Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - جهان
جهان

مقالات و گزارش هایی درباره جهان

آزاده حسينی

بسیاری از گردشگرانی که به دبی می‌روند، به هنگام بازگشت (البته خانم‌ها) نشانی از سفر به دبی را با خود به همراه دارند: نقش حنا. از آنجا بود که من با طراحی حنا روی بدن آشنا شدم. تا پیش از استفادۀ آرایشی و سنتی، حنا را به هنگام مراسم حنابندان دیده بودم یا هنگامی که مادربزرگ پدرم آن را به انگشتان دست و پای خود می‌زد. بعدها فهمیدم که در ناحیۀ جنوب ایران مراسم حنابندان یا استفاده از نقش و نگار حنایی بسیار رایج است. حالا این نقش را بر روی دست و پای زنان هندی یا پاکستانی مقیم لندن زیاد می‌بینم که باعث شد در مورد ریشه‌های سنت حنابندان و نقش و نگار حنایی کنجکاو شوم.

حنا بوته‌ای نسبتاً بلند است که در آب و هوای خشک رشد می‌کند. مناطق اصلی رویش این گیاه، خاورمیانه، شمال آفریقا و شبه قارۀ هند است. این گیاه از سال‌های بسیار دور در میان مردم این مناطق برای نیازهای پزشکی، هنری و تزئینی به کار می‌رفته‌است.

برای نقش حنا، از برگ تازۀ حنا یا پودر آن استفاده می‌شود. به روش سنتی، برگ‌های سالم به‌دقت چیده و سپس ساییده می‌شوند. ساییدن برگ‌ها، باید با دقت و وسواس زیادی صورت گیرد، زیرا در غیر این صورت رنگ مطبوع  نخواهد داشت.

به دلیل پر دردسر بودن این روش، اکثر افراد ترجیح می‌دهند از پودر آمادۀ حنا استفاد کنند. برای کشیدن نقش حنا روی بدن، ابتدا پودر حنا را به همراه آب مخلوط می‌کنند، به گونه‌ای که مایه‌ای غلیظ در می‌آید. سپس یک زرورق را به صورت قیف درمی‌آورند که نوک آن بسیار ریز است. حنا را در آن ریخته و بر روی بدن طراحی می‌کنند.

این طراحی‌ها معمولاً در ناحیۀ ساق پا و کف دست انجام می‌شود، زیرا که پوست در آن نواحی دارای کراتین بیشتری است و در نتیجه باعث می‌شود حنا تیره‌تر شود. نقش حنا در ابتدا نارنجی‌رنگ است که بعد از ۲۴ ساعت تدریجاً تیره می‌شود و ۴ تا ۶ هفته باقی می‌ماند.

حنا به خودی خود نه تنها آسیبی به بدن نمی‌زند، بلکه دارای خواص زیادی برای پوست و مو است. اما بسیاری از افراد به دلیل اینکه می‌خواهند نقش تیره‌تر داشته باشند، از مواد رنگی سیاه در حنای طبیعی استفاده می‌کنند که موجب حساسیت‌های پوستی و دیگر مشکلات می‌شود.

نقش حنا را می‌توان به چهار دستۀ مختلف تقسیم کرد. دستۀ اول طرح گل‌های بزرگی است که درخاور میانه رایج است که از نقاشی، حکاکی و طرح‌های پارچه‌های منطقه الهام گرفته‌است.

دستۀ دوم نقش گل با اشکال هندسی است که در آمریکای شمالی مرسوم  است و در سال‌های اخیر رایج شده‌است.

گروه بعدی طرح‌هایی است که در هند و پاکستان به کار می‌رود و از دو نوع قبلی گسترده‌تر و با جزئیات بسیار بیشتر است. در این نوع نقش حنا، طراحی تنها به دست و پا ختم نمی‌شود، بلکه نقاط دیگر بدن، مانند شانه‌ها، روی شکم، کمر و گردن را نیز دربر می‌گیرد. در فرهنگ شبه قارۀ هند، به نقش حنا "مندی" می‌گویند و کشیدن آن یکی از سنت‌های کهن این ناحیه است که در سال‌های اخیر شهرت جهانی پیدا کرده‌است. افراد مشهوری چون مدونا، ستاره موسیقی پاپ و دِمی مور، هنرپیشه هالیوود از نقش حنا استفاده کرده‌اند که به نوعی باعث مد شدن آن در آمریکا و بریتانیا شد.

در نهایت، دستۀ چهارم حنانگاری در آسیای جنوب شرقی و اندونزی رایج است که ترکیبی است از طرح‌های هندی و خاورمیانه‌ای.

مندی معمولاً در جشن‌ها و توسط زنان استفاده می‌شود. در فرهنگ شبه قارۀ هند، حنا موجب خوش‌یمنی دانسته می‌شود. به همین علت استفاده از نقش حنا برای عروسان هندی و پاکستانی امری اجنتاب‌ناپذیر است. هر کدام از عناصر تشکیل‌دهندۀ مندی معانی خاص خود را دارند. مهم‌ترین این نقش‌ها و مضمون‌هایشان عبارت است از: غنچه (زندگی تازه و عشق)، لب شتر یا گل و برگ (باروری)، ساقۀ برگ مو یا عقرب (حفاظت از چشم بد وعشق)، گانش - خدای فیل‌گونۀ هندو (سلامتی و  حفاظت از چشم بد)، ماندالا – نماد گِردِ جهان هستی (خرد و بلوغ معنوی)، طاووس و بته‌جقه (عشق، بخت خوب و باروری).

علاوه بر تعریف‌های بالا، باورهای جالب دیگر در "مندی" وجود دارد. به عنوان نمونه، اسم داماد در طراحی حنا نهفته شده که داماد باید آن را پیدا کند. اگر موفق نشود، باید به عروس هدیه‌ای بدهد. همچنین این باور وجود دارد که در طول رابطۀ زناشویی، زن بر مرد مسلط خواهد بود.

یکی دیگر از باورها در مورد "مندی" این است که اگر نقش حنای عروس تیره‌تر شود، یعنی مادرشوهر او را بیشتر دوست خواهد داشت. امتیاز دیگر داشتن حنای پررنگ این است که تا زمان محو شدن آن از روی بدن عروس، از او انتظار کمک در خانه‌داری نمی‌رود. به همین علت بسیاری از عروس‌ها  لیمو ترش بر روی طرح‌های بدن خود می‌مالند تا نقش حنای آنها تیره‌تر شود و بیشتر بماند.

مهارت و هنر حنانگاری از نسل به نسل منتقل می‌شود و معمولاً راه درآمد برای آن دسته از زنانی است که اجازۀ کار بیرون از خانه را ندارند. این هنر همچنان در میان هندی‌ها به قوت خود باقی است؛ تا آنجا که آن را به شهری اروپایی چون لندن نیز آورده‌اند.

گزارش مصور این صفحه در کارگاه یک حنانگار پاکستانی در لندن تهیه شده‌است.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
لاله یزدی

مطمئن باشید تمام کسانی که از سال ۲۰۰۴ تا به امروز، سریال "گم شدگان" یا "Lost" را دیدهاند، اگر نه هر بار که سوار هواپیما شدهاند، ولی برای یک بار هم که شده، خاطرۀ نخستین قسمت اولین فصل این سریال را در ذهن شان مرور کرده اند؛ جایی که هواپیمای اوشینیک ۸۱۵ از سیدنی به مقصد لس آنجلس دچار سانحه میشود و از میان ۳۲۴ سرنشین هواپیما ۷۱ نفر در جزیره ای سقوط میکنند.

البته، هیچ بعید نیست کسانی باشند که حتا آرزوی چنین سقوطی را داشته باشند. سقوط در جزیره ای که معلوم نیست کجای جهان است، نیرویی ماورایی دارد: می تواند مردهای را زنده کند، می تواند ریشۀ سرطان را بسوزاند، می تواند معلولی را از صندلی چرخدار نجات بدهد، می تواند هر نازایی را زایا کند و از همه مهمتر این که اگر کسی توانست مکانش را حدس بزند، جایش را از روی نقشه جابه جا کند.

اما اگر فکر کرده اید بعد از ۹۵ قسمت و ۵ فصل می توانید جوابی برای این همه تواناییِ این جزیره پیدا کنید، زهی خیال باطل! البته راز این سریال هم در همین است که بعد از گذشت شش سال و بدون حل کردن حتا یکی از گره های داستانیاش توانسته همچنان بیننده های خودش را پای تلویزیون میخکوب نگه دارد؛ حتا تا همین هفتۀ اول ماه فوریه که نخستین قسمتِ آخرین فصل این سریال در شبکۀ ای. بی. سی آمریکا به نمایش درآمد.

سریال پر از ارجاعات مختلف به متونی است که برای بسیاری از بینندهها آشنا است و در صورت آشنا نبودن هم بسیاری از طرفداران پروپاقرص این سریال راه را برای دیگران ساده کرده اند: تمام آنها را جسته اند و کلی بحث و حرف و حدیث درباره شان راه انداخته اند.

انجیل، تورات، حتا قرآن (در یکی از قسمت ها در قفسۀ کتاب خانۀ یکی از شخصیت ها نسخه ای قرآن دیده می شود)، تا ادبیات روز دنیا – از فانتزیهای سی. اس. لوئیس گرفته تا داستانهای استیون کینگ و "مخمصه" جوزف هلر و "سالار مگسها" و "موبی دیک" و "جزیرۀ گنج" و "ادیسه" هومر و "موشها و آدمها" و "دل تاریکی" جوزف کنراد و "ژولیوس سزار" و غیره، تعداد بسیار کمی از خیلِ آثاری است که رد پای الهامات سازندگان سریال را می توان در آنها پیدا کرد؛ به اضافۀ علاقۀ شدید این آدمها به اسطوره های مختلف و فلسفۀ جدید و قدیم تا آنجا که اوایل داستان فکر میکنید فیلسوفهای معروف دنیا دور هم جمع شده اند و در یک سریال آمریکایی بازی کردهاند.

نکته این است که اضافه کردن تمامی این عناصر آشنا در خدمت آشنایی زدایی است، نه در خدمت حل معمای داستان. در واقع، رمز و راز و معما محور اصلی سریال "گم شدگان" است و به نظر می رسد سازندگان سریالی در این ابعاد نه تنها این ایده را از روز اول برای این سریال در نظر داشته اند، بلکه از همان ابتدا می دانسته اند که میخواهند تا به آخر همین خط را حفظ کنند.

در یکی از سخنرانی های جی. جی. آبرامز، یکی از سازندگان و مغزهای متفکر این سریال در "تد" - سمیناری که بهترین دستاوردهای بشر در آن به بحث و چالش گذاشته می شود - او به جعبه ای اشاره کرد شبیه جعبۀ پاندورا که پدربزرگش در زمان کودکی به او هدیه کرده بود و از او قول گرفته بود که تا زمانی که او در قید حیات است در جعبه را باز نکند.

آبرامز تا زمانی که در حضور اعضای "تد" سخنرانی می کرد، هنوز در جعبه را باز نکرده بود. در حالی که به گفتۀ خودش سال ها از زمان مرگ پدربزرگش می گذشت. او می خواست جذابیتِ راز و رمز و معمای این جعبه را برای خودش حفظ کند، آن را منبع الهامش می دانست، همانطور که سریال را خلق کرده بود و همانطور که بیننده ها  را پای تلویزیون میخکوب نگه داشته بود.

داستان با ورود نجات یافتگان سانحه به جزیره آغاز می شود؛ جزیره ای که در وهلۀ اول خالی از سکنه به نظر می رسد. اما هرچه می گذرد، نه تنها ردپایی از "دیگران" دیده می شود، بلکه سر و کلۀ موجودات مادی و غیرمادی هم پیدا می شود و بر بار اسرارآمیز بودن ماجرا اضافه می کند.

هرچه داستان پیش می رود، علاوه بر حل اسرار جزیره، ما با حل ماجرای زندگی ۱۴نفر از نجات یافتگان این سانحه هم روبه رو هستیم که حالا هر کدام نقشی را در جزیره بر عهده گرفته اند. آدم هایی که در نگاه اول به نظر می رسد راه شان را در زندگی پیدا کرده اند، در کولاک روبه رو شدن با مشکلات جزیره چنان اشتباهاتی ازشان سر میزند که فقط با فلاش بک زدن به گذشتۀ هر کدام شان می توان به راز اشتباهات شان پی برد. آدم هایی که به نظر می رسد یک جورهایی نظرکردۀ خدایان جزیره بوده اند، حالا باید نقشی را که از روز ازل برایشان تعیین شده، برای این جزیرۀ مقدس و در عین حال شوم بازی کنند.

به هر حال، هرچه به پایانِ سریال نزدیک  می شویم، به نظر می رسد در جعبۀ پاندورا دارد کم کم باز می شود. خبرها حاکی از آن است که سازندگان در حال و هوای جواب دادن به پرسش های چندسالۀ بینندگان شان هستند و قرار بوده که از همان قسمت دو ساعتۀ اول فصل ششم، که همین سه شنبۀ گذشته در شبکۀ ای. بی. سی به نمایش درآمد، به چندتایی از سوال ها جواب داده شود که در واقع، آن  چه نشان داده شد، فقط بر ابهام داستان افزود.

تا چند ماه دیگر قوطی بگیر و بنشان ۲۰ میلیون بینندۀ سریال "گم شدگان" در زمان پخش زندۀ آن در آمریکا و صدها میلیون بینندۀ آن در سراسر دنیا به زودی گرفته می شود. اغراق نیست اگر بگوییم ایرانی ها سهم عمده ای از بینندگان این سریال را تشکیل می دادند. جدا از آن دسته بینندگانِ ایرانی که کمی بعد از پخش آن در آمریکا آن را کشف کردند و به دیگران دیدنش را توصیه کردند، در طول یکی دو سال گذشته حجم علاقه مندان به این سریال تا آن جا بالا رفت که اعضای شبکۀ زیرزمینی توزیع فیلم های روز دنیا در ایران تصمیم گرفتند که کل فصل های سریال را برای مخاطبان فارسی زبان زیرنویس کنند، تا هیچ نکته ای برایشان پوشیده نماند.

سال گذشته، ماجرا از این هم فراتر رفت و صدا و سیمای ایران در اقدامی بی سابقه اعلام کرد که قصد دارد کل فصل های این سریال را دوبله و برای پخش سراسری آماده کند و از آن جا که پوشش بازیگران فیلم نامناسب بود، قرار بر این شد که نرم افزاری برای لباس پوشاندن به بازیگران فیلم تهیه کنند که رقم  نجومی اش همه را شگفت زده کرد. خبرگزاری های ایران به نقل از مدیر مؤسسۀ فرهنگی هنری قرن ۲۱ گزارش دادند که هزینه تهیۀ "لباس دیجیتال" برای بازیگران تمامی صد قسمت این سریال صد میلیون تومان برآورد شده است.

از سوی دیگر، اخیراً از یک مقام سیمای جمهوری اسلامی نقل شده که پخش "گم شدگان" جزو سیاست های این رسانه نیست، اما با استفاده از ایده های این سریال محبوب، سریالی ایرانی ساخته خواهد شد.

به هر حال، درست است که در این سال ها و در طول یکی دو فصلِ آخر، ۳۰ درصد از تعداد بینندگان این سریال کاسته شد، اما حالا که بحث از گره گشایی داستان است، بهتر است سازندگان با دست پر آمده باشند و بهتر است پاسخی که برای سوالات مخاطبان خود آماده کرده اند، آن  قدر محکمه پسند باشد که آنها را دلسرد نکند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
پرویز جاهد

مجسمۀ بوسه که چندی پیش در موزۀ تیت مدرن بریتانیا به تماشا گذاشته شده، از مهم‌ترین آثار اگوست رودن، مجسمه‌ساز بزرگ فرانسوی و از شاهکارهای هنری جهان است. داستان خلق این مجسمه و چگونگی ورود آن به مجموعۀ شاهکارهای هنری موزۀ تیت بریتانیا، بسیار جذاب و شنیدنی است.

رودن یکی از برجسته‌ترین هنرمندان مدرن است. وی با ارزش‌های منجمد و قالبی هنر قرن نوزدهم در ستیز بود و می‌خواست هنر مجسمه‌سازی را متحول کند.

رودن به عنوان هنرمندی رئالیست با ترسیم اندام انسانی به صورتی دقیق و واقعی، سعی داشت با نمایش عضلات و جزئیات پیکر انسانی، احساسات درونی او را در اثر خود بازتاب دهد. نمونۀ برجستۀ این تلاش را می‌توان در مجسمه‌های "بوسه" و "انسان متفکر" او مشاهده کرد.

مجسمۀ بوسه نمونه‌ای از تسلط رودن بر کالبد انسان و مهارت شگفت‌انگیز او در خلق جزئیات پیکر انسانی است.

در سال ۱۸۸۰ رودن در سن چهل‌سالگی، سفارشی برای ساخت یک یادبود برنزی به عنوان درِ ورودی موزۀ جدیدی در پاریس دریافت کرد. وی این یادبود هنری را با الهام از کتاب برزخ دانته و شخصیت‌های آن، خلق کرد و آن را "دروازه‌های جهنم" نامید.

از جملۀ این شخصیت‌ها، زوج تراژیک و عاشق کتاب دانته، یعنی پائولو مالاتستا و فرانچسکا ریمینی بودند که رودن بعدها در مجسمۀ بوسه نیز دوباره آنها را بازآفرینی کرد.

فرانچسکا ریمینی اشراف‌زاده‌ای بود که در سال ۱۲۷۵ به دلایل سیاسی به همسری جیووانی مالاتستا، فرزند و وارث لرد ریمینی درمی‌آید. اما عاشق پائولو، برادر شوهر خود می‌شود و رابطۀ عاشقانه‌ای با او پیدا می‌کند. جیووانی به این رابطۀ پنهانی پی می‌برد و هردو را با شمشیر به قتل می‌رساند. دانته در برزخ نشان می‌دهد که چگونه عشق میان این دو نفر با خواندن داستان عاشقانۀ لانسلو و گوئنه ویر شعله‌ور می‌شود. اما این عشق نیز مثل اغلب عشق‌های پرشور کلاسیک، سرانجام شیرینی ندارد و باید به فرجامی تراژیک منتهی شود.

رودن پس از خلق این اثر هنری، تصمیم گرفت آن را در اثر مستقل و مجزایی بازسازی کند.

مجسمۀ بوسه که اکنون در تیت مدرن به تماشا گذاشته شده، اندازه‌اش اندکی از پیکر طبیعی انسان بزرگ‌تر است و یکی از سه مجسمه‌ای است که رودن آن را با الهام از داستان عاشقانه و تراژیک دانته ساخته‌است.

نخستین مجسمه از این مجموعۀ سه‌گانه ابتدا در سال ۱۸۸۸ از طرف دولت فرانسه به او سفارش داده شد. ده سال بعد که رودن این مجسمه را تکمیل کرد، در پاریس به نمایش گذاشته شد، از آن ستایش شد و شد و مایه اعتباربیشتر رودن شد.

پس از آن، ویلیام روتنستین، هنرمند بریتانیایی، از جملۀ کسانی بود که با دیدن مجسمۀ رودن عاشق آن شد و به یکی از دوستان هنردوستش که کلکسیونر آثار هنری بود، توصیه کرد از رودن بخواهد نمونۀ دیگری از آن را برایش بسازد و این مجسمه‌ای که اکنون در گالری تیت به تماشا گذاشته شده، در واقع همان مجسمه‌ای است که به سفارش ادوارد پری وارن، مجموعه‌دار آمریکایی و دوست ویلیام روتنستین ساخته شد.

وارن از رودن خواست که آلت تناسلی مرد را در مجسمۀ بوسه همانند مجسمه‌های یونان باستان، به طور کامل و بدون پرده‌پوشی، خلق کند و رودن در مقابل دریافت ۲۰۰۰۰ فرانک فرانسه این مجسمه را دوباره ساخت.

اما مجسمۀ بوسه بعد از تکمیل و انتقال آن به بریتانیا، هرگز در انظار عمومی قرار نگرفت. در سال ۱۹۱۴ وارن، مجسمه بوسه را به شورای شهر لوئیس (در منطقۀ ساسِکس انگلستان) قرض داد تا در سالن شهرداری این شهر به نمایش بگذارد، اما برهنگی و بی‌پروایی جنسی مجسمه برای مردم عادی آن زمان قابل درک نبود و خشم و اعتراض آنها را برانگیخت. واکنشی که اگرچه امروز و با معیارهای امروزی عجیب به نظر می‌رسد، اما با توجه به فرهنگ عمومی آن زمان، کاملاً طبیعی بود.

با شروع جنگ جهانی اول، سربازان به شهرداری لوئیس هجوم آورده و مجسمه را با برزنت پوشانده و به اصطبل خصوصی وارن منتقل کردند.

بعد از مرگ وارن، این مجسمه به حراج گذاشته شد، اما کسی توانایی خرید آن را نداشت. تا این که در سال ۱۹۵۲ موزۀ تیت بریتانیا از مردم خواست تا با اهدای مبلغی، این موزه را در خرید این مجسمه برای مجموعه آثار ارزندۀ هنری آن یاری رسانند. سرانجام این موزه موفق شد این مجسمه را به مبلغ ۷۵۰۰ پوند خریداری کند.

مجسمۀ بوسه امروز نه تنها شاهکاری هنری از یک هنرمند بزرگ است که عشقی زمینی و جسمانی را از مرمر تراشیده و جاودانه ساخته، بلکه الهام‌بخش بسیاری از هنرمندان بزرگ قرن بیستم، از جمله مارسل دوشان و کاملیا پارکر بوده‌است.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
لاله یزدی

جی. دی. سلینجر و کتاب هایش

"چیزی که بعد از خوندن یه کتاب به آدم لذت می‌ده، اینه که نویسنده‌اش رفیق جون جونیت باشه و اگه از کتابش لذت برده باشی، بتونی بهش زنگ بزنی."

جمله‌ای که جی. دی. سلینجر، رمان نویس معروف آمریکایی، در دهان هولدن کالفیلد، قهرمان مشهور رمانِ ناتور دشتش گذاشته، به‌شدت با شخصیت خود سلینجر در تناقض است، سلینجر سه سال بعد از نوشتن این رمان در سال ۱۹۵۳ گوشه‌نشینی اختیار کرد و روی از جماعت پنهان کرد.

سلینجر چنین نویسنده‌ای بود، از آنها که آرزو داشتی دوست صمیمی‌ات باشد و بعد از خواندن هر داستانش گوشی تلفن را برداری، کلی تعریف و تمجید کنی - از همان حرف‌ها که ازش بیزار بود - و بگویی که داستان‌هایش می‌توانند چه تأثیری بگذارند، که می‌توانند زندگی آدم را عوض و به دو بخش قبل از خواندنِ آثار سلینجر و بعد از آن تقسیم کنند.

اما آقای نویسنده گوشش از این حرف‌ها پر بود و به خلوت خودش برای نوشتن آن‌قدر احترام می‌گذاشت که بعد از مدتی قید داشتن خواننده را هم زد. خانه‌ای بر فراز تپه‌ای در کورنیش نیوهمپشایر در آمريکا خرید و در عزلت خودش شروع به نوشتن کرد.

تا این زمان سلینجر "ناتور دشت" (۱۹۵۱) را نوشته بود. کتاب کلی سرو صدا کرده بود و دیگر جوان و نوجوانی نبود که هولدن کالفیلد، قهرمان کتاب را نشناسد. هولدن به معنای واقعی کلام یک عاصی بود. یک نوجوان عاصی که از دست مدیر و ناظم و معلم و پدر و مادرش به ستوه آمده بود و تنها پناهگاهش دنیای معصومانۀ خواهران کوچک‌ترش بود که هنوز آلودۀ اجتماع و زندگی اجتماعی نشده بودند. عصیانِ هولدن همه را مسحور خودش کرده بود.

شاید همین موفقیتِ رمان و سیل توجهات بود که سلینجر را ترساند. آن‌قدر که اگر می‌خواست از سر قضا از خانه خارج شود و در یکی از رستوران‌های محلی غذا بخورد، ترجیح می‌داد دور از چشم مردم و در آشپزخانۀ رستوران کارش را تمام کند. فقط تصورش را بکنید که "ناتور دشت" در این ۶۰ سال، بیش از ۶۰ میلیون نسخه در جهان فروش داشته‌است. سلینجر تا سال ۱۹۶۵ "نه داستان"، "فرنی و زویی"، "تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران و سیمور: پیشگفتار" را منتشر کرد.

آقای نویسنده بعد از آن دیگر هیچ‌جور معاشرت و تماسی را تاب نیاورد، به جهان اعلام کرد: "به آرامش رسیدم. انتشارات تهاجمی بود به حریم خصوصی من. من دوست دارم بنویسم. عاشق نوشتنم. اما فقط برای خودم و دلم."

همین و تمام و دیگر کسی آقای عاصی را ندید. آن‌قدر که بعضی‌ وقت‌ها بر سر وجودِ واقعی داشتن این نویسنده بحث‌ها بود که به راه می‌افتاد. چندی ورد زبان‌ها می‌شد تا این که زمزمه‌ها کم‌کم خاموش می‌شد. کار به آن جا رسید که نه تنها دیگر کتابی در کار نبود، بلکه سلینجر حتا با چاپ مجدد تعدادی از داستان‌هایش، که در دهۀ ۱۹۴۰ و در مجلات مختلف چاپ شده بود، در یک مجلد مخالفت کرد و بعد هم با نوشتن هر جور کتابی، خاطره‌ای یا فیلمی از روی آثارش به‌شدت برخورد ‌کرد.

جلد داستان ناتور دشت سلينجر

حالا بعد از درگذشت‌ِ نویسنده می‌گویند که ۱۵ نسخۀ دست‌نویس کامل از داستان‌ها و رمان‌های نویسنده موجود است. همه هم با حضور خانوادۀ پرجمعیت گلس که اولین بار در داستان "فرنی و زویی" و در مجلۀ نیویورکر ظاهر شدند.

 می‌گویند زمانی که قاتل جان لنون، خوانندۀ افسانه‌ای انگلیسی و ضاربِ رونالد ریگان را دستگیر کردند هر دو اعتراف کردند که تحت‌تاثیر کتاب "ناتور دشت" بوده‌اند. در این مورد پا از دنیای واقعیت هم فراتر رفته، حتا رد پای شورش بعضی از شخصیت‌های فیلم‌های هالیوودی را هم می‌توان در ناتور دشت پیدا کرد.

این دسته از شورشیان نکته‌ای را از قلم انداخته‌اند. داستان‌های سلینجر پر از شور زندگی است. سلینجر هر جا در داستان‌هایش روحیه کم می‌آورد، پای بچه‌ای را وسط می‌کشید. نمونه‌هایش فراونند. گفت‌وگوی سیمور گلسِ در فکر خودکشی با دختربچۀ‌ داستان "یک روز خوش برای موزماهی" یا رابطۀ سرخوشانۀ "بِیب" با خواهر کوچکش، "متی" در داستان "غریبه" یا مثلاً آن جا که زویی دارد زور می‌زند و داد سخن می‌دهد و از ذن و بودا و کافکا و چی و چی مثال می‌آورد تا فرنی را از شر افسردگی خلاص کند، از پشت پنجره زل می‌زند به دختربچه‌ای که بی‌خیال و سرخوش مشغول بازی با سگش است. سلینجر عاصی بود، اما قدر زندگی را هم می‌دانست. شاهدش همین ۹۱ سالی است که از خدا عمر گرفت.

هرچند سلینجر نویسندۀ بدقلقی بود، اما شاید ایرانی‌ها در این میان بیشترین استفاده را، به دلیل نداشتن حق مؤلف، از آثار این نویسنده کردند. تمام آثار این نویسنده تا سال ۱۹۶۵ به فارسی ترجمه شده‌است:

"ناتور دشت"، ترجمۀ احمد کریمی‌حکاک، انتشارات امیرکبیر (پیش از انقلاب) و ترجمۀ محمد نجفی، انتشارات نیلا؛ "فرنی و زویی"، ترجمۀ امید نیک‌فرجام، انتشارات نیلا؛ "تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور: پیشگفتار"، ترجمۀ امید نیک‌فرجام، انتشارات ققنوس؛ "جنگل واژگون"، ترجمۀ بابک تبرایی و سحر ساعی، نشر نیلا؛ "هفته‌ای یه بار آدمو نمی‌کشه"، ترجمۀ امید نیک‌فرجام و لیلا نصیری‌ها، نشر نیلا؛ "نغمۀ غمگین"، ترجمۀ امیر امجد و بابک تبرایی، نشر نیلا و "شانزدهم هپ‌ورث، سال ۱۹۲۴"، ترجمۀ رحیم قاسمیان، نشر نیلا.

جی. دی. سلینجر روز چهارشنبه، ۲۷ ژانویه، در سن ۹۱ سالگی و بر اثر کهولت سن درگذشت.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش رجبیان

روزی که دستگاه "آی‌پد" رونمایی شد، از دوستی شنیدم که می‌گفت: "خوب شد عجله نکردم و "کیندل" نخریدم. آی‌پد با امکانات بیشتر و بهتر وارد بازار شده."

کیندل [Kindle] نام کتاب‌خوان دیجیتال شرکت آمازون است که درست دو سال پیش (در ماه ژانویۀ سال ۲۰۰۸) وارد بازار شد. آی‌پد [iPad] مشابه مدرن‌تر "کیندل" است که روز چهارشنبۀ گذشته، ۲۷ ژانویه، جلسۀ رونمایی آن درشهر سن فرانسیسکوی آمریکا شیفتگان فن‌آوری نوین را به شعف آورد.

وجه تشابه کیندل و آی‌پد در همان کتاب‌خوانی دیجیتال خلاصه می‌شود. شرکت اپل تلاش کرده‌است امکانات بیشتری را به دستگاه جدیدش بیفزاید؛ به مانند گشت و گذار در پهنۀ مجازی، دریافت و ارسال پیام‌های الکترونیکی و عکس و ویدئو، موسیقی و بازی‌های رایانه‌ای. آی‌پد نمایی جذاب‌تر دارد، باریک و سبک است و از ظرفیتی بیشتر از حافظۀ "کیندل" برخوردار است. به گفتۀ استیو جابز، رئیس شرکت اپل، دستگاه آی‌پد، خلائی را که میان تلفن‌ هوشمند و لپ‌تاپ‌ وجود داشت، پر کرده‌است.

از همین حالا برخی از کارشناسان درآمد گزافی را برای شرکت اپل پیشگویی کرده‌اند. "مایک آبرامسکی"، از کارشناسان امور بازرگانی آمریکا، حدس می‌زند که میزان فروش آی‌پد در یک سال نخست، پنج میلیون عدد خواهد بود. قیمت دستگاه آی‌پد در حال حاضر مربوط به ظرفیت حافظۀ آن است و از ۴۹۹ تا ۶۹۹ دلار است.

شرکت اپل نرم‌افزارهای ویژۀ خود را سوار این دستگاه کرده‌است. برای گوش دادن به موسیقی باید وارد کلکسیون موسیقی آی‌تیون [iTune] شد؛ برای خواندن کتاب‌ها، کتاب‌فروشی دیجیتال آی‌بوکز [iBooks] تأسیس شده و برای انجام کارهای اداری و محاسباتی می‌شود نرم‌افزار آی‌ورک [iWork] را پیاده کرد. در کتابخانۀ دیجیتال آی‌پد کتاب‌هایی یافت می‌شوند که توسط چهار انتشارات عمدۀ آمریکا منتشر شده‌اند و طرف قرارداد شرکت اپل هستند.

و اما آی‌پد با این همه امکانات، منتقدان پر و پاقرصی هم دارد که هم نام دستگاه را (به دلیل معانی مختلفی که در زبان انگلیسی دارد) به سخره کشیده‌اند و هم توانایی‌های این دستگاه را، و گویا عزمشان راسخ است که امید شرکت اپل را به یأس مبدل کنند. افزون بر این، شرکت ژاپنی "فوجیتسو" مدعی شده‌است که در سال ۲۰۰۲ میلادی دستگاهی را با همین نام (آی‌پد) تولید کرده بود و مالک این نام آنها هستند.

اما از جملۀ ایرادهایی که از دستگاه جدید اپل گرفته شده، یکی این است که در آی‌پد نمی‌شود نرم‌افزار "آدوبه فلش" را به کار گرفت، در حالی که بسیاری از نوارهای ویدئویی با استفاده از همین نرم‌افزار پخش می‌شود. و این واقعیت که دستگاه آی‌پد فاقد دوربین عکاسی و فیلم‌برداری است، از نگاه منتقدان، بر نقاط ضعف این دستگاه می‌افزاید. دیگر این که کارت حافظه یا "سیم کارد" آی‌پد، خودویژه است، با این که اندازۀ دستگاه به حدی بزرگ هست که گنجایش کارت حافظۀ معمولی را داشته باشد.

وابستگی آی‌پد به آی‌تیون برای پخش موسیقی هم از جملۀ نقاط ضعف دستگاه ارزیابی می‌شود. مثلاً، اگر شما بخواهید یک آهنگ را از پایگاهی دیگر پخش کنید، میسر نیست. منتقدان، باتری منحصر به فرد آی‌پد، با قدرت ده ساعت پخش پی‌هم و صفحۀ حساس ِ قادر به تشخیص چند لمس در آن واحد را از جملۀ نقاط قوت آی‌پد می‌دانند. اما باز هم می‌افزایند که صفحۀ "آی‌فون" هم توانایی تشخیص چند لمس در آن واحد را دارد و این مشخصه، دیگر شگفت‌انگیز نیست.

آی‌پد به عنوان یک کتاب‌خوان دیجیتال هم زیر ذره‌بین رفته و به باور برخی از دانندگان فن، از سلف خود، "کیندل"، پیشی نگرفته‌است. برخی می‌گويند که آی‌پد می‌تواند مشتریان وفادار خود را پیدا کند، اما به عنوان یک کتاب‌خوان دیجیتال، کیندل از ویژگی‌های برتری برخوردار است. تفاوت عمده، میان صفحه‌های دو دستگاه است. صفحۀ نمایش آی‌پد همیشه روشن است و نور آن می‌تواند چشمان خواننده را زود خسته کند. البته، استفاده از یک چنین دستگاهی در اتاقی تاریک بهتر از "کیندل" است، اما در ساعات روز استفاده از کتاب‌خوان دیجیتال آی‌پد می‌تواند توان‌فرسا باشد. در حالی که دستگاه کیندل، خودافروز نیست، و از این لحاظ به صفحۀ روزنامه یا کتاب شباهت بیشتر دارد و چشم خواننده را نمی‌آزارد.

تفاوت عمدۀ دیگر در کتاب‌فروشی‌های مجازی این دستگاه‌هاست. آی‌پد بایگانی قابل ملاحظه‌ای از کتاب‌ فراهم آورده‌است، اما شاید در حال حاضر آن، با بایگانی آمازون قابل مقایسه نباشد. آمازون در عرضۀ کتاب، به مراتب آزموده‌تر از شرکت اپل است. افزون بر این، استفاده از کتاب‌فروشی آی‌پد در حال حاضر حق انحصاری افراد مقيم آمریکاست و به دیگر کشورهای جهان تعمیم نیافته است. البته، پس از ماه مارس که دستگاه آی‌پد وارد کشورهای دیگر هم خواهد شد، شاید این محدودیت لغو شود.

به هر روی، آی‌پد هنوز بسیار جوان است و سرنوشت آن قابل پیشگویی نیست.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
لاله یزدی

صحبت‌های اورهان پاموک در مورد داستان موزه معصومیت در شهر اوترخت هنلد
"اگر می‌خواهید بدانید در دل و ذهن و زبان مردمِ نه تنها ترکیه، بلکه همۀ جهان چه می‌گذرد، کارهای اورهان پاموک را بخوانید." اگر این جمله را مارگارت اتوود، پیش از این که اورهان پاموک جایزۀ نوبل را ببرد، به زبان آورده بود، ممکن بود آن را اغراق بدانیم.

همان زمانی که پاموک، دو سه سالی پیش از بردن جایزۀ نوبل به خاطر ترجمۀ یکی دو تا از اولین رمان‌هایش و به دعوت نشر ققنوس - ناشر آثار پاموک در آن زمان - برای حضور در نمایشگاه بین‌المللی کتاب به ایران آمده بود، روزنامه‌های ایرانی با او مصاحبه کرده بودند و شاید پاموک هنوز آن قدر اهل مدارا نشده بود که خاطرۀ خوشی از خودش برای روزنامه‌نگاران ایرانی‌ به جا بگذارد. به‌خصوص این که هنوز مدتی از رفتنش از ایران نگذشته بود که در گاردین مطلبی دربارۀ سفرش به تهران منتشر کرد و پنبۀ خیلی چیزها، ازجمله رانندگی در ایران را زد.

اما شک کردن در بارۀ این اظهار نظر دیگر کمی دیر است. حالا چند سالی است که پاموک نوبل را برده است، اظهار نظرهای سیاسی و ادبی‌اش با حروف درشت تیتر روزنامه‌های معتبر همه جای جهان می‌شود؛ ناشرهای همه جای دنیا برای چاپ کتاب‌هایش صف بسته‌اند؛ مدت‌هاست بسیاری از دانشگاه‌های معتبر دنیا برای دعوت از این نویسندۀ ترک مسابقه گذاشته‌اند و پاموک هم از این فرصت‌های مطالعاتی برای نوشتن رمان‌های چندصدصفحه‌ای استفاده می‌کند. "موزۀ معصومیت"، آخرینِ رمانِ ۷۲۰صفحه‌ای پاموک، حالا در همه جای دنیا منتشر شده؛ در نیویورک جشن مفصلی برای کتاب گرفته‌اند و از کتاب رونمایی کرده‌اند. و نه تنها احدی هم پیدا نمی‌شود که بگوید ۷۲۰ صفحه رمان طولانی است، بلکه منتقدان معتقدند پاموک از تک‌تک جملات برای پیشبرد داستان استفادۀ لازم را کرده است.

"موزۀ معصومیت" داستان زندگی مردی به نام کمال است، از خانواده‌ای ثروتمند و ساکن استانبول در سال‌های ۱۹۷۵ تا به امروز و حکایت عشق این مرد به دختری به نام فسون. کمال روزی برای خرید هدیه‌ای برای نامزدش به فروشگاهی می‌رود که فسون در آن فروشندگی می‌کند. فسونِ زیبارو، که از قضا آشنای دور کمال از کار درمی‌آید، مدل لباس زیر هم هست و همین باعث می‌شود که کمال به عنوان یک دختر امروزی، که میان جامعۀ سنتی می‌خواهد گلیم خود را از آب بیرون بکشد، بیشتر برای او احترام قائل شود. کمال فریفتۀ فسون می‌شود، اما مدتی بعد فسون ناپدید می‌شود و وقتی کمال او را پیدا می‌کند که او دیگر صاحب زندگی زناشویی است و دست کمال از او کوتاه است.

کمال به مدت ۸ سال مرتب به دیدن فسون و خانواده‌اش می‌رود، اما نه تنها هیچ کاری از دستش برنمی‌آید، بلکه تحت‌ تأثیر رفتار خوب شوهر فسون، که جوانی دوست‌داشتنی است، و پدر فسون، کم‌ترین نشانه‌ای از علاقه‌اش بروز نمی‌دهد و برای این که آبی بر آتش درونش بریزد، تنها کاری که از دستش برمی‌آید این است که اشیایی از خانۀ فسون را که دست معشوقش‌ آنها را لمس کرده با خودش به خانه بیاورد و از این اشیا برای خودش موزه‌ای بسازد و این‌طوری یاد معشوق را در خانه‌اش گرم نگه دارد.

پاموک بدین ترتیب در کنار بحران هویتِ کمال به بحران هویت ترک‌ها می‌پردازد؛ این که در گذر از سنت به مدرنیته با چه مشکلاتی دست به گریبانند و در این راه مجبور به قربانی کردن چه چیزهایی هستند.

اتوود معتقد است، آن چه پاموک به ما، یعنی خوانندگانش داده، همان چیزی است که از یک نویسنده در بهترین حالت انتظار داریم: حقیقت، حقیقتِ زندگی در یک مکان و یک زمان خاص. شاید رمز موفقیت پاموک هم در همین باشد: روایت حقیقتِ زندگی در کشورش، بدون هیچ ملاحظه، سانسور یا رودربایستی. آن جا که از کشتار ارمنی‌ها به دست ترک‌ها می‌گوید، وقتی به تلاشِ بی‌وقفۀ کشورش برای پیوستن به اتحادیۀ اروپا می‌پردازد یا حتا آن جا که موزه‌ای از اشیاءِ دورۀ معصومیتش را در موزه‌ای به همین نام در استانبول در معرض دید عموم قرار می‌دهد. شبیه همان اشیاءِ موزۀ معصومیتِ کمال، قهرمان تازه‌ترین رمانش که هر وقت می‌خواهد به فسون، دلبندش، فکر کند با حسرت و درد به آنها نگاه می‌کند.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ساجده شریفی

ارنست همینگوی، نویسنده و روزنامه‌نگار آمریکایی سدۀ بیستم میلادی، پس از دیدن بسیاری از شهرهای جهان، در یادداشت‌های روزانه‌اش می‌نویسد که انسان با ساختن هر شهر، افسانه‌ای هم برایش می‌سازد. در خاطر ما، افسانۀ پاریس، عشق‌ورزی و هنر است و در خاطر همینگوی یک جشن بیکران. اما برای حفظ هر افسانه‌ای گویی باید همواره از واقعیت کناره گرفت. به رؤیاها پناه برد و از هر تلاشی برای پرده‌دری از رازها، دوری کرد.

وقتی که نخستین بار٬ به شهری پا می‌گذاریم، همه چیز تازه است. مثل آلیس در سرزمین عجایب سرمان به هر سو می‌چرخد، تا تمام تازه‌ها را ببینیم. پیش می‌آید که ده‌ها بار در یک خیابان گم شویم. و در پاسخ به پرسش عابری آن قدر خیره‌اش شویم و جوابی نداشته باشیم که بفهمد ما هنوز غریبه‌ایم و بی هیچ انتظاری خودش راهش را بکشد و برود.

پیش می‌آید که در پاریس باشیم. در خیابان‌های رنگی و طولانی قدم بزنیم. مثل گنگ خواب‌دیده به همه چیز و همه کس خیره شویم. پیش می‌آید که از مترو پیاده شویم، اما بیرون نرویم. به تماشای عابرانی بنشینیم که هنوز بینشان غریبه‌ایم. تلاش می‌کنیم افسانۀ شهری را که به آن رسیده ایم، به یاد بیاوریم، اما انگار چیزی بر این شهر گذشته که پازل افسانه‌اش تکه‌هایی کم دارد.

اگر از شهری با آفتاب و آسمان آبی آمده باشی، شاید باران در روزهای اول، شگفت‌زده‌ات کند. آن قدر که چترت را می‌بندی و راه می‌افتی پی ابرها و از خیابان‌های زیادی می‌گذری و آدم‌های زیادی می‌بینی که چترهایشان را باز کرده‌اند. شب که می‌شود، رد چراغ‌های رنگی را می‌گیری، تا به رود برسی که درست از وسط شهر می‌گذرد و می‌روی زیر پل تا زوج‌هایی را ببینی که عاشقانه هم را در آغوش کشیده‌اند.

زمان می‌گذرد و تو هنوز در پاریس هستی. دیگر کم پیش می‌آید خیابانی را گم کنی. عادت کرده‌ای بدون نگاه به تابلوها سر کدام چهارراه بپیچی و وارد کدام خیابان شوی و از کدام کوچه میانبر بزنی. زمان می‌گذرد و عادت می‌کنیم و از کشف افسانه‌ها دست می‌کشیم و یاد می‌گیریم که مثل بقیه باید به زندگی‌مان بچسبیم و روزمرگی شهر آن قدر وقت می‌گیرد که دیگر جایی برای رازورزی و افسانه‌سازی نمی‌ماند. با اینکه می‌دانی روزمرگی خسته‌ات می‌کند و واقعیت لخت این شهر، نمی‌گذارد که دیگر دوستش داشته باشی.

این طور می‌شود که هر غروب تنها چیزی که می‌بینی هجوم پاریسی‌ها به درهای متروست. انگار نیرویی نامرئی می‌ترساندشان از لختی درنگ در پیاده‌رو. هلشان می‌دهد به دالان‌های دراز مترو و چند ایستگاه بعد همان نیرو می‌چپاندشان در خانه‌های کوچک چندمتری که بزرگترین سهم‌شان از جهان بیرون، تنها یک پنجره است که آن هم احتمالاً به پنجرۀ ساختمان روبرویی چسبیده و پرده‌اش هم کشیده‌ است. می‌بینی که وقتی باران می‌بارد، کسی هوس خیس شدن ندارد. کم کم چترهای باز را دوست نداری. این سقف‌های کاذب که آسمان را تا ارتفاع تو پایین می‌کشند و نفست را بند می‌آورند. کم کم دوستانی را که پیدا کرده‌ای، نمی‌توانی در آغوش بکشی و باهاشان دست بدهی چون بیماری شایع شده که تمام شهر واکسنش را زده‌اند و تمام شهر مراقبند مریض نشوند، اما نمی‌فهمی چرا تمام شهر سرفه می‌کنند.

زمان که می‌گذرد چیزهایی را در شهر می‌بینی که دلت نمی‌خواهد باورشان کنی؛ که پاریسی ها وقت ناهار طولانی ندارند تا وقتی که "فست فودی‌"ها ساندویچ دارند؛ که دم غروب آن قدر از کار خسته‌اند که حوصلۀ لبخند زدن ندارند؛ آن قدر عجله دارند که وقت دیدن انسان و آسمان را ندارند؛ آن قدر کار دارند که وقت مریض شدن ندارند و آن قدر از این واگیر نفرین‌شده ترس دارند که جرأت بوسیدن که هیچ، حتا دست دادن هم ندارند. و این قدر، ویترین‌ها خرج دارند که فقط جنس‌های خیلی گران دارند و این شهر آن قدر حریم خصوصی دارد که مست و مریض‌های رهاشده در گوشۀ خیابان‌ها را نبیند. چرا این شهر این طور می‌کند؟ می‌پرسی هزار بار از خودت و جوابی نداری. می‌پرسی از دیگران و جواب می‌دهند که عادت می‌کنی.

یکی از روزهایی که سال پیر شده‌است و آخرین نفس‌هایش را می‌کشد - که می‌رود تا آخرین روزهایش را بگذراند و تقویم را به سال نوتری تحویل بدهد - تصمیم می‌گیری که عادت کنی. اما از خانه که بیرون می‌آیی شهر تفاوت کرده‌است. آن قدر که شاید دوباره در خیابان‌ها گم بشوی. به ویترین‌ها نگاه می‌کنی که چراغانی‌تر از قبلند. به قیمت‌ها که ده‌ها بار ارزان‌تر شده‌است. به آدم‌ها که شتاب‌شان را گذاشته‌اند ته کوله‌شان و با تأمل در پیاده‌روها راه می‌روند و یک طوری راه می‌روند که انگار "آلیس"اند در سرزمین عجایب که می‌خواهند همه چیز و همه کس را تماشا کنند. وقت دارند که گل بخرند. درخت‌های کاج کوچک، تمام شهر را فتح می‌کنند. مثل روزنامه هر کس یکی‌شان را در دست دارد.

روزهای بعد همین طور همه چیز رازآلوده‌تر می‌شود؛ آن قدر که دیگر عادتی در کار نیست. غریبه‌ها به هم لبخند می‌زنند. دوست‌ها از مریضی نمی‌ترسند . با هر سلام هم را در آغوش می‌کشند؛ یک طوری که انگار عمری است هم را ندیده‌اند.

کره‌های رنگی از در و دیوار شهر آویزان می‌شوند. ریسه‌های گل و ستاره از ورودی مغازه‌ها، برچسب‌های حراج از تن مانکن ها. هر روز بابا نوئل‌ها تکثیر می‌شود، که چتر ندارند، اخم ندارند، عجله ندارند و هیچ عادتی به هیچ روزمرگی ندارند.

یک روز بلاخره برف می‌بارد. انگار این شهر به برف هم عادت ندارد. روزی که برف می‌بارد، می‌بینی که همه در تحرکند برای ضیافتی که در راه است، برای رؤیایی که در سال یک بار می‌آید.

برف می‌آید. پاریسی‌ها شهر را آذین می‌بندند، درختچه‌های سبزشان را می‌آرایند، خانه‌هاشان را پر می کنند از کادو و جیب‌هایشان را از شکلات. هر جا که بشود، آدم برفی می‌سازند و بر سطح برف‌های دست‌نخورده پیام تبریک سال نو می‌نویسند.

این روزهای آخر پاریس بی‌شتاب است. برف آرام آرام از آسمان پایین می‌آید و بابا نوئل سوار بر برف‌ها، قرار است به زمین بیاید.

روزها آرام آرام به سال نو پیش می‌روند و پاریس به افسانه‌اش.

در کریسمس هر رویایی ممکن است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش رجبیان

"هنگامی که درد زایمان، حضرت مریم را فرا گرفت، زمستان بود. وی به کنار درخت خرمای کهنسال و خشکی رفت و به آن تکیه داد. در مدت کوتاهی درخت خشک، سبز شد و برگ درآورد و خوشه‌های خرما از آن آویزان شد و این دو معجزه بود..."

این روایتی است که در ادبیات مسیحی معاصر برای توجیه حضور درخت کاج در مراسم تجلیل از زایش عیسی مسیح آمده‌است که گویا برای بزرگداشت آن رویداد شگرف اکنون هم مسیحیان در ایام جشن مولود پیامبرشان کاجی را آرایش می‌دهند. و می‌گویند، چون در کشورهای سردسیر درخت خرما نمی‌روید، کاج همیشه‌سبز جایگزین خرما شده‌است.

برخی هم ریشه‌های درخت کریسمس را به پردیس آدم و حوا می‌کشانند و آن را نماد همان درختی می‌دانند که آدم و حوا نبایست میوه‌اش را می‌خوردند، تا در بهشت، جاودانه بمانند. حتا در آلمان که خاستگاه آیین آرایش درخت کریسمس به شیوۀ کنونی محسوب می‌شود، به این درخت Paradeisbaum (درخت پردیسی) می‌گفتند.

اما آنانی که این موضوع را بر پایۀ داده‌های تاریخی تحقیق کرده‌اند، معتقدند که سنت آراستن درخت کاج در ایام کریسمس به شیوه‌ای که اکنون هم مرسوم است، به آلمان سدۀ شانزدهم میلادی برمی‌گردد. از همان جا بود که این آیین به دیگر کشورهای فرنگی و آمریکا راه یافت و در سدۀ بیستم تقریباً جهانگیر شد.

داستان ورود درخت کریسمس به انگلستان هم شنیدنی است که می‌گویند در دوران سلطنت ملکه ویکتوریا رخ داده ‌است. شهبانوی بریتانیا برای دید و بازدید با خویشاوندانش به آلمان سفر می‌کند و با شهزاده آلبرت آشنا می‌شود. این آشنایی به ازدواج می‌انجامد و شهزاده آلبرت سنت آراستن درخت کاج در ایام کریسمس را با خودش به دربار ویندزور بریتانیا می‌آورد. بدین گونه نخستین درخت کریسمس در بریتانیا سال ۱۸۴۱ در دربار سلطنتی آراسته شد. به دلیل محبوبیت فراوان شهبانو در میان توده‌ها این سنت در مدتی کوتاه به خانه‌های مردم عادی هم راه یافت.

یعنی پیشینۀ این آیین چندان تیره و تار نیست و مربوط به تاریخ معاصر است، اما ریشه‌های آن به ژرفای تاریخ باستان می‌رسد. و نه در اروپا که اکنون پرچم‌دار این آیین به شمار می‌آید، بلکه در خاور میانه که اکنون سنت درخت‌آرایی برایش غریب است.

در عهد باستان که مردم به درستی پرتو خورشید را مایۀ حیات می‌دانستند، از کم‌تابی خورشید به‌شدت می‌ترسیدند. در بابل و مصر باستان برای مقابله با این نگرانی که آفتاب در حال ناپدید شدن است، در درازترین شب‌های سال، به ویژه شب یلدا، برگ‌های سبز نخل خرما را روی در و دیوار خانه‌هاشان می‌آویختند. گیاهان همیشه‌سبز نمایانگر امیدواری مردمان تمدن‌های باستانی به بازگشت سبزی و شکوفایی و گرما بود.

برخی از پژوهشگران از موجودیت رسم مشابهی در ایران باستان هم گزارش می‌دهند و تصویر درخت سرو در میان نقش‌های برجستۀ تخت جمشید را گواه می‌آورند. به گفتۀ آنها، ایرانیان باستان در شب یلدا درخت‌های همیشه‌سبز سرو را که نماد راستی و مقاومت در برابر سختی‌ها و سرما بوده، می‌آراسته‌اند.

از آن دوران هم گفته‌ها و نوشته‌هایی تا به ما رسیده ‌است. از اِرِمیای یهودی، دومین نبی اعظم عهد عتیق که در سده‌های ۷ و ۶ پیش از میلاد می‌زیسته ‌است، چنین نقل شده:

"خداوند چنین می‌فرماید: راه و روش مشرکان را فرا نگیرید و از نشانه‌های ملکوتی نترسید؛ مشرکان هستند که از آنها بیم دارند. آیین‌های این مردم بیهوده است: یکی درخت را در بیشه قطع می‌کند؛ کارگری با تبر. آنها درخت را با سیم و زر می‌آرایند و با میخ و چکش استوارش می‌کنند تا نجنبد." (ارمیا؛ ۱۰ : ۲-۴).

پس رسم آراستن درخت در خانه‌ها پدیدۀ نوینی نیست و در گذشته از سوی دست کم یکی از سرآمدان دین‌های سامی نکوهش شده‌ است. با تکیه به همین کلام منسوب به ارمیاست که برخی از فرقه‌های اصول‌گرای مسیحی درخت کریسمس را ویژۀ مشرکان می‌دانند و خود از آراستن درخت کاج در ایام کریسمس پرهیز می‌کنند. در آغاز، این نوع مخالفت‌ها با درخت کریسمس بیشتر بود، اما جنبۀ شور و شادی انجام این آیین، شمار هواداران آن را بیشتر کرده‌ است.

حتا در برخی از کشورهایی که اغلب جمعیتشان مسیحی نیستند، آراستن درخت کریسمس مرسوم شده‌است. تاجیکستان و دیگر کشورهای آسیای میانه که زمانی تحت سلطۀ روس‌ها بوده‌اند، این آیین را پذیرفته‌اند. همه‌ساله در میدان مرکزی دوشنبه، پایتخت تاجیکستان، کاج بلند و باشکوهی آراسته می‌شود. درخت کریسمس از لوازم برگزاری جشن سال نو در خانه‌های بیشتر تاجیکان است.

در گذشته مردم دقیقاً همان کاری را می‌کردند که ارمیا می‌گوید: کاجی را از بیشه می‌بریدند و به خانه می‌آوردند و آن را تزیین می‌کردند. رفته رفته بینش زیست‌محیطی به قضیه چیره شد و در سدۀ ۱۹ میلادی باز هم در آلمان برای نخستین بار درخت مصنوعی کریسمس آفریده شد. شاخه‌های این درخت مرکب از پرهای غاز بود؛ آغشته به رنگ سبز.

نخستین کاج‌ مصنوعی مدرن، سال ۱۹۳۰ در ایالات متحدۀ آمریکا تولید شد. از آن به بعد بیشتر مردم درخت‌های مصنوعی را بر کاج‌های طبیعی ترجیح دادند؛ چون بدین گونه هم وجدان زیست‌محیطی‌شان آسوده بود و هم خرج کمتری داشتند.

اما استفاده از کاج‌های طبیعی همچنان از واقعیت‌های روزگار ماست. بسیاری از خانواده‌ها ترجیح می‌دهند که در ایام کریسمس، بوی طراوت کاج‌ جنگلی فضای کریسمسی خانه‌شان را مکمل کند و حاضرند که برای این کار پول بیشتری بپردازند. چون کاج‌های مصنوعی ارزان‌تر از درخت‌های طبیعی‌اند و افزون بر این، کاج‌های مصنوعی را می‌توان برای سال‌های متمادی به کار برد.

در گزارش مصور این صفحه که فرانک کیاسرایی تهیه کرده ‌است، به یک خانوادۀ ایرانی در لندن سر می‌زنیم که ایام کریسمس‌شان با کاج آراسته، مزین است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

تماشای شالیزارها با حاشیه‌های مستقیم و دقیق حساب‌شده‌شان از فراز تپه‌ای شگفت‌انگیز است. گویی کسی با خط‌کش مرز میان یک مزرعه با شالیزار دیگر را مشخص کرده‌ و با چاقو این دو پارۀ زمین را از هم جدا کرده‌است.

اما با دیدن شالیزارهای روستای ژاپنی "ایناکاداته" (Inakadate) در حدود هزارکیلومتری شمال توکیو، شگفتی‌تان ده‌چندان خواهد شد. مزارع وسیع برنج به تابلوهای غول‌آسای نقاشی تبدیل شده‌اند. روی آنها می‌شود ناپلئون را شناسایی کرد که کنار یک جنگاور ژاپنی ایستاده‌است؛ می‌توان چهره‌های اسطوره‌ای ژاپنی، به مانند سامورای "کانتسوگو" و همسرش "اوسن" را دید که از افسانه‌های سدۀ ۱۶ برمی‌آیند. روی یک شالیزار فراخ دیگر "موج بزرگ" اثر ماندگار "کاتسوشیکا هوکیسای" (Katsushika Hokisai)، نقاش معروف سدۀ ۱۹ ژاپن زنده شده‌است.

تصویرهای رنگی به اندازه‌ای باورنکردنی است که بسیاری پنداشته‌اند، این هم یک کلک رایانه‌ای یا "فوتوشاپی" دیگر است. چون غالباً عادت کرده‌اند که شالیزارها را به رنگ سبز یا زرد ببینند. اما در این تصویرهای برنجی، رنگ‌های سفید و سیاه هم به چشم می‌خورد و تصویر را واقعی جلوه می‌دهد.

این شالیزارهای مصور را می‌توان محل تقاطع عصر حجر با عصر دیجیتال به شمار آورد. در گذشته‌های دور اقوام بومی آمریکا نیز عادت داشتند روی مزارع‌شان تصویرهایی بکشند. اما با ورود تکنولوژی نوین به روستاها میان تصویرهای مزرعه‌ای و اصل آنها که روی کاغذ کشیده شده‌، تفاوت چندانی نمانده‌است.

آغاز زراعت هنری در روستای ایناکاداته به سال ۱۹۹۳ برمی‌گردد. کشاورزان این دهکده با استفاده از انواع گوناگون برنج‌های‌ ژاپنی، از جمله "کدایمای" (kodaimai) با برگ‌های زرشکی و زرد و "تسوگارو" (tsugaru) که برگ‌های سبز دارد، نقش و نگار رنگین می‌آفرینند. یعنی رنگ برنج‌ها هم مصنوعی نیست.

در آغاز همه‌ساله روی شالیزارها یک تصویر شکل می‌گرفت: تابلوی کوه ایواکی (Iwaki) ژاپن. در سال ۲۰۰۵ زمینداران روستا به توافق رسیدند که مزارعشان را به یک نمایشگاه‌ هنری طبیعی تبدیل کنند و تابلوهای مختلف از قطعات زمین روئیدن گرفت. یک سال پس از آن رایانه هم وارد کار شد و دقت خطوط تصویرها به نهایت رسید. اکنون محل کشت هر دانه از بذر برنج را رایانه از پیش تعیین کرده‌است، تا مثلاً دماغ ناپلئون، سر جایش قرار بگیرد.

این تصویرها روستای ایناکاداته را که ۸۷۰۰ تن جمعیت دارد، شهرۀ آفاق کرده‌است. بیش از ۱۵۰هزار گردشگر همه‌ساله به این روستا می‌آیند تا شالیزارهای مصور را از نزدیک ببینند. البته، شالیزارها را باید از دور دید، تا تصویرهای بزرگ و سیال روی ۱۵ هزار متر مربع زمین، در قاب چشمانتان بگنجد. برای این کار در دفتر اداری روستا برجی ساخته‌ شده که از فراز آن به تماشای تابلوهای گسترده بنشینید.

اما آنانی که امکان مسافرت به آن روستای دوردست را ندارند، می‌توانند آن شالیزارهای معجزه‌آسا را در نمایش تصویری این صفحه ببینند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
آزاده حسینی

آیا تاکنون نام یزیدی یا یزیدیان را شنیده‌اید؟ اگر نشنیده‌اید، شما هم مثل من و دیگرانی خواهید بود در بارۀ این دین و پیروان آن اطلاع چندانی ندارند یا نداشتند. در واقع، من هم پس از شرکت در مراسمی در لندن بود که با جزئیاتی در باره یزیدی‌ها آشنا شدم. این مراسم از طرف انجمن کردی گولان برپا شده بود و هدف از آن بالا بردن دانش عموم در بارۀ این دین و پیروان آن بود که در بسیاری از کشورها و به خصوص در ترکیه ، ایران، و عراق زندگی می‌کنند.

این که به نادرستی یزیدیان را پیرو یزید پسر معاویه یا شیطان‌پرست می‌دانند، موجب تنفر و بیزاری از آنها می‌شود و به آزار آنها هم انجامیده ‌است. از سوی دیگر، اتهام پرستیدن شیطان به عنوان سرچشمۀ شر و دشمن اصلی انسان از نظر بسیاری گناهی بس نابخشودنی است.

یزیدی یک دین باستانی کردی است که از دوران پیش از اسلام در میان این قوم  وجود داشته‌است. این دین در آئین‌های باستانی چون مانوی و زرتشتی ریشه دارد. همچنین از اسلام، مسیحیت، دین یهود و حتا تصوف تأثیر گرفته‌است. در واقع، نام یزیدی مشتق‌شده از ایزدی یا یزد (یزدان) است که همان پرستش خدا معنی می‌دهد.

پیروان دین یزیدی برای خواندن خدا از واژگانی چون یزدان، ایزد، خدا و حق استفاده می‌کنند. بر اساس عقیدۀ یزیدی‌ها، خداوند هفت فرشته (هفت سر) را برای ادارۀ زمین خلق کرد که ملک طاووس (که در ادیان دیگر آن را شیطان می‌دانند) در رأس آنان قرار دارد. فرشته‌ای که از فرمان خداوند مبنی بر زانو زدن در مقابل انسان خودداری کرد و به همین دلیل مورد غضب خدا قرار گرفت. آنها معتقدند که ملک طاووس حدود هفت هزار سال از خداوند طلب بخشش کرد که در نهایت مورد بخشش خدا قرار گرفت. در واقع، یزیدیان ملک طاووس را آموزگار انسان می‌دانند، نه دشمن او. در واقع، آنان به وجود شیطان اعتقاد ندارند. بر اساس باور یزیدیان، خداوند پس از خلقت دنیا، خودش را از هدایت انسان‌ها کنار کشیده و این ملک طاووس است که هدایت‌کنندۀ انسان‌ها بر روی زمین است.

البته، بر اساس تحقیقات جمال نباز، زبان‌شناس کرد، کلمۀ طاووس ریشه در واژه یونانی زئوس دارد که همان خدای خدایان در یونان باستان است. از سوی دیگر، این اعتقاد وجود دارد که شیطان در هیبت طاووس آدم و حوا را فریب داد.

به طور کل، یزیدیان به گونه‌ای ثنویت یا دوگانگی نیروی خیر و شر اعتقاد دارند که این اعتقاد ریشه در آئین مانوی و زرتشتی دارد که براساس این باور، خیر بر شر غلبه می‌کند.

اگرچه عده‌ای از پیروان این دین سابقۀ دین خود را چهار هزار سال می‌دانند و عده ای دیگر معتقدتد تاریخچه پیدایش دین یزیدی همزمان با  پیدایش بشر است، اما محققان بر این باورند که دین یزیدی در سدۀ ششم هجری شکل گرفته‌است. در واقع، همزمان با دورانی که شیخ عَدی می‌زیسته‌است. او کسی است که سبب رواج دین یزیدی در عراق شد. در حال حاضر مقبره او در روستای لالش در نزدیکی موصل عراق، محل عبادت یزیدیان است.

آنها دو کتاب مقدس به نام‌های کتاب جلوه و مُصحَف رش (کتاب سیاه) نام دارد که در اوایل قرن بیستم میلادی پیدا شد. کتاب اخیر توسط شیخ عدی نوشته شده و شامل دستورها و آداب دین یزیدی است. 

در این دین، سه مرتبۀ موروثی دینی وجود دارد: شیخ، پیر و مرید. وظایف پیر و شیخ در برگزاری مناسک و دستورهای مذهبی است. این مراتب تنها از پدر به پسر انتقال می‌یابد. به علاوه، یزیدی‌ها تنها در گروهی که به آن تعلق دارند، می‌توانند ازدواج کنند. این دین تنها از طریق خون به افراد منتقل می‌شود و مانند برخی دیگر از ادیان  نمی‌توان با پذیرش اصول آن، وارد این دین شد.

تمامی پیروان این مذهب، کرد هستند که بیشترین تعداد آنها درشمال عراق زندگی می‌کنند. علاوه بر آن، شماری از یزیدی‌ها در ایران (خوی و کرمانشاه)، ترکیه، روسیه، ارمنستان، گرجستان به سر می‌برند. پیروان این دین  نه تنها به خاطر دینشان، بلکه به دلیل قومیت خود همواره در معرض خطر کشتار و سرکوب بوده‌اند. به همین دلیل تعداد زیادی از آنان نیز به اروپا مهاجرت کرده‌اند که حدود ۵۵ هزار نفر از آنها در آلمان ساکن هستند.

در نمایش تصویری این صفحه، عکس‌هایی از معبد یزیدیان در روستای لالش، نزدیک شهر موصل عراق و مراسم مذهبی آنان را می‌بینید. موسیقی آن نیز قطعه‌ای از موسیقی یزیدی است که توسط نهرو زاگرس در مراسم یزیدی‌ها در شهر لندن اجرا شده‌است.

 

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.