آن دافی، شاعر سوررئالیست و عاشقانه سرا، لقب ملک الشعرایی را رسما دریافت کرد.

خانم دافی در خطابه اش هنگام پذیرش این لقب گفت: این روزی بزرگ، برای زنان نویسنده است. زنان نویسنده ای که به راستی نقشی بزرگ، در تحولات قلمرو ادبیات این سرزمین داشته اند و فکر می کنم که مردها نیز به همان اندازه خشنود باشند.

گزینش او به عنوان ملک الشعرا از زاویه ای دیگر نیز جلب توجه می کند. زیرا نه تنها برای نخستین بار زنی به چنین مقامی دست می یابد، بلکه او زنی است که در بریتانیای محافظه کار بی پرده از همجنس گرا بودن خود سخن می گوید.

خانم دافی پنجاه و سه سال پیش در شهر گلاسکو در اسکاتلند به دنیا آمد؛ در دانشگاه لیورپول فلسفه خواند؛ و در دانشکده ادبیات دانشگاه متروپولیتن منچستر رشته نویسندگی درس می دهد.

او بیش از سی کتاب برای کودکان وهمچنین مجموعه های شعری و گزیده های ادبی منتشر کرده است. و در کنار شعر و نویسندگی، در کار تئاتر و  اپرا نیز دست دارد.

شعرهای خانم دافی، سبکی تقریبا سوررئالیستی دارند. تقریبا به این خاطر که او خود را بیشتر شاعری واقعگرا می شمارد، اما منتقدین ادبی او را شاعری دانسته اند که بیشتر به انتزاع علاقه مند است و حتی وقتی دربارۀ موضوعات سیاسی یا اجتماعی نیز شعر می نویسد، آن را با خیال و روایتی از وهم و رویا می آمیزد. 

شعر های او عموما روایی است. روایت های مدرنی که رگه های کلاسیک خویش را حفظ کرده اند. توصیف ها و نوع برخورد او با زبان، هیچ کدام به مشی شاعران نوجو نمی خورد بلکه حتی فضاهای رمانتیک و عاطفی شعرهای او، او را از زبان شاعران امروز دور می کند. با این همه، هیچ کس نیست که در قدرت ادبی او، توانایی او در استفاده از زبان، و شگردهای هنری اش شک داشته باشد و کمتر کسی است که از ملک الشعرا شدن او، دچار شگفتی شده باشد.  

این را هم باید گفت که ارزش ملک الشعرا بودن بیشتر در مقام و اهمیت اجتماعی آن است وگرنه حقوق سالانه آن شش هزار لیره استرلینگ است. خانم دافی قصد دارد که آن را در اختیار انجمن شاعران بریتانیا قرار دهد تا هر سال به عنوان جایزه به شاعری اهدا شود.

اما دشواری کار ملک الشعرایی، مناسبت گویی است. یعنی از او انتظار می رود  که  به مناسبت هایی، برای دربار شعر بسراید. کاری که ملک الشعراهای پیشین به خاطر آن مدام مورد ریشخند قرار می گرفتند. اگرچه او گفته است از انجام چنین کاری سر باز خواهد زد. او گفته است که با دربار صحبت کرده و اعلام کرده که نمی تواند مثل یک کارمند یا کارگر هر وقت قلم به دست بگیرد شعر بنویسد. چرا که منابع شعر، الهام  و حقیقت و درستی است.  

خانم دافی در خطابه اش گفت که می خواهم بیش از هر چیز دیگری عضوی زنده از نسل خودم باشم و امیدوارم که هر روز شاعران بیشتری پا به عرصه شعر بگذارند.  روند گذشته و حال نشان می دهد که روز بروز بر شمار دوستداران و دست اندرکاران شعر افزوده می شود و استمرار سنت شاعری دربار نمایانگر آنست که شعر در تخیل بریتانیای پیش ازین، بریتانیای امروز و بریتانیای بعد ازین زنده بوده و زنده خواهد ماند.

این اشاره، می تواند پاسخی تلویحی از سوی خانم دافی به صداهایی باشد که در مخالفت با ادامه چنین سنتی، گاه از گوشه و کنار شنیده می‌شود. به گفته خانم دافی: نویسندگان باخوانندگانشان را می توان اعضای نسلی دانست که شعر را میعادگاهی در زبان می دانند که در آن گرد می آیند تا آنچه را ستودنی است ستایش کنند و آنچه را که قابل پرسش است به نقد کشند.

شاید بهتر آن باشد که جامعۀ ما شاعران را، همراه با خوانندگان و شنوندگان یک خانواده بنامیم. یا چنانکه تد هیوز (شاعر انگلیسی) می گفت "یک قبیله"؛ قبیله ای که به تنهایی می نویسند، که در رستوران ها، در کارخانه ها، در دانشگاه ها، در بیمارستان ها، در سفر و در حضر فراهم می آیند، تا لحن انسان بودن را با هم قسمت کنند.

خانم اورسولا اسکم فن ثورب

اندرو موشن، که خانم دافی به عنوان ملک الشعرا جانشین او شد، نیز چندان مناسبت گویی های رسمی را خوش نداشت. اما در باره پیشامدهایی که خود بیشتر می پسندید شعر می سرود. شعر گزنده ای  که او در مخالفت با جنگ در عراق با عنوان "تغییر رژیم" سرود شهرتی جهانی یافت و مایه واکنش ها و ستایش های بسیار شد.

*خانم اورسولا اسکم فن ثورپ، Ursula Askham Fanthorpe، شاعر انگلیسی (۱۹۲۹-۲۰۰۹) 

 

 شگون ها

از: کارول ان دافی

نخستین بار که هم را دیدیم
آخرین نفست چنانکه تخم مرغی در کف دست من سرد شد
تو مردی،
و چکاوکی آن بیرون سپیده دم را آواز می کرد.
از اتاق برآمدم،
و تازگی و درخشش گلها را در آغوش خویش حس کردم.

شب پیشتر، هم را باز دیدیم،
تا بدرودهای طاقت سوز را پس گیریم  
تا درخشش بدرودی چشمانمان را ببینیم با مروارید های اشک.
و چه خوب یادم هست - گرچه باتو تازه آشنا شده بودم-
که من

به آرزویم رسیدم
تا کنار در خانه‌ تو بایستم
و تپش قلبم آرام گیرد
تا ببینم ترا می آورند
درون خانه
که آرام گیری و شفا یابی

و پس از آن هفته های کشدار کُند،
و رهایی تو از صندلی چرخدار،
از داروها،
از ماسک و مخزن اکسیژن،
از لگن،
از قرارهای معاینه،
تا دوباره تابستان شد
و دیدمت که درها را به موهبت باغچه ات بازمی کردی

شگفت و زیبا بود
دیدن گلهای رسیده به شگون های  خویش،
و خنکای ترد علفهای سبز باغچه،
آنجا که توکای سیاهی کرمی را از منقارش بر چمن رها می کرد
و تو آن جا بودی،
جامی از شراب زرفام  در هر دست
پیوسته به سوی من می آمدی
و طراوت درخت ماگنولیایت، با هوای اردیبهشت هماغوش می شد.

قصه می کردی!
و من چگونه گوش می سپردم،
طلسم شده، فروتن، دخترانه
به قصه دلت، به اندرزهایت، به لحن شاد غیر انگلیسی ات، رقصنده و سرخوش
و من به خاکستر موهای سرخ فام و آتش گرفته ات، نگاه می کردم
و یاد عاشقانه گذشته ها و بودن هامان
مرا به سوی تو می برد تا دستم را در دستان گرمت نهم،
که از دستان امروزین من، جوانتر بودند
و آنگاه تنها ماه بود.
و آرامش غروب،
و تو مادر من.

 

نگاهی به شعر شگون ها

فرانه گرنی


آخرین روز آوریل و نخستین روز ماه می، دوروزپیاپی تلخ و شیرین در زندگی کارول آن دافی بود. یک روز پیش از اهدای لقب ملک الشعرا به او، رویدادی به وقوع پیوست که شادی آن روز را با اندوهی سنگین بهم آمیخت – اندوه از دست دادن دوست دیرین، مشوق، راهنما و مرشد او خانم فن ثورپ که خود از شاعران نامدار و محبوب اواخر قرن بیستم بریتانیا به‌ شمار می رفت.

در"شگون ها"، دافی بیست سال به عقب باز می گردد و خاطره آغاز آشنایی و اولین دیدار با او در بیمارستان را به یاد می آورد. دیداری که به دلیل بیماری سخت خانم فن ثورپ، انتظار می رفت اولین و آخرین باشد. اما چنین نشد و او از آستانه مرگ به زندگی بازگشت. شگون های مرگ و نیستی بدل به نشانه های زندگی می شود: سپیده می دمد و مرغان می خوانند و گل ها تر و تازه می شوند. آخرین وداع ها  باز پس گرفته می شود و اشک های تلخ جای خود را به اشک شادی می دهد.

آرزوی شاعر جوان تر برآورده می‌شود و فن ثورپ به خانه بازمی گردد. سپس هفته ها به کُندی می گذرد و اسباب و لوازم درمانی یک به یک برچیده می شود. آنگاه بهار و تابستان فرا می رسد و نشانه های آغاز زندگی و تولدی نو جلوه گر می شود. اما در پس آنها شگون های شوم نیز نهفته است. درها به روی باغچه باز می شود و گل های رز را در اوج و کمال زیبائی شان نمایان می سازد، اما سرنوشتی محتوم در انتظار آنهاست چرا که پس از رسیدن به اوج  چاره ‌ای جز قدم گذاشتن در سراشیب نابودی نیست.

چمن سبز و تازه و پرطراوت است، اما پرنده کرمی را که شکارکرده روی سبزه ها می برد تا آنرا قطعه قطعه و نابود کند. در آن غروب زیبای اردیبهشت دو شاعر در باغ به گفتگو نشسته ‌اند، چون استاد و شاگرد، مرید و مراد، و مادر و دختر. فن ثورپ حکایت ها دارد، با لحنی شیرین و شاد و شوخ، اما موهایش به رنگ خاکستر است. خاکستری که تنها برای لحظاتی زودگذر، در پرتو سرخ ‌فام آفتاب غروب چون آتش برافروخته می شود.    


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.